تولید صنعتی آلومینیوم

تازه کردن چاپ
علوم طبیعت > شیمی > شیمی کاربردی (صنعتی)
(cached)



تصویر

آلومینیوم ، فلزی پرمصرف است که عنصر دوم از گروه سوم جدول تناوبی می‌باشد. آلومینیوم (Al) ، دومین عضو از گروه سوم جدول تناوبی ، فلزی است که در کشور ما تولید می‌شود و در میان عنصرهای فلزی هم گروه خود بیشترین اهمیت را دارد. آلومینیوم به حالت آزاد در طبیعت یافت نمی‌شود، اما ترکیبهای آن فراوان است. آلومینیوم بعد از اکسیژن و سیلیسیم ، فراوان‌ترین عنصر در پوسته زمین است.

پیوند در ترکیبهای آلومینیوم

مهمترین کانی آلومینیوم ، بوکسیت است که اکسید آلومینیوم آبپوشیده می‌باشد و برای تهیه فلز از این کانی استفاده می‌شود. چگالی بار (نسبت بار به شعاع) برای یون Al+3 ، بعلت داشتن بار زیاد و کوچک بودن شعاع آن ، زیاد است. می‌دانیم که ‌الکترونها اعم از از اینکه پیوندی باشند یا به صورت زوج تنها ، پیوسته در فضایی که در اختیار دارند، در حرکت‌ هستند و اغلب ، الکترونها را به صورت ابری با بار منفی مجسم می‌کنیم.

این ابر بار می‌تواند بوسیله یک میدان الکتریکی که در مجاورت آن قرار دارد، از حالت کروی خارج شده، به سمت یک بار مثبت کشیده یا بوسیله یک بار منفی رانده شود. درجه سهولت واپیچش ابر الکترونی یک ذره را قطبش‌پذیری آن می‌نامند. قطبش‌پذیری اتمها یا یونهای کوچکتر کمتر از اتمها یا یونهای برزگتر است، زیرا در اتمها یا یونهای کوچکتر ، الکترونها به هسته نزدیکترند و اتصال آنها با هسته محکمتر است.

آلومینیوم در ترکیبهای خود با از دست دادن هر سه ‌الکترون ظرفیت ، عدد اکسایش 3+ بدست می‌آورد. اما یون Al+3 با توجه به ‌اندازه کوچک و بار زیادی که دارد، می‌تواند براحتی باعث قطبش ابر بار هر آنیونی که با آن در تماس است، شود و آن آنیون را به سمت خود بکشد و در فضای بین یون آلومیینوم و آنیون ، ابر الکترونی قابل ملاحظه‌ای پدید می‌آید که نشانه‌ای از پیدایش خصلت کووالانسی در پیوند است.

به ‌این ترتیب ، پیوند آلومینیوم با آنیونهایی نظیر -Br و -I که قطبش‌پذیری آنها بیشتر است، به صورت کووالانسی توصیف می‌شود. اثر قطبش یون Al+3 را روی هالیدها می‌توان با مقایسه خواص هالیدهای آلومینیوم دریافت.

تصویر

اکسید آلومینیوم (Al2O3)

اکسید آلومینیوم را معمولا یک ترکیب یونی در نظر می‌گیریم، اما بعلت قطبش‌پذیری یونهای اکسید بوسیله یونهای Al+3 پیوند آلومینیوم و اکسیژن تا حدودی خصلت کووالانسی دارد. برهمکنش الکتروستاتیک بین یونهای کوچک آلومینیوم و اکسیژن از یک طرف و پیدایش خصلت کووالانسی از طرف دیگر ، سبب شده که پیوند بین این یونها در اکسید آلومینیوم بسیار قوی باشد. این اکسید در دمای 205 درجه سانتی‌گراد ذوب می‌شود و در آب نامحلول است.

اکسید آلومینیوم در طبیعت به دو صورت آبپوشیده و بی‌آب یافت می‌شود. شکل آبپوشیده آن ، بوکسیت نام دارد. سنگ سنباده و کوراندوم ، شکل بی‌آب آن است. کوراندوم جسمی ‌سخت و متبلور است و با جایگزین شدن مقدار کمی ‌از یونهای فلزهای واسطه به جای یونهای آلومینیوم در این بلور ، سنگهای قیمتی مانند یاقوت قرمز یا یاقوت کبود بدست می‌آید. یاقوت قرمز که در لیزر هم از آن استفاده می‌شود، شامل مقدار جزئی Cr+3 و یاقوت کبود شامل Fe+3 و (Ti(IV است.

رنگ این سنگها ناشی از وجود این یونهای فلزات واسطه ‌است. از اکسید آلومینیوم به خاطر داشتن ساختاری پایدار و فوق‌العاده سخت ، در تهیه سیمان ، آجرهای دیرگداز کوره‌ها و سطح بی‌اثر کاتالیزور در کراکنیگ برشهای نفتی استفاده می‌شود.

استخراج آلومینیوم

آلومینیوم در صنعت بوسیله‌ الکترولیز اکسید آلومینیوم مذاب تهیه می‌شود. اکسید آلومینیوم از بوکسیت که ‌اکسید آلومینیوم آبپوشیده و ناخالص است، بدست می‌آید. ناخالصیهای بوکسیت بطور عمده ، هماتیت و سیلیس است. برای جداسازی آلومینیوم با توجه به خصلت بازی اکسید آهن (III) ، خصلت اسیدی اکسید سیلسیم (سیلیس) و خصلت آمفوتری اکسید آلومینیوم ، از سود سوزآور استفاده می‌کنند.

اکسید آلومینیوم و سیلیس در محلول غلیظ سود حل می‌شوند. اکسید آهن (III) را بوسیله صافی جدا می‌کنند، سپس دی‌اکسید کربن را از محلول عبور می‌دهند. دی‌اکسید کربن با آب ، اسید ضعیف اسید کربنیک را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب ، اکسید آلومینیوم رسوب می‌کند و یون سیلیکات در محلول باقی می‌ماند. اکسید آلومینیوم را در کریولیت مذاب (Na3AlF6) که دمای ذوب آن از اکسید آلومینیوم کمتر است، حل می‌کنند. دمای الکترولیت مذاب حدود 850 درجه سانتی‌گراد است.

یون Al+3 در کاتد سلول الکترولیز که ‌از جنس گرافیت است، کاهش یافته ، بصورت آلومینیوم مذاب در ته سلول جمع می‌شود. در آند نیز اکسیژن آزاد می‌شود. آند نیز از جنس گرافیت است. اکسیژن در دمای زیاد با کربن ترکیب شده ، اکسیدهای کربن تشکیل می‌دهد. از این رو ، آند می‌سوزد و هرچند مدت یک بار آن را تعویض می‌کنند.

موارد استفاده آلومینیوم

آلومینیوم یکی از فلزهای ساختمانی است و آن را با فلزهای مختلف به صورت آلیاژ در می‌آورند و در صنایع هواپیما سازی ، موتور اتومبیل و ساخت در و پنجره بکار می‌برند. همچنین ، آلومینیوم برای ساخت قوطی‌های نوشابه مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین آلومینیوم برای تولید فویلهای آلومینیومی ‌مورد استفاده قرار می‌گیرد.

تصویر

هزینه تولید آلومینیوم و مشکلات زیست محیطی

منابع آلومینیوم در طبیعت از منابع تجدیدناپذیر به شمار می‌آیند. به ‌این معنا که طبیعت راهی برای تولید مجدد این منبع ندارد. از طرف دیگر ، تولید آلومینیوم به مصرف الکتریکی بسیار زیادی نیاز دارد. با توجه به ‌اینکه آلومینیوم مصرفی ، سرانجام بصورت زباله به طبیعت راه پیدا می‌کند، مساله بازگردانی آلومینیوم از نظر حفظ محیط زیست حائز اهمیت و از نظر اقتصادی نیز مقرون به صرفه ‌است. مثلا هزینه لازم برای جمع‌آوری قوطی‌های نوشابه ، انرژی الکتریکی مصرفی برای ذوب این قوطی‌ها و ساخت مجدد آنها حدود 5 درصد هزینه ‌استخراج آلومینیوم از بوکسیت است. انجام این کار


  • به حفظ طولانی‌تر منابع بوکسیت

  • به حفظ منابع سوختهای فسیلی که باید برای تولید انرژی الکتریکی مورد نیاز کارخانه‌های تولید آلومینیوم بکار رود

  • به کاهش مواد آلاینده‌ای که در نتیجه ‌احتراق سوختهای فسیلی در فضا پراکنده می‌شوند

  • و در نهایت به حفظ محیط زیست

کمک می‌کند.
بازگردانی آلومینیوم امروزه در بسیاری از کشورهای صنعتی که مصرف آلومینیوم در آنها بخصوص به‌صورت قوطی‌های نوشابه زیاد است، انجام می‌گیرد.

مباحث مرتبط با عنوان

تولید صنعتی آلومینیوم

تازه کردن چاپ
علوم طبیعت > شیمی > شیمی کاربردی (صنعتی)
(cached)



تصویر

آلومینیوم ، فلزی پرمصرف است که عنصر دوم از گروه سوم جدول تناوبی می‌باشد. آلومینیوم (Al) ، دومین عضو از گروه سوم جدول تناوبی ، فلزی است که در کشور ما تولید می‌شود و در میان عنصرهای فلزی هم گروه خود بیشترین اهمیت را دارد. آلومینیوم به حالت آزاد در طبیعت یافت نمی‌شود، اما ترکیبهای آن فراوان است. آلومینیوم بعد از اکسیژن و سیلیسیم ، فراوان‌ترین عنصر در پوسته زمین است.

پیوند در ترکیبهای آلومینیوم

مهمترین کانی آلومینیوم ، بوکسیت است که اکسید آلومینیوم آبپوشیده می‌باشد و برای تهیه فلز از این کانی استفاده می‌شود. چگالی بار (نسبت بار به شعاع) برای یون Al+3 ، بعلت داشتن بار زیاد و کوچک بودن شعاع آن ، زیاد است. می‌دانیم که ‌الکترونها اعم از از اینکه پیوندی باشند یا به صورت زوج تنها ، پیوسته در فضایی که در اختیار دارند، در حرکت‌ هستند و اغلب ، الکترونها را به صورت ابری با بار منفی مجسم می‌کنیم.

این ابر بار می‌تواند بوسیله یک میدان الکتریکی که در مجاورت آن قرار دارد، از حالت کروی خارج شده، به سمت یک بار مثبت کشیده یا بوسیله یک بار منفی رانده شود. درجه سهولت واپیچش ابر الکترونی یک ذره را قطبش‌پذیری آن می‌نامند. قطبش‌پذیری اتمها یا یونهای کوچکتر کمتر از اتمها یا یونهای برزگتر است، زیرا در اتمها یا یونهای کوچکتر ، الکترونها به هسته نزدیکترند و اتصال آنها با هسته محکمتر است.

آلومینیوم در ترکیبهای خود با از دست دادن هر سه ‌الکترون ظرفیت ، عدد اکسایش 3+ بدست می‌آورد. اما یون Al+3 با توجه به ‌اندازه کوچک و بار زیادی که دارد، می‌تواند براحتی باعث قطبش ابر بار هر آنیونی که با آن در تماس است، شود و آن آنیون را به سمت خود بکشد و در فضای بین یون آلومیینوم و آنیون ، ابر الکترونی قابل ملاحظه‌ای پدید می‌آید که نشانه‌ای از پیدایش خصلت کووالانسی در پیوند است.

به ‌این ترتیب ، پیوند آلومینیوم با آنیونهایی نظیر -Br و -I که قطبش‌پذیری آنها بیشتر است، به صورت کووالانسی توصیف می‌شود. اثر قطبش یون Al+3 را روی هالیدها می‌توان با مقایسه خواص هالیدهای آلومینیوم دریافت.

تصویر

اکسید آلومینیوم (Al2O3)

اکسید آلومینیوم را معمولا یک ترکیب یونی در نظر می‌گیریم، اما بعلت قطبش‌پذیری یونهای اکسید بوسیله یونهای Al+3 پیوند آلومینیوم و اکسیژن تا حدودی خصلت کووالانسی دارد. برهمکنش الکتروستاتیک بین یونهای کوچک آلومینیوم و اکسیژن از یک طرف و پیدایش خصلت کووالانسی از طرف دیگر ، سبب شده که پیوند بین این یونها در اکسید آلومینیوم بسیار قوی باشد. این اکسید در دمای 205 درجه سانتی‌گراد ذوب می‌شود و در آب نامحلول است.

اکسید آلومینیوم در طبیعت به دو صورت آبپوشیده و بی‌آب یافت می‌شود. شکل آبپوشیده آن ، بوکسیت نام دارد. سنگ سنباده و کوراندوم ، شکل بی‌آب آن است. کوراندوم جسمی ‌سخت و متبلور است و با جایگزین شدن مقدار کمی ‌از یونهای فلزهای واسطه به جای یونهای آلومینیوم در این بلور ، سنگهای قیمتی مانند یاقوت قرمز یا یاقوت کبود بدست می‌آید. یاقوت قرمز که در لیزر هم از آن استفاده می‌شود، شامل مقدار جزئی Cr+3 و یاقوت کبود شامل Fe+3 و (Ti(IV است.

رنگ این سنگها ناشی از وجود این یونهای فلزات واسطه ‌است. از اکسید آلومینیوم به خاطر داشتن ساختاری پایدار و فوق‌العاده سخت ، در تهیه سیمان ، آجرهای دیرگداز کوره‌ها و سطح بی‌اثر کاتالیزور در کراکنیگ برشهای نفتی استفاده می‌شود.

استخراج آلومینیوم

آلومینیوم در صنعت بوسیله‌ الکترولیز اکسید آلومینیوم مذاب تهیه می‌شود. اکسید آلومینیوم از بوکسیت که ‌اکسید آلومینیوم آبپوشیده و ناخالص است، بدست می‌آید. ناخالصیهای بوکسیت بطور عمده ، هماتیت و سیلیس است. برای جداسازی آلومینیوم با توجه به خصلت بازی اکسید آهن (III) ، خصلت اسیدی اکسید سیلسیم (سیلیس) و خصلت آمفوتری اکسید آلومینیوم ، از سود سوزآور استفاده می‌کنند.

اکسید آلومینیوم و سیلیس در محلول غلیظ سود حل می‌شوند. اکسید آهن (III) را بوسیله صافی جدا می‌کنند، سپس دی‌اکسید کربن را از محلول عبور می‌دهند. دی‌اکسید کربن با آب ، اسید ضعیف اسید کربنیک را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب ، اکسید آلومینیوم رسوب می‌کند و یون سیلیکات در محلول باقی می‌ماند. اکسید آلومینیوم را در کریولیت مذاب (Na3AlF6) که دمای ذوب آن از اکسید آلومینیوم کمتر است، حل می‌کنند. دمای الکترولیت مذاب حدود 850 درجه سانتی‌گراد است.

یون Al+3 در کاتد سلول الکترولیز که ‌از جنس گرافیت است، کاهش یافته ، بصورت آلومینیوم مذاب در ته سلول جمع می‌شود. در آند نیز اکسیژن آزاد می‌شود. آند نیز از جنس گرافیت است. اکسیژن در دمای زیاد با کربن ترکیب شده ، اکسیدهای کربن تشکیل می‌دهد. از این رو ، آند می‌سوزد و هرچند مدت یک بار آن را تعویض می‌کنند.

موارد استفاده آلومینیوم

آلومینیوم یکی از فلزهای ساختمانی است و آن را با فلزهای مختلف به صورت آلیاژ در می‌آورند و در صنایع هواپیما سازی ، موتور اتومبیل و ساخت در و پنجره بکار می‌برند. همچنین ، آلومینیوم برای ساخت قوطی‌های نوشابه مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین آلومینیوم برای تولید فویلهای آلومینیومی ‌مورد استفاده قرار می‌گیرد.

تصویر

هزینه تولید آلومینیوم و مشکلات زیست محیطی

منابع آلومینیوم در طبیعت از منابع تجدیدناپذیر به شمار می‌آیند. به ‌این معنا که طبیعت راهی برای تولید مجدد این منبع ندارد. از طرف دیگر ، تولید آلومینیوم به مصرف الکتریکی بسیار زیادی نیاز دارد. با توجه به ‌اینکه آلومینیوم مصرفی ، سرانجام بصورت زباله به طبیعت راه پیدا می‌کند، مساله بازگردانی آلومینیوم از نظر حفظ محیط زیست حائز اهمیت و از نظر اقتصادی نیز مقرون به صرفه ‌است. مثلا هزینه لازم برای جمع‌آوری قوطی‌های نوشابه ، انرژی الکتریکی مصرفی برای ذوب این قوطی‌ها و ساخت مجدد آنها حدود 5 درصد هزینه ‌استخراج آلومینیوم از بوکسیت است. انجام این کار


  • به حفظ طولانی‌تر منابع بوکسیت

  • به حفظ منابع سوختهای فسیلی که باید برای تولید انرژی الکتریکی مورد نیاز کارخانه‌های تولید آلومینیوم بکار رود

  • به کاهش مواد آلاینده‌ای که در نتیجه ‌احتراق سوختهای فسیلی در فضا پراکنده می‌شوند

  • و در نهایت به حفظ محیط زیست

کمک می‌کند.
بازگردانی آلومینیوم امروزه در بسیاری از کشورهای صنعتی که مصرف آلومینیوم در آنها بخصوص به‌صورت قوطی‌های نوشابه زیاد است، انجام می‌گیرد.

مباحث مرتبط با عنوان

تولید صنعتی آلومینیوم

تازه کردن چاپ
علوم طبیعت > شیمی > شیمی کاربردی (صنعتی)
(cached)



تصویر

آلومینیوم ، فلزی پرمصرف است که عنصر دوم از گروه سوم جدول تناوبی می‌باشد. آلومینیوم (Al) ، دومین عضو از گروه سوم جدول تناوبی ، فلزی است که در کشور ما تولید می‌شود و در میان عنصرهای فلزی هم گروه خود بیشترین اهمیت را دارد. آلومینیوم به حالت آزاد در طبیعت یافت نمی‌شود، اما ترکیبهای آن فراوان است. آلومینیوم بعد از اکسیژن و سیلیسیم ، فراوان‌ترین عنصر در پوسته زمین است.

پیوند در ترکیبهای آلومینیوم

مهمترین کانی آلومینیوم ، بوکسیت است که اکسید آلومینیوم آبپوشیده می‌باشد و برای تهیه فلز از این کانی استفاده می‌شود. چگالی بار (نسبت بار به شعاع) برای یون Al+3 ، بعلت داشتن بار زیاد و کوچک بودن شعاع آن ، زیاد است. می‌دانیم که ‌الکترونها اعم از از اینکه پیوندی باشند یا به صورت زوج تنها ، پیوسته در فضایی که در اختیار دارند، در حرکت‌ هستند و اغلب ، الکترونها را به صورت ابری با بار منفی مجسم می‌کنیم.

این ابر بار می‌تواند بوسیله یک میدان الکتریکی که در مجاورت آن قرار دارد، از حالت کروی خارج شده، به سمت یک بار مثبت کشیده یا بوسیله یک بار منفی رانده شود. درجه سهولت واپیچش ابر الکترونی یک ذره را قطبش‌پذیری آن می‌نامند. قطبش‌پذیری اتمها یا یونهای کوچکتر کمتر از اتمها یا یونهای برزگتر است، زیرا در اتمها یا یونهای کوچکتر ، الکترونها به هسته نزدیکترند و اتصال آنها با هسته محکمتر است.

آلومینیوم در ترکیبهای خود با از دست دادن هر سه ‌الکترون ظرفیت ، عدد اکسایش 3+ بدست می‌آورد. اما یون Al+3 با توجه به ‌اندازه کوچک و بار زیادی که دارد، می‌تواند براحتی باعث قطبش ابر بار هر آنیونی که با آن در تماس است، شود و آن آنیون را به سمت خود بکشد و در فضای بین یون آلومیینوم و آنیون ، ابر الکترونی قابل ملاحظه‌ای پدید می‌آید که نشانه‌ای از پیدایش خصلت کووالانسی در پیوند است.

به ‌این ترتیب ، پیوند آلومینیوم با آنیونهایی نظیر -Br و -I که قطبش‌پذیری آنها بیشتر است، به صورت کووالانسی توصیف می‌شود. اثر قطبش یون Al+3 را روی هالیدها می‌توان با مقایسه خواص هالیدهای آلومینیوم دریافت.

تصویر

اکسید آلومینیوم (Al2O3)

اکسید آلومینیوم را معمولا یک ترکیب یونی در نظر می‌گیریم، اما بعلت قطبش‌پذیری یونهای اکسید بوسیله یونهای Al+3 پیوند آلومینیوم و اکسیژن تا حدودی خصلت کووالانسی دارد. برهمکنش الکتروستاتیک بین یونهای کوچک آلومینیوم و اکسیژن از یک طرف و پیدایش خصلت کووالانسی از طرف دیگر ، سبب شده که پیوند بین این یونها در اکسید آلومینیوم بسیار قوی باشد. این اکسید در دمای 205 درجه سانتی‌گراد ذوب می‌شود و در آب نامحلول است.

اکسید آلومینیوم در طبیعت به دو صورت آبپوشیده و بی‌آب یافت می‌شود. شکل آبپوشیده آن ، بوکسیت نام دارد. سنگ سنباده و کوراندوم ، شکل بی‌آب آن است. کوراندوم جسمی ‌سخت و متبلور است و با جایگزین شدن مقدار کمی ‌از یونهای فلزهای واسطه به جای یونهای آلومینیوم در این بلور ، سنگهای قیمتی مانند یاقوت قرمز یا یاقوت کبود بدست می‌آید. یاقوت قرمز که در لیزر هم از آن استفاده می‌شود، شامل مقدار جزئی Cr+3 و یاقوت کبود شامل Fe+3 و (Ti(IV است.

رنگ این سنگها ناشی از وجود این یونهای فلزات واسطه ‌است. از اکسید آلومینیوم به خاطر داشتن ساختاری پایدار و فوق‌العاده سخت ، در تهیه سیمان ، آجرهای دیرگداز کوره‌ها و سطح بی‌اثر کاتالیزور در کراکنیگ برشهای نفتی استفاده می‌شود.

استخراج آلومینیوم

آلومینیوم در صنعت بوسیله‌ الکترولیز اکسید آلومینیوم مذاب تهیه می‌شود. اکسید آلومینیوم از بوکسیت که ‌اکسید آلومینیوم آبپوشیده و ناخالص است، بدست می‌آید. ناخالصیهای بوکسیت بطور عمده ، هماتیت و سیلیس است. برای جداسازی آلومینیوم با توجه به خصلت بازی اکسید آهن (III) ، خصلت اسیدی اکسید سیلسیم (سیلیس) و خصلت آمفوتری اکسید آلومینیوم ، از سود سوزآور استفاده می‌کنند.

اکسید آلومینیوم و سیلیس در محلول غلیظ سود حل می‌شوند. اکسید آهن (III) را بوسیله صافی جدا می‌کنند، سپس دی‌اکسید کربن را از محلول عبور می‌دهند. دی‌اکسید کربن با آب ، اسید ضعیف اسید کربنیک را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب ، اکسید آلومینیوم رسوب می‌کند و یون سیلیکات در محلول باقی می‌ماند. اکسید آلومینیوم را در کریولیت مذاب (Na3AlF6) که دمای ذوب آن از اکسید آلومینیوم کمتر است، حل می‌کنند. دمای الکترولیت مذاب حدود 850 درجه سانتی‌گراد است.

یون Al+3 در کاتد سلول الکترولیز که ‌از جنس گرافیت است، کاهش یافته ، بصورت آلومینیوم مذاب در ته سلول جمع می‌شود. در آند نیز اکسیژن آزاد می‌شود. آند نیز از جنس گرافیت است. اکسیژن در دمای زیاد با کربن ترکیب شده ، اکسیدهای کربن تشکیل می‌دهد. از این رو ، آند می‌سوزد و هرچند مدت یک بار آن را تعویض می‌کنند.

موارد استفاده آلومینیوم

آلومینیوم یکی از فلزهای ساختمانی است و آن را با فلزهای مختلف به صورت آلیاژ در می‌آورند و در صنایع هواپیما سازی ، موتور اتومبیل و ساخت در و پنجره بکار می‌برند. همچنین ، آلومینیوم برای ساخت قوطی‌های نوشابه مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین آلومینیوم برای تولید فویلهای آلومینیومی ‌مورد استفاده قرار می‌گیرد.

تصویر

هزینه تولید آلومینیوم و مشکلات زیست محیطی

منابع آلومینیوم در طبیعت از منابع تجدیدناپذیر به شمار می‌آیند. به ‌این معنا که طبیعت راهی برای تولید مجدد این منبع ندارد. از طرف دیگر ، تولید آلومینیوم به مصرف الکتریکی بسیار زیادی نیاز دارد. با توجه به ‌اینکه آلومینیوم مصرفی ، سرانجام بصورت زباله به طبیعت راه پیدا می‌کند، مساله بازگردانی آلومینیوم از نظر حفظ محیط زیست حائز اهمیت و از نظر اقتصادی نیز مقرون به صرفه ‌است. مثلا هزینه لازم برای جمع‌آوری قوطی‌های نوشابه ، انرژی الکتریکی مصرفی برای ذوب این قوطی‌ها و ساخت مجدد آنها حدود 5 درصد هزینه ‌استخراج آلومینیوم از بوکسیت است. انجام این کار


  • به حفظ طولانی‌تر منابع بوکسیت

  • به حفظ منابع سوختهای فسیلی که باید برای تولید انرژی الکتریکی مورد نیاز کارخانه‌های تولید آلومینیوم بکار رود

  • به کاهش مواد آلاینده‌ای که در نتیجه ‌احتراق سوختهای فسیلی در فضا پراکنده می‌شوند

  • و در نهایت به حفظ محیط زیست

کمک می‌کند.
بازگردانی آلومینیوم امروزه در بسیاری از کشورهای صنعتی که مصرف آلومینیوم در آنها بخصوص به‌صورت قوطی‌های نوشابه زیاد است، انجام می‌گیرد.

مباحث مرتبط با عنوان

تولید صنعتی آلومینیوم

تازه کردن چاپ
علوم طبیعت > شیمی > شیمی کاربردی (صنعتی)
(cached)



تصویر

آلومینیوم ، فلزی پرمصرف است که عنصر دوم از گروه سوم جدول تناوبی می‌باشد. آلومینیوم (Al) ، دومین عضو از گروه سوم جدول تناوبی ، فلزی است که در کشور ما تولید می‌شود و در میان عنصرهای فلزی هم گروه خود بیشترین اهمیت را دارد. آلومینیوم به حالت آزاد در طبیعت یافت نمی‌شود، اما ترکیبهای آن فراوان است. آلومینیوم بعد از اکسیژن و سیلیسیم ، فراوان‌ترین عنصر در پوسته زمین است.

پیوند در ترکیبهای آلومینیوم

مهمترین کانی آلومینیوم ، بوکسیت است که اکسید آلومینیوم آبپوشیده می‌باشد و برای تهیه فلز از این کانی استفاده می‌شود. چگالی بار (نسبت بار به شعاع) برای یون Al+3 ، بعلت داشتن بار زیاد و کوچک بودن شعاع آن ، زیاد است. می‌دانیم که ‌الکترونها اعم از از اینکه پیوندی باشند یا به صورت زوج تنها ، پیوسته در فضایی که در اختیار دارند، در حرکت‌ هستند و اغلب ، الکترونها را به صورت ابری با بار منفی مجسم می‌کنیم.

این ابر بار می‌تواند بوسیله یک میدان الکتریکی که در مجاورت آن قرار دارد، از حالت کروی خارج شده، به سمت یک بار مثبت کشیده یا بوسیله یک بار منفی رانده شود. درجه سهولت واپیچش ابر الکترونی یک ذره را قطبش‌پذیری آن می‌نامند. قطبش‌پذیری اتمها یا یونهای کوچکتر کمتر از اتمها یا یونهای برزگتر است، زیرا در اتمها یا یونهای کوچکتر ، الکترونها به هسته نزدیکترند و اتصال آنها با هسته محکمتر است.

آلومینیوم در ترکیبهای خود با از دست دادن هر سه ‌الکترون ظرفیت ، عدد اکسایش 3+ بدست می‌آورد. اما یون Al+3 با توجه به ‌اندازه کوچک و بار زیادی که دارد، می‌تواند براحتی باعث قطبش ابر بار هر آنیونی که با آن در تماس است، شود و آن آنیون را به سمت خود بکشد و در فضای بین یون آلومیینوم و آنیون ، ابر الکترونی قابل ملاحظه‌ای پدید می‌آید که نشانه‌ای از پیدایش خصلت کووالانسی در پیوند است.

به ‌این ترتیب ، پیوند آلومینیوم با آنیونهایی نظیر -Br و -I که قطبش‌پذیری آنها بیشتر است، به صورت کووالانسی توصیف می‌شود. اثر قطبش یون Al+3 را روی هالیدها می‌توان با مقایسه خواص هالیدهای آلومینیوم دریافت.

تصویر

اکسید آلومینیوم (Al2O3)

اکسید آلومینیوم را معمولا یک ترکیب یونی در نظر می‌گیریم، اما بعلت قطبش‌پذیری یونهای اکسید بوسیله یونهای Al+3 پیوند آلومینیوم و اکسیژن تا حدودی خصلت کووالانسی دارد. برهمکنش الکتروستاتیک بین یونهای کوچک آلومینیوم و اکسیژن از یک طرف و پیدایش خصلت کووالانسی از طرف دیگر ، سبب شده که پیوند بین این یونها در اکسید آلومینیوم بسیار قوی باشد. این اکسید در دمای 205 درجه سانتی‌گراد ذوب می‌شود و در آب نامحلول است.

اکسید آلومینیوم در طبیعت به دو صورت آبپوشیده و بی‌آب یافت می‌شود. شکل آبپوشیده آن ، بوکسیت نام دارد. سنگ سنباده و کوراندوم ، شکل بی‌آب آن است. کوراندوم جسمی ‌سخت و متبلور است و با جایگزین شدن مقدار کمی ‌از یونهای فلزهای واسطه به جای یونهای آلومینیوم در این بلور ، سنگهای قیمتی مانند یاقوت قرمز یا یاقوت کبود بدست می‌آید. یاقوت قرمز که در لیزر هم از آن استفاده می‌شود، شامل مقدار جزئی Cr+3 و یاقوت کبود شامل Fe+3 و (Ti(IV است.

رنگ این سنگها ناشی از وجود این یونهای فلزات واسطه ‌است. از اکسید آلومینیوم به خاطر داشتن ساختاری پایدار و فوق‌العاده سخت ، در تهیه سیمان ، آجرهای دیرگداز کوره‌ها و سطح بی‌اثر کاتالیزور در کراکنیگ برشهای نفتی استفاده می‌شود.

استخراج آلومینیوم

آلومینیوم در صنعت بوسیله‌ الکترولیز اکسید آلومینیوم مذاب تهیه می‌شود. اکسید آلومینیوم از بوکسیت که ‌اکسید آلومینیوم آبپوشیده و ناخالص است، بدست می‌آید. ناخالصیهای بوکسیت بطور عمده ، هماتیت و سیلیس است. برای جداسازی آلومینیوم با توجه به خصلت بازی اکسید آهن (III) ، خصلت اسیدی اکسید سیلسیم (سیلیس) و خصلت آمفوتری اکسید آلومینیوم ، از سود سوزآور استفاده می‌کنند.

اکسید آلومینیوم و سیلیس در محلول غلیظ سود حل می‌شوند. اکسید آهن (III) را بوسیله صافی جدا می‌کنند، سپس دی‌اکسید کربن را از محلول عبور می‌دهند. دی‌اکسید کربن با آب ، اسید ضعیف اسید کربنیک را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب ، اکسید آلومینیوم رسوب می‌کند و یون سیلیکات در محلول باقی می‌ماند. اکسید آلومینیوم را در کریولیت مذاب (Na3AlF6) که دمای ذوب آن از اکسید آلومینیوم کمتر است، حل می‌کنند. دمای الکترولیت مذاب حدود 850 درجه سانتی‌گراد است.

یون Al+3 در کاتد سلول الکترولیز که ‌از جنس گرافیت است، کاهش یافته ، بصورت آلومینیوم مذاب در ته سلول جمع می‌شود. در آند نیز اکسیژن آزاد می‌شود. آند نیز از جنس گرافیت است. اکسیژن در دمای زیاد با کربن ترکیب شده ، اکسیدهای کربن تشکیل می‌دهد. از این رو ، آند می‌سوزد و هرچند مدت یک بار آن را تعویض می‌کنند.

موارد استفاده آلومینیوم

آلومینیوم یکی از فلزهای ساختمانی است و آن را با فلزهای مختلف به صورت آلیاژ در می‌آورند و در صنایع هواپیما سازی ، موتور اتومبیل و ساخت در و پنجره بکار می‌برند. همچنین ، آلومینیوم برای ساخت قوطی‌های نوشابه مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین آلومینیوم برای تولید فویلهای آلومینیومی ‌مورد استفاده قرار می‌گیرد.

تصویر

هزینه تولید آلومینیوم و مشکلات زیست محیطی

منابع آلومینیوم در طبیعت از منابع تجدیدناپذیر به شمار می‌آیند. به ‌این معنا که طبیعت راهی برای تولید مجدد این منبع ندارد. از طرف دیگر ، تولید آلومینیوم به مصرف الکتریکی بسیار زیادی نیاز دارد. با توجه به ‌اینکه آلومینیوم مصرفی ، سرانجام بصورت زباله به طبیعت راه پیدا می‌کند، مساله بازگردانی آلومینیوم از نظر حفظ محیط زیست حائز اهمیت و از نظر اقتصادی نیز مقرون به صرفه ‌است. مثلا هزینه لازم برای جمع‌آوری قوطی‌های نوشابه ، انرژی الکتریکی مصرفی برای ذوب این قوطی‌ها و ساخت مجدد آنها حدود 5 درصد هزینه ‌استخراج آلومینیوم از بوکسیت است. انجام این کار


  • به حفظ طولانی‌تر منابع بوکسیت

  • به حفظ منابع سوختهای فسیلی که باید برای تولید انرژی الکتریکی مورد نیاز کارخانه‌های تولید آلومینیوم بکار رود

  • به کاهش مواد آلاینده‌ای که در نتیجه ‌احتراق سوختهای فسیلی در فضا پراکنده می‌شوند

  • و در نهایت به حفظ محیط زیست

کمک می‌کند.
بازگردانی آلومینیوم امروزه در بسیاری از کشورهای صنعتی که مصرف آلومینیوم در آنها بخصوص به‌صورت قوطی‌های نوشابه زیاد است، انجام می‌گیرد.

مباحث مرتبط با عنوان

تولید صنعتی آلومینیوم

تازه کردن چاپ
علوم طبیعت > شیمی > شیمی کاربردی (صنعتی)
(cached)



تصویر

آلومینیوم ، فلزی پرمصرف است که عنصر دوم از گروه سوم جدول تناوبی می‌باشد. آلومینیوم (Al) ، دومین عضو از گروه سوم جدول تناوبی ، فلزی است که در کشور ما تولید می‌شود و در میان عنصرهای فلزی هم گروه خود بیشترین اهمیت را دارد. آلومینیوم به حالت آزاد در طبیعت یافت نمی‌شود، اما ترکیبهای آن فراوان است. آلومینیوم بعد از اکسیژن و سیلیسیم ، فراوان‌ترین عنصر در پوسته زمین است.

پیوند در ترکیبهای آلومینیوم

مهمترین کانی آلومینیوم ، بوکسیت است که اکسید آلومینیوم آبپوشیده می‌باشد و برای تهیه فلز از این کانی استفاده می‌شود. چگالی بار (نسبت بار به شعاع) برای یون Al+3 ، بعلت داشتن بار زیاد و کوچک بودن شعاع آن ، زیاد است. می‌دانیم که ‌الکترونها اعم از از اینکه پیوندی باشند یا به صورت زوج تنها ، پیوسته در فضایی که در اختیار دارند، در حرکت‌ هستند و اغلب ، الکترونها را به صورت ابری با بار منفی مجسم می‌کنیم.

این ابر بار می‌تواند بوسیله یک میدان الکتریکی که در مجاورت آن قرار دارد، از حالت کروی خارج شده، به سمت یک بار مثبت کشیده یا بوسیله یک بار منفی رانده شود. درجه سهولت واپیچش ابر الکترونی یک ذره را قطبش‌پذیری آن می‌نامند. قطبش‌پذیری اتمها یا یونهای کوچکتر کمتر از اتمها یا یونهای برزگتر است، زیرا در اتمها یا یونهای کوچکتر ، الکترونها به هسته نزدیکترند و اتصال آنها با هسته محکمتر است.

آلومینیوم در ترکیبهای خود با از دست دادن هر سه ‌الکترون ظرفیت ، عدد اکسایش 3+ بدست می‌آورد. اما یون Al+3 با توجه به ‌اندازه کوچک و بار زیادی که دارد، می‌تواند براحتی باعث قطبش ابر بار هر آنیونی که با آن در تماس است، شود و آن آنیون را به سمت خود بکشد و در فضای بین یون آلومیینوم و آنیون ، ابر الکترونی قابل ملاحظه‌ای پدید می‌آید که نشانه‌ای از پیدایش خصلت کووالانسی در پیوند است.

به ‌این ترتیب ، پیوند آلومینیوم با آنیونهایی نظیر -Br و -I که قطبش‌پذیری آنها بیشتر است، به صورت کووالانسی توصیف می‌شود. اثر قطبش یون Al+3 را روی هالیدها می‌توان با مقایسه خواص هالیدهای آلومینیوم دریافت.

تصویر

اکسید آلومینیوم (Al2O3)

اکسید آلومینیوم را معمولا یک ترکیب یونی در نظر می‌گیریم، اما بعلت قطبش‌پذیری یونهای اکسید بوسیله یونهای Al+3 پیوند آلومینیوم و اکسیژن تا حدودی خصلت کووالانسی دارد. برهمکنش الکتروستاتیک بین یونهای کوچک آلومینیوم و اکسیژن از یک طرف و پیدایش خصلت کووالانسی از طرف دیگر ، سبب شده که پیوند بین این یونها در اکسید آلومینیوم بسیار قوی باشد. این اکسید در دمای 205 درجه سانتی‌گراد ذوب می‌شود و در آب نامحلول است.

اکسید آلومینیوم در طبیعت به دو صورت آبپوشیده و بی‌آب یافت می‌شود. شکل آبپوشیده آن ، بوکسیت نام دارد. سنگ سنباده و کوراندوم ، شکل بی‌آب آن است. کوراندوم جسمی ‌سخت و متبلور است و با جایگزین شدن مقدار کمی ‌از یونهای فلزهای واسطه به جای یونهای آلومینیوم در این بلور ، سنگهای قیمتی مانند یاقوت قرمز یا یاقوت کبود بدست می‌آید. یاقوت قرمز که در لیزر هم از آن استفاده می‌شود، شامل مقدار جزئی Cr+3 و یاقوت کبود شامل Fe+3 و (Ti(IV است.

رنگ این سنگها ناشی از وجود این یونهای فلزات واسطه ‌است. از اکسید آلومینیوم به خاطر داشتن ساختاری پایدار و فوق‌العاده سخت ، در تهیه سیمان ، آجرهای دیرگداز کوره‌ها و سطح بی‌اثر کاتالیزور در کراکنیگ برشهای نفتی استفاده می‌شود.

استخراج آلومینیوم

آلومینیوم در صنعت بوسیله‌ الکترولیز اکسید آلومینیوم مذاب تهیه می‌شود. اکسید آلومینیوم از بوکسیت که ‌اکسید آلومینیوم آبپوشیده و ناخالص است، بدست می‌آید. ناخالصیهای بوکسیت بطور عمده ، هماتیت و سیلیس است. برای جداسازی آلومینیوم با توجه به خصلت بازی اکسید آهن (III) ، خصلت اسیدی اکسید سیلسیم (سیلیس) و خصلت آمفوتری اکسید آلومینیوم ، از سود سوزآور استفاده می‌کنند.

اکسید آلومینیوم و سیلیس در محلول غلیظ سود حل می‌شوند. اکسید آهن (III) را بوسیله صافی جدا می‌کنند، سپس دی‌اکسید کربن را از محلول عبور می‌دهند. دی‌اکسید کربن با آب ، اسید ضعیف اسید کربنیک را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب ، اکسید آلومینیوم رسوب می‌کند و یون سیلیکات در محلول باقی می‌ماند. اکسید آلومینیوم را در کریولیت مذاب (Na3AlF6) که دمای ذوب آن از اکسید آلومینیوم کمتر است، حل می‌کنند. دمای الکترولیت مذاب حدود 850 درجه سانتی‌گراد است.

یون Al+3 در کاتد سلول الکترولیز که ‌از جنس گرافیت است، کاهش یافته ، بصورت آلومینیوم مذاب در ته سلول جمع می‌شود. در آند نیز اکسیژن آزاد می‌شود. آند نیز از جنس گرافیت است. اکسیژن در دمای زیاد با کربن ترکیب شده ، اکسیدهای کربن تشکیل می‌دهد. از این رو ، آند می‌سوزد و هرچند مدت یک بار آن را تعویض می‌کنند.

موارد استفاده آلومینیوم

آلومینیوم یکی از فلزهای ساختمانی است و آن را با فلزهای مختلف به صورت آلیاژ در می‌آورند و در صنایع هواپیما سازی ، موتور اتومبیل و ساخت در و پنجره بکار می‌برند. همچنین ، آلومینیوم برای ساخت قوطی‌های نوشابه مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین آلومینیوم برای تولید فویلهای آلومینیومی ‌مورد استفاده قرار می‌گیرد.

تصویر

هزینه تولید آلومینیوم و مشکلات زیست محیطی

منابع آلومینیوم در طبیعت از منابع تجدیدناپذیر به شمار می‌آیند. به ‌این معنا که طبیعت راهی برای تولید مجدد این منبع ندارد. از طرف دیگر ، تولید آلومینیوم به مصرف الکتریکی بسیار زیادی نیاز دارد. با توجه به ‌اینکه آلومینیوم مصرفی ، سرانجام بصورت زباله به طبیعت راه پیدا می‌کند، مساله بازگردانی آلومینیوم از نظر حفظ محیط زیست حائز اهمیت و از نظر اقتصادی نیز مقرون به صرفه ‌است. مثلا هزینه لازم برای جمع‌آوری قوطی‌های نوشابه ، انرژی الکتریکی مصرفی برای ذوب این قوطی‌ها و ساخت مجدد آنها حدود 5 درصد هزینه ‌استخراج آلومینیوم از بوکسیت است. انجام این کار


  • به حفظ طولانی‌تر منابع بوکسیت

  • به حفظ منابع سوختهای فسیلی که باید برای تولید انرژی الکتریکی مورد نیاز کارخانه‌های تولید آلومینیوم بکار رود

  • به کاهش مواد آلاینده‌ای که در نتیجه ‌احتراق سوختهای فسیلی در فضا پراکنده می‌شوند

  • و در نهایت به حفظ محیط زیست

کمک می‌کند.
بازگردانی آلومینیوم امروزه در بسیاری از کشورهای صنعتی که مصرف آلومینیوم در آنها بخصوص به‌صورت قوطی‌های نوشابه زیاد است، انجام می‌گیرد.

مباحث مرتبط با عنوان

تولید صنعتی آلومینیوم

تازه کردن چاپ
علوم طبیعت > شیمی > شیمی کاربردی (صنعتی)
(cached)



تصویر

آلومینیوم ، فلزی پرمصرف است که عنصر دوم از گروه سوم جدول تناوبی می‌باشد. آلومینیوم (Al) ، دومین عضو از گروه سوم جدول تناوبی ، فلزی است که در کشور ما تولید می‌شود و در میان عنصرهای فلزی هم گروه خود بیشترین اهمیت را دارد. آلومینیوم به حالت آزاد در طبیعت یافت نمی‌شود، اما ترکیبهای آن فراوان است. آلومینیوم بعد از اکسیژن و سیلیسیم ، فراوان‌ترین عنصر در پوسته زمین است.

پیوند در ترکیبهای آلومینیوم

مهمترین کانی آلومینیوم ، بوکسیت است که اکسید آلومینیوم آبپوشیده می‌باشد و برای تهیه فلز از این کانی استفاده می‌شود. چگالی بار (نسبت بار به شعاع) برای یون Al+3 ، بعلت داشتن بار زیاد و کوچک بودن شعاع آن ، زیاد است. می‌دانیم که ‌الکترونها اعم از از اینکه پیوندی باشند یا به صورت زوج تنها ، پیوسته در فضایی که در اختیار دارند، در حرکت‌ هستند و اغلب ، الکترونها را به صورت ابری با بار منفی مجسم می‌کنیم.

این ابر بار می‌تواند بوسیله یک میدان الکتریکی که در مجاورت آن قرار دارد، از حالت کروی خارج شده، به سمت یک بار مثبت کشیده یا بوسیله یک بار منفی رانده شود. درجه سهولت واپیچش ابر الکترونی یک ذره را قطبش‌پذیری آن می‌نامند. قطبش‌پذیری اتمها یا یونهای کوچکتر کمتر از اتمها یا یونهای برزگتر است، زیرا در اتمها یا یونهای کوچکتر ، الکترونها به هسته نزدیکترند و اتصال آنها با هسته محکمتر است.

آلومینیوم در ترکیبهای خود با از دست دادن هر سه ‌الکترون ظرفیت ، عدد اکسایش 3+ بدست می‌آورد. اما یون Al+3 با توجه به ‌اندازه کوچک و بار زیادی که دارد، می‌تواند براحتی باعث قطبش ابر بار هر آنیونی که با آن در تماس است، شود و آن آنیون را به سمت خود بکشد و در فضای بین یون آلومیینوم و آنیون ، ابر الکترونی قابل ملاحظه‌ای پدید می‌آید که نشانه‌ای از پیدایش خصلت کووالانسی در پیوند است.

به ‌این ترتیب ، پیوند آلومینیوم با آنیونهایی نظیر -Br و -I که قطبش‌پذیری آنها بیشتر است، به صورت کووالانسی توصیف می‌شود. اثر قطبش یون Al+3 را روی هالیدها می‌توان با مقایسه خواص هالیدهای آلومینیوم دریافت.

تصویر

اکسید آلومینیوم (Al2O3)

اکسید آلومینیوم را معمولا یک ترکیب یونی در نظر می‌گیریم، اما بعلت قطبش‌پذیری یونهای اکسید بوسیله یونهای Al+3 پیوند آلومینیوم و اکسیژن تا حدودی خصلت کووالانسی دارد. برهمکنش الکتروستاتیک بین یونهای کوچک آلومینیوم و اکسیژن از یک طرف و پیدایش خصلت کووالانسی از طرف دیگر ، سبب شده که پیوند بین این یونها در اکسید آلومینیوم بسیار قوی باشد. این اکسید در دمای 205 درجه سانتی‌گراد ذوب می‌شود و در آب نامحلول است.

اکسید آلومینیوم در طبیعت به دو صورت آبپوشیده و بی‌آب یافت می‌شود. شکل آبپوشیده آن ، بوکسیت نام دارد. سنگ سنباده و کوراندوم ، شکل بی‌آب آن است. کوراندوم جسمی ‌سخت و متبلور است و با جایگزین شدن مقدار کمی ‌از یونهای فلزهای واسطه به جای یونهای آلومینیوم در این بلور ، سنگهای قیمتی مانند یاقوت قرمز یا یاقوت کبود بدست می‌آید. یاقوت قرمز که در لیزر هم از آن استفاده می‌شود، شامل مقدار جزئی Cr+3 و یاقوت کبود شامل Fe+3 و (Ti(IV است.

رنگ این سنگها ناشی از وجود این یونهای فلزات واسطه ‌است. از اکسید آلومینیوم به خاطر داشتن ساختاری پایدار و فوق‌العاده سخت ، در تهیه سیمان ، آجرهای دیرگداز کوره‌ها و سطح بی‌اثر کاتالیزور در کراکنیگ برشهای نفتی استفاده می‌شود.

استخراج آلومینیوم

آلومینیوم در صنعت بوسیله‌ الکترولیز اکسید آلومینیوم مذاب تهیه می‌شود. اکسید آلومینیوم از بوکسیت که ‌اکسید آلومینیوم آبپوشیده و ناخالص است، بدست می‌آید. ناخالصیهای بوکسیت بطور عمده ، هماتیت و سیلیس است. برای جداسازی آلومینیوم با توجه به خصلت بازی اکسید آهن (III) ، خصلت اسیدی اکسید سیلسیم (سیلیس) و خصلت آمفوتری اکسید آلومینیوم ، از سود سوزآور استفاده می‌کنند.

اکسید آلومینیوم و سیلیس در محلول غلیظ سود حل می‌شوند. اکسید آهن (III) را بوسیله صافی جدا می‌کنند، سپس دی‌اکسید کربن را از محلول عبور می‌دهند. دی‌اکسید کربن با آب ، اسید ضعیف اسید کربنیک را تشکیل می‌دهد. بدین ترتیب ، اکسید آلومینیوم رسوب می‌کند و یون سیلیکات در محلول باقی می‌ماند. اکسید آلومینیوم را در کریولیت مذاب (Na3AlF6) که دمای ذوب آن از اکسید آلومینیوم کمتر است، حل می‌کنند. دمای الکترولیت مذاب حدود 850 درجه سانتی‌گراد است.

یون Al+3 در کاتد سلول الکترولیز که ‌از جنس گرافیت است، کاهش یافته ، بصورت آلومینیوم مذاب در ته سلول جمع می‌شود. در آند نیز اکسیژن آزاد می‌شود. آند نیز از جنس گرافیت است. اکسیژن در دمای زیاد با کربن ترکیب شده ، اکسیدهای کربن تشکیل می‌دهد. از این رو ، آند می‌سوزد و هرچند مدت یک بار آن را تعویض می‌کنند.

موارد استفاده آلومینیوم

آلومینیوم یکی از فلزهای ساختمانی است و آن را با فلزهای مختلف به صورت آلیاژ در می‌آورند و در صنایع هواپیما سازی ، موتور اتومبیل و ساخت در و پنجره بکار می‌برند. همچنین ، آلومینیوم برای ساخت قوطی‌های نوشابه مورد استفاده قرار می‌گیرد. همچنین آلومینیوم برای تولید فویلهای آلومینیومی ‌مورد استفاده قرار می‌گیرد.

تصویر

هزینه تولید آلومینیوم و مشکلات زیست محیطی

منابع آلومینیوم در طبیعت از منابع تجدیدناپذیر به شمار می‌آیند. به ‌این معنا که طبیعت راهی برای تولید مجدد این منبع ندارد. از طرف دیگر ، تولید آلومینیوم به مصرف الکتریکی بسیار زیادی نیاز دارد. با توجه به ‌اینکه آلومینیوم مصرفی ، سرانجام بصورت زباله به طبیعت راه پیدا می‌کند، مساله بازگردانی آلومینیوم از نظر حفظ محیط زیست حائز اهمیت و از نظر اقتصادی نیز مقرون به صرفه ‌است. مثلا هزینه لازم برای جمع‌آوری قوطی‌های نوشابه ، انرژی الکتریکی مصرفی برای ذوب این قوطی‌ها و ساخت مجدد آنها حدود 5 درصد هزینه ‌استخراج آلومینیوم از بوکسیت است. انجام این کار


  • به حفظ طولانی‌تر منابع بوکسیت

  • به حفظ منابع سوختهای فسیلی که باید برای تولید انرژی الکتریکی مورد نیاز کارخانه‌های تولید آلومینیوم بکار رود

  • به کاهش مواد آلاینده‌ای که در نتیجه ‌احتراق سوختهای فسیلی در فضا پراکنده می‌شوند

  • و در نهایت به حفظ محیط زیست

کمک می‌کند.
بازگردانی آلومینیوم امروزه در بسیاری از کشورهای صنعتی که مصرف آلومینیوم در آنها بخصوص به‌صورت قوطی‌های نوشابه زیاد است، انجام می‌گیرد.

مباحث مرتبط با عنوان

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

بررسي رفتار حرارتي اکسيد آلومينيوم آنوديک نانومتخلخل

چكيده
آلوميناي آنوديك نانومتخلخل از جمله مهمترين قالبهاي رشد نانوساختارهاي تك بعدي شامل نانولوله­ها، نانوميله­ها و نانوسيمهاست و به كمك آنودايزينگ آلومينيوم توليد مي­شود. اين ماده آمورف است و در بررسيهاي پراش اشعه ايکس (XRD) قابل شناسايي نيست. آمورف بودن اين ماده براي تبلور فاز مطلوب در نانوساختار رشد داده شده درون حفرات آن مهم و تعيين کننده شرايط مناسب عمليات حرارتي است. در پژوهش حاضر، قالبهاي آلوميناي آنوديك از طريق آنودايزينگ دومرحله­اي فويلهاي آلومينيومي درون يك سلول سرد و در دماي °C1 با استفاده از الكتروليت اسيد فسفريك تهيه گرديدند. بررسيهاي ميکروسکوپ الکتروني روبشي (SEM) نشان داد که به اين طريق، پس از فراخ کردن شيميايي حفرات قالب، آرايه­هايي تنگ پکيده از حفرات را مي­توان درون قالبها توليد نمود. بررسي قالبهاي توليد شده با پراش اشعه ايکس (XRD) و نيز الگوهاي پراش الکتروني قالبها، ساختار آمورف آنها را به خوبي تاييد نمود. همچنين مشاهده شد که پس از عمليات حرارتي تا دماي °C700 هيچ فاز بلورين به کمک پراش اشعه ايکس قابل مشاهده نيست. در عين حال، بررسيهاي پراش اشعه ايکس نشان داد که پس از عمليات حرارتي در دماهاي بالاتر از °C800، شاهد تبلور آلومينا با ساختار معکبي (فاز g-Al2O3) درون قالب مي­باشيم.
cm 5/3

cm 5/3


واژه‌هاي كليدي: اکسيدها، مواد آمورف، آلوميناي آنوديك نانومتخلخل، ساختار بلورين، تبلور.

________________________________________

 

سراميک ها ممکن است لعاب دار و يا بدون لعاب باشند. لعاب کاشي ها در انوع مختلف در دسترس هستند لعاب مات، نيمه براق، براق، سفيد يا رنگي و گلدار، همچنين خشت کاشي نيز در ابعاد، اشکال متنوع داراي سطحي صاف يا بر جسته، زبر يا طرحدار مي باشد که بر حسب مورد ومحل مصرف انتخاب مي شوند. خشک کاشي را که به آن بسيکوييت مي گويند به کمک لعاب مورد نظر اندود مي کنند و اين لعاب به صورت گرد مخلوط شده در آب به صورت معلق ( سوسپانسيون ) مي باشد اندود مي کنند. خشت آماده شده وارد کوره پيش پخت و سپس کوره اصلي مي شود و پس از پخت درجه بندي و بسته بندي مي گردد. درجه بندي کاشي ها بر اساس کيفيت آن، در ابعاد خشمک و لعاب کاري تعيين مي گردد. کاشي بايد داراي لبه هاي قائم، ابعاد دقيق و لعاب يکنواخت و بدون پريدگي و خال باشد کاشي هاي لعابي با ضخامت 4 تا 12 ميليمتر بر حسب مکان مورد مصرف تهيه مي گردند. نوعي از اين کاشي ها که سطح زبر تري دارند منحصرا براي کف استفاده مي شوند سراميک هاي موزائيکي نيز نوعي از سراميک ها هستند که از قطعاتي با شکل هندسي و کوچک که به صورت شبکه اي بر روي ورقه اي از کاغذ گراف مخصوص در کنار هم قرار گرفته اند، تشکيل مي شوند. اين سراميک ها روي بستري از ملات قرار مي گيرند و پس از گرفتن ملات، روي آن را با آب خيس مي کنند تا کاغذ آن جدا شود وسپس با دوغاب دور آنها را پر مي کنند. به طور کلي در مورد کاشي و سراميک بايد مندرجات استاندارد شماره 25 ايران رعايت شود.

از دوغاب ماسه سيمان براي چسباندن کاشي لعاب دار و يا بدون لعاب روي سطوح قائم استفاده مي شود. نسبت حجمي اين دوغاب 5 :1 است و برا ي پر کردن بندها از دوغاب سيمان و پودر سنگ بهره مي برند. دوغاب را مي توان با ماده دافع آب مخلوط نمود. در بعضي از موارد براي چسباندن کاشي و سراميک از چسب هاي خميري مخصوص استفاده مي کنند. اين چسب ها غالبا بر روي ديوارهاي بتني يا گچي استفاده مي شوند. اين نوع مواد معمولاً در مقابل آب، اسيد و مواد نفتي مقاوم مي باشند. بايد در اجراي کاشي کاري مواردي مثل تراز، شاقول و قائمه بودن زوايا رعايت شود و به هنگام استفاده از دوغاب ماسه سيمان که با ساير ملات ها به خصوص گچ و خاک و کاه گل چسبندگي ندارند قبلا بايد ديوار به کمک ملات سيمان ساخته و يا اندود شده باشدو در اجراي کاشي کاري بايد کليه نکات آجر چيني مورد نظر قرار گيرد.

 

کاشي

خاک رس، نسبت به کاني ذاتي خود، به گروه کائولين ALO2, 2SO2,2H2O و و هالوزيتها al2o ,2SO2,4h2o ومونت مورفوفيت تشکيل شده است. کاشيها، بهترين مصالح موافق از نوع سراميک مي باشند که هم ارزان و هستند و هم استحکام و ظرافت و زيبايي آنها ذخيره کننده است. کاشي، داراي انواع مختلف ساده، براي سينه ديوار و انحنا دار براي شروع و انتهاي نبشها و نوع مخصوص قرنيز که کاشي را با حالت زيبايي، به سراميک يا موزائيک و سنگ کف مي رساند، مي باشد. کاشيها به صورت رنگارنگ و نقاشيها و صور مشبک و برجسته و يا يک طرح يا در کل به صورت تابلو و نوشته و غيره ساخته مي شوند. کاشي در کارخانجات کاشي سازي، با لعاب و رويه زدن و پختن در جا، با استحکام و اندازه هاي مختلف ساخته مي شود. لعابها معمولاً از کايولين، کوارتز، فلدسپاتها و با اضافه کردن گچ و اکسيد آهن گرفته مي شود که براي لوله هاي فاضلاب و غيره مصرف و در مورد رنگها از اکسيدهاي فلزات استفاده مي شود. اين مجموعه ها به صورت پودر آهن شده وبا دستگاه روي کاشي کشيده مي شود و در کارخانه خشک و پخته مي شوند و اين عمل کاشي را ضد آب مي کند. براي ممکن ساختن چسبندگي کاشي با ملات، آن را 5/1 تا 2 ميليمتر برجسته مي سازند. کاشي با ابعاد 10×10 الي 40×40 براي ديوارهاست. از جمله ساير موارد، نمي توان به مواردي نظير کاربردهاي بهداشتي مثل وان و روشويي و موارد ديگر که پس از لعاب دادن، بر روي آنهاکارهاي اضافه، انجام مي گيرد و به صورت سبک و تميز در مي آيند، اشاره کرد. کاشيهاي ديواري حداقل 6 ميليمتر و حداکثر 10 ميليمتر ضخامت دارند تا انقباض نداشته باشند کاشيها را 100 درجه گرما داده و فورا داخل آب 20-18 درجه قرار مي دهند، در اين قسمت احتمال ترک برداشتن آزمايش مي شود.

کاشيها در دماي 1250- 1200 درجه پخته شده و سپس از دادن لعاب، آنها را دوباره 1260 – 1100 درجه حرارت مي دهند. کاشيها طبق بند 7-4-2 – آيين نامه سازمان برنامه، از لحاظ نداشتن نقص، درجه يک و با داشتن چند خال 2/1 ميليمتر در رويه و لبه درجه 2 واگر اين اشکالات 3-2 ميليمتر باشد درجه 3 خوانده مي شوند.

خمير چسب کاشي و سراميک به جاي بتن ماسه يا دوغاب

اين ماده بصورت آماده قابل تحويل است براي نصب کاشي و سراميک بر روي ديواره هاي بتني و گچي و سيماني و انواع قطعات پيش ساخته و سطوح قديمي کاشي کاري شده، يعني کاشي روي کاشي و سراميک روي سراميک و يا هر سطح آماده اي، مورد استفاده قرار مي گيرد.

خمير چسب کاشي بر پايه رزينهاي صنعتي با کيفيت مورد لزوم ساخته مي شود و براي نصب کاشي و سراميک داخل ساختمان ها مورد مصرف قرار مي گيرد اين چسب پس از ساخته شدن در مقابل نفوذ آب، رطوبت و عوامل جوي، حرارت و يخبندان کاملا مقاوم مي باشد از ديگر مشخصات اين چسب اين است که نصب کاشي و سراميک را بسيار آسان نموده و داراي قدرت چسبندگي فوق العاده اي بر روي سطوح و خاصيت الاستيک کافي و انعطاف پذيري و مقاوم در قبال نشست، مخصوصاً ساختمان هاي بلند و در مورد تنش هاي ساختماني، لرزش و انقباض و انبساط ساختمان مي باشند از دو طريق سنتي و دوغابي و لقمه چسب موجود که باعث تجمع حشرات مضر مي باشند بهداشتي و يا صرفه تر مي باشد.

ميزان و طريقه مصرف :

مقدار مصرف بستگي به ميزان سطح زير کار ( زير سازي) دارد. هرچه سطح صاف و گونيايي تر باشد، مقدار مصرف کمتر مي شود. بهتر است چسب را با ماله دندانه دار بصورت افقي و عمومي چند بار به سطح کشيده آنگاه به دقت کاشي را نصب کرد. در سطوح صاف و يکنواخت ميزان مصرف 2 کيلوگرم بر متر مربع مي باشد. پس از کشيدن چسب روي سطح ديوار، در دماي معتدل ( حدود 20 درجه سانتيگراد ) بهرت است حداکثر ظرف مدت 20 دقيقه، نصب انجام گيرد اگر ديرتر از اين مدت زمان اجراي نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر دير تر از اين مدت زمان، اجرا نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر در چنين شرايط نصب انجام شود، اجرا کامل نبوده و قابليت چسبندگي صحيح نمي باشد. کاشي وسراميک ها بر روي سطوح تا مدت 2 ساعت قابليت جابجايي دارد. دماي محيط بايد درحدود 20 درجه سانتيگراد باشد و اگر درجه حرارت کافي نباشد بايد محيط گرم شود، سپس شروع به ا جرا کنيم. حداقل 60% در صد کاشي بايد آغشته به خمير يا چسب به ديوار بارشد. در حالت چسباندن کاشي بر روي کاشي قديمي بايد با نوک چکش تيشه دار، کاشي قديمي را مضرس نمود تا کار با کيفيت مطلوب صورت گيرد. شرايط نگهداري و انبار داري با هواي معتدل و به دور از يخبندان 5 ماه مي باشد.

پودر چسب کاشي و سراميک :

مشخصات : پودر چسب کاشي وسراميک بر پايه سيمان و ساير مواد شيميايي متشکله توليد شده و به منظور نصب کاشي و سراميک در کف يا ديواره هاي سيماني مورد استفاده قرار مي گيرد.

خواص : پودر مورد بحث، در مقابل نفوذ آب مقاوم بوده و به همين سبب مي تواند جهت نصب کاشي وسراميک در کف آشپزخانه، حمام، دستشويي و هر محلي در ساختمان مورد استفاده قرار مي گيرد.

شرايط کار : به دليل وجود مواد شيميايي تا 5+ درجه سانتيگراد قابل مصرف مي باشد و در صورت کم بودن درجه حرارت، يا احتمال کاهش دماي هوا در 24 ساعت آينده، بايد از اجراي کاشي کاري صرف نظر نموده و يا محيط را گرم نگه داشت، پودر کاشي و سراميک پس از خشک شدن داراي مقاومت در برابر حرارت از 30- تا 120 درجه سانتيگراد مي باشد.

مقدار و طريقه مصرف : براي مصرف چسب پودري، بايد قبلا يک پيمانه آب را داخل ريخته و سه پيمانه پودر را در حال بهم زدن اضافه نموده و پس از 15 دقيقه، خميري صاف و يکدست بدست مي آيد. زمان منتظر ماندن پيشنهادي تا ظاهر شدن خواص مواد مختلف شيميايي که در چسب پودري و جود دارد ضروري است.

توصيه لازم :

چسب آماده شده در مدت کمتر از يک ساعت، بايد مصرف شود، در غير اينصورت خشک شده وخراب مي شود. مقدار مصرف، بستگي به صاف يا ناصاف بودن زير سازي دارد ولي در حالت معمولي 3 کيلوگرم براي يک متر مربع مي باشد پس از انتقال بر روي سطح حداکثر تا 20 دقيقه باقي خواهد ماند پس از آن آن به علت تشکيل پوسته مخصوص بر روي آن حالت چسبندگي را از دست مي‌دهد. ماله مورد نياز چسب پودري و خميري شانه‌اي مخصوص بوده و از طرف شرکت سازنده تحويل مي‌گردد. چسب پودري در کيسه‌هاي 25 کيلويي به بازار عرضه مي شود.

 

سراميک

مواد آجر و سراميک و کاشي تقريباً به هم شباهت دارند و جزو سنگهاي مصنوعي محسوب مي گردند سراميک از مواد خام و معمولاً سنگهاي رسوبي که بيشتر از 40% Al2O3 دارند ساخته مي‌شود. سيلکات آلومينيوم بي آب mAl2O3nSiO2 که خواصشان با Fe, Ca , K , Mg, NA مقداري فرق مي کند، ‌به طور کلي خاک رس در دماي بيشتر از نقطه ذوب (80-1350 درجه) جزو طبقه نسوز قرار مي گيرد. ارزيابي کيفي مواد خام رابطه نزديکي با منشأ آنها دارد که هدف کار مهندسين مي باشد خاکهاي رس به نام رس آجر پزي جوشي با تخلخل لعابدار چيني و سراميکي وجود دارند. ذرات کوارتز فلدسپات، ‌ميکا و ديگر کانيها رس را غني مي‌کنند و بدون آن رس ضعيف خواهد بود. سراميک از انواع خاک رس ساخته مي‌شود و منظور از درست کردن گلي است که اول حالت پلاستيک داشته و پس از پخته شدن به صورت سنگ درآيد اضافه کردن بازالت و بلنديت و گرانيت حدود 8% و حدود 2% کرميت آن براي ريخته گري خوب است. آجر بنايي تنبوشه هاي کف و سوراخ دار براي زهکشي و سفال پوشش پشت بام ها از انواع سراميک هستند کاشيهاي ضد اسيد و موارد مختلف تزييني مخصوصاً به صورت کاشي معرق و تشت و گلدان و غيره از انواع سرايک مي‌باشند. سراميک توپر و ظريف سبک به صورت نماکاري کناره بخاريها، فرش کف، مقره شمع و وسايل بهداشتي مثل کاسه توالت و دستشويي وشبه موزائيک و حتي کاسه و بشقاب ساخته مي‌شوند به نوع سبک آن خاک اره مخلوط مي کنند که بعد از پخته شدن سوراخ دار مي‌ماند و از خاکهاي کائولن و رس و بان شيت (سرشو) و بگزيت و غيره که به ترتيب از پوسيده شدن سنگهاي آذرين فلدسپاتهاي گرانيتي ديوريتي و گابرووگنايس و پرفير که آب باران با CO2 هوا و اکسيد کربن CO2H2 بتدريج پوشانيده است سنگهاي کلسيم سديم و کاليم به صورت سيليکاتهاي آلومينيومي مانده که حدودا 50 درصد ماسه کارتزي دارد و براي خالصي آن را مي شويند يا در ماسه شورهاي گردنده درون آب مي چرخانند و اين آب کائولن ها را در حوضچه ها ته نشين کرده و صاف و خالص مي کنند که در اين صورت حدود 42 درصد سيليس SiO2، 40% اکسيد آلومينيوم دارد که در 750-450 درجه الي الي 800 درجه آب شيميايي آن تبخير شده و سخت مي شود و حرارت آن با ازدياد رس و اکسيد آهن بالا رفته تا 1200 درجه مي‌رسد. بهترين سراميک از اين نوع خاک بدست مي‌آيد. در سردشت، دره آستارا، فومن و.... خاکهاي فوق وجود دارند. سراميک انواع پوکه حدود 5% آب مي‌مکد و سخت (سراميک ) – که کمتر آب جذب مي‌کند را شامل مي‌شود. در فونداسيون تا سقف ساختمان در مراحل مختلف مصرف دارد. سراميک رنگهاي مختلف سفيد و زرد روشن دارد. نوع سفيد که پرسلن (Porcelain) خوانده مي شود داراي دو گونه دير ذوب و زود ذوب است. گونه دير ذوب آن داراي مواد اضافه شده اکسيد آهن و کوارتز و ماسه و ساير مصالح مي‌باشد. محصولات آنها در آجرنما، سراميک، موزائيک کف و لوله‌هاي فاضلاب مصرف دارد گونه زود ذوب آن که کوارتز و ماسه و آهک و مواد آلي اضافه شده دارد در آجرهاي سوراخدار و سبک مصرف مي‌شود. درجه پلاستيسيته سراميک به دانه بندي رس مربوط مي شود و با کم کردن مواد ماسه اي زياد مي‌شود. درشت آن که ماسه‌اي است 15/0 تا 5 ميليمتر و ريز آن تا 005/0 تا 15/0 ميليمتر مي‌باشد. سراميک ضد حرارت و صدا از تفاله کوره هاي بلند با فوران بخار و هوا فشرده و بر پايه مواد دولوميت و آهک رس دار و شيست و رس آهکي بوجود مي‌آيند، تفاله ها داراي اکسيدهاي Na2O2, NaO2, K2O2, P2O5, S, PbO, ZnO, FeS, Al2O3 ,TiO2, SiO2, CaO2 , CaO, MgO, MnO, Ca, N, Cu, F , Fe2O3, CeO3 مي باشد با 24 حرف قرنها نوشته بوجود آمده با چند علامت رايانه، قدرتهاي محاسباتي ميلياردي حاصل شده با مواد بالا در کيفيتهاي مختلف حرارت‌ها و درصدهاي متعدد، مي‌شود بي‌نهايت ترکيب درست کرد، براي اين است که هزاران سال است اين کار شروع شده و ادامه دارد و هر کس به دنبال بررسي سراميکهاي عهد عتيق و گذشته است

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:3 شماره پست: 12

 

کلمه سراميکاز Clay يا خاک رس گرفته شده است که در لاتين به آن Kerames گفته مي‌شود. اين واژه در اثر کثرت استعمال به سراميکتبديل شده است.

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي مي‌شوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاوم‌تر مي‌شوند. ظروف سفالي ، چيني و چيني‌هاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه مي‌باشند.

تاريخچه

________________________________________

 

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينه‌هاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان مي‌دهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاوم‌سازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفاده‌هاي فراواني از آن مي‌شود.

مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه مي‌شود. خاک رس ،‌ همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کاني‌هاي مختلفي يافت مي‌شوند.

طبقه‌بندي کاني‌هاي رس

کاني‌هاي سيليکاتي دو لايه‌اي

• کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان مي‌دهد. لايه اول شامل واحدهاي 2-Si2O5 چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي 2-Al2(OH)4 تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود مي‌آيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را مي‌سازد.

• هالوي‌سيت : کاني ديگر ، هالوي‌سيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

کانيهاي سيليکاتي سه لايه‌اي

• مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهي‌هاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروه‌هاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

• ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت مي‌باشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نمي‌توان براي آن در نظر گرفت.

ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير مي‌باشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوه‌اي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره مي‌شوند. ماسه ،‌ باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي مي‌شود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول مي‌شوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس مي‌شوند. ترکيبات واناديوم لکه‌هاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد مي‌کنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري مي‌شوند.

انواع سيليکا

دي‌اکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دي‌اکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت مي‌شود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميک‌ها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج مي‌باشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانه‌بندي کرده ، مي‌شويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

نقش فلدسپارها در سراميک‌سازي

فلدسپارها خاصيت سيال‌کنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده مي‌کنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشه‌اي در توده اوليه است.

انواع فلدسپارها در سراميک

1. فلدسپار پتاسيم KO , Al2O3 , 6SiO2

2. فلدسپار سديم Na2O , Al2O3 , 6SiO2

3. فلدسپار کلسيم CaO , Al2O3 , 6SiO2

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار مي‌روند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

منابع :

----------------------

www.parsidoc.com

دانشنامه رشد

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-طبقه‌بندی کانی‌های رس-کانی‌های سیلیکاتی دو لایه‌ای-کانیهای سیلیکاتی سه لایه‌ای-انواع سیلیکا-نقش فلدسپارها در سرامیک ‌سازی-انواع فلدسپارها در سرامیک-

نانوسراميک چيست ؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:5 شماره پست: 13

نانوسراميک چيست ؟

زمان ظهور نانوسراميک ها را مي توان دهه ۹۰ ميلادي دانست. در اين زمان بود که با توجه به خواص بسيار مطلوب پودرهاي نانوسراميکي، توجهاتي به سمت آنها جلب شد، اما روشهاي فرآوري آنها چندان آسان و مقرون به صرفه نبود. با پيدايش نانوتکنولوژي، نانوسراميک ها هرچه بيشتر اهميت خود را نشان دادند. در حقيقت نانوتکنولوژي با ديدگاهي که ارائه مي کند، تحليل بهتر پديده ها و دست يافتن به روشهاي بهتري براي توليد مواد را امکان پذير مي سازد.

شکل گرفتن علم و مهندسي نانو، منجر به درک بي سابقه اجزاي اوليه پايه تمام اجسام فيزيکي و کنترل آنها شده است و اين پديده به زودي روشي را که اغلب اجسام توسط آنها طراحي و ساخته مي شده اند، دگرگون مي سازد. نانوتکنولوژي توانايي کار در سطح مولکولي و اتمي براي ايجاد ساختارهاي بزرگ مي باشد که ماهيت سازماندهي مولکولي جديدي خواهندداشت و داراي خواص فيزيکي، شيميايي و بيولوژيکي جديد و بهتري هستند. هدف، بهره برداري از اين خواص با کنترل ساختارها و دستگاهها در سطوح اتمي، مولکولي و سوپرمولکولي و دستيابي به روش کارآمد ساخت و استفاده از اين دستگاهها مي باشد.

________________________________________

 

هدف ديگر، حفظ پايداري واسط ها و مجتمع نمودن نانوساختارها در مقياس ميکروني و ماکروسکوپي مي باشد. هميشه با استفاده از رفتارهاي مشاهده شده در اندازه هاي بزرگ، نمي توان رفتارهاي جديد در مقياس نانو را پيش بيني کرد و تغييرات مهم رفتاري صرفا" به خاطر کاهش درجه بزرگي اتفاق نمي افتند، بلکه به دليل پديده هاي ذاتي و جديد آنها و تسلط يافتن در مقياس نانو بر محدوديتهايي نظير اندازه، پديده هاي واسطه ا ي و مکانيک کوانتومي مي باشند.

● نانوسراميک ها

نانوسراميک ها، سراميک هايي هستند که در ساخت آنها از اجزاي اوليه در مقياس نانو (مانند نانوذرات، نانوتيوپ ها و نانولايه ها) استفاده شده باشد، که هرکدام از اين اجزاي اوليه، خود از اتمها و مولکولها بدست آمده اند. بعنوان مثال، نانوتيوپ يکي از اجزاي اوليه ا ي است که ساختار اوليه کربن c۶۰ را تشکيل مي دهد. به طور کلي فلوچارت سازماندهي نانوسراميک به شکل زير مي باشد :

بنابراين مسير تکامل نانوسراميک ها را مي توان در سه مرحله خلاصه کرد :

مرحله ۱) سنتز اجراي اوليه

مرحله ۲) ساخت ساختارهاي نانو با استفاده از اين اجزاء و کنترل خواص

مرحله ۳) ساخت محصول نهايي با استفاده از نانوسراميک بدست آمده از مرحله دوم

● ويژگيها

ويژگيهاي نانوسراميک ها را مي توان از دو ديدگاه بررسي کرد. يکي ويژگي نانوساختارهاي سراميکي، و ديگري ويژگي محصولات بدست آمده است.

▪ ويژگيهاي نانوساختارهاي سراميکي :

کوچک، سبک، داراي خواص جديد، چندکارکردي، هوشمند و داراي سازماندهي مرتبه ا ي.

▪ ويژگيهاي محصولات نانوسراميکي :

خواص مکانيکي بهتر: سختي و استحکام بالاتر و انعطاف پذيري که ويژگي منحصربه فردي براي سراميک هاست.

داشتن نسبت سطح به حجم بالا که باعث کنترل دقيق بر سطح مي شود.

دماي زينتر پايين تر که باعث توليد اقتصادي و کاهش هزينه ها مي گردد.

خواص الکتريکي، مغناطيسي و نوري مطلوب تر: قابليت ابررسانايي در دماهاي بالاتر و قابليت عبور نور بهتر.

خواص بايويي بهتر (سازگار با بدن).

▪ کاربردها :

نانوتکنولوژي باعث ايجاد تحول چشمگيري در صنعت سراميک گشته است. در اين ميان نانوسراميک ها، خود باعث ايجاد تحول عظيمي در تکنولوژي هاي امروزي مانند الکترونيک، کامپيوتر، ارتباطات، صنايع حمل ونقل، صنايع هواپيمايي و نظامي و … خواهندشد. برخي کاربردهاي حال و آينده نانوسراميک ها در جدول زير آمده است.آينده حال زمان نانوساختارها نانوروکش هاي چندکارکردي رنگ دانه ها پوليش هاي مکانيکي-شيميايي حايل هاي حرارتي حايل هاي اپتيکي (UV و قابل رؤيت) تقويت Imaging مواد جوهرافشان دوغاب هاي روکش ساينده لايه هاي ضبط اطلاعات پوشش ها و ديسپرژن ها سنسورهاي ويژه مولکولي ذخيره انرژي

(پيل هاي خورشيدي و باطري ها) غربال هاي مولکولي مواد جاذب و غيرجاذب داروسازي کاتاليست هاي ويژه پرکننده ها سراميک هاي داراي سطح ويژه بالا

نوارهاي ضبط مغناطيسي قطعات اتومبيل فعال کننده هاي پيزوالکتريک نيمه هادي ها ليزرهاي کم پارازيت نانوتيوپها براي صفحه نمايشهاي وضوح بالا هدهاي ضبط GMR

● نانوابزارهاي عملگر

شکل دهي سوپرپلاستيک سراميکها مواد ساختاري فوق العاده سخت و مستحکم سرماسازهاي مغناطيسي سيمان هاي انعطاف پذير مواد مغناطيسي نرم با اتلاف کم ابزارهاي برش WC/Co با سختي بالا سيمان هاي نانوکامپوزيت سراميک هاي تقويت شده «الگوريتم ها» و «تراشه» هاي کوانتومي محاسبات کوانتومي يک زمينه جديد و اميدوارکننده با قابليت بالقوه بالاي محاسباتي است، اگر در مقياس بزرگ ساخته شود. چندين چالش عمده در ساخت رايانه کوانتومي بزرگ مقياس، وجود دارد: بررسي و تصديق محاسبات و معماري سيستم آن.

قدرت محاسبات کوانتومي در قابليت ذخيره سازي يک حالت پيچيده در قالب يک "بيت" ساده نهفته است.

روش هاي نويني به منظور ساخت مدارهاي منطقي سطح پائين، سوئيچ کننده ها، سيم ها، دروازه هاي اطلاعاتي، تحت پژوهش و توسعه قرار گرفته اند که کاملاً متفاوت از تکنيک هاي حاضرند و به طور عميقي ساخت مدارهاي منطقي پيشرفته را تحت تأثير قرار مي دهند. از برخي از ديدگاه ها، در آينده اي نزديک، در حدود ۲۰ سال آينده، طراحان مدارهاي منطقي ممکن است به مدارهائي دسترسي پيدا کنند که يک بيليون بار از مدارهاي حال حاضر سريعترند.

مسائلي نظير طراحي، بکارگيري، تعمير و نگهداري و کنترل اين ابرسيستم ها به گونه اي که پيچيدگي بيشتر به کارآئي بالاتري منتهي شود، زماني که سيستم هاي منطقي شامل ۱۰۷، سوئيچ باشد،مهم است. به سختي ممکن است که آنها را به طور کامل و بي نقص، بسازيم، بنابر اين رسيدگي و اصلاح عملگرهاي شامل بررسي هزاران منبع خواهد بود. از اين رو طراحي يک سيستم با فضاي حداقل، حداقل هزينه در زمان و منابع، يک ارزش است. چنين سيستمي مي تواند در قالب "توزيع يافته"، "موازي" ويا در يک چهارچوب "سلسله مراتبي" قرار گيرد.

سخت افزارها و مدارهاي منطقي راه درازي را پيموده اند. ترانزيستورهاي استفاده شده در يک مدار ساده CPU چندين ميليون بار کوچکتر از ترانزيستور اصلي ساخته شده درسال ۱۹۴۷ است. اگر يک ترانزيستور حال حاضر با تکنولوژي ۱۹۴۷ ساخته شود نيازمند يک کيلومتر مربع سطح مي باشد (قانون مور)، در حالي که در ۱۰ الي ۲۰ سال آينده تکنولوژي موفق به گشودن راهي جهت توليد مدارهاي منطقي ۳ بعدي خواهد شد.

در اين ميان، چندين پرسش سخت و پژوهشي که در آکادمي ها وصنعت به آن پرداخته مي شود وجود دارد:

گرفتن پيچيدگي ها در تحليل روش هاي توليد SWITCH ،در روش هاي متولد شده به منظور مدل سازي چگونگي کارآئي آنها، در مدارهاي منطقي مورد نياز مهندسان، و امتيازات روش هاي نوين فناورانه بر روش هاي کلاسيک.

لحاظ کردن ملاحظاتي مبني بر تعداد سوئيچ ها در واحد سطح و حجم در درون ابزار (گنجايش)، تعداد نهائي سوئيچ ها در درون ابزار (حجم)، شرايط حدي عملگرها، سرعت عملگرها، توان مورد نياز، هزينه توليد و قابليت اعتماد به توليد و دوره زماني چرخه عمر آن.

پاسخ اين تحليل ها جهت پژوهش ها را به سمت روش هاي بهتر توليد سوييچ، هدايت خواهد کرد. ودر نهايت يافتن اين که چگونه يک روش ويژه در بهترين شکلش مورد استفاده قرار خواهد گرفت و نيز تحليل و تباين روش هاي مختلف توليد.

حرکت به سمت طراحي ظرفيت ابزار، جهت استفاده مؤثر از ۱۰۱۷ ترانزيستور يا سوئيچ است. چنين طراحي هائي در مقياس هاي مطلوب ، حتي بي شباهت در مقايسه با افزايش ظرفيت ابزارها خواهد بود.

طراحي هاي قويتر و ابزارهاي بررسي قوي تر به منظور طراحي "مدارهاي منطقي" با چندين مرتبه مغناطيسي بزرگتر و پيچيده تر.

طراحي پروسه هاي انعطاف پذيرتر جهت مسير توليد از مرحله طراحي منطقي، آزمايش و بررسي، تا بکارگيري در سخت افزار.

پروسه ها مي بايستي به قدري انعطاف پذير باشند که:

الف) توسعه اشتراکي درطراحي، آزمايش و ساخت ،به گونه اي که هيچ يک از اين گام ها تثبيت شده نباشد.

ب) توسعه طراحي، و بررسي به منظور کاوش يک روش نوين ساخت با هدف تقويت نقاط قوت و کم کردن نقاط ضعف .هر نوع از سيستم نانويي که توسط طراحان ساخته مي شود مي بايستي صحت عملکرد آن تضمين شود.

شاخص مقياس حقيقي و لايه هاي افزوده شده نامعين در سيستم هاي نانوئي، نيازمند انقلاب در طراحي سيستم ها و الگوريتم ها است. روش هائي که در زير معرفي مي شود، الگوريتم هائي هستند که به صورت بالقوه قادرند مسأله پيچيدگي محاسبات را کاهش دهند.

۱) بررسي مقياسي سيستم هاي نانوئي:

مانع بزرگي به نام« بررسي چند ميليون ابزار نانومقياس»، نياز به روش هاي انقلابي به منظور بررسي سيستم هائي که ذاتاً بزرگتر، پيچيده تر و داراي درجات نامعيني پيچيده تري هستند، را روشن مي کند. در ابتدا مروري کوتاه خواهيم داشت بر ضرورت "آزمايش مدل."[۱]

آزمايش مدل از روش هاي پذيرفته شده و رسمي در حوزه بررسي روش هاي ساخت است. اين حوزه شامل کاوش فضاي طراحي است به منظور ديدن اين نکته که خواص مطلوب در مدل طراحي شده حفظ شده باشد، به گونه اي که اگر يکي ازاين خواص، مختل شده باشد، يک""Counter Example توليد شود. Model Checking Symbolic بر مبناي [۲]ROBDDها يک نمونه از اين روش ها است.

بهرحال، BDDها به منظور حل مسائل ناشي از خطاي حافظه بکار گرفته مي شوند و براي مدارات بزرگتر با تعداد حالات بزرگتر و متغيرتر مقياس پذير نمي باشند.

دو روش عمده براي حل اين مسأله وجود دارد:

الف) يک روش حل مبتني بر محدود کردن آزمايش کننده مدل[۳] به يک مدار unbounded، است که به نام "unbounded model checking" يا UMC ناميده مي شود، به گونه اي که خواص آزمايش شده به تعداد دلخواه از Time-Frame" "ها وابستگي ندارد.

ب) روش ديگر مبتني بر مدل "مدار محدود[۴]" استوار است که به نام[۵] BMC ناميده مي شود در اين روش بررسي مدل با تعداد ويژه و محدودي از Time-Frame" "ها صورت مي گيرد.

ابتدا در مورد فرمولاسيون UMC که مبتني بر "رسيدن به سرعت در مراتب مغناطيسي" است و به وسيله تکنيک هاي مقياس پذير"BMC" پيروي مي شود، بحث مي کنيم و بالاخره اين که چهارچوبي را براي بررسي و لحاظ کردن درجات نامعيني به سيستم، معرفي مي کنيم.

۲) "UMC" مقياس پذير:

مزيت"UMC" بر "BMC" در کامل بودن آن است. روش "UMC" مي تواند خواص مدل را همانگونه که هست لحاظ کند زيرا اين روش مبتني بر قابليت آزمايش به کمک نقاط ثابت است. عيب اين روش در اين است که""ROBDD کاملاً به مرتبه متغيرها حساس است. ابعاد BDD مي تواند غيرمنطقي باشد اگر مرتبه متغيرها بد انتخاب شود. در پاره اي از موارد (نظير يک واحد" ضرب") هيچ مرتبه متغيري به منظور رسيدن به يک ROBDD کامل که نمايشگر عملکرد مدار باشد، وجود ندارد. به علاوه، براي خيلي از شواهد مسأله، حتي اگر ROBDD براي روابط انتقال ساخته شود، حافظه مي تواند هنوز در خلال عمل کميت گذاري، بترکد.

پژوهش هاي اخير بر بهبود الگوريتم هاي BDD جهت کاهش انفجار حافظه استوار و استفاده از خلاصه نگاري و تکنيک هاي کاهش، جهت کاهش اندازه مدل، تمرکز يافته اند.

"SAT Solver"ها ضميمه BDD ها مي شوند. روابط انتقال يک سيستم در قالب K، Time-Frame"" باز مي شود. "SAT" هابه ابعاد مسأله کمتر حساسند. اما به هر حال، SATها داراي يک محدوديت هستند و آن اين که خواص يک مدار را با تعداد محدودي (K)، مي سنجند.

اگر هيچ Countervecample در K، Time-Frame يافت نشد، هيچ تضميني براي همگرائي حل مسأله وجود ندارد.

BMC"" در مقايسه با UMC"" مبتني بر"BDD" ،کامل نمي باشد. اين روش مي تواند فقط "Counter Example"ها را بيابد و قادر به محاسبه خواص نمي باشد مگر آن که يک حد بر روي حداکثر اندازه Counter Example"" تعيين شود.

روشي براي ترکيب SAT-Solver و BDD به صورت فرمول CNF به کار گرفته شده است.

منابع :

----------------------

aftab.ir

وب سایت علوم پایه ( www.pmbs.ir )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

نانوسرامیک-نانوتکنولوژی،سنتز اجرای اولیه-خواص فیزیکی-بیولوژیکی-مقیاس میکرونی-مکانیک کوانتومی- الگوریتم پارازیت نانوتیوپها -

جايگاه صنعت سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:7 شماره پست: 14

جايگاه صنعت سراميک

پيشرفت صنعت سراميک در جهان کنوني و گسترش آن در تمامي شئونات زندگي ماشيني، اعم از مصارف خانگي و مصارف صنعتي به گونه‌اي اعجاب‌انگيز رو به فزوني است. اگر در گذشته نه چندان دور لفظ سراميک بيانگر ظروف و سرويس‌ بهداشتي بود، اما امروز با پيشرفت علم سراميک هم¬اکنون از دنياي پر رمز و راز الکترونيک موجودي ظريف چون ترانزيستور تا آجر نسوز، از کارد ميوه¬خوري گرفته تا بدنة موتور اتومبيل، از قطعات حساس موشک و سفاين فضايي تا فنرهاي سراميکي و هزاران قطعه کوچک و بزرگ در صنايع نساجي، شيميايي، الکترونيکي، الکتريکي، ماشين‌سازي و بطور اعجاب‌انگيز در زمينه پزشکي خصوصاً ارتوپدي صنعت سراميک حضور خود را مي‌نماياند.

________________________________________

 

آري اعجاب‌انگيز است که از مشتي خاک و گل، موجودي خلق مي‌شود که از فولاد سخت‌تر، عايق در مقابل هزاران ولت جريان الکتريسته، برنده‌تر از تيزترين تيغ‌ها، فرم‌پذير به هر شکل دلخواه، مقاوم در مقابل انواع اسيدها و در دماي بالا غيرقابل نفوذ و در عين حال اگر بخواهيم، فوق¬هادي نرم همچون يک رشته نخ، قابل انعطاف همانند يک فنر و نشکن چون پلاستيک را بوجود آوريم.

از خود سؤال مي‌کنيم آيا تنها اين قدرت اعجاب‌انگيز بشر است؟

پاسخ منطقي و منصفانه اين است: که هرگز، زيرا اين قدرت عظيم خداوندي است که در خاک کره زمين اين همه توانايي را نهاده است که انسان خاکي با تلاش و کوشش خود قادر به کشف اين همه قوانين پيچيده حاکم بر طبيعت گردد.

وسعت صنعت سراميک، در حالي که بيش از چهار هزار سال از قدمت آن مي‌گذرد، بگونه‌اي است که تا هزاران سال ديگر قدرت مانور کشفيات جديد را در خود جاي مي‌دهد. انقلاب بعد از الکترونيک در جهان صنعت، انقلاب سراميک بوده تا جائي که ميليون¬ها کتاب و مراکز بي‌شمار تحقيقاتي را به خود اختصاص داده است و نيز علم و تکنولوژي را در هر روز شاهد يک اختراع، کشف و تحول جديد نموده است. در صنعت سراميک کشور ما، خصوصاً در بخش کاشي، اکثر محققان بر اين باورند که سابقه ساخت سنتي آ‌ن و همچنين بکارگيري لعاب و رنگ جهت تزئين داراي قدمتي چندين هزار ساله مي‌باشد ولي در زمينه توليد به صورت امروزي به خصوص در بخش چيني مظروف و بهداشتي و همچنين تکنولوژي ماشين‌آلات آن جوان مي‌‌باشد. هر چند که در سال¬هاي اخير اين صنعت از رشد قابل توجهي برخوردار بوده است اما همچنان براي رسيدن به قله موفقيت در اين صنايع و جبران کمبودهاي موجود، تلاش و همت همه متخصصين، خصوصاً اساتيد دانشگاه¬ها، مديران خلاق، مسئولين دلسوز دولتي و سرمايه‌گذاران وطن‌پرست و انساندوست را مي‌طلبد.

استانداردهاي ملي

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:9 شماره پست: 15

استانداردهاي ملي    

به موجب بند يک مادۀ 3 قانون اصلاح قوانين و مقررات موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران ، مصوب بهمن ماه 1371 تنها مرجع رسمي کشور است که وظيفه تعيين، تدوين و نشر استانداردهاي ملي (رسمي) ايران را به عهده دارد.

اين موسسه از اعضاي اصلي سازمان بين المللي استاندارد (ISO)، کميسيون بينالمللي الکتروتکنيک (IEC) و سازمان بينالمللي اندازه شناسي قانوني (OIML) است که با رعايت موازين پيشبيني شده در قانون، براي حمايت از مصرفکنندگان، حفظ سلامت و ايمني فردي و عمومي، حصول اطمينان از کيفيت محصولات و ملاحظات زيستمحيطي و اقتصادي، اجراي بعضي از استانداردهاي ملي ايران را براي محصولات توليدي داخل کشور و / يا اقلام وارداتي، با تصويب شوراي عالي استاندارد، اجباري نمايد.

در بحث استانداردهاي مرتبط با صنعت کاشي سراميکي اساسا دو گروه از استانداردها در کشور ما مورد توجه مي باشند

الف ) استانداردهاي بين المللي که کميته متناظر با موضوع کاشي سراميکي و شماره 189 از طرف موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران مسئوليت مشارکت در تدوين آنها را بر عهده دارد

ب ) استانداردهاي ملي که در موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني مسئوليت تدوين آنها را برعهده دارد.

سيستم نشر اطلاعات فناوري سراميک هاي پيشرفته در راستاي ترويج فرهنگ استفاده از استانداردها در صنعت کاشي و سراميک کشور و از سوي ديگر توجه به حقوق مصرف کنندگان و ذينفعان اين حوزه، دسترسي به استانداردهاي ملي مرتبط با صنعت کاشي و سراميک را در اين بخش براي کاربران فراهم آورده است.

اين فهرست بر اساس سال تصويب استانداردهاي مذکور در کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني و در تعامل با موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران تکميل خواهد گرديد.

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1389

 

سنگ هاي ساختماني، گرانيت، ويژگي ها

سراميک هاي پيشرفته - عملکرد خود تميز شوندگي مواد فتوکاتا ليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته - تعيين ميزان ذرات درشت در پودرهاي سراميکي با روش الک تر - روش آزمون

شيشه و شيشه سراميک ها - روش آزمون

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار و مواد خام حاوي کروم قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت دوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت سوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت سوم

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1388

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين انبساط رطوبتي

کاشي هاي سراميکي، تعيين ميزان سرب و کادميوم آزاد شده از کاشي لعابدار

کاشي هاي سراميکي، تعيين ابعاد و کيفيت سطح

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت سايش سطحي کاشي هاشي لعاب دار

چسب هاي کاشي، تعيين تغيير شکل متقاطع چسب ها و گروت ها سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين مقاومت چسبندگي کششي چسب هاي سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين زمان باز

چسب هاي کاشي ، تعيين لغزش

چسب هاي کاشي ، صفحات بتني براي آزمون

چسب هاي کاشي، تعيين قابليت ترکنندگي

چسب هاي کاشي، الزامات طبقه بندي و شناسايي

چسب هاي کاشي ، تعيين مقاومت چسبندگي برشي چسب هاي ديسپرسي

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت شيميايي ملات هاي رزيني

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت در برابر سايش

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت فشاري و خمشي

گروت هاي کاشي، تعيين جذب آب

کاشي کاري ديوار و کف، آيين کار طراحي و نصب کاشي ها و موزاييک هاي سراميکي کف

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت خمشي سراميک هاي يکپارچه در دماي افزايش يافته

سراميک هاي پيشرفته ، سختي سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته ، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط روش تيغه شياردار

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مشخصات سايش سراميک هاي يکپارچه توسط روش توپي در ديسک

سراميک هاي ظريف، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط ترک سطحي با خمش

سراميک هاي پيشرفته ، مساحت سطحي ويژه پودرهاي سراميکي به وسيله جذب گاز

سراميک هاي پيشرفته ، فعاليت ضد باکتري مواد فتوکاتاليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته ، توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي توسط روش پراش ليزر

سراميک هاي پيشرفته ، خزش کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چسبندگي پوشش هاي سراميکي به وسيله آزمون خراش

سراميک هاي پيشرفته ، تعيين ضخامت لايه سراميک توسط نيمرخ سنج با کاونده تماسي

سراميک هاي پيشرفته، مقاومت برشي بين ورقه اي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف پيوسته

سراميک هاي پيشرفته ، رفتار فشاري کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي ، چرخه خستگي خمشي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چگالي توده اي پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، عملکرد پالايش هواي مواد فتوکاتاليتيک نيمه رسانا

سراميک هاي پيشرفته، استحکام خمشي سراميک هاي يک پارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته، تعيين چگالي مطلق پودرهاي سراميکي با پيکنومتر

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مقاومت خوردگي سراميک هاي يک پارچه در محلول هاي اسيدي و قليايي

سراميک هاي پيشرفته ، آماده سازي نمونه براي تعيين توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، ارزيابي چسبندگي پوشش هاي سراميکي به روش ايجاد فرو رفتگي (خراش ) راکول

سراميک هاي پيشرفته ، تحليل ويبول براي داده هاي استحکام

سراميک هاي پيشرفته ، مدول الاستيک سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق با تشديد صوتي

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1387

 

سراميک هاي پيشرفته، رفتار تنش- کرنش کششي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه با روش تيغه تک لبه ترک دار

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري عبور نور از لايه هاي سراميکي با زير لايه هاي شفاف

سراميک هاي پيشرفته، سامانه طبقه بندي

سراميک هاي پيشرفته ، واژه نامه

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1386

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر انبساط حرارتي- رطوبتي (اتوکلاو)

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر يخ زدگي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت خمشي و نيروي شکست

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابرضربه با اندازه گيري ضريب ارتجاعي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر شوک حرارتي

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چگالي و تخلخل ظاهري

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري مقاومت اکسيداسيون سراميک هاي غير اکسيدي يک پارچه

 

 

گزارشي از نوزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:11 شماره پست: 16

 

مابقي تصاوير در ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلمات کلیدی:

•    وزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

 

کاشیکاری و نصب سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:12 شماره پست: 17

قبل از اقدام به كاشيكاري ديوارها، بايد وضع ديوارها به لحاظ تراز و شاقول بودن

و همچنين قائمه بودن زوايا كنترل شود و چنانچه نواقص و اشكالاتي در زيرسازي

وجود داشته باشد، بايد آن را مطابق نظر دستگاه نظارت مرتفع نمود.روي

سطوحي كه براي كاشيكاري در نظر گرفته شده است، نبايد پوششي از

كاهگل، گچ و خاك، گچ يا هر نوع ملات ديگري غير از ماسه و سيمان وجود داشته

باشد. اگر ملات مصرف شده در بندكشي آجرهاي ديوار، ملاتي غير از ماسه و

سيمان باشد، بهتر است لااقل 24 ساعت قبل از اقدام به كاشيكاري، سطح ديوار

با ملات ماسه سيمان (به نسبت 6 ماسه و 1 سيمان، يا 10 ماسه و 1 سيمان)

به طريق گلنم (پاشيدن ملات) به ضخامت 3 تا 5 ميليمتر پوشانده شود. موارد

فوق براي مواقعي است كه كاشيكاري با دوغاب‌ريزي انجام مي‌شود.

كاشي را نبايد قبل از نصب، مدت زيادي در آب قرار داد كه زنجاب شود، فقط كافي است كاشي را در آب فرو برده و به كار برد. عرض بند در كاشيكاري حوضها و استخرها هميشه بايد 2 تا 3 ميليمتر باشد تا بندها به وسيله ملات پر شود. فضاي بين ديوار و كاشي به طور متوسط 3 سانتيمتر بوده و بايد به نحوي از ملات پر شود كه ملات كاملاً سطح پشت كاشي را بپوشاند. ريختن خرده آجر، گل رس (كه غالباً براي چسباندن كاشي به كار مي‌رود) و مانند اينها به پشت كاشي، ممنوع است.

در حمام، دستشوئي و مانند آن كه عايقكاري در بدنه ديوار قرار دارد، حتماً بايد روي عايقكاري توري سيمي، نصب و كاملاً به ديوار محكم شود. عايقكاري پشت كاشيكاري، نبايد چروك خورده باشد. بهتر است در تهيه ملات از مصرف سيمان سفيد خودداري كرد. چنانچه اجباراً در ساختن ملات از سيمان سفيد استفاده شود، بايد به جاي ماسه، پودر كوارتز (سنگ شيشه) به كار رود. بهترين نسبت براي مخلوط كردن سيمان سفيد و كوارتز نسبت يك سيمان و 6 پودر كوارتز تا يك سيمان و 10 پودر كوارتز مي‌باشد.

نبايد كاشي ديواري را در اماكني كه در معرض يخزدگي قرار مي‌گيرد، به كار برد.

نصب سراميك:

سراميك را روي بستري از ملات كه در بالا توضيح داده شد، قرار داده و با تخته ماله سطح آن را صاف مي‌كنند. بايد توجه داشت كه هنگام چسباندن سراميك، اندود رويه (ملات) نبايد گيرش خود را آغاز كرده باشد، زيرا در آن صورت سراميك كاملاً به ملات نچسبيده و بعداً جدا خواهد شد.

پس از نصب سراميك، و گيرش ملات، سطح سراميك را آب مي‌زنند تا كاغذ روي آن جدا شود و پس از آن با دوغاب، درز آنها را پر مي‌كنند. ممكن است سراميكها روي كاغذ نبوده و جدا باشند كه در آن صورت نصب سراميك، دانه دانه و با دقت فراوان پهلوي يكديگر انجام مي‌شود. در اين حالت بايد سطح به دست آمده كاملاً صاف و يكنواخت باشد. شكل سراميك، مربع، مستطيل، شش‌گوشه و مانند اينهاست.

ـ بندكشي

ميزان دوغاب سيمان و پودر سنگ براي پر كردن بندها به اندازه سراميكها بستگي دارد. دوغاب مصرف شده براي بندكشي همواره بيشتر از حجم فضاي خالي است، زيرا مقداري از دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري باقي مي‌ماند كه پاك مي‌شود و مصرف مجدد ندارد و لذا حجم دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري با احتساب دورريز به ميزان يك ليتر در هر مترمربع پيشنهاد مي‌شود. در بندكشي مي‌توان متناسب با رنگ سراميك از رنگهايي استفاده كرد كه به زيبايي سراميك بيفزايد.

ـ مراقبت ضمن گيرش

حداقل تا سه روز بعد از نصب سراميك نبايد به آن ضربه مكانيكي وارد آيد و درجه حرارت فضايي كه سراميك شده، نبايد از 5+ درجه سانتيگراد كمتر شود. در صورت لزوم پس از گيرش اوليه ملات بندكشي، آب دادن سراميك در چند نوبت كمك شاياني به ازدياد مقاومت مي‌نمايد.

کلمات کلیدی:

* كاشيكاري، سيمان، نصب سراميك،كاشی، سرامیك، كاشی گلچین، كاشی عمارت، كاشی نوآوران، كاشی باستان، مجتمع كاشی میبد، نازسرام، كاشی رباط، كاشی خیام، كاشی اطلس، كاشی نارین، كاشی اورست، كاشی عقیق، گرانیت آریا، كاشی یزد، كاشی میبد، سرامیك میبد،كاشيكاري،بندكشي،گرانيت

تاریخچه کاشی و سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:13 شماره پست: 18

لغت سرامیک از کلمه یونانی « کراموس » به معنی سفال یا گل پخته گرفته شده است و در واقع برای معرفی سرامیک باید گفت که عبارتست از هنر و علم ساختن و کاربرد اشیای جامد و شکننده ای که ماده اصلی و عمده آن خاکها می باشند .

تاریخچه کاشی و سرامیک

سفالگري از جمله باستاني ترين هنرهاي بشري و در واقع سرمنشاء هنر توليد كاشي و سراميك كه نخستين آثار اين هنر در ايران به حدود 10/000 سال قبل از ميلاد مي رسد كه به صورت گل نپخته بوده و آثار اولين كوره هاي پخت سفال به حدود 6000 سال قبل از ميلاد بر مي گردد . ادامه پيشرفت در صنعت سفالگري منجر به تغييراتي در روش توليد كه شامل تغيير كوره ها ، اختراع چرخ كوزه گري و هم در كيفيت مواد سفالگري نظير رنگ آميزي و لعاب كاري بوده است . زمان آغاز لعابكاري كه امكان ضد آب كردن و همچنين نقاشي كردن و زيبا سازي ظروف و سفال ها و تهيه كاشي را مقدور مي كرد به حدود 5000 سال پيش مي رسد . كاستيها روش و دانش لعاب كاري را از بابل به نقاط ديگر ايران رواج دادند . بعد از اسلام با تشويق استفاده از ظروف سفالي و سراميكي به جاي ظروف فلزي ، طلا و نقره صنعت سفالگري رشد تازه اي يافت و از صنعت سفال سازي و كاشي سازي براي آرايش محراب مسجد ، ضد آب كردن ديوار حمام ها ، ايجاد حوض و آب نما و انتقال ظروف و .خمره و لوازم و كوزه ها همچنين ، شيب بندي بام ها استفاده شده است .Image

ساختار سراميك

لغت سراميك از كلمه يوناني « كراموس » به معني سفال يا گل پخته گرفته شده است و در واقع براي معرفي سراميك بايد گفت كه عبارتست از هنر و علم ساختن و كاربرد اشياي جامد و شكننده اي كه ماده اصلي و عمده آن خاكها مي باشند ( اين خاكها شامل : كائولن و خاك سفال است ) . صنعت سراميك در واقع محدود به ساخت ظروف و وسايل و قطعات سفالي ساده گذشته نيست و كاربردي شگرف در همه ابعاد تمدن و تكنولو?ي نوين بشر امروز دارد . روش ساخت و تهيه .كليه وسايل سراميكي تقريبا يكي است و بسته به كاربرد ، تفاوتهاي جزئي در روش توليد دارد .

لعاب دادن كاشي و سراميك

براي آنكه سطح جسم درخشنده ، صاف و زيبا ، ضد آب ، ضد شيميايي و در صورت نياز آراسته شود روي آن را پس از خنك كردن با يك لايه نازك لعاب مي پزند . لعاب ( رنگ معدني ) به حالت مايع روي جسم خشك شده اندود مي شود . لعابها اصولا مواد معدني و سيليسي هستند كه يك لايه شيشه اي مانند در سطح خارجي سراميك .تشكيل مي دهند .

كاربرد سراميك ها

،استفاده از سراميك در كف سازي و نماسازي يا در توليدات وسايل بهداشتي و مصالح ساختماني نظير انواع آجر سفال هاي تزئيني داخل و خارج ساختمان سفال هاي بام ساختمان ، كانالهاي فاضلابي ، سفالهاي ضد اسيدي همه از سراميكهايي است كه از ديرباز تهيه و مصرف مي شده همچنين كاربرد سراميك در صنايع مختلف نظير تهيه وسايل مقاوم در برابر حرارت و الكتريسيته ، فيوزهاي الكتريكي ، شمع اتومبيل ، ريخته گري ، تهيه المانهاي حرارتي بسيار دقيق ، وسايل فضايي ، سمباده ، براده برداري ، تراشكاري ها ريخته گري فوق دقيق ، آجرهاي نسوز ، مقره هاي الكتريكي ، المانهاي تصفيه آب ، پوسته موتور ، گرافيت ، بتن ، مواد نسوز ، بدنه سفينه هاي فضايي ، انواع سيمانها ، محصولات شيشه اي و هزاران كاربرد ديگر كه روز به روز بر اهميت سراميك مي افزايد .

كاشي و كاربرد آن

.كاشي يكي ديگر از محصولات سفالين و سراميكي است كه بویژه در ساختمان كاربرد و اهميت ویژه اي دارد كاشي براي تزئينات داخل و خارج ساختمان و همچنين براي بهداشت و عايق رطوبت به كار مي رود . كاشي .تزئيناتي خارج ساختمان را بویژه در اماكن مذهبي به كار مي برندد . كاشي را در ابعاد و اندازه هاي گوناگون توليد مي كنند . كاشي كف و ديواري را در ابعاد زير 2×2 و 2 × 1 تا پنجاه در پنجاه سانتيمتر توليد مي كنند كه با رنگهاي گوناگون مي تواند يك نقاشي را در محل نصب نيز نشان دهد .كيفيت كاشي بايد به نحوي باشد كه تغييرات ناگهاني درجه حرارت 100 ـ 20 درجه سانتيگراد را به خوبي تحمل كرده و هيچگونه آثار ترك در بدنه و يا لعاب آن ظاهر نشود . كاشي ديواري را براي حفظ بهداشت و رطوبت در آشپزخانه ، محيط هاي بهداشتي ، حمام و دستشويي استفاده مي كنند . كاشي كف را نيز به علت ضد سايش بودن و مقاومت حرارتي و الكتريكي بالا در آشپزخانه ها ، حمام ها ، آزمايشگاهها ، رختشويخانه ها و كارخانجات .شيميايي به كار مي برند همچنين كاشي بايد داراي ابعاد صاف و گوشه هاي تيز باشد .

توليدي كاشي و سراميك در ايران

در سالهاي اخير كارخانجات توليد كاشي و سراميك ديوار و كف زيادي در ايران ايجاد شده اند و تحول بزرگي در اين صنعت بوجود آمده است و همچنين در مورد توليد وسايل بهداشتي و ظروف چيني و كارخانه مقره سازي كه در ايران فعال مي باشند و توانسته اند ظرف سي سال اخير توليد كاشي و سراميك را ازتوليد كم و سنتي و نيمه .صنعتي به حدود 70 ميليون متر مربع برسانند .

کلمات کلیدی:

* میبد، نارین قلعه، ابوالفضل رشیدالدین میبدی، قاضی میرحسین میبدی،حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی، آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدیایری، فیروزآباد، مهرجرد، بیده، کاروانسرا، یخچال خشتی، چاپارخانه، آب انبار، برج کبوتر، خورشید خانم، زیلوبافی، قنات،كاشيكاري، س

پیشینه ميبد

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:14 شماره پست: 19

پیشینه

این شهر دارای پیشینه‌ای چندین هزار ساله است. این شهر دومین مرکز شهری و تجاری استان یزد محسوب می‌شود و به واسطه بافت تاریخی ارزشمند خود تمام شهر در فهرست آثار تاریخی ایران به ثبت رسیده. لازم به ذکر است شهرک جهان آباد نیز از عمده ترین مراکز صنعتی این شهر می‌باشدواین شهرستان با تولید نیمی از کاشی وسرامیک کشور قطب این محصول محسوب می‌شود. میبد یکی از کانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است. روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. (شهرهای ایران، پیکولوسکایا) دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص از دیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی پاره‌سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخوردار بوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است

در مورد نام میبد سه نظر وجود دارد: ۱- در روزگارانی که میبد شهری بندری و مهم و دارای تاکستانهای بسیار وسیعی بوده‌است انگور این تاکستان‏ها به جاهای دیگر صادر می‏شده و لذا آن را صاحب می‌(می‌+ بد) نامیده‏اند. ۲-می بد همان تغییر یافته «موبد» در دین زرتشت می‏باشد. ۳-یزدگرد سوم دارای سه سردار نامدار به نامهای میبدار، بیدار و عقدار بوده که هر کدام به آبادانی میبد، بیده و عقدا کوشیده ‏اند. درتاریخ محلی یزد شهرساسانی میبد به عهد چند تن ازشاهان این خاندان ازجمله یزدگرد، قباد و انوشیروان نسبت داده‌اند و به نام یکی ازسرداران و یا فرزندان شاه می‌خوانند از جمله آنکه یکی ازسرهنگ‌های یزدگرد را بانی شهردانسته‌اند اما احمد کاتب روایتی دارد که بنای مدینه میبد به عهد پادشاهی قباد نسبت داده‌است. بنای مدینه میبد به واسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدینه میبد تمام کرد او را «موبدگرد» نام نهاد و به مرور ایام (گرد) را محذوف کردند و موبد را میبد گفتند. به طورکلی نام میبد (میبذ) به نوبه خود مهرو نشانی ازدوره ساسانی است، به روایتی دیگر به دلیل مساعد بودن آب و هوای این شهر یکی از سرهنگان یزدگرد همان مهبود ازسپهبدان نامدار عهد قباد و انوشیروان در این شهرسکنی گزیده و نام این شهر درگذر زمان بعد از دگرگونی میبد تغییریافته‌است.البته دیدگاه دیگری بر این باور است که این سرهنگ لقب میبدار را به واسطه فرماندهی این ناحیه بدست اورده‌است نه اینکه میبد بواسطه این سرهنگ. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

مقدمه

میبد کهن‏ترین شهرستان استان یزد و از کهن‏ترین شهرهای ایران به شمار می‏آید. کاوشهای باستان‏شناسی اخیر در محدوده نارین قلعه، قدمت آن را فراتر از هفت هزار سال نشان می‌دهد. میبد یکی از قطب‏های محور تمدنی ایران باستان به شمار می‏رود. بخشی از این محدوده تمدنی که از شمال به جنوب شرق ایران امتداد داشته، شامل ری، تپه‌های سیلک کاشان، نایین، عقدا، میبد، یزد، کرمان، بم و.... می‏باشد. حدود ۶۰۰ بنای ارزشمند در میبد شناسایی شده‌است که از این تعداد ۵۱ بنا تاکنون به ثبت آثار ملی رسیده و نزدیک به ۷۰ بنا نیز در حال ثبت شدن است. آن چه که میبد را از بسیاری از شهرهای دیگر متمایز می‏کند بافت نسبتا سالم و دست‏ نخورده تاریخی این شهر است که هنوز دارای حیات بوده و مردمان درآن زندگی می‌کنند. این ویژگی‏های منحصر به فرد سبب شده تا میبد به عنوان تنها و نخستین شهر ایران به ثبت آثار ملی برسد. یعنی تمام باغ شهر میبد (بافت تاریخی و باغهای اطراف آن) به عنوان اثری باستانی و ملی شناسایی و اعلام گردیده‌است. میبد در زمان‏های گذشته یک شهر بندری و یکی از ایستگاههای مهم در شاهراه باستانی جاده ابریشم بوده‌است که از کشور چین آغاز و به رم در کشور ایتالیا ختم می‏ شده‌است. سفالگری و زیلو بافی از صنایع و هنرهایی است که قدمت آن به زمان‏های به یاد نیامدنی این خطه برمی‏گردد. -->

میبد و صنعت

اساس اقتصاد شهر میبد بر صنعت استوار است. مهمترین صنایع میبد عبارتند از سفالگری، کاشی و سرامیک و ذوب آهن. کارخانه ‏های متعدد کاشی و سرامیک سازی، میبد را به قطب صنعت کاشی و سرامیک ایران تبدیل کرده‌است. هم اکنون بیش از یک چهارم کاشی ایران در میبد تولید می‏شود. سفالگری پیشه دیرینه مردمان این دیار بوده‌است و امروزه نیز سفال میبد به سرتاسر دنیا صادر می‏شود. به طور کلی رونق صنعت سفالگری و کاشی و سرامیک در میبد را باید در چهارچوب پیوند صنعت و سنت ارزیابی کرد. بزرگترین مرکز پرورش بلدرچین کشور که رتبه دوم خاورمیانه را نیز دارا می‌باشد در شهرستان میبد واقع است.

آموزش عالی

میبدیان تقریبا هر ساله از نظر ضریب پذیرش در کنکور سراسری دانشگاه‏ها رتبه اول کشور را احراز کرده‏اند. آمار، رقم پذیرش ۵/۱۶ درصد را به ما نشان می‌دهد. میبد دارای چندین واحد آموزش عالی می‌باشد که نزدیک به ۹۰۰۰ دانشجو در آنها مشغول به تحصیل می‏باشند.

جغرافیا و اقلیم شهرستان میبد

مخوف‌ترین کویرهای جهان در داخل لگن بزرگ و بسته فلات ایران واقع شده‌اند، که دشت رسوبی و پر دامنه یزد، یکی از حوضه‌های شاخص جغرافیایی آن است. گستره این دشت از دامنه‌های شیرکوه در جنوب آغاز می‌شود و با شیب ملایمی تا کویر سیاه‌کوه در شمال، در مسافتی بیش از یکصد کیلومتر ادامه می‌یابد. شهر میبد در بخش میانی این دشت واقع است. به طور کلی رشته کوههایی که دور تا دور فلات مرکزی را در برگرفته‌است سبب شده که دامنه‌های خارجی فلات، از رطوبت بیشتری برخوردار بوده و دامنه‌های داخلی آن خشک باشد. بنابراین کمبود نزولات جوی و آفتاب داغ آسمان صاف ایران، زندگی تب‌آلودی را در حاشیه کویر به وجود آورده‌است. میبد در ۵۴ درجه و ۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه طول جغرافیاییو ۳۲ درجه و ۱۴ دقیقه و ۴ ثانیه عرض جغرافیایی واقع بوده و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا ۱۲۳۴ متر می‌باشد. شهر میبد در شمال غرب شهر یزد، کنار جاده تهران - بندرعباس و راه‌آهن تهران - کرمان و در حاشیه کویر مرکزی ایران قرار دارد. اراضی خاوری آن دشت و هموار است و از سوی غرب به کوهپایه و ارتفاعات جنوبی عقدا منتهی می‌گردد. شهرهای یزد، صدوق و اردکان به ترتیب همسایگان جنوب شرق، جنوب و شمال این شهرستان هستند. مساحت کل شهر میبد بر اساس طرح هادی، ۵/۱۹ کیلومتر مربع (۱۹۵۲هکتار) می‌باشد که از این اراضی بخش‌های کشاورزی و باغات ۲۸۲ هکتار، اراضی مسکونی ۲۶۲ هکتار، موات و بایر ۴۵۲ هکتار است. بررسی میبد و نحوه استقرار آن نشان می‌دهد که توپوگرافی، آبهای تحت‌الارضی و استخراج آب (قنات) در شکل‌گیری شهر نقش مهمی داشته‌است. میبد در کنار مسیل رودخانه‌های قدیمی و در جوار راه قدیمی ری – کرمان به صورت مجتمع‌های زیستی اولیه شکل گرفته‌است. این شهر بر روی شیب طبیعی که از جنوب به شمال بوده قرار دارد. این شیب به صورتی است که روستای رکن‌آباد در جنوب شهر حدود ۲۰ متر بلندتر از روستای عشرت‌آباد در شمال شهر است.

وضعیت اجتماعی شهرستان میبد

این شهرستان به لحاظ تراکم نسبی جمعیت، بعد از یزد قرار دارد. در حال حاضر جمعیت این شهرستان بالغ بر ۶۲۲۸۶ هزار نفر است. شهرستان میبد بر پایه تقسیمات کشوری که توسط دفتر تقسیمات کشوری وزارت کشور انجام گرفته شامل یک بخش مرکزی شهر میبد و دو دهستان: بفروئیه و شهیدیه و ۹۷ آبادی است. کشاورزی میبد رونق دارد و از دیرباز کشاورزی از کارهای مهم آن بوده‌است و هنوز بخش بزرگی از زمین‌های پیرامون شهر در محله‌ها به کشت یا به باغ انار اختصاص دارند. در زمین‌های خارج از محدودهٔ شهری نیز کشت گندم، صیفی، یونجه، پسته، پنبه و دیگر فرآورده‌های کشاورزی رواج دارد. در گذشته کشت‌زارهای پنبه در این ناحیه زیاد بوده‌است، ولی امروزه به دلیل کمی درآمد اقتصادی آن و کم شدن آب میبد جای خود را به باغ‌های انار و... داده‌است. مهمترین نقاط دامپروری میبد، آبادی‌های کوهپایه‌ای باختر و روستای حسن آباد است. همچنین شماری مرغداری نیز در میبد وجو دارد که علاوه بر تأمین نیاز ناحیه به دیگر نقاط نیز مرغ صادر می‌شود. صنایع دستی مردم این دیار زیلوبافی، سرامیک‌سازی، سفال‌سازی، کرباس‌بافی، فرش‌بافی و موتابی است که از گذشته دور در این ناحیه رواج داشته‌است. همه ساله زیلوهای بافت میبد و فرآورده‌های سرامیک‌سازی آن به دیگر شهرهای استان یزد و سایر نقاط ایران صادر می‌شود. دانشگاه آزاد میبد با بیش از ۴۰۰۰ دانشجو در رشته‌های کارشناسی سرامیک، عمران، حقوق، مترجمی زبان انگلیسی، زراعت، مرتع و آبخیز داری، کامپیوتر و... فعالیت دارد. میبد یکی ازکانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است.روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص ازدیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی تکه سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخورداربوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجینی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

سوابق و پیشینه تاریخی میبد

بر اساس شواهد موجود و یافته‌های بررسی‌ها، بنیاد اولیه شهر میبد متعلق به ادوار کهن تاریخ ایران است. به همین دلیل سازمان بین المللی یونسکو «[شهر تاریخی میبد][۱]» را در آثار آزمایشی تاریخی فرهنگی ایران قرار داده‌است. بر اساس یک افسانه، میبد در روزگار «کیومرث» بنیانگذاری شد و نخستین ساکنان این سرزمین یعنی اهالی فیروزآباد، مهرجرد، بیده، میبد و بارجین در دهانه رودخانه‌های قدیمی میبد یا به فاصله‌ای نزدیک از مصب آن‌ها استقرار یافته و از راه آب و دریا به این سرزمین پا گذاشتند. به دلیل آنکه امکان تأمین نیازهای اولیه از جویبارهای دائمی یا فصلی بستر این رودخانه میسر بود. ولی پس از تغییرات اقلیمی و کاهش آب‌های سطحی منطقه، اهالی آن به فنون آب‌یابی و کاریزکنی دست یافتند. «میبد» یکی از نمونه‌های نادر شهرهای باستانی ایران به شمار می‌رود، هرچند که بافت سنتی آن گزندهای فراوان دیده‌است، امّا هنوز بسیاری از پدیده‌ها و عناصر شهری قدیم، مانند راه‌های باستانی، بناها و تشکیلات وابسته به آن، کهن‌دژ، شارستان، بیرونه‌ها و آثار گسترش شهری و بازمانده بناهای کهن را می‌توان در آن تشخیص داد. کهن‌ترین سند هویت تاریخی و آغاز شهرسازی در سرزمین یزد، «نارین قلعه» میبد است. این کهن دژ همچون پیری خسته و خاموش سرگذشت سالیان درازِ رنج و آسایش مردمان این دیار را به یاد دارد. گسترش شهر بر اساس طرح و نقشه سنجیده‌ای صورت گرفت که در آن زمان برای پی‌ریزی یا توسعه شهرها به کار می‌بردند و در همه جای ایران کم و بیش همانند بود. نقشه منظم شهرهای ساسانی بیشتر بصورت شبکه مستطیل مانند با محورهای اصلی متقاطع و فرم چلیپایی بودند که خندق و حصاری محکم آن را فرا می‌گرفت. ابتدا و انتهای محورهای اصلی (شاهراه‌ها - شاهکوچه‌ها) به چهار دروازه می‌رسید. در این دوره، بر اساس یک باور ایرانی بر آن بودند که جهان چهار بخش دارد و شهرها را باید طوری بسازند که درهای آن به چهارسوی جهان گشوده باشد. این چهار سو را «چهارکوستیک» می‌خوانند. طرح گسترش شهر میبد در زمان ساسانیان دارای همین ویژگی‌هاست، تقریباً تمامی شالوده دیوارهای گرداگرد شهر و بخش قابل توجهی از خندق‌ها و دروازه‌های چهارگانه آن هنوز باقی است و با گذشت قرن‌ها و تغییرات گوناگون که غالباً تدریجی و گهگاه سریع و توسط فرمانروایان صورت گرفته‌است، شبکه اساسی شهر در محدوده «شارستان» هنوز آشکارا قابل شناسایی است. سکه‌های به جای مانده از دوران پوراندخت ساسانی که در این شهرستان ضرب می‌شد، از جمله اسناد تاریخی است که اهمیت سیاسی و مدنیت شهرستان میبد را در دوران ساسانی نشان می‌دهد.

میبد در کتب

احمد بن‌حسین بن علی کاتب در کتاب تاریخ جدید یزد می‌نویسد سه سرهنگ یزدگرد به نامهای بیدار و عقدار و میبدار، در سه منطقه سه دیه به نامهای بیده و عقدا و میبد ساختند. سید عبدالعظیم پویا در کتاب سیمای باستانی شهر میبد می‌گوید نام میبد نیز خود مهر و نشان ساسانی دارد تا آنجا که می‌دانیم نام میبد (میبذ) که از واژه‌های فارسی میانه‌است در دوره ساسانی به این شهر اطلاق گردیده‌است. ابن اثیر مورخ قرن ۶ در گزارش جنگهای داخلی آل‌سلجوق آورده‌است. هنگام محاصره اصفهان توسط برکیارق، خطیر الملک میبدی وزیر سلطان محمد بن ملکشاه از دروازه‌ای که به او سپرده شده بود اصفهان را ترک و به زادگاه خود، میبد رفت. در زیر به شرح آثار و ابنیه میبد که مراد از آن آبادی وسطی این بخش است که به طور مطلق میبد گفته می‌شود و در دو طرف خیابان اصلی قرار دارد، می‌پردازیم:

نارین‌قلعه

مهمترین بنای میبد، قلعه تاریخی و قدیمی آن است که ذکر آن در کتب قدیم بدین شرح مذکور افتاده‌است: روایتی که در تاریخ جدید یزد در باب قلعه میبد آمده بدین شرح است: «اما قلعه در زمان سلیمان پیغمبر علیه السلام ساختند و آن چنان بود که در زمان سلیمان علیه السام، فارس تختگاه سلیمان بود.... چنانکه مشهور و مذکور است سلیمان بفرمود که دیوان، در کوهی که قابل قلاع باشد به جهت حفظ خزینه، قلعه بسازند.... دال دیو بدین کوه رسید..... خبر به سلیمان رسید. فرمود که بر این پشته، از گل و سنگ، قلعه حصین دال دیو بسازد. دال دیو به فرمان سلیمان، قلعه میبد بساخت... و چون سلیمان وفات کرد بوم لرزی پیدا شد... و اکنون که حصار او کنده‌اند همچنان سخت ترین قلاع است و او را قلعه دالان خوانند....» مطالب تاریخ جدید یزد که در تاریخ یزد و جامع مفیدی هم با تفاوت‌های مختصر دیده می‌شود، حکایت از قدمت قلعه دارد.مشاهده قلعه و مخصوصاً خشت‌های قطور و بزرگ آن خود نیز موید کهنگی آن است. امروزه در محل، قلعه موجود را با نسبت «دالان» نمی‌خوانند و نامی است که متروک شده‌است. این تسمیه قدیم باید ماخوذ از «دال» باشد که نام مرغان بزرگ شکاری از نوع عقاب است. نظیر این اسم به شکل «دالدون» بر کوهی در نزدیک میمند شهر بابک اطلاق می‌شود. اهمیت قلعه میبد مربوط به عهد سلاطین آل مظفر است که در عمران و آبادی میبد کوشا بودند و قلعه آنجا پناهگاه محلی آنان بود و بنابر قول مولف تاریخ جدید یزد، محمد بن مظفر در سال ۷۳۷ «خزینه‌ای که در یزد بود تصرف کرد و لشکر را مرسوم داد و قلعه دالان میبد را عمارت کرد و خندق دور کرد.» بقایای کنونی قلعه میبد، با وجود خرابی‌هایی که به مرور ایام بر آن روی آورده دیدنی است و متاسفانه در این سال‌ها به سبب ایجاد خیابان، قسمتی از آن خراب و تسطیح شده‌است. قسمت‌های مختلف قلعه بر سطح تپه‌ای در چهار طبقه قرار دارد و هر طبقه بر طبقه دیگر اشراف دارد. بنای ارگ آن در مرتفع ترین نقطه تپه واقع شده‌است و یک طبقه هم در قسمت زیر قرار که اطاقک‌های کنده شده در دل خاک است از نوع بوکن یا بوکنه. اطراف قلعه، خندق عظیمی بوده که بعضی قسمت‌های آن به باغ تبدیل شده‌است.

کاروانسرا

به رباط‌های بزرگ و جامع کاروانسرا می‌گویند چه در شهر و چه در بیرون از آن باشد. کاروانسرا علاوه بر اتاق و ایوان دارای باربند و طویله و انبار است و اغلب ورودی آنرا بازار کوچکی به نام علافخانه تشکیل می‌دهد و بر روی سر در آن چند اتاق پاکیزه قرار دارد که به کاروانسالار اختصاص دارد.

انواع کاروانسراها از لحاظ کاربری خاص

کاروانسراهای شاهی

هزینه بنای این کاروانسراها از موجودی خزانه کشور تامین می‌گشته. این نوع ابنیه باعث آبادی کشور و فزونی اعتبار خزانه شاهی می‌گردید.

کاروانسراهای خصوصی

به وسیله اشخاص یا اوقاف برای استفاده‌های خصوصی برپا شده‌است مانند مسافرخانه‌ها

کاروانسراهای خیریه

این دسته علاوه بر کاروانسرا شامل آب انبار و پناهگاه‌هایی نیز هست که به وسیله اشخاص خیر بنا شده‌است.

کاروانسراهای شهری

اتاق‌های این کاروانسرا به مبلغ دو درصد فروشی که در آنجا انجام می‌گیرد، اجاره داده می‌شد. برای کاروانسراهاعلاوه بر مقررات بالا عواید گمرکی و عوارض دیگری مانند عوارض راهداری هنگام عبور از پل‌ها یا گداره‌های رودخانه یا چشمه را باید اضافه نمود.

انواع کاروانسراها از لحاظ محل احداث

[] کاروانسراهای کوهستانی

این بناها معمولا شامل اتاق‌های کوچکی هستند که به آسانی گرم می‌شوند و در شب‌های سرد زمستان پناهگاه خوبی به شمار می‌آیند. بندرت در کنار این نوع پناهگاه‌ها حیاط کوچکی قرار دارد و تقریبا تمام این پناهگاه‌های کوهستانی با سنگ‌هایی که در همان جا قرار داشت، ساخته شده‌اند.

کاروانسرا در دشت

این کاروانسراها از یک سو محل اقامت موقت و استراحتی برای مسافران و کاروانیان بودند و از سوی دیگر در بسیاری از موارد مکان‌های بسیار مناسبی برای دفاع در برابر راهزنان به شمار می‌رفتند. در زیر به یک نمونه از معروفترین کاروانسراها که در میبد واقع است، اشاره می‌کنیم:

سامانه کاروانی میبد

سامانه کاروانی میبد، یک مجموعه معماری کهن است که کارکرد اصلی آن تأمین رفاه کاروانیان، خدمات سفر و گردشگری، راهداری و نیز انجام مبادلات پستی و ارتباطی قدیم بوده‌است. این مجموعه در مسیر شاهراه باستانی «ری – کرمان، در پشت دروازه غربی شارستان قدیم میبد شکل گرفته و از دوره‌های دور تاریخی تا پنجاه سال پیش، کارکرد پررونقی داشته‌است. رباط میبد، در واقع یک ایستگاه بزرگ کاروانی در مسیر این معبر شرقی – غربی ایران بوده‌است که از شرق به سوی یزد ـ کرمان و سیستان تا ماوراء النهر و از سوی غرب به عقدا، نائین و اصفهان، کاشان و ری تا بین النهرین می‌رسیده‌است. با توجه به موقعیت دوایالت مهم باستانی ایران یعنی (ری و کرمان) در این مسیر، آن را شاهراه ری – کرمان خوانده‌اند. این راه علاوه بر اینکه معبر دیرین نظامی و بازرگانی منطقه بوده‌است، پس از اسلام، مسیر عمدهٔ رفت و آمدهای زیارتی مکه و حجاز و نیز عتبات کربلا و نجف گردید ؛ چنانکه تا همین اواخر، به نام «راه کربلا» خوانده می‌شد و راهی پررفت و آمد بود با توجه به نیاز حیاتی کاروانیان به «آب» وجود سرچشمه کاریز کهن «کثنوا» را می‌توان عامل اصلی بنیاد این مجموعه دراین نقطه از شهر به حساب آورد. در این ایستگاه کاروانی، طی سده‌ها و سالیان گذشته، بر پایه واقعیت‌ها و نیازها، عناصر متعددی با کارکردهای ویژه پدید آمده که هر یک به نوعی در پایداری این سامانه مؤثر بوده‌اند و عبارتند از: ۱-سرچشمه و بخشگاه قنات ۲-برج و بارو ودروازه شارستان ۳-کاروانسرا (رباط) ۴-آب انبار ۵-چاپارخانه ۶-یخچال خشتی ۷-گورستان

سرچشمه و بخشگاه آب قنات

برای کاروانیانی که از پهنه بیابان می‌رسیدند، آب نخستین و مهمترین نیاز بوده‌است وسامان دهندگان راهها ناگزیر بوده‌اند به هر طریق ممکن، آب مورد نیاز منزلهای کاروانی را تأمین کنند و یا ایستگاهها را در آبگاههای پایدار بنا سازند. با این حساب، وجود سرچشمه کاریز خوش آب «کثنوا» عنصر اصلی و اولیه شکل گیری این سامانه کاروانی در این نقطه بوده‌است.

برج و بارو و دروازه شارستان

بخشی از برج و بارو و خندقها و نیز دروازه غربی شارستان قدیم میبد، درست در ضلع شرقی ستگاه کاروانی و چسبیده به‌آن، دیده می‌شود. این همسایگی بسیار نزدیک با شهر و امکان برخورداریهای گوناگون از آن در دنیای پر بیم و هراس قدیم، موقعیتی بسیار ویژه برای این ایستگاه به شمار می‌آمده‌است ؛ بنا بر این امتیازها، سامانه کاروانی میبد طی سده‌های گذشته همواره پایداری وتوسعه یافته‌است.

کاروانسرا رباط

این کاروانسرا که گویا بر جایگاه کاروانسرای قدیمی تری ساخته شده، از جمله کاروانسراهای سبک صفوی و یکی از کاملترین کاروانسراهای بین راهی به شمار می‌رود. ساختمان کاروانسرا شامل: ساباط (با پوشش یزدی بندی)، ایوانهای بیرونی، هشتی ورودی، حیاط مرکزی، حوضخانه و مهتابی و چهار هشتی زیبا و فضاهای سرپوشیده (سول) شرقی و غربی و جمعاً صد ایوان و اتاق و اجاق برای استفاده کاروانیان بوده‌است. هم اکنون اداره میراث فرهنگی میبد و یک مرکز فرهنگی (کتابخانه مرکز اسناد) در بخشی از بنا استقرار یافته و سول (سالن) شرقی آن جایگاه موزه زیلوهای تاریخی میبد و سول (سالن) غربی آن نیز به عنوان رستوران سنتی و کافی شاپ (سفره سرای شاه عباسی)زیر نظر «شرکت تعاونی جهانگردی جاده ابریشم میبد»مورد استفاده همگانی است.

برج کبوتر خانه

این بنا در جنوب شرقی باروی قدیم میبد واقع است(محل کنونی فرمانداری میبد)بنا از خارج به صورت برجی مدور و آراسته به نقشهای ویژه و از داخل دارای سه طبقه و مجهز به هزاران لانه برای جلب و نگهداری پرندگان مهاجر است.برج کبوتر خان هم به لحاظ حمایت از پرندگان بی پناه و هم به جهت استفاده‌ای که در گذشته از کود آنها برای کشاورزان می‌کردند شایان توجه‌است.

سلطان رشید (سلطون رشید)

در نزدیکی و روبروی قلعه، یک بنای قدیمی قرار دارد که بنا به اظهار مردم محل، مزاری بوده. ظاهر آن نیز همین حکم را می‌کند. همین قسمت بازمانده شباهت تام و تمام به چند بقعه تاریخی و مرتفع یزد و ابرقو و مروست دارد که همه مزار بزرگان و از آثار قرون هفتم و هشتم هجری است. بلندی بدنه باقی مانده که قسمت سردر ورودی است، هشت متر است و از قسمت داخل سفید کاری بوده و مختصری از تزیینات و رنگ آمیزی قدیم آن نیز باقی است.

قلعه بشنیغان

در قسمت شمال بشنیغان، در گودی کنار جاده کنونی، قلعه چهار ضلعی ای با هشت برج قرار دارد که اکنون نیز مورد استفاده برای انبار جنس است. در قسمت بالای برج‌های قلعه، نقوش زیبایی طرح شده‌است. ظاهراً این قلعه از اوایل عصر قاجاری است.

مسجد جامع میبد

مسجد جامع میبد مجموعه‌ای از چند مسجد است که گونه‌های فضایی متنوعی را با طرحهای چندگانه عرضه می‌نمایند. این مسجد از نوع مساجد ایوان دار مرسوم در منطقه یزد است که از صحن مرکزی (حیاط) رو باز با طرح تکرار طاقنما در بدنه‌ها، و فضاهایی چون گنبد خانه و ایوان وسیع و بلند و شبستان‌های کناری به عنوان بخش تابستانه در جهت قبله و شبستان‌های زمستانه (یا گرمخانه) در سه جهت دیگر تشکیل شده و ورودی اصلی آن با سر در نسبتاً بلندی از طرف کوچه شرقی، با گذر از یک فضای تقسیم (هشتی) به صحن باز می‌شود.مسجد کوچک حاجی حسنعلی در نبش شمال شرقی مجموعه، دارای صحن طاقنما دار و شبستانی در جهت شمال می‌باشد که به فضای مخروبه پشت، متصل است. مسجد حسنی (امام حسن ع) در شمال غربی مجموعه دارای گنبد خانه‌ای است، با دو ردیف شبستان در جهت غرب و شرق و یک ردیف در جهت شمال که ورودی این بخش، نیز از همین جبهه‌است. فضای بدون ساخت وساز غربی نیز در گذشته محل مسجدی بوده که اکنون وجود ندارد. به طورکلی ساختمان کهن مجموعه با خشت و گل بنا گردیده وچندان تنوع مصالح ندارد. پوسته داخلی ایوان، پیشانی سرپایه‌های نمای صحن، در چهار طرف و پوسته بیرونی گنبد، با طرحهای ساده هندسی آجری کارشده‌است. حداقل آرایه‌ها در فضای معماری اصیل مسجد به چشم می‌خورد. بر کتیبه کاشی معرق که در بدنه داخلی محراب، انتهای گنبد خانه نصب است تاریخ ۸۶۷ ه. ق و نام دوازده امام و بر کتیبه چوبی درب ورودی تاریخ ۹۱۳ ه. ق و آیه‌ای از قران نگاشته شده‌است. مسجد جامع میبد بنا به نوشته‌های تاریخی و مستندات معماری و باستان شناسی، از جمله مساجد کهن تمدن اسلامی ایران محسوب می‌شود. بنیان مسجد، مربوط به حدود سده دوم هجری است که شواهد و مدارک حکایت از طرح مسجدی شبستانی با صحن و فضای سر پوشیده دارد. عمق شبستان در جهت قبله برابر با دو فرش انداز بوده و نبش پایه‌ها، نیم ستون‌هایی داشته که قوس‌های باربر بر آنها استقرار داشته‌است. مسجد این زمان در کنار مساجد کهن نخستین فهرج، ساوه، اصفهان، دامغان و یزد قرار می‌گیرد. همزمان با تحولات معماری در گستره تمدن ایران و وارد شدن عناصر فضایی ایرانی، در طرح فضایی و نقشه مسجد جامع میبد نیز، تغییر ایجاد شد. به این صورت که بنا از طرح شبستانی به مسجدی گنبدی و ایوان دار تبدیل شده و به سوی غرب گسترش پیدا کرد و مناره‌ای قطور و بلند در انتهای ضلع شمالی به مجموعة فضایی افزوده گردید. (در حدود سده ششم هجری) اما گسترش تاریخی بنای مسجد جامع پس از سدة هفتم اتفاق افتاده‌است. گنبد خانة خشتی و شبستان اطراف آن که به نام امام حسن (ع) شهرت دارد، در شمال غرب به مسجد افزوده و فضای پشت مناره نیز جزء بخش سر پوشیده مسجد شد. مسجدی ایوان دار در سمت غربی مسجد قدیم الحاق گردید که آخرین حد گسترش فضایی بوده که تا چند سال پیش نیز آثار آن در زمین مسطح و خالی فعلی وجود داشت. جهت قبله در فضاهای مربوط به دورة گسترش، نسبت به مسجد قدیمی انحراف دارد. در حدود سدة نهم هجری تعمیرات و تغییراتی در بخشهای مختلف پس از آسیب‌های وارده به بنا صورت گرفته و محراب فعلی جایگزین محراب قدیمی شد؛ تاریخ ۸۶۷ نیز مربوط به همین زمان است. تغییر در طرح صحن مسجد و ساخت شبستان شمالی در جای فضاهای قدیمی و بخشی از مناره، بعدها در بنا بوجود آمد. آخرین تغییرات و تحولات اساسی مسجد مربوط به دورة قاجار می‌شود که شامل ساخت مسجد حاجی حسنعلی در شمال شرقی مجموعه و شبستان زمستانی حاجی رجبعلی در بخش غربی صحن، با جهت قبله‌ای متفاوت از فعالیتهای دو برادر خیّر میبدی است که جایگزین ساختارهای قدیمی گردیدند. مسجدی نسبتاً بزرگ، با حیاط و ایوان تابستانی و گرمخانه مفصل زمستانی است. آثار تاریخی و دیدنی آن به شرح زیر معرفی می‌شود: ۱- در بزرگ ورودی، ساخت سال ۹۱۳ هجری که بر دو لنگه آن در دو کتیبه به خط نسخ کنده شده‌است: قال الله تبارک و تعالی و تقدس، و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا، ۲- در محراب گرمخانه، سنگی قهوه‌ای رنگ به اندازه ۴۵ × ۷۶ سانتی متر نصب و بر سطح آن به کوفی کهنه‌ای عبارات زیر نقر شده‌است: حاشیه:بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. در قوس:لا اله الا الله، محمد رسول الله زیر قوس:الله اکبر کبیرا، الملک لله ×دنباله اش خوانده نشد. ۳-در محراب ایوان تابستانی یک قطعه سنگ قبر خوش تراش با خطوط کوفی تزیینی و نقوش، مربوط به قبر دختر مولف کشف الاسرار به اندازه ۴۸ × ۷۸ سانتی متر نصب است؛ با این عبارات: حاشیه اول:بسم الله الرحمن الرحیم. ان الذن قالو ربنا الله ثم استقامو، تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا... نحن اولئاوکم فی الحیوة. حاشیه دوم:بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هو... و ما خلقهم. حاشیه سوم: بسم الله الرحمن الرحیم. شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم قائماً بالقسط، لا اله الا هو العزیز الحکیم. پیشانی: لا اله الا الله، محمد رسول الله. درقوس: بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. متن: هذا قبر السعید فاطمه بنت الامام سعید رشید الدین ابی الفضل ابن ابی سعد بن احمد مهریزد، رحمة الله علیها، توفی فی جمادی الاولی سنه اثنی و ستین و خمس مائه. ۴- در قسمت فوقانی محراب، کتیبه کاشی معرقی به شکل مربع که وسط آن خالی است قرار دارد و حاشیه‌ای را تشکیل داده که در داخل آن دوازده امام نوشته شده. تاریخ این کتیبه صفر سال ۸۶۷ هجری است. ۵- یک قطعه زیلوی وقفی کهنه در صحن ایوان پهن است به اندازه ۷٫۴۰ × ۳٫۱۴ متر که نقش بیست و چهار سجاده در آن بافته شده‌است: وقف صحیح شرعی نمود جناب ستوده آداب، حاج الحرمین الشریفین، حاجی عبد الرشید خلف مرحوم عبد العلی میبدی این زیلو را بر پلیثه تحت قبه مسجد جامع مزبور. بیرون نبرند مگر در شبستان مسجد مزبور برند. تحریراً فی شهر ربیع الثانی سنه ۸۰۸، عمل استاد علی بیدک ابن حاجی میبدی. یخچال خشتی میبد در کنار مجموعه کاروانسرای شاه عباسی، گنبد زرد رنگ مخروطی شکلی به چشم می‌آید که سابقاً یخچال بوده‌است. از نظر شناخت یکی از وسایل تمدن و زندگی آن منطقه قابل ملاحظه‌است و مخصوصاً که بنای آن نیز قدیمی(۲۰۰ سال فبل) است. یخچال میبد تماما ازخشت خام بنا شده واز اجزا اصلی حوض یخ بند، دیوار سایه انداز، مخزن وگنبد خشتی تشکیل شده‌است

آب انبار کلار

آب انبار کلار روبروی رباط میبد و بر سر راه قدیم، در سال ۱۰۷۰ هجری ساخته شده‌است. سنگ تاریخ آن بر جرز سمت چپ مدخل نصب است؛ با این عبارات: معمار همت رفیع نهمت، خلف دودمان نجابت و شرافت، صاحب خلق وسیع میرزا محمد سمیع المغفور بغفران ربه الکرم حکیم کریما بن میرزا محمد ابراهیم، بنای این برکه عالیه به مقتضای «و من الماء کل شیئ حی» حیوة بخش مترددین گردید، فی سنه سبعین بعد الالف. به سرکاری خواجه محمد تقی فیروز آبادی اتمام یافت. کتبه العبد محمد ×خوانده نشد× الیزدی، غفر الله له. در جوار این آب انبار، ویرانه یک یخدان یا یخچال قدیمی نیز دیده می‌شود.

چاپارخانه

از دیگر ساختمان‌های مهم میان راهی چاپارخانه بوده که عملکرد اصلی آن جهت استراحت چاپارهای دولتی و تعویض اسب‌های خسته با اسب‌های تازه نفس بوده‌است. چاپارها، نامه‌ها و اوامر دولتی را از مرکز به ایالات و برعکس انتقال می‌دادند. سابقه چاپارخانه‌ها نیز در ایران به قرون پیش از اسلام می‌رسد. چنانچه هرودت و گزنفون هر دو در مورد چاپارخانه‌ها ایران توضیحات مفصل داده‌اند. هرودت می‌نویسد: «در منازل، اسب‌های تندرو تدارک شده. به این ترتیب که چابک سوارها نوشته‌های دولتی را از مراکز تا نزدیک ترین چاپارخانه برده، به چاپاری که حاضر است می‌رساند و او فوراً حرکت کرده، آن را به چاپارخانه دوم می‌برد و باز تسلیم چاپاری می‌کند. بدین منوال شب و روز چاپارها در حرکت اند و اوامر مرکز را به ایالات می‌رسانند. راجع به سرعت حرکت چاپارها مورخ مذکور گوید که نمی‌توان تصور کرد که جنبنده‌ای سریعتر حرکت کند.... گزنفون تاسیس چاپارخانه‌ها را به کوروش بزرگ نسبت داده و گوید که برای تعیین مسافت چاپارخانه‌ها از یکدیگر تجربه کردند که اسب در روز چقدر می‌تواند راه برود بی اینکه خسته شود و آن را میزان قرار دادند. اگر هم این گفته اغراق باشد، مسلم است که کسی نمی‌تواند به سرعت چاپارها حرکت کند.» در دوره سلطنت حکومت‌های اشکانی و ساسانی و بعد از اسلام نیز چاپارخانه‌ها برای دستگاه‌های دولتی اهمیت بسیار داشته‌اند و چاپارها علاوه بر انجام مراسلات، چشم و گوش حکومت نیز بوده‌اند و اخبار گوناگون را از نقاط مختلف به مرکز انتقال می‌دادند. «در دوره قاجاری مسافران ترجیح می‌دادند که در چاپارخانه‌ها اقامت کنند چون اطاق‌های آن تمیز تر از اطاق‌های کاروانسرا بوده. چاپارهای این دوره در مقابل دریافت وجهی مسافران را به مقصد می‌رساندند.» همانگونه که در قسمت قبل ذکر شد، تعداد بسیار زیادی از کاروانسراهای بین راهی در ایران باقی مانده؛ ولی چاپارخانه‌های اندکی از دوران قدیم در کشور باقی است و ماکسیم سیرو در کتاب خود دلیل آن را این گونه توضیح می‌دهد: «به علت‌های مختلف، این نوع ایستگاه‌ها اکنون از بین رفته‌اند و اگر اثری از ویرانه‌هایشان باقی مانده باشد زیاد قابل تشخیص نیست. در واقع این چاپارخانه‌ها بیشتر با خشت خام یا چینه ساخته شده بود و در بسیاری از موارد در میان آبادی‌ها سر راه بودند.گاهی نیز گوشه‌ای از آن اختصاص به چاپارها پیدا می‌کرد.» یکی از چاپارخانه‌های قدیمی که نسبتاً سالم مانده در کنار کاروانسرای میبد می‌باشد و همان گونه که در این اشکال مشخص است این ساختمان‌ها نیز مانند کاروانسراها دارای برج و بارو و محافظین، جهت تامین امنیت افراد داخل چاپارخانه بوده‌است. این ساختمان‌ها به تبعیت از سایر ابنیه فلات مرکزی ایران، دارای یک حیاط مرکزی بوده‌اند و آخورها در دورتادور این حیاط قرار داشته‌است. در سه طرف پشت آخورها، اصطبل‌ها قرار داشته که در زمستان و شب هنگام چهارپایان در آنجا نگهداری می‌شدند. در سمت چهارم که بین حیاط و جبهه ورودی ساختمان واقع شده، اطاق‌هایی برای اقامت چاپارها و احیاناً مسافران قرار داشته‌است.همانند کاروانسراها، این نوع تقسیم بندی فضایی و شکل کالبدی چاپارخانه‌ها، علاوه بر تسهیل انجام عملکرد چاپارخانه‌ها و حفظ امنیت آن، فضای داخلی ساختمان را در مقابل شرایط نامساعد اقلیمی محافظت می‌کرده؛ و در داخل چاپارخانه‌ها یک محیط زیست اقلیمی کوچک و مستقل به وجود می‌آورده و شرایط محیطی داخل بنا را در مقابل نوسانات بسیار زیاد درجه حرارت و باد و طوفان مصون نگاه می‌داشته‌است. با ورود اتومبیل و همچنین سیستم پست‌های جدید، عملکرد سنتی چاپارخانه‌ها و در نتیجه کالبد فیزیکی آنها در حال از بین رفتن است.

آب انبار

آب انبارها معمولا در مرکز محله‌های شهر واقع شده و از چهار عنصر اساسی تشکیل شده‌اند: ۱- خزینه- به شکل استوانه (محل ذخیره آب) که در دل زمین ایجاد شده، آب قنات بر آن مسلط است. در عین حال، زمین برای حفظ دمای آب نیز بوده‌است. ۲-گنبد- پوششی به شکل نیمکره بر روی خزینه به منظور حفاظت آب از آلودگیهای محیطی و خنک نگهداشتن آن. ۳-پاشیر- راهرویی پلکانی جهت برداشتن آب از خزینه ۴-بادگیر- وسیله‌ای برای هدایت جریان هوا به درون آب انبار برای جلوگیری از فساد آب است تعداد بادگیرها از یک تا شش با توجه به شرایط کار متفاوت است. یکی از عمده ترین مصالح در ساختمان آب انبار دیمه (deimah) است، که از آهک و خاکستر و ماسه بادی تشکیل شده‌است. این ملات ضمن آب بندی بنا، از فساد آب نیز جلوگیری می‌کند. بیشتر آب انبارها دارای یک ورودی و پاشیر هستند. اما برخی از آنها به لحاظ موقعیت شهرسازی و نحوه استقرار در بافت شهری، دارای دو یا سه ورودی می‌باشند. در منطقه میبد، هم در نواحی مسکونی و هم در کشتزارها و نواحی بیابانی، آب انبارها از عناصر شاخص هر محل هستند وبا توجه به نقش مهمی که در زندگی روزمره مردم داشته‌اند، از اعتبار و موقعیتی ویژه برخوردار بوده‌اند. آب انبارها از لحاظ شکل ساختمان و نحوه بهره برداری دو گونه‌اند: الف) آب انبار دستی یا آب انبار «رو» :شامل یک مخزن سرپوشیده و یک راهرو پلکانی که دسترسی به آب مستقیما از همین راهرو بوده‌است. ب) آب انبار شیری -شامل یک مخزن سرپوشیده و معمولا بادگیردار و یک راهرو پلکانی که در انتهای آن به توسط شیر به آب مخزن دسترسی دارند. آب انبارها را اصولا برای نگهداری و بهره برداری آب آشامیدنی میساخته‌اند، اما مواردی نیز بوده‌است که ازآب آنها برای استفاده‌های دیگر نیز سود میجسته‌اند. مثلا در محلاتی که آب قنات بطور متناوب و چندروز یکبار جریان داشته‌است، برای رفع نیازمندیهای روزمره معمولا در مرکز محلات و درکنار مساجد، مخزنی برای ذخیره آب به نام «انبار» یا «انبارک» وجود داشته‌است. این آب انبارها هر چندروز یکبار پر می‌شده‌اند، اما آب انبارهای آب آشامیدنی را قاعدتا هرسال یکبار پرآب می‌کرده‌اند. درنواحی مختلف میبد با توجه به موقعیت و جمعیت آبادی و مخصوصا دسترسی یا عدم دسترسی به آب شیرین، تعداد ونوع آب انبارها متفاوت است.به عنوان مثال در محوطه حصاربست قدیم یا شارستان با توجه به موقعیت مناسب و دسترسی به جریان آب چندرشته قنات و عدم تراکم جمعیت، بیش از ۴ آب انبار نساخته‌اند، اما در فیروزآباد و مهرجرد با توجه به جمعیت و مشکلات دسترسی به آب آشامیدنی جاری، هریک بیش از ۱۵ آب انبار ساخته‌اند. در بفروئیه به علت تراکم جمعیت و شوری آب قنات، بیش از۶۰ آب انبار بنا شده و تعداد آب انبارهای شورک به همین دلیل بیش از ۱۵ دستگاه بوده‌است. آب انبارهای مراکز مسکونی اصولا در مرکز محلات و در نقطه مناسبی از گذرهای اصلی و در کنار مساجد یا در میدانها میساخته‌اند، ولی آب انبارهای خارج از مراکز مسکونی را معمولا در کنار راهها و به فاصله‌های معینی برای استفاده رهگذران و یا کارکنان کشتزارها میساخته‌اند. در محوطه‌های آب انبارهای نوع دوم، معمولا «ساباط» یافضاهای سایه دار ومناسبی برای استراحت ونماز وتوقفهای کوتاه مدت رهگذران میساخته‌اند. درمیبد، مجموع آب انبارهایی که از دیرباز ساخته‌اند، بیش از ۱۷۰ دستگاه است.

هنرهای سنتی در میبد

سفالگری

سفال‌گری و سرامیک‌سازی امروزه یکی از پیشه‌های اصلی مردم در میبد است که از پشتوانهٔ فرهنگی و تاریخ پر بار آن حکایت دارد. بررسی‌ها نشان از قدمت هزاران سالهٔ هنر سفالگری در میبد دارد. در سازماندهی فضاهای شارستان، کارگاههای سفالگری در محلهٔ بالا و در کنار خانه‌های سفالگران جای داده شده و قرنهای متمادی در این محله مستقر بوده‌اند. در اوایل قرن اخیر تعدادی از کارگاههای سفالگری به بیرون دروازه شهر منتقل گردید. به تدریج سایر کارگاهها نیز به خارج از شهر انتقال یافت و مجموعهٔ تازه‌ای ساخته شد. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ یک جابه‌جایی تازه صورت گرفت و کارگاهها در مجموعهٔ نوبنیاد ادارهٔ صنایع دستی استقرار یافتند. هم اکنون کارگاههای متنوع صنایع سفال و سرامیک میبد در این محوطه گرد آمده‌اند. نقاشی با رنگهای آبی و سبز بر زمینه سفید رنگ بدنه این ظروف، نشانهٔ خاص سفال میبد است. در گذشتهٔ نه چندان دور سفال در زندگی مردم میبد کاربردهایی ازاین قبیل داشته‌است. ظروف منازل مثل کوزه و سبو، تپو، دیگ ودیزی، کاسه، گاودوشه، ظروف لعاب دار مثل بشقاب، قندان، لیوان، دوری و... در معماری برای فرش حیاط، پوشش بامها، ساخت بدنه بادگیرها، تزیین سردرها، سبک سازی بامها آبروها و... از طرحهای معروف سفالهای میبدی که هم اکنون هم رواج دارد می‌توان از خورشید خانم، ماهی، مرغی، شطرنجی شویدی و...نام برد.

زیلوبافی

از هنرها و صنایع دستی خاص منطقه میبد می‌توان به نوعی زیلو که از نظر طرح و شکل، خاص منطقه‌است نام برد.کاربرد زیلو با توجه به اقلیم گرم و پر گرد وخاک منطقه تدبیر مناسبی بوده‌است. امروزه این صنعت که تا چندی پیش از مشاغل عده کثیری از مردم میبد بوده‌است تقریبا به فراموشی سپرده شده و افراد انگشت شماری را می‌توان پیدا کرد که به این حرفه مشغول باشند. از سنتهای حسنه مردم وقف و سفارش بافت زیلو برای اماکن مقدس، همچون مساجد و بقاع متبرکه بوده‌است که در موزه واقع در مجموعه رباط شاه عباسی تعدادی از این بافته‌ها در معرض نمایش عمومی قرار داده شده‌است. از جمله این زیلوها می‌توان به یکی از نمونه‌های زیبایی که متعلق به مسجد جامع میبد می‌باشد اشاره کرد. در حاشیه این زیلو تاریخ ۸۰۸ هـ. ق آمده‌است و ابعاد آن (۱۴/۳ * ۴۰/۷ متر) می‌باشد. رنگهای معمول استفاده شده در بافت زیلوها رنگهای آبی و سفید است. نقشهای متداول این زیلوها معمولأ سجاده‌ای، چلیپایی، و نقش سرو می‌باشد.

قنات‌ها و باغ‌ها

اولین ومهمترین عامل طبیعی در مکان یابی استقرارگاه برای انسان یکجانشین، وجود منابع آب جاری، بکارگیری پتانسیلهای این منابع در جهت ایجاد شهر و روستا وایجاد تدابیری در مقابل طغیان و سیل و ویرانگری آن بوده‌است. تکنولوژی احداث قنات در مناطق مرکزی فلات ایران از گذشته‌های بسیار دور روشی معمول جهت استفاده از منابع آب زیر زمینی است که شهر میبد با شبکه قنات گسترده‌ای که دارد، یکی از کانونهای مطرح در این زمینه‌است. سرچشمه اکثر قناتهای این شهر در ارتفاعات شیر کوه می‌باشد که هر قنات در بخش خاصی از شهر سر از دل زمین بیرون می‌آورد. به طور مثال سر حوض بازار، مظهر قنات خارزار، نقطه ایست که در آن قنات کرنان دهها متر در عمق زمین جریان دارد تا در پایین دست تر در محل آبادی مهرجرد، از دل خاک بیرون بجوشد. بدین ترتیب شیب قنات‌هایی که در اعماق مختلف در جریان هستند به گونه‌ای تنظیم می‌شود که آب، تا حد امکان در درون خاک که بستر طبیعی آن است جریان داشته باشد و تنها در نقطه مورد نیاز، خود را به نمایش بگذارد چهار قنات اصلی خارجار، شاخه‌ای از کثنوا، قنات قطب آباد و قنات صدر آباد در محله پایین و محله کوچک شارستان بر زمین ظاهر شده و آب مورد نیاز خانه‌ها و باغات شارستان را تأمین می‌کرده‌است. محلات بالادست با ایجاد پاکنه و پایاب و گودال باغچه به این قنات‌ها دسترسی دارند. قنات‌های کرنان، محمودی و یخدان پس از عبور از اعماق زمین زیر شارستان، به ترتیب در کشتخوانهای مهرجرد، بیرونه فیروز آباد و بیرونه یخدان در سطح زمین ظاهر می‌شوند قنات در تضمین موجودیت و زندگی انسانی به حدی اهمیت داشته که گاه بعضی افراد خیر و متمول که ساکن میبد یا یزد بوده‌اند، با احداث قناتی موجبات ایجاد یک آبادی را فراهم آورده‌اند که عموماً نام قنات و آبادی، به نام همان فرد نامیده شده‌است، مانند قنات بدر آباد در بیرونه بدر آباد، قنات مبازر آباد در بیرونه ده نو، قنات امیر آباد در بیرونه حسن آباد که موجبات ایجاد دو آبادی امیر آباد و حسن آباد را فراهم آورده‌است. باغ دومین عاملی است که امکان زندگی در دشت تفته کویررا فراهم می‌آورد و موجودیت آن به وجود آب وابسته‌است. در ساختار شهری میبد، باغ‌ها به بعنوان عناصر شهری انفکاک ناپذیر از سایر بخشها عمل می‌کنند بطوریکه بدون وجود آنها مفهوم کالبدی و معنوی این ساختار بطور کل نابود شده و در هم پیچیده می‌شود علاوه بر این گره خوردگی با کالبد شهری، باغات، با کالبد اقتصادی شهر نیز ارتباط تنگاتنگی دارند. معیشت کشاورزی بیرونه امکان حیات شهری شارستان را فراهم آورده و مانند پشتوانه‌ای ارزی از آن حمایت می‌کند. باغ در میبد بر خلاف بسیاری دیگر از شهرها که پیرامون کوشکی سلطنتی شکل گرفته و حالت انحصاری دارد، کاملاً دارای جنبه عمومی و مردمی بوده و به حیات انسانی پیوند خورده‌است. فضاهای مابین هسته‌های زیستی (مثل فضای میان شارستان و بیرونه‌ها)، با لکه‌های سرسبز باغ پر شده که مجموعا، ً باغ شهر میبد را ایجاد کرده‌اند. این گستره سرسبز در میان بیابان بی آب و علفی که پیرامون آن را محاط کرده در طی قرون متمادی ایجاد شده‌است. هر چه جمعیت گسترده تر شده و بر دامنه شهر افزوده گشته، وسعت باغات نیز افزوده شده‌است. بدین ترتیب باغها رکن جدایی ناپذیر از ایجاد وگسترش میبد هستند. از آنجا که تأمین آب برای آبیاری بسیار مشکل است، باغها و زمین‌های کشاورزی در قطعات کوچک تقسیم بندی شده و نسبت به جریان قنات به صورتی قرار دارند که آب در عرض زمین عبور می‌کند و بدین ترتیب با اشغال کمترین طول مسیر قنات امکان آبدهی آنها فراهم می‌شود. انار و انگور معروف میبد محصول اصلی این تعامل انسان با طبیعت است. == آسیاب‌های کویری == ایران- میبد بیشترین را دارد آسیاب در مناطق خشک ایران روی قنات ساخته می‌شود. تنوره آسیاب در ژرفای زمین کنده می‌شود، وحجم آن بستگی به میزان آب قنات دارد. مقدار آبی که از بالا به تنوره می‌ریزد و در آن جمع می‌گردد، سنگ آسیاب را به حرکت در می‌آورد. این گونه آسیاب‌ها آرد مصرفی منطقه را آماده می‌کرد. ایجاد آسیاب در روی قنات این امکان را می‌داده که بخشی و یا تمامی مخارج نگهداری، تعمیر و لایروبی قنات به دست آید و صاحبان قنات مجبور به پرداخت نفقه نشوند. این یکی از چرایی‌ها و شاید عمده ترین دلیل ایجاد آسیاب در روی قنات‌ها بوده‌است. گاه برخی از صاحبان آسیاب در گذشته، فقط با درآمد آسیاب قنات جدیدی ایجاد کرده‌اند. در گذشته بسیاری از مقنی‌ها به جای مزد خود حواله آرد از آسیاب دریافت می‌کرده‌اند. و زمانی که پول نیاز داشتند این حواله‌ها را می‌فروختند. آسیابان‌ها نزد مردم احترامی داشتند و گاه این شغل به فرزندان آن‌ها به ارث می‌رسید. کندن آسیاب گاهی برای آبرسانی به رمین‌های پست تر و اجباری بوده‌است بدین معنی که گاهی مظهر قناتی در دهی بوده‌است. شخص و یا اشخاصی قنات یا بخشی از قنات را خریداری می‌کرده‌اند و می‌خواسته‌اند آب را به زمینی که در پایین دست قرار داشته‌است برسانند، بهترین راه این بوده‌است که آسیابی ایجاد کنند. آب را به تنوره آسیاب بدهند و از تنوره تا محل جدید دالان‌های زیرزمینی بکنند. در حقیقت در اینجا تنوره آسیاب نقش مادر چاه را داشته‌است. گاه ساختن آسیاب هم چون حق عبور بوده‌است. مردم دهی می‌خواسته‌اند قناتی ایجاد کنند و می‌بایست چاه‌های قنات را در زمین‌های دهی دیگر بکنند. این مردم به شرطی رضایت می‌داده‌اند که چاه‌ها در روی زمین‌های آنها کنده شود که آسیابی برای آنها ساخته شود. در حقیقت ایجاد آسیاب حق عبور بوده، البته در بیشتر موارد همان مسیر چاه‌ها خریداری می‌شده‌است. گاه نیز ایجاد برخی از آسیاب‌ها تنهابه علل انسانی و نیاز یک منطقه به آسیاب بوده‌است. آسیاب کار آرد کردن گندم با دست را که بیشتر کار زنان بوده‌است، ساده می‌کرده‌است. فکر ایجاد آسیاب باید بین زن و مرد با هم پیدا شده باشد. کار آبیاری با مرد و کوبیدن گندم با زن بوده‌است و این دو در آسیاب به هم گره می‌خورده‌است. آسیاب هم چنین بین خانه‌های روستا و زمین‌های کشاورزی قرار دارد و گره گاه روستا و باغ و زمین کشاورزی است.آسیاب و چرخ کوزه گری هر دو از ابتکارات و اختراعات زنان است و یا کار مشترک زن و مرد. به گمان نخستین آسابان‌ها و سفالگران تاریخ زنان بوده‌اند. مردان در کار ابیاری و گله داری و کشاورزی بوده‌اند و زنان چرخ و سفالگری و آسیاب و ارابه را ساختند تا زندگی به را بیفتد. پژوهش‌های نخستین نشان می‌دهد که در برخی ازروستاهای یزد پس از ایجاد آسیاب آبی، پارچه بافی، سفالگری زیلوبافی و کارهای دستی رونق بیشتری یافته‌است. یکی دیگر از نتایج ایجاد آسیاب آبیدگرگونی است که در تقسیم کار از نظر جنس بین زن و مرد پدید می‌آید. کار کردن با آسیاب دستی کاری است زنانه و مختص به زن‌ها، و مردها در آن نقش چندانی نداشته‌اند. در برخی دهات کار کردن مردها با آسیاب دستی کاری ناپسند و دور از شان مردان به چشم می‌آمده‌است. چون در دهی آسیاب آبی ساخته می‌شد، کار وارونه می‌گردید و دیگر زن‌ها نقش چندانی در آرد کردن گندم خانواده نداشتند و مردها عهده دار حمل کیسه‌های گندم به آسیاب و آرد به خانه بودند. نخست این کارها با زنان بود وسپس تر مردان آن را در برخی جاها بر دوش گرفتند تا نان و آب خانه در دستشان باشد. بدین ترتیب با ساخته شدن آسیاب آبی نه تنها یک سنت شکسته می‌شد بلکه بخشی از نیروی کار زن‌ها آزاد می‌گردید که بیشتر در صنایع دستی به کار گرفته می‌شد. بسیاری از آسیاب‌ها و به ویژه آنها که در روی قنات‌های یزد قرار دارند از نظر تکنیکی و گودی تنوره و خرد کردن گندم در سطح بالایی قرار دارند. برخی از این آسیاب‌ها مثل آسیاب دو سنگه و آسیاب سنگ سیاه که تنوره آنها در چهل تا پنجاه متری زمین قرار دارند، از شاهکارهای تکنیکی و هنری تمدن ایرانی هستند. آسیاب‌ها شکل زورخانه‌ها و سفالگری‌ها را دارند واین‌ها همه شکل نیایشگاه‌های مهریان است. در گودی و به شکل چند پهلو ساخته شده‌اند. شاید نیایشگاه‌ها برای دور ماندن از چشم دیگران به مانند آسیاب‌ها ساختند و زروخانه‌ها نیز که مکان تمرین‌های جنگی پنهانی پهلوانان بود به همین سبب بدینگونه ساخته شده باشد. شکل همه آن‌ها با نیایش و عرفان پیوند دارد.

روش کار آسیاب

روش کار آسیاب بدین صورت که آب ابتدا وارد یک حوضچه شده و در آن جا از آشغال و لجن پاک می‌گردد. از این حوضچه چونحمام و استخر استفاده می‌شده‌است و آب پس از عبور از تخته بند حوضچه وارد تنوره عمودی و با فشار زیاد به پرده چوبی وارد شده و آن را می‌چرخاند و سنگ زیرین همیشه ثابت باقی می‌ماند. گندم کم کم از دول وارد سوراخ وسط سنگ شده در بین دو سنگ زیرین و زبرین قرار می‌گیرد و خرد شده و به آرد تبدیل می‌شود و آب وارد شده به آسیاب از زیر سوراخ آن خارج شده و به کشتزارها می‌رود. سنگ‌های آسیاب را از کوه ارنان می‌آوردند و پس از تراش و صیقل دادن آن بر دو الاغ بار کرده و با تشریفات ویژه نصب می‌نمودند. این سنگ‌ها ریشه آتشفشانی دارند و ترکیب آنها اسیدی می‌باشد و در نتیجه بسیار سخت و محکم می‌باشند.

آسیاب میبد

در قسمت ورودی بنا، پاکار طاق در حال فرو ریختن بوده و فشار بار بالای آن باعث شده تا طویزه از یک طرف به سمت پایین رانده شود که امکان فرو ریختن آن بسیار زیاد است. پوشش روی چهار طاقی، پوشش طاسک بوده که فرو ریخته‌است. مسیر ورودی آسیاب از پشت دیوار شارستان شروع شده و پس از گذشتن رمپ دو متری از زیر دیوار عبور کرده و وارد پلکان داخلی می‌شود. در این قسمت یک هشتی قرار داشته و پس از آن پلکان به طرف چهار طاقی ادامه می‌یابد. هم اکنون دیوار شارستان در محدوده آسیاب کاملا از بین رفته و از بخش هشتی و پلکان به جز اتاقک بوکن مانند در محل هشتی ورودی، اثری باقی نمانده‌است. محوطه آسیاب توسط حصار چینه‌ای خشتی احاطه شده که این حصار نیز تحت تاثیر عوامل اقلیمی دچار آسیب‌هایی شده، از جمله این که بخش‌هایی از دیوار شرقی در اثر رشد شاخه‌های درخت انجیز مجاور باغ فرو ریخته و در قسمت شمالی که ورودی آسیاب است، شامل دیوار تخریب شده شارستان است. رویش نوعی گیاه خاص که بومی مناطق بیابانی است در سطوح دیوار و نفوذ ریشه‌های قطور و عمیق آن در حصار و بنای آسیاب، عامل مهمی در تخریب بنا بوده‌است. آسیاب اشکذر که در فاصله ۲۰ کیلومتری شهر یزد و در عمق ۷متری زمین احداث شده، با توجه به سبک معماری و نوع تزیینات مقرنس‌کاری‌های صحن اصلی آن و نوع مصالح موجود چنین استنباط می‌شود که آثار موجود مربوط به قرن هشتم هجری و در زمان سید رکن‌الدین ساخته شده‌است. این بنا دارای دالان شیب‌داری است که با پنجاه و شش متر طول و ۴متر عرض به صحن اصلی راه می‌یابد. این آسیاب از آب قنات همت‌آباد تامین می‌شود. صحن اصلی آسیاب به شکل هشت ضلعی است که چهار ضلع آن هر کدام چهار و هشتاد و چهار ضلع دیگرش هر کدام دو و هفتاد و پنج است. هر یک از اضلاع کوچک غرفه‌ای به عمق یک متر دارد و در دو ضلع شرقی و غربی دو اطاق با جلوخانی تعبیه شده که غرفه جنوبی صحن، محل دستگاه آسیاب است. یکی از عوامل تزیینی این بنا سبک آجرکاری و تقسیمات آن در قسمت یا محوطه اصلی آسیاب و کاربندی‌های آجری است که ازهشت شروع و به سی و دو ختم می‌شود. آسیاب کوچک در برابر نارین قلعه نیز از آثار دوره مظفریان است. آب قنات با فشار و از ارتفاعی بیش از ده متر به داخل تنوره ریخته و سبب چرخش سنگ آسیاب می‌شود. این آسیاب با کوچه‌های سابات دار و باغ‌های انار پیرامونش و برج کبوتر نزدیک آن و نارین قلعه که از شاهکارهای بناهای خشتی جهان است، می‌توانست گردشگران بسیاری را به خود جلب کند. آسیاب بیده نیز از آسیاب‌های بسیار قدیمی است که به فاصله شش کیلومتری آسیاب کوچک قرار گرفته و می‌گویند که از راه نارین قلعه تا آنجا تونلی در زیر زمین کنده شده بوده تا در زمان محاصره مردم بتوانند تا آسیاب رفت و آمد کنند. در برابر این آسیاب نیز پیرچراغ یا یکی از نیایشگاه‌های کهن ایران قرار دارد. هم چنین در سوی دیگرش و بر فراز بلندی، چاه مشهور به صاحب الزمان قرار گرفته‌است. قنات ده نو حسن آباد، در مهریز یزد تنها قناتی به شمار می‌رود که در مسیر آن پنج آسیاب قرار دارد و هم اکنون نیز فعال هستند. نام این آسیاب‌ها عبارتند از :عباس آباد، دوسنگی عباس آباد، انجیر، بی بی بیگم و ملاشاهمیر. در حدود۷۰۰ سال پیش دو نفر از افراد خیر به نام‌های حسن و حسین شاه برای سیراب کردن زمین‌های کشاورزی منطقه دهنو در محل کوهپایه‌های شیر کوه و در فاصله۴۵کیلو متری آن اقدام به حفر قنات کردند. نه تنها آسیاب‌ها ی زیادی هنوز باقی هستند بلکه نام بسیاری از روستاها نشان می‌دهد که در آنجا اسیاب بوده‌است مانند: آسیاب بالا.آسیاب پایین. آسیاب بالای باغ کله. دو آسیاب آبی یزد از جمله آثار ارزشمند قرن هشتم و دوازدهم این شهر پس از سال‌ها فراموشی، در زیر خروارها خاک و آسفالت خیابان آزاد، مرمت و دوباره راه اندازی می‌شوند. این دو آسیاب آبی بسیار زیبا که بنا به اقوال تاریخی از آثار منحصر به فرد تاریخی یزد است پس از مدت‌های مدید که در زیر خروارها خاک مدفون شده بود، به زودی مورد مرمت و بهره برداری قرار می‌گیرد. آسیاب‌های آبی وزیر و کوشک نو در محله فهادان واقع در بافت تاریخی یزد قرار دارند. با توجه به ضرورت استفاده از آب قنات برای به گردش در آوردن چرخ این آسیاب‌ها، طراحی و ساخت آن به گونه‌ای انجام شده که تنوره، محل بارانداز و محل آردسازی آن را در عمق ۳۰ الی ۴۰ متری زمین کنده وبرای رسیدن به آن نیز معبری پله وار از سطح به عمق زمین ایجاد کرده‌اند که به درون آسیاب راه دارد. از آغاز این راه ورودی تا مرکز آسیاب نیز پنج پیچ ایجادشده که بر سر هر پیچ نورگیری قرار داده شده‌است. یکی از دو قناتی که آب مورد نیاز هر یک را تامین می‌کرده‌اند هنوز دایر و جاری است. قنات دایری که آب این آسیاب را هنوز تامین می‌کند، همان قنات معروف زارچ است که خود یکی از شاخص ترین آثار تاریخی در زمینه شبکه‌های آبرسانی یزد است. متاسفانه دو رشته آب گرم و آب شیرین آن هم اکنون خشک شده و تنها رشته آب شور آن باقی مانده که هنوز هم قادر است آسیاب را به حرکت در آورده و گندم مورد نیاز را آسیاب کند. از دو آسیاب وزیر و کوشک نو در بسیاری کتب و آثار تاریخی در کتاب‌های بیاض سفر و یادگارهای یزد یاد شده‌است. ایرج افشار نویسنده کتاب یادگارهای یزد به خصوص بر ارزش‌های گردشگری این دو آسیاب تاکید کرده و آورده‌است: «این دو آسیاب به طرز عجیبی در نهان خانه زمین تعبیه شده‌است و اگر مورد مرمت قرار گیرد و چراغ برق در آن کشیده شود از جمله جاهای دیدنی یزد برای مسافران و جهانگردان خواهد بود و حتی به راحتی می‌توان در آن قهوه خانه‌ای ایجاد کرد و دیدارکنندگان یزد را بیشتر و بهتر به آنجا کشانید. آسیاب کوشک نو در گودی پانزده متری از سطح زمین قرار دارد و معبد این آسیاب دو پیچ دارد و محل بارانداز آن از آجر ساخته شده‌است.آسیاب وزیر نیز از آثار قرن هشتم هجری است. آسیاب آبی محله باغشاهی میبد که سال‌های مدید زیر خروارها خاک، آوار و زباله مدفون شده بود، توسط کارشناسان پایگاه پژوهشی کشف و عملیات مرمت استحفاظی آن آغاز شد. آسیاب آبی باغشاهی در بخش شمالی محله باغشاهی میبد قراردارد. این آسیاب در میان باغات متعدد وبناهای قدیمی محصور است. خویدک، در روستای قدیمی خویدک در فاصله هفده کیلومتری جنوب شهر یزد و در مسیرراه یزد _ بافق واقع شده‌است و به علت کاربرد مصالح بومی و استفاده از روش‌ها و سبک‌های معماری سنتی کویر در این قلعه آن را در ردیف ارگ بم قرار می‌دهند. این بنا از قلعه‌های باستانی یزد است که قدمت آن مربوط به قرن نهم و دهم هجری است و دیواره‌های اطراف قلعه با ترکیب خشت و چینه و با تزییناتی زیبا در نمای بیرونی احداث شده‌است. بقایای یک آسیاب آبی نیز در جوار این قلعه تاریخی دیده می‌شود.آسیاب یاد شده در مسیر قنات قرار داشته‌است و همین امر نشان‌دهنده وجود سیستم آبرسانی در قلعه‌است و نگهبانان قلعه نیز از آن حفاظت می‌کردند که دشمنان آن را قطع نکنند.

مشاهیر

شاهان آل مظفر به سرسلسلگی امیر مبارز الدین میبدی از این خطه برخاسته‌اند. شاه شجاع، ممدوح شاعر بزرگ ایران حافظ، و شاه منصور که با تهور خارق العاده در مقابل حمله تیمور مقاومت نمود از دیگر ساهان این سلسله می‌باشند. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجییی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد.

ابوالفضل رشید الدین میبدی

ابوالفضل رشید الدین بن ابی سعید احمد بن محمد بن محمود میبدی از مؤلفان نیمه اوّل قرن ششم هجری است. کتاب او به نام کشف الاسرار و عدةالابرار تفسیر بزرگ مشروحی است از قرآن که تألیف آن در اوایل سال ۵۲۰ ق آغاز شد و چنانکه خود در آغاز کتاب خویش گقته در حقیقت شرحی است بر تفسیری که استاد او خواجه عبدالله انصاری ترتیب داده بود و به همین سبب در بسیاری از موارد کتاب خود نام آن استاد را با عناوینی از قبیل پیر طریقت و عالم طریقت و شیخ الاسلام انصاری و امثال آنها آورده‌است. کلام میبدی در تفسیر او روان و منسجم و در بسیاری از موارد به شیوه سخنان استاد او موزون و مقفّی یا مسجّع است و به همین سبب هنگام بحث در سبک موزون آن سخن رفته‌است. میبدی در تفسیرهر یک از آیات آنرا یک بار به فارسی روانی معنی می‌کند و آن را النوبة الاوّلی می‌نامد و در نوبت ثانی به تفسیر همان آیه بنا بر روش عامه مفسران و در نوبت ثالث باز به تفسیر آن آیه به شیوه صوفیان می‌پردازد و در این مورد است که زیبایی نثر میبدی آشکار می‌شود. کتاب کشف الاسرار به همّت آقای علی اضغر حکمت از سال ۱۳۳۱ ش به بعد در ده مجلد در دانشگاه تهران به طبع رسیده‌است.» کشف الاسرارو عدةالابراراز مهمترین تفسیرهای پارسی قرآن مجید تألیف رشید الدین المیبدی این تفسیر در سال۵۲۰ انجام گرفته‌است.»

قاضی میر حسین

ولادت و وفات قاضی میرحسین میبدی: خورشید کمال قاضی امیرحسین در میبد از بلاد یزد طلوع نموده و از تاریخ دقیق آن اطلاع کاملی در دست نیست و در سال ۷۸۰ ه. ق. بنا بر قولی و ۹۰۴/۹۰۹/۹۱۱ و... غروب نموده‌است. پدر و اعقاب قاضی میرحسین میبدی: پدرش معین الدین میبدی از اقطاب صوفیه بوده و در فیروزآباد میبد خانقاهی بسیار باشکوه برپا داشته‌است. از اعقاب آن جناب اطلاع چندانی در دست نیست تنها علامه نحریر شیخ آغا بزرگ تهرانی به یک نفر اشاره نموده و می‌نویسد:... شیخ ابوجعفر المیبدی الیزدی من ذریه القاضی میرحسین المیبدی شارح «هدایه الحکمه»... و بر این مبنا در سیادت قاضی میرحسین میبدی خدشه نموده‌است. بر فرض صحت مسئله جای این احتمال هست که شیخ ابوجعفر میبدی از نوادگان دختری صاحب ترجمه باشد. مذهب قاضی میرحسین میبدی : صاحب روضات می‌نویسد:... و کان من اعاظم متأخری فضلاء العامه و متکلمیهم البارعین و صوفیتهم المتشرعین... الخ و او رااز اعلام اهل سنت معرفی می‌کند و بعضی از مورخین شهادت این دانشمند بزرگ اسلامی را به امر شاه اسماعیل صفوی به همین اتهام دانسته‌اند. در مقابل نظریه فوق بسیاری از صاحب نظران تشیع همچون شهید قاضی نور الله مرعشی - امیر محمد حسین خاتون آبادی - سید محسن امین -آغاز بزرگ تهرانی و.... او را در ردیف اعلام تشیع ضبط نموده‌اند. اگر ما بر این باور باشیم که قاضی میرحسین میبدی به امر شاه اسماعیل صفوی به شهادت رسیده‌است این امر به خاطر تصوف فناتیکی او بوده که بر مبنای حریت و ترک تکلف استوار است. مستشرق انگلیسی ادوار براون می‌نویسد:... سفرای سلطان با یزید دوم - در همین ایام سفیری از سوی سلطان با یزید دوم عثمانی(۱۴۸۱ - ۱۵۱۲ م) (۸۸۶ - ۹۱۸ ه. ق.) به اتفاق همراهانش به ایران آمد تا «هدایا و تحفه‌های شایسته» تقدیم شاه اسماعیل کند وبرای فتح عراق و فارس به او تبریک بگوید. شاه به آنها خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب دوستی خود را نسبت به آنها ابراز داشتولی آنها مجبور کرد شاهد چند اعدام باشند از جمله این اعدامها، امکان دارد، اعدام حکیم و قاضی ای به نام میرحسین میبدی بوده باشد که بزرگترین گناهش این بود که «صوفی فناتیکی» بشمار می‌آمد. حیات علمی قاضی میرحسین میبدی : آنجناب از علمای بنام روزگار خویش کسب علم نموده و در علوم حکمت عملی و نظری ید طولایی داشته‌است. ادبیات و شعر را به خوبی می‌دانسته و در شعر به منطقی تخلص مینموده. آثارش در نوع خود بویژه سبک نگارش از جمله آثار برجسته ادبیات فارسی محسوب می‌شود و حاشیه اش بر هدایه الاثیریه با وجود حواشی برجسته‌ای همچون حاشیه حکیم متأله ملاصدرای شیرازی قدس سره در ردیف بهترین هاست و از شهرت بسزایی برخوردار است. اساتید قاضی میرحسین میبدی : از اساتید قاضی میرحسین میبدی تنها به نام علامه جلال الدین دوانی اصحاب رجال اکتفاء نموده‌اند و از دیگران اطلاع کاملی دردست نیست. جلال الدین محمد بن اسعد کازرونی دوانی صدیقی از مشاهیر علما و حکمای قرن دهم هجری متوفای ۹۰۲ یا ۹۰۷ یا ۹۱۸ یا۹۲۸ ه. ق. و از نام آوران ایران زمین بود و در مکتب فیاضش نام آورانی را تربیت نموده‌است که در ردیف طراز اول آنان نام قاضی میرحسین میبدی می‌درخشد. اقامت قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ : بنا بر قرائن گویا مدتی قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ در سمت شرقی رودخانه جیحون میزیسته‌است. علامه نحریر سیدمحسن امین جبل عاملی در معرفی او آنجناب را منسوب به ترمذ دانسته و می‌نویسد:«القاضی الامیرحسین بن معین الدین المیبذیالترمذی (المیبذی) نسبه الی میبذ بمیم مفتوحه و مثناه تحتیه ساکنه و موحده مضمومه و ذال معجمه فی انساب السمعانی بلده بنواحی اصبهان من کور اصطخر قریبه من یزد جرد (و ترمذ) کز برج مدینه علی نهر جیحون.» از آنجا که شهادت قاضی میرحسین میبدی مورد بحث علمای رجال می‌باشد و بعض از ارباب رجال او را متوفای در هرات نوشته‌اند احتمال می‌رود که در آخر عمر آنجناب در هرات میزیسته‌است. خیرالدین زرکلی در وصف موزونش آورده‌است: «... حسین بن معین الدین المیبدی... اصله من»میبذ«قرب مدینه یزد، و مولده بیزد، و وفاته فی هراه». بنابراین اصل انتساب به ترمذ شاید بر این مبنا باشد. تألیفات قاضی میرحسین میبدی عبارتند از: ۱-شرح دیوان منسوب به امیر المؤمنین ۲-شرح شمسیه در منطق ۳-شرح طوالع در کلام ۴-شرح الهدایه الاثیریه در حکمت ۵-شرح کافیه ابن حاجب در نحو ۶-شرح کلام امام حسن عسکری که به سال ۹۰۸ تألیف کرده‌است ۷-حاشیه تحریر اقلیدس خواجه نصیر ۸-رساله فی تحقیق سالبه المحمول ۹-شرح آداب البحث ۱۰-دیوان معمیات ۱۱-منشات که مجموعه‌ای از رسایل او می‌باشد. ۱۲-جام گیتی نما.

آیت‌الله حائری مهرجردی

حضرت آیت‌الله العظمی، حاج شیخ عبدالکریم حایری، فرزند محمد جعفر(مهرجردی)، مشهور به آیت‌الله مؤسس، بنا به نقل فرزند بزرگوارش مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حایری، حدود سال ۱۲۸۰ قمری در محله مهرجرد میبد (خیابان آیت‌الله حایری شهر میبد) به دنیا آمد. حیات علمی : حیات علمی آیت‌الله حایری از یزد آغاز می‌شود، و در کربلا، سامرا و نجف ادامه می‌یابد و در اراک و قم به ثمر می‌نشیند. شاگردان آیت‌الله حایری : ۱-حضرت آیت‌الله العظمی، حاج سید روح الله موسوی، مشهور به امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب شکوهمند اسلامی که از ایشان به «شیخ ما» یاد می‌کند. ۲- حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید محمد رضا گلپایگانی یکی از مراجع تقلید که از استادش با وصف «حجه الله الکبری» یاد می‌کند. ۳-حضرت آیت‌الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی از مراجع تقلید ۴-حضرت آیت‌الله العظمی سید ابوالحسن رفیعی قزوینی ۵-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید احمد خوانساری ۶-حضرت آیت العظمی سید محمد داماد ۷-حضرت آیت‌الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی از مراجع تقلید ۸-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید رضا بهاء الدینی تألیفات آیت‌الله حایری : ۱-کتاب الصلوه ۲-کتاب النکاح ۳-کتاب الرضاع ۴-کتاب المواریث ۵-حاشیه بر عروه الوثقی ۶-دررالفوائد فی الاصول ۷- التقریرات فی اصول الفقه ۸-رساله‌ای در اجتهاد و تقلید.

ابو طاهر، مطهر میبدی

مطهر میبدی، از جمله خوش نویسان و دانشمندان اسلامی قرن پنجم بوده‌است که در مکه و بغداد دو مرکز بزرگ علوم اسلامی به کسب علم و دانش و حدیث پرداخته‌است.متأسفانه از زندگی نامه و آثار علمی و قلمی وی اطلاعی در دست نیست و تنها در انساب سمعانی به معرفی او پرداخته شده‌است. سمعانی درباره وی می‌نویسد: ابوطاهر...المیبدی، از معروفترین و سرشناسان روزگار است که برای کسب حدیث، مسافرت‌های زیادی انجام داده‌است و روایات بسیاری به خط خوب و زیبای خود نوشته‌است. نامبرده در مکه از ابوالحسن محمد بن علی صخر الازدی، و در بغداد از ابوالحسین احمد بن محمد النقور بهره برده‌است.

________________________________________

 

سراميک ها ممکن است لعاب دار و يا بدون لعاب باشند. لعاب کاشي ها در انوع مختلف در دسترس هستند لعاب مات، نيمه براق، براق، سفيد يا رنگي و گلدار، همچنين خشت کاشي نيز در ابعاد، اشکال متنوع داراي سطحي صاف يا بر جسته، زبر يا طرحدار مي باشد که بر حسب مورد ومحل مصرف انتخاب مي شوند. خشک کاشي را که به آن بسيکوييت مي گويند به کمک لعاب مورد نظر اندود مي کنند و اين لعاب به صورت گرد مخلوط شده در آب به صورت معلق ( سوسپانسيون ) مي باشد اندود مي کنند. خشت آماده شده وارد کوره پيش پخت و سپس کوره اصلي مي شود و پس از پخت درجه بندي و بسته بندي مي گردد. درجه بندي کاشي ها بر اساس کيفيت آن، در ابعاد خشمک و لعاب کاري تعيين مي گردد. کاشي بايد داراي لبه هاي قائم، ابعاد دقيق و لعاب يکنواخت و بدون پريدگي و خال باشد کاشي هاي لعابي با ضخامت 4 تا 12 ميليمتر بر حسب مکان مورد مصرف تهيه مي گردند. نوعي از اين کاشي ها که سطح زبر تري دارند منحصرا براي کف استفاده مي شوند سراميک هاي موزائيکي نيز نوعي از سراميک ها هستند که از قطعاتي با شکل هندسي و کوچک که به صورت شبکه اي بر روي ورقه اي از کاغذ گراف مخصوص در کنار هم قرار گرفته اند، تشکيل مي شوند. اين سراميک ها روي بستري از ملات قرار مي گيرند و پس از گرفتن ملات، روي آن را با آب خيس مي کنند تا کاغذ آن جدا شود وسپس با دوغاب دور آنها را پر مي کنند. به طور کلي در مورد کاشي و سراميک بايد مندرجات استاندارد شماره 25 ايران رعايت شود.

از دوغاب ماسه سيمان براي چسباندن کاشي لعاب دار و يا بدون لعاب روي سطوح قائم استفاده مي شود. نسبت حجمي اين دوغاب 5 :1 است و برا ي پر کردن بندها از دوغاب سيمان و پودر سنگ بهره مي برند. دوغاب را مي توان با ماده دافع آب مخلوط نمود. در بعضي از موارد براي چسباندن کاشي و سراميک از چسب هاي خميري مخصوص استفاده مي کنند. اين چسب ها غالبا بر روي ديوارهاي بتني يا گچي استفاده مي شوند. اين نوع مواد معمولاً در مقابل آب، اسيد و مواد نفتي مقاوم مي باشند. بايد در اجراي کاشي کاري مواردي مثل تراز، شاقول و قائمه بودن زوايا رعايت شود و به هنگام استفاده از دوغاب ماسه سيمان که با ساير ملات ها به خصوص گچ و خاک و کاه گل چسبندگي ندارند قبلا بايد ديوار به کمک ملات سيمان ساخته و يا اندود شده باشدو در اجراي کاشي کاري بايد کليه نکات آجر چيني مورد نظر قرار گيرد.

 

کاشي

خاک رس، نسبت به کاني ذاتي خود، به گروه کائولين ALO2, 2SO2,2H2O و و هالوزيتها al2o ,2SO2,4h2o ومونت مورفوفيت تشکيل شده است. کاشيها، بهترين مصالح موافق از نوع سراميک مي باشند که هم ارزان و هستند و هم استحکام و ظرافت و زيبايي آنها ذخيره کننده است. کاشي، داراي انواع مختلف ساده، براي سينه ديوار و انحنا دار براي شروع و انتهاي نبشها و نوع مخصوص قرنيز که کاشي را با حالت زيبايي، به سراميک يا موزائيک و سنگ کف مي رساند، مي باشد. کاشيها به صورت رنگارنگ و نقاشيها و صور مشبک و برجسته و يا يک طرح يا در کل به صورت تابلو و نوشته و غيره ساخته مي شوند. کاشي در کارخانجات کاشي سازي، با لعاب و رويه زدن و پختن در جا، با استحکام و اندازه هاي مختلف ساخته مي شود. لعابها معمولاً از کايولين، کوارتز، فلدسپاتها و با اضافه کردن گچ و اکسيد آهن گرفته مي شود که براي لوله هاي فاضلاب و غيره مصرف و در مورد رنگها از اکسيدهاي فلزات استفاده مي شود. اين مجموعه ها به صورت پودر آهن شده وبا دستگاه روي کاشي کشيده مي شود و در کارخانه خشک و پخته مي شوند و اين عمل کاشي را ضد آب مي کند. براي ممکن ساختن چسبندگي کاشي با ملات، آن را 5/1 تا 2 ميليمتر برجسته مي سازند. کاشي با ابعاد 10×10 الي 40×40 براي ديوارهاست. از جمله ساير موارد، نمي توان به مواردي نظير کاربردهاي بهداشتي مثل وان و روشويي و موارد ديگر که پس از لعاب دادن، بر روي آنهاکارهاي اضافه، انجام مي گيرد و به صورت سبک و تميز در مي آيند، اشاره کرد. کاشيهاي ديواري حداقل 6 ميليمتر و حداکثر 10 ميليمتر ضخامت دارند تا انقباض نداشته باشند کاشيها را 100 درجه گرما داده و فورا داخل آب 20-18 درجه قرار مي دهند، در اين قسمت احتمال ترک برداشتن آزمايش مي شود.

کاشيها در دماي 1250- 1200 درجه پخته شده و سپس از دادن لعاب، آنها را دوباره 1260 – 1100 درجه حرارت مي دهند. کاشيها طبق بند 7-4-2 – آيين نامه سازمان برنامه، از لحاظ نداشتن نقص، درجه يک و با داشتن چند خال 2/1 ميليمتر در رويه و لبه درجه 2 واگر اين اشکالات 3-2 ميليمتر باشد درجه 3 خوانده مي شوند.

خمير چسب کاشي و سراميک به جاي بتن ماسه يا دوغاب

اين ماده بصورت آماده قابل تحويل است براي نصب کاشي و سراميک بر روي ديواره هاي بتني و گچي و سيماني و انواع قطعات پيش ساخته و سطوح قديمي کاشي کاري شده، يعني کاشي روي کاشي و سراميک روي سراميک و يا هر سطح آماده اي، مورد استفاده قرار مي گيرد.

خمير چسب کاشي بر پايه رزينهاي صنعتي با کيفيت مورد لزوم ساخته مي شود و براي نصب کاشي و سراميک داخل ساختمان ها مورد مصرف قرار مي گيرد اين چسب پس از ساخته شدن در مقابل نفوذ آب، رطوبت و عوامل جوي، حرارت و يخبندان کاملا مقاوم مي باشد از ديگر مشخصات اين چسب اين است که نصب کاشي و سراميک را بسيار آسان نموده و داراي قدرت چسبندگي فوق العاده اي بر روي سطوح و خاصيت الاستيک کافي و انعطاف پذيري و مقاوم در قبال نشست، مخصوصاً ساختمان هاي بلند و در مورد تنش هاي ساختماني، لرزش و انقباض و انبساط ساختمان مي باشند از دو طريق سنتي و دوغابي و لقمه چسب موجود که باعث تجمع حشرات مضر مي باشند بهداشتي و يا صرفه تر مي باشد.

ميزان و طريقه مصرف :

مقدار مصرف بستگي به ميزان سطح زير کار ( زير سازي) دارد. هرچه سطح صاف و گونيايي تر باشد، مقدار مصرف کمتر مي شود. بهتر است چسب را با ماله دندانه دار بصورت افقي و عمومي چند بار به سطح کشيده آنگاه به دقت کاشي را نصب کرد. در سطوح صاف و يکنواخت ميزان مصرف 2 کيلوگرم بر متر مربع مي باشد. پس از کشيدن چسب روي سطح ديوار، در دماي معتدل ( حدود 20 درجه سانتيگراد ) بهرت است حداکثر ظرف مدت 20 دقيقه، نصب انجام گيرد اگر ديرتر از اين مدت زمان اجراي نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر دير تر از اين مدت زمان، اجرا نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر در چنين شرايط نصب انجام شود، اجرا کامل نبوده و قابليت چسبندگي صحيح نمي باشد. کاشي وسراميک ها بر روي سطوح تا مدت 2 ساعت قابليت جابجايي دارد. دماي محيط بايد درحدود 20 درجه سانتيگراد باشد و اگر درجه حرارت کافي نباشد بايد محيط گرم شود، سپس شروع به ا جرا کنيم. حداقل 60% در صد کاشي بايد آغشته به خمير يا چسب به ديوار بارشد. در حالت چسباندن کاشي بر روي کاشي قديمي بايد با نوک چکش تيشه دار، کاشي قديمي را مضرس نمود تا کار با کيفيت مطلوب صورت گيرد. شرايط نگهداري و انبار داري با هواي معتدل و به دور از يخبندان 5 ماه مي باشد.

پودر چسب کاشي و سراميک :

مشخصات : پودر چسب کاشي وسراميک بر پايه سيمان و ساير مواد شيميايي متشکله توليد شده و به منظور نصب کاشي و سراميک در کف يا ديواره هاي سيماني مورد استفاده قرار مي گيرد.

خواص : پودر مورد بحث، در مقابل نفوذ آب مقاوم بوده و به همين سبب مي تواند جهت نصب کاشي وسراميک در کف آشپزخانه، حمام، دستشويي و هر محلي در ساختمان مورد استفاده قرار مي گيرد.

شرايط کار : به دليل وجود مواد شيميايي تا 5+ درجه سانتيگراد قابل مصرف مي باشد و در صورت کم بودن درجه حرارت، يا احتمال کاهش دماي هوا در 24 ساعت آينده، بايد از اجراي کاشي کاري صرف نظر نموده و يا محيط را گرم نگه داشت، پودر کاشي و سراميک پس از خشک شدن داراي مقاومت در برابر حرارت از 30- تا 120 درجه سانتيگراد مي باشد.

مقدار و طريقه مصرف : براي مصرف چسب پودري، بايد قبلا يک پيمانه آب را داخل ريخته و سه پيمانه پودر را در حال بهم زدن اضافه نموده و پس از 15 دقيقه، خميري صاف و يکدست بدست مي آيد. زمان منتظر ماندن پيشنهادي تا ظاهر شدن خواص مواد مختلف شيميايي که در چسب پودري و جود دارد ضروري است.

توصيه لازم :

چسب آماده شده در مدت کمتر از يک ساعت، بايد مصرف شود، در غير اينصورت خشک شده وخراب مي شود. مقدار مصرف، بستگي به صاف يا ناصاف بودن زير سازي دارد ولي در حالت معمولي 3 کيلوگرم براي يک متر مربع مي باشد پس از انتقال بر روي سطح حداکثر تا 20 دقيقه باقي خواهد ماند پس از آن آن به علت تشکيل پوسته مخصوص بر روي آن حالت چسبندگي را از دست مي‌دهد. ماله مورد نياز چسب پودري و خميري شانه‌اي مخصوص بوده و از طرف شرکت سازنده تحويل مي‌گردد. چسب پودري در کيسه‌هاي 25 کيلويي به بازار عرضه مي شود.

 

سراميک

مواد آجر و سراميک و کاشي تقريباً به هم شباهت دارند و جزو سنگهاي مصنوعي محسوب مي گردند سراميک از مواد خام و معمولاً سنگهاي رسوبي که بيشتر از 40% Al2O3 دارند ساخته مي‌شود. سيلکات آلومينيوم بي آب mAl2O3nSiO2 که خواصشان با Fe, Ca , K , Mg, NA مقداري فرق مي کند، ‌به طور کلي خاک رس در دماي بيشتر از نقطه ذوب (80-1350 درجه) جزو طبقه نسوز قرار مي گيرد. ارزيابي کيفي مواد خام رابطه نزديکي با منشأ آنها دارد که هدف کار مهندسين مي باشد خاکهاي رس به نام رس آجر پزي جوشي با تخلخل لعابدار چيني و سراميکي وجود دارند. ذرات کوارتز فلدسپات، ‌ميکا و ديگر کانيها رس را غني مي‌کنند و بدون آن رس ضعيف خواهد بود. سراميک از انواع خاک رس ساخته مي‌شود و منظور از درست کردن گلي است که اول حالت پلاستيک داشته و پس از پخته شدن به صورت سنگ درآيد اضافه کردن بازالت و بلنديت و گرانيت حدود 8% و حدود 2% کرميت آن براي ريخته گري خوب است. آجر بنايي تنبوشه هاي کف و سوراخ دار براي زهکشي و سفال پوشش پشت بام ها از انواع سراميک هستند کاشيهاي ضد اسيد و موارد مختلف تزييني مخصوصاً به صورت کاشي معرق و تشت و گلدان و غيره از انواع سرايک مي‌باشند. سراميک توپر و ظريف سبک به صورت نماکاري کناره بخاريها، فرش کف، مقره شمع و وسايل بهداشتي مثل کاسه توالت و دستشويي وشبه موزائيک و حتي کاسه و بشقاب ساخته مي‌شوند به نوع سبک آن خاک اره مخلوط مي کنند که بعد از پخته شدن سوراخ دار مي‌ماند و از خاکهاي کائولن و رس و بان شيت (سرشو) و بگزيت و غيره که به ترتيب از پوسيده شدن سنگهاي آذرين فلدسپاتهاي گرانيتي ديوريتي و گابرووگنايس و پرفير که آب باران با CO2 هوا و اکسيد کربن CO2H2 بتدريج پوشانيده است سنگهاي کلسيم سديم و کاليم به صورت سيليکاتهاي آلومينيومي مانده که حدودا 50 درصد ماسه کارتزي دارد و براي خالصي آن را مي شويند يا در ماسه شورهاي گردنده درون آب مي چرخانند و اين آب کائولن ها را در حوضچه ها ته نشين کرده و صاف و خالص مي کنند که در اين صورت حدود 42 درصد سيليس SiO2، 40% اکسيد آلومينيوم دارد که در 750-450 درجه الي الي 800 درجه آب شيميايي آن تبخير شده و سخت مي شود و حرارت آن با ازدياد رس و اکسيد آهن بالا رفته تا 1200 درجه مي‌رسد. بهترين سراميک از اين نوع خاک بدست مي‌آيد. در سردشت، دره آستارا، فومن و.... خاکهاي فوق وجود دارند. سراميک انواع پوکه حدود 5% آب مي‌مکد و سخت (سراميک ) – که کمتر آب جذب مي‌کند را شامل مي‌شود. در فونداسيون تا سقف ساختمان در مراحل مختلف مصرف دارد. سراميک رنگهاي مختلف سفيد و زرد روشن دارد. نوع سفيد که پرسلن (Porcelain) خوانده مي شود داراي دو گونه دير ذوب و زود ذوب است. گونه دير ذوب آن داراي مواد اضافه شده اکسيد آهن و کوارتز و ماسه و ساير مصالح مي‌باشد. محصولات آنها در آجرنما، سراميک، موزائيک کف و لوله‌هاي فاضلاب مصرف دارد گونه زود ذوب آن که کوارتز و ماسه و آهک و مواد آلي اضافه شده دارد در آجرهاي سوراخدار و سبک مصرف مي‌شود. درجه پلاستيسيته سراميک به دانه بندي رس مربوط مي شود و با کم کردن مواد ماسه اي زياد مي‌شود. درشت آن که ماسه‌اي است 15/0 تا 5 ميليمتر و ريز آن تا 005/0 تا 15/0 ميليمتر مي‌باشد. سراميک ضد حرارت و صدا از تفاله کوره هاي بلند با فوران بخار و هوا فشرده و بر پايه مواد دولوميت و آهک رس دار و شيست و رس آهکي بوجود مي‌آيند، تفاله ها داراي اکسيدهاي Na2O2, NaO2, K2O2, P2O5, S, PbO, ZnO, FeS, Al2O3 ,TiO2, SiO2, CaO2 , CaO, MgO, MnO, Ca, N, Cu, F , Fe2O3, CeO3 مي باشد با 24 حرف قرنها نوشته بوجود آمده با چند علامت رايانه، قدرتهاي محاسباتي ميلياردي حاصل شده با مواد بالا در کيفيتهاي مختلف حرارت‌ها و درصدهاي متعدد، مي‌شود بي‌نهايت ترکيب درست کرد، براي اين است که هزاران سال است اين کار شروع شده و ادامه دارد و هر کس به دنبال بررسي سراميکهاي عهد عتيق و گذشته است

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:3 شماره پست: 12

 

کلمه سراميکاز Clay يا خاک رس گرفته شده است که در لاتين به آن Kerames گفته مي‌شود. اين واژه در اثر کثرت استعمال به سراميکتبديل شده است.

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي مي‌شوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاوم‌تر مي‌شوند. ظروف سفالي ، چيني و چيني‌هاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه مي‌باشند.

تاريخچه

________________________________________

 

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينه‌هاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان مي‌دهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاوم‌سازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفاده‌هاي فراواني از آن مي‌شود.

مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه مي‌شود. خاک رس ،‌ همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کاني‌هاي مختلفي يافت مي‌شوند.

طبقه‌بندي کاني‌هاي رس

کاني‌هاي سيليکاتي دو لايه‌اي

• کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان مي‌دهد. لايه اول شامل واحدهاي 2-Si2O5 چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي 2-Al2(OH)4 تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود مي‌آيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را مي‌سازد.

• هالوي‌سيت : کاني ديگر ، هالوي‌سيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

کانيهاي سيليکاتي سه لايه‌اي

• مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهي‌هاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروه‌هاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

• ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت مي‌باشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نمي‌توان براي آن در نظر گرفت.

ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير مي‌باشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوه‌اي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره مي‌شوند. ماسه ،‌ باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي مي‌شود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول مي‌شوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس مي‌شوند. ترکيبات واناديوم لکه‌هاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد مي‌کنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري مي‌شوند.

انواع سيليکا

دي‌اکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دي‌اکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت مي‌شود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميک‌ها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج مي‌باشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانه‌بندي کرده ، مي‌شويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

نقش فلدسپارها در سراميک‌سازي

فلدسپارها خاصيت سيال‌کنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده مي‌کنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشه‌اي در توده اوليه است.

انواع فلدسپارها در سراميک

1. فلدسپار پتاسيم KO , Al2O3 , 6SiO2

2. فلدسپار سديم Na2O , Al2O3 , 6SiO2

3. فلدسپار کلسيم CaO , Al2O3 , 6SiO2

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار مي‌روند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

منابع :

----------------------

www.parsidoc.com

دانشنامه رشد

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-طبقه‌بندی کانی‌های رس-کانی‌های سیلیکاتی دو لایه‌ای-کانیهای سیلیکاتی سه لایه‌ای-انواع سیلیکا-نقش فلدسپارها در سرامیک ‌سازی-انواع فلدسپارها در سرامیک-

نانوسراميک چيست ؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:5 شماره پست: 13

نانوسراميک چيست ؟

زمان ظهور نانوسراميک ها را مي توان دهه ۹۰ ميلادي دانست. در اين زمان بود که با توجه به خواص بسيار مطلوب پودرهاي نانوسراميکي، توجهاتي به سمت آنها جلب شد، اما روشهاي فرآوري آنها چندان آسان و مقرون به صرفه نبود. با پيدايش نانوتکنولوژي، نانوسراميک ها هرچه بيشتر اهميت خود را نشان دادند. در حقيقت نانوتکنولوژي با ديدگاهي که ارائه مي کند، تحليل بهتر پديده ها و دست يافتن به روشهاي بهتري براي توليد مواد را امکان پذير مي سازد.

شکل گرفتن علم و مهندسي نانو، منجر به درک بي سابقه اجزاي اوليه پايه تمام اجسام فيزيکي و کنترل آنها شده است و اين پديده به زودي روشي را که اغلب اجسام توسط آنها طراحي و ساخته مي شده اند، دگرگون مي سازد. نانوتکنولوژي توانايي کار در سطح مولکولي و اتمي براي ايجاد ساختارهاي بزرگ مي باشد که ماهيت سازماندهي مولکولي جديدي خواهندداشت و داراي خواص فيزيکي، شيميايي و بيولوژيکي جديد و بهتري هستند. هدف، بهره برداري از اين خواص با کنترل ساختارها و دستگاهها در سطوح اتمي، مولکولي و سوپرمولکولي و دستيابي به روش کارآمد ساخت و استفاده از اين دستگاهها مي باشد.

________________________________________

 

هدف ديگر، حفظ پايداري واسط ها و مجتمع نمودن نانوساختارها در مقياس ميکروني و ماکروسکوپي مي باشد. هميشه با استفاده از رفتارهاي مشاهده شده در اندازه هاي بزرگ، نمي توان رفتارهاي جديد در مقياس نانو را پيش بيني کرد و تغييرات مهم رفتاري صرفا" به خاطر کاهش درجه بزرگي اتفاق نمي افتند، بلکه به دليل پديده هاي ذاتي و جديد آنها و تسلط يافتن در مقياس نانو بر محدوديتهايي نظير اندازه، پديده هاي واسطه ا ي و مکانيک کوانتومي مي باشند.

● نانوسراميک ها

نانوسراميک ها، سراميک هايي هستند که در ساخت آنها از اجزاي اوليه در مقياس نانو (مانند نانوذرات، نانوتيوپ ها و نانولايه ها) استفاده شده باشد، که هرکدام از اين اجزاي اوليه، خود از اتمها و مولکولها بدست آمده اند. بعنوان مثال، نانوتيوپ يکي از اجزاي اوليه ا ي است که ساختار اوليه کربن c۶۰ را تشکيل مي دهد. به طور کلي فلوچارت سازماندهي نانوسراميک به شکل زير مي باشد :

بنابراين مسير تکامل نانوسراميک ها را مي توان در سه مرحله خلاصه کرد :

مرحله ۱) سنتز اجراي اوليه

مرحله ۲) ساخت ساختارهاي نانو با استفاده از اين اجزاء و کنترل خواص

مرحله ۳) ساخت محصول نهايي با استفاده از نانوسراميک بدست آمده از مرحله دوم

● ويژگيها

ويژگيهاي نانوسراميک ها را مي توان از دو ديدگاه بررسي کرد. يکي ويژگي نانوساختارهاي سراميکي، و ديگري ويژگي محصولات بدست آمده است.

▪ ويژگيهاي نانوساختارهاي سراميکي :

کوچک، سبک، داراي خواص جديد، چندکارکردي، هوشمند و داراي سازماندهي مرتبه ا ي.

▪ ويژگيهاي محصولات نانوسراميکي :

خواص مکانيکي بهتر: سختي و استحکام بالاتر و انعطاف پذيري که ويژگي منحصربه فردي براي سراميک هاست.

داشتن نسبت سطح به حجم بالا که باعث کنترل دقيق بر سطح مي شود.

دماي زينتر پايين تر که باعث توليد اقتصادي و کاهش هزينه ها مي گردد.

خواص الکتريکي، مغناطيسي و نوري مطلوب تر: قابليت ابررسانايي در دماهاي بالاتر و قابليت عبور نور بهتر.

خواص بايويي بهتر (سازگار با بدن).

▪ کاربردها :

نانوتکنولوژي باعث ايجاد تحول چشمگيري در صنعت سراميک گشته است. در اين ميان نانوسراميک ها، خود باعث ايجاد تحول عظيمي در تکنولوژي هاي امروزي مانند الکترونيک، کامپيوتر، ارتباطات، صنايع حمل ونقل، صنايع هواپيمايي و نظامي و … خواهندشد. برخي کاربردهاي حال و آينده نانوسراميک ها در جدول زير آمده است.آينده حال زمان نانوساختارها نانوروکش هاي چندکارکردي رنگ دانه ها پوليش هاي مکانيکي-شيميايي حايل هاي حرارتي حايل هاي اپتيکي (UV و قابل رؤيت) تقويت Imaging مواد جوهرافشان دوغاب هاي روکش ساينده لايه هاي ضبط اطلاعات پوشش ها و ديسپرژن ها سنسورهاي ويژه مولکولي ذخيره انرژي

(پيل هاي خورشيدي و باطري ها) غربال هاي مولکولي مواد جاذب و غيرجاذب داروسازي کاتاليست هاي ويژه پرکننده ها سراميک هاي داراي سطح ويژه بالا

نوارهاي ضبط مغناطيسي قطعات اتومبيل فعال کننده هاي پيزوالکتريک نيمه هادي ها ليزرهاي کم پارازيت نانوتيوپها براي صفحه نمايشهاي وضوح بالا هدهاي ضبط GMR

● نانوابزارهاي عملگر

شکل دهي سوپرپلاستيک سراميکها مواد ساختاري فوق العاده سخت و مستحکم سرماسازهاي مغناطيسي سيمان هاي انعطاف پذير مواد مغناطيسي نرم با اتلاف کم ابزارهاي برش WC/Co با سختي بالا سيمان هاي نانوکامپوزيت سراميک هاي تقويت شده «الگوريتم ها» و «تراشه» هاي کوانتومي محاسبات کوانتومي يک زمينه جديد و اميدوارکننده با قابليت بالقوه بالاي محاسباتي است، اگر در مقياس بزرگ ساخته شود. چندين چالش عمده در ساخت رايانه کوانتومي بزرگ مقياس، وجود دارد: بررسي و تصديق محاسبات و معماري سيستم آن.

قدرت محاسبات کوانتومي در قابليت ذخيره سازي يک حالت پيچيده در قالب يک "بيت" ساده نهفته است.

روش هاي نويني به منظور ساخت مدارهاي منطقي سطح پائين، سوئيچ کننده ها، سيم ها، دروازه هاي اطلاعاتي، تحت پژوهش و توسعه قرار گرفته اند که کاملاً متفاوت از تکنيک هاي حاضرند و به طور عميقي ساخت مدارهاي منطقي پيشرفته را تحت تأثير قرار مي دهند. از برخي از ديدگاه ها، در آينده اي نزديک، در حدود ۲۰ سال آينده، طراحان مدارهاي منطقي ممکن است به مدارهائي دسترسي پيدا کنند که يک بيليون بار از مدارهاي حال حاضر سريعترند.

مسائلي نظير طراحي، بکارگيري، تعمير و نگهداري و کنترل اين ابرسيستم ها به گونه اي که پيچيدگي بيشتر به کارآئي بالاتري منتهي شود، زماني که سيستم هاي منطقي شامل ۱۰۷، سوئيچ باشد،مهم است. به سختي ممکن است که آنها را به طور کامل و بي نقص، بسازيم، بنابر اين رسيدگي و اصلاح عملگرهاي شامل بررسي هزاران منبع خواهد بود. از اين رو طراحي يک سيستم با فضاي حداقل، حداقل هزينه در زمان و منابع، يک ارزش است. چنين سيستمي مي تواند در قالب "توزيع يافته"، "موازي" ويا در يک چهارچوب "سلسله مراتبي" قرار گيرد.

سخت افزارها و مدارهاي منطقي راه درازي را پيموده اند. ترانزيستورهاي استفاده شده در يک مدار ساده CPU چندين ميليون بار کوچکتر از ترانزيستور اصلي ساخته شده درسال ۱۹۴۷ است. اگر يک ترانزيستور حال حاضر با تکنولوژي ۱۹۴۷ ساخته شود نيازمند يک کيلومتر مربع سطح مي باشد (قانون مور)، در حالي که در ۱۰ الي ۲۰ سال آينده تکنولوژي موفق به گشودن راهي جهت توليد مدارهاي منطقي ۳ بعدي خواهد شد.

در اين ميان، چندين پرسش سخت و پژوهشي که در آکادمي ها وصنعت به آن پرداخته مي شود وجود دارد:

گرفتن پيچيدگي ها در تحليل روش هاي توليد SWITCH ،در روش هاي متولد شده به منظور مدل سازي چگونگي کارآئي آنها، در مدارهاي منطقي مورد نياز مهندسان، و امتيازات روش هاي نوين فناورانه بر روش هاي کلاسيک.

لحاظ کردن ملاحظاتي مبني بر تعداد سوئيچ ها در واحد سطح و حجم در درون ابزار (گنجايش)، تعداد نهائي سوئيچ ها در درون ابزار (حجم)، شرايط حدي عملگرها، سرعت عملگرها، توان مورد نياز، هزينه توليد و قابليت اعتماد به توليد و دوره زماني چرخه عمر آن.

پاسخ اين تحليل ها جهت پژوهش ها را به سمت روش هاي بهتر توليد سوييچ، هدايت خواهد کرد. ودر نهايت يافتن اين که چگونه يک روش ويژه در بهترين شکلش مورد استفاده قرار خواهد گرفت و نيز تحليل و تباين روش هاي مختلف توليد.

حرکت به سمت طراحي ظرفيت ابزار، جهت استفاده مؤثر از ۱۰۱۷ ترانزيستور يا سوئيچ است. چنين طراحي هائي در مقياس هاي مطلوب ، حتي بي شباهت در مقايسه با افزايش ظرفيت ابزارها خواهد بود.

طراحي هاي قويتر و ابزارهاي بررسي قوي تر به منظور طراحي "مدارهاي منطقي" با چندين مرتبه مغناطيسي بزرگتر و پيچيده تر.

طراحي پروسه هاي انعطاف پذيرتر جهت مسير توليد از مرحله طراحي منطقي، آزمايش و بررسي، تا بکارگيري در سخت افزار.

پروسه ها مي بايستي به قدري انعطاف پذير باشند که:

الف) توسعه اشتراکي درطراحي، آزمايش و ساخت ،به گونه اي که هيچ يک از اين گام ها تثبيت شده نباشد.

ب) توسعه طراحي، و بررسي به منظور کاوش يک روش نوين ساخت با هدف تقويت نقاط قوت و کم کردن نقاط ضعف .هر نوع از سيستم نانويي که توسط طراحان ساخته مي شود مي بايستي صحت عملکرد آن تضمين شود.

شاخص مقياس حقيقي و لايه هاي افزوده شده نامعين در سيستم هاي نانوئي، نيازمند انقلاب در طراحي سيستم ها و الگوريتم ها است. روش هائي که در زير معرفي مي شود، الگوريتم هائي هستند که به صورت بالقوه قادرند مسأله پيچيدگي محاسبات را کاهش دهند.

۱) بررسي مقياسي سيستم هاي نانوئي:

مانع بزرگي به نام« بررسي چند ميليون ابزار نانومقياس»، نياز به روش هاي انقلابي به منظور بررسي سيستم هائي که ذاتاً بزرگتر، پيچيده تر و داراي درجات نامعيني پيچيده تري هستند، را روشن مي کند. در ابتدا مروري کوتاه خواهيم داشت بر ضرورت "آزمايش مدل."[۱]

آزمايش مدل از روش هاي پذيرفته شده و رسمي در حوزه بررسي روش هاي ساخت است. اين حوزه شامل کاوش فضاي طراحي است به منظور ديدن اين نکته که خواص مطلوب در مدل طراحي شده حفظ شده باشد، به گونه اي که اگر يکي ازاين خواص، مختل شده باشد، يک""Counter Example توليد شود. Model Checking Symbolic بر مبناي [۲]ROBDDها يک نمونه از اين روش ها است.

بهرحال، BDDها به منظور حل مسائل ناشي از خطاي حافظه بکار گرفته مي شوند و براي مدارات بزرگتر با تعداد حالات بزرگتر و متغيرتر مقياس پذير نمي باشند.

دو روش عمده براي حل اين مسأله وجود دارد:

الف) يک روش حل مبتني بر محدود کردن آزمايش کننده مدل[۳] به يک مدار unbounded، است که به نام "unbounded model checking" يا UMC ناميده مي شود، به گونه اي که خواص آزمايش شده به تعداد دلخواه از Time-Frame" "ها وابستگي ندارد.

ب) روش ديگر مبتني بر مدل "مدار محدود[۴]" استوار است که به نام[۵] BMC ناميده مي شود در اين روش بررسي مدل با تعداد ويژه و محدودي از Time-Frame" "ها صورت مي گيرد.

ابتدا در مورد فرمولاسيون UMC که مبتني بر "رسيدن به سرعت در مراتب مغناطيسي" است و به وسيله تکنيک هاي مقياس پذير"BMC" پيروي مي شود، بحث مي کنيم و بالاخره اين که چهارچوبي را براي بررسي و لحاظ کردن درجات نامعيني به سيستم، معرفي مي کنيم.

۲) "UMC" مقياس پذير:

مزيت"UMC" بر "BMC" در کامل بودن آن است. روش "UMC" مي تواند خواص مدل را همانگونه که هست لحاظ کند زيرا اين روش مبتني بر قابليت آزمايش به کمک نقاط ثابت است. عيب اين روش در اين است که""ROBDD کاملاً به مرتبه متغيرها حساس است. ابعاد BDD مي تواند غيرمنطقي باشد اگر مرتبه متغيرها بد انتخاب شود. در پاره اي از موارد (نظير يک واحد" ضرب") هيچ مرتبه متغيري به منظور رسيدن به يک ROBDD کامل که نمايشگر عملکرد مدار باشد، وجود ندارد. به علاوه، براي خيلي از شواهد مسأله، حتي اگر ROBDD براي روابط انتقال ساخته شود، حافظه مي تواند هنوز در خلال عمل کميت گذاري، بترکد.

پژوهش هاي اخير بر بهبود الگوريتم هاي BDD جهت کاهش انفجار حافظه استوار و استفاده از خلاصه نگاري و تکنيک هاي کاهش، جهت کاهش اندازه مدل، تمرکز يافته اند.

"SAT Solver"ها ضميمه BDD ها مي شوند. روابط انتقال يک سيستم در قالب K، Time-Frame"" باز مي شود. "SAT" هابه ابعاد مسأله کمتر حساسند. اما به هر حال، SATها داراي يک محدوديت هستند و آن اين که خواص يک مدار را با تعداد محدودي (K)، مي سنجند.

اگر هيچ Countervecample در K، Time-Frame يافت نشد، هيچ تضميني براي همگرائي حل مسأله وجود ندارد.

BMC"" در مقايسه با UMC"" مبتني بر"BDD" ،کامل نمي باشد. اين روش مي تواند فقط "Counter Example"ها را بيابد و قادر به محاسبه خواص نمي باشد مگر آن که يک حد بر روي حداکثر اندازه Counter Example"" تعيين شود.

روشي براي ترکيب SAT-Solver و BDD به صورت فرمول CNF به کار گرفته شده است.

منابع :

----------------------

aftab.ir

وب سایت علوم پایه ( www.pmbs.ir )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

نانوسرامیک-نانوتکنولوژی،سنتز اجرای اولیه-خواص فیزیکی-بیولوژیکی-مقیاس میکرونی-مکانیک کوانتومی- الگوریتم پارازیت نانوتیوپها -

جايگاه صنعت سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:7 شماره پست: 14

جايگاه صنعت سراميک

پيشرفت صنعت سراميک در جهان کنوني و گسترش آن در تمامي شئونات زندگي ماشيني، اعم از مصارف خانگي و مصارف صنعتي به گونه‌اي اعجاب‌انگيز رو به فزوني است. اگر در گذشته نه چندان دور لفظ سراميک بيانگر ظروف و سرويس‌ بهداشتي بود، اما امروز با پيشرفت علم سراميک هم¬اکنون از دنياي پر رمز و راز الکترونيک موجودي ظريف چون ترانزيستور تا آجر نسوز، از کارد ميوه¬خوري گرفته تا بدنة موتور اتومبيل، از قطعات حساس موشک و سفاين فضايي تا فنرهاي سراميکي و هزاران قطعه کوچک و بزرگ در صنايع نساجي، شيميايي، الکترونيکي، الکتريکي، ماشين‌سازي و بطور اعجاب‌انگيز در زمينه پزشکي خصوصاً ارتوپدي صنعت سراميک حضور خود را مي‌نماياند.

________________________________________

 

آري اعجاب‌انگيز است که از مشتي خاک و گل، موجودي خلق مي‌شود که از فولاد سخت‌تر، عايق در مقابل هزاران ولت جريان الکتريسته، برنده‌تر از تيزترين تيغ‌ها، فرم‌پذير به هر شکل دلخواه، مقاوم در مقابل انواع اسيدها و در دماي بالا غيرقابل نفوذ و در عين حال اگر بخواهيم، فوق¬هادي نرم همچون يک رشته نخ، قابل انعطاف همانند يک فنر و نشکن چون پلاستيک را بوجود آوريم.

از خود سؤال مي‌کنيم آيا تنها اين قدرت اعجاب‌انگيز بشر است؟

پاسخ منطقي و منصفانه اين است: که هرگز، زيرا اين قدرت عظيم خداوندي است که در خاک کره زمين اين همه توانايي را نهاده است که انسان خاکي با تلاش و کوشش خود قادر به کشف اين همه قوانين پيچيده حاکم بر طبيعت گردد.

وسعت صنعت سراميک، در حالي که بيش از چهار هزار سال از قدمت آن مي‌گذرد، بگونه‌اي است که تا هزاران سال ديگر قدرت مانور کشفيات جديد را در خود جاي مي‌دهد. انقلاب بعد از الکترونيک در جهان صنعت، انقلاب سراميک بوده تا جائي که ميليون¬ها کتاب و مراکز بي‌شمار تحقيقاتي را به خود اختصاص داده است و نيز علم و تکنولوژي را در هر روز شاهد يک اختراع، کشف و تحول جديد نموده است. در صنعت سراميک کشور ما، خصوصاً در بخش کاشي، اکثر محققان بر اين باورند که سابقه ساخت سنتي آ‌ن و همچنين بکارگيري لعاب و رنگ جهت تزئين داراي قدمتي چندين هزار ساله مي‌باشد ولي در زمينه توليد به صورت امروزي به خصوص در بخش چيني مظروف و بهداشتي و همچنين تکنولوژي ماشين‌آلات آن جوان مي‌‌باشد. هر چند که در سال¬هاي اخير اين صنعت از رشد قابل توجهي برخوردار بوده است اما همچنان براي رسيدن به قله موفقيت در اين صنايع و جبران کمبودهاي موجود، تلاش و همت همه متخصصين، خصوصاً اساتيد دانشگاه¬ها، مديران خلاق، مسئولين دلسوز دولتي و سرمايه‌گذاران وطن‌پرست و انساندوست را مي‌طلبد.

استانداردهاي ملي

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:9 شماره پست: 15

استانداردهاي ملي    

به موجب بند يک مادۀ 3 قانون اصلاح قوانين و مقررات موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران ، مصوب بهمن ماه 1371 تنها مرجع رسمي کشور است که وظيفه تعيين، تدوين و نشر استانداردهاي ملي (رسمي) ايران را به عهده دارد.

اين موسسه از اعضاي اصلي سازمان بين المللي استاندارد (ISO)، کميسيون بينالمللي الکتروتکنيک (IEC) و سازمان بينالمللي اندازه شناسي قانوني (OIML) است که با رعايت موازين پيشبيني شده در قانون، براي حمايت از مصرفکنندگان، حفظ سلامت و ايمني فردي و عمومي، حصول اطمينان از کيفيت محصولات و ملاحظات زيستمحيطي و اقتصادي، اجراي بعضي از استانداردهاي ملي ايران را براي محصولات توليدي داخل کشور و / يا اقلام وارداتي، با تصويب شوراي عالي استاندارد، اجباري نمايد.

در بحث استانداردهاي مرتبط با صنعت کاشي سراميکي اساسا دو گروه از استانداردها در کشور ما مورد توجه مي باشند

الف ) استانداردهاي بين المللي که کميته متناظر با موضوع کاشي سراميکي و شماره 189 از طرف موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران مسئوليت مشارکت در تدوين آنها را بر عهده دارد

ب ) استانداردهاي ملي که در موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني مسئوليت تدوين آنها را برعهده دارد.

سيستم نشر اطلاعات فناوري سراميک هاي پيشرفته در راستاي ترويج فرهنگ استفاده از استانداردها در صنعت کاشي و سراميک کشور و از سوي ديگر توجه به حقوق مصرف کنندگان و ذينفعان اين حوزه، دسترسي به استانداردهاي ملي مرتبط با صنعت کاشي و سراميک را در اين بخش براي کاربران فراهم آورده است.

اين فهرست بر اساس سال تصويب استانداردهاي مذکور در کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني و در تعامل با موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران تکميل خواهد گرديد.

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1389

 

سنگ هاي ساختماني، گرانيت، ويژگي ها

سراميک هاي پيشرفته - عملکرد خود تميز شوندگي مواد فتوکاتا ليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته - تعيين ميزان ذرات درشت در پودرهاي سراميکي با روش الک تر - روش آزمون

شيشه و شيشه سراميک ها - روش آزمون

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار و مواد خام حاوي کروم قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت دوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت سوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت سوم

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1388

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين انبساط رطوبتي

کاشي هاي سراميکي، تعيين ميزان سرب و کادميوم آزاد شده از کاشي لعابدار

کاشي هاي سراميکي، تعيين ابعاد و کيفيت سطح

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت سايش سطحي کاشي هاشي لعاب دار

چسب هاي کاشي، تعيين تغيير شکل متقاطع چسب ها و گروت ها سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين مقاومت چسبندگي کششي چسب هاي سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين زمان باز

چسب هاي کاشي ، تعيين لغزش

چسب هاي کاشي ، صفحات بتني براي آزمون

چسب هاي کاشي، تعيين قابليت ترکنندگي

چسب هاي کاشي، الزامات طبقه بندي و شناسايي

چسب هاي کاشي ، تعيين مقاومت چسبندگي برشي چسب هاي ديسپرسي

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت شيميايي ملات هاي رزيني

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت در برابر سايش

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت فشاري و خمشي

گروت هاي کاشي، تعيين جذب آب

کاشي کاري ديوار و کف، آيين کار طراحي و نصب کاشي ها و موزاييک هاي سراميکي کف

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت خمشي سراميک هاي يکپارچه در دماي افزايش يافته

سراميک هاي پيشرفته ، سختي سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته ، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط روش تيغه شياردار

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مشخصات سايش سراميک هاي يکپارچه توسط روش توپي در ديسک

سراميک هاي ظريف، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط ترک سطحي با خمش

سراميک هاي پيشرفته ، مساحت سطحي ويژه پودرهاي سراميکي به وسيله جذب گاز

سراميک هاي پيشرفته ، فعاليت ضد باکتري مواد فتوکاتاليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته ، توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي توسط روش پراش ليزر

سراميک هاي پيشرفته ، خزش کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چسبندگي پوشش هاي سراميکي به وسيله آزمون خراش

سراميک هاي پيشرفته ، تعيين ضخامت لايه سراميک توسط نيمرخ سنج با کاونده تماسي

سراميک هاي پيشرفته، مقاومت برشي بين ورقه اي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف پيوسته

سراميک هاي پيشرفته ، رفتار فشاري کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي ، چرخه خستگي خمشي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چگالي توده اي پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، عملکرد پالايش هواي مواد فتوکاتاليتيک نيمه رسانا

سراميک هاي پيشرفته، استحکام خمشي سراميک هاي يک پارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته، تعيين چگالي مطلق پودرهاي سراميکي با پيکنومتر

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مقاومت خوردگي سراميک هاي يک پارچه در محلول هاي اسيدي و قليايي

سراميک هاي پيشرفته ، آماده سازي نمونه براي تعيين توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، ارزيابي چسبندگي پوشش هاي سراميکي به روش ايجاد فرو رفتگي (خراش ) راکول

سراميک هاي پيشرفته ، تحليل ويبول براي داده هاي استحکام

سراميک هاي پيشرفته ، مدول الاستيک سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق با تشديد صوتي

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1387

 

سراميک هاي پيشرفته، رفتار تنش- کرنش کششي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه با روش تيغه تک لبه ترک دار

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري عبور نور از لايه هاي سراميکي با زير لايه هاي شفاف

سراميک هاي پيشرفته، سامانه طبقه بندي

سراميک هاي پيشرفته ، واژه نامه

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1386

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر انبساط حرارتي- رطوبتي (اتوکلاو)

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر يخ زدگي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت خمشي و نيروي شکست

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابرضربه با اندازه گيري ضريب ارتجاعي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر شوک حرارتي

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چگالي و تخلخل ظاهري

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري مقاومت اکسيداسيون سراميک هاي غير اکسيدي يک پارچه

 

 

گزارشي از نوزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:11 شماره پست: 16

 

مابقي تصاوير در ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلمات کلیدی:

•    وزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

 

کاشیکاری و نصب سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:12 شماره پست: 17

قبل از اقدام به كاشيكاري ديوارها، بايد وضع ديوارها به لحاظ تراز و شاقول بودن

و همچنين قائمه بودن زوايا كنترل شود و چنانچه نواقص و اشكالاتي در زيرسازي

وجود داشته باشد، بايد آن را مطابق نظر دستگاه نظارت مرتفع نمود.روي

سطوحي كه براي كاشيكاري در نظر گرفته شده است، نبايد پوششي از

كاهگل، گچ و خاك، گچ يا هر نوع ملات ديگري غير از ماسه و سيمان وجود داشته

باشد. اگر ملات مصرف شده در بندكشي آجرهاي ديوار، ملاتي غير از ماسه و

سيمان باشد، بهتر است لااقل 24 ساعت قبل از اقدام به كاشيكاري، سطح ديوار

با ملات ماسه سيمان (به نسبت 6 ماسه و 1 سيمان، يا 10 ماسه و 1 سيمان)

به طريق گلنم (پاشيدن ملات) به ضخامت 3 تا 5 ميليمتر پوشانده شود. موارد

فوق براي مواقعي است كه كاشيكاري با دوغاب‌ريزي انجام مي‌شود.

كاشي را نبايد قبل از نصب، مدت زيادي در آب قرار داد كه زنجاب شود، فقط كافي است كاشي را در آب فرو برده و به كار برد. عرض بند در كاشيكاري حوضها و استخرها هميشه بايد 2 تا 3 ميليمتر باشد تا بندها به وسيله ملات پر شود. فضاي بين ديوار و كاشي به طور متوسط 3 سانتيمتر بوده و بايد به نحوي از ملات پر شود كه ملات كاملاً سطح پشت كاشي را بپوشاند. ريختن خرده آجر، گل رس (كه غالباً براي چسباندن كاشي به كار مي‌رود) و مانند اينها به پشت كاشي، ممنوع است.

در حمام، دستشوئي و مانند آن كه عايقكاري در بدنه ديوار قرار دارد، حتماً بايد روي عايقكاري توري سيمي، نصب و كاملاً به ديوار محكم شود. عايقكاري پشت كاشيكاري، نبايد چروك خورده باشد. بهتر است در تهيه ملات از مصرف سيمان سفيد خودداري كرد. چنانچه اجباراً در ساختن ملات از سيمان سفيد استفاده شود، بايد به جاي ماسه، پودر كوارتز (سنگ شيشه) به كار رود. بهترين نسبت براي مخلوط كردن سيمان سفيد و كوارتز نسبت يك سيمان و 6 پودر كوارتز تا يك سيمان و 10 پودر كوارتز مي‌باشد.

نبايد كاشي ديواري را در اماكني كه در معرض يخزدگي قرار مي‌گيرد، به كار برد.

نصب سراميك:

سراميك را روي بستري از ملات كه در بالا توضيح داده شد، قرار داده و با تخته ماله سطح آن را صاف مي‌كنند. بايد توجه داشت كه هنگام چسباندن سراميك، اندود رويه (ملات) نبايد گيرش خود را آغاز كرده باشد، زيرا در آن صورت سراميك كاملاً به ملات نچسبيده و بعداً جدا خواهد شد.

پس از نصب سراميك، و گيرش ملات، سطح سراميك را آب مي‌زنند تا كاغذ روي آن جدا شود و پس از آن با دوغاب، درز آنها را پر مي‌كنند. ممكن است سراميكها روي كاغذ نبوده و جدا باشند كه در آن صورت نصب سراميك، دانه دانه و با دقت فراوان پهلوي يكديگر انجام مي‌شود. در اين حالت بايد سطح به دست آمده كاملاً صاف و يكنواخت باشد. شكل سراميك، مربع، مستطيل، شش‌گوشه و مانند اينهاست.

ـ بندكشي

ميزان دوغاب سيمان و پودر سنگ براي پر كردن بندها به اندازه سراميكها بستگي دارد. دوغاب مصرف شده براي بندكشي همواره بيشتر از حجم فضاي خالي است، زيرا مقداري از دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري باقي مي‌ماند كه پاك مي‌شود و مصرف مجدد ندارد و لذا حجم دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري با احتساب دورريز به ميزان يك ليتر در هر مترمربع پيشنهاد مي‌شود. در بندكشي مي‌توان متناسب با رنگ سراميك از رنگهايي استفاده كرد كه به زيبايي سراميك بيفزايد.

ـ مراقبت ضمن گيرش

حداقل تا سه روز بعد از نصب سراميك نبايد به آن ضربه مكانيكي وارد آيد و درجه حرارت فضايي كه سراميك شده، نبايد از 5+ درجه سانتيگراد كمتر شود. در صورت لزوم پس از گيرش اوليه ملات بندكشي، آب دادن سراميك در چند نوبت كمك شاياني به ازدياد مقاومت مي‌نمايد.

کلمات کلیدی:

* كاشيكاري، سيمان، نصب سراميك،كاشی، سرامیك، كاشی گلچین، كاشی عمارت، كاشی نوآوران، كاشی باستان، مجتمع كاشی میبد، نازسرام، كاشی رباط، كاشی خیام، كاشی اطلس، كاشی نارین، كاشی اورست، كاشی عقیق، گرانیت آریا، كاشی یزد، كاشی میبد، سرامیك میبد،كاشيكاري،بندكشي،گرانيت

تاریخچه کاشی و سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:13 شماره پست: 18

لغت سرامیک از کلمه یونانی « کراموس » به معنی سفال یا گل پخته گرفته شده است و در واقع برای معرفی سرامیک باید گفت که عبارتست از هنر و علم ساختن و کاربرد اشیای جامد و شکننده ای که ماده اصلی و عمده آن خاکها می باشند .

تاریخچه کاشی و سرامیک

سفالگري از جمله باستاني ترين هنرهاي بشري و در واقع سرمنشاء هنر توليد كاشي و سراميك كه نخستين آثار اين هنر در ايران به حدود 10/000 سال قبل از ميلاد مي رسد كه به صورت گل نپخته بوده و آثار اولين كوره هاي پخت سفال به حدود 6000 سال قبل از ميلاد بر مي گردد . ادامه پيشرفت در صنعت سفالگري منجر به تغييراتي در روش توليد كه شامل تغيير كوره ها ، اختراع چرخ كوزه گري و هم در كيفيت مواد سفالگري نظير رنگ آميزي و لعاب كاري بوده است . زمان آغاز لعابكاري كه امكان ضد آب كردن و همچنين نقاشي كردن و زيبا سازي ظروف و سفال ها و تهيه كاشي را مقدور مي كرد به حدود 5000 سال پيش مي رسد . كاستيها روش و دانش لعاب كاري را از بابل به نقاط ديگر ايران رواج دادند . بعد از اسلام با تشويق استفاده از ظروف سفالي و سراميكي به جاي ظروف فلزي ، طلا و نقره صنعت سفالگري رشد تازه اي يافت و از صنعت سفال سازي و كاشي سازي براي آرايش محراب مسجد ، ضد آب كردن ديوار حمام ها ، ايجاد حوض و آب نما و انتقال ظروف و .خمره و لوازم و كوزه ها همچنين ، شيب بندي بام ها استفاده شده است .Image

ساختار سراميك

لغت سراميك از كلمه يوناني « كراموس » به معني سفال يا گل پخته گرفته شده است و در واقع براي معرفي سراميك بايد گفت كه عبارتست از هنر و علم ساختن و كاربرد اشياي جامد و شكننده اي كه ماده اصلي و عمده آن خاكها مي باشند ( اين خاكها شامل : كائولن و خاك سفال است ) . صنعت سراميك در واقع محدود به ساخت ظروف و وسايل و قطعات سفالي ساده گذشته نيست و كاربردي شگرف در همه ابعاد تمدن و تكنولو?ي نوين بشر امروز دارد . روش ساخت و تهيه .كليه وسايل سراميكي تقريبا يكي است و بسته به كاربرد ، تفاوتهاي جزئي در روش توليد دارد .

لعاب دادن كاشي و سراميك

براي آنكه سطح جسم درخشنده ، صاف و زيبا ، ضد آب ، ضد شيميايي و در صورت نياز آراسته شود روي آن را پس از خنك كردن با يك لايه نازك لعاب مي پزند . لعاب ( رنگ معدني ) به حالت مايع روي جسم خشك شده اندود مي شود . لعابها اصولا مواد معدني و سيليسي هستند كه يك لايه شيشه اي مانند در سطح خارجي سراميك .تشكيل مي دهند .

كاربرد سراميك ها

،استفاده از سراميك در كف سازي و نماسازي يا در توليدات وسايل بهداشتي و مصالح ساختماني نظير انواع آجر سفال هاي تزئيني داخل و خارج ساختمان سفال هاي بام ساختمان ، كانالهاي فاضلابي ، سفالهاي ضد اسيدي همه از سراميكهايي است كه از ديرباز تهيه و مصرف مي شده همچنين كاربرد سراميك در صنايع مختلف نظير تهيه وسايل مقاوم در برابر حرارت و الكتريسيته ، فيوزهاي الكتريكي ، شمع اتومبيل ، ريخته گري ، تهيه المانهاي حرارتي بسيار دقيق ، وسايل فضايي ، سمباده ، براده برداري ، تراشكاري ها ريخته گري فوق دقيق ، آجرهاي نسوز ، مقره هاي الكتريكي ، المانهاي تصفيه آب ، پوسته موتور ، گرافيت ، بتن ، مواد نسوز ، بدنه سفينه هاي فضايي ، انواع سيمانها ، محصولات شيشه اي و هزاران كاربرد ديگر كه روز به روز بر اهميت سراميك مي افزايد .

كاشي و كاربرد آن

.كاشي يكي ديگر از محصولات سفالين و سراميكي است كه بویژه در ساختمان كاربرد و اهميت ویژه اي دارد كاشي براي تزئينات داخل و خارج ساختمان و همچنين براي بهداشت و عايق رطوبت به كار مي رود . كاشي .تزئيناتي خارج ساختمان را بویژه در اماكن مذهبي به كار مي برندد . كاشي را در ابعاد و اندازه هاي گوناگون توليد مي كنند . كاشي كف و ديواري را در ابعاد زير 2×2 و 2 × 1 تا پنجاه در پنجاه سانتيمتر توليد مي كنند كه با رنگهاي گوناگون مي تواند يك نقاشي را در محل نصب نيز نشان دهد .كيفيت كاشي بايد به نحوي باشد كه تغييرات ناگهاني درجه حرارت 100 ـ 20 درجه سانتيگراد را به خوبي تحمل كرده و هيچگونه آثار ترك در بدنه و يا لعاب آن ظاهر نشود . كاشي ديواري را براي حفظ بهداشت و رطوبت در آشپزخانه ، محيط هاي بهداشتي ، حمام و دستشويي استفاده مي كنند . كاشي كف را نيز به علت ضد سايش بودن و مقاومت حرارتي و الكتريكي بالا در آشپزخانه ها ، حمام ها ، آزمايشگاهها ، رختشويخانه ها و كارخانجات .شيميايي به كار مي برند همچنين كاشي بايد داراي ابعاد صاف و گوشه هاي تيز باشد .

توليدي كاشي و سراميك در ايران

در سالهاي اخير كارخانجات توليد كاشي و سراميك ديوار و كف زيادي در ايران ايجاد شده اند و تحول بزرگي در اين صنعت بوجود آمده است و همچنين در مورد توليد وسايل بهداشتي و ظروف چيني و كارخانه مقره سازي كه در ايران فعال مي باشند و توانسته اند ظرف سي سال اخير توليد كاشي و سراميك را ازتوليد كم و سنتي و نيمه .صنعتي به حدود 70 ميليون متر مربع برسانند .

کلمات کلیدی:

* میبد، نارین قلعه، ابوالفضل رشیدالدین میبدی، قاضی میرحسین میبدی،حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی، آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدیایری، فیروزآباد، مهرجرد، بیده، کاروانسرا، یخچال خشتی، چاپارخانه، آب انبار، برج کبوتر، خورشید خانم، زیلوبافی، قنات،كاشيكاري، س

پیشینه ميبد

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:14 شماره پست: 19

پیشینه

این شهر دارای پیشینه‌ای چندین هزار ساله است. این شهر دومین مرکز شهری و تجاری استان یزد محسوب می‌شود و به واسطه بافت تاریخی ارزشمند خود تمام شهر در فهرست آثار تاریخی ایران به ثبت رسیده. لازم به ذکر است شهرک جهان آباد نیز از عمده ترین مراکز صنعتی این شهر می‌باشدواین شهرستان با تولید نیمی از کاشی وسرامیک کشور قطب این محصول محسوب می‌شود. میبد یکی از کانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است. روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. (شهرهای ایران، پیکولوسکایا) دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص از دیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی پاره‌سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخوردار بوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است

در مورد نام میبد سه نظر وجود دارد: ۱- در روزگارانی که میبد شهری بندری و مهم و دارای تاکستانهای بسیار وسیعی بوده‌است انگور این تاکستان‏ها به جاهای دیگر صادر می‏شده و لذا آن را صاحب می‌(می‌+ بد) نامیده‏اند. ۲-می بد همان تغییر یافته «موبد» در دین زرتشت می‏باشد. ۳-یزدگرد سوم دارای سه سردار نامدار به نامهای میبدار، بیدار و عقدار بوده که هر کدام به آبادانی میبد، بیده و عقدا کوشیده ‏اند. درتاریخ محلی یزد شهرساسانی میبد به عهد چند تن ازشاهان این خاندان ازجمله یزدگرد، قباد و انوشیروان نسبت داده‌اند و به نام یکی ازسرداران و یا فرزندان شاه می‌خوانند از جمله آنکه یکی ازسرهنگ‌های یزدگرد را بانی شهردانسته‌اند اما احمد کاتب روایتی دارد که بنای مدینه میبد به عهد پادشاهی قباد نسبت داده‌است. بنای مدینه میبد به واسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدینه میبد تمام کرد او را «موبدگرد» نام نهاد و به مرور ایام (گرد) را محذوف کردند و موبد را میبد گفتند. به طورکلی نام میبد (میبذ) به نوبه خود مهرو نشانی ازدوره ساسانی است، به روایتی دیگر به دلیل مساعد بودن آب و هوای این شهر یکی از سرهنگان یزدگرد همان مهبود ازسپهبدان نامدار عهد قباد و انوشیروان در این شهرسکنی گزیده و نام این شهر درگذر زمان بعد از دگرگونی میبد تغییریافته‌است.البته دیدگاه دیگری بر این باور است که این سرهنگ لقب میبدار را به واسطه فرماندهی این ناحیه بدست اورده‌است نه اینکه میبد بواسطه این سرهنگ. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

مقدمه

میبد کهن‏ترین شهرستان استان یزد و از کهن‏ترین شهرهای ایران به شمار می‏آید. کاوشهای باستان‏شناسی اخیر در محدوده نارین قلعه، قدمت آن را فراتر از هفت هزار سال نشان می‌دهد. میبد یکی از قطب‏های محور تمدنی ایران باستان به شمار می‏رود. بخشی از این محدوده تمدنی که از شمال به جنوب شرق ایران امتداد داشته، شامل ری، تپه‌های سیلک کاشان، نایین، عقدا، میبد، یزد، کرمان، بم و.... می‏باشد. حدود ۶۰۰ بنای ارزشمند در میبد شناسایی شده‌است که از این تعداد ۵۱ بنا تاکنون به ثبت آثار ملی رسیده و نزدیک به ۷۰ بنا نیز در حال ثبت شدن است. آن چه که میبد را از بسیاری از شهرهای دیگر متمایز می‏کند بافت نسبتا سالم و دست‏ نخورده تاریخی این شهر است که هنوز دارای حیات بوده و مردمان درآن زندگی می‌کنند. این ویژگی‏های منحصر به فرد سبب شده تا میبد به عنوان تنها و نخستین شهر ایران به ثبت آثار ملی برسد. یعنی تمام باغ شهر میبد (بافت تاریخی و باغهای اطراف آن) به عنوان اثری باستانی و ملی شناسایی و اعلام گردیده‌است. میبد در زمان‏های گذشته یک شهر بندری و یکی از ایستگاههای مهم در شاهراه باستانی جاده ابریشم بوده‌است که از کشور چین آغاز و به رم در کشور ایتالیا ختم می‏ شده‌است. سفالگری و زیلو بافی از صنایع و هنرهایی است که قدمت آن به زمان‏های به یاد نیامدنی این خطه برمی‏گردد. -->

میبد و صنعت

اساس اقتصاد شهر میبد بر صنعت استوار است. مهمترین صنایع میبد عبارتند از سفالگری، کاشی و سرامیک و ذوب آهن. کارخانه ‏های متعدد کاشی و سرامیک سازی، میبد را به قطب صنعت کاشی و سرامیک ایران تبدیل کرده‌است. هم اکنون بیش از یک چهارم کاشی ایران در میبد تولید می‏شود. سفالگری پیشه دیرینه مردمان این دیار بوده‌است و امروزه نیز سفال میبد به سرتاسر دنیا صادر می‏شود. به طور کلی رونق صنعت سفالگری و کاشی و سرامیک در میبد را باید در چهارچوب پیوند صنعت و سنت ارزیابی کرد. بزرگترین مرکز پرورش بلدرچین کشور که رتبه دوم خاورمیانه را نیز دارا می‌باشد در شهرستان میبد واقع است.

آموزش عالی

میبدیان تقریبا هر ساله از نظر ضریب پذیرش در کنکور سراسری دانشگاه‏ها رتبه اول کشور را احراز کرده‏اند. آمار، رقم پذیرش ۵/۱۶ درصد را به ما نشان می‌دهد. میبد دارای چندین واحد آموزش عالی می‌باشد که نزدیک به ۹۰۰۰ دانشجو در آنها مشغول به تحصیل می‏باشند.

جغرافیا و اقلیم شهرستان میبد

مخوف‌ترین کویرهای جهان در داخل لگن بزرگ و بسته فلات ایران واقع شده‌اند، که دشت رسوبی و پر دامنه یزد، یکی از حوضه‌های شاخص جغرافیایی آن است. گستره این دشت از دامنه‌های شیرکوه در جنوب آغاز می‌شود و با شیب ملایمی تا کویر سیاه‌کوه در شمال، در مسافتی بیش از یکصد کیلومتر ادامه می‌یابد. شهر میبد در بخش میانی این دشت واقع است. به طور کلی رشته کوههایی که دور تا دور فلات مرکزی را در برگرفته‌است سبب شده که دامنه‌های خارجی فلات، از رطوبت بیشتری برخوردار بوده و دامنه‌های داخلی آن خشک باشد. بنابراین کمبود نزولات جوی و آفتاب داغ آسمان صاف ایران، زندگی تب‌آلودی را در حاشیه کویر به وجود آورده‌است. میبد در ۵۴ درجه و ۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه طول جغرافیاییو ۳۲ درجه و ۱۴ دقیقه و ۴ ثانیه عرض جغرافیایی واقع بوده و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا ۱۲۳۴ متر می‌باشد. شهر میبد در شمال غرب شهر یزد، کنار جاده تهران - بندرعباس و راه‌آهن تهران - کرمان و در حاشیه کویر مرکزی ایران قرار دارد. اراضی خاوری آن دشت و هموار است و از سوی غرب به کوهپایه و ارتفاعات جنوبی عقدا منتهی می‌گردد. شهرهای یزد، صدوق و اردکان به ترتیب همسایگان جنوب شرق، جنوب و شمال این شهرستان هستند. مساحت کل شهر میبد بر اساس طرح هادی، ۵/۱۹ کیلومتر مربع (۱۹۵۲هکتار) می‌باشد که از این اراضی بخش‌های کشاورزی و باغات ۲۸۲ هکتار، اراضی مسکونی ۲۶۲ هکتار، موات و بایر ۴۵۲ هکتار است. بررسی میبد و نحوه استقرار آن نشان می‌دهد که توپوگرافی، آبهای تحت‌الارضی و استخراج آب (قنات) در شکل‌گیری شهر نقش مهمی داشته‌است. میبد در کنار مسیل رودخانه‌های قدیمی و در جوار راه قدیمی ری – کرمان به صورت مجتمع‌های زیستی اولیه شکل گرفته‌است. این شهر بر روی شیب طبیعی که از جنوب به شمال بوده قرار دارد. این شیب به صورتی است که روستای رکن‌آباد در جنوب شهر حدود ۲۰ متر بلندتر از روستای عشرت‌آباد در شمال شهر است.

وضعیت اجتماعی شهرستان میبد

این شهرستان به لحاظ تراکم نسبی جمعیت، بعد از یزد قرار دارد. در حال حاضر جمعیت این شهرستان بالغ بر ۶۲۲۸۶ هزار نفر است. شهرستان میبد بر پایه تقسیمات کشوری که توسط دفتر تقسیمات کشوری وزارت کشور انجام گرفته شامل یک بخش مرکزی شهر میبد و دو دهستان: بفروئیه و شهیدیه و ۹۷ آبادی است. کشاورزی میبد رونق دارد و از دیرباز کشاورزی از کارهای مهم آن بوده‌است و هنوز بخش بزرگی از زمین‌های پیرامون شهر در محله‌ها به کشت یا به باغ انار اختصاص دارند. در زمین‌های خارج از محدودهٔ شهری نیز کشت گندم، صیفی، یونجه، پسته، پنبه و دیگر فرآورده‌های کشاورزی رواج دارد. در گذشته کشت‌زارهای پنبه در این ناحیه زیاد بوده‌است، ولی امروزه به دلیل کمی درآمد اقتصادی آن و کم شدن آب میبد جای خود را به باغ‌های انار و... داده‌است. مهمترین نقاط دامپروری میبد، آبادی‌های کوهپایه‌ای باختر و روستای حسن آباد است. همچنین شماری مرغداری نیز در میبد وجو دارد که علاوه بر تأمین نیاز ناحیه به دیگر نقاط نیز مرغ صادر می‌شود. صنایع دستی مردم این دیار زیلوبافی، سرامیک‌سازی، سفال‌سازی، کرباس‌بافی، فرش‌بافی و موتابی است که از گذشته دور در این ناحیه رواج داشته‌است. همه ساله زیلوهای بافت میبد و فرآورده‌های سرامیک‌سازی آن به دیگر شهرهای استان یزد و سایر نقاط ایران صادر می‌شود. دانشگاه آزاد میبد با بیش از ۴۰۰۰ دانشجو در رشته‌های کارشناسی سرامیک، عمران، حقوق، مترجمی زبان انگلیسی، زراعت، مرتع و آبخیز داری، کامپیوتر و... فعالیت دارد. میبد یکی ازکانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است.روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص ازدیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی تکه سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخورداربوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجینی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

سوابق و پیشینه تاریخی میبد

بر اساس شواهد موجود و یافته‌های بررسی‌ها، بنیاد اولیه شهر میبد متعلق به ادوار کهن تاریخ ایران است. به همین دلیل سازمان بین المللی یونسکو «[شهر تاریخی میبد][۱]» را در آثار آزمایشی تاریخی فرهنگی ایران قرار داده‌است. بر اساس یک افسانه، میبد در روزگار «کیومرث» بنیانگذاری شد و نخستین ساکنان این سرزمین یعنی اهالی فیروزآباد، مهرجرد، بیده، میبد و بارجین در دهانه رودخانه‌های قدیمی میبد یا به فاصله‌ای نزدیک از مصب آن‌ها استقرار یافته و از راه آب و دریا به این سرزمین پا گذاشتند. به دلیل آنکه امکان تأمین نیازهای اولیه از جویبارهای دائمی یا فصلی بستر این رودخانه میسر بود. ولی پس از تغییرات اقلیمی و کاهش آب‌های سطحی منطقه، اهالی آن به فنون آب‌یابی و کاریزکنی دست یافتند. «میبد» یکی از نمونه‌های نادر شهرهای باستانی ایران به شمار می‌رود، هرچند که بافت سنتی آن گزندهای فراوان دیده‌است، امّا هنوز بسیاری از پدیده‌ها و عناصر شهری قدیم، مانند راه‌های باستانی، بناها و تشکیلات وابسته به آن، کهن‌دژ، شارستان، بیرونه‌ها و آثار گسترش شهری و بازمانده بناهای کهن را می‌توان در آن تشخیص داد. کهن‌ترین سند هویت تاریخی و آغاز شهرسازی در سرزمین یزد، «نارین قلعه» میبد است. این کهن دژ همچون پیری خسته و خاموش سرگذشت سالیان درازِ رنج و آسایش مردمان این دیار را به یاد دارد. گسترش شهر بر اساس طرح و نقشه سنجیده‌ای صورت گرفت که در آن زمان برای پی‌ریزی یا توسعه شهرها به کار می‌بردند و در همه جای ایران کم و بیش همانند بود. نقشه منظم شهرهای ساسانی بیشتر بصورت شبکه مستطیل مانند با محورهای اصلی متقاطع و فرم چلیپایی بودند که خندق و حصاری محکم آن را فرا می‌گرفت. ابتدا و انتهای محورهای اصلی (شاهراه‌ها - شاهکوچه‌ها) به چهار دروازه می‌رسید. در این دوره، بر اساس یک باور ایرانی بر آن بودند که جهان چهار بخش دارد و شهرها را باید طوری بسازند که درهای آن به چهارسوی جهان گشوده باشد. این چهار سو را «چهارکوستیک» می‌خوانند. طرح گسترش شهر میبد در زمان ساسانیان دارای همین ویژگی‌هاست، تقریباً تمامی شالوده دیوارهای گرداگرد شهر و بخش قابل توجهی از خندق‌ها و دروازه‌های چهارگانه آن هنوز باقی است و با گذشت قرن‌ها و تغییرات گوناگون که غالباً تدریجی و گهگاه سریع و توسط فرمانروایان صورت گرفته‌است، شبکه اساسی شهر در محدوده «شارستان» هنوز آشکارا قابل شناسایی است. سکه‌های به جای مانده از دوران پوراندخت ساسانی که در این شهرستان ضرب می‌شد، از جمله اسناد تاریخی است که اهمیت سیاسی و مدنیت شهرستان میبد را در دوران ساسانی نشان می‌دهد.

میبد در کتب

احمد بن‌حسین بن علی کاتب در کتاب تاریخ جدید یزد می‌نویسد سه سرهنگ یزدگرد به نامهای بیدار و عقدار و میبدار، در سه منطقه سه دیه به نامهای بیده و عقدا و میبد ساختند. سید عبدالعظیم پویا در کتاب سیمای باستانی شهر میبد می‌گوید نام میبد نیز خود مهر و نشان ساسانی دارد تا آنجا که می‌دانیم نام میبد (میبذ) که از واژه‌های فارسی میانه‌است در دوره ساسانی به این شهر اطلاق گردیده‌است. ابن اثیر مورخ قرن ۶ در گزارش جنگهای داخلی آل‌سلجوق آورده‌است. هنگام محاصره اصفهان توسط برکیارق، خطیر الملک میبدی وزیر سلطان محمد بن ملکشاه از دروازه‌ای که به او سپرده شده بود اصفهان را ترک و به زادگاه خود، میبد رفت. در زیر به شرح آثار و ابنیه میبد که مراد از آن آبادی وسطی این بخش است که به طور مطلق میبد گفته می‌شود و در دو طرف خیابان اصلی قرار دارد، می‌پردازیم:

نارین‌قلعه

مهمترین بنای میبد، قلعه تاریخی و قدیمی آن است که ذکر آن در کتب قدیم بدین شرح مذکور افتاده‌است: روایتی که در تاریخ جدید یزد در باب قلعه میبد آمده بدین شرح است: «اما قلعه در زمان سلیمان پیغمبر علیه السلام ساختند و آن چنان بود که در زمان سلیمان علیه السام، فارس تختگاه سلیمان بود.... چنانکه مشهور و مذکور است سلیمان بفرمود که دیوان، در کوهی که قابل قلاع باشد به جهت حفظ خزینه، قلعه بسازند.... دال دیو بدین کوه رسید..... خبر به سلیمان رسید. فرمود که بر این پشته، از گل و سنگ، قلعه حصین دال دیو بسازد. دال دیو به فرمان سلیمان، قلعه میبد بساخت... و چون سلیمان وفات کرد بوم لرزی پیدا شد... و اکنون که حصار او کنده‌اند همچنان سخت ترین قلاع است و او را قلعه دالان خوانند....» مطالب تاریخ جدید یزد که در تاریخ یزد و جامع مفیدی هم با تفاوت‌های مختصر دیده می‌شود، حکایت از قدمت قلعه دارد.مشاهده قلعه و مخصوصاً خشت‌های قطور و بزرگ آن خود نیز موید کهنگی آن است. امروزه در محل، قلعه موجود را با نسبت «دالان» نمی‌خوانند و نامی است که متروک شده‌است. این تسمیه قدیم باید ماخوذ از «دال» باشد که نام مرغان بزرگ شکاری از نوع عقاب است. نظیر این اسم به شکل «دالدون» بر کوهی در نزدیک میمند شهر بابک اطلاق می‌شود. اهمیت قلعه میبد مربوط به عهد سلاطین آل مظفر است که در عمران و آبادی میبد کوشا بودند و قلعه آنجا پناهگاه محلی آنان بود و بنابر قول مولف تاریخ جدید یزد، محمد بن مظفر در سال ۷۳۷ «خزینه‌ای که در یزد بود تصرف کرد و لشکر را مرسوم داد و قلعه دالان میبد را عمارت کرد و خندق دور کرد.» بقایای کنونی قلعه میبد، با وجود خرابی‌هایی که به مرور ایام بر آن روی آورده دیدنی است و متاسفانه در این سال‌ها به سبب ایجاد خیابان، قسمتی از آن خراب و تسطیح شده‌است. قسمت‌های مختلف قلعه بر سطح تپه‌ای در چهار طبقه قرار دارد و هر طبقه بر طبقه دیگر اشراف دارد. بنای ارگ آن در مرتفع ترین نقطه تپه واقع شده‌است و یک طبقه هم در قسمت زیر قرار که اطاقک‌های کنده شده در دل خاک است از نوع بوکن یا بوکنه. اطراف قلعه، خندق عظیمی بوده که بعضی قسمت‌های آن به باغ تبدیل شده‌است.

کاروانسرا

به رباط‌های بزرگ و جامع کاروانسرا می‌گویند چه در شهر و چه در بیرون از آن باشد. کاروانسرا علاوه بر اتاق و ایوان دارای باربند و طویله و انبار است و اغلب ورودی آنرا بازار کوچکی به نام علافخانه تشکیل می‌دهد و بر روی سر در آن چند اتاق پاکیزه قرار دارد که به کاروانسالار اختصاص دارد.

انواع کاروانسراها از لحاظ کاربری خاص

کاروانسراهای شاهی

هزینه بنای این کاروانسراها از موجودی خزانه کشور تامین می‌گشته. این نوع ابنیه باعث آبادی کشور و فزونی اعتبار خزانه شاهی می‌گردید.

کاروانسراهای خصوصی

به وسیله اشخاص یا اوقاف برای استفاده‌های خصوصی برپا شده‌است مانند مسافرخانه‌ها

کاروانسراهای خیریه

این دسته علاوه بر کاروانسرا شامل آب انبار و پناهگاه‌هایی نیز هست که به وسیله اشخاص خیر بنا شده‌است.

کاروانسراهای شهری

اتاق‌های این کاروانسرا به مبلغ دو درصد فروشی که در آنجا انجام می‌گیرد، اجاره داده می‌شد. برای کاروانسراهاعلاوه بر مقررات بالا عواید گمرکی و عوارض دیگری مانند عوارض راهداری هنگام عبور از پل‌ها یا گداره‌های رودخانه یا چشمه را باید اضافه نمود.

انواع کاروانسراها از لحاظ محل احداث

[] کاروانسراهای کوهستانی

این بناها معمولا شامل اتاق‌های کوچکی هستند که به آسانی گرم می‌شوند و در شب‌های سرد زمستان پناهگاه خوبی به شمار می‌آیند. بندرت در کنار این نوع پناهگاه‌ها حیاط کوچکی قرار دارد و تقریبا تمام این پناهگاه‌های کوهستانی با سنگ‌هایی که در همان جا قرار داشت، ساخته شده‌اند.

کاروانسرا در دشت

این کاروانسراها از یک سو محل اقامت موقت و استراحتی برای مسافران و کاروانیان بودند و از سوی دیگر در بسیاری از موارد مکان‌های بسیار مناسبی برای دفاع در برابر راهزنان به شمار می‌رفتند. در زیر به یک نمونه از معروفترین کاروانسراها که در میبد واقع است، اشاره می‌کنیم:

سامانه کاروانی میبد

سامانه کاروانی میبد، یک مجموعه معماری کهن است که کارکرد اصلی آن تأمین رفاه کاروانیان، خدمات سفر و گردشگری، راهداری و نیز انجام مبادلات پستی و ارتباطی قدیم بوده‌است. این مجموعه در مسیر شاهراه باستانی «ری – کرمان، در پشت دروازه غربی شارستان قدیم میبد شکل گرفته و از دوره‌های دور تاریخی تا پنجاه سال پیش، کارکرد پررونقی داشته‌است. رباط میبد، در واقع یک ایستگاه بزرگ کاروانی در مسیر این معبر شرقی – غربی ایران بوده‌است که از شرق به سوی یزد ـ کرمان و سیستان تا ماوراء النهر و از سوی غرب به عقدا، نائین و اصفهان، کاشان و ری تا بین النهرین می‌رسیده‌است. با توجه به موقعیت دوایالت مهم باستانی ایران یعنی (ری و کرمان) در این مسیر، آن را شاهراه ری – کرمان خوانده‌اند. این راه علاوه بر اینکه معبر دیرین نظامی و بازرگانی منطقه بوده‌است، پس از اسلام، مسیر عمدهٔ رفت و آمدهای زیارتی مکه و حجاز و نیز عتبات کربلا و نجف گردید ؛ چنانکه تا همین اواخر، به نام «راه کربلا» خوانده می‌شد و راهی پررفت و آمد بود با توجه به نیاز حیاتی کاروانیان به «آب» وجود سرچشمه کاریز کهن «کثنوا» را می‌توان عامل اصلی بنیاد این مجموعه دراین نقطه از شهر به حساب آورد. در این ایستگاه کاروانی، طی سده‌ها و سالیان گذشته، بر پایه واقعیت‌ها و نیازها، عناصر متعددی با کارکردهای ویژه پدید آمده که هر یک به نوعی در پایداری این سامانه مؤثر بوده‌اند و عبارتند از: ۱-سرچشمه و بخشگاه قنات ۲-برج و بارو ودروازه شارستان ۳-کاروانسرا (رباط) ۴-آب انبار ۵-چاپارخانه ۶-یخچال خشتی ۷-گورستان

سرچشمه و بخشگاه آب قنات

برای کاروانیانی که از پهنه بیابان می‌رسیدند، آب نخستین و مهمترین نیاز بوده‌است وسامان دهندگان راهها ناگزیر بوده‌اند به هر طریق ممکن، آب مورد نیاز منزلهای کاروانی را تأمین کنند و یا ایستگاهها را در آبگاههای پایدار بنا سازند. با این حساب، وجود سرچشمه کاریز خوش آب «کثنوا» عنصر اصلی و اولیه شکل گیری این سامانه کاروانی در این نقطه بوده‌است.

برج و بارو و دروازه شارستان

بخشی از برج و بارو و خندقها و نیز دروازه غربی شارستان قدیم میبد، درست در ضلع شرقی ستگاه کاروانی و چسبیده به‌آن، دیده می‌شود. این همسایگی بسیار نزدیک با شهر و امکان برخورداریهای گوناگون از آن در دنیای پر بیم و هراس قدیم، موقعیتی بسیار ویژه برای این ایستگاه به شمار می‌آمده‌است ؛ بنا بر این امتیازها، سامانه کاروانی میبد طی سده‌های گذشته همواره پایداری وتوسعه یافته‌است.

کاروانسرا رباط

این کاروانسرا که گویا بر جایگاه کاروانسرای قدیمی تری ساخته شده، از جمله کاروانسراهای سبک صفوی و یکی از کاملترین کاروانسراهای بین راهی به شمار می‌رود. ساختمان کاروانسرا شامل: ساباط (با پوشش یزدی بندی)، ایوانهای بیرونی، هشتی ورودی، حیاط مرکزی، حوضخانه و مهتابی و چهار هشتی زیبا و فضاهای سرپوشیده (سول) شرقی و غربی و جمعاً صد ایوان و اتاق و اجاق برای استفاده کاروانیان بوده‌است. هم اکنون اداره میراث فرهنگی میبد و یک مرکز فرهنگی (کتابخانه مرکز اسناد) در بخشی از بنا استقرار یافته و سول (سالن) شرقی آن جایگاه موزه زیلوهای تاریخی میبد و سول (سالن) غربی آن نیز به عنوان رستوران سنتی و کافی شاپ (سفره سرای شاه عباسی)زیر نظر «شرکت تعاونی جهانگردی جاده ابریشم میبد»مورد استفاده همگانی است.

برج کبوتر خانه

این بنا در جنوب شرقی باروی قدیم میبد واقع است(محل کنونی فرمانداری میبد)بنا از خارج به صورت برجی مدور و آراسته به نقشهای ویژه و از داخل دارای سه طبقه و مجهز به هزاران لانه برای جلب و نگهداری پرندگان مهاجر است.برج کبوتر خان هم به لحاظ حمایت از پرندگان بی پناه و هم به جهت استفاده‌ای که در گذشته از کود آنها برای کشاورزان می‌کردند شایان توجه‌است.

سلطان رشید (سلطون رشید)

در نزدیکی و روبروی قلعه، یک بنای قدیمی قرار دارد که بنا به اظهار مردم محل، مزاری بوده. ظاهر آن نیز همین حکم را می‌کند. همین قسمت بازمانده شباهت تام و تمام به چند بقعه تاریخی و مرتفع یزد و ابرقو و مروست دارد که همه مزار بزرگان و از آثار قرون هفتم و هشتم هجری است. بلندی بدنه باقی مانده که قسمت سردر ورودی است، هشت متر است و از قسمت داخل سفید کاری بوده و مختصری از تزیینات و رنگ آمیزی قدیم آن نیز باقی است.

قلعه بشنیغان

در قسمت شمال بشنیغان، در گودی کنار جاده کنونی، قلعه چهار ضلعی ای با هشت برج قرار دارد که اکنون نیز مورد استفاده برای انبار جنس است. در قسمت بالای برج‌های قلعه، نقوش زیبایی طرح شده‌است. ظاهراً این قلعه از اوایل عصر قاجاری است.

مسجد جامع میبد

مسجد جامع میبد مجموعه‌ای از چند مسجد است که گونه‌های فضایی متنوعی را با طرحهای چندگانه عرضه می‌نمایند. این مسجد از نوع مساجد ایوان دار مرسوم در منطقه یزد است که از صحن مرکزی (حیاط) رو باز با طرح تکرار طاقنما در بدنه‌ها، و فضاهایی چون گنبد خانه و ایوان وسیع و بلند و شبستان‌های کناری به عنوان بخش تابستانه در جهت قبله و شبستان‌های زمستانه (یا گرمخانه) در سه جهت دیگر تشکیل شده و ورودی اصلی آن با سر در نسبتاً بلندی از طرف کوچه شرقی، با گذر از یک فضای تقسیم (هشتی) به صحن باز می‌شود.مسجد کوچک حاجی حسنعلی در نبش شمال شرقی مجموعه، دارای صحن طاقنما دار و شبستانی در جهت شمال می‌باشد که به فضای مخروبه پشت، متصل است. مسجد حسنی (امام حسن ع) در شمال غربی مجموعه دارای گنبد خانه‌ای است، با دو ردیف شبستان در جهت غرب و شرق و یک ردیف در جهت شمال که ورودی این بخش، نیز از همین جبهه‌است. فضای بدون ساخت وساز غربی نیز در گذشته محل مسجدی بوده که اکنون وجود ندارد. به طورکلی ساختمان کهن مجموعه با خشت و گل بنا گردیده وچندان تنوع مصالح ندارد. پوسته داخلی ایوان، پیشانی سرپایه‌های نمای صحن، در چهار طرف و پوسته بیرونی گنبد، با طرحهای ساده هندسی آجری کارشده‌است. حداقل آرایه‌ها در فضای معماری اصیل مسجد به چشم می‌خورد. بر کتیبه کاشی معرق که در بدنه داخلی محراب، انتهای گنبد خانه نصب است تاریخ ۸۶۷ ه. ق و نام دوازده امام و بر کتیبه چوبی درب ورودی تاریخ ۹۱۳ ه. ق و آیه‌ای از قران نگاشته شده‌است. مسجد جامع میبد بنا به نوشته‌های تاریخی و مستندات معماری و باستان شناسی، از جمله مساجد کهن تمدن اسلامی ایران محسوب می‌شود. بنیان مسجد، مربوط به حدود سده دوم هجری است که شواهد و مدارک حکایت از طرح مسجدی شبستانی با صحن و فضای سر پوشیده دارد. عمق شبستان در جهت قبله برابر با دو فرش انداز بوده و نبش پایه‌ها، نیم ستون‌هایی داشته که قوس‌های باربر بر آنها استقرار داشته‌است. مسجد این زمان در کنار مساجد کهن نخستین فهرج، ساوه، اصفهان، دامغان و یزد قرار می‌گیرد. همزمان با تحولات معماری در گستره تمدن ایران و وارد شدن عناصر فضایی ایرانی، در طرح فضایی و نقشه مسجد جامع میبد نیز، تغییر ایجاد شد. به این صورت که بنا از طرح شبستانی به مسجدی گنبدی و ایوان دار تبدیل شده و به سوی غرب گسترش پیدا کرد و مناره‌ای قطور و بلند در انتهای ضلع شمالی به مجموعة فضایی افزوده گردید. (در حدود سده ششم هجری) اما گسترش تاریخی بنای مسجد جامع پس از سدة هفتم اتفاق افتاده‌است. گنبد خانة خشتی و شبستان اطراف آن که به نام امام حسن (ع) شهرت دارد، در شمال غرب به مسجد افزوده و فضای پشت مناره نیز جزء بخش سر پوشیده مسجد شد. مسجدی ایوان دار در سمت غربی مسجد قدیم الحاق گردید که آخرین حد گسترش فضایی بوده که تا چند سال پیش نیز آثار آن در زمین مسطح و خالی فعلی وجود داشت. جهت قبله در فضاهای مربوط به دورة گسترش، نسبت به مسجد قدیمی انحراف دارد. در حدود سدة نهم هجری تعمیرات و تغییراتی در بخشهای مختلف پس از آسیب‌های وارده به بنا صورت گرفته و محراب فعلی جایگزین محراب قدیمی شد؛ تاریخ ۸۶۷ نیز مربوط به همین زمان است. تغییر در طرح صحن مسجد و ساخت شبستان شمالی در جای فضاهای قدیمی و بخشی از مناره، بعدها در بنا بوجود آمد. آخرین تغییرات و تحولات اساسی مسجد مربوط به دورة قاجار می‌شود که شامل ساخت مسجد حاجی حسنعلی در شمال شرقی مجموعه و شبستان زمستانی حاجی رجبعلی در بخش غربی صحن، با جهت قبله‌ای متفاوت از فعالیتهای دو برادر خیّر میبدی است که جایگزین ساختارهای قدیمی گردیدند. مسجدی نسبتاً بزرگ، با حیاط و ایوان تابستانی و گرمخانه مفصل زمستانی است. آثار تاریخی و دیدنی آن به شرح زیر معرفی می‌شود: ۱- در بزرگ ورودی، ساخت سال ۹۱۳ هجری که بر دو لنگه آن در دو کتیبه به خط نسخ کنده شده‌است: قال الله تبارک و تعالی و تقدس، و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا، ۲- در محراب گرمخانه، سنگی قهوه‌ای رنگ به اندازه ۴۵ × ۷۶ سانتی متر نصب و بر سطح آن به کوفی کهنه‌ای عبارات زیر نقر شده‌است: حاشیه:بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. در قوس:لا اله الا الله، محمد رسول الله زیر قوس:الله اکبر کبیرا، الملک لله ×دنباله اش خوانده نشد. ۳-در محراب ایوان تابستانی یک قطعه سنگ قبر خوش تراش با خطوط کوفی تزیینی و نقوش، مربوط به قبر دختر مولف کشف الاسرار به اندازه ۴۸ × ۷۸ سانتی متر نصب است؛ با این عبارات: حاشیه اول:بسم الله الرحمن الرحیم. ان الذن قالو ربنا الله ثم استقامو، تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا... نحن اولئاوکم فی الحیوة. حاشیه دوم:بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هو... و ما خلقهم. حاشیه سوم: بسم الله الرحمن الرحیم. شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم قائماً بالقسط، لا اله الا هو العزیز الحکیم. پیشانی: لا اله الا الله، محمد رسول الله. درقوس: بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. متن: هذا قبر السعید فاطمه بنت الامام سعید رشید الدین ابی الفضل ابن ابی سعد بن احمد مهریزد، رحمة الله علیها، توفی فی جمادی الاولی سنه اثنی و ستین و خمس مائه. ۴- در قسمت فوقانی محراب، کتیبه کاشی معرقی به شکل مربع که وسط آن خالی است قرار دارد و حاشیه‌ای را تشکیل داده که در داخل آن دوازده امام نوشته شده. تاریخ این کتیبه صفر سال ۸۶۷ هجری است. ۵- یک قطعه زیلوی وقفی کهنه در صحن ایوان پهن است به اندازه ۷٫۴۰ × ۳٫۱۴ متر که نقش بیست و چهار سجاده در آن بافته شده‌است: وقف صحیح شرعی نمود جناب ستوده آداب، حاج الحرمین الشریفین، حاجی عبد الرشید خلف مرحوم عبد العلی میبدی این زیلو را بر پلیثه تحت قبه مسجد جامع مزبور. بیرون نبرند مگر در شبستان مسجد مزبور برند. تحریراً فی شهر ربیع الثانی سنه ۸۰۸، عمل استاد علی بیدک ابن حاجی میبدی. یخچال خشتی میبد در کنار مجموعه کاروانسرای شاه عباسی، گنبد زرد رنگ مخروطی شکلی به چشم می‌آید که سابقاً یخچال بوده‌است. از نظر شناخت یکی از وسایل تمدن و زندگی آن منطقه قابل ملاحظه‌است و مخصوصاً که بنای آن نیز قدیمی(۲۰۰ سال فبل) است. یخچال میبد تماما ازخشت خام بنا شده واز اجزا اصلی حوض یخ بند، دیوار سایه انداز، مخزن وگنبد خشتی تشکیل شده‌است

آب انبار کلار

آب انبار کلار روبروی رباط میبد و بر سر راه قدیم، در سال ۱۰۷۰ هجری ساخته شده‌است. سنگ تاریخ آن بر جرز سمت چپ مدخل نصب است؛ با این عبارات: معمار همت رفیع نهمت، خلف دودمان نجابت و شرافت، صاحب خلق وسیع میرزا محمد سمیع المغفور بغفران ربه الکرم حکیم کریما بن میرزا محمد ابراهیم، بنای این برکه عالیه به مقتضای «و من الماء کل شیئ حی» حیوة بخش مترددین گردید، فی سنه سبعین بعد الالف. به سرکاری خواجه محمد تقی فیروز آبادی اتمام یافت. کتبه العبد محمد ×خوانده نشد× الیزدی، غفر الله له. در جوار این آب انبار، ویرانه یک یخدان یا یخچال قدیمی نیز دیده می‌شود.

چاپارخانه

از دیگر ساختمان‌های مهم میان راهی چاپارخانه بوده که عملکرد اصلی آن جهت استراحت چاپارهای دولتی و تعویض اسب‌های خسته با اسب‌های تازه نفس بوده‌است. چاپارها، نامه‌ها و اوامر دولتی را از مرکز به ایالات و برعکس انتقال می‌دادند. سابقه چاپارخانه‌ها نیز در ایران به قرون پیش از اسلام می‌رسد. چنانچه هرودت و گزنفون هر دو در مورد چاپارخانه‌ها ایران توضیحات مفصل داده‌اند. هرودت می‌نویسد: «در منازل، اسب‌های تندرو تدارک شده. به این ترتیب که چابک سوارها نوشته‌های دولتی را از مراکز تا نزدیک ترین چاپارخانه برده، به چاپاری که حاضر است می‌رساند و او فوراً حرکت کرده، آن را به چاپارخانه دوم می‌برد و باز تسلیم چاپاری می‌کند. بدین منوال شب و روز چاپارها در حرکت اند و اوامر مرکز را به ایالات می‌رسانند. راجع به سرعت حرکت چاپارها مورخ مذکور گوید که نمی‌توان تصور کرد که جنبنده‌ای سریعتر حرکت کند.... گزنفون تاسیس چاپارخانه‌ها را به کوروش بزرگ نسبت داده و گوید که برای تعیین مسافت چاپارخانه‌ها از یکدیگر تجربه کردند که اسب در روز چقدر می‌تواند راه برود بی اینکه خسته شود و آن را میزان قرار دادند. اگر هم این گفته اغراق باشد، مسلم است که کسی نمی‌تواند به سرعت چاپارها حرکت کند.» در دوره سلطنت حکومت‌های اشکانی و ساسانی و بعد از اسلام نیز چاپارخانه‌ها برای دستگاه‌های دولتی اهمیت بسیار داشته‌اند و چاپارها علاوه بر انجام مراسلات، چشم و گوش حکومت نیز بوده‌اند و اخبار گوناگون را از نقاط مختلف به مرکز انتقال می‌دادند. «در دوره قاجاری مسافران ترجیح می‌دادند که در چاپارخانه‌ها اقامت کنند چون اطاق‌های آن تمیز تر از اطاق‌های کاروانسرا بوده. چاپارهای این دوره در مقابل دریافت وجهی مسافران را به مقصد می‌رساندند.» همانگونه که در قسمت قبل ذکر شد، تعداد بسیار زیادی از کاروانسراهای بین راهی در ایران باقی مانده؛ ولی چاپارخانه‌های اندکی از دوران قدیم در کشور باقی است و ماکسیم سیرو در کتاب خود دلیل آن را این گونه توضیح می‌دهد: «به علت‌های مختلف، این نوع ایستگاه‌ها اکنون از بین رفته‌اند و اگر اثری از ویرانه‌هایشان باقی مانده باشد زیاد قابل تشخیص نیست. در واقع این چاپارخانه‌ها بیشتر با خشت خام یا چینه ساخته شده بود و در بسیاری از موارد در میان آبادی‌ها سر راه بودند.گاهی نیز گوشه‌ای از آن اختصاص به چاپارها پیدا می‌کرد.» یکی از چاپارخانه‌های قدیمی که نسبتاً سالم مانده در کنار کاروانسرای میبد می‌باشد و همان گونه که در این اشکال مشخص است این ساختمان‌ها نیز مانند کاروانسراها دارای برج و بارو و محافظین، جهت تامین امنیت افراد داخل چاپارخانه بوده‌است. این ساختمان‌ها به تبعیت از سایر ابنیه فلات مرکزی ایران، دارای یک حیاط مرکزی بوده‌اند و آخورها در دورتادور این حیاط قرار داشته‌است. در سه طرف پشت آخورها، اصطبل‌ها قرار داشته که در زمستان و شب هنگام چهارپایان در آنجا نگهداری می‌شدند. در سمت چهارم که بین حیاط و جبهه ورودی ساختمان واقع شده، اطاق‌هایی برای اقامت چاپارها و احیاناً مسافران قرار داشته‌است.همانند کاروانسراها، این نوع تقسیم بندی فضایی و شکل کالبدی چاپارخانه‌ها، علاوه بر تسهیل انجام عملکرد چاپارخانه‌ها و حفظ امنیت آن، فضای داخلی ساختمان را در مقابل شرایط نامساعد اقلیمی محافظت می‌کرده؛ و در داخل چاپارخانه‌ها یک محیط زیست اقلیمی کوچک و مستقل به وجود می‌آورده و شرایط محیطی داخل بنا را در مقابل نوسانات بسیار زیاد درجه حرارت و باد و طوفان مصون نگاه می‌داشته‌است. با ورود اتومبیل و همچنین سیستم پست‌های جدید، عملکرد سنتی چاپارخانه‌ها و در نتیجه کالبد فیزیکی آنها در حال از بین رفتن است.

آب انبار

آب انبارها معمولا در مرکز محله‌های شهر واقع شده و از چهار عنصر اساسی تشکیل شده‌اند: ۱- خزینه- به شکل استوانه (محل ذخیره آب) که در دل زمین ایجاد شده، آب قنات بر آن مسلط است. در عین حال، زمین برای حفظ دمای آب نیز بوده‌است. ۲-گنبد- پوششی به شکل نیمکره بر روی خزینه به منظور حفاظت آب از آلودگیهای محیطی و خنک نگهداشتن آن. ۳-پاشیر- راهرویی پلکانی جهت برداشتن آب از خزینه ۴-بادگیر- وسیله‌ای برای هدایت جریان هوا به درون آب انبار برای جلوگیری از فساد آب است تعداد بادگیرها از یک تا شش با توجه به شرایط کار متفاوت است. یکی از عمده ترین مصالح در ساختمان آب انبار دیمه (deimah) است، که از آهک و خاکستر و ماسه بادی تشکیل شده‌است. این ملات ضمن آب بندی بنا، از فساد آب نیز جلوگیری می‌کند. بیشتر آب انبارها دارای یک ورودی و پاشیر هستند. اما برخی از آنها به لحاظ موقعیت شهرسازی و نحوه استقرار در بافت شهری، دارای دو یا سه ورودی می‌باشند. در منطقه میبد، هم در نواحی مسکونی و هم در کشتزارها و نواحی بیابانی، آب انبارها از عناصر شاخص هر محل هستند وبا توجه به نقش مهمی که در زندگی روزمره مردم داشته‌اند، از اعتبار و موقعیتی ویژه برخوردار بوده‌اند. آب انبارها از لحاظ شکل ساختمان و نحوه بهره برداری دو گونه‌اند: الف) آب انبار دستی یا آب انبار «رو» :شامل یک مخزن سرپوشیده و یک راهرو پلکانی که دسترسی به آب مستقیما از همین راهرو بوده‌است. ب) آب انبار شیری -شامل یک مخزن سرپوشیده و معمولا بادگیردار و یک راهرو پلکانی که در انتهای آن به توسط شیر به آب مخزن دسترسی دارند. آب انبارها را اصولا برای نگهداری و بهره برداری آب آشامیدنی میساخته‌اند، اما مواردی نیز بوده‌است که ازآب آنها برای استفاده‌های دیگر نیز سود میجسته‌اند. مثلا در محلاتی که آب قنات بطور متناوب و چندروز یکبار جریان داشته‌است، برای رفع نیازمندیهای روزمره معمولا در مرکز محلات و درکنار مساجد، مخزنی برای ذخیره آب به نام «انبار» یا «انبارک» وجود داشته‌است. این آب انبارها هر چندروز یکبار پر می‌شده‌اند، اما آب انبارهای آب آشامیدنی را قاعدتا هرسال یکبار پرآب می‌کرده‌اند. درنواحی مختلف میبد با توجه به موقعیت و جمعیت آبادی و مخصوصا دسترسی یا عدم دسترسی به آب شیرین، تعداد ونوع آب انبارها متفاوت است.به عنوان مثال در محوطه حصاربست قدیم یا شارستان با توجه به موقعیت مناسب و دسترسی به جریان آب چندرشته قنات و عدم تراکم جمعیت، بیش از ۴ آب انبار نساخته‌اند، اما در فیروزآباد و مهرجرد با توجه به جمعیت و مشکلات دسترسی به آب آشامیدنی جاری، هریک بیش از ۱۵ آب انبار ساخته‌اند. در بفروئیه به علت تراکم جمعیت و شوری آب قنات، بیش از۶۰ آب انبار بنا شده و تعداد آب انبارهای شورک به همین دلیل بیش از ۱۵ دستگاه بوده‌است. آب انبارهای مراکز مسکونی اصولا در مرکز محلات و در نقطه مناسبی از گذرهای اصلی و در کنار مساجد یا در میدانها میساخته‌اند، ولی آب انبارهای خارج از مراکز مسکونی را معمولا در کنار راهها و به فاصله‌های معینی برای استفاده رهگذران و یا کارکنان کشتزارها میساخته‌اند. در محوطه‌های آب انبارهای نوع دوم، معمولا «ساباط» یافضاهای سایه دار ومناسبی برای استراحت ونماز وتوقفهای کوتاه مدت رهگذران میساخته‌اند. درمیبد، مجموع آب انبارهایی که از دیرباز ساخته‌اند، بیش از ۱۷۰ دستگاه است.

هنرهای سنتی در میبد

سفالگری

سفال‌گری و سرامیک‌سازی امروزه یکی از پیشه‌های اصلی مردم در میبد است که از پشتوانهٔ فرهنگی و تاریخ پر بار آن حکایت دارد. بررسی‌ها نشان از قدمت هزاران سالهٔ هنر سفالگری در میبد دارد. در سازماندهی فضاهای شارستان، کارگاههای سفالگری در محلهٔ بالا و در کنار خانه‌های سفالگران جای داده شده و قرنهای متمادی در این محله مستقر بوده‌اند. در اوایل قرن اخیر تعدادی از کارگاههای سفالگری به بیرون دروازه شهر منتقل گردید. به تدریج سایر کارگاهها نیز به خارج از شهر انتقال یافت و مجموعهٔ تازه‌ای ساخته شد. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ یک جابه‌جایی تازه صورت گرفت و کارگاهها در مجموعهٔ نوبنیاد ادارهٔ صنایع دستی استقرار یافتند. هم اکنون کارگاههای متنوع صنایع سفال و سرامیک میبد در این محوطه گرد آمده‌اند. نقاشی با رنگهای آبی و سبز بر زمینه سفید رنگ بدنه این ظروف، نشانهٔ خاص سفال میبد است. در گذشتهٔ نه چندان دور سفال در زندگی مردم میبد کاربردهایی ازاین قبیل داشته‌است. ظروف منازل مثل کوزه و سبو، تپو، دیگ ودیزی، کاسه، گاودوشه، ظروف لعاب دار مثل بشقاب، قندان، لیوان، دوری و... در معماری برای فرش حیاط، پوشش بامها، ساخت بدنه بادگیرها، تزیین سردرها، سبک سازی بامها آبروها و... از طرحهای معروف سفالهای میبدی که هم اکنون هم رواج دارد می‌توان از خورشید خانم، ماهی، مرغی، شطرنجی شویدی و...نام برد.

زیلوبافی

از هنرها و صنایع دستی خاص منطقه میبد می‌توان به نوعی زیلو که از نظر طرح و شکل، خاص منطقه‌است نام برد.کاربرد زیلو با توجه به اقلیم گرم و پر گرد وخاک منطقه تدبیر مناسبی بوده‌است. امروزه این صنعت که تا چندی پیش از مشاغل عده کثیری از مردم میبد بوده‌است تقریبا به فراموشی سپرده شده و افراد انگشت شماری را می‌توان پیدا کرد که به این حرفه مشغول باشند. از سنتهای حسنه مردم وقف و سفارش بافت زیلو برای اماکن مقدس، همچون مساجد و بقاع متبرکه بوده‌است که در موزه واقع در مجموعه رباط شاه عباسی تعدادی از این بافته‌ها در معرض نمایش عمومی قرار داده شده‌است. از جمله این زیلوها می‌توان به یکی از نمونه‌های زیبایی که متعلق به مسجد جامع میبد می‌باشد اشاره کرد. در حاشیه این زیلو تاریخ ۸۰۸ هـ. ق آمده‌است و ابعاد آن (۱۴/۳ * ۴۰/۷ متر) می‌باشد. رنگهای معمول استفاده شده در بافت زیلوها رنگهای آبی و سفید است. نقشهای متداول این زیلوها معمولأ سجاده‌ای، چلیپایی، و نقش سرو می‌باشد.

قنات‌ها و باغ‌ها

اولین ومهمترین عامل طبیعی در مکان یابی استقرارگاه برای انسان یکجانشین، وجود منابع آب جاری، بکارگیری پتانسیلهای این منابع در جهت ایجاد شهر و روستا وایجاد تدابیری در مقابل طغیان و سیل و ویرانگری آن بوده‌است. تکنولوژی احداث قنات در مناطق مرکزی فلات ایران از گذشته‌های بسیار دور روشی معمول جهت استفاده از منابع آب زیر زمینی است که شهر میبد با شبکه قنات گسترده‌ای که دارد، یکی از کانونهای مطرح در این زمینه‌است. سرچشمه اکثر قناتهای این شهر در ارتفاعات شیر کوه می‌باشد که هر قنات در بخش خاصی از شهر سر از دل زمین بیرون می‌آورد. به طور مثال سر حوض بازار، مظهر قنات خارزار، نقطه ایست که در آن قنات کرنان دهها متر در عمق زمین جریان دارد تا در پایین دست تر در محل آبادی مهرجرد، از دل خاک بیرون بجوشد. بدین ترتیب شیب قنات‌هایی که در اعماق مختلف در جریان هستند به گونه‌ای تنظیم می‌شود که آب، تا حد امکان در درون خاک که بستر طبیعی آن است جریان داشته باشد و تنها در نقطه مورد نیاز، خود را به نمایش بگذارد چهار قنات اصلی خارجار، شاخه‌ای از کثنوا، قنات قطب آباد و قنات صدر آباد در محله پایین و محله کوچک شارستان بر زمین ظاهر شده و آب مورد نیاز خانه‌ها و باغات شارستان را تأمین می‌کرده‌است. محلات بالادست با ایجاد پاکنه و پایاب و گودال باغچه به این قنات‌ها دسترسی دارند. قنات‌های کرنان، محمودی و یخدان پس از عبور از اعماق زمین زیر شارستان، به ترتیب در کشتخوانهای مهرجرد، بیرونه فیروز آباد و بیرونه یخدان در سطح زمین ظاهر می‌شوند قنات در تضمین موجودیت و زندگی انسانی به حدی اهمیت داشته که گاه بعضی افراد خیر و متمول که ساکن میبد یا یزد بوده‌اند، با احداث قناتی موجبات ایجاد یک آبادی را فراهم آورده‌اند که عموماً نام قنات و آبادی، به نام همان فرد نامیده شده‌است، مانند قنات بدر آباد در بیرونه بدر آباد، قنات مبازر آباد در بیرونه ده نو، قنات امیر آباد در بیرونه حسن آباد که موجبات ایجاد دو آبادی امیر آباد و حسن آباد را فراهم آورده‌است. باغ دومین عاملی است که امکان زندگی در دشت تفته کویررا فراهم می‌آورد و موجودیت آن به وجود آب وابسته‌است. در ساختار شهری میبد، باغ‌ها به بعنوان عناصر شهری انفکاک ناپذیر از سایر بخشها عمل می‌کنند بطوریکه بدون وجود آنها مفهوم کالبدی و معنوی این ساختار بطور کل نابود شده و در هم پیچیده می‌شود علاوه بر این گره خوردگی با کالبد شهری، باغات، با کالبد اقتصادی شهر نیز ارتباط تنگاتنگی دارند. معیشت کشاورزی بیرونه امکان حیات شهری شارستان را فراهم آورده و مانند پشتوانه‌ای ارزی از آن حمایت می‌کند. باغ در میبد بر خلاف بسیاری دیگر از شهرها که پیرامون کوشکی سلطنتی شکل گرفته و حالت انحصاری دارد، کاملاً دارای جنبه عمومی و مردمی بوده و به حیات انسانی پیوند خورده‌است. فضاهای مابین هسته‌های زیستی (مثل فضای میان شارستان و بیرونه‌ها)، با لکه‌های سرسبز باغ پر شده که مجموعا، ً باغ شهر میبد را ایجاد کرده‌اند. این گستره سرسبز در میان بیابان بی آب و علفی که پیرامون آن را محاط کرده در طی قرون متمادی ایجاد شده‌است. هر چه جمعیت گسترده تر شده و بر دامنه شهر افزوده گشته، وسعت باغات نیز افزوده شده‌است. بدین ترتیب باغها رکن جدایی ناپذیر از ایجاد وگسترش میبد هستند. از آنجا که تأمین آب برای آبیاری بسیار مشکل است، باغها و زمین‌های کشاورزی در قطعات کوچک تقسیم بندی شده و نسبت به جریان قنات به صورتی قرار دارند که آب در عرض زمین عبور می‌کند و بدین ترتیب با اشغال کمترین طول مسیر قنات امکان آبدهی آنها فراهم می‌شود. انار و انگور معروف میبد محصول اصلی این تعامل انسان با طبیعت است. == آسیاب‌های کویری == ایران- میبد بیشترین را دارد آسیاب در مناطق خشک ایران روی قنات ساخته می‌شود. تنوره آسیاب در ژرفای زمین کنده می‌شود، وحجم آن بستگی به میزان آب قنات دارد. مقدار آبی که از بالا به تنوره می‌ریزد و در آن جمع می‌گردد، سنگ آسیاب را به حرکت در می‌آورد. این گونه آسیاب‌ها آرد مصرفی منطقه را آماده می‌کرد. ایجاد آسیاب در روی قنات این امکان را می‌داده که بخشی و یا تمامی مخارج نگهداری، تعمیر و لایروبی قنات به دست آید و صاحبان قنات مجبور به پرداخت نفقه نشوند. این یکی از چرایی‌ها و شاید عمده ترین دلیل ایجاد آسیاب در روی قنات‌ها بوده‌است. گاه برخی از صاحبان آسیاب در گذشته، فقط با درآمد آسیاب قنات جدیدی ایجاد کرده‌اند. در گذشته بسیاری از مقنی‌ها به جای مزد خود حواله آرد از آسیاب دریافت می‌کرده‌اند. و زمانی که پول نیاز داشتند این حواله‌ها را می‌فروختند. آسیابان‌ها نزد مردم احترامی داشتند و گاه این شغل به فرزندان آن‌ها به ارث می‌رسید. کندن آسیاب گاهی برای آبرسانی به رمین‌های پست تر و اجباری بوده‌است بدین معنی که گاهی مظهر قناتی در دهی بوده‌است. شخص و یا اشخاصی قنات یا بخشی از قنات را خریداری می‌کرده‌اند و می‌خواسته‌اند آب را به زمینی که در پایین دست قرار داشته‌است برسانند، بهترین راه این بوده‌است که آسیابی ایجاد کنند. آب را به تنوره آسیاب بدهند و از تنوره تا محل جدید دالان‌های زیرزمینی بکنند. در حقیقت در اینجا تنوره آسیاب نقش مادر چاه را داشته‌است. گاه ساختن آسیاب هم چون حق عبور بوده‌است. مردم دهی می‌خواسته‌اند قناتی ایجاد کنند و می‌بایست چاه‌های قنات را در زمین‌های دهی دیگر بکنند. این مردم به شرطی رضایت می‌داده‌اند که چاه‌ها در روی زمین‌های آنها کنده شود که آسیابی برای آنها ساخته شود. در حقیقت ایجاد آسیاب حق عبور بوده، البته در بیشتر موارد همان مسیر چاه‌ها خریداری می‌شده‌است. گاه نیز ایجاد برخی از آسیاب‌ها تنهابه علل انسانی و نیاز یک منطقه به آسیاب بوده‌است. آسیاب کار آرد کردن گندم با دست را که بیشتر کار زنان بوده‌است، ساده می‌کرده‌است. فکر ایجاد آسیاب باید بین زن و مرد با هم پیدا شده باشد. کار آبیاری با مرد و کوبیدن گندم با زن بوده‌است و این دو در آسیاب به هم گره می‌خورده‌است. آسیاب هم چنین بین خانه‌های روستا و زمین‌های کشاورزی قرار دارد و گره گاه روستا و باغ و زمین کشاورزی است.آسیاب و چرخ کوزه گری هر دو از ابتکارات و اختراعات زنان است و یا کار مشترک زن و مرد. به گمان نخستین آسابان‌ها و سفالگران تاریخ زنان بوده‌اند. مردان در کار ابیاری و گله داری و کشاورزی بوده‌اند و زنان چرخ و سفالگری و آسیاب و ارابه را ساختند تا زندگی به را بیفتد. پژوهش‌های نخستین نشان می‌دهد که در برخی ازروستاهای یزد پس از ایجاد آسیاب آبی، پارچه بافی، سفالگری زیلوبافی و کارهای دستی رونق بیشتری یافته‌است. یکی دیگر از نتایج ایجاد آسیاب آبیدگرگونی است که در تقسیم کار از نظر جنس بین زن و مرد پدید می‌آید. کار کردن با آسیاب دستی کاری است زنانه و مختص به زن‌ها، و مردها در آن نقش چندانی نداشته‌اند. در برخی دهات کار کردن مردها با آسیاب دستی کاری ناپسند و دور از شان مردان به چشم می‌آمده‌است. چون در دهی آسیاب آبی ساخته می‌شد، کار وارونه می‌گردید و دیگر زن‌ها نقش چندانی در آرد کردن گندم خانواده نداشتند و مردها عهده دار حمل کیسه‌های گندم به آسیاب و آرد به خانه بودند. نخست این کارها با زنان بود وسپس تر مردان آن را در برخی جاها بر دوش گرفتند تا نان و آب خانه در دستشان باشد. بدین ترتیب با ساخته شدن آسیاب آبی نه تنها یک سنت شکسته می‌شد بلکه بخشی از نیروی کار زن‌ها آزاد می‌گردید که بیشتر در صنایع دستی به کار گرفته می‌شد. بسیاری از آسیاب‌ها و به ویژه آنها که در روی قنات‌های یزد قرار دارند از نظر تکنیکی و گودی تنوره و خرد کردن گندم در سطح بالایی قرار دارند. برخی از این آسیاب‌ها مثل آسیاب دو سنگه و آسیاب سنگ سیاه که تنوره آنها در چهل تا پنجاه متری زمین قرار دارند، از شاهکارهای تکنیکی و هنری تمدن ایرانی هستند. آسیاب‌ها شکل زورخانه‌ها و سفالگری‌ها را دارند واین‌ها همه شکل نیایشگاه‌های مهریان است. در گودی و به شکل چند پهلو ساخته شده‌اند. شاید نیایشگاه‌ها برای دور ماندن از چشم دیگران به مانند آسیاب‌ها ساختند و زروخانه‌ها نیز که مکان تمرین‌های جنگی پنهانی پهلوانان بود به همین سبب بدینگونه ساخته شده باشد. شکل همه آن‌ها با نیایش و عرفان پیوند دارد.

روش کار آسیاب

روش کار آسیاب بدین صورت که آب ابتدا وارد یک حوضچه شده و در آن جا از آشغال و لجن پاک می‌گردد. از این حوضچه چونحمام و استخر استفاده می‌شده‌است و آب پس از عبور از تخته بند حوضچه وارد تنوره عمودی و با فشار زیاد به پرده چوبی وارد شده و آن را می‌چرخاند و سنگ زیرین همیشه ثابت باقی می‌ماند. گندم کم کم از دول وارد سوراخ وسط سنگ شده در بین دو سنگ زیرین و زبرین قرار می‌گیرد و خرد شده و به آرد تبدیل می‌شود و آب وارد شده به آسیاب از زیر سوراخ آن خارج شده و به کشتزارها می‌رود. سنگ‌های آسیاب را از کوه ارنان می‌آوردند و پس از تراش و صیقل دادن آن بر دو الاغ بار کرده و با تشریفات ویژه نصب می‌نمودند. این سنگ‌ها ریشه آتشفشانی دارند و ترکیب آنها اسیدی می‌باشد و در نتیجه بسیار سخت و محکم می‌باشند.

آسیاب میبد

در قسمت ورودی بنا، پاکار طاق در حال فرو ریختن بوده و فشار بار بالای آن باعث شده تا طویزه از یک طرف به سمت پایین رانده شود که امکان فرو ریختن آن بسیار زیاد است. پوشش روی چهار طاقی، پوشش طاسک بوده که فرو ریخته‌است. مسیر ورودی آسیاب از پشت دیوار شارستان شروع شده و پس از گذشتن رمپ دو متری از زیر دیوار عبور کرده و وارد پلکان داخلی می‌شود. در این قسمت یک هشتی قرار داشته و پس از آن پلکان به طرف چهار طاقی ادامه می‌یابد. هم اکنون دیوار شارستان در محدوده آسیاب کاملا از بین رفته و از بخش هشتی و پلکان به جز اتاقک بوکن مانند در محل هشتی ورودی، اثری باقی نمانده‌است. محوطه آسیاب توسط حصار چینه‌ای خشتی احاطه شده که این حصار نیز تحت تاثیر عوامل اقلیمی دچار آسیب‌هایی شده، از جمله این که بخش‌هایی از دیوار شرقی در اثر رشد شاخه‌های درخت انجیز مجاور باغ فرو ریخته و در قسمت شمالی که ورودی آسیاب است، شامل دیوار تخریب شده شارستان است. رویش نوعی گیاه خاص که بومی مناطق بیابانی است در سطوح دیوار و نفوذ ریشه‌های قطور و عمیق آن در حصار و بنای آسیاب، عامل مهمی در تخریب بنا بوده‌است. آسیاب اشکذر که در فاصله ۲۰ کیلومتری شهر یزد و در عمق ۷متری زمین احداث شده، با توجه به سبک معماری و نوع تزیینات مقرنس‌کاری‌های صحن اصلی آن و نوع مصالح موجود چنین استنباط می‌شود که آثار موجود مربوط به قرن هشتم هجری و در زمان سید رکن‌الدین ساخته شده‌است. این بنا دارای دالان شیب‌داری است که با پنجاه و شش متر طول و ۴متر عرض به صحن اصلی راه می‌یابد. این آسیاب از آب قنات همت‌آباد تامین می‌شود. صحن اصلی آسیاب به شکل هشت ضلعی است که چهار ضلع آن هر کدام چهار و هشتاد و چهار ضلع دیگرش هر کدام دو و هفتاد و پنج است. هر یک از اضلاع کوچک غرفه‌ای به عمق یک متر دارد و در دو ضلع شرقی و غربی دو اطاق با جلوخانی تعبیه شده که غرفه جنوبی صحن، محل دستگاه آسیاب است. یکی از عوامل تزیینی این بنا سبک آجرکاری و تقسیمات آن در قسمت یا محوطه اصلی آسیاب و کاربندی‌های آجری است که ازهشت شروع و به سی و دو ختم می‌شود. آسیاب کوچک در برابر نارین قلعه نیز از آثار دوره مظفریان است. آب قنات با فشار و از ارتفاعی بیش از ده متر به داخل تنوره ریخته و سبب چرخش سنگ آسیاب می‌شود. این آسیاب با کوچه‌های سابات دار و باغ‌های انار پیرامونش و برج کبوتر نزدیک آن و نارین قلعه که از شاهکارهای بناهای خشتی جهان است، می‌توانست گردشگران بسیاری را به خود جلب کند. آسیاب بیده نیز از آسیاب‌های بسیار قدیمی است که به فاصله شش کیلومتری آسیاب کوچک قرار گرفته و می‌گویند که از راه نارین قلعه تا آنجا تونلی در زیر زمین کنده شده بوده تا در زمان محاصره مردم بتوانند تا آسیاب رفت و آمد کنند. در برابر این آسیاب نیز پیرچراغ یا یکی از نیایشگاه‌های کهن ایران قرار دارد. هم چنین در سوی دیگرش و بر فراز بلندی، چاه مشهور به صاحب الزمان قرار گرفته‌است. قنات ده نو حسن آباد، در مهریز یزد تنها قناتی به شمار می‌رود که در مسیر آن پنج آسیاب قرار دارد و هم اکنون نیز فعال هستند. نام این آسیاب‌ها عبارتند از :عباس آباد، دوسنگی عباس آباد، انجیر، بی بی بیگم و ملاشاهمیر. در حدود۷۰۰ سال پیش دو نفر از افراد خیر به نام‌های حسن و حسین شاه برای سیراب کردن زمین‌های کشاورزی منطقه دهنو در محل کوهپایه‌های شیر کوه و در فاصله۴۵کیلو متری آن اقدام به حفر قنات کردند. نه تنها آسیاب‌ها ی زیادی هنوز باقی هستند بلکه نام بسیاری از روستاها نشان می‌دهد که در آنجا اسیاب بوده‌است مانند: آسیاب بالا.آسیاب پایین. آسیاب بالای باغ کله. دو آسیاب آبی یزد از جمله آثار ارزشمند قرن هشتم و دوازدهم این شهر پس از سال‌ها فراموشی، در زیر خروارها خاک و آسفالت خیابان آزاد، مرمت و دوباره راه اندازی می‌شوند. این دو آسیاب آبی بسیار زیبا که بنا به اقوال تاریخی از آثار منحصر به فرد تاریخی یزد است پس از مدت‌های مدید که در زیر خروارها خاک مدفون شده بود، به زودی مورد مرمت و بهره برداری قرار می‌گیرد. آسیاب‌های آبی وزیر و کوشک نو در محله فهادان واقع در بافت تاریخی یزد قرار دارند. با توجه به ضرورت استفاده از آب قنات برای به گردش در آوردن چرخ این آسیاب‌ها، طراحی و ساخت آن به گونه‌ای انجام شده که تنوره، محل بارانداز و محل آردسازی آن را در عمق ۳۰ الی ۴۰ متری زمین کنده وبرای رسیدن به آن نیز معبری پله وار از سطح به عمق زمین ایجاد کرده‌اند که به درون آسیاب راه دارد. از آغاز این راه ورودی تا مرکز آسیاب نیز پنج پیچ ایجادشده که بر سر هر پیچ نورگیری قرار داده شده‌است. یکی از دو قناتی که آب مورد نیاز هر یک را تامین می‌کرده‌اند هنوز دایر و جاری است. قنات دایری که آب این آسیاب را هنوز تامین می‌کند، همان قنات معروف زارچ است که خود یکی از شاخص ترین آثار تاریخی در زمینه شبکه‌های آبرسانی یزد است. متاسفانه دو رشته آب گرم و آب شیرین آن هم اکنون خشک شده و تنها رشته آب شور آن باقی مانده که هنوز هم قادر است آسیاب را به حرکت در آورده و گندم مورد نیاز را آسیاب کند. از دو آسیاب وزیر و کوشک نو در بسیاری کتب و آثار تاریخی در کتاب‌های بیاض سفر و یادگارهای یزد یاد شده‌است. ایرج افشار نویسنده کتاب یادگارهای یزد به خصوص بر ارزش‌های گردشگری این دو آسیاب تاکید کرده و آورده‌است: «این دو آسیاب به طرز عجیبی در نهان خانه زمین تعبیه شده‌است و اگر مورد مرمت قرار گیرد و چراغ برق در آن کشیده شود از جمله جاهای دیدنی یزد برای مسافران و جهانگردان خواهد بود و حتی به راحتی می‌توان در آن قهوه خانه‌ای ایجاد کرد و دیدارکنندگان یزد را بیشتر و بهتر به آنجا کشانید. آسیاب کوشک نو در گودی پانزده متری از سطح زمین قرار دارد و معبد این آسیاب دو پیچ دارد و محل بارانداز آن از آجر ساخته شده‌است.آسیاب وزیر نیز از آثار قرن هشتم هجری است. آسیاب آبی محله باغشاهی میبد که سال‌های مدید زیر خروارها خاک، آوار و زباله مدفون شده بود، توسط کارشناسان پایگاه پژوهشی کشف و عملیات مرمت استحفاظی آن آغاز شد. آسیاب آبی باغشاهی در بخش شمالی محله باغشاهی میبد قراردارد. این آسیاب در میان باغات متعدد وبناهای قدیمی محصور است. خویدک، در روستای قدیمی خویدک در فاصله هفده کیلومتری جنوب شهر یزد و در مسیرراه یزد _ بافق واقع شده‌است و به علت کاربرد مصالح بومی و استفاده از روش‌ها و سبک‌های معماری سنتی کویر در این قلعه آن را در ردیف ارگ بم قرار می‌دهند. این بنا از قلعه‌های باستانی یزد است که قدمت آن مربوط به قرن نهم و دهم هجری است و دیواره‌های اطراف قلعه با ترکیب خشت و چینه و با تزییناتی زیبا در نمای بیرونی احداث شده‌است. بقایای یک آسیاب آبی نیز در جوار این قلعه تاریخی دیده می‌شود.آسیاب یاد شده در مسیر قنات قرار داشته‌است و همین امر نشان‌دهنده وجود سیستم آبرسانی در قلعه‌است و نگهبانان قلعه نیز از آن حفاظت می‌کردند که دشمنان آن را قطع نکنند.

مشاهیر

شاهان آل مظفر به سرسلسلگی امیر مبارز الدین میبدی از این خطه برخاسته‌اند. شاه شجاع، ممدوح شاعر بزرگ ایران حافظ، و شاه منصور که با تهور خارق العاده در مقابل حمله تیمور مقاومت نمود از دیگر ساهان این سلسله می‌باشند. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجییی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد.

ابوالفضل رشید الدین میبدی

ابوالفضل رشید الدین بن ابی سعید احمد بن محمد بن محمود میبدی از مؤلفان نیمه اوّل قرن ششم هجری است. کتاب او به نام کشف الاسرار و عدةالابرار تفسیر بزرگ مشروحی است از قرآن که تألیف آن در اوایل سال ۵۲۰ ق آغاز شد و چنانکه خود در آغاز کتاب خویش گقته در حقیقت شرحی است بر تفسیری که استاد او خواجه عبدالله انصاری ترتیب داده بود و به همین سبب در بسیاری از موارد کتاب خود نام آن استاد را با عناوینی از قبیل پیر طریقت و عالم طریقت و شیخ الاسلام انصاری و امثال آنها آورده‌است. کلام میبدی در تفسیر او روان و منسجم و در بسیاری از موارد به شیوه سخنان استاد او موزون و مقفّی یا مسجّع است و به همین سبب هنگام بحث در سبک موزون آن سخن رفته‌است. میبدی در تفسیرهر یک از آیات آنرا یک بار به فارسی روانی معنی می‌کند و آن را النوبة الاوّلی می‌نامد و در نوبت ثانی به تفسیر همان آیه بنا بر روش عامه مفسران و در نوبت ثالث باز به تفسیر آن آیه به شیوه صوفیان می‌پردازد و در این مورد است که زیبایی نثر میبدی آشکار می‌شود. کتاب کشف الاسرار به همّت آقای علی اضغر حکمت از سال ۱۳۳۱ ش به بعد در ده مجلد در دانشگاه تهران به طبع رسیده‌است.» کشف الاسرارو عدةالابراراز مهمترین تفسیرهای پارسی قرآن مجید تألیف رشید الدین المیبدی این تفسیر در سال۵۲۰ انجام گرفته‌است.»

قاضی میر حسین

ولادت و وفات قاضی میرحسین میبدی: خورشید کمال قاضی امیرحسین در میبد از بلاد یزد طلوع نموده و از تاریخ دقیق آن اطلاع کاملی در دست نیست و در سال ۷۸۰ ه. ق. بنا بر قولی و ۹۰۴/۹۰۹/۹۱۱ و... غروب نموده‌است. پدر و اعقاب قاضی میرحسین میبدی: پدرش معین الدین میبدی از اقطاب صوفیه بوده و در فیروزآباد میبد خانقاهی بسیار باشکوه برپا داشته‌است. از اعقاب آن جناب اطلاع چندانی در دست نیست تنها علامه نحریر شیخ آغا بزرگ تهرانی به یک نفر اشاره نموده و می‌نویسد:... شیخ ابوجعفر المیبدی الیزدی من ذریه القاضی میرحسین المیبدی شارح «هدایه الحکمه»... و بر این مبنا در سیادت قاضی میرحسین میبدی خدشه نموده‌است. بر فرض صحت مسئله جای این احتمال هست که شیخ ابوجعفر میبدی از نوادگان دختری صاحب ترجمه باشد. مذهب قاضی میرحسین میبدی : صاحب روضات می‌نویسد:... و کان من اعاظم متأخری فضلاء العامه و متکلمیهم البارعین و صوفیتهم المتشرعین... الخ و او رااز اعلام اهل سنت معرفی می‌کند و بعضی از مورخین شهادت این دانشمند بزرگ اسلامی را به امر شاه اسماعیل صفوی به همین اتهام دانسته‌اند. در مقابل نظریه فوق بسیاری از صاحب نظران تشیع همچون شهید قاضی نور الله مرعشی - امیر محمد حسین خاتون آبادی - سید محسن امین -آغاز بزرگ تهرانی و.... او را در ردیف اعلام تشیع ضبط نموده‌اند. اگر ما بر این باور باشیم که قاضی میرحسین میبدی به امر شاه اسماعیل صفوی به شهادت رسیده‌است این امر به خاطر تصوف فناتیکی او بوده که بر مبنای حریت و ترک تکلف استوار است. مستشرق انگلیسی ادوار براون می‌نویسد:... سفرای سلطان با یزید دوم - در همین ایام سفیری از سوی سلطان با یزید دوم عثمانی(۱۴۸۱ - ۱۵۱۲ م) (۸۸۶ - ۹۱۸ ه. ق.) به اتفاق همراهانش به ایران آمد تا «هدایا و تحفه‌های شایسته» تقدیم شاه اسماعیل کند وبرای فتح عراق و فارس به او تبریک بگوید. شاه به آنها خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب دوستی خود را نسبت به آنها ابراز داشتولی آنها مجبور کرد شاهد چند اعدام باشند از جمله این اعدامها، امکان دارد، اعدام حکیم و قاضی ای به نام میرحسین میبدی بوده باشد که بزرگترین گناهش این بود که «صوفی فناتیکی» بشمار می‌آمد. حیات علمی قاضی میرحسین میبدی : آنجناب از علمای بنام روزگار خویش کسب علم نموده و در علوم حکمت عملی و نظری ید طولایی داشته‌است. ادبیات و شعر را به خوبی می‌دانسته و در شعر به منطقی تخلص مینموده. آثارش در نوع خود بویژه سبک نگارش از جمله آثار برجسته ادبیات فارسی محسوب می‌شود و حاشیه اش بر هدایه الاثیریه با وجود حواشی برجسته‌ای همچون حاشیه حکیم متأله ملاصدرای شیرازی قدس سره در ردیف بهترین هاست و از شهرت بسزایی برخوردار است. اساتید قاضی میرحسین میبدی : از اساتید قاضی میرحسین میبدی تنها به نام علامه جلال الدین دوانی اصحاب رجال اکتفاء نموده‌اند و از دیگران اطلاع کاملی دردست نیست. جلال الدین محمد بن اسعد کازرونی دوانی صدیقی از مشاهیر علما و حکمای قرن دهم هجری متوفای ۹۰۲ یا ۹۰۷ یا ۹۱۸ یا۹۲۸ ه. ق. و از نام آوران ایران زمین بود و در مکتب فیاضش نام آورانی را تربیت نموده‌است که در ردیف طراز اول آنان نام قاضی میرحسین میبدی می‌درخشد. اقامت قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ : بنا بر قرائن گویا مدتی قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ در سمت شرقی رودخانه جیحون میزیسته‌است. علامه نحریر سیدمحسن امین جبل عاملی در معرفی او آنجناب را منسوب به ترمذ دانسته و می‌نویسد:«القاضی الامیرحسین بن معین الدین المیبذیالترمذی (المیبذی) نسبه الی میبذ بمیم مفتوحه و مثناه تحتیه ساکنه و موحده مضمومه و ذال معجمه فی انساب السمعانی بلده بنواحی اصبهان من کور اصطخر قریبه من یزد جرد (و ترمذ) کز برج مدینه علی نهر جیحون.» از آنجا که شهادت قاضی میرحسین میبدی مورد بحث علمای رجال می‌باشد و بعض از ارباب رجال او را متوفای در هرات نوشته‌اند احتمال می‌رود که در آخر عمر آنجناب در هرات میزیسته‌است. خیرالدین زرکلی در وصف موزونش آورده‌است: «... حسین بن معین الدین المیبدی... اصله من»میبذ«قرب مدینه یزد، و مولده بیزد، و وفاته فی هراه». بنابراین اصل انتساب به ترمذ شاید بر این مبنا باشد. تألیفات قاضی میرحسین میبدی عبارتند از: ۱-شرح دیوان منسوب به امیر المؤمنین ۲-شرح شمسیه در منطق ۳-شرح طوالع در کلام ۴-شرح الهدایه الاثیریه در حکمت ۵-شرح کافیه ابن حاجب در نحو ۶-شرح کلام امام حسن عسکری که به سال ۹۰۸ تألیف کرده‌است ۷-حاشیه تحریر اقلیدس خواجه نصیر ۸-رساله فی تحقیق سالبه المحمول ۹-شرح آداب البحث ۱۰-دیوان معمیات ۱۱-منشات که مجموعه‌ای از رسایل او می‌باشد. ۱۲-جام گیتی نما.

آیت‌الله حائری مهرجردی

حضرت آیت‌الله العظمی، حاج شیخ عبدالکریم حایری، فرزند محمد جعفر(مهرجردی)، مشهور به آیت‌الله مؤسس، بنا به نقل فرزند بزرگوارش مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حایری، حدود سال ۱۲۸۰ قمری در محله مهرجرد میبد (خیابان آیت‌الله حایری شهر میبد) به دنیا آمد. حیات علمی : حیات علمی آیت‌الله حایری از یزد آغاز می‌شود، و در کربلا، سامرا و نجف ادامه می‌یابد و در اراک و قم به ثمر می‌نشیند. شاگردان آیت‌الله حایری : ۱-حضرت آیت‌الله العظمی، حاج سید روح الله موسوی، مشهور به امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب شکوهمند اسلامی که از ایشان به «شیخ ما» یاد می‌کند. ۲- حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید محمد رضا گلپایگانی یکی از مراجع تقلید که از استادش با وصف «حجه الله الکبری» یاد می‌کند. ۳-حضرت آیت‌الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی از مراجع تقلید ۴-حضرت آیت‌الله العظمی سید ابوالحسن رفیعی قزوینی ۵-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید احمد خوانساری ۶-حضرت آیت العظمی سید محمد داماد ۷-حضرت آیت‌الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی از مراجع تقلید ۸-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید رضا بهاء الدینی تألیفات آیت‌الله حایری : ۱-کتاب الصلوه ۲-کتاب النکاح ۳-کتاب الرضاع ۴-کتاب المواریث ۵-حاشیه بر عروه الوثقی ۶-دررالفوائد فی الاصول ۷- التقریرات فی اصول الفقه ۸-رساله‌ای در اجتهاد و تقلید.

ابو طاهر، مطهر میبدی

مطهر میبدی، از جمله خوش نویسان و دانشمندان اسلامی قرن پنجم بوده‌است که در مکه و بغداد دو مرکز بزرگ علوم اسلامی به کسب علم و دانش و حدیث پرداخته‌است.متأسفانه از زندگی نامه و آثار علمی و قلمی وی اطلاعی در دست نیست و تنها در انساب سمعانی به معرفی او پرداخته شده‌است. سمعانی درباره وی می‌نویسد: ابوطاهر...المیبدی، از معروفترین و سرشناسان روزگار است که برای کسب حدیث، مسافرت‌های زیادی انجام داده‌است و روایات بسیاری به خط خوب و زیبای خود نوشته‌است. نامبرده در مکه از ابوالحسن محمد بن علی صخر الازدی، و در بغداد از ابوالحسین احمد بن محمد النقور بهره برده‌است.

________________________________________

 

سراميک ها ممکن است لعاب دار و يا بدون لعاب باشند. لعاب کاشي ها در انوع مختلف در دسترس هستند لعاب مات، نيمه براق، براق، سفيد يا رنگي و گلدار، همچنين خشت کاشي نيز در ابعاد، اشکال متنوع داراي سطحي صاف يا بر جسته، زبر يا طرحدار مي باشد که بر حسب مورد ومحل مصرف انتخاب مي شوند. خشک کاشي را که به آن بسيکوييت مي گويند به کمک لعاب مورد نظر اندود مي کنند و اين لعاب به صورت گرد مخلوط شده در آب به صورت معلق ( سوسپانسيون ) مي باشد اندود مي کنند. خشت آماده شده وارد کوره پيش پخت و سپس کوره اصلي مي شود و پس از پخت درجه بندي و بسته بندي مي گردد. درجه بندي کاشي ها بر اساس کيفيت آن، در ابعاد خشمک و لعاب کاري تعيين مي گردد. کاشي بايد داراي لبه هاي قائم، ابعاد دقيق و لعاب يکنواخت و بدون پريدگي و خال باشد کاشي هاي لعابي با ضخامت 4 تا 12 ميليمتر بر حسب مکان مورد مصرف تهيه مي گردند. نوعي از اين کاشي ها که سطح زبر تري دارند منحصرا براي کف استفاده مي شوند سراميک هاي موزائيکي نيز نوعي از سراميک ها هستند که از قطعاتي با شکل هندسي و کوچک که به صورت شبکه اي بر روي ورقه اي از کاغذ گراف مخصوص در کنار هم قرار گرفته اند، تشکيل مي شوند. اين سراميک ها روي بستري از ملات قرار مي گيرند و پس از گرفتن ملات، روي آن را با آب خيس مي کنند تا کاغذ آن جدا شود وسپس با دوغاب دور آنها را پر مي کنند. به طور کلي در مورد کاشي و سراميک بايد مندرجات استاندارد شماره 25 ايران رعايت شود.

از دوغاب ماسه سيمان براي چسباندن کاشي لعاب دار و يا بدون لعاب روي سطوح قائم استفاده مي شود. نسبت حجمي اين دوغاب 5 :1 است و برا ي پر کردن بندها از دوغاب سيمان و پودر سنگ بهره مي برند. دوغاب را مي توان با ماده دافع آب مخلوط نمود. در بعضي از موارد براي چسباندن کاشي و سراميک از چسب هاي خميري مخصوص استفاده مي کنند. اين چسب ها غالبا بر روي ديوارهاي بتني يا گچي استفاده مي شوند. اين نوع مواد معمولاً در مقابل آب، اسيد و مواد نفتي مقاوم مي باشند. بايد در اجراي کاشي کاري مواردي مثل تراز، شاقول و قائمه بودن زوايا رعايت شود و به هنگام استفاده از دوغاب ماسه سيمان که با ساير ملات ها به خصوص گچ و خاک و کاه گل چسبندگي ندارند قبلا بايد ديوار به کمک ملات سيمان ساخته و يا اندود شده باشدو در اجراي کاشي کاري بايد کليه نکات آجر چيني مورد نظر قرار گيرد.

 

کاشي

خاک رس، نسبت به کاني ذاتي خود، به گروه کائولين ALO2, 2SO2,2H2O و و هالوزيتها al2o ,2SO2,4h2o ومونت مورفوفيت تشکيل شده است. کاشيها، بهترين مصالح موافق از نوع سراميک مي باشند که هم ارزان و هستند و هم استحکام و ظرافت و زيبايي آنها ذخيره کننده است. کاشي، داراي انواع مختلف ساده، براي سينه ديوار و انحنا دار براي شروع و انتهاي نبشها و نوع مخصوص قرنيز که کاشي را با حالت زيبايي، به سراميک يا موزائيک و سنگ کف مي رساند، مي باشد. کاشيها به صورت رنگارنگ و نقاشيها و صور مشبک و برجسته و يا يک طرح يا در کل به صورت تابلو و نوشته و غيره ساخته مي شوند. کاشي در کارخانجات کاشي سازي، با لعاب و رويه زدن و پختن در جا، با استحکام و اندازه هاي مختلف ساخته مي شود. لعابها معمولاً از کايولين، کوارتز، فلدسپاتها و با اضافه کردن گچ و اکسيد آهن گرفته مي شود که براي لوله هاي فاضلاب و غيره مصرف و در مورد رنگها از اکسيدهاي فلزات استفاده مي شود. اين مجموعه ها به صورت پودر آهن شده وبا دستگاه روي کاشي کشيده مي شود و در کارخانه خشک و پخته مي شوند و اين عمل کاشي را ضد آب مي کند. براي ممکن ساختن چسبندگي کاشي با ملات، آن را 5/1 تا 2 ميليمتر برجسته مي سازند. کاشي با ابعاد 10×10 الي 40×40 براي ديوارهاست. از جمله ساير موارد، نمي توان به مواردي نظير کاربردهاي بهداشتي مثل وان و روشويي و موارد ديگر که پس از لعاب دادن، بر روي آنهاکارهاي اضافه، انجام مي گيرد و به صورت سبک و تميز در مي آيند، اشاره کرد. کاشيهاي ديواري حداقل 6 ميليمتر و حداکثر 10 ميليمتر ضخامت دارند تا انقباض نداشته باشند کاشيها را 100 درجه گرما داده و فورا داخل آب 20-18 درجه قرار مي دهند، در اين قسمت احتمال ترک برداشتن آزمايش مي شود.

کاشيها در دماي 1250- 1200 درجه پخته شده و سپس از دادن لعاب، آنها را دوباره 1260 – 1100 درجه حرارت مي دهند. کاشيها طبق بند 7-4-2 – آيين نامه سازمان برنامه، از لحاظ نداشتن نقص، درجه يک و با داشتن چند خال 2/1 ميليمتر در رويه و لبه درجه 2 واگر اين اشکالات 3-2 ميليمتر باشد درجه 3 خوانده مي شوند.

خمير چسب کاشي و سراميک به جاي بتن ماسه يا دوغاب

اين ماده بصورت آماده قابل تحويل است براي نصب کاشي و سراميک بر روي ديواره هاي بتني و گچي و سيماني و انواع قطعات پيش ساخته و سطوح قديمي کاشي کاري شده، يعني کاشي روي کاشي و سراميک روي سراميک و يا هر سطح آماده اي، مورد استفاده قرار مي گيرد.

خمير چسب کاشي بر پايه رزينهاي صنعتي با کيفيت مورد لزوم ساخته مي شود و براي نصب کاشي و سراميک داخل ساختمان ها مورد مصرف قرار مي گيرد اين چسب پس از ساخته شدن در مقابل نفوذ آب، رطوبت و عوامل جوي، حرارت و يخبندان کاملا مقاوم مي باشد از ديگر مشخصات اين چسب اين است که نصب کاشي و سراميک را بسيار آسان نموده و داراي قدرت چسبندگي فوق العاده اي بر روي سطوح و خاصيت الاستيک کافي و انعطاف پذيري و مقاوم در قبال نشست، مخصوصاً ساختمان هاي بلند و در مورد تنش هاي ساختماني، لرزش و انقباض و انبساط ساختمان مي باشند از دو طريق سنتي و دوغابي و لقمه چسب موجود که باعث تجمع حشرات مضر مي باشند بهداشتي و يا صرفه تر مي باشد.

ميزان و طريقه مصرف :

مقدار مصرف بستگي به ميزان سطح زير کار ( زير سازي) دارد. هرچه سطح صاف و گونيايي تر باشد، مقدار مصرف کمتر مي شود. بهتر است چسب را با ماله دندانه دار بصورت افقي و عمومي چند بار به سطح کشيده آنگاه به دقت کاشي را نصب کرد. در سطوح صاف و يکنواخت ميزان مصرف 2 کيلوگرم بر متر مربع مي باشد. پس از کشيدن چسب روي سطح ديوار، در دماي معتدل ( حدود 20 درجه سانتيگراد ) بهرت است حداکثر ظرف مدت 20 دقيقه، نصب انجام گيرد اگر ديرتر از اين مدت زمان اجراي نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر دير تر از اين مدت زمان، اجرا نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر در چنين شرايط نصب انجام شود، اجرا کامل نبوده و قابليت چسبندگي صحيح نمي باشد. کاشي وسراميک ها بر روي سطوح تا مدت 2 ساعت قابليت جابجايي دارد. دماي محيط بايد درحدود 20 درجه سانتيگراد باشد و اگر درجه حرارت کافي نباشد بايد محيط گرم شود، سپس شروع به ا جرا کنيم. حداقل 60% در صد کاشي بايد آغشته به خمير يا چسب به ديوار بارشد. در حالت چسباندن کاشي بر روي کاشي قديمي بايد با نوک چکش تيشه دار، کاشي قديمي را مضرس نمود تا کار با کيفيت مطلوب صورت گيرد. شرايط نگهداري و انبار داري با هواي معتدل و به دور از يخبندان 5 ماه مي باشد.

پودر چسب کاشي و سراميک :

مشخصات : پودر چسب کاشي وسراميک بر پايه سيمان و ساير مواد شيميايي متشکله توليد شده و به منظور نصب کاشي و سراميک در کف يا ديواره هاي سيماني مورد استفاده قرار مي گيرد.

خواص : پودر مورد بحث، در مقابل نفوذ آب مقاوم بوده و به همين سبب مي تواند جهت نصب کاشي وسراميک در کف آشپزخانه، حمام، دستشويي و هر محلي در ساختمان مورد استفاده قرار مي گيرد.

شرايط کار : به دليل وجود مواد شيميايي تا 5+ درجه سانتيگراد قابل مصرف مي باشد و در صورت کم بودن درجه حرارت، يا احتمال کاهش دماي هوا در 24 ساعت آينده، بايد از اجراي کاشي کاري صرف نظر نموده و يا محيط را گرم نگه داشت، پودر کاشي و سراميک پس از خشک شدن داراي مقاومت در برابر حرارت از 30- تا 120 درجه سانتيگراد مي باشد.

مقدار و طريقه مصرف : براي مصرف چسب پودري، بايد قبلا يک پيمانه آب را داخل ريخته و سه پيمانه پودر را در حال بهم زدن اضافه نموده و پس از 15 دقيقه، خميري صاف و يکدست بدست مي آيد. زمان منتظر ماندن پيشنهادي تا ظاهر شدن خواص مواد مختلف شيميايي که در چسب پودري و جود دارد ضروري است.

توصيه لازم :

چسب آماده شده در مدت کمتر از يک ساعت، بايد مصرف شود، در غير اينصورت خشک شده وخراب مي شود. مقدار مصرف، بستگي به صاف يا ناصاف بودن زير سازي دارد ولي در حالت معمولي 3 کيلوگرم براي يک متر مربع مي باشد پس از انتقال بر روي سطح حداکثر تا 20 دقيقه باقي خواهد ماند پس از آن آن به علت تشکيل پوسته مخصوص بر روي آن حالت چسبندگي را از دست مي‌دهد. ماله مورد نياز چسب پودري و خميري شانه‌اي مخصوص بوده و از طرف شرکت سازنده تحويل مي‌گردد. چسب پودري در کيسه‌هاي 25 کيلويي به بازار عرضه مي شود.

 

سراميک

مواد آجر و سراميک و کاشي تقريباً به هم شباهت دارند و جزو سنگهاي مصنوعي محسوب مي گردند سراميک از مواد خام و معمولاً سنگهاي رسوبي که بيشتر از 40% Al2O3 دارند ساخته مي‌شود. سيلکات آلومينيوم بي آب mAl2O3nSiO2 که خواصشان با Fe, Ca , K , Mg, NA مقداري فرق مي کند، ‌به طور کلي خاک رس در دماي بيشتر از نقطه ذوب (80-1350 درجه) جزو طبقه نسوز قرار مي گيرد. ارزيابي کيفي مواد خام رابطه نزديکي با منشأ آنها دارد که هدف کار مهندسين مي باشد خاکهاي رس به نام رس آجر پزي جوشي با تخلخل لعابدار چيني و سراميکي وجود دارند. ذرات کوارتز فلدسپات، ‌ميکا و ديگر کانيها رس را غني مي‌کنند و بدون آن رس ضعيف خواهد بود. سراميک از انواع خاک رس ساخته مي‌شود و منظور از درست کردن گلي است که اول حالت پلاستيک داشته و پس از پخته شدن به صورت سنگ درآيد اضافه کردن بازالت و بلنديت و گرانيت حدود 8% و حدود 2% کرميت آن براي ريخته گري خوب است. آجر بنايي تنبوشه هاي کف و سوراخ دار براي زهکشي و سفال پوشش پشت بام ها از انواع سراميک هستند کاشيهاي ضد اسيد و موارد مختلف تزييني مخصوصاً به صورت کاشي معرق و تشت و گلدان و غيره از انواع سرايک مي‌باشند. سراميک توپر و ظريف سبک به صورت نماکاري کناره بخاريها، فرش کف، مقره شمع و وسايل بهداشتي مثل کاسه توالت و دستشويي وشبه موزائيک و حتي کاسه و بشقاب ساخته مي‌شوند به نوع سبک آن خاک اره مخلوط مي کنند که بعد از پخته شدن سوراخ دار مي‌ماند و از خاکهاي کائولن و رس و بان شيت (سرشو) و بگزيت و غيره که به ترتيب از پوسيده شدن سنگهاي آذرين فلدسپاتهاي گرانيتي ديوريتي و گابرووگنايس و پرفير که آب باران با CO2 هوا و اکسيد کربن CO2H2 بتدريج پوشانيده است سنگهاي کلسيم سديم و کاليم به صورت سيليکاتهاي آلومينيومي مانده که حدودا 50 درصد ماسه کارتزي دارد و براي خالصي آن را مي شويند يا در ماسه شورهاي گردنده درون آب مي چرخانند و اين آب کائولن ها را در حوضچه ها ته نشين کرده و صاف و خالص مي کنند که در اين صورت حدود 42 درصد سيليس SiO2، 40% اکسيد آلومينيوم دارد که در 750-450 درجه الي الي 800 درجه آب شيميايي آن تبخير شده و سخت مي شود و حرارت آن با ازدياد رس و اکسيد آهن بالا رفته تا 1200 درجه مي‌رسد. بهترين سراميک از اين نوع خاک بدست مي‌آيد. در سردشت، دره آستارا، فومن و.... خاکهاي فوق وجود دارند. سراميک انواع پوکه حدود 5% آب مي‌مکد و سخت (سراميک ) – که کمتر آب جذب مي‌کند را شامل مي‌شود. در فونداسيون تا سقف ساختمان در مراحل مختلف مصرف دارد. سراميک رنگهاي مختلف سفيد و زرد روشن دارد. نوع سفيد که پرسلن (Porcelain) خوانده مي شود داراي دو گونه دير ذوب و زود ذوب است. گونه دير ذوب آن داراي مواد اضافه شده اکسيد آهن و کوارتز و ماسه و ساير مصالح مي‌باشد. محصولات آنها در آجرنما، سراميک، موزائيک کف و لوله‌هاي فاضلاب مصرف دارد گونه زود ذوب آن که کوارتز و ماسه و آهک و مواد آلي اضافه شده دارد در آجرهاي سوراخدار و سبک مصرف مي‌شود. درجه پلاستيسيته سراميک به دانه بندي رس مربوط مي شود و با کم کردن مواد ماسه اي زياد مي‌شود. درشت آن که ماسه‌اي است 15/0 تا 5 ميليمتر و ريز آن تا 005/0 تا 15/0 ميليمتر مي‌باشد. سراميک ضد حرارت و صدا از تفاله کوره هاي بلند با فوران بخار و هوا فشرده و بر پايه مواد دولوميت و آهک رس دار و شيست و رس آهکي بوجود مي‌آيند، تفاله ها داراي اکسيدهاي Na2O2, NaO2, K2O2, P2O5, S, PbO, ZnO, FeS, Al2O3 ,TiO2, SiO2, CaO2 , CaO, MgO, MnO, Ca, N, Cu, F , Fe2O3, CeO3 مي باشد با 24 حرف قرنها نوشته بوجود آمده با چند علامت رايانه، قدرتهاي محاسباتي ميلياردي حاصل شده با مواد بالا در کيفيتهاي مختلف حرارت‌ها و درصدهاي متعدد، مي‌شود بي‌نهايت ترکيب درست کرد، براي اين است که هزاران سال است اين کار شروع شده و ادامه دارد و هر کس به دنبال بررسي سراميکهاي عهد عتيق و گذشته است

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:3 شماره پست: 12

 

کلمه سراميکاز Clay يا خاک رس گرفته شده است که در لاتين به آن Kerames گفته مي‌شود. اين واژه در اثر کثرت استعمال به سراميکتبديل شده است.

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي مي‌شوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاوم‌تر مي‌شوند. ظروف سفالي ، چيني و چيني‌هاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه مي‌باشند.

تاريخچه

________________________________________

 

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينه‌هاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان مي‌دهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاوم‌سازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفاده‌هاي فراواني از آن مي‌شود.

مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه مي‌شود. خاک رس ،‌ همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کاني‌هاي مختلفي يافت مي‌شوند.

طبقه‌بندي کاني‌هاي رس

کاني‌هاي سيليکاتي دو لايه‌اي

• کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان مي‌دهد. لايه اول شامل واحدهاي 2-Si2O5 چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي 2-Al2(OH)4 تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود مي‌آيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را مي‌سازد.

• هالوي‌سيت : کاني ديگر ، هالوي‌سيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

کانيهاي سيليکاتي سه لايه‌اي

• مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهي‌هاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروه‌هاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

• ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت مي‌باشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نمي‌توان براي آن در نظر گرفت.

ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير مي‌باشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوه‌اي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره مي‌شوند. ماسه ،‌ باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي مي‌شود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول مي‌شوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس مي‌شوند. ترکيبات واناديوم لکه‌هاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد مي‌کنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري مي‌شوند.

انواع سيليکا

دي‌اکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دي‌اکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت مي‌شود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميک‌ها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج مي‌باشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانه‌بندي کرده ، مي‌شويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

نقش فلدسپارها در سراميک‌سازي

فلدسپارها خاصيت سيال‌کنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده مي‌کنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشه‌اي در توده اوليه است.

انواع فلدسپارها در سراميک

1. فلدسپار پتاسيم KO , Al2O3 , 6SiO2

2. فلدسپار سديم Na2O , Al2O3 , 6SiO2

3. فلدسپار کلسيم CaO , Al2O3 , 6SiO2

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار مي‌روند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

منابع :

----------------------

www.parsidoc.com

دانشنامه رشد

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-طبقه‌بندی کانی‌های رس-کانی‌های سیلیکاتی دو لایه‌ای-کانیهای سیلیکاتی سه لایه‌ای-انواع سیلیکا-نقش فلدسپارها در سرامیک ‌سازی-انواع فلدسپارها در سرامیک-

نانوسراميک چيست ؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:5 شماره پست: 13

نانوسراميک چيست ؟

زمان ظهور نانوسراميک ها را مي توان دهه ۹۰ ميلادي دانست. در اين زمان بود که با توجه به خواص بسيار مطلوب پودرهاي نانوسراميکي، توجهاتي به سمت آنها جلب شد، اما روشهاي فرآوري آنها چندان آسان و مقرون به صرفه نبود. با پيدايش نانوتکنولوژي، نانوسراميک ها هرچه بيشتر اهميت خود را نشان دادند. در حقيقت نانوتکنولوژي با ديدگاهي که ارائه مي کند، تحليل بهتر پديده ها و دست يافتن به روشهاي بهتري براي توليد مواد را امکان پذير مي سازد.

شکل گرفتن علم و مهندسي نانو، منجر به درک بي سابقه اجزاي اوليه پايه تمام اجسام فيزيکي و کنترل آنها شده است و اين پديده به زودي روشي را که اغلب اجسام توسط آنها طراحي و ساخته مي شده اند، دگرگون مي سازد. نانوتکنولوژي توانايي کار در سطح مولکولي و اتمي براي ايجاد ساختارهاي بزرگ مي باشد که ماهيت سازماندهي مولکولي جديدي خواهندداشت و داراي خواص فيزيکي، شيميايي و بيولوژيکي جديد و بهتري هستند. هدف، بهره برداري از اين خواص با کنترل ساختارها و دستگاهها در سطوح اتمي، مولکولي و سوپرمولکولي و دستيابي به روش کارآمد ساخت و استفاده از اين دستگاهها مي باشد.

________________________________________

 

هدف ديگر، حفظ پايداري واسط ها و مجتمع نمودن نانوساختارها در مقياس ميکروني و ماکروسکوپي مي باشد. هميشه با استفاده از رفتارهاي مشاهده شده در اندازه هاي بزرگ، نمي توان رفتارهاي جديد در مقياس نانو را پيش بيني کرد و تغييرات مهم رفتاري صرفا" به خاطر کاهش درجه بزرگي اتفاق نمي افتند، بلکه به دليل پديده هاي ذاتي و جديد آنها و تسلط يافتن در مقياس نانو بر محدوديتهايي نظير اندازه، پديده هاي واسطه ا ي و مکانيک کوانتومي مي باشند.

● نانوسراميک ها

نانوسراميک ها، سراميک هايي هستند که در ساخت آنها از اجزاي اوليه در مقياس نانو (مانند نانوذرات، نانوتيوپ ها و نانولايه ها) استفاده شده باشد، که هرکدام از اين اجزاي اوليه، خود از اتمها و مولکولها بدست آمده اند. بعنوان مثال، نانوتيوپ يکي از اجزاي اوليه ا ي است که ساختار اوليه کربن c۶۰ را تشکيل مي دهد. به طور کلي فلوچارت سازماندهي نانوسراميک به شکل زير مي باشد :

بنابراين مسير تکامل نانوسراميک ها را مي توان در سه مرحله خلاصه کرد :

مرحله ۱) سنتز اجراي اوليه

مرحله ۲) ساخت ساختارهاي نانو با استفاده از اين اجزاء و کنترل خواص

مرحله ۳) ساخت محصول نهايي با استفاده از نانوسراميک بدست آمده از مرحله دوم

● ويژگيها

ويژگيهاي نانوسراميک ها را مي توان از دو ديدگاه بررسي کرد. يکي ويژگي نانوساختارهاي سراميکي، و ديگري ويژگي محصولات بدست آمده است.

▪ ويژگيهاي نانوساختارهاي سراميکي :

کوچک، سبک، داراي خواص جديد، چندکارکردي، هوشمند و داراي سازماندهي مرتبه ا ي.

▪ ويژگيهاي محصولات نانوسراميکي :

خواص مکانيکي بهتر: سختي و استحکام بالاتر و انعطاف پذيري که ويژگي منحصربه فردي براي سراميک هاست.

داشتن نسبت سطح به حجم بالا که باعث کنترل دقيق بر سطح مي شود.

دماي زينتر پايين تر که باعث توليد اقتصادي و کاهش هزينه ها مي گردد.

خواص الکتريکي، مغناطيسي و نوري مطلوب تر: قابليت ابررسانايي در دماهاي بالاتر و قابليت عبور نور بهتر.

خواص بايويي بهتر (سازگار با بدن).

▪ کاربردها :

نانوتکنولوژي باعث ايجاد تحول چشمگيري در صنعت سراميک گشته است. در اين ميان نانوسراميک ها، خود باعث ايجاد تحول عظيمي در تکنولوژي هاي امروزي مانند الکترونيک، کامپيوتر، ارتباطات، صنايع حمل ونقل، صنايع هواپيمايي و نظامي و … خواهندشد. برخي کاربردهاي حال و آينده نانوسراميک ها در جدول زير آمده است.آينده حال زمان نانوساختارها نانوروکش هاي چندکارکردي رنگ دانه ها پوليش هاي مکانيکي-شيميايي حايل هاي حرارتي حايل هاي اپتيکي (UV و قابل رؤيت) تقويت Imaging مواد جوهرافشان دوغاب هاي روکش ساينده لايه هاي ضبط اطلاعات پوشش ها و ديسپرژن ها سنسورهاي ويژه مولکولي ذخيره انرژي

(پيل هاي خورشيدي و باطري ها) غربال هاي مولکولي مواد جاذب و غيرجاذب داروسازي کاتاليست هاي ويژه پرکننده ها سراميک هاي داراي سطح ويژه بالا

نوارهاي ضبط مغناطيسي قطعات اتومبيل فعال کننده هاي پيزوالکتريک نيمه هادي ها ليزرهاي کم پارازيت نانوتيوپها براي صفحه نمايشهاي وضوح بالا هدهاي ضبط GMR

● نانوابزارهاي عملگر

شکل دهي سوپرپلاستيک سراميکها مواد ساختاري فوق العاده سخت و مستحکم سرماسازهاي مغناطيسي سيمان هاي انعطاف پذير مواد مغناطيسي نرم با اتلاف کم ابزارهاي برش WC/Co با سختي بالا سيمان هاي نانوکامپوزيت سراميک هاي تقويت شده «الگوريتم ها» و «تراشه» هاي کوانتومي محاسبات کوانتومي يک زمينه جديد و اميدوارکننده با قابليت بالقوه بالاي محاسباتي است، اگر در مقياس بزرگ ساخته شود. چندين چالش عمده در ساخت رايانه کوانتومي بزرگ مقياس، وجود دارد: بررسي و تصديق محاسبات و معماري سيستم آن.

قدرت محاسبات کوانتومي در قابليت ذخيره سازي يک حالت پيچيده در قالب يک "بيت" ساده نهفته است.

روش هاي نويني به منظور ساخت مدارهاي منطقي سطح پائين، سوئيچ کننده ها، سيم ها، دروازه هاي اطلاعاتي، تحت پژوهش و توسعه قرار گرفته اند که کاملاً متفاوت از تکنيک هاي حاضرند و به طور عميقي ساخت مدارهاي منطقي پيشرفته را تحت تأثير قرار مي دهند. از برخي از ديدگاه ها، در آينده اي نزديک، در حدود ۲۰ سال آينده، طراحان مدارهاي منطقي ممکن است به مدارهائي دسترسي پيدا کنند که يک بيليون بار از مدارهاي حال حاضر سريعترند.

مسائلي نظير طراحي، بکارگيري، تعمير و نگهداري و کنترل اين ابرسيستم ها به گونه اي که پيچيدگي بيشتر به کارآئي بالاتري منتهي شود، زماني که سيستم هاي منطقي شامل ۱۰۷، سوئيچ باشد،مهم است. به سختي ممکن است که آنها را به طور کامل و بي نقص، بسازيم، بنابر اين رسيدگي و اصلاح عملگرهاي شامل بررسي هزاران منبع خواهد بود. از اين رو طراحي يک سيستم با فضاي حداقل، حداقل هزينه در زمان و منابع، يک ارزش است. چنين سيستمي مي تواند در قالب "توزيع يافته"، "موازي" ويا در يک چهارچوب "سلسله مراتبي" قرار گيرد.

سخت افزارها و مدارهاي منطقي راه درازي را پيموده اند. ترانزيستورهاي استفاده شده در يک مدار ساده CPU چندين ميليون بار کوچکتر از ترانزيستور اصلي ساخته شده درسال ۱۹۴۷ است. اگر يک ترانزيستور حال حاضر با تکنولوژي ۱۹۴۷ ساخته شود نيازمند يک کيلومتر مربع سطح مي باشد (قانون مور)، در حالي که در ۱۰ الي ۲۰ سال آينده تکنولوژي موفق به گشودن راهي جهت توليد مدارهاي منطقي ۳ بعدي خواهد شد.

در اين ميان، چندين پرسش سخت و پژوهشي که در آکادمي ها وصنعت به آن پرداخته مي شود وجود دارد:

گرفتن پيچيدگي ها در تحليل روش هاي توليد SWITCH ،در روش هاي متولد شده به منظور مدل سازي چگونگي کارآئي آنها، در مدارهاي منطقي مورد نياز مهندسان، و امتيازات روش هاي نوين فناورانه بر روش هاي کلاسيک.

لحاظ کردن ملاحظاتي مبني بر تعداد سوئيچ ها در واحد سطح و حجم در درون ابزار (گنجايش)، تعداد نهائي سوئيچ ها در درون ابزار (حجم)، شرايط حدي عملگرها، سرعت عملگرها، توان مورد نياز، هزينه توليد و قابليت اعتماد به توليد و دوره زماني چرخه عمر آن.

پاسخ اين تحليل ها جهت پژوهش ها را به سمت روش هاي بهتر توليد سوييچ، هدايت خواهد کرد. ودر نهايت يافتن اين که چگونه يک روش ويژه در بهترين شکلش مورد استفاده قرار خواهد گرفت و نيز تحليل و تباين روش هاي مختلف توليد.

حرکت به سمت طراحي ظرفيت ابزار، جهت استفاده مؤثر از ۱۰۱۷ ترانزيستور يا سوئيچ است. چنين طراحي هائي در مقياس هاي مطلوب ، حتي بي شباهت در مقايسه با افزايش ظرفيت ابزارها خواهد بود.

طراحي هاي قويتر و ابزارهاي بررسي قوي تر به منظور طراحي "مدارهاي منطقي" با چندين مرتبه مغناطيسي بزرگتر و پيچيده تر.

طراحي پروسه هاي انعطاف پذيرتر جهت مسير توليد از مرحله طراحي منطقي، آزمايش و بررسي، تا بکارگيري در سخت افزار.

پروسه ها مي بايستي به قدري انعطاف پذير باشند که:

الف) توسعه اشتراکي درطراحي، آزمايش و ساخت ،به گونه اي که هيچ يک از اين گام ها تثبيت شده نباشد.

ب) توسعه طراحي، و بررسي به منظور کاوش يک روش نوين ساخت با هدف تقويت نقاط قوت و کم کردن نقاط ضعف .هر نوع از سيستم نانويي که توسط طراحان ساخته مي شود مي بايستي صحت عملکرد آن تضمين شود.

شاخص مقياس حقيقي و لايه هاي افزوده شده نامعين در سيستم هاي نانوئي، نيازمند انقلاب در طراحي سيستم ها و الگوريتم ها است. روش هائي که در زير معرفي مي شود، الگوريتم هائي هستند که به صورت بالقوه قادرند مسأله پيچيدگي محاسبات را کاهش دهند.

۱) بررسي مقياسي سيستم هاي نانوئي:

مانع بزرگي به نام« بررسي چند ميليون ابزار نانومقياس»، نياز به روش هاي انقلابي به منظور بررسي سيستم هائي که ذاتاً بزرگتر، پيچيده تر و داراي درجات نامعيني پيچيده تري هستند، را روشن مي کند. در ابتدا مروري کوتاه خواهيم داشت بر ضرورت "آزمايش مدل."[۱]

آزمايش مدل از روش هاي پذيرفته شده و رسمي در حوزه بررسي روش هاي ساخت است. اين حوزه شامل کاوش فضاي طراحي است به منظور ديدن اين نکته که خواص مطلوب در مدل طراحي شده حفظ شده باشد، به گونه اي که اگر يکي ازاين خواص، مختل شده باشد، يک""Counter Example توليد شود. Model Checking Symbolic بر مبناي [۲]ROBDDها يک نمونه از اين روش ها است.

بهرحال، BDDها به منظور حل مسائل ناشي از خطاي حافظه بکار گرفته مي شوند و براي مدارات بزرگتر با تعداد حالات بزرگتر و متغيرتر مقياس پذير نمي باشند.

دو روش عمده براي حل اين مسأله وجود دارد:

الف) يک روش حل مبتني بر محدود کردن آزمايش کننده مدل[۳] به يک مدار unbounded، است که به نام "unbounded model checking" يا UMC ناميده مي شود، به گونه اي که خواص آزمايش شده به تعداد دلخواه از Time-Frame" "ها وابستگي ندارد.

ب) روش ديگر مبتني بر مدل "مدار محدود[۴]" استوار است که به نام[۵] BMC ناميده مي شود در اين روش بررسي مدل با تعداد ويژه و محدودي از Time-Frame" "ها صورت مي گيرد.

ابتدا در مورد فرمولاسيون UMC که مبتني بر "رسيدن به سرعت در مراتب مغناطيسي" است و به وسيله تکنيک هاي مقياس پذير"BMC" پيروي مي شود، بحث مي کنيم و بالاخره اين که چهارچوبي را براي بررسي و لحاظ کردن درجات نامعيني به سيستم، معرفي مي کنيم.

۲) "UMC" مقياس پذير:

مزيت"UMC" بر "BMC" در کامل بودن آن است. روش "UMC" مي تواند خواص مدل را همانگونه که هست لحاظ کند زيرا اين روش مبتني بر قابليت آزمايش به کمک نقاط ثابت است. عيب اين روش در اين است که""ROBDD کاملاً به مرتبه متغيرها حساس است. ابعاد BDD مي تواند غيرمنطقي باشد اگر مرتبه متغيرها بد انتخاب شود. در پاره اي از موارد (نظير يک واحد" ضرب") هيچ مرتبه متغيري به منظور رسيدن به يک ROBDD کامل که نمايشگر عملکرد مدار باشد، وجود ندارد. به علاوه، براي خيلي از شواهد مسأله، حتي اگر ROBDD براي روابط انتقال ساخته شود، حافظه مي تواند هنوز در خلال عمل کميت گذاري، بترکد.

پژوهش هاي اخير بر بهبود الگوريتم هاي BDD جهت کاهش انفجار حافظه استوار و استفاده از خلاصه نگاري و تکنيک هاي کاهش، جهت کاهش اندازه مدل، تمرکز يافته اند.

"SAT Solver"ها ضميمه BDD ها مي شوند. روابط انتقال يک سيستم در قالب K، Time-Frame"" باز مي شود. "SAT" هابه ابعاد مسأله کمتر حساسند. اما به هر حال، SATها داراي يک محدوديت هستند و آن اين که خواص يک مدار را با تعداد محدودي (K)، مي سنجند.

اگر هيچ Countervecample در K، Time-Frame يافت نشد، هيچ تضميني براي همگرائي حل مسأله وجود ندارد.

BMC"" در مقايسه با UMC"" مبتني بر"BDD" ،کامل نمي باشد. اين روش مي تواند فقط "Counter Example"ها را بيابد و قادر به محاسبه خواص نمي باشد مگر آن که يک حد بر روي حداکثر اندازه Counter Example"" تعيين شود.

روشي براي ترکيب SAT-Solver و BDD به صورت فرمول CNF به کار گرفته شده است.

منابع :

----------------------

aftab.ir

وب سایت علوم پایه ( www.pmbs.ir )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

نانوسرامیک-نانوتکنولوژی،سنتز اجرای اولیه-خواص فیزیکی-بیولوژیکی-مقیاس میکرونی-مکانیک کوانتومی- الگوریتم پارازیت نانوتیوپها -

جايگاه صنعت سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:7 شماره پست: 14

جايگاه صنعت سراميک

پيشرفت صنعت سراميک در جهان کنوني و گسترش آن در تمامي شئونات زندگي ماشيني، اعم از مصارف خانگي و مصارف صنعتي به گونه‌اي اعجاب‌انگيز رو به فزوني است. اگر در گذشته نه چندان دور لفظ سراميک بيانگر ظروف و سرويس‌ بهداشتي بود، اما امروز با پيشرفت علم سراميک هم¬اکنون از دنياي پر رمز و راز الکترونيک موجودي ظريف چون ترانزيستور تا آجر نسوز، از کارد ميوه¬خوري گرفته تا بدنة موتور اتومبيل، از قطعات حساس موشک و سفاين فضايي تا فنرهاي سراميکي و هزاران قطعه کوچک و بزرگ در صنايع نساجي، شيميايي، الکترونيکي، الکتريکي، ماشين‌سازي و بطور اعجاب‌انگيز در زمينه پزشکي خصوصاً ارتوپدي صنعت سراميک حضور خود را مي‌نماياند.

________________________________________

 

آري اعجاب‌انگيز است که از مشتي خاک و گل، موجودي خلق مي‌شود که از فولاد سخت‌تر، عايق در مقابل هزاران ولت جريان الکتريسته، برنده‌تر از تيزترين تيغ‌ها، فرم‌پذير به هر شکل دلخواه، مقاوم در مقابل انواع اسيدها و در دماي بالا غيرقابل نفوذ و در عين حال اگر بخواهيم، فوق¬هادي نرم همچون يک رشته نخ، قابل انعطاف همانند يک فنر و نشکن چون پلاستيک را بوجود آوريم.

از خود سؤال مي‌کنيم آيا تنها اين قدرت اعجاب‌انگيز بشر است؟

پاسخ منطقي و منصفانه اين است: که هرگز، زيرا اين قدرت عظيم خداوندي است که در خاک کره زمين اين همه توانايي را نهاده است که انسان خاکي با تلاش و کوشش خود قادر به کشف اين همه قوانين پيچيده حاکم بر طبيعت گردد.

وسعت صنعت سراميک، در حالي که بيش از چهار هزار سال از قدمت آن مي‌گذرد، بگونه‌اي است که تا هزاران سال ديگر قدرت مانور کشفيات جديد را در خود جاي مي‌دهد. انقلاب بعد از الکترونيک در جهان صنعت، انقلاب سراميک بوده تا جائي که ميليون¬ها کتاب و مراکز بي‌شمار تحقيقاتي را به خود اختصاص داده است و نيز علم و تکنولوژي را در هر روز شاهد يک اختراع، کشف و تحول جديد نموده است. در صنعت سراميک کشور ما، خصوصاً در بخش کاشي، اکثر محققان بر اين باورند که سابقه ساخت سنتي آ‌ن و همچنين بکارگيري لعاب و رنگ جهت تزئين داراي قدمتي چندين هزار ساله مي‌باشد ولي در زمينه توليد به صورت امروزي به خصوص در بخش چيني مظروف و بهداشتي و همچنين تکنولوژي ماشين‌آلات آن جوان مي‌‌باشد. هر چند که در سال¬هاي اخير اين صنعت از رشد قابل توجهي برخوردار بوده است اما همچنان براي رسيدن به قله موفقيت در اين صنايع و جبران کمبودهاي موجود، تلاش و همت همه متخصصين، خصوصاً اساتيد دانشگاه¬ها، مديران خلاق، مسئولين دلسوز دولتي و سرمايه‌گذاران وطن‌پرست و انساندوست را مي‌طلبد.

استانداردهاي ملي

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:9 شماره پست: 15

استانداردهاي ملي    

به موجب بند يک مادۀ 3 قانون اصلاح قوانين و مقررات موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران ، مصوب بهمن ماه 1371 تنها مرجع رسمي کشور است که وظيفه تعيين، تدوين و نشر استانداردهاي ملي (رسمي) ايران را به عهده دارد.

اين موسسه از اعضاي اصلي سازمان بين المللي استاندارد (ISO)، کميسيون بينالمللي الکتروتکنيک (IEC) و سازمان بينالمللي اندازه شناسي قانوني (OIML) است که با رعايت موازين پيشبيني شده در قانون، براي حمايت از مصرفکنندگان، حفظ سلامت و ايمني فردي و عمومي، حصول اطمينان از کيفيت محصولات و ملاحظات زيستمحيطي و اقتصادي، اجراي بعضي از استانداردهاي ملي ايران را براي محصولات توليدي داخل کشور و / يا اقلام وارداتي، با تصويب شوراي عالي استاندارد، اجباري نمايد.

در بحث استانداردهاي مرتبط با صنعت کاشي سراميکي اساسا دو گروه از استانداردها در کشور ما مورد توجه مي باشند

الف ) استانداردهاي بين المللي که کميته متناظر با موضوع کاشي سراميکي و شماره 189 از طرف موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران مسئوليت مشارکت در تدوين آنها را بر عهده دارد

ب ) استانداردهاي ملي که در موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني مسئوليت تدوين آنها را برعهده دارد.

سيستم نشر اطلاعات فناوري سراميک هاي پيشرفته در راستاي ترويج فرهنگ استفاده از استانداردها در صنعت کاشي و سراميک کشور و از سوي ديگر توجه به حقوق مصرف کنندگان و ذينفعان اين حوزه، دسترسي به استانداردهاي ملي مرتبط با صنعت کاشي و سراميک را در اين بخش براي کاربران فراهم آورده است.

اين فهرست بر اساس سال تصويب استانداردهاي مذکور در کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني و در تعامل با موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران تکميل خواهد گرديد.

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1389

 

سنگ هاي ساختماني، گرانيت، ويژگي ها

سراميک هاي پيشرفته - عملکرد خود تميز شوندگي مواد فتوکاتا ليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته - تعيين ميزان ذرات درشت در پودرهاي سراميکي با روش الک تر - روش آزمون

شيشه و شيشه سراميک ها - روش آزمون

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار و مواد خام حاوي کروم قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت دوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت سوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت سوم

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1388

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين انبساط رطوبتي

کاشي هاي سراميکي، تعيين ميزان سرب و کادميوم آزاد شده از کاشي لعابدار

کاشي هاي سراميکي، تعيين ابعاد و کيفيت سطح

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت سايش سطحي کاشي هاشي لعاب دار

چسب هاي کاشي، تعيين تغيير شکل متقاطع چسب ها و گروت ها سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين مقاومت چسبندگي کششي چسب هاي سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين زمان باز

چسب هاي کاشي ، تعيين لغزش

چسب هاي کاشي ، صفحات بتني براي آزمون

چسب هاي کاشي، تعيين قابليت ترکنندگي

چسب هاي کاشي، الزامات طبقه بندي و شناسايي

چسب هاي کاشي ، تعيين مقاومت چسبندگي برشي چسب هاي ديسپرسي

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت شيميايي ملات هاي رزيني

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت در برابر سايش

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت فشاري و خمشي

گروت هاي کاشي، تعيين جذب آب

کاشي کاري ديوار و کف، آيين کار طراحي و نصب کاشي ها و موزاييک هاي سراميکي کف

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت خمشي سراميک هاي يکپارچه در دماي افزايش يافته

سراميک هاي پيشرفته ، سختي سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته ، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط روش تيغه شياردار

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مشخصات سايش سراميک هاي يکپارچه توسط روش توپي در ديسک

سراميک هاي ظريف، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط ترک سطحي با خمش

سراميک هاي پيشرفته ، مساحت سطحي ويژه پودرهاي سراميکي به وسيله جذب گاز

سراميک هاي پيشرفته ، فعاليت ضد باکتري مواد فتوکاتاليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته ، توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي توسط روش پراش ليزر

سراميک هاي پيشرفته ، خزش کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چسبندگي پوشش هاي سراميکي به وسيله آزمون خراش

سراميک هاي پيشرفته ، تعيين ضخامت لايه سراميک توسط نيمرخ سنج با کاونده تماسي

سراميک هاي پيشرفته، مقاومت برشي بين ورقه اي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف پيوسته

سراميک هاي پيشرفته ، رفتار فشاري کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي ، چرخه خستگي خمشي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چگالي توده اي پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، عملکرد پالايش هواي مواد فتوکاتاليتيک نيمه رسانا

سراميک هاي پيشرفته، استحکام خمشي سراميک هاي يک پارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته، تعيين چگالي مطلق پودرهاي سراميکي با پيکنومتر

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مقاومت خوردگي سراميک هاي يک پارچه در محلول هاي اسيدي و قليايي

سراميک هاي پيشرفته ، آماده سازي نمونه براي تعيين توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، ارزيابي چسبندگي پوشش هاي سراميکي به روش ايجاد فرو رفتگي (خراش ) راکول

سراميک هاي پيشرفته ، تحليل ويبول براي داده هاي استحکام

سراميک هاي پيشرفته ، مدول الاستيک سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق با تشديد صوتي

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1387

 

سراميک هاي پيشرفته، رفتار تنش- کرنش کششي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه با روش تيغه تک لبه ترک دار

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري عبور نور از لايه هاي سراميکي با زير لايه هاي شفاف

سراميک هاي پيشرفته، سامانه طبقه بندي

سراميک هاي پيشرفته ، واژه نامه

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1386

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر انبساط حرارتي- رطوبتي (اتوکلاو)

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر يخ زدگي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت خمشي و نيروي شکست

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابرضربه با اندازه گيري ضريب ارتجاعي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر شوک حرارتي

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چگالي و تخلخل ظاهري

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري مقاومت اکسيداسيون سراميک هاي غير اکسيدي يک پارچه

 

 

گزارشي از نوزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:11 شماره پست: 16

 

مابقي تصاوير در ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلمات کلیدی:

•    وزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

 

کاشیکاری و نصب سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:12 شماره پست: 17

قبل از اقدام به كاشيكاري ديوارها، بايد وضع ديوارها به لحاظ تراز و شاقول بودن

و همچنين قائمه بودن زوايا كنترل شود و چنانچه نواقص و اشكالاتي در زيرسازي

وجود داشته باشد، بايد آن را مطابق نظر دستگاه نظارت مرتفع نمود.روي

سطوحي كه براي كاشيكاري در نظر گرفته شده است، نبايد پوششي از

كاهگل، گچ و خاك، گچ يا هر نوع ملات ديگري غير از ماسه و سيمان وجود داشته

باشد. اگر ملات مصرف شده در بندكشي آجرهاي ديوار، ملاتي غير از ماسه و

سيمان باشد، بهتر است لااقل 24 ساعت قبل از اقدام به كاشيكاري، سطح ديوار

با ملات ماسه سيمان (به نسبت 6 ماسه و 1 سيمان، يا 10 ماسه و 1 سيمان)

به طريق گلنم (پاشيدن ملات) به ضخامت 3 تا 5 ميليمتر پوشانده شود. موارد

فوق براي مواقعي است كه كاشيكاري با دوغاب‌ريزي انجام مي‌شود.

كاشي را نبايد قبل از نصب، مدت زيادي در آب قرار داد كه زنجاب شود، فقط كافي است كاشي را در آب فرو برده و به كار برد. عرض بند در كاشيكاري حوضها و استخرها هميشه بايد 2 تا 3 ميليمتر باشد تا بندها به وسيله ملات پر شود. فضاي بين ديوار و كاشي به طور متوسط 3 سانتيمتر بوده و بايد به نحوي از ملات پر شود كه ملات كاملاً سطح پشت كاشي را بپوشاند. ريختن خرده آجر، گل رس (كه غالباً براي چسباندن كاشي به كار مي‌رود) و مانند اينها به پشت كاشي، ممنوع است.

در حمام، دستشوئي و مانند آن كه عايقكاري در بدنه ديوار قرار دارد، حتماً بايد روي عايقكاري توري سيمي، نصب و كاملاً به ديوار محكم شود. عايقكاري پشت كاشيكاري، نبايد چروك خورده باشد. بهتر است در تهيه ملات از مصرف سيمان سفيد خودداري كرد. چنانچه اجباراً در ساختن ملات از سيمان سفيد استفاده شود، بايد به جاي ماسه، پودر كوارتز (سنگ شيشه) به كار رود. بهترين نسبت براي مخلوط كردن سيمان سفيد و كوارتز نسبت يك سيمان و 6 پودر كوارتز تا يك سيمان و 10 پودر كوارتز مي‌باشد.

نبايد كاشي ديواري را در اماكني كه در معرض يخزدگي قرار مي‌گيرد، به كار برد.

نصب سراميك:

سراميك را روي بستري از ملات كه در بالا توضيح داده شد، قرار داده و با تخته ماله سطح آن را صاف مي‌كنند. بايد توجه داشت كه هنگام چسباندن سراميك، اندود رويه (ملات) نبايد گيرش خود را آغاز كرده باشد، زيرا در آن صورت سراميك كاملاً به ملات نچسبيده و بعداً جدا خواهد شد.

پس از نصب سراميك، و گيرش ملات، سطح سراميك را آب مي‌زنند تا كاغذ روي آن جدا شود و پس از آن با دوغاب، درز آنها را پر مي‌كنند. ممكن است سراميكها روي كاغذ نبوده و جدا باشند كه در آن صورت نصب سراميك، دانه دانه و با دقت فراوان پهلوي يكديگر انجام مي‌شود. در اين حالت بايد سطح به دست آمده كاملاً صاف و يكنواخت باشد. شكل سراميك، مربع، مستطيل، شش‌گوشه و مانند اينهاست.

ـ بندكشي

ميزان دوغاب سيمان و پودر سنگ براي پر كردن بندها به اندازه سراميكها بستگي دارد. دوغاب مصرف شده براي بندكشي همواره بيشتر از حجم فضاي خالي است، زيرا مقداري از دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري باقي مي‌ماند كه پاك مي‌شود و مصرف مجدد ندارد و لذا حجم دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري با احتساب دورريز به ميزان يك ليتر در هر مترمربع پيشنهاد مي‌شود. در بندكشي مي‌توان متناسب با رنگ سراميك از رنگهايي استفاده كرد كه به زيبايي سراميك بيفزايد.

ـ مراقبت ضمن گيرش

حداقل تا سه روز بعد از نصب سراميك نبايد به آن ضربه مكانيكي وارد آيد و درجه حرارت فضايي كه سراميك شده، نبايد از 5+ درجه سانتيگراد كمتر شود. در صورت لزوم پس از گيرش اوليه ملات بندكشي، آب دادن سراميك در چند نوبت كمك شاياني به ازدياد مقاومت مي‌نمايد.

کلمات کلیدی:

* كاشيكاري، سيمان، نصب سراميك،كاشی، سرامیك، كاشی گلچین، كاشی عمارت، كاشی نوآوران، كاشی باستان، مجتمع كاشی میبد، نازسرام، كاشی رباط، كاشی خیام، كاشی اطلس، كاشی نارین، كاشی اورست، كاشی عقیق، گرانیت آریا، كاشی یزد، كاشی میبد، سرامیك میبد،كاشيكاري،بندكشي،گرانيت

تاریخچه کاشی و سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:13 شماره پست: 18

لغت سرامیک از کلمه یونانی « کراموس » به معنی سفال یا گل پخته گرفته شده است و در واقع برای معرفی سرامیک باید گفت که عبارتست از هنر و علم ساختن و کاربرد اشیای جامد و شکننده ای که ماده اصلی و عمده آن خاکها می باشند .

تاریخچه کاشی و سرامیک

سفالگري از جمله باستاني ترين هنرهاي بشري و در واقع سرمنشاء هنر توليد كاشي و سراميك كه نخستين آثار اين هنر در ايران به حدود 10/000 سال قبل از ميلاد مي رسد كه به صورت گل نپخته بوده و آثار اولين كوره هاي پخت سفال به حدود 6000 سال قبل از ميلاد بر مي گردد . ادامه پيشرفت در صنعت سفالگري منجر به تغييراتي در روش توليد كه شامل تغيير كوره ها ، اختراع چرخ كوزه گري و هم در كيفيت مواد سفالگري نظير رنگ آميزي و لعاب كاري بوده است . زمان آغاز لعابكاري كه امكان ضد آب كردن و همچنين نقاشي كردن و زيبا سازي ظروف و سفال ها و تهيه كاشي را مقدور مي كرد به حدود 5000 سال پيش مي رسد . كاستيها روش و دانش لعاب كاري را از بابل به نقاط ديگر ايران رواج دادند . بعد از اسلام با تشويق استفاده از ظروف سفالي و سراميكي به جاي ظروف فلزي ، طلا و نقره صنعت سفالگري رشد تازه اي يافت و از صنعت سفال سازي و كاشي سازي براي آرايش محراب مسجد ، ضد آب كردن ديوار حمام ها ، ايجاد حوض و آب نما و انتقال ظروف و .خمره و لوازم و كوزه ها همچنين ، شيب بندي بام ها استفاده شده است .Image

ساختار سراميك

لغت سراميك از كلمه يوناني « كراموس » به معني سفال يا گل پخته گرفته شده است و در واقع براي معرفي سراميك بايد گفت كه عبارتست از هنر و علم ساختن و كاربرد اشياي جامد و شكننده اي كه ماده اصلي و عمده آن خاكها مي باشند ( اين خاكها شامل : كائولن و خاك سفال است ) . صنعت سراميك در واقع محدود به ساخت ظروف و وسايل و قطعات سفالي ساده گذشته نيست و كاربردي شگرف در همه ابعاد تمدن و تكنولو?ي نوين بشر امروز دارد . روش ساخت و تهيه .كليه وسايل سراميكي تقريبا يكي است و بسته به كاربرد ، تفاوتهاي جزئي در روش توليد دارد .

لعاب دادن كاشي و سراميك

براي آنكه سطح جسم درخشنده ، صاف و زيبا ، ضد آب ، ضد شيميايي و در صورت نياز آراسته شود روي آن را پس از خنك كردن با يك لايه نازك لعاب مي پزند . لعاب ( رنگ معدني ) به حالت مايع روي جسم خشك شده اندود مي شود . لعابها اصولا مواد معدني و سيليسي هستند كه يك لايه شيشه اي مانند در سطح خارجي سراميك .تشكيل مي دهند .

كاربرد سراميك ها

،استفاده از سراميك در كف سازي و نماسازي يا در توليدات وسايل بهداشتي و مصالح ساختماني نظير انواع آجر سفال هاي تزئيني داخل و خارج ساختمان سفال هاي بام ساختمان ، كانالهاي فاضلابي ، سفالهاي ضد اسيدي همه از سراميكهايي است كه از ديرباز تهيه و مصرف مي شده همچنين كاربرد سراميك در صنايع مختلف نظير تهيه وسايل مقاوم در برابر حرارت و الكتريسيته ، فيوزهاي الكتريكي ، شمع اتومبيل ، ريخته گري ، تهيه المانهاي حرارتي بسيار دقيق ، وسايل فضايي ، سمباده ، براده برداري ، تراشكاري ها ريخته گري فوق دقيق ، آجرهاي نسوز ، مقره هاي الكتريكي ، المانهاي تصفيه آب ، پوسته موتور ، گرافيت ، بتن ، مواد نسوز ، بدنه سفينه هاي فضايي ، انواع سيمانها ، محصولات شيشه اي و هزاران كاربرد ديگر كه روز به روز بر اهميت سراميك مي افزايد .

كاشي و كاربرد آن

.كاشي يكي ديگر از محصولات سفالين و سراميكي است كه بویژه در ساختمان كاربرد و اهميت ویژه اي دارد كاشي براي تزئينات داخل و خارج ساختمان و همچنين براي بهداشت و عايق رطوبت به كار مي رود . كاشي .تزئيناتي خارج ساختمان را بویژه در اماكن مذهبي به كار مي برندد . كاشي را در ابعاد و اندازه هاي گوناگون توليد مي كنند . كاشي كف و ديواري را در ابعاد زير 2×2 و 2 × 1 تا پنجاه در پنجاه سانتيمتر توليد مي كنند كه با رنگهاي گوناگون مي تواند يك نقاشي را در محل نصب نيز نشان دهد .كيفيت كاشي بايد به نحوي باشد كه تغييرات ناگهاني درجه حرارت 100 ـ 20 درجه سانتيگراد را به خوبي تحمل كرده و هيچگونه آثار ترك در بدنه و يا لعاب آن ظاهر نشود . كاشي ديواري را براي حفظ بهداشت و رطوبت در آشپزخانه ، محيط هاي بهداشتي ، حمام و دستشويي استفاده مي كنند . كاشي كف را نيز به علت ضد سايش بودن و مقاومت حرارتي و الكتريكي بالا در آشپزخانه ها ، حمام ها ، آزمايشگاهها ، رختشويخانه ها و كارخانجات .شيميايي به كار مي برند همچنين كاشي بايد داراي ابعاد صاف و گوشه هاي تيز باشد .

توليدي كاشي و سراميك در ايران

در سالهاي اخير كارخانجات توليد كاشي و سراميك ديوار و كف زيادي در ايران ايجاد شده اند و تحول بزرگي در اين صنعت بوجود آمده است و همچنين در مورد توليد وسايل بهداشتي و ظروف چيني و كارخانه مقره سازي كه در ايران فعال مي باشند و توانسته اند ظرف سي سال اخير توليد كاشي و سراميك را ازتوليد كم و سنتي و نيمه .صنعتي به حدود 70 ميليون متر مربع برسانند .

کلمات کلیدی:

* میبد، نارین قلعه، ابوالفضل رشیدالدین میبدی، قاضی میرحسین میبدی،حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی، آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدیایری، فیروزآباد، مهرجرد، بیده، کاروانسرا، یخچال خشتی، چاپارخانه، آب انبار، برج کبوتر، خورشید خانم، زیلوبافی، قنات،كاشيكاري، س

پیشینه ميبد

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:14 شماره پست: 19

پیشینه

این شهر دارای پیشینه‌ای چندین هزار ساله است. این شهر دومین مرکز شهری و تجاری استان یزد محسوب می‌شود و به واسطه بافت تاریخی ارزشمند خود تمام شهر در فهرست آثار تاریخی ایران به ثبت رسیده. لازم به ذکر است شهرک جهان آباد نیز از عمده ترین مراکز صنعتی این شهر می‌باشدواین شهرستان با تولید نیمی از کاشی وسرامیک کشور قطب این محصول محسوب می‌شود. میبد یکی از کانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است. روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. (شهرهای ایران، پیکولوسکایا) دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص از دیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی پاره‌سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخوردار بوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است

در مورد نام میبد سه نظر وجود دارد: ۱- در روزگارانی که میبد شهری بندری و مهم و دارای تاکستانهای بسیار وسیعی بوده‌است انگور این تاکستان‏ها به جاهای دیگر صادر می‏شده و لذا آن را صاحب می‌(می‌+ بد) نامیده‏اند. ۲-می بد همان تغییر یافته «موبد» در دین زرتشت می‏باشد. ۳-یزدگرد سوم دارای سه سردار نامدار به نامهای میبدار، بیدار و عقدار بوده که هر کدام به آبادانی میبد، بیده و عقدا کوشیده ‏اند. درتاریخ محلی یزد شهرساسانی میبد به عهد چند تن ازشاهان این خاندان ازجمله یزدگرد، قباد و انوشیروان نسبت داده‌اند و به نام یکی ازسرداران و یا فرزندان شاه می‌خوانند از جمله آنکه یکی ازسرهنگ‌های یزدگرد را بانی شهردانسته‌اند اما احمد کاتب روایتی دارد که بنای مدینه میبد به عهد پادشاهی قباد نسبت داده‌است. بنای مدینه میبد به واسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدینه میبد تمام کرد او را «موبدگرد» نام نهاد و به مرور ایام (گرد) را محذوف کردند و موبد را میبد گفتند. به طورکلی نام میبد (میبذ) به نوبه خود مهرو نشانی ازدوره ساسانی است، به روایتی دیگر به دلیل مساعد بودن آب و هوای این شهر یکی از سرهنگان یزدگرد همان مهبود ازسپهبدان نامدار عهد قباد و انوشیروان در این شهرسکنی گزیده و نام این شهر درگذر زمان بعد از دگرگونی میبد تغییریافته‌است.البته دیدگاه دیگری بر این باور است که این سرهنگ لقب میبدار را به واسطه فرماندهی این ناحیه بدست اورده‌است نه اینکه میبد بواسطه این سرهنگ. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

مقدمه

میبد کهن‏ترین شهرستان استان یزد و از کهن‏ترین شهرهای ایران به شمار می‏آید. کاوشهای باستان‏شناسی اخیر در محدوده نارین قلعه، قدمت آن را فراتر از هفت هزار سال نشان می‌دهد. میبد یکی از قطب‏های محور تمدنی ایران باستان به شمار می‏رود. بخشی از این محدوده تمدنی که از شمال به جنوب شرق ایران امتداد داشته، شامل ری، تپه‌های سیلک کاشان، نایین، عقدا، میبد، یزد، کرمان، بم و.... می‏باشد. حدود ۶۰۰ بنای ارزشمند در میبد شناسایی شده‌است که از این تعداد ۵۱ بنا تاکنون به ثبت آثار ملی رسیده و نزدیک به ۷۰ بنا نیز در حال ثبت شدن است. آن چه که میبد را از بسیاری از شهرهای دیگر متمایز می‏کند بافت نسبتا سالم و دست‏ نخورده تاریخی این شهر است که هنوز دارای حیات بوده و مردمان درآن زندگی می‌کنند. این ویژگی‏های منحصر به فرد سبب شده تا میبد به عنوان تنها و نخستین شهر ایران به ثبت آثار ملی برسد. یعنی تمام باغ شهر میبد (بافت تاریخی و باغهای اطراف آن) به عنوان اثری باستانی و ملی شناسایی و اعلام گردیده‌است. میبد در زمان‏های گذشته یک شهر بندری و یکی از ایستگاههای مهم در شاهراه باستانی جاده ابریشم بوده‌است که از کشور چین آغاز و به رم در کشور ایتالیا ختم می‏ شده‌است. سفالگری و زیلو بافی از صنایع و هنرهایی است که قدمت آن به زمان‏های به یاد نیامدنی این خطه برمی‏گردد. -->

میبد و صنعت

اساس اقتصاد شهر میبد بر صنعت استوار است. مهمترین صنایع میبد عبارتند از سفالگری، کاشی و سرامیک و ذوب آهن. کارخانه ‏های متعدد کاشی و سرامیک سازی، میبد را به قطب صنعت کاشی و سرامیک ایران تبدیل کرده‌است. هم اکنون بیش از یک چهارم کاشی ایران در میبد تولید می‏شود. سفالگری پیشه دیرینه مردمان این دیار بوده‌است و امروزه نیز سفال میبد به سرتاسر دنیا صادر می‏شود. به طور کلی رونق صنعت سفالگری و کاشی و سرامیک در میبد را باید در چهارچوب پیوند صنعت و سنت ارزیابی کرد. بزرگترین مرکز پرورش بلدرچین کشور که رتبه دوم خاورمیانه را نیز دارا می‌باشد در شهرستان میبد واقع است.

آموزش عالی

میبدیان تقریبا هر ساله از نظر ضریب پذیرش در کنکور سراسری دانشگاه‏ها رتبه اول کشور را احراز کرده‏اند. آمار، رقم پذیرش ۵/۱۶ درصد را به ما نشان می‌دهد. میبد دارای چندین واحد آموزش عالی می‌باشد که نزدیک به ۹۰۰۰ دانشجو در آنها مشغول به تحصیل می‏باشند.

جغرافیا و اقلیم شهرستان میبد

مخوف‌ترین کویرهای جهان در داخل لگن بزرگ و بسته فلات ایران واقع شده‌اند، که دشت رسوبی و پر دامنه یزد، یکی از حوضه‌های شاخص جغرافیایی آن است. گستره این دشت از دامنه‌های شیرکوه در جنوب آغاز می‌شود و با شیب ملایمی تا کویر سیاه‌کوه در شمال، در مسافتی بیش از یکصد کیلومتر ادامه می‌یابد. شهر میبد در بخش میانی این دشت واقع است. به طور کلی رشته کوههایی که دور تا دور فلات مرکزی را در برگرفته‌است سبب شده که دامنه‌های خارجی فلات، از رطوبت بیشتری برخوردار بوده و دامنه‌های داخلی آن خشک باشد. بنابراین کمبود نزولات جوی و آفتاب داغ آسمان صاف ایران، زندگی تب‌آلودی را در حاشیه کویر به وجود آورده‌است. میبد در ۵۴ درجه و ۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه طول جغرافیاییو ۳۲ درجه و ۱۴ دقیقه و ۴ ثانیه عرض جغرافیایی واقع بوده و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا ۱۲۳۴ متر می‌باشد. شهر میبد در شمال غرب شهر یزد، کنار جاده تهران - بندرعباس و راه‌آهن تهران - کرمان و در حاشیه کویر مرکزی ایران قرار دارد. اراضی خاوری آن دشت و هموار است و از سوی غرب به کوهپایه و ارتفاعات جنوبی عقدا منتهی می‌گردد. شهرهای یزد، صدوق و اردکان به ترتیب همسایگان جنوب شرق، جنوب و شمال این شهرستان هستند. مساحت کل شهر میبد بر اساس طرح هادی، ۵/۱۹ کیلومتر مربع (۱۹۵۲هکتار) می‌باشد که از این اراضی بخش‌های کشاورزی و باغات ۲۸۲ هکتار، اراضی مسکونی ۲۶۲ هکتار، موات و بایر ۴۵۲ هکتار است. بررسی میبد و نحوه استقرار آن نشان می‌دهد که توپوگرافی، آبهای تحت‌الارضی و استخراج آب (قنات) در شکل‌گیری شهر نقش مهمی داشته‌است. میبد در کنار مسیل رودخانه‌های قدیمی و در جوار راه قدیمی ری – کرمان به صورت مجتمع‌های زیستی اولیه شکل گرفته‌است. این شهر بر روی شیب طبیعی که از جنوب به شمال بوده قرار دارد. این شیب به صورتی است که روستای رکن‌آباد در جنوب شهر حدود ۲۰ متر بلندتر از روستای عشرت‌آباد در شمال شهر است.

وضعیت اجتماعی شهرستان میبد

این شهرستان به لحاظ تراکم نسبی جمعیت، بعد از یزد قرار دارد. در حال حاضر جمعیت این شهرستان بالغ بر ۶۲۲۸۶ هزار نفر است. شهرستان میبد بر پایه تقسیمات کشوری که توسط دفتر تقسیمات کشوری وزارت کشور انجام گرفته شامل یک بخش مرکزی شهر میبد و دو دهستان: بفروئیه و شهیدیه و ۹۷ آبادی است. کشاورزی میبد رونق دارد و از دیرباز کشاورزی از کارهای مهم آن بوده‌است و هنوز بخش بزرگی از زمین‌های پیرامون شهر در محله‌ها به کشت یا به باغ انار اختصاص دارند. در زمین‌های خارج از محدودهٔ شهری نیز کشت گندم، صیفی، یونجه، پسته، پنبه و دیگر فرآورده‌های کشاورزی رواج دارد. در گذشته کشت‌زارهای پنبه در این ناحیه زیاد بوده‌است، ولی امروزه به دلیل کمی درآمد اقتصادی آن و کم شدن آب میبد جای خود را به باغ‌های انار و... داده‌است. مهمترین نقاط دامپروری میبد، آبادی‌های کوهپایه‌ای باختر و روستای حسن آباد است. همچنین شماری مرغداری نیز در میبد وجو دارد که علاوه بر تأمین نیاز ناحیه به دیگر نقاط نیز مرغ صادر می‌شود. صنایع دستی مردم این دیار زیلوبافی، سرامیک‌سازی، سفال‌سازی، کرباس‌بافی، فرش‌بافی و موتابی است که از گذشته دور در این ناحیه رواج داشته‌است. همه ساله زیلوهای بافت میبد و فرآورده‌های سرامیک‌سازی آن به دیگر شهرهای استان یزد و سایر نقاط ایران صادر می‌شود. دانشگاه آزاد میبد با بیش از ۴۰۰۰ دانشجو در رشته‌های کارشناسی سرامیک، عمران، حقوق، مترجمی زبان انگلیسی، زراعت، مرتع و آبخیز داری، کامپیوتر و... فعالیت دارد. میبد یکی ازکانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است.روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص ازدیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی تکه سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخورداربوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجینی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

سوابق و پیشینه تاریخی میبد

بر اساس شواهد موجود و یافته‌های بررسی‌ها، بنیاد اولیه شهر میبد متعلق به ادوار کهن تاریخ ایران است. به همین دلیل سازمان بین المللی یونسکو «[شهر تاریخی میبد][۱]» را در آثار آزمایشی تاریخی فرهنگی ایران قرار داده‌است. بر اساس یک افسانه، میبد در روزگار «کیومرث» بنیانگذاری شد و نخستین ساکنان این سرزمین یعنی اهالی فیروزآباد، مهرجرد، بیده، میبد و بارجین در دهانه رودخانه‌های قدیمی میبد یا به فاصله‌ای نزدیک از مصب آن‌ها استقرار یافته و از راه آب و دریا به این سرزمین پا گذاشتند. به دلیل آنکه امکان تأمین نیازهای اولیه از جویبارهای دائمی یا فصلی بستر این رودخانه میسر بود. ولی پس از تغییرات اقلیمی و کاهش آب‌های سطحی منطقه، اهالی آن به فنون آب‌یابی و کاریزکنی دست یافتند. «میبد» یکی از نمونه‌های نادر شهرهای باستانی ایران به شمار می‌رود، هرچند که بافت سنتی آن گزندهای فراوان دیده‌است، امّا هنوز بسیاری از پدیده‌ها و عناصر شهری قدیم، مانند راه‌های باستانی، بناها و تشکیلات وابسته به آن، کهن‌دژ، شارستان، بیرونه‌ها و آثار گسترش شهری و بازمانده بناهای کهن را می‌توان در آن تشخیص داد. کهن‌ترین سند هویت تاریخی و آغاز شهرسازی در سرزمین یزد، «نارین قلعه» میبد است. این کهن دژ همچون پیری خسته و خاموش سرگذشت سالیان درازِ رنج و آسایش مردمان این دیار را به یاد دارد. گسترش شهر بر اساس طرح و نقشه سنجیده‌ای صورت گرفت که در آن زمان برای پی‌ریزی یا توسعه شهرها به کار می‌بردند و در همه جای ایران کم و بیش همانند بود. نقشه منظم شهرهای ساسانی بیشتر بصورت شبکه مستطیل مانند با محورهای اصلی متقاطع و فرم چلیپایی بودند که خندق و حصاری محکم آن را فرا می‌گرفت. ابتدا و انتهای محورهای اصلی (شاهراه‌ها - شاهکوچه‌ها) به چهار دروازه می‌رسید. در این دوره، بر اساس یک باور ایرانی بر آن بودند که جهان چهار بخش دارد و شهرها را باید طوری بسازند که درهای آن به چهارسوی جهان گشوده باشد. این چهار سو را «چهارکوستیک» می‌خوانند. طرح گسترش شهر میبد در زمان ساسانیان دارای همین ویژگی‌هاست، تقریباً تمامی شالوده دیوارهای گرداگرد شهر و بخش قابل توجهی از خندق‌ها و دروازه‌های چهارگانه آن هنوز باقی است و با گذشت قرن‌ها و تغییرات گوناگون که غالباً تدریجی و گهگاه سریع و توسط فرمانروایان صورت گرفته‌است، شبکه اساسی شهر در محدوده «شارستان» هنوز آشکارا قابل شناسایی است. سکه‌های به جای مانده از دوران پوراندخت ساسانی که در این شهرستان ضرب می‌شد، از جمله اسناد تاریخی است که اهمیت سیاسی و مدنیت شهرستان میبد را در دوران ساسانی نشان می‌دهد.

میبد در کتب

احمد بن‌حسین بن علی کاتب در کتاب تاریخ جدید یزد می‌نویسد سه سرهنگ یزدگرد به نامهای بیدار و عقدار و میبدار، در سه منطقه سه دیه به نامهای بیده و عقدا و میبد ساختند. سید عبدالعظیم پویا در کتاب سیمای باستانی شهر میبد می‌گوید نام میبد نیز خود مهر و نشان ساسانی دارد تا آنجا که می‌دانیم نام میبد (میبذ) که از واژه‌های فارسی میانه‌است در دوره ساسانی به این شهر اطلاق گردیده‌است. ابن اثیر مورخ قرن ۶ در گزارش جنگهای داخلی آل‌سلجوق آورده‌است. هنگام محاصره اصفهان توسط برکیارق، خطیر الملک میبدی وزیر سلطان محمد بن ملکشاه از دروازه‌ای که به او سپرده شده بود اصفهان را ترک و به زادگاه خود، میبد رفت. در زیر به شرح آثار و ابنیه میبد که مراد از آن آبادی وسطی این بخش است که به طور مطلق میبد گفته می‌شود و در دو طرف خیابان اصلی قرار دارد، می‌پردازیم:

نارین‌قلعه

مهمترین بنای میبد، قلعه تاریخی و قدیمی آن است که ذکر آن در کتب قدیم بدین شرح مذکور افتاده‌است: روایتی که در تاریخ جدید یزد در باب قلعه میبد آمده بدین شرح است: «اما قلعه در زمان سلیمان پیغمبر علیه السلام ساختند و آن چنان بود که در زمان سلیمان علیه السام، فارس تختگاه سلیمان بود.... چنانکه مشهور و مذکور است سلیمان بفرمود که دیوان، در کوهی که قابل قلاع باشد به جهت حفظ خزینه، قلعه بسازند.... دال دیو بدین کوه رسید..... خبر به سلیمان رسید. فرمود که بر این پشته، از گل و سنگ، قلعه حصین دال دیو بسازد. دال دیو به فرمان سلیمان، قلعه میبد بساخت... و چون سلیمان وفات کرد بوم لرزی پیدا شد... و اکنون که حصار او کنده‌اند همچنان سخت ترین قلاع است و او را قلعه دالان خوانند....» مطالب تاریخ جدید یزد که در تاریخ یزد و جامع مفیدی هم با تفاوت‌های مختصر دیده می‌شود، حکایت از قدمت قلعه دارد.مشاهده قلعه و مخصوصاً خشت‌های قطور و بزرگ آن خود نیز موید کهنگی آن است. امروزه در محل، قلعه موجود را با نسبت «دالان» نمی‌خوانند و نامی است که متروک شده‌است. این تسمیه قدیم باید ماخوذ از «دال» باشد که نام مرغان بزرگ شکاری از نوع عقاب است. نظیر این اسم به شکل «دالدون» بر کوهی در نزدیک میمند شهر بابک اطلاق می‌شود. اهمیت قلعه میبد مربوط به عهد سلاطین آل مظفر است که در عمران و آبادی میبد کوشا بودند و قلعه آنجا پناهگاه محلی آنان بود و بنابر قول مولف تاریخ جدید یزد، محمد بن مظفر در سال ۷۳۷ «خزینه‌ای که در یزد بود تصرف کرد و لشکر را مرسوم داد و قلعه دالان میبد را عمارت کرد و خندق دور کرد.» بقایای کنونی قلعه میبد، با وجود خرابی‌هایی که به مرور ایام بر آن روی آورده دیدنی است و متاسفانه در این سال‌ها به سبب ایجاد خیابان، قسمتی از آن خراب و تسطیح شده‌است. قسمت‌های مختلف قلعه بر سطح تپه‌ای در چهار طبقه قرار دارد و هر طبقه بر طبقه دیگر اشراف دارد. بنای ارگ آن در مرتفع ترین نقطه تپه واقع شده‌است و یک طبقه هم در قسمت زیر قرار که اطاقک‌های کنده شده در دل خاک است از نوع بوکن یا بوکنه. اطراف قلعه، خندق عظیمی بوده که بعضی قسمت‌های آن به باغ تبدیل شده‌است.

کاروانسرا

به رباط‌های بزرگ و جامع کاروانسرا می‌گویند چه در شهر و چه در بیرون از آن باشد. کاروانسرا علاوه بر اتاق و ایوان دارای باربند و طویله و انبار است و اغلب ورودی آنرا بازار کوچکی به نام علافخانه تشکیل می‌دهد و بر روی سر در آن چند اتاق پاکیزه قرار دارد که به کاروانسالار اختصاص دارد.

انواع کاروانسراها از لحاظ کاربری خاص

کاروانسراهای شاهی

هزینه بنای این کاروانسراها از موجودی خزانه کشور تامین می‌گشته. این نوع ابنیه باعث آبادی کشور و فزونی اعتبار خزانه شاهی می‌گردید.

کاروانسراهای خصوصی

به وسیله اشخاص یا اوقاف برای استفاده‌های خصوصی برپا شده‌است مانند مسافرخانه‌ها

کاروانسراهای خیریه

این دسته علاوه بر کاروانسرا شامل آب انبار و پناهگاه‌هایی نیز هست که به وسیله اشخاص خیر بنا شده‌است.

کاروانسراهای شهری

اتاق‌های این کاروانسرا به مبلغ دو درصد فروشی که در آنجا انجام می‌گیرد، اجاره داده می‌شد. برای کاروانسراهاعلاوه بر مقررات بالا عواید گمرکی و عوارض دیگری مانند عوارض راهداری هنگام عبور از پل‌ها یا گداره‌های رودخانه یا چشمه را باید اضافه نمود.

انواع کاروانسراها از لحاظ محل احداث

[] کاروانسراهای کوهستانی

این بناها معمولا شامل اتاق‌های کوچکی هستند که به آسانی گرم می‌شوند و در شب‌های سرد زمستان پناهگاه خوبی به شمار می‌آیند. بندرت در کنار این نوع پناهگاه‌ها حیاط کوچکی قرار دارد و تقریبا تمام این پناهگاه‌های کوهستانی با سنگ‌هایی که در همان جا قرار داشت، ساخته شده‌اند.

کاروانسرا در دشت

این کاروانسراها از یک سو محل اقامت موقت و استراحتی برای مسافران و کاروانیان بودند و از سوی دیگر در بسیاری از موارد مکان‌های بسیار مناسبی برای دفاع در برابر راهزنان به شمار می‌رفتند. در زیر به یک نمونه از معروفترین کاروانسراها که در میبد واقع است، اشاره می‌کنیم:

سامانه کاروانی میبد

سامانه کاروانی میبد، یک مجموعه معماری کهن است که کارکرد اصلی آن تأمین رفاه کاروانیان، خدمات سفر و گردشگری، راهداری و نیز انجام مبادلات پستی و ارتباطی قدیم بوده‌است. این مجموعه در مسیر شاهراه باستانی «ری – کرمان، در پشت دروازه غربی شارستان قدیم میبد شکل گرفته و از دوره‌های دور تاریخی تا پنجاه سال پیش، کارکرد پررونقی داشته‌است. رباط میبد، در واقع یک ایستگاه بزرگ کاروانی در مسیر این معبر شرقی – غربی ایران بوده‌است که از شرق به سوی یزد ـ کرمان و سیستان تا ماوراء النهر و از سوی غرب به عقدا، نائین و اصفهان، کاشان و ری تا بین النهرین می‌رسیده‌است. با توجه به موقعیت دوایالت مهم باستانی ایران یعنی (ری و کرمان) در این مسیر، آن را شاهراه ری – کرمان خوانده‌اند. این راه علاوه بر اینکه معبر دیرین نظامی و بازرگانی منطقه بوده‌است، پس از اسلام، مسیر عمدهٔ رفت و آمدهای زیارتی مکه و حجاز و نیز عتبات کربلا و نجف گردید ؛ چنانکه تا همین اواخر، به نام «راه کربلا» خوانده می‌شد و راهی پررفت و آمد بود با توجه به نیاز حیاتی کاروانیان به «آب» وجود سرچشمه کاریز کهن «کثنوا» را می‌توان عامل اصلی بنیاد این مجموعه دراین نقطه از شهر به حساب آورد. در این ایستگاه کاروانی، طی سده‌ها و سالیان گذشته، بر پایه واقعیت‌ها و نیازها، عناصر متعددی با کارکردهای ویژه پدید آمده که هر یک به نوعی در پایداری این سامانه مؤثر بوده‌اند و عبارتند از: ۱-سرچشمه و بخشگاه قنات ۲-برج و بارو ودروازه شارستان ۳-کاروانسرا (رباط) ۴-آب انبار ۵-چاپارخانه ۶-یخچال خشتی ۷-گورستان

سرچشمه و بخشگاه آب قنات

برای کاروانیانی که از پهنه بیابان می‌رسیدند، آب نخستین و مهمترین نیاز بوده‌است وسامان دهندگان راهها ناگزیر بوده‌اند به هر طریق ممکن، آب مورد نیاز منزلهای کاروانی را تأمین کنند و یا ایستگاهها را در آبگاههای پایدار بنا سازند. با این حساب، وجود سرچشمه کاریز خوش آب «کثنوا» عنصر اصلی و اولیه شکل گیری این سامانه کاروانی در این نقطه بوده‌است.

برج و بارو و دروازه شارستان

بخشی از برج و بارو و خندقها و نیز دروازه غربی شارستان قدیم میبد، درست در ضلع شرقی ستگاه کاروانی و چسبیده به‌آن، دیده می‌شود. این همسایگی بسیار نزدیک با شهر و امکان برخورداریهای گوناگون از آن در دنیای پر بیم و هراس قدیم، موقعیتی بسیار ویژه برای این ایستگاه به شمار می‌آمده‌است ؛ بنا بر این امتیازها، سامانه کاروانی میبد طی سده‌های گذشته همواره پایداری وتوسعه یافته‌است.

کاروانسرا رباط

این کاروانسرا که گویا بر جایگاه کاروانسرای قدیمی تری ساخته شده، از جمله کاروانسراهای سبک صفوی و یکی از کاملترین کاروانسراهای بین راهی به شمار می‌رود. ساختمان کاروانسرا شامل: ساباط (با پوشش یزدی بندی)، ایوانهای بیرونی، هشتی ورودی، حیاط مرکزی، حوضخانه و مهتابی و چهار هشتی زیبا و فضاهای سرپوشیده (سول) شرقی و غربی و جمعاً صد ایوان و اتاق و اجاق برای استفاده کاروانیان بوده‌است. هم اکنون اداره میراث فرهنگی میبد و یک مرکز فرهنگی (کتابخانه مرکز اسناد) در بخشی از بنا استقرار یافته و سول (سالن) شرقی آن جایگاه موزه زیلوهای تاریخی میبد و سول (سالن) غربی آن نیز به عنوان رستوران سنتی و کافی شاپ (سفره سرای شاه عباسی)زیر نظر «شرکت تعاونی جهانگردی جاده ابریشم میبد»مورد استفاده همگانی است.

برج کبوتر خانه

این بنا در جنوب شرقی باروی قدیم میبد واقع است(محل کنونی فرمانداری میبد)بنا از خارج به صورت برجی مدور و آراسته به نقشهای ویژه و از داخل دارای سه طبقه و مجهز به هزاران لانه برای جلب و نگهداری پرندگان مهاجر است.برج کبوتر خان هم به لحاظ حمایت از پرندگان بی پناه و هم به جهت استفاده‌ای که در گذشته از کود آنها برای کشاورزان می‌کردند شایان توجه‌است.

سلطان رشید (سلطون رشید)

در نزدیکی و روبروی قلعه، یک بنای قدیمی قرار دارد که بنا به اظهار مردم محل، مزاری بوده. ظاهر آن نیز همین حکم را می‌کند. همین قسمت بازمانده شباهت تام و تمام به چند بقعه تاریخی و مرتفع یزد و ابرقو و مروست دارد که همه مزار بزرگان و از آثار قرون هفتم و هشتم هجری است. بلندی بدنه باقی مانده که قسمت سردر ورودی است، هشت متر است و از قسمت داخل سفید کاری بوده و مختصری از تزیینات و رنگ آمیزی قدیم آن نیز باقی است.

قلعه بشنیغان

در قسمت شمال بشنیغان، در گودی کنار جاده کنونی، قلعه چهار ضلعی ای با هشت برج قرار دارد که اکنون نیز مورد استفاده برای انبار جنس است. در قسمت بالای برج‌های قلعه، نقوش زیبایی طرح شده‌است. ظاهراً این قلعه از اوایل عصر قاجاری است.

مسجد جامع میبد

مسجد جامع میبد مجموعه‌ای از چند مسجد است که گونه‌های فضایی متنوعی را با طرحهای چندگانه عرضه می‌نمایند. این مسجد از نوع مساجد ایوان دار مرسوم در منطقه یزد است که از صحن مرکزی (حیاط) رو باز با طرح تکرار طاقنما در بدنه‌ها، و فضاهایی چون گنبد خانه و ایوان وسیع و بلند و شبستان‌های کناری به عنوان بخش تابستانه در جهت قبله و شبستان‌های زمستانه (یا گرمخانه) در سه جهت دیگر تشکیل شده و ورودی اصلی آن با سر در نسبتاً بلندی از طرف کوچه شرقی، با گذر از یک فضای تقسیم (هشتی) به صحن باز می‌شود.مسجد کوچک حاجی حسنعلی در نبش شمال شرقی مجموعه، دارای صحن طاقنما دار و شبستانی در جهت شمال می‌باشد که به فضای مخروبه پشت، متصل است. مسجد حسنی (امام حسن ع) در شمال غربی مجموعه دارای گنبد خانه‌ای است، با دو ردیف شبستان در جهت غرب و شرق و یک ردیف در جهت شمال که ورودی این بخش، نیز از همین جبهه‌است. فضای بدون ساخت وساز غربی نیز در گذشته محل مسجدی بوده که اکنون وجود ندارد. به طورکلی ساختمان کهن مجموعه با خشت و گل بنا گردیده وچندان تنوع مصالح ندارد. پوسته داخلی ایوان، پیشانی سرپایه‌های نمای صحن، در چهار طرف و پوسته بیرونی گنبد، با طرحهای ساده هندسی آجری کارشده‌است. حداقل آرایه‌ها در فضای معماری اصیل مسجد به چشم می‌خورد. بر کتیبه کاشی معرق که در بدنه داخلی محراب، انتهای گنبد خانه نصب است تاریخ ۸۶۷ ه. ق و نام دوازده امام و بر کتیبه چوبی درب ورودی تاریخ ۹۱۳ ه. ق و آیه‌ای از قران نگاشته شده‌است. مسجد جامع میبد بنا به نوشته‌های تاریخی و مستندات معماری و باستان شناسی، از جمله مساجد کهن تمدن اسلامی ایران محسوب می‌شود. بنیان مسجد، مربوط به حدود سده دوم هجری است که شواهد و مدارک حکایت از طرح مسجدی شبستانی با صحن و فضای سر پوشیده دارد. عمق شبستان در جهت قبله برابر با دو فرش انداز بوده و نبش پایه‌ها، نیم ستون‌هایی داشته که قوس‌های باربر بر آنها استقرار داشته‌است. مسجد این زمان در کنار مساجد کهن نخستین فهرج، ساوه، اصفهان، دامغان و یزد قرار می‌گیرد. همزمان با تحولات معماری در گستره تمدن ایران و وارد شدن عناصر فضایی ایرانی، در طرح فضایی و نقشه مسجد جامع میبد نیز، تغییر ایجاد شد. به این صورت که بنا از طرح شبستانی به مسجدی گنبدی و ایوان دار تبدیل شده و به سوی غرب گسترش پیدا کرد و مناره‌ای قطور و بلند در انتهای ضلع شمالی به مجموعة فضایی افزوده گردید. (در حدود سده ششم هجری) اما گسترش تاریخی بنای مسجد جامع پس از سدة هفتم اتفاق افتاده‌است. گنبد خانة خشتی و شبستان اطراف آن که به نام امام حسن (ع) شهرت دارد، در شمال غرب به مسجد افزوده و فضای پشت مناره نیز جزء بخش سر پوشیده مسجد شد. مسجدی ایوان دار در سمت غربی مسجد قدیم الحاق گردید که آخرین حد گسترش فضایی بوده که تا چند سال پیش نیز آثار آن در زمین مسطح و خالی فعلی وجود داشت. جهت قبله در فضاهای مربوط به دورة گسترش، نسبت به مسجد قدیمی انحراف دارد. در حدود سدة نهم هجری تعمیرات و تغییراتی در بخشهای مختلف پس از آسیب‌های وارده به بنا صورت گرفته و محراب فعلی جایگزین محراب قدیمی شد؛ تاریخ ۸۶۷ نیز مربوط به همین زمان است. تغییر در طرح صحن مسجد و ساخت شبستان شمالی در جای فضاهای قدیمی و بخشی از مناره، بعدها در بنا بوجود آمد. آخرین تغییرات و تحولات اساسی مسجد مربوط به دورة قاجار می‌شود که شامل ساخت مسجد حاجی حسنعلی در شمال شرقی مجموعه و شبستان زمستانی حاجی رجبعلی در بخش غربی صحن، با جهت قبله‌ای متفاوت از فعالیتهای دو برادر خیّر میبدی است که جایگزین ساختارهای قدیمی گردیدند. مسجدی نسبتاً بزرگ، با حیاط و ایوان تابستانی و گرمخانه مفصل زمستانی است. آثار تاریخی و دیدنی آن به شرح زیر معرفی می‌شود: ۱- در بزرگ ورودی، ساخت سال ۹۱۳ هجری که بر دو لنگه آن در دو کتیبه به خط نسخ کنده شده‌است: قال الله تبارک و تعالی و تقدس، و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا، ۲- در محراب گرمخانه، سنگی قهوه‌ای رنگ به اندازه ۴۵ × ۷۶ سانتی متر نصب و بر سطح آن به کوفی کهنه‌ای عبارات زیر نقر شده‌است: حاشیه:بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. در قوس:لا اله الا الله، محمد رسول الله زیر قوس:الله اکبر کبیرا، الملک لله ×دنباله اش خوانده نشد. ۳-در محراب ایوان تابستانی یک قطعه سنگ قبر خوش تراش با خطوط کوفی تزیینی و نقوش، مربوط به قبر دختر مولف کشف الاسرار به اندازه ۴۸ × ۷۸ سانتی متر نصب است؛ با این عبارات: حاشیه اول:بسم الله الرحمن الرحیم. ان الذن قالو ربنا الله ثم استقامو، تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا... نحن اولئاوکم فی الحیوة. حاشیه دوم:بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هو... و ما خلقهم. حاشیه سوم: بسم الله الرحمن الرحیم. شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم قائماً بالقسط، لا اله الا هو العزیز الحکیم. پیشانی: لا اله الا الله، محمد رسول الله. درقوس: بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. متن: هذا قبر السعید فاطمه بنت الامام سعید رشید الدین ابی الفضل ابن ابی سعد بن احمد مهریزد، رحمة الله علیها، توفی فی جمادی الاولی سنه اثنی و ستین و خمس مائه. ۴- در قسمت فوقانی محراب، کتیبه کاشی معرقی به شکل مربع که وسط آن خالی است قرار دارد و حاشیه‌ای را تشکیل داده که در داخل آن دوازده امام نوشته شده. تاریخ این کتیبه صفر سال ۸۶۷ هجری است. ۵- یک قطعه زیلوی وقفی کهنه در صحن ایوان پهن است به اندازه ۷٫۴۰ × ۳٫۱۴ متر که نقش بیست و چهار سجاده در آن بافته شده‌است: وقف صحیح شرعی نمود جناب ستوده آداب، حاج الحرمین الشریفین، حاجی عبد الرشید خلف مرحوم عبد العلی میبدی این زیلو را بر پلیثه تحت قبه مسجد جامع مزبور. بیرون نبرند مگر در شبستان مسجد مزبور برند. تحریراً فی شهر ربیع الثانی سنه ۸۰۸، عمل استاد علی بیدک ابن حاجی میبدی. یخچال خشتی میبد در کنار مجموعه کاروانسرای شاه عباسی، گنبد زرد رنگ مخروطی شکلی به چشم می‌آید که سابقاً یخچال بوده‌است. از نظر شناخت یکی از وسایل تمدن و زندگی آن منطقه قابل ملاحظه‌است و مخصوصاً که بنای آن نیز قدیمی(۲۰۰ سال فبل) است. یخچال میبد تماما ازخشت خام بنا شده واز اجزا اصلی حوض یخ بند، دیوار سایه انداز، مخزن وگنبد خشتی تشکیل شده‌است

آب انبار کلار

آب انبار کلار روبروی رباط میبد و بر سر راه قدیم، در سال ۱۰۷۰ هجری ساخته شده‌است. سنگ تاریخ آن بر جرز سمت چپ مدخل نصب است؛ با این عبارات: معمار همت رفیع نهمت، خلف دودمان نجابت و شرافت، صاحب خلق وسیع میرزا محمد سمیع المغفور بغفران ربه الکرم حکیم کریما بن میرزا محمد ابراهیم، بنای این برکه عالیه به مقتضای «و من الماء کل شیئ حی» حیوة بخش مترددین گردید، فی سنه سبعین بعد الالف. به سرکاری خواجه محمد تقی فیروز آبادی اتمام یافت. کتبه العبد محمد ×خوانده نشد× الیزدی، غفر الله له. در جوار این آب انبار، ویرانه یک یخدان یا یخچال قدیمی نیز دیده می‌شود.

چاپارخانه

از دیگر ساختمان‌های مهم میان راهی چاپارخانه بوده که عملکرد اصلی آن جهت استراحت چاپارهای دولتی و تعویض اسب‌های خسته با اسب‌های تازه نفس بوده‌است. چاپارها، نامه‌ها و اوامر دولتی را از مرکز به ایالات و برعکس انتقال می‌دادند. سابقه چاپارخانه‌ها نیز در ایران به قرون پیش از اسلام می‌رسد. چنانچه هرودت و گزنفون هر دو در مورد چاپارخانه‌ها ایران توضیحات مفصل داده‌اند. هرودت می‌نویسد: «در منازل، اسب‌های تندرو تدارک شده. به این ترتیب که چابک سوارها نوشته‌های دولتی را از مراکز تا نزدیک ترین چاپارخانه برده، به چاپاری که حاضر است می‌رساند و او فوراً حرکت کرده، آن را به چاپارخانه دوم می‌برد و باز تسلیم چاپاری می‌کند. بدین منوال شب و روز چاپارها در حرکت اند و اوامر مرکز را به ایالات می‌رسانند. راجع به سرعت حرکت چاپارها مورخ مذکور گوید که نمی‌توان تصور کرد که جنبنده‌ای سریعتر حرکت کند.... گزنفون تاسیس چاپارخانه‌ها را به کوروش بزرگ نسبت داده و گوید که برای تعیین مسافت چاپارخانه‌ها از یکدیگر تجربه کردند که اسب در روز چقدر می‌تواند راه برود بی اینکه خسته شود و آن را میزان قرار دادند. اگر هم این گفته اغراق باشد، مسلم است که کسی نمی‌تواند به سرعت چاپارها حرکت کند.» در دوره سلطنت حکومت‌های اشکانی و ساسانی و بعد از اسلام نیز چاپارخانه‌ها برای دستگاه‌های دولتی اهمیت بسیار داشته‌اند و چاپارها علاوه بر انجام مراسلات، چشم و گوش حکومت نیز بوده‌اند و اخبار گوناگون را از نقاط مختلف به مرکز انتقال می‌دادند. «در دوره قاجاری مسافران ترجیح می‌دادند که در چاپارخانه‌ها اقامت کنند چون اطاق‌های آن تمیز تر از اطاق‌های کاروانسرا بوده. چاپارهای این دوره در مقابل دریافت وجهی مسافران را به مقصد می‌رساندند.» همانگونه که در قسمت قبل ذکر شد، تعداد بسیار زیادی از کاروانسراهای بین راهی در ایران باقی مانده؛ ولی چاپارخانه‌های اندکی از دوران قدیم در کشور باقی است و ماکسیم سیرو در کتاب خود دلیل آن را این گونه توضیح می‌دهد: «به علت‌های مختلف، این نوع ایستگاه‌ها اکنون از بین رفته‌اند و اگر اثری از ویرانه‌هایشان باقی مانده باشد زیاد قابل تشخیص نیست. در واقع این چاپارخانه‌ها بیشتر با خشت خام یا چینه ساخته شده بود و در بسیاری از موارد در میان آبادی‌ها سر راه بودند.گاهی نیز گوشه‌ای از آن اختصاص به چاپارها پیدا می‌کرد.» یکی از چاپارخانه‌های قدیمی که نسبتاً سالم مانده در کنار کاروانسرای میبد می‌باشد و همان گونه که در این اشکال مشخص است این ساختمان‌ها نیز مانند کاروانسراها دارای برج و بارو و محافظین، جهت تامین امنیت افراد داخل چاپارخانه بوده‌است. این ساختمان‌ها به تبعیت از سایر ابنیه فلات مرکزی ایران، دارای یک حیاط مرکزی بوده‌اند و آخورها در دورتادور این حیاط قرار داشته‌است. در سه طرف پشت آخورها، اصطبل‌ها قرار داشته که در زمستان و شب هنگام چهارپایان در آنجا نگهداری می‌شدند. در سمت چهارم که بین حیاط و جبهه ورودی ساختمان واقع شده، اطاق‌هایی برای اقامت چاپارها و احیاناً مسافران قرار داشته‌است.همانند کاروانسراها، این نوع تقسیم بندی فضایی و شکل کالبدی چاپارخانه‌ها، علاوه بر تسهیل انجام عملکرد چاپارخانه‌ها و حفظ امنیت آن، فضای داخلی ساختمان را در مقابل شرایط نامساعد اقلیمی محافظت می‌کرده؛ و در داخل چاپارخانه‌ها یک محیط زیست اقلیمی کوچک و مستقل به وجود می‌آورده و شرایط محیطی داخل بنا را در مقابل نوسانات بسیار زیاد درجه حرارت و باد و طوفان مصون نگاه می‌داشته‌است. با ورود اتومبیل و همچنین سیستم پست‌های جدید، عملکرد سنتی چاپارخانه‌ها و در نتیجه کالبد فیزیکی آنها در حال از بین رفتن است.

آب انبار

آب انبارها معمولا در مرکز محله‌های شهر واقع شده و از چهار عنصر اساسی تشکیل شده‌اند: ۱- خزینه- به شکل استوانه (محل ذخیره آب) که در دل زمین ایجاد شده، آب قنات بر آن مسلط است. در عین حال، زمین برای حفظ دمای آب نیز بوده‌است. ۲-گنبد- پوششی به شکل نیمکره بر روی خزینه به منظور حفاظت آب از آلودگیهای محیطی و خنک نگهداشتن آن. ۳-پاشیر- راهرویی پلکانی جهت برداشتن آب از خزینه ۴-بادگیر- وسیله‌ای برای هدایت جریان هوا به درون آب انبار برای جلوگیری از فساد آب است تعداد بادگیرها از یک تا شش با توجه به شرایط کار متفاوت است. یکی از عمده ترین مصالح در ساختمان آب انبار دیمه (deimah) است، که از آهک و خاکستر و ماسه بادی تشکیل شده‌است. این ملات ضمن آب بندی بنا، از فساد آب نیز جلوگیری می‌کند. بیشتر آب انبارها دارای یک ورودی و پاشیر هستند. اما برخی از آنها به لحاظ موقعیت شهرسازی و نحوه استقرار در بافت شهری، دارای دو یا سه ورودی می‌باشند. در منطقه میبد، هم در نواحی مسکونی و هم در کشتزارها و نواحی بیابانی، آب انبارها از عناصر شاخص هر محل هستند وبا توجه به نقش مهمی که در زندگی روزمره مردم داشته‌اند، از اعتبار و موقعیتی ویژه برخوردار بوده‌اند. آب انبارها از لحاظ شکل ساختمان و نحوه بهره برداری دو گونه‌اند: الف) آب انبار دستی یا آب انبار «رو» :شامل یک مخزن سرپوشیده و یک راهرو پلکانی که دسترسی به آب مستقیما از همین راهرو بوده‌است. ب) آب انبار شیری -شامل یک مخزن سرپوشیده و معمولا بادگیردار و یک راهرو پلکانی که در انتهای آن به توسط شیر به آب مخزن دسترسی دارند. آب انبارها را اصولا برای نگهداری و بهره برداری آب آشامیدنی میساخته‌اند، اما مواردی نیز بوده‌است که ازآب آنها برای استفاده‌های دیگر نیز سود میجسته‌اند. مثلا در محلاتی که آب قنات بطور متناوب و چندروز یکبار جریان داشته‌است، برای رفع نیازمندیهای روزمره معمولا در مرکز محلات و درکنار مساجد، مخزنی برای ذخیره آب به نام «انبار» یا «انبارک» وجود داشته‌است. این آب انبارها هر چندروز یکبار پر می‌شده‌اند، اما آب انبارهای آب آشامیدنی را قاعدتا هرسال یکبار پرآب می‌کرده‌اند. درنواحی مختلف میبد با توجه به موقعیت و جمعیت آبادی و مخصوصا دسترسی یا عدم دسترسی به آب شیرین، تعداد ونوع آب انبارها متفاوت است.به عنوان مثال در محوطه حصاربست قدیم یا شارستان با توجه به موقعیت مناسب و دسترسی به جریان آب چندرشته قنات و عدم تراکم جمعیت، بیش از ۴ آب انبار نساخته‌اند، اما در فیروزآباد و مهرجرد با توجه به جمعیت و مشکلات دسترسی به آب آشامیدنی جاری، هریک بیش از ۱۵ آب انبار ساخته‌اند. در بفروئیه به علت تراکم جمعیت و شوری آب قنات، بیش از۶۰ آب انبار بنا شده و تعداد آب انبارهای شورک به همین دلیل بیش از ۱۵ دستگاه بوده‌است. آب انبارهای مراکز مسکونی اصولا در مرکز محلات و در نقطه مناسبی از گذرهای اصلی و در کنار مساجد یا در میدانها میساخته‌اند، ولی آب انبارهای خارج از مراکز مسکونی را معمولا در کنار راهها و به فاصله‌های معینی برای استفاده رهگذران و یا کارکنان کشتزارها میساخته‌اند. در محوطه‌های آب انبارهای نوع دوم، معمولا «ساباط» یافضاهای سایه دار ومناسبی برای استراحت ونماز وتوقفهای کوتاه مدت رهگذران میساخته‌اند. درمیبد، مجموع آب انبارهایی که از دیرباز ساخته‌اند، بیش از ۱۷۰ دستگاه است.

هنرهای سنتی در میبد

سفالگری

سفال‌گری و سرامیک‌سازی امروزه یکی از پیشه‌های اصلی مردم در میبد است که از پشتوانهٔ فرهنگی و تاریخ پر بار آن حکایت دارد. بررسی‌ها نشان از قدمت هزاران سالهٔ هنر سفالگری در میبد دارد. در سازماندهی فضاهای شارستان، کارگاههای سفالگری در محلهٔ بالا و در کنار خانه‌های سفالگران جای داده شده و قرنهای متمادی در این محله مستقر بوده‌اند. در اوایل قرن اخیر تعدادی از کارگاههای سفالگری به بیرون دروازه شهر منتقل گردید. به تدریج سایر کارگاهها نیز به خارج از شهر انتقال یافت و مجموعهٔ تازه‌ای ساخته شد. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ یک جابه‌جایی تازه صورت گرفت و کارگاهها در مجموعهٔ نوبنیاد ادارهٔ صنایع دستی استقرار یافتند. هم اکنون کارگاههای متنوع صنایع سفال و سرامیک میبد در این محوطه گرد آمده‌اند. نقاشی با رنگهای آبی و سبز بر زمینه سفید رنگ بدنه این ظروف، نشانهٔ خاص سفال میبد است. در گذشتهٔ نه چندان دور سفال در زندگی مردم میبد کاربردهایی ازاین قبیل داشته‌است. ظروف منازل مثل کوزه و سبو، تپو، دیگ ودیزی، کاسه، گاودوشه، ظروف لعاب دار مثل بشقاب، قندان، لیوان، دوری و... در معماری برای فرش حیاط، پوشش بامها، ساخت بدنه بادگیرها، تزیین سردرها، سبک سازی بامها آبروها و... از طرحهای معروف سفالهای میبدی که هم اکنون هم رواج دارد می‌توان از خورشید خانم، ماهی، مرغی، شطرنجی شویدی و...نام برد.

زیلوبافی

از هنرها و صنایع دستی خاص منطقه میبد می‌توان به نوعی زیلو که از نظر طرح و شکل، خاص منطقه‌است نام برد.کاربرد زیلو با توجه به اقلیم گرم و پر گرد وخاک منطقه تدبیر مناسبی بوده‌است. امروزه این صنعت که تا چندی پیش از مشاغل عده کثیری از مردم میبد بوده‌است تقریبا به فراموشی سپرده شده و افراد انگشت شماری را می‌توان پیدا کرد که به این حرفه مشغول باشند. از سنتهای حسنه مردم وقف و سفارش بافت زیلو برای اماکن مقدس، همچون مساجد و بقاع متبرکه بوده‌است که در موزه واقع در مجموعه رباط شاه عباسی تعدادی از این بافته‌ها در معرض نمایش عمومی قرار داده شده‌است. از جمله این زیلوها می‌توان به یکی از نمونه‌های زیبایی که متعلق به مسجد جامع میبد می‌باشد اشاره کرد. در حاشیه این زیلو تاریخ ۸۰۸ هـ. ق آمده‌است و ابعاد آن (۱۴/۳ * ۴۰/۷ متر) می‌باشد. رنگهای معمول استفاده شده در بافت زیلوها رنگهای آبی و سفید است. نقشهای متداول این زیلوها معمولأ سجاده‌ای، چلیپایی، و نقش سرو می‌باشد.

قنات‌ها و باغ‌ها

اولین ومهمترین عامل طبیعی در مکان یابی استقرارگاه برای انسان یکجانشین، وجود منابع آب جاری، بکارگیری پتانسیلهای این منابع در جهت ایجاد شهر و روستا وایجاد تدابیری در مقابل طغیان و سیل و ویرانگری آن بوده‌است. تکنولوژی احداث قنات در مناطق مرکزی فلات ایران از گذشته‌های بسیار دور روشی معمول جهت استفاده از منابع آب زیر زمینی است که شهر میبد با شبکه قنات گسترده‌ای که دارد، یکی از کانونهای مطرح در این زمینه‌است. سرچشمه اکثر قناتهای این شهر در ارتفاعات شیر کوه می‌باشد که هر قنات در بخش خاصی از شهر سر از دل زمین بیرون می‌آورد. به طور مثال سر حوض بازار، مظهر قنات خارزار، نقطه ایست که در آن قنات کرنان دهها متر در عمق زمین جریان دارد تا در پایین دست تر در محل آبادی مهرجرد، از دل خاک بیرون بجوشد. بدین ترتیب شیب قنات‌هایی که در اعماق مختلف در جریان هستند به گونه‌ای تنظیم می‌شود که آب، تا حد امکان در درون خاک که بستر طبیعی آن است جریان داشته باشد و تنها در نقطه مورد نیاز، خود را به نمایش بگذارد چهار قنات اصلی خارجار، شاخه‌ای از کثنوا، قنات قطب آباد و قنات صدر آباد در محله پایین و محله کوچک شارستان بر زمین ظاهر شده و آب مورد نیاز خانه‌ها و باغات شارستان را تأمین می‌کرده‌است. محلات بالادست با ایجاد پاکنه و پایاب و گودال باغچه به این قنات‌ها دسترسی دارند. قنات‌های کرنان، محمودی و یخدان پس از عبور از اعماق زمین زیر شارستان، به ترتیب در کشتخوانهای مهرجرد، بیرونه فیروز آباد و بیرونه یخدان در سطح زمین ظاهر می‌شوند قنات در تضمین موجودیت و زندگی انسانی به حدی اهمیت داشته که گاه بعضی افراد خیر و متمول که ساکن میبد یا یزد بوده‌اند، با احداث قناتی موجبات ایجاد یک آبادی را فراهم آورده‌اند که عموماً نام قنات و آبادی، به نام همان فرد نامیده شده‌است، مانند قنات بدر آباد در بیرونه بدر آباد، قنات مبازر آباد در بیرونه ده نو، قنات امیر آباد در بیرونه حسن آباد که موجبات ایجاد دو آبادی امیر آباد و حسن آباد را فراهم آورده‌است. باغ دومین عاملی است که امکان زندگی در دشت تفته کویررا فراهم می‌آورد و موجودیت آن به وجود آب وابسته‌است. در ساختار شهری میبد، باغ‌ها به بعنوان عناصر شهری انفکاک ناپذیر از سایر بخشها عمل می‌کنند بطوریکه بدون وجود آنها مفهوم کالبدی و معنوی این ساختار بطور کل نابود شده و در هم پیچیده می‌شود علاوه بر این گره خوردگی با کالبد شهری، باغات، با کالبد اقتصادی شهر نیز ارتباط تنگاتنگی دارند. معیشت کشاورزی بیرونه امکان حیات شهری شارستان را فراهم آورده و مانند پشتوانه‌ای ارزی از آن حمایت می‌کند. باغ در میبد بر خلاف بسیاری دیگر از شهرها که پیرامون کوشکی سلطنتی شکل گرفته و حالت انحصاری دارد، کاملاً دارای جنبه عمومی و مردمی بوده و به حیات انسانی پیوند خورده‌است. فضاهای مابین هسته‌های زیستی (مثل فضای میان شارستان و بیرونه‌ها)، با لکه‌های سرسبز باغ پر شده که مجموعا، ً باغ شهر میبد را ایجاد کرده‌اند. این گستره سرسبز در میان بیابان بی آب و علفی که پیرامون آن را محاط کرده در طی قرون متمادی ایجاد شده‌است. هر چه جمعیت گسترده تر شده و بر دامنه شهر افزوده گشته، وسعت باغات نیز افزوده شده‌است. بدین ترتیب باغها رکن جدایی ناپذیر از ایجاد وگسترش میبد هستند. از آنجا که تأمین آب برای آبیاری بسیار مشکل است، باغها و زمین‌های کشاورزی در قطعات کوچک تقسیم بندی شده و نسبت به جریان قنات به صورتی قرار دارند که آب در عرض زمین عبور می‌کند و بدین ترتیب با اشغال کمترین طول مسیر قنات امکان آبدهی آنها فراهم می‌شود. انار و انگور معروف میبد محصول اصلی این تعامل انسان با طبیعت است. == آسیاب‌های کویری == ایران- میبد بیشترین را دارد آسیاب در مناطق خشک ایران روی قنات ساخته می‌شود. تنوره آسیاب در ژرفای زمین کنده می‌شود، وحجم آن بستگی به میزان آب قنات دارد. مقدار آبی که از بالا به تنوره می‌ریزد و در آن جمع می‌گردد، سنگ آسیاب را به حرکت در می‌آورد. این گونه آسیاب‌ها آرد مصرفی منطقه را آماده می‌کرد. ایجاد آسیاب در روی قنات این امکان را می‌داده که بخشی و یا تمامی مخارج نگهداری، تعمیر و لایروبی قنات به دست آید و صاحبان قنات مجبور به پرداخت نفقه نشوند. این یکی از چرایی‌ها و شاید عمده ترین دلیل ایجاد آسیاب در روی قنات‌ها بوده‌است. گاه برخی از صاحبان آسیاب در گذشته، فقط با درآمد آسیاب قنات جدیدی ایجاد کرده‌اند. در گذشته بسیاری از مقنی‌ها به جای مزد خود حواله آرد از آسیاب دریافت می‌کرده‌اند. و زمانی که پول نیاز داشتند این حواله‌ها را می‌فروختند. آسیابان‌ها نزد مردم احترامی داشتند و گاه این شغل به فرزندان آن‌ها به ارث می‌رسید. کندن آسیاب گاهی برای آبرسانی به رمین‌های پست تر و اجباری بوده‌است بدین معنی که گاهی مظهر قناتی در دهی بوده‌است. شخص و یا اشخاصی قنات یا بخشی از قنات را خریداری می‌کرده‌اند و می‌خواسته‌اند آب را به زمینی که در پایین دست قرار داشته‌است برسانند، بهترین راه این بوده‌است که آسیابی ایجاد کنند. آب را به تنوره آسیاب بدهند و از تنوره تا محل جدید دالان‌های زیرزمینی بکنند. در حقیقت در اینجا تنوره آسیاب نقش مادر چاه را داشته‌است. گاه ساختن آسیاب هم چون حق عبور بوده‌است. مردم دهی می‌خواسته‌اند قناتی ایجاد کنند و می‌بایست چاه‌های قنات را در زمین‌های دهی دیگر بکنند. این مردم به شرطی رضایت می‌داده‌اند که چاه‌ها در روی زمین‌های آنها کنده شود که آسیابی برای آنها ساخته شود. در حقیقت ایجاد آسیاب حق عبور بوده، البته در بیشتر موارد همان مسیر چاه‌ها خریداری می‌شده‌است. گاه نیز ایجاد برخی از آسیاب‌ها تنهابه علل انسانی و نیاز یک منطقه به آسیاب بوده‌است. آسیاب کار آرد کردن گندم با دست را که بیشتر کار زنان بوده‌است، ساده می‌کرده‌است. فکر ایجاد آسیاب باید بین زن و مرد با هم پیدا شده باشد. کار آبیاری با مرد و کوبیدن گندم با زن بوده‌است و این دو در آسیاب به هم گره می‌خورده‌است. آسیاب هم چنین بین خانه‌های روستا و زمین‌های کشاورزی قرار دارد و گره گاه روستا و باغ و زمین کشاورزی است.آسیاب و چرخ کوزه گری هر دو از ابتکارات و اختراعات زنان است و یا کار مشترک زن و مرد. به گمان نخستین آسابان‌ها و سفالگران تاریخ زنان بوده‌اند. مردان در کار ابیاری و گله داری و کشاورزی بوده‌اند و زنان چرخ و سفالگری و آسیاب و ارابه را ساختند تا زندگی به را بیفتد. پژوهش‌های نخستین نشان می‌دهد که در برخی ازروستاهای یزد پس از ایجاد آسیاب آبی، پارچه بافی، سفالگری زیلوبافی و کارهای دستی رونق بیشتری یافته‌است. یکی دیگر از نتایج ایجاد آسیاب آبیدگرگونی است که در تقسیم کار از نظر جنس بین زن و مرد پدید می‌آید. کار کردن با آسیاب دستی کاری است زنانه و مختص به زن‌ها، و مردها در آن نقش چندانی نداشته‌اند. در برخی دهات کار کردن مردها با آسیاب دستی کاری ناپسند و دور از شان مردان به چشم می‌آمده‌است. چون در دهی آسیاب آبی ساخته می‌شد، کار وارونه می‌گردید و دیگر زن‌ها نقش چندانی در آرد کردن گندم خانواده نداشتند و مردها عهده دار حمل کیسه‌های گندم به آسیاب و آرد به خانه بودند. نخست این کارها با زنان بود وسپس تر مردان آن را در برخی جاها بر دوش گرفتند تا نان و آب خانه در دستشان باشد. بدین ترتیب با ساخته شدن آسیاب آبی نه تنها یک سنت شکسته می‌شد بلکه بخشی از نیروی کار زن‌ها آزاد می‌گردید که بیشتر در صنایع دستی به کار گرفته می‌شد. بسیاری از آسیاب‌ها و به ویژه آنها که در روی قنات‌های یزد قرار دارند از نظر تکنیکی و گودی تنوره و خرد کردن گندم در سطح بالایی قرار دارند. برخی از این آسیاب‌ها مثل آسیاب دو سنگه و آسیاب سنگ سیاه که تنوره آنها در چهل تا پنجاه متری زمین قرار دارند، از شاهکارهای تکنیکی و هنری تمدن ایرانی هستند. آسیاب‌ها شکل زورخانه‌ها و سفالگری‌ها را دارند واین‌ها همه شکل نیایشگاه‌های مهریان است. در گودی و به شکل چند پهلو ساخته شده‌اند. شاید نیایشگاه‌ها برای دور ماندن از چشم دیگران به مانند آسیاب‌ها ساختند و زروخانه‌ها نیز که مکان تمرین‌های جنگی پنهانی پهلوانان بود به همین سبب بدینگونه ساخته شده باشد. شکل همه آن‌ها با نیایش و عرفان پیوند دارد.

روش کار آسیاب

روش کار آسیاب بدین صورت که آب ابتدا وارد یک حوضچه شده و در آن جا از آشغال و لجن پاک می‌گردد. از این حوضچه چونحمام و استخر استفاده می‌شده‌است و آب پس از عبور از تخته بند حوضچه وارد تنوره عمودی و با فشار زیاد به پرده چوبی وارد شده و آن را می‌چرخاند و سنگ زیرین همیشه ثابت باقی می‌ماند. گندم کم کم از دول وارد سوراخ وسط سنگ شده در بین دو سنگ زیرین و زبرین قرار می‌گیرد و خرد شده و به آرد تبدیل می‌شود و آب وارد شده به آسیاب از زیر سوراخ آن خارج شده و به کشتزارها می‌رود. سنگ‌های آسیاب را از کوه ارنان می‌آوردند و پس از تراش و صیقل دادن آن بر دو الاغ بار کرده و با تشریفات ویژه نصب می‌نمودند. این سنگ‌ها ریشه آتشفشانی دارند و ترکیب آنها اسیدی می‌باشد و در نتیجه بسیار سخت و محکم می‌باشند.

آسیاب میبد

در قسمت ورودی بنا، پاکار طاق در حال فرو ریختن بوده و فشار بار بالای آن باعث شده تا طویزه از یک طرف به سمت پایین رانده شود که امکان فرو ریختن آن بسیار زیاد است. پوشش روی چهار طاقی، پوشش طاسک بوده که فرو ریخته‌است. مسیر ورودی آسیاب از پشت دیوار شارستان شروع شده و پس از گذشتن رمپ دو متری از زیر دیوار عبور کرده و وارد پلکان داخلی می‌شود. در این قسمت یک هشتی قرار داشته و پس از آن پلکان به طرف چهار طاقی ادامه می‌یابد. هم اکنون دیوار شارستان در محدوده آسیاب کاملا از بین رفته و از بخش هشتی و پلکان به جز اتاقک بوکن مانند در محل هشتی ورودی، اثری باقی نمانده‌است. محوطه آسیاب توسط حصار چینه‌ای خشتی احاطه شده که این حصار نیز تحت تاثیر عوامل اقلیمی دچار آسیب‌هایی شده، از جمله این که بخش‌هایی از دیوار شرقی در اثر رشد شاخه‌های درخت انجیز مجاور باغ فرو ریخته و در قسمت شمالی که ورودی آسیاب است، شامل دیوار تخریب شده شارستان است. رویش نوعی گیاه خاص که بومی مناطق بیابانی است در سطوح دیوار و نفوذ ریشه‌های قطور و عمیق آن در حصار و بنای آسیاب، عامل مهمی در تخریب بنا بوده‌است. آسیاب اشکذر که در فاصله ۲۰ کیلومتری شهر یزد و در عمق ۷متری زمین احداث شده، با توجه به سبک معماری و نوع تزیینات مقرنس‌کاری‌های صحن اصلی آن و نوع مصالح موجود چنین استنباط می‌شود که آثار موجود مربوط به قرن هشتم هجری و در زمان سید رکن‌الدین ساخته شده‌است. این بنا دارای دالان شیب‌داری است که با پنجاه و شش متر طول و ۴متر عرض به صحن اصلی راه می‌یابد. این آسیاب از آب قنات همت‌آباد تامین می‌شود. صحن اصلی آسیاب به شکل هشت ضلعی است که چهار ضلع آن هر کدام چهار و هشتاد و چهار ضلع دیگرش هر کدام دو و هفتاد و پنج است. هر یک از اضلاع کوچک غرفه‌ای به عمق یک متر دارد و در دو ضلع شرقی و غربی دو اطاق با جلوخانی تعبیه شده که غرفه جنوبی صحن، محل دستگاه آسیاب است. یکی از عوامل تزیینی این بنا سبک آجرکاری و تقسیمات آن در قسمت یا محوطه اصلی آسیاب و کاربندی‌های آجری است که ازهشت شروع و به سی و دو ختم می‌شود. آسیاب کوچک در برابر نارین قلعه نیز از آثار دوره مظفریان است. آب قنات با فشار و از ارتفاعی بیش از ده متر به داخل تنوره ریخته و سبب چرخش سنگ آسیاب می‌شود. این آسیاب با کوچه‌های سابات دار و باغ‌های انار پیرامونش و برج کبوتر نزدیک آن و نارین قلعه که از شاهکارهای بناهای خشتی جهان است، می‌توانست گردشگران بسیاری را به خود جلب کند. آسیاب بیده نیز از آسیاب‌های بسیار قدیمی است که به فاصله شش کیلومتری آسیاب کوچک قرار گرفته و می‌گویند که از راه نارین قلعه تا آنجا تونلی در زیر زمین کنده شده بوده تا در زمان محاصره مردم بتوانند تا آسیاب رفت و آمد کنند. در برابر این آسیاب نیز پیرچراغ یا یکی از نیایشگاه‌های کهن ایران قرار دارد. هم چنین در سوی دیگرش و بر فراز بلندی، چاه مشهور به صاحب الزمان قرار گرفته‌است. قنات ده نو حسن آباد، در مهریز یزد تنها قناتی به شمار می‌رود که در مسیر آن پنج آسیاب قرار دارد و هم اکنون نیز فعال هستند. نام این آسیاب‌ها عبارتند از :عباس آباد، دوسنگی عباس آباد، انجیر، بی بی بیگم و ملاشاهمیر. در حدود۷۰۰ سال پیش دو نفر از افراد خیر به نام‌های حسن و حسین شاه برای سیراب کردن زمین‌های کشاورزی منطقه دهنو در محل کوهپایه‌های شیر کوه و در فاصله۴۵کیلو متری آن اقدام به حفر قنات کردند. نه تنها آسیاب‌ها ی زیادی هنوز باقی هستند بلکه نام بسیاری از روستاها نشان می‌دهد که در آنجا اسیاب بوده‌است مانند: آسیاب بالا.آسیاب پایین. آسیاب بالای باغ کله. دو آسیاب آبی یزد از جمله آثار ارزشمند قرن هشتم و دوازدهم این شهر پس از سال‌ها فراموشی، در زیر خروارها خاک و آسفالت خیابان آزاد، مرمت و دوباره راه اندازی می‌شوند. این دو آسیاب آبی بسیار زیبا که بنا به اقوال تاریخی از آثار منحصر به فرد تاریخی یزد است پس از مدت‌های مدید که در زیر خروارها خاک مدفون شده بود، به زودی مورد مرمت و بهره برداری قرار می‌گیرد. آسیاب‌های آبی وزیر و کوشک نو در محله فهادان واقع در بافت تاریخی یزد قرار دارند. با توجه به ضرورت استفاده از آب قنات برای به گردش در آوردن چرخ این آسیاب‌ها، طراحی و ساخت آن به گونه‌ای انجام شده که تنوره، محل بارانداز و محل آردسازی آن را در عمق ۳۰ الی ۴۰ متری زمین کنده وبرای رسیدن به آن نیز معبری پله وار از سطح به عمق زمین ایجاد کرده‌اند که به درون آسیاب راه دارد. از آغاز این راه ورودی تا مرکز آسیاب نیز پنج پیچ ایجادشده که بر سر هر پیچ نورگیری قرار داده شده‌است. یکی از دو قناتی که آب مورد نیاز هر یک را تامین می‌کرده‌اند هنوز دایر و جاری است. قنات دایری که آب این آسیاب را هنوز تامین می‌کند، همان قنات معروف زارچ است که خود یکی از شاخص ترین آثار تاریخی در زمینه شبکه‌های آبرسانی یزد است. متاسفانه دو رشته آب گرم و آب شیرین آن هم اکنون خشک شده و تنها رشته آب شور آن باقی مانده که هنوز هم قادر است آسیاب را به حرکت در آورده و گندم مورد نیاز را آسیاب کند. از دو آسیاب وزیر و کوشک نو در بسیاری کتب و آثار تاریخی در کتاب‌های بیاض سفر و یادگارهای یزد یاد شده‌است. ایرج افشار نویسنده کتاب یادگارهای یزد به خصوص بر ارزش‌های گردشگری این دو آسیاب تاکید کرده و آورده‌است: «این دو آسیاب به طرز عجیبی در نهان خانه زمین تعبیه شده‌است و اگر مورد مرمت قرار گیرد و چراغ برق در آن کشیده شود از جمله جاهای دیدنی یزد برای مسافران و جهانگردان خواهد بود و حتی به راحتی می‌توان در آن قهوه خانه‌ای ایجاد کرد و دیدارکنندگان یزد را بیشتر و بهتر به آنجا کشانید. آسیاب کوشک نو در گودی پانزده متری از سطح زمین قرار دارد و معبد این آسیاب دو پیچ دارد و محل بارانداز آن از آجر ساخته شده‌است.آسیاب وزیر نیز از آثار قرن هشتم هجری است. آسیاب آبی محله باغشاهی میبد که سال‌های مدید زیر خروارها خاک، آوار و زباله مدفون شده بود، توسط کارشناسان پایگاه پژوهشی کشف و عملیات مرمت استحفاظی آن آغاز شد. آسیاب آبی باغشاهی در بخش شمالی محله باغشاهی میبد قراردارد. این آسیاب در میان باغات متعدد وبناهای قدیمی محصور است. خویدک، در روستای قدیمی خویدک در فاصله هفده کیلومتری جنوب شهر یزد و در مسیرراه یزد _ بافق واقع شده‌است و به علت کاربرد مصالح بومی و استفاده از روش‌ها و سبک‌های معماری سنتی کویر در این قلعه آن را در ردیف ارگ بم قرار می‌دهند. این بنا از قلعه‌های باستانی یزد است که قدمت آن مربوط به قرن نهم و دهم هجری است و دیواره‌های اطراف قلعه با ترکیب خشت و چینه و با تزییناتی زیبا در نمای بیرونی احداث شده‌است. بقایای یک آسیاب آبی نیز در جوار این قلعه تاریخی دیده می‌شود.آسیاب یاد شده در مسیر قنات قرار داشته‌است و همین امر نشان‌دهنده وجود سیستم آبرسانی در قلعه‌است و نگهبانان قلعه نیز از آن حفاظت می‌کردند که دشمنان آن را قطع نکنند.

مشاهیر

شاهان آل مظفر به سرسلسلگی امیر مبارز الدین میبدی از این خطه برخاسته‌اند. شاه شجاع، ممدوح شاعر بزرگ ایران حافظ، و شاه منصور که با تهور خارق العاده در مقابل حمله تیمور مقاومت نمود از دیگر ساهان این سلسله می‌باشند. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجییی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد.

ابوالفضل رشید الدین میبدی

ابوالفضل رشید الدین بن ابی سعید احمد بن محمد بن محمود میبدی از مؤلفان نیمه اوّل قرن ششم هجری است. کتاب او به نام کشف الاسرار و عدةالابرار تفسیر بزرگ مشروحی است از قرآن که تألیف آن در اوایل سال ۵۲۰ ق آغاز شد و چنانکه خود در آغاز کتاب خویش گقته در حقیقت شرحی است بر تفسیری که استاد او خواجه عبدالله انصاری ترتیب داده بود و به همین سبب در بسیاری از موارد کتاب خود نام آن استاد را با عناوینی از قبیل پیر طریقت و عالم طریقت و شیخ الاسلام انصاری و امثال آنها آورده‌است. کلام میبدی در تفسیر او روان و منسجم و در بسیاری از موارد به شیوه سخنان استاد او موزون و مقفّی یا مسجّع است و به همین سبب هنگام بحث در سبک موزون آن سخن رفته‌است. میبدی در تفسیرهر یک از آیات آنرا یک بار به فارسی روانی معنی می‌کند و آن را النوبة الاوّلی می‌نامد و در نوبت ثانی به تفسیر همان آیه بنا بر روش عامه مفسران و در نوبت ثالث باز به تفسیر آن آیه به شیوه صوفیان می‌پردازد و در این مورد است که زیبایی نثر میبدی آشکار می‌شود. کتاب کشف الاسرار به همّت آقای علی اضغر حکمت از سال ۱۳۳۱ ش به بعد در ده مجلد در دانشگاه تهران به طبع رسیده‌است.» کشف الاسرارو عدةالابراراز مهمترین تفسیرهای پارسی قرآن مجید تألیف رشید الدین المیبدی این تفسیر در سال۵۲۰ انجام گرفته‌است.»

قاضی میر حسین

ولادت و وفات قاضی میرحسین میبدی: خورشید کمال قاضی امیرحسین در میبد از بلاد یزد طلوع نموده و از تاریخ دقیق آن اطلاع کاملی در دست نیست و در سال ۷۸۰ ه. ق. بنا بر قولی و ۹۰۴/۹۰۹/۹۱۱ و... غروب نموده‌است. پدر و اعقاب قاضی میرحسین میبدی: پدرش معین الدین میبدی از اقطاب صوفیه بوده و در فیروزآباد میبد خانقاهی بسیار باشکوه برپا داشته‌است. از اعقاب آن جناب اطلاع چندانی در دست نیست تنها علامه نحریر شیخ آغا بزرگ تهرانی به یک نفر اشاره نموده و می‌نویسد:... شیخ ابوجعفر المیبدی الیزدی من ذریه القاضی میرحسین المیبدی شارح «هدایه الحکمه»... و بر این مبنا در سیادت قاضی میرحسین میبدی خدشه نموده‌است. بر فرض صحت مسئله جای این احتمال هست که شیخ ابوجعفر میبدی از نوادگان دختری صاحب ترجمه باشد. مذهب قاضی میرحسین میبدی : صاحب روضات می‌نویسد:... و کان من اعاظم متأخری فضلاء العامه و متکلمیهم البارعین و صوفیتهم المتشرعین... الخ و او رااز اعلام اهل سنت معرفی می‌کند و بعضی از مورخین شهادت این دانشمند بزرگ اسلامی را به امر شاه اسماعیل صفوی به همین اتهام دانسته‌اند. در مقابل نظریه فوق بسیاری از صاحب نظران تشیع همچون شهید قاضی نور الله مرعشی - امیر محمد حسین خاتون آبادی - سید محسن امین -آغاز بزرگ تهرانی و.... او را در ردیف اعلام تشیع ضبط نموده‌اند. اگر ما بر این باور باشیم که قاضی میرحسین میبدی به امر شاه اسماعیل صفوی به شهادت رسیده‌است این امر به خاطر تصوف فناتیکی او بوده که بر مبنای حریت و ترک تکلف استوار است. مستشرق انگلیسی ادوار براون می‌نویسد:... سفرای سلطان با یزید دوم - در همین ایام سفیری از سوی سلطان با یزید دوم عثمانی(۱۴۸۱ - ۱۵۱۲ م) (۸۸۶ - ۹۱۸ ه. ق.) به اتفاق همراهانش به ایران آمد تا «هدایا و تحفه‌های شایسته» تقدیم شاه اسماعیل کند وبرای فتح عراق و فارس به او تبریک بگوید. شاه به آنها خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب دوستی خود را نسبت به آنها ابراز داشتولی آنها مجبور کرد شاهد چند اعدام باشند از جمله این اعدامها، امکان دارد، اعدام حکیم و قاضی ای به نام میرحسین میبدی بوده باشد که بزرگترین گناهش این بود که «صوفی فناتیکی» بشمار می‌آمد. حیات علمی قاضی میرحسین میبدی : آنجناب از علمای بنام روزگار خویش کسب علم نموده و در علوم حکمت عملی و نظری ید طولایی داشته‌است. ادبیات و شعر را به خوبی می‌دانسته و در شعر به منطقی تخلص مینموده. آثارش در نوع خود بویژه سبک نگارش از جمله آثار برجسته ادبیات فارسی محسوب می‌شود و حاشیه اش بر هدایه الاثیریه با وجود حواشی برجسته‌ای همچون حاشیه حکیم متأله ملاصدرای شیرازی قدس سره در ردیف بهترین هاست و از شهرت بسزایی برخوردار است. اساتید قاضی میرحسین میبدی : از اساتید قاضی میرحسین میبدی تنها به نام علامه جلال الدین دوانی اصحاب رجال اکتفاء نموده‌اند و از دیگران اطلاع کاملی دردست نیست. جلال الدین محمد بن اسعد کازرونی دوانی صدیقی از مشاهیر علما و حکمای قرن دهم هجری متوفای ۹۰۲ یا ۹۰۷ یا ۹۱۸ یا۹۲۸ ه. ق. و از نام آوران ایران زمین بود و در مکتب فیاضش نام آورانی را تربیت نموده‌است که در ردیف طراز اول آنان نام قاضی میرحسین میبدی می‌درخشد. اقامت قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ : بنا بر قرائن گویا مدتی قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ در سمت شرقی رودخانه جیحون میزیسته‌است. علامه نحریر سیدمحسن امین جبل عاملی در معرفی او آنجناب را منسوب به ترمذ دانسته و می‌نویسد:«القاضی الامیرحسین بن معین الدین المیبذیالترمذی (المیبذی) نسبه الی میبذ بمیم مفتوحه و مثناه تحتیه ساکنه و موحده مضمومه و ذال معجمه فی انساب السمعانی بلده بنواحی اصبهان من کور اصطخر قریبه من یزد جرد (و ترمذ) کز برج مدینه علی نهر جیحون.» از آنجا که شهادت قاضی میرحسین میبدی مورد بحث علمای رجال می‌باشد و بعض از ارباب رجال او را متوفای در هرات نوشته‌اند احتمال می‌رود که در آخر عمر آنجناب در هرات میزیسته‌است. خیرالدین زرکلی در وصف موزونش آورده‌است: «... حسین بن معین الدین المیبدی... اصله من»میبذ«قرب مدینه یزد، و مولده بیزد، و وفاته فی هراه». بنابراین اصل انتساب به ترمذ شاید بر این مبنا باشد. تألیفات قاضی میرحسین میبدی عبارتند از: ۱-شرح دیوان منسوب به امیر المؤمنین ۲-شرح شمسیه در منطق ۳-شرح طوالع در کلام ۴-شرح الهدایه الاثیریه در حکمت ۵-شرح کافیه ابن حاجب در نحو ۶-شرح کلام امام حسن عسکری که به سال ۹۰۸ تألیف کرده‌است ۷-حاشیه تحریر اقلیدس خواجه نصیر ۸-رساله فی تحقیق سالبه المحمول ۹-شرح آداب البحث ۱۰-دیوان معمیات ۱۱-منشات که مجموعه‌ای از رسایل او می‌باشد. ۱۲-جام گیتی نما.

آیت‌الله حائری مهرجردی

حضرت آیت‌الله العظمی، حاج شیخ عبدالکریم حایری، فرزند محمد جعفر(مهرجردی)، مشهور به آیت‌الله مؤسس، بنا به نقل فرزند بزرگوارش مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حایری، حدود سال ۱۲۸۰ قمری در محله مهرجرد میبد (خیابان آیت‌الله حایری شهر میبد) به دنیا آمد. حیات علمی : حیات علمی آیت‌الله حایری از یزد آغاز می‌شود، و در کربلا، سامرا و نجف ادامه می‌یابد و در اراک و قم به ثمر می‌نشیند. شاگردان آیت‌الله حایری : ۱-حضرت آیت‌الله العظمی، حاج سید روح الله موسوی، مشهور به امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب شکوهمند اسلامی که از ایشان به «شیخ ما» یاد می‌کند. ۲- حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید محمد رضا گلپایگانی یکی از مراجع تقلید که از استادش با وصف «حجه الله الکبری» یاد می‌کند. ۳-حضرت آیت‌الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی از مراجع تقلید ۴-حضرت آیت‌الله العظمی سید ابوالحسن رفیعی قزوینی ۵-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید احمد خوانساری ۶-حضرت آیت العظمی سید محمد داماد ۷-حضرت آیت‌الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی از مراجع تقلید ۸-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید رضا بهاء الدینی تألیفات آیت‌الله حایری : ۱-کتاب الصلوه ۲-کتاب النکاح ۳-کتاب الرضاع ۴-کتاب المواریث ۵-حاشیه بر عروه الوثقی ۶-دررالفوائد فی الاصول ۷- التقریرات فی اصول الفقه ۸-رساله‌ای در اجتهاد و تقلید.

ابو طاهر، مطهر میبدی

مطهر میبدی، از جمله خوش نویسان و دانشمندان اسلامی قرن پنجم بوده‌است که در مکه و بغداد دو مرکز بزرگ علوم اسلامی به کسب علم و دانش و حدیث پرداخته‌است.متأسفانه از زندگی نامه و آثار علمی و قلمی وی اطلاعی در دست نیست و تنها در انساب سمعانی به معرفی او پرداخته شده‌است. سمعانی درباره وی می‌نویسد: ابوطاهر...المیبدی، از معروفترین و سرشناسان روزگار است که برای کسب حدیث، مسافرت‌های زیادی انجام داده‌است و روایات بسیاری به خط خوب و زیبای خود نوشته‌است. نامبرده در مکه از ابوالحسن محمد بن علی صخر الازدی، و در بغداد از ابوالحسین احمد بن محمد النقور بهره برده‌است.

عنوان وبلاگ:    تکنولوژی سرامیک

آدرس وبلاگ:    http://technoceram.blogfa.com

توضیحات:    

نام نویسنده:    ایمان رستگار

تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:    جمعه بیست و یکم بهمن 1390 ساعت 11:18

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:33 شماره پست: 1

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

در اين مقاله به بررسي مفهوم سراميک و بعضي کاربردهاي آن پرداخته مي شود. نخست به معرفي برخي مفاهيم اوليه مي پردازيم.

چيني به اشيايي گفته مي شود که در درجه حرارت بالا تهيه مي شوند و داراي شفافيت خاصي هستند و سفال به اجسامي گفته مي شود که در درجه حرارت هاي پايين تر ساخته مي شوند و شفاف نيستند.

عموما سراميک ها داراي سختي هاي متفاوتي مي باشند، معمولا شکننده هستند و در مقابل حرارت و فرسايش به خوبي مقاوم هستند. اين مواد از خاک نسوز يا مواد معدني ديگر بخصوص از اکسيدهاي فلزي همراه با چند اکسيد غير فلزي ساخته مي شوند که عنصر غير فلزي معمولا اکسيژن است. در نهايت مي توان سراميک را هنر طراحي و ساخت اشياء از خاک نسوز تعريف کرد. اين تعريف را مي توان به طور عام براي تمام مواردي که از خاک رس تهيه مي شوند مثل پوشش هاي سراميکي ، ساينده ها و همچنين شيشه هاي سراميکي الکترونيکي به کار برد.

اين نکته واضح است که انقلاب صنعتي به جز در سايه ي استفاده از کوره ها،ماشين هاي حرارتي پيشرفته و مواد سراميکي که براي عايق بندي حرارتي انواع مختلف کوره ها و ماشين ها استفاده مي شوند ممکن نيست.

در قرن حاظر با تکامل تکنولوژي الکترونيکي ، مواد دي الکتريک که داراي اهميت بسياري هستند نيز اين مسير تکاملي را طي نمودند.در کنار آن خصوصيات مغناطيسي و اپتيکي جديدي براي سراميک شناسايي شد و به عنوان قسمتي از تکنولوژي جديد الترونيک و الکترواپتيک تکامل يافت.

در دنياي الکترونيک اختراع ترانزيستور و ليزر ، موج گونه ي جديدي از قطعات را عرضه نمود ، ولي نقش مفيد انها را محدوديت هايي که مواد مورد استفاده داشتند کم مي نمود.

در حالي که سراميک هاي نوين که در ميکرو الکترونيک ، سيستمهاي ليزر، قطعات ارتباطي و شبکه ي اجزاي مغناطيسي مورد استفاده قرار مي گيرند نمونه اي از ايفاي اين نقش را نشان مي دهد.

استفاده از سراميک به عنوان دي الکتريک هايي که داراي ثابت دي الکتريک بالايي مي باشند ، ساخت فاز نهايي با ظرفيت بسيار بالاتر را ممکن ساخته است که بعد از کشف ابر رسانا ها اهميت سراميک به اوج خود رسيد. براي آنکه بتوان به علت بعضي از رفتار هاي اين مواد پي برد روش هاي متنوعي وجود دارد. يکي از اين روش ها بررسي ريز ساختار سراميک ها مي باشد. اين خصوصيت نه تنها توسط ترکيب ، نوع و تعداد فازهاي موجود در ترکيب مشخص مي شودبلکه توسط قرار گيري ، چارچوب و ترتيب فازها نيز مشخص مي گردد.

در نهايت توزيع فازها و يا زير ساختار ها به روش ساخت سراميک، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازي و همچنين تغيرات در فازها و رشد دانه ها و عمليات سينترنيک وابسته است.

يک سراميک فرو الکتريک از تعداد زيادي کريستال هاي کوچک تشکيل شده است که محور هاي کريستالوگرافي آنها در سراميک به طور اتفاقي جهت دار شده است. از طرف ديگر هادي هاي سراميکي در دماهاي بالاتر از ۱۵۰۰ درجه سانتيگراد نيز کارايي دارند.در حالي که اکثر فلزات در اين دما قادر به کار نيستند. البته بعضي از فلزات مانند تنگستن و موليبديم نيز در دماي ۱۵۰۰ درجه کار مي کنند ولي به علت واکنش با محيط از تنگستن در فضاي آزاد نمي توان استفاده کرد.

امروزه سراميک ها تقريبا در همه جا يافت مي شوند، از بدنه موتور اتومبيل هاي مدرن و پوشش حرارتي سفينه هاي فضايي تا قلب کامپيوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازي ، شيشه گري و سراميک هاي الکترونيکي همه مواردي از کاربردهاي سراميک هستند.

▪ به طور خلاصه بعضي از کاربرد هاي آن به شرح زير مي باشد:

ـ در علوم فضايي به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشک ها و هواپيماها

ـ در اتومبيل ها به عنوان سيستم آژير و استارت

ـ در وسايل دفايي به عنوان تونار(مسافت ياب صوتي دريايي) و آشکار سازها

ـ در پزشکي باري آشکار سازي قلب جنين,جرم گيري دندان و MRI

ـ در مخابرات به عنوان صافي هاي مبدل انرژي،سنسورها،خازن هاي چند لايه و مشددها

ـ در وسايل ارتباطي به عنوان خازن هايي براي منابع تغذيه،رادار و سراميک هاي مايکروويو براي آنتن ها.

● مواد سراميکي انعطاف پذير

۱۸مارس ۲۰۰۲- محققان دانشگاه کُرنل با استفاده از نانوشيمي، يک گروه جديد از مواد ترکيبيي را توليد کرده و به نام سراميکهاي انعطاف پذير نامگذاري کرده اند. مواد جديد، کاربردهاي گسترده اي، از قطعات ميکروالکترونيکي گرفته تا جداسازي مولکولهاي بزرگ، مانند پروتئينها خواهند داشت.

آنچه در اين زمينه، حتي براي خود محققان، بيشتر جلب توجه مي کند آن است که ساختمان مولکولي مادة جديد در زير ميکروسکوپ الکتروني (TEM) که به صورت ساختمان مکعبي است، با پيشگوييهاي رياضي قرن گذشته مطابقت مي کند. اولريش ويسنر، استاد علوم و مهندسي مواد دانشگاه کُرنل، مي گويد: "ما اکنون در تحقيقات پليمري به ساختمانهايي برخورد مي کنيم که رياضيدانها مدتها قبل وجود آنها را از نظر تئوري اثبات کرده اند."

ساختمان مادة جديد، خيلي پيچيده تر از آن ماده ا ي است که Plumber𮵧s nightmare ناميده شده است.

ويسنر در گردهمايي سالانة جامعة فيزيک آمريکا در مرکز گردهمايي اينديانا، در مورد سراميکهاي انعطاف پذير جديد، گفت: "رفتار فازي کوپليمر، موجب جهت دهي ترکيبهاي نانوساختاري آلي/معدني مي شود." به عقيدة وي، اين ماده يک زمينة تحقيقاتي مهيج و ضروري است که نتايج علمي و تکنولوژيکي بسيار هنگفتي از آن بدست مي آيد.

گروه تحقيقاتي ويسنر از طريق شکلهاي کاملاً هندسي که در طبيعت يافت مي شوند، به طرف نانوشيمي هدايت شد. يک مثال کاملاً مشهود براي ساختار ظريف دو اتميها، جلبک تک سلولي است که ديواره هاي پوستة آن از حفره هاي سيليکاتي کاملاً جانشين شده[۹] ساخته شده است. ويسنر مي گويد: "کليد طبيعي اين جانشيني، کنترل کامل شکل آنها از طريق خود ساماني ترکيبات آلي، در جهت رشد مواد غيرآلي (معدني) است." محققان دانشگاه کُرنل تصديق کرده اند که ساده ترين راه تقليد از طبيعت، استفاده از پليمرهاي آلي

- مخصوصاً موادي موسوم به کوپليمرهاي دي بلاک[۱۰]#۶۵۵۳۳; است؛ زيرا اين مواد مي توانند به طور شيميايي به صورت نانوساختارهاي با اَشکال هندسي مختلف ساماندهي شوند. اگر پليمر بتواند به طريقي با مواد غيرآلي (معدني) - يک سراميک، خصوصاً يک ماده از نوع سيليکاتي- ذوب شود، مادة ترکيبي حاصل، ترکيبي از خواص زير را خواهد داشت:

▪ انعطاف پذيري و کنترل ساختار (از پليمر)

▪ عملکرد بالا (از سراميک).

ويسنر مي گويد: "خواص مواد حاصل، فقط جمع سادة خواص پليمرها و سراميک نبوده، حتي ممکن است اين مواد خواص کاملاً جديدي نيز داشته باشند." محققان دانشگاه کُرنل تاکنون فقط تکه هاي کوچکي از سراميک انعطاف پذير، با وزن چند گرم ساخته اند که البته براي آزمايش خواص مواد، کافي است. مادة حاصل، شفاف و قابل خم کردن است، در عين حال مقاومت قابل توجهي داشته و بر خلاف سراميک خالص خُرد نمي شود.

دربعضي موارد، اين ماده، يک هادي يوني بوده و قابليت کاربرد به صورت الکتروليت باتريهاي با کارآيي بالا را دارد. همچنين مادة جديد ممکن است در پيلهاي سوختي بکار برود.

در بعضـي مـوارد هندسـة ۶ وجهـي مـاده-که از طريـق جفت شـدن حاصـل مي شـود -بسيار بـه ساختـار دو اتميها شبيـه است. در عـوض ويسـنرمي گويد: "با دستيابي به اين ساختار مولکولي تقريباً مي توان گفت که به طبيعت کامل شده ا ي دست يافته ايم."

ساختار متخلخل سراميکهاي انعطاف پذير وقتي شکل مي گيرد که ماده در دماهاي بالا عمليات حرارتي شود. به عقيدة ويسز، اين در حقيقت اولين ماده با چنين هندسه و توزيع کم اندازة حفره هاست. چون ماده فقط حفره هاي ده تا بيست نانومتري دارد. محققين دانشگاه کُرنل، در تلاشند تا دريابند که "آيا اين مواد مي توانند براي جداسازي پروتئينهاي زنده استفاده شوند؟"

ويسنرعقيده دارد که به خاطر قابليت خود ساماندهي اين مواد، مي توان آنها را به صورت ناپيوسته و در مقياس زياد توليد کرد. او مي گويد: "ما مي توانيم ساختار را کاملاً کنترل کنيم. ما مي توانيم با کنترل خيلي خوبي اين ماده را به مقياس نانو برسانيم. ما حالا مي دانيم که چگونه مجموعه ا ي از ساختارهاي با شکل و اندازه حفره هاي يکسان، بسازيم."

محققان دانشگاه کُرنل اين عمل را با کنترل "فازها" و يا با معماري مولکولي ماده بوسيلة کنترل کردن مخلوطي از پليمر و سراميک انجام مي دهند. ماده از چند مرحلة انتقالي عبور مي کند؛ از مکعبي به ۶ وجهي و سپس به نازک و مسطح و بعد به شش وجهي وارونه و مکعبي وارونه. ماده پس از مرحلة مسطح و قبل از مرحلة ۶ وجهي وارونه، به صورت ساختمان مکعبي دوگانه موسوم به Plamber#۶۵۵۳۳;s nightmare مي باشد که قبلاً در سيستمهاي پليمري يافت نشده بود. اين ساختمان اولين ساختار با چنين قابليت انطباق بالايي است که بوسيلة ترکيب خاصي از پليمرها و سراميکها توليد مي شود. ويسنرمي گويد: "اين شانس وجود دارد که ما به مجموعه ا ي از ساختارهاي دوگانة ديگر که در پليمرها وجود دارد و ديگران چيزي در مورد آنها نمي دانند، دست پيدا کنيم. ما راه را براي يافتن هرچه بيشتر چنين ساختارهايي باز کرده ايم."

اين تحقيقات بوسيلة بنياد ملي علوم، انجمن ماکس-پلانک و مرکز تحقيقات مواد دانشگاه کُرنل، پشتيباني شده است.

منابع :

----------------------

www.cornel.edu

aftab.ir

شبکه سی. پی. اچ ( www.cph-theory.persiangig.com )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد سرامیکی-عملکرد سرامیک-خصوصیات سرامیک-سرامیک فرو الکتریک -کاربرد سرامیک-

آينده سراميك چيست؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:38 شماره پست: 2

شناخت آيندة تكنولوژي, يكي از مباحث مهم در مديريت كلان تكنولوژي است كه كمك زيادي به برنامه‌ريزي¬هاي آينده مي-كند. دكتر هاوس¬من رئيس انجمن سراميك آمريكا، در متن زير به ترسيم آيندة تكنولوژي سراميك پرداخته است:

آينده سراميك چيست؟

به راستي اين پرسشي است كه همگان مي¬پرسند. چه كسي 50 سال پيش مي¬توانست تاثير كامپيوتر¬ها را پيش‌بيني كند؟ كامپيوتر¬هاي شخصي بر نحوه تجارت، طريقه ارتباطات و زندگي شخصي ما تاثير گذاشته¬اند؛ بر فرآيند توليد در تمامي مسير آن، از مواد اوليه و فرمولاسيون گرفته تا خشك¬كن¬هاي پيچيده و كنترل كوره و همچنين بر روش¬ها و تكنيك¬هاي علمي مورد استفاده اثر دارند. در تحقيقات نيز كامپيوتر¬ها به همراه اينترنت روش¬هاي جديد و جالبي براي دستيابي و پردازش اطلاعات به وجود آورد¬¬¬ه¬اند. ما مي¬توانيم مطمئن باشيم كه آينده تكنولوژي مواد مهيج خواهد بود و در تكنولوژي سراميك، پيشرفت¬هاي همه‌جانبه¬اي صورت خواهد گرفت. اين پيشرفت¬ها مي¬توانند در زمينه بهبود مواد اوليه و روش¬هاي جديد و بهبوديافته پردازش آن¬ها و تكنيك¬هاي تعيين ويژگي¬ها و آزمايشات باشند. اين به معناي دستيابي به مواد سراميكي جديد با خواص و كاربردهاي منحصر به فرد مي¬باشد؛ خواصي كه در حال حاضر ناممكن به نظر مي¬رسند. در زير زمينه¬هايي آورده شده¬اند كه ما مطمئنيم در آينده نزديك راجع به پيشرفت¬هاي آن¬ها بسيار خواهيم شنيد.

نانوتكنولوژي و سراميك

به نظر مي¬رسد كه نانوتكنولوژي در سراميك¬هاي پيشرفته آينده نقش داشته باشد. در طي دو دهة اخير، نانومواد باعث انفجاري در زمينه¬هاي علمي و صنعتي شده¬ است و اين قابليت را دارد كه انقلاب ديگري در مواد ايجاد ¬كند. توجه به نانومواد به دليل ويژگي¬هاي منحصر به فردي است كه با اين مواد مي¬توان به ¬آن¬ها دست يافت و همچنين كاربردهاي جالبي كه از اين ويژگي¬ها به دست مي¬آيند. تقويت خواص الكتريكي، مغناطيسي و نوري در مورد اين مواد گزارش شده است. اين ويژگي¬هاي بهبوديافته در مقايسه با ويژگي¬هاي مواد سنتي، دري را به روي كاربردهاي بسياري مي¬گشايند. برخي از كاربردهاي فعلي اين مواد در ساينده¬ها، كاتاليست¬ها، پوشش¬ها، ضبط¬كننده¬هاي مغناطيسي، غشا¬ها، ضدآفتاب¬ها، چسب¬ها، عوامل كنتراست MRI و تقويت كننده‌ها و پركننده‌ها در مواد كامپوزيتي مي¬باشد. به احتمال زياد نانومواد كاربردهايي در بيومواد، ابزار برش، حسگرهاي گاز، پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد، سراميك¬هاي ساختاري، لايه¬هاي ضخيم، پوشش¬هاي ضدسايش و فيلم¬هاي عملگر شفاف خواهند داشت. توجه اخير به اين زمينه، در گردهمايي سالانه انجمن سراميك آمريكا در سال 2001 مشهود بود كه در آن سمپوزيوم، 79 مقاله به اين تكنولوژي اختصاص داده شده بود. به دليل كارآيي¬هاي نانوتكنولوژي، مؤسسه علوم ملي و انجمن تكنولوژي آمريكا، سال گذشته مؤسسه نانوتكنولوژي ملي را تأسيس كردند. اين مؤسسه 495 ميليون دلار از بودجه سال 2001 را به خود اختصاص داد. شركت¬هاي بسياري در حال تلاش هستند تا محصولات نانوساختاري را به طور تجاري به بازارهاي جديد عرضه كنند. در حال حاضر كشور¬هاي آمريكا ، ژاپن و آلمان براي تجاري كردن نانوتكنولوژي فعاليت مي¬كنند. همچنين 50 شركت¬ آمريكايي نيز در حال تلاش براي توسعه و توليد مواد نانوساختاري هستند.

بيوسراميك¬ها

بيوسراميك¬ها كاربردهاي بسياري در بدن از جمله لگن، شانه، زانو، تعمير استخوان¬هاي آسيب ديده، درمان¬ بيماري¬ها و كاشت¬هاي دنداني خواهند داشت. اروپا كه سيستم قانوني دولت آن كمتر محافظه¬كار است، تحقيقات كلينيكي بيشتري در اين زمينه در مقايسه با آمريكا انجام داده است. در كشور آمريكا توجه بسياري به بيوسراميك¬ها در دهة اخير شده است. به عنوان نمونه FDA اخيراً يك كاشت زانويي با پوشش سراميكي را به جاي كاشت¬هاي زانويي كبالت- كرومي معرفي كرده است. در يك پيشرفت جديد ديگر، مطالعات كلينيكي بر روي زانوي سراميكي ديگري انجام گرفته¬ است كه اين زانو مي¬تواند كاملاً جايگزين زانوي انسان شود. اين زانوي سراميكي از اكسيد زيركونيم ساخته شده است. انگيزه ساخت زانوي سراميكي، به دليل سايش پليمر¬ها به هنگامي است كه فلزات سنتي مورد استفاده در زانوي مصنوعي با پلي‌اتيلن تيبيال، مفصل¬دار مي¬شوند. با شبيه¬سازي¬هاي آزمايشگاهي نشان داده شده است كه زانوي زيركونيايي، 25 درصد سايش كمتري از زانوهاي فلز/ پلي اتيلن دارد. در حال حاضر ميكروسفرهاي شيشه¬اي راديو اكتيو در كانادا و هنگ¬كنگ براي درمان سرطان كبد استفاده مي¬شوند. اين روش مزاياي بسيار مهمي به پزشكان در مبارزه با سرطان مي¬دهد، به اين صورت كه تشعشع را مستقيماً به درون تومور مي¬رسانند. اين نوع تشعشع بين پنج تا هفت مرتبه قوي¬تر از تشعشاتي است كه از بيرون تابانده مي¬شوند و هيچ نوع اثرات جانبي يا ناراحتي ندارد. اين روش به زودي در آمريكا ، اروپا و چين نيز پذيرفته خواهد شد. كاربرد اين ميكروسفرهاي شيشه¬اي براي درمان سرطان كبد و تومورهاي مغزي نيز مورد مطالعه است و نوع تضعيف شده آن براي درمان آرتريت روماتوييد مورد ارزيابي قرار دارد.

پيل¬هاي سوختي و سراميك

پيل¬هاي سوختي، تكنولوژي تميز با آلودگي پايين و راندمان بالا براي توليد الكتروشيميايي الكتريسته از سوخت هيدروكربني مي¬باشند. اخيراً پيل¬هاي سوختي توجه بسيار زيادي را در جامعه فني به خود جلب كرده¬اند. همچنين تمايل بسياري به سرمايه¬گذاري روي آن¬ها وجود دارد. گزارش شده است كه در سال 2000، پيل¬هاي سوختي از لحاظ شهرت در مرتبه دوم قرار داشته¬اند. كارآيي پيل¬هاي سوختي در پايگاه¬هاي توليد نيروي (برق)، حمل و نقل و توليد برق ارتش مي¬باشد. دو پيل سوختي مختلف كه بررسي شده¬اند، پيل¬هاي سوختي سراميكي دما بالا (كه به پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد يا SOFC معروفند) و پيل¬هاي سوختي الكتروليت پليمري (PEM) مي¬باشند. اگر چه PEM ها معمولاً بهترين كانديد براي كاربردهاي خودروسازي هستند، SOFCها نسبت بهPEMها برتري¬¬هايي دارند. از جمله برتري‌هاي آنها، قابليت استفاده از مونوكسيدكربن به همراه هيدرژن به عنوان سوخت است. همچنين به دليل دماي كاركرد بالاتر sofcها (C 10000-800)، سوخت¬هاي هيدروكربني مي¬توانند بر روي پيل يا درون آن اصلاح شوند، بدون اينكه لازم باشد از اصلاح كننده¬هاي جداگانه استفاده كنيم. SOFCها نياز به كاتاليست¬هاي گرانقيمت از جنس فلزات نجيب ندارند. مزاياي ديگر SOFCها راندمان بالا (60 درصد در كاربردهاي ثابت و 40 درصد در كاربردهاي متحرك)، قابليت اطمينان، تشكيل واحد و ميزان خروج بسيار پايين Nox و Sox مي¬باشد. دو طراحي فعلي براي SOFCها، دو نوع تيوپي و صفحه¬اي مي¬باشند كه تحت تحقيق و بررسي قرار دارند. طرح صفحه¬اي برتري¬هايي مانند دانسيته و قدرت بالاتر، دانسيته نيروي حجمي بالاتر و هزينه پايين¬تر توليد دارد. عيب طرح صفحه¬اي، نياز آن به آب¬بندي¬هاي دما بالا است. موارد ديگري كه هنوز براي استفاده گسترده SOFC ها بايد با آنها مقابله كنيم، هزينه توليد، زمان شروع به كار، سيكل‌پذيري حرارتي و مقاومت در برابر شوك حرارتي مي¬باشند.

كاربردهاي ميكروالكترونيكي سراميك¬ها

________________________________________

 

در آينده، سراميك¬ها باز هم در كاربردهاي ميكروالكترونيكي نقش خواهند داشت. مزاياي پايه¬هاي سراميكي درون اتصالي مانند ثبات خواص الكتريكي، نشر حرارتي بالا، قدرت تكنيك بالا، خطوط هدايت كاملاً واضح و قابليت سوار كردن اجزاي كنش-پذير، آنها را براي استفاده در قطعات الكترونيكي ايده¬آل مي¬سازد. برخي از كاربردهاي اين مواد در تلفن¬هاي همراه، پيجرها، سيستم¬هاي ترمز ضد قفل شونده، كنترل‌كننده¬هاي موتور خودرو، باتري قلب و دوربين¬هاي ديجيتالي مي¬باشد. در حال حاضر تكنولوژي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي گوناگون به صورت زير تقسيم بندي شده است: - پايه¬ها - تكنولوژي فيلم-هاي ضخيم - سراميك¬هاي هم پخت شده دما بالا و دما پايين (HTCC، LTCC) - تكنولوژي فيلم¬هاي نازك - انواع تكنولوژي-هاي اعمال مس روي سراميك. در كاربردهاي ديجيتالي، هنگامي كه اندازه تراشه¬ها كوچكتر مي¬شود، با سرعت¬هاي بيشتري عمل مي¬كنند و نشر حرارتي بيشتري دارند. اين تكنولوژي با استفاده از موادي با ثابت دي¬الكتريك كمتر پاسخ داده است و قابليت نشر حرارتي را بهبود مي¬بخشد. نياز به بهبود عمليات آنالوگ و توجه به نيازمندي¬هاي كاربردهاي بي سيم/ فركانس راديويي ما را به سمت مواد عايق بهبود يافته با اتلاف دي¬الكتريك پايين(Qبالا) هدايت كرده است. تكنولوژي¬هاي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي، زمان رسيدن به بازار را كاهش مي¬دهد كه از اهميت شديدي برخوردار است. در آينده، افزايش بيشتر كارآيي و تراكم بيشتر اجزا نيز مورد نياز خواهد بود. اين امر توسط پيشرفت قدرت تفكيك و ساختارهاي چندلايه¬اي درون‌اتصالي با آرايش سري يا موازي به دست مي¬آيد. هنگامي كه بيشتر تكنولوژي درون‌اتصالي مناسب در مرحله تعريف شده باشد، اين كارايي افزايش يافته و باعث كاهش هزينه¬ها مي¬گردد.

كامپوزيت¬هاي زمينه سراميكي

ناحيه ديگر كاربرد آتي سراميك¬ها، در كامپوزيت¬هاي سراميكي (CMC) مي¬باشد. صنعت نياز شديدي به موادي دارد كه سبك، محكم و مقاوم در برابر خوردگي مكانيكي باشند و قابليت عملكرد در محيط¬هاي دما بالا را داشته باشند. دفتر تكنولوژي¬هاي صنعتي وزارت انرژي آمريكا، برنامه¬اي را آغاز كرده است كه برنامه كامپوزيت¬هاي داراي فيبرهاي سراميكي پيوسته(CFCC) ناميده مي¬شود. هدف از انجام اين كار مشترك ميان صنعت، آزمايشگاه¬هاي ملي، دانشگاه¬ها و دولت، ارتقاي روش¬هاي پردازش مواد كامپوزيتي سراميكي قابل اعتماد و ارزان مي¬باشد. كارايي اين مواد در مشعل¬هاي تشعشعي متخلخل، فيلترهاي گاز داغ، مشعل¬هاي تشعشعي تيوپي شكل و جداره¬هاي توربين¬هاي گازي احتراقي مورد بررسي قرار گرفته است. CFCCهاي به كار رفته در اين كاربردها مزاياي مهمي در زمينه انرژي، محيط زيست و اقتصاد فراهم خواهند كرد. خيلي¬ها عقيده دارند كه CMCها علاوه بر كاربردهاي صنعتي، در نسل بعدي سفينه¬هاي فضايي و وسايل نقليه فضايي نيز بسيار ضروري خواهند بود. مواد مصرفي فعلي در محيط¬هاي احتراقي معمولاً فلزات شديداً سرمايش يافته يا فلزات ديرگداز مي¬باشند. CMCها، جايگزين سبكي براي خيلي از مواد مصرفي امروزي مي¬باشند. برخي موانعي كه بايد براي كاربرد گسترده CMCها بر آن غلبه كنيم، هزينه الياف (معمولاً الياف غير اكسيدي) و هزينه توليد مي¬باشند (توليد سريع¬تر و هزينه كمتر).

ابر رسانا‌هاي دما بالا

اگر چه از هنگام كشف ابر رسانا‌هاي دما بالا(HTS) در سال 1986، پيشرفت در اين زمينه رشد آهسته¬تري نسبت به قبل داشته است. در پنج سال اخير رشدي در زمينه بهبود خواص اين مواد ديده شده و توسعه آنها گزارش شده است. بر طبق يك احتمال انتظار مي¬رود كه بازار HTS در سال 2002 به 62 ميليون دلار برسد. HTS مي¬تواند سرعت ارتباطات را ترقي بخشد. با كنار هم قرار دادن تكنولوژي ديجيتال ابر رسانا¬ها و فيبر نوري، ظرفيت و كارآيي آينده شبكه¬ها با سرعت فوق‌العاده بالا از طريق الكترونيك¬هاي نيمه¬هادي سرمايش¬يافته افزايش خواهد يافت و ارتباطات بلادرنگ و كاربردهاي چندرسانا¬اي امكان پذير خواهند شد. نياز به الكتريسيته، پيوسته افزايش خواهد يافت و انتظار مي¬رود كه تا سال 2030 دو برابر شود. احتمالاً استفاده از مواد HTS به منظور افزايش راندمان و هزينه¬هاي كمتر حياتي خواهد شد؛ چون سيم¬هاي HTS، الكتريسيته را تقريباً بدون هيچ گونه اتلافي عبور مي¬دهند. در صنعت برق مي¬توان از چنين سيم¬¬هايي براي توليد سيم¬پيچ¬ها، هادي¬ها، ماشين¬ها و وسايل برقي با راندمان بسيار بالا استفاده كرد. استفاده از HTS در اين كاربردها مي¬تواند ميلياردها دلار در هزينه انرژي صرفه¬جويي كند و با كاهش ميزان سوخت در توليد الكتريسته به محيط زيست كمك كند. در آينده مدارهايي كه از مواد ابر رساناي دما بالا استفاده مي¬كنند، سرعت پردازش كامپيوترها را ترقي داده و اتلاف مقاومتي را در كنترل‌كننده¬هاي موتور كاهش مي¬دهند. محققين دانشگاه Aoyama Gakuin توكيوي ژاپن اخيراً كشف كرده¬اند كه بوريد منيزيم در دماي k 39 ابررسانا است. با وجود اينكه اين دما در HTS دماي پاييني است، از دمايي كه بيشتر در تركيبات نسبتاً ساده و موجود مشاهده شده بيشتر است و تقريباً دو برابر هر مادة ابررساناي فلزي است. بايد ديد كه مواد جديدي كه كشف خواهند شد، چه موادي خواهند بود و دماي بحراني آنها به چه حدي مي¬رسد.

زمينه¬هاي ديگر كاربرد سراميك

تكنولوژي¬¬هاي ديگري كه سراميك¬ها در آينده در آنها نقش خواهند داشت، دستگاه¬هاي ميكروالكترومكانيكي(MEMS), سيستم¬هاي هوشمند با استفاده از مواد سراميكي( يعني پيزو سراميك¬ها) و الگوسازي¬هاي اوليه سريع خواهند بود. در زمينه MEMS, سراميك¬هاي چگالي پايين با استحكام مكانيكي بالا، خنثايي شيميايي، مقاومت در برابر خوردگي مكانيكي و ضريب اصطكاك كم بسيار مناسب هستند. اگر بخواهيم بيشتر راجع به آينده فكر كنيم، احتمال وجود كامپيوترهاي سريعتري مي¬رود كه بر پايه سيستم دوتايي صفر و يك نيستند. اين كامپيوترها در سطح اتمي عمل خواهند كرد و به جاي المان¬هاي نيمه¬هادي، داراي نقاط كوانتومي به عنوان واحد مدارشان خواهند بود. در زمينه آموزش علم سراميك و مهندسي آن، نمي-توان آينده را به راحتي پيش¬بيني كرد، به خصوص هنگامي كه به روند تكامل آن از صد سال پيش مي¬نگريم. اميدواريم كه مهندسي سراميك تنها در برنامه¬ريزي¬هاي موادي ادغام نشود. هنگامي كه مي¬بينيم مواد سراميكي چه نقشي دارند و در آينده چگونه نقش خواهند داشت، بدون شك از دست دادن مهندسي سراميك موجب زيان صنعت و جامعه خواهد بود. امروزه آموزش مكاتبه¬اي در حال اجرا است و بي¬شك در آينده در هر نظامي نقش خواهد داشت. واحدهاي درسي بسياري از مدارس حرفه¬اي و دانشگاه¬ها از طريق اينترنت قابل دسترسي هستند. حتي مؤسسه تكنولوژي ماساچوست اعلام كرده است كه اين مدرسه مواد درسي لازم براي همه واحدهاي درسي را به طور رايگان از طريق اينترنت ارايه خواهد كرد. اين يك برنامه ده‌ساله است و اين موسسه سالي 7.5 تا 10 ميليون دلار خرج خواهد كرد تا به اين هدف دست يابد. به طور يقين، اين روند شتاب پيدا خواهد كرد.

انجمن سراميك آمريكا مفتخر است كه در بسياري از پيشرفت¬هاي تكنولوژي سراميك به مدت بيش از 100 سال نقش داشته است. بخشي از شبكه جهاني اين انجمن به آينده سراميك¬ها اختصاص داده شده است و برنامه¬ريزي¬هاي چندگانه-اي براي صنعت(مصرف كننده نهايي سراميك)، دانش¬آموزان پيش دانشگاهي، جامعه و مطبوعات در دست اجرا دارد.

سرامیک،تکنولوژی قرن آینده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:40 شماره پست: 3

در این مقاله به بررسی مفهوم سرامیك و بعضی كاربردهای آن پرداخته می شود. نخست به معرفی برخی مفاهیم اولیه می پردازیم.

چینی به اشیایی گفته می شود كه در درجه حرارت بالا تهیه می شوند و دارای شفافیت خاصی هستند و سفال به اجسامی گفته می شود كه در درجه حرارت های پایین تر ساخته می شوند و شفاف نیستند.

عموما سرامیك ها دارای سختی های متفاوتی می باشند، معمولا شكننده هستند و در مقابل حرارت و فرسایش به خوبی مقاوم هستند. این مواد از خاك نسوز یا مواد معدنی دیگر بخصوص از اكسیدهای فلزی همراه با چند اكسید غیر فلزی ساخته می شوند كه عنصر غیر فلزی معمولا اكسیژن است. در نهایت می توان سرامیك را هنر طراحی و ساخت اشیاء از خاك نسوز تعریف كرد. این تعریف را می توان به طور عام برای تمام مواردی كه از خاك رس تهیه می شوند مثل پوشش های سرامیكی ، ساینده ها و همچنین شیشه های سرامیكی الكترونیكی به كار برد.

این نكته واضح است كه انقلاب صنعتی به جز در سایه ی استفاده از كوره ها،ماشین های حرارتی پیشرفته و مواد سرامیكی كه برای عایق بندی حرارتی انواع مختلف كوره ها و ماشین ها استفاده می شوند ممكن نیست.

در قرن حاظر با تكامل تكنولوژی الكترونیكی ، مواد دی الكتریك كه دارای اهمیت بسیاری هستند نیز این مسیر تكاملی را طی نمودند.در كنار آن خصوصیات مغناطیسی و اپتیكی جدیدی برای سرامیك شناسایی شد و به عنوان قسمتی از تكنولوژی جدید الترونیك و الكترواپتیك تكامل یافت.

 

________________________________________

در دنیای الكترونیك اختراع ترانزیستور و لیزر ، موج گونه ی جدیدی از قطعات را عرضه نمود ، ولی نقش مفید انها را محدودیت هایی كه مواد مورد استفاده داشتند كم می نمود.

در حالی كه سرامیك های نوین كه در میكرو الكترونیك ، سیستمهای لیزر، قطعات ارتباطی و شبكه ی اجزای مغناطیسی مورد استفاده قرار می گیرند نمونه ای از ایفای این نقش را نشان می دهد.

استفاده از سرامیك به عنوان دی الكتریك هایی كه دارای ثابت دی الكتریك بالایی می باشند ، ساخت فاز نهایی با ظرفیت بسیار بالاتر را ممكن ساخته است كه بعد از كشف ابر رسانا ها اهمیت سرامیك به اوج خود رسید. برای آنكه بتوان به علت بعضی از رفتار های این مواد پی برد روش های متنوعی وجود دارد. یكی از این روش ها بررسی ریز ساختار سرامیك ها می باشد. این خصوصیت نه تنها توسط تركیب ، نوع و تعداد فازهای موجود در تركیب مشخص می شودبلكه توسط قرار گیری ، چارچوب و ترتیب فازها نیز مشخص می گردد.

در نهایت توزیع فازها و یا زیر ساختار ها به روش ساخت سرامیك، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازی و همچنین تغیرات در فازها و رشد دانه ها و عملیات سینترنیك وابسته است.

یك سرامیك فرو الكتریك از تعداد زیادی كریستال های كوچك تشكیل شده است كه محور های كریستالوگرافی آنها در سرامیك به طور اتفاقی جهت دار شده است. از طرف دیگر هادی های سرامیكی در دماهای بالاتر از 1500 درجه سانتیگراد نیز كارایی دارند.در حالی كه اكثر فلزات در این دما قادر به كار نیستند. البته بعضی از فلزات مانند تنگستن و مولیبدیم نیز در دمای 1500 درجه كار می كنند ولی به علت واكنش با محیط از تنگستن در فضای آزاد نمی توان استفاده كرد.

امروزه سرامیك ها تقریبا در همه جا یافت می شوند، از بدنه موتور اتومبیل های مدرن و پوشش حرارتی سفینه های فضایی تا قلب كامپیوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازی ، شیشه گری و سرامیك های الكترونیكی همه مواردی از كاربردهای سرامیك هستند.

به طور خلاصه بعضی از كاربرد های آن به شرح زیر می باشد:

* در علوم فضایی به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشك ها و هواپیماها

* در اتومبیل ها به عنوان سیستم آژیر و استارت

* در وسایل دفایی به عنوان تونار(مسافت یاب صوتی دریایی) و آشكار سازها

* در پزشكی باری آشكار سازی قلب جنین,جرم گیری دندان و MRI

* در مخابرات به عنوان صافی های مبدل انرژی،سنسورها،خازن های چند لایه و مشددها

* در وسایل ارتباطی به عنوان خازن هایی برای منابع تغذیه،رادار و سرامیك های مایكروویو برای آنتن ها

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:42 شماره پست: 4

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

 

 

مواد سرامیکی گوناگونی راه خود را برای ورود به وسایل نظامی و تکنولوژی های دیگر، پیدا کرده اند. اجزای موتور (engine components)، پوشش های محافظت کننده پرتابه ها از رادار (missile radomes)، زره های شخصی و زره های مخصوص وسایل نقلیه تنها قسمت کوچکی از این کاربردهاست. در ۵۰ سال گذشته، سرامیک ها برای محافظت پرسنل و وسایل سبک نظامی در برابر سلاح های سبک و تهدیدات سلاح های جنگی، استفاده شده است.

 

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

________________________________________

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

این خواص ممتاز موجب برتری سرامیک ها در برابر مواد مرسوم در تولید جنگ افزارهای نظامی مانند فلزات و پلاستیک ها است. به همین دلیل، سرامیک ها شالوده ای برای تولید سبک ترین و بادوام ترین زره های مخصوص بدن انسان است. این زره های مخصوص بدن برای محافظت در برابر گلوله های متوسط و کوچک مناسب هستند. برای تولید این زره ها ترکیباتی بهینه از سیلیسیم کاربید و بورکاربید برای محافظت حداکثری از بدن استفاده می شود که این مواد در حالت گرم پرس می شوند. سیستم های زرهی کامل که شامل صندلی های زرهی سرامیکی، اجزا و سیستم های کنترل هواپیماست، در هلی کوپترهایی مانند Apache, Chinook, Blakhawk, Super Cobra, Super Puma, Gazelle و دیگر انواع هلی کوپترهای نظامی دیده می شود. قطعات زرهی کاشی مانند نیز در بسیاری از هواپیماهای دارای بال ثابت مانند C17, C130 استفاده می شود.

صفحات خمیده ی تکی، دوتایی و سه تایی و سیستم های زرهی چندگانه (multi- hit armor system) دارای ترکیب شیمیایی بور کاربید و سیلیسیم کاربید هستند که این مواد جزء مواد سرامیکی پیشرفته محسوب می شوند. این سرامیک های پیشرفته دارای عملکردهای خاصی است که نیروهای اعمالی به بدن، پهلوها و شانه ها را دفع می کند. محافظت پیشرفته برای نواحی آسیب پذیری دیگر بدن شامل مفصل ران ها، زانوها و بازوها نیز در دست طراحی است.

ارتش آمریکا در حال توسعه ی کامپوزیت های فلز- سرامیک و مخلوط های سرامیک – فلز هیبریدی است. این مواد باعث بهبود عملکرد این تولیدات می شود. اولین نوع از این زره ها، زره های سرامیکی پوشش داده شده با فلز است. که این آلیاژها باعث به تأخیر افتادن شکست سرامیک های مورد استفاده در کاربردهای بالستیکی می شوند.

علت این امر این است که فلز با سرامیک پیوند بهتری برقرار می کند. نوع دوم که در Stryker-Interim Amared Vehicle یافت می شود، از یک کامپوزیت با زمینه ی پلیمری استفاده می کند که بوسیله ی فلزاتی محافظت می شود. کاربردهای دیگر برای زره های سرامیکی شامل: وسایل جنگی مورد استفاده در دریا ( که قبلا به آنها وسایل تهاجمی آبی- خاکی نیز می گفتند) و سیستم های زرهی که در آینده ارتش آمریکا از آنها بهره می گیرد، می شود.

سرامیک های شفاف، قهوه ای دید را بهتر می کنند

به دلیل اینکه سرامیک ها انواع مشخصی از طول موج های الکترومغناطیس را از خود عبور می دهند ( که این طول موج ها می توانند در گستره ی طیف سفید و یا انواع دیگر از طول موج های الکترومغناطیس باشد) می توان از آنها در ساخت کلاهک رادارهای مادون قرمز، محافظ سنسور (Protection Sensor) و پنجره های چندین طیفی (multi- spectral windows)، استفاده کرد. علاوه بر این خواص نوری، سرامیک ها مقاومت در برابر سایش مطلوب، استحکام و پایداری گرمایی خوبی نیز دارد. نوع خاصی از شیشه – سرامیک ها توانایی برآورده سازی احتیاجات پنجره های الکترومغناطیس مورد استفاده در گلوله های توپخانه را دارند که علت این امر خواص الکتریکی مطلوب این ماده و سازگاری با دماهای بالاست. (شکل ۲)

 

از سیلیسیم نیترید (یک سرامیک غیر اکسیدی) برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده می شود که این ماده مخصوصاً برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده شده است و جزء جدیدترین تکنولوژی های پدافند هوایی مورد استفاده است. علت استفاده کردن از آن استحکام مکانیکی مناسب و خواص دی الکتریک این ماده است. این ماده اجازه می دهد تا امواج ماکروویو و دیگر انرژی ها از داخلشان عبور کرده تا رادار بتواند اهداف درحال نزدیک شدن را رهگیری کند.

استحکام این ماده اجازه می دهد تا سیستم های پرتابه در برابر ایروژن و دمای بالایی که در طی پرواز در جو و با سرعت های واقعاً بالا بوجود می آید مقاومت کنند. همچنین توسعه ی پنجره های مادون قرمزی که در حال انجام است که در این پنجره ها از نانوکریستال های اکسید ایتریم برای کاربردهای پرتابه ای، استفاده می شود.

بهبود خواص شیشه ها و شیشه- سرامیک ها، برای تولید شیشه های زره مانند با عملکرد بالستیک مطلوب، مطرح شده است. شیشه ها را می توان در اندازه های بزرگ و دارای انحنا ساخت و می توان از آنها برای بهبود عملکرد بالستیک استفاده کرد. برای رسیدن به این اهداف یک شیشه ی فیوزد سیلیکایی انتخاب خوبی است. مواد شفاف دیگری نیز برای تولید شیشه های محافظ پنجره ها (windshields) ، پوشش های محافظ منبع احتراق (blast shields) و محافظ سنسورهای هواپیما (Sensor Protection) استفاده شود. یک نوع ماده ی سرامیکی که اسپینل (منیزیم آلومینات) نامیده می شود خواص نوری ممتازی در ناحیه ی مادون قرمز دارد که باعث می شود از این ماده در سنسورها (جاهایی که خواص جذبی محافظین سنسورها بسیار مهم است) استفاده می شود.

بهبود راندمان موتور توربینی (turbine engine)

هلی کوپترهای نظامی در آینده می توانند دورتر پرواز کنند و همچنین بار بیشتری حمل کنند. و همه ی این توانمندی ها را مدیون علم سرامیک هستند. (شکل ۳)

 

بازده موثر موتورهای توربینی با استفاده از کامپوزیت های زمینه سرامیک و پوشش های محافظ (به خاطر سازگاری گرمایی بالایشان)، بالا برده می شود. سرامیک ها پتانسیل کار در دماهای بالای ۱۱۰۰ درجه سانتیگراد را با کمترین خنک سازی (یا بدون خنک سازی) دارند. همچنین کامپوزیت ها ۳۰-۵۰ درصد آلیاژهای فلزی که هم اکنون مورد استفاده قرار می گیرند، سبک ترند.

هنگامی که کامپوزیت های مورد استفاده در محفظه ی احتراق و پره های توربین با مواد سرامیکی پوشش داده شوند، دمای کاردهی تا ۱۶۵ درجه c افزایش می یابد و اجزای محفظه ی احتراق، از ترکیب شدن محافظت می شود. یک روش پوشش دهی که در آن از چندین جزء سرامیکی استفاده می شود، توانسته است پوششی تولید کند که ۳۰۰ ساعت کار در دمای ۱۵۶ درجه cرا تحمل کرده است. این پوشش ها بر پایه ی هافنیم اکسید ساخته شده است.

 

رشته سرامیک شاخه فنی و حرفه ای

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:44 شماره پست: 5

 

 

مقدمه

اگر در ابتدای معرفی این رشته بشنوید که یکی از کار بردهای سرامیک ، صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم خانگی است تعجب کنید .

صنعت سرامیک به لحاظ تنوع ، تولید ، خانواده ی گسترده و بی انتهایی داشته و از ویژگی ها و پیچیدگی های خاصی بر خوردار است .

در صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم ساختمانی و با توجه به مطرح بودن صرفه جویی اقتصادی و کاهش هزینه های تولید بسیار حائز اهمیت است .

نیاز هنر جویان به فراگیری محاسبات فنی ، مواد اولیه سرامیکی و آماده سازی آن ، تکنولوژی عمومی سرامیک ، شیمی تخصصی سرامیک ، شکل دادن و پخت مواد سرامیکی ، ماشین الات سرامیکی ، محاسبه و طراحی ساخت محصولات سرامیکی آشنا میشوید .

 

درسهای رشته

سال دوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آمادگی دفاعی    2    0

2     اجزاء ماشین    2     0

3     ادبیات فارسی (2)     2    0

4     تعلیمات دینی و قرآن (2)    3     0

5     تکنولوژی و کارگاه عمومی سرامیک     1     2

6     جغرافیای عمومی و استان    3    0

7     رسم فنی عمومی    1    1

8     ریاضی (2)    4    0

9     زبان خارجه (2)    2    0

10     زبان فارسی (2)     2     0

11     عربی (1/2)    1    0

12     فیزیک (2)    2     0

13     مبانی تکنولوژی برق صنعتی     1     1

14     مواد اولیه سرامیک    3    0

15     کارگاه مقدماتی مکانیک     0     1

        سال سوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک    0    2

2     آماده سازی مواد اولیه سرامیک    2     0

3     تاریخ معاصر ایران    2     0

4     تربیت بدنی (2)    0    1

5     تربیت بدنی (3)     0    1

6     تعلیمات دینی و قرآن (3)    3     0

7     ریاضی (3)    1     1

8     ریاضی (3)    1    1

9     شکل دادن و پخت سرامیک ها     3     0

10     شیمی تخصصی سرامیک    3     0

11     عربی (2/2)    1    0

12     ماشین آلات سرامیک    2     0

13     مبانی و کاربرد رایانه    1    1

14     محاسبات در سرامیک    3     0

15     کارآموزی     0    1

16     کارگاه شکل دادن و پخت سرامیک ها     0    4

 

 

 

صنعت و بازار

زمینه های شغلی رشته مذکور عبارت است از :

اپراتور کوره پخت سرامیک

اپراتور ماشین آلات سرامیک

شکل دهنده قطعات در حالت خام

طراحی و محاسبات در سرامیک

راه اندازی کارگاه های پخت سرامیک

کنترل کننده قطعات تولیدی سرامیکی

آزمایشگاه شیمی تخصصی سرامیک

کارگاه های تولید قطعات ساده سرامیکی

آماده کننده مواد اولیه برای دوغاب ریزی و پرس کاری

آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک در کارگاه ها و کارخانجات

و ....

 

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:46 شماره پست: 6

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری, جستجو

    در متن این مقاله از هیچ منبع و مأخذی نام برده نشدهاست.

شما میتوانید با افزودن منابع برطبق اصول اثباتپذیری و شیوه‌نامهٔ ارجاع به منابع، به ویکیپدیا کمک کنید.

مطالب بی‌منبع احتمالاً در آینده حذف خواهند شد.     این مقاله نیازمند ویکیسازی است. لطفاً با توجه به راهنمای ویرایش و شیوهنامه، محتوای آن را بهبود بخشید.

    گُمان میرود حق تکثیر محتویات این صفحه با سیاستهای ویکیپدیا در مورد حق تکثیر سازگاری ندارد.

لطفاً اطلاعات بیشتری در این مورد بیفزایید و یا وضعیت حق تکثیر منبع اصلی این مقاله را بررسی کنید.

 

 

به مواد غیرآلیِ غیرمعدنیِ جامد، سرامیک گفته می‌شود.

این تعریف نه‌تنها سفالینه‌ها، پرسلان(چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه‌ای، ساینده‌ها، سیمان و شیشه را در بر می‌گیرد، بلکه شامل آهنرباهای سرامیکی، لعاب‌ها، فروالکتریک‌ها، شیشه-سرامیک‌ها، سوخت‌های هسته‌ای و ... نیز می‌شود.

محتویات

[نهفتن]

•    ۱ پیشینه

•    ۲ ریشه واژه

•    ۳ طبقهبندی سرامیکها

•    ۴ انواع سرامیکها

o    ۴.۱ سرامیکهای سنتی

o    ۴.۲ سرامیکهای مدرن

    ۴.۲.۱ سرامیکهای اکسیدی

    ۴.۲.۲ سرامیکهای غیراکسیدی

•    ۵ صنعت سرامیک

•    ۶ خواص برتر سرامیکها نسبت به مواد دیگر

•    ۷ کاربردهای مختلف مواد سرامیکی

•    ۸ شكل دهي سراميك ها

•    ۹ جستارهای وابسته

•    ۱۰ پانویسپیشینه [ویرایش]

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک‌ها را در حدود ۷۰۰۰ سال ق.م. می‌دانند [۱] در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا ۱۵۰۰۰ سال ق.م نیز دانسته‌اند.[۲] ولی در کل اکثریت تاریخ‌نگاران بر ۱۰۰۰۰ سال ق.م اتفاق نظر دارند.[۳] (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک‌های سنتی است.)

ریشه واژه [ویرایش]

واژهٔ سرامیک از واژهٔ یونانی کراموس (κεραμικός) گرفته شده‌است که به معنی سفال یا شیء پخته‌شده‌است.

طبقه‌بندی سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌ها از لحاظ کاربرد به شکل زیر طبقه‌بندی می‌شوند:

•    سرامیک‌های سنتی (سیلیکاتی)

•    سرامیک‌های مدرن (مهندسی)

o    سرامیک‌های اکسیدی

o    سرامیک‌های غیر اکسیدی

سرامیک‌های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می‌توان به شکل زیر طبقه‌بندی کرد:

•    سرامیک‌های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

•    سرامیک‌های مدرن کامپوزیتی

انواع سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌های سنتی [ویرایش]

این سرامیک‌ها همان سرامیک‌های سیلیکاتی هستند. مثل کاشی، سفال، چینی، شیشه، گچ، سیمان و ...

سرامیک‌های مدرن [ویرایش]

این فرآورده‌ها عمدتاً از مواد اولیهٔ خالص و سنتزی ساخته می‌شوند. این نوع سرامیک‌ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده‌اند.

سرامیک‌های اکسیدی [ویرایش]

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک‌ها عبارت‌اند از:

•    برلیا (BeO)

•    تیتانیا (TiO2)

•    آلومینا (Al2O3)

•    زیرکونیا (ZrO2)

•    منیزیا (MgO)

سرامیک‌های غیراکسیدی [ویرایش]

این نوع سرامیک‌ها با توجه به ترکیبشان طبقه‌بندی می‌شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده‌اند:

1.    نیتریدها

o    BN

o    TiN

o    Si3N4

o    GaN

2.    کاربیدها

o    SiC

o    TiC

o    WC

و....

صنعت سرامیک [ویرایش]

بازار سرامیک‌های پیشرفته در ایالات متحده آمریکا در سال ۱۹۹۸ نزدیک به ۷۰۵ میلیون دلار بود که در سال ۲۰۰۳ به ۱۱ بیلیون دلار رسید.

خواص برتر سرامیک‌ها نسبت به مواد دیگر [ویرایش]

•    دیرگدازی بالا

•    سختی زیاد

•    مقاومت به خوردگی بالا

•    استحکام فشاری بالا

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی [ویرایش]

در زیر کاربردهای رایج مواد سرامیکی به همراه چندنمونه از مواد رایج در هر کاربرد آورده شده‌است:

1.    الکتریکی و مغناطیسی

o    عایق‌های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o    دی الکتریک (BaTiO3)

o    پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o    پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o    مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o    مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o    نیمه‌رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o    رسانای یونی (β-Al2O3)

o    تابانندهٔ الکترون (LaB6)

o    ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2.    سختی بالا

o    ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ‌زنی (2O3TiN-Al)

o    مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3.    نوری

o    فلورسانس (Y2O3)

o    ترانسلوسانس(نیمه‌شفاف) (SnO2)

o    منحرف کنندهٔ نوری (PLZT)

o    بازتاب نوری (TiN)

o    بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o    انتقال دهندهٔ نور (SiO2)

4.    حرارتی

o    پایداری حرارتی (ThO2)

o    عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o    رسانای حرارتی (AlN - C)

5.    شیمیایی و بیوشیمیایی

o    پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F,Cl))

o    سابستریت (TiO2- SiO2)

o    کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

6.    فناوری هسته‌ای

o    سوخت‌های هسته‌ای سرامیکی

o    مواد کاهش‌دهندهٔ انرژی نوترون

o    مواد کنترل کنندهٔ فعالیت راکتور

شكل دهي سراميك ها [ویرایش]

مقدمه

در این مقاله در مورد سفال گری صحبت می کنیم. بسیاری از تکنیک هایی که امروزه برای شکل دهی سرامیک های پیشرفته استفاده می شود. بوسیله ی سفال گران ابداع و استفاده می شده است. اما امروزه اینگونه فرآیندها اصلاح شده است و برای شکل دهی مواد درکاربردهای با فناوری بالا و سرامیک های جدید استفاده می شود. ما تنها می توانیم پودر خشک را شکل دهی کرده وآن را زنیتر کنیم. اما این مسئله مرسوم است که مقداری مایع به پودر اضافه می شود. و سپس فرآیند شکل دهی و پخت اتفاق می افتد. (دقیقا همانند استفاده کردن از آب در سفال گری). تغییر فرم های اتفاق افتاده در فرآیندشکل دهی باعث می شود تا مخلوط با استحکام پایین چسبنده شود و به بدنه ای محکم ومنسجم تبدیل شود.این بدنه را می توان به هندسه ی دلخواه در آورد. انتخاب عملیات شکل دهی برای یک محصول خاص به ابعاد و ثبات ابعادی محصول، ویژگی های زیرساختاری، میزان قابلیت تکثیر شدن نمونه بوسیله ی آن، مسائل اقتصادی و نوع شکل بستگی دارد.

لغات

در صنعت شکل دهی سرامیک ها لغات خاصی وجود دارد. زیرا این صنعت یک هنر قدیمی است. سابقاً پودرهای اصلی در خلوص و اندازه ی ذرات مناسب تهیه می شد و بوسیله ی آنها می شد اشکال مد نظر را تهیه کرد. بسیاری از روش های شکل دهی برای محصولات سرامیکی مناسب هستند. این روش ها را می توان به سه گروه عمده طبقه بندی کرد: 1) فشرده سازی پودر: پرس خشک، پرس گرم، پرس ایزواستاتیک سرد و... 2) ریخته گری : بوسیله ی قالب و دوغاب سرامیکی 3) شکل دهی پلاستیک: اکستروژن، قالب گیری تزریقی و... در این فرآیند از فشار برای شکل دهی بدنه ی خام سرامیکی استفاده می شود.

فشرده سازی پودر:

در این روش با فشردن پودر ماده ی سرامیکی، قطعه تشکیل می شود. پودر ممکن است بوسیله ی فرآیند فشرده سازی خشک (بدون افزودن بایندر) ویا بوسیله ی افزودن مقدار اندکی از یک بایندر به قطعه تبدیل شود. فشار اعمالی نیز می تواند غیر محوری یا ایزواستاتیک باشد.انتخاب روش فشرده سازی (پرس کردن ) به شکل محصول نهایی بستگی دارد. ما می توانیم اشکال ساده را بوسیله ی اعمال فشار غیر محوری و قعطات پیچیده را بوسیله ی اعمال فشار ایزواستاتیک تولید کنیم.

سرامیک های ریخته گری شده

این نوع از سرامیک ها معمولا در دمای اتاق و بوسیله ی تهیه ی یک دو غاب حاوی ذرات پودر تهیه می شوند. لازم به ذکر است که این فرآیند شباهتی به فرآیند ریخته گری فلزی ندارد. دو غاب تهیه شده به داخل قالب ریخته شده و مایع آن بوسیله ی جداره ی قالب (دیفوزیون از جداره) خارج می شود. خروج مایع از قالب سبب پدید آمدن جسمی با استحکام مناسب در داخل قالب می شود. به این روش ریخته گری روش ریخته گری لغزشی (Slip Casting) می گویند. از این روش برای شکل دهی بسیاری از محصولات سرامیکی سنتی (مانند ظروف تزئینی) استفاده می شود. در سال های اخیر از این روش برای شکل دهی محصولات سرامیکی پیشرفته (مانند پرده ها ی توربین و روتور توربین گازی) استفاده می شود. برای تولید فیلم های ضخیم و صفحات از روش ریخته گری نواری (tape Casting) استفاده می شود.

شکل دهی پلاستیک

این روش بدین صورت است که به پودر سرامیکی به میزان مشخصی آب اضافه می شود . تا پودر خاصیت پلاستیک پیدا کند و بتوان آن را تحت فشار شکل دهی کرد. این روش ابتدائاً برای شکل دهی خاک رس استفاده می شده است که پس از آن با انجام اعمال اصلاحی بر روی آن برای شکل دهی مواد پلیمری نیز استفاده می شود. مایع مورد استفاده در سرامیک های سنتی بر پایه ی رس، آب است. برای سیستم های سرامیکی که بر پایه ی رس نیستند. مواد آلی نیز ممکن است به جای آب استفاده شوند. بایندرهای آلی معمولا از ترکیبات چند گانه ساخته شده اند تا بتوانند وسکوزیته ی مناسب را به سیستم سرامیکی بدهند و همچنین خصوصیات بعد از پخت خوبی داشته باشند.

 

جدول 1 روشهای اصلی موجود در سه گروه شکل دهی را نشان می دهد. که در هر مورد اشکالی را که می توانیم با این روش ها تولید کنیم نیز آورده شده است. در ادامه برخی از واژه های مربوط به صنعت شکل دهی را بیان می کنیم.

بایندر (binder)

بایندر ترکیبی است که استفاده می شود تا پودر در کنار هم نگه داشته شود و بتوان پودر را شکل دهی کرد.

دوغاب (Slurry)

دوغاب سوسپانسیونی از ذرات سرامیکی دریک مایع است.

نرم کننده (plasticizer)

نوعی بایندر است که باعث می شود دوغاب نرم یا انعطاف پذیر شود. این افزودنی خواص رئولوژیکی دوغاب را بهبود می دهد.

نمونه ی خام (green)

قطعه ای سرامیکی است که هنوز پخت نشده است.

دوغاب لعاب (Slip)

مخلوطی سوسپانسیونی است که به صورت پوشش بر روی بدنه ی خام قرار می گیرد و پس از پخت بر روی بدنه تشکیل لعاب را می دهد. برخی از روش های شکل دهی که در این مقاله به آنها می پردازیم، بدنه هایی سرامیکی تولید می کنند که فشردگی آنها تنها برای فرآیند ماشین کاری مناسب است (میزان استحکام آنها به حدی است که تنها بتوان آنها را ماشین کاری کرد.) به هر حال این بدنه ها کاملا متراکم نیستند و پیوند بین دانه ها در آنها ضعیف است.این حالت را خام بودن (green) می گویند.در واقع در این حالت، حالتی میان بدنه ی زنیتر شده ی با دانسیته ی بالا و پودر نرم است. روش های دیگری در شکل دهی سرامیک ها وجود دارد که در آنها با اعمال دمای بالا در حین شکل دهی بدنه های زنیتر شده با دانستیه ی بالا تولید می شود.

بایندر و نرم کننده ها

در اغلب موارد نیاز است تا به پودر سرامیکی مقداری بایندر اضافه کنیم. بایندر دو وظیفه دارد. در برخی روش های شکل دهی مانند اکستروژن، بایندر پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را فراهم می کند. بایندر همچنین باعث می شد تا قطعه ی خام تولیدی پس از خشک شدن استحکام کافی را داشته باشد و در طی فرآیند ساخت و پخت دفورمه نشود. یکی از ویژگی های مهمی که بایندرها باید داشته باشند این است که بتوان بایندر را در طی فرایند پخت از بین برد و آن را از میان بدنه ی متراکم خارج کنیم، بدون آنکه بدنه معیوب شود. در اغلب موارد مواد پلیمری بایندرهای ایده آلی هستند. در سفال گری اغلباً از آب به عنوان بایندر استفاده می شود. در این صنعت آب به میزان کافی به خاک افزوده می شود. تا گل حاصله پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را بدست آورد. در واقع میزان آب در حدی است که نمونه در طی پخت ثبات خود را حفظ کند. برای بهبود خواص رئولوژیکی در اغلب موارد از نرم کننده استفاده می شود. در اصل افزودن نرم کننده به سوسپانسیون ها به صنعت سرامیک منحصر نیست و از آن در بسیاری از فرآیندهای پودری استفاده می شود. برخی اوقاف تفاوت میان نرم کننده و بایندر زیاد واضح نیست. بایندرها همچنین در فرآیندهای شکل دهی فلزات بوسیله ی پودر فلز نیز کاربرد دارند.

دوغاب

واژه ی دوغاب لعاب ( Slip) از لغتی انگلیسی آمده است که به معنای کرم (cream) است کرم سوسپانسیونی از ذرات شیر داخل مایع (آب) است که در فرآیند تولید پنیر بوجود می آید. عموماً دوغاب لعاب شامل ذرات سرامیکی کوچک (زیر 10 میکرون ) است که در داخل یک محیط مایع معلق هستند. در سفال گری این مایع معمولا آب است. سوسپانسیون بوجود آمده می تواند حتی بیش از 60% حجمی ماده ی خشک داشته باشد. دی فلوکولانت ها (deflocculents) به دو غاب لعاب اضافه می شود تا محیط الکترویکی هر ذره را بهبود دهد. این مسئله موجب می شود ذرات همدیگر را دفع کنند.

دی فلوکولانت

دی فلوکولاسیون فرآیندی است که بوسیله ی آن توده های به هم چسبیده ی ذرات سرامیکی موجود در مایع متلاشی شده و به ذرات تبدیل می شوند. از این رو در فلوکولانت یک افزودنی است که این فرآیند را انجام می دهد. به عبارت دیگر دی فلوکولاسیون مخالف دلمه شدن (coagulation) است.

کلوئید

کلوئید عموما به عنوان هر ماده ای تعریف می شود که دارای ذرات مادی است که از محلول های معمولی بزرگ تر اما بسیار ریزتر از آن هستند که بدون بزرگنمایی نوری قابل دیدن باشند. (تقریبا 10-1nm میکرون) . کلوئیدها می توانند به روش های مختلف به یکدیگر پیوند دهند . سیستم های کلوئیدی می توانند چندین شکل داشته باشند. فرضی که ما با آن روبرو هستیم بدین صورت است که یک ماده در دیگری پراکنده شده است. حرکت براوونی یکی از پدیده هایی است که در این مخلوط ها بوجود می آید. دوغاب یک کلوئید است. ما می توانیم خواص دوغاب را بوسیله ی افزودن فلوکولانت و یا دی فلوکولانت تغییر دهیم.

دوغاب

ذرات رس در مایع به صورت سوسپانسیون در می آیند.( این مایع در مورد سفال، آب است) . همین طور که مقدار آب دوغاب کاهش می یابد، میزان صلبیت آن افزایش می یابد. لعاب های مورد استفاده در سفال گری دارای عملکردی شبیه به رس در مایع هستند (البته میزان آب لعاب بیشتر است). گل کوزه گری از یک دوغاب اولیه تولید می شود. این دوغاب از رس های طبیعی تولید شده است. دوغاب به طور مکرر فیلتر می شود تا ماده ای هموژن و با قابلیت ثبات بالا پدید آید. سپس قطعاتی از گل بوسیله ی تبخیر رطوبت از کلوئید بوجود می آید. محصول پایانی به مرحله ی اکستروژن می رود و سپس در بسته بندی های خاص قرار می گیرد تا رطوبت باقی مانده در آن از بین نرود. منبع انگلیسی مقاله : Caramic Materials/C.Barry Carter.M.GrantNorto

جستارهای وابسته [ویرایش]

•    بیوسرامیک

•    سرامیک‌های زرهی

•    زئولیت

•    تست غیرمخرب

•    دوغاب

•    مهندسی سرامیک

•    سراموگرافی

•    ترمز سرامیکی

•    موتور سرامیکی

•    خواص فیزیکی مواد

•    خواص مکانیکی مواد

 

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:47 شماره پست: 7

دید کلی

از زمانی که انسان غارنشینی را به قصد یافتن مکان زیست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختمانی سر و کار پیدا کرده بود. بدیهی است که این مواد از نوع موجود در طبیعت بود، مانند پوست برای بنا کردن خیمه و یا گل و سنگ برای تهیه مسکن دائمی‌. بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و میخ و پیچ برای استحکام بنا استفاده کند و موادی مانند آهک ، ساروج و سیمان را برای اتصال محکم‌تر قطعات سنگ و یا چوب به یکدیگر بکار بگیرد، ولی خاک رس مهمترین ماده اولیه تهیه بسیاری از مصالح ساختمانی است. خاک رس به صورت ناخالص در تهیه کوزه ، گلدان هاى گلی ، ظروف سفالی ، اشیا و لوله‌هاى سفالی ، سرامیک ، سیمان و به صورت خالص ، در تهیه ظروف چینی و ... مصرف می‌شود.

تعریف

* از نظر واژه: سرامیک به کلیه جامدات غیر آلی و غیر فلزی گفته می‌شود.

* از نظر ساختار شیمیایی: کلیه موادی که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دمای بالا بدست می‌آیند و توسط توده شیشه مانندی انسجام یافته و بسیار سخت و غیر قابل حل در حلال‌ها و تقریبا گداز ناپذیر می‌‌باشند، سرامیک نامیده می‌شوند.

نقش اجزای سه‌گانه در سرامیک

* خاک رس: موجب نرمی ‌و انعطاف و تشکیل ذرات بلوری سرامیک می‌شود.

* ماسه: قابلیت چین خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکیل ذرات بلوری سرامیک را کاهش می‌دهد.

* فلدسپار: در کاهش دادن دمای پخت و تشکیل توده شیشه‌اى و چسباننده ذرات بلوری سرامیک موثر است.

خواص سرامیک‌ها

خواص سرامیک‌ها بسته به نوع و درجه خلوص هر یک از اجزای اصلی ، مواد افزودنی ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده‌هاى موجود در محیط ، تغییر می‌کند. در قرن حاضر صنعت سرامیک سازی توسعه و تنوع شگرفی یافته و اهمیت و کاربردهای آن نیز وسعت پیدا کرده است.

سرامیک‌های ویژه

* مقره‌های برق:

که عایقهای خوبی برای گرما و برق هستند و در آنها از Al2O3 ، Zr2O3 استفاده می‌شود.

* سرامیک‌های مغناطیسی:

در در این نوع سرامیک از اکسیدهای آهن استفاده می‌شود. مهمترین کاربرد آنها در تهیه عنصرهای حافظه در کامپیوتر است.

* سرامیک‌های شیشه‌اى:

وقتی شیشه معمولی پس از تهیه در دمای بالایی قرار گیرد، تعداد قابل توجهی از ذرات بلور در آن تشکیل می‌شود و خاصیت شکنندگی آن کم می‌گردد و بر خلاف شیشه‌های معمولی دیگر ، ایجاد یا پیدایش شکاف کوچک در آنها ساری نمی‌باشد،‌ یعنی این شکافها خود به خود پیشرفت نمی‌کنند. از این نوع سرامیک‌ها برای تهیه ظروف آشپزخانه یا ظروفی که برای حرارت دادن لازم باشند، استفاده می‌شود که آن را اصطلاحا پیروسرام می‌نامند.

لعابها و انواع آنها

لعابها طیف وسیعی از ترکیبات آلی و معدنی را در بر می‌گیرند. لعاب مربوط به سرامیک معمولا مخلوط شیشه مانندی متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسید سرب (PbO) است. این اجزا را پس از آسیاب شدن و نرم کردن به صورت خمیری رقیق درمی‌‌آورند. آنگاه وسیله سرامیکی مورد نظر را در این خمیر غوطه‌ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دمای معین حرارت می‌دهند. پس از لعاب دادن روی چینی ، روی آن مطالب مورد نظر را می‌نویسند و یا طرح مورد نظر را نقاشی می‌کنند و دوباره روی آن را لعاب داده و یک بار دیگر حرارت می‌دهند. در این صورت وسیله مورد نظر پرارزش‌تر و نوشته و طرح روی آن بادوام‌تر می‌شود.

 

لعابها در انواع زیر وجود دارند:

 

* لعاب بی‌رنگ: این نوع لعاب که برای پوشش سطح چینی‌های بدلی ظریف بکار می‌رود، بی رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسیم و سیلیس و خاک چینی سفید تهیه می‌شود.

* لعاب رنگی: برای رنگ آبی از اکسید مس (Cu2O) ، برای رنگ زرد از اکسید آهن (FeO) و برای رنگ سبز از اکسید کروم (Cr2O3) ، برای رنگ زرد از کرومات سرب و برای رنگ ارغوانی از ارغوانی کاسیوس استفاده می‌شود.

* لعاب کدر: این نوع لعاب که برای پوشش چپنی‌های بدلی معمولی بکار می‌رود و از مخاـوط SnO2 , PbO , SiO2 , Pb3O4 ، نمک و کربنات سدیم تهیه می‌‌شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شیر در می‌آورند و شئی لعاب دادنی را در آن غوطه‌ور می‌کنند.

ظروف لعابی

ظروف لعابی درواقع ، نوعی ظروف آهنی هستند که سطح آنها را به منظور جلوگیری از زنگ زدن ، از لعاب می‌پوشانند. البته این نوع ظروف را نباید زیاد گرم یا سرد و یا پرتاب کرد و یا اینکه تحت ضربه قرارداد، زیرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و می‌ریزد.

انواع چینی

چینی‌ها در واقع از انواع سرامیک محسوب می‌‌شوند و به دو دسته چینی‌های اصل یا سخت و چینی‌های بدلی تقسیم می‌شوند.

 

* چینی‌های اصل:

o چینی ظرف: که می‌توان آن را نوعی شیشه کدر دانست، مانند ظرف چینی معروف به سور. از ویژگیهای این نوع چینی آن است که لعاب رنگی را به خود می‌‌گیرد.

o چینی سیلیسی: این نوع چینی که به چینی لیموژ معروف است، درکشورهای فرانسه ، ژاپن و چین تهیه می‌‌شود. مواد اولیه آن خاک چینی سفید ، شن سفید و فلدسپار است.

o چینی آلومینیوم‌دار: این نوع چینی به نام چینی ساکس و بایو در فرانسه تهیه می‌‌شود و دارای Al2O3 , SiO2 , CaO است.

* چینی‌های بدلی: خمیر این نوع چینی‌ها ترکیبی حد واسط از خمیر سفال و خمیر چینی‌های ظریف است. در نتیجه سختی آنها از چینی‌های اصل کمتر است. از این رو ، حتما باید آنها را با لعاب بپوشانند. این نوع چینی‌ها خود به دو دسته تقسیم می‌شوند:

o بدل چینی‌های معمولی که خمیر آنها رنگی است و از این رو ، با لعاب کدر پوشانیده می‌شود.

o بدل چینی ظریف که خمیر آنها مانند خمیر چینی بی‌رنگ است اما بر خلاف چینی در مقابل نور شفاف نیست. معمولا سطح این نوع چینی‌ها را از لعاب بی‌رنگ ورنی مانند و شفاف می‌پوشانند تا ظاهری مانند چینی اصل پیدا کنند.

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:50 شماره پست: 8

سرامیک Ceramic

به مواد معمولاً جامدی که بخش عمده تشکیل دهنده آنها غیر فلزی و غیرآلی باشد، سرامیک گفته می شود. این تعریف نه تنها سفالینه ها، پرسلان (چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه ای، ساینده ها، سیمان و شیشه را در بر می گیرد، بلکه شامل آهن رباهای سرامیکی، لعاب ها، فروالکتریک ها، شیشه-سرامیک ها، سوخت های هسته ای و... نیز می شود.

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک ها را در حدود 7000 سال ق.م. می دانند در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا 15000 سال ق.م نیز دانسته اند. ولی در کل اکثریت تاریخ نگاران بر 10000 سال ق.م اتفاق نظر دارند (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک های سنتی است). واژه سرامیک از واژه یونانی کراموس گرفته شده است که به معنی سفال یا شیء پخته شده است.

 

مهم ترین عناصر پوسته زمین عبارتند از: اکسیژن 50%، سیلیسیم 26% و آلومینیم 8% بنابراین می توان حدس زد که مواد اولیه سرامیکی (پوسته زمین) در واقع همان ترکیبات اکسیدی سیلیسم و آلومینیم هستند، لذا به آنها آلومینو سیلیکات گفته می شود. کانی آشنای رس نیز در واقع نوعی آلومینو سیلیکات آب دار می باشد. (رس خالص سفید رنگ است و قرمزی رس معمولی به علت وجود اکسید آهن در آن می باشد) کانی های رس در سرامیک ها دو عملکرد مهم دارند:

1- مخلوط آب و رس (گل رس) دارای خاصیت شکل پذیری فوق العاده است (پلاستیک) و حتی بعد از شکل گیری آن به صورت پایدار باقی می ماند.

2- این مواد در محدوده ای از حرارت قبل از آنکه ذوب شوند ذرات تشکیل دهنده آن دچار ذوب سطحی شده و پدیده هم جوشی اتفاق می افتد، که در آن قطعه ای یکپارچه و مستحکم تشکیل می شود. (زینتر شدن)

مهم ترین مواد اولیه سرامیکی:

الف) کانی رسی کائولینیت Al2O3. 2SiO2.2H2O تقریبا در تمام محصولات سرامیکی سنتی وجود دارند، چنانچه کائولینیت را خالص نماییم آنگاه به آن کائولین مساوی خاک چینی گفته می شود که چون فاقد اکسید آهن می باشد، دمای ذوب آن بالا بوده و سفید رنگ می باشد.

ب) مواد غیر پلاستیک، کوارتز (سیلیکا SiO2) که در واقع همان ماده تشکیل دهنده شیشه می باشد و در لعاب سازی، شیشه سازی، چینی سازی و ساینده ها به وفور یافت می شود، دارای ثبات شیمیایی، سختی و دیر گدازی است.

ج) فلدسپات همان آلومینو سیلیکات بدون آب است که در ساخت چینی کاربردی وسیع دارد؛ لذا رس، کوارتز، فلدسپات سه جزء اصلی سرامیک ها می باشند.

 

از دید علم شناخت مواد، مواد به سه طبقه قابل قسمت است:

گروه اول: مواد فلزی.

گروه دوم: مواد آلی که بیشتر در بدن موجودات زنده هستند؛ مانند: هیدروکربن ها.

گروه سوم: مواد سرامیکی که هم خصوصیات مواد آلی وهم خصوصیات مواد فلزی را دارا می باشند؛ مانند: مقاومت در برابر الکتریسیته و حرارت، مقاومت در برابر شکل پذیری، سختی، شکنندگی و سایر خواص. صنایع شیشه و سیمان و امثال آن نیز زیر گروه صنعت سرامیک هستند.

سرامیک ها از لحاظ ساختار شیمیایی به شکل زیر طبقه بندی می شوند:

- سرامیک های سنتی (سیلیکاتی)

- سرامیک های مدرن (مهندسی)

- اکسیدی

- غیر اکسیدی

سرامیک های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می توان به شکل زیر طبقه بندی کرد:

- سرامیک های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

- سرامیک های مدرن کامپوزیتی

 

انواع سرامیک:

سرامیک های صنعتی: سرامیک های صنعتی، یعنی آنها که بشر سال ها است از آن استفاده می کنند؛ مانند: سفال، چینی، شیشه، لعاب، ساینده ها و مواد و مصالح ساختمانی.

________________________________________

سرامیک های صنعتی:

1- سفال: از قدیمی ترین دست ساخته های بشر است که رس به عنوان ماده اصلی آن مطرح می باشد. (حاوی اکسید آهن قرمز رنگ می باشد). بدنه سفال ها متخلخل بوده لذا هر مایعی را به سرعت جذب کرده و از خود عبور می دهد. لعاب کاری برروی سفال به منظور زیبایی، افزایش استحکام و بهداشتی نمودن آن صورت می گیرد.

پخت سفال نیز در دو مرحله صورت می گیر. مرحله اول که پس از خشک شدن صورت می گیرد و در آن سفال به بیسکویت تبدیل می شود و در مرحله دوم پس از لعاب کاری برروی بیسکویت و جهت تثبیت لعاب برروی آن پخت دوم صورت می پذیرد. حرارت لازم برای پخت سفال 900 تا 1000 درجه سانتی گراد می باشد.

2- آجر: از مهم ترین مصالح ساختمانی است که در قدیم به روش دستی تولید می شد، یعنی گل را داخل قالب می نمودند و خشت خام را پخت می کردند اما امروزه آجر با استفاده از دستگاه های میکسر، اکسترود، فیلتر پرس ساخته می شود. آجرهای تولید شده در روش مدرن هم استحکام بیشتر و هم ابعاد دقیق تر و هم صافی سطوح بیشتر دارند. پخت این آجرها در سه نوع کوره صورت می گیرد.

1- کوره اتاقکی (سنتی)

2- کوره هفمن که در آن محصولات ثابت و شعله در حرکت است

3- کوره تنلی کوره ای است به طول 80 متر که با توجه به دما به سه ناحیه تقسیم می شود؛ ناحیه اول: دما در آن به تدریج بالا می رود. ناحیه میانی: موسوم به جهنم کوره و ناحیه سوم: دما بتدریج پایین می آید.

3- کاشی:

قطعاتی مسطح از سفال می باشند که تنها یک روی آنها لعاب داده می شود (ضدآب کردن کاشی) و طرف دیگر را با دوغاب سیمان به دیوار می چسبانند؛ کاشی در دو نوع دیواری و زمینی (موسوم به سرامیک) تولید می گرد. کاشی های زمینی می بایست قطورتر و محکم تر بوده و ضریب استحکام سطحی آن مناسب باشد. لذا کاشی کف می بایست از مواد زودگدازتر ساخته شود تا عمل هم جوشی بیشتری در آن اتفاق افتد.

4- چینی:

به قطعاتی سفید، محکم، به جذب آب بسیار کم گفته می شود که فلدسپات، کوارتز، رس سه جزء اصلی آن می باشند. هر چه دمای پخت چینی بیشتر باشد آن چینی مرغوب تر بوده و صدای زنگ ناشی از آن نیز بیشتر است. بر اساس دمای پخت چینی ها به دو گروه چینی نرم (˚1250) و چینی سخت (˚1250- ˚1450) تقسیم می شود. مراحل تولید قطعات چینی عبارتند از:

1- آماده سازی مواد اولیه.

2- شکل دهی.

3- خشک کردن.

4- پختن.

5- لعاب کاری.

6- پخت دکور یا تزئین.

5- دیرگدازها:

فراورده هایی می باشند که دارای استحکام کافی بوده و می توانند در دمای بالا کار کنند؛ استفاده از آنها در ساخت انواع کوره ها یا تولید مصالح ساختمانی. دیرگدازان عموما یا به صورت آجر و بلوک تولید می شوند (آجرهای نسوز شومینه) یا به صورت ملات های نسوز ساخته می شوند (سیمان نسوزتولید شده از جرم یا شلاکه یا سر باره) دیرگدازهای سنتی می توانند تا ˚1900 سانتی گراد را تحمل کنند در صورتی که دیر گدازهای نوین می توانند تا ˚3000 سانتیگراد را تحمل کنند.

6- ساینده ها و سنباده ها:

از مواد سرامیکی طبیعی که در طبیعت یافت می شود. (الماس و کوارتز) که دارای سختی فوق العاده می باشند که جهت تهیه ساینده و سنباده کاربرد دارند. برای ساخت ساینده ها این ذرات را ابتدا توسط قالب شکل می دهند سپس با اعمال حرارت آن را زینتر می کنند به قطعه ای فوق العاده سخت و محکم تبدیل می گردد. در حالی که جهت تولید سنباده ها ابتدا ذرات را دانه بندی نموده و توسط چسبهایی مقاوم برروی مقوا یا پارچه می چسبانند.

7- لعاب:

پوششی است شیشه ای زودگداز که با ضخامت کم برروی قطعه قرار گرفته و توسط حرارت ذوب و تثبیت می گردد، باید توجه نمود که لعاب علاوه بر ظروف سرامیکی برروی قطعات فلزی نیز کاربرد دارند. (کتری لعابی، سینک لعابی و بخاری)

________________________________________

سرامیک های مدرن:

سرامیک های مدرن یا نوین (سرامیک های مهندسی) در ساخت این سرامیک ها به سه نکته اهمیت می دهند؛ 1- خلوص در مواد، 2- روش های ویژه تولید، 3- کنترل دقیق بر فرآیند تولید.

سرامیک های مدرن امروزه کاربرد وسیعی در صنایع و پزشکی پیدا کرده اند؛ مانند: فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی، دیرگدازها، فرآورده های زمخت، فرآورده های ظریف. این فرآورده ها عمدتاً از مواد اولیه خالص و سنتزی ساخته می شوند. این نوع سرامیک ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده اند.

طبقه بندی سرامیک های مدرن:

1- فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی: این فرآورده ها عمدتا از مواد اولیه مصنوعی و خالص استفاده می شوند. خصوصیات ترکیبات و مواد اولیه این فرآرده ها برحسب موارد مصرف آنها متفاوت است. این فرآورده های پیچیده عمدتا در ارتباط با پیشرفت و تکامل صنایع دیگر مطرح هستند. صنایع الکترونیک، تحقیقات فضایی، انرژی هسته ای، نیروی برق، صنایع هواپیمایی.

2-دیرگدازها Refractions:

به طور کلی دیرگدازها محصولاتی هستند که خمش آنها در دمای بالاتر از ˚580 سانتی گراد انجام می شود. مصرف این فرآورده ها در ساختمان کوره ها می باشد. که به صورت آجر، انواع ملات ها و پوشش های مختلف و فرآورده های ویژه، کلیه صنایعی که در مراحلی از روند تولید خود نیاز به درجه حرارت بالا دارد مثل صنایع ذوب فلز، ذوب شیشه، سیمان، صنایع شیمیایی و صنایع هسته ای مجبور به استفاده از این فرآورده ها می باشد.

3- فرآورده های زمخت Heavy clay:

عمدتا در ساختمان ها تنها به کار می روند آجر مشهورترین فرآورده این شاخه از صنعت است. انواع آجرها، لوله های فاضلاب، انواع سفال های سقف، کاشی های کف زمخت، ناودانی ها و قطعات مشابه؛ ماده اولیه این فرآورده خاک رس سرخ رنگ است.

4- فرآورده های ظریف Pottery:

الف) ظروف خانگی:

1- سفال

2- چینی نیمه زجاجی

3- چینی استخوانی

4- شیشه سرامیک ها؛

اگر چه ساختمان نهایی شیشه سرامیک بسیار شبیه به دیگر فرآورده ها سرامیکی است ولی روش ساخت آنها مشابه روش ساخت دیگر سرامیک ها نیست بلکه مشابه روش ساخت شیشه ها است.

ب) کاشی ها:

1- کاشی های دیواری به نسبت جذب آب که به طور معمول 12-15% استاندارد جهانی و 12-18% استاندارد ایرانی.

2- کاشی های کف که نسبت جذب آنها 2-5% استاندارد جهانی و 0-2% استاندارد ایرانی شناخته می شود.

ج) سرامیک های بهداشتی: کاربرد اصلی این نوع فرآورده ها به صورت دستشویی و کاسه توالت و... است. در ایران اصلاح سرامیک بهداشتی Sanitary ware به عنوان چینی های بهداشتی معروف هستند که این اصلاح غلطی است چرا که بدنه این نوع فرآورده ها همیشه از نوعی چینی نمی باشد.

د) عایق های الکتریکی: بیشتر در نیروگاه های برق وجود دارند.

________________________________________

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک های اکسیدی عبارت اند از:

برلیا (BeO)

تیتانیا (TiO2)

آلومینا (Al2O3)

زیرکونیا (ZrO2)

منیزیا (MgO)

 

سرامیک های غیر اکسیدی با توجه به ترکیبشان طبقه بندی می شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده اند:

1- نیتریدها: BN - TiN - Si3N - GaN

2- کاربیدها: SiC - TiC - WC

رنگ های سرامیکی:

به طور کلی ترکیبات عناصر واسطه در جدول تناوبی؛ مانند: وانادیم، کروم، منگنز، آهن، کبالت، نیل و مس به عنوان مواد رنگزا در لعاب کاری به کار می رود؛ مثلا:

اکسید کبالت = آبی تا سرمه ای

اکسید آهن = کرم رنگ

اکسید کروم = سبز و صورتی و قهوه ای

 

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی:

1- الکتریکی و مغناطیسی:

o عایق های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o دی الکتریک (BaTiO3)

o پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o نیمه رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o رسانای یونی (β-Al2O3)

o تاباننده الکترون (LaB6)

o ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2- سختی بالا:

o ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ زنی (2O3TiN-Al)

o مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3- نوری:

o فلورسانس (Y2O3)

o ترانسلوسانس (نیمه شفاف) (SnO2)

o منحرف کننده نوری (PLZT)

o بازتاب نوری (TiN)

o بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o انتقال دهنده نور (SiO2)

4- حرارتی:

o پایداری حرارتی (ThO2)

o عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o رسانای حرارتی (AlN - C)

5- شیمیایی و بیوشیمیایی:

o پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F،Cl))

o سابستریت (TiO2- SiO2)

o کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

 

6- فناوری هسته ای:

o سوخت های هسته ای سرامیکی

o مواد کاهش دهنده ی انرژی نوترون

o مواد کنترل کننده ی فعالیت راکتور

o مواد محافظت کننده از راکتور

 

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:54 شماره پست: 9

سراميک

● اطلاعات اوليه

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي ميشوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاومتر ميشوند. ظروف سفالي ، چيني و چينيهاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه ميباشند.

________________________________________

 

● تاريخچه

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينههاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان ميدهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاومسازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفادههاي فراواني از آن ميشود.

● مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه ميشود. خاک رس ، همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کانيهاي مختلفي يافت ميشوند.

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته ميشود.

▪ از نظر ساختار شيميايي: کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست ميآيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلالها و تقريبا گداز ناپذير ميباشند، سراميکناميده ميشوند.

نقش اجزاي سهگانه در سراميک

▪ خاک رس: موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکميشود.

▪ ماسه: قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش ميدهد.

▪ فلدسپار: در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشهاي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهندههاي موجود در محيط ، تغيير ميکند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقرههاي برق:

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده ميشود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي:

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده ميشود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي:

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل ميشود و خاصيت شکنندگي آن کم ميگردد و بر خلاف شيشههاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نميباشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نميکنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده ميشود که آن را اصطلاحا پيروسرام مينامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر ميگيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درميآورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطهور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت ميدهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مينويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي ميکنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت ميدهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزشتر و نوشته و طرح روي آن بادوامتر ميشود.

▪ لعابها در انواع زير وجود دارند:

ـ لعاب بيرنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چينيهاي بدلي ظريف بکار ميرود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه ميشود.

ـ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده ميشود.

ـ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپنيهاي بدلي معمولي بکار ميرود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه ميشود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در ميآورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطهور ميکنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب ميپوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و ميريزد.

● انواع چيني

چينيها در واقع از انواع سراميکمحسوب ميشوند و به دو دسته چينيهاي اصل يا سخت و چينيهاي بدلي تقسيم ميشوند.

● چينيهاي اصل:

▪ چيني ظرف: که ميتوان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود ميگيرد.

▪ چيني سيليسي: اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه ميشود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيومدار: اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه ميشود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چينيهاي بدلي: خمير اين نوع چينيها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چينيهاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چينيهاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چينيها خود به دو دسته تقسيم ميشوند:

بدل چينيهاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده ميشود.

بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بيرنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چينيها را از لعاب بيرنگ ورني مانند و شفاف ميپوشانند تا ظاهري مانند ● طبقهبندي کانيهاي رس

▪ کانيهاي سيليکاتي دو لايهاي

ـ کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان ميدهد. لايه اول شامل واحدهاي ۲-Si۲O۵ چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي ۲-Al۲(OH)۴ تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود ميآيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را ميسازد.

ـ هالويسيت : کاني ديگر ، هالويسيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

▪ کانيهاي سيليکاتي سه لايهاي

ـ مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهيهاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروههاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

ـ ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت ميباشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نميتوان براي آن در نظر گرفت.

● ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير ميباشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوهاي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره ميشوند. ماسه ، باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي ميشود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول ميشوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس ميشوند. ترکيبات واناديوم لکههاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد ميکنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري ميشوند.

● تاثير آب و هوا بر خاک رس

خاکها در مناطق گرم و شرايط آب و هوايي مرطوب جايي که زهکشي مناسبي ندارد، داراي ميزان بالايي از کانيهاي اوليه حل شده ميباشند که به کانيهاي رسي تبديل شدهاند. خاکهاي موجود در مناطق گرم و مرطوب ، ميزان بالايي از رس حتي در اعماق ۵ تا ۲۰ متري دارند. در حالت زهکشي مناسب ، کانيهاي رسي از درون سيستم خاک خارج ميشوند. بعضي کانيهاي رسي در اثر تجزيه و دگرساني کانيهاي اوليه نظير ميکاها تشکيل ميشوند.

● منشا تشکيل دهنده رسها

رسهاي درجا که در حين تشکيل خاک شکل ميگيرند.

رسهاي تغيير مکان يافته که در اثر فرسايش بيشتر حرکت کرده و مجددا در محل جديد نهشته ميشوند.

رسهاي تبديل شده که از رسهاي به شدت هوازده و فرسايش يافته تجمع کرده و در رسوبات و خاکها رسوب گذاري ميکنند.

رسهاي تشکيل شده جديد که در اثر تبلور مجدد رسهاي موجود در محلولها ، در خاک در حال تشکيل شکل ميگيرند.

● کانيهاي رسي

اين کانيها سيليکاتهاي آلومينيوم آبداري هستند که ساختمان ورقهاي داشته و مانند ميکاها ، از فيلوسيليکاتها ميباشند.

ساختمان کانيهاي رسي

لايهاي از چهار وجهيهاي (تتراهدرالهاي) Si _ O. در اين لايه ، هر چهار وجهي با چهار وجهي مجاورش ، سه اتم اکسيژن به اشتراک گذاشتهاند. واحد پايه است، اما Al ميتواند حداکثر جانشين نصف اتمهاي Si شود.

لايهاي متشکل از Al در موقعيت اکتاهدرال با يونهاي و بطوري که در عمل يونهاي بين دو لايه از يونهاي O/OH قرار ميگيرند. عناصر Mg ، Fe و ساير يونها ، ممکن است جانشين Al شوند.

▪ گيبسيت : لايه Al _ O/OH را لايه گيبسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از چنين لايههايي تشکيل شده است.

▪ بروسيت : لايه Mg _ O/OH را لايه بروسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از اين لايهها تشکيل شده است.

● تقسيم بندي ساختماني رسها

▪ گروه کانديت :

ساختمان دو لايه اي دارند يعني لايه تتراهدرال بوسيله يونهاي O/OH به لايه اکتاهدرال متصل است.

در آن جانشيني به جاي Al و Si صورت نميگيرد، لذا فرمول ساختماني آن است.

اعضا اين گروه کائولينت ، هالوئيزيت (کائولينيت آبدار) ، ديکيت ، ناکريت هستند.

فاصله بنيادي (فاصله بين يک لايه سيليس با لايه سيليس بعدي) ۷ آنگستروم است.

▪ گروه اسمکتيت :

ساختمان ۳ لايهاي دارند. بطوري که يک لايه اکتاهدرال مانند ساندويچ بين دو لايه تتراهدرال سيليس قرار دارد.

فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است و با جذب آب تا ۲۱ آنگستروم ميرسد.

اعضا اين گروه شامل مونتموريلونيت ، ساپونيت ، نانترونيت (وقتي Fe جانشين Al ميشود) و استونزيت (وقتي Mg جانشين Al شود) ميباشند.

▪ اعضاي گروه اسمکتيت :

ـ ورميکوليت : ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، ولي در آن تمام موقعيتهاي اکتاهدرال بوسيله و اشغال شده و جانشين شده است.

ـ ايليت : اين کاني نيز ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، اما به علت جانشيني به جاي در لايههاي تتراهدرال ، کمبود بار بوجود ميآيد که بوسيله که در موقعيتهاي بين لايهاي قرار ميگيرد، جبران ميشود. يونهاي ، و نيز در آن ديده ميشوند. فاصله بنيادي ۱۰ آنگستروم است.

ـ کلريت : ساختمان سه لايهاي (مثل ايليت و اسکمتيت) دارد، ولي لايههاي بروسيت (Mg _ O/OH) بين آنها قرار دارند. فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است.

منشا کانيهاي رسي در رسوبات يا سنگهاي رسوبي

ـ رسهاي موروثي يا وراثتي : اين رسها از انواع آواري هستند.

رسهاي تازه تشکيل شده (Neoformation) : اين رسها به صورت برجا و در اثر تهنشيني مستقيم از محلول يا از مواد سيليکاته آمورف و يا حاصل جانشيني هستند.

رسهاي تبديلي (Transformation) : رسهاي موروثي از طريق تبادل يوني يا تغيير منظم کاتيونها ، به رسهاي تبديلي ، تبديل ميشوند.

● فرايندهاي تشکيل دهنده انواع رسها

▪ محيط هوازدگي و تشکيل خاک : اصليترين محيط تشکيل رسها مخصوصا رسهاي موروثي يا وراثتي است.

▪ محيط رسوبگذاري : رسها از آب حوضه يا آبهاي حفرهاي تهنشين ميشوند (مخصوصا رسهاي تازه تشکيل شده).

▪ دياژنز و دگرگوني درجه پايين : در طول اين فرآيند انواعي از رسها (مخصوصا رسهاي تبديلي) حاصل ميگردند.

کانيهاي رسي در طول دياژنز اوليه و دياژنز نهايي و همچنين در طول دگرگوني تغيير يافته و حتي دگرسان ميشود. اصليترين فرايند فيزيکي که رسها را تحت تاثير قرار ميدهد، فشردگي (Compaction) است که باعث خروج آب و کاهش ضخامت آنها تا ۰،۱ ضخامت اوليه ميشود.

● انواع سيليکا

دياکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دياکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت ميشود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميکها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج ميباشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانهبندي کرده ، ميشويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

● نقش فلدسپارها در سراميکسازي

فلدسپارها خاصيت سيالکنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده ميکنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشهاي در توده اوليه است.

● انواع فلدسپارها در سراميک

۱) فلدسپار پتاسيم KO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۲) فلدسپار سديم Na۲O , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۳) فلدسپار کلسيم CaO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار ميروند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد اولیه سرامیکها-خواص سرامیکها-سرامیکهای ویژه-سرامیکهای مغناطیسی-سرامیکهای شیشه ای-ظروف لعابی-انواع چینی-کانیهای سیلیکاتی دو لایهای-منشا تشکیل دهنده رسها-کانیهای رسی-تقسیم بندی ساختمانی رسها-گروه کاندیت-گروه اسمکتیت-فرایندهای تشکیل دهنده انواع رسها-انواع سیلیکا-انواع فلدسپارها در سرامیک-

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:57 شماره پست: 10

سراميک

از زماني که انسان غارنشيني را به قصد يافتن مکان زيست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختماني سر و کار پيدا کرده بود. بديهي است که اين مواد از نوع موجود در طبيعت بود، مانند پوست براي بنا کردن خيمه و يا گل و سنگ براي تهيه مسکن دائمي . بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و ميخ و پيچ براي استحکام بنا استفاده کند و موادي مانند آهک ، ساروج و سيمان را براي اتصال محکم تر قطعات سنگ و يا چوب به يکديگر بکار بگيرد، ولي خاک رس مهمترين ماده اوليه تهيه بسياري از مصالح ساختماني است. خاک رس به صورت ناخالص در تهيه کوزه ، گلدان هاي گلي ، ظروف سفالي ، اشيا و لوله هاي سفالي ، سراميک، سيمان و به صورت خالص ، در تهيه ظروف چيني و ... مصرف مي شود.

________________________________________

 

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته مي شود.

▪ از نظر ساختار شيميايي:کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست مي آيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلال ها و تقريبا گداز ناپذير مي باشند، سراميکناميده مي شوند.

● نقش اجزاي سه گانه در سراميک

▪ خاک رس:موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکمي شود.

▪ ماسه:قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش مي دهد.

▪ فلدسپار:در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشه اي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده هاي موجود در محيط ، تغيير مي کند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقره هاي برق

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده مي شود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده مي شود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل مي شود و خاصيت شکنندگي آن کم مي گردد و بر خلاف شيشه هاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نمي باشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نمي کنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده مي شود که آن را اصطلاحا پيروسرام مي نامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر مي گيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درمي آورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطه ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت مي دهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مي نويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي مي کنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت مي دهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزش تر و نوشته و طرح روي آن بادوام تر مي شود.

● لعابها در انواع زير وجود دارند:

▪ لعاب بي رنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چيني هاي بدلي ظريف بکار مي رود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه مي شود.

▪ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده مي شود.

▪ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپني هاي بدلي معمولي بکار مي رود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه مي شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در مي آورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطه ور مي کنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب مي پوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و مي ريزد.

● انواع چيني

چيني ها در واقع از انواع سراميکمحسوب مي شوند و به دو دسته چيني هاي اصل يا سخت و چيني هاي بدلي تقسيم مي شوند.

▪ چيني هاي اصل

▪ چيني ظرف: که مي توان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود مي گيرد.

▪ چيني سيليسي:اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه مي شود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيوم دار:اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه مي شود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چيني هاي بدلي:خمير اين نوع چيني ها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چيني هاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چيني هاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چيني ها خود به دو دسته تقسيم مي شوند:

▪ بدل چيني هاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده مي شود.

▪ بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بي رنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چيني ها را از لعاب بي رنگ ورني مانند و شفاف مي پوشانند تا ظاهري مانند چيني اصل پيدا کنند.

کاشي و سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:59 شماره پست: 11

 

کاشي و سراميک از محصولات عمده خاک رس و سفال مي باشند کاشي هاي سراميکي سطوح مکان هاي بهداشتي در داخل منازل و همچنين بيمارستانها را به صورت فراگير در بر مي گيرند امروزه به علت تنوع طرح و اندازه از آنها در ساير فضاهاي عمومي و خصوصي استفاده مي کنند و به علت تنوع در مقاوت لعاب در محيط هاي شيميايي مختلف و فضاهايي مانند کارخانجات داراي محيط شيميايي و يا آزمايشگاه ها، کاشي تنها مصالح مورد مصرف مي باشد.

عنوان وبلاگ:    تکنولوژی سرامیک

آدرس وبلاگ:    http://technoceram.blogfa.com

توضیحات:    

نام نویسنده:    ایمان رستگار

تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:    جمعه بیست و یکم بهمن 1390 ساعت 11:18

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:33 شماره پست: 1

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

در اين مقاله به بررسي مفهوم سراميک و بعضي کاربردهاي آن پرداخته مي شود. نخست به معرفي برخي مفاهيم اوليه مي پردازيم.

چيني به اشيايي گفته مي شود که در درجه حرارت بالا تهيه مي شوند و داراي شفافيت خاصي هستند و سفال به اجسامي گفته مي شود که در درجه حرارت هاي پايين تر ساخته مي شوند و شفاف نيستند.

عموما سراميک ها داراي سختي هاي متفاوتي مي باشند، معمولا شکننده هستند و در مقابل حرارت و فرسايش به خوبي مقاوم هستند. اين مواد از خاک نسوز يا مواد معدني ديگر بخصوص از اکسيدهاي فلزي همراه با چند اکسيد غير فلزي ساخته مي شوند که عنصر غير فلزي معمولا اکسيژن است. در نهايت مي توان سراميک را هنر طراحي و ساخت اشياء از خاک نسوز تعريف کرد. اين تعريف را مي توان به طور عام براي تمام مواردي که از خاک رس تهيه مي شوند مثل پوشش هاي سراميکي ، ساينده ها و همچنين شيشه هاي سراميکي الکترونيکي به کار برد.

اين نکته واضح است که انقلاب صنعتي به جز در سايه ي استفاده از کوره ها،ماشين هاي حرارتي پيشرفته و مواد سراميکي که براي عايق بندي حرارتي انواع مختلف کوره ها و ماشين ها استفاده مي شوند ممکن نيست.

در قرن حاظر با تکامل تکنولوژي الکترونيکي ، مواد دي الکتريک که داراي اهميت بسياري هستند نيز اين مسير تکاملي را طي نمودند.در کنار آن خصوصيات مغناطيسي و اپتيکي جديدي براي سراميک شناسايي شد و به عنوان قسمتي از تکنولوژي جديد الترونيک و الکترواپتيک تکامل يافت.

در دنياي الکترونيک اختراع ترانزيستور و ليزر ، موج گونه ي جديدي از قطعات را عرضه نمود ، ولي نقش مفيد انها را محدوديت هايي که مواد مورد استفاده داشتند کم مي نمود.

در حالي که سراميک هاي نوين که در ميکرو الکترونيک ، سيستمهاي ليزر، قطعات ارتباطي و شبکه ي اجزاي مغناطيسي مورد استفاده قرار مي گيرند نمونه اي از ايفاي اين نقش را نشان مي دهد.

استفاده از سراميک به عنوان دي الکتريک هايي که داراي ثابت دي الکتريک بالايي مي باشند ، ساخت فاز نهايي با ظرفيت بسيار بالاتر را ممکن ساخته است که بعد از کشف ابر رسانا ها اهميت سراميک به اوج خود رسيد. براي آنکه بتوان به علت بعضي از رفتار هاي اين مواد پي برد روش هاي متنوعي وجود دارد. يکي از اين روش ها بررسي ريز ساختار سراميک ها مي باشد. اين خصوصيت نه تنها توسط ترکيب ، نوع و تعداد فازهاي موجود در ترکيب مشخص مي شودبلکه توسط قرار گيري ، چارچوب و ترتيب فازها نيز مشخص مي گردد.

در نهايت توزيع فازها و يا زير ساختار ها به روش ساخت سراميک، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازي و همچنين تغيرات در فازها و رشد دانه ها و عمليات سينترنيک وابسته است.

يک سراميک فرو الکتريک از تعداد زيادي کريستال هاي کوچک تشکيل شده است که محور هاي کريستالوگرافي آنها در سراميک به طور اتفاقي جهت دار شده است. از طرف ديگر هادي هاي سراميکي در دماهاي بالاتر از ۱۵۰۰ درجه سانتيگراد نيز کارايي دارند.در حالي که اکثر فلزات در اين دما قادر به کار نيستند. البته بعضي از فلزات مانند تنگستن و موليبديم نيز در دماي ۱۵۰۰ درجه کار مي کنند ولي به علت واکنش با محيط از تنگستن در فضاي آزاد نمي توان استفاده کرد.

امروزه سراميک ها تقريبا در همه جا يافت مي شوند، از بدنه موتور اتومبيل هاي مدرن و پوشش حرارتي سفينه هاي فضايي تا قلب کامپيوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازي ، شيشه گري و سراميک هاي الکترونيکي همه مواردي از کاربردهاي سراميک هستند.

▪ به طور خلاصه بعضي از کاربرد هاي آن به شرح زير مي باشد:

ـ در علوم فضايي به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشک ها و هواپيماها

ـ در اتومبيل ها به عنوان سيستم آژير و استارت

ـ در وسايل دفايي به عنوان تونار(مسافت ياب صوتي دريايي) و آشکار سازها

ـ در پزشکي باري آشکار سازي قلب جنين,جرم گيري دندان و MRI

ـ در مخابرات به عنوان صافي هاي مبدل انرژي،سنسورها،خازن هاي چند لايه و مشددها

ـ در وسايل ارتباطي به عنوان خازن هايي براي منابع تغذيه،رادار و سراميک هاي مايکروويو براي آنتن ها.

● مواد سراميکي انعطاف پذير

۱۸مارس ۲۰۰۲- محققان دانشگاه کُرنل با استفاده از نانوشيمي، يک گروه جديد از مواد ترکيبيي را توليد کرده و به نام سراميکهاي انعطاف پذير نامگذاري کرده اند. مواد جديد، کاربردهاي گسترده اي، از قطعات ميکروالکترونيکي گرفته تا جداسازي مولکولهاي بزرگ، مانند پروتئينها خواهند داشت.

آنچه در اين زمينه، حتي براي خود محققان، بيشتر جلب توجه مي کند آن است که ساختمان مولکولي مادة جديد در زير ميکروسکوپ الکتروني (TEM) که به صورت ساختمان مکعبي است، با پيشگوييهاي رياضي قرن گذشته مطابقت مي کند. اولريش ويسنر، استاد علوم و مهندسي مواد دانشگاه کُرنل، مي گويد: "ما اکنون در تحقيقات پليمري به ساختمانهايي برخورد مي کنيم که رياضيدانها مدتها قبل وجود آنها را از نظر تئوري اثبات کرده اند."

ساختمان مادة جديد، خيلي پيچيده تر از آن ماده ا ي است که Plumber𮵧s nightmare ناميده شده است.

ويسنر در گردهمايي سالانة جامعة فيزيک آمريکا در مرکز گردهمايي اينديانا، در مورد سراميکهاي انعطاف پذير جديد، گفت: "رفتار فازي کوپليمر، موجب جهت دهي ترکيبهاي نانوساختاري آلي/معدني مي شود." به عقيدة وي، اين ماده يک زمينة تحقيقاتي مهيج و ضروري است که نتايج علمي و تکنولوژيکي بسيار هنگفتي از آن بدست مي آيد.

گروه تحقيقاتي ويسنر از طريق شکلهاي کاملاً هندسي که در طبيعت يافت مي شوند، به طرف نانوشيمي هدايت شد. يک مثال کاملاً مشهود براي ساختار ظريف دو اتميها، جلبک تک سلولي است که ديواره هاي پوستة آن از حفره هاي سيليکاتي کاملاً جانشين شده[۹] ساخته شده است. ويسنر مي گويد: "کليد طبيعي اين جانشيني، کنترل کامل شکل آنها از طريق خود ساماني ترکيبات آلي، در جهت رشد مواد غيرآلي (معدني) است." محققان دانشگاه کُرنل تصديق کرده اند که ساده ترين راه تقليد از طبيعت، استفاده از پليمرهاي آلي

- مخصوصاً موادي موسوم به کوپليمرهاي دي بلاک[۱۰]#۶۵۵۳۳; است؛ زيرا اين مواد مي توانند به طور شيميايي به صورت نانوساختارهاي با اَشکال هندسي مختلف ساماندهي شوند. اگر پليمر بتواند به طريقي با مواد غيرآلي (معدني) - يک سراميک، خصوصاً يک ماده از نوع سيليکاتي- ذوب شود، مادة ترکيبي حاصل، ترکيبي از خواص زير را خواهد داشت:

▪ انعطاف پذيري و کنترل ساختار (از پليمر)

▪ عملکرد بالا (از سراميک).

ويسنر مي گويد: "خواص مواد حاصل، فقط جمع سادة خواص پليمرها و سراميک نبوده، حتي ممکن است اين مواد خواص کاملاً جديدي نيز داشته باشند." محققان دانشگاه کُرنل تاکنون فقط تکه هاي کوچکي از سراميک انعطاف پذير، با وزن چند گرم ساخته اند که البته براي آزمايش خواص مواد، کافي است. مادة حاصل، شفاف و قابل خم کردن است، در عين حال مقاومت قابل توجهي داشته و بر خلاف سراميک خالص خُرد نمي شود.

دربعضي موارد، اين ماده، يک هادي يوني بوده و قابليت کاربرد به صورت الکتروليت باتريهاي با کارآيي بالا را دارد. همچنين مادة جديد ممکن است در پيلهاي سوختي بکار برود.

در بعضـي مـوارد هندسـة ۶ وجهـي مـاده-که از طريـق جفت شـدن حاصـل مي شـود -بسيار بـه ساختـار دو اتميها شبيـه است. در عـوض ويسـنرمي گويد: "با دستيابي به اين ساختار مولکولي تقريباً مي توان گفت که به طبيعت کامل شده ا ي دست يافته ايم."

ساختار متخلخل سراميکهاي انعطاف پذير وقتي شکل مي گيرد که ماده در دماهاي بالا عمليات حرارتي شود. به عقيدة ويسز، اين در حقيقت اولين ماده با چنين هندسه و توزيع کم اندازة حفره هاست. چون ماده فقط حفره هاي ده تا بيست نانومتري دارد. محققين دانشگاه کُرنل، در تلاشند تا دريابند که "آيا اين مواد مي توانند براي جداسازي پروتئينهاي زنده استفاده شوند؟"

ويسنرعقيده دارد که به خاطر قابليت خود ساماندهي اين مواد، مي توان آنها را به صورت ناپيوسته و در مقياس زياد توليد کرد. او مي گويد: "ما مي توانيم ساختار را کاملاً کنترل کنيم. ما مي توانيم با کنترل خيلي خوبي اين ماده را به مقياس نانو برسانيم. ما حالا مي دانيم که چگونه مجموعه ا ي از ساختارهاي با شکل و اندازه حفره هاي يکسان، بسازيم."

محققان دانشگاه کُرنل اين عمل را با کنترل "فازها" و يا با معماري مولکولي ماده بوسيلة کنترل کردن مخلوطي از پليمر و سراميک انجام مي دهند. ماده از چند مرحلة انتقالي عبور مي کند؛ از مکعبي به ۶ وجهي و سپس به نازک و مسطح و بعد به شش وجهي وارونه و مکعبي وارونه. ماده پس از مرحلة مسطح و قبل از مرحلة ۶ وجهي وارونه، به صورت ساختمان مکعبي دوگانه موسوم به Plamber#۶۵۵۳۳;s nightmare مي باشد که قبلاً در سيستمهاي پليمري يافت نشده بود. اين ساختمان اولين ساختار با چنين قابليت انطباق بالايي است که بوسيلة ترکيب خاصي از پليمرها و سراميکها توليد مي شود. ويسنرمي گويد: "اين شانس وجود دارد که ما به مجموعه ا ي از ساختارهاي دوگانة ديگر که در پليمرها وجود دارد و ديگران چيزي در مورد آنها نمي دانند، دست پيدا کنيم. ما راه را براي يافتن هرچه بيشتر چنين ساختارهايي باز کرده ايم."

اين تحقيقات بوسيلة بنياد ملي علوم، انجمن ماکس-پلانک و مرکز تحقيقات مواد دانشگاه کُرنل، پشتيباني شده است.

منابع :

----------------------

www.cornel.edu

aftab.ir

شبکه سی. پی. اچ ( www.cph-theory.persiangig.com )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد سرامیکی-عملکرد سرامیک-خصوصیات سرامیک-سرامیک فرو الکتریک -کاربرد سرامیک-

آينده سراميك چيست؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:38 شماره پست: 2

شناخت آيندة تكنولوژي, يكي از مباحث مهم در مديريت كلان تكنولوژي است كه كمك زيادي به برنامه‌ريزي¬هاي آينده مي-كند. دكتر هاوس¬من رئيس انجمن سراميك آمريكا، در متن زير به ترسيم آيندة تكنولوژي سراميك پرداخته است:

آينده سراميك چيست؟

به راستي اين پرسشي است كه همگان مي¬پرسند. چه كسي 50 سال پيش مي¬توانست تاثير كامپيوتر¬ها را پيش‌بيني كند؟ كامپيوتر¬هاي شخصي بر نحوه تجارت، طريقه ارتباطات و زندگي شخصي ما تاثير گذاشته¬اند؛ بر فرآيند توليد در تمامي مسير آن، از مواد اوليه و فرمولاسيون گرفته تا خشك¬كن¬هاي پيچيده و كنترل كوره و همچنين بر روش¬ها و تكنيك¬هاي علمي مورد استفاده اثر دارند. در تحقيقات نيز كامپيوتر¬ها به همراه اينترنت روش¬هاي جديد و جالبي براي دستيابي و پردازش اطلاعات به وجود آورد¬¬¬ه¬اند. ما مي¬توانيم مطمئن باشيم كه آينده تكنولوژي مواد مهيج خواهد بود و در تكنولوژي سراميك، پيشرفت¬هاي همه‌جانبه¬اي صورت خواهد گرفت. اين پيشرفت¬ها مي¬توانند در زمينه بهبود مواد اوليه و روش¬هاي جديد و بهبوديافته پردازش آن¬ها و تكنيك¬هاي تعيين ويژگي¬ها و آزمايشات باشند. اين به معناي دستيابي به مواد سراميكي جديد با خواص و كاربردهاي منحصر به فرد مي¬باشد؛ خواصي كه در حال حاضر ناممكن به نظر مي¬رسند. در زير زمينه¬هايي آورده شده¬اند كه ما مطمئنيم در آينده نزديك راجع به پيشرفت¬هاي آن¬ها بسيار خواهيم شنيد.

نانوتكنولوژي و سراميك

به نظر مي¬رسد كه نانوتكنولوژي در سراميك¬هاي پيشرفته آينده نقش داشته باشد. در طي دو دهة اخير، نانومواد باعث انفجاري در زمينه¬هاي علمي و صنعتي شده¬ است و اين قابليت را دارد كه انقلاب ديگري در مواد ايجاد ¬كند. توجه به نانومواد به دليل ويژگي¬هاي منحصر به فردي است كه با اين مواد مي¬توان به ¬آن¬ها دست يافت و همچنين كاربردهاي جالبي كه از اين ويژگي¬ها به دست مي¬آيند. تقويت خواص الكتريكي، مغناطيسي و نوري در مورد اين مواد گزارش شده است. اين ويژگي¬هاي بهبوديافته در مقايسه با ويژگي¬هاي مواد سنتي، دري را به روي كاربردهاي بسياري مي¬گشايند. برخي از كاربردهاي فعلي اين مواد در ساينده¬ها، كاتاليست¬ها، پوشش¬ها، ضبط¬كننده¬هاي مغناطيسي، غشا¬ها، ضدآفتاب¬ها، چسب¬ها، عوامل كنتراست MRI و تقويت كننده‌ها و پركننده‌ها در مواد كامپوزيتي مي¬باشد. به احتمال زياد نانومواد كاربردهايي در بيومواد، ابزار برش، حسگرهاي گاز، پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد، سراميك¬هاي ساختاري، لايه¬هاي ضخيم، پوشش¬هاي ضدسايش و فيلم¬هاي عملگر شفاف خواهند داشت. توجه اخير به اين زمينه، در گردهمايي سالانه انجمن سراميك آمريكا در سال 2001 مشهود بود كه در آن سمپوزيوم، 79 مقاله به اين تكنولوژي اختصاص داده شده بود. به دليل كارآيي¬هاي نانوتكنولوژي، مؤسسه علوم ملي و انجمن تكنولوژي آمريكا، سال گذشته مؤسسه نانوتكنولوژي ملي را تأسيس كردند. اين مؤسسه 495 ميليون دلار از بودجه سال 2001 را به خود اختصاص داد. شركت¬هاي بسياري در حال تلاش هستند تا محصولات نانوساختاري را به طور تجاري به بازارهاي جديد عرضه كنند. در حال حاضر كشور¬هاي آمريكا ، ژاپن و آلمان براي تجاري كردن نانوتكنولوژي فعاليت مي¬كنند. همچنين 50 شركت¬ آمريكايي نيز در حال تلاش براي توسعه و توليد مواد نانوساختاري هستند.

بيوسراميك¬ها

بيوسراميك¬ها كاربردهاي بسياري در بدن از جمله لگن، شانه، زانو، تعمير استخوان¬هاي آسيب ديده، درمان¬ بيماري¬ها و كاشت¬هاي دنداني خواهند داشت. اروپا كه سيستم قانوني دولت آن كمتر محافظه¬كار است، تحقيقات كلينيكي بيشتري در اين زمينه در مقايسه با آمريكا انجام داده است. در كشور آمريكا توجه بسياري به بيوسراميك¬ها در دهة اخير شده است. به عنوان نمونه FDA اخيراً يك كاشت زانويي با پوشش سراميكي را به جاي كاشت¬هاي زانويي كبالت- كرومي معرفي كرده است. در يك پيشرفت جديد ديگر، مطالعات كلينيكي بر روي زانوي سراميكي ديگري انجام گرفته¬ است كه اين زانو مي¬تواند كاملاً جايگزين زانوي انسان شود. اين زانوي سراميكي از اكسيد زيركونيم ساخته شده است. انگيزه ساخت زانوي سراميكي، به دليل سايش پليمر¬ها به هنگامي است كه فلزات سنتي مورد استفاده در زانوي مصنوعي با پلي‌اتيلن تيبيال، مفصل¬دار مي¬شوند. با شبيه¬سازي¬هاي آزمايشگاهي نشان داده شده است كه زانوي زيركونيايي، 25 درصد سايش كمتري از زانوهاي فلز/ پلي اتيلن دارد. در حال حاضر ميكروسفرهاي شيشه¬اي راديو اكتيو در كانادا و هنگ¬كنگ براي درمان سرطان كبد استفاده مي¬شوند. اين روش مزاياي بسيار مهمي به پزشكان در مبارزه با سرطان مي¬دهد، به اين صورت كه تشعشع را مستقيماً به درون تومور مي¬رسانند. اين نوع تشعشع بين پنج تا هفت مرتبه قوي¬تر از تشعشاتي است كه از بيرون تابانده مي¬شوند و هيچ نوع اثرات جانبي يا ناراحتي ندارد. اين روش به زودي در آمريكا ، اروپا و چين نيز پذيرفته خواهد شد. كاربرد اين ميكروسفرهاي شيشه¬اي براي درمان سرطان كبد و تومورهاي مغزي نيز مورد مطالعه است و نوع تضعيف شده آن براي درمان آرتريت روماتوييد مورد ارزيابي قرار دارد.

پيل¬هاي سوختي و سراميك

پيل¬هاي سوختي، تكنولوژي تميز با آلودگي پايين و راندمان بالا براي توليد الكتروشيميايي الكتريسته از سوخت هيدروكربني مي¬باشند. اخيراً پيل¬هاي سوختي توجه بسيار زيادي را در جامعه فني به خود جلب كرده¬اند. همچنين تمايل بسياري به سرمايه¬گذاري روي آن¬ها وجود دارد. گزارش شده است كه در سال 2000، پيل¬هاي سوختي از لحاظ شهرت در مرتبه دوم قرار داشته¬اند. كارآيي پيل¬هاي سوختي در پايگاه¬هاي توليد نيروي (برق)، حمل و نقل و توليد برق ارتش مي¬باشد. دو پيل سوختي مختلف كه بررسي شده¬اند، پيل¬هاي سوختي سراميكي دما بالا (كه به پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد يا SOFC معروفند) و پيل¬هاي سوختي الكتروليت پليمري (PEM) مي¬باشند. اگر چه PEM ها معمولاً بهترين كانديد براي كاربردهاي خودروسازي هستند، SOFCها نسبت بهPEMها برتري¬¬هايي دارند. از جمله برتري‌هاي آنها، قابليت استفاده از مونوكسيدكربن به همراه هيدرژن به عنوان سوخت است. همچنين به دليل دماي كاركرد بالاتر sofcها (C 10000-800)، سوخت¬هاي هيدروكربني مي¬توانند بر روي پيل يا درون آن اصلاح شوند، بدون اينكه لازم باشد از اصلاح كننده¬هاي جداگانه استفاده كنيم. SOFCها نياز به كاتاليست¬هاي گرانقيمت از جنس فلزات نجيب ندارند. مزاياي ديگر SOFCها راندمان بالا (60 درصد در كاربردهاي ثابت و 40 درصد در كاربردهاي متحرك)، قابليت اطمينان، تشكيل واحد و ميزان خروج بسيار پايين Nox و Sox مي¬باشد. دو طراحي فعلي براي SOFCها، دو نوع تيوپي و صفحه¬اي مي¬باشند كه تحت تحقيق و بررسي قرار دارند. طرح صفحه¬اي برتري¬هايي مانند دانسيته و قدرت بالاتر، دانسيته نيروي حجمي بالاتر و هزينه پايين¬تر توليد دارد. عيب طرح صفحه¬اي، نياز آن به آب¬بندي¬هاي دما بالا است. موارد ديگري كه هنوز براي استفاده گسترده SOFC ها بايد با آنها مقابله كنيم، هزينه توليد، زمان شروع به كار، سيكل‌پذيري حرارتي و مقاومت در برابر شوك حرارتي مي¬باشند.

كاربردهاي ميكروالكترونيكي سراميك¬ها

________________________________________

 

در آينده، سراميك¬ها باز هم در كاربردهاي ميكروالكترونيكي نقش خواهند داشت. مزاياي پايه¬هاي سراميكي درون اتصالي مانند ثبات خواص الكتريكي، نشر حرارتي بالا، قدرت تكنيك بالا، خطوط هدايت كاملاً واضح و قابليت سوار كردن اجزاي كنش-پذير، آنها را براي استفاده در قطعات الكترونيكي ايده¬آل مي¬سازد. برخي از كاربردهاي اين مواد در تلفن¬هاي همراه، پيجرها، سيستم¬هاي ترمز ضد قفل شونده، كنترل‌كننده¬هاي موتور خودرو، باتري قلب و دوربين¬هاي ديجيتالي مي¬باشد. در حال حاضر تكنولوژي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي گوناگون به صورت زير تقسيم بندي شده است: - پايه¬ها - تكنولوژي فيلم-هاي ضخيم - سراميك¬هاي هم پخت شده دما بالا و دما پايين (HTCC، LTCC) - تكنولوژي فيلم¬هاي نازك - انواع تكنولوژي-هاي اعمال مس روي سراميك. در كاربردهاي ديجيتالي، هنگامي كه اندازه تراشه¬ها كوچكتر مي¬شود، با سرعت¬هاي بيشتري عمل مي¬كنند و نشر حرارتي بيشتري دارند. اين تكنولوژي با استفاده از موادي با ثابت دي¬الكتريك كمتر پاسخ داده است و قابليت نشر حرارتي را بهبود مي¬بخشد. نياز به بهبود عمليات آنالوگ و توجه به نيازمندي¬هاي كاربردهاي بي سيم/ فركانس راديويي ما را به سمت مواد عايق بهبود يافته با اتلاف دي¬الكتريك پايين(Qبالا) هدايت كرده است. تكنولوژي¬هاي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي، زمان رسيدن به بازار را كاهش مي¬دهد كه از اهميت شديدي برخوردار است. در آينده، افزايش بيشتر كارآيي و تراكم بيشتر اجزا نيز مورد نياز خواهد بود. اين امر توسط پيشرفت قدرت تفكيك و ساختارهاي چندلايه¬اي درون‌اتصالي با آرايش سري يا موازي به دست مي¬آيد. هنگامي كه بيشتر تكنولوژي درون‌اتصالي مناسب در مرحله تعريف شده باشد، اين كارايي افزايش يافته و باعث كاهش هزينه¬ها مي¬گردد.

كامپوزيت¬هاي زمينه سراميكي

ناحيه ديگر كاربرد آتي سراميك¬ها، در كامپوزيت¬هاي سراميكي (CMC) مي¬باشد. صنعت نياز شديدي به موادي دارد كه سبك، محكم و مقاوم در برابر خوردگي مكانيكي باشند و قابليت عملكرد در محيط¬هاي دما بالا را داشته باشند. دفتر تكنولوژي¬هاي صنعتي وزارت انرژي آمريكا، برنامه¬اي را آغاز كرده است كه برنامه كامپوزيت¬هاي داراي فيبرهاي سراميكي پيوسته(CFCC) ناميده مي¬شود. هدف از انجام اين كار مشترك ميان صنعت، آزمايشگاه¬هاي ملي، دانشگاه¬ها و دولت، ارتقاي روش¬هاي پردازش مواد كامپوزيتي سراميكي قابل اعتماد و ارزان مي¬باشد. كارايي اين مواد در مشعل¬هاي تشعشعي متخلخل، فيلترهاي گاز داغ، مشعل¬هاي تشعشعي تيوپي شكل و جداره¬هاي توربين¬هاي گازي احتراقي مورد بررسي قرار گرفته است. CFCCهاي به كار رفته در اين كاربردها مزاياي مهمي در زمينه انرژي، محيط زيست و اقتصاد فراهم خواهند كرد. خيلي¬ها عقيده دارند كه CMCها علاوه بر كاربردهاي صنعتي، در نسل بعدي سفينه¬هاي فضايي و وسايل نقليه فضايي نيز بسيار ضروري خواهند بود. مواد مصرفي فعلي در محيط¬هاي احتراقي معمولاً فلزات شديداً سرمايش يافته يا فلزات ديرگداز مي¬باشند. CMCها، جايگزين سبكي براي خيلي از مواد مصرفي امروزي مي¬باشند. برخي موانعي كه بايد براي كاربرد گسترده CMCها بر آن غلبه كنيم، هزينه الياف (معمولاً الياف غير اكسيدي) و هزينه توليد مي¬باشند (توليد سريع¬تر و هزينه كمتر).

ابر رسانا‌هاي دما بالا

اگر چه از هنگام كشف ابر رسانا‌هاي دما بالا(HTS) در سال 1986، پيشرفت در اين زمينه رشد آهسته¬تري نسبت به قبل داشته است. در پنج سال اخير رشدي در زمينه بهبود خواص اين مواد ديده شده و توسعه آنها گزارش شده است. بر طبق يك احتمال انتظار مي¬رود كه بازار HTS در سال 2002 به 62 ميليون دلار برسد. HTS مي¬تواند سرعت ارتباطات را ترقي بخشد. با كنار هم قرار دادن تكنولوژي ديجيتال ابر رسانا¬ها و فيبر نوري، ظرفيت و كارآيي آينده شبكه¬ها با سرعت فوق‌العاده بالا از طريق الكترونيك¬هاي نيمه¬هادي سرمايش¬يافته افزايش خواهد يافت و ارتباطات بلادرنگ و كاربردهاي چندرسانا¬اي امكان پذير خواهند شد. نياز به الكتريسيته، پيوسته افزايش خواهد يافت و انتظار مي¬رود كه تا سال 2030 دو برابر شود. احتمالاً استفاده از مواد HTS به منظور افزايش راندمان و هزينه¬هاي كمتر حياتي خواهد شد؛ چون سيم¬هاي HTS، الكتريسيته را تقريباً بدون هيچ گونه اتلافي عبور مي¬دهند. در صنعت برق مي¬توان از چنين سيم¬¬هايي براي توليد سيم¬پيچ¬ها، هادي¬ها، ماشين¬ها و وسايل برقي با راندمان بسيار بالا استفاده كرد. استفاده از HTS در اين كاربردها مي¬تواند ميلياردها دلار در هزينه انرژي صرفه¬جويي كند و با كاهش ميزان سوخت در توليد الكتريسته به محيط زيست كمك كند. در آينده مدارهايي كه از مواد ابر رساناي دما بالا استفاده مي¬كنند، سرعت پردازش كامپيوترها را ترقي داده و اتلاف مقاومتي را در كنترل‌كننده¬هاي موتور كاهش مي¬دهند. محققين دانشگاه Aoyama Gakuin توكيوي ژاپن اخيراً كشف كرده¬اند كه بوريد منيزيم در دماي k 39 ابررسانا است. با وجود اينكه اين دما در HTS دماي پاييني است، از دمايي كه بيشتر در تركيبات نسبتاً ساده و موجود مشاهده شده بيشتر است و تقريباً دو برابر هر مادة ابررساناي فلزي است. بايد ديد كه مواد جديدي كه كشف خواهند شد، چه موادي خواهند بود و دماي بحراني آنها به چه حدي مي¬رسد.

زمينه¬هاي ديگر كاربرد سراميك

تكنولوژي¬¬هاي ديگري كه سراميك¬ها در آينده در آنها نقش خواهند داشت، دستگاه¬هاي ميكروالكترومكانيكي(MEMS), سيستم¬هاي هوشمند با استفاده از مواد سراميكي( يعني پيزو سراميك¬ها) و الگوسازي¬هاي اوليه سريع خواهند بود. در زمينه MEMS, سراميك¬هاي چگالي پايين با استحكام مكانيكي بالا، خنثايي شيميايي، مقاومت در برابر خوردگي مكانيكي و ضريب اصطكاك كم بسيار مناسب هستند. اگر بخواهيم بيشتر راجع به آينده فكر كنيم، احتمال وجود كامپيوترهاي سريعتري مي¬رود كه بر پايه سيستم دوتايي صفر و يك نيستند. اين كامپيوترها در سطح اتمي عمل خواهند كرد و به جاي المان¬هاي نيمه¬هادي، داراي نقاط كوانتومي به عنوان واحد مدارشان خواهند بود. در زمينه آموزش علم سراميك و مهندسي آن، نمي-توان آينده را به راحتي پيش¬بيني كرد، به خصوص هنگامي كه به روند تكامل آن از صد سال پيش مي¬نگريم. اميدواريم كه مهندسي سراميك تنها در برنامه¬ريزي¬هاي موادي ادغام نشود. هنگامي كه مي¬بينيم مواد سراميكي چه نقشي دارند و در آينده چگونه نقش خواهند داشت، بدون شك از دست دادن مهندسي سراميك موجب زيان صنعت و جامعه خواهد بود. امروزه آموزش مكاتبه¬اي در حال اجرا است و بي¬شك در آينده در هر نظامي نقش خواهد داشت. واحدهاي درسي بسياري از مدارس حرفه¬اي و دانشگاه¬ها از طريق اينترنت قابل دسترسي هستند. حتي مؤسسه تكنولوژي ماساچوست اعلام كرده است كه اين مدرسه مواد درسي لازم براي همه واحدهاي درسي را به طور رايگان از طريق اينترنت ارايه خواهد كرد. اين يك برنامه ده‌ساله است و اين موسسه سالي 7.5 تا 10 ميليون دلار خرج خواهد كرد تا به اين هدف دست يابد. به طور يقين، اين روند شتاب پيدا خواهد كرد.

انجمن سراميك آمريكا مفتخر است كه در بسياري از پيشرفت¬هاي تكنولوژي سراميك به مدت بيش از 100 سال نقش داشته است. بخشي از شبكه جهاني اين انجمن به آينده سراميك¬ها اختصاص داده شده است و برنامه¬ريزي¬هاي چندگانه-اي براي صنعت(مصرف كننده نهايي سراميك)، دانش¬آموزان پيش دانشگاهي، جامعه و مطبوعات در دست اجرا دارد.

سرامیک،تکنولوژی قرن آینده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:40 شماره پست: 3

در این مقاله به بررسی مفهوم سرامیك و بعضی كاربردهای آن پرداخته می شود. نخست به معرفی برخی مفاهیم اولیه می پردازیم.

چینی به اشیایی گفته می شود كه در درجه حرارت بالا تهیه می شوند و دارای شفافیت خاصی هستند و سفال به اجسامی گفته می شود كه در درجه حرارت های پایین تر ساخته می شوند و شفاف نیستند.

عموما سرامیك ها دارای سختی های متفاوتی می باشند، معمولا شكننده هستند و در مقابل حرارت و فرسایش به خوبی مقاوم هستند. این مواد از خاك نسوز یا مواد معدنی دیگر بخصوص از اكسیدهای فلزی همراه با چند اكسید غیر فلزی ساخته می شوند كه عنصر غیر فلزی معمولا اكسیژن است. در نهایت می توان سرامیك را هنر طراحی و ساخت اشیاء از خاك نسوز تعریف كرد. این تعریف را می توان به طور عام برای تمام مواردی كه از خاك رس تهیه می شوند مثل پوشش های سرامیكی ، ساینده ها و همچنین شیشه های سرامیكی الكترونیكی به كار برد.

این نكته واضح است كه انقلاب صنعتی به جز در سایه ی استفاده از كوره ها،ماشین های حرارتی پیشرفته و مواد سرامیكی كه برای عایق بندی حرارتی انواع مختلف كوره ها و ماشین ها استفاده می شوند ممكن نیست.

در قرن حاظر با تكامل تكنولوژی الكترونیكی ، مواد دی الكتریك كه دارای اهمیت بسیاری هستند نیز این مسیر تكاملی را طی نمودند.در كنار آن خصوصیات مغناطیسی و اپتیكی جدیدی برای سرامیك شناسایی شد و به عنوان قسمتی از تكنولوژی جدید الترونیك و الكترواپتیك تكامل یافت.

 

________________________________________

در دنیای الكترونیك اختراع ترانزیستور و لیزر ، موج گونه ی جدیدی از قطعات را عرضه نمود ، ولی نقش مفید انها را محدودیت هایی كه مواد مورد استفاده داشتند كم می نمود.

در حالی كه سرامیك های نوین كه در میكرو الكترونیك ، سیستمهای لیزر، قطعات ارتباطی و شبكه ی اجزای مغناطیسی مورد استفاده قرار می گیرند نمونه ای از ایفای این نقش را نشان می دهد.

استفاده از سرامیك به عنوان دی الكتریك هایی كه دارای ثابت دی الكتریك بالایی می باشند ، ساخت فاز نهایی با ظرفیت بسیار بالاتر را ممكن ساخته است كه بعد از كشف ابر رسانا ها اهمیت سرامیك به اوج خود رسید. برای آنكه بتوان به علت بعضی از رفتار های این مواد پی برد روش های متنوعی وجود دارد. یكی از این روش ها بررسی ریز ساختار سرامیك ها می باشد. این خصوصیت نه تنها توسط تركیب ، نوع و تعداد فازهای موجود در تركیب مشخص می شودبلكه توسط قرار گیری ، چارچوب و ترتیب فازها نیز مشخص می گردد.

در نهایت توزیع فازها و یا زیر ساختار ها به روش ساخت سرامیك، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازی و همچنین تغیرات در فازها و رشد دانه ها و عملیات سینترنیك وابسته است.

یك سرامیك فرو الكتریك از تعداد زیادی كریستال های كوچك تشكیل شده است كه محور های كریستالوگرافی آنها در سرامیك به طور اتفاقی جهت دار شده است. از طرف دیگر هادی های سرامیكی در دماهای بالاتر از 1500 درجه سانتیگراد نیز كارایی دارند.در حالی كه اكثر فلزات در این دما قادر به كار نیستند. البته بعضی از فلزات مانند تنگستن و مولیبدیم نیز در دمای 1500 درجه كار می كنند ولی به علت واكنش با محیط از تنگستن در فضای آزاد نمی توان استفاده كرد.

امروزه سرامیك ها تقریبا در همه جا یافت می شوند، از بدنه موتور اتومبیل های مدرن و پوشش حرارتی سفینه های فضایی تا قلب كامپیوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازی ، شیشه گری و سرامیك های الكترونیكی همه مواردی از كاربردهای سرامیك هستند.

به طور خلاصه بعضی از كاربرد های آن به شرح زیر می باشد:

* در علوم فضایی به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشك ها و هواپیماها

* در اتومبیل ها به عنوان سیستم آژیر و استارت

* در وسایل دفایی به عنوان تونار(مسافت یاب صوتی دریایی) و آشكار سازها

* در پزشكی باری آشكار سازی قلب جنین,جرم گیری دندان و MRI

* در مخابرات به عنوان صافی های مبدل انرژی،سنسورها،خازن های چند لایه و مشددها

* در وسایل ارتباطی به عنوان خازن هایی برای منابع تغذیه،رادار و سرامیك های مایكروویو برای آنتن ها

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:42 شماره پست: 4

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

 

 

مواد سرامیکی گوناگونی راه خود را برای ورود به وسایل نظامی و تکنولوژی های دیگر، پیدا کرده اند. اجزای موتور (engine components)، پوشش های محافظت کننده پرتابه ها از رادار (missile radomes)، زره های شخصی و زره های مخصوص وسایل نقلیه تنها قسمت کوچکی از این کاربردهاست. در ۵۰ سال گذشته، سرامیک ها برای محافظت پرسنل و وسایل سبک نظامی در برابر سلاح های سبک و تهدیدات سلاح های جنگی، استفاده شده است.

 

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

________________________________________

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

این خواص ممتاز موجب برتری سرامیک ها در برابر مواد مرسوم در تولید جنگ افزارهای نظامی مانند فلزات و پلاستیک ها است. به همین دلیل، سرامیک ها شالوده ای برای تولید سبک ترین و بادوام ترین زره های مخصوص بدن انسان است. این زره های مخصوص بدن برای محافظت در برابر گلوله های متوسط و کوچک مناسب هستند. برای تولید این زره ها ترکیباتی بهینه از سیلیسیم کاربید و بورکاربید برای محافظت حداکثری از بدن استفاده می شود که این مواد در حالت گرم پرس می شوند. سیستم های زرهی کامل که شامل صندلی های زرهی سرامیکی، اجزا و سیستم های کنترل هواپیماست، در هلی کوپترهایی مانند Apache, Chinook, Blakhawk, Super Cobra, Super Puma, Gazelle و دیگر انواع هلی کوپترهای نظامی دیده می شود. قطعات زرهی کاشی مانند نیز در بسیاری از هواپیماهای دارای بال ثابت مانند C17, C130 استفاده می شود.

صفحات خمیده ی تکی، دوتایی و سه تایی و سیستم های زرهی چندگانه (multi- hit armor system) دارای ترکیب شیمیایی بور کاربید و سیلیسیم کاربید هستند که این مواد جزء مواد سرامیکی پیشرفته محسوب می شوند. این سرامیک های پیشرفته دارای عملکردهای خاصی است که نیروهای اعمالی به بدن، پهلوها و شانه ها را دفع می کند. محافظت پیشرفته برای نواحی آسیب پذیری دیگر بدن شامل مفصل ران ها، زانوها و بازوها نیز در دست طراحی است.

ارتش آمریکا در حال توسعه ی کامپوزیت های فلز- سرامیک و مخلوط های سرامیک – فلز هیبریدی است. این مواد باعث بهبود عملکرد این تولیدات می شود. اولین نوع از این زره ها، زره های سرامیکی پوشش داده شده با فلز است. که این آلیاژها باعث به تأخیر افتادن شکست سرامیک های مورد استفاده در کاربردهای بالستیکی می شوند.

علت این امر این است که فلز با سرامیک پیوند بهتری برقرار می کند. نوع دوم که در Stryker-Interim Amared Vehicle یافت می شود، از یک کامپوزیت با زمینه ی پلیمری استفاده می کند که بوسیله ی فلزاتی محافظت می شود. کاربردهای دیگر برای زره های سرامیکی شامل: وسایل جنگی مورد استفاده در دریا ( که قبلا به آنها وسایل تهاجمی آبی- خاکی نیز می گفتند) و سیستم های زرهی که در آینده ارتش آمریکا از آنها بهره می گیرد، می شود.

سرامیک های شفاف، قهوه ای دید را بهتر می کنند

به دلیل اینکه سرامیک ها انواع مشخصی از طول موج های الکترومغناطیس را از خود عبور می دهند ( که این طول موج ها می توانند در گستره ی طیف سفید و یا انواع دیگر از طول موج های الکترومغناطیس باشد) می توان از آنها در ساخت کلاهک رادارهای مادون قرمز، محافظ سنسور (Protection Sensor) و پنجره های چندین طیفی (multi- spectral windows)، استفاده کرد. علاوه بر این خواص نوری، سرامیک ها مقاومت در برابر سایش مطلوب، استحکام و پایداری گرمایی خوبی نیز دارد. نوع خاصی از شیشه – سرامیک ها توانایی برآورده سازی احتیاجات پنجره های الکترومغناطیس مورد استفاده در گلوله های توپخانه را دارند که علت این امر خواص الکتریکی مطلوب این ماده و سازگاری با دماهای بالاست. (شکل ۲)

 

از سیلیسیم نیترید (یک سرامیک غیر اکسیدی) برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده می شود که این ماده مخصوصاً برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده شده است و جزء جدیدترین تکنولوژی های پدافند هوایی مورد استفاده است. علت استفاده کردن از آن استحکام مکانیکی مناسب و خواص دی الکتریک این ماده است. این ماده اجازه می دهد تا امواج ماکروویو و دیگر انرژی ها از داخلشان عبور کرده تا رادار بتواند اهداف درحال نزدیک شدن را رهگیری کند.

استحکام این ماده اجازه می دهد تا سیستم های پرتابه در برابر ایروژن و دمای بالایی که در طی پرواز در جو و با سرعت های واقعاً بالا بوجود می آید مقاومت کنند. همچنین توسعه ی پنجره های مادون قرمزی که در حال انجام است که در این پنجره ها از نانوکریستال های اکسید ایتریم برای کاربردهای پرتابه ای، استفاده می شود.

بهبود خواص شیشه ها و شیشه- سرامیک ها، برای تولید شیشه های زره مانند با عملکرد بالستیک مطلوب، مطرح شده است. شیشه ها را می توان در اندازه های بزرگ و دارای انحنا ساخت و می توان از آنها برای بهبود عملکرد بالستیک استفاده کرد. برای رسیدن به این اهداف یک شیشه ی فیوزد سیلیکایی انتخاب خوبی است. مواد شفاف دیگری نیز برای تولید شیشه های محافظ پنجره ها (windshields) ، پوشش های محافظ منبع احتراق (blast shields) و محافظ سنسورهای هواپیما (Sensor Protection) استفاده شود. یک نوع ماده ی سرامیکی که اسپینل (منیزیم آلومینات) نامیده می شود خواص نوری ممتازی در ناحیه ی مادون قرمز دارد که باعث می شود از این ماده در سنسورها (جاهایی که خواص جذبی محافظین سنسورها بسیار مهم است) استفاده می شود.

بهبود راندمان موتور توربینی (turbine engine)

هلی کوپترهای نظامی در آینده می توانند دورتر پرواز کنند و همچنین بار بیشتری حمل کنند. و همه ی این توانمندی ها را مدیون علم سرامیک هستند. (شکل ۳)

 

بازده موثر موتورهای توربینی با استفاده از کامپوزیت های زمینه سرامیک و پوشش های محافظ (به خاطر سازگاری گرمایی بالایشان)، بالا برده می شود. سرامیک ها پتانسیل کار در دماهای بالای ۱۱۰۰ درجه سانتیگراد را با کمترین خنک سازی (یا بدون خنک سازی) دارند. همچنین کامپوزیت ها ۳۰-۵۰ درصد آلیاژهای فلزی که هم اکنون مورد استفاده قرار می گیرند، سبک ترند.

هنگامی که کامپوزیت های مورد استفاده در محفظه ی احتراق و پره های توربین با مواد سرامیکی پوشش داده شوند، دمای کاردهی تا ۱۶۵ درجه c افزایش می یابد و اجزای محفظه ی احتراق، از ترکیب شدن محافظت می شود. یک روش پوشش دهی که در آن از چندین جزء سرامیکی استفاده می شود، توانسته است پوششی تولید کند که ۳۰۰ ساعت کار در دمای ۱۵۶ درجه cرا تحمل کرده است. این پوشش ها بر پایه ی هافنیم اکسید ساخته شده است.

 

رشته سرامیک شاخه فنی و حرفه ای

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:44 شماره پست: 5

 

 

مقدمه

اگر در ابتدای معرفی این رشته بشنوید که یکی از کار بردهای سرامیک ، صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم خانگی است تعجب کنید .

صنعت سرامیک به لحاظ تنوع ، تولید ، خانواده ی گسترده و بی انتهایی داشته و از ویژگی ها و پیچیدگی های خاصی بر خوردار است .

در صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم ساختمانی و با توجه به مطرح بودن صرفه جویی اقتصادی و کاهش هزینه های تولید بسیار حائز اهمیت است .

نیاز هنر جویان به فراگیری محاسبات فنی ، مواد اولیه سرامیکی و آماده سازی آن ، تکنولوژی عمومی سرامیک ، شیمی تخصصی سرامیک ، شکل دادن و پخت مواد سرامیکی ، ماشین الات سرامیکی ، محاسبه و طراحی ساخت محصولات سرامیکی آشنا میشوید .

 

درسهای رشته

سال دوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آمادگی دفاعی    2    0

2     اجزاء ماشین    2     0

3     ادبیات فارسی (2)     2    0

4     تعلیمات دینی و قرآن (2)    3     0

5     تکنولوژی و کارگاه عمومی سرامیک     1     2

6     جغرافیای عمومی و استان    3    0

7     رسم فنی عمومی    1    1

8     ریاضی (2)    4    0

9     زبان خارجه (2)    2    0

10     زبان فارسی (2)     2     0

11     عربی (1/2)    1    0

12     فیزیک (2)    2     0

13     مبانی تکنولوژی برق صنعتی     1     1

14     مواد اولیه سرامیک    3    0

15     کارگاه مقدماتی مکانیک     0     1

        سال سوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک    0    2

2     آماده سازی مواد اولیه سرامیک    2     0

3     تاریخ معاصر ایران    2     0

4     تربیت بدنی (2)    0    1

5     تربیت بدنی (3)     0    1

6     تعلیمات دینی و قرآن (3)    3     0

7     ریاضی (3)    1     1

8     ریاضی (3)    1    1

9     شکل دادن و پخت سرامیک ها     3     0

10     شیمی تخصصی سرامیک    3     0

11     عربی (2/2)    1    0

12     ماشین آلات سرامیک    2     0

13     مبانی و کاربرد رایانه    1    1

14     محاسبات در سرامیک    3     0

15     کارآموزی     0    1

16     کارگاه شکل دادن و پخت سرامیک ها     0    4

 

 

 

صنعت و بازار

زمینه های شغلی رشته مذکور عبارت است از :

اپراتور کوره پخت سرامیک

اپراتور ماشین آلات سرامیک

شکل دهنده قطعات در حالت خام

طراحی و محاسبات در سرامیک

راه اندازی کارگاه های پخت سرامیک

کنترل کننده قطعات تولیدی سرامیکی

آزمایشگاه شیمی تخصصی سرامیک

کارگاه های تولید قطعات ساده سرامیکی

آماده کننده مواد اولیه برای دوغاب ریزی و پرس کاری

آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک در کارگاه ها و کارخانجات

و ....

 

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:46 شماره پست: 6

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری, جستجو

    در متن این مقاله از هیچ منبع و مأخذی نام برده نشدهاست.

شما میتوانید با افزودن منابع برطبق اصول اثباتپذیری و شیوه‌نامهٔ ارجاع به منابع، به ویکیپدیا کمک کنید.

مطالب بی‌منبع احتمالاً در آینده حذف خواهند شد.     این مقاله نیازمند ویکیسازی است. لطفاً با توجه به راهنمای ویرایش و شیوهنامه، محتوای آن را بهبود بخشید.

    گُمان میرود حق تکثیر محتویات این صفحه با سیاستهای ویکیپدیا در مورد حق تکثیر سازگاری ندارد.

لطفاً اطلاعات بیشتری در این مورد بیفزایید و یا وضعیت حق تکثیر منبع اصلی این مقاله را بررسی کنید.

 

 

به مواد غیرآلیِ غیرمعدنیِ جامد، سرامیک گفته می‌شود.

این تعریف نه‌تنها سفالینه‌ها، پرسلان(چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه‌ای، ساینده‌ها، سیمان و شیشه را در بر می‌گیرد، بلکه شامل آهنرباهای سرامیکی، لعاب‌ها، فروالکتریک‌ها، شیشه-سرامیک‌ها، سوخت‌های هسته‌ای و ... نیز می‌شود.

محتویات

[نهفتن]

•    ۱ پیشینه

•    ۲ ریشه واژه

•    ۳ طبقهبندی سرامیکها

•    ۴ انواع سرامیکها

o    ۴.۱ سرامیکهای سنتی

o    ۴.۲ سرامیکهای مدرن

    ۴.۲.۱ سرامیکهای اکسیدی

    ۴.۲.۲ سرامیکهای غیراکسیدی

•    ۵ صنعت سرامیک

•    ۶ خواص برتر سرامیکها نسبت به مواد دیگر

•    ۷ کاربردهای مختلف مواد سرامیکی

•    ۸ شكل دهي سراميك ها

•    ۹ جستارهای وابسته

•    ۱۰ پانویسپیشینه [ویرایش]

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک‌ها را در حدود ۷۰۰۰ سال ق.م. می‌دانند [۱] در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا ۱۵۰۰۰ سال ق.م نیز دانسته‌اند.[۲] ولی در کل اکثریت تاریخ‌نگاران بر ۱۰۰۰۰ سال ق.م اتفاق نظر دارند.[۳] (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک‌های سنتی است.)

ریشه واژه [ویرایش]

واژهٔ سرامیک از واژهٔ یونانی کراموس (κεραμικός) گرفته شده‌است که به معنی سفال یا شیء پخته‌شده‌است.

طبقه‌بندی سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌ها از لحاظ کاربرد به شکل زیر طبقه‌بندی می‌شوند:

•    سرامیک‌های سنتی (سیلیکاتی)

•    سرامیک‌های مدرن (مهندسی)

o    سرامیک‌های اکسیدی

o    سرامیک‌های غیر اکسیدی

سرامیک‌های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می‌توان به شکل زیر طبقه‌بندی کرد:

•    سرامیک‌های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

•    سرامیک‌های مدرن کامپوزیتی

انواع سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌های سنتی [ویرایش]

این سرامیک‌ها همان سرامیک‌های سیلیکاتی هستند. مثل کاشی، سفال، چینی، شیشه، گچ، سیمان و ...

سرامیک‌های مدرن [ویرایش]

این فرآورده‌ها عمدتاً از مواد اولیهٔ خالص و سنتزی ساخته می‌شوند. این نوع سرامیک‌ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده‌اند.

سرامیک‌های اکسیدی [ویرایش]

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک‌ها عبارت‌اند از:

•    برلیا (BeO)

•    تیتانیا (TiO2)

•    آلومینا (Al2O3)

•    زیرکونیا (ZrO2)

•    منیزیا (MgO)

سرامیک‌های غیراکسیدی [ویرایش]

این نوع سرامیک‌ها با توجه به ترکیبشان طبقه‌بندی می‌شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده‌اند:

1.    نیتریدها

o    BN

o    TiN

o    Si3N4

o    GaN

2.    کاربیدها

o    SiC

o    TiC

o    WC

و....

صنعت سرامیک [ویرایش]

بازار سرامیک‌های پیشرفته در ایالات متحده آمریکا در سال ۱۹۹۸ نزدیک به ۷۰۵ میلیون دلار بود که در سال ۲۰۰۳ به ۱۱ بیلیون دلار رسید.

خواص برتر سرامیک‌ها نسبت به مواد دیگر [ویرایش]

•    دیرگدازی بالا

•    سختی زیاد

•    مقاومت به خوردگی بالا

•    استحکام فشاری بالا

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی [ویرایش]

در زیر کاربردهای رایج مواد سرامیکی به همراه چندنمونه از مواد رایج در هر کاربرد آورده شده‌است:

1.    الکتریکی و مغناطیسی

o    عایق‌های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o    دی الکتریک (BaTiO3)

o    پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o    پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o    مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o    مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o    نیمه‌رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o    رسانای یونی (β-Al2O3)

o    تابانندهٔ الکترون (LaB6)

o    ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2.    سختی بالا

o    ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ‌زنی (2O3TiN-Al)

o    مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3.    نوری

o    فلورسانس (Y2O3)

o    ترانسلوسانس(نیمه‌شفاف) (SnO2)

o    منحرف کنندهٔ نوری (PLZT)

o    بازتاب نوری (TiN)

o    بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o    انتقال دهندهٔ نور (SiO2)

4.    حرارتی

o    پایداری حرارتی (ThO2)

o    عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o    رسانای حرارتی (AlN - C)

5.    شیمیایی و بیوشیمیایی

o    پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F,Cl))

o    سابستریت (TiO2- SiO2)

o    کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

6.    فناوری هسته‌ای

o    سوخت‌های هسته‌ای سرامیکی

o    مواد کاهش‌دهندهٔ انرژی نوترون

o    مواد کنترل کنندهٔ فعالیت راکتور

شكل دهي سراميك ها [ویرایش]

مقدمه

در این مقاله در مورد سفال گری صحبت می کنیم. بسیاری از تکنیک هایی که امروزه برای شکل دهی سرامیک های پیشرفته استفاده می شود. بوسیله ی سفال گران ابداع و استفاده می شده است. اما امروزه اینگونه فرآیندها اصلاح شده است و برای شکل دهی مواد درکاربردهای با فناوری بالا و سرامیک های جدید استفاده می شود. ما تنها می توانیم پودر خشک را شکل دهی کرده وآن را زنیتر کنیم. اما این مسئله مرسوم است که مقداری مایع به پودر اضافه می شود. و سپس فرآیند شکل دهی و پخت اتفاق می افتد. (دقیقا همانند استفاده کردن از آب در سفال گری). تغییر فرم های اتفاق افتاده در فرآیندشکل دهی باعث می شود تا مخلوط با استحکام پایین چسبنده شود و به بدنه ای محکم ومنسجم تبدیل شود.این بدنه را می توان به هندسه ی دلخواه در آورد. انتخاب عملیات شکل دهی برای یک محصول خاص به ابعاد و ثبات ابعادی محصول، ویژگی های زیرساختاری، میزان قابلیت تکثیر شدن نمونه بوسیله ی آن، مسائل اقتصادی و نوع شکل بستگی دارد.

لغات

در صنعت شکل دهی سرامیک ها لغات خاصی وجود دارد. زیرا این صنعت یک هنر قدیمی است. سابقاً پودرهای اصلی در خلوص و اندازه ی ذرات مناسب تهیه می شد و بوسیله ی آنها می شد اشکال مد نظر را تهیه کرد. بسیاری از روش های شکل دهی برای محصولات سرامیکی مناسب هستند. این روش ها را می توان به سه گروه عمده طبقه بندی کرد: 1) فشرده سازی پودر: پرس خشک، پرس گرم، پرس ایزواستاتیک سرد و... 2) ریخته گری : بوسیله ی قالب و دوغاب سرامیکی 3) شکل دهی پلاستیک: اکستروژن، قالب گیری تزریقی و... در این فرآیند از فشار برای شکل دهی بدنه ی خام سرامیکی استفاده می شود.

فشرده سازی پودر:

در این روش با فشردن پودر ماده ی سرامیکی، قطعه تشکیل می شود. پودر ممکن است بوسیله ی فرآیند فشرده سازی خشک (بدون افزودن بایندر) ویا بوسیله ی افزودن مقدار اندکی از یک بایندر به قطعه تبدیل شود. فشار اعمالی نیز می تواند غیر محوری یا ایزواستاتیک باشد.انتخاب روش فشرده سازی (پرس کردن ) به شکل محصول نهایی بستگی دارد. ما می توانیم اشکال ساده را بوسیله ی اعمال فشار غیر محوری و قعطات پیچیده را بوسیله ی اعمال فشار ایزواستاتیک تولید کنیم.

سرامیک های ریخته گری شده

این نوع از سرامیک ها معمولا در دمای اتاق و بوسیله ی تهیه ی یک دو غاب حاوی ذرات پودر تهیه می شوند. لازم به ذکر است که این فرآیند شباهتی به فرآیند ریخته گری فلزی ندارد. دو غاب تهیه شده به داخل قالب ریخته شده و مایع آن بوسیله ی جداره ی قالب (دیفوزیون از جداره) خارج می شود. خروج مایع از قالب سبب پدید آمدن جسمی با استحکام مناسب در داخل قالب می شود. به این روش ریخته گری روش ریخته گری لغزشی (Slip Casting) می گویند. از این روش برای شکل دهی بسیاری از محصولات سرامیکی سنتی (مانند ظروف تزئینی) استفاده می شود. در سال های اخیر از این روش برای شکل دهی محصولات سرامیکی پیشرفته (مانند پرده ها ی توربین و روتور توربین گازی) استفاده می شود. برای تولید فیلم های ضخیم و صفحات از روش ریخته گری نواری (tape Casting) استفاده می شود.

شکل دهی پلاستیک

این روش بدین صورت است که به پودر سرامیکی به میزان مشخصی آب اضافه می شود . تا پودر خاصیت پلاستیک پیدا کند و بتوان آن را تحت فشار شکل دهی کرد. این روش ابتدائاً برای شکل دهی خاک رس استفاده می شده است که پس از آن با انجام اعمال اصلاحی بر روی آن برای شکل دهی مواد پلیمری نیز استفاده می شود. مایع مورد استفاده در سرامیک های سنتی بر پایه ی رس، آب است. برای سیستم های سرامیکی که بر پایه ی رس نیستند. مواد آلی نیز ممکن است به جای آب استفاده شوند. بایندرهای آلی معمولا از ترکیبات چند گانه ساخته شده اند تا بتوانند وسکوزیته ی مناسب را به سیستم سرامیکی بدهند و همچنین خصوصیات بعد از پخت خوبی داشته باشند.

 

جدول 1 روشهای اصلی موجود در سه گروه شکل دهی را نشان می دهد. که در هر مورد اشکالی را که می توانیم با این روش ها تولید کنیم نیز آورده شده است. در ادامه برخی از واژه های مربوط به صنعت شکل دهی را بیان می کنیم.

بایندر (binder)

بایندر ترکیبی است که استفاده می شود تا پودر در کنار هم نگه داشته شود و بتوان پودر را شکل دهی کرد.

دوغاب (Slurry)

دوغاب سوسپانسیونی از ذرات سرامیکی دریک مایع است.

نرم کننده (plasticizer)

نوعی بایندر است که باعث می شود دوغاب نرم یا انعطاف پذیر شود. این افزودنی خواص رئولوژیکی دوغاب را بهبود می دهد.

نمونه ی خام (green)

قطعه ای سرامیکی است که هنوز پخت نشده است.

دوغاب لعاب (Slip)

مخلوطی سوسپانسیونی است که به صورت پوشش بر روی بدنه ی خام قرار می گیرد و پس از پخت بر روی بدنه تشکیل لعاب را می دهد. برخی از روش های شکل دهی که در این مقاله به آنها می پردازیم، بدنه هایی سرامیکی تولید می کنند که فشردگی آنها تنها برای فرآیند ماشین کاری مناسب است (میزان استحکام آنها به حدی است که تنها بتوان آنها را ماشین کاری کرد.) به هر حال این بدنه ها کاملا متراکم نیستند و پیوند بین دانه ها در آنها ضعیف است.این حالت را خام بودن (green) می گویند.در واقع در این حالت، حالتی میان بدنه ی زنیتر شده ی با دانسیته ی بالا و پودر نرم است. روش های دیگری در شکل دهی سرامیک ها وجود دارد که در آنها با اعمال دمای بالا در حین شکل دهی بدنه های زنیتر شده با دانستیه ی بالا تولید می شود.

بایندر و نرم کننده ها

در اغلب موارد نیاز است تا به پودر سرامیکی مقداری بایندر اضافه کنیم. بایندر دو وظیفه دارد. در برخی روش های شکل دهی مانند اکستروژن، بایندر پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را فراهم می کند. بایندر همچنین باعث می شد تا قطعه ی خام تولیدی پس از خشک شدن استحکام کافی را داشته باشد و در طی فرآیند ساخت و پخت دفورمه نشود. یکی از ویژگی های مهمی که بایندرها باید داشته باشند این است که بتوان بایندر را در طی فرایند پخت از بین برد و آن را از میان بدنه ی متراکم خارج کنیم، بدون آنکه بدنه معیوب شود. در اغلب موارد مواد پلیمری بایندرهای ایده آلی هستند. در سفال گری اغلباً از آب به عنوان بایندر استفاده می شود. در این صنعت آب به میزان کافی به خاک افزوده می شود. تا گل حاصله پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را بدست آورد. در واقع میزان آب در حدی است که نمونه در طی پخت ثبات خود را حفظ کند. برای بهبود خواص رئولوژیکی در اغلب موارد از نرم کننده استفاده می شود. در اصل افزودن نرم کننده به سوسپانسیون ها به صنعت سرامیک منحصر نیست و از آن در بسیاری از فرآیندهای پودری استفاده می شود. برخی اوقاف تفاوت میان نرم کننده و بایندر زیاد واضح نیست. بایندرها همچنین در فرآیندهای شکل دهی فلزات بوسیله ی پودر فلز نیز کاربرد دارند.

دوغاب

واژه ی دوغاب لعاب ( Slip) از لغتی انگلیسی آمده است که به معنای کرم (cream) است کرم سوسپانسیونی از ذرات شیر داخل مایع (آب) است که در فرآیند تولید پنیر بوجود می آید. عموماً دوغاب لعاب شامل ذرات سرامیکی کوچک (زیر 10 میکرون ) است که در داخل یک محیط مایع معلق هستند. در سفال گری این مایع معمولا آب است. سوسپانسیون بوجود آمده می تواند حتی بیش از 60% حجمی ماده ی خشک داشته باشد. دی فلوکولانت ها (deflocculents) به دو غاب لعاب اضافه می شود تا محیط الکترویکی هر ذره را بهبود دهد. این مسئله موجب می شود ذرات همدیگر را دفع کنند.

دی فلوکولانت

دی فلوکولاسیون فرآیندی است که بوسیله ی آن توده های به هم چسبیده ی ذرات سرامیکی موجود در مایع متلاشی شده و به ذرات تبدیل می شوند. از این رو در فلوکولانت یک افزودنی است که این فرآیند را انجام می دهد. به عبارت دیگر دی فلوکولاسیون مخالف دلمه شدن (coagulation) است.

کلوئید

کلوئید عموما به عنوان هر ماده ای تعریف می شود که دارای ذرات مادی است که از محلول های معمولی بزرگ تر اما بسیار ریزتر از آن هستند که بدون بزرگنمایی نوری قابل دیدن باشند. (تقریبا 10-1nm میکرون) . کلوئیدها می توانند به روش های مختلف به یکدیگر پیوند دهند . سیستم های کلوئیدی می توانند چندین شکل داشته باشند. فرضی که ما با آن روبرو هستیم بدین صورت است که یک ماده در دیگری پراکنده شده است. حرکت براوونی یکی از پدیده هایی است که در این مخلوط ها بوجود می آید. دوغاب یک کلوئید است. ما می توانیم خواص دوغاب را بوسیله ی افزودن فلوکولانت و یا دی فلوکولانت تغییر دهیم.

دوغاب

ذرات رس در مایع به صورت سوسپانسیون در می آیند.( این مایع در مورد سفال، آب است) . همین طور که مقدار آب دوغاب کاهش می یابد، میزان صلبیت آن افزایش می یابد. لعاب های مورد استفاده در سفال گری دارای عملکردی شبیه به رس در مایع هستند (البته میزان آب لعاب بیشتر است). گل کوزه گری از یک دوغاب اولیه تولید می شود. این دوغاب از رس های طبیعی تولید شده است. دوغاب به طور مکرر فیلتر می شود تا ماده ای هموژن و با قابلیت ثبات بالا پدید آید. سپس قطعاتی از گل بوسیله ی تبخیر رطوبت از کلوئید بوجود می آید. محصول پایانی به مرحله ی اکستروژن می رود و سپس در بسته بندی های خاص قرار می گیرد تا رطوبت باقی مانده در آن از بین نرود. منبع انگلیسی مقاله : Caramic Materials/C.Barry Carter.M.GrantNorto

جستارهای وابسته [ویرایش]

•    بیوسرامیک

•    سرامیک‌های زرهی

•    زئولیت

•    تست غیرمخرب

•    دوغاب

•    مهندسی سرامیک

•    سراموگرافی

•    ترمز سرامیکی

•    موتور سرامیکی

•    خواص فیزیکی مواد

•    خواص مکانیکی مواد

 

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:47 شماره پست: 7

دید کلی

از زمانی که انسان غارنشینی را به قصد یافتن مکان زیست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختمانی سر و کار پیدا کرده بود. بدیهی است که این مواد از نوع موجود در طبیعت بود، مانند پوست برای بنا کردن خیمه و یا گل و سنگ برای تهیه مسکن دائمی‌. بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و میخ و پیچ برای استحکام بنا استفاده کند و موادی مانند آهک ، ساروج و سیمان را برای اتصال محکم‌تر قطعات سنگ و یا چوب به یکدیگر بکار بگیرد، ولی خاک رس مهمترین ماده اولیه تهیه بسیاری از مصالح ساختمانی است. خاک رس به صورت ناخالص در تهیه کوزه ، گلدان هاى گلی ، ظروف سفالی ، اشیا و لوله‌هاى سفالی ، سرامیک ، سیمان و به صورت خالص ، در تهیه ظروف چینی و ... مصرف می‌شود.

تعریف

* از نظر واژه: سرامیک به کلیه جامدات غیر آلی و غیر فلزی گفته می‌شود.

* از نظر ساختار شیمیایی: کلیه موادی که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دمای بالا بدست می‌آیند و توسط توده شیشه مانندی انسجام یافته و بسیار سخت و غیر قابل حل در حلال‌ها و تقریبا گداز ناپذیر می‌‌باشند، سرامیک نامیده می‌شوند.

نقش اجزای سه‌گانه در سرامیک

* خاک رس: موجب نرمی ‌و انعطاف و تشکیل ذرات بلوری سرامیک می‌شود.

* ماسه: قابلیت چین خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکیل ذرات بلوری سرامیک را کاهش می‌دهد.

* فلدسپار: در کاهش دادن دمای پخت و تشکیل توده شیشه‌اى و چسباننده ذرات بلوری سرامیک موثر است.

خواص سرامیک‌ها

خواص سرامیک‌ها بسته به نوع و درجه خلوص هر یک از اجزای اصلی ، مواد افزودنی ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده‌هاى موجود در محیط ، تغییر می‌کند. در قرن حاضر صنعت سرامیک سازی توسعه و تنوع شگرفی یافته و اهمیت و کاربردهای آن نیز وسعت پیدا کرده است.

سرامیک‌های ویژه

* مقره‌های برق:

که عایقهای خوبی برای گرما و برق هستند و در آنها از Al2O3 ، Zr2O3 استفاده می‌شود.

* سرامیک‌های مغناطیسی:

در در این نوع سرامیک از اکسیدهای آهن استفاده می‌شود. مهمترین کاربرد آنها در تهیه عنصرهای حافظه در کامپیوتر است.

* سرامیک‌های شیشه‌اى:

وقتی شیشه معمولی پس از تهیه در دمای بالایی قرار گیرد، تعداد قابل توجهی از ذرات بلور در آن تشکیل می‌شود و خاصیت شکنندگی آن کم می‌گردد و بر خلاف شیشه‌های معمولی دیگر ، ایجاد یا پیدایش شکاف کوچک در آنها ساری نمی‌باشد،‌ یعنی این شکافها خود به خود پیشرفت نمی‌کنند. از این نوع سرامیک‌ها برای تهیه ظروف آشپزخانه یا ظروفی که برای حرارت دادن لازم باشند، استفاده می‌شود که آن را اصطلاحا پیروسرام می‌نامند.

لعابها و انواع آنها

لعابها طیف وسیعی از ترکیبات آلی و معدنی را در بر می‌گیرند. لعاب مربوط به سرامیک معمولا مخلوط شیشه مانندی متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسید سرب (PbO) است. این اجزا را پس از آسیاب شدن و نرم کردن به صورت خمیری رقیق درمی‌‌آورند. آنگاه وسیله سرامیکی مورد نظر را در این خمیر غوطه‌ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دمای معین حرارت می‌دهند. پس از لعاب دادن روی چینی ، روی آن مطالب مورد نظر را می‌نویسند و یا طرح مورد نظر را نقاشی می‌کنند و دوباره روی آن را لعاب داده و یک بار دیگر حرارت می‌دهند. در این صورت وسیله مورد نظر پرارزش‌تر و نوشته و طرح روی آن بادوام‌تر می‌شود.

 

لعابها در انواع زیر وجود دارند:

 

* لعاب بی‌رنگ: این نوع لعاب که برای پوشش سطح چینی‌های بدلی ظریف بکار می‌رود، بی رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسیم و سیلیس و خاک چینی سفید تهیه می‌شود.

* لعاب رنگی: برای رنگ آبی از اکسید مس (Cu2O) ، برای رنگ زرد از اکسید آهن (FeO) و برای رنگ سبز از اکسید کروم (Cr2O3) ، برای رنگ زرد از کرومات سرب و برای رنگ ارغوانی از ارغوانی کاسیوس استفاده می‌شود.

* لعاب کدر: این نوع لعاب که برای پوشش چپنی‌های بدلی معمولی بکار می‌رود و از مخاـوط SnO2 , PbO , SiO2 , Pb3O4 ، نمک و کربنات سدیم تهیه می‌‌شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شیر در می‌آورند و شئی لعاب دادنی را در آن غوطه‌ور می‌کنند.

ظروف لعابی

ظروف لعابی درواقع ، نوعی ظروف آهنی هستند که سطح آنها را به منظور جلوگیری از زنگ زدن ، از لعاب می‌پوشانند. البته این نوع ظروف را نباید زیاد گرم یا سرد و یا پرتاب کرد و یا اینکه تحت ضربه قرارداد، زیرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و می‌ریزد.

انواع چینی

چینی‌ها در واقع از انواع سرامیک محسوب می‌‌شوند و به دو دسته چینی‌های اصل یا سخت و چینی‌های بدلی تقسیم می‌شوند.

 

* چینی‌های اصل:

o چینی ظرف: که می‌توان آن را نوعی شیشه کدر دانست، مانند ظرف چینی معروف به سور. از ویژگیهای این نوع چینی آن است که لعاب رنگی را به خود می‌‌گیرد.

o چینی سیلیسی: این نوع چینی که به چینی لیموژ معروف است، درکشورهای فرانسه ، ژاپن و چین تهیه می‌‌شود. مواد اولیه آن خاک چینی سفید ، شن سفید و فلدسپار است.

o چینی آلومینیوم‌دار: این نوع چینی به نام چینی ساکس و بایو در فرانسه تهیه می‌‌شود و دارای Al2O3 , SiO2 , CaO است.

* چینی‌های بدلی: خمیر این نوع چینی‌ها ترکیبی حد واسط از خمیر سفال و خمیر چینی‌های ظریف است. در نتیجه سختی آنها از چینی‌های اصل کمتر است. از این رو ، حتما باید آنها را با لعاب بپوشانند. این نوع چینی‌ها خود به دو دسته تقسیم می‌شوند:

o بدل چینی‌های معمولی که خمیر آنها رنگی است و از این رو ، با لعاب کدر پوشانیده می‌شود.

o بدل چینی ظریف که خمیر آنها مانند خمیر چینی بی‌رنگ است اما بر خلاف چینی در مقابل نور شفاف نیست. معمولا سطح این نوع چینی‌ها را از لعاب بی‌رنگ ورنی مانند و شفاف می‌پوشانند تا ظاهری مانند چینی اصل پیدا کنند.

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:50 شماره پست: 8

سرامیک Ceramic

به مواد معمولاً جامدی که بخش عمده تشکیل دهنده آنها غیر فلزی و غیرآلی باشد، سرامیک گفته می شود. این تعریف نه تنها سفالینه ها، پرسلان (چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه ای، ساینده ها، سیمان و شیشه را در بر می گیرد، بلکه شامل آهن رباهای سرامیکی، لعاب ها، فروالکتریک ها، شیشه-سرامیک ها، سوخت های هسته ای و... نیز می شود.

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک ها را در حدود 7000 سال ق.م. می دانند در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا 15000 سال ق.م نیز دانسته اند. ولی در کل اکثریت تاریخ نگاران بر 10000 سال ق.م اتفاق نظر دارند (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک های سنتی است). واژه سرامیک از واژه یونانی کراموس گرفته شده است که به معنی سفال یا شیء پخته شده است.

 

مهم ترین عناصر پوسته زمین عبارتند از: اکسیژن 50%، سیلیسیم 26% و آلومینیم 8% بنابراین می توان حدس زد که مواد اولیه سرامیکی (پوسته زمین) در واقع همان ترکیبات اکسیدی سیلیسم و آلومینیم هستند، لذا به آنها آلومینو سیلیکات گفته می شود. کانی آشنای رس نیز در واقع نوعی آلومینو سیلیکات آب دار می باشد. (رس خالص سفید رنگ است و قرمزی رس معمولی به علت وجود اکسید آهن در آن می باشد) کانی های رس در سرامیک ها دو عملکرد مهم دارند:

1- مخلوط آب و رس (گل رس) دارای خاصیت شکل پذیری فوق العاده است (پلاستیک) و حتی بعد از شکل گیری آن به صورت پایدار باقی می ماند.

2- این مواد در محدوده ای از حرارت قبل از آنکه ذوب شوند ذرات تشکیل دهنده آن دچار ذوب سطحی شده و پدیده هم جوشی اتفاق می افتد، که در آن قطعه ای یکپارچه و مستحکم تشکیل می شود. (زینتر شدن)

مهم ترین مواد اولیه سرامیکی:

الف) کانی رسی کائولینیت Al2O3. 2SiO2.2H2O تقریبا در تمام محصولات سرامیکی سنتی وجود دارند، چنانچه کائولینیت را خالص نماییم آنگاه به آن کائولین مساوی خاک چینی گفته می شود که چون فاقد اکسید آهن می باشد، دمای ذوب آن بالا بوده و سفید رنگ می باشد.

ب) مواد غیر پلاستیک، کوارتز (سیلیکا SiO2) که در واقع همان ماده تشکیل دهنده شیشه می باشد و در لعاب سازی، شیشه سازی، چینی سازی و ساینده ها به وفور یافت می شود، دارای ثبات شیمیایی، سختی و دیر گدازی است.

ج) فلدسپات همان آلومینو سیلیکات بدون آب است که در ساخت چینی کاربردی وسیع دارد؛ لذا رس، کوارتز، فلدسپات سه جزء اصلی سرامیک ها می باشند.

 

از دید علم شناخت مواد، مواد به سه طبقه قابل قسمت است:

گروه اول: مواد فلزی.

گروه دوم: مواد آلی که بیشتر در بدن موجودات زنده هستند؛ مانند: هیدروکربن ها.

گروه سوم: مواد سرامیکی که هم خصوصیات مواد آلی وهم خصوصیات مواد فلزی را دارا می باشند؛ مانند: مقاومت در برابر الکتریسیته و حرارت، مقاومت در برابر شکل پذیری، سختی، شکنندگی و سایر خواص. صنایع شیشه و سیمان و امثال آن نیز زیر گروه صنعت سرامیک هستند.

سرامیک ها از لحاظ ساختار شیمیایی به شکل زیر طبقه بندی می شوند:

- سرامیک های سنتی (سیلیکاتی)

- سرامیک های مدرن (مهندسی)

- اکسیدی

- غیر اکسیدی

سرامیک های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می توان به شکل زیر طبقه بندی کرد:

- سرامیک های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

- سرامیک های مدرن کامپوزیتی

 

انواع سرامیک:

سرامیک های صنعتی: سرامیک های صنعتی، یعنی آنها که بشر سال ها است از آن استفاده می کنند؛ مانند: سفال، چینی، شیشه، لعاب، ساینده ها و مواد و مصالح ساختمانی.

________________________________________

سرامیک های صنعتی:

1- سفال: از قدیمی ترین دست ساخته های بشر است که رس به عنوان ماده اصلی آن مطرح می باشد. (حاوی اکسید آهن قرمز رنگ می باشد). بدنه سفال ها متخلخل بوده لذا هر مایعی را به سرعت جذب کرده و از خود عبور می دهد. لعاب کاری برروی سفال به منظور زیبایی، افزایش استحکام و بهداشتی نمودن آن صورت می گیرد.

پخت سفال نیز در دو مرحله صورت می گیر. مرحله اول که پس از خشک شدن صورت می گیرد و در آن سفال به بیسکویت تبدیل می شود و در مرحله دوم پس از لعاب کاری برروی بیسکویت و جهت تثبیت لعاب برروی آن پخت دوم صورت می پذیرد. حرارت لازم برای پخت سفال 900 تا 1000 درجه سانتی گراد می باشد.

2- آجر: از مهم ترین مصالح ساختمانی است که در قدیم به روش دستی تولید می شد، یعنی گل را داخل قالب می نمودند و خشت خام را پخت می کردند اما امروزه آجر با استفاده از دستگاه های میکسر، اکسترود، فیلتر پرس ساخته می شود. آجرهای تولید شده در روش مدرن هم استحکام بیشتر و هم ابعاد دقیق تر و هم صافی سطوح بیشتر دارند. پخت این آجرها در سه نوع کوره صورت می گیرد.

1- کوره اتاقکی (سنتی)

2- کوره هفمن که در آن محصولات ثابت و شعله در حرکت است

3- کوره تنلی کوره ای است به طول 80 متر که با توجه به دما به سه ناحیه تقسیم می شود؛ ناحیه اول: دما در آن به تدریج بالا می رود. ناحیه میانی: موسوم به جهنم کوره و ناحیه سوم: دما بتدریج پایین می آید.

3- کاشی:

قطعاتی مسطح از سفال می باشند که تنها یک روی آنها لعاب داده می شود (ضدآب کردن کاشی) و طرف دیگر را با دوغاب سیمان به دیوار می چسبانند؛ کاشی در دو نوع دیواری و زمینی (موسوم به سرامیک) تولید می گرد. کاشی های زمینی می بایست قطورتر و محکم تر بوده و ضریب استحکام سطحی آن مناسب باشد. لذا کاشی کف می بایست از مواد زودگدازتر ساخته شود تا عمل هم جوشی بیشتری در آن اتفاق افتد.

4- چینی:

به قطعاتی سفید، محکم، به جذب آب بسیار کم گفته می شود که فلدسپات، کوارتز، رس سه جزء اصلی آن می باشند. هر چه دمای پخت چینی بیشتر باشد آن چینی مرغوب تر بوده و صدای زنگ ناشی از آن نیز بیشتر است. بر اساس دمای پخت چینی ها به دو گروه چینی نرم (˚1250) و چینی سخت (˚1250- ˚1450) تقسیم می شود. مراحل تولید قطعات چینی عبارتند از:

1- آماده سازی مواد اولیه.

2- شکل دهی.

3- خشک کردن.

4- پختن.

5- لعاب کاری.

6- پخت دکور یا تزئین.

5- دیرگدازها:

فراورده هایی می باشند که دارای استحکام کافی بوده و می توانند در دمای بالا کار کنند؛ استفاده از آنها در ساخت انواع کوره ها یا تولید مصالح ساختمانی. دیرگدازان عموما یا به صورت آجر و بلوک تولید می شوند (آجرهای نسوز شومینه) یا به صورت ملات های نسوز ساخته می شوند (سیمان نسوزتولید شده از جرم یا شلاکه یا سر باره) دیرگدازهای سنتی می توانند تا ˚1900 سانتی گراد را تحمل کنند در صورتی که دیر گدازهای نوین می توانند تا ˚3000 سانتیگراد را تحمل کنند.

6- ساینده ها و سنباده ها:

از مواد سرامیکی طبیعی که در طبیعت یافت می شود. (الماس و کوارتز) که دارای سختی فوق العاده می باشند که جهت تهیه ساینده و سنباده کاربرد دارند. برای ساخت ساینده ها این ذرات را ابتدا توسط قالب شکل می دهند سپس با اعمال حرارت آن را زینتر می کنند به قطعه ای فوق العاده سخت و محکم تبدیل می گردد. در حالی که جهت تولید سنباده ها ابتدا ذرات را دانه بندی نموده و توسط چسبهایی مقاوم برروی مقوا یا پارچه می چسبانند.

7- لعاب:

پوششی است شیشه ای زودگداز که با ضخامت کم برروی قطعه قرار گرفته و توسط حرارت ذوب و تثبیت می گردد، باید توجه نمود که لعاب علاوه بر ظروف سرامیکی برروی قطعات فلزی نیز کاربرد دارند. (کتری لعابی، سینک لعابی و بخاری)

________________________________________

سرامیک های مدرن:

سرامیک های مدرن یا نوین (سرامیک های مهندسی) در ساخت این سرامیک ها به سه نکته اهمیت می دهند؛ 1- خلوص در مواد، 2- روش های ویژه تولید، 3- کنترل دقیق بر فرآیند تولید.

سرامیک های مدرن امروزه کاربرد وسیعی در صنایع و پزشکی پیدا کرده اند؛ مانند: فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی، دیرگدازها، فرآورده های زمخت، فرآورده های ظریف. این فرآورده ها عمدتاً از مواد اولیه خالص و سنتزی ساخته می شوند. این نوع سرامیک ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده اند.

طبقه بندی سرامیک های مدرن:

1- فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی: این فرآورده ها عمدتا از مواد اولیه مصنوعی و خالص استفاده می شوند. خصوصیات ترکیبات و مواد اولیه این فرآرده ها برحسب موارد مصرف آنها متفاوت است. این فرآورده های پیچیده عمدتا در ارتباط با پیشرفت و تکامل صنایع دیگر مطرح هستند. صنایع الکترونیک، تحقیقات فضایی، انرژی هسته ای، نیروی برق، صنایع هواپیمایی.

2-دیرگدازها Refractions:

به طور کلی دیرگدازها محصولاتی هستند که خمش آنها در دمای بالاتر از ˚580 سانتی گراد انجام می شود. مصرف این فرآورده ها در ساختمان کوره ها می باشد. که به صورت آجر، انواع ملات ها و پوشش های مختلف و فرآورده های ویژه، کلیه صنایعی که در مراحلی از روند تولید خود نیاز به درجه حرارت بالا دارد مثل صنایع ذوب فلز، ذوب شیشه، سیمان، صنایع شیمیایی و صنایع هسته ای مجبور به استفاده از این فرآورده ها می باشد.

3- فرآورده های زمخت Heavy clay:

عمدتا در ساختمان ها تنها به کار می روند آجر مشهورترین فرآورده این شاخه از صنعت است. انواع آجرها، لوله های فاضلاب، انواع سفال های سقف، کاشی های کف زمخت، ناودانی ها و قطعات مشابه؛ ماده اولیه این فرآورده خاک رس سرخ رنگ است.

4- فرآورده های ظریف Pottery:

الف) ظروف خانگی:

1- سفال

2- چینی نیمه زجاجی

3- چینی استخوانی

4- شیشه سرامیک ها؛

اگر چه ساختمان نهایی شیشه سرامیک بسیار شبیه به دیگر فرآورده ها سرامیکی است ولی روش ساخت آنها مشابه روش ساخت دیگر سرامیک ها نیست بلکه مشابه روش ساخت شیشه ها است.

ب) کاشی ها:

1- کاشی های دیواری به نسبت جذب آب که به طور معمول 12-15% استاندارد جهانی و 12-18% استاندارد ایرانی.

2- کاشی های کف که نسبت جذب آنها 2-5% استاندارد جهانی و 0-2% استاندارد ایرانی شناخته می شود.

ج) سرامیک های بهداشتی: کاربرد اصلی این نوع فرآورده ها به صورت دستشویی و کاسه توالت و... است. در ایران اصلاح سرامیک بهداشتی Sanitary ware به عنوان چینی های بهداشتی معروف هستند که این اصلاح غلطی است چرا که بدنه این نوع فرآورده ها همیشه از نوعی چینی نمی باشد.

د) عایق های الکتریکی: بیشتر در نیروگاه های برق وجود دارند.

________________________________________

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک های اکسیدی عبارت اند از:

برلیا (BeO)

تیتانیا (TiO2)

آلومینا (Al2O3)

زیرکونیا (ZrO2)

منیزیا (MgO)

 

سرامیک های غیر اکسیدی با توجه به ترکیبشان طبقه بندی می شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده اند:

1- نیتریدها: BN - TiN - Si3N - GaN

2- کاربیدها: SiC - TiC - WC

رنگ های سرامیکی:

به طور کلی ترکیبات عناصر واسطه در جدول تناوبی؛ مانند: وانادیم، کروم، منگنز، آهن، کبالت، نیل و مس به عنوان مواد رنگزا در لعاب کاری به کار می رود؛ مثلا:

اکسید کبالت = آبی تا سرمه ای

اکسید آهن = کرم رنگ

اکسید کروم = سبز و صورتی و قهوه ای

 

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی:

1- الکتریکی و مغناطیسی:

o عایق های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o دی الکتریک (BaTiO3)

o پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o نیمه رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o رسانای یونی (β-Al2O3)

o تاباننده الکترون (LaB6)

o ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2- سختی بالا:

o ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ زنی (2O3TiN-Al)

o مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3- نوری:

o فلورسانس (Y2O3)

o ترانسلوسانس (نیمه شفاف) (SnO2)

o منحرف کننده نوری (PLZT)

o بازتاب نوری (TiN)

o بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o انتقال دهنده نور (SiO2)

4- حرارتی:

o پایداری حرارتی (ThO2)

o عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o رسانای حرارتی (AlN - C)

5- شیمیایی و بیوشیمیایی:

o پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F،Cl))

o سابستریت (TiO2- SiO2)

o کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

 

6- فناوری هسته ای:

o سوخت های هسته ای سرامیکی

o مواد کاهش دهنده ی انرژی نوترون

o مواد کنترل کننده ی فعالیت راکتور

o مواد محافظت کننده از راکتور

 

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:54 شماره پست: 9

سراميک

● اطلاعات اوليه

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي ميشوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاومتر ميشوند. ظروف سفالي ، چيني و چينيهاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه ميباشند.

________________________________________

 

● تاريخچه

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينههاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان ميدهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاومسازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفادههاي فراواني از آن ميشود.

● مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه ميشود. خاک رس ، همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کانيهاي مختلفي يافت ميشوند.

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته ميشود.

▪ از نظر ساختار شيميايي: کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست ميآيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلالها و تقريبا گداز ناپذير ميباشند، سراميکناميده ميشوند.

نقش اجزاي سهگانه در سراميک

▪ خاک رس: موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکميشود.

▪ ماسه: قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش ميدهد.

▪ فلدسپار: در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشهاي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهندههاي موجود در محيط ، تغيير ميکند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقرههاي برق:

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده ميشود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي:

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده ميشود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي:

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل ميشود و خاصيت شکنندگي آن کم ميگردد و بر خلاف شيشههاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نميباشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نميکنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده ميشود که آن را اصطلاحا پيروسرام مينامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر ميگيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درميآورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطهور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت ميدهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مينويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي ميکنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت ميدهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزشتر و نوشته و طرح روي آن بادوامتر ميشود.

▪ لعابها در انواع زير وجود دارند:

ـ لعاب بيرنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چينيهاي بدلي ظريف بکار ميرود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه ميشود.

ـ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده ميشود.

ـ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپنيهاي بدلي معمولي بکار ميرود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه ميشود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در ميآورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطهور ميکنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب ميپوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و ميريزد.

● انواع چيني

چينيها در واقع از انواع سراميکمحسوب ميشوند و به دو دسته چينيهاي اصل يا سخت و چينيهاي بدلي تقسيم ميشوند.

● چينيهاي اصل:

▪ چيني ظرف: که ميتوان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود ميگيرد.

▪ چيني سيليسي: اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه ميشود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيومدار: اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه ميشود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چينيهاي بدلي: خمير اين نوع چينيها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چينيهاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چينيهاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چينيها خود به دو دسته تقسيم ميشوند:

بدل چينيهاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده ميشود.

بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بيرنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چينيها را از لعاب بيرنگ ورني مانند و شفاف ميپوشانند تا ظاهري مانند ● طبقهبندي کانيهاي رس

▪ کانيهاي سيليکاتي دو لايهاي

ـ کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان ميدهد. لايه اول شامل واحدهاي ۲-Si۲O۵ چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي ۲-Al۲(OH)۴ تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود ميآيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را ميسازد.

ـ هالويسيت : کاني ديگر ، هالويسيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

▪ کانيهاي سيليکاتي سه لايهاي

ـ مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهيهاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروههاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

ـ ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت ميباشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نميتوان براي آن در نظر گرفت.

● ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير ميباشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوهاي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره ميشوند. ماسه ، باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي ميشود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول ميشوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس ميشوند. ترکيبات واناديوم لکههاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد ميکنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري ميشوند.

● تاثير آب و هوا بر خاک رس

خاکها در مناطق گرم و شرايط آب و هوايي مرطوب جايي که زهکشي مناسبي ندارد، داراي ميزان بالايي از کانيهاي اوليه حل شده ميباشند که به کانيهاي رسي تبديل شدهاند. خاکهاي موجود در مناطق گرم و مرطوب ، ميزان بالايي از رس حتي در اعماق ۵ تا ۲۰ متري دارند. در حالت زهکشي مناسب ، کانيهاي رسي از درون سيستم خاک خارج ميشوند. بعضي کانيهاي رسي در اثر تجزيه و دگرساني کانيهاي اوليه نظير ميکاها تشکيل ميشوند.

● منشا تشکيل دهنده رسها

رسهاي درجا که در حين تشکيل خاک شکل ميگيرند.

رسهاي تغيير مکان يافته که در اثر فرسايش بيشتر حرکت کرده و مجددا در محل جديد نهشته ميشوند.

رسهاي تبديل شده که از رسهاي به شدت هوازده و فرسايش يافته تجمع کرده و در رسوبات و خاکها رسوب گذاري ميکنند.

رسهاي تشکيل شده جديد که در اثر تبلور مجدد رسهاي موجود در محلولها ، در خاک در حال تشکيل شکل ميگيرند.

● کانيهاي رسي

اين کانيها سيليکاتهاي آلومينيوم آبداري هستند که ساختمان ورقهاي داشته و مانند ميکاها ، از فيلوسيليکاتها ميباشند.

ساختمان کانيهاي رسي

لايهاي از چهار وجهيهاي (تتراهدرالهاي) Si _ O. در اين لايه ، هر چهار وجهي با چهار وجهي مجاورش ، سه اتم اکسيژن به اشتراک گذاشتهاند. واحد پايه است، اما Al ميتواند حداکثر جانشين نصف اتمهاي Si شود.

لايهاي متشکل از Al در موقعيت اکتاهدرال با يونهاي و بطوري که در عمل يونهاي بين دو لايه از يونهاي O/OH قرار ميگيرند. عناصر Mg ، Fe و ساير يونها ، ممکن است جانشين Al شوند.

▪ گيبسيت : لايه Al _ O/OH را لايه گيبسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از چنين لايههايي تشکيل شده است.

▪ بروسيت : لايه Mg _ O/OH را لايه بروسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از اين لايهها تشکيل شده است.

● تقسيم بندي ساختماني رسها

▪ گروه کانديت :

ساختمان دو لايه اي دارند يعني لايه تتراهدرال بوسيله يونهاي O/OH به لايه اکتاهدرال متصل است.

در آن جانشيني به جاي Al و Si صورت نميگيرد، لذا فرمول ساختماني آن است.

اعضا اين گروه کائولينت ، هالوئيزيت (کائولينيت آبدار) ، ديکيت ، ناکريت هستند.

فاصله بنيادي (فاصله بين يک لايه سيليس با لايه سيليس بعدي) ۷ آنگستروم است.

▪ گروه اسمکتيت :

ساختمان ۳ لايهاي دارند. بطوري که يک لايه اکتاهدرال مانند ساندويچ بين دو لايه تتراهدرال سيليس قرار دارد.

فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است و با جذب آب تا ۲۱ آنگستروم ميرسد.

اعضا اين گروه شامل مونتموريلونيت ، ساپونيت ، نانترونيت (وقتي Fe جانشين Al ميشود) و استونزيت (وقتي Mg جانشين Al شود) ميباشند.

▪ اعضاي گروه اسمکتيت :

ـ ورميکوليت : ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، ولي در آن تمام موقعيتهاي اکتاهدرال بوسيله و اشغال شده و جانشين شده است.

ـ ايليت : اين کاني نيز ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، اما به علت جانشيني به جاي در لايههاي تتراهدرال ، کمبود بار بوجود ميآيد که بوسيله که در موقعيتهاي بين لايهاي قرار ميگيرد، جبران ميشود. يونهاي ، و نيز در آن ديده ميشوند. فاصله بنيادي ۱۰ آنگستروم است.

ـ کلريت : ساختمان سه لايهاي (مثل ايليت و اسکمتيت) دارد، ولي لايههاي بروسيت (Mg _ O/OH) بين آنها قرار دارند. فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است.

منشا کانيهاي رسي در رسوبات يا سنگهاي رسوبي

ـ رسهاي موروثي يا وراثتي : اين رسها از انواع آواري هستند.

رسهاي تازه تشکيل شده (Neoformation) : اين رسها به صورت برجا و در اثر تهنشيني مستقيم از محلول يا از مواد سيليکاته آمورف و يا حاصل جانشيني هستند.

رسهاي تبديلي (Transformation) : رسهاي موروثي از طريق تبادل يوني يا تغيير منظم کاتيونها ، به رسهاي تبديلي ، تبديل ميشوند.

● فرايندهاي تشکيل دهنده انواع رسها

▪ محيط هوازدگي و تشکيل خاک : اصليترين محيط تشکيل رسها مخصوصا رسهاي موروثي يا وراثتي است.

▪ محيط رسوبگذاري : رسها از آب حوضه يا آبهاي حفرهاي تهنشين ميشوند (مخصوصا رسهاي تازه تشکيل شده).

▪ دياژنز و دگرگوني درجه پايين : در طول اين فرآيند انواعي از رسها (مخصوصا رسهاي تبديلي) حاصل ميگردند.

کانيهاي رسي در طول دياژنز اوليه و دياژنز نهايي و همچنين در طول دگرگوني تغيير يافته و حتي دگرسان ميشود. اصليترين فرايند فيزيکي که رسها را تحت تاثير قرار ميدهد، فشردگي (Compaction) است که باعث خروج آب و کاهش ضخامت آنها تا ۰،۱ ضخامت اوليه ميشود.

● انواع سيليکا

دياکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دياکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت ميشود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميکها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج ميباشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانهبندي کرده ، ميشويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

● نقش فلدسپارها در سراميکسازي

فلدسپارها خاصيت سيالکنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده ميکنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشهاي در توده اوليه است.

● انواع فلدسپارها در سراميک

۱) فلدسپار پتاسيم KO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۲) فلدسپار سديم Na۲O , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۳) فلدسپار کلسيم CaO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار ميروند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد اولیه سرامیکها-خواص سرامیکها-سرامیکهای ویژه-سرامیکهای مغناطیسی-سرامیکهای شیشه ای-ظروف لعابی-انواع چینی-کانیهای سیلیکاتی دو لایهای-منشا تشکیل دهنده رسها-کانیهای رسی-تقسیم بندی ساختمانی رسها-گروه کاندیت-گروه اسمکتیت-فرایندهای تشکیل دهنده انواع رسها-انواع سیلیکا-انواع فلدسپارها در سرامیک-

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:57 شماره پست: 10

سراميک

از زماني که انسان غارنشيني را به قصد يافتن مکان زيست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختماني سر و کار پيدا کرده بود. بديهي است که اين مواد از نوع موجود در طبيعت بود، مانند پوست براي بنا کردن خيمه و يا گل و سنگ براي تهيه مسکن دائمي . بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و ميخ و پيچ براي استحکام بنا استفاده کند و موادي مانند آهک ، ساروج و سيمان را براي اتصال محکم تر قطعات سنگ و يا چوب به يکديگر بکار بگيرد، ولي خاک رس مهمترين ماده اوليه تهيه بسياري از مصالح ساختماني است. خاک رس به صورت ناخالص در تهيه کوزه ، گلدان هاي گلي ، ظروف سفالي ، اشيا و لوله هاي سفالي ، سراميک، سيمان و به صورت خالص ، در تهيه ظروف چيني و ... مصرف مي شود.

________________________________________

 

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته مي شود.

▪ از نظر ساختار شيميايي:کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست مي آيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلال ها و تقريبا گداز ناپذير مي باشند، سراميکناميده مي شوند.

● نقش اجزاي سه گانه در سراميک

▪ خاک رس:موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکمي شود.

▪ ماسه:قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش مي دهد.

▪ فلدسپار:در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشه اي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده هاي موجود در محيط ، تغيير مي کند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقره هاي برق

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده مي شود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده مي شود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل مي شود و خاصيت شکنندگي آن کم مي گردد و بر خلاف شيشه هاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نمي باشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نمي کنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده مي شود که آن را اصطلاحا پيروسرام مي نامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر مي گيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درمي آورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطه ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت مي دهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مي نويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي مي کنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت مي دهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزش تر و نوشته و طرح روي آن بادوام تر مي شود.

● لعابها در انواع زير وجود دارند:

▪ لعاب بي رنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چيني هاي بدلي ظريف بکار مي رود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه مي شود.

▪ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده مي شود.

▪ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپني هاي بدلي معمولي بکار مي رود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه مي شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در مي آورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطه ور مي کنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب مي پوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و مي ريزد.

● انواع چيني

چيني ها در واقع از انواع سراميکمحسوب مي شوند و به دو دسته چيني هاي اصل يا سخت و چيني هاي بدلي تقسيم مي شوند.

▪ چيني هاي اصل

▪ چيني ظرف: که مي توان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود مي گيرد.

▪ چيني سيليسي:اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه مي شود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيوم دار:اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه مي شود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چيني هاي بدلي:خمير اين نوع چيني ها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چيني هاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چيني هاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چيني ها خود به دو دسته تقسيم مي شوند:

▪ بدل چيني هاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده مي شود.

▪ بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بي رنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چيني ها را از لعاب بي رنگ ورني مانند و شفاف مي پوشانند تا ظاهري مانند چيني اصل پيدا کنند.

کاشي و سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:59 شماره پست: 11

 

کاشي و سراميک از محصولات عمده خاک رس و سفال مي باشند کاشي هاي سراميکي سطوح مکان هاي بهداشتي در داخل منازل و همچنين بيمارستانها را به صورت فراگير در بر مي گيرند امروزه به علت تنوع طرح و اندازه از آنها در ساير فضاهاي عمومي و خصوصي استفاده مي کنند و به علت تنوع در مقاوت لعاب در محيط هاي شيميايي مختلف و فضاهايي مانند کارخانجات داراي محيط شيميايي و يا آزمايشگاه ها، کاشي تنها مصالح مورد مصرف مي باشد.

________________________________________

 

سراميک ها ممکن است لعاب دار و يا بدون لعاب باشند. لعاب کاشي ها در انوع مختلف در دسترس هستند لعاب مات، نيمه براق، براق، سفيد يا رنگي و گلدار، همچنين خشت کاشي نيز در ابعاد، اشکال متنوع داراي سطحي صاف يا بر جسته، زبر يا طرحدار مي باشد که بر حسب مورد ومحل مصرف انتخاب مي شوند. خشک کاشي را که به آن بسيکوييت مي گويند به کمک لعاب مورد نظر اندود مي کنند و اين لعاب به صورت گرد مخلوط شده در آب به صورت معلق ( سوسپانسيون ) مي باشد اندود مي کنند. خشت آماده شده وارد کوره پيش پخت و سپس کوره اصلي مي شود و پس از پخت درجه بندي و بسته بندي مي گردد. درجه بندي کاشي ها بر اساس کيفيت آن، در ابعاد خشمک و لعاب کاري تعيين مي گردد. کاشي بايد داراي لبه هاي قائم، ابعاد دقيق و لعاب يکنواخت و بدون پريدگي و خال باشد کاشي هاي لعابي با ضخامت 4 تا 12 ميليمتر بر حسب مکان مورد مصرف تهيه مي گردند. نوعي از اين کاشي ها که سطح زبر تري دارند منحصرا براي کف استفاده مي شوند سراميک هاي موزائيکي نيز نوعي از سراميک ها هستند که از قطعاتي با شکل هندسي و کوچک که به صورت شبکه اي بر روي ورقه اي از کاغذ گراف مخصوص در کنار هم قرار گرفته اند، تشکيل مي شوند. اين سراميک ها روي بستري از ملات قرار مي گيرند و پس از گرفتن ملات، روي آن را با آب خيس مي کنند تا کاغذ آن جدا شود وسپس با دوغاب دور آنها را پر مي کنند. به طور کلي در مورد کاشي و سراميک بايد مندرجات استاندارد شماره 25 ايران رعايت شود.

از دوغاب ماسه سيمان براي چسباندن کاشي لعاب دار و يا بدون لعاب روي سطوح قائم استفاده مي شود. نسبت حجمي اين دوغاب 5 :1 است و برا ي پر کردن بندها از دوغاب سيمان و پودر سنگ بهره مي برند. دوغاب را مي توان با ماده دافع آب مخلوط نمود. در بعضي از موارد براي چسباندن کاشي و سراميک از چسب هاي خميري مخصوص استفاده مي کنند. اين چسب ها غالبا بر روي ديوارهاي بتني يا گچي استفاده مي شوند. اين نوع مواد معمولاً در مقابل آب، اسيد و مواد نفتي مقاوم مي باشند. بايد در اجراي کاشي کاري مواردي مثل تراز، شاقول و قائمه بودن زوايا رعايت شود و به هنگام استفاده از دوغاب ماسه سيمان که با ساير ملات ها به خصوص گچ و خاک و کاه گل چسبندگي ندارند قبلا بايد ديوار به کمک ملات سيمان ساخته و يا اندود شده باشدو در اجراي کاشي کاري بايد کليه نکات آجر چيني مورد نظر قرار گيرد.

 

کاشي

خاک رس، نسبت به کاني ذاتي خود، به گروه کائولين ALO2, 2SO2,2H2O و و هالوزيتها al2o ,2SO2,4h2o ومونت مورفوفيت تشکيل شده است. کاشيها، بهترين مصالح موافق از نوع سراميک مي باشند که هم ارزان و هستند و هم استحکام و ظرافت و زيبايي آنها ذخيره کننده است. کاشي، داراي انواع مختلف ساده، براي سينه ديوار و انحنا دار براي شروع و انتهاي نبشها و نوع مخصوص قرنيز که کاشي را با حالت زيبايي، به سراميک يا موزائيک و سنگ کف مي رساند، مي باشد. کاشيها به صورت رنگارنگ و نقاشيها و صور مشبک و برجسته و يا يک طرح يا در کل به صورت تابلو و نوشته و غيره ساخته مي شوند. کاشي در کارخانجات کاشي سازي، با لعاب و رويه زدن و پختن در جا، با استحکام و اندازه هاي مختلف ساخته مي شود. لعابها معمولاً از کايولين، کوارتز، فلدسپاتها و با اضافه کردن گچ و اکسيد آهن گرفته مي شود که براي لوله هاي فاضلاب و غيره مصرف و در مورد رنگها از اکسيدهاي فلزات استفاده مي شود. اين مجموعه ها به صورت پودر آهن شده وبا دستگاه روي کاشي کشيده مي شود و در کارخانه خشک و پخته مي شوند و اين عمل کاشي را ضد آب مي کند. براي ممکن ساختن چسبندگي کاشي با ملات، آن را 5/1 تا 2 ميليمتر برجسته مي سازند. کاشي با ابعاد 10×10 الي 40×40 براي ديوارهاست. از جمله ساير موارد، نمي توان به مواردي نظير کاربردهاي بهداشتي مثل وان و روشويي و موارد ديگر که پس از لعاب دادن، بر روي آنهاکارهاي اضافه، انجام مي گيرد و به صورت سبک و تميز در مي آيند، اشاره کرد. کاشيهاي ديواري حداقل 6 ميليمتر و حداکثر 10 ميليمتر ضخامت دارند تا انقباض نداشته باشند کاشيها را 100 درجه گرما داده و فورا داخل آب 20-18 درجه قرار مي دهند، در اين قسمت احتمال ترک برداشتن آزمايش مي شود.

کاشيها در دماي 1250- 1200 درجه پخته شده و سپس از دادن لعاب، آنها را دوباره 1260 – 1100 درجه حرارت مي دهند. کاشيها طبق بند 7-4-2 – آيين نامه سازمان برنامه، از لحاظ نداشتن نقص، درجه يک و با داشتن چند خال 2/1 ميليمتر در رويه و لبه درجه 2 واگر اين اشکالات 3-2 ميليمتر باشد درجه 3 خوانده مي شوند.

خمير چسب کاشي و سراميک به جاي بتن ماسه يا دوغاب

اين ماده بصورت آماده قابل تحويل است براي نصب کاشي و سراميک بر روي ديواره هاي بتني و گچي و سيماني و انواع قطعات پيش ساخته و سطوح قديمي کاشي کاري شده، يعني کاشي روي کاشي و سراميک روي سراميک و يا هر سطح آماده اي، مورد استفاده قرار مي گيرد.

خمير چسب کاشي بر پايه رزينهاي صنعتي با کيفيت مورد لزوم ساخته مي شود و براي نصب کاشي و سراميک داخل ساختمان ها مورد مصرف قرار مي گيرد اين چسب پس از ساخته شدن در مقابل نفوذ آب، رطوبت و عوامل جوي، حرارت و يخبندان کاملا مقاوم مي باشد از ديگر مشخصات اين چسب اين است که نصب کاشي و سراميک را بسيار آسان نموده و داراي قدرت چسبندگي فوق العاده اي بر روي سطوح و خاصيت الاستيک کافي و انعطاف پذيري و مقاوم در قبال نشست، مخصوصاً ساختمان هاي بلند و در مورد تنش هاي ساختماني، لرزش و انقباض و انبساط ساختمان مي باشند از دو طريق سنتي و دوغابي و لقمه چسب موجود که باعث تجمع حشرات مضر مي باشند بهداشتي و يا صرفه تر مي باشد.

ميزان و طريقه مصرف :

مقدار مصرف بستگي به ميزان سطح زير کار ( زير سازي) دارد. هرچه سطح صاف و گونيايي تر باشد، مقدار مصرف کمتر مي شود. بهتر است چسب را با ماله دندانه دار بصورت افقي و عمومي چند بار به سطح کشيده آنگاه به دقت کاشي را نصب کرد. در سطوح صاف و يکنواخت ميزان مصرف 2 کيلوگرم بر متر مربع مي باشد. پس از کشيدن چسب روي سطح ديوار، در دماي معتدل ( حدود 20 درجه سانتيگراد ) بهرت است حداکثر ظرف مدت 20 دقيقه، نصب انجام گيرد اگر ديرتر از اين مدت زمان اجراي نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر دير تر از اين مدت زمان، اجرا نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر در چنين شرايط نصب انجام شود، اجرا کامل نبوده و قابليت چسبندگي صحيح نمي باشد. کاشي وسراميک ها بر روي سطوح تا مدت 2 ساعت قابليت جابجايي دارد. دماي محيط بايد درحدود 20 درجه سانتيگراد باشد و اگر درجه حرارت کافي نباشد بايد محيط گرم شود، سپس شروع به ا جرا کنيم. حداقل 60% در صد کاشي بايد آغشته به خمير يا چسب به ديوار بارشد. در حالت چسباندن کاشي بر روي کاشي قديمي بايد با نوک چکش تيشه دار، کاشي قديمي را مضرس نمود تا کار با کيفيت مطلوب صورت گيرد. شرايط نگهداري و انبار داري با هواي معتدل و به دور از يخبندان 5 ماه مي باشد.

پودر چسب کاشي و سراميک :

مشخصات : پودر چسب کاشي وسراميک بر پايه سيمان و ساير مواد شيميايي متشکله توليد شده و به منظور نصب کاشي و سراميک در کف يا ديواره هاي سيماني مورد استفاده قرار مي گيرد.

خواص : پودر مورد بحث، در مقابل نفوذ آب مقاوم بوده و به همين سبب مي تواند جهت نصب کاشي وسراميک در کف آشپزخانه، حمام، دستشويي و هر محلي در ساختمان مورد استفاده قرار مي گيرد.

شرايط کار : به دليل وجود مواد شيميايي تا 5+ درجه سانتيگراد قابل مصرف مي باشد و در صورت کم بودن درجه حرارت، يا احتمال کاهش دماي هوا در 24 ساعت آينده، بايد از اجراي کاشي کاري صرف نظر نموده و يا محيط را گرم نگه داشت، پودر کاشي و سراميک پس از خشک شدن داراي مقاومت در برابر حرارت از 30- تا 120 درجه سانتيگراد مي باشد.

مقدار و طريقه مصرف : براي مصرف چسب پودري، بايد قبلا يک پيمانه آب را داخل ريخته و سه پيمانه پودر را در حال بهم زدن اضافه نموده و پس از 15 دقيقه، خميري صاف و يکدست بدست مي آيد. زمان منتظر ماندن پيشنهادي تا ظاهر شدن خواص مواد مختلف شيميايي که در چسب پودري و جود دارد ضروري است.

توصيه لازم :

چسب آماده شده در مدت کمتر از يک ساعت، بايد مصرف شود، در غير اينصورت خشک شده وخراب مي شود. مقدار مصرف، بستگي به صاف يا ناصاف بودن زير سازي دارد ولي در حالت معمولي 3 کيلوگرم براي يک متر مربع مي باشد پس از انتقال بر روي سطح حداکثر تا 20 دقيقه باقي خواهد ماند پس از آن آن به علت تشکيل پوسته مخصوص بر روي آن حالت چسبندگي را از دست مي‌دهد. ماله مورد نياز چسب پودري و خميري شانه‌اي مخصوص بوده و از طرف شرکت سازنده تحويل مي‌گردد. چسب پودري در کيسه‌هاي 25 کيلويي به بازار عرضه مي شود.

 

سراميک

مواد آجر و سراميک و کاشي تقريباً به هم شباهت دارند و جزو سنگهاي مصنوعي محسوب مي گردند سراميک از مواد خام و معمولاً سنگهاي رسوبي که بيشتر از 40% Al2O3 دارند ساخته مي‌شود. سيلکات آلومينيوم بي آب mAl2O3nSiO2 که خواصشان با Fe, Ca , K , Mg, NA مقداري فرق مي کند، ‌به طور کلي خاک رس در دماي بيشتر از نقطه ذوب (80-1350 درجه) جزو طبقه نسوز قرار مي گيرد. ارزيابي کيفي مواد خام رابطه نزديکي با منشأ آنها دارد که هدف کار مهندسين مي باشد خاکهاي رس به نام رس آجر پزي جوشي با تخلخل لعابدار چيني و سراميکي وجود دارند. ذرات کوارتز فلدسپات، ‌ميکا و ديگر کانيها رس را غني مي‌کنند و بدون آن رس ضعيف خواهد بود. سراميک از انواع خاک رس ساخته مي‌شود و منظور از درست کردن گلي است که اول حالت پلاستيک داشته و پس از پخته شدن به صورت سنگ درآيد اضافه کردن بازالت و بلنديت و گرانيت حدود 8% و حدود 2% کرميت آن براي ريخته گري خوب است. آجر بنايي تنبوشه هاي کف و سوراخ دار براي زهکشي و سفال پوشش پشت بام ها از انواع سراميک هستند کاشيهاي ضد اسيد و موارد مختلف تزييني مخصوصاً به صورت کاشي معرق و تشت و گلدان و غيره از انواع سرايک مي‌باشند. سراميک توپر و ظريف سبک به صورت نماکاري کناره بخاريها، فرش کف، مقره شمع و وسايل بهداشتي مثل کاسه توالت و دستشويي وشبه موزائيک و حتي کاسه و بشقاب ساخته مي‌شوند به نوع سبک آن خاک اره مخلوط مي کنند که بعد از پخته شدن سوراخ دار مي‌ماند و از خاکهاي کائولن و رس و بان شيت (سرشو) و بگزيت و غيره که به ترتيب از پوسيده شدن سنگهاي آذرين فلدسپاتهاي گرانيتي ديوريتي و گابرووگنايس و پرفير که آب باران با CO2 هوا و اکسيد کربن CO2H2 بتدريج پوشانيده است سنگهاي کلسيم سديم و کاليم به صورت سيليکاتهاي آلومينيومي مانده که حدودا 50 درصد ماسه کارتزي دارد و براي خالصي آن را مي شويند يا در ماسه شورهاي گردنده درون آب مي چرخانند و اين آب کائولن ها را در حوضچه ها ته نشين کرده و صاف و خالص مي کنند که در اين صورت حدود 42 درصد سيليس SiO2، 40% اکسيد آلومينيوم دارد که در 750-450 درجه الي الي 800 درجه آب شيميايي آن تبخير شده و سخت مي شود و حرارت آن با ازدياد رس و اکسيد آهن بالا رفته تا 1200 درجه مي‌رسد. بهترين سراميک از اين نوع خاک بدست مي‌آيد. در سردشت، دره آستارا، فومن و.... خاکهاي فوق وجود دارند. سراميک انواع پوکه حدود 5% آب مي‌مکد و سخت (سراميک ) – که کمتر آب جذب مي‌کند را شامل مي‌شود. در فونداسيون تا سقف ساختمان در مراحل مختلف مصرف دارد. سراميک رنگهاي مختلف سفيد و زرد روشن دارد. نوع سفيد که پرسلن (Porcelain) خوانده مي شود داراي دو گونه دير ذوب و زود ذوب است. گونه دير ذوب آن داراي مواد اضافه شده اکسيد آهن و کوارتز و ماسه و ساير مصالح مي‌باشد. محصولات آنها در آجرنما، سراميک، موزائيک کف و لوله‌هاي فاضلاب مصرف دارد گونه زود ذوب آن که کوارتز و ماسه و آهک و مواد آلي اضافه شده دارد در آجرهاي سوراخدار و سبک مصرف مي‌شود. درجه پلاستيسيته سراميک به دانه بندي رس مربوط مي شود و با کم کردن مواد ماسه اي زياد مي‌شود. درشت آن که ماسه‌اي است 15/0 تا 5 ميليمتر و ريز آن تا 005/0 تا 15/0 ميليمتر مي‌باشد. سراميک ضد حرارت و صدا از تفاله کوره هاي بلند با فوران بخار و هوا فشرده و بر پايه مواد دولوميت و آهک رس دار و شيست و رس آهکي بوجود مي‌آيند، تفاله ها داراي اکسيدهاي Na2O2, NaO2, K2O2, P2O5, S, PbO, ZnO, FeS, Al2O3 ,TiO2, SiO2, CaO2 , CaO, MgO, MnO, Ca, N, Cu, F , Fe2O3, CeO3 مي باشد با 24 حرف قرنها نوشته بوجود آمده با چند علامت رايانه، قدرتهاي محاسباتي ميلياردي حاصل شده با مواد بالا در کيفيتهاي مختلف حرارت‌ها و درصدهاي متعدد، مي‌شود بي‌نهايت ترکيب درست کرد، براي اين است که هزاران سال است اين کار شروع شده و ادامه دارد و هر کس به دنبال بررسي سراميکهاي عهد عتيق و گذشته است

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:3 شماره پست: 12

 

کلمه سراميکاز Clay يا خاک رس گرفته شده است که در لاتين به آن Kerames گفته مي‌شود. اين واژه در اثر کثرت استعمال به سراميکتبديل شده است.

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي مي‌شوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاوم‌تر مي‌شوند. ظروف سفالي ، چيني و چيني‌هاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه مي‌باشند.

تاريخچه

________________________________________

 

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينه‌هاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان مي‌دهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاوم‌سازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفاده‌هاي فراواني از آن مي‌شود.

مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه مي‌شود. خاک رس ،‌ همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کاني‌هاي مختلفي يافت مي‌شوند.

طبقه‌بندي کاني‌هاي رس

کاني‌هاي سيليکاتي دو لايه‌اي

• کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان مي‌دهد. لايه اول شامل واحدهاي 2-Si2O5 چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي 2-Al2(OH)4 تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود مي‌آيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را مي‌سازد.

• هالوي‌سيت : کاني ديگر ، هالوي‌سيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

کانيهاي سيليکاتي سه لايه‌اي

• مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهي‌هاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروه‌هاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

• ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت مي‌باشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نمي‌توان براي آن در نظر گرفت.

ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير مي‌باشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوه‌اي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره مي‌شوند. ماسه ،‌ باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي مي‌شود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول مي‌شوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس مي‌شوند. ترکيبات واناديوم لکه‌هاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد مي‌کنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري مي‌شوند.

انواع سيليکا

دي‌اکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دي‌اکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت مي‌شود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميک‌ها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج مي‌باشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانه‌بندي کرده ، مي‌شويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

نقش فلدسپارها در سراميک‌سازي

فلدسپارها خاصيت سيال‌کنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده مي‌کنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشه‌اي در توده اوليه است.

انواع فلدسپارها در سراميک

1. فلدسپار پتاسيم KO , Al2O3 , 6SiO2

2. فلدسپار سديم Na2O , Al2O3 , 6SiO2

3. فلدسپار کلسيم CaO , Al2O3 , 6SiO2

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار مي‌روند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

منابع :

----------------------

www.parsidoc.com

دانشنامه رشد

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-طبقه‌بندی کانی‌های رس-کانی‌های سیلیکاتی دو لایه‌ای-کانیهای سیلیکاتی سه لایه‌ای-انواع سیلیکا-نقش فلدسپارها در سرامیک ‌سازی-انواع فلدسپارها در سرامیک-

نانوسراميک چيست ؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:5 شماره پست: 13

نانوسراميک چيست ؟

زمان ظهور نانوسراميک ها را مي توان دهه ۹۰ ميلادي دانست. در اين زمان بود که با توجه به خواص بسيار مطلوب پودرهاي نانوسراميکي، توجهاتي به سمت آنها جلب شد، اما روشهاي فرآوري آنها چندان آسان و مقرون به صرفه نبود. با پيدايش نانوتکنولوژي، نانوسراميک ها هرچه بيشتر اهميت خود را نشان دادند. در حقيقت نانوتکنولوژي با ديدگاهي که ارائه مي کند، تحليل بهتر پديده ها و دست يافتن به روشهاي بهتري براي توليد مواد را امکان پذير مي سازد.

شکل گرفتن علم و مهندسي نانو، منجر به درک بي سابقه اجزاي اوليه پايه تمام اجسام فيزيکي و کنترل آنها شده است و اين پديده به زودي روشي را که اغلب اجسام توسط آنها طراحي و ساخته مي شده اند، دگرگون مي سازد. نانوتکنولوژي توانايي کار در سطح مولکولي و اتمي براي ايجاد ساختارهاي بزرگ مي باشد که ماهيت سازماندهي مولکولي جديدي خواهندداشت و داراي خواص فيزيکي، شيميايي و بيولوژيکي جديد و بهتري هستند. هدف، بهره برداري از اين خواص با کنترل ساختارها و دستگاهها در سطوح اتمي، مولکولي و سوپرمولکولي و دستيابي به روش کارآمد ساخت و استفاده از اين دستگاهها مي باشد.

________________________________________

 

هدف ديگر، حفظ پايداري واسط ها و مجتمع نمودن نانوساختارها در مقياس ميکروني و ماکروسکوپي مي باشد. هميشه با استفاده از رفتارهاي مشاهده شده در اندازه هاي بزرگ، نمي توان رفتارهاي جديد در مقياس نانو را پيش بيني کرد و تغييرات مهم رفتاري صرفا" به خاطر کاهش درجه بزرگي اتفاق نمي افتند، بلکه به دليل پديده هاي ذاتي و جديد آنها و تسلط يافتن در مقياس نانو بر محدوديتهايي نظير اندازه، پديده هاي واسطه ا ي و مکانيک کوانتومي مي باشند.

● نانوسراميک ها

نانوسراميک ها، سراميک هايي هستند که در ساخت آنها از اجزاي اوليه در مقياس نانو (مانند نانوذرات، نانوتيوپ ها و نانولايه ها) استفاده شده باشد، که هرکدام از اين اجزاي اوليه، خود از اتمها و مولکولها بدست آمده اند. بعنوان مثال، نانوتيوپ يکي از اجزاي اوليه ا ي است که ساختار اوليه کربن c۶۰ را تشکيل مي دهد. به طور کلي فلوچارت سازماندهي نانوسراميک به شکل زير مي باشد :

بنابراين مسير تکامل نانوسراميک ها را مي توان در سه مرحله خلاصه کرد :

مرحله ۱) سنتز اجراي اوليه

مرحله ۲) ساخت ساختارهاي نانو با استفاده از اين اجزاء و کنترل خواص

مرحله ۳) ساخت محصول نهايي با استفاده از نانوسراميک بدست آمده از مرحله دوم

● ويژگيها

ويژگيهاي نانوسراميک ها را مي توان از دو ديدگاه بررسي کرد. يکي ويژگي نانوساختارهاي سراميکي، و ديگري ويژگي محصولات بدست آمده است.

▪ ويژگيهاي نانوساختارهاي سراميکي :

کوچک، سبک، داراي خواص جديد، چندکارکردي، هوشمند و داراي سازماندهي مرتبه ا ي.

▪ ويژگيهاي محصولات نانوسراميکي :

خواص مکانيکي بهتر: سختي و استحکام بالاتر و انعطاف پذيري که ويژگي منحصربه فردي براي سراميک هاست.

داشتن نسبت سطح به حجم بالا که باعث کنترل دقيق بر سطح مي شود.

دماي زينتر پايين تر که باعث توليد اقتصادي و کاهش هزينه ها مي گردد.

خواص الکتريکي، مغناطيسي و نوري مطلوب تر: قابليت ابررسانايي در دماهاي بالاتر و قابليت عبور نور بهتر.

خواص بايويي بهتر (سازگار با بدن).

▪ کاربردها :

نانوتکنولوژي باعث ايجاد تحول چشمگيري در صنعت سراميک گشته است. در اين ميان نانوسراميک ها، خود باعث ايجاد تحول عظيمي در تکنولوژي هاي امروزي مانند الکترونيک، کامپيوتر، ارتباطات، صنايع حمل ونقل، صنايع هواپيمايي و نظامي و … خواهندشد. برخي کاربردهاي حال و آينده نانوسراميک ها در جدول زير آمده است.آينده حال زمان نانوساختارها نانوروکش هاي چندکارکردي رنگ دانه ها پوليش هاي مکانيکي-شيميايي حايل هاي حرارتي حايل هاي اپتيکي (UV و قابل رؤيت) تقويت Imaging مواد جوهرافشان دوغاب هاي روکش ساينده لايه هاي ضبط اطلاعات پوشش ها و ديسپرژن ها سنسورهاي ويژه مولکولي ذخيره انرژي

(پيل هاي خورشيدي و باطري ها) غربال هاي مولکولي مواد جاذب و غيرجاذب داروسازي کاتاليست هاي ويژه پرکننده ها سراميک هاي داراي سطح ويژه بالا

نوارهاي ضبط مغناطيسي قطعات اتومبيل فعال کننده هاي پيزوالکتريک نيمه هادي ها ليزرهاي کم پارازيت نانوتيوپها براي صفحه نمايشهاي وضوح بالا هدهاي ضبط GMR

● نانوابزارهاي عملگر

شکل دهي سوپرپلاستيک سراميکها مواد ساختاري فوق العاده سخت و مستحکم سرماسازهاي مغناطيسي سيمان هاي انعطاف پذير مواد مغناطيسي نرم با اتلاف کم ابزارهاي برش WC/Co با سختي بالا سيمان هاي نانوکامپوزيت سراميک هاي تقويت شده «الگوريتم ها» و «تراشه» هاي کوانتومي محاسبات کوانتومي يک زمينه جديد و اميدوارکننده با قابليت بالقوه بالاي محاسباتي است، اگر در مقياس بزرگ ساخته شود. چندين چالش عمده در ساخت رايانه کوانتومي بزرگ مقياس، وجود دارد: بررسي و تصديق محاسبات و معماري سيستم آن.

قدرت محاسبات کوانتومي در قابليت ذخيره سازي يک حالت پيچيده در قالب يک "بيت" ساده نهفته است.

روش هاي نويني به منظور ساخت مدارهاي منطقي سطح پائين، سوئيچ کننده ها، سيم ها، دروازه هاي اطلاعاتي، تحت پژوهش و توسعه قرار گرفته اند که کاملاً متفاوت از تکنيک هاي حاضرند و به طور عميقي ساخت مدارهاي منطقي پيشرفته را تحت تأثير قرار مي دهند. از برخي از ديدگاه ها، در آينده اي نزديک، در حدود ۲۰ سال آينده، طراحان مدارهاي منطقي ممکن است به مدارهائي دسترسي پيدا کنند که يک بيليون بار از مدارهاي حال حاضر سريعترند.

مسائلي نظير طراحي، بکارگيري، تعمير و نگهداري و کنترل اين ابرسيستم ها به گونه اي که پيچيدگي بيشتر به کارآئي بالاتري منتهي شود، زماني که سيستم هاي منطقي شامل ۱۰۷، سوئيچ باشد،مهم است. به سختي ممکن است که آنها را به طور کامل و بي نقص، بسازيم، بنابر اين رسيدگي و اصلاح عملگرهاي شامل بررسي هزاران منبع خواهد بود. از اين رو طراحي يک سيستم با فضاي حداقل، حداقل هزينه در زمان و منابع، يک ارزش است. چنين سيستمي مي تواند در قالب "توزيع يافته"، "موازي" ويا در يک چهارچوب "سلسله مراتبي" قرار گيرد.

سخت افزارها و مدارهاي منطقي راه درازي را پيموده اند. ترانزيستورهاي استفاده شده در يک مدار ساده CPU چندين ميليون بار کوچکتر از ترانزيستور اصلي ساخته شده درسال ۱۹۴۷ است. اگر يک ترانزيستور حال حاضر با تکنولوژي ۱۹۴۷ ساخته شود نيازمند يک کيلومتر مربع سطح مي باشد (قانون مور)، در حالي که در ۱۰ الي ۲۰ سال آينده تکنولوژي موفق به گشودن راهي جهت توليد مدارهاي منطقي ۳ بعدي خواهد شد.

در اين ميان، چندين پرسش سخت و پژوهشي که در آکادمي ها وصنعت به آن پرداخته مي شود وجود دارد:

گرفتن پيچيدگي ها در تحليل روش هاي توليد SWITCH ،در روش هاي متولد شده به منظور مدل سازي چگونگي کارآئي آنها، در مدارهاي منطقي مورد نياز مهندسان، و امتيازات روش هاي نوين فناورانه بر روش هاي کلاسيک.

لحاظ کردن ملاحظاتي مبني بر تعداد سوئيچ ها در واحد سطح و حجم در درون ابزار (گنجايش)، تعداد نهائي سوئيچ ها در درون ابزار (حجم)، شرايط حدي عملگرها، سرعت عملگرها، توان مورد نياز، هزينه توليد و قابليت اعتماد به توليد و دوره زماني چرخه عمر آن.

پاسخ اين تحليل ها جهت پژوهش ها را به سمت روش هاي بهتر توليد سوييچ، هدايت خواهد کرد. ودر نهايت يافتن اين که چگونه يک روش ويژه در بهترين شکلش مورد استفاده قرار خواهد گرفت و نيز تحليل و تباين روش هاي مختلف توليد.

حرکت به سمت طراحي ظرفيت ابزار، جهت استفاده مؤثر از ۱۰۱۷ ترانزيستور يا سوئيچ است. چنين طراحي هائي در مقياس هاي مطلوب ، حتي بي شباهت در مقايسه با افزايش ظرفيت ابزارها خواهد بود.

طراحي هاي قويتر و ابزارهاي بررسي قوي تر به منظور طراحي "مدارهاي منطقي" با چندين مرتبه مغناطيسي بزرگتر و پيچيده تر.

طراحي پروسه هاي انعطاف پذيرتر جهت مسير توليد از مرحله طراحي منطقي، آزمايش و بررسي، تا بکارگيري در سخت افزار.

پروسه ها مي بايستي به قدري انعطاف پذير باشند که:

الف) توسعه اشتراکي درطراحي، آزمايش و ساخت ،به گونه اي که هيچ يک از اين گام ها تثبيت شده نباشد.

ب) توسعه طراحي، و بررسي به منظور کاوش يک روش نوين ساخت با هدف تقويت نقاط قوت و کم کردن نقاط ضعف .هر نوع از سيستم نانويي که توسط طراحان ساخته مي شود مي بايستي صحت عملکرد آن تضمين شود.

شاخص مقياس حقيقي و لايه هاي افزوده شده نامعين در سيستم هاي نانوئي، نيازمند انقلاب در طراحي سيستم ها و الگوريتم ها است. روش هائي که در زير معرفي مي شود، الگوريتم هائي هستند که به صورت بالقوه قادرند مسأله پيچيدگي محاسبات را کاهش دهند.

۱) بررسي مقياسي سيستم هاي نانوئي:

مانع بزرگي به نام« بررسي چند ميليون ابزار نانومقياس»، نياز به روش هاي انقلابي به منظور بررسي سيستم هائي که ذاتاً بزرگتر، پيچيده تر و داراي درجات نامعيني پيچيده تري هستند، را روشن مي کند. در ابتدا مروري کوتاه خواهيم داشت بر ضرورت "آزمايش مدل."[۱]

آزمايش مدل از روش هاي پذيرفته شده و رسمي در حوزه بررسي روش هاي ساخت است. اين حوزه شامل کاوش فضاي طراحي است به منظور ديدن اين نکته که خواص مطلوب در مدل طراحي شده حفظ شده باشد، به گونه اي که اگر يکي ازاين خواص، مختل شده باشد، يک""Counter Example توليد شود. Model Checking Symbolic بر مبناي [۲]ROBDDها يک نمونه از اين روش ها است.

بهرحال، BDDها به منظور حل مسائل ناشي از خطاي حافظه بکار گرفته مي شوند و براي مدارات بزرگتر با تعداد حالات بزرگتر و متغيرتر مقياس پذير نمي باشند.

دو روش عمده براي حل اين مسأله وجود دارد:

الف) يک روش حل مبتني بر محدود کردن آزمايش کننده مدل[۳] به يک مدار unbounded، است که به نام "unbounded model checking" يا UMC ناميده مي شود، به گونه اي که خواص آزمايش شده به تعداد دلخواه از Time-Frame" "ها وابستگي ندارد.

ب) روش ديگر مبتني بر مدل "مدار محدود[۴]" استوار است که به نام[۵] BMC ناميده مي شود در اين روش بررسي مدل با تعداد ويژه و محدودي از Time-Frame" "ها صورت مي گيرد.

ابتدا در مورد فرمولاسيون UMC که مبتني بر "رسيدن به سرعت در مراتب مغناطيسي" است و به وسيله تکنيک هاي مقياس پذير"BMC" پيروي مي شود، بحث مي کنيم و بالاخره اين که چهارچوبي را براي بررسي و لحاظ کردن درجات نامعيني به سيستم، معرفي مي کنيم.

۲) "UMC" مقياس پذير:

مزيت"UMC" بر "BMC" در کامل بودن آن است. روش "UMC" مي تواند خواص مدل را همانگونه که هست لحاظ کند زيرا اين روش مبتني بر قابليت آزمايش به کمک نقاط ثابت است. عيب اين روش در اين است که""ROBDD کاملاً به مرتبه متغيرها حساس است. ابعاد BDD مي تواند غيرمنطقي باشد اگر مرتبه متغيرها بد انتخاب شود. در پاره اي از موارد (نظير يک واحد" ضرب") هيچ مرتبه متغيري به منظور رسيدن به يک ROBDD کامل که نمايشگر عملکرد مدار باشد، وجود ندارد. به علاوه، براي خيلي از شواهد مسأله، حتي اگر ROBDD براي روابط انتقال ساخته شود، حافظه مي تواند هنوز در خلال عمل کميت گذاري، بترکد.

پژوهش هاي اخير بر بهبود الگوريتم هاي BDD جهت کاهش انفجار حافظه استوار و استفاده از خلاصه نگاري و تکنيک هاي کاهش، جهت کاهش اندازه مدل، تمرکز يافته اند.

"SAT Solver"ها ضميمه BDD ها مي شوند. روابط انتقال يک سيستم در قالب K، Time-Frame"" باز مي شود. "SAT" هابه ابعاد مسأله کمتر حساسند. اما به هر حال، SATها داراي يک محدوديت هستند و آن اين که خواص يک مدار را با تعداد محدودي (K)، مي سنجند.

اگر هيچ Countervecample در K، Time-Frame يافت نشد، هيچ تضميني براي همگرائي حل مسأله وجود ندارد.

BMC"" در مقايسه با UMC"" مبتني بر"BDD" ،کامل نمي باشد. اين روش مي تواند فقط "Counter Example"ها را بيابد و قادر به محاسبه خواص نمي باشد مگر آن که يک حد بر روي حداکثر اندازه Counter Example"" تعيين شود.

روشي براي ترکيب SAT-Solver و BDD به صورت فرمول CNF به کار گرفته شده است.

منابع :

----------------------

aftab.ir

وب سایت علوم پایه ( www.pmbs.ir )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

نانوسرامیک-نانوتکنولوژی،سنتز اجرای اولیه-خواص فیزیکی-بیولوژیکی-مقیاس میکرونی-مکانیک کوانتومی- الگوریتم پارازیت نانوتیوپها -

جايگاه صنعت سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:7 شماره پست: 14

جايگاه صنعت سراميک

پيشرفت صنعت سراميک در جهان کنوني و گسترش آن در تمامي شئونات زندگي ماشيني، اعم از مصارف خانگي و مصارف صنعتي به گونه‌اي اعجاب‌انگيز رو به فزوني است. اگر در گذشته نه چندان دور لفظ سراميک بيانگر ظروف و سرويس‌ بهداشتي بود، اما امروز با پيشرفت علم سراميک هم¬اکنون از دنياي پر رمز و راز الکترونيک موجودي ظريف چون ترانزيستور تا آجر نسوز، از کارد ميوه¬خوري گرفته تا بدنة موتور اتومبيل، از قطعات حساس موشک و سفاين فضايي تا فنرهاي سراميکي و هزاران قطعه کوچک و بزرگ در صنايع نساجي، شيميايي، الکترونيکي، الکتريکي، ماشين‌سازي و بطور اعجاب‌انگيز در زمينه پزشکي خصوصاً ارتوپدي صنعت سراميک حضور خود را مي‌نماياند.

________________________________________

 

آري اعجاب‌انگيز است که از مشتي خاک و گل، موجودي خلق مي‌شود که از فولاد سخت‌تر، عايق در مقابل هزاران ولت جريان الکتريسته، برنده‌تر از تيزترين تيغ‌ها، فرم‌پذير به هر شکل دلخواه، مقاوم در مقابل انواع اسيدها و در دماي بالا غيرقابل نفوذ و در عين حال اگر بخواهيم، فوق¬هادي نرم همچون يک رشته نخ، قابل انعطاف همانند يک فنر و نشکن چون پلاستيک را بوجود آوريم.

از خود سؤال مي‌کنيم آيا تنها اين قدرت اعجاب‌انگيز بشر است؟

پاسخ منطقي و منصفانه اين است: که هرگز، زيرا اين قدرت عظيم خداوندي است که در خاک کره زمين اين همه توانايي را نهاده است که انسان خاکي با تلاش و کوشش خود قادر به کشف اين همه قوانين پيچيده حاکم بر طبيعت گردد.

وسعت صنعت سراميک، در حالي که بيش از چهار هزار سال از قدمت آن مي‌گذرد، بگونه‌اي است که تا هزاران سال ديگر قدرت مانور کشفيات جديد را در خود جاي مي‌دهد. انقلاب بعد از الکترونيک در جهان صنعت، انقلاب سراميک بوده تا جائي که ميليون¬ها کتاب و مراکز بي‌شمار تحقيقاتي را به خود اختصاص داده است و نيز علم و تکنولوژي را در هر روز شاهد يک اختراع، کشف و تحول جديد نموده است. در صنعت سراميک کشور ما، خصوصاً در بخش کاشي، اکثر محققان بر اين باورند که سابقه ساخت سنتي آ‌ن و همچنين بکارگيري لعاب و رنگ جهت تزئين داراي قدمتي چندين هزار ساله مي‌باشد ولي در زمينه توليد به صورت امروزي به خصوص در بخش چيني مظروف و بهداشتي و همچنين تکنولوژي ماشين‌آلات آن جوان مي‌‌باشد. هر چند که در سال¬هاي اخير اين صنعت از رشد قابل توجهي برخوردار بوده است اما همچنان براي رسيدن به قله موفقيت در اين صنايع و جبران کمبودهاي موجود، تلاش و همت همه متخصصين، خصوصاً اساتيد دانشگاه¬ها، مديران خلاق، مسئولين دلسوز دولتي و سرمايه‌گذاران وطن‌پرست و انساندوست را مي‌طلبد.

استانداردهاي ملي

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:9 شماره پست: 15

استانداردهاي ملي    

به موجب بند يک مادۀ 3 قانون اصلاح قوانين و مقررات موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران ، مصوب بهمن ماه 1371 تنها مرجع رسمي کشور است که وظيفه تعيين، تدوين و نشر استانداردهاي ملي (رسمي) ايران را به عهده دارد.

اين موسسه از اعضاي اصلي سازمان بين المللي استاندارد (ISO)، کميسيون بينالمللي الکتروتکنيک (IEC) و سازمان بينالمللي اندازه شناسي قانوني (OIML) است که با رعايت موازين پيشبيني شده در قانون، براي حمايت از مصرفکنندگان، حفظ سلامت و ايمني فردي و عمومي، حصول اطمينان از کيفيت محصولات و ملاحظات زيستمحيطي و اقتصادي، اجراي بعضي از استانداردهاي ملي ايران را براي محصولات توليدي داخل کشور و / يا اقلام وارداتي، با تصويب شوراي عالي استاندارد، اجباري نمايد.

در بحث استانداردهاي مرتبط با صنعت کاشي سراميکي اساسا دو گروه از استانداردها در کشور ما مورد توجه مي باشند

الف ) استانداردهاي بين المللي که کميته متناظر با موضوع کاشي سراميکي و شماره 189 از طرف موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران مسئوليت مشارکت در تدوين آنها را بر عهده دارد

ب ) استانداردهاي ملي که در موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني مسئوليت تدوين آنها را برعهده دارد.

سيستم نشر اطلاعات فناوري سراميک هاي پيشرفته در راستاي ترويج فرهنگ استفاده از استانداردها در صنعت کاشي و سراميک کشور و از سوي ديگر توجه به حقوق مصرف کنندگان و ذينفعان اين حوزه، دسترسي به استانداردهاي ملي مرتبط با صنعت کاشي و سراميک را در اين بخش براي کاربران فراهم آورده است.

اين فهرست بر اساس سال تصويب استانداردهاي مذکور در کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني و در تعامل با موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران تکميل خواهد گرديد.

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1389

 

سنگ هاي ساختماني، گرانيت، ويژگي ها

سراميک هاي پيشرفته - عملکرد خود تميز شوندگي مواد فتوکاتا ليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته - تعيين ميزان ذرات درشت در پودرهاي سراميکي با روش الک تر - روش آزمون

شيشه و شيشه سراميک ها - روش آزمون

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار و مواد خام حاوي کروم قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت دوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت سوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت سوم

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1388

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين انبساط رطوبتي

کاشي هاي سراميکي، تعيين ميزان سرب و کادميوم آزاد شده از کاشي لعابدار

کاشي هاي سراميکي، تعيين ابعاد و کيفيت سطح

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت سايش سطحي کاشي هاشي لعاب دار

چسب هاي کاشي، تعيين تغيير شکل متقاطع چسب ها و گروت ها سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين مقاومت چسبندگي کششي چسب هاي سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين زمان باز

چسب هاي کاشي ، تعيين لغزش

چسب هاي کاشي ، صفحات بتني براي آزمون

چسب هاي کاشي، تعيين قابليت ترکنندگي

چسب هاي کاشي، الزامات طبقه بندي و شناسايي

چسب هاي کاشي ، تعيين مقاومت چسبندگي برشي چسب هاي ديسپرسي

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت شيميايي ملات هاي رزيني

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت در برابر سايش

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت فشاري و خمشي

گروت هاي کاشي، تعيين جذب آب

کاشي کاري ديوار و کف، آيين کار طراحي و نصب کاشي ها و موزاييک هاي سراميکي کف

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت خمشي سراميک هاي يکپارچه در دماي افزايش يافته

سراميک هاي پيشرفته ، سختي سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته ، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط روش تيغه شياردار

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مشخصات سايش سراميک هاي يکپارچه توسط روش توپي در ديسک

سراميک هاي ظريف، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط ترک سطحي با خمش

سراميک هاي پيشرفته ، مساحت سطحي ويژه پودرهاي سراميکي به وسيله جذب گاز

سراميک هاي پيشرفته ، فعاليت ضد باکتري مواد فتوکاتاليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته ، توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي توسط روش پراش ليزر

سراميک هاي پيشرفته ، خزش کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چسبندگي پوشش هاي سراميکي به وسيله آزمون خراش

سراميک هاي پيشرفته ، تعيين ضخامت لايه سراميک توسط نيمرخ سنج با کاونده تماسي

سراميک هاي پيشرفته، مقاومت برشي بين ورقه اي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف پيوسته

سراميک هاي پيشرفته ، رفتار فشاري کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي ، چرخه خستگي خمشي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چگالي توده اي پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، عملکرد پالايش هواي مواد فتوکاتاليتيک نيمه رسانا

سراميک هاي پيشرفته، استحکام خمشي سراميک هاي يک پارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته، تعيين چگالي مطلق پودرهاي سراميکي با پيکنومتر

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مقاومت خوردگي سراميک هاي يک پارچه در محلول هاي اسيدي و قليايي

سراميک هاي پيشرفته ، آماده سازي نمونه براي تعيين توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، ارزيابي چسبندگي پوشش هاي سراميکي به روش ايجاد فرو رفتگي (خراش ) راکول

سراميک هاي پيشرفته ، تحليل ويبول براي داده هاي استحکام

سراميک هاي پيشرفته ، مدول الاستيک سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق با تشديد صوتي

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1387

 

سراميک هاي پيشرفته، رفتار تنش- کرنش کششي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه با روش تيغه تک لبه ترک دار

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري عبور نور از لايه هاي سراميکي با زير لايه هاي شفاف

سراميک هاي پيشرفته، سامانه طبقه بندي

سراميک هاي پيشرفته ، واژه نامه

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1386

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر انبساط حرارتي- رطوبتي (اتوکلاو)

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر يخ زدگي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت خمشي و نيروي شکست

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابرضربه با اندازه گيري ضريب ارتجاعي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر شوک حرارتي

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چگالي و تخلخل ظاهري

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري مقاومت اکسيداسيون سراميک هاي غير اکسيدي يک پارچه

 

 

گزارشي از نوزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:11 شماره پست: 16

 

مابقي تصاوير در ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلمات کلیدی:

•    وزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

 

کاشیکاری و نصب سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:12 شماره پست: 17

قبل از اقدام به كاشيكاري ديوارها، بايد وضع ديوارها به لحاظ تراز و شاقول بودن

و همچنين قائمه بودن زوايا كنترل شود و چنانچه نواقص و اشكالاتي در زيرسازي

وجود داشته باشد، بايد آن را مطابق نظر دستگاه نظارت مرتفع نمود.روي

سطوحي كه براي كاشيكاري در نظر گرفته شده است، نبايد پوششي از

كاهگل، گچ و خاك، گچ يا هر نوع ملات ديگري غير از ماسه و سيمان وجود داشته

باشد. اگر ملات مصرف شده در بندكشي آجرهاي ديوار، ملاتي غير از ماسه و

سيمان باشد، بهتر است لااقل 24 ساعت قبل از اقدام به كاشيكاري، سطح ديوار

با ملات ماسه سيمان (به نسبت 6 ماسه و 1 سيمان، يا 10 ماسه و 1 سيمان)

به طريق گلنم (پاشيدن ملات) به ضخامت 3 تا 5 ميليمتر پوشانده شود. موارد

فوق براي مواقعي است كه كاشيكاري با دوغاب‌ريزي انجام مي‌شود.

كاشي را نبايد قبل از نصب، مدت زيادي در آب قرار داد كه زنجاب شود، فقط كافي است كاشي را در آب فرو برده و به كار برد. عرض بند در كاشيكاري حوضها و استخرها هميشه بايد 2 تا 3 ميليمتر باشد تا بندها به وسيله ملات پر شود. فضاي بين ديوار و كاشي به طور متوسط 3 سانتيمتر بوده و بايد به نحوي از ملات پر شود كه ملات كاملاً سطح پشت كاشي را بپوشاند. ريختن خرده آجر، گل رس (كه غالباً براي چسباندن كاشي به كار مي‌رود) و مانند اينها به پشت كاشي، ممنوع است.

در حمام، دستشوئي و مانند آن كه عايقكاري در بدنه ديوار قرار دارد، حتماً بايد روي عايقكاري توري سيمي، نصب و كاملاً به ديوار محكم شود. عايقكاري پشت كاشيكاري، نبايد چروك خورده باشد. بهتر است در تهيه ملات از مصرف سيمان سفيد خودداري كرد. چنانچه اجباراً در ساختن ملات از سيمان سفيد استفاده شود، بايد به جاي ماسه، پودر كوارتز (سنگ شيشه) به كار رود. بهترين نسبت براي مخلوط كردن سيمان سفيد و كوارتز نسبت يك سيمان و 6 پودر كوارتز تا يك سيمان و 10 پودر كوارتز مي‌باشد.

نبايد كاشي ديواري را در اماكني كه در معرض يخزدگي قرار مي‌گيرد، به كار برد.

نصب سراميك:

سراميك را روي بستري از ملات كه در بالا توضيح داده شد، قرار داده و با تخته ماله سطح آن را صاف مي‌كنند. بايد توجه داشت كه هنگام چسباندن سراميك، اندود رويه (ملات) نبايد گيرش خود را آغاز كرده باشد، زيرا در آن صورت سراميك كاملاً به ملات نچسبيده و بعداً جدا خواهد شد.

پس از نصب سراميك، و گيرش ملات، سطح سراميك را آب مي‌زنند تا كاغذ روي آن جدا شود و پس از آن با دوغاب، درز آنها را پر مي‌كنند. ممكن است سراميكها روي كاغذ نبوده و جدا باشند كه در آن صورت نصب سراميك، دانه دانه و با دقت فراوان پهلوي يكديگر انجام مي‌شود. در اين حالت بايد سطح به دست آمده كاملاً صاف و يكنواخت باشد. شكل سراميك، مربع، مستطيل، شش‌گوشه و مانند اينهاست.

ـ بندكشي

ميزان دوغاب سيمان و پودر سنگ براي پر كردن بندها به اندازه سراميكها بستگي دارد. دوغاب مصرف شده براي بندكشي همواره بيشتر از حجم فضاي خالي است، زيرا مقداري از دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري باقي مي‌ماند كه پاك مي‌شود و مصرف مجدد ندارد و لذا حجم دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري با احتساب دورريز به ميزان يك ليتر در هر مترمربع پيشنهاد مي‌شود. در بندكشي مي‌توان متناسب با رنگ سراميك از رنگهايي استفاده كرد كه به زيبايي سراميك بيفزايد.

ـ مراقبت ضمن گيرش

حداقل تا سه روز بعد از نصب سراميك نبايد به آن ضربه مكانيكي وارد آيد و درجه حرارت فضايي كه سراميك شده، نبايد از 5+ درجه سانتيگراد كمتر شود. در صورت لزوم پس از گيرش اوليه ملات بندكشي، آب دادن سراميك در چند نوبت كمك شاياني به ازدياد مقاومت مي‌نمايد.

کلمات کلیدی:

* كاشيكاري، سيمان، نصب سراميك،كاشی، سرامیك، كاشی گلچین، كاشی عمارت، كاشی نوآوران، كاشی باستان، مجتمع كاشی میبد، نازسرام، كاشی رباط، كاشی خیام، كاشی اطلس، كاشی نارین، كاشی اورست، كاشی عقیق، گرانیت آریا، كاشی یزد، كاشی میبد، سرامیك میبد،كاشيكاري،بندكشي،گرانيت

تاریخچه کاشی و سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:13 شماره پست: 18

لغت سرامیک از کلمه یونانی « کراموس » به معنی سفال یا گل پخته گرفته شده است و در واقع برای معرفی سرامیک باید گفت که عبارتست از هنر و علم ساختن و کاربرد اشیای جامد و شکننده ای که ماده اصلی و عمده آن خاکها می باشند .

تاریخچه کاشی و سرامیک

سفالگري از جمله باستاني ترين هنرهاي بشري و در واقع سرمنشاء هنر توليد كاشي و سراميك كه نخستين آثار اين هنر در ايران به حدود 10/000 سال قبل از ميلاد مي رسد كه به صورت گل نپخته بوده و آثار اولين كوره هاي پخت سفال به حدود 6000 سال قبل از ميلاد بر مي گردد . ادامه پيشرفت در صنعت سفالگري منجر به تغييراتي در روش توليد كه شامل تغيير كوره ها ، اختراع چرخ كوزه گري و هم در كيفيت مواد سفالگري نظير رنگ آميزي و لعاب كاري بوده است . زمان آغاز لعابكاري كه امكان ضد آب كردن و همچنين نقاشي كردن و زيبا سازي ظروف و سفال ها و تهيه كاشي را مقدور مي كرد به حدود 5000 سال پيش مي رسد . كاستيها روش و دانش لعاب كاري را از بابل به نقاط ديگر ايران رواج دادند . بعد از اسلام با تشويق استفاده از ظروف سفالي و سراميكي به جاي ظروف فلزي ، طلا و نقره صنعت سفالگري رشد تازه اي يافت و از صنعت سفال سازي و كاشي سازي براي آرايش محراب مسجد ، ضد آب كردن ديوار حمام ها ، ايجاد حوض و آب نما و انتقال ظروف و .خمره و لوازم و كوزه ها همچنين ، شيب بندي بام ها استفاده شده است .Image

ساختار سراميك

لغت سراميك از كلمه يوناني « كراموس » به معني سفال يا گل پخته گرفته شده است و در واقع براي معرفي سراميك بايد گفت كه عبارتست از هنر و علم ساختن و كاربرد اشياي جامد و شكننده اي كه ماده اصلي و عمده آن خاكها مي باشند ( اين خاكها شامل : كائولن و خاك سفال است ) . صنعت سراميك در واقع محدود به ساخت ظروف و وسايل و قطعات سفالي ساده گذشته نيست و كاربردي شگرف در همه ابعاد تمدن و تكنولو?ي نوين بشر امروز دارد . روش ساخت و تهيه .كليه وسايل سراميكي تقريبا يكي است و بسته به كاربرد ، تفاوتهاي جزئي در روش توليد دارد .

لعاب دادن كاشي و سراميك

براي آنكه سطح جسم درخشنده ، صاف و زيبا ، ضد آب ، ضد شيميايي و در صورت نياز آراسته شود روي آن را پس از خنك كردن با يك لايه نازك لعاب مي پزند . لعاب ( رنگ معدني ) به حالت مايع روي جسم خشك شده اندود مي شود . لعابها اصولا مواد معدني و سيليسي هستند كه يك لايه شيشه اي مانند در سطح خارجي سراميك .تشكيل مي دهند .

كاربرد سراميك ها

،استفاده از سراميك در كف سازي و نماسازي يا در توليدات وسايل بهداشتي و مصالح ساختماني نظير انواع آجر سفال هاي تزئيني داخل و خارج ساختمان سفال هاي بام ساختمان ، كانالهاي فاضلابي ، سفالهاي ضد اسيدي همه از سراميكهايي است كه از ديرباز تهيه و مصرف مي شده همچنين كاربرد سراميك در صنايع مختلف نظير تهيه وسايل مقاوم در برابر حرارت و الكتريسيته ، فيوزهاي الكتريكي ، شمع اتومبيل ، ريخته گري ، تهيه المانهاي حرارتي بسيار دقيق ، وسايل فضايي ، سمباده ، براده برداري ، تراشكاري ها ريخته گري فوق دقيق ، آجرهاي نسوز ، مقره هاي الكتريكي ، المانهاي تصفيه آب ، پوسته موتور ، گرافيت ، بتن ، مواد نسوز ، بدنه سفينه هاي فضايي ، انواع سيمانها ، محصولات شيشه اي و هزاران كاربرد ديگر كه روز به روز بر اهميت سراميك مي افزايد .

كاشي و كاربرد آن

.كاشي يكي ديگر از محصولات سفالين و سراميكي است كه بویژه در ساختمان كاربرد و اهميت ویژه اي دارد كاشي براي تزئينات داخل و خارج ساختمان و همچنين براي بهداشت و عايق رطوبت به كار مي رود . كاشي .تزئيناتي خارج ساختمان را بویژه در اماكن مذهبي به كار مي برندد . كاشي را در ابعاد و اندازه هاي گوناگون توليد مي كنند . كاشي كف و ديواري را در ابعاد زير 2×2 و 2 × 1 تا پنجاه در پنجاه سانتيمتر توليد مي كنند كه با رنگهاي گوناگون مي تواند يك نقاشي را در محل نصب نيز نشان دهد .كيفيت كاشي بايد به نحوي باشد كه تغييرات ناگهاني درجه حرارت 100 ـ 20 درجه سانتيگراد را به خوبي تحمل كرده و هيچگونه آثار ترك در بدنه و يا لعاب آن ظاهر نشود . كاشي ديواري را براي حفظ بهداشت و رطوبت در آشپزخانه ، محيط هاي بهداشتي ، حمام و دستشويي استفاده مي كنند . كاشي كف را نيز به علت ضد سايش بودن و مقاومت حرارتي و الكتريكي بالا در آشپزخانه ها ، حمام ها ، آزمايشگاهها ، رختشويخانه ها و كارخانجات .شيميايي به كار مي برند همچنين كاشي بايد داراي ابعاد صاف و گوشه هاي تيز باشد .

توليدي كاشي و سراميك در ايران

در سالهاي اخير كارخانجات توليد كاشي و سراميك ديوار و كف زيادي در ايران ايجاد شده اند و تحول بزرگي در اين صنعت بوجود آمده است و همچنين در مورد توليد وسايل بهداشتي و ظروف چيني و كارخانه مقره سازي كه در ايران فعال مي باشند و توانسته اند ظرف سي سال اخير توليد كاشي و سراميك را ازتوليد كم و سنتي و نيمه .صنعتي به حدود 70 ميليون متر مربع برسانند .

کلمات کلیدی:

* میبد، نارین قلعه، ابوالفضل رشیدالدین میبدی، قاضی میرحسین میبدی،حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی، آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدیایری، فیروزآباد، مهرجرد، بیده، کاروانسرا، یخچال خشتی، چاپارخانه، آب انبار، برج کبوتر، خورشید خانم، زیلوبافی، قنات،كاشيكاري، س

پیشینه ميبد

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:14 شماره پست: 19

پیشینه

این شهر دارای پیشینه‌ای چندین هزار ساله است. این شهر دومین مرکز شهری و تجاری استان یزد محسوب می‌شود و به واسطه بافت تاریخی ارزشمند خود تمام شهر در فهرست آثار تاریخی ایران به ثبت رسیده. لازم به ذکر است شهرک جهان آباد نیز از عمده ترین مراکز صنعتی این شهر می‌باشدواین شهرستان با تولید نیمی از کاشی وسرامیک کشور قطب این محصول محسوب می‌شود. میبد یکی از کانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است. روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. (شهرهای ایران، پیکولوسکایا) دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص از دیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی پاره‌سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخوردار بوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است

در مورد نام میبد سه نظر وجود دارد: ۱- در روزگارانی که میبد شهری بندری و مهم و دارای تاکستانهای بسیار وسیعی بوده‌است انگور این تاکستان‏ها به جاهای دیگر صادر می‏شده و لذا آن را صاحب می‌(می‌+ بد) نامیده‏اند. ۲-می بد همان تغییر یافته «موبد» در دین زرتشت می‏باشد. ۳-یزدگرد سوم دارای سه سردار نامدار به نامهای میبدار، بیدار و عقدار بوده که هر کدام به آبادانی میبد، بیده و عقدا کوشیده ‏اند. درتاریخ محلی یزد شهرساسانی میبد به عهد چند تن ازشاهان این خاندان ازجمله یزدگرد، قباد و انوشیروان نسبت داده‌اند و به نام یکی ازسرداران و یا فرزندان شاه می‌خوانند از جمله آنکه یکی ازسرهنگ‌های یزدگرد را بانی شهردانسته‌اند اما احمد کاتب روایتی دارد که بنای مدینه میبد به عهد پادشاهی قباد نسبت داده‌است. بنای مدینه میبد به واسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدینه میبد تمام کرد او را «موبدگرد» نام نهاد و به مرور ایام (گرد) را محذوف کردند و موبد را میبد گفتند. به طورکلی نام میبد (میبذ) به نوبه خود مهرو نشانی ازدوره ساسانی است، به روایتی دیگر به دلیل مساعد بودن آب و هوای این شهر یکی از سرهنگان یزدگرد همان مهبود ازسپهبدان نامدار عهد قباد و انوشیروان در این شهرسکنی گزیده و نام این شهر درگذر زمان بعد از دگرگونی میبد تغییریافته‌است.البته دیدگاه دیگری بر این باور است که این سرهنگ لقب میبدار را به واسطه فرماندهی این ناحیه بدست اورده‌است نه اینکه میبد بواسطه این سرهنگ. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

مقدمه

میبد کهن‏ترین شهرستان استان یزد و از کهن‏ترین شهرهای ایران به شمار می‏آید. کاوشهای باستان‏شناسی اخیر در محدوده نارین قلعه، قدمت آن را فراتر از هفت هزار سال نشان می‌دهد. میبد یکی از قطب‏های محور تمدنی ایران باستان به شمار می‏رود. بخشی از این محدوده تمدنی که از شمال به جنوب شرق ایران امتداد داشته، شامل ری، تپه‌های سیلک کاشان، نایین، عقدا، میبد، یزد، کرمان، بم و.... می‏باشد. حدود ۶۰۰ بنای ارزشمند در میبد شناسایی شده‌است که از این تعداد ۵۱ بنا تاکنون به ثبت آثار ملی رسیده و نزدیک به ۷۰ بنا نیز در حال ثبت شدن است. آن چه که میبد را از بسیاری از شهرهای دیگر متمایز می‏کند بافت نسبتا سالم و دست‏ نخورده تاریخی این شهر است که هنوز دارای حیات بوده و مردمان درآن زندگی می‌کنند. این ویژگی‏های منحصر به فرد سبب شده تا میبد به عنوان تنها و نخستین شهر ایران به ثبت آثار ملی برسد. یعنی تمام باغ شهر میبد (بافت تاریخی و باغهای اطراف آن) به عنوان اثری باستانی و ملی شناسایی و اعلام گردیده‌است. میبد در زمان‏های گذشته یک شهر بندری و یکی از ایستگاههای مهم در شاهراه باستانی جاده ابریشم بوده‌است که از کشور چین آغاز و به رم در کشور ایتالیا ختم می‏ شده‌است. سفالگری و زیلو بافی از صنایع و هنرهایی است که قدمت آن به زمان‏های به یاد نیامدنی این خطه برمی‏گردد. -->

میبد و صنعت

اساس اقتصاد شهر میبد بر صنعت استوار است. مهمترین صنایع میبد عبارتند از سفالگری، کاشی و سرامیک و ذوب آهن. کارخانه ‏های متعدد کاشی و سرامیک سازی، میبد را به قطب صنعت کاشی و سرامیک ایران تبدیل کرده‌است. هم اکنون بیش از یک چهارم کاشی ایران در میبد تولید می‏شود. سفالگری پیشه دیرینه مردمان این دیار بوده‌است و امروزه نیز سفال میبد به سرتاسر دنیا صادر می‏شود. به طور کلی رونق صنعت سفالگری و کاشی و سرامیک در میبد را باید در چهارچوب پیوند صنعت و سنت ارزیابی کرد. بزرگترین مرکز پرورش بلدرچین کشور که رتبه دوم خاورمیانه را نیز دارا می‌باشد در شهرستان میبد واقع است.

آموزش عالی

میبدیان تقریبا هر ساله از نظر ضریب پذیرش در کنکور سراسری دانشگاه‏ها رتبه اول کشور را احراز کرده‏اند. آمار، رقم پذیرش ۵/۱۶ درصد را به ما نشان می‌دهد. میبد دارای چندین واحد آموزش عالی می‌باشد که نزدیک به ۹۰۰۰ دانشجو در آنها مشغول به تحصیل می‏باشند.

جغرافیا و اقلیم شهرستان میبد

مخوف‌ترین کویرهای جهان در داخل لگن بزرگ و بسته فلات ایران واقع شده‌اند، که دشت رسوبی و پر دامنه یزد، یکی از حوضه‌های شاخص جغرافیایی آن است. گستره این دشت از دامنه‌های شیرکوه در جنوب آغاز می‌شود و با شیب ملایمی تا کویر سیاه‌کوه در شمال، در مسافتی بیش از یکصد کیلومتر ادامه می‌یابد. شهر میبد در بخش میانی این دشت واقع است. به طور کلی رشته کوههایی که دور تا دور فلات مرکزی را در برگرفته‌است سبب شده که دامنه‌های خارجی فلات، از رطوبت بیشتری برخوردار بوده و دامنه‌های داخلی آن خشک باشد. بنابراین کمبود نزولات جوی و آفتاب داغ آسمان صاف ایران، زندگی تب‌آلودی را در حاشیه کویر به وجود آورده‌است. میبد در ۵۴ درجه و ۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه طول جغرافیاییو ۳۲ درجه و ۱۴ دقیقه و ۴ ثانیه عرض جغرافیایی واقع بوده و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا ۱۲۳۴ متر می‌باشد. شهر میبد در شمال غرب شهر یزد، کنار جاده تهران - بندرعباس و راه‌آهن تهران - کرمان و در حاشیه کویر مرکزی ایران قرار دارد. اراضی خاوری آن دشت و هموار است و از سوی غرب به کوهپایه و ارتفاعات جنوبی عقدا منتهی می‌گردد. شهرهای یزد، صدوق و اردکان به ترتیب همسایگان جنوب شرق، جنوب و شمال این شهرستان هستند. مساحت کل شهر میبد بر اساس طرح هادی، ۵/۱۹ کیلومتر مربع (۱۹۵۲هکتار) می‌باشد که از این اراضی بخش‌های کشاورزی و باغات ۲۸۲ هکتار، اراضی مسکونی ۲۶۲ هکتار، موات و بایر ۴۵۲ هکتار است. بررسی میبد و نحوه استقرار آن نشان می‌دهد که توپوگرافی، آبهای تحت‌الارضی و استخراج آب (قنات) در شکل‌گیری شهر نقش مهمی داشته‌است. میبد در کنار مسیل رودخانه‌های قدیمی و در جوار راه قدیمی ری – کرمان به صورت مجتمع‌های زیستی اولیه شکل گرفته‌است. این شهر بر روی شیب طبیعی که از جنوب به شمال بوده قرار دارد. این شیب به صورتی است که روستای رکن‌آباد در جنوب شهر حدود ۲۰ متر بلندتر از روستای عشرت‌آباد در شمال شهر است.

وضعیت اجتماعی شهرستان میبد

این شهرستان به لحاظ تراکم نسبی جمعیت، بعد از یزد قرار دارد. در حال حاضر جمعیت این شهرستان بالغ بر ۶۲۲۸۶ هزار نفر است. شهرستان میبد بر پایه تقسیمات کشوری که توسط دفتر تقسیمات کشوری وزارت کشور انجام گرفته شامل یک بخش مرکزی شهر میبد و دو دهستان: بفروئیه و شهیدیه و ۹۷ آبادی است. کشاورزی میبد رونق دارد و از دیرباز کشاورزی از کارهای مهم آن بوده‌است و هنوز بخش بزرگی از زمین‌های پیرامون شهر در محله‌ها به کشت یا به باغ انار اختصاص دارند. در زمین‌های خارج از محدودهٔ شهری نیز کشت گندم، صیفی، یونجه، پسته، پنبه و دیگر فرآورده‌های کشاورزی رواج دارد. در گذشته کشت‌زارهای پنبه در این ناحیه زیاد بوده‌است، ولی امروزه به دلیل کمی درآمد اقتصادی آن و کم شدن آب میبد جای خود را به باغ‌های انار و... داده‌است. مهمترین نقاط دامپروری میبد، آبادی‌های کوهپایه‌ای باختر و روستای حسن آباد است. همچنین شماری مرغداری نیز در میبد وجو دارد که علاوه بر تأمین نیاز ناحیه به دیگر نقاط نیز مرغ صادر می‌شود. صنایع دستی مردم این دیار زیلوبافی، سرامیک‌سازی، سفال‌سازی، کرباس‌بافی، فرش‌بافی و موتابی است که از گذشته دور در این ناحیه رواج داشته‌است. همه ساله زیلوهای بافت میبد و فرآورده‌های سرامیک‌سازی آن به دیگر شهرهای استان یزد و سایر نقاط ایران صادر می‌شود. دانشگاه آزاد میبد با بیش از ۴۰۰۰ دانشجو در رشته‌های کارشناسی سرامیک، عمران، حقوق، مترجمی زبان انگلیسی، زراعت، مرتع و آبخیز داری، کامپیوتر و... فعالیت دارد. میبد یکی ازکانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است.روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص ازدیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی تکه سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخورداربوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجینی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

سوابق و پیشینه تاریخی میبد

بر اساس شواهد موجود و یافته‌های بررسی‌ها، بنیاد اولیه شهر میبد متعلق به ادوار کهن تاریخ ایران است. به همین دلیل سازمان بین المللی یونسکو «[شهر تاریخی میبد][۱]» را در آثار آزمایشی تاریخی فرهنگی ایران قرار داده‌است. بر اساس یک افسانه، میبد در روزگار «کیومرث» بنیانگذاری شد و نخستین ساکنان این سرزمین یعنی اهالی فیروزآباد، مهرجرد، بیده، میبد و بارجین در دهانه رودخانه‌های قدیمی میبد یا به فاصله‌ای نزدیک از مصب آن‌ها استقرار یافته و از راه آب و دریا به این سرزمین پا گذاشتند. به دلیل آنکه امکان تأمین نیازهای اولیه از جویبارهای دائمی یا فصلی بستر این رودخانه میسر بود. ولی پس از تغییرات اقلیمی و کاهش آب‌های سطحی منطقه، اهالی آن به فنون آب‌یابی و کاریزکنی دست یافتند. «میبد» یکی از نمونه‌های نادر شهرهای باستانی ایران به شمار می‌رود، هرچند که بافت سنتی آن گزندهای فراوان دیده‌است، امّا هنوز بسیاری از پدیده‌ها و عناصر شهری قدیم، مانند راه‌های باستانی، بناها و تشکیلات وابسته به آن، کهن‌دژ، شارستان، بیرونه‌ها و آثار گسترش شهری و بازمانده بناهای کهن را می‌توان در آن تشخیص داد. کهن‌ترین سند هویت تاریخی و آغاز شهرسازی در سرزمین یزد، «نارین قلعه» میبد است. این کهن دژ همچون پیری خسته و خاموش سرگذشت سالیان درازِ رنج و آسایش مردمان این دیار را به یاد دارد. گسترش شهر بر اساس طرح و نقشه سنجیده‌ای صورت گرفت که در آن زمان برای پی‌ریزی یا توسعه شهرها به کار می‌بردند و در همه جای ایران کم و بیش همانند بود. نقشه منظم شهرهای ساسانی بیشتر بصورت شبکه مستطیل مانند با محورهای اصلی متقاطع و فرم چلیپایی بودند که خندق و حصاری محکم آن را فرا می‌گرفت. ابتدا و انتهای محورهای اصلی (شاهراه‌ها - شاهکوچه‌ها) به چهار دروازه می‌رسید. در این دوره، بر اساس یک باور ایرانی بر آن بودند که جهان چهار بخش دارد و شهرها را باید طوری بسازند که درهای آن به چهارسوی جهان گشوده باشد. این چهار سو را «چهارکوستیک» می‌خوانند. طرح گسترش شهر میبد در زمان ساسانیان دارای همین ویژگی‌هاست، تقریباً تمامی شالوده دیوارهای گرداگرد شهر و بخش قابل توجهی از خندق‌ها و دروازه‌های چهارگانه آن هنوز باقی است و با گذشت قرن‌ها و تغییرات گوناگون که غالباً تدریجی و گهگاه سریع و توسط فرمانروایان صورت گرفته‌است، شبکه اساسی شهر در محدوده «شارستان» هنوز آشکارا قابل شناسایی است. سکه‌های به جای مانده از دوران پوراندخت ساسانی که در این شهرستان ضرب می‌شد، از جمله اسناد تاریخی است که اهمیت سیاسی و مدنیت شهرستان میبد را در دوران ساسانی نشان می‌دهد.

میبد در کتب

احمد بن‌حسین بن علی کاتب در کتاب تاریخ جدید یزد می‌نویسد سه سرهنگ یزدگرد به نامهای بیدار و عقدار و میبدار، در سه منطقه سه دیه به نامهای بیده و عقدا و میبد ساختند. سید عبدالعظیم پویا در کتاب سیمای باستانی شهر میبد می‌گوید نام میبد نیز خود مهر و نشان ساسانی دارد تا آنجا که می‌دانیم نام میبد (میبذ) که از واژه‌های فارسی میانه‌است در دوره ساسانی به این شهر اطلاق گردیده‌است. ابن اثیر مورخ قرن ۶ در گزارش جنگهای داخلی آل‌سلجوق آورده‌است. هنگام محاصره اصفهان توسط برکیارق، خطیر الملک میبدی وزیر سلطان محمد بن ملکشاه از دروازه‌ای که به او سپرده شده بود اصفهان را ترک و به زادگاه خود، میبد رفت. در زیر به شرح آثار و ابنیه میبد که مراد از آن آبادی وسطی این بخش است که به طور مطلق میبد گفته می‌شود و در دو طرف خیابان اصلی قرار دارد، می‌پردازیم:

نارین‌قلعه

مهمترین بنای میبد، قلعه تاریخی و قدیمی آن است که ذکر آن در کتب قدیم بدین شرح مذکور افتاده‌است: روایتی که در تاریخ جدید یزد در باب قلعه میبد آمده بدین شرح است: «اما قلعه در زمان سلیمان پیغمبر علیه السلام ساختند و آن چنان بود که در زمان سلیمان علیه السام، فارس تختگاه سلیمان بود.... چنانکه مشهور و مذکور است سلیمان بفرمود که دیوان، در کوهی که قابل قلاع باشد به جهت حفظ خزینه، قلعه بسازند.... دال دیو بدین کوه رسید..... خبر به سلیمان رسید. فرمود که بر این پشته، از گل و سنگ، قلعه حصین دال دیو بسازد. دال دیو به فرمان سلیمان، قلعه میبد بساخت... و چون سلیمان وفات کرد بوم لرزی پیدا شد... و اکنون که حصار او کنده‌اند همچنان سخت ترین قلاع است و او را قلعه دالان خوانند....» مطالب تاریخ جدید یزد که در تاریخ یزد و جامع مفیدی هم با تفاوت‌های مختصر دیده می‌شود، حکایت از قدمت قلعه دارد.مشاهده قلعه و مخصوصاً خشت‌های قطور و بزرگ آن خود نیز موید کهنگی آن است. امروزه در محل، قلعه موجود را با نسبت «دالان» نمی‌خوانند و نامی است که متروک شده‌است. این تسمیه قدیم باید ماخوذ از «دال» باشد که نام مرغان بزرگ شکاری از نوع عقاب است. نظیر این اسم به شکل «دالدون» بر کوهی در نزدیک میمند شهر بابک اطلاق می‌شود. اهمیت قلعه میبد مربوط به عهد سلاطین آل مظفر است که در عمران و آبادی میبد کوشا بودند و قلعه آنجا پناهگاه محلی آنان بود و بنابر قول مولف تاریخ جدید یزد، محمد بن مظفر در سال ۷۳۷ «خزینه‌ای که در یزد بود تصرف کرد و لشکر را مرسوم داد و قلعه دالان میبد را عمارت کرد و خندق دور کرد.» بقایای کنونی قلعه میبد، با وجود خرابی‌هایی که به مرور ایام بر آن روی آورده دیدنی است و متاسفانه در این سال‌ها به سبب ایجاد خیابان، قسمتی از آن خراب و تسطیح شده‌است. قسمت‌های مختلف قلعه بر سطح تپه‌ای در چهار طبقه قرار دارد و هر طبقه بر طبقه دیگر اشراف دارد. بنای ارگ آن در مرتفع ترین نقطه تپه واقع شده‌است و یک طبقه هم در قسمت زیر قرار که اطاقک‌های کنده شده در دل خاک است از نوع بوکن یا بوکنه. اطراف قلعه، خندق عظیمی بوده که بعضی قسمت‌های آن به باغ تبدیل شده‌است.

کاروانسرا

به رباط‌های بزرگ و جامع کاروانسرا می‌گویند چه در شهر و چه در بیرون از آن باشد. کاروانسرا علاوه بر اتاق و ایوان دارای باربند و طویله و انبار است و اغلب ورودی آنرا بازار کوچکی به نام علافخانه تشکیل می‌دهد و بر روی سر در آن چند اتاق پاکیزه قرار دارد که به کاروانسالار اختصاص دارد.

انواع کاروانسراها از لحاظ کاربری خاص

کاروانسراهای شاهی

هزینه بنای این کاروانسراها از موجودی خزانه کشور تامین می‌گشته. این نوع ابنیه باعث آبادی کشور و فزونی اعتبار خزانه شاهی می‌گردید.

کاروانسراهای خصوصی

به وسیله اشخاص یا اوقاف برای استفاده‌های خصوصی برپا شده‌است مانند مسافرخانه‌ها

کاروانسراهای خیریه

این دسته علاوه بر کاروانسرا شامل آب انبار و پناهگاه‌هایی نیز هست که به وسیله اشخاص خیر بنا شده‌است.

کاروانسراهای شهری

اتاق‌های این کاروانسرا به مبلغ دو درصد فروشی که در آنجا انجام می‌گیرد، اجاره داده می‌شد. برای کاروانسراهاعلاوه بر مقررات بالا عواید گمرکی و عوارض دیگری مانند عوارض راهداری هنگام عبور از پل‌ها یا گداره‌های رودخانه یا چشمه را باید اضافه نمود.

انواع کاروانسراها از لحاظ محل احداث

[] کاروانسراهای کوهستانی

این بناها معمولا شامل اتاق‌های کوچکی هستند که به آسانی گرم می‌شوند و در شب‌های سرد زمستان پناهگاه خوبی به شمار می‌آیند. بندرت در کنار این نوع پناهگاه‌ها حیاط کوچکی قرار دارد و تقریبا تمام این پناهگاه‌های کوهستانی با سنگ‌هایی که در همان جا قرار داشت، ساخته شده‌اند.

کاروانسرا در دشت

این کاروانسراها از یک سو محل اقامت موقت و استراحتی برای مسافران و کاروانیان بودند و از سوی دیگر در بسیاری از موارد مکان‌های بسیار مناسبی برای دفاع در برابر راهزنان به شمار می‌رفتند. در زیر به یک نمونه از معروفترین کاروانسراها که در میبد واقع است، اشاره می‌کنیم:

سامانه کاروانی میبد

سامانه کاروانی میبد، یک مجموعه معماری کهن است که کارکرد اصلی آن تأمین رفاه کاروانیان، خدمات سفر و گردشگری، راهداری و نیز انجام مبادلات پستی و ارتباطی قدیم بوده‌است. این مجموعه در مسیر شاهراه باستانی «ری – کرمان، در پشت دروازه غربی شارستان قدیم میبد شکل گرفته و از دوره‌های دور تاریخی تا پنجاه سال پیش، کارکرد پررونقی داشته‌است. رباط میبد، در واقع یک ایستگاه بزرگ کاروانی در مسیر این معبر شرقی – غربی ایران بوده‌است که از شرق به سوی یزد ـ کرمان و سیستان تا ماوراء النهر و از سوی غرب به عقدا، نائین و اصفهان، کاشان و ری تا بین النهرین می‌رسیده‌است. با توجه به موقعیت دوایالت مهم باستانی ایران یعنی (ری و کرمان) در این مسیر، آن را شاهراه ری – کرمان خوانده‌اند. این راه علاوه بر اینکه معبر دیرین نظامی و بازرگانی منطقه بوده‌است، پس از اسلام، مسیر عمدهٔ رفت و آمدهای زیارتی مکه و حجاز و نیز عتبات کربلا و نجف گردید ؛ چنانکه تا همین اواخر، به نام «راه کربلا» خوانده می‌شد و راهی پررفت و آمد بود با توجه به نیاز حیاتی کاروانیان به «آب» وجود سرچشمه کاریز کهن «کثنوا» را می‌توان عامل اصلی بنیاد این مجموعه دراین نقطه از شهر به حساب آورد. در این ایستگاه کاروانی، طی سده‌ها و سالیان گذشته، بر پایه واقعیت‌ها و نیازها، عناصر متعددی با کارکردهای ویژه پدید آمده که هر یک به نوعی در پایداری این سامانه مؤثر بوده‌اند و عبارتند از: ۱-سرچشمه و بخشگاه قنات ۲-برج و بارو ودروازه شارستان ۳-کاروانسرا (رباط) ۴-آب انبار ۵-چاپارخانه ۶-یخچال خشتی ۷-گورستان

سرچشمه و بخشگاه آب قنات

برای کاروانیانی که از پهنه بیابان می‌رسیدند، آب نخستین و مهمترین نیاز بوده‌است وسامان دهندگان راهها ناگزیر بوده‌اند به هر طریق ممکن، آب مورد نیاز منزلهای کاروانی را تأمین کنند و یا ایستگاهها را در آبگاههای پایدار بنا سازند. با این حساب، وجود سرچشمه کاریز خوش آب «کثنوا» عنصر اصلی و اولیه شکل گیری این سامانه کاروانی در این نقطه بوده‌است.

برج و بارو و دروازه شارستان

بخشی از برج و بارو و خندقها و نیز دروازه غربی شارستان قدیم میبد، درست در ضلع شرقی ستگاه کاروانی و چسبیده به‌آن، دیده می‌شود. این همسایگی بسیار نزدیک با شهر و امکان برخورداریهای گوناگون از آن در دنیای پر بیم و هراس قدیم، موقعیتی بسیار ویژه برای این ایستگاه به شمار می‌آمده‌است ؛ بنا بر این امتیازها، سامانه کاروانی میبد طی سده‌های گذشته همواره پایداری وتوسعه یافته‌است.

کاروانسرا رباط

این کاروانسرا که گویا بر جایگاه کاروانسرای قدیمی تری ساخته شده، از جمله کاروانسراهای سبک صفوی و یکی از کاملترین کاروانسراهای بین راهی به شمار می‌رود. ساختمان کاروانسرا شامل: ساباط (با پوشش یزدی بندی)، ایوانهای بیرونی، هشتی ورودی، حیاط مرکزی، حوضخانه و مهتابی و چهار هشتی زیبا و فضاهای سرپوشیده (سول) شرقی و غربی و جمعاً صد ایوان و اتاق و اجاق برای استفاده کاروانیان بوده‌است. هم اکنون اداره میراث فرهنگی میبد و یک مرکز فرهنگی (کتابخانه مرکز اسناد) در بخشی از بنا استقرار یافته و سول (سالن) شرقی آن جایگاه موزه زیلوهای تاریخی میبد و سول (سالن) غربی آن نیز به عنوان رستوران سنتی و کافی شاپ (سفره سرای شاه عباسی)زیر نظر «شرکت تعاونی جهانگردی جاده ابریشم میبد»مورد استفاده همگانی است.

برج کبوتر خانه

این بنا در جنوب شرقی باروی قدیم میبد واقع است(محل کنونی فرمانداری میبد)بنا از خارج به صورت برجی مدور و آراسته به نقشهای ویژه و از داخل دارای سه طبقه و مجهز به هزاران لانه برای جلب و نگهداری پرندگان مهاجر است.برج کبوتر خان هم به لحاظ حمایت از پرندگان بی پناه و هم به جهت استفاده‌ای که در گذشته از کود آنها برای کشاورزان می‌کردند شایان توجه‌است.

سلطان رشید (سلطون رشید)

در نزدیکی و روبروی قلعه، یک بنای قدیمی قرار دارد که بنا به اظهار مردم محل، مزاری بوده. ظاهر آن نیز همین حکم را می‌کند. همین قسمت بازمانده شباهت تام و تمام به چند بقعه تاریخی و مرتفع یزد و ابرقو و مروست دارد که همه مزار بزرگان و از آثار قرون هفتم و هشتم هجری است. بلندی بدنه باقی مانده که قسمت سردر ورودی است، هشت متر است و از قسمت داخل سفید کاری بوده و مختصری از تزیینات و رنگ آمیزی قدیم آن نیز باقی است.

قلعه بشنیغان

در قسمت شمال بشنیغان، در گودی کنار جاده کنونی، قلعه چهار ضلعی ای با هشت برج قرار دارد که اکنون نیز مورد استفاده برای انبار جنس است. در قسمت بالای برج‌های قلعه، نقوش زیبایی طرح شده‌است. ظاهراً این قلعه از اوایل عصر قاجاری است.

مسجد جامع میبد

مسجد جامع میبد مجموعه‌ای از چند مسجد است که گونه‌های فضایی متنوعی را با طرحهای چندگانه عرضه می‌نمایند. این مسجد از نوع مساجد ایوان دار مرسوم در منطقه یزد است که از صحن مرکزی (حیاط) رو باز با طرح تکرار طاقنما در بدنه‌ها، و فضاهایی چون گنبد خانه و ایوان وسیع و بلند و شبستان‌های کناری به عنوان بخش تابستانه در جهت قبله و شبستان‌های زمستانه (یا گرمخانه) در سه جهت دیگر تشکیل شده و ورودی اصلی آن با سر در نسبتاً بلندی از طرف کوچه شرقی، با گذر از یک فضای تقسیم (هشتی) به صحن باز می‌شود.مسجد کوچک حاجی حسنعلی در نبش شمال شرقی مجموعه، دارای صحن طاقنما دار و شبستانی در جهت شمال می‌باشد که به فضای مخروبه پشت، متصل است. مسجد حسنی (امام حسن ع) در شمال غربی مجموعه دارای گنبد خانه‌ای است، با دو ردیف شبستان در جهت غرب و شرق و یک ردیف در جهت شمال که ورودی این بخش، نیز از همین جبهه‌است. فضای بدون ساخت وساز غربی نیز در گذشته محل مسجدی بوده که اکنون وجود ندارد. به طورکلی ساختمان کهن مجموعه با خشت و گل بنا گردیده وچندان تنوع مصالح ندارد. پوسته داخلی ایوان، پیشانی سرپایه‌های نمای صحن، در چهار طرف و پوسته بیرونی گنبد، با طرحهای ساده هندسی آجری کارشده‌است. حداقل آرایه‌ها در فضای معماری اصیل مسجد به چشم می‌خورد. بر کتیبه کاشی معرق که در بدنه داخلی محراب، انتهای گنبد خانه نصب است تاریخ ۸۶۷ ه. ق و نام دوازده امام و بر کتیبه چوبی درب ورودی تاریخ ۹۱۳ ه. ق و آیه‌ای از قران نگاشته شده‌است. مسجد جامع میبد بنا به نوشته‌های تاریخی و مستندات معماری و باستان شناسی، از جمله مساجد کهن تمدن اسلامی ایران محسوب می‌شود. بنیان مسجد، مربوط به حدود سده دوم هجری است که شواهد و مدارک حکایت از طرح مسجدی شبستانی با صحن و فضای سر پوشیده دارد. عمق شبستان در جهت قبله برابر با دو فرش انداز بوده و نبش پایه‌ها، نیم ستون‌هایی داشته که قوس‌های باربر بر آنها استقرار داشته‌است. مسجد این زمان در کنار مساجد کهن نخستین فهرج، ساوه، اصفهان، دامغان و یزد قرار می‌گیرد. همزمان با تحولات معماری در گستره تمدن ایران و وارد شدن عناصر فضایی ایرانی، در طرح فضایی و نقشه مسجد جامع میبد نیز، تغییر ایجاد شد. به این صورت که بنا از طرح شبستانی به مسجدی گنبدی و ایوان دار تبدیل شده و به سوی غرب گسترش پیدا کرد و مناره‌ای قطور و بلند در انتهای ضلع شمالی به مجموعة فضایی افزوده گردید. (در حدود سده ششم هجری) اما گسترش تاریخی بنای مسجد جامع پس از سدة هفتم اتفاق افتاده‌است. گنبد خانة خشتی و شبستان اطراف آن که به نام امام حسن (ع) شهرت دارد، در شمال غرب به مسجد افزوده و فضای پشت مناره نیز جزء بخش سر پوشیده مسجد شد. مسجدی ایوان دار در سمت غربی مسجد قدیم الحاق گردید که آخرین حد گسترش فضایی بوده که تا چند سال پیش نیز آثار آن در زمین مسطح و خالی فعلی وجود داشت. جهت قبله در فضاهای مربوط به دورة گسترش، نسبت به مسجد قدیمی انحراف دارد. در حدود سدة نهم هجری تعمیرات و تغییراتی در بخشهای مختلف پس از آسیب‌های وارده به بنا صورت گرفته و محراب فعلی جایگزین محراب قدیمی شد؛ تاریخ ۸۶۷ نیز مربوط به همین زمان است. تغییر در طرح صحن مسجد و ساخت شبستان شمالی در جای فضاهای قدیمی و بخشی از مناره، بعدها در بنا بوجود آمد. آخرین تغییرات و تحولات اساسی مسجد مربوط به دورة قاجار می‌شود که شامل ساخت مسجد حاجی حسنعلی در شمال شرقی مجموعه و شبستان زمستانی حاجی رجبعلی در بخش غربی صحن، با جهت قبله‌ای متفاوت از فعالیتهای دو برادر خیّر میبدی است که جایگزین ساختارهای قدیمی گردیدند. مسجدی نسبتاً بزرگ، با حیاط و ایوان تابستانی و گرمخانه مفصل زمستانی است. آثار تاریخی و دیدنی آن به شرح زیر معرفی می‌شود: ۱- در بزرگ ورودی، ساخت سال ۹۱۳ هجری که بر دو لنگه آن در دو کتیبه به خط نسخ کنده شده‌است: قال الله تبارک و تعالی و تقدس، و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا، ۲- در محراب گرمخانه، سنگی قهوه‌ای رنگ به اندازه ۴۵ × ۷۶ سانتی متر نصب و بر سطح آن به کوفی کهنه‌ای عبارات زیر نقر شده‌است: حاشیه:بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. در قوس:لا اله الا الله، محمد رسول الله زیر قوس:الله اکبر کبیرا، الملک لله ×دنباله اش خوانده نشد. ۳-در محراب ایوان تابستانی یک قطعه سنگ قبر خوش تراش با خطوط کوفی تزیینی و نقوش، مربوط به قبر دختر مولف کشف الاسرار به اندازه ۴۸ × ۷۸ سانتی متر نصب است؛ با این عبارات: حاشیه اول:بسم الله الرحمن الرحیم. ان الذن قالو ربنا الله ثم استقامو، تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا... نحن اولئاوکم فی الحیوة. حاشیه دوم:بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هو... و ما خلقهم. حاشیه سوم: بسم الله الرحمن الرحیم. شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم قائماً بالقسط، لا اله الا هو العزیز الحکیم. پیشانی: لا اله الا الله، محمد رسول الله. درقوس: بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. متن: هذا قبر السعید فاطمه بنت الامام سعید رشید الدین ابی الفضل ابن ابی سعد بن احمد مهریزد، رحمة الله علیها، توفی فی جمادی الاولی سنه اثنی و ستین و خمس مائه. ۴- در قسمت فوقانی محراب، کتیبه کاشی معرقی به شکل مربع که وسط آن خالی است قرار دارد و حاشیه‌ای را تشکیل داده که در داخل آن دوازده امام نوشته شده. تاریخ این کتیبه صفر سال ۸۶۷ هجری است. ۵- یک قطعه زیلوی وقفی کهنه در صحن ایوان پهن است به اندازه ۷٫۴۰ × ۳٫۱۴ متر که نقش بیست و چهار سجاده در آن بافته شده‌است: وقف صحیح شرعی نمود جناب ستوده آداب، حاج الحرمین الشریفین، حاجی عبد الرشید خلف مرحوم عبد العلی میبدی این زیلو را بر پلیثه تحت قبه مسجد جامع مزبور. بیرون نبرند مگر در شبستان مسجد مزبور برند. تحریراً فی شهر ربیع الثانی سنه ۸۰۸، عمل استاد علی بیدک ابن حاجی میبدی. یخچال خشتی میبد در کنار مجموعه کاروانسرای شاه عباسی، گنبد زرد رنگ مخروطی شکلی به چشم می‌آید که سابقاً یخچال بوده‌است. از نظر شناخت یکی از وسایل تمدن و زندگی آن منطقه قابل ملاحظه‌است و مخصوصاً که بنای آن نیز قدیمی(۲۰۰ سال فبل) است. یخچال میبد تماما ازخشت خام بنا شده واز اجزا اصلی حوض یخ بند، دیوار سایه انداز، مخزن وگنبد خشتی تشکیل شده‌است

آب انبار کلار

آب انبار کلار روبروی رباط میبد و بر سر راه قدیم، در سال ۱۰۷۰ هجری ساخته شده‌است. سنگ تاریخ آن بر جرز سمت چپ مدخل نصب است؛ با این عبارات: معمار همت رفیع نهمت، خلف دودمان نجابت و شرافت، صاحب خلق وسیع میرزا محمد سمیع المغفور بغفران ربه الکرم حکیم کریما بن میرزا محمد ابراهیم، بنای این برکه عالیه به مقتضای «و من الماء کل شیئ حی» حیوة بخش مترددین گردید، فی سنه سبعین بعد الالف. به سرکاری خواجه محمد تقی فیروز آبادی اتمام یافت. کتبه العبد محمد ×خوانده نشد× الیزدی، غفر الله له. در جوار این آب انبار، ویرانه یک یخدان یا یخچال قدیمی نیز دیده می‌شود.

چاپارخانه

از دیگر ساختمان‌های مهم میان راهی چاپارخانه بوده که عملکرد اصلی آن جهت استراحت چاپارهای دولتی و تعویض اسب‌های خسته با اسب‌های تازه نفس بوده‌است. چاپارها، نامه‌ها و اوامر دولتی را از مرکز به ایالات و برعکس انتقال می‌دادند. سابقه چاپارخانه‌ها نیز در ایران به قرون پیش از اسلام می‌رسد. چنانچه هرودت و گزنفون هر دو در مورد چاپارخانه‌ها ایران توضیحات مفصل داده‌اند. هرودت می‌نویسد: «در منازل، اسب‌های تندرو تدارک شده. به این ترتیب که چابک سوارها نوشته‌های دولتی را از مراکز تا نزدیک ترین چاپارخانه برده، به چاپاری که حاضر است می‌رساند و او فوراً حرکت کرده، آن را به چاپارخانه دوم می‌برد و باز تسلیم چاپاری می‌کند. بدین منوال شب و روز چاپارها در حرکت اند و اوامر مرکز را به ایالات می‌رسانند. راجع به سرعت حرکت چاپارها مورخ مذکور گوید که نمی‌توان تصور کرد که جنبنده‌ای سریعتر حرکت کند.... گزنفون تاسیس چاپارخانه‌ها را به کوروش بزرگ نسبت داده و گوید که برای تعیین مسافت چاپارخانه‌ها از یکدیگر تجربه کردند که اسب در روز چقدر می‌تواند راه برود بی اینکه خسته شود و آن را میزان قرار دادند. اگر هم این گفته اغراق باشد، مسلم است که کسی نمی‌تواند به سرعت چاپارها حرکت کند.» در دوره سلطنت حکومت‌های اشکانی و ساسانی و بعد از اسلام نیز چاپارخانه‌ها برای دستگاه‌های دولتی اهمیت بسیار داشته‌اند و چاپارها علاوه بر انجام مراسلات، چشم و گوش حکومت نیز بوده‌اند و اخبار گوناگون را از نقاط مختلف به مرکز انتقال می‌دادند. «در دوره قاجاری مسافران ترجیح می‌دادند که در چاپارخانه‌ها اقامت کنند چون اطاق‌های آن تمیز تر از اطاق‌های کاروانسرا بوده. چاپارهای این دوره در مقابل دریافت وجهی مسافران را به مقصد می‌رساندند.» همانگونه که در قسمت قبل ذکر شد، تعداد بسیار زیادی از کاروانسراهای بین راهی در ایران باقی مانده؛ ولی چاپارخانه‌های اندکی از دوران قدیم در کشور باقی است و ماکسیم سیرو در کتاب خود دلیل آن را این گونه توضیح می‌دهد: «به علت‌های مختلف، این نوع ایستگاه‌ها اکنون از بین رفته‌اند و اگر اثری از ویرانه‌هایشان باقی مانده باشد زیاد قابل تشخیص نیست. در واقع این چاپارخانه‌ها بیشتر با خشت خام یا چینه ساخته شده بود و در بسیاری از موارد در میان آبادی‌ها سر راه بودند.گاهی نیز گوشه‌ای از آن اختصاص به چاپارها پیدا می‌کرد.» یکی از چاپارخانه‌های قدیمی که نسبتاً سالم مانده در کنار کاروانسرای میبد می‌باشد و همان گونه که در این اشکال مشخص است این ساختمان‌ها نیز مانند کاروانسراها دارای برج و بارو و محافظین، جهت تامین امنیت افراد داخل چاپارخانه بوده‌است. این ساختمان‌ها به تبعیت از سایر ابنیه فلات مرکزی ایران، دارای یک حیاط مرکزی بوده‌اند و آخورها در دورتادور این حیاط قرار داشته‌است. در سه طرف پشت آخورها، اصطبل‌ها قرار داشته که در زمستان و شب هنگام چهارپایان در آنجا نگهداری می‌شدند. در سمت چهارم که بین حیاط و جبهه ورودی ساختمان واقع شده، اطاق‌هایی برای اقامت چاپارها و احیاناً مسافران قرار داشته‌است.همانند کاروانسراها، این نوع تقسیم بندی فضایی و شکل کالبدی چاپارخانه‌ها، علاوه بر تسهیل انجام عملکرد چاپارخانه‌ها و حفظ امنیت آن، فضای داخلی ساختمان را در مقابل شرایط نامساعد اقلیمی محافظت می‌کرده؛ و در داخل چاپارخانه‌ها یک محیط زیست اقلیمی کوچک و مستقل به وجود می‌آورده و شرایط محیطی داخل بنا را در مقابل نوسانات بسیار زیاد درجه حرارت و باد و طوفان مصون نگاه می‌داشته‌است. با ورود اتومبیل و همچنین سیستم پست‌های جدید، عملکرد سنتی چاپارخانه‌ها و در نتیجه کالبد فیزیکی آنها در حال از بین رفتن است.

آب انبار

آب انبارها معمولا در مرکز محله‌های شهر واقع شده و از چهار عنصر اساسی تشکیل شده‌اند: ۱- خزینه- به شکل استوانه (محل ذخیره آب) که در دل زمین ایجاد شده، آب قنات بر آن مسلط است. در عین حال، زمین برای حفظ دمای آب نیز بوده‌است. ۲-گنبد- پوششی به شکل نیمکره بر روی خزینه به منظور حفاظت آب از آلودگیهای محیطی و خنک نگهداشتن آن. ۳-پاشیر- راهرویی پلکانی جهت برداشتن آب از خزینه ۴-بادگیر- وسیله‌ای برای هدایت جریان هوا به درون آب انبار برای جلوگیری از فساد آب است تعداد بادگیرها از یک تا شش با توجه به شرایط کار متفاوت است. یکی از عمده ترین مصالح در ساختمان آب انبار دیمه (deimah) است، که از آهک و خاکستر و ماسه بادی تشکیل شده‌است. این ملات ضمن آب بندی بنا، از فساد آب نیز جلوگیری می‌کند. بیشتر آب انبارها دارای یک ورودی و پاشیر هستند. اما برخی از آنها به لحاظ موقعیت شهرسازی و نحوه استقرار در بافت شهری، دارای دو یا سه ورودی می‌باشند. در منطقه میبد، هم در نواحی مسکونی و هم در کشتزارها و نواحی بیابانی، آب انبارها از عناصر شاخص هر محل هستند وبا توجه به نقش مهمی که در زندگی روزمره مردم داشته‌اند، از اعتبار و موقعیتی ویژه برخوردار بوده‌اند. آب انبارها از لحاظ شکل ساختمان و نحوه بهره برداری دو گونه‌اند: الف) آب انبار دستی یا آب انبار «رو» :شامل یک مخزن سرپوشیده و یک راهرو پلکانی که دسترسی به آب مستقیما از همین راهرو بوده‌است. ب) آب انبار شیری -شامل یک مخزن سرپوشیده و معمولا بادگیردار و یک راهرو پلکانی که در انتهای آن به توسط شیر به آب مخزن دسترسی دارند. آب انبارها را اصولا برای نگهداری و بهره برداری آب آشامیدنی میساخته‌اند، اما مواردی نیز بوده‌است که ازآب آنها برای استفاده‌های دیگر نیز سود میجسته‌اند. مثلا در محلاتی که آب قنات بطور متناوب و چندروز یکبار جریان داشته‌است، برای رفع نیازمندیهای روزمره معمولا در مرکز محلات و درکنار مساجد، مخزنی برای ذخیره آب به نام «انبار» یا «انبارک» وجود داشته‌است. این آب انبارها هر چندروز یکبار پر می‌شده‌اند، اما آب انبارهای آب آشامیدنی را قاعدتا هرسال یکبار پرآب می‌کرده‌اند. درنواحی مختلف میبد با توجه به موقعیت و جمعیت آبادی و مخصوصا دسترسی یا عدم دسترسی به آب شیرین، تعداد ونوع آب انبارها متفاوت است.به عنوان مثال در محوطه حصاربست قدیم یا شارستان با توجه به موقعیت مناسب و دسترسی به جریان آب چندرشته قنات و عدم تراکم جمعیت، بیش از ۴ آب انبار نساخته‌اند، اما در فیروزآباد و مهرجرد با توجه به جمعیت و مشکلات دسترسی به آب آشامیدنی جاری، هریک بیش از ۱۵ آب انبار ساخته‌اند. در بفروئیه به علت تراکم جمعیت و شوری آب قنات، بیش از۶۰ آب انبار بنا شده و تعداد آب انبارهای شورک به همین دلیل بیش از ۱۵ دستگاه بوده‌است. آب انبارهای مراکز مسکونی اصولا در مرکز محلات و در نقطه مناسبی از گذرهای اصلی و در کنار مساجد یا در میدانها میساخته‌اند، ولی آب انبارهای خارج از مراکز مسکونی را معمولا در کنار راهها و به فاصله‌های معینی برای استفاده رهگذران و یا کارکنان کشتزارها میساخته‌اند. در محوطه‌های آب انبارهای نوع دوم، معمولا «ساباط» یافضاهای سایه دار ومناسبی برای استراحت ونماز وتوقفهای کوتاه مدت رهگذران میساخته‌اند. درمیبد، مجموع آب انبارهایی که از دیرباز ساخته‌اند، بیش از ۱۷۰ دستگاه است.

هنرهای سنتی در میبد

سفالگری

سفال‌گری و سرامیک‌سازی امروزه یکی از پیشه‌های اصلی مردم در میبد است که از پشتوانهٔ فرهنگی و تاریخ پر بار آن حکایت دارد. بررسی‌ها نشان از قدمت هزاران سالهٔ هنر سفالگری در میبد دارد. در سازماندهی فضاهای شارستان، کارگاههای سفالگری در محلهٔ بالا و در کنار خانه‌های سفالگران جای داده شده و قرنهای متمادی در این محله مستقر بوده‌اند. در اوایل قرن اخیر تعدادی از کارگاههای سفالگری به بیرون دروازه شهر منتقل گردید. به تدریج سایر کارگاهها نیز به خارج از شهر انتقال یافت و مجموعهٔ تازه‌ای ساخته شد. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ یک جابه‌جایی تازه صورت گرفت و کارگاهها در مجموعهٔ نوبنیاد ادارهٔ صنایع دستی استقرار یافتند. هم اکنون کارگاههای متنوع صنایع سفال و سرامیک میبد در این محوطه گرد آمده‌اند. نقاشی با رنگهای آبی و سبز بر زمینه سفید رنگ بدنه این ظروف، نشانهٔ خاص سفال میبد است. در گذشتهٔ نه چندان دور سفال در زندگی مردم میبد کاربردهایی ازاین قبیل داشته‌است. ظروف منازل مثل کوزه و سبو، تپو، دیگ ودیزی، کاسه، گاودوشه، ظروف لعاب دار مثل بشقاب، قندان، لیوان، دوری و... در معماری برای فرش حیاط، پوشش بامها، ساخت بدنه بادگیرها، تزیین سردرها، سبک سازی بامها آبروها و... از طرحهای معروف سفالهای میبدی که هم اکنون هم رواج دارد می‌توان از خورشید خانم، ماهی، مرغی، شطرنجی شویدی و...نام برد.

زیلوبافی

از هنرها و صنایع دستی خاص منطقه میبد می‌توان به نوعی زیلو که از نظر طرح و شکل، خاص منطقه‌است نام برد.کاربرد زیلو با توجه به اقلیم گرم و پر گرد وخاک منطقه تدبیر مناسبی بوده‌است. امروزه این صنعت که تا چندی پیش از مشاغل عده کثیری از مردم میبد بوده‌است تقریبا به فراموشی سپرده شده و افراد انگشت شماری را می‌توان پیدا کرد که به این حرفه مشغول باشند. از سنتهای حسنه مردم وقف و سفارش بافت زیلو برای اماکن مقدس، همچون مساجد و بقاع متبرکه بوده‌است که در موزه واقع در مجموعه رباط شاه عباسی تعدادی از این بافته‌ها در معرض نمایش عمومی قرار داده شده‌است. از جمله این زیلوها می‌توان به یکی از نمونه‌های زیبایی که متعلق به مسجد جامع میبد می‌باشد اشاره کرد. در حاشیه این زیلو تاریخ ۸۰۸ هـ. ق آمده‌است و ابعاد آن (۱۴/۳ * ۴۰/۷ متر) می‌باشد. رنگهای معمول استفاده شده در بافت زیلوها رنگهای آبی و سفید است. نقشهای متداول این زیلوها معمولأ سجاده‌ای، چلیپایی، و نقش سرو می‌باشد.

قنات‌ها و باغ‌ها

اولین ومهمترین عامل طبیعی در مکان یابی استقرارگاه برای انسان یکجانشین، وجود منابع آب جاری، بکارگیری پتانسیلهای این منابع در جهت ایجاد شهر و روستا وایجاد تدابیری در مقابل طغیان و سیل و ویرانگری آن بوده‌است. تکنولوژی احداث قنات در مناطق مرکزی فلات ایران از گذشته‌های بسیار دور روشی معمول جهت استفاده از منابع آب زیر زمینی است که شهر میبد با شبکه قنات گسترده‌ای که دارد، یکی از کانونهای مطرح در این زمینه‌است. سرچشمه اکثر قناتهای این شهر در ارتفاعات شیر کوه می‌باشد که هر قنات در بخش خاصی از شهر سر از دل زمین بیرون می‌آورد. به طور مثال سر حوض بازار، مظهر قنات خارزار، نقطه ایست که در آن قنات کرنان دهها متر در عمق زمین جریان دارد تا در پایین دست تر در محل آبادی مهرجرد، از دل خاک بیرون بجوشد. بدین ترتیب شیب قنات‌هایی که در اعماق مختلف در جریان هستند به گونه‌ای تنظیم می‌شود که آب، تا حد امکان در درون خاک که بستر طبیعی آن است جریان داشته باشد و تنها در نقطه مورد نیاز، خود را به نمایش بگذارد چهار قنات اصلی خارجار، شاخه‌ای از کثنوا، قنات قطب آباد و قنات صدر آباد در محله پایین و محله کوچک شارستان بر زمین ظاهر شده و آب مورد نیاز خانه‌ها و باغات شارستان را تأمین می‌کرده‌است. محلات بالادست با ایجاد پاکنه و پایاب و گودال باغچه به این قنات‌ها دسترسی دارند. قنات‌های کرنان، محمودی و یخدان پس از عبور از اعماق زمین زیر شارستان، به ترتیب در کشتخوانهای مهرجرد، بیرونه فیروز آباد و بیرونه یخدان در سطح زمین ظاهر می‌شوند قنات در تضمین موجودیت و زندگی انسانی به حدی اهمیت داشته که گاه بعضی افراد خیر و متمول که ساکن میبد یا یزد بوده‌اند، با احداث قناتی موجبات ایجاد یک آبادی را فراهم آورده‌اند که عموماً نام قنات و آبادی، به نام همان فرد نامیده شده‌است، مانند قنات بدر آباد در بیرونه بدر آباد، قنات مبازر آباد در بیرونه ده نو، قنات امیر آباد در بیرونه حسن آباد که موجبات ایجاد دو آبادی امیر آباد و حسن آباد را فراهم آورده‌است. باغ دومین عاملی است که امکان زندگی در دشت تفته کویررا فراهم می‌آورد و موجودیت آن به وجود آب وابسته‌است. در ساختار شهری میبد، باغ‌ها به بعنوان عناصر شهری انفکاک ناپذیر از سایر بخشها عمل می‌کنند بطوریکه بدون وجود آنها مفهوم کالبدی و معنوی این ساختار بطور کل نابود شده و در هم پیچیده می‌شود علاوه بر این گره خوردگی با کالبد شهری، باغات، با کالبد اقتصادی شهر نیز ارتباط تنگاتنگی دارند. معیشت کشاورزی بیرونه امکان حیات شهری شارستان را فراهم آورده و مانند پشتوانه‌ای ارزی از آن حمایت می‌کند. باغ در میبد بر خلاف بسیاری دیگر از شهرها که پیرامون کوشکی سلطنتی شکل گرفته و حالت انحصاری دارد، کاملاً دارای جنبه عمومی و مردمی بوده و به حیات انسانی پیوند خورده‌است. فضاهای مابین هسته‌های زیستی (مثل فضای میان شارستان و بیرونه‌ها)، با لکه‌های سرسبز باغ پر شده که مجموعا، ً باغ شهر میبد را ایجاد کرده‌اند. این گستره سرسبز در میان بیابان بی آب و علفی که پیرامون آن را محاط کرده در طی قرون متمادی ایجاد شده‌است. هر چه جمعیت گسترده تر شده و بر دامنه شهر افزوده گشته، وسعت باغات نیز افزوده شده‌است. بدین ترتیب باغها رکن جدایی ناپذیر از ایجاد وگسترش میبد هستند. از آنجا که تأمین آب برای آبیاری بسیار مشکل است، باغها و زمین‌های کشاورزی در قطعات کوچک تقسیم بندی شده و نسبت به جریان قنات به صورتی قرار دارند که آب در عرض زمین عبور می‌کند و بدین ترتیب با اشغال کمترین طول مسیر قنات امکان آبدهی آنها فراهم می‌شود. انار و انگور معروف میبد محصول اصلی این تعامل انسان با طبیعت است. == آسیاب‌های کویری == ایران- میبد بیشترین را دارد آسیاب در مناطق خشک ایران روی قنات ساخته می‌شود. تنوره آسیاب در ژرفای زمین کنده می‌شود، وحجم آن بستگی به میزان آب قنات دارد. مقدار آبی که از بالا به تنوره می‌ریزد و در آن جمع می‌گردد، سنگ آسیاب را به حرکت در می‌آورد. این گونه آسیاب‌ها آرد مصرفی منطقه را آماده می‌کرد. ایجاد آسیاب در روی قنات این امکان را می‌داده که بخشی و یا تمامی مخارج نگهداری، تعمیر و لایروبی قنات به دست آید و صاحبان قنات مجبور به پرداخت نفقه نشوند. این یکی از چرایی‌ها و شاید عمده ترین دلیل ایجاد آسیاب در روی قنات‌ها بوده‌است. گاه برخی از صاحبان آسیاب در گذشته، فقط با درآمد آسیاب قنات جدیدی ایجاد کرده‌اند. در گذشته بسیاری از مقنی‌ها به جای مزد خود حواله آرد از آسیاب دریافت می‌کرده‌اند. و زمانی که پول نیاز داشتند این حواله‌ها را می‌فروختند. آسیابان‌ها نزد مردم احترامی داشتند و گاه این شغل به فرزندان آن‌ها به ارث می‌رسید. کندن آسیاب گاهی برای آبرسانی به رمین‌های پست تر و اجباری بوده‌است بدین معنی که گاهی مظهر قناتی در دهی بوده‌است. شخص و یا اشخاصی قنات یا بخشی از قنات را خریداری می‌کرده‌اند و می‌خواسته‌اند آب را به زمینی که در پایین دست قرار داشته‌است برسانند، بهترین راه این بوده‌است که آسیابی ایجاد کنند. آب را به تنوره آسیاب بدهند و از تنوره تا محل جدید دالان‌های زیرزمینی بکنند. در حقیقت در اینجا تنوره آسیاب نقش مادر چاه را داشته‌است. گاه ساختن آسیاب هم چون حق عبور بوده‌است. مردم دهی می‌خواسته‌اند قناتی ایجاد کنند و می‌بایست چاه‌های قنات را در زمین‌های دهی دیگر بکنند. این مردم به شرطی رضایت می‌داده‌اند که چاه‌ها در روی زمین‌های آنها کنده شود که آسیابی برای آنها ساخته شود. در حقیقت ایجاد آسیاب حق عبور بوده، البته در بیشتر موارد همان مسیر چاه‌ها خریداری می‌شده‌است. گاه نیز ایجاد برخی از آسیاب‌ها تنهابه علل انسانی و نیاز یک منطقه به آسیاب بوده‌است. آسیاب کار آرد کردن گندم با دست را که بیشتر کار زنان بوده‌است، ساده می‌کرده‌است. فکر ایجاد آسیاب باید بین زن و مرد با هم پیدا شده باشد. کار آبیاری با مرد و کوبیدن گندم با زن بوده‌است و این دو در آسیاب به هم گره می‌خورده‌است. آسیاب هم چنین بین خانه‌های روستا و زمین‌های کشاورزی قرار دارد و گره گاه روستا و باغ و زمین کشاورزی است.آسیاب و چرخ کوزه گری هر دو از ابتکارات و اختراعات زنان است و یا کار مشترک زن و مرد. به گمان نخستین آسابان‌ها و سفالگران تاریخ زنان بوده‌اند. مردان در کار ابیاری و گله داری و کشاورزی بوده‌اند و زنان چرخ و سفالگری و آسیاب و ارابه را ساختند تا زندگی به را بیفتد. پژوهش‌های نخستین نشان می‌دهد که در برخی ازروستاهای یزد پس از ایجاد آسیاب آبی، پارچه بافی، سفالگری زیلوبافی و کارهای دستی رونق بیشتری یافته‌است. یکی دیگر از نتایج ایجاد آسیاب آبیدگرگونی است که در تقسیم کار از نظر جنس بین زن و مرد پدید می‌آید. کار کردن با آسیاب دستی کاری است زنانه و مختص به زن‌ها، و مردها در آن نقش چندانی نداشته‌اند. در برخی دهات کار کردن مردها با آسیاب دستی کاری ناپسند و دور از شان مردان به چشم می‌آمده‌است. چون در دهی آسیاب آبی ساخته می‌شد، کار وارونه می‌گردید و دیگر زن‌ها نقش چندانی در آرد کردن گندم خانواده نداشتند و مردها عهده دار حمل کیسه‌های گندم به آسیاب و آرد به خانه بودند. نخست این کارها با زنان بود وسپس تر مردان آن را در برخی جاها بر دوش گرفتند تا نان و آب خانه در دستشان باشد. بدین ترتیب با ساخته شدن آسیاب آبی نه تنها یک سنت شکسته می‌شد بلکه بخشی از نیروی کار زن‌ها آزاد می‌گردید که بیشتر در صنایع دستی به کار گرفته می‌شد. بسیاری از آسیاب‌ها و به ویژه آنها که در روی قنات‌های یزد قرار دارند از نظر تکنیکی و گودی تنوره و خرد کردن گندم در سطح بالایی قرار دارند. برخی از این آسیاب‌ها مثل آسیاب دو سنگه و آسیاب سنگ سیاه که تنوره آنها در چهل تا پنجاه متری زمین قرار دارند، از شاهکارهای تکنیکی و هنری تمدن ایرانی هستند. آسیاب‌ها شکل زورخانه‌ها و سفالگری‌ها را دارند واین‌ها همه شکل نیایشگاه‌های مهریان است. در گودی و به شکل چند پهلو ساخته شده‌اند. شاید نیایشگاه‌ها برای دور ماندن از چشم دیگران به مانند آسیاب‌ها ساختند و زروخانه‌ها نیز که مکان تمرین‌های جنگی پنهانی پهلوانان بود به همین سبب بدینگونه ساخته شده باشد. شکل همه آن‌ها با نیایش و عرفان پیوند دارد.

روش کار آسیاب

روش کار آسیاب بدین صورت که آب ابتدا وارد یک حوضچه شده و در آن جا از آشغال و لجن پاک می‌گردد. از این حوضچه چونحمام و استخر استفاده می‌شده‌است و آب پس از عبور از تخته بند حوضچه وارد تنوره عمودی و با فشار زیاد به پرده چوبی وارد شده و آن را می‌چرخاند و سنگ زیرین همیشه ثابت باقی می‌ماند. گندم کم کم از دول وارد سوراخ وسط سنگ شده در بین دو سنگ زیرین و زبرین قرار می‌گیرد و خرد شده و به آرد تبدیل می‌شود و آب وارد شده به آسیاب از زیر سوراخ آن خارج شده و به کشتزارها می‌رود. سنگ‌های آسیاب را از کوه ارنان می‌آوردند و پس از تراش و صیقل دادن آن بر دو الاغ بار کرده و با تشریفات ویژه نصب می‌نمودند. این سنگ‌ها ریشه آتشفشانی دارند و ترکیب آنها اسیدی می‌باشد و در نتیجه بسیار سخت و محکم می‌باشند.

آسیاب میبد

در قسمت ورودی بنا، پاکار طاق در حال فرو ریختن بوده و فشار بار بالای آن باعث شده تا طویزه از یک طرف به سمت پایین رانده شود که امکان فرو ریختن آن بسیار زیاد است. پوشش روی چهار طاقی، پوشش طاسک بوده که فرو ریخته‌است. مسیر ورودی آسیاب از پشت دیوار شارستان شروع شده و پس از گذشتن رمپ دو متری از زیر دیوار عبور کرده و وارد پلکان داخلی می‌شود. در این قسمت یک هشتی قرار داشته و پس از آن پلکان به طرف چهار طاقی ادامه می‌یابد. هم اکنون دیوار شارستان در محدوده آسیاب کاملا از بین رفته و از بخش هشتی و پلکان به جز اتاقک بوکن مانند در محل هشتی ورودی، اثری باقی نمانده‌است. محوطه آسیاب توسط حصار چینه‌ای خشتی احاطه شده که این حصار نیز تحت تاثیر عوامل اقلیمی دچار آسیب‌هایی شده، از جمله این که بخش‌هایی از دیوار شرقی در اثر رشد شاخه‌های درخت انجیز مجاور باغ فرو ریخته و در قسمت شمالی که ورودی آسیاب است، شامل دیوار تخریب شده شارستان است. رویش نوعی گیاه خاص که بومی مناطق بیابانی است در سطوح دیوار و نفوذ ریشه‌های قطور و عمیق آن در حصار و بنای آسیاب، عامل مهمی در تخریب بنا بوده‌است. آسیاب اشکذر که در فاصله ۲۰ کیلومتری شهر یزد و در عمق ۷متری زمین احداث شده، با توجه به سبک معماری و نوع تزیینات مقرنس‌کاری‌های صحن اصلی آن و نوع مصالح موجود چنین استنباط می‌شود که آثار موجود مربوط به قرن هشتم هجری و در زمان سید رکن‌الدین ساخته شده‌است. این بنا دارای دالان شیب‌داری است که با پنجاه و شش متر طول و ۴متر عرض به صحن اصلی راه می‌یابد. این آسیاب از آب قنات همت‌آباد تامین می‌شود. صحن اصلی آسیاب به شکل هشت ضلعی است که چهار ضلع آن هر کدام چهار و هشتاد و چهار ضلع دیگرش هر کدام دو و هفتاد و پنج است. هر یک از اضلاع کوچک غرفه‌ای به عمق یک متر دارد و در دو ضلع شرقی و غربی دو اطاق با جلوخانی تعبیه شده که غرفه جنوبی صحن، محل دستگاه آسیاب است. یکی از عوامل تزیینی این بنا سبک آجرکاری و تقسیمات آن در قسمت یا محوطه اصلی آسیاب و کاربندی‌های آجری است که ازهشت شروع و به سی و دو ختم می‌شود. آسیاب کوچک در برابر نارین قلعه نیز از آثار دوره مظفریان است. آب قنات با فشار و از ارتفاعی بیش از ده متر به داخل تنوره ریخته و سبب چرخش سنگ آسیاب می‌شود. این آسیاب با کوچه‌های سابات دار و باغ‌های انار پیرامونش و برج کبوتر نزدیک آن و نارین قلعه که از شاهکارهای بناهای خشتی جهان است، می‌توانست گردشگران بسیاری را به خود جلب کند. آسیاب بیده نیز از آسیاب‌های بسیار قدیمی است که به فاصله شش کیلومتری آسیاب کوچک قرار گرفته و می‌گویند که از راه نارین قلعه تا آنجا تونلی در زیر زمین کنده شده بوده تا در زمان محاصره مردم بتوانند تا آسیاب رفت و آمد کنند. در برابر این آسیاب نیز پیرچراغ یا یکی از نیایشگاه‌های کهن ایران قرار دارد. هم چنین در سوی دیگرش و بر فراز بلندی، چاه مشهور به صاحب الزمان قرار گرفته‌است. قنات ده نو حسن آباد، در مهریز یزد تنها قناتی به شمار می‌رود که در مسیر آن پنج آسیاب قرار دارد و هم اکنون نیز فعال هستند. نام این آسیاب‌ها عبارتند از :عباس آباد، دوسنگی عباس آباد، انجیر، بی بی بیگم و ملاشاهمیر. در حدود۷۰۰ سال پیش دو نفر از افراد خیر به نام‌های حسن و حسین شاه برای سیراب کردن زمین‌های کشاورزی منطقه دهنو در محل کوهپایه‌های شیر کوه و در فاصله۴۵کیلو متری آن اقدام به حفر قنات کردند. نه تنها آسیاب‌ها ی زیادی هنوز باقی هستند بلکه نام بسیاری از روستاها نشان می‌دهد که در آنجا اسیاب بوده‌است مانند: آسیاب بالا.آسیاب پایین. آسیاب بالای باغ کله. دو آسیاب آبی یزد از جمله آثار ارزشمند قرن هشتم و دوازدهم این شهر پس از سال‌ها فراموشی، در زیر خروارها خاک و آسفالت خیابان آزاد، مرمت و دوباره راه اندازی می‌شوند. این دو آسیاب آبی بسیار زیبا که بنا به اقوال تاریخی از آثار منحصر به فرد تاریخی یزد است پس از مدت‌های مدید که در زیر خروارها خاک مدفون شده بود، به زودی مورد مرمت و بهره برداری قرار می‌گیرد. آسیاب‌های آبی وزیر و کوشک نو در محله فهادان واقع در بافت تاریخی یزد قرار دارند. با توجه به ضرورت استفاده از آب قنات برای به گردش در آوردن چرخ این آسیاب‌ها، طراحی و ساخت آن به گونه‌ای انجام شده که تنوره، محل بارانداز و محل آردسازی آن را در عمق ۳۰ الی ۴۰ متری زمین کنده وبرای رسیدن به آن نیز معبری پله وار از سطح به عمق زمین ایجاد کرده‌اند که به درون آسیاب راه دارد. از آغاز این راه ورودی تا مرکز آسیاب نیز پنج پیچ ایجادشده که بر سر هر پیچ نورگیری قرار داده شده‌است. یکی از دو قناتی که آب مورد نیاز هر یک را تامین می‌کرده‌اند هنوز دایر و جاری است. قنات دایری که آب این آسیاب را هنوز تامین می‌کند، همان قنات معروف زارچ است که خود یکی از شاخص ترین آثار تاریخی در زمینه شبکه‌های آبرسانی یزد است. متاسفانه دو رشته آب گرم و آب شیرین آن هم اکنون خشک شده و تنها رشته آب شور آن باقی مانده که هنوز هم قادر است آسیاب را به حرکت در آورده و گندم مورد نیاز را آسیاب کند. از دو آسیاب وزیر و کوشک نو در بسیاری کتب و آثار تاریخی در کتاب‌های بیاض سفر و یادگارهای یزد یاد شده‌است. ایرج افشار نویسنده کتاب یادگارهای یزد به خصوص بر ارزش‌های گردشگری این دو آسیاب تاکید کرده و آورده‌است: «این دو آسیاب به طرز عجیبی در نهان خانه زمین تعبیه شده‌است و اگر مورد مرمت قرار گیرد و چراغ برق در آن کشیده شود از جمله جاهای دیدنی یزد برای مسافران و جهانگردان خواهد بود و حتی به راحتی می‌توان در آن قهوه خانه‌ای ایجاد کرد و دیدارکنندگان یزد را بیشتر و بهتر به آنجا کشانید. آسیاب کوشک نو در گودی پانزده متری از سطح زمین قرار دارد و معبد این آسیاب دو پیچ دارد و محل بارانداز آن از آجر ساخته شده‌است.آسیاب وزیر نیز از آثار قرن هشتم هجری است. آسیاب آبی محله باغشاهی میبد که سال‌های مدید زیر خروارها خاک، آوار و زباله مدفون شده بود، توسط کارشناسان پایگاه پژوهشی کشف و عملیات مرمت استحفاظی آن آغاز شد. آسیاب آبی باغشاهی در بخش شمالی محله باغشاهی میبد قراردارد. این آسیاب در میان باغات متعدد وبناهای قدیمی محصور است. خویدک، در روستای قدیمی خویدک در فاصله هفده کیلومتری جنوب شهر یزد و در مسیرراه یزد _ بافق واقع شده‌است و به علت کاربرد مصالح بومی و استفاده از روش‌ها و سبک‌های معماری سنتی کویر در این قلعه آن را در ردیف ارگ بم قرار می‌دهند. این بنا از قلعه‌های باستانی یزد است که قدمت آن مربوط به قرن نهم و دهم هجری است و دیواره‌های اطراف قلعه با ترکیب خشت و چینه و با تزییناتی زیبا در نمای بیرونی احداث شده‌است. بقایای یک آسیاب آبی نیز در جوار این قلعه تاریخی دیده می‌شود.آسیاب یاد شده در مسیر قنات قرار داشته‌است و همین امر نشان‌دهنده وجود سیستم آبرسانی در قلعه‌است و نگهبانان قلعه نیز از آن حفاظت می‌کردند که دشمنان آن را قطع نکنند.

مشاهیر

شاهان آل مظفر به سرسلسلگی امیر مبارز الدین میبدی از این خطه برخاسته‌اند. شاه شجاع، ممدوح شاعر بزرگ ایران حافظ، و شاه منصور که با تهور خارق العاده در مقابل حمله تیمور مقاومت نمود از دیگر ساهان این سلسله می‌باشند. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجییی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد.

ابوالفضل رشید الدین میبدی

ابوالفضل رشید الدین بن ابی سعید احمد بن محمد بن محمود میبدی از مؤلفان نیمه اوّل قرن ششم هجری است. کتاب او به نام کشف الاسرار و عدةالابرار تفسیر بزرگ مشروحی است از قرآن که تألیف آن در اوایل سال ۵۲۰ ق آغاز شد و چنانکه خود در آغاز کتاب خویش گقته در حقیقت شرحی است بر تفسیری که استاد او خواجه عبدالله انصاری ترتیب داده بود و به همین سبب در بسیاری از موارد کتاب خود نام آن استاد را با عناوینی از قبیل پیر طریقت و عالم طریقت و شیخ الاسلام انصاری و امثال آنها آورده‌است. کلام میبدی در تفسیر او روان و منسجم و در بسیاری از موارد به شیوه سخنان استاد او موزون و مقفّی یا مسجّع است و به همین سبب هنگام بحث در سبک موزون آن سخن رفته‌است. میبدی در تفسیرهر یک از آیات آنرا یک بار به فارسی روانی معنی می‌کند و آن را النوبة الاوّلی می‌نامد و در نوبت ثانی به تفسیر همان آیه بنا بر روش عامه مفسران و در نوبت ثالث باز به تفسیر آن آیه به شیوه صوفیان می‌پردازد و در این مورد است که زیبایی نثر میبدی آشکار می‌شود. کتاب کشف الاسرار به همّت آقای علی اضغر حکمت از سال ۱۳۳۱ ش به بعد در ده مجلد در دانشگاه تهران به طبع رسیده‌است.» کشف الاسرارو عدةالابراراز مهمترین تفسیرهای پارسی قرآن مجید تألیف رشید الدین المیبدی این تفسیر در سال۵۲۰ انجام گرفته‌است.»

قاضی میر حسین

ولادت و وفات قاضی میرحسین میبدی: خورشید کمال قاضی امیرحسین در میبد از بلاد یزد طلوع نموده و از تاریخ دقیق آن اطلاع کاملی در دست نیست و در سال ۷۸۰ ه. ق. بنا بر قولی و ۹۰۴/۹۰۹/۹۱۱ و... غروب نموده‌است. پدر و اعقاب قاضی میرحسین میبدی: پدرش معین الدین میبدی از اقطاب صوفیه بوده و در فیروزآباد میبد خانقاهی بسیار باشکوه برپا داشته‌است. از اعقاب آن جناب اطلاع چندانی در دست نیست تنها علامه نحریر شیخ آغا بزرگ تهرانی به یک نفر اشاره نموده و می‌نویسد:... شیخ ابوجعفر المیبدی الیزدی من ذریه القاضی میرحسین المیبدی شارح «هدایه الحکمه»... و بر این مبنا در سیادت قاضی میرحسین میبدی خدشه نموده‌است. بر فرض صحت مسئله جای این احتمال هست که شیخ ابوجعفر میبدی از نوادگان دختری صاحب ترجمه باشد. مذهب قاضی میرحسین میبدی : صاحب روضات می‌نویسد:... و کان من اعاظم متأخری فضلاء العامه و متکلمیهم البارعین و صوفیتهم المتشرعین... الخ و او رااز اعلام اهل سنت معرفی می‌کند و بعضی از مورخین شهادت این دانشمند بزرگ اسلامی را به امر شاه اسماعیل صفوی به همین اتهام دانسته‌اند. در مقابل نظریه فوق بسیاری از صاحب نظران تشیع همچون شهید قاضی نور الله مرعشی - امیر محمد حسین خاتون آبادی - سید محسن امین -آغاز بزرگ تهرانی و.... او را در ردیف اعلام تشیع ضبط نموده‌اند. اگر ما بر این باور باشیم که قاضی میرحسین میبدی به امر شاه اسماعیل صفوی به شهادت رسیده‌است این امر به خاطر تصوف فناتیکی او بوده که بر مبنای حریت و ترک تکلف استوار است. مستشرق انگلیسی ادوار براون می‌نویسد:... سفرای سلطان با یزید دوم - در همین ایام سفیری از سوی سلطان با یزید دوم عثمانی(۱۴۸۱ - ۱۵۱۲ م) (۸۸۶ - ۹۱۸ ه. ق.) به اتفاق همراهانش به ایران آمد تا «هدایا و تحفه‌های شایسته» تقدیم شاه اسماعیل کند وبرای فتح عراق و فارس به او تبریک بگوید. شاه به آنها خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب دوستی خود را نسبت به آنها ابراز داشتولی آنها مجبور کرد شاهد چند اعدام باشند از جمله این اعدامها، امکان دارد، اعدام حکیم و قاضی ای به نام میرحسین میبدی بوده باشد که بزرگترین گناهش این بود که «صوفی فناتیکی» بشمار می‌آمد. حیات علمی قاضی میرحسین میبدی : آنجناب از علمای بنام روزگار خویش کسب علم نموده و در علوم حکمت عملی و نظری ید طولایی داشته‌است. ادبیات و شعر را به خوبی می‌دانسته و در شعر به منطقی تخلص مینموده. آثارش در نوع خود بویژه سبک نگارش از جمله آثار برجسته ادبیات فارسی محسوب می‌شود و حاشیه اش بر هدایه الاثیریه با وجود حواشی برجسته‌ای همچون حاشیه حکیم متأله ملاصدرای شیرازی قدس سره در ردیف بهترین هاست و از شهرت بسزایی برخوردار است. اساتید قاضی میرحسین میبدی : از اساتید قاضی میرحسین میبدی تنها به نام علامه جلال الدین دوانی اصحاب رجال اکتفاء نموده‌اند و از دیگران اطلاع کاملی دردست نیست. جلال الدین محمد بن اسعد کازرونی دوانی صدیقی از مشاهیر علما و حکمای قرن دهم هجری متوفای ۹۰۲ یا ۹۰۷ یا ۹۱۸ یا۹۲۸ ه. ق. و از نام آوران ایران زمین بود و در مکتب فیاضش نام آورانی را تربیت نموده‌است که در ردیف طراز اول آنان نام قاضی میرحسین میبدی می‌درخشد. اقامت قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ : بنا بر قرائن گویا مدتی قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ در سمت شرقی رودخانه جیحون میزیسته‌است. علامه نحریر سیدمحسن امین جبل عاملی در معرفی او آنجناب را منسوب به ترمذ دانسته و می‌نویسد:«القاضی الامیرحسین بن معین الدین المیبذیالترمذی (المیبذی) نسبه الی میبذ بمیم مفتوحه و مثناه تحتیه ساکنه و موحده مضمومه و ذال معجمه فی انساب السمعانی بلده بنواحی اصبهان من کور اصطخر قریبه من یزد جرد (و ترمذ) کز برج مدینه علی نهر جیحون.» از آنجا که شهادت قاضی میرحسین میبدی مورد بحث علمای رجال می‌باشد و بعض از ارباب رجال او را متوفای در هرات نوشته‌اند احتمال می‌رود که در آخر عمر آنجناب در هرات میزیسته‌است. خیرالدین زرکلی در وصف موزونش آورده‌است: «... حسین بن معین الدین المیبدی... اصله من»میبذ«قرب مدینه یزد، و مولده بیزد، و وفاته فی هراه». بنابراین اصل انتساب به ترمذ شاید بر این مبنا باشد. تألیفات قاضی میرحسین میبدی عبارتند از: ۱-شرح دیوان منسوب به امیر المؤمنین ۲-شرح شمسیه در منطق ۳-شرح طوالع در کلام ۴-شرح الهدایه الاثیریه در حکمت ۵-شرح کافیه ابن حاجب در نحو ۶-شرح کلام امام حسن عسکری که به سال ۹۰۸ تألیف کرده‌است ۷-حاشیه تحریر اقلیدس خواجه نصیر ۸-رساله فی تحقیق سالبه المحمول ۹-شرح آداب البحث ۱۰-دیوان معمیات ۱۱-منشات که مجموعه‌ای از رسایل او می‌باشد. ۱۲-جام گیتی نما.

آیت‌الله حائری مهرجردی

حضرت آیت‌الله العظمی، حاج شیخ عبدالکریم حایری، فرزند محمد جعفر(مهرجردی)، مشهور به آیت‌الله مؤسس، بنا به نقل فرزند بزرگوارش مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حایری، حدود سال ۱۲۸۰ قمری در محله مهرجرد میبد (خیابان آیت‌الله حایری شهر میبد) به دنیا آمد. حیات علمی : حیات علمی آیت‌الله حایری از یزد آغاز می‌شود، و در کربلا، سامرا و نجف ادامه می‌یابد و در اراک و قم به ثمر می‌نشیند. شاگردان آیت‌الله حایری : ۱-حضرت آیت‌الله العظمی، حاج سید روح الله موسوی، مشهور به امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب شکوهمند اسلامی که از ایشان به «شیخ ما» یاد می‌کند. ۲- حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید محمد رضا گلپایگانی یکی از مراجع تقلید که از استادش با وصف «حجه الله الکبری» یاد می‌کند. ۳-حضرت آیت‌الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی از مراجع تقلید ۴-حضرت آیت‌الله العظمی سید ابوالحسن رفیعی قزوینی ۵-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید احمد خوانساری ۶-حضرت آیت العظمی سید محمد داماد ۷-حضرت آیت‌الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی از مراجع تقلید ۸-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید رضا بهاء الدینی تألیفات آیت‌الله حایری : ۱-کتاب الصلوه ۲-کتاب النکاح ۳-کتاب الرضاع ۴-کتاب المواریث ۵-حاشیه بر عروه الوثقی ۶-دررالفوائد فی الاصول ۷- التقریرات فی اصول الفقه ۸-رساله‌ای در اجتهاد و تقلید.

ابو طاهر، مطهر میبدی

مطهر میبدی، از جمله خوش نویسان و دانشمندان اسلامی قرن پنجم بوده‌است که در مکه و بغداد دو مرکز بزرگ علوم اسلامی به کسب علم و دانش و حدیث پرداخته‌است.متأسفانه از زندگی نامه و آثار علمی و قلمی وی اطلاعی در دست نیست و تنها در انساب سمعانی به معرفی او پرداخته شده‌است. سمعانی درباره وی می‌نویسد: ابوطاهر...المیبدی، از معروفترین و سرشناسان روزگار است که برای کسب حدیث، مسافرت‌های زیادی انجام داده‌است و روایات بسیاری به خط خوب و زیبای خود نوشته‌است. نامبرده در مکه از ابوالحسن محمد بن علی صخر الازدی، و در بغداد از ابوالحسین احمد بن محمد النقور بهره برده‌است.

________________________________________

 

سراميک ها ممکن است لعاب دار و يا بدون لعاب باشند. لعاب کاشي ها در انوع مختلف در دسترس هستند لعاب مات، نيمه براق، براق، سفيد يا رنگي و گلدار، همچنين خشت کاشي نيز در ابعاد، اشکال متنوع داراي سطحي صاف يا بر جسته، زبر يا طرحدار مي باشد که بر حسب مورد ومحل مصرف انتخاب مي شوند. خشک کاشي را که به آن بسيکوييت مي گويند به کمک لعاب مورد نظر اندود مي کنند و اين لعاب به صورت گرد مخلوط شده در آب به صورت معلق ( سوسپانسيون ) مي باشد اندود مي کنند. خشت آماده شده وارد کوره پيش پخت و سپس کوره اصلي مي شود و پس از پخت درجه بندي و بسته بندي مي گردد. درجه بندي کاشي ها بر اساس کيفيت آن، در ابعاد خشمک و لعاب کاري تعيين مي گردد. کاشي بايد داراي لبه هاي قائم، ابعاد دقيق و لعاب يکنواخت و بدون پريدگي و خال باشد کاشي هاي لعابي با ضخامت 4 تا 12 ميليمتر بر حسب مکان مورد مصرف تهيه مي گردند. نوعي از اين کاشي ها که سطح زبر تري دارند منحصرا براي کف استفاده مي شوند سراميک هاي موزائيکي نيز نوعي از سراميک ها هستند که از قطعاتي با شکل هندسي و کوچک که به صورت شبکه اي بر روي ورقه اي از کاغذ گراف مخصوص در کنار هم قرار گرفته اند، تشکيل مي شوند. اين سراميک ها روي بستري از ملات قرار مي گيرند و پس از گرفتن ملات، روي آن را با آب خيس مي کنند تا کاغذ آن جدا شود وسپس با دوغاب دور آنها را پر مي کنند. به طور کلي در مورد کاشي و سراميک بايد مندرجات استاندارد شماره 25 ايران رعايت شود.

از دوغاب ماسه سيمان براي چسباندن کاشي لعاب دار و يا بدون لعاب روي سطوح قائم استفاده مي شود. نسبت حجمي اين دوغاب 5 :1 است و برا ي پر کردن بندها از دوغاب سيمان و پودر سنگ بهره مي برند. دوغاب را مي توان با ماده دافع آب مخلوط نمود. در بعضي از موارد براي چسباندن کاشي و سراميک از چسب هاي خميري مخصوص استفاده مي کنند. اين چسب ها غالبا بر روي ديوارهاي بتني يا گچي استفاده مي شوند. اين نوع مواد معمولاً در مقابل آب، اسيد و مواد نفتي مقاوم مي باشند. بايد در اجراي کاشي کاري مواردي مثل تراز، شاقول و قائمه بودن زوايا رعايت شود و به هنگام استفاده از دوغاب ماسه سيمان که با ساير ملات ها به خصوص گچ و خاک و کاه گل چسبندگي ندارند قبلا بايد ديوار به کمک ملات سيمان ساخته و يا اندود شده باشدو در اجراي کاشي کاري بايد کليه نکات آجر چيني مورد نظر قرار گيرد.

 

کاشي

خاک رس، نسبت به کاني ذاتي خود، به گروه کائولين ALO2, 2SO2,2H2O و و هالوزيتها al2o ,2SO2,4h2o ومونت مورفوفيت تشکيل شده است. کاشيها، بهترين مصالح موافق از نوع سراميک مي باشند که هم ارزان و هستند و هم استحکام و ظرافت و زيبايي آنها ذخيره کننده است. کاشي، داراي انواع مختلف ساده، براي سينه ديوار و انحنا دار براي شروع و انتهاي نبشها و نوع مخصوص قرنيز که کاشي را با حالت زيبايي، به سراميک يا موزائيک و سنگ کف مي رساند، مي باشد. کاشيها به صورت رنگارنگ و نقاشيها و صور مشبک و برجسته و يا يک طرح يا در کل به صورت تابلو و نوشته و غيره ساخته مي شوند. کاشي در کارخانجات کاشي سازي، با لعاب و رويه زدن و پختن در جا، با استحکام و اندازه هاي مختلف ساخته مي شود. لعابها معمولاً از کايولين، کوارتز، فلدسپاتها و با اضافه کردن گچ و اکسيد آهن گرفته مي شود که براي لوله هاي فاضلاب و غيره مصرف و در مورد رنگها از اکسيدهاي فلزات استفاده مي شود. اين مجموعه ها به صورت پودر آهن شده وبا دستگاه روي کاشي کشيده مي شود و در کارخانه خشک و پخته مي شوند و اين عمل کاشي را ضد آب مي کند. براي ممکن ساختن چسبندگي کاشي با ملات، آن را 5/1 تا 2 ميليمتر برجسته مي سازند. کاشي با ابعاد 10×10 الي 40×40 براي ديوارهاست. از جمله ساير موارد، نمي توان به مواردي نظير کاربردهاي بهداشتي مثل وان و روشويي و موارد ديگر که پس از لعاب دادن، بر روي آنهاکارهاي اضافه، انجام مي گيرد و به صورت سبک و تميز در مي آيند، اشاره کرد. کاشيهاي ديواري حداقل 6 ميليمتر و حداکثر 10 ميليمتر ضخامت دارند تا انقباض نداشته باشند کاشيها را 100 درجه گرما داده و فورا داخل آب 20-18 درجه قرار مي دهند، در اين قسمت احتمال ترک برداشتن آزمايش مي شود.

کاشيها در دماي 1250- 1200 درجه پخته شده و سپس از دادن لعاب، آنها را دوباره 1260 – 1100 درجه حرارت مي دهند. کاشيها طبق بند 7-4-2 – آيين نامه سازمان برنامه، از لحاظ نداشتن نقص، درجه يک و با داشتن چند خال 2/1 ميليمتر در رويه و لبه درجه 2 واگر اين اشکالات 3-2 ميليمتر باشد درجه 3 خوانده مي شوند.

خمير چسب کاشي و سراميک به جاي بتن ماسه يا دوغاب

اين ماده بصورت آماده قابل تحويل است براي نصب کاشي و سراميک بر روي ديواره هاي بتني و گچي و سيماني و انواع قطعات پيش ساخته و سطوح قديمي کاشي کاري شده، يعني کاشي روي کاشي و سراميک روي سراميک و يا هر سطح آماده اي، مورد استفاده قرار مي گيرد.

خمير چسب کاشي بر پايه رزينهاي صنعتي با کيفيت مورد لزوم ساخته مي شود و براي نصب کاشي و سراميک داخل ساختمان ها مورد مصرف قرار مي گيرد اين چسب پس از ساخته شدن در مقابل نفوذ آب، رطوبت و عوامل جوي، حرارت و يخبندان کاملا مقاوم مي باشد از ديگر مشخصات اين چسب اين است که نصب کاشي و سراميک را بسيار آسان نموده و داراي قدرت چسبندگي فوق العاده اي بر روي سطوح و خاصيت الاستيک کافي و انعطاف پذيري و مقاوم در قبال نشست، مخصوصاً ساختمان هاي بلند و در مورد تنش هاي ساختماني، لرزش و انقباض و انبساط ساختمان مي باشند از دو طريق سنتي و دوغابي و لقمه چسب موجود که باعث تجمع حشرات مضر مي باشند بهداشتي و يا صرفه تر مي باشد.

ميزان و طريقه مصرف :

مقدار مصرف بستگي به ميزان سطح زير کار ( زير سازي) دارد. هرچه سطح صاف و گونيايي تر باشد، مقدار مصرف کمتر مي شود. بهتر است چسب را با ماله دندانه دار بصورت افقي و عمومي چند بار به سطح کشيده آنگاه به دقت کاشي را نصب کرد. در سطوح صاف و يکنواخت ميزان مصرف 2 کيلوگرم بر متر مربع مي باشد. پس از کشيدن چسب روي سطح ديوار، در دماي معتدل ( حدود 20 درجه سانتيگراد ) بهرت است حداکثر ظرف مدت 20 دقيقه، نصب انجام گيرد اگر ديرتر از اين مدت زمان اجراي نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر دير تر از اين مدت زمان، اجرا نصب صورت گيرد بعلت پوسته، بصورت قشر نازکي، گيرش مي نمايد و اگر در چنين شرايط نصب انجام شود، اجرا کامل نبوده و قابليت چسبندگي صحيح نمي باشد. کاشي وسراميک ها بر روي سطوح تا مدت 2 ساعت قابليت جابجايي دارد. دماي محيط بايد درحدود 20 درجه سانتيگراد باشد و اگر درجه حرارت کافي نباشد بايد محيط گرم شود، سپس شروع به ا جرا کنيم. حداقل 60% در صد کاشي بايد آغشته به خمير يا چسب به ديوار بارشد. در حالت چسباندن کاشي بر روي کاشي قديمي بايد با نوک چکش تيشه دار، کاشي قديمي را مضرس نمود تا کار با کيفيت مطلوب صورت گيرد. شرايط نگهداري و انبار داري با هواي معتدل و به دور از يخبندان 5 ماه مي باشد.

پودر چسب کاشي و سراميک :

مشخصات : پودر چسب کاشي وسراميک بر پايه سيمان و ساير مواد شيميايي متشکله توليد شده و به منظور نصب کاشي و سراميک در کف يا ديواره هاي سيماني مورد استفاده قرار مي گيرد.

خواص : پودر مورد بحث، در مقابل نفوذ آب مقاوم بوده و به همين سبب مي تواند جهت نصب کاشي وسراميک در کف آشپزخانه، حمام، دستشويي و هر محلي در ساختمان مورد استفاده قرار مي گيرد.

شرايط کار : به دليل وجود مواد شيميايي تا 5+ درجه سانتيگراد قابل مصرف مي باشد و در صورت کم بودن درجه حرارت، يا احتمال کاهش دماي هوا در 24 ساعت آينده، بايد از اجراي کاشي کاري صرف نظر نموده و يا محيط را گرم نگه داشت، پودر کاشي و سراميک پس از خشک شدن داراي مقاومت در برابر حرارت از 30- تا 120 درجه سانتيگراد مي باشد.

مقدار و طريقه مصرف : براي مصرف چسب پودري، بايد قبلا يک پيمانه آب را داخل ريخته و سه پيمانه پودر را در حال بهم زدن اضافه نموده و پس از 15 دقيقه، خميري صاف و يکدست بدست مي آيد. زمان منتظر ماندن پيشنهادي تا ظاهر شدن خواص مواد مختلف شيميايي که در چسب پودري و جود دارد ضروري است.

توصيه لازم :

چسب آماده شده در مدت کمتر از يک ساعت، بايد مصرف شود، در غير اينصورت خشک شده وخراب مي شود. مقدار مصرف، بستگي به صاف يا ناصاف بودن زير سازي دارد ولي در حالت معمولي 3 کيلوگرم براي يک متر مربع مي باشد پس از انتقال بر روي سطح حداکثر تا 20 دقيقه باقي خواهد ماند پس از آن آن به علت تشکيل پوسته مخصوص بر روي آن حالت چسبندگي را از دست مي‌دهد. ماله مورد نياز چسب پودري و خميري شانه‌اي مخصوص بوده و از طرف شرکت سازنده تحويل مي‌گردد. چسب پودري در کيسه‌هاي 25 کيلويي به بازار عرضه مي شود.

 

سراميک

مواد آجر و سراميک و کاشي تقريباً به هم شباهت دارند و جزو سنگهاي مصنوعي محسوب مي گردند سراميک از مواد خام و معمولاً سنگهاي رسوبي که بيشتر از 40% Al2O3 دارند ساخته مي‌شود. سيلکات آلومينيوم بي آب mAl2O3nSiO2 که خواصشان با Fe, Ca , K , Mg, NA مقداري فرق مي کند، ‌به طور کلي خاک رس در دماي بيشتر از نقطه ذوب (80-1350 درجه) جزو طبقه نسوز قرار مي گيرد. ارزيابي کيفي مواد خام رابطه نزديکي با منشأ آنها دارد که هدف کار مهندسين مي باشد خاکهاي رس به نام رس آجر پزي جوشي با تخلخل لعابدار چيني و سراميکي وجود دارند. ذرات کوارتز فلدسپات، ‌ميکا و ديگر کانيها رس را غني مي‌کنند و بدون آن رس ضعيف خواهد بود. سراميک از انواع خاک رس ساخته مي‌شود و منظور از درست کردن گلي است که اول حالت پلاستيک داشته و پس از پخته شدن به صورت سنگ درآيد اضافه کردن بازالت و بلنديت و گرانيت حدود 8% و حدود 2% کرميت آن براي ريخته گري خوب است. آجر بنايي تنبوشه هاي کف و سوراخ دار براي زهکشي و سفال پوشش پشت بام ها از انواع سراميک هستند کاشيهاي ضد اسيد و موارد مختلف تزييني مخصوصاً به صورت کاشي معرق و تشت و گلدان و غيره از انواع سرايک مي‌باشند. سراميک توپر و ظريف سبک به صورت نماکاري کناره بخاريها، فرش کف، مقره شمع و وسايل بهداشتي مثل کاسه توالت و دستشويي وشبه موزائيک و حتي کاسه و بشقاب ساخته مي‌شوند به نوع سبک آن خاک اره مخلوط مي کنند که بعد از پخته شدن سوراخ دار مي‌ماند و از خاکهاي کائولن و رس و بان شيت (سرشو) و بگزيت و غيره که به ترتيب از پوسيده شدن سنگهاي آذرين فلدسپاتهاي گرانيتي ديوريتي و گابرووگنايس و پرفير که آب باران با CO2 هوا و اکسيد کربن CO2H2 بتدريج پوشانيده است سنگهاي کلسيم سديم و کاليم به صورت سيليکاتهاي آلومينيومي مانده که حدودا 50 درصد ماسه کارتزي دارد و براي خالصي آن را مي شويند يا در ماسه شورهاي گردنده درون آب مي چرخانند و اين آب کائولن ها را در حوضچه ها ته نشين کرده و صاف و خالص مي کنند که در اين صورت حدود 42 درصد سيليس SiO2، 40% اکسيد آلومينيوم دارد که در 750-450 درجه الي الي 800 درجه آب شيميايي آن تبخير شده و سخت مي شود و حرارت آن با ازدياد رس و اکسيد آهن بالا رفته تا 1200 درجه مي‌رسد. بهترين سراميک از اين نوع خاک بدست مي‌آيد. در سردشت، دره آستارا، فومن و.... خاکهاي فوق وجود دارند. سراميک انواع پوکه حدود 5% آب مي‌مکد و سخت (سراميک ) – که کمتر آب جذب مي‌کند را شامل مي‌شود. در فونداسيون تا سقف ساختمان در مراحل مختلف مصرف دارد. سراميک رنگهاي مختلف سفيد و زرد روشن دارد. نوع سفيد که پرسلن (Porcelain) خوانده مي شود داراي دو گونه دير ذوب و زود ذوب است. گونه دير ذوب آن داراي مواد اضافه شده اکسيد آهن و کوارتز و ماسه و ساير مصالح مي‌باشد. محصولات آنها در آجرنما، سراميک، موزائيک کف و لوله‌هاي فاضلاب مصرف دارد گونه زود ذوب آن که کوارتز و ماسه و آهک و مواد آلي اضافه شده دارد در آجرهاي سوراخدار و سبک مصرف مي‌شود. درجه پلاستيسيته سراميک به دانه بندي رس مربوط مي شود و با کم کردن مواد ماسه اي زياد مي‌شود. درشت آن که ماسه‌اي است 15/0 تا 5 ميليمتر و ريز آن تا 005/0 تا 15/0 ميليمتر مي‌باشد. سراميک ضد حرارت و صدا از تفاله کوره هاي بلند با فوران بخار و هوا فشرده و بر پايه مواد دولوميت و آهک رس دار و شيست و رس آهکي بوجود مي‌آيند، تفاله ها داراي اکسيدهاي Na2O2, NaO2, K2O2, P2O5, S, PbO, ZnO, FeS, Al2O3 ,TiO2, SiO2, CaO2 , CaO, MgO, MnO, Ca, N, Cu, F , Fe2O3, CeO3 مي باشد با 24 حرف قرنها نوشته بوجود آمده با چند علامت رايانه، قدرتهاي محاسباتي ميلياردي حاصل شده با مواد بالا در کيفيتهاي مختلف حرارت‌ها و درصدهاي متعدد، مي‌شود بي‌نهايت ترکيب درست کرد، براي اين است که هزاران سال است اين کار شروع شده و ادامه دارد و هر کس به دنبال بررسي سراميکهاي عهد عتيق و گذشته است

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:3 شماره پست: 12

 

کلمه سراميکاز Clay يا خاک رس گرفته شده است که در لاتين به آن Kerames گفته مي‌شود. اين واژه در اثر کثرت استعمال به سراميکتبديل شده است.

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي مي‌شوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاوم‌تر مي‌شوند. ظروف سفالي ، چيني و چيني‌هاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه مي‌باشند.

تاريخچه

________________________________________

 

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينه‌هاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان مي‌دهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاوم‌سازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفاده‌هاي فراواني از آن مي‌شود.

مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه مي‌شود. خاک رس ،‌ همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کاني‌هاي مختلفي يافت مي‌شوند.

طبقه‌بندي کاني‌هاي رس

کاني‌هاي سيليکاتي دو لايه‌اي

• کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان مي‌دهد. لايه اول شامل واحدهاي 2-Si2O5 چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي 2-Al2(OH)4 تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود مي‌آيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را مي‌سازد.

• هالوي‌سيت : کاني ديگر ، هالوي‌سيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

کانيهاي سيليکاتي سه لايه‌اي

• مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهي‌هاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروه‌هاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

• ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت مي‌باشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نمي‌توان براي آن در نظر گرفت.

ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير مي‌باشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوه‌اي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره مي‌شوند. ماسه ،‌ باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي مي‌شود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول مي‌شوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس مي‌شوند. ترکيبات واناديوم لکه‌هاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد مي‌کنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري مي‌شوند.

انواع سيليکا

دي‌اکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دي‌اکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت مي‌شود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميک‌ها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج مي‌باشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانه‌بندي کرده ، مي‌شويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

نقش فلدسپارها در سراميک‌سازي

فلدسپارها خاصيت سيال‌کنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده مي‌کنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشه‌اي در توده اوليه است.

انواع فلدسپارها در سراميک

1. فلدسپار پتاسيم KO , Al2O3 , 6SiO2

2. فلدسپار سديم Na2O , Al2O3 , 6SiO2

3. فلدسپار کلسيم CaO , Al2O3 , 6SiO2

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار مي‌روند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

منابع :

----------------------

www.parsidoc.com

دانشنامه رشد

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-طبقه‌بندی کانی‌های رس-کانی‌های سیلیکاتی دو لایه‌ای-کانیهای سیلیکاتی سه لایه‌ای-انواع سیلیکا-نقش فلدسپارها در سرامیک ‌سازی-انواع فلدسپارها در سرامیک-

نانوسراميک چيست ؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:5 شماره پست: 13

نانوسراميک چيست ؟

زمان ظهور نانوسراميک ها را مي توان دهه ۹۰ ميلادي دانست. در اين زمان بود که با توجه به خواص بسيار مطلوب پودرهاي نانوسراميکي، توجهاتي به سمت آنها جلب شد، اما روشهاي فرآوري آنها چندان آسان و مقرون به صرفه نبود. با پيدايش نانوتکنولوژي، نانوسراميک ها هرچه بيشتر اهميت خود را نشان دادند. در حقيقت نانوتکنولوژي با ديدگاهي که ارائه مي کند، تحليل بهتر پديده ها و دست يافتن به روشهاي بهتري براي توليد مواد را امکان پذير مي سازد.

شکل گرفتن علم و مهندسي نانو، منجر به درک بي سابقه اجزاي اوليه پايه تمام اجسام فيزيکي و کنترل آنها شده است و اين پديده به زودي روشي را که اغلب اجسام توسط آنها طراحي و ساخته مي شده اند، دگرگون مي سازد. نانوتکنولوژي توانايي کار در سطح مولکولي و اتمي براي ايجاد ساختارهاي بزرگ مي باشد که ماهيت سازماندهي مولکولي جديدي خواهندداشت و داراي خواص فيزيکي، شيميايي و بيولوژيکي جديد و بهتري هستند. هدف، بهره برداري از اين خواص با کنترل ساختارها و دستگاهها در سطوح اتمي، مولکولي و سوپرمولکولي و دستيابي به روش کارآمد ساخت و استفاده از اين دستگاهها مي باشد.

________________________________________

 

هدف ديگر، حفظ پايداري واسط ها و مجتمع نمودن نانوساختارها در مقياس ميکروني و ماکروسکوپي مي باشد. هميشه با استفاده از رفتارهاي مشاهده شده در اندازه هاي بزرگ، نمي توان رفتارهاي جديد در مقياس نانو را پيش بيني کرد و تغييرات مهم رفتاري صرفا" به خاطر کاهش درجه بزرگي اتفاق نمي افتند، بلکه به دليل پديده هاي ذاتي و جديد آنها و تسلط يافتن در مقياس نانو بر محدوديتهايي نظير اندازه، پديده هاي واسطه ا ي و مکانيک کوانتومي مي باشند.

● نانوسراميک ها

نانوسراميک ها، سراميک هايي هستند که در ساخت آنها از اجزاي اوليه در مقياس نانو (مانند نانوذرات، نانوتيوپ ها و نانولايه ها) استفاده شده باشد، که هرکدام از اين اجزاي اوليه، خود از اتمها و مولکولها بدست آمده اند. بعنوان مثال، نانوتيوپ يکي از اجزاي اوليه ا ي است که ساختار اوليه کربن c۶۰ را تشکيل مي دهد. به طور کلي فلوچارت سازماندهي نانوسراميک به شکل زير مي باشد :

بنابراين مسير تکامل نانوسراميک ها را مي توان در سه مرحله خلاصه کرد :

مرحله ۱) سنتز اجراي اوليه

مرحله ۲) ساخت ساختارهاي نانو با استفاده از اين اجزاء و کنترل خواص

مرحله ۳) ساخت محصول نهايي با استفاده از نانوسراميک بدست آمده از مرحله دوم

● ويژگيها

ويژگيهاي نانوسراميک ها را مي توان از دو ديدگاه بررسي کرد. يکي ويژگي نانوساختارهاي سراميکي، و ديگري ويژگي محصولات بدست آمده است.

▪ ويژگيهاي نانوساختارهاي سراميکي :

کوچک، سبک، داراي خواص جديد، چندکارکردي، هوشمند و داراي سازماندهي مرتبه ا ي.

▪ ويژگيهاي محصولات نانوسراميکي :

خواص مکانيکي بهتر: سختي و استحکام بالاتر و انعطاف پذيري که ويژگي منحصربه فردي براي سراميک هاست.

داشتن نسبت سطح به حجم بالا که باعث کنترل دقيق بر سطح مي شود.

دماي زينتر پايين تر که باعث توليد اقتصادي و کاهش هزينه ها مي گردد.

خواص الکتريکي، مغناطيسي و نوري مطلوب تر: قابليت ابررسانايي در دماهاي بالاتر و قابليت عبور نور بهتر.

خواص بايويي بهتر (سازگار با بدن).

▪ کاربردها :

نانوتکنولوژي باعث ايجاد تحول چشمگيري در صنعت سراميک گشته است. در اين ميان نانوسراميک ها، خود باعث ايجاد تحول عظيمي در تکنولوژي هاي امروزي مانند الکترونيک، کامپيوتر، ارتباطات، صنايع حمل ونقل، صنايع هواپيمايي و نظامي و … خواهندشد. برخي کاربردهاي حال و آينده نانوسراميک ها در جدول زير آمده است.آينده حال زمان نانوساختارها نانوروکش هاي چندکارکردي رنگ دانه ها پوليش هاي مکانيکي-شيميايي حايل هاي حرارتي حايل هاي اپتيکي (UV و قابل رؤيت) تقويت Imaging مواد جوهرافشان دوغاب هاي روکش ساينده لايه هاي ضبط اطلاعات پوشش ها و ديسپرژن ها سنسورهاي ويژه مولکولي ذخيره انرژي

(پيل هاي خورشيدي و باطري ها) غربال هاي مولکولي مواد جاذب و غيرجاذب داروسازي کاتاليست هاي ويژه پرکننده ها سراميک هاي داراي سطح ويژه بالا

نوارهاي ضبط مغناطيسي قطعات اتومبيل فعال کننده هاي پيزوالکتريک نيمه هادي ها ليزرهاي کم پارازيت نانوتيوپها براي صفحه نمايشهاي وضوح بالا هدهاي ضبط GMR

● نانوابزارهاي عملگر

شکل دهي سوپرپلاستيک سراميکها مواد ساختاري فوق العاده سخت و مستحکم سرماسازهاي مغناطيسي سيمان هاي انعطاف پذير مواد مغناطيسي نرم با اتلاف کم ابزارهاي برش WC/Co با سختي بالا سيمان هاي نانوکامپوزيت سراميک هاي تقويت شده «الگوريتم ها» و «تراشه» هاي کوانتومي محاسبات کوانتومي يک زمينه جديد و اميدوارکننده با قابليت بالقوه بالاي محاسباتي است، اگر در مقياس بزرگ ساخته شود. چندين چالش عمده در ساخت رايانه کوانتومي بزرگ مقياس، وجود دارد: بررسي و تصديق محاسبات و معماري سيستم آن.

قدرت محاسبات کوانتومي در قابليت ذخيره سازي يک حالت پيچيده در قالب يک "بيت" ساده نهفته است.

روش هاي نويني به منظور ساخت مدارهاي منطقي سطح پائين، سوئيچ کننده ها، سيم ها، دروازه هاي اطلاعاتي، تحت پژوهش و توسعه قرار گرفته اند که کاملاً متفاوت از تکنيک هاي حاضرند و به طور عميقي ساخت مدارهاي منطقي پيشرفته را تحت تأثير قرار مي دهند. از برخي از ديدگاه ها، در آينده اي نزديک، در حدود ۲۰ سال آينده، طراحان مدارهاي منطقي ممکن است به مدارهائي دسترسي پيدا کنند که يک بيليون بار از مدارهاي حال حاضر سريعترند.

مسائلي نظير طراحي، بکارگيري، تعمير و نگهداري و کنترل اين ابرسيستم ها به گونه اي که پيچيدگي بيشتر به کارآئي بالاتري منتهي شود، زماني که سيستم هاي منطقي شامل ۱۰۷، سوئيچ باشد،مهم است. به سختي ممکن است که آنها را به طور کامل و بي نقص، بسازيم، بنابر اين رسيدگي و اصلاح عملگرهاي شامل بررسي هزاران منبع خواهد بود. از اين رو طراحي يک سيستم با فضاي حداقل، حداقل هزينه در زمان و منابع، يک ارزش است. چنين سيستمي مي تواند در قالب "توزيع يافته"، "موازي" ويا در يک چهارچوب "سلسله مراتبي" قرار گيرد.

سخت افزارها و مدارهاي منطقي راه درازي را پيموده اند. ترانزيستورهاي استفاده شده در يک مدار ساده CPU چندين ميليون بار کوچکتر از ترانزيستور اصلي ساخته شده درسال ۱۹۴۷ است. اگر يک ترانزيستور حال حاضر با تکنولوژي ۱۹۴۷ ساخته شود نيازمند يک کيلومتر مربع سطح مي باشد (قانون مور)، در حالي که در ۱۰ الي ۲۰ سال آينده تکنولوژي موفق به گشودن راهي جهت توليد مدارهاي منطقي ۳ بعدي خواهد شد.

در اين ميان، چندين پرسش سخت و پژوهشي که در آکادمي ها وصنعت به آن پرداخته مي شود وجود دارد:

گرفتن پيچيدگي ها در تحليل روش هاي توليد SWITCH ،در روش هاي متولد شده به منظور مدل سازي چگونگي کارآئي آنها، در مدارهاي منطقي مورد نياز مهندسان، و امتيازات روش هاي نوين فناورانه بر روش هاي کلاسيک.

لحاظ کردن ملاحظاتي مبني بر تعداد سوئيچ ها در واحد سطح و حجم در درون ابزار (گنجايش)، تعداد نهائي سوئيچ ها در درون ابزار (حجم)، شرايط حدي عملگرها، سرعت عملگرها، توان مورد نياز، هزينه توليد و قابليت اعتماد به توليد و دوره زماني چرخه عمر آن.

پاسخ اين تحليل ها جهت پژوهش ها را به سمت روش هاي بهتر توليد سوييچ، هدايت خواهد کرد. ودر نهايت يافتن اين که چگونه يک روش ويژه در بهترين شکلش مورد استفاده قرار خواهد گرفت و نيز تحليل و تباين روش هاي مختلف توليد.

حرکت به سمت طراحي ظرفيت ابزار، جهت استفاده مؤثر از ۱۰۱۷ ترانزيستور يا سوئيچ است. چنين طراحي هائي در مقياس هاي مطلوب ، حتي بي شباهت در مقايسه با افزايش ظرفيت ابزارها خواهد بود.

طراحي هاي قويتر و ابزارهاي بررسي قوي تر به منظور طراحي "مدارهاي منطقي" با چندين مرتبه مغناطيسي بزرگتر و پيچيده تر.

طراحي پروسه هاي انعطاف پذيرتر جهت مسير توليد از مرحله طراحي منطقي، آزمايش و بررسي، تا بکارگيري در سخت افزار.

پروسه ها مي بايستي به قدري انعطاف پذير باشند که:

الف) توسعه اشتراکي درطراحي، آزمايش و ساخت ،به گونه اي که هيچ يک از اين گام ها تثبيت شده نباشد.

ب) توسعه طراحي، و بررسي به منظور کاوش يک روش نوين ساخت با هدف تقويت نقاط قوت و کم کردن نقاط ضعف .هر نوع از سيستم نانويي که توسط طراحان ساخته مي شود مي بايستي صحت عملکرد آن تضمين شود.

شاخص مقياس حقيقي و لايه هاي افزوده شده نامعين در سيستم هاي نانوئي، نيازمند انقلاب در طراحي سيستم ها و الگوريتم ها است. روش هائي که در زير معرفي مي شود، الگوريتم هائي هستند که به صورت بالقوه قادرند مسأله پيچيدگي محاسبات را کاهش دهند.

۱) بررسي مقياسي سيستم هاي نانوئي:

مانع بزرگي به نام« بررسي چند ميليون ابزار نانومقياس»، نياز به روش هاي انقلابي به منظور بررسي سيستم هائي که ذاتاً بزرگتر، پيچيده تر و داراي درجات نامعيني پيچيده تري هستند، را روشن مي کند. در ابتدا مروري کوتاه خواهيم داشت بر ضرورت "آزمايش مدل."[۱]

آزمايش مدل از روش هاي پذيرفته شده و رسمي در حوزه بررسي روش هاي ساخت است. اين حوزه شامل کاوش فضاي طراحي است به منظور ديدن اين نکته که خواص مطلوب در مدل طراحي شده حفظ شده باشد، به گونه اي که اگر يکي ازاين خواص، مختل شده باشد، يک""Counter Example توليد شود. Model Checking Symbolic بر مبناي [۲]ROBDDها يک نمونه از اين روش ها است.

بهرحال، BDDها به منظور حل مسائل ناشي از خطاي حافظه بکار گرفته مي شوند و براي مدارات بزرگتر با تعداد حالات بزرگتر و متغيرتر مقياس پذير نمي باشند.

دو روش عمده براي حل اين مسأله وجود دارد:

الف) يک روش حل مبتني بر محدود کردن آزمايش کننده مدل[۳] به يک مدار unbounded، است که به نام "unbounded model checking" يا UMC ناميده مي شود، به گونه اي که خواص آزمايش شده به تعداد دلخواه از Time-Frame" "ها وابستگي ندارد.

ب) روش ديگر مبتني بر مدل "مدار محدود[۴]" استوار است که به نام[۵] BMC ناميده مي شود در اين روش بررسي مدل با تعداد ويژه و محدودي از Time-Frame" "ها صورت مي گيرد.

ابتدا در مورد فرمولاسيون UMC که مبتني بر "رسيدن به سرعت در مراتب مغناطيسي" است و به وسيله تکنيک هاي مقياس پذير"BMC" پيروي مي شود، بحث مي کنيم و بالاخره اين که چهارچوبي را براي بررسي و لحاظ کردن درجات نامعيني به سيستم، معرفي مي کنيم.

۲) "UMC" مقياس پذير:

مزيت"UMC" بر "BMC" در کامل بودن آن است. روش "UMC" مي تواند خواص مدل را همانگونه که هست لحاظ کند زيرا اين روش مبتني بر قابليت آزمايش به کمک نقاط ثابت است. عيب اين روش در اين است که""ROBDD کاملاً به مرتبه متغيرها حساس است. ابعاد BDD مي تواند غيرمنطقي باشد اگر مرتبه متغيرها بد انتخاب شود. در پاره اي از موارد (نظير يک واحد" ضرب") هيچ مرتبه متغيري به منظور رسيدن به يک ROBDD کامل که نمايشگر عملکرد مدار باشد، وجود ندارد. به علاوه، براي خيلي از شواهد مسأله، حتي اگر ROBDD براي روابط انتقال ساخته شود، حافظه مي تواند هنوز در خلال عمل کميت گذاري، بترکد.

پژوهش هاي اخير بر بهبود الگوريتم هاي BDD جهت کاهش انفجار حافظه استوار و استفاده از خلاصه نگاري و تکنيک هاي کاهش، جهت کاهش اندازه مدل، تمرکز يافته اند.

"SAT Solver"ها ضميمه BDD ها مي شوند. روابط انتقال يک سيستم در قالب K، Time-Frame"" باز مي شود. "SAT" هابه ابعاد مسأله کمتر حساسند. اما به هر حال، SATها داراي يک محدوديت هستند و آن اين که خواص يک مدار را با تعداد محدودي (K)، مي سنجند.

اگر هيچ Countervecample در K، Time-Frame يافت نشد، هيچ تضميني براي همگرائي حل مسأله وجود ندارد.

BMC"" در مقايسه با UMC"" مبتني بر"BDD" ،کامل نمي باشد. اين روش مي تواند فقط "Counter Example"ها را بيابد و قادر به محاسبه خواص نمي باشد مگر آن که يک حد بر روي حداکثر اندازه Counter Example"" تعيين شود.

روشي براي ترکيب SAT-Solver و BDD به صورت فرمول CNF به کار گرفته شده است.

منابع :

----------------------

aftab.ir

وب سایت علوم پایه ( www.pmbs.ir )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

نانوسرامیک-نانوتکنولوژی،سنتز اجرای اولیه-خواص فیزیکی-بیولوژیکی-مقیاس میکرونی-مکانیک کوانتومی- الگوریتم پارازیت نانوتیوپها -

جايگاه صنعت سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:7 شماره پست: 14

جايگاه صنعت سراميک

پيشرفت صنعت سراميک در جهان کنوني و گسترش آن در تمامي شئونات زندگي ماشيني، اعم از مصارف خانگي و مصارف صنعتي به گونه‌اي اعجاب‌انگيز رو به فزوني است. اگر در گذشته نه چندان دور لفظ سراميک بيانگر ظروف و سرويس‌ بهداشتي بود، اما امروز با پيشرفت علم سراميک هم¬اکنون از دنياي پر رمز و راز الکترونيک موجودي ظريف چون ترانزيستور تا آجر نسوز، از کارد ميوه¬خوري گرفته تا بدنة موتور اتومبيل، از قطعات حساس موشک و سفاين فضايي تا فنرهاي سراميکي و هزاران قطعه کوچک و بزرگ در صنايع نساجي، شيميايي، الکترونيکي، الکتريکي، ماشين‌سازي و بطور اعجاب‌انگيز در زمينه پزشکي خصوصاً ارتوپدي صنعت سراميک حضور خود را مي‌نماياند.

________________________________________

 

آري اعجاب‌انگيز است که از مشتي خاک و گل، موجودي خلق مي‌شود که از فولاد سخت‌تر، عايق در مقابل هزاران ولت جريان الکتريسته، برنده‌تر از تيزترين تيغ‌ها، فرم‌پذير به هر شکل دلخواه، مقاوم در مقابل انواع اسيدها و در دماي بالا غيرقابل نفوذ و در عين حال اگر بخواهيم، فوق¬هادي نرم همچون يک رشته نخ، قابل انعطاف همانند يک فنر و نشکن چون پلاستيک را بوجود آوريم.

از خود سؤال مي‌کنيم آيا تنها اين قدرت اعجاب‌انگيز بشر است؟

پاسخ منطقي و منصفانه اين است: که هرگز، زيرا اين قدرت عظيم خداوندي است که در خاک کره زمين اين همه توانايي را نهاده است که انسان خاکي با تلاش و کوشش خود قادر به کشف اين همه قوانين پيچيده حاکم بر طبيعت گردد.

وسعت صنعت سراميک، در حالي که بيش از چهار هزار سال از قدمت آن مي‌گذرد، بگونه‌اي است که تا هزاران سال ديگر قدرت مانور کشفيات جديد را در خود جاي مي‌دهد. انقلاب بعد از الکترونيک در جهان صنعت، انقلاب سراميک بوده تا جائي که ميليون¬ها کتاب و مراکز بي‌شمار تحقيقاتي را به خود اختصاص داده است و نيز علم و تکنولوژي را در هر روز شاهد يک اختراع، کشف و تحول جديد نموده است. در صنعت سراميک کشور ما، خصوصاً در بخش کاشي، اکثر محققان بر اين باورند که سابقه ساخت سنتي آ‌ن و همچنين بکارگيري لعاب و رنگ جهت تزئين داراي قدمتي چندين هزار ساله مي‌باشد ولي در زمينه توليد به صورت امروزي به خصوص در بخش چيني مظروف و بهداشتي و همچنين تکنولوژي ماشين‌آلات آن جوان مي‌‌باشد. هر چند که در سال¬هاي اخير اين صنعت از رشد قابل توجهي برخوردار بوده است اما همچنان براي رسيدن به قله موفقيت در اين صنايع و جبران کمبودهاي موجود، تلاش و همت همه متخصصين، خصوصاً اساتيد دانشگاه¬ها، مديران خلاق، مسئولين دلسوز دولتي و سرمايه‌گذاران وطن‌پرست و انساندوست را مي‌طلبد.

استانداردهاي ملي

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:9 شماره پست: 15

استانداردهاي ملي    

به موجب بند يک مادۀ 3 قانون اصلاح قوانين و مقررات موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران ، مصوب بهمن ماه 1371 تنها مرجع رسمي کشور است که وظيفه تعيين، تدوين و نشر استانداردهاي ملي (رسمي) ايران را به عهده دارد.

اين موسسه از اعضاي اصلي سازمان بين المللي استاندارد (ISO)، کميسيون بينالمللي الکتروتکنيک (IEC) و سازمان بينالمللي اندازه شناسي قانوني (OIML) است که با رعايت موازين پيشبيني شده در قانون، براي حمايت از مصرفکنندگان، حفظ سلامت و ايمني فردي و عمومي، حصول اطمينان از کيفيت محصولات و ملاحظات زيستمحيطي و اقتصادي، اجراي بعضي از استانداردهاي ملي ايران را براي محصولات توليدي داخل کشور و / يا اقلام وارداتي، با تصويب شوراي عالي استاندارد، اجباري نمايد.

در بحث استانداردهاي مرتبط با صنعت کاشي سراميکي اساسا دو گروه از استانداردها در کشور ما مورد توجه مي باشند

الف ) استانداردهاي بين المللي که کميته متناظر با موضوع کاشي سراميکي و شماره 189 از طرف موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران مسئوليت مشارکت در تدوين آنها را بر عهده دارد

ب ) استانداردهاي ملي که در موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني مسئوليت تدوين آنها را برعهده دارد.

سيستم نشر اطلاعات فناوري سراميک هاي پيشرفته در راستاي ترويج فرهنگ استفاده از استانداردها در صنعت کاشي و سراميک کشور و از سوي ديگر توجه به حقوق مصرف کنندگان و ذينفعان اين حوزه، دسترسي به استانداردهاي ملي مرتبط با صنعت کاشي و سراميک را در اين بخش براي کاربران فراهم آورده است.

اين فهرست بر اساس سال تصويب استانداردهاي مذکور در کميـته ملي مهندسي ساختمان، مصالح و فرآورده هاي ساختماني و در تعامل با موسسه استاندارد و تحقيقات صنعتي ايران تکميل خواهد گرديد.

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1389

 

سنگ هاي ساختماني، گرانيت، ويژگي ها

سراميک هاي پيشرفته - عملکرد خود تميز شوندگي مواد فتوکاتا ليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته - تعيين ميزان ذرات درشت در پودرهاي سراميکي با روش الک تر - روش آزمون

شيشه و شيشه سراميک ها - روش آزمون

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار و مواد خام حاوي کروم قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت دوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز کروم دار ومواد خام حاوي کروم قسمت سوم

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت اول

دير گدازها- تجزيه شيميايي فراورده هاي دير گداز و مواد خام حاوي سيليسيم کاربايد - قسمت سوم

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1388

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين انبساط رطوبتي

کاشي هاي سراميکي، تعيين ميزان سرب و کادميوم آزاد شده از کاشي لعابدار

کاشي هاي سراميکي، تعيين ابعاد و کيفيت سطح

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت سايش سطحي کاشي هاشي لعاب دار

چسب هاي کاشي، تعيين تغيير شکل متقاطع چسب ها و گروت ها سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين مقاومت چسبندگي کششي چسب هاي سيماني

چسب هاي کاشي، تعيين زمان باز

چسب هاي کاشي ، تعيين لغزش

چسب هاي کاشي ، صفحات بتني براي آزمون

چسب هاي کاشي، تعيين قابليت ترکنندگي

چسب هاي کاشي، الزامات طبقه بندي و شناسايي

چسب هاي کاشي ، تعيين مقاومت چسبندگي برشي چسب هاي ديسپرسي

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت شيميايي ملات هاي رزيني

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت در برابر سايش

گروت هاي کاشي، تعيين مقاومت فشاري و خمشي

گروت هاي کاشي، تعيين جذب آب

کاشي کاري ديوار و کف، آيين کار طراحي و نصب کاشي ها و موزاييک هاي سراميکي کف

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت خمشي سراميک هاي يکپارچه در دماي افزايش يافته

سراميک هاي پيشرفته ، سختي سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته ، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط روش تيغه شياردار

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مشخصات سايش سراميک هاي يکپارچه توسط روش توپي در ديسک

سراميک هاي ظريف، چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه توسط ترک سطحي با خمش

سراميک هاي پيشرفته ، مساحت سطحي ويژه پودرهاي سراميکي به وسيله جذب گاز

سراميک هاي پيشرفته ، فعاليت ضد باکتري مواد فتوکاتاليتيک نيمه هادي

سراميک هاي پيشرفته ، توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي توسط روش پراش ليزر

سراميک هاي پيشرفته ، خزش کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چسبندگي پوشش هاي سراميکي به وسيله آزمون خراش

سراميک هاي پيشرفته ، تعيين ضخامت لايه سراميک توسط نيمرخ سنج با کاونده تماسي

سراميک هاي پيشرفته، مقاومت برشي بين ورقه اي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف پيوسته

سراميک هاي پيشرفته ، رفتار فشاري کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، مقاومت کششي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي ، چرخه خستگي خمشي سراميک هاي يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته ، چگالي توده اي پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، عملکرد پالايش هواي مواد فتوکاتاليتيک نيمه رسانا

سراميک هاي پيشرفته، استحکام خمشي سراميک هاي يک پارچه در دماي اتاق

سراميک هاي پيشرفته، تعيين چگالي مطلق پودرهاي سراميکي با پيکنومتر

سراميک هاي پيشرفته، تعيين مقاومت خوردگي سراميک هاي يک پارچه در محلول هاي اسيدي و قليايي

سراميک هاي پيشرفته ، آماده سازي نمونه براي تعيين توزيع اندازه ذرات پودرهاي سراميکي

سراميک هاي پيشرفته ، ارزيابي چسبندگي پوشش هاي سراميکي به روش ايجاد فرو رفتگي (خراش ) راکول

سراميک هاي پيشرفته ، تحليل ويبول براي داده هاي استحکام

سراميک هاي پيشرفته ، مدول الاستيک سراميک هاي يکپارچه در دماي اتاق با تشديد صوتي

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1387

 

سراميک هاي پيشرفته، رفتار تنش- کرنش کششي کامپوزيت هاي تقويت شده با الياف يکپارچه

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چقرمگي شکست سراميک هاي يکپارچه با روش تيغه تک لبه ترک دار

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري عبور نور از لايه هاي سراميکي با زير لايه هاي شفاف

سراميک هاي پيشرفته، سامانه طبقه بندي

سراميک هاي پيشرفته ، واژه نامه

 

استانداردهاي مصوب کميـته ملي مهندسي ساختمان و فرآورده هاي ساختماني سال 1386

 

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر انبساط حرارتي- رطوبتي (اتوکلاو)

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر يخ زدگي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت خمشي و نيروي شکست

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابرضربه با اندازه گيري ضريب ارتجاعي

کاشي هاي سراميکي، تعيين مقاومت در برابر شوک حرارتي

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري چگالي و تخلخل ظاهري

سراميک هاي پيشرفته، اندازه گيري مقاومت اکسيداسيون سراميک هاي غير اکسيدي يک پارچه

 

 

گزارشي از نوزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:11 شماره پست: 16

 

مابقي تصاوير در ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کلمات کلیدی:

•    وزدهمین نمایشگاه بین المللی کاشی،سرامیک و چینی بهداشتی

 

کاشیکاری و نصب سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:12 شماره پست: 17

قبل از اقدام به كاشيكاري ديوارها، بايد وضع ديوارها به لحاظ تراز و شاقول بودن

و همچنين قائمه بودن زوايا كنترل شود و چنانچه نواقص و اشكالاتي در زيرسازي

وجود داشته باشد، بايد آن را مطابق نظر دستگاه نظارت مرتفع نمود.روي

سطوحي كه براي كاشيكاري در نظر گرفته شده است، نبايد پوششي از

كاهگل، گچ و خاك، گچ يا هر نوع ملات ديگري غير از ماسه و سيمان وجود داشته

باشد. اگر ملات مصرف شده در بندكشي آجرهاي ديوار، ملاتي غير از ماسه و

سيمان باشد، بهتر است لااقل 24 ساعت قبل از اقدام به كاشيكاري، سطح ديوار

با ملات ماسه سيمان (به نسبت 6 ماسه و 1 سيمان، يا 10 ماسه و 1 سيمان)

به طريق گلنم (پاشيدن ملات) به ضخامت 3 تا 5 ميليمتر پوشانده شود. موارد

فوق براي مواقعي است كه كاشيكاري با دوغاب‌ريزي انجام مي‌شود.

كاشي را نبايد قبل از نصب، مدت زيادي در آب قرار داد كه زنجاب شود، فقط كافي است كاشي را در آب فرو برده و به كار برد. عرض بند در كاشيكاري حوضها و استخرها هميشه بايد 2 تا 3 ميليمتر باشد تا بندها به وسيله ملات پر شود. فضاي بين ديوار و كاشي به طور متوسط 3 سانتيمتر بوده و بايد به نحوي از ملات پر شود كه ملات كاملاً سطح پشت كاشي را بپوشاند. ريختن خرده آجر، گل رس (كه غالباً براي چسباندن كاشي به كار مي‌رود) و مانند اينها به پشت كاشي، ممنوع است.

در حمام، دستشوئي و مانند آن كه عايقكاري در بدنه ديوار قرار دارد، حتماً بايد روي عايقكاري توري سيمي، نصب و كاملاً به ديوار محكم شود. عايقكاري پشت كاشيكاري، نبايد چروك خورده باشد. بهتر است در تهيه ملات از مصرف سيمان سفيد خودداري كرد. چنانچه اجباراً در ساختن ملات از سيمان سفيد استفاده شود، بايد به جاي ماسه، پودر كوارتز (سنگ شيشه) به كار رود. بهترين نسبت براي مخلوط كردن سيمان سفيد و كوارتز نسبت يك سيمان و 6 پودر كوارتز تا يك سيمان و 10 پودر كوارتز مي‌باشد.

نبايد كاشي ديواري را در اماكني كه در معرض يخزدگي قرار مي‌گيرد، به كار برد.

نصب سراميك:

سراميك را روي بستري از ملات كه در بالا توضيح داده شد، قرار داده و با تخته ماله سطح آن را صاف مي‌كنند. بايد توجه داشت كه هنگام چسباندن سراميك، اندود رويه (ملات) نبايد گيرش خود را آغاز كرده باشد، زيرا در آن صورت سراميك كاملاً به ملات نچسبيده و بعداً جدا خواهد شد.

پس از نصب سراميك، و گيرش ملات، سطح سراميك را آب مي‌زنند تا كاغذ روي آن جدا شود و پس از آن با دوغاب، درز آنها را پر مي‌كنند. ممكن است سراميكها روي كاغذ نبوده و جدا باشند كه در آن صورت نصب سراميك، دانه دانه و با دقت فراوان پهلوي يكديگر انجام مي‌شود. در اين حالت بايد سطح به دست آمده كاملاً صاف و يكنواخت باشد. شكل سراميك، مربع، مستطيل، شش‌گوشه و مانند اينهاست.

ـ بندكشي

ميزان دوغاب سيمان و پودر سنگ براي پر كردن بندها به اندازه سراميكها بستگي دارد. دوغاب مصرف شده براي بندكشي همواره بيشتر از حجم فضاي خالي است، زيرا مقداري از دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري باقي مي‌ماند كه پاك مي‌شود و مصرف مجدد ندارد و لذا حجم دوغاب مصرفي براي سراميك‌كاري با احتساب دورريز به ميزان يك ليتر در هر مترمربع پيشنهاد مي‌شود. در بندكشي مي‌توان متناسب با رنگ سراميك از رنگهايي استفاده كرد كه به زيبايي سراميك بيفزايد.

ـ مراقبت ضمن گيرش

حداقل تا سه روز بعد از نصب سراميك نبايد به آن ضربه مكانيكي وارد آيد و درجه حرارت فضايي كه سراميك شده، نبايد از 5+ درجه سانتيگراد كمتر شود. در صورت لزوم پس از گيرش اوليه ملات بندكشي، آب دادن سراميك در چند نوبت كمك شاياني به ازدياد مقاومت مي‌نمايد.

کلمات کلیدی:

* كاشيكاري، سيمان، نصب سراميك،كاشی، سرامیك، كاشی گلچین، كاشی عمارت، كاشی نوآوران، كاشی باستان، مجتمع كاشی میبد، نازسرام، كاشی رباط، كاشی خیام، كاشی اطلس، كاشی نارین، كاشی اورست، كاشی عقیق، گرانیت آریا، كاشی یزد، كاشی میبد، سرامیك میبد،كاشيكاري،بندكشي،گرانيت

تاریخچه کاشی و سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:13 شماره پست: 18

لغت سرامیک از کلمه یونانی « کراموس » به معنی سفال یا گل پخته گرفته شده است و در واقع برای معرفی سرامیک باید گفت که عبارتست از هنر و علم ساختن و کاربرد اشیای جامد و شکننده ای که ماده اصلی و عمده آن خاکها می باشند .

تاریخچه کاشی و سرامیک

سفالگري از جمله باستاني ترين هنرهاي بشري و در واقع سرمنشاء هنر توليد كاشي و سراميك كه نخستين آثار اين هنر در ايران به حدود 10/000 سال قبل از ميلاد مي رسد كه به صورت گل نپخته بوده و آثار اولين كوره هاي پخت سفال به حدود 6000 سال قبل از ميلاد بر مي گردد . ادامه پيشرفت در صنعت سفالگري منجر به تغييراتي در روش توليد كه شامل تغيير كوره ها ، اختراع چرخ كوزه گري و هم در كيفيت مواد سفالگري نظير رنگ آميزي و لعاب كاري بوده است . زمان آغاز لعابكاري كه امكان ضد آب كردن و همچنين نقاشي كردن و زيبا سازي ظروف و سفال ها و تهيه كاشي را مقدور مي كرد به حدود 5000 سال پيش مي رسد . كاستيها روش و دانش لعاب كاري را از بابل به نقاط ديگر ايران رواج دادند . بعد از اسلام با تشويق استفاده از ظروف سفالي و سراميكي به جاي ظروف فلزي ، طلا و نقره صنعت سفالگري رشد تازه اي يافت و از صنعت سفال سازي و كاشي سازي براي آرايش محراب مسجد ، ضد آب كردن ديوار حمام ها ، ايجاد حوض و آب نما و انتقال ظروف و .خمره و لوازم و كوزه ها همچنين ، شيب بندي بام ها استفاده شده است .Image

ساختار سراميك

لغت سراميك از كلمه يوناني « كراموس » به معني سفال يا گل پخته گرفته شده است و در واقع براي معرفي سراميك بايد گفت كه عبارتست از هنر و علم ساختن و كاربرد اشياي جامد و شكننده اي كه ماده اصلي و عمده آن خاكها مي باشند ( اين خاكها شامل : كائولن و خاك سفال است ) . صنعت سراميك در واقع محدود به ساخت ظروف و وسايل و قطعات سفالي ساده گذشته نيست و كاربردي شگرف در همه ابعاد تمدن و تكنولو?ي نوين بشر امروز دارد . روش ساخت و تهيه .كليه وسايل سراميكي تقريبا يكي است و بسته به كاربرد ، تفاوتهاي جزئي در روش توليد دارد .

لعاب دادن كاشي و سراميك

براي آنكه سطح جسم درخشنده ، صاف و زيبا ، ضد آب ، ضد شيميايي و در صورت نياز آراسته شود روي آن را پس از خنك كردن با يك لايه نازك لعاب مي پزند . لعاب ( رنگ معدني ) به حالت مايع روي جسم خشك شده اندود مي شود . لعابها اصولا مواد معدني و سيليسي هستند كه يك لايه شيشه اي مانند در سطح خارجي سراميك .تشكيل مي دهند .

كاربرد سراميك ها

،استفاده از سراميك در كف سازي و نماسازي يا در توليدات وسايل بهداشتي و مصالح ساختماني نظير انواع آجر سفال هاي تزئيني داخل و خارج ساختمان سفال هاي بام ساختمان ، كانالهاي فاضلابي ، سفالهاي ضد اسيدي همه از سراميكهايي است كه از ديرباز تهيه و مصرف مي شده همچنين كاربرد سراميك در صنايع مختلف نظير تهيه وسايل مقاوم در برابر حرارت و الكتريسيته ، فيوزهاي الكتريكي ، شمع اتومبيل ، ريخته گري ، تهيه المانهاي حرارتي بسيار دقيق ، وسايل فضايي ، سمباده ، براده برداري ، تراشكاري ها ريخته گري فوق دقيق ، آجرهاي نسوز ، مقره هاي الكتريكي ، المانهاي تصفيه آب ، پوسته موتور ، گرافيت ، بتن ، مواد نسوز ، بدنه سفينه هاي فضايي ، انواع سيمانها ، محصولات شيشه اي و هزاران كاربرد ديگر كه روز به روز بر اهميت سراميك مي افزايد .

كاشي و كاربرد آن

.كاشي يكي ديگر از محصولات سفالين و سراميكي است كه بویژه در ساختمان كاربرد و اهميت ویژه اي دارد كاشي براي تزئينات داخل و خارج ساختمان و همچنين براي بهداشت و عايق رطوبت به كار مي رود . كاشي .تزئيناتي خارج ساختمان را بویژه در اماكن مذهبي به كار مي برندد . كاشي را در ابعاد و اندازه هاي گوناگون توليد مي كنند . كاشي كف و ديواري را در ابعاد زير 2×2 و 2 × 1 تا پنجاه در پنجاه سانتيمتر توليد مي كنند كه با رنگهاي گوناگون مي تواند يك نقاشي را در محل نصب نيز نشان دهد .كيفيت كاشي بايد به نحوي باشد كه تغييرات ناگهاني درجه حرارت 100 ـ 20 درجه سانتيگراد را به خوبي تحمل كرده و هيچگونه آثار ترك در بدنه و يا لعاب آن ظاهر نشود . كاشي ديواري را براي حفظ بهداشت و رطوبت در آشپزخانه ، محيط هاي بهداشتي ، حمام و دستشويي استفاده مي كنند . كاشي كف را نيز به علت ضد سايش بودن و مقاومت حرارتي و الكتريكي بالا در آشپزخانه ها ، حمام ها ، آزمايشگاهها ، رختشويخانه ها و كارخانجات .شيميايي به كار مي برند همچنين كاشي بايد داراي ابعاد صاف و گوشه هاي تيز باشد .

توليدي كاشي و سراميك در ايران

در سالهاي اخير كارخانجات توليد كاشي و سراميك ديوار و كف زيادي در ايران ايجاد شده اند و تحول بزرگي در اين صنعت بوجود آمده است و همچنين در مورد توليد وسايل بهداشتي و ظروف چيني و كارخانه مقره سازي كه در ايران فعال مي باشند و توانسته اند ظرف سي سال اخير توليد كاشي و سراميك را ازتوليد كم و سنتي و نيمه .صنعتي به حدود 70 ميليون متر مربع برسانند .

کلمات کلیدی:

* میبد، نارین قلعه، ابوالفضل رشیدالدین میبدی، قاضی میرحسین میبدی،حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی، آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدیایری، فیروزآباد، مهرجرد، بیده، کاروانسرا، یخچال خشتی، چاپارخانه، آب انبار، برج کبوتر، خورشید خانم، زیلوبافی، قنات،كاشيكاري، س

پیشینه ميبد

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 17:14 شماره پست: 19

پیشینه

این شهر دارای پیشینه‌ای چندین هزار ساله است. این شهر دومین مرکز شهری و تجاری استان یزد محسوب می‌شود و به واسطه بافت تاریخی ارزشمند خود تمام شهر در فهرست آثار تاریخی ایران به ثبت رسیده. لازم به ذکر است شهرک جهان آباد نیز از عمده ترین مراکز صنعتی این شهر می‌باشدواین شهرستان با تولید نیمی از کاشی وسرامیک کشور قطب این محصول محسوب می‌شود. میبد یکی از کانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است. روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. (شهرهای ایران، پیکولوسکایا) دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص از دیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی پاره‌سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخوردار بوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است

در مورد نام میبد سه نظر وجود دارد: ۱- در روزگارانی که میبد شهری بندری و مهم و دارای تاکستانهای بسیار وسیعی بوده‌است انگور این تاکستان‏ها به جاهای دیگر صادر می‏شده و لذا آن را صاحب می‌(می‌+ بد) نامیده‏اند. ۲-می بد همان تغییر یافته «موبد» در دین زرتشت می‏باشد. ۳-یزدگرد سوم دارای سه سردار نامدار به نامهای میبدار، بیدار و عقدار بوده که هر کدام به آبادانی میبد، بیده و عقدا کوشیده ‏اند. درتاریخ محلی یزد شهرساسانی میبد به عهد چند تن ازشاهان این خاندان ازجمله یزدگرد، قباد و انوشیروان نسبت داده‌اند و به نام یکی ازسرداران و یا فرزندان شاه می‌خوانند از جمله آنکه یکی ازسرهنگ‌های یزدگرد را بانی شهردانسته‌اند اما احمد کاتب روایتی دارد که بنای مدینه میبد به عهد پادشاهی قباد نسبت داده‌است. بنای مدینه میبد به واسطه شاه موبد شد و چون شاه موبد مدینه میبد تمام کرد او را «موبدگرد» نام نهاد و به مرور ایام (گرد) را محذوف کردند و موبد را میبد گفتند. به طورکلی نام میبد (میبذ) به نوبه خود مهرو نشانی ازدوره ساسانی است، به روایتی دیگر به دلیل مساعد بودن آب و هوای این شهر یکی از سرهنگان یزدگرد همان مهبود ازسپهبدان نامدار عهد قباد و انوشیروان در این شهرسکنی گزیده و نام این شهر درگذر زمان بعد از دگرگونی میبد تغییریافته‌است.البته دیدگاه دیگری بر این باور است که این سرهنگ لقب میبدار را به واسطه فرماندهی این ناحیه بدست اورده‌است نه اینکه میبد بواسطه این سرهنگ. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

مقدمه

میبد کهن‏ترین شهرستان استان یزد و از کهن‏ترین شهرهای ایران به شمار می‏آید. کاوشهای باستان‏شناسی اخیر در محدوده نارین قلعه، قدمت آن را فراتر از هفت هزار سال نشان می‌دهد. میبد یکی از قطب‏های محور تمدنی ایران باستان به شمار می‏رود. بخشی از این محدوده تمدنی که از شمال به جنوب شرق ایران امتداد داشته، شامل ری، تپه‌های سیلک کاشان، نایین، عقدا، میبد، یزد، کرمان، بم و.... می‏باشد. حدود ۶۰۰ بنای ارزشمند در میبد شناسایی شده‌است که از این تعداد ۵۱ بنا تاکنون به ثبت آثار ملی رسیده و نزدیک به ۷۰ بنا نیز در حال ثبت شدن است. آن چه که میبد را از بسیاری از شهرهای دیگر متمایز می‏کند بافت نسبتا سالم و دست‏ نخورده تاریخی این شهر است که هنوز دارای حیات بوده و مردمان درآن زندگی می‌کنند. این ویژگی‏های منحصر به فرد سبب شده تا میبد به عنوان تنها و نخستین شهر ایران به ثبت آثار ملی برسد. یعنی تمام باغ شهر میبد (بافت تاریخی و باغهای اطراف آن) به عنوان اثری باستانی و ملی شناسایی و اعلام گردیده‌است. میبد در زمان‏های گذشته یک شهر بندری و یکی از ایستگاههای مهم در شاهراه باستانی جاده ابریشم بوده‌است که از کشور چین آغاز و به رم در کشور ایتالیا ختم می‏ شده‌است. سفالگری و زیلو بافی از صنایع و هنرهایی است که قدمت آن به زمان‏های به یاد نیامدنی این خطه برمی‏گردد. -->

میبد و صنعت

اساس اقتصاد شهر میبد بر صنعت استوار است. مهمترین صنایع میبد عبارتند از سفالگری، کاشی و سرامیک و ذوب آهن. کارخانه ‏های متعدد کاشی و سرامیک سازی، میبد را به قطب صنعت کاشی و سرامیک ایران تبدیل کرده‌است. هم اکنون بیش از یک چهارم کاشی ایران در میبد تولید می‏شود. سفالگری پیشه دیرینه مردمان این دیار بوده‌است و امروزه نیز سفال میبد به سرتاسر دنیا صادر می‏شود. به طور کلی رونق صنعت سفالگری و کاشی و سرامیک در میبد را باید در چهارچوب پیوند صنعت و سنت ارزیابی کرد. بزرگترین مرکز پرورش بلدرچین کشور که رتبه دوم خاورمیانه را نیز دارا می‌باشد در شهرستان میبد واقع است.

آموزش عالی

میبدیان تقریبا هر ساله از نظر ضریب پذیرش در کنکور سراسری دانشگاه‏ها رتبه اول کشور را احراز کرده‏اند. آمار، رقم پذیرش ۵/۱۶ درصد را به ما نشان می‌دهد. میبد دارای چندین واحد آموزش عالی می‌باشد که نزدیک به ۹۰۰۰ دانشجو در آنها مشغول به تحصیل می‏باشند.

جغرافیا و اقلیم شهرستان میبد

مخوف‌ترین کویرهای جهان در داخل لگن بزرگ و بسته فلات ایران واقع شده‌اند، که دشت رسوبی و پر دامنه یزد، یکی از حوضه‌های شاخص جغرافیایی آن است. گستره این دشت از دامنه‌های شیرکوه در جنوب آغاز می‌شود و با شیب ملایمی تا کویر سیاه‌کوه در شمال، در مسافتی بیش از یکصد کیلومتر ادامه می‌یابد. شهر میبد در بخش میانی این دشت واقع است. به طور کلی رشته کوههایی که دور تا دور فلات مرکزی را در برگرفته‌است سبب شده که دامنه‌های خارجی فلات، از رطوبت بیشتری برخوردار بوده و دامنه‌های داخلی آن خشک باشد. بنابراین کمبود نزولات جوی و آفتاب داغ آسمان صاف ایران، زندگی تب‌آلودی را در حاشیه کویر به وجود آورده‌است. میبد در ۵۴ درجه و ۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه طول جغرافیاییو ۳۲ درجه و ۱۴ دقیقه و ۴ ثانیه عرض جغرافیایی واقع بوده و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا ۱۲۳۴ متر می‌باشد. شهر میبد در شمال غرب شهر یزد، کنار جاده تهران - بندرعباس و راه‌آهن تهران - کرمان و در حاشیه کویر مرکزی ایران قرار دارد. اراضی خاوری آن دشت و هموار است و از سوی غرب به کوهپایه و ارتفاعات جنوبی عقدا منتهی می‌گردد. شهرهای یزد، صدوق و اردکان به ترتیب همسایگان جنوب شرق، جنوب و شمال این شهرستان هستند. مساحت کل شهر میبد بر اساس طرح هادی، ۵/۱۹ کیلومتر مربع (۱۹۵۲هکتار) می‌باشد که از این اراضی بخش‌های کشاورزی و باغات ۲۸۲ هکتار، اراضی مسکونی ۲۶۲ هکتار، موات و بایر ۴۵۲ هکتار است. بررسی میبد و نحوه استقرار آن نشان می‌دهد که توپوگرافی، آبهای تحت‌الارضی و استخراج آب (قنات) در شکل‌گیری شهر نقش مهمی داشته‌است. میبد در کنار مسیل رودخانه‌های قدیمی و در جوار راه قدیمی ری – کرمان به صورت مجتمع‌های زیستی اولیه شکل گرفته‌است. این شهر بر روی شیب طبیعی که از جنوب به شمال بوده قرار دارد. این شیب به صورتی است که روستای رکن‌آباد در جنوب شهر حدود ۲۰ متر بلندتر از روستای عشرت‌آباد در شمال شهر است.

وضعیت اجتماعی شهرستان میبد

این شهرستان به لحاظ تراکم نسبی جمعیت، بعد از یزد قرار دارد. در حال حاضر جمعیت این شهرستان بالغ بر ۶۲۲۸۶ هزار نفر است. شهرستان میبد بر پایه تقسیمات کشوری که توسط دفتر تقسیمات کشوری وزارت کشور انجام گرفته شامل یک بخش مرکزی شهر میبد و دو دهستان: بفروئیه و شهیدیه و ۹۷ آبادی است. کشاورزی میبد رونق دارد و از دیرباز کشاورزی از کارهای مهم آن بوده‌است و هنوز بخش بزرگی از زمین‌های پیرامون شهر در محله‌ها به کشت یا به باغ انار اختصاص دارند. در زمین‌های خارج از محدودهٔ شهری نیز کشت گندم، صیفی، یونجه، پسته، پنبه و دیگر فرآورده‌های کشاورزی رواج دارد. در گذشته کشت‌زارهای پنبه در این ناحیه زیاد بوده‌است، ولی امروزه به دلیل کمی درآمد اقتصادی آن و کم شدن آب میبد جای خود را به باغ‌های انار و... داده‌است. مهمترین نقاط دامپروری میبد، آبادی‌های کوهپایه‌ای باختر و روستای حسن آباد است. همچنین شماری مرغداری نیز در میبد وجو دارد که علاوه بر تأمین نیاز ناحیه به دیگر نقاط نیز مرغ صادر می‌شود. صنایع دستی مردم این دیار زیلوبافی، سرامیک‌سازی، سفال‌سازی، کرباس‌بافی، فرش‌بافی و موتابی است که از گذشته دور در این ناحیه رواج داشته‌است. همه ساله زیلوهای بافت میبد و فرآورده‌های سرامیک‌سازی آن به دیگر شهرهای استان یزد و سایر نقاط ایران صادر می‌شود. دانشگاه آزاد میبد با بیش از ۴۰۰۰ دانشجو در رشته‌های کارشناسی سرامیک، عمران، حقوق، مترجمی زبان انگلیسی، زراعت، مرتع و آبخیز داری، کامپیوتر و... فعالیت دارد. میبد یکی ازکانون‌های اولیه یکجانشینی درایران است که درواحه پهناوریزد واقع شده‌است.روزگاری درکناردریای ساوه قرار داشته‌است که از ساوه تا حاجی آباد نمک کشیده شده بود و ساکنان آن ازطریق این دریاچه رفت و آمد می‌کردند.(تاریخ یزد، جعفری) با توجه به پیداشدن سکه ضرب میبد دردوره ساسانی مشخص می‌شود که میبد دراواخردوره ساسانی شهری معتبر و با اهمیت بوده‌است زیرا ازیکصدو یازده شهری که در ایران قبل از اسلام شناسایی شده ازتعداد معدودی ازآنها شرایط ضرب سکه و یا اجازه آن را داشته‌اند. دلایل متعددی را می‌توان نام برد که میبد و به ویژه نارین قلعه آن بیش ازمناطق دیگریزد، مسکون شده و اولین نقطه یکجانشینی دراین ناحیه بوده‌است. جعفری، اولین مورخ یزدی قرن هشتم درمورد بنای نارین قلعه حکایت اسطوره‌ای و افسانه‌ای عنوان می‌نمایند که نشانگر آن است که حتی درآن زمان هم عامه و خاص ازدیرینه بودن این مکان مطلع بوده‌اند. وی می‌گوید که سلیمان نبی نارین قلعه را برای اختفای دفینه وگنج خود ایجاد نمود.نقش نگاره‌ای که اخیراً درهمین مکان برروی تکه سفال پیدا شده‌است نشانگرواقعیت‌های بسیاری است. نقش نیمه انسان – نیمه حیوان حک شده براین سفال مربوط به نوع اعتقادات مذهبی مردم این ناحیه بوده که شبیه همان نقش نگارهایی است که درتمدن هزاره سوم پیش ازمیلاد عیلامی‌ها می‌باشد.(تاریخ عیلام، شیرین بیانی) نارین قلعه میبد درقرون اولیه اسلامی هم ازعظمت و اهمیت زیادی برخورداربوده ازقلاع غیرقابل نفوذ برای دشمنان بوده‌است. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجینی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد. متاسفانه بعلت ندانم کاریها و کوته بینی‌های مقامات شهری، بالاخص شهرداری، عدم درک ارزش آثار باستانی و سلطه نوعی تفکر وهابی گری که در مقابل اماکن مذهبی بقیه آثار قدیمی را بر نمی‌تابد بافت تاریخی شهر که یادگار ایران باستان بوده بطرز فاجعه باری صدمات فراوانی دیده‌است که غیر قابل جبران می‌باشد. سیاستهای ابلهانه تعریض کوچه‌ها، تخریب قلعه و استفاده از زمین آن برای بنیاد مدرسه، احداث خیابان در مرکز محلات، ثبت آثار تاریخی بعنوان املاک فردی و آنگاه تخریب آنها توسط جمعی فرصت طلب و سودپرست و عدم ممانعت از آن توسط ادارات و مقامات فاسد محلی میبد را اکنون بصورت ده-شهری در آورده‌است که اکثر یادگارهای تاریخی آن قربانی شده‌اند.

سوابق و پیشینه تاریخی میبد

بر اساس شواهد موجود و یافته‌های بررسی‌ها، بنیاد اولیه شهر میبد متعلق به ادوار کهن تاریخ ایران است. به همین دلیل سازمان بین المللی یونسکو «[شهر تاریخی میبد][۱]» را در آثار آزمایشی تاریخی فرهنگی ایران قرار داده‌است. بر اساس یک افسانه، میبد در روزگار «کیومرث» بنیانگذاری شد و نخستین ساکنان این سرزمین یعنی اهالی فیروزآباد، مهرجرد، بیده، میبد و بارجین در دهانه رودخانه‌های قدیمی میبد یا به فاصله‌ای نزدیک از مصب آن‌ها استقرار یافته و از راه آب و دریا به این سرزمین پا گذاشتند. به دلیل آنکه امکان تأمین نیازهای اولیه از جویبارهای دائمی یا فصلی بستر این رودخانه میسر بود. ولی پس از تغییرات اقلیمی و کاهش آب‌های سطحی منطقه، اهالی آن به فنون آب‌یابی و کاریزکنی دست یافتند. «میبد» یکی از نمونه‌های نادر شهرهای باستانی ایران به شمار می‌رود، هرچند که بافت سنتی آن گزندهای فراوان دیده‌است، امّا هنوز بسیاری از پدیده‌ها و عناصر شهری قدیم، مانند راه‌های باستانی، بناها و تشکیلات وابسته به آن، کهن‌دژ، شارستان، بیرونه‌ها و آثار گسترش شهری و بازمانده بناهای کهن را می‌توان در آن تشخیص داد. کهن‌ترین سند هویت تاریخی و آغاز شهرسازی در سرزمین یزد، «نارین قلعه» میبد است. این کهن دژ همچون پیری خسته و خاموش سرگذشت سالیان درازِ رنج و آسایش مردمان این دیار را به یاد دارد. گسترش شهر بر اساس طرح و نقشه سنجیده‌ای صورت گرفت که در آن زمان برای پی‌ریزی یا توسعه شهرها به کار می‌بردند و در همه جای ایران کم و بیش همانند بود. نقشه منظم شهرهای ساسانی بیشتر بصورت شبکه مستطیل مانند با محورهای اصلی متقاطع و فرم چلیپایی بودند که خندق و حصاری محکم آن را فرا می‌گرفت. ابتدا و انتهای محورهای اصلی (شاهراه‌ها - شاهکوچه‌ها) به چهار دروازه می‌رسید. در این دوره، بر اساس یک باور ایرانی بر آن بودند که جهان چهار بخش دارد و شهرها را باید طوری بسازند که درهای آن به چهارسوی جهان گشوده باشد. این چهار سو را «چهارکوستیک» می‌خوانند. طرح گسترش شهر میبد در زمان ساسانیان دارای همین ویژگی‌هاست، تقریباً تمامی شالوده دیوارهای گرداگرد شهر و بخش قابل توجهی از خندق‌ها و دروازه‌های چهارگانه آن هنوز باقی است و با گذشت قرن‌ها و تغییرات گوناگون که غالباً تدریجی و گهگاه سریع و توسط فرمانروایان صورت گرفته‌است، شبکه اساسی شهر در محدوده «شارستان» هنوز آشکارا قابل شناسایی است. سکه‌های به جای مانده از دوران پوراندخت ساسانی که در این شهرستان ضرب می‌شد، از جمله اسناد تاریخی است که اهمیت سیاسی و مدنیت شهرستان میبد را در دوران ساسانی نشان می‌دهد.

میبد در کتب

احمد بن‌حسین بن علی کاتب در کتاب تاریخ جدید یزد می‌نویسد سه سرهنگ یزدگرد به نامهای بیدار و عقدار و میبدار، در سه منطقه سه دیه به نامهای بیده و عقدا و میبد ساختند. سید عبدالعظیم پویا در کتاب سیمای باستانی شهر میبد می‌گوید نام میبد نیز خود مهر و نشان ساسانی دارد تا آنجا که می‌دانیم نام میبد (میبذ) که از واژه‌های فارسی میانه‌است در دوره ساسانی به این شهر اطلاق گردیده‌است. ابن اثیر مورخ قرن ۶ در گزارش جنگهای داخلی آل‌سلجوق آورده‌است. هنگام محاصره اصفهان توسط برکیارق، خطیر الملک میبدی وزیر سلطان محمد بن ملکشاه از دروازه‌ای که به او سپرده شده بود اصفهان را ترک و به زادگاه خود، میبد رفت. در زیر به شرح آثار و ابنیه میبد که مراد از آن آبادی وسطی این بخش است که به طور مطلق میبد گفته می‌شود و در دو طرف خیابان اصلی قرار دارد، می‌پردازیم:

نارین‌قلعه

مهمترین بنای میبد، قلعه تاریخی و قدیمی آن است که ذکر آن در کتب قدیم بدین شرح مذکور افتاده‌است: روایتی که در تاریخ جدید یزد در باب قلعه میبد آمده بدین شرح است: «اما قلعه در زمان سلیمان پیغمبر علیه السلام ساختند و آن چنان بود که در زمان سلیمان علیه السام، فارس تختگاه سلیمان بود.... چنانکه مشهور و مذکور است سلیمان بفرمود که دیوان، در کوهی که قابل قلاع باشد به جهت حفظ خزینه، قلعه بسازند.... دال دیو بدین کوه رسید..... خبر به سلیمان رسید. فرمود که بر این پشته، از گل و سنگ، قلعه حصین دال دیو بسازد. دال دیو به فرمان سلیمان، قلعه میبد بساخت... و چون سلیمان وفات کرد بوم لرزی پیدا شد... و اکنون که حصار او کنده‌اند همچنان سخت ترین قلاع است و او را قلعه دالان خوانند....» مطالب تاریخ جدید یزد که در تاریخ یزد و جامع مفیدی هم با تفاوت‌های مختصر دیده می‌شود، حکایت از قدمت قلعه دارد.مشاهده قلعه و مخصوصاً خشت‌های قطور و بزرگ آن خود نیز موید کهنگی آن است. امروزه در محل، قلعه موجود را با نسبت «دالان» نمی‌خوانند و نامی است که متروک شده‌است. این تسمیه قدیم باید ماخوذ از «دال» باشد که نام مرغان بزرگ شکاری از نوع عقاب است. نظیر این اسم به شکل «دالدون» بر کوهی در نزدیک میمند شهر بابک اطلاق می‌شود. اهمیت قلعه میبد مربوط به عهد سلاطین آل مظفر است که در عمران و آبادی میبد کوشا بودند و قلعه آنجا پناهگاه محلی آنان بود و بنابر قول مولف تاریخ جدید یزد، محمد بن مظفر در سال ۷۳۷ «خزینه‌ای که در یزد بود تصرف کرد و لشکر را مرسوم داد و قلعه دالان میبد را عمارت کرد و خندق دور کرد.» بقایای کنونی قلعه میبد، با وجود خرابی‌هایی که به مرور ایام بر آن روی آورده دیدنی است و متاسفانه در این سال‌ها به سبب ایجاد خیابان، قسمتی از آن خراب و تسطیح شده‌است. قسمت‌های مختلف قلعه بر سطح تپه‌ای در چهار طبقه قرار دارد و هر طبقه بر طبقه دیگر اشراف دارد. بنای ارگ آن در مرتفع ترین نقطه تپه واقع شده‌است و یک طبقه هم در قسمت زیر قرار که اطاقک‌های کنده شده در دل خاک است از نوع بوکن یا بوکنه. اطراف قلعه، خندق عظیمی بوده که بعضی قسمت‌های آن به باغ تبدیل شده‌است.

کاروانسرا

به رباط‌های بزرگ و جامع کاروانسرا می‌گویند چه در شهر و چه در بیرون از آن باشد. کاروانسرا علاوه بر اتاق و ایوان دارای باربند و طویله و انبار است و اغلب ورودی آنرا بازار کوچکی به نام علافخانه تشکیل می‌دهد و بر روی سر در آن چند اتاق پاکیزه قرار دارد که به کاروانسالار اختصاص دارد.

انواع کاروانسراها از لحاظ کاربری خاص

کاروانسراهای شاهی

هزینه بنای این کاروانسراها از موجودی خزانه کشور تامین می‌گشته. این نوع ابنیه باعث آبادی کشور و فزونی اعتبار خزانه شاهی می‌گردید.

کاروانسراهای خصوصی

به وسیله اشخاص یا اوقاف برای استفاده‌های خصوصی برپا شده‌است مانند مسافرخانه‌ها

کاروانسراهای خیریه

این دسته علاوه بر کاروانسرا شامل آب انبار و پناهگاه‌هایی نیز هست که به وسیله اشخاص خیر بنا شده‌است.

کاروانسراهای شهری

اتاق‌های این کاروانسرا به مبلغ دو درصد فروشی که در آنجا انجام می‌گیرد، اجاره داده می‌شد. برای کاروانسراهاعلاوه بر مقررات بالا عواید گمرکی و عوارض دیگری مانند عوارض راهداری هنگام عبور از پل‌ها یا گداره‌های رودخانه یا چشمه را باید اضافه نمود.

انواع کاروانسراها از لحاظ محل احداث

[] کاروانسراهای کوهستانی

این بناها معمولا شامل اتاق‌های کوچکی هستند که به آسانی گرم می‌شوند و در شب‌های سرد زمستان پناهگاه خوبی به شمار می‌آیند. بندرت در کنار این نوع پناهگاه‌ها حیاط کوچکی قرار دارد و تقریبا تمام این پناهگاه‌های کوهستانی با سنگ‌هایی که در همان جا قرار داشت، ساخته شده‌اند.

کاروانسرا در دشت

این کاروانسراها از یک سو محل اقامت موقت و استراحتی برای مسافران و کاروانیان بودند و از سوی دیگر در بسیاری از موارد مکان‌های بسیار مناسبی برای دفاع در برابر راهزنان به شمار می‌رفتند. در زیر به یک نمونه از معروفترین کاروانسراها که در میبد واقع است، اشاره می‌کنیم:

سامانه کاروانی میبد

سامانه کاروانی میبد، یک مجموعه معماری کهن است که کارکرد اصلی آن تأمین رفاه کاروانیان، خدمات سفر و گردشگری، راهداری و نیز انجام مبادلات پستی و ارتباطی قدیم بوده‌است. این مجموعه در مسیر شاهراه باستانی «ری – کرمان، در پشت دروازه غربی شارستان قدیم میبد شکل گرفته و از دوره‌های دور تاریخی تا پنجاه سال پیش، کارکرد پررونقی داشته‌است. رباط میبد، در واقع یک ایستگاه بزرگ کاروانی در مسیر این معبر شرقی – غربی ایران بوده‌است که از شرق به سوی یزد ـ کرمان و سیستان تا ماوراء النهر و از سوی غرب به عقدا، نائین و اصفهان، کاشان و ری تا بین النهرین می‌رسیده‌است. با توجه به موقعیت دوایالت مهم باستانی ایران یعنی (ری و کرمان) در این مسیر، آن را شاهراه ری – کرمان خوانده‌اند. این راه علاوه بر اینکه معبر دیرین نظامی و بازرگانی منطقه بوده‌است، پس از اسلام، مسیر عمدهٔ رفت و آمدهای زیارتی مکه و حجاز و نیز عتبات کربلا و نجف گردید ؛ چنانکه تا همین اواخر، به نام «راه کربلا» خوانده می‌شد و راهی پررفت و آمد بود با توجه به نیاز حیاتی کاروانیان به «آب» وجود سرچشمه کاریز کهن «کثنوا» را می‌توان عامل اصلی بنیاد این مجموعه دراین نقطه از شهر به حساب آورد. در این ایستگاه کاروانی، طی سده‌ها و سالیان گذشته، بر پایه واقعیت‌ها و نیازها، عناصر متعددی با کارکردهای ویژه پدید آمده که هر یک به نوعی در پایداری این سامانه مؤثر بوده‌اند و عبارتند از: ۱-سرچشمه و بخشگاه قنات ۲-برج و بارو ودروازه شارستان ۳-کاروانسرا (رباط) ۴-آب انبار ۵-چاپارخانه ۶-یخچال خشتی ۷-گورستان

سرچشمه و بخشگاه آب قنات

برای کاروانیانی که از پهنه بیابان می‌رسیدند، آب نخستین و مهمترین نیاز بوده‌است وسامان دهندگان راهها ناگزیر بوده‌اند به هر طریق ممکن، آب مورد نیاز منزلهای کاروانی را تأمین کنند و یا ایستگاهها را در آبگاههای پایدار بنا سازند. با این حساب، وجود سرچشمه کاریز خوش آب «کثنوا» عنصر اصلی و اولیه شکل گیری این سامانه کاروانی در این نقطه بوده‌است.

برج و بارو و دروازه شارستان

بخشی از برج و بارو و خندقها و نیز دروازه غربی شارستان قدیم میبد، درست در ضلع شرقی ستگاه کاروانی و چسبیده به‌آن، دیده می‌شود. این همسایگی بسیار نزدیک با شهر و امکان برخورداریهای گوناگون از آن در دنیای پر بیم و هراس قدیم، موقعیتی بسیار ویژه برای این ایستگاه به شمار می‌آمده‌است ؛ بنا بر این امتیازها، سامانه کاروانی میبد طی سده‌های گذشته همواره پایداری وتوسعه یافته‌است.

کاروانسرا رباط

این کاروانسرا که گویا بر جایگاه کاروانسرای قدیمی تری ساخته شده، از جمله کاروانسراهای سبک صفوی و یکی از کاملترین کاروانسراهای بین راهی به شمار می‌رود. ساختمان کاروانسرا شامل: ساباط (با پوشش یزدی بندی)، ایوانهای بیرونی، هشتی ورودی، حیاط مرکزی، حوضخانه و مهتابی و چهار هشتی زیبا و فضاهای سرپوشیده (سول) شرقی و غربی و جمعاً صد ایوان و اتاق و اجاق برای استفاده کاروانیان بوده‌است. هم اکنون اداره میراث فرهنگی میبد و یک مرکز فرهنگی (کتابخانه مرکز اسناد) در بخشی از بنا استقرار یافته و سول (سالن) شرقی آن جایگاه موزه زیلوهای تاریخی میبد و سول (سالن) غربی آن نیز به عنوان رستوران سنتی و کافی شاپ (سفره سرای شاه عباسی)زیر نظر «شرکت تعاونی جهانگردی جاده ابریشم میبد»مورد استفاده همگانی است.

برج کبوتر خانه

این بنا در جنوب شرقی باروی قدیم میبد واقع است(محل کنونی فرمانداری میبد)بنا از خارج به صورت برجی مدور و آراسته به نقشهای ویژه و از داخل دارای سه طبقه و مجهز به هزاران لانه برای جلب و نگهداری پرندگان مهاجر است.برج کبوتر خان هم به لحاظ حمایت از پرندگان بی پناه و هم به جهت استفاده‌ای که در گذشته از کود آنها برای کشاورزان می‌کردند شایان توجه‌است.

سلطان رشید (سلطون رشید)

در نزدیکی و روبروی قلعه، یک بنای قدیمی قرار دارد که بنا به اظهار مردم محل، مزاری بوده. ظاهر آن نیز همین حکم را می‌کند. همین قسمت بازمانده شباهت تام و تمام به چند بقعه تاریخی و مرتفع یزد و ابرقو و مروست دارد که همه مزار بزرگان و از آثار قرون هفتم و هشتم هجری است. بلندی بدنه باقی مانده که قسمت سردر ورودی است، هشت متر است و از قسمت داخل سفید کاری بوده و مختصری از تزیینات و رنگ آمیزی قدیم آن نیز باقی است.

قلعه بشنیغان

در قسمت شمال بشنیغان، در گودی کنار جاده کنونی، قلعه چهار ضلعی ای با هشت برج قرار دارد که اکنون نیز مورد استفاده برای انبار جنس است. در قسمت بالای برج‌های قلعه، نقوش زیبایی طرح شده‌است. ظاهراً این قلعه از اوایل عصر قاجاری است.

مسجد جامع میبد

مسجد جامع میبد مجموعه‌ای از چند مسجد است که گونه‌های فضایی متنوعی را با طرحهای چندگانه عرضه می‌نمایند. این مسجد از نوع مساجد ایوان دار مرسوم در منطقه یزد است که از صحن مرکزی (حیاط) رو باز با طرح تکرار طاقنما در بدنه‌ها، و فضاهایی چون گنبد خانه و ایوان وسیع و بلند و شبستان‌های کناری به عنوان بخش تابستانه در جهت قبله و شبستان‌های زمستانه (یا گرمخانه) در سه جهت دیگر تشکیل شده و ورودی اصلی آن با سر در نسبتاً بلندی از طرف کوچه شرقی، با گذر از یک فضای تقسیم (هشتی) به صحن باز می‌شود.مسجد کوچک حاجی حسنعلی در نبش شمال شرقی مجموعه، دارای صحن طاقنما دار و شبستانی در جهت شمال می‌باشد که به فضای مخروبه پشت، متصل است. مسجد حسنی (امام حسن ع) در شمال غربی مجموعه دارای گنبد خانه‌ای است، با دو ردیف شبستان در جهت غرب و شرق و یک ردیف در جهت شمال که ورودی این بخش، نیز از همین جبهه‌است. فضای بدون ساخت وساز غربی نیز در گذشته محل مسجدی بوده که اکنون وجود ندارد. به طورکلی ساختمان کهن مجموعه با خشت و گل بنا گردیده وچندان تنوع مصالح ندارد. پوسته داخلی ایوان، پیشانی سرپایه‌های نمای صحن، در چهار طرف و پوسته بیرونی گنبد، با طرحهای ساده هندسی آجری کارشده‌است. حداقل آرایه‌ها در فضای معماری اصیل مسجد به چشم می‌خورد. بر کتیبه کاشی معرق که در بدنه داخلی محراب، انتهای گنبد خانه نصب است تاریخ ۸۶۷ ه. ق و نام دوازده امام و بر کتیبه چوبی درب ورودی تاریخ ۹۱۳ ه. ق و آیه‌ای از قران نگاشته شده‌است. مسجد جامع میبد بنا به نوشته‌های تاریخی و مستندات معماری و باستان شناسی، از جمله مساجد کهن تمدن اسلامی ایران محسوب می‌شود. بنیان مسجد، مربوط به حدود سده دوم هجری است که شواهد و مدارک حکایت از طرح مسجدی شبستانی با صحن و فضای سر پوشیده دارد. عمق شبستان در جهت قبله برابر با دو فرش انداز بوده و نبش پایه‌ها، نیم ستون‌هایی داشته که قوس‌های باربر بر آنها استقرار داشته‌است. مسجد این زمان در کنار مساجد کهن نخستین فهرج، ساوه، اصفهان، دامغان و یزد قرار می‌گیرد. همزمان با تحولات معماری در گستره تمدن ایران و وارد شدن عناصر فضایی ایرانی، در طرح فضایی و نقشه مسجد جامع میبد نیز، تغییر ایجاد شد. به این صورت که بنا از طرح شبستانی به مسجدی گنبدی و ایوان دار تبدیل شده و به سوی غرب گسترش پیدا کرد و مناره‌ای قطور و بلند در انتهای ضلع شمالی به مجموعة فضایی افزوده گردید. (در حدود سده ششم هجری) اما گسترش تاریخی بنای مسجد جامع پس از سدة هفتم اتفاق افتاده‌است. گنبد خانة خشتی و شبستان اطراف آن که به نام امام حسن (ع) شهرت دارد، در شمال غرب به مسجد افزوده و فضای پشت مناره نیز جزء بخش سر پوشیده مسجد شد. مسجدی ایوان دار در سمت غربی مسجد قدیم الحاق گردید که آخرین حد گسترش فضایی بوده که تا چند سال پیش نیز آثار آن در زمین مسطح و خالی فعلی وجود داشت. جهت قبله در فضاهای مربوط به دورة گسترش، نسبت به مسجد قدیمی انحراف دارد. در حدود سدة نهم هجری تعمیرات و تغییراتی در بخشهای مختلف پس از آسیب‌های وارده به بنا صورت گرفته و محراب فعلی جایگزین محراب قدیمی شد؛ تاریخ ۸۶۷ نیز مربوط به همین زمان است. تغییر در طرح صحن مسجد و ساخت شبستان شمالی در جای فضاهای قدیمی و بخشی از مناره، بعدها در بنا بوجود آمد. آخرین تغییرات و تحولات اساسی مسجد مربوط به دورة قاجار می‌شود که شامل ساخت مسجد حاجی حسنعلی در شمال شرقی مجموعه و شبستان زمستانی حاجی رجبعلی در بخش غربی صحن، با جهت قبله‌ای متفاوت از فعالیتهای دو برادر خیّر میبدی است که جایگزین ساختارهای قدیمی گردیدند. مسجدی نسبتاً بزرگ، با حیاط و ایوان تابستانی و گرمخانه مفصل زمستانی است. آثار تاریخی و دیدنی آن به شرح زیر معرفی می‌شود: ۱- در بزرگ ورودی، ساخت سال ۹۱۳ هجری که بر دو لنگه آن در دو کتیبه به خط نسخ کنده شده‌است: قال الله تبارک و تعالی و تقدس، و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا، ۲- در محراب گرمخانه، سنگی قهوه‌ای رنگ به اندازه ۴۵ × ۷۶ سانتی متر نصب و بر سطح آن به کوفی کهنه‌ای عبارات زیر نقر شده‌است: حاشیه:بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. در قوس:لا اله الا الله، محمد رسول الله زیر قوس:الله اکبر کبیرا، الملک لله ×دنباله اش خوانده نشد. ۳-در محراب ایوان تابستانی یک قطعه سنگ قبر خوش تراش با خطوط کوفی تزیینی و نقوش، مربوط به قبر دختر مولف کشف الاسرار به اندازه ۴۸ × ۷۸ سانتی متر نصب است؛ با این عبارات: حاشیه اول:بسم الله الرحمن الرحیم. ان الذن قالو ربنا الله ثم استقامو، تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا... نحن اولئاوکم فی الحیوة. حاشیه دوم:بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هو... و ما خلقهم. حاشیه سوم: بسم الله الرحمن الرحیم. شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکة و اولوا العلم قائماً بالقسط، لا اله الا هو العزیز الحکیم. پیشانی: لا اله الا الله، محمد رسول الله. درقوس: بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد، ... کفواً احد. متن: هذا قبر السعید فاطمه بنت الامام سعید رشید الدین ابی الفضل ابن ابی سعد بن احمد مهریزد، رحمة الله علیها، توفی فی جمادی الاولی سنه اثنی و ستین و خمس مائه. ۴- در قسمت فوقانی محراب، کتیبه کاشی معرقی به شکل مربع که وسط آن خالی است قرار دارد و حاشیه‌ای را تشکیل داده که در داخل آن دوازده امام نوشته شده. تاریخ این کتیبه صفر سال ۸۶۷ هجری است. ۵- یک قطعه زیلوی وقفی کهنه در صحن ایوان پهن است به اندازه ۷٫۴۰ × ۳٫۱۴ متر که نقش بیست و چهار سجاده در آن بافته شده‌است: وقف صحیح شرعی نمود جناب ستوده آداب، حاج الحرمین الشریفین، حاجی عبد الرشید خلف مرحوم عبد العلی میبدی این زیلو را بر پلیثه تحت قبه مسجد جامع مزبور. بیرون نبرند مگر در شبستان مسجد مزبور برند. تحریراً فی شهر ربیع الثانی سنه ۸۰۸، عمل استاد علی بیدک ابن حاجی میبدی. یخچال خشتی میبد در کنار مجموعه کاروانسرای شاه عباسی، گنبد زرد رنگ مخروطی شکلی به چشم می‌آید که سابقاً یخچال بوده‌است. از نظر شناخت یکی از وسایل تمدن و زندگی آن منطقه قابل ملاحظه‌است و مخصوصاً که بنای آن نیز قدیمی(۲۰۰ سال فبل) است. یخچال میبد تماما ازخشت خام بنا شده واز اجزا اصلی حوض یخ بند، دیوار سایه انداز، مخزن وگنبد خشتی تشکیل شده‌است

آب انبار کلار

آب انبار کلار روبروی رباط میبد و بر سر راه قدیم، در سال ۱۰۷۰ هجری ساخته شده‌است. سنگ تاریخ آن بر جرز سمت چپ مدخل نصب است؛ با این عبارات: معمار همت رفیع نهمت، خلف دودمان نجابت و شرافت، صاحب خلق وسیع میرزا محمد سمیع المغفور بغفران ربه الکرم حکیم کریما بن میرزا محمد ابراهیم، بنای این برکه عالیه به مقتضای «و من الماء کل شیئ حی» حیوة بخش مترددین گردید، فی سنه سبعین بعد الالف. به سرکاری خواجه محمد تقی فیروز آبادی اتمام یافت. کتبه العبد محمد ×خوانده نشد× الیزدی، غفر الله له. در جوار این آب انبار، ویرانه یک یخدان یا یخچال قدیمی نیز دیده می‌شود.

چاپارخانه

از دیگر ساختمان‌های مهم میان راهی چاپارخانه بوده که عملکرد اصلی آن جهت استراحت چاپارهای دولتی و تعویض اسب‌های خسته با اسب‌های تازه نفس بوده‌است. چاپارها، نامه‌ها و اوامر دولتی را از مرکز به ایالات و برعکس انتقال می‌دادند. سابقه چاپارخانه‌ها نیز در ایران به قرون پیش از اسلام می‌رسد. چنانچه هرودت و گزنفون هر دو در مورد چاپارخانه‌ها ایران توضیحات مفصل داده‌اند. هرودت می‌نویسد: «در منازل، اسب‌های تندرو تدارک شده. به این ترتیب که چابک سوارها نوشته‌های دولتی را از مراکز تا نزدیک ترین چاپارخانه برده، به چاپاری که حاضر است می‌رساند و او فوراً حرکت کرده، آن را به چاپارخانه دوم می‌برد و باز تسلیم چاپاری می‌کند. بدین منوال شب و روز چاپارها در حرکت اند و اوامر مرکز را به ایالات می‌رسانند. راجع به سرعت حرکت چاپارها مورخ مذکور گوید که نمی‌توان تصور کرد که جنبنده‌ای سریعتر حرکت کند.... گزنفون تاسیس چاپارخانه‌ها را به کوروش بزرگ نسبت داده و گوید که برای تعیین مسافت چاپارخانه‌ها از یکدیگر تجربه کردند که اسب در روز چقدر می‌تواند راه برود بی اینکه خسته شود و آن را میزان قرار دادند. اگر هم این گفته اغراق باشد، مسلم است که کسی نمی‌تواند به سرعت چاپارها حرکت کند.» در دوره سلطنت حکومت‌های اشکانی و ساسانی و بعد از اسلام نیز چاپارخانه‌ها برای دستگاه‌های دولتی اهمیت بسیار داشته‌اند و چاپارها علاوه بر انجام مراسلات، چشم و گوش حکومت نیز بوده‌اند و اخبار گوناگون را از نقاط مختلف به مرکز انتقال می‌دادند. «در دوره قاجاری مسافران ترجیح می‌دادند که در چاپارخانه‌ها اقامت کنند چون اطاق‌های آن تمیز تر از اطاق‌های کاروانسرا بوده. چاپارهای این دوره در مقابل دریافت وجهی مسافران را به مقصد می‌رساندند.» همانگونه که در قسمت قبل ذکر شد، تعداد بسیار زیادی از کاروانسراهای بین راهی در ایران باقی مانده؛ ولی چاپارخانه‌های اندکی از دوران قدیم در کشور باقی است و ماکسیم سیرو در کتاب خود دلیل آن را این گونه توضیح می‌دهد: «به علت‌های مختلف، این نوع ایستگاه‌ها اکنون از بین رفته‌اند و اگر اثری از ویرانه‌هایشان باقی مانده باشد زیاد قابل تشخیص نیست. در واقع این چاپارخانه‌ها بیشتر با خشت خام یا چینه ساخته شده بود و در بسیاری از موارد در میان آبادی‌ها سر راه بودند.گاهی نیز گوشه‌ای از آن اختصاص به چاپارها پیدا می‌کرد.» یکی از چاپارخانه‌های قدیمی که نسبتاً سالم مانده در کنار کاروانسرای میبد می‌باشد و همان گونه که در این اشکال مشخص است این ساختمان‌ها نیز مانند کاروانسراها دارای برج و بارو و محافظین، جهت تامین امنیت افراد داخل چاپارخانه بوده‌است. این ساختمان‌ها به تبعیت از سایر ابنیه فلات مرکزی ایران، دارای یک حیاط مرکزی بوده‌اند و آخورها در دورتادور این حیاط قرار داشته‌است. در سه طرف پشت آخورها، اصطبل‌ها قرار داشته که در زمستان و شب هنگام چهارپایان در آنجا نگهداری می‌شدند. در سمت چهارم که بین حیاط و جبهه ورودی ساختمان واقع شده، اطاق‌هایی برای اقامت چاپارها و احیاناً مسافران قرار داشته‌است.همانند کاروانسراها، این نوع تقسیم بندی فضایی و شکل کالبدی چاپارخانه‌ها، علاوه بر تسهیل انجام عملکرد چاپارخانه‌ها و حفظ امنیت آن، فضای داخلی ساختمان را در مقابل شرایط نامساعد اقلیمی محافظت می‌کرده؛ و در داخل چاپارخانه‌ها یک محیط زیست اقلیمی کوچک و مستقل به وجود می‌آورده و شرایط محیطی داخل بنا را در مقابل نوسانات بسیار زیاد درجه حرارت و باد و طوفان مصون نگاه می‌داشته‌است. با ورود اتومبیل و همچنین سیستم پست‌های جدید، عملکرد سنتی چاپارخانه‌ها و در نتیجه کالبد فیزیکی آنها در حال از بین رفتن است.

آب انبار

آب انبارها معمولا در مرکز محله‌های شهر واقع شده و از چهار عنصر اساسی تشکیل شده‌اند: ۱- خزینه- به شکل استوانه (محل ذخیره آب) که در دل زمین ایجاد شده، آب قنات بر آن مسلط است. در عین حال، زمین برای حفظ دمای آب نیز بوده‌است. ۲-گنبد- پوششی به شکل نیمکره بر روی خزینه به منظور حفاظت آب از آلودگیهای محیطی و خنک نگهداشتن آن. ۳-پاشیر- راهرویی پلکانی جهت برداشتن آب از خزینه ۴-بادگیر- وسیله‌ای برای هدایت جریان هوا به درون آب انبار برای جلوگیری از فساد آب است تعداد بادگیرها از یک تا شش با توجه به شرایط کار متفاوت است. یکی از عمده ترین مصالح در ساختمان آب انبار دیمه (deimah) است، که از آهک و خاکستر و ماسه بادی تشکیل شده‌است. این ملات ضمن آب بندی بنا، از فساد آب نیز جلوگیری می‌کند. بیشتر آب انبارها دارای یک ورودی و پاشیر هستند. اما برخی از آنها به لحاظ موقعیت شهرسازی و نحوه استقرار در بافت شهری، دارای دو یا سه ورودی می‌باشند. در منطقه میبد، هم در نواحی مسکونی و هم در کشتزارها و نواحی بیابانی، آب انبارها از عناصر شاخص هر محل هستند وبا توجه به نقش مهمی که در زندگی روزمره مردم داشته‌اند، از اعتبار و موقعیتی ویژه برخوردار بوده‌اند. آب انبارها از لحاظ شکل ساختمان و نحوه بهره برداری دو گونه‌اند: الف) آب انبار دستی یا آب انبار «رو» :شامل یک مخزن سرپوشیده و یک راهرو پلکانی که دسترسی به آب مستقیما از همین راهرو بوده‌است. ب) آب انبار شیری -شامل یک مخزن سرپوشیده و معمولا بادگیردار و یک راهرو پلکانی که در انتهای آن به توسط شیر به آب مخزن دسترسی دارند. آب انبارها را اصولا برای نگهداری و بهره برداری آب آشامیدنی میساخته‌اند، اما مواردی نیز بوده‌است که ازآب آنها برای استفاده‌های دیگر نیز سود میجسته‌اند. مثلا در محلاتی که آب قنات بطور متناوب و چندروز یکبار جریان داشته‌است، برای رفع نیازمندیهای روزمره معمولا در مرکز محلات و درکنار مساجد، مخزنی برای ذخیره آب به نام «انبار» یا «انبارک» وجود داشته‌است. این آب انبارها هر چندروز یکبار پر می‌شده‌اند، اما آب انبارهای آب آشامیدنی را قاعدتا هرسال یکبار پرآب می‌کرده‌اند. درنواحی مختلف میبد با توجه به موقعیت و جمعیت آبادی و مخصوصا دسترسی یا عدم دسترسی به آب شیرین، تعداد ونوع آب انبارها متفاوت است.به عنوان مثال در محوطه حصاربست قدیم یا شارستان با توجه به موقعیت مناسب و دسترسی به جریان آب چندرشته قنات و عدم تراکم جمعیت، بیش از ۴ آب انبار نساخته‌اند، اما در فیروزآباد و مهرجرد با توجه به جمعیت و مشکلات دسترسی به آب آشامیدنی جاری، هریک بیش از ۱۵ آب انبار ساخته‌اند. در بفروئیه به علت تراکم جمعیت و شوری آب قنات، بیش از۶۰ آب انبار بنا شده و تعداد آب انبارهای شورک به همین دلیل بیش از ۱۵ دستگاه بوده‌است. آب انبارهای مراکز مسکونی اصولا در مرکز محلات و در نقطه مناسبی از گذرهای اصلی و در کنار مساجد یا در میدانها میساخته‌اند، ولی آب انبارهای خارج از مراکز مسکونی را معمولا در کنار راهها و به فاصله‌های معینی برای استفاده رهگذران و یا کارکنان کشتزارها میساخته‌اند. در محوطه‌های آب انبارهای نوع دوم، معمولا «ساباط» یافضاهای سایه دار ومناسبی برای استراحت ونماز وتوقفهای کوتاه مدت رهگذران میساخته‌اند. درمیبد، مجموع آب انبارهایی که از دیرباز ساخته‌اند، بیش از ۱۷۰ دستگاه است.

هنرهای سنتی در میبد

سفالگری

سفال‌گری و سرامیک‌سازی امروزه یکی از پیشه‌های اصلی مردم در میبد است که از پشتوانهٔ فرهنگی و تاریخ پر بار آن حکایت دارد. بررسی‌ها نشان از قدمت هزاران سالهٔ هنر سفالگری در میبد دارد. در سازماندهی فضاهای شارستان، کارگاههای سفالگری در محلهٔ بالا و در کنار خانه‌های سفالگران جای داده شده و قرنهای متمادی در این محله مستقر بوده‌اند. در اوایل قرن اخیر تعدادی از کارگاههای سفالگری به بیرون دروازه شهر منتقل گردید. به تدریج سایر کارگاهها نیز به خارج از شهر انتقال یافت و مجموعهٔ تازه‌ای ساخته شد. در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ یک جابه‌جایی تازه صورت گرفت و کارگاهها در مجموعهٔ نوبنیاد ادارهٔ صنایع دستی استقرار یافتند. هم اکنون کارگاههای متنوع صنایع سفال و سرامیک میبد در این محوطه گرد آمده‌اند. نقاشی با رنگهای آبی و سبز بر زمینه سفید رنگ بدنه این ظروف، نشانهٔ خاص سفال میبد است. در گذشتهٔ نه چندان دور سفال در زندگی مردم میبد کاربردهایی ازاین قبیل داشته‌است. ظروف منازل مثل کوزه و سبو، تپو، دیگ ودیزی، کاسه، گاودوشه، ظروف لعاب دار مثل بشقاب، قندان، لیوان، دوری و... در معماری برای فرش حیاط، پوشش بامها، ساخت بدنه بادگیرها، تزیین سردرها، سبک سازی بامها آبروها و... از طرحهای معروف سفالهای میبدی که هم اکنون هم رواج دارد می‌توان از خورشید خانم، ماهی، مرغی، شطرنجی شویدی و...نام برد.

زیلوبافی

از هنرها و صنایع دستی خاص منطقه میبد می‌توان به نوعی زیلو که از نظر طرح و شکل، خاص منطقه‌است نام برد.کاربرد زیلو با توجه به اقلیم گرم و پر گرد وخاک منطقه تدبیر مناسبی بوده‌است. امروزه این صنعت که تا چندی پیش از مشاغل عده کثیری از مردم میبد بوده‌است تقریبا به فراموشی سپرده شده و افراد انگشت شماری را می‌توان پیدا کرد که به این حرفه مشغول باشند. از سنتهای حسنه مردم وقف و سفارش بافت زیلو برای اماکن مقدس، همچون مساجد و بقاع متبرکه بوده‌است که در موزه واقع در مجموعه رباط شاه عباسی تعدادی از این بافته‌ها در معرض نمایش عمومی قرار داده شده‌است. از جمله این زیلوها می‌توان به یکی از نمونه‌های زیبایی که متعلق به مسجد جامع میبد می‌باشد اشاره کرد. در حاشیه این زیلو تاریخ ۸۰۸ هـ. ق آمده‌است و ابعاد آن (۱۴/۳ * ۴۰/۷ متر) می‌باشد. رنگهای معمول استفاده شده در بافت زیلوها رنگهای آبی و سفید است. نقشهای متداول این زیلوها معمولأ سجاده‌ای، چلیپایی، و نقش سرو می‌باشد.

قنات‌ها و باغ‌ها

اولین ومهمترین عامل طبیعی در مکان یابی استقرارگاه برای انسان یکجانشین، وجود منابع آب جاری، بکارگیری پتانسیلهای این منابع در جهت ایجاد شهر و روستا وایجاد تدابیری در مقابل طغیان و سیل و ویرانگری آن بوده‌است. تکنولوژی احداث قنات در مناطق مرکزی فلات ایران از گذشته‌های بسیار دور روشی معمول جهت استفاده از منابع آب زیر زمینی است که شهر میبد با شبکه قنات گسترده‌ای که دارد، یکی از کانونهای مطرح در این زمینه‌است. سرچشمه اکثر قناتهای این شهر در ارتفاعات شیر کوه می‌باشد که هر قنات در بخش خاصی از شهر سر از دل زمین بیرون می‌آورد. به طور مثال سر حوض بازار، مظهر قنات خارزار، نقطه ایست که در آن قنات کرنان دهها متر در عمق زمین جریان دارد تا در پایین دست تر در محل آبادی مهرجرد، از دل خاک بیرون بجوشد. بدین ترتیب شیب قنات‌هایی که در اعماق مختلف در جریان هستند به گونه‌ای تنظیم می‌شود که آب، تا حد امکان در درون خاک که بستر طبیعی آن است جریان داشته باشد و تنها در نقطه مورد نیاز، خود را به نمایش بگذارد چهار قنات اصلی خارجار، شاخه‌ای از کثنوا، قنات قطب آباد و قنات صدر آباد در محله پایین و محله کوچک شارستان بر زمین ظاهر شده و آب مورد نیاز خانه‌ها و باغات شارستان را تأمین می‌کرده‌است. محلات بالادست با ایجاد پاکنه و پایاب و گودال باغچه به این قنات‌ها دسترسی دارند. قنات‌های کرنان، محمودی و یخدان پس از عبور از اعماق زمین زیر شارستان، به ترتیب در کشتخوانهای مهرجرد، بیرونه فیروز آباد و بیرونه یخدان در سطح زمین ظاهر می‌شوند قنات در تضمین موجودیت و زندگی انسانی به حدی اهمیت داشته که گاه بعضی افراد خیر و متمول که ساکن میبد یا یزد بوده‌اند، با احداث قناتی موجبات ایجاد یک آبادی را فراهم آورده‌اند که عموماً نام قنات و آبادی، به نام همان فرد نامیده شده‌است، مانند قنات بدر آباد در بیرونه بدر آباد، قنات مبازر آباد در بیرونه ده نو، قنات امیر آباد در بیرونه حسن آباد که موجبات ایجاد دو آبادی امیر آباد و حسن آباد را فراهم آورده‌است. باغ دومین عاملی است که امکان زندگی در دشت تفته کویررا فراهم می‌آورد و موجودیت آن به وجود آب وابسته‌است. در ساختار شهری میبد، باغ‌ها به بعنوان عناصر شهری انفکاک ناپذیر از سایر بخشها عمل می‌کنند بطوریکه بدون وجود آنها مفهوم کالبدی و معنوی این ساختار بطور کل نابود شده و در هم پیچیده می‌شود علاوه بر این گره خوردگی با کالبد شهری، باغات، با کالبد اقتصادی شهر نیز ارتباط تنگاتنگی دارند. معیشت کشاورزی بیرونه امکان حیات شهری شارستان را فراهم آورده و مانند پشتوانه‌ای ارزی از آن حمایت می‌کند. باغ در میبد بر خلاف بسیاری دیگر از شهرها که پیرامون کوشکی سلطنتی شکل گرفته و حالت انحصاری دارد، کاملاً دارای جنبه عمومی و مردمی بوده و به حیات انسانی پیوند خورده‌است. فضاهای مابین هسته‌های زیستی (مثل فضای میان شارستان و بیرونه‌ها)، با لکه‌های سرسبز باغ پر شده که مجموعا، ً باغ شهر میبد را ایجاد کرده‌اند. این گستره سرسبز در میان بیابان بی آب و علفی که پیرامون آن را محاط کرده در طی قرون متمادی ایجاد شده‌است. هر چه جمعیت گسترده تر شده و بر دامنه شهر افزوده گشته، وسعت باغات نیز افزوده شده‌است. بدین ترتیب باغها رکن جدایی ناپذیر از ایجاد وگسترش میبد هستند. از آنجا که تأمین آب برای آبیاری بسیار مشکل است، باغها و زمین‌های کشاورزی در قطعات کوچک تقسیم بندی شده و نسبت به جریان قنات به صورتی قرار دارند که آب در عرض زمین عبور می‌کند و بدین ترتیب با اشغال کمترین طول مسیر قنات امکان آبدهی آنها فراهم می‌شود. انار و انگور معروف میبد محصول اصلی این تعامل انسان با طبیعت است. == آسیاب‌های کویری == ایران- میبد بیشترین را دارد آسیاب در مناطق خشک ایران روی قنات ساخته می‌شود. تنوره آسیاب در ژرفای زمین کنده می‌شود، وحجم آن بستگی به میزان آب قنات دارد. مقدار آبی که از بالا به تنوره می‌ریزد و در آن جمع می‌گردد، سنگ آسیاب را به حرکت در می‌آورد. این گونه آسیاب‌ها آرد مصرفی منطقه را آماده می‌کرد. ایجاد آسیاب در روی قنات این امکان را می‌داده که بخشی و یا تمامی مخارج نگهداری، تعمیر و لایروبی قنات به دست آید و صاحبان قنات مجبور به پرداخت نفقه نشوند. این یکی از چرایی‌ها و شاید عمده ترین دلیل ایجاد آسیاب در روی قنات‌ها بوده‌است. گاه برخی از صاحبان آسیاب در گذشته، فقط با درآمد آسیاب قنات جدیدی ایجاد کرده‌اند. در گذشته بسیاری از مقنی‌ها به جای مزد خود حواله آرد از آسیاب دریافت می‌کرده‌اند. و زمانی که پول نیاز داشتند این حواله‌ها را می‌فروختند. آسیابان‌ها نزد مردم احترامی داشتند و گاه این شغل به فرزندان آن‌ها به ارث می‌رسید. کندن آسیاب گاهی برای آبرسانی به رمین‌های پست تر و اجباری بوده‌است بدین معنی که گاهی مظهر قناتی در دهی بوده‌است. شخص و یا اشخاصی قنات یا بخشی از قنات را خریداری می‌کرده‌اند و می‌خواسته‌اند آب را به زمینی که در پایین دست قرار داشته‌است برسانند، بهترین راه این بوده‌است که آسیابی ایجاد کنند. آب را به تنوره آسیاب بدهند و از تنوره تا محل جدید دالان‌های زیرزمینی بکنند. در حقیقت در اینجا تنوره آسیاب نقش مادر چاه را داشته‌است. گاه ساختن آسیاب هم چون حق عبور بوده‌است. مردم دهی می‌خواسته‌اند قناتی ایجاد کنند و می‌بایست چاه‌های قنات را در زمین‌های دهی دیگر بکنند. این مردم به شرطی رضایت می‌داده‌اند که چاه‌ها در روی زمین‌های آنها کنده شود که آسیابی برای آنها ساخته شود. در حقیقت ایجاد آسیاب حق عبور بوده، البته در بیشتر موارد همان مسیر چاه‌ها خریداری می‌شده‌است. گاه نیز ایجاد برخی از آسیاب‌ها تنهابه علل انسانی و نیاز یک منطقه به آسیاب بوده‌است. آسیاب کار آرد کردن گندم با دست را که بیشتر کار زنان بوده‌است، ساده می‌کرده‌است. فکر ایجاد آسیاب باید بین زن و مرد با هم پیدا شده باشد. کار آبیاری با مرد و کوبیدن گندم با زن بوده‌است و این دو در آسیاب به هم گره می‌خورده‌است. آسیاب هم چنین بین خانه‌های روستا و زمین‌های کشاورزی قرار دارد و گره گاه روستا و باغ و زمین کشاورزی است.آسیاب و چرخ کوزه گری هر دو از ابتکارات و اختراعات زنان است و یا کار مشترک زن و مرد. به گمان نخستین آسابان‌ها و سفالگران تاریخ زنان بوده‌اند. مردان در کار ابیاری و گله داری و کشاورزی بوده‌اند و زنان چرخ و سفالگری و آسیاب و ارابه را ساختند تا زندگی به را بیفتد. پژوهش‌های نخستین نشان می‌دهد که در برخی ازروستاهای یزد پس از ایجاد آسیاب آبی، پارچه بافی، سفالگری زیلوبافی و کارهای دستی رونق بیشتری یافته‌است. یکی دیگر از نتایج ایجاد آسیاب آبیدگرگونی است که در تقسیم کار از نظر جنس بین زن و مرد پدید می‌آید. کار کردن با آسیاب دستی کاری است زنانه و مختص به زن‌ها، و مردها در آن نقش چندانی نداشته‌اند. در برخی دهات کار کردن مردها با آسیاب دستی کاری ناپسند و دور از شان مردان به چشم می‌آمده‌است. چون در دهی آسیاب آبی ساخته می‌شد، کار وارونه می‌گردید و دیگر زن‌ها نقش چندانی در آرد کردن گندم خانواده نداشتند و مردها عهده دار حمل کیسه‌های گندم به آسیاب و آرد به خانه بودند. نخست این کارها با زنان بود وسپس تر مردان آن را در برخی جاها بر دوش گرفتند تا نان و آب خانه در دستشان باشد. بدین ترتیب با ساخته شدن آسیاب آبی نه تنها یک سنت شکسته می‌شد بلکه بخشی از نیروی کار زن‌ها آزاد می‌گردید که بیشتر در صنایع دستی به کار گرفته می‌شد. بسیاری از آسیاب‌ها و به ویژه آنها که در روی قنات‌های یزد قرار دارند از نظر تکنیکی و گودی تنوره و خرد کردن گندم در سطح بالایی قرار دارند. برخی از این آسیاب‌ها مثل آسیاب دو سنگه و آسیاب سنگ سیاه که تنوره آنها در چهل تا پنجاه متری زمین قرار دارند، از شاهکارهای تکنیکی و هنری تمدن ایرانی هستند. آسیاب‌ها شکل زورخانه‌ها و سفالگری‌ها را دارند واین‌ها همه شکل نیایشگاه‌های مهریان است. در گودی و به شکل چند پهلو ساخته شده‌اند. شاید نیایشگاه‌ها برای دور ماندن از چشم دیگران به مانند آسیاب‌ها ساختند و زروخانه‌ها نیز که مکان تمرین‌های جنگی پنهانی پهلوانان بود به همین سبب بدینگونه ساخته شده باشد. شکل همه آن‌ها با نیایش و عرفان پیوند دارد.

روش کار آسیاب

روش کار آسیاب بدین صورت که آب ابتدا وارد یک حوضچه شده و در آن جا از آشغال و لجن پاک می‌گردد. از این حوضچه چونحمام و استخر استفاده می‌شده‌است و آب پس از عبور از تخته بند حوضچه وارد تنوره عمودی و با فشار زیاد به پرده چوبی وارد شده و آن را می‌چرخاند و سنگ زیرین همیشه ثابت باقی می‌ماند. گندم کم کم از دول وارد سوراخ وسط سنگ شده در بین دو سنگ زیرین و زبرین قرار می‌گیرد و خرد شده و به آرد تبدیل می‌شود و آب وارد شده به آسیاب از زیر سوراخ آن خارج شده و به کشتزارها می‌رود. سنگ‌های آسیاب را از کوه ارنان می‌آوردند و پس از تراش و صیقل دادن آن بر دو الاغ بار کرده و با تشریفات ویژه نصب می‌نمودند. این سنگ‌ها ریشه آتشفشانی دارند و ترکیب آنها اسیدی می‌باشد و در نتیجه بسیار سخت و محکم می‌باشند.

آسیاب میبد

در قسمت ورودی بنا، پاکار طاق در حال فرو ریختن بوده و فشار بار بالای آن باعث شده تا طویزه از یک طرف به سمت پایین رانده شود که امکان فرو ریختن آن بسیار زیاد است. پوشش روی چهار طاقی، پوشش طاسک بوده که فرو ریخته‌است. مسیر ورودی آسیاب از پشت دیوار شارستان شروع شده و پس از گذشتن رمپ دو متری از زیر دیوار عبور کرده و وارد پلکان داخلی می‌شود. در این قسمت یک هشتی قرار داشته و پس از آن پلکان به طرف چهار طاقی ادامه می‌یابد. هم اکنون دیوار شارستان در محدوده آسیاب کاملا از بین رفته و از بخش هشتی و پلکان به جز اتاقک بوکن مانند در محل هشتی ورودی، اثری باقی نمانده‌است. محوطه آسیاب توسط حصار چینه‌ای خشتی احاطه شده که این حصار نیز تحت تاثیر عوامل اقلیمی دچار آسیب‌هایی شده، از جمله این که بخش‌هایی از دیوار شرقی در اثر رشد شاخه‌های درخت انجیز مجاور باغ فرو ریخته و در قسمت شمالی که ورودی آسیاب است، شامل دیوار تخریب شده شارستان است. رویش نوعی گیاه خاص که بومی مناطق بیابانی است در سطوح دیوار و نفوذ ریشه‌های قطور و عمیق آن در حصار و بنای آسیاب، عامل مهمی در تخریب بنا بوده‌است. آسیاب اشکذر که در فاصله ۲۰ کیلومتری شهر یزد و در عمق ۷متری زمین احداث شده، با توجه به سبک معماری و نوع تزیینات مقرنس‌کاری‌های صحن اصلی آن و نوع مصالح موجود چنین استنباط می‌شود که آثار موجود مربوط به قرن هشتم هجری و در زمان سید رکن‌الدین ساخته شده‌است. این بنا دارای دالان شیب‌داری است که با پنجاه و شش متر طول و ۴متر عرض به صحن اصلی راه می‌یابد. این آسیاب از آب قنات همت‌آباد تامین می‌شود. صحن اصلی آسیاب به شکل هشت ضلعی است که چهار ضلع آن هر کدام چهار و هشتاد و چهار ضلع دیگرش هر کدام دو و هفتاد و پنج است. هر یک از اضلاع کوچک غرفه‌ای به عمق یک متر دارد و در دو ضلع شرقی و غربی دو اطاق با جلوخانی تعبیه شده که غرفه جنوبی صحن، محل دستگاه آسیاب است. یکی از عوامل تزیینی این بنا سبک آجرکاری و تقسیمات آن در قسمت یا محوطه اصلی آسیاب و کاربندی‌های آجری است که ازهشت شروع و به سی و دو ختم می‌شود. آسیاب کوچک در برابر نارین قلعه نیز از آثار دوره مظفریان است. آب قنات با فشار و از ارتفاعی بیش از ده متر به داخل تنوره ریخته و سبب چرخش سنگ آسیاب می‌شود. این آسیاب با کوچه‌های سابات دار و باغ‌های انار پیرامونش و برج کبوتر نزدیک آن و نارین قلعه که از شاهکارهای بناهای خشتی جهان است، می‌توانست گردشگران بسیاری را به خود جلب کند. آسیاب بیده نیز از آسیاب‌های بسیار قدیمی است که به فاصله شش کیلومتری آسیاب کوچک قرار گرفته و می‌گویند که از راه نارین قلعه تا آنجا تونلی در زیر زمین کنده شده بوده تا در زمان محاصره مردم بتوانند تا آسیاب رفت و آمد کنند. در برابر این آسیاب نیز پیرچراغ یا یکی از نیایشگاه‌های کهن ایران قرار دارد. هم چنین در سوی دیگرش و بر فراز بلندی، چاه مشهور به صاحب الزمان قرار گرفته‌است. قنات ده نو حسن آباد، در مهریز یزد تنها قناتی به شمار می‌رود که در مسیر آن پنج آسیاب قرار دارد و هم اکنون نیز فعال هستند. نام این آسیاب‌ها عبارتند از :عباس آباد، دوسنگی عباس آباد، انجیر، بی بی بیگم و ملاشاهمیر. در حدود۷۰۰ سال پیش دو نفر از افراد خیر به نام‌های حسن و حسین شاه برای سیراب کردن زمین‌های کشاورزی منطقه دهنو در محل کوهپایه‌های شیر کوه و در فاصله۴۵کیلو متری آن اقدام به حفر قنات کردند. نه تنها آسیاب‌ها ی زیادی هنوز باقی هستند بلکه نام بسیاری از روستاها نشان می‌دهد که در آنجا اسیاب بوده‌است مانند: آسیاب بالا.آسیاب پایین. آسیاب بالای باغ کله. دو آسیاب آبی یزد از جمله آثار ارزشمند قرن هشتم و دوازدهم این شهر پس از سال‌ها فراموشی، در زیر خروارها خاک و آسفالت خیابان آزاد، مرمت و دوباره راه اندازی می‌شوند. این دو آسیاب آبی بسیار زیبا که بنا به اقوال تاریخی از آثار منحصر به فرد تاریخی یزد است پس از مدت‌های مدید که در زیر خروارها خاک مدفون شده بود، به زودی مورد مرمت و بهره برداری قرار می‌گیرد. آسیاب‌های آبی وزیر و کوشک نو در محله فهادان واقع در بافت تاریخی یزد قرار دارند. با توجه به ضرورت استفاده از آب قنات برای به گردش در آوردن چرخ این آسیاب‌ها، طراحی و ساخت آن به گونه‌ای انجام شده که تنوره، محل بارانداز و محل آردسازی آن را در عمق ۳۰ الی ۴۰ متری زمین کنده وبرای رسیدن به آن نیز معبری پله وار از سطح به عمق زمین ایجاد کرده‌اند که به درون آسیاب راه دارد. از آغاز این راه ورودی تا مرکز آسیاب نیز پنج پیچ ایجادشده که بر سر هر پیچ نورگیری قرار داده شده‌است. یکی از دو قناتی که آب مورد نیاز هر یک را تامین می‌کرده‌اند هنوز دایر و جاری است. قنات دایری که آب این آسیاب را هنوز تامین می‌کند، همان قنات معروف زارچ است که خود یکی از شاخص ترین آثار تاریخی در زمینه شبکه‌های آبرسانی یزد است. متاسفانه دو رشته آب گرم و آب شیرین آن هم اکنون خشک شده و تنها رشته آب شور آن باقی مانده که هنوز هم قادر است آسیاب را به حرکت در آورده و گندم مورد نیاز را آسیاب کند. از دو آسیاب وزیر و کوشک نو در بسیاری کتب و آثار تاریخی در کتاب‌های بیاض سفر و یادگارهای یزد یاد شده‌است. ایرج افشار نویسنده کتاب یادگارهای یزد به خصوص بر ارزش‌های گردشگری این دو آسیاب تاکید کرده و آورده‌است: «این دو آسیاب به طرز عجیبی در نهان خانه زمین تعبیه شده‌است و اگر مورد مرمت قرار گیرد و چراغ برق در آن کشیده شود از جمله جاهای دیدنی یزد برای مسافران و جهانگردان خواهد بود و حتی به راحتی می‌توان در آن قهوه خانه‌ای ایجاد کرد و دیدارکنندگان یزد را بیشتر و بهتر به آنجا کشانید. آسیاب کوشک نو در گودی پانزده متری از سطح زمین قرار دارد و معبد این آسیاب دو پیچ دارد و محل بارانداز آن از آجر ساخته شده‌است.آسیاب وزیر نیز از آثار قرن هشتم هجری است. آسیاب آبی محله باغشاهی میبد که سال‌های مدید زیر خروارها خاک، آوار و زباله مدفون شده بود، توسط کارشناسان پایگاه پژوهشی کشف و عملیات مرمت استحفاظی آن آغاز شد. آسیاب آبی باغشاهی در بخش شمالی محله باغشاهی میبد قراردارد. این آسیاب در میان باغات متعدد وبناهای قدیمی محصور است. خویدک، در روستای قدیمی خویدک در فاصله هفده کیلومتری جنوب شهر یزد و در مسیرراه یزد _ بافق واقع شده‌است و به علت کاربرد مصالح بومی و استفاده از روش‌ها و سبک‌های معماری سنتی کویر در این قلعه آن را در ردیف ارگ بم قرار می‌دهند. این بنا از قلعه‌های باستانی یزد است که قدمت آن مربوط به قرن نهم و دهم هجری است و دیواره‌های اطراف قلعه با ترکیب خشت و چینه و با تزییناتی زیبا در نمای بیرونی احداث شده‌است. بقایای یک آسیاب آبی نیز در جوار این قلعه تاریخی دیده می‌شود.آسیاب یاد شده در مسیر قنات قرار داشته‌است و همین امر نشان‌دهنده وجود سیستم آبرسانی در قلعه‌است و نگهبانان قلعه نیز از آن حفاظت می‌کردند که دشمنان آن را قطع نکنند.

مشاهیر

شاهان آل مظفر به سرسلسلگی امیر مبارز الدین میبدی از این خطه برخاسته‌اند. شاه شجاع، ممدوح شاعر بزرگ ایران حافظ، و شاه منصور که با تهور خارق العاده در مقابل حمله تیمور مقاومت نمود از دیگر ساهان این سلسله می‌باشند. شخصیت‌های میبد: اندیشمندان، ادیبان، سیاست‌مداران و روحانیون بزرگی از این شهر برخاسته‌اند. ازجمله:ابوالفضل رشیدالدین میبدی صاحب تفسیر ارزشمند «کشف الاسرار» در قرن ششم هجری، قاضی میرحسین میبدی، خطیرالملک وزیر دربار سلجوقیان، آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری میبدی بنیانگذار حوزه علمیه قم و استاد امام خمینی، دکتر آیت‌الله مرتضی حایری و آیت‌الله مهدی حایری(فرزندان حاج شیخ عبدالکریم)، ایت الله حاج شیخ علی حایری بارجییی، حسین مکی، سرلشکر دکتر فیروزابادی وامامی میبدی... را می‌توان نام برد.

ابوالفضل رشید الدین میبدی

ابوالفضل رشید الدین بن ابی سعید احمد بن محمد بن محمود میبدی از مؤلفان نیمه اوّل قرن ششم هجری است. کتاب او به نام کشف الاسرار و عدةالابرار تفسیر بزرگ مشروحی است از قرآن که تألیف آن در اوایل سال ۵۲۰ ق آغاز شد و چنانکه خود در آغاز کتاب خویش گقته در حقیقت شرحی است بر تفسیری که استاد او خواجه عبدالله انصاری ترتیب داده بود و به همین سبب در بسیاری از موارد کتاب خود نام آن استاد را با عناوینی از قبیل پیر طریقت و عالم طریقت و شیخ الاسلام انصاری و امثال آنها آورده‌است. کلام میبدی در تفسیر او روان و منسجم و در بسیاری از موارد به شیوه سخنان استاد او موزون و مقفّی یا مسجّع است و به همین سبب هنگام بحث در سبک موزون آن سخن رفته‌است. میبدی در تفسیرهر یک از آیات آنرا یک بار به فارسی روانی معنی می‌کند و آن را النوبة الاوّلی می‌نامد و در نوبت ثانی به تفسیر همان آیه بنا بر روش عامه مفسران و در نوبت ثالث باز به تفسیر آن آیه به شیوه صوفیان می‌پردازد و در این مورد است که زیبایی نثر میبدی آشکار می‌شود. کتاب کشف الاسرار به همّت آقای علی اضغر حکمت از سال ۱۳۳۱ ش به بعد در ده مجلد در دانشگاه تهران به طبع رسیده‌است.» کشف الاسرارو عدةالابراراز مهمترین تفسیرهای پارسی قرآن مجید تألیف رشید الدین المیبدی این تفسیر در سال۵۲۰ انجام گرفته‌است.»

قاضی میر حسین

ولادت و وفات قاضی میرحسین میبدی: خورشید کمال قاضی امیرحسین در میبد از بلاد یزد طلوع نموده و از تاریخ دقیق آن اطلاع کاملی در دست نیست و در سال ۷۸۰ ه. ق. بنا بر قولی و ۹۰۴/۹۰۹/۹۱۱ و... غروب نموده‌است. پدر و اعقاب قاضی میرحسین میبدی: پدرش معین الدین میبدی از اقطاب صوفیه بوده و در فیروزآباد میبد خانقاهی بسیار باشکوه برپا داشته‌است. از اعقاب آن جناب اطلاع چندانی در دست نیست تنها علامه نحریر شیخ آغا بزرگ تهرانی به یک نفر اشاره نموده و می‌نویسد:... شیخ ابوجعفر المیبدی الیزدی من ذریه القاضی میرحسین المیبدی شارح «هدایه الحکمه»... و بر این مبنا در سیادت قاضی میرحسین میبدی خدشه نموده‌است. بر فرض صحت مسئله جای این احتمال هست که شیخ ابوجعفر میبدی از نوادگان دختری صاحب ترجمه باشد. مذهب قاضی میرحسین میبدی : صاحب روضات می‌نویسد:... و کان من اعاظم متأخری فضلاء العامه و متکلمیهم البارعین و صوفیتهم المتشرعین... الخ و او رااز اعلام اهل سنت معرفی می‌کند و بعضی از مورخین شهادت این دانشمند بزرگ اسلامی را به امر شاه اسماعیل صفوی به همین اتهام دانسته‌اند. در مقابل نظریه فوق بسیاری از صاحب نظران تشیع همچون شهید قاضی نور الله مرعشی - امیر محمد حسین خاتون آبادی - سید محسن امین -آغاز بزرگ تهرانی و.... او را در ردیف اعلام تشیع ضبط نموده‌اند. اگر ما بر این باور باشیم که قاضی میرحسین میبدی به امر شاه اسماعیل صفوی به شهادت رسیده‌است این امر به خاطر تصوف فناتیکی او بوده که بر مبنای حریت و ترک تکلف استوار است. مستشرق انگلیسی ادوار براون می‌نویسد:... سفرای سلطان با یزید دوم - در همین ایام سفیری از سوی سلطان با یزید دوم عثمانی(۱۴۸۱ - ۱۵۱۲ م) (۸۸۶ - ۹۱۸ ه. ق.) به اتفاق همراهانش به ایران آمد تا «هدایا و تحفه‌های شایسته» تقدیم شاه اسماعیل کند وبرای فتح عراق و فارس به او تبریک بگوید. شاه به آنها خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب دوستی خود را نسبت به آنها ابراز داشتولی آنها مجبور کرد شاهد چند اعدام باشند از جمله این اعدامها، امکان دارد، اعدام حکیم و قاضی ای به نام میرحسین میبدی بوده باشد که بزرگترین گناهش این بود که «صوفی فناتیکی» بشمار می‌آمد. حیات علمی قاضی میرحسین میبدی : آنجناب از علمای بنام روزگار خویش کسب علم نموده و در علوم حکمت عملی و نظری ید طولایی داشته‌است. ادبیات و شعر را به خوبی می‌دانسته و در شعر به منطقی تخلص مینموده. آثارش در نوع خود بویژه سبک نگارش از جمله آثار برجسته ادبیات فارسی محسوب می‌شود و حاشیه اش بر هدایه الاثیریه با وجود حواشی برجسته‌ای همچون حاشیه حکیم متأله ملاصدرای شیرازی قدس سره در ردیف بهترین هاست و از شهرت بسزایی برخوردار است. اساتید قاضی میرحسین میبدی : از اساتید قاضی میرحسین میبدی تنها به نام علامه جلال الدین دوانی اصحاب رجال اکتفاء نموده‌اند و از دیگران اطلاع کاملی دردست نیست. جلال الدین محمد بن اسعد کازرونی دوانی صدیقی از مشاهیر علما و حکمای قرن دهم هجری متوفای ۹۰۲ یا ۹۰۷ یا ۹۱۸ یا۹۲۸ ه. ق. و از نام آوران ایران زمین بود و در مکتب فیاضش نام آورانی را تربیت نموده‌است که در ردیف طراز اول آنان نام قاضی میرحسین میبدی می‌درخشد. اقامت قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ : بنا بر قرائن گویا مدتی قاضی میرحسین میبدی در شهر ترمذ در سمت شرقی رودخانه جیحون میزیسته‌است. علامه نحریر سیدمحسن امین جبل عاملی در معرفی او آنجناب را منسوب به ترمذ دانسته و می‌نویسد:«القاضی الامیرحسین بن معین الدین المیبذیالترمذی (المیبذی) نسبه الی میبذ بمیم مفتوحه و مثناه تحتیه ساکنه و موحده مضمومه و ذال معجمه فی انساب السمعانی بلده بنواحی اصبهان من کور اصطخر قریبه من یزد جرد (و ترمذ) کز برج مدینه علی نهر جیحون.» از آنجا که شهادت قاضی میرحسین میبدی مورد بحث علمای رجال می‌باشد و بعض از ارباب رجال او را متوفای در هرات نوشته‌اند احتمال می‌رود که در آخر عمر آنجناب در هرات میزیسته‌است. خیرالدین زرکلی در وصف موزونش آورده‌است: «... حسین بن معین الدین المیبدی... اصله من»میبذ«قرب مدینه یزد، و مولده بیزد، و وفاته فی هراه». بنابراین اصل انتساب به ترمذ شاید بر این مبنا باشد. تألیفات قاضی میرحسین میبدی عبارتند از: ۱-شرح دیوان منسوب به امیر المؤمنین ۲-شرح شمسیه در منطق ۳-شرح طوالع در کلام ۴-شرح الهدایه الاثیریه در حکمت ۵-شرح کافیه ابن حاجب در نحو ۶-شرح کلام امام حسن عسکری که به سال ۹۰۸ تألیف کرده‌است ۷-حاشیه تحریر اقلیدس خواجه نصیر ۸-رساله فی تحقیق سالبه المحمول ۹-شرح آداب البحث ۱۰-دیوان معمیات ۱۱-منشات که مجموعه‌ای از رسایل او می‌باشد. ۱۲-جام گیتی نما.

آیت‌الله حائری مهرجردی

حضرت آیت‌الله العظمی، حاج شیخ عبدالکریم حایری، فرزند محمد جعفر(مهرجردی)، مشهور به آیت‌الله مؤسس، بنا به نقل فرزند بزرگوارش مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی حایری، حدود سال ۱۲۸۰ قمری در محله مهرجرد میبد (خیابان آیت‌الله حایری شهر میبد) به دنیا آمد. حیات علمی : حیات علمی آیت‌الله حایری از یزد آغاز می‌شود، و در کربلا، سامرا و نجف ادامه می‌یابد و در اراک و قم به ثمر می‌نشیند. شاگردان آیت‌الله حایری : ۱-حضرت آیت‌الله العظمی، حاج سید روح الله موسوی، مشهور به امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب شکوهمند اسلامی که از ایشان به «شیخ ما» یاد می‌کند. ۲- حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید محمد رضا گلپایگانی یکی از مراجع تقلید که از استادش با وصف «حجه الله الکبری» یاد می‌کند. ۳-حضرت آیت‌الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی از مراجع تقلید ۴-حضرت آیت‌الله العظمی سید ابوالحسن رفیعی قزوینی ۵-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید احمد خوانساری ۶-حضرت آیت العظمی سید محمد داماد ۷-حضرت آیت‌الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی از مراجع تقلید ۸-حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید رضا بهاء الدینی تألیفات آیت‌الله حایری : ۱-کتاب الصلوه ۲-کتاب النکاح ۳-کتاب الرضاع ۴-کتاب المواریث ۵-حاشیه بر عروه الوثقی ۶-دررالفوائد فی الاصول ۷- التقریرات فی اصول الفقه ۸-رساله‌ای در اجتهاد و تقلید.

ابو طاهر، مطهر میبدی

مطهر میبدی، از جمله خوش نویسان و دانشمندان اسلامی قرن پنجم بوده‌است که در مکه و بغداد دو مرکز بزرگ علوم اسلامی به کسب علم و دانش و حدیث پرداخته‌است.متأسفانه از زندگی نامه و آثار علمی و قلمی وی اطلاعی در دست نیست و تنها در انساب سمعانی به معرفی او پرداخته شده‌است. سمعانی درباره وی می‌نویسد: ابوطاهر...المیبدی، از معروفترین و سرشناسان روزگار است که برای کسب حدیث، مسافرت‌های زیادی انجام داده‌است و روایات بسیاری به خط خوب و زیبای خود نوشته‌است. نامبرده در مکه از ابوالحسن محمد بن علی صخر الازدی، و در بغداد از ابوالحسین احمد بن محمد النقور بهره برده‌است.

عنوان وبلاگ:    تکنولوژی سرامیک

آدرس وبلاگ:    http://technoceram.blogfa.com

توضیحات:    

نام نویسنده:    ایمان رستگار

تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:    جمعه بیست و یکم بهمن 1390 ساعت 11:18

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:33 شماره پست: 1

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

در اين مقاله به بررسي مفهوم سراميک و بعضي کاربردهاي آن پرداخته مي شود. نخست به معرفي برخي مفاهيم اوليه مي پردازيم.

چيني به اشيايي گفته مي شود که در درجه حرارت بالا تهيه مي شوند و داراي شفافيت خاصي هستند و سفال به اجسامي گفته مي شود که در درجه حرارت هاي پايين تر ساخته مي شوند و شفاف نيستند.

عموما سراميک ها داراي سختي هاي متفاوتي مي باشند، معمولا شکننده هستند و در مقابل حرارت و فرسايش به خوبي مقاوم هستند. اين مواد از خاک نسوز يا مواد معدني ديگر بخصوص از اکسيدهاي فلزي همراه با چند اکسيد غير فلزي ساخته مي شوند که عنصر غير فلزي معمولا اکسيژن است. در نهايت مي توان سراميک را هنر طراحي و ساخت اشياء از خاک نسوز تعريف کرد. اين تعريف را مي توان به طور عام براي تمام مواردي که از خاک رس تهيه مي شوند مثل پوشش هاي سراميکي ، ساينده ها و همچنين شيشه هاي سراميکي الکترونيکي به کار برد.

اين نکته واضح است که انقلاب صنعتي به جز در سايه ي استفاده از کوره ها،ماشين هاي حرارتي پيشرفته و مواد سراميکي که براي عايق بندي حرارتي انواع مختلف کوره ها و ماشين ها استفاده مي شوند ممکن نيست.

در قرن حاظر با تکامل تکنولوژي الکترونيکي ، مواد دي الکتريک که داراي اهميت بسياري هستند نيز اين مسير تکاملي را طي نمودند.در کنار آن خصوصيات مغناطيسي و اپتيکي جديدي براي سراميک شناسايي شد و به عنوان قسمتي از تکنولوژي جديد الترونيک و الکترواپتيک تکامل يافت.

در دنياي الکترونيک اختراع ترانزيستور و ليزر ، موج گونه ي جديدي از قطعات را عرضه نمود ، ولي نقش مفيد انها را محدوديت هايي که مواد مورد استفاده داشتند کم مي نمود.

در حالي که سراميک هاي نوين که در ميکرو الکترونيک ، سيستمهاي ليزر، قطعات ارتباطي و شبکه ي اجزاي مغناطيسي مورد استفاده قرار مي گيرند نمونه اي از ايفاي اين نقش را نشان مي دهد.

استفاده از سراميک به عنوان دي الکتريک هايي که داراي ثابت دي الکتريک بالايي مي باشند ، ساخت فاز نهايي با ظرفيت بسيار بالاتر را ممکن ساخته است که بعد از کشف ابر رسانا ها اهميت سراميک به اوج خود رسيد. براي آنکه بتوان به علت بعضي از رفتار هاي اين مواد پي برد روش هاي متنوعي وجود دارد. يکي از اين روش ها بررسي ريز ساختار سراميک ها مي باشد. اين خصوصيت نه تنها توسط ترکيب ، نوع و تعداد فازهاي موجود در ترکيب مشخص مي شودبلکه توسط قرار گيري ، چارچوب و ترتيب فازها نيز مشخص مي گردد.

در نهايت توزيع فازها و يا زير ساختار ها به روش ساخت سراميک، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازي و همچنين تغيرات در فازها و رشد دانه ها و عمليات سينترنيک وابسته است.

يک سراميک فرو الکتريک از تعداد زيادي کريستال هاي کوچک تشکيل شده است که محور هاي کريستالوگرافي آنها در سراميک به طور اتفاقي جهت دار شده است. از طرف ديگر هادي هاي سراميکي در دماهاي بالاتر از ۱۵۰۰ درجه سانتيگراد نيز کارايي دارند.در حالي که اکثر فلزات در اين دما قادر به کار نيستند. البته بعضي از فلزات مانند تنگستن و موليبديم نيز در دماي ۱۵۰۰ درجه کار مي کنند ولي به علت واکنش با محيط از تنگستن در فضاي آزاد نمي توان استفاده کرد.

امروزه سراميک ها تقريبا در همه جا يافت مي شوند، از بدنه موتور اتومبيل هاي مدرن و پوشش حرارتي سفينه هاي فضايي تا قلب کامپيوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازي ، شيشه گري و سراميک هاي الکترونيکي همه مواردي از کاربردهاي سراميک هستند.

▪ به طور خلاصه بعضي از کاربرد هاي آن به شرح زير مي باشد:

ـ در علوم فضايي به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشک ها و هواپيماها

ـ در اتومبيل ها به عنوان سيستم آژير و استارت

ـ در وسايل دفايي به عنوان تونار(مسافت ياب صوتي دريايي) و آشکار سازها

ـ در پزشکي باري آشکار سازي قلب جنين,جرم گيري دندان و MRI

ـ در مخابرات به عنوان صافي هاي مبدل انرژي،سنسورها،خازن هاي چند لايه و مشددها

ـ در وسايل ارتباطي به عنوان خازن هايي براي منابع تغذيه،رادار و سراميک هاي مايکروويو براي آنتن ها.

● مواد سراميکي انعطاف پذير

۱۸مارس ۲۰۰۲- محققان دانشگاه کُرنل با استفاده از نانوشيمي، يک گروه جديد از مواد ترکيبيي را توليد کرده و به نام سراميکهاي انعطاف پذير نامگذاري کرده اند. مواد جديد، کاربردهاي گسترده اي، از قطعات ميکروالکترونيکي گرفته تا جداسازي مولکولهاي بزرگ، مانند پروتئينها خواهند داشت.

آنچه در اين زمينه، حتي براي خود محققان، بيشتر جلب توجه مي کند آن است که ساختمان مولکولي مادة جديد در زير ميکروسکوپ الکتروني (TEM) که به صورت ساختمان مکعبي است، با پيشگوييهاي رياضي قرن گذشته مطابقت مي کند. اولريش ويسنر، استاد علوم و مهندسي مواد دانشگاه کُرنل، مي گويد: "ما اکنون در تحقيقات پليمري به ساختمانهايي برخورد مي کنيم که رياضيدانها مدتها قبل وجود آنها را از نظر تئوري اثبات کرده اند."

ساختمان مادة جديد، خيلي پيچيده تر از آن ماده ا ي است که Plumber𮵧s nightmare ناميده شده است.

ويسنر در گردهمايي سالانة جامعة فيزيک آمريکا در مرکز گردهمايي اينديانا، در مورد سراميکهاي انعطاف پذير جديد، گفت: "رفتار فازي کوپليمر، موجب جهت دهي ترکيبهاي نانوساختاري آلي/معدني مي شود." به عقيدة وي، اين ماده يک زمينة تحقيقاتي مهيج و ضروري است که نتايج علمي و تکنولوژيکي بسيار هنگفتي از آن بدست مي آيد.

گروه تحقيقاتي ويسنر از طريق شکلهاي کاملاً هندسي که در طبيعت يافت مي شوند، به طرف نانوشيمي هدايت شد. يک مثال کاملاً مشهود براي ساختار ظريف دو اتميها، جلبک تک سلولي است که ديواره هاي پوستة آن از حفره هاي سيليکاتي کاملاً جانشين شده[۹] ساخته شده است. ويسنر مي گويد: "کليد طبيعي اين جانشيني، کنترل کامل شکل آنها از طريق خود ساماني ترکيبات آلي، در جهت رشد مواد غيرآلي (معدني) است." محققان دانشگاه کُرنل تصديق کرده اند که ساده ترين راه تقليد از طبيعت، استفاده از پليمرهاي آلي

- مخصوصاً موادي موسوم به کوپليمرهاي دي بلاک[۱۰]#۶۵۵۳۳; است؛ زيرا اين مواد مي توانند به طور شيميايي به صورت نانوساختارهاي با اَشکال هندسي مختلف ساماندهي شوند. اگر پليمر بتواند به طريقي با مواد غيرآلي (معدني) - يک سراميک، خصوصاً يک ماده از نوع سيليکاتي- ذوب شود، مادة ترکيبي حاصل، ترکيبي از خواص زير را خواهد داشت:

▪ انعطاف پذيري و کنترل ساختار (از پليمر)

▪ عملکرد بالا (از سراميک).

ويسنر مي گويد: "خواص مواد حاصل، فقط جمع سادة خواص پليمرها و سراميک نبوده، حتي ممکن است اين مواد خواص کاملاً جديدي نيز داشته باشند." محققان دانشگاه کُرنل تاکنون فقط تکه هاي کوچکي از سراميک انعطاف پذير، با وزن چند گرم ساخته اند که البته براي آزمايش خواص مواد، کافي است. مادة حاصل، شفاف و قابل خم کردن است، در عين حال مقاومت قابل توجهي داشته و بر خلاف سراميک خالص خُرد نمي شود.

دربعضي موارد، اين ماده، يک هادي يوني بوده و قابليت کاربرد به صورت الکتروليت باتريهاي با کارآيي بالا را دارد. همچنين مادة جديد ممکن است در پيلهاي سوختي بکار برود.

در بعضـي مـوارد هندسـة ۶ وجهـي مـاده-که از طريـق جفت شـدن حاصـل مي شـود -بسيار بـه ساختـار دو اتميها شبيـه است. در عـوض ويسـنرمي گويد: "با دستيابي به اين ساختار مولکولي تقريباً مي توان گفت که به طبيعت کامل شده ا ي دست يافته ايم."

ساختار متخلخل سراميکهاي انعطاف پذير وقتي شکل مي گيرد که ماده در دماهاي بالا عمليات حرارتي شود. به عقيدة ويسز، اين در حقيقت اولين ماده با چنين هندسه و توزيع کم اندازة حفره هاست. چون ماده فقط حفره هاي ده تا بيست نانومتري دارد. محققين دانشگاه کُرنل، در تلاشند تا دريابند که "آيا اين مواد مي توانند براي جداسازي پروتئينهاي زنده استفاده شوند؟"

ويسنرعقيده دارد که به خاطر قابليت خود ساماندهي اين مواد، مي توان آنها را به صورت ناپيوسته و در مقياس زياد توليد کرد. او مي گويد: "ما مي توانيم ساختار را کاملاً کنترل کنيم. ما مي توانيم با کنترل خيلي خوبي اين ماده را به مقياس نانو برسانيم. ما حالا مي دانيم که چگونه مجموعه ا ي از ساختارهاي با شکل و اندازه حفره هاي يکسان، بسازيم."

محققان دانشگاه کُرنل اين عمل را با کنترل "فازها" و يا با معماري مولکولي ماده بوسيلة کنترل کردن مخلوطي از پليمر و سراميک انجام مي دهند. ماده از چند مرحلة انتقالي عبور مي کند؛ از مکعبي به ۶ وجهي و سپس به نازک و مسطح و بعد به شش وجهي وارونه و مکعبي وارونه. ماده پس از مرحلة مسطح و قبل از مرحلة ۶ وجهي وارونه، به صورت ساختمان مکعبي دوگانه موسوم به Plamber#۶۵۵۳۳;s nightmare مي باشد که قبلاً در سيستمهاي پليمري يافت نشده بود. اين ساختمان اولين ساختار با چنين قابليت انطباق بالايي است که بوسيلة ترکيب خاصي از پليمرها و سراميکها توليد مي شود. ويسنرمي گويد: "اين شانس وجود دارد که ما به مجموعه ا ي از ساختارهاي دوگانة ديگر که در پليمرها وجود دارد و ديگران چيزي در مورد آنها نمي دانند، دست پيدا کنيم. ما راه را براي يافتن هرچه بيشتر چنين ساختارهايي باز کرده ايم."

اين تحقيقات بوسيلة بنياد ملي علوم، انجمن ماکس-پلانک و مرکز تحقيقات مواد دانشگاه کُرنل، پشتيباني شده است.

منابع :

----------------------

www.cornel.edu

aftab.ir

شبکه سی. پی. اچ ( www.cph-theory.persiangig.com )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد سرامیکی-عملکرد سرامیک-خصوصیات سرامیک-سرامیک فرو الکتریک -کاربرد سرامیک-

آينده سراميك چيست؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:38 شماره پست: 2

شناخت آيندة تكنولوژي, يكي از مباحث مهم در مديريت كلان تكنولوژي است كه كمك زيادي به برنامه‌ريزي¬هاي آينده مي-كند. دكتر هاوس¬من رئيس انجمن سراميك آمريكا، در متن زير به ترسيم آيندة تكنولوژي سراميك پرداخته است:

آينده سراميك چيست؟

به راستي اين پرسشي است كه همگان مي¬پرسند. چه كسي 50 سال پيش مي¬توانست تاثير كامپيوتر¬ها را پيش‌بيني كند؟ كامپيوتر¬هاي شخصي بر نحوه تجارت، طريقه ارتباطات و زندگي شخصي ما تاثير گذاشته¬اند؛ بر فرآيند توليد در تمامي مسير آن، از مواد اوليه و فرمولاسيون گرفته تا خشك¬كن¬هاي پيچيده و كنترل كوره و همچنين بر روش¬ها و تكنيك¬هاي علمي مورد استفاده اثر دارند. در تحقيقات نيز كامپيوتر¬ها به همراه اينترنت روش¬هاي جديد و جالبي براي دستيابي و پردازش اطلاعات به وجود آورد¬¬¬ه¬اند. ما مي¬توانيم مطمئن باشيم كه آينده تكنولوژي مواد مهيج خواهد بود و در تكنولوژي سراميك، پيشرفت¬هاي همه‌جانبه¬اي صورت خواهد گرفت. اين پيشرفت¬ها مي¬توانند در زمينه بهبود مواد اوليه و روش¬هاي جديد و بهبوديافته پردازش آن¬ها و تكنيك¬هاي تعيين ويژگي¬ها و آزمايشات باشند. اين به معناي دستيابي به مواد سراميكي جديد با خواص و كاربردهاي منحصر به فرد مي¬باشد؛ خواصي كه در حال حاضر ناممكن به نظر مي¬رسند. در زير زمينه¬هايي آورده شده¬اند كه ما مطمئنيم در آينده نزديك راجع به پيشرفت¬هاي آن¬ها بسيار خواهيم شنيد.

نانوتكنولوژي و سراميك

به نظر مي¬رسد كه نانوتكنولوژي در سراميك¬هاي پيشرفته آينده نقش داشته باشد. در طي دو دهة اخير، نانومواد باعث انفجاري در زمينه¬هاي علمي و صنعتي شده¬ است و اين قابليت را دارد كه انقلاب ديگري در مواد ايجاد ¬كند. توجه به نانومواد به دليل ويژگي¬هاي منحصر به فردي است كه با اين مواد مي¬توان به ¬آن¬ها دست يافت و همچنين كاربردهاي جالبي كه از اين ويژگي¬ها به دست مي¬آيند. تقويت خواص الكتريكي، مغناطيسي و نوري در مورد اين مواد گزارش شده است. اين ويژگي¬هاي بهبوديافته در مقايسه با ويژگي¬هاي مواد سنتي، دري را به روي كاربردهاي بسياري مي¬گشايند. برخي از كاربردهاي فعلي اين مواد در ساينده¬ها، كاتاليست¬ها، پوشش¬ها، ضبط¬كننده¬هاي مغناطيسي، غشا¬ها، ضدآفتاب¬ها، چسب¬ها، عوامل كنتراست MRI و تقويت كننده‌ها و پركننده‌ها در مواد كامپوزيتي مي¬باشد. به احتمال زياد نانومواد كاربردهايي در بيومواد، ابزار برش، حسگرهاي گاز، پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد، سراميك¬هاي ساختاري، لايه¬هاي ضخيم، پوشش¬هاي ضدسايش و فيلم¬هاي عملگر شفاف خواهند داشت. توجه اخير به اين زمينه، در گردهمايي سالانه انجمن سراميك آمريكا در سال 2001 مشهود بود كه در آن سمپوزيوم، 79 مقاله به اين تكنولوژي اختصاص داده شده بود. به دليل كارآيي¬هاي نانوتكنولوژي، مؤسسه علوم ملي و انجمن تكنولوژي آمريكا، سال گذشته مؤسسه نانوتكنولوژي ملي را تأسيس كردند. اين مؤسسه 495 ميليون دلار از بودجه سال 2001 را به خود اختصاص داد. شركت¬هاي بسياري در حال تلاش هستند تا محصولات نانوساختاري را به طور تجاري به بازارهاي جديد عرضه كنند. در حال حاضر كشور¬هاي آمريكا ، ژاپن و آلمان براي تجاري كردن نانوتكنولوژي فعاليت مي¬كنند. همچنين 50 شركت¬ آمريكايي نيز در حال تلاش براي توسعه و توليد مواد نانوساختاري هستند.

بيوسراميك¬ها

بيوسراميك¬ها كاربردهاي بسياري در بدن از جمله لگن، شانه، زانو، تعمير استخوان¬هاي آسيب ديده، درمان¬ بيماري¬ها و كاشت¬هاي دنداني خواهند داشت. اروپا كه سيستم قانوني دولت آن كمتر محافظه¬كار است، تحقيقات كلينيكي بيشتري در اين زمينه در مقايسه با آمريكا انجام داده است. در كشور آمريكا توجه بسياري به بيوسراميك¬ها در دهة اخير شده است. به عنوان نمونه FDA اخيراً يك كاشت زانويي با پوشش سراميكي را به جاي كاشت¬هاي زانويي كبالت- كرومي معرفي كرده است. در يك پيشرفت جديد ديگر، مطالعات كلينيكي بر روي زانوي سراميكي ديگري انجام گرفته¬ است كه اين زانو مي¬تواند كاملاً جايگزين زانوي انسان شود. اين زانوي سراميكي از اكسيد زيركونيم ساخته شده است. انگيزه ساخت زانوي سراميكي، به دليل سايش پليمر¬ها به هنگامي است كه فلزات سنتي مورد استفاده در زانوي مصنوعي با پلي‌اتيلن تيبيال، مفصل¬دار مي¬شوند. با شبيه¬سازي¬هاي آزمايشگاهي نشان داده شده است كه زانوي زيركونيايي، 25 درصد سايش كمتري از زانوهاي فلز/ پلي اتيلن دارد. در حال حاضر ميكروسفرهاي شيشه¬اي راديو اكتيو در كانادا و هنگ¬كنگ براي درمان سرطان كبد استفاده مي¬شوند. اين روش مزاياي بسيار مهمي به پزشكان در مبارزه با سرطان مي¬دهد، به اين صورت كه تشعشع را مستقيماً به درون تومور مي¬رسانند. اين نوع تشعشع بين پنج تا هفت مرتبه قوي¬تر از تشعشاتي است كه از بيرون تابانده مي¬شوند و هيچ نوع اثرات جانبي يا ناراحتي ندارد. اين روش به زودي در آمريكا ، اروپا و چين نيز پذيرفته خواهد شد. كاربرد اين ميكروسفرهاي شيشه¬اي براي درمان سرطان كبد و تومورهاي مغزي نيز مورد مطالعه است و نوع تضعيف شده آن براي درمان آرتريت روماتوييد مورد ارزيابي قرار دارد.

پيل¬هاي سوختي و سراميك

پيل¬هاي سوختي، تكنولوژي تميز با آلودگي پايين و راندمان بالا براي توليد الكتروشيميايي الكتريسته از سوخت هيدروكربني مي¬باشند. اخيراً پيل¬هاي سوختي توجه بسيار زيادي را در جامعه فني به خود جلب كرده¬اند. همچنين تمايل بسياري به سرمايه¬گذاري روي آن¬ها وجود دارد. گزارش شده است كه در سال 2000، پيل¬هاي سوختي از لحاظ شهرت در مرتبه دوم قرار داشته¬اند. كارآيي پيل¬هاي سوختي در پايگاه¬هاي توليد نيروي (برق)، حمل و نقل و توليد برق ارتش مي¬باشد. دو پيل سوختي مختلف كه بررسي شده¬اند، پيل¬هاي سوختي سراميكي دما بالا (كه به پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد يا SOFC معروفند) و پيل¬هاي سوختي الكتروليت پليمري (PEM) مي¬باشند. اگر چه PEM ها معمولاً بهترين كانديد براي كاربردهاي خودروسازي هستند، SOFCها نسبت بهPEMها برتري¬¬هايي دارند. از جمله برتري‌هاي آنها، قابليت استفاده از مونوكسيدكربن به همراه هيدرژن به عنوان سوخت است. همچنين به دليل دماي كاركرد بالاتر sofcها (C 10000-800)، سوخت¬هاي هيدروكربني مي¬توانند بر روي پيل يا درون آن اصلاح شوند، بدون اينكه لازم باشد از اصلاح كننده¬هاي جداگانه استفاده كنيم. SOFCها نياز به كاتاليست¬هاي گرانقيمت از جنس فلزات نجيب ندارند. مزاياي ديگر SOFCها راندمان بالا (60 درصد در كاربردهاي ثابت و 40 درصد در كاربردهاي متحرك)، قابليت اطمينان، تشكيل واحد و ميزان خروج بسيار پايين Nox و Sox مي¬باشد. دو طراحي فعلي براي SOFCها، دو نوع تيوپي و صفحه¬اي مي¬باشند كه تحت تحقيق و بررسي قرار دارند. طرح صفحه¬اي برتري¬هايي مانند دانسيته و قدرت بالاتر، دانسيته نيروي حجمي بالاتر و هزينه پايين¬تر توليد دارد. عيب طرح صفحه¬اي، نياز آن به آب¬بندي¬هاي دما بالا است. موارد ديگري كه هنوز براي استفاده گسترده SOFC ها بايد با آنها مقابله كنيم، هزينه توليد، زمان شروع به كار، سيكل‌پذيري حرارتي و مقاومت در برابر شوك حرارتي مي¬باشند.

كاربردهاي ميكروالكترونيكي سراميك¬ها

________________________________________

 

در آينده، سراميك¬ها باز هم در كاربردهاي ميكروالكترونيكي نقش خواهند داشت. مزاياي پايه¬هاي سراميكي درون اتصالي مانند ثبات خواص الكتريكي، نشر حرارتي بالا، قدرت تكنيك بالا، خطوط هدايت كاملاً واضح و قابليت سوار كردن اجزاي كنش-پذير، آنها را براي استفاده در قطعات الكترونيكي ايده¬آل مي¬سازد. برخي از كاربردهاي اين مواد در تلفن¬هاي همراه، پيجرها، سيستم¬هاي ترمز ضد قفل شونده، كنترل‌كننده¬هاي موتور خودرو، باتري قلب و دوربين¬هاي ديجيتالي مي¬باشد. در حال حاضر تكنولوژي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي گوناگون به صورت زير تقسيم بندي شده است: - پايه¬ها - تكنولوژي فيلم-هاي ضخيم - سراميك¬هاي هم پخت شده دما بالا و دما پايين (HTCC، LTCC) - تكنولوژي فيلم¬هاي نازك - انواع تكنولوژي-هاي اعمال مس روي سراميك. در كاربردهاي ديجيتالي، هنگامي كه اندازه تراشه¬ها كوچكتر مي¬شود، با سرعت¬هاي بيشتري عمل مي¬كنند و نشر حرارتي بيشتري دارند. اين تكنولوژي با استفاده از موادي با ثابت دي¬الكتريك كمتر پاسخ داده است و قابليت نشر حرارتي را بهبود مي¬بخشد. نياز به بهبود عمليات آنالوگ و توجه به نيازمندي¬هاي كاربردهاي بي سيم/ فركانس راديويي ما را به سمت مواد عايق بهبود يافته با اتلاف دي¬الكتريك پايين(Qبالا) هدايت كرده است. تكنولوژي¬هاي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي، زمان رسيدن به بازار را كاهش مي¬دهد كه از اهميت شديدي برخوردار است. در آينده، افزايش بيشتر كارآيي و تراكم بيشتر اجزا نيز مورد نياز خواهد بود. اين امر توسط پيشرفت قدرت تفكيك و ساختارهاي چندلايه¬اي درون‌اتصالي با آرايش سري يا موازي به دست مي¬آيد. هنگامي كه بيشتر تكنولوژي درون‌اتصالي مناسب در مرحله تعريف شده باشد، اين كارايي افزايش يافته و باعث كاهش هزينه¬ها مي¬گردد.

كامپوزيت¬هاي زمينه سراميكي

ناحيه ديگر كاربرد آتي سراميك¬ها، در كامپوزيت¬هاي سراميكي (CMC) مي¬باشد. صنعت نياز شديدي به موادي دارد كه سبك، محكم و مقاوم در برابر خوردگي مكانيكي باشند و قابليت عملكرد در محيط¬هاي دما بالا را داشته باشند. دفتر تكنولوژي¬هاي صنعتي وزارت انرژي آمريكا، برنامه¬اي را آغاز كرده است كه برنامه كامپوزيت¬هاي داراي فيبرهاي سراميكي پيوسته(CFCC) ناميده مي¬شود. هدف از انجام اين كار مشترك ميان صنعت، آزمايشگاه¬هاي ملي، دانشگاه¬ها و دولت، ارتقاي روش¬هاي پردازش مواد كامپوزيتي سراميكي قابل اعتماد و ارزان مي¬باشد. كارايي اين مواد در مشعل¬هاي تشعشعي متخلخل، فيلترهاي گاز داغ، مشعل¬هاي تشعشعي تيوپي شكل و جداره¬هاي توربين¬هاي گازي احتراقي مورد بررسي قرار گرفته است. CFCCهاي به كار رفته در اين كاربردها مزاياي مهمي در زمينه انرژي، محيط زيست و اقتصاد فراهم خواهند كرد. خيلي¬ها عقيده دارند كه CMCها علاوه بر كاربردهاي صنعتي، در نسل بعدي سفينه¬هاي فضايي و وسايل نقليه فضايي نيز بسيار ضروري خواهند بود. مواد مصرفي فعلي در محيط¬هاي احتراقي معمولاً فلزات شديداً سرمايش يافته يا فلزات ديرگداز مي¬باشند. CMCها، جايگزين سبكي براي خيلي از مواد مصرفي امروزي مي¬باشند. برخي موانعي كه بايد براي كاربرد گسترده CMCها بر آن غلبه كنيم، هزينه الياف (معمولاً الياف غير اكسيدي) و هزينه توليد مي¬باشند (توليد سريع¬تر و هزينه كمتر).

ابر رسانا‌هاي دما بالا

اگر چه از هنگام كشف ابر رسانا‌هاي دما بالا(HTS) در سال 1986، پيشرفت در اين زمينه رشد آهسته¬تري نسبت به قبل داشته است. در پنج سال اخير رشدي در زمينه بهبود خواص اين مواد ديده شده و توسعه آنها گزارش شده است. بر طبق يك احتمال انتظار مي¬رود كه بازار HTS در سال 2002 به 62 ميليون دلار برسد. HTS مي¬تواند سرعت ارتباطات را ترقي بخشد. با كنار هم قرار دادن تكنولوژي ديجيتال ابر رسانا¬ها و فيبر نوري، ظرفيت و كارآيي آينده شبكه¬ها با سرعت فوق‌العاده بالا از طريق الكترونيك¬هاي نيمه¬هادي سرمايش¬يافته افزايش خواهد يافت و ارتباطات بلادرنگ و كاربردهاي چندرسانا¬اي امكان پذير خواهند شد. نياز به الكتريسيته، پيوسته افزايش خواهد يافت و انتظار مي¬رود كه تا سال 2030 دو برابر شود. احتمالاً استفاده از مواد HTS به منظور افزايش راندمان و هزينه¬هاي كمتر حياتي خواهد شد؛ چون سيم¬هاي HTS، الكتريسيته را تقريباً بدون هيچ گونه اتلافي عبور مي¬دهند. در صنعت برق مي¬توان از چنين سيم¬¬هايي براي توليد سيم¬پيچ¬ها، هادي¬ها، ماشين¬ها و وسايل برقي با راندمان بسيار بالا استفاده كرد. استفاده از HTS در اين كاربردها مي¬تواند ميلياردها دلار در هزينه انرژي صرفه¬جويي كند و با كاهش ميزان سوخت در توليد الكتريسته به محيط زيست كمك كند. در آينده مدارهايي كه از مواد ابر رساناي دما بالا استفاده مي¬كنند، سرعت پردازش كامپيوترها را ترقي داده و اتلاف مقاومتي را در كنترل‌كننده¬هاي موتور كاهش مي¬دهند. محققين دانشگاه Aoyama Gakuin توكيوي ژاپن اخيراً كشف كرده¬اند كه بوريد منيزيم در دماي k 39 ابررسانا است. با وجود اينكه اين دما در HTS دماي پاييني است، از دمايي كه بيشتر در تركيبات نسبتاً ساده و موجود مشاهده شده بيشتر است و تقريباً دو برابر هر مادة ابررساناي فلزي است. بايد ديد كه مواد جديدي كه كشف خواهند شد، چه موادي خواهند بود و دماي بحراني آنها به چه حدي مي¬رسد.

زمينه¬هاي ديگر كاربرد سراميك

تكنولوژي¬¬هاي ديگري كه سراميك¬ها در آينده در آنها نقش خواهند داشت، دستگاه¬هاي ميكروالكترومكانيكي(MEMS), سيستم¬هاي هوشمند با استفاده از مواد سراميكي( يعني پيزو سراميك¬ها) و الگوسازي¬هاي اوليه سريع خواهند بود. در زمينه MEMS, سراميك¬هاي چگالي پايين با استحكام مكانيكي بالا، خنثايي شيميايي، مقاومت در برابر خوردگي مكانيكي و ضريب اصطكاك كم بسيار مناسب هستند. اگر بخواهيم بيشتر راجع به آينده فكر كنيم، احتمال وجود كامپيوترهاي سريعتري مي¬رود كه بر پايه سيستم دوتايي صفر و يك نيستند. اين كامپيوترها در سطح اتمي عمل خواهند كرد و به جاي المان¬هاي نيمه¬هادي، داراي نقاط كوانتومي به عنوان واحد مدارشان خواهند بود. در زمينه آموزش علم سراميك و مهندسي آن، نمي-توان آينده را به راحتي پيش¬بيني كرد، به خصوص هنگامي كه به روند تكامل آن از صد سال پيش مي¬نگريم. اميدواريم كه مهندسي سراميك تنها در برنامه¬ريزي¬هاي موادي ادغام نشود. هنگامي كه مي¬بينيم مواد سراميكي چه نقشي دارند و در آينده چگونه نقش خواهند داشت، بدون شك از دست دادن مهندسي سراميك موجب زيان صنعت و جامعه خواهد بود. امروزه آموزش مكاتبه¬اي در حال اجرا است و بي¬شك در آينده در هر نظامي نقش خواهد داشت. واحدهاي درسي بسياري از مدارس حرفه¬اي و دانشگاه¬ها از طريق اينترنت قابل دسترسي هستند. حتي مؤسسه تكنولوژي ماساچوست اعلام كرده است كه اين مدرسه مواد درسي لازم براي همه واحدهاي درسي را به طور رايگان از طريق اينترنت ارايه خواهد كرد. اين يك برنامه ده‌ساله است و اين موسسه سالي 7.5 تا 10 ميليون دلار خرج خواهد كرد تا به اين هدف دست يابد. به طور يقين، اين روند شتاب پيدا خواهد كرد.

انجمن سراميك آمريكا مفتخر است كه در بسياري از پيشرفت¬هاي تكنولوژي سراميك به مدت بيش از 100 سال نقش داشته است. بخشي از شبكه جهاني اين انجمن به آينده سراميك¬ها اختصاص داده شده است و برنامه¬ريزي¬هاي چندگانه-اي براي صنعت(مصرف كننده نهايي سراميك)، دانش¬آموزان پيش دانشگاهي، جامعه و مطبوعات در دست اجرا دارد.

سرامیک،تکنولوژی قرن آینده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:40 شماره پست: 3

در این مقاله به بررسی مفهوم سرامیك و بعضی كاربردهای آن پرداخته می شود. نخست به معرفی برخی مفاهیم اولیه می پردازیم.

چینی به اشیایی گفته می شود كه در درجه حرارت بالا تهیه می شوند و دارای شفافیت خاصی هستند و سفال به اجسامی گفته می شود كه در درجه حرارت های پایین تر ساخته می شوند و شفاف نیستند.

عموما سرامیك ها دارای سختی های متفاوتی می باشند، معمولا شكننده هستند و در مقابل حرارت و فرسایش به خوبی مقاوم هستند. این مواد از خاك نسوز یا مواد معدنی دیگر بخصوص از اكسیدهای فلزی همراه با چند اكسید غیر فلزی ساخته می شوند كه عنصر غیر فلزی معمولا اكسیژن است. در نهایت می توان سرامیك را هنر طراحی و ساخت اشیاء از خاك نسوز تعریف كرد. این تعریف را می توان به طور عام برای تمام مواردی كه از خاك رس تهیه می شوند مثل پوشش های سرامیكی ، ساینده ها و همچنین شیشه های سرامیكی الكترونیكی به كار برد.

این نكته واضح است كه انقلاب صنعتی به جز در سایه ی استفاده از كوره ها،ماشین های حرارتی پیشرفته و مواد سرامیكی كه برای عایق بندی حرارتی انواع مختلف كوره ها و ماشین ها استفاده می شوند ممكن نیست.

در قرن حاظر با تكامل تكنولوژی الكترونیكی ، مواد دی الكتریك كه دارای اهمیت بسیاری هستند نیز این مسیر تكاملی را طی نمودند.در كنار آن خصوصیات مغناطیسی و اپتیكی جدیدی برای سرامیك شناسایی شد و به عنوان قسمتی از تكنولوژی جدید الترونیك و الكترواپتیك تكامل یافت.

 

________________________________________

در دنیای الكترونیك اختراع ترانزیستور و لیزر ، موج گونه ی جدیدی از قطعات را عرضه نمود ، ولی نقش مفید انها را محدودیت هایی كه مواد مورد استفاده داشتند كم می نمود.

در حالی كه سرامیك های نوین كه در میكرو الكترونیك ، سیستمهای لیزر، قطعات ارتباطی و شبكه ی اجزای مغناطیسی مورد استفاده قرار می گیرند نمونه ای از ایفای این نقش را نشان می دهد.

استفاده از سرامیك به عنوان دی الكتریك هایی كه دارای ثابت دی الكتریك بالایی می باشند ، ساخت فاز نهایی با ظرفیت بسیار بالاتر را ممكن ساخته است كه بعد از كشف ابر رسانا ها اهمیت سرامیك به اوج خود رسید. برای آنكه بتوان به علت بعضی از رفتار های این مواد پی برد روش های متنوعی وجود دارد. یكی از این روش ها بررسی ریز ساختار سرامیك ها می باشد. این خصوصیت نه تنها توسط تركیب ، نوع و تعداد فازهای موجود در تركیب مشخص می شودبلكه توسط قرار گیری ، چارچوب و ترتیب فازها نیز مشخص می گردد.

در نهایت توزیع فازها و یا زیر ساختار ها به روش ساخت سرامیك، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازی و همچنین تغیرات در فازها و رشد دانه ها و عملیات سینترنیك وابسته است.

یك سرامیك فرو الكتریك از تعداد زیادی كریستال های كوچك تشكیل شده است كه محور های كریستالوگرافی آنها در سرامیك به طور اتفاقی جهت دار شده است. از طرف دیگر هادی های سرامیكی در دماهای بالاتر از 1500 درجه سانتیگراد نیز كارایی دارند.در حالی كه اكثر فلزات در این دما قادر به كار نیستند. البته بعضی از فلزات مانند تنگستن و مولیبدیم نیز در دمای 1500 درجه كار می كنند ولی به علت واكنش با محیط از تنگستن در فضای آزاد نمی توان استفاده كرد.

امروزه سرامیك ها تقریبا در همه جا یافت می شوند، از بدنه موتور اتومبیل های مدرن و پوشش حرارتی سفینه های فضایی تا قلب كامپیوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازی ، شیشه گری و سرامیك های الكترونیكی همه مواردی از كاربردهای سرامیك هستند.

به طور خلاصه بعضی از كاربرد های آن به شرح زیر می باشد:

* در علوم فضایی به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشك ها و هواپیماها

* در اتومبیل ها به عنوان سیستم آژیر و استارت

* در وسایل دفایی به عنوان تونار(مسافت یاب صوتی دریایی) و آشكار سازها

* در پزشكی باری آشكار سازی قلب جنین,جرم گیری دندان و MRI

* در مخابرات به عنوان صافی های مبدل انرژی،سنسورها،خازن های چند لایه و مشددها

* در وسایل ارتباطی به عنوان خازن هایی برای منابع تغذیه،رادار و سرامیك های مایكروویو برای آنتن ها

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:42 شماره پست: 4

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

 

 

مواد سرامیکی گوناگونی راه خود را برای ورود به وسایل نظامی و تکنولوژی های دیگر، پیدا کرده اند. اجزای موتور (engine components)، پوشش های محافظت کننده پرتابه ها از رادار (missile radomes)، زره های شخصی و زره های مخصوص وسایل نقلیه تنها قسمت کوچکی از این کاربردهاست. در ۵۰ سال گذشته، سرامیک ها برای محافظت پرسنل و وسایل سبک نظامی در برابر سلاح های سبک و تهدیدات سلاح های جنگی، استفاده شده است.

 

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

________________________________________

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

این خواص ممتاز موجب برتری سرامیک ها در برابر مواد مرسوم در تولید جنگ افزارهای نظامی مانند فلزات و پلاستیک ها است. به همین دلیل، سرامیک ها شالوده ای برای تولید سبک ترین و بادوام ترین زره های مخصوص بدن انسان است. این زره های مخصوص بدن برای محافظت در برابر گلوله های متوسط و کوچک مناسب هستند. برای تولید این زره ها ترکیباتی بهینه از سیلیسیم کاربید و بورکاربید برای محافظت حداکثری از بدن استفاده می شود که این مواد در حالت گرم پرس می شوند. سیستم های زرهی کامل که شامل صندلی های زرهی سرامیکی، اجزا و سیستم های کنترل هواپیماست، در هلی کوپترهایی مانند Apache, Chinook, Blakhawk, Super Cobra, Super Puma, Gazelle و دیگر انواع هلی کوپترهای نظامی دیده می شود. قطعات زرهی کاشی مانند نیز در بسیاری از هواپیماهای دارای بال ثابت مانند C17, C130 استفاده می شود.

صفحات خمیده ی تکی، دوتایی و سه تایی و سیستم های زرهی چندگانه (multi- hit armor system) دارای ترکیب شیمیایی بور کاربید و سیلیسیم کاربید هستند که این مواد جزء مواد سرامیکی پیشرفته محسوب می شوند. این سرامیک های پیشرفته دارای عملکردهای خاصی است که نیروهای اعمالی به بدن، پهلوها و شانه ها را دفع می کند. محافظت پیشرفته برای نواحی آسیب پذیری دیگر بدن شامل مفصل ران ها، زانوها و بازوها نیز در دست طراحی است.

ارتش آمریکا در حال توسعه ی کامپوزیت های فلز- سرامیک و مخلوط های سرامیک – فلز هیبریدی است. این مواد باعث بهبود عملکرد این تولیدات می شود. اولین نوع از این زره ها، زره های سرامیکی پوشش داده شده با فلز است. که این آلیاژها باعث به تأخیر افتادن شکست سرامیک های مورد استفاده در کاربردهای بالستیکی می شوند.

علت این امر این است که فلز با سرامیک پیوند بهتری برقرار می کند. نوع دوم که در Stryker-Interim Amared Vehicle یافت می شود، از یک کامپوزیت با زمینه ی پلیمری استفاده می کند که بوسیله ی فلزاتی محافظت می شود. کاربردهای دیگر برای زره های سرامیکی شامل: وسایل جنگی مورد استفاده در دریا ( که قبلا به آنها وسایل تهاجمی آبی- خاکی نیز می گفتند) و سیستم های زرهی که در آینده ارتش آمریکا از آنها بهره می گیرد، می شود.

سرامیک های شفاف، قهوه ای دید را بهتر می کنند

به دلیل اینکه سرامیک ها انواع مشخصی از طول موج های الکترومغناطیس را از خود عبور می دهند ( که این طول موج ها می توانند در گستره ی طیف سفید و یا انواع دیگر از طول موج های الکترومغناطیس باشد) می توان از آنها در ساخت کلاهک رادارهای مادون قرمز، محافظ سنسور (Protection Sensor) و پنجره های چندین طیفی (multi- spectral windows)، استفاده کرد. علاوه بر این خواص نوری، سرامیک ها مقاومت در برابر سایش مطلوب، استحکام و پایداری گرمایی خوبی نیز دارد. نوع خاصی از شیشه – سرامیک ها توانایی برآورده سازی احتیاجات پنجره های الکترومغناطیس مورد استفاده در گلوله های توپخانه را دارند که علت این امر خواص الکتریکی مطلوب این ماده و سازگاری با دماهای بالاست. (شکل ۲)

 

از سیلیسیم نیترید (یک سرامیک غیر اکسیدی) برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده می شود که این ماده مخصوصاً برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده شده است و جزء جدیدترین تکنولوژی های پدافند هوایی مورد استفاده است. علت استفاده کردن از آن استحکام مکانیکی مناسب و خواص دی الکتریک این ماده است. این ماده اجازه می دهد تا امواج ماکروویو و دیگر انرژی ها از داخلشان عبور کرده تا رادار بتواند اهداف درحال نزدیک شدن را رهگیری کند.

استحکام این ماده اجازه می دهد تا سیستم های پرتابه در برابر ایروژن و دمای بالایی که در طی پرواز در جو و با سرعت های واقعاً بالا بوجود می آید مقاومت کنند. همچنین توسعه ی پنجره های مادون قرمزی که در حال انجام است که در این پنجره ها از نانوکریستال های اکسید ایتریم برای کاربردهای پرتابه ای، استفاده می شود.

بهبود خواص شیشه ها و شیشه- سرامیک ها، برای تولید شیشه های زره مانند با عملکرد بالستیک مطلوب، مطرح شده است. شیشه ها را می توان در اندازه های بزرگ و دارای انحنا ساخت و می توان از آنها برای بهبود عملکرد بالستیک استفاده کرد. برای رسیدن به این اهداف یک شیشه ی فیوزد سیلیکایی انتخاب خوبی است. مواد شفاف دیگری نیز برای تولید شیشه های محافظ پنجره ها (windshields) ، پوشش های محافظ منبع احتراق (blast shields) و محافظ سنسورهای هواپیما (Sensor Protection) استفاده شود. یک نوع ماده ی سرامیکی که اسپینل (منیزیم آلومینات) نامیده می شود خواص نوری ممتازی در ناحیه ی مادون قرمز دارد که باعث می شود از این ماده در سنسورها (جاهایی که خواص جذبی محافظین سنسورها بسیار مهم است) استفاده می شود.

بهبود راندمان موتور توربینی (turbine engine)

هلی کوپترهای نظامی در آینده می توانند دورتر پرواز کنند و همچنین بار بیشتری حمل کنند. و همه ی این توانمندی ها را مدیون علم سرامیک هستند. (شکل ۳)

 

بازده موثر موتورهای توربینی با استفاده از کامپوزیت های زمینه سرامیک و پوشش های محافظ (به خاطر سازگاری گرمایی بالایشان)، بالا برده می شود. سرامیک ها پتانسیل کار در دماهای بالای ۱۱۰۰ درجه سانتیگراد را با کمترین خنک سازی (یا بدون خنک سازی) دارند. همچنین کامپوزیت ها ۳۰-۵۰ درصد آلیاژهای فلزی که هم اکنون مورد استفاده قرار می گیرند، سبک ترند.

هنگامی که کامپوزیت های مورد استفاده در محفظه ی احتراق و پره های توربین با مواد سرامیکی پوشش داده شوند، دمای کاردهی تا ۱۶۵ درجه c افزایش می یابد و اجزای محفظه ی احتراق، از ترکیب شدن محافظت می شود. یک روش پوشش دهی که در آن از چندین جزء سرامیکی استفاده می شود، توانسته است پوششی تولید کند که ۳۰۰ ساعت کار در دمای ۱۵۶ درجه cرا تحمل کرده است. این پوشش ها بر پایه ی هافنیم اکسید ساخته شده است.

 

رشته سرامیک شاخه فنی و حرفه ای

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:44 شماره پست: 5

 

 

مقدمه

اگر در ابتدای معرفی این رشته بشنوید که یکی از کار بردهای سرامیک ، صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم خانگی است تعجب کنید .

صنعت سرامیک به لحاظ تنوع ، تولید ، خانواده ی گسترده و بی انتهایی داشته و از ویژگی ها و پیچیدگی های خاصی بر خوردار است .

در صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم ساختمانی و با توجه به مطرح بودن صرفه جویی اقتصادی و کاهش هزینه های تولید بسیار حائز اهمیت است .

نیاز هنر جویان به فراگیری محاسبات فنی ، مواد اولیه سرامیکی و آماده سازی آن ، تکنولوژی عمومی سرامیک ، شیمی تخصصی سرامیک ، شکل دادن و پخت مواد سرامیکی ، ماشین الات سرامیکی ، محاسبه و طراحی ساخت محصولات سرامیکی آشنا میشوید .

 

درسهای رشته

سال دوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آمادگی دفاعی    2    0

2     اجزاء ماشین    2     0

3     ادبیات فارسی (2)     2    0

4     تعلیمات دینی و قرآن (2)    3     0

5     تکنولوژی و کارگاه عمومی سرامیک     1     2

6     جغرافیای عمومی و استان    3    0

7     رسم فنی عمومی    1    1

8     ریاضی (2)    4    0

9     زبان خارجه (2)    2    0

10     زبان فارسی (2)     2     0

11     عربی (1/2)    1    0

12     فیزیک (2)    2     0

13     مبانی تکنولوژی برق صنعتی     1     1

14     مواد اولیه سرامیک    3    0

15     کارگاه مقدماتی مکانیک     0     1

        سال سوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک    0    2

2     آماده سازی مواد اولیه سرامیک    2     0

3     تاریخ معاصر ایران    2     0

4     تربیت بدنی (2)    0    1

5     تربیت بدنی (3)     0    1

6     تعلیمات دینی و قرآن (3)    3     0

7     ریاضی (3)    1     1

8     ریاضی (3)    1    1

9     شکل دادن و پخت سرامیک ها     3     0

10     شیمی تخصصی سرامیک    3     0

11     عربی (2/2)    1    0

12     ماشین آلات سرامیک    2     0

13     مبانی و کاربرد رایانه    1    1

14     محاسبات در سرامیک    3     0

15     کارآموزی     0    1

16     کارگاه شکل دادن و پخت سرامیک ها     0    4

 

 

 

صنعت و بازار

زمینه های شغلی رشته مذکور عبارت است از :

اپراتور کوره پخت سرامیک

اپراتور ماشین آلات سرامیک

شکل دهنده قطعات در حالت خام

طراحی و محاسبات در سرامیک

راه اندازی کارگاه های پخت سرامیک

کنترل کننده قطعات تولیدی سرامیکی

آزمایشگاه شیمی تخصصی سرامیک

کارگاه های تولید قطعات ساده سرامیکی

آماده کننده مواد اولیه برای دوغاب ریزی و پرس کاری

آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک در کارگاه ها و کارخانجات

و ....

 

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:46 شماره پست: 6

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری, جستجو

    در متن این مقاله از هیچ منبع و مأخذی نام برده نشدهاست.

شما میتوانید با افزودن منابع برطبق اصول اثباتپذیری و شیوه‌نامهٔ ارجاع به منابع، به ویکیپدیا کمک کنید.

مطالب بی‌منبع احتمالاً در آینده حذف خواهند شد.     این مقاله نیازمند ویکیسازی است. لطفاً با توجه به راهنمای ویرایش و شیوهنامه، محتوای آن را بهبود بخشید.

    گُمان میرود حق تکثیر محتویات این صفحه با سیاستهای ویکیپدیا در مورد حق تکثیر سازگاری ندارد.

لطفاً اطلاعات بیشتری در این مورد بیفزایید و یا وضعیت حق تکثیر منبع اصلی این مقاله را بررسی کنید.

 

 

به مواد غیرآلیِ غیرمعدنیِ جامد، سرامیک گفته می‌شود.

این تعریف نه‌تنها سفالینه‌ها، پرسلان(چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه‌ای، ساینده‌ها، سیمان و شیشه را در بر می‌گیرد، بلکه شامل آهنرباهای سرامیکی، لعاب‌ها، فروالکتریک‌ها، شیشه-سرامیک‌ها، سوخت‌های هسته‌ای و ... نیز می‌شود.

محتویات

[نهفتن]

•    ۱ پیشینه

•    ۲ ریشه واژه

•    ۳ طبقهبندی سرامیکها

•    ۴ انواع سرامیکها

o    ۴.۱ سرامیکهای سنتی

o    ۴.۲ سرامیکهای مدرن

    ۴.۲.۱ سرامیکهای اکسیدی

    ۴.۲.۲ سرامیکهای غیراکسیدی

•    ۵ صنعت سرامیک

•    ۶ خواص برتر سرامیکها نسبت به مواد دیگر

•    ۷ کاربردهای مختلف مواد سرامیکی

•    ۸ شكل دهي سراميك ها

•    ۹ جستارهای وابسته

•    ۱۰ پانویسپیشینه [ویرایش]

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک‌ها را در حدود ۷۰۰۰ سال ق.م. می‌دانند [۱] در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا ۱۵۰۰۰ سال ق.م نیز دانسته‌اند.[۲] ولی در کل اکثریت تاریخ‌نگاران بر ۱۰۰۰۰ سال ق.م اتفاق نظر دارند.[۳] (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک‌های سنتی است.)

ریشه واژه [ویرایش]

واژهٔ سرامیک از واژهٔ یونانی کراموس (κεραμικός) گرفته شده‌است که به معنی سفال یا شیء پخته‌شده‌است.

طبقه‌بندی سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌ها از لحاظ کاربرد به شکل زیر طبقه‌بندی می‌شوند:

•    سرامیک‌های سنتی (سیلیکاتی)

•    سرامیک‌های مدرن (مهندسی)

o    سرامیک‌های اکسیدی

o    سرامیک‌های غیر اکسیدی

سرامیک‌های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می‌توان به شکل زیر طبقه‌بندی کرد:

•    سرامیک‌های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

•    سرامیک‌های مدرن کامپوزیتی

انواع سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌های سنتی [ویرایش]

این سرامیک‌ها همان سرامیک‌های سیلیکاتی هستند. مثل کاشی، سفال، چینی، شیشه، گچ، سیمان و ...

سرامیک‌های مدرن [ویرایش]

این فرآورده‌ها عمدتاً از مواد اولیهٔ خالص و سنتزی ساخته می‌شوند. این نوع سرامیک‌ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده‌اند.

سرامیک‌های اکسیدی [ویرایش]

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک‌ها عبارت‌اند از:

•    برلیا (BeO)

•    تیتانیا (TiO2)

•    آلومینا (Al2O3)

•    زیرکونیا (ZrO2)

•    منیزیا (MgO)

سرامیک‌های غیراکسیدی [ویرایش]

این نوع سرامیک‌ها با توجه به ترکیبشان طبقه‌بندی می‌شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده‌اند:

1.    نیتریدها

o    BN

o    TiN

o    Si3N4

o    GaN

2.    کاربیدها

o    SiC

o    TiC

o    WC

و....

صنعت سرامیک [ویرایش]

بازار سرامیک‌های پیشرفته در ایالات متحده آمریکا در سال ۱۹۹۸ نزدیک به ۷۰۵ میلیون دلار بود که در سال ۲۰۰۳ به ۱۱ بیلیون دلار رسید.

خواص برتر سرامیک‌ها نسبت به مواد دیگر [ویرایش]

•    دیرگدازی بالا

•    سختی زیاد

•    مقاومت به خوردگی بالا

•    استحکام فشاری بالا

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی [ویرایش]

در زیر کاربردهای رایج مواد سرامیکی به همراه چندنمونه از مواد رایج در هر کاربرد آورده شده‌است:

1.    الکتریکی و مغناطیسی

o    عایق‌های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o    دی الکتریک (BaTiO3)

o    پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o    پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o    مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o    مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o    نیمه‌رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o    رسانای یونی (β-Al2O3)

o    تابانندهٔ الکترون (LaB6)

o    ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2.    سختی بالا

o    ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ‌زنی (2O3TiN-Al)

o    مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3.    نوری

o    فلورسانس (Y2O3)

o    ترانسلوسانس(نیمه‌شفاف) (SnO2)

o    منحرف کنندهٔ نوری (PLZT)

o    بازتاب نوری (TiN)

o    بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o    انتقال دهندهٔ نور (SiO2)

4.    حرارتی

o    پایداری حرارتی (ThO2)

o    عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o    رسانای حرارتی (AlN - C)

5.    شیمیایی و بیوشیمیایی

o    پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F,Cl))

o    سابستریت (TiO2- SiO2)

o    کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

6.    فناوری هسته‌ای

o    سوخت‌های هسته‌ای سرامیکی

o    مواد کاهش‌دهندهٔ انرژی نوترون

o    مواد کنترل کنندهٔ فعالیت راکتور

شكل دهي سراميك ها [ویرایش]

مقدمه

در این مقاله در مورد سفال گری صحبت می کنیم. بسیاری از تکنیک هایی که امروزه برای شکل دهی سرامیک های پیشرفته استفاده می شود. بوسیله ی سفال گران ابداع و استفاده می شده است. اما امروزه اینگونه فرآیندها اصلاح شده است و برای شکل دهی مواد درکاربردهای با فناوری بالا و سرامیک های جدید استفاده می شود. ما تنها می توانیم پودر خشک را شکل دهی کرده وآن را زنیتر کنیم. اما این مسئله مرسوم است که مقداری مایع به پودر اضافه می شود. و سپس فرآیند شکل دهی و پخت اتفاق می افتد. (دقیقا همانند استفاده کردن از آب در سفال گری). تغییر فرم های اتفاق افتاده در فرآیندشکل دهی باعث می شود تا مخلوط با استحکام پایین چسبنده شود و به بدنه ای محکم ومنسجم تبدیل شود.این بدنه را می توان به هندسه ی دلخواه در آورد. انتخاب عملیات شکل دهی برای یک محصول خاص به ابعاد و ثبات ابعادی محصول، ویژگی های زیرساختاری، میزان قابلیت تکثیر شدن نمونه بوسیله ی آن، مسائل اقتصادی و نوع شکل بستگی دارد.

لغات

در صنعت شکل دهی سرامیک ها لغات خاصی وجود دارد. زیرا این صنعت یک هنر قدیمی است. سابقاً پودرهای اصلی در خلوص و اندازه ی ذرات مناسب تهیه می شد و بوسیله ی آنها می شد اشکال مد نظر را تهیه کرد. بسیاری از روش های شکل دهی برای محصولات سرامیکی مناسب هستند. این روش ها را می توان به سه گروه عمده طبقه بندی کرد: 1) فشرده سازی پودر: پرس خشک، پرس گرم، پرس ایزواستاتیک سرد و... 2) ریخته گری : بوسیله ی قالب و دوغاب سرامیکی 3) شکل دهی پلاستیک: اکستروژن، قالب گیری تزریقی و... در این فرآیند از فشار برای شکل دهی بدنه ی خام سرامیکی استفاده می شود.

فشرده سازی پودر:

در این روش با فشردن پودر ماده ی سرامیکی، قطعه تشکیل می شود. پودر ممکن است بوسیله ی فرآیند فشرده سازی خشک (بدون افزودن بایندر) ویا بوسیله ی افزودن مقدار اندکی از یک بایندر به قطعه تبدیل شود. فشار اعمالی نیز می تواند غیر محوری یا ایزواستاتیک باشد.انتخاب روش فشرده سازی (پرس کردن ) به شکل محصول نهایی بستگی دارد. ما می توانیم اشکال ساده را بوسیله ی اعمال فشار غیر محوری و قعطات پیچیده را بوسیله ی اعمال فشار ایزواستاتیک تولید کنیم.

سرامیک های ریخته گری شده

این نوع از سرامیک ها معمولا در دمای اتاق و بوسیله ی تهیه ی یک دو غاب حاوی ذرات پودر تهیه می شوند. لازم به ذکر است که این فرآیند شباهتی به فرآیند ریخته گری فلزی ندارد. دو غاب تهیه شده به داخل قالب ریخته شده و مایع آن بوسیله ی جداره ی قالب (دیفوزیون از جداره) خارج می شود. خروج مایع از قالب سبب پدید آمدن جسمی با استحکام مناسب در داخل قالب می شود. به این روش ریخته گری روش ریخته گری لغزشی (Slip Casting) می گویند. از این روش برای شکل دهی بسیاری از محصولات سرامیکی سنتی (مانند ظروف تزئینی) استفاده می شود. در سال های اخیر از این روش برای شکل دهی محصولات سرامیکی پیشرفته (مانند پرده ها ی توربین و روتور توربین گازی) استفاده می شود. برای تولید فیلم های ضخیم و صفحات از روش ریخته گری نواری (tape Casting) استفاده می شود.

شکل دهی پلاستیک

این روش بدین صورت است که به پودر سرامیکی به میزان مشخصی آب اضافه می شود . تا پودر خاصیت پلاستیک پیدا کند و بتوان آن را تحت فشار شکل دهی کرد. این روش ابتدائاً برای شکل دهی خاک رس استفاده می شده است که پس از آن با انجام اعمال اصلاحی بر روی آن برای شکل دهی مواد پلیمری نیز استفاده می شود. مایع مورد استفاده در سرامیک های سنتی بر پایه ی رس، آب است. برای سیستم های سرامیکی که بر پایه ی رس نیستند. مواد آلی نیز ممکن است به جای آب استفاده شوند. بایندرهای آلی معمولا از ترکیبات چند گانه ساخته شده اند تا بتوانند وسکوزیته ی مناسب را به سیستم سرامیکی بدهند و همچنین خصوصیات بعد از پخت خوبی داشته باشند.

 

جدول 1 روشهای اصلی موجود در سه گروه شکل دهی را نشان می دهد. که در هر مورد اشکالی را که می توانیم با این روش ها تولید کنیم نیز آورده شده است. در ادامه برخی از واژه های مربوط به صنعت شکل دهی را بیان می کنیم.

بایندر (binder)

بایندر ترکیبی است که استفاده می شود تا پودر در کنار هم نگه داشته شود و بتوان پودر را شکل دهی کرد.

دوغاب (Slurry)

دوغاب سوسپانسیونی از ذرات سرامیکی دریک مایع است.

نرم کننده (plasticizer)

نوعی بایندر است که باعث می شود دوغاب نرم یا انعطاف پذیر شود. این افزودنی خواص رئولوژیکی دوغاب را بهبود می دهد.

نمونه ی خام (green)

قطعه ای سرامیکی است که هنوز پخت نشده است.

دوغاب لعاب (Slip)

مخلوطی سوسپانسیونی است که به صورت پوشش بر روی بدنه ی خام قرار می گیرد و پس از پخت بر روی بدنه تشکیل لعاب را می دهد. برخی از روش های شکل دهی که در این مقاله به آنها می پردازیم، بدنه هایی سرامیکی تولید می کنند که فشردگی آنها تنها برای فرآیند ماشین کاری مناسب است (میزان استحکام آنها به حدی است که تنها بتوان آنها را ماشین کاری کرد.) به هر حال این بدنه ها کاملا متراکم نیستند و پیوند بین دانه ها در آنها ضعیف است.این حالت را خام بودن (green) می گویند.در واقع در این حالت، حالتی میان بدنه ی زنیتر شده ی با دانسیته ی بالا و پودر نرم است. روش های دیگری در شکل دهی سرامیک ها وجود دارد که در آنها با اعمال دمای بالا در حین شکل دهی بدنه های زنیتر شده با دانستیه ی بالا تولید می شود.

بایندر و نرم کننده ها

در اغلب موارد نیاز است تا به پودر سرامیکی مقداری بایندر اضافه کنیم. بایندر دو وظیفه دارد. در برخی روش های شکل دهی مانند اکستروژن، بایندر پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را فراهم می کند. بایندر همچنین باعث می شد تا قطعه ی خام تولیدی پس از خشک شدن استحکام کافی را داشته باشد و در طی فرآیند ساخت و پخت دفورمه نشود. یکی از ویژگی های مهمی که بایندرها باید داشته باشند این است که بتوان بایندر را در طی فرایند پخت از بین برد و آن را از میان بدنه ی متراکم خارج کنیم، بدون آنکه بدنه معیوب شود. در اغلب موارد مواد پلیمری بایندرهای ایده آلی هستند. در سفال گری اغلباً از آب به عنوان بایندر استفاده می شود. در این صنعت آب به میزان کافی به خاک افزوده می شود. تا گل حاصله پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را بدست آورد. در واقع میزان آب در حدی است که نمونه در طی پخت ثبات خود را حفظ کند. برای بهبود خواص رئولوژیکی در اغلب موارد از نرم کننده استفاده می شود. در اصل افزودن نرم کننده به سوسپانسیون ها به صنعت سرامیک منحصر نیست و از آن در بسیاری از فرآیندهای پودری استفاده می شود. برخی اوقاف تفاوت میان نرم کننده و بایندر زیاد واضح نیست. بایندرها همچنین در فرآیندهای شکل دهی فلزات بوسیله ی پودر فلز نیز کاربرد دارند.

دوغاب

واژه ی دوغاب لعاب ( Slip) از لغتی انگلیسی آمده است که به معنای کرم (cream) است کرم سوسپانسیونی از ذرات شیر داخل مایع (آب) است که در فرآیند تولید پنیر بوجود می آید. عموماً دوغاب لعاب شامل ذرات سرامیکی کوچک (زیر 10 میکرون ) است که در داخل یک محیط مایع معلق هستند. در سفال گری این مایع معمولا آب است. سوسپانسیون بوجود آمده می تواند حتی بیش از 60% حجمی ماده ی خشک داشته باشد. دی فلوکولانت ها (deflocculents) به دو غاب لعاب اضافه می شود تا محیط الکترویکی هر ذره را بهبود دهد. این مسئله موجب می شود ذرات همدیگر را دفع کنند.

دی فلوکولانت

دی فلوکولاسیون فرآیندی است که بوسیله ی آن توده های به هم چسبیده ی ذرات سرامیکی موجود در مایع متلاشی شده و به ذرات تبدیل می شوند. از این رو در فلوکولانت یک افزودنی است که این فرآیند را انجام می دهد. به عبارت دیگر دی فلوکولاسیون مخالف دلمه شدن (coagulation) است.

کلوئید

کلوئید عموما به عنوان هر ماده ای تعریف می شود که دارای ذرات مادی است که از محلول های معمولی بزرگ تر اما بسیار ریزتر از آن هستند که بدون بزرگنمایی نوری قابل دیدن باشند. (تقریبا 10-1nm میکرون) . کلوئیدها می توانند به روش های مختلف به یکدیگر پیوند دهند . سیستم های کلوئیدی می توانند چندین شکل داشته باشند. فرضی که ما با آن روبرو هستیم بدین صورت است که یک ماده در دیگری پراکنده شده است. حرکت براوونی یکی از پدیده هایی است که در این مخلوط ها بوجود می آید. دوغاب یک کلوئید است. ما می توانیم خواص دوغاب را بوسیله ی افزودن فلوکولانت و یا دی فلوکولانت تغییر دهیم.

دوغاب

ذرات رس در مایع به صورت سوسپانسیون در می آیند.( این مایع در مورد سفال، آب است) . همین طور که مقدار آب دوغاب کاهش می یابد، میزان صلبیت آن افزایش می یابد. لعاب های مورد استفاده در سفال گری دارای عملکردی شبیه به رس در مایع هستند (البته میزان آب لعاب بیشتر است). گل کوزه گری از یک دوغاب اولیه تولید می شود. این دوغاب از رس های طبیعی تولید شده است. دوغاب به طور مکرر فیلتر می شود تا ماده ای هموژن و با قابلیت ثبات بالا پدید آید. سپس قطعاتی از گل بوسیله ی تبخیر رطوبت از کلوئید بوجود می آید. محصول پایانی به مرحله ی اکستروژن می رود و سپس در بسته بندی های خاص قرار می گیرد تا رطوبت باقی مانده در آن از بین نرود. منبع انگلیسی مقاله : Caramic Materials/C.Barry Carter.M.GrantNorto

جستارهای وابسته [ویرایش]

•    بیوسرامیک

•    سرامیک‌های زرهی

•    زئولیت

•    تست غیرمخرب

•    دوغاب

•    مهندسی سرامیک

•    سراموگرافی

•    ترمز سرامیکی

•    موتور سرامیکی

•    خواص فیزیکی مواد

•    خواص مکانیکی مواد

 

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:47 شماره پست: 7

دید کلی

از زمانی که انسان غارنشینی را به قصد یافتن مکان زیست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختمانی سر و کار پیدا کرده بود. بدیهی است که این مواد از نوع موجود در طبیعت بود، مانند پوست برای بنا کردن خیمه و یا گل و سنگ برای تهیه مسکن دائمی‌. بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و میخ و پیچ برای استحکام بنا استفاده کند و موادی مانند آهک ، ساروج و سیمان را برای اتصال محکم‌تر قطعات سنگ و یا چوب به یکدیگر بکار بگیرد، ولی خاک رس مهمترین ماده اولیه تهیه بسیاری از مصالح ساختمانی است. خاک رس به صورت ناخالص در تهیه کوزه ، گلدان هاى گلی ، ظروف سفالی ، اشیا و لوله‌هاى سفالی ، سرامیک ، سیمان و به صورت خالص ، در تهیه ظروف چینی و ... مصرف می‌شود.

تعریف

* از نظر واژه: سرامیک به کلیه جامدات غیر آلی و غیر فلزی گفته می‌شود.

* از نظر ساختار شیمیایی: کلیه موادی که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دمای بالا بدست می‌آیند و توسط توده شیشه مانندی انسجام یافته و بسیار سخت و غیر قابل حل در حلال‌ها و تقریبا گداز ناپذیر می‌‌باشند، سرامیک نامیده می‌شوند.

نقش اجزای سه‌گانه در سرامیک

* خاک رس: موجب نرمی ‌و انعطاف و تشکیل ذرات بلوری سرامیک می‌شود.

* ماسه: قابلیت چین خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکیل ذرات بلوری سرامیک را کاهش می‌دهد.

* فلدسپار: در کاهش دادن دمای پخت و تشکیل توده شیشه‌اى و چسباننده ذرات بلوری سرامیک موثر است.

خواص سرامیک‌ها

خواص سرامیک‌ها بسته به نوع و درجه خلوص هر یک از اجزای اصلی ، مواد افزودنی ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده‌هاى موجود در محیط ، تغییر می‌کند. در قرن حاضر صنعت سرامیک سازی توسعه و تنوع شگرفی یافته و اهمیت و کاربردهای آن نیز وسعت پیدا کرده است.

سرامیک‌های ویژه

* مقره‌های برق:

که عایقهای خوبی برای گرما و برق هستند و در آنها از Al2O3 ، Zr2O3 استفاده می‌شود.

* سرامیک‌های مغناطیسی:

در در این نوع سرامیک از اکسیدهای آهن استفاده می‌شود. مهمترین کاربرد آنها در تهیه عنصرهای حافظه در کامپیوتر است.

* سرامیک‌های شیشه‌اى:

وقتی شیشه معمولی پس از تهیه در دمای بالایی قرار گیرد، تعداد قابل توجهی از ذرات بلور در آن تشکیل می‌شود و خاصیت شکنندگی آن کم می‌گردد و بر خلاف شیشه‌های معمولی دیگر ، ایجاد یا پیدایش شکاف کوچک در آنها ساری نمی‌باشد،‌ یعنی این شکافها خود به خود پیشرفت نمی‌کنند. از این نوع سرامیک‌ها برای تهیه ظروف آشپزخانه یا ظروفی که برای حرارت دادن لازم باشند، استفاده می‌شود که آن را اصطلاحا پیروسرام می‌نامند.

لعابها و انواع آنها

لعابها طیف وسیعی از ترکیبات آلی و معدنی را در بر می‌گیرند. لعاب مربوط به سرامیک معمولا مخلوط شیشه مانندی متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسید سرب (PbO) است. این اجزا را پس از آسیاب شدن و نرم کردن به صورت خمیری رقیق درمی‌‌آورند. آنگاه وسیله سرامیکی مورد نظر را در این خمیر غوطه‌ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دمای معین حرارت می‌دهند. پس از لعاب دادن روی چینی ، روی آن مطالب مورد نظر را می‌نویسند و یا طرح مورد نظر را نقاشی می‌کنند و دوباره روی آن را لعاب داده و یک بار دیگر حرارت می‌دهند. در این صورت وسیله مورد نظر پرارزش‌تر و نوشته و طرح روی آن بادوام‌تر می‌شود.

 

لعابها در انواع زیر وجود دارند:

 

* لعاب بی‌رنگ: این نوع لعاب که برای پوشش سطح چینی‌های بدلی ظریف بکار می‌رود، بی رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسیم و سیلیس و خاک چینی سفید تهیه می‌شود.

* لعاب رنگی: برای رنگ آبی از اکسید مس (Cu2O) ، برای رنگ زرد از اکسید آهن (FeO) و برای رنگ سبز از اکسید کروم (Cr2O3) ، برای رنگ زرد از کرومات سرب و برای رنگ ارغوانی از ارغوانی کاسیوس استفاده می‌شود.

* لعاب کدر: این نوع لعاب که برای پوشش چپنی‌های بدلی معمولی بکار می‌رود و از مخاـوط SnO2 , PbO , SiO2 , Pb3O4 ، نمک و کربنات سدیم تهیه می‌‌شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شیر در می‌آورند و شئی لعاب دادنی را در آن غوطه‌ور می‌کنند.

ظروف لعابی

ظروف لعابی درواقع ، نوعی ظروف آهنی هستند که سطح آنها را به منظور جلوگیری از زنگ زدن ، از لعاب می‌پوشانند. البته این نوع ظروف را نباید زیاد گرم یا سرد و یا پرتاب کرد و یا اینکه تحت ضربه قرارداد، زیرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و می‌ریزد.

انواع چینی

چینی‌ها در واقع از انواع سرامیک محسوب می‌‌شوند و به دو دسته چینی‌های اصل یا سخت و چینی‌های بدلی تقسیم می‌شوند.

 

* چینی‌های اصل:

o چینی ظرف: که می‌توان آن را نوعی شیشه کدر دانست، مانند ظرف چینی معروف به سور. از ویژگیهای این نوع چینی آن است که لعاب رنگی را به خود می‌‌گیرد.

o چینی سیلیسی: این نوع چینی که به چینی لیموژ معروف است، درکشورهای فرانسه ، ژاپن و چین تهیه می‌‌شود. مواد اولیه آن خاک چینی سفید ، شن سفید و فلدسپار است.

o چینی آلومینیوم‌دار: این نوع چینی به نام چینی ساکس و بایو در فرانسه تهیه می‌‌شود و دارای Al2O3 , SiO2 , CaO است.

* چینی‌های بدلی: خمیر این نوع چینی‌ها ترکیبی حد واسط از خمیر سفال و خمیر چینی‌های ظریف است. در نتیجه سختی آنها از چینی‌های اصل کمتر است. از این رو ، حتما باید آنها را با لعاب بپوشانند. این نوع چینی‌ها خود به دو دسته تقسیم می‌شوند:

o بدل چینی‌های معمولی که خمیر آنها رنگی است و از این رو ، با لعاب کدر پوشانیده می‌شود.

o بدل چینی ظریف که خمیر آنها مانند خمیر چینی بی‌رنگ است اما بر خلاف چینی در مقابل نور شفاف نیست. معمولا سطح این نوع چینی‌ها را از لعاب بی‌رنگ ورنی مانند و شفاف می‌پوشانند تا ظاهری مانند چینی اصل پیدا کنند.

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:50 شماره پست: 8

سرامیک Ceramic

به مواد معمولاً جامدی که بخش عمده تشکیل دهنده آنها غیر فلزی و غیرآلی باشد، سرامیک گفته می شود. این تعریف نه تنها سفالینه ها، پرسلان (چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه ای، ساینده ها، سیمان و شیشه را در بر می گیرد، بلکه شامل آهن رباهای سرامیکی، لعاب ها، فروالکتریک ها، شیشه-سرامیک ها، سوخت های هسته ای و... نیز می شود.

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک ها را در حدود 7000 سال ق.م. می دانند در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا 15000 سال ق.م نیز دانسته اند. ولی در کل اکثریت تاریخ نگاران بر 10000 سال ق.م اتفاق نظر دارند (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک های سنتی است). واژه سرامیک از واژه یونانی کراموس گرفته شده است که به معنی سفال یا شیء پخته شده است.

 

مهم ترین عناصر پوسته زمین عبارتند از: اکسیژن 50%، سیلیسیم 26% و آلومینیم 8% بنابراین می توان حدس زد که مواد اولیه سرامیکی (پوسته زمین) در واقع همان ترکیبات اکسیدی سیلیسم و آلومینیم هستند، لذا به آنها آلومینو سیلیکات گفته می شود. کانی آشنای رس نیز در واقع نوعی آلومینو سیلیکات آب دار می باشد. (رس خالص سفید رنگ است و قرمزی رس معمولی به علت وجود اکسید آهن در آن می باشد) کانی های رس در سرامیک ها دو عملکرد مهم دارند:

1- مخلوط آب و رس (گل رس) دارای خاصیت شکل پذیری فوق العاده است (پلاستیک) و حتی بعد از شکل گیری آن به صورت پایدار باقی می ماند.

2- این مواد در محدوده ای از حرارت قبل از آنکه ذوب شوند ذرات تشکیل دهنده آن دچار ذوب سطحی شده و پدیده هم جوشی اتفاق می افتد، که در آن قطعه ای یکپارچه و مستحکم تشکیل می شود. (زینتر شدن)

مهم ترین مواد اولیه سرامیکی:

الف) کانی رسی کائولینیت Al2O3. 2SiO2.2H2O تقریبا در تمام محصولات سرامیکی سنتی وجود دارند، چنانچه کائولینیت را خالص نماییم آنگاه به آن کائولین مساوی خاک چینی گفته می شود که چون فاقد اکسید آهن می باشد، دمای ذوب آن بالا بوده و سفید رنگ می باشد.

ب) مواد غیر پلاستیک، کوارتز (سیلیکا SiO2) که در واقع همان ماده تشکیل دهنده شیشه می باشد و در لعاب سازی، شیشه سازی، چینی سازی و ساینده ها به وفور یافت می شود، دارای ثبات شیمیایی، سختی و دیر گدازی است.

ج) فلدسپات همان آلومینو سیلیکات بدون آب است که در ساخت چینی کاربردی وسیع دارد؛ لذا رس، کوارتز، فلدسپات سه جزء اصلی سرامیک ها می باشند.

 

از دید علم شناخت مواد، مواد به سه طبقه قابل قسمت است:

گروه اول: مواد فلزی.

گروه دوم: مواد آلی که بیشتر در بدن موجودات زنده هستند؛ مانند: هیدروکربن ها.

گروه سوم: مواد سرامیکی که هم خصوصیات مواد آلی وهم خصوصیات مواد فلزی را دارا می باشند؛ مانند: مقاومت در برابر الکتریسیته و حرارت، مقاومت در برابر شکل پذیری، سختی، شکنندگی و سایر خواص. صنایع شیشه و سیمان و امثال آن نیز زیر گروه صنعت سرامیک هستند.

سرامیک ها از لحاظ ساختار شیمیایی به شکل زیر طبقه بندی می شوند:

- سرامیک های سنتی (سیلیکاتی)

- سرامیک های مدرن (مهندسی)

- اکسیدی

- غیر اکسیدی

سرامیک های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می توان به شکل زیر طبقه بندی کرد:

- سرامیک های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

- سرامیک های مدرن کامپوزیتی

 

انواع سرامیک:

سرامیک های صنعتی: سرامیک های صنعتی، یعنی آنها که بشر سال ها است از آن استفاده می کنند؛ مانند: سفال، چینی، شیشه، لعاب، ساینده ها و مواد و مصالح ساختمانی.

________________________________________

سرامیک های صنعتی:

1- سفال: از قدیمی ترین دست ساخته های بشر است که رس به عنوان ماده اصلی آن مطرح می باشد. (حاوی اکسید آهن قرمز رنگ می باشد). بدنه سفال ها متخلخل بوده لذا هر مایعی را به سرعت جذب کرده و از خود عبور می دهد. لعاب کاری برروی سفال به منظور زیبایی، افزایش استحکام و بهداشتی نمودن آن صورت می گیرد.

پخت سفال نیز در دو مرحله صورت می گیر. مرحله اول که پس از خشک شدن صورت می گیرد و در آن سفال به بیسکویت تبدیل می شود و در مرحله دوم پس از لعاب کاری برروی بیسکویت و جهت تثبیت لعاب برروی آن پخت دوم صورت می پذیرد. حرارت لازم برای پخت سفال 900 تا 1000 درجه سانتی گراد می باشد.

2- آجر: از مهم ترین مصالح ساختمانی است که در قدیم به روش دستی تولید می شد، یعنی گل را داخل قالب می نمودند و خشت خام را پخت می کردند اما امروزه آجر با استفاده از دستگاه های میکسر، اکسترود، فیلتر پرس ساخته می شود. آجرهای تولید شده در روش مدرن هم استحکام بیشتر و هم ابعاد دقیق تر و هم صافی سطوح بیشتر دارند. پخت این آجرها در سه نوع کوره صورت می گیرد.

1- کوره اتاقکی (سنتی)

2- کوره هفمن که در آن محصولات ثابت و شعله در حرکت است

3- کوره تنلی کوره ای است به طول 80 متر که با توجه به دما به سه ناحیه تقسیم می شود؛ ناحیه اول: دما در آن به تدریج بالا می رود. ناحیه میانی: موسوم به جهنم کوره و ناحیه سوم: دما بتدریج پایین می آید.

3- کاشی:

قطعاتی مسطح از سفال می باشند که تنها یک روی آنها لعاب داده می شود (ضدآب کردن کاشی) و طرف دیگر را با دوغاب سیمان به دیوار می چسبانند؛ کاشی در دو نوع دیواری و زمینی (موسوم به سرامیک) تولید می گرد. کاشی های زمینی می بایست قطورتر و محکم تر بوده و ضریب استحکام سطحی آن مناسب باشد. لذا کاشی کف می بایست از مواد زودگدازتر ساخته شود تا عمل هم جوشی بیشتری در آن اتفاق افتد.

4- چینی:

به قطعاتی سفید، محکم، به جذب آب بسیار کم گفته می شود که فلدسپات، کوارتز، رس سه جزء اصلی آن می باشند. هر چه دمای پخت چینی بیشتر باشد آن چینی مرغوب تر بوده و صدای زنگ ناشی از آن نیز بیشتر است. بر اساس دمای پخت چینی ها به دو گروه چینی نرم (˚1250) و چینی سخت (˚1250- ˚1450) تقسیم می شود. مراحل تولید قطعات چینی عبارتند از:

1- آماده سازی مواد اولیه.

2- شکل دهی.

3- خشک کردن.

4- پختن.

5- لعاب کاری.

6- پخت دکور یا تزئین.

5- دیرگدازها:

فراورده هایی می باشند که دارای استحکام کافی بوده و می توانند در دمای بالا کار کنند؛ استفاده از آنها در ساخت انواع کوره ها یا تولید مصالح ساختمانی. دیرگدازان عموما یا به صورت آجر و بلوک تولید می شوند (آجرهای نسوز شومینه) یا به صورت ملات های نسوز ساخته می شوند (سیمان نسوزتولید شده از جرم یا شلاکه یا سر باره) دیرگدازهای سنتی می توانند تا ˚1900 سانتی گراد را تحمل کنند در صورتی که دیر گدازهای نوین می توانند تا ˚3000 سانتیگراد را تحمل کنند.

6- ساینده ها و سنباده ها:

از مواد سرامیکی طبیعی که در طبیعت یافت می شود. (الماس و کوارتز) که دارای سختی فوق العاده می باشند که جهت تهیه ساینده و سنباده کاربرد دارند. برای ساخت ساینده ها این ذرات را ابتدا توسط قالب شکل می دهند سپس با اعمال حرارت آن را زینتر می کنند به قطعه ای فوق العاده سخت و محکم تبدیل می گردد. در حالی که جهت تولید سنباده ها ابتدا ذرات را دانه بندی نموده و توسط چسبهایی مقاوم برروی مقوا یا پارچه می چسبانند.

7- لعاب:

پوششی است شیشه ای زودگداز که با ضخامت کم برروی قطعه قرار گرفته و توسط حرارت ذوب و تثبیت می گردد، باید توجه نمود که لعاب علاوه بر ظروف سرامیکی برروی قطعات فلزی نیز کاربرد دارند. (کتری لعابی، سینک لعابی و بخاری)

________________________________________

سرامیک های مدرن:

سرامیک های مدرن یا نوین (سرامیک های مهندسی) در ساخت این سرامیک ها به سه نکته اهمیت می دهند؛ 1- خلوص در مواد، 2- روش های ویژه تولید، 3- کنترل دقیق بر فرآیند تولید.

سرامیک های مدرن امروزه کاربرد وسیعی در صنایع و پزشکی پیدا کرده اند؛ مانند: فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی، دیرگدازها، فرآورده های زمخت، فرآورده های ظریف. این فرآورده ها عمدتاً از مواد اولیه خالص و سنتزی ساخته می شوند. این نوع سرامیک ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده اند.

طبقه بندی سرامیک های مدرن:

1- فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی: این فرآورده ها عمدتا از مواد اولیه مصنوعی و خالص استفاده می شوند. خصوصیات ترکیبات و مواد اولیه این فرآرده ها برحسب موارد مصرف آنها متفاوت است. این فرآورده های پیچیده عمدتا در ارتباط با پیشرفت و تکامل صنایع دیگر مطرح هستند. صنایع الکترونیک، تحقیقات فضایی، انرژی هسته ای، نیروی برق، صنایع هواپیمایی.

2-دیرگدازها Refractions:

به طور کلی دیرگدازها محصولاتی هستند که خمش آنها در دمای بالاتر از ˚580 سانتی گراد انجام می شود. مصرف این فرآورده ها در ساختمان کوره ها می باشد. که به صورت آجر، انواع ملات ها و پوشش های مختلف و فرآورده های ویژه، کلیه صنایعی که در مراحلی از روند تولید خود نیاز به درجه حرارت بالا دارد مثل صنایع ذوب فلز، ذوب شیشه، سیمان، صنایع شیمیایی و صنایع هسته ای مجبور به استفاده از این فرآورده ها می باشد.

3- فرآورده های زمخت Heavy clay:

عمدتا در ساختمان ها تنها به کار می روند آجر مشهورترین فرآورده این شاخه از صنعت است. انواع آجرها، لوله های فاضلاب، انواع سفال های سقف، کاشی های کف زمخت، ناودانی ها و قطعات مشابه؛ ماده اولیه این فرآورده خاک رس سرخ رنگ است.

4- فرآورده های ظریف Pottery:

الف) ظروف خانگی:

1- سفال

2- چینی نیمه زجاجی

3- چینی استخوانی

4- شیشه سرامیک ها؛

اگر چه ساختمان نهایی شیشه سرامیک بسیار شبیه به دیگر فرآورده ها سرامیکی است ولی روش ساخت آنها مشابه روش ساخت دیگر سرامیک ها نیست بلکه مشابه روش ساخت شیشه ها است.

ب) کاشی ها:

1- کاشی های دیواری به نسبت جذب آب که به طور معمول 12-15% استاندارد جهانی و 12-18% استاندارد ایرانی.

2- کاشی های کف که نسبت جذب آنها 2-5% استاندارد جهانی و 0-2% استاندارد ایرانی شناخته می شود.

ج) سرامیک های بهداشتی: کاربرد اصلی این نوع فرآورده ها به صورت دستشویی و کاسه توالت و... است. در ایران اصلاح سرامیک بهداشتی Sanitary ware به عنوان چینی های بهداشتی معروف هستند که این اصلاح غلطی است چرا که بدنه این نوع فرآورده ها همیشه از نوعی چینی نمی باشد.

د) عایق های الکتریکی: بیشتر در نیروگاه های برق وجود دارند.

________________________________________

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک های اکسیدی عبارت اند از:

برلیا (BeO)

تیتانیا (TiO2)

آلومینا (Al2O3)

زیرکونیا (ZrO2)

منیزیا (MgO)

 

سرامیک های غیر اکسیدی با توجه به ترکیبشان طبقه بندی می شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده اند:

1- نیتریدها: BN - TiN - Si3N - GaN

2- کاربیدها: SiC - TiC - WC

رنگ های سرامیکی:

به طور کلی ترکیبات عناصر واسطه در جدول تناوبی؛ مانند: وانادیم، کروم، منگنز، آهن، کبالت، نیل و مس به عنوان مواد رنگزا در لعاب کاری به کار می رود؛ مثلا:

اکسید کبالت = آبی تا سرمه ای

اکسید آهن = کرم رنگ

اکسید کروم = سبز و صورتی و قهوه ای

 

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی:

1- الکتریکی و مغناطیسی:

o عایق های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o دی الکتریک (BaTiO3)

o پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o نیمه رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o رسانای یونی (β-Al2O3)

o تاباننده الکترون (LaB6)

o ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2- سختی بالا:

o ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ زنی (2O3TiN-Al)

o مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3- نوری:

o فلورسانس (Y2O3)

o ترانسلوسانس (نیمه شفاف) (SnO2)

o منحرف کننده نوری (PLZT)

o بازتاب نوری (TiN)

o بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o انتقال دهنده نور (SiO2)

4- حرارتی:

o پایداری حرارتی (ThO2)

o عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o رسانای حرارتی (AlN - C)

5- شیمیایی و بیوشیمیایی:

o پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F،Cl))

o سابستریت (TiO2- SiO2)

o کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

 

6- فناوری هسته ای:

o سوخت های هسته ای سرامیکی

o مواد کاهش دهنده ی انرژی نوترون

o مواد کنترل کننده ی فعالیت راکتور

o مواد محافظت کننده از راکتور

 

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:54 شماره پست: 9

سراميک

● اطلاعات اوليه

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي ميشوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاومتر ميشوند. ظروف سفالي ، چيني و چينيهاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه ميباشند.

________________________________________

 

● تاريخچه

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينههاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان ميدهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاومسازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفادههاي فراواني از آن ميشود.

● مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه ميشود. خاک رس ، همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کانيهاي مختلفي يافت ميشوند.

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته ميشود.

▪ از نظر ساختار شيميايي: کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست ميآيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلالها و تقريبا گداز ناپذير ميباشند، سراميکناميده ميشوند.

نقش اجزاي سهگانه در سراميک

▪ خاک رس: موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکميشود.

▪ ماسه: قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش ميدهد.

▪ فلدسپار: در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشهاي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهندههاي موجود در محيط ، تغيير ميکند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقرههاي برق:

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده ميشود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي:

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده ميشود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي:

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل ميشود و خاصيت شکنندگي آن کم ميگردد و بر خلاف شيشههاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نميباشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نميکنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده ميشود که آن را اصطلاحا پيروسرام مينامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر ميگيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درميآورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطهور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت ميدهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مينويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي ميکنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت ميدهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزشتر و نوشته و طرح روي آن بادوامتر ميشود.

▪ لعابها در انواع زير وجود دارند:

ـ لعاب بيرنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چينيهاي بدلي ظريف بکار ميرود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه ميشود.

ـ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده ميشود.

ـ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپنيهاي بدلي معمولي بکار ميرود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه ميشود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در ميآورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطهور ميکنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب ميپوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و ميريزد.

● انواع چيني

چينيها در واقع از انواع سراميکمحسوب ميشوند و به دو دسته چينيهاي اصل يا سخت و چينيهاي بدلي تقسيم ميشوند.

● چينيهاي اصل:

▪ چيني ظرف: که ميتوان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود ميگيرد.

▪ چيني سيليسي: اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه ميشود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيومدار: اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه ميشود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چينيهاي بدلي: خمير اين نوع چينيها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چينيهاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چينيهاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چينيها خود به دو دسته تقسيم ميشوند:

بدل چينيهاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده ميشود.

بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بيرنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چينيها را از لعاب بيرنگ ورني مانند و شفاف ميپوشانند تا ظاهري مانند ● طبقهبندي کانيهاي رس

▪ کانيهاي سيليکاتي دو لايهاي

ـ کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان ميدهد. لايه اول شامل واحدهاي ۲-Si۲O۵ چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي ۲-Al۲(OH)۴ تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود ميآيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را ميسازد.

ـ هالويسيت : کاني ديگر ، هالويسيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

▪ کانيهاي سيليکاتي سه لايهاي

ـ مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهيهاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروههاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

ـ ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت ميباشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نميتوان براي آن در نظر گرفت.

● ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير ميباشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوهاي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره ميشوند. ماسه ، باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي ميشود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول ميشوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس ميشوند. ترکيبات واناديوم لکههاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد ميکنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري ميشوند.

● تاثير آب و هوا بر خاک رس

خاکها در مناطق گرم و شرايط آب و هوايي مرطوب جايي که زهکشي مناسبي ندارد، داراي ميزان بالايي از کانيهاي اوليه حل شده ميباشند که به کانيهاي رسي تبديل شدهاند. خاکهاي موجود در مناطق گرم و مرطوب ، ميزان بالايي از رس حتي در اعماق ۵ تا ۲۰ متري دارند. در حالت زهکشي مناسب ، کانيهاي رسي از درون سيستم خاک خارج ميشوند. بعضي کانيهاي رسي در اثر تجزيه و دگرساني کانيهاي اوليه نظير ميکاها تشکيل ميشوند.

● منشا تشکيل دهنده رسها

رسهاي درجا که در حين تشکيل خاک شکل ميگيرند.

رسهاي تغيير مکان يافته که در اثر فرسايش بيشتر حرکت کرده و مجددا در محل جديد نهشته ميشوند.

رسهاي تبديل شده که از رسهاي به شدت هوازده و فرسايش يافته تجمع کرده و در رسوبات و خاکها رسوب گذاري ميکنند.

رسهاي تشکيل شده جديد که در اثر تبلور مجدد رسهاي موجود در محلولها ، در خاک در حال تشکيل شکل ميگيرند.

● کانيهاي رسي

اين کانيها سيليکاتهاي آلومينيوم آبداري هستند که ساختمان ورقهاي داشته و مانند ميکاها ، از فيلوسيليکاتها ميباشند.

ساختمان کانيهاي رسي

لايهاي از چهار وجهيهاي (تتراهدرالهاي) Si _ O. در اين لايه ، هر چهار وجهي با چهار وجهي مجاورش ، سه اتم اکسيژن به اشتراک گذاشتهاند. واحد پايه است، اما Al ميتواند حداکثر جانشين نصف اتمهاي Si شود.

لايهاي متشکل از Al در موقعيت اکتاهدرال با يونهاي و بطوري که در عمل يونهاي بين دو لايه از يونهاي O/OH قرار ميگيرند. عناصر Mg ، Fe و ساير يونها ، ممکن است جانشين Al شوند.

▪ گيبسيت : لايه Al _ O/OH را لايه گيبسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از چنين لايههايي تشکيل شده است.

▪ بروسيت : لايه Mg _ O/OH را لايه بروسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از اين لايهها تشکيل شده است.

● تقسيم بندي ساختماني رسها

▪ گروه کانديت :

ساختمان دو لايه اي دارند يعني لايه تتراهدرال بوسيله يونهاي O/OH به لايه اکتاهدرال متصل است.

در آن جانشيني به جاي Al و Si صورت نميگيرد، لذا فرمول ساختماني آن است.

اعضا اين گروه کائولينت ، هالوئيزيت (کائولينيت آبدار) ، ديکيت ، ناکريت هستند.

فاصله بنيادي (فاصله بين يک لايه سيليس با لايه سيليس بعدي) ۷ آنگستروم است.

▪ گروه اسمکتيت :

ساختمان ۳ لايهاي دارند. بطوري که يک لايه اکتاهدرال مانند ساندويچ بين دو لايه تتراهدرال سيليس قرار دارد.

فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است و با جذب آب تا ۲۱ آنگستروم ميرسد.

اعضا اين گروه شامل مونتموريلونيت ، ساپونيت ، نانترونيت (وقتي Fe جانشين Al ميشود) و استونزيت (وقتي Mg جانشين Al شود) ميباشند.

▪ اعضاي گروه اسمکتيت :

ـ ورميکوليت : ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، ولي در آن تمام موقعيتهاي اکتاهدرال بوسيله و اشغال شده و جانشين شده است.

ـ ايليت : اين کاني نيز ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، اما به علت جانشيني به جاي در لايههاي تتراهدرال ، کمبود بار بوجود ميآيد که بوسيله که در موقعيتهاي بين لايهاي قرار ميگيرد، جبران ميشود. يونهاي ، و نيز در آن ديده ميشوند. فاصله بنيادي ۱۰ آنگستروم است.

ـ کلريت : ساختمان سه لايهاي (مثل ايليت و اسکمتيت) دارد، ولي لايههاي بروسيت (Mg _ O/OH) بين آنها قرار دارند. فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است.

منشا کانيهاي رسي در رسوبات يا سنگهاي رسوبي

ـ رسهاي موروثي يا وراثتي : اين رسها از انواع آواري هستند.

رسهاي تازه تشکيل شده (Neoformation) : اين رسها به صورت برجا و در اثر تهنشيني مستقيم از محلول يا از مواد سيليکاته آمورف و يا حاصل جانشيني هستند.

رسهاي تبديلي (Transformation) : رسهاي موروثي از طريق تبادل يوني يا تغيير منظم کاتيونها ، به رسهاي تبديلي ، تبديل ميشوند.

● فرايندهاي تشکيل دهنده انواع رسها

▪ محيط هوازدگي و تشکيل خاک : اصليترين محيط تشکيل رسها مخصوصا رسهاي موروثي يا وراثتي است.

▪ محيط رسوبگذاري : رسها از آب حوضه يا آبهاي حفرهاي تهنشين ميشوند (مخصوصا رسهاي تازه تشکيل شده).

▪ دياژنز و دگرگوني درجه پايين : در طول اين فرآيند انواعي از رسها (مخصوصا رسهاي تبديلي) حاصل ميگردند.

کانيهاي رسي در طول دياژنز اوليه و دياژنز نهايي و همچنين در طول دگرگوني تغيير يافته و حتي دگرسان ميشود. اصليترين فرايند فيزيکي که رسها را تحت تاثير قرار ميدهد، فشردگي (Compaction) است که باعث خروج آب و کاهش ضخامت آنها تا ۰،۱ ضخامت اوليه ميشود.

● انواع سيليکا

دياکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دياکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت ميشود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميکها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج ميباشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانهبندي کرده ، ميشويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

● نقش فلدسپارها در سراميکسازي

فلدسپارها خاصيت سيالکنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده ميکنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشهاي در توده اوليه است.

● انواع فلدسپارها در سراميک

۱) فلدسپار پتاسيم KO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۲) فلدسپار سديم Na۲O , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۳) فلدسپار کلسيم CaO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار ميروند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد اولیه سرامیکها-خواص سرامیکها-سرامیکهای ویژه-سرامیکهای مغناطیسی-سرامیکهای شیشه ای-ظروف لعابی-انواع چینی-کانیهای سیلیکاتی دو لایهای-منشا تشکیل دهنده رسها-کانیهای رسی-تقسیم بندی ساختمانی رسها-گروه کاندیت-گروه اسمکتیت-فرایندهای تشکیل دهنده انواع رسها-انواع سیلیکا-انواع فلدسپارها در سرامیک-

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:57 شماره پست: 10

سراميک

از زماني که انسان غارنشيني را به قصد يافتن مکان زيست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختماني سر و کار پيدا کرده بود. بديهي است که اين مواد از نوع موجود در طبيعت بود، مانند پوست براي بنا کردن خيمه و يا گل و سنگ براي تهيه مسکن دائمي . بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و ميخ و پيچ براي استحکام بنا استفاده کند و موادي مانند آهک ، ساروج و سيمان را براي اتصال محکم تر قطعات سنگ و يا چوب به يکديگر بکار بگيرد، ولي خاک رس مهمترين ماده اوليه تهيه بسياري از مصالح ساختماني است. خاک رس به صورت ناخالص در تهيه کوزه ، گلدان هاي گلي ، ظروف سفالي ، اشيا و لوله هاي سفالي ، سراميک، سيمان و به صورت خالص ، در تهيه ظروف چيني و ... مصرف مي شود.

________________________________________

 

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته مي شود.

▪ از نظر ساختار شيميايي:کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست مي آيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلال ها و تقريبا گداز ناپذير مي باشند، سراميکناميده مي شوند.

● نقش اجزاي سه گانه در سراميک

▪ خاک رس:موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکمي شود.

▪ ماسه:قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش مي دهد.

▪ فلدسپار:در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشه اي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده هاي موجود در محيط ، تغيير مي کند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقره هاي برق

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده مي شود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده مي شود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل مي شود و خاصيت شکنندگي آن کم مي گردد و بر خلاف شيشه هاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نمي باشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نمي کنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده مي شود که آن را اصطلاحا پيروسرام مي نامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر مي گيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درمي آورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطه ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت مي دهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مي نويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي مي کنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت مي دهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزش تر و نوشته و طرح روي آن بادوام تر مي شود.

● لعابها در انواع زير وجود دارند:

▪ لعاب بي رنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چيني هاي بدلي ظريف بکار مي رود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه مي شود.

▪ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده مي شود.

▪ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپني هاي بدلي معمولي بکار مي رود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه مي شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در مي آورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطه ور مي کنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب مي پوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و مي ريزد.

● انواع چيني

چيني ها در واقع از انواع سراميکمحسوب مي شوند و به دو دسته چيني هاي اصل يا سخت و چيني هاي بدلي تقسيم مي شوند.

▪ چيني هاي اصل

▪ چيني ظرف: که مي توان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود مي گيرد.

▪ چيني سيليسي:اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه مي شود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيوم دار:اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه مي شود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چيني هاي بدلي:خمير اين نوع چيني ها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چيني هاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چيني هاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چيني ها خود به دو دسته تقسيم مي شوند:

▪ بدل چيني هاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده مي شود.

▪ بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بي رنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چيني ها را از لعاب بي رنگ ورني مانند و شفاف مي پوشانند تا ظاهري مانند چيني اصل پيدا کنند.

کاشي و سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:59 شماره پست: 11

 

کاشي و سراميک از محصولات عمده خاک رس و سفال مي باشند کاشي هاي سراميکي سطوح مکان هاي بهداشتي در داخل منازل و همچنين بيمارستانها را به صورت فراگير در بر مي گيرند امروزه به علت تنوع طرح و اندازه از آنها در ساير فضاهاي عمومي و خصوصي استفاده مي کنند و به علت تنوع در مقاوت لعاب در محيط هاي شيميايي مختلف و فضاهايي مانند کارخانجات داراي محيط شيميايي و يا آزمايشگاه ها، کاشي تنها مصالح مورد مصرف مي باشد.

عنوان وبلاگ:    تکنولوژی سرامیک

آدرس وبلاگ:    http://technoceram.blogfa.com

توضیحات:    

نام نویسنده:    ایمان رستگار

تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:    جمعه بیست و یکم بهمن 1390 ساعت 11:18

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:33 شماره پست: 1

سراميک، تکنولوژي قرن آينده

در اين مقاله به بررسي مفهوم سراميک و بعضي کاربردهاي آن پرداخته مي شود. نخست به معرفي برخي مفاهيم اوليه مي پردازيم.

چيني به اشيايي گفته مي شود که در درجه حرارت بالا تهيه مي شوند و داراي شفافيت خاصي هستند و سفال به اجسامي گفته مي شود که در درجه حرارت هاي پايين تر ساخته مي شوند و شفاف نيستند.

عموما سراميک ها داراي سختي هاي متفاوتي مي باشند، معمولا شکننده هستند و در مقابل حرارت و فرسايش به خوبي مقاوم هستند. اين مواد از خاک نسوز يا مواد معدني ديگر بخصوص از اکسيدهاي فلزي همراه با چند اکسيد غير فلزي ساخته مي شوند که عنصر غير فلزي معمولا اکسيژن است. در نهايت مي توان سراميک را هنر طراحي و ساخت اشياء از خاک نسوز تعريف کرد. اين تعريف را مي توان به طور عام براي تمام مواردي که از خاک رس تهيه مي شوند مثل پوشش هاي سراميکي ، ساينده ها و همچنين شيشه هاي سراميکي الکترونيکي به کار برد.

اين نکته واضح است که انقلاب صنعتي به جز در سايه ي استفاده از کوره ها،ماشين هاي حرارتي پيشرفته و مواد سراميکي که براي عايق بندي حرارتي انواع مختلف کوره ها و ماشين ها استفاده مي شوند ممکن نيست.

در قرن حاظر با تکامل تکنولوژي الکترونيکي ، مواد دي الکتريک که داراي اهميت بسياري هستند نيز اين مسير تکاملي را طي نمودند.در کنار آن خصوصيات مغناطيسي و اپتيکي جديدي براي سراميک شناسايي شد و به عنوان قسمتي از تکنولوژي جديد الترونيک و الکترواپتيک تکامل يافت.

در دنياي الکترونيک اختراع ترانزيستور و ليزر ، موج گونه ي جديدي از قطعات را عرضه نمود ، ولي نقش مفيد انها را محدوديت هايي که مواد مورد استفاده داشتند کم مي نمود.

در حالي که سراميک هاي نوين که در ميکرو الکترونيک ، سيستمهاي ليزر، قطعات ارتباطي و شبکه ي اجزاي مغناطيسي مورد استفاده قرار مي گيرند نمونه اي از ايفاي اين نقش را نشان مي دهد.

استفاده از سراميک به عنوان دي الکتريک هايي که داراي ثابت دي الکتريک بالايي مي باشند ، ساخت فاز نهايي با ظرفيت بسيار بالاتر را ممکن ساخته است که بعد از کشف ابر رسانا ها اهميت سراميک به اوج خود رسيد. براي آنکه بتوان به علت بعضي از رفتار هاي اين مواد پي برد روش هاي متنوعي وجود دارد. يکي از اين روش ها بررسي ريز ساختار سراميک ها مي باشد. اين خصوصيت نه تنها توسط ترکيب ، نوع و تعداد فازهاي موجود در ترکيب مشخص مي شودبلکه توسط قرار گيري ، چارچوب و ترتيب فازها نيز مشخص مي گردد.

در نهايت توزيع فازها و يا زير ساختار ها به روش ساخت سراميک، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازي و همچنين تغيرات در فازها و رشد دانه ها و عمليات سينترنيک وابسته است.

يک سراميک فرو الکتريک از تعداد زيادي کريستال هاي کوچک تشکيل شده است که محور هاي کريستالوگرافي آنها در سراميک به طور اتفاقي جهت دار شده است. از طرف ديگر هادي هاي سراميکي در دماهاي بالاتر از ۱۵۰۰ درجه سانتيگراد نيز کارايي دارند.در حالي که اکثر فلزات در اين دما قادر به کار نيستند. البته بعضي از فلزات مانند تنگستن و موليبديم نيز در دماي ۱۵۰۰ درجه کار مي کنند ولي به علت واکنش با محيط از تنگستن در فضاي آزاد نمي توان استفاده کرد.

امروزه سراميک ها تقريبا در همه جا يافت مي شوند، از بدنه موتور اتومبيل هاي مدرن و پوشش حرارتي سفينه هاي فضايي تا قلب کامپيوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازي ، شيشه گري و سراميک هاي الکترونيکي همه مواردي از کاربردهاي سراميک هستند.

▪ به طور خلاصه بعضي از کاربرد هاي آن به شرح زير مي باشد:

ـ در علوم فضايي به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشک ها و هواپيماها

ـ در اتومبيل ها به عنوان سيستم آژير و استارت

ـ در وسايل دفايي به عنوان تونار(مسافت ياب صوتي دريايي) و آشکار سازها

ـ در پزشکي باري آشکار سازي قلب جنين,جرم گيري دندان و MRI

ـ در مخابرات به عنوان صافي هاي مبدل انرژي،سنسورها،خازن هاي چند لايه و مشددها

ـ در وسايل ارتباطي به عنوان خازن هايي براي منابع تغذيه،رادار و سراميک هاي مايکروويو براي آنتن ها.

● مواد سراميکي انعطاف پذير

۱۸مارس ۲۰۰۲- محققان دانشگاه کُرنل با استفاده از نانوشيمي، يک گروه جديد از مواد ترکيبيي را توليد کرده و به نام سراميکهاي انعطاف پذير نامگذاري کرده اند. مواد جديد، کاربردهاي گسترده اي، از قطعات ميکروالکترونيکي گرفته تا جداسازي مولکولهاي بزرگ، مانند پروتئينها خواهند داشت.

آنچه در اين زمينه، حتي براي خود محققان، بيشتر جلب توجه مي کند آن است که ساختمان مولکولي مادة جديد در زير ميکروسکوپ الکتروني (TEM) که به صورت ساختمان مکعبي است، با پيشگوييهاي رياضي قرن گذشته مطابقت مي کند. اولريش ويسنر، استاد علوم و مهندسي مواد دانشگاه کُرنل، مي گويد: "ما اکنون در تحقيقات پليمري به ساختمانهايي برخورد مي کنيم که رياضيدانها مدتها قبل وجود آنها را از نظر تئوري اثبات کرده اند."

ساختمان مادة جديد، خيلي پيچيده تر از آن ماده ا ي است که Plumber𮵧s nightmare ناميده شده است.

ويسنر در گردهمايي سالانة جامعة فيزيک آمريکا در مرکز گردهمايي اينديانا، در مورد سراميکهاي انعطاف پذير جديد، گفت: "رفتار فازي کوپليمر، موجب جهت دهي ترکيبهاي نانوساختاري آلي/معدني مي شود." به عقيدة وي، اين ماده يک زمينة تحقيقاتي مهيج و ضروري است که نتايج علمي و تکنولوژيکي بسيار هنگفتي از آن بدست مي آيد.

گروه تحقيقاتي ويسنر از طريق شکلهاي کاملاً هندسي که در طبيعت يافت مي شوند، به طرف نانوشيمي هدايت شد. يک مثال کاملاً مشهود براي ساختار ظريف دو اتميها، جلبک تک سلولي است که ديواره هاي پوستة آن از حفره هاي سيليکاتي کاملاً جانشين شده[۹] ساخته شده است. ويسنر مي گويد: "کليد طبيعي اين جانشيني، کنترل کامل شکل آنها از طريق خود ساماني ترکيبات آلي، در جهت رشد مواد غيرآلي (معدني) است." محققان دانشگاه کُرنل تصديق کرده اند که ساده ترين راه تقليد از طبيعت، استفاده از پليمرهاي آلي

- مخصوصاً موادي موسوم به کوپليمرهاي دي بلاک[۱۰]#۶۵۵۳۳; است؛ زيرا اين مواد مي توانند به طور شيميايي به صورت نانوساختارهاي با اَشکال هندسي مختلف ساماندهي شوند. اگر پليمر بتواند به طريقي با مواد غيرآلي (معدني) - يک سراميک، خصوصاً يک ماده از نوع سيليکاتي- ذوب شود، مادة ترکيبي حاصل، ترکيبي از خواص زير را خواهد داشت:

▪ انعطاف پذيري و کنترل ساختار (از پليمر)

▪ عملکرد بالا (از سراميک).

ويسنر مي گويد: "خواص مواد حاصل، فقط جمع سادة خواص پليمرها و سراميک نبوده، حتي ممکن است اين مواد خواص کاملاً جديدي نيز داشته باشند." محققان دانشگاه کُرنل تاکنون فقط تکه هاي کوچکي از سراميک انعطاف پذير، با وزن چند گرم ساخته اند که البته براي آزمايش خواص مواد، کافي است. مادة حاصل، شفاف و قابل خم کردن است، در عين حال مقاومت قابل توجهي داشته و بر خلاف سراميک خالص خُرد نمي شود.

دربعضي موارد، اين ماده، يک هادي يوني بوده و قابليت کاربرد به صورت الکتروليت باتريهاي با کارآيي بالا را دارد. همچنين مادة جديد ممکن است در پيلهاي سوختي بکار برود.

در بعضـي مـوارد هندسـة ۶ وجهـي مـاده-که از طريـق جفت شـدن حاصـل مي شـود -بسيار بـه ساختـار دو اتميها شبيـه است. در عـوض ويسـنرمي گويد: "با دستيابي به اين ساختار مولکولي تقريباً مي توان گفت که به طبيعت کامل شده ا ي دست يافته ايم."

ساختار متخلخل سراميکهاي انعطاف پذير وقتي شکل مي گيرد که ماده در دماهاي بالا عمليات حرارتي شود. به عقيدة ويسز، اين در حقيقت اولين ماده با چنين هندسه و توزيع کم اندازة حفره هاست. چون ماده فقط حفره هاي ده تا بيست نانومتري دارد. محققين دانشگاه کُرنل، در تلاشند تا دريابند که "آيا اين مواد مي توانند براي جداسازي پروتئينهاي زنده استفاده شوند؟"

ويسنرعقيده دارد که به خاطر قابليت خود ساماندهي اين مواد، مي توان آنها را به صورت ناپيوسته و در مقياس زياد توليد کرد. او مي گويد: "ما مي توانيم ساختار را کاملاً کنترل کنيم. ما مي توانيم با کنترل خيلي خوبي اين ماده را به مقياس نانو برسانيم. ما حالا مي دانيم که چگونه مجموعه ا ي از ساختارهاي با شکل و اندازه حفره هاي يکسان، بسازيم."

محققان دانشگاه کُرنل اين عمل را با کنترل "فازها" و يا با معماري مولکولي ماده بوسيلة کنترل کردن مخلوطي از پليمر و سراميک انجام مي دهند. ماده از چند مرحلة انتقالي عبور مي کند؛ از مکعبي به ۶ وجهي و سپس به نازک و مسطح و بعد به شش وجهي وارونه و مکعبي وارونه. ماده پس از مرحلة مسطح و قبل از مرحلة ۶ وجهي وارونه، به صورت ساختمان مکعبي دوگانه موسوم به Plamber#۶۵۵۳۳;s nightmare مي باشد که قبلاً در سيستمهاي پليمري يافت نشده بود. اين ساختمان اولين ساختار با چنين قابليت انطباق بالايي است که بوسيلة ترکيب خاصي از پليمرها و سراميکها توليد مي شود. ويسنرمي گويد: "اين شانس وجود دارد که ما به مجموعه ا ي از ساختارهاي دوگانة ديگر که در پليمرها وجود دارد و ديگران چيزي در مورد آنها نمي دانند، دست پيدا کنيم. ما راه را براي يافتن هرچه بيشتر چنين ساختارهايي باز کرده ايم."

اين تحقيقات بوسيلة بنياد ملي علوم، انجمن ماکس-پلانک و مرکز تحقيقات مواد دانشگاه کُرنل، پشتيباني شده است.

منابع :

----------------------

www.cornel.edu

aftab.ir

شبکه سی. پی. اچ ( www.cph-theory.persiangig.com )

----------------------

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد سرامیکی-عملکرد سرامیک-خصوصیات سرامیک-سرامیک فرو الکتریک -کاربرد سرامیک-

آينده سراميك چيست؟

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:38 شماره پست: 2

شناخت آيندة تكنولوژي, يكي از مباحث مهم در مديريت كلان تكنولوژي است كه كمك زيادي به برنامه‌ريزي¬هاي آينده مي-كند. دكتر هاوس¬من رئيس انجمن سراميك آمريكا، در متن زير به ترسيم آيندة تكنولوژي سراميك پرداخته است:

آينده سراميك چيست؟

به راستي اين پرسشي است كه همگان مي¬پرسند. چه كسي 50 سال پيش مي¬توانست تاثير كامپيوتر¬ها را پيش‌بيني كند؟ كامپيوتر¬هاي شخصي بر نحوه تجارت، طريقه ارتباطات و زندگي شخصي ما تاثير گذاشته¬اند؛ بر فرآيند توليد در تمامي مسير آن، از مواد اوليه و فرمولاسيون گرفته تا خشك¬كن¬هاي پيچيده و كنترل كوره و همچنين بر روش¬ها و تكنيك¬هاي علمي مورد استفاده اثر دارند. در تحقيقات نيز كامپيوتر¬ها به همراه اينترنت روش¬هاي جديد و جالبي براي دستيابي و پردازش اطلاعات به وجود آورد¬¬¬ه¬اند. ما مي¬توانيم مطمئن باشيم كه آينده تكنولوژي مواد مهيج خواهد بود و در تكنولوژي سراميك، پيشرفت¬هاي همه‌جانبه¬اي صورت خواهد گرفت. اين پيشرفت¬ها مي¬توانند در زمينه بهبود مواد اوليه و روش¬هاي جديد و بهبوديافته پردازش آن¬ها و تكنيك¬هاي تعيين ويژگي¬ها و آزمايشات باشند. اين به معناي دستيابي به مواد سراميكي جديد با خواص و كاربردهاي منحصر به فرد مي¬باشد؛ خواصي كه در حال حاضر ناممكن به نظر مي¬رسند. در زير زمينه¬هايي آورده شده¬اند كه ما مطمئنيم در آينده نزديك راجع به پيشرفت¬هاي آن¬ها بسيار خواهيم شنيد.

نانوتكنولوژي و سراميك

به نظر مي¬رسد كه نانوتكنولوژي در سراميك¬هاي پيشرفته آينده نقش داشته باشد. در طي دو دهة اخير، نانومواد باعث انفجاري در زمينه¬هاي علمي و صنعتي شده¬ است و اين قابليت را دارد كه انقلاب ديگري در مواد ايجاد ¬كند. توجه به نانومواد به دليل ويژگي¬هاي منحصر به فردي است كه با اين مواد مي¬توان به ¬آن¬ها دست يافت و همچنين كاربردهاي جالبي كه از اين ويژگي¬ها به دست مي¬آيند. تقويت خواص الكتريكي، مغناطيسي و نوري در مورد اين مواد گزارش شده است. اين ويژگي¬هاي بهبوديافته در مقايسه با ويژگي¬هاي مواد سنتي، دري را به روي كاربردهاي بسياري مي¬گشايند. برخي از كاربردهاي فعلي اين مواد در ساينده¬ها، كاتاليست¬ها، پوشش¬ها، ضبط¬كننده¬هاي مغناطيسي، غشا¬ها، ضدآفتاب¬ها، چسب¬ها، عوامل كنتراست MRI و تقويت كننده‌ها و پركننده‌ها در مواد كامپوزيتي مي¬باشد. به احتمال زياد نانومواد كاربردهايي در بيومواد، ابزار برش، حسگرهاي گاز، پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد، سراميك¬هاي ساختاري، لايه¬هاي ضخيم، پوشش¬هاي ضدسايش و فيلم¬هاي عملگر شفاف خواهند داشت. توجه اخير به اين زمينه، در گردهمايي سالانه انجمن سراميك آمريكا در سال 2001 مشهود بود كه در آن سمپوزيوم، 79 مقاله به اين تكنولوژي اختصاص داده شده بود. به دليل كارآيي¬هاي نانوتكنولوژي، مؤسسه علوم ملي و انجمن تكنولوژي آمريكا، سال گذشته مؤسسه نانوتكنولوژي ملي را تأسيس كردند. اين مؤسسه 495 ميليون دلار از بودجه سال 2001 را به خود اختصاص داد. شركت¬هاي بسياري در حال تلاش هستند تا محصولات نانوساختاري را به طور تجاري به بازارهاي جديد عرضه كنند. در حال حاضر كشور¬هاي آمريكا ، ژاپن و آلمان براي تجاري كردن نانوتكنولوژي فعاليت مي¬كنند. همچنين 50 شركت¬ آمريكايي نيز در حال تلاش براي توسعه و توليد مواد نانوساختاري هستند.

بيوسراميك¬ها

بيوسراميك¬ها كاربردهاي بسياري در بدن از جمله لگن، شانه، زانو، تعمير استخوان¬هاي آسيب ديده، درمان¬ بيماري¬ها و كاشت¬هاي دنداني خواهند داشت. اروپا كه سيستم قانوني دولت آن كمتر محافظه¬كار است، تحقيقات كلينيكي بيشتري در اين زمينه در مقايسه با آمريكا انجام داده است. در كشور آمريكا توجه بسياري به بيوسراميك¬ها در دهة اخير شده است. به عنوان نمونه FDA اخيراً يك كاشت زانويي با پوشش سراميكي را به جاي كاشت¬هاي زانويي كبالت- كرومي معرفي كرده است. در يك پيشرفت جديد ديگر، مطالعات كلينيكي بر روي زانوي سراميكي ديگري انجام گرفته¬ است كه اين زانو مي¬تواند كاملاً جايگزين زانوي انسان شود. اين زانوي سراميكي از اكسيد زيركونيم ساخته شده است. انگيزه ساخت زانوي سراميكي، به دليل سايش پليمر¬ها به هنگامي است كه فلزات سنتي مورد استفاده در زانوي مصنوعي با پلي‌اتيلن تيبيال، مفصل¬دار مي¬شوند. با شبيه¬سازي¬هاي آزمايشگاهي نشان داده شده است كه زانوي زيركونيايي، 25 درصد سايش كمتري از زانوهاي فلز/ پلي اتيلن دارد. در حال حاضر ميكروسفرهاي شيشه¬اي راديو اكتيو در كانادا و هنگ¬كنگ براي درمان سرطان كبد استفاده مي¬شوند. اين روش مزاياي بسيار مهمي به پزشكان در مبارزه با سرطان مي¬دهد، به اين صورت كه تشعشع را مستقيماً به درون تومور مي¬رسانند. اين نوع تشعشع بين پنج تا هفت مرتبه قوي¬تر از تشعشاتي است كه از بيرون تابانده مي¬شوند و هيچ نوع اثرات جانبي يا ناراحتي ندارد. اين روش به زودي در آمريكا ، اروپا و چين نيز پذيرفته خواهد شد. كاربرد اين ميكروسفرهاي شيشه¬اي براي درمان سرطان كبد و تومورهاي مغزي نيز مورد مطالعه است و نوع تضعيف شده آن براي درمان آرتريت روماتوييد مورد ارزيابي قرار دارد.

پيل¬هاي سوختي و سراميك

پيل¬هاي سوختي، تكنولوژي تميز با آلودگي پايين و راندمان بالا براي توليد الكتروشيميايي الكتريسته از سوخت هيدروكربني مي¬باشند. اخيراً پيل¬هاي سوختي توجه بسيار زيادي را در جامعه فني به خود جلب كرده¬اند. همچنين تمايل بسياري به سرمايه¬گذاري روي آن¬ها وجود دارد. گزارش شده است كه در سال 2000، پيل¬هاي سوختي از لحاظ شهرت در مرتبه دوم قرار داشته¬اند. كارآيي پيل¬هاي سوختي در پايگاه¬هاي توليد نيروي (برق)، حمل و نقل و توليد برق ارتش مي¬باشد. دو پيل سوختي مختلف كه بررسي شده¬اند، پيل¬هاي سوختي سراميكي دما بالا (كه به پيل¬هاي سوختي اكسيد جامد يا SOFC معروفند) و پيل¬هاي سوختي الكتروليت پليمري (PEM) مي¬باشند. اگر چه PEM ها معمولاً بهترين كانديد براي كاربردهاي خودروسازي هستند، SOFCها نسبت بهPEMها برتري¬¬هايي دارند. از جمله برتري‌هاي آنها، قابليت استفاده از مونوكسيدكربن به همراه هيدرژن به عنوان سوخت است. همچنين به دليل دماي كاركرد بالاتر sofcها (C 10000-800)، سوخت¬هاي هيدروكربني مي¬توانند بر روي پيل يا درون آن اصلاح شوند، بدون اينكه لازم باشد از اصلاح كننده¬هاي جداگانه استفاده كنيم. SOFCها نياز به كاتاليست¬هاي گرانقيمت از جنس فلزات نجيب ندارند. مزاياي ديگر SOFCها راندمان بالا (60 درصد در كاربردهاي ثابت و 40 درصد در كاربردهاي متحرك)، قابليت اطمينان، تشكيل واحد و ميزان خروج بسيار پايين Nox و Sox مي¬باشد. دو طراحي فعلي براي SOFCها، دو نوع تيوپي و صفحه¬اي مي¬باشند كه تحت تحقيق و بررسي قرار دارند. طرح صفحه¬اي برتري¬هايي مانند دانسيته و قدرت بالاتر، دانسيته نيروي حجمي بالاتر و هزينه پايين¬تر توليد دارد. عيب طرح صفحه¬اي، نياز آن به آب¬بندي¬هاي دما بالا است. موارد ديگري كه هنوز براي استفاده گسترده SOFC ها بايد با آنها مقابله كنيم، هزينه توليد، زمان شروع به كار، سيكل‌پذيري حرارتي و مقاومت در برابر شوك حرارتي مي¬باشند.

كاربردهاي ميكروالكترونيكي سراميك¬ها

________________________________________

 

در آينده، سراميك¬ها باز هم در كاربردهاي ميكروالكترونيكي نقش خواهند داشت. مزاياي پايه¬هاي سراميكي درون اتصالي مانند ثبات خواص الكتريكي، نشر حرارتي بالا، قدرت تكنيك بالا، خطوط هدايت كاملاً واضح و قابليت سوار كردن اجزاي كنش-پذير، آنها را براي استفاده در قطعات الكترونيكي ايده¬آل مي¬سازد. برخي از كاربردهاي اين مواد در تلفن¬هاي همراه، پيجرها، سيستم¬هاي ترمز ضد قفل شونده، كنترل‌كننده¬هاي موتور خودرو، باتري قلب و دوربين¬هاي ديجيتالي مي¬باشد. در حال حاضر تكنولوژي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي گوناگون به صورت زير تقسيم بندي شده است: - پايه¬ها - تكنولوژي فيلم-هاي ضخيم - سراميك¬هاي هم پخت شده دما بالا و دما پايين (HTCC، LTCC) - تكنولوژي فيلم¬هاي نازك - انواع تكنولوژي-هاي اعمال مس روي سراميك. در كاربردهاي ديجيتالي، هنگامي كه اندازه تراشه¬ها كوچكتر مي¬شود، با سرعت¬هاي بيشتري عمل مي¬كنند و نشر حرارتي بيشتري دارند. اين تكنولوژي با استفاده از موادي با ثابت دي¬الكتريك كمتر پاسخ داده است و قابليت نشر حرارتي را بهبود مي¬بخشد. نياز به بهبود عمليات آنالوگ و توجه به نيازمندي¬هاي كاربردهاي بي سيم/ فركانس راديويي ما را به سمت مواد عايق بهبود يافته با اتلاف دي¬الكتريك پايين(Qبالا) هدايت كرده است. تكنولوژي¬هاي پايه¬هاي سراميكي درون‌اتصالي، زمان رسيدن به بازار را كاهش مي¬دهد كه از اهميت شديدي برخوردار است. در آينده، افزايش بيشتر كارآيي و تراكم بيشتر اجزا نيز مورد نياز خواهد بود. اين امر توسط پيشرفت قدرت تفكيك و ساختارهاي چندلايه¬اي درون‌اتصالي با آرايش سري يا موازي به دست مي¬آيد. هنگامي كه بيشتر تكنولوژي درون‌اتصالي مناسب در مرحله تعريف شده باشد، اين كارايي افزايش يافته و باعث كاهش هزينه¬ها مي¬گردد.

كامپوزيت¬هاي زمينه سراميكي

ناحيه ديگر كاربرد آتي سراميك¬ها، در كامپوزيت¬هاي سراميكي (CMC) مي¬باشد. صنعت نياز شديدي به موادي دارد كه سبك، محكم و مقاوم در برابر خوردگي مكانيكي باشند و قابليت عملكرد در محيط¬هاي دما بالا را داشته باشند. دفتر تكنولوژي¬هاي صنعتي وزارت انرژي آمريكا، برنامه¬اي را آغاز كرده است كه برنامه كامپوزيت¬هاي داراي فيبرهاي سراميكي پيوسته(CFCC) ناميده مي¬شود. هدف از انجام اين كار مشترك ميان صنعت، آزمايشگاه¬هاي ملي، دانشگاه¬ها و دولت، ارتقاي روش¬هاي پردازش مواد كامپوزيتي سراميكي قابل اعتماد و ارزان مي¬باشد. كارايي اين مواد در مشعل¬هاي تشعشعي متخلخل، فيلترهاي گاز داغ، مشعل¬هاي تشعشعي تيوپي شكل و جداره¬هاي توربين¬هاي گازي احتراقي مورد بررسي قرار گرفته است. CFCCهاي به كار رفته در اين كاربردها مزاياي مهمي در زمينه انرژي، محيط زيست و اقتصاد فراهم خواهند كرد. خيلي¬ها عقيده دارند كه CMCها علاوه بر كاربردهاي صنعتي، در نسل بعدي سفينه¬هاي فضايي و وسايل نقليه فضايي نيز بسيار ضروري خواهند بود. مواد مصرفي فعلي در محيط¬هاي احتراقي معمولاً فلزات شديداً سرمايش يافته يا فلزات ديرگداز مي¬باشند. CMCها، جايگزين سبكي براي خيلي از مواد مصرفي امروزي مي¬باشند. برخي موانعي كه بايد براي كاربرد گسترده CMCها بر آن غلبه كنيم، هزينه الياف (معمولاً الياف غير اكسيدي) و هزينه توليد مي¬باشند (توليد سريع¬تر و هزينه كمتر).

ابر رسانا‌هاي دما بالا

اگر چه از هنگام كشف ابر رسانا‌هاي دما بالا(HTS) در سال 1986، پيشرفت در اين زمينه رشد آهسته¬تري نسبت به قبل داشته است. در پنج سال اخير رشدي در زمينه بهبود خواص اين مواد ديده شده و توسعه آنها گزارش شده است. بر طبق يك احتمال انتظار مي¬رود كه بازار HTS در سال 2002 به 62 ميليون دلار برسد. HTS مي¬تواند سرعت ارتباطات را ترقي بخشد. با كنار هم قرار دادن تكنولوژي ديجيتال ابر رسانا¬ها و فيبر نوري، ظرفيت و كارآيي آينده شبكه¬ها با سرعت فوق‌العاده بالا از طريق الكترونيك¬هاي نيمه¬هادي سرمايش¬يافته افزايش خواهد يافت و ارتباطات بلادرنگ و كاربردهاي چندرسانا¬اي امكان پذير خواهند شد. نياز به الكتريسيته، پيوسته افزايش خواهد يافت و انتظار مي¬رود كه تا سال 2030 دو برابر شود. احتمالاً استفاده از مواد HTS به منظور افزايش راندمان و هزينه¬هاي كمتر حياتي خواهد شد؛ چون سيم¬هاي HTS، الكتريسيته را تقريباً بدون هيچ گونه اتلافي عبور مي¬دهند. در صنعت برق مي¬توان از چنين سيم¬¬هايي براي توليد سيم¬پيچ¬ها، هادي¬ها، ماشين¬ها و وسايل برقي با راندمان بسيار بالا استفاده كرد. استفاده از HTS در اين كاربردها مي¬تواند ميلياردها دلار در هزينه انرژي صرفه¬جويي كند و با كاهش ميزان سوخت در توليد الكتريسته به محيط زيست كمك كند. در آينده مدارهايي كه از مواد ابر رساناي دما بالا استفاده مي¬كنند، سرعت پردازش كامپيوترها را ترقي داده و اتلاف مقاومتي را در كنترل‌كننده¬هاي موتور كاهش مي¬دهند. محققين دانشگاه Aoyama Gakuin توكيوي ژاپن اخيراً كشف كرده¬اند كه بوريد منيزيم در دماي k 39 ابررسانا است. با وجود اينكه اين دما در HTS دماي پاييني است، از دمايي كه بيشتر در تركيبات نسبتاً ساده و موجود مشاهده شده بيشتر است و تقريباً دو برابر هر مادة ابررساناي فلزي است. بايد ديد كه مواد جديدي كه كشف خواهند شد، چه موادي خواهند بود و دماي بحراني آنها به چه حدي مي¬رسد.

زمينه¬هاي ديگر كاربرد سراميك

تكنولوژي¬¬هاي ديگري كه سراميك¬ها در آينده در آنها نقش خواهند داشت، دستگاه¬هاي ميكروالكترومكانيكي(MEMS), سيستم¬هاي هوشمند با استفاده از مواد سراميكي( يعني پيزو سراميك¬ها) و الگوسازي¬هاي اوليه سريع خواهند بود. در زمينه MEMS, سراميك¬هاي چگالي پايين با استحكام مكانيكي بالا، خنثايي شيميايي، مقاومت در برابر خوردگي مكانيكي و ضريب اصطكاك كم بسيار مناسب هستند. اگر بخواهيم بيشتر راجع به آينده فكر كنيم، احتمال وجود كامپيوترهاي سريعتري مي¬رود كه بر پايه سيستم دوتايي صفر و يك نيستند. اين كامپيوترها در سطح اتمي عمل خواهند كرد و به جاي المان¬هاي نيمه¬هادي، داراي نقاط كوانتومي به عنوان واحد مدارشان خواهند بود. در زمينه آموزش علم سراميك و مهندسي آن، نمي-توان آينده را به راحتي پيش¬بيني كرد، به خصوص هنگامي كه به روند تكامل آن از صد سال پيش مي¬نگريم. اميدواريم كه مهندسي سراميك تنها در برنامه¬ريزي¬هاي موادي ادغام نشود. هنگامي كه مي¬بينيم مواد سراميكي چه نقشي دارند و در آينده چگونه نقش خواهند داشت، بدون شك از دست دادن مهندسي سراميك موجب زيان صنعت و جامعه خواهد بود. امروزه آموزش مكاتبه¬اي در حال اجرا است و بي¬شك در آينده در هر نظامي نقش خواهد داشت. واحدهاي درسي بسياري از مدارس حرفه¬اي و دانشگاه¬ها از طريق اينترنت قابل دسترسي هستند. حتي مؤسسه تكنولوژي ماساچوست اعلام كرده است كه اين مدرسه مواد درسي لازم براي همه واحدهاي درسي را به طور رايگان از طريق اينترنت ارايه خواهد كرد. اين يك برنامه ده‌ساله است و اين موسسه سالي 7.5 تا 10 ميليون دلار خرج خواهد كرد تا به اين هدف دست يابد. به طور يقين، اين روند شتاب پيدا خواهد كرد.

انجمن سراميك آمريكا مفتخر است كه در بسياري از پيشرفت¬هاي تكنولوژي سراميك به مدت بيش از 100 سال نقش داشته است. بخشي از شبكه جهاني اين انجمن به آينده سراميك¬ها اختصاص داده شده است و برنامه¬ريزي¬هاي چندگانه-اي براي صنعت(مصرف كننده نهايي سراميك)، دانش¬آموزان پيش دانشگاهي، جامعه و مطبوعات در دست اجرا دارد.

سرامیک،تکنولوژی قرن آینده

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:40 شماره پست: 3

در این مقاله به بررسی مفهوم سرامیك و بعضی كاربردهای آن پرداخته می شود. نخست به معرفی برخی مفاهیم اولیه می پردازیم.

چینی به اشیایی گفته می شود كه در درجه حرارت بالا تهیه می شوند و دارای شفافیت خاصی هستند و سفال به اجسامی گفته می شود كه در درجه حرارت های پایین تر ساخته می شوند و شفاف نیستند.

عموما سرامیك ها دارای سختی های متفاوتی می باشند، معمولا شكننده هستند و در مقابل حرارت و فرسایش به خوبی مقاوم هستند. این مواد از خاك نسوز یا مواد معدنی دیگر بخصوص از اكسیدهای فلزی همراه با چند اكسید غیر فلزی ساخته می شوند كه عنصر غیر فلزی معمولا اكسیژن است. در نهایت می توان سرامیك را هنر طراحی و ساخت اشیاء از خاك نسوز تعریف كرد. این تعریف را می توان به طور عام برای تمام مواردی كه از خاك رس تهیه می شوند مثل پوشش های سرامیكی ، ساینده ها و همچنین شیشه های سرامیكی الكترونیكی به كار برد.

این نكته واضح است كه انقلاب صنعتی به جز در سایه ی استفاده از كوره ها،ماشین های حرارتی پیشرفته و مواد سرامیكی كه برای عایق بندی حرارتی انواع مختلف كوره ها و ماشین ها استفاده می شوند ممكن نیست.

در قرن حاظر با تكامل تكنولوژی الكترونیكی ، مواد دی الكتریك كه دارای اهمیت بسیاری هستند نیز این مسیر تكاملی را طی نمودند.در كنار آن خصوصیات مغناطیسی و اپتیكی جدیدی برای سرامیك شناسایی شد و به عنوان قسمتی از تكنولوژی جدید الترونیك و الكترواپتیك تكامل یافت.

 

________________________________________

در دنیای الكترونیك اختراع ترانزیستور و لیزر ، موج گونه ی جدیدی از قطعات را عرضه نمود ، ولی نقش مفید انها را محدودیت هایی كه مواد مورد استفاده داشتند كم می نمود.

در حالی كه سرامیك های نوین كه در میكرو الكترونیك ، سیستمهای لیزر، قطعات ارتباطی و شبكه ی اجزای مغناطیسی مورد استفاده قرار می گیرند نمونه ای از ایفای این نقش را نشان می دهد.

استفاده از سرامیك به عنوان دی الكتریك هایی كه دارای ثابت دی الكتریك بالایی می باشند ، ساخت فاز نهایی با ظرفیت بسیار بالاتر را ممكن ساخته است كه بعد از كشف ابر رسانا ها اهمیت سرامیك به اوج خود رسید. برای آنكه بتوان به علت بعضی از رفتار های این مواد پی برد روش های متنوعی وجود دارد. یكی از این روش ها بررسی ریز ساختار سرامیك ها می باشد. این خصوصیت نه تنها توسط تركیب ، نوع و تعداد فازهای موجود در تركیب مشخص می شودبلكه توسط قرار گیری ، چارچوب و ترتیب فازها نیز مشخص می گردد.

در نهایت توزیع فازها و یا زیر ساختار ها به روش ساخت سرامیك، مواد خام مورد استفاده،روابط تعادل فازی و همچنین تغیرات در فازها و رشد دانه ها و عملیات سینترنیك وابسته است.

یك سرامیك فرو الكتریك از تعداد زیادی كریستال های كوچك تشكیل شده است كه محور های كریستالوگرافی آنها در سرامیك به طور اتفاقی جهت دار شده است. از طرف دیگر هادی های سرامیكی در دماهای بالاتر از 1500 درجه سانتیگراد نیز كارایی دارند.در حالی كه اكثر فلزات در این دما قادر به كار نیستند. البته بعضی از فلزات مانند تنگستن و مولیبدیم نیز در دمای 1500 درجه كار می كنند ولی به علت واكنش با محیط از تنگستن در فضای آزاد نمی توان استفاده كرد.

امروزه سرامیك ها تقریبا در همه جا یافت می شوند، از بدنه موتور اتومبیل های مدرن و پوشش حرارتی سفینه های فضایی تا قلب كامپیوتر ها و از داخل آشپزخانه ها تا سد سازی ، شیشه گری و سرامیك های الكترونیكی همه مواردی از كاربردهای سرامیك هستند.

به طور خلاصه بعضی از كاربرد های آن به شرح زیر می باشد:

* در علوم فضایی به عنوان مبدل ها و سنسورها در ماهواره ها، موشك ها و هواپیماها

* در اتومبیل ها به عنوان سیستم آژیر و استارت

* در وسایل دفایی به عنوان تونار(مسافت یاب صوتی دریایی) و آشكار سازها

* در پزشكی باری آشكار سازی قلب جنین,جرم گیری دندان و MRI

* در مخابرات به عنوان صافی های مبدل انرژی،سنسورها،خازن های چند لایه و مشددها

* در وسایل ارتباطی به عنوان خازن هایی برای منابع تغذیه،رادار و سرامیك های مایكروویو برای آنتن ها

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:42 شماره پست: 4

توسعه ی تکنولوژی های نظامی پیشرفته به کمک علم سرامیک

 

 

مواد سرامیکی گوناگونی راه خود را برای ورود به وسایل نظامی و تکنولوژی های دیگر، پیدا کرده اند. اجزای موتور (engine components)، پوشش های محافظت کننده پرتابه ها از رادار (missile radomes)، زره های شخصی و زره های مخصوص وسایل نقلیه تنها قسمت کوچکی از این کاربردهاست. در ۵۰ سال گذشته، سرامیک ها برای محافظت پرسنل و وسایل سبک نظامی در برابر سلاح های سبک و تهدیدات سلاح های جنگی، استفاده شده است.

 

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

________________________________________

خواص متمایز سرامیک های پیشرفته (advanced ceramics) شامل موارد زیر می شود:

۱- سبکی (light weight)

2- توانایی مقاومت در برابر دماهای خیلی بالا

۳- سختی (hardness)

4- مقاومت در برابر سایش

۵- مقاومت در برابر خوردگی

۶- سطوح کم اصطکاک

۷- خواص الکتریکی ویژه

این خواص ممتاز موجب برتری سرامیک ها در برابر مواد مرسوم در تولید جنگ افزارهای نظامی مانند فلزات و پلاستیک ها است. به همین دلیل، سرامیک ها شالوده ای برای تولید سبک ترین و بادوام ترین زره های مخصوص بدن انسان است. این زره های مخصوص بدن برای محافظت در برابر گلوله های متوسط و کوچک مناسب هستند. برای تولید این زره ها ترکیباتی بهینه از سیلیسیم کاربید و بورکاربید برای محافظت حداکثری از بدن استفاده می شود که این مواد در حالت گرم پرس می شوند. سیستم های زرهی کامل که شامل صندلی های زرهی سرامیکی، اجزا و سیستم های کنترل هواپیماست، در هلی کوپترهایی مانند Apache, Chinook, Blakhawk, Super Cobra, Super Puma, Gazelle و دیگر انواع هلی کوپترهای نظامی دیده می شود. قطعات زرهی کاشی مانند نیز در بسیاری از هواپیماهای دارای بال ثابت مانند C17, C130 استفاده می شود.

صفحات خمیده ی تکی، دوتایی و سه تایی و سیستم های زرهی چندگانه (multi- hit armor system) دارای ترکیب شیمیایی بور کاربید و سیلیسیم کاربید هستند که این مواد جزء مواد سرامیکی پیشرفته محسوب می شوند. این سرامیک های پیشرفته دارای عملکردهای خاصی است که نیروهای اعمالی به بدن، پهلوها و شانه ها را دفع می کند. محافظت پیشرفته برای نواحی آسیب پذیری دیگر بدن شامل مفصل ران ها، زانوها و بازوها نیز در دست طراحی است.

ارتش آمریکا در حال توسعه ی کامپوزیت های فلز- سرامیک و مخلوط های سرامیک – فلز هیبریدی است. این مواد باعث بهبود عملکرد این تولیدات می شود. اولین نوع از این زره ها، زره های سرامیکی پوشش داده شده با فلز است. که این آلیاژها باعث به تأخیر افتادن شکست سرامیک های مورد استفاده در کاربردهای بالستیکی می شوند.

علت این امر این است که فلز با سرامیک پیوند بهتری برقرار می کند. نوع دوم که در Stryker-Interim Amared Vehicle یافت می شود، از یک کامپوزیت با زمینه ی پلیمری استفاده می کند که بوسیله ی فلزاتی محافظت می شود. کاربردهای دیگر برای زره های سرامیکی شامل: وسایل جنگی مورد استفاده در دریا ( که قبلا به آنها وسایل تهاجمی آبی- خاکی نیز می گفتند) و سیستم های زرهی که در آینده ارتش آمریکا از آنها بهره می گیرد، می شود.

سرامیک های شفاف، قهوه ای دید را بهتر می کنند

به دلیل اینکه سرامیک ها انواع مشخصی از طول موج های الکترومغناطیس را از خود عبور می دهند ( که این طول موج ها می توانند در گستره ی طیف سفید و یا انواع دیگر از طول موج های الکترومغناطیس باشد) می توان از آنها در ساخت کلاهک رادارهای مادون قرمز، محافظ سنسور (Protection Sensor) و پنجره های چندین طیفی (multi- spectral windows)، استفاده کرد. علاوه بر این خواص نوری، سرامیک ها مقاومت در برابر سایش مطلوب، استحکام و پایداری گرمایی خوبی نیز دارد. نوع خاصی از شیشه – سرامیک ها توانایی برآورده سازی احتیاجات پنجره های الکترومغناطیس مورد استفاده در گلوله های توپخانه را دارند که علت این امر خواص الکتریکی مطلوب این ماده و سازگاری با دماهای بالاست. (شکل ۲)

 

از سیلیسیم نیترید (یک سرامیک غیر اکسیدی) برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده می شود که این ماده مخصوصاً برای ساخت پوشش های راداری پرتابه ها استفاده شده است و جزء جدیدترین تکنولوژی های پدافند هوایی مورد استفاده است. علت استفاده کردن از آن استحکام مکانیکی مناسب و خواص دی الکتریک این ماده است. این ماده اجازه می دهد تا امواج ماکروویو و دیگر انرژی ها از داخلشان عبور کرده تا رادار بتواند اهداف درحال نزدیک شدن را رهگیری کند.

استحکام این ماده اجازه می دهد تا سیستم های پرتابه در برابر ایروژن و دمای بالایی که در طی پرواز در جو و با سرعت های واقعاً بالا بوجود می آید مقاومت کنند. همچنین توسعه ی پنجره های مادون قرمزی که در حال انجام است که در این پنجره ها از نانوکریستال های اکسید ایتریم برای کاربردهای پرتابه ای، استفاده می شود.

بهبود خواص شیشه ها و شیشه- سرامیک ها، برای تولید شیشه های زره مانند با عملکرد بالستیک مطلوب، مطرح شده است. شیشه ها را می توان در اندازه های بزرگ و دارای انحنا ساخت و می توان از آنها برای بهبود عملکرد بالستیک استفاده کرد. برای رسیدن به این اهداف یک شیشه ی فیوزد سیلیکایی انتخاب خوبی است. مواد شفاف دیگری نیز برای تولید شیشه های محافظ پنجره ها (windshields) ، پوشش های محافظ منبع احتراق (blast shields) و محافظ سنسورهای هواپیما (Sensor Protection) استفاده شود. یک نوع ماده ی سرامیکی که اسپینل (منیزیم آلومینات) نامیده می شود خواص نوری ممتازی در ناحیه ی مادون قرمز دارد که باعث می شود از این ماده در سنسورها (جاهایی که خواص جذبی محافظین سنسورها بسیار مهم است) استفاده می شود.

بهبود راندمان موتور توربینی (turbine engine)

هلی کوپترهای نظامی در آینده می توانند دورتر پرواز کنند و همچنین بار بیشتری حمل کنند. و همه ی این توانمندی ها را مدیون علم سرامیک هستند. (شکل ۳)

 

بازده موثر موتورهای توربینی با استفاده از کامپوزیت های زمینه سرامیک و پوشش های محافظ (به خاطر سازگاری گرمایی بالایشان)، بالا برده می شود. سرامیک ها پتانسیل کار در دماهای بالای ۱۱۰۰ درجه سانتیگراد را با کمترین خنک سازی (یا بدون خنک سازی) دارند. همچنین کامپوزیت ها ۳۰-۵۰ درصد آلیاژهای فلزی که هم اکنون مورد استفاده قرار می گیرند، سبک ترند.

هنگامی که کامپوزیت های مورد استفاده در محفظه ی احتراق و پره های توربین با مواد سرامیکی پوشش داده شوند، دمای کاردهی تا ۱۶۵ درجه c افزایش می یابد و اجزای محفظه ی احتراق، از ترکیب شدن محافظت می شود. یک روش پوشش دهی که در آن از چندین جزء سرامیکی استفاده می شود، توانسته است پوششی تولید کند که ۳۰۰ ساعت کار در دمای ۱۵۶ درجه cرا تحمل کرده است. این پوشش ها بر پایه ی هافنیم اکسید ساخته شده است.

 

رشته سرامیک شاخه فنی و حرفه ای

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:44 شماره پست: 5

 

 

مقدمه

اگر در ابتدای معرفی این رشته بشنوید که یکی از کار بردهای سرامیک ، صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم خانگی است تعجب کنید .

صنعت سرامیک به لحاظ تنوع ، تولید ، خانواده ی گسترده و بی انتهایی داشته و از ویژگی ها و پیچیدگی های خاصی بر خوردار است .

در صنعت برق ، الکترونیک ، لوازم ساختمانی و با توجه به مطرح بودن صرفه جویی اقتصادی و کاهش هزینه های تولید بسیار حائز اهمیت است .

نیاز هنر جویان به فراگیری محاسبات فنی ، مواد اولیه سرامیکی و آماده سازی آن ، تکنولوژی عمومی سرامیک ، شیمی تخصصی سرامیک ، شکل دادن و پخت مواد سرامیکی ، ماشین الات سرامیکی ، محاسبه و طراحی ساخت محصولات سرامیکی آشنا میشوید .

 

درسهای رشته

سال دوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آمادگی دفاعی    2    0

2     اجزاء ماشین    2     0

3     ادبیات فارسی (2)     2    0

4     تعلیمات دینی و قرآن (2)    3     0

5     تکنولوژی و کارگاه عمومی سرامیک     1     2

6     جغرافیای عمومی و استان    3    0

7     رسم فنی عمومی    1    1

8     ریاضی (2)    4    0

9     زبان خارجه (2)    2    0

10     زبان فارسی (2)     2     0

11     عربی (1/2)    1    0

12     فیزیک (2)    2     0

13     مبانی تکنولوژی برق صنعتی     1     1

14     مواد اولیه سرامیک    3    0

15     کارگاه مقدماتی مکانیک     0     1

        سال سوم

ردیف     نام     درس نظری    عملی

1     آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک    0    2

2     آماده سازی مواد اولیه سرامیک    2     0

3     تاریخ معاصر ایران    2     0

4     تربیت بدنی (2)    0    1

5     تربیت بدنی (3)     0    1

6     تعلیمات دینی و قرآن (3)    3     0

7     ریاضی (3)    1     1

8     ریاضی (3)    1    1

9     شکل دادن و پخت سرامیک ها     3     0

10     شیمی تخصصی سرامیک    3     0

11     عربی (2/2)    1    0

12     ماشین آلات سرامیک    2     0

13     مبانی و کاربرد رایانه    1    1

14     محاسبات در سرامیک    3     0

15     کارآموزی     0    1

16     کارگاه شکل دادن و پخت سرامیک ها     0    4

 

 

 

صنعت و بازار

زمینه های شغلی رشته مذکور عبارت است از :

اپراتور کوره پخت سرامیک

اپراتور ماشین آلات سرامیک

شکل دهنده قطعات در حالت خام

طراحی و محاسبات در سرامیک

راه اندازی کارگاه های پخت سرامیک

کنترل کننده قطعات تولیدی سرامیکی

آزمایشگاه شیمی تخصصی سرامیک

کارگاه های تولید قطعات ساده سرامیکی

آماده کننده مواد اولیه برای دوغاب ریزی و پرس کاری

آزمایشگاه مواد اولیه سرامیک در کارگاه ها و کارخانجات

و ....

 

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:46 شماره پست: 6

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری, جستجو

    در متن این مقاله از هیچ منبع و مأخذی نام برده نشدهاست.

شما میتوانید با افزودن منابع برطبق اصول اثباتپذیری و شیوه‌نامهٔ ارجاع به منابع، به ویکیپدیا کمک کنید.

مطالب بی‌منبع احتمالاً در آینده حذف خواهند شد.     این مقاله نیازمند ویکیسازی است. لطفاً با توجه به راهنمای ویرایش و شیوهنامه، محتوای آن را بهبود بخشید.

    گُمان میرود حق تکثیر محتویات این صفحه با سیاستهای ویکیپدیا در مورد حق تکثیر سازگاری ندارد.

لطفاً اطلاعات بیشتری در این مورد بیفزایید و یا وضعیت حق تکثیر منبع اصلی این مقاله را بررسی کنید.

 

 

به مواد غیرآلیِ غیرمعدنیِ جامد، سرامیک گفته می‌شود.

این تعریف نه‌تنها سفالینه‌ها، پرسلان(چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه‌ای، ساینده‌ها، سیمان و شیشه را در بر می‌گیرد، بلکه شامل آهنرباهای سرامیکی، لعاب‌ها، فروالکتریک‌ها، شیشه-سرامیک‌ها، سوخت‌های هسته‌ای و ... نیز می‌شود.

محتویات

[نهفتن]

•    ۱ پیشینه

•    ۲ ریشه واژه

•    ۳ طبقهبندی سرامیکها

•    ۴ انواع سرامیکها

o    ۴.۱ سرامیکهای سنتی

o    ۴.۲ سرامیکهای مدرن

    ۴.۲.۱ سرامیکهای اکسیدی

    ۴.۲.۲ سرامیکهای غیراکسیدی

•    ۵ صنعت سرامیک

•    ۶ خواص برتر سرامیکها نسبت به مواد دیگر

•    ۷ کاربردهای مختلف مواد سرامیکی

•    ۸ شكل دهي سراميك ها

•    ۹ جستارهای وابسته

•    ۱۰ پانویسپیشینه [ویرایش]

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک‌ها را در حدود ۷۰۰۰ سال ق.م. می‌دانند [۱] در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا ۱۵۰۰۰ سال ق.م نیز دانسته‌اند.[۲] ولی در کل اکثریت تاریخ‌نگاران بر ۱۰۰۰۰ سال ق.م اتفاق نظر دارند.[۳] (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک‌های سنتی است.)

ریشه واژه [ویرایش]

واژهٔ سرامیک از واژهٔ یونانی کراموس (κεραμικός) گرفته شده‌است که به معنی سفال یا شیء پخته‌شده‌است.

طبقه‌بندی سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌ها از لحاظ کاربرد به شکل زیر طبقه‌بندی می‌شوند:

•    سرامیک‌های سنتی (سیلیکاتی)

•    سرامیک‌های مدرن (مهندسی)

o    سرامیک‌های اکسیدی

o    سرامیک‌های غیر اکسیدی

سرامیک‌های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می‌توان به شکل زیر طبقه‌بندی کرد:

•    سرامیک‌های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

•    سرامیک‌های مدرن کامپوزیتی

انواع سرامیک‌ها [ویرایش]

سرامیک‌های سنتی [ویرایش]

این سرامیک‌ها همان سرامیک‌های سیلیکاتی هستند. مثل کاشی، سفال، چینی، شیشه، گچ، سیمان و ...

سرامیک‌های مدرن [ویرایش]

این فرآورده‌ها عمدتاً از مواد اولیهٔ خالص و سنتزی ساخته می‌شوند. این نوع سرامیک‌ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده‌اند.

سرامیک‌های اکسیدی [ویرایش]

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک‌ها عبارت‌اند از:

•    برلیا (BeO)

•    تیتانیا (TiO2)

•    آلومینا (Al2O3)

•    زیرکونیا (ZrO2)

•    منیزیا (MgO)

سرامیک‌های غیراکسیدی [ویرایش]

این نوع سرامیک‌ها با توجه به ترکیبشان طبقه‌بندی می‌شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده‌اند:

1.    نیتریدها

o    BN

o    TiN

o    Si3N4

o    GaN

2.    کاربیدها

o    SiC

o    TiC

o    WC

و....

صنعت سرامیک [ویرایش]

بازار سرامیک‌های پیشرفته در ایالات متحده آمریکا در سال ۱۹۹۸ نزدیک به ۷۰۵ میلیون دلار بود که در سال ۲۰۰۳ به ۱۱ بیلیون دلار رسید.

خواص برتر سرامیک‌ها نسبت به مواد دیگر [ویرایش]

•    دیرگدازی بالا

•    سختی زیاد

•    مقاومت به خوردگی بالا

•    استحکام فشاری بالا

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی [ویرایش]

در زیر کاربردهای رایج مواد سرامیکی به همراه چندنمونه از مواد رایج در هر کاربرد آورده شده‌است:

1.    الکتریکی و مغناطیسی

o    عایق‌های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o    دی الکتریک (BaTiO3)

o    پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o    پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o    مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o    مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o    نیمه‌رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o    رسانای یونی (β-Al2O3)

o    تابانندهٔ الکترون (LaB6)

o    ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2.    سختی بالا

o    ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ‌زنی (2O3TiN-Al)

o    مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3.    نوری

o    فلورسانس (Y2O3)

o    ترانسلوسانس(نیمه‌شفاف) (SnO2)

o    منحرف کنندهٔ نوری (PLZT)

o    بازتاب نوری (TiN)

o    بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o    انتقال دهندهٔ نور (SiO2)

4.    حرارتی

o    پایداری حرارتی (ThO2)

o    عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o    رسانای حرارتی (AlN - C)

5.    شیمیایی و بیوشیمیایی

o    پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F,Cl))

o    سابستریت (TiO2- SiO2)

o    کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

6.    فناوری هسته‌ای

o    سوخت‌های هسته‌ای سرامیکی

o    مواد کاهش‌دهندهٔ انرژی نوترون

o    مواد کنترل کنندهٔ فعالیت راکتور

شكل دهي سراميك ها [ویرایش]

مقدمه

در این مقاله در مورد سفال گری صحبت می کنیم. بسیاری از تکنیک هایی که امروزه برای شکل دهی سرامیک های پیشرفته استفاده می شود. بوسیله ی سفال گران ابداع و استفاده می شده است. اما امروزه اینگونه فرآیندها اصلاح شده است و برای شکل دهی مواد درکاربردهای با فناوری بالا و سرامیک های جدید استفاده می شود. ما تنها می توانیم پودر خشک را شکل دهی کرده وآن را زنیتر کنیم. اما این مسئله مرسوم است که مقداری مایع به پودر اضافه می شود. و سپس فرآیند شکل دهی و پخت اتفاق می افتد. (دقیقا همانند استفاده کردن از آب در سفال گری). تغییر فرم های اتفاق افتاده در فرآیندشکل دهی باعث می شود تا مخلوط با استحکام پایین چسبنده شود و به بدنه ای محکم ومنسجم تبدیل شود.این بدنه را می توان به هندسه ی دلخواه در آورد. انتخاب عملیات شکل دهی برای یک محصول خاص به ابعاد و ثبات ابعادی محصول، ویژگی های زیرساختاری، میزان قابلیت تکثیر شدن نمونه بوسیله ی آن، مسائل اقتصادی و نوع شکل بستگی دارد.

لغات

در صنعت شکل دهی سرامیک ها لغات خاصی وجود دارد. زیرا این صنعت یک هنر قدیمی است. سابقاً پودرهای اصلی در خلوص و اندازه ی ذرات مناسب تهیه می شد و بوسیله ی آنها می شد اشکال مد نظر را تهیه کرد. بسیاری از روش های شکل دهی برای محصولات سرامیکی مناسب هستند. این روش ها را می توان به سه گروه عمده طبقه بندی کرد: 1) فشرده سازی پودر: پرس خشک، پرس گرم، پرس ایزواستاتیک سرد و... 2) ریخته گری : بوسیله ی قالب و دوغاب سرامیکی 3) شکل دهی پلاستیک: اکستروژن، قالب گیری تزریقی و... در این فرآیند از فشار برای شکل دهی بدنه ی خام سرامیکی استفاده می شود.

فشرده سازی پودر:

در این روش با فشردن پودر ماده ی سرامیکی، قطعه تشکیل می شود. پودر ممکن است بوسیله ی فرآیند فشرده سازی خشک (بدون افزودن بایندر) ویا بوسیله ی افزودن مقدار اندکی از یک بایندر به قطعه تبدیل شود. فشار اعمالی نیز می تواند غیر محوری یا ایزواستاتیک باشد.انتخاب روش فشرده سازی (پرس کردن ) به شکل محصول نهایی بستگی دارد. ما می توانیم اشکال ساده را بوسیله ی اعمال فشار غیر محوری و قعطات پیچیده را بوسیله ی اعمال فشار ایزواستاتیک تولید کنیم.

سرامیک های ریخته گری شده

این نوع از سرامیک ها معمولا در دمای اتاق و بوسیله ی تهیه ی یک دو غاب حاوی ذرات پودر تهیه می شوند. لازم به ذکر است که این فرآیند شباهتی به فرآیند ریخته گری فلزی ندارد. دو غاب تهیه شده به داخل قالب ریخته شده و مایع آن بوسیله ی جداره ی قالب (دیفوزیون از جداره) خارج می شود. خروج مایع از قالب سبب پدید آمدن جسمی با استحکام مناسب در داخل قالب می شود. به این روش ریخته گری روش ریخته گری لغزشی (Slip Casting) می گویند. از این روش برای شکل دهی بسیاری از محصولات سرامیکی سنتی (مانند ظروف تزئینی) استفاده می شود. در سال های اخیر از این روش برای شکل دهی محصولات سرامیکی پیشرفته (مانند پرده ها ی توربین و روتور توربین گازی) استفاده می شود. برای تولید فیلم های ضخیم و صفحات از روش ریخته گری نواری (tape Casting) استفاده می شود.

شکل دهی پلاستیک

این روش بدین صورت است که به پودر سرامیکی به میزان مشخصی آب اضافه می شود . تا پودر خاصیت پلاستیک پیدا کند و بتوان آن را تحت فشار شکل دهی کرد. این روش ابتدائاً برای شکل دهی خاک رس استفاده می شده است که پس از آن با انجام اعمال اصلاحی بر روی آن برای شکل دهی مواد پلیمری نیز استفاده می شود. مایع مورد استفاده در سرامیک های سنتی بر پایه ی رس، آب است. برای سیستم های سرامیکی که بر پایه ی رس نیستند. مواد آلی نیز ممکن است به جای آب استفاده شوند. بایندرهای آلی معمولا از ترکیبات چند گانه ساخته شده اند تا بتوانند وسکوزیته ی مناسب را به سیستم سرامیکی بدهند و همچنین خصوصیات بعد از پخت خوبی داشته باشند.

 

جدول 1 روشهای اصلی موجود در سه گروه شکل دهی را نشان می دهد. که در هر مورد اشکالی را که می توانیم با این روش ها تولید کنیم نیز آورده شده است. در ادامه برخی از واژه های مربوط به صنعت شکل دهی را بیان می کنیم.

بایندر (binder)

بایندر ترکیبی است که استفاده می شود تا پودر در کنار هم نگه داشته شود و بتوان پودر را شکل دهی کرد.

دوغاب (Slurry)

دوغاب سوسپانسیونی از ذرات سرامیکی دریک مایع است.

نرم کننده (plasticizer)

نوعی بایندر است که باعث می شود دوغاب نرم یا انعطاف پذیر شود. این افزودنی خواص رئولوژیکی دوغاب را بهبود می دهد.

نمونه ی خام (green)

قطعه ای سرامیکی است که هنوز پخت نشده است.

دوغاب لعاب (Slip)

مخلوطی سوسپانسیونی است که به صورت پوشش بر روی بدنه ی خام قرار می گیرد و پس از پخت بر روی بدنه تشکیل لعاب را می دهد. برخی از روش های شکل دهی که در این مقاله به آنها می پردازیم، بدنه هایی سرامیکی تولید می کنند که فشردگی آنها تنها برای فرآیند ماشین کاری مناسب است (میزان استحکام آنها به حدی است که تنها بتوان آنها را ماشین کاری کرد.) به هر حال این بدنه ها کاملا متراکم نیستند و پیوند بین دانه ها در آنها ضعیف است.این حالت را خام بودن (green) می گویند.در واقع در این حالت، حالتی میان بدنه ی زنیتر شده ی با دانسیته ی بالا و پودر نرم است. روش های دیگری در شکل دهی سرامیک ها وجود دارد که در آنها با اعمال دمای بالا در حین شکل دهی بدنه های زنیتر شده با دانستیه ی بالا تولید می شود.

بایندر و نرم کننده ها

در اغلب موارد نیاز است تا به پودر سرامیکی مقداری بایندر اضافه کنیم. بایندر دو وظیفه دارد. در برخی روش های شکل دهی مانند اکستروژن، بایندر پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را فراهم می کند. بایندر همچنین باعث می شد تا قطعه ی خام تولیدی پس از خشک شدن استحکام کافی را داشته باشد و در طی فرآیند ساخت و پخت دفورمه نشود. یکی از ویژگی های مهمی که بایندرها باید داشته باشند این است که بتوان بایندر را در طی فرایند پخت از بین برد و آن را از میان بدنه ی متراکم خارج کنیم، بدون آنکه بدنه معیوب شود. در اغلب موارد مواد پلیمری بایندرهای ایده آلی هستند. در سفال گری اغلباً از آب به عنوان بایندر استفاده می شود. در این صنعت آب به میزان کافی به خاک افزوده می شود. تا گل حاصله پلاستیسیته ی مورد نیاز برای شکل دهی را بدست آورد. در واقع میزان آب در حدی است که نمونه در طی پخت ثبات خود را حفظ کند. برای بهبود خواص رئولوژیکی در اغلب موارد از نرم کننده استفاده می شود. در اصل افزودن نرم کننده به سوسپانسیون ها به صنعت سرامیک منحصر نیست و از آن در بسیاری از فرآیندهای پودری استفاده می شود. برخی اوقاف تفاوت میان نرم کننده و بایندر زیاد واضح نیست. بایندرها همچنین در فرآیندهای شکل دهی فلزات بوسیله ی پودر فلز نیز کاربرد دارند.

دوغاب

واژه ی دوغاب لعاب ( Slip) از لغتی انگلیسی آمده است که به معنای کرم (cream) است کرم سوسپانسیونی از ذرات شیر داخل مایع (آب) است که در فرآیند تولید پنیر بوجود می آید. عموماً دوغاب لعاب شامل ذرات سرامیکی کوچک (زیر 10 میکرون ) است که در داخل یک محیط مایع معلق هستند. در سفال گری این مایع معمولا آب است. سوسپانسیون بوجود آمده می تواند حتی بیش از 60% حجمی ماده ی خشک داشته باشد. دی فلوکولانت ها (deflocculents) به دو غاب لعاب اضافه می شود تا محیط الکترویکی هر ذره را بهبود دهد. این مسئله موجب می شود ذرات همدیگر را دفع کنند.

دی فلوکولانت

دی فلوکولاسیون فرآیندی است که بوسیله ی آن توده های به هم چسبیده ی ذرات سرامیکی موجود در مایع متلاشی شده و به ذرات تبدیل می شوند. از این رو در فلوکولانت یک افزودنی است که این فرآیند را انجام می دهد. به عبارت دیگر دی فلوکولاسیون مخالف دلمه شدن (coagulation) است.

کلوئید

کلوئید عموما به عنوان هر ماده ای تعریف می شود که دارای ذرات مادی است که از محلول های معمولی بزرگ تر اما بسیار ریزتر از آن هستند که بدون بزرگنمایی نوری قابل دیدن باشند. (تقریبا 10-1nm میکرون) . کلوئیدها می توانند به روش های مختلف به یکدیگر پیوند دهند . سیستم های کلوئیدی می توانند چندین شکل داشته باشند. فرضی که ما با آن روبرو هستیم بدین صورت است که یک ماده در دیگری پراکنده شده است. حرکت براوونی یکی از پدیده هایی است که در این مخلوط ها بوجود می آید. دوغاب یک کلوئید است. ما می توانیم خواص دوغاب را بوسیله ی افزودن فلوکولانت و یا دی فلوکولانت تغییر دهیم.

دوغاب

ذرات رس در مایع به صورت سوسپانسیون در می آیند.( این مایع در مورد سفال، آب است) . همین طور که مقدار آب دوغاب کاهش می یابد، میزان صلبیت آن افزایش می یابد. لعاب های مورد استفاده در سفال گری دارای عملکردی شبیه به رس در مایع هستند (البته میزان آب لعاب بیشتر است). گل کوزه گری از یک دوغاب اولیه تولید می شود. این دوغاب از رس های طبیعی تولید شده است. دوغاب به طور مکرر فیلتر می شود تا ماده ای هموژن و با قابلیت ثبات بالا پدید آید. سپس قطعاتی از گل بوسیله ی تبخیر رطوبت از کلوئید بوجود می آید. محصول پایانی به مرحله ی اکستروژن می رود و سپس در بسته بندی های خاص قرار می گیرد تا رطوبت باقی مانده در آن از بین نرود. منبع انگلیسی مقاله : Caramic Materials/C.Barry Carter.M.GrantNorto

جستارهای وابسته [ویرایش]

•    بیوسرامیک

•    سرامیک‌های زرهی

•    زئولیت

•    تست غیرمخرب

•    دوغاب

•    مهندسی سرامیک

•    سراموگرافی

•    ترمز سرامیکی

•    موتور سرامیکی

•    خواص فیزیکی مواد

•    خواص مکانیکی مواد

 

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:47 شماره پست: 7

دید کلی

از زمانی که انسان غارنشینی را به قصد یافتن مکان زیست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختمانی سر و کار پیدا کرده بود. بدیهی است که این مواد از نوع موجود در طبیعت بود، مانند پوست برای بنا کردن خیمه و یا گل و سنگ برای تهیه مسکن دائمی‌. بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و میخ و پیچ برای استحکام بنا استفاده کند و موادی مانند آهک ، ساروج و سیمان را برای اتصال محکم‌تر قطعات سنگ و یا چوب به یکدیگر بکار بگیرد، ولی خاک رس مهمترین ماده اولیه تهیه بسیاری از مصالح ساختمانی است. خاک رس به صورت ناخالص در تهیه کوزه ، گلدان هاى گلی ، ظروف سفالی ، اشیا و لوله‌هاى سفالی ، سرامیک ، سیمان و به صورت خالص ، در تهیه ظروف چینی و ... مصرف می‌شود.

تعریف

* از نظر واژه: سرامیک به کلیه جامدات غیر آلی و غیر فلزی گفته می‌شود.

* از نظر ساختار شیمیایی: کلیه موادی که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دمای بالا بدست می‌آیند و توسط توده شیشه مانندی انسجام یافته و بسیار سخت و غیر قابل حل در حلال‌ها و تقریبا گداز ناپذیر می‌‌باشند، سرامیک نامیده می‌شوند.

نقش اجزای سه‌گانه در سرامیک

* خاک رس: موجب نرمی ‌و انعطاف و تشکیل ذرات بلوری سرامیک می‌شود.

* ماسه: قابلیت چین خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکیل ذرات بلوری سرامیک را کاهش می‌دهد.

* فلدسپار: در کاهش دادن دمای پخت و تشکیل توده شیشه‌اى و چسباننده ذرات بلوری سرامیک موثر است.

خواص سرامیک‌ها

خواص سرامیک‌ها بسته به نوع و درجه خلوص هر یک از اجزای اصلی ، مواد افزودنی ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده‌هاى موجود در محیط ، تغییر می‌کند. در قرن حاضر صنعت سرامیک سازی توسعه و تنوع شگرفی یافته و اهمیت و کاربردهای آن نیز وسعت پیدا کرده است.

سرامیک‌های ویژه

* مقره‌های برق:

که عایقهای خوبی برای گرما و برق هستند و در آنها از Al2O3 ، Zr2O3 استفاده می‌شود.

* سرامیک‌های مغناطیسی:

در در این نوع سرامیک از اکسیدهای آهن استفاده می‌شود. مهمترین کاربرد آنها در تهیه عنصرهای حافظه در کامپیوتر است.

* سرامیک‌های شیشه‌اى:

وقتی شیشه معمولی پس از تهیه در دمای بالایی قرار گیرد، تعداد قابل توجهی از ذرات بلور در آن تشکیل می‌شود و خاصیت شکنندگی آن کم می‌گردد و بر خلاف شیشه‌های معمولی دیگر ، ایجاد یا پیدایش شکاف کوچک در آنها ساری نمی‌باشد،‌ یعنی این شکافها خود به خود پیشرفت نمی‌کنند. از این نوع سرامیک‌ها برای تهیه ظروف آشپزخانه یا ظروفی که برای حرارت دادن لازم باشند، استفاده می‌شود که آن را اصطلاحا پیروسرام می‌نامند.

لعابها و انواع آنها

لعابها طیف وسیعی از ترکیبات آلی و معدنی را در بر می‌گیرند. لعاب مربوط به سرامیک معمولا مخلوط شیشه مانندی متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسید سرب (PbO) است. این اجزا را پس از آسیاب شدن و نرم کردن به صورت خمیری رقیق درمی‌‌آورند. آنگاه وسیله سرامیکی مورد نظر را در این خمیر غوطه‌ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دمای معین حرارت می‌دهند. پس از لعاب دادن روی چینی ، روی آن مطالب مورد نظر را می‌نویسند و یا طرح مورد نظر را نقاشی می‌کنند و دوباره روی آن را لعاب داده و یک بار دیگر حرارت می‌دهند. در این صورت وسیله مورد نظر پرارزش‌تر و نوشته و طرح روی آن بادوام‌تر می‌شود.

 

لعابها در انواع زیر وجود دارند:

 

* لعاب بی‌رنگ: این نوع لعاب که برای پوشش سطح چینی‌های بدلی ظریف بکار می‌رود، بی رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسیم و سیلیس و خاک چینی سفید تهیه می‌شود.

* لعاب رنگی: برای رنگ آبی از اکسید مس (Cu2O) ، برای رنگ زرد از اکسید آهن (FeO) و برای رنگ سبز از اکسید کروم (Cr2O3) ، برای رنگ زرد از کرومات سرب و برای رنگ ارغوانی از ارغوانی کاسیوس استفاده می‌شود.

* لعاب کدر: این نوع لعاب که برای پوشش چپنی‌های بدلی معمولی بکار می‌رود و از مخاـوط SnO2 , PbO , SiO2 , Pb3O4 ، نمک و کربنات سدیم تهیه می‌‌شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شیر در می‌آورند و شئی لعاب دادنی را در آن غوطه‌ور می‌کنند.

ظروف لعابی

ظروف لعابی درواقع ، نوعی ظروف آهنی هستند که سطح آنها را به منظور جلوگیری از زنگ زدن ، از لعاب می‌پوشانند. البته این نوع ظروف را نباید زیاد گرم یا سرد و یا پرتاب کرد و یا اینکه تحت ضربه قرارداد، زیرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و می‌ریزد.

انواع چینی

چینی‌ها در واقع از انواع سرامیک محسوب می‌‌شوند و به دو دسته چینی‌های اصل یا سخت و چینی‌های بدلی تقسیم می‌شوند.

 

* چینی‌های اصل:

o چینی ظرف: که می‌توان آن را نوعی شیشه کدر دانست، مانند ظرف چینی معروف به سور. از ویژگیهای این نوع چینی آن است که لعاب رنگی را به خود می‌‌گیرد.

o چینی سیلیسی: این نوع چینی که به چینی لیموژ معروف است، درکشورهای فرانسه ، ژاپن و چین تهیه می‌‌شود. مواد اولیه آن خاک چینی سفید ، شن سفید و فلدسپار است.

o چینی آلومینیوم‌دار: این نوع چینی به نام چینی ساکس و بایو در فرانسه تهیه می‌‌شود و دارای Al2O3 , SiO2 , CaO است.

* چینی‌های بدلی: خمیر این نوع چینی‌ها ترکیبی حد واسط از خمیر سفال و خمیر چینی‌های ظریف است. در نتیجه سختی آنها از چینی‌های اصل کمتر است. از این رو ، حتما باید آنها را با لعاب بپوشانند. این نوع چینی‌ها خود به دو دسته تقسیم می‌شوند:

o بدل چینی‌های معمولی که خمیر آنها رنگی است و از این رو ، با لعاب کدر پوشانیده می‌شود.

o بدل چینی ظریف که خمیر آنها مانند خمیر چینی بی‌رنگ است اما بر خلاف چینی در مقابل نور شفاف نیست. معمولا سطح این نوع چینی‌ها را از لعاب بی‌رنگ ورنی مانند و شفاف می‌پوشانند تا ظاهری مانند چینی اصل پیدا کنند.

سرامیک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:50 شماره پست: 8

سرامیک Ceramic

به مواد معمولاً جامدی که بخش عمده تشکیل دهنده آنها غیر فلزی و غیرآلی باشد، سرامیک گفته می شود. این تعریف نه تنها سفالینه ها، پرسلان (چینی)، دیرگدازها، محصولات رسی سازه ای، ساینده ها، سیمان و شیشه را در بر می گیرد، بلکه شامل آهن رباهای سرامیکی، لعاب ها، فروالکتریک ها، شیشه-سرامیک ها، سوخت های هسته ای و... نیز می شود.

برخی آغاز استفاده و ساخت سرامیک ها را در حدود 7000 سال ق.م. می دانند در حالی که برخی دیگر قدمت آن را تا 15000 سال ق.م نیز دانسته اند. ولی در کل اکثریت تاریخ نگاران بر 10000 سال ق.م اتفاق نظر دارند (بدیهی است که این تاریخ مربوط به سرامیک های سنتی است). واژه سرامیک از واژه یونانی کراموس گرفته شده است که به معنی سفال یا شیء پخته شده است.

 

مهم ترین عناصر پوسته زمین عبارتند از: اکسیژن 50%، سیلیسیم 26% و آلومینیم 8% بنابراین می توان حدس زد که مواد اولیه سرامیکی (پوسته زمین) در واقع همان ترکیبات اکسیدی سیلیسم و آلومینیم هستند، لذا به آنها آلومینو سیلیکات گفته می شود. کانی آشنای رس نیز در واقع نوعی آلومینو سیلیکات آب دار می باشد. (رس خالص سفید رنگ است و قرمزی رس معمولی به علت وجود اکسید آهن در آن می باشد) کانی های رس در سرامیک ها دو عملکرد مهم دارند:

1- مخلوط آب و رس (گل رس) دارای خاصیت شکل پذیری فوق العاده است (پلاستیک) و حتی بعد از شکل گیری آن به صورت پایدار باقی می ماند.

2- این مواد در محدوده ای از حرارت قبل از آنکه ذوب شوند ذرات تشکیل دهنده آن دچار ذوب سطحی شده و پدیده هم جوشی اتفاق می افتد، که در آن قطعه ای یکپارچه و مستحکم تشکیل می شود. (زینتر شدن)

مهم ترین مواد اولیه سرامیکی:

الف) کانی رسی کائولینیت Al2O3. 2SiO2.2H2O تقریبا در تمام محصولات سرامیکی سنتی وجود دارند، چنانچه کائولینیت را خالص نماییم آنگاه به آن کائولین مساوی خاک چینی گفته می شود که چون فاقد اکسید آهن می باشد، دمای ذوب آن بالا بوده و سفید رنگ می باشد.

ب) مواد غیر پلاستیک، کوارتز (سیلیکا SiO2) که در واقع همان ماده تشکیل دهنده شیشه می باشد و در لعاب سازی، شیشه سازی، چینی سازی و ساینده ها به وفور یافت می شود، دارای ثبات شیمیایی، سختی و دیر گدازی است.

ج) فلدسپات همان آلومینو سیلیکات بدون آب است که در ساخت چینی کاربردی وسیع دارد؛ لذا رس، کوارتز، فلدسپات سه جزء اصلی سرامیک ها می باشند.

 

از دید علم شناخت مواد، مواد به سه طبقه قابل قسمت است:

گروه اول: مواد فلزی.

گروه دوم: مواد آلی که بیشتر در بدن موجودات زنده هستند؛ مانند: هیدروکربن ها.

گروه سوم: مواد سرامیکی که هم خصوصیات مواد آلی وهم خصوصیات مواد فلزی را دارا می باشند؛ مانند: مقاومت در برابر الکتریسیته و حرارت، مقاومت در برابر شکل پذیری، سختی، شکنندگی و سایر خواص. صنایع شیشه و سیمان و امثال آن نیز زیر گروه صنعت سرامیک هستند.

سرامیک ها از لحاظ ساختار شیمیایی به شکل زیر طبقه بندی می شوند:

- سرامیک های سنتی (سیلیکاتی)

- سرامیک های مدرن (مهندسی)

- اکسیدی

- غیر اکسیدی

سرامیک های اکسیدی را از لحاظ ساختار فیزیکی می توان به شکل زیر طبقه بندی کرد:

- سرامیک های مدرن مونولیتیک (یکپارچه)

- سرامیک های مدرن کامپوزیتی

 

انواع سرامیک:

سرامیک های صنعتی: سرامیک های صنعتی، یعنی آنها که بشر سال ها است از آن استفاده می کنند؛ مانند: سفال، چینی، شیشه، لعاب، ساینده ها و مواد و مصالح ساختمانی.

________________________________________

سرامیک های صنعتی:

1- سفال: از قدیمی ترین دست ساخته های بشر است که رس به عنوان ماده اصلی آن مطرح می باشد. (حاوی اکسید آهن قرمز رنگ می باشد). بدنه سفال ها متخلخل بوده لذا هر مایعی را به سرعت جذب کرده و از خود عبور می دهد. لعاب کاری برروی سفال به منظور زیبایی، افزایش استحکام و بهداشتی نمودن آن صورت می گیرد.

پخت سفال نیز در دو مرحله صورت می گیر. مرحله اول که پس از خشک شدن صورت می گیرد و در آن سفال به بیسکویت تبدیل می شود و در مرحله دوم پس از لعاب کاری برروی بیسکویت و جهت تثبیت لعاب برروی آن پخت دوم صورت می پذیرد. حرارت لازم برای پخت سفال 900 تا 1000 درجه سانتی گراد می باشد.

2- آجر: از مهم ترین مصالح ساختمانی است که در قدیم به روش دستی تولید می شد، یعنی گل را داخل قالب می نمودند و خشت خام را پخت می کردند اما امروزه آجر با استفاده از دستگاه های میکسر، اکسترود، فیلتر پرس ساخته می شود. آجرهای تولید شده در روش مدرن هم استحکام بیشتر و هم ابعاد دقیق تر و هم صافی سطوح بیشتر دارند. پخت این آجرها در سه نوع کوره صورت می گیرد.

1- کوره اتاقکی (سنتی)

2- کوره هفمن که در آن محصولات ثابت و شعله در حرکت است

3- کوره تنلی کوره ای است به طول 80 متر که با توجه به دما به سه ناحیه تقسیم می شود؛ ناحیه اول: دما در آن به تدریج بالا می رود. ناحیه میانی: موسوم به جهنم کوره و ناحیه سوم: دما بتدریج پایین می آید.

3- کاشی:

قطعاتی مسطح از سفال می باشند که تنها یک روی آنها لعاب داده می شود (ضدآب کردن کاشی) و طرف دیگر را با دوغاب سیمان به دیوار می چسبانند؛ کاشی در دو نوع دیواری و زمینی (موسوم به سرامیک) تولید می گرد. کاشی های زمینی می بایست قطورتر و محکم تر بوده و ضریب استحکام سطحی آن مناسب باشد. لذا کاشی کف می بایست از مواد زودگدازتر ساخته شود تا عمل هم جوشی بیشتری در آن اتفاق افتد.

4- چینی:

به قطعاتی سفید، محکم، به جذب آب بسیار کم گفته می شود که فلدسپات، کوارتز، رس سه جزء اصلی آن می باشند. هر چه دمای پخت چینی بیشتر باشد آن چینی مرغوب تر بوده و صدای زنگ ناشی از آن نیز بیشتر است. بر اساس دمای پخت چینی ها به دو گروه چینی نرم (˚1250) و چینی سخت (˚1250- ˚1450) تقسیم می شود. مراحل تولید قطعات چینی عبارتند از:

1- آماده سازی مواد اولیه.

2- شکل دهی.

3- خشک کردن.

4- پختن.

5- لعاب کاری.

6- پخت دکور یا تزئین.

5- دیرگدازها:

فراورده هایی می باشند که دارای استحکام کافی بوده و می توانند در دمای بالا کار کنند؛ استفاده از آنها در ساخت انواع کوره ها یا تولید مصالح ساختمانی. دیرگدازان عموما یا به صورت آجر و بلوک تولید می شوند (آجرهای نسوز شومینه) یا به صورت ملات های نسوز ساخته می شوند (سیمان نسوزتولید شده از جرم یا شلاکه یا سر باره) دیرگدازهای سنتی می توانند تا ˚1900 سانتی گراد را تحمل کنند در صورتی که دیر گدازهای نوین می توانند تا ˚3000 سانتیگراد را تحمل کنند.

6- ساینده ها و سنباده ها:

از مواد سرامیکی طبیعی که در طبیعت یافت می شود. (الماس و کوارتز) که دارای سختی فوق العاده می باشند که جهت تهیه ساینده و سنباده کاربرد دارند. برای ساخت ساینده ها این ذرات را ابتدا توسط قالب شکل می دهند سپس با اعمال حرارت آن را زینتر می کنند به قطعه ای فوق العاده سخت و محکم تبدیل می گردد. در حالی که جهت تولید سنباده ها ابتدا ذرات را دانه بندی نموده و توسط چسبهایی مقاوم برروی مقوا یا پارچه می چسبانند.

7- لعاب:

پوششی است شیشه ای زودگداز که با ضخامت کم برروی قطعه قرار گرفته و توسط حرارت ذوب و تثبیت می گردد، باید توجه نمود که لعاب علاوه بر ظروف سرامیکی برروی قطعات فلزی نیز کاربرد دارند. (کتری لعابی، سینک لعابی و بخاری)

________________________________________

سرامیک های مدرن:

سرامیک های مدرن یا نوین (سرامیک های مهندسی) در ساخت این سرامیک ها به سه نکته اهمیت می دهند؛ 1- خلوص در مواد، 2- روش های ویژه تولید، 3- کنترل دقیق بر فرآیند تولید.

سرامیک های مدرن امروزه کاربرد وسیعی در صنایع و پزشکی پیدا کرده اند؛ مانند: فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی، دیرگدازها، فرآورده های زمخت، فرآورده های ظریف. این فرآورده ها عمدتاً از مواد اولیه خالص و سنتزی ساخته می شوند. این نوع سرامیک ها اکثراً در ارتباط با صنایع دیگر مطرح شده اند.

طبقه بندی سرامیک های مدرن:

1- فرآورده های ویژه و سرامیک های تکنیکی: این فرآورده ها عمدتا از مواد اولیه مصنوعی و خالص استفاده می شوند. خصوصیات ترکیبات و مواد اولیه این فرآرده ها برحسب موارد مصرف آنها متفاوت است. این فرآورده های پیچیده عمدتا در ارتباط با پیشرفت و تکامل صنایع دیگر مطرح هستند. صنایع الکترونیک، تحقیقات فضایی، انرژی هسته ای، نیروی برق، صنایع هواپیمایی.

2-دیرگدازها Refractions:

به طور کلی دیرگدازها محصولاتی هستند که خمش آنها در دمای بالاتر از ˚580 سانتی گراد انجام می شود. مصرف این فرآورده ها در ساختمان کوره ها می باشد. که به صورت آجر، انواع ملات ها و پوشش های مختلف و فرآورده های ویژه، کلیه صنایعی که در مراحلی از روند تولید خود نیاز به درجه حرارت بالا دارد مثل صنایع ذوب فلز، ذوب شیشه، سیمان، صنایع شیمیایی و صنایع هسته ای مجبور به استفاده از این فرآورده ها می باشد.

3- فرآورده های زمخت Heavy clay:

عمدتا در ساختمان ها تنها به کار می روند آجر مشهورترین فرآورده این شاخه از صنعت است. انواع آجرها، لوله های فاضلاب، انواع سفال های سقف، کاشی های کف زمخت، ناودانی ها و قطعات مشابه؛ ماده اولیه این فرآورده خاک رس سرخ رنگ است.

4- فرآورده های ظریف Pottery:

الف) ظروف خانگی:

1- سفال

2- چینی نیمه زجاجی

3- چینی استخوانی

4- شیشه سرامیک ها؛

اگر چه ساختمان نهایی شیشه سرامیک بسیار شبیه به دیگر فرآورده ها سرامیکی است ولی روش ساخت آنها مشابه روش ساخت دیگر سرامیک ها نیست بلکه مشابه روش ساخت شیشه ها است.

ب) کاشی ها:

1- کاشی های دیواری به نسبت جذب آب که به طور معمول 12-15% استاندارد جهانی و 12-18% استاندارد ایرانی.

2- کاشی های کف که نسبت جذب آنها 2-5% استاندارد جهانی و 0-2% استاندارد ایرانی شناخته می شود.

ج) سرامیک های بهداشتی: کاربرد اصلی این نوع فرآورده ها به صورت دستشویی و کاسه توالت و... است. در ایران اصلاح سرامیک بهداشتی Sanitary ware به عنوان چینی های بهداشتی معروف هستند که این اصلاح غلطی است چرا که بدنه این نوع فرآورده ها همیشه از نوعی چینی نمی باشد.

د) عایق های الکتریکی: بیشتر در نیروگاه های برق وجود دارند.

________________________________________

برخی از پرکاربردترین این نوع سرامیک های اکسیدی عبارت اند از:

برلیا (BeO)

تیتانیا (TiO2)

آلومینا (Al2O3)

زیرکونیا (ZrO2)

منیزیا (MgO)

 

سرامیک های غیر اکسیدی با توجه به ترکیبشان طبقه بندی می شوند که برخی از پرکاربردترین آنها در زیر آمده اند:

1- نیتریدها: BN - TiN - Si3N - GaN

2- کاربیدها: SiC - TiC - WC

رنگ های سرامیکی:

به طور کلی ترکیبات عناصر واسطه در جدول تناوبی؛ مانند: وانادیم، کروم، منگنز، آهن، کبالت، نیل و مس به عنوان مواد رنگزا در لعاب کاری به کار می رود؛ مثلا:

اکسید کبالت = آبی تا سرمه ای

اکسید آهن = کرم رنگ

اکسید کروم = سبز و صورتی و قهوه ای

 

کاربردهای مختلف مواد سرامیکی:

1- الکتریکی و مغناطیسی:

o عایق های ولتاژ بالا (AlN- Al2O3)

o دی الکتریک (BaTiO3)

o پیزوالکتریک (ZnO- SiO2)

o پیروالکتریک (Pb(ZrxTi1-x)O3))

o مغناطیس نرم (Zn1-xMnxFe2O4)

o مغناطیس سخت (SrO.6Fe2O3)

o نیمه رسانا (ZnO- GaN-SnO2)

o رسانای یونی (β-Al2O3)

o تاباننده الکترون (LaB6)

o ابررسانا (Ba2LaCu3O7-δ)

2- سختی بالا:

o ابزار ساینده، ابزار برشی و ابزار سنگ زنی (2O3TiN-Al)

o مقاومت مکانیکی (SiC- Si3N4)

3- نوری:

o فلورسانس (Y2O3)

o ترانسلوسانس (نیمه شفاف) (SnO2)

o منحرف کننده نوری (PLZT)

o بازتاب نوری (TiN)

o بازتاب مادون قرمز (SnO2)

o انتقال دهنده نور (SiO2)

4- حرارتی:

o پایداری حرارتی (ThO2)

o عایق حرارتی (CaO.nSiO2)

o رسانای حرارتی (AlN - C)

5- شیمیایی و بیوشیمیایی:

o پروتزهای استخوانی P3O12(Al2O3.Ca5(F،Cl))

o سابستریت (TiO2- SiO2)

o کاتالیزور (KO2.mnAl2O3)

 

6- فناوری هسته ای:

o سوخت های هسته ای سرامیکی

o مواد کاهش دهنده ی انرژی نوترون

o مواد کنترل کننده ی فعالیت راکتور

o مواد محافظت کننده از راکتور

 

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:54 شماره پست: 9

سراميک

● اطلاعات اوليه

سراميکها معمولا به استثناي فلزات و آلياژهاي فلزي و مواد آلي ، شامل تمام مواد مهندسي ميشوند که از نظر شيميايي جزو مواد معدني هستند و بعد از قرار گرفتن در دماي بسيار بالا ، شکل اوليه خود را حفظ کرده و مقاومتر ميشوند. ظروف سفالي ، چيني و چينيهاي بهداشتي و غيره ، جزو اين گروه ميباشند.

________________________________________

 

● تاريخچه

آشنايي انسان با مواد سراميکي و استفاده از آنها ، قدمتي بطول تاريخ دارد. سفالينههاي کشف شده در مناطق باستاني دنيا نشان ميدهد که انسان در دوران باستان ، گل رس و چگونگي کار با آن و پخت و مقاومسازي آن آشنا بوده است. اما امروزه سراميک، کاربردهاي بسيار فراتر از ظروف سفالي يا چيني دارد و در صنعت و تکنولوژي ، استفادههاي فراواني از آن ميشود.

● مواد اوليه سراميکها

سراميکها ، از سه ماده اوليه خاک رس ، فلدسپارها و ماسه تهيه ميشود. خاک رس ، همان سيليکاتهاي آلومينيوم هيدراته است که به صورت کانيهاي مختلفي يافت ميشوند.

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته ميشود.

▪ از نظر ساختار شيميايي: کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست ميآيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلالها و تقريبا گداز ناپذير ميباشند، سراميکناميده ميشوند.

نقش اجزاي سهگانه در سراميک

▪ خاک رس: موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکميشود.

▪ ماسه: قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش ميدهد.

▪ فلدسپار: در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشهاي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهندههاي موجود در محيط ، تغيير ميکند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقرههاي برق:

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده ميشود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي:

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده ميشود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي:

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل ميشود و خاصيت شکنندگي آن کم ميگردد و بر خلاف شيشههاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نميباشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نميکنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده ميشود که آن را اصطلاحا پيروسرام مينامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر ميگيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درميآورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطهور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت ميدهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مينويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي ميکنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت ميدهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزشتر و نوشته و طرح روي آن بادوامتر ميشود.

▪ لعابها در انواع زير وجود دارند:

ـ لعاب بيرنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چينيهاي بدلي ظريف بکار ميرود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه ميشود.

ـ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده ميشود.

ـ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپنيهاي بدلي معمولي بکار ميرود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه ميشود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در ميآورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطهور ميکنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب ميپوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و ميريزد.

● انواع چيني

چينيها در واقع از انواع سراميکمحسوب ميشوند و به دو دسته چينيهاي اصل يا سخت و چينيهاي بدلي تقسيم ميشوند.

● چينيهاي اصل:

▪ چيني ظرف: که ميتوان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود ميگيرد.

▪ چيني سيليسي: اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه ميشود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيومدار: اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه ميشود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چينيهاي بدلي: خمير اين نوع چينيها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چينيهاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چينيهاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چينيها خود به دو دسته تقسيم ميشوند:

بدل چينيهاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده ميشود.

بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بيرنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چينيها را از لعاب بيرنگ ورني مانند و شفاف ميپوشانند تا ظاهري مانند ● طبقهبندي کانيهاي رس

▪ کانيهاي سيليکاتي دو لايهاي

ـ کائولينيت : بررسي پراش اشعه ايکس ، وجود دو لايه را در کائولينيت نشان ميدهد. لايه اول شامل واحدهاي ۲-Si۲O۵ چهار وجهي است و لايه دوم از واحدهاي هشت وجهي ۲-Al۲(OH)۴ تشکيل شده است. از اتصال دو لايه ، يک لايه واحد بوجود ميآيد که تکرار آن ، لايه کائولينيت را ميسازد.

ـ هالويسيت : کاني ديگر ، هالويسيت است که در مقايسه با کائولينيت کاربرد کمتري دارد.

▪ کانيهاي سيليکاتي سه لايهاي

ـ مونت موري لونيت : مونت موري لونيت داراي سه لايه ، دو لايه به صورت چهاروجهيهاي سيليکاتي و لايه وسط به صورت گروههاي هيدروکسي آلومينات است. به علت توانايي گير انداختن سيستمهاي مولکولي مختلف ، اغلب به عنوان کاتاليست مصرف دارند.

ـ ايليت : ساختمان ايليت ، تقريبا شبيه مونت موري لونيت ميباشد و چون هميشه همراه با مخلوط کانيهاي ديگر است فرمول دقيقي نميتوان براي آن در نظر گرفت.

● ترکيبات ثانوي خاک رس و تاثير آن بر سراميکها

ترکيبات ثانوي ، شامل ترکيبات آهن ، ماسه ، کربناتهاي کلسيم و منيزيم ، ميکا و مواد آلي است که مقادير آنها در انواع خاک رس متغير ميباشد. ترکيبات آهن موجود در خاک رس مثل پيريتها و هيدروکسيدهاي آهن و . . . باعث پايين آمدن نقطه ذوب و تغيير رنگ سراميکقبل از پخت به زرد متمايل به قهوهاي و بعد از پخت به صورتي متمايل به قرمز تيره ميشوند. ماسه ، باعث کم شدن حالت پلاستيته و کاهش قدرت چسبندگي ميشود.

کربناتهاي کلسيم و منيزيم به عنوان ناخالصي باعث آسيب ديدگي محصول شده و بعد از پخت ، باعث افزايش خلل و فرج و کاهش قدرت مکانيکي و خواص نسوزي محصول ميشوند. نمکهاي سولفات و کربنات و کلريدهاي فلزات قليايي خاک رس و واناديوم ، قابل حل در خاکهاي رس هستند و موجب پخش مواد در توده خاک رس ميشوند. ترکيبات واناديوم لکههاي زرد متمايل به سبز ، روي محصول ايجاد ميکنند. ترکيبات آلي موجود در خاک رس ، باعث ايجاد رنگ خاکستري ميشوند.

● تاثير آب و هوا بر خاک رس

خاکها در مناطق گرم و شرايط آب و هوايي مرطوب جايي که زهکشي مناسبي ندارد، داراي ميزان بالايي از کانيهاي اوليه حل شده ميباشند که به کانيهاي رسي تبديل شدهاند. خاکهاي موجود در مناطق گرم و مرطوب ، ميزان بالايي از رس حتي در اعماق ۵ تا ۲۰ متري دارند. در حالت زهکشي مناسب ، کانيهاي رسي از درون سيستم خاک خارج ميشوند. بعضي کانيهاي رسي در اثر تجزيه و دگرساني کانيهاي اوليه نظير ميکاها تشکيل ميشوند.

● منشا تشکيل دهنده رسها

رسهاي درجا که در حين تشکيل خاک شکل ميگيرند.

رسهاي تغيير مکان يافته که در اثر فرسايش بيشتر حرکت کرده و مجددا در محل جديد نهشته ميشوند.

رسهاي تبديل شده که از رسهاي به شدت هوازده و فرسايش يافته تجمع کرده و در رسوبات و خاکها رسوب گذاري ميکنند.

رسهاي تشکيل شده جديد که در اثر تبلور مجدد رسهاي موجود در محلولها ، در خاک در حال تشکيل شکل ميگيرند.

● کانيهاي رسي

اين کانيها سيليکاتهاي آلومينيوم آبداري هستند که ساختمان ورقهاي داشته و مانند ميکاها ، از فيلوسيليکاتها ميباشند.

ساختمان کانيهاي رسي

لايهاي از چهار وجهيهاي (تتراهدرالهاي) Si _ O. در اين لايه ، هر چهار وجهي با چهار وجهي مجاورش ، سه اتم اکسيژن به اشتراک گذاشتهاند. واحد پايه است، اما Al ميتواند حداکثر جانشين نصف اتمهاي Si شود.

لايهاي متشکل از Al در موقعيت اکتاهدرال با يونهاي و بطوري که در عمل يونهاي بين دو لايه از يونهاي O/OH قرار ميگيرند. عناصر Mg ، Fe و ساير يونها ، ممکن است جانشين Al شوند.

▪ گيبسيت : لايه Al _ O/OH را لايه گيبسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از چنين لايههايي تشکيل شده است.

▪ بروسيت : لايه Mg _ O/OH را لايه بروسيت ميگويند. چون ساختمان اين کاني کلا از اين لايهها تشکيل شده است.

● تقسيم بندي ساختماني رسها

▪ گروه کانديت :

ساختمان دو لايه اي دارند يعني لايه تتراهدرال بوسيله يونهاي O/OH به لايه اکتاهدرال متصل است.

در آن جانشيني به جاي Al و Si صورت نميگيرد، لذا فرمول ساختماني آن است.

اعضا اين گروه کائولينت ، هالوئيزيت (کائولينيت آبدار) ، ديکيت ، ناکريت هستند.

فاصله بنيادي (فاصله بين يک لايه سيليس با لايه سيليس بعدي) ۷ آنگستروم است.

▪ گروه اسمکتيت :

ساختمان ۳ لايهاي دارند. بطوري که يک لايه اکتاهدرال مانند ساندويچ بين دو لايه تتراهدرال سيليس قرار دارد.

فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است و با جذب آب تا ۲۱ آنگستروم ميرسد.

اعضا اين گروه شامل مونتموريلونيت ، ساپونيت ، نانترونيت (وقتي Fe جانشين Al ميشود) و استونزيت (وقتي Mg جانشين Al شود) ميباشند.

▪ اعضاي گروه اسمکتيت :

ـ ورميکوليت : ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، ولي در آن تمام موقعيتهاي اکتاهدرال بوسيله و اشغال شده و جانشين شده است.

ـ ايليت : اين کاني نيز ساختماني مشابه اسکمتيت دارد، اما به علت جانشيني به جاي در لايههاي تتراهدرال ، کمبود بار بوجود ميآيد که بوسيله که در موقعيتهاي بين لايهاي قرار ميگيرد، جبران ميشود. يونهاي ، و نيز در آن ديده ميشوند. فاصله بنيادي ۱۰ آنگستروم است.

ـ کلريت : ساختمان سه لايهاي (مثل ايليت و اسکمتيت) دارد، ولي لايههاي بروسيت (Mg _ O/OH) بين آنها قرار دارند. فاصله بنيادي ۱۴ آنگستروم است.

منشا کانيهاي رسي در رسوبات يا سنگهاي رسوبي

ـ رسهاي موروثي يا وراثتي : اين رسها از انواع آواري هستند.

رسهاي تازه تشکيل شده (Neoformation) : اين رسها به صورت برجا و در اثر تهنشيني مستقيم از محلول يا از مواد سيليکاته آمورف و يا حاصل جانشيني هستند.

رسهاي تبديلي (Transformation) : رسهاي موروثي از طريق تبادل يوني يا تغيير منظم کاتيونها ، به رسهاي تبديلي ، تبديل ميشوند.

● فرايندهاي تشکيل دهنده انواع رسها

▪ محيط هوازدگي و تشکيل خاک : اصليترين محيط تشکيل رسها مخصوصا رسهاي موروثي يا وراثتي است.

▪ محيط رسوبگذاري : رسها از آب حوضه يا آبهاي حفرهاي تهنشين ميشوند (مخصوصا رسهاي تازه تشکيل شده).

▪ دياژنز و دگرگوني درجه پايين : در طول اين فرآيند انواعي از رسها (مخصوصا رسهاي تبديلي) حاصل ميگردند.

کانيهاي رسي در طول دياژنز اوليه و دياژنز نهايي و همچنين در طول دگرگوني تغيير يافته و حتي دگرسان ميشود. اصليترين فرايند فيزيکي که رسها را تحت تاثير قرار ميدهد، فشردگي (Compaction) است که باعث خروج آب و کاهش ضخامت آنها تا ۰،۱ ضخامت اوليه ميشود.

● انواع سيليکا

دياکسيد سيليکون ، معمولا به سه صورت سنگ ، گرانول و پودر وجود دارد. دياکسيد سيليکون در حالت سنگ به صورت کوارتز يافت ميشود که در اين حالت خيلي کمياب است. به علت خالص بودن بهترين نوع سيليکا براي مصرف در سراميکها است. نوع گرانول در صنعت سراميکسازي خيلي رايج ميباشد. اين نوع سيليکا را معمولا قبل از مصرف ، دانهبندي کرده ، ميشويند. نوع پودر سيليکا معمولا خالص نبوده و در ساخت سراميکچندان مصرف ندارد.

● نقش فلدسپارها در سراميکسازي

فلدسپارها خاصيت سيالکنندگي دارند و امروزه نيز از اين ترکيبات در صنعت سراميکاستفاده ميکنند. نقش اين ترکيبات در سراميکسازي ، ايجاد فاز شيشهاي در توده اوليه است.

● انواع فلدسپارها در سراميک

۱) فلدسپار پتاسيم KO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۲) فلدسپار سديم Na۲O , Al۲O۳ , ۶SiO۲

۳) فلدسپار کلسيم CaO , Al۲O۳ , ۶SiO۲

از بين اينها فلدسپار پتاسيم از همه مهمتر است، ولي در عمل موادي که به عنوان سيال کننده بکار ميروند، مخلوطي از فلدسپارهاي مختلف هستند.

کلمات کليدي :

----------------------

سرامیک-مواد اولیه سرامیکها-خواص سرامیکها-سرامیکهای ویژه-سرامیکهای مغناطیسی-سرامیکهای شیشه ای-ظروف لعابی-انواع چینی-کانیهای سیلیکاتی دو لایهای-منشا تشکیل دهنده رسها-کانیهای رسی-تقسیم بندی ساختمانی رسها-گروه کاندیت-گروه اسمکتیت-فرایندهای تشکیل دهنده انواع رسها-انواع سیلیکا-انواع فلدسپارها در سرامیک-

سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:57 شماره پست: 10

سراميک

از زماني که انسان غارنشيني را به قصد يافتن مکان زيست بهتر ، پشت سر گذاشت، با مصالح ساختماني سر و کار پيدا کرده بود. بديهي است که اين مواد از نوع موجود در طبيعت بود، مانند پوست براي بنا کردن خيمه و يا گل و سنگ براي تهيه مسکن دائمي . بعدها بشر آموخت که از قطعات چوب و تخته و ميخ و پيچ براي استحکام بنا استفاده کند و موادي مانند آهک ، ساروج و سيمان را براي اتصال محکم تر قطعات سنگ و يا چوب به يکديگر بکار بگيرد، ولي خاک رس مهمترين ماده اوليه تهيه بسياري از مصالح ساختماني است. خاک رس به صورت ناخالص در تهيه کوزه ، گلدان هاي گلي ، ظروف سفالي ، اشيا و لوله هاي سفالي ، سراميک، سيمان و به صورت خالص ، در تهيه ظروف چيني و ... مصرف مي شود.

________________________________________

 

● تعريف

▪ از نظر واژه: سراميکبه کليه جامدات غير آلي و غير فلزي گفته مي شود.

▪ از نظر ساختار شيميايي:کليه موادي که از مخلوط خاک رس با ماسه و فلدسپار در دماي بالا بدست مي آيند و توسط توده شيشه مانندي انسجام يافته و بسيار سخت و غير قابل حل در حلال ها و تقريبا گداز ناپذير مي باشند، سراميکناميده مي شوند.

● نقش اجزاي سه گانه در سراميک

▪ خاک رس:موجب نرمي و انعطاف و تشکيل ذرات بلوري سراميکمي شود.

▪ ماسه:قابليت چين خوردن ، پس از خشک و گرم شدن و تشکيل ذرات بلوري سراميکرا کاهش مي دهد.

▪ فلدسپار:در کاهش دادن دماي پخت و تشکيل توده شيشه اي و چسباننده ذرات بلوري سراميکموثر است.

● خواص سراميکها

خواص سراميکها بسته به نوع و درجه خلوص هر يک از اجزاي اصلي ، مواد افزودني ، لعاب ، زمان حرارت دادن ، مواد اکسنده و کاهنده هاي موجود در محيط ، تغيير مي کند. در قرن حاضر صنعت سراميکسازي توسعه و تنوع شگرفي يافته و اهميت و کاربردهاي آن نيز وسعت پيدا کرده است.

● سراميکهاي ويژه

▪ مقره هاي برق

که عايقهاي خوبي براي گرما و برق هستند و در آنها از Al۲O۳ ، Zr۲O۳ استفاده مي شود.

▪ سراميکهاي مغناطيسي

در در اين نوع سراميکاز اکسيدهاي آهن استفاده مي شود. مهمترين کاربرد آنها در تهيه عنصرهاي حافظه در کامپيوتر است.

▪ سراميکهاي شيشه اي

وقتي شيشه معمولي پس از تهيه در دماي بالايي قرار گيرد، تعداد قابل توجهي از ذرات بلور در آن تشکيل مي شود و خاصيت شکنندگي آن کم مي گردد و بر خلاف شيشه هاي معمولي ديگر ، ايجاد يا پيدايش شکاف کوچک در آنها ساري نمي باشد، يعني اين شکافها خود به خود پيشرفت نمي کنند. از اين نوع سراميکها براي تهيه ظروف آشپزخانه يا ظروفي که براي حرارت دادن لازم باشند، استفاده مي شود که آن را اصطلاحا پيروسرام مي نامند.

● لعابها و انواع آنها

لعابها طيف وسيعي از ترکيبات آلي و معدني را در بر مي گيرند. لعاب مربوط به سراميکمعمولا مخلوط شيشه مانندي متشکل از کوارتز ، فلدسپار و اکسيد سرب (PbO) است. اين اجزا را پس از آسياب شدن و نرم کردن به صورت خميري رقيق درمي آورند. آنگاه وسيله سراميکي مورد نظر را در اين خمير غوطه ور کرده و پس از سرد و خشک شدن ، آن را در کوره تا دماي معين حرارت مي دهند. پس از لعاب دادن روي چيني ، روي آن مطالب مورد نظر را مي نويسند و يا طرح مورد نظر را نقاشي مي کنند و دوباره روي آن را لعاب داده و يک بار ديگر حرارت مي دهند. در اين صورت وسيله مورد نظر پرارزش تر و نوشته و طرح روي آن بادوام تر مي شود.

● لعابها در انواع زير وجود دارند:

▪ لعاب بي رنگ: اين نوع لعاب که براي پوشش سطح چيني هاي بدلي ظريف بکار مي رود، بي رنگ و شفاف است و از مخلوط کلسيم و سيليس و خاک چيني سفيد تهيه مي شود.

▪ لعاب رنگي: براي رنگ آبي از اکسيد مس (Cu۲O) ، براي رنگ زرد از اکسيد آهن (FeO) و براي رنگ سبز از اکسيد کروم (Cr۲O۳) ، براي رنگ زرد از کرومات سرب و براي رنگ ارغواني از ارغواني کاسيوس استفاده مي شود.

▪ لعاب کدر: اين نوع لعاب که براي پوشش چپني هاي بدلي معمولي بکار مي رود و از مخاـوط SnO۲ , PbO , SiO۲ , Pb۳O۴ ، نمک و کربنات سديم تهيه مي شود که آن را پس از ذوب کردن ، سرد کردن و پودر کردن ، در آب به صورت حمام شير در مي آورند و شئي لعاب دادني را در آن غوطه ور مي کنند.

● ظروف لعابي

ظروف لعابي درواقع ، نوعي ظروف آهني هستند که سطح آنها را به منظور جلوگيري از زنگ زدن ، از لعاب مي پوشانند. البته اين نوع ظروف را نبايد زياد گرم يا سرد و يا پرتاب کرد و يا اينکه تحت ضربه قرارداد، زيرا لعاب سطح آنها ترک برداشته و مي ريزد.

● انواع چيني

چيني ها در واقع از انواع سراميکمحسوب مي شوند و به دو دسته چيني هاي اصل يا سخت و چيني هاي بدلي تقسيم مي شوند.

▪ چيني هاي اصل

▪ چيني ظرف: که مي توان آن را نوعي شيشه کدر دانست، مانند ظرف چيني معروف به سور. از ويژگيهاي اين نوع چيني آن است که لعاب رنگي را به خود مي گيرد.

▪ چيني سيليسي:اين نوع چيني که به چيني ليموژ معروف است، درکشورهاي فرانسه ، ژاپن و چين تهيه مي شود. مواد اوليه آن خاک چيني سفيد ، شن سفيد و فلدسپار است.

▪ چيني آلومينيوم دار:اين نوع چيني به نام چيني ساکس و بايو در فرانسه تهيه مي شود و داراي Al۲O۳ , SiO۲ , CaO است.

▪ چيني هاي بدلي:خمير اين نوع چيني ها ترکيبي حد واسط از خمير سفال و خمير چيني هاي ظريف است. در نتيجه سختي آنها از چيني هاي اصل کمتر است. از اين رو ، حتما بايد آنها را با لعاب بپوشانند. اين نوع چيني ها خود به دو دسته تقسيم مي شوند:

▪ بدل چيني هاي معمولي که خمير آنها رنگي است و از اين رو ، با لعاب کدر پوشانيده مي شود.

▪ بدل چيني ظريف که خمير آنها مانند خمير چيني بي رنگ است اما بر خلاف چيني در مقابل نور شفاف نيست. معمولا سطح اين نوع چيني ها را از لعاب بي رنگ ورني مانند و شفاف مي پوشانند تا ظاهري مانند چيني اصل پيدا کنند.

کاشي و سراميک

نوشته شده در یکشنبه شانزدهم بهمن 1390 ساعت 16:59 شماره پست: 11

 

کاشي و سراميک از محصولات عمده خاک رس و سفال مي باشند کاشي هاي سراميکي سطوح مکان هاي بهداشتي در داخل منازل و همچنين بيمارستانها را به صورت فراگير در بر مي گيرند امروزه به علت تنوع طرح و اندازه از آنها در ساير فضاهاي عمومي و خصوصي استفاده مي کنند و به علت تنوع در مقاوت لعاب در محيط هاي شيميايي مختلف و فضاهايي مانند کارخانجات داراي محيط شيميايي و يا آزمايشگاه ها، کاشي تنها مصالح مورد مصرف مي باشد.

هدف ازمایش:

 

اندازه گیری پرت حرارتی خاک به منظور به دست اوردن میزان ناخالصی های خاک از جمله مواد فرار اسیدها سوختن مواد الی همراه ان ودگرگونی ساختار کریستالی.

 

وسایل مورد نیاز:

خاک خشک شده در دمای 100 تا 110 (دولومیت) – بوته چینی - کوره با حرارت 1050-گچ نسوز – انبر – دسیکاتور .

در این دما از بوته های دیر گداز. چینی ویا شامورتی میتوان استفاده کرد.

 

 

 

روند ازمایش:

 

ابتدا بوته چینی را با مقداری گچ نسوزنشانه گذاری میکنیم وبعد بوته را با ترازو یک صدم گرم وزن می کنیم (14/91).

بعد خاک خشک شده را به مقدار (03/10)گرم به بوته اضافه می کنیم وانرا داخل دسیکاتور می گذاریم.

سپس انرا به مدت یک ساعت در کوره با دمای 1050 قرار داده و بعد انرا مجدد وزن می کنیم.( 69/96 )

از رابطه زیر پرن حرارتی را حساب می کنیم:

 

W2 –w3

100 * ______________ = L.O.I

 

W2 – W1

 

 

 

 

 

101/17 - 96/69

1 ____________ * 100 = 44/67

 

         101/17-91/14

 

 

 

 

 

 

 

نتایج ازمایش گروه های مختلف:

 

 

 

شماره گروه 

نام خاک 

%پرت حرارتی L.O.I

1 

کائولن تاکستان

8/3

2 

کربنات کلسیم 

10/41

3 

دولومیت 

67/44 

4 

بنتونیت

8/29

 

 

بحث و نتیجه گیری :

 

در نتایج به دست امده از گروه هامشخص میشود که خاک دولومیت نسبت به دیگر خاک ها در ساختارش دارای مقدار بیشتری از موادی است که با حرارت دادن از بین میروند و کائولن ها دارای مقدار کمی مواد الی وکربنات و .... در ساختار خود می باشد بنابراین پرت حرارتی انها کم تر است.

در مجموع خاک هایی که در ساختار خود مواد الی .سولفات. .کربنات و اب ساختاری و....بیشتری دارد پرت حرارتی بالاتری نیز دارد.

معرفی

 

کارخانه کاشی جم به صورت سهامی خاص اداره می شود و به تولید کاشی کف لعاب دار می پردازد.

 

تاریخچه:

تاریخ تاسیس این کارخانه 30 بهمن 1363 می باشد که مراحل تاسیس تا شروع تولید را درجدول زیر مشاهده می کنید .

 

 

اجرای طرح توجیهی  

13701367

اجرای پروژه خط تولید وطراحی سوله کارخانه 

13751370

خرید دستگاه ها 

1374

نصب دستگاه وتست 

13771375

تولید آزمایشی 

1380 1378

شروع تولید اصلی 

1380

جدول1

 

تعداد پرسنل این کارخانه 355 نفر که 75 نفر انها ستادی و280 نفر پرسنل صف که در4 شیفت روزانه مشغول به فعالیت هستند.

سیستم تولیدی به صورت محصولی و سطح تکنولوژی این کارخانه به صورت مکانیزه است.

در حال حاضر ابعاد کاشی های تولیدی 40*40 و 20*20 و45*45 می باشد واین کارخانه در نظر دارد که در اینده کاشی های با ابعاد 25*25 و50 *50 و60*60 و 60*30 را تولید نماید. کارخانه برای تولید این کاشی ها دراینده نیاز به تغییر شرایط و خرید تعدادی دستگاه دارد.

کاشی کف از دو قسمت بدنه ولعاب تشکیل می شود.

عملکرد تولید کارخانه در گذشته به صورت تک محصولی بوده و میزان فروش از سال85 تا پایان سال 89 (1300000m² به 1800000m² ) رسیده است.

فضای انبار فعلی 2000m² و فضای تولیدی 20000m² است.

 

 

 

میزان فروش سال های گذشته وبراورد فروش 5 سال اینده:

 

میزان فروش سال های گذشته

1185000m² 1635000m²  

ظرفیت اسمی راه اندازی با 2پرس

15000000m² 

ظرفیت اسمی فعلی با 3پرس 

1950000 

برای 5 سال اینده  

1800000 

 

جدول 2

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمودار سازمانی

 

 

 

 

شکل 1

 

 

طرح استقرار فعلی کارخانه

 

باغ مهمانسرا

 

 

سنگ شکن

 

 

باکسفیدر تاسیسات

 

 

 

بالمیل ها سیلوی خاک

انبار

کوره

پرس ها

 

درایر غذاخوری

 

 

 

اداری

 

واگن

 

نگهبانی

بسته بندی

 

 

 

 

 

شکل 2

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لیست ابزار آلات

محصول: کاشی تاریخ:

کارخانه:کاشی جم بخش تولیدی:  

ردیف 

نام ابزار

کد 

مشخصات فنی 

محل مورد استفاده 

تعداد 

واحد 

ملاحضات 

1 

قالبهای پرس 

1107001 

2.5*1 cm 

پرس 

1 

قالب 

قالبها با تعداد حفره های متفاوت هستند 

2 

سیلندرهای چاپ 

71005

75*20 cm

دستگاه چاپ غلطکی 

3 

دستگاه 

هر دستگاه چاپ به 3سیلندر احتیاج دارد 

3 

تسمه نقاله گرد

تسمه نقاله اجدار

تسمه نقاله پهن 

1201005

1002016

1002014

 

*

 

روی خم ها 

 

50 

 

دستگاه 

روی خم ها استفاده می شود 

4 

لیفتراک گازسوز 

 

ظرفیت 5تن  

جابجایی مواد 

2 

دستگاه 

با ظرفیت 5 تنی است 

5 

لودر 

40180007 

بیل 1 تن 

جابجایی مواد 

1 

دستگاه 

اندازه بیل 1 تنی است

6 

رولر 

1009002

3*10 cm 

کوره 

2400 

دستگاه 

2طبقه و هر طبقه 1200 عدد بچ های 100تایی دارد 

 

جدول 4

 

 

 

براساس اعلام اتحادیه صنف کاشی و سرامیک ایران و تائید موسسه آمار وضعیت تولید داخلی ، واردات و صادزات در سال 89:

 

 

میزان تولید داخلی  

280 میلیون متر مربع 

میزان واردات  

80 میلیون متر مربع 

میزان صادرات 

100 میلیون مترمربع 

میزان مصرف داخل 

150 میلیون متر مربع 

جدول5

 

با توجه به ارقام فوق راه اندازی واحد های جدید کاشی یا سرامیک به هیچ عنوان توجیه ندارد.

برنامه تولید در این صنعت تنها به صورت کوتاه مدت وبراساس سفارش ونیاز بازا صورت می گیرد

*مشخصات فنی در پیوست ارائه شده است .

 

 

برگ عملیاتی 

شماره نقشه

 

 

 

 

نقشه

 

 

 

 

مقیاس 

کارخانه: کاشی جم

محصول:کاشی

نام قطعه: -

کد: -

 

مواد: -

وزن مواد خام: -

وزن قطعه: -

تعداد مورد نیاز: -

ردیف 

مرحله 

شرح عمل 

ماشین 

ابزار آلات 

توضیحات 

1 

اول 

آسیاب خشک 

سنگ شکن فکی و چکشی 

چکش سنگ شکن 

 

2 

دوم 

تهیه فرمولاسیون 

باکسیفدر 

لودر

 

3 

سوم 

آسیاب تر 

بالمیل 

- 

بدون ابزار آلات و همراه با تمام تجهیزات تحویل داده می شود  

4 

 

چهارم 

تهیه گرانول 

اسپری درایر 

- 

 

 

 

 

 

 

 

جدول 6

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

OPC انبار سنگ شکن

 

سنگ شکن

 

انبار باکسفیدر

 

باکسفیدر

 

آسیاب تر

 

QC

حوضچه های زیرزمینی

 

 

اسپری درایر

 

QC

دپوی اسپری درایر

 

پرسینگ

 

QC

 

خشک کن

 

کابین اب

 

انگوب ولعاب

QC

 

چاپ

 

QC

انگوب زیر

 

 

بارگیری در واگن

 

پخت

 

QC

 

بسته بندی

 

QC

 

انبار محصول نهایی

شکل 3

براورد میزان خرابی وضایعات هر عملیات:

 

درکارخانه کاشی جم میزان خرابی و ضایعات بسیار کم است به طوری که صریحا می توان بیان کرد که ضایعات تعدادی از دستگاه ها 0 درصد براورد می شود، از جمله دستگاه های سنگ شکن ،باکسفیدر، اسپری درایر، بسته بندی...

 

محاسبه ضایعات دستگاها :

با داشتن میزان قطعات ورودی و خروجی می توان درصد ضایعات را برای یک دستگاه محاسبه کرد.

 

 

 

براورد میزان خرابی وضایعات

ردیف 

نام ماشین  

مواد ورودی

درصد ضایعات

مواد خروجی

 

سنگ شکن 

15

15

 

دپوی خاک

15

15

 

باکسفیدر 

25

25

 

دپوی باکسفیدر 

25

25

 

بالمیل

25

5 %

35*6

 

اسپری درایر

210

210

 

پرس ودرایر

210

%1

207

 

خطوط لعاب

208

4 %

200

 

واگن

200

200

 

کوره

200

2.5%

194

 

بسته بندی

194

194

 

 

 

*روش محاسبه میزان خرابی و ضایعات در پیوست امده است .

 

 

 

 

براورد مواد اولیه مورد نیاز سالانه در تولید محصول انتخابی:

 

چون برنامه ریزی تولید دراین صنعت تنها به صورت کوتاه مدت وبراساس سفارش ونیاز بازار صورت می گیرد با داشتن میزان تقاضای سالیانه ودرصد ضایعات براورد شده وفرمول بدنه می توان مواد اولیه مورد نیاز کارخانه را به صورت سالیانه حساب کرد.

 

فرمول بدنه در هر مترمربع به صورت زیر برآورد شده است:

 

55% Feldespat + 35% kaoulan + 10% Bentonit

میزان تقاضای روزانهm² : 8000

میزان تقاضای سالانه :8000*350 = 2800000 m²

هر متر مربع کاشی حدودا : 7kg

 

درصد ضایعات سالانه برآورد شده :

درصد ضایعات رنگ + درصد ضایعات لعاب = 5% + 1% = 1.5%

(1.5% کل محصولات سالانه)

 

میزان تقاضای سالانه تقریبا: 20580 ton می باشد که براساس فرمول بدنه کاشی خام و میزان رنگ و لعاب مقدار مواد اولیه از هر مقدار را سفارش می دهیم

2800000 * 7 =19600000 kg = 19600 ton

19600 + (19600 * 0.05) = 20580 ton

 

 

جدول 9

 

جدول برآورد تعداد ماشین آلات

 

 

نام قطعه:کاشی شماره:1

شماره عمل 

نام و نوع ماشین 

مقدار مواد ورودی(kg/min)

درصد ضایعات 

مقدار مواد خروجی

(kg/min) 

زمان تولید

(s) 

تعداد ماشین آلات

مورد نیاز 

1 

سنگ شکن 

31.25 

- 

31.25 

3

2 

2 

دپوی خاک 

31.25

-  

31.25

- 

- 

3 

باکسفیدر 

31.25 

- 

31.25 

0.7 

2 

4 

دپوی باکسفیدر 

31.25 

 

- 

31.25 

- 

- 

5 

بالمیل 

459.375  

5% 

437.5 

3 

5 

6 

اسپری درایر 

437.5 

 

- 

437.5

10 

3 

7 

پرس و درایر 

437.5 

1%

 

433.125 

2700 

891 

8 

خطوط لعاب 

433.125 

4%

 

415.8 

6.5 

2

9 

واگن 

415.8 

- 

415.8 

600 

196 

10 

کوره 

415.8 

2.5% 

405.405 

6 

2 

11 

بسته بندی 

405.405 

- 

405.405 

5 

2 

 

 

برای محاسبه برآورد میزان ماشین آلات به زمان تولید و ساعات کار و راندمان و... نیاز است.

 

 

 

 

 

 

 

 

*طریقه محاسبه میزان ماشین آلات مورد نیاز در پیوست ارائه شده است.

 

 

 

لیست ماشین الات

 

نام نوع محصول: تاریخ:

ردیف 

نام ونوع ماشین 

مشخصات فنی ماشین 

تعداد 

ساخت 

هزینه واحد(تومان) 

هزینه کل(تومان) 

1 

سنگ شکن فکی 

دو تنی

1 

ایران 

10000000 

10000000 

2 

سنگ شکن چکشی 

HM350 

1 

ایتالیا

7500000 

7500000 

3 

باکسفیدر 

 

1 

ایتالیا(siti)

20000000 

20000000 

4 

بالمیل 

 

4

ایتالیا(siti)

50000000 

200000000 

5 

اسپری درایر 

 

1 

ایتالیا(siti)

120000000 

120000000 

6 

پرس1

پرس2و3 

Siti2500magnm

Siti1500magnm 

3 

ایتالیا(siti)

280000000 

840000000 

7 

درایر 

 

3 

ایتالیا(siti)

125000000 

375000000 

8 

آبشار بل 

 

4 

ایران 

700000 

2800000 

9 

چاپ روتوکالر

STR2753C 

2 

ایتالیا (system)

100000000 

200000000 

10 

چاپ تخت 

 

2 

ایران 

25000000 

50000000 

11 

رولرماتیک 

 

8 

ایتالیا(siti)

50000000 

400000000 

12 

کوره(2طبقه) 

 

1 

ایتالیا(siti)

900000000 

900000000 

13 

ترانسفرکار 

FN8562T 

1 

ایتالیا(siti)

12000000 

12000000

14 

دیکولانیر 

K2F183D 

2 

ایتالیا (system)

10000000 

20000000 

15 

دیکوپلانر 

 

2 

ایتالیا (system)

10000000 

20000000 

16 

کاتن پیچ 

 

2 

ایتالیا (system)

2500000 

5000000 

17 

شیرینگ پک 

TP6000CE3 

2 

ایتالیا (system)

1000000 

2000000 

18 

شیرینگ مدور 

 

1 

ایران 

5000000

5000000 

19 

انواع موتورگیربکس 

 

1 

ایران 

500000 

5000000 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برآورد نیروی انسانی صف و ستاد:

 

تعداد کل نیروی انسانی درون کارخانه 355 نفر میباشند که از این 355 نفر 75 نفر کارمند ستادی و 280 نفر پرسنل شیفتی (در چهار شیفت) هستند.

 

نیروی انسانی که در قسمت ستاد مشغول به فعالیت هستند به شرح زیر میباشد:

 

• انتظامات درهرنوبت کاری صبح 4 نفر ودر نوبت کاری عصر و شب 3نفر

• قسمت اداری 4 نفر

• واحد حسابداری 2 نفر

• نت در هر نوبت کاری 10 نفر

• آزمایشگاه 1 نفر

•10 نفر نیروی کنترل کیفیت : 8 نفر به صورت شیفتی 2 تایی

2 نفر هفتگی تعویض شیفت دارند

• 8 نفر در قسمت رستوران

• 15 نفر در قسمت خدمات

• مدیر تولید 1 نفر

• مدیر فنی 1 نفر

• مدیر انبار محصول 1 نفر

• مدیر کارخانه 1 نفر

• مدیر کیفیت 1 نفر

• مدیر برنامه ریزی 1 نفر

(همگی مدیران در اتاق مربوط به مدیران تولید مشغول هستند.)

 

افرادی که قسمت ستاد مشغول به فعالیت هستند:

سرپرست بسته بندی و مدیریت گروه و سرپرست خط لعاب و سرپرست تولید پرس و سرپرست تولید بدنه و پرسنل کار گاه برق و کارگاه فنی و کارگاه پرس و موتوری و .......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمودار تقدم وتاخر

 

 

 

 

 

سنگ شکن     

 

اعمال انگوب

باکسفیدر(تهیه فرمول)

 

لعاب

اسیاب تر(بالمیل ها)

    

 

توقف از حوضچه چاپ

 

 

تهیه فرمول(اسپری درایر) انگوب زیر

 

 

 

توقف درسیلوی خاک

توقف درخطوط

 

پخت

شکل دهی(پرسینگ)

 

 

بسته بندی ودرجه بندی

خشک شدن (درایر)

 

نمودارمحصول نهایی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تعداد سکوهای مورد نیاز برای ارسال و دریافت:

 

میزان سفارش سالیانه کارخانه 50004 تن میباشد.

 

مواد اولیه = فلدسپات + بنتونیت + کائولن + لعاب + رنگ

15000 + 5000 + 10000 + 20000 + 3.950 = 50004ton

 

که این مقدار مواد توسط 2500 کامیون با ظرفیت تقریبا 20 تن طی یک ماه به کارخانه تحویل داده می شود . زمان تخلیه هر کامیون حدود دو ساعت است .

 

تعداد کامیون در روز : 2500 / 30 = 73

 

تعداد کامیون قابل تخلیه در روز:(18 * 350 ) / 30 = 1080 / 30 = 36

 

تعداد سکوهای دریافت:

83 / 36 = 2.3 ≈ 3

 

 

ارسال

 

ارسال مواد به صورت روزانه انجام میپذیرد .

به طوریکه روزانه 8-7 کامیون با ظرفیت 1000m² به مدت 5 ساعت به بارگیری مواد می پردازد.

 

: 8تعداد کامیون

 

: 1080 / (5*60) = 3.6 ≈ 4تعداد کامیون قابل بارگیری در روز

 

8 / 4 = 2 : تعداد سکو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فضای مورد نیاز قسمت های ارسال و دریافت:

 

فضای مورد نیاز قسمت ارسال بنابر برآورد سکوهای بدست آمده به صورت زیر محاسبه می شود:

محوطه مانور کامیون دایره ای به شعاع 7 m است.

 

    m²      : 2*154 = 308 مساحت محوطه مانور

m² 2 * 6 * 10 =120: مساحت سکو ها

120 + 308 = 428m²

 

فضای دریافت :

محوطه دریافت یک فضای کاملا باز است که محوطه سنگ شکن هم عضو آن است. و فضای سنگ شکن حدود m² 5000 است.

محوطه مانور کامیون دایره ای به شعاع 7 m می باشد.

 

3*6*10= 180= مساحت سکو

3*154 = 462: مساحت محوطه مانور

642m² : مساحت کل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فضای مورد نیاز انبارهای مواد اولیه و محصول نهایی و سایر انبارها

 

فضای مورد نیاز انبار محصول نهایی :

 

کاشی های تولید در پالت هایی به ابعاد 1.5 *1.5* 1.5 بسته بندی می شوند و به انبار محصول نهایی انتقال می یابند.

تولید روزانه کارخانه 8000m² می باشد که هر چهار پالت در شش ردیف 15 تایی قرار می گیرند و بین هر ردیف برای گردش لیفتراک دایره ای به شعاع 2.5 m فاصله وجود دارد.

: 1.5*1.5= 2.25m²مساحت کف پالت

6*15*2.25 = 202.5m²

5*π (2.5)² = 98.125m²

202.5 + 98.125 =300.625m²

مساحت کل فضای انبار محصول نهاییm² 300.62 می باشد.

علاوه بر انبار مسقف از محوطه باز نیز برای انبار محصول استفاده می شود.

انبار نت :

انبار نت یک فضای مسقف برای نگهداری روغن shell و گریس آلوانیا R3 و پک قالب های پرس و سیلندر های چاپ و تعمیرات می باشد .که مساحتی در حدودm² 100 است.

انبار مواد اولیه :

حداکثر میزان انبارش مواد اولیه (فلدسپات و بنتونیت و....) : 18501ton است که در هر متر مکعب حدود 15 تن می توانیم انبارش داشته باشیم:

18501 / 15 = 1233.4 m²

 

فضای مورد نیاز قسمت های ادار ی و پشتیبان تولید

 

اتاق مدیران تک نفره: 24–30m²

مدیر تولید: 1*24–30m²

مدیر فنی: 1*24–30m²

مدیرانبار: 1*24–30m²

مدیرکارخانه: 1*24–30m²

مدیرکیفیت: 1*24–30m²

مدیر برنامه ریزی: 1*24–30m²

 

فضای نیروی QC:

در این بخش 10 نفر مشغول به کار هستند که 8 نفربه صورت شیفت های دو نفری و2 نفر هفتگی تعویض می شوند.

نگهداری وتعمیرات 10*8–10=80–100m²

کنترل کیفیت 3*8–10=24–30m²

 

اتاق چند نفره کارمندی:

به ازای هر کارمند 8–10m²

فضای بخش اداری 4*8–10=32–40m²

فضای بخش حسابداری 2*8–10=16–20m²

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بررسی سیستم های حمل و نقل مورد نیاز

 

سیستم های حمل و نقل مورد نیاز دو نوع داخلی و خارجی هستند.

سیستم های حمل و نقل داخلی شامل لیفتراک و تسمه نقاله و لودر و سیستم های حمل و نقل خارجی تنها کامیون است.

 

داخلی:

تسمه نقاله:

- هنگامی که مواد می توانند به صورت پیوسته حمل شوند.

- سرعت واحدهای بار و مسیر جریان مواد تغییر ناچیزی دارد.

- اگر دو مسیر به صورت متنافر از روی یکدیگر عبور کنند یکی از

این دو مسیر می تواند توسط تسمه نقاله صورت پذیرد.

در این صنعت به تعداد بسیار از تسمه نقاله استفاده می شود زیرا واحد بار متحدالشکل (تک محصولی) است.

 

لیفتراک:

 

لیفتراک های مورد استفاده از نوع لیفتراک تعادلی استزیرا حمل و نقل بیشتر در محوطه های باز انجام می گیرد و دیگر به راهروهایعریض (که عیب عمده این وسیله است) نیازی نیست.

 

چرخ های دستی:

جابجایی محصول نهایی بعد از بسته بندی در پالت ها تا انتقال به انبار محصول نهایی از این وسیله استفاده می شود.

 

 

 

لودر:

مورد استفاده برای جابجایی مواد اولیه در داخل کارخانه

در ضمن واحد حمل و نقل مواد اولیه تناژ و واحد حمل ونقل مواد نهایی (کاشی) به صورت بسته بندی های پالت می باشد.

همانطور که مشاهده کردیم در خط تولید از جرثقیل استفاده نمی شود زیرا بیشترین کاربرد استفاده جرثقیل برای انتقالهای غیر پیوسته و انتقال مواد با ابعاد و اوزان متفاوت است و این نشان دهنده استاندارد بودن حمل و نقل در کارخانه است .

می دانیم که هرچه بیشتر انتقال و حرکت مواد در یک سیستم مستقیم توسط وسایل مکانیکی صورت گیرد مواد به صورت پیوسته هماهنگ و در حداکثر سرعت منتقل می شوند که در سیستم حمل و نقل این کارخانه نیز از تسمه نقاله بسیار استفاده شده است .

و همچنین در خطوط دریافت تا حد امکان سعی شده بود که مواد مستقیما به قسمت انجام عملیات برده و بر روی آنها کار انجام شود.

تعداد حمل در یک فاصله زمانی از روی نمودار حمل و نقل

بر اساس نمودار برنامه ریزی حمل و نقل از شروع عملیات (دپوی سنگ) تا مرحله آخر(انبار محصول) که حدود یک ساعت زمان می برد 13 مرحله حمل ونقل داریم. در یک فاصله زمانی 11 دقیقه ای که بعد از خروج قطعه از دستگاه پرس تا پایان عملیات است 6 مرحله حمل ونقل وجود دارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

نمودار از- به حمل و نقل

 

 

 

کارتن پیچ 

بسته بندی 

پخت 

بارگیری 

چاپ 

اعمال لعاب 

درایر 

تولید بیسکوئیت خام 

اسپری درایر 

آسیاب  

توزین فرمول 

سنگ شکن 

به

از

          

 

سنگ شکن

         

  

توزین فرمول 

        

   

آسیاب تر 

       

    

اسپری درایر 

      

 

    

تولید بیسکوئیت خام 

     

 

 

    

درایر 

    

  

 

    

اعمال لعاب 

   

   

 

    

چاپ 

  

 

   

 

    

بارگیری 

 

 

 

        

پخت 

  

 

   

 

    

بسته بندی 

   

 

        

کارتن پیچ 

 

جدول 16

 

    

جدول از به برای روابط کمی وتولید کارگاهی استفاده می شود.

در تولید محصولی خروجی هر دستگاه به عنوان ورودی برای دستگاه بعدی مورد استفاده قرار می گیرد که جدول از به برای تولید محصول کاشی به شکل جدول 16 در می اید.

 

روش مارپیچی:

این روش براساس الگوی جریان مواد (از به) استقرار را تعیین می کند یعنی اینکه ابتدا یک شمای کلی از جریان مواد بدست می آورد و بر اساس آن دپارتمان چیده می شود . ورودی این روش مساحت دپارتمان و نمودار از به جریان می باشد.

روش خط مستقیم

جدول مساحت دپارتمان ها:

 

نام بخش 

مساحت m ²

کد بخش 

دریافت  

5000 

A 

تولید 

20000 

B 

انبار محصول 

2000 

C 

ارسال 

60 

D 

 

 

جدول از به جریان مواد

D 

C 

B 

A 

به از 

  

 

A 

 

  

B 

   

C 

    

D 

 

 

 

 

 

 

 

هدف از روش خط مستقیم حداقل نمودن مسافت بین بخش ها بر اساس کوتاه ترین مسیر بین دو نقطه بر روی خط مستقیم است که در این روش شکل های متفاوتی ممکن است به وجود آید اما لازمه ی آن عدم جریان برگشتی بین دو نقطه می باشد.

اطلاعات مورد نیاز

1)مساحت مورد نیاز بخش ها

2)اطلاعات در مورد روند مسیر ساخت

 

چون تولید صنعت کاشی به صورت محصولی می باشد استقرار کاملا به صورت پشت سر هم می باشد زیرا تمامی بخش ها کنار هم قرار می گیرند

 

 

D 

 

C 

 

B 

 

A 

 

 

 

 

فضای مورد نیاز قسمت های غیر تولیدی

 

● سالن غذا خوری:3نوبت نیم ساعته

ظرفیت : 3ردیف 5 میز هرمیز 4صندلی

به ازای هر نفر1–1.2m²

 

● فضای پارکینگ:

 

به ازای هرماشین 25–30m² 15*25–30=375–450m²

 

● رختکن :

به ازای هر نفر 1–1.2m² 200*1–1.2m² =200 m²

 

● سرویس بهداشتی :

به ازای هر نفر 1–1.2m² 1–1.2m² =100 m² 100*

 

● نگهبانی:

به ازای هر نفر 8–10 m² 4*8–10=32–40m²

● نمازخانه:

در این مجموعه 10 m²

● درمانگاه :

دراین مجموعه 20 m²

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نمودار سازمانی تعداد نیروی انسانی ستادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیوست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برآورد میزان ماشین آلات

 

n=Tn . Pn / Hn Un

n : تعداد ماشین آلات مورد نیاز

Tn : مدت زمان لازم برای انجام عمل n ام بر حسب دقیقه

Pn : کل ساعاتی که ماشین برای ساخت قطعه N ام در سال در دسترس است

Un : ضریب استفاده از ماشین (که در حل برابر 85% قرار دادیم)

 

= 0.1 * 300 * 350 / 350 *18 *85% = 1.9 ~ 2 سنگ شکن

= 0.1 * 300 * 350 / 5355 = 1.9 ~ 2باکسفیدر

= 0.25 * 110526.31 / 5355 = 5.15 ~ 5بالمیل

= 0.16 * 105000 / 5355 = 3.26 ~3اسپری درایر

= 45 * 106060.60 / 5355 = 891.26 ~ 891پرس و درایر

= 0.1 * 109375 / 5355 = 2.4 ~ 2خطوط لعاب

= 10 * 105000 / 5355 = 196.08 ~ 196واگن

= 0.1 * 107692.3 / 5355 = 2.1 ~2کوره

= 0.083 * 105000 / 5355 = 1.63 ~2بسته بندی

 

در مواردی که ماشین درصد ضایعات دارد Pn را به شکل زیر محاسبه کردیم:

درصد ضایعات-1 / تعداد قطعه مورد نیاز Pn =

 

 

 

 

 

 

 

برآورد میزان خرابی و ضایعات

 

pn

 

 

Xi+1     xi

 

 

Xi =Xi+1 / (1- Pn)

(1- Pn) = Xi+1 / Xi

 

 

برآورد نیروی صف و ستاد

تعیین روابط کمی بین انسان و ماشین در حالت سرویس همزمان

 

N = L+ M / L + W

N: تعداد ماشین تخصیص یافته به اپراتور

L: کل زمان کار اپراتور روی ماشین

M: زمان عملیات ماشین

W: زمان قدم زدن اپراتور از یک ماشین به ماشین دیگر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1    غزل شماره:     

که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها    الا يا ايهاالساقي ادر کاساً و ناولها    1

ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها        به بوي نافه اي کآخر صبا زان طره بگشايد     2

جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محملها     مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم     3

كه سالك بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها     به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد     4

كجا دانند حال ما، سبكباران ساحلها    شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل     5

نهان كي ماند آن رازي كز و سازند محفلها    همه كارم ز خود كامي به بد نامي كشيد آخر     6

مَتي ما تَلقَ من تَهوي دَعِ الدُنيا وَاهملها     حضوري گر همي خواهي، از و غايب مشو حافظ    7

 

 

 

2    غزل شماره:     

ببين تفاوت ره كزكجاست تا به كجا     صلاح كار كجا و من خراب كجا     1

كجاست دير مغان و شراب ناب كجا    دلم ز صومعه بگرفت و خرقة سالوس    2

سماع و عظ كجا نغمة رباب كجا     چه نسبت است به رندي صلاح و تقوي را    3

چراغ مرده كجا، شمع آفتاب كجا     ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد     4

كجا رويم بفرما ازين جناب كجا     چو كحل بينش ما خاك آستان شماست     5

كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا     مبين به سيب ز نخدان كه چاه در راه است     6

خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا    بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال     7

قرار چيست صبوري كدام و خواب كجا     قرار و خواب ز حافظ طمع مداراي دوست    8

 

 

3    غزل شماره:     

به خال هندويش بخشم سمرقند وبخارا را    اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را     1

کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا را     بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت     2

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را     فغان کاين لو ليان شوخ شيرين کار شهر آشوب     3

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را     ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است    4

که عشق از پردة عصمت برون آرد زليخا را     من از آن حسن روز افزون که يوسف داشت دانستم     5

جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکر خارا    اگر دشنام فرمائي و گر نفرين دعا گويم     6

جوانان سعادتمند پند پير دانا را    نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند     7

که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را     حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو    8

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را     غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ     9

 

 

4    غزل شماره:     

كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را     صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را     1

تفقدي نكند طوطي شكر خارا    شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا     2

که پرسشي نکني عندليب شيدا را    غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل    3

به بند و دام نگيرند مرغ دانا را    به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر    4

سهي قدان سيه چشم ماه سيما را    ندانم از چه سبب رنگ آشنائي نيست    5

به ياد دار محـبان باد پيما را    چو با حبيب نشيني و باده پيمائي     6

كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را     جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب     7

سرود زهره به رقص آورد مسيحا را    در آسمان نه عجب گر به گفتة حافظ    8

 

5    غزل شماره:     

درداكه راز پنهان خواهد شد آشكارا    دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را     1

باشد كه باز بينم ديدار آشنا را    كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز    2

نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا    ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون     3

هاتِ الصُبوح و هُبو ايا ايهَا اسٌكارا    در حلقة گل و مل خوش خواند دوش بلبل     4

روزي تفقدي كن درويش بينوا را     اي صاحب كرامت شكرانة سلامت     5

با دوستان مروت با دشمنان مدارا    آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است     6

گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را    در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند     7

اَشهي لَنا و اَحلي مِن قُبلَهِ العَذا را     آن تلخ وش كه صوفي اُمُّ الخبائثش خواند     8

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را     هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي     9

دلبر كه در كف او مو م است سنگ خارا     سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد     10

تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا    آئينة سكندر جام مي است بنگر     11

ساقي بده بشارت رندان پارسا را    خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند     12

اي شيخ پاك دامن معذور دار مارا     حافظ بخود نپوشيد اين خرقة مي آلود    13

 

 

 

6    غزل شماره:     

كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را     به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را     1

مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را     ز رقيب ديو سيرت به خداي خود پناهم     2

ز فريب او بينديش و غلط مكن نگا را     مژة سياهت ار كرد به خون ما اشارت     3

تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدا را     دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي     4

به پيام آشنايان بنوازد آشنا را    همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي     5

دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را     چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودي     6

كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را     به خدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز     7

        8

 

 

 

7    غزل شماره:     

تا بنـگري صفاي مي لعل فام را     صوفي بيا كه آينه صافيست جام را     1

كاين حال نيست زاهد عالي مقام را     راز درون پرده ز رندان مست پرس     2

كانجا هميشه باد به دست است دام را     عنقا شكار كس نشود دام باز چين     3

يعني طــمع مدار وصال دوام را     در بزم دور يك دو قدح دركش و برو     4

پيرانه سر مكن هنري ننگ و نام را    اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش     5

آدم بهشت روضة دا ر السّلام را     در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند

اي خواجه باز بين به ترحــّم غلام را     ما را بر آسـتان توبس حق خدمت است     7

و ز بنده بندگي برسـان شيخ جام را    حافظ مريد جام مي است اي صبا برو     

        9

 

 

 

8    غزل شماره:     

خاك بر سر كن غم ايّام را     ساقيا برخيز و در ده جام را     1

بر كشم اين دلق از رق فام را     ساغر مي بر كفم نه تا ز بر     2

ما نمي خواهيم ننگ و نام را     گر چه بد ناميست نزد عاقلان     3

خاك بر سر نفس نا فرجام را     باده در ده چند ازين باد غرور     4

سوخت اين افسردگان خام را     دود آه سينة نالان من     5

كس نمي بينم ز خاص وعام را     محرم راز دل شيداي خود     6

كز دلم يكباره برد آرام را     با دلارامي مرا خاطر خوش است     7

هر كه ديد آن سر و سيم اندام را     ننگرد ديگر به سر و اندر چمن     8

عاقبت روزي بيابي كام را     صبر كن حافظ به سختي روز و شب     9

 

 

 

9    غزل شماره:     

ميرسد مژدة گل بلبل خوش الحان را     رونق عهد شباب است دگر بستان را     1

خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را     اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي    2

خاكروب در ميخانه كنم مژگان را     گر چنين جلوه كند مغبچة باده فروش     3

مضطرب حال مگردان من سرگردان را     اي كه برمه كشي از عنبر سارا چوگان     4

در سركار خرابات كنند ايمان را     ترسم اين قوم كه بر درد كشان ميخندند     5

هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را    يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح     6

كان سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را     برو از خانة گردون بدر و نان مطلب     7

گوچه حاجت كه به ا فلاك كشي ايوان را     هر كرا خوابگه آخر مشتي خاك است     8

وقت آن است كه بدرود كني زندان را     ماه كنعاني من مسـند مصر آن تو شد     9

دام تزوير مكن چون دگران قرآن را     حافظا مي خورورندي كن و خوش باش ولي     10

 

 

 

10    غزل شماره:     

چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما    دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما     1

روي سوي خانة خمار دارد پير ما     ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون     2

كاين چنين رفتست در عهد ازل تقدير ما     در خرابات طريقت ما بهم منزل شويم     3

عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما     عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوشست     4

زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما     روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد     5

آه آتش ناك و سوز سينة شبيگير ما    با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي     6

رحم كن بر جان خود پرهيز كن از تير ما     تير آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش     7

 

 

 

11    غزل شماره:     

مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما     ساقي به نور باده برافروز جام ما     1

اي بي خبر ز لذّت شرب مدام ما     ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم     2

ثبت است بر جريدة عالم دوام ما     هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق     3

كايد به جلوه سر و صنوبر خرام ما     چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان     4

ز نهار عرضه ده بر جانان پيام ما    اي باد اگر به گلشن احباب بگذري     5

خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما    گونام ما زياد به عمدا‍‍ً چه مي بري     6

زا ن رو ســپرده اند به مستي زمام ما    مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است     7

نان حلال شيخ ز آب حرام ما     ترسم كه صرفه اي نبرد روز باز خواست      8

باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما     حافظ ز ديده دانة اشــكي همي فشان      9

هستند غرق نعمت حاجي قوام ما     درياي اخضر فلك و كشتي هلال     10

 

 

 

12    غزل شماره:     

آب روي خوبي از چاه ز نخدان شما      اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما     1

بازگردد يا بر آيد چيست فرمان شما    عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده     2

به كه نفروشند مستوري به مستان شما     كس بدور نرگست طرفي نبست از عافيت     3

زآنكه زد بر ديده آبي روي رخشان شما     بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر     4

بو كه بوئي بشنويم از خاك بستان شما          با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي     5

گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما    عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم     6

زينهار اي دوستان جان من و جان شما     دل خرابي مي كند دلدار را آگه كنيد     7

خاطر مجموع ما زلف پريشان شما    كي دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند     8

كاندرين ره كشته بسيارند قربان شما     دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري     9

كان     دو    10

کاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما     اي صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو     11

بنده شاه شمائيم و ثناخوان شما     گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست     12

تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما     اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي     13

 

 

13    غزل شماره:     

الصبوح الصبوح يا اصحاب     مي دمد صبح و کله بست سحاب     1

المدام المدام يا احباب     مي چکد ژاله بر رخ لاله     2

هان بنوشيد دم به دم مي ناب     مي وزد از چمن نسيم بهشت     3

راح چون لعل آتشين درياب     تخت زمرد ز دست گل به چمن     4

افتتح يا مفتح الابواب     در ميخانه بسته اند دگر     5

هست بر جان و سينه هاي کباب     لب و دندانت را حقوق نمک     6

که ببندند ميکده به شتاب     اين چنين موسمي عجب باشد     7

همچو حافظ بنوش بادة ناب     بر رخ ساقي پري پيکر     8

 

 

14    غزل شماره:     

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب     گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب     1

خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب    گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار    2

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب    خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم    3

خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب    اي که در زنجير زلفت جاي چندين آشناست    4

همچو برگ ارغوان بر صفحة نسرين غريب    مي نمايد عکس مي در رنگ و روي مهوشت    5

گرچه نبود در نگارستان خط مشکين غريب    بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت    6

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب    گفتم اي شام غريبان طرة شبرنگ تو    7

دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب    گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند    8

 

 

15    غزل شماره:     

وي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت     اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت     1

کآغوش که شد منزل آسايش و خوابت    خوابم بشد از ديده درين فکر جگر سوز    2

انديشة آمرزش و پرواي ثوابت    درويش نميپرسي و ترسم که نباشد    3

پيداست ازين شيوه که مست است شرابت    راه دل عشاق زد آن چشم خماري    4

تا باز چه انديشه کند راي صوابت    تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت    5

پيداست نگارا که بلند است جنابت    هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي    6

تا غول بيابان نفريبد به سرابت    دور است سر آب ازين باديه هشدار    7

باري به غلط صرف شد ايام شبابت    تا در ره پيري به چه آئين روي اي دل    8

يا رب مکناد آفت ايام خرابت    اي قصر دلفروز که منزلگه انسي    9

صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت    حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد    10

 

16    غزل شماره:     

به قصد جان من زار ناتوان انداخت     خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت     1

زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت    نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود    2

فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت    به يک کرشمه که نرگس بخود فروشي کرد    3

که آب روي تو آتش در ارغوان انداخت    شراب خورده و خوي کرده مي روي به چمن    4

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت    به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم    5

صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت    بنفشه طرة مفتول خود گره ميزد    6

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت    ز شرم آنکه به روي تو نسبتش کردم    7

هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت    من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش    8

نصيبة ازل از خود نمي توان انداخت    کنون به آب مي لعل خرقه مي شويم    9

که بخشش ازلش در مي مغان انداخت    مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود    10

مرا به بندگي خواجة جهان انداخت    جهان به کام من اکنون شود که دور زمان     11

 

17    غزل شماره:     

آتشي بود درين خانه که کاشانه بسوخت     سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت     1

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت     تنم از واسطة دوري دلبر بگداخت    2

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت    سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع    3

چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت    آشنائي نه غريب است که دلسوز من است    4

خانة عقل مرا آتش ميخانه بسوخت    خرقة زهد مرا آب خرابات ببرد    5

همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت    چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست    6

خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت    ماجرا کم کن و باز آگه مرا مردم چشم    7

که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت    ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي    8

 

18    غزل شماره:     

وان مواعيد که کردي مرواد از يادت     ساقيا آمدن عيد مبارک بادت     1

برگرفتي ز حريفان دل و دل مي دادت    در شگفتم که درين مدت ايام فراق    2

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت    برسان بندگي دختر رزگو بدر آي    3

جاي غم باد مران دل که نخواهد شادت    شادي مجلسيان در قدم و مقدم تست    4

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت    شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت    5

طالع نامور و دولت مادر زادت    چشم بد دور کزآن تفرقه ات بازآورد    6

ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت    حافظ از دست مده دولت اين کشتي نوح    7

 

19    غزل شماره:     

منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست    اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست     1

آتش طور کجا موعد ديدار کجاست    شب تار است و ره وادي ايمن در پيش    2

در خرابات بگوئيد که هشيار کجاست    هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد    3

نکته ها هست بسي محرم اسرار کجاست    آن کس است اهل بشارت که اشارت داند    4

ما کجائيم و ملامتگر بيکار کجاست    هر سر موي مرا با تو هزاران کارست    5

کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست    باز پرسيد ز گيسوي شکن در شکنش    6

دل زما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست    عقل ديوانه شد آن سلسلة مشکين کو    7

عيش بي يار مهيا نشود يار کجاست    ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي    8

فکر معقول بفرما گل بي خار کجاست    حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج    9

 

20    غزل شماره:     

مي ز خمخانه بجوش آمد و مي بايد خواست     روزه يکسو شد و عيد آمد و دلها برخاست     1

وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست    نوبة زهد فروشان گران جان بگذشت    2

اين چه عيب است بدين بيخردي وين چه خطاست    چه ملامت بود آنرا که چنين باده خورد    3

بهتر از زهد فروشي که درو روي و رياست    باده نوشي که درو روي و ريائي نبود    4

آنکه او عالم سرّست بدين حال گواست    ما نه رندان ريائيم و حريفان نفاق    5

وآنچه گويند روا نيست نگوئيم رواست    فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم    6

باده از خون رزانست نه از خون شماست    چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم    7

ور بود نيز چه شد مردم بي عيب کجاست    اين چه عيب است کزان عيب خلل خواهد بود    8

 

21    غزل شماره:     

گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست     دل و دينم شد و دلبر به ملالت برخاست     1

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست    که شنيدي که درين بزم دمي خوش بنشست    2

پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست    شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد    3

به هواداري آن عارض و قامت برخاست    در چمن باد بهاري ز کنار گل و سرو    4

به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست    مست بگذشتي و از خلوتيان ملکوت    5

سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست    پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت    6

کاتش از خرقة سالوس و کرامت برخاست    حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري    7

 

22    غزل شماره:     

سخن شناس نئي جان من خطا اينجاست     چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست     1

تبارک الله ازين فتنه ها که در سر ماست    سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد    2

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست    در اندرون من خسته دل ندانم کيست    3

بنال هان که ازين پرده کار ما به نواست    دلم ز پرده برون شد کجائي اي مطرب    4

رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست    مرا به کار جهان هرگز التفات نبود    5

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست    نخفته ام زخيالي که مي پزد دل من    6

گرم به باده بشوئيد حق به دست شماست    چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم    7

که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست    ازآن به دير مغانم عزيز مي دارند     8

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست    چه ساز بود که در پرده مي زد آن مطرب    9

فضاي سينة حافظ هنوز پر ز صداست    نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند    10

 

23    غزل شماره:     

نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست    خيال روي تو در هر طريق همره ماست    1

جمال چهرة تو حجت موجه ماست    به رغم مدعياني که منع عشق کنند    2

هزار يوسف مصري فتاده درچه ماست    ببين که سيب زنخدان تو چه مي گويد    3

گناه بخت پريشان و دست کوته ماست    اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد    4

فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست    به حاجب در خلوت سراي خاص بگو    5

هميشه در نظر خاطر مرفه ماست    به صورت از نظر ما اگرچه محجوبست    6

که سالهاست که مشتاق روي چون مه ماست    اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي    7

 

 

24    غزل شماره:     

که به پيمانه کشي شهره شدم روز الست    مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست    1

چار تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست    من همان دم که وضو ساختم از چشمة عشق    2

که به روي که شدم عاشق و از بوي که مست    مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا    3

نااميد از در رحمت مشو اي باده پرست    کمر کوه کم است از کمر مور اينجا    4

زير اين طارم فيروزه کسي خوش ننشست    بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد    5

چمن آراي جهان خوشتر ازين غنچه نبست    جان فداي دهنش باد که در باغ نظر    6

يعني از وصل تواش نيست بجز باد به دست    حافظ از دولت عشق تو سليماني شد    7

 

25    غزل شماره:     

صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست    شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست    1

ببين که جام زجاجي چه طرفه اش بشکست    اساس توبه که در محکمي چو سنگ نمود    2

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست    بيار باده که دربارگاه استغنا    3

رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست    ازين رباط دو در چون ضرورت است رحيل    3

بلي بحکم بلا بسته اند عهد الست    مقام عيش ميسر نميشود بي رنج    4

که نيستيست سرانجام هر کمال که هست    بهست و نيست مرنجان ضمير و خوش ميباش    5

به باد رفت و ازو خواجه هيچ طرف نبست    شکوه آصفي و اسب باد و منطق طير    6

هوا گرفت زماني ولي بخاک نشست    به بال و پر مرو از ره که تير پرتابي    7

که گفتة سخنت مي برند دست بدست    زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد    8

 

26    غزل شماره:     

پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست    زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست    1

نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست    نرگسش عربده جوي و لبش افسون کنان    2

گفت اي عاشق ديرينة من خوابت هست    سر فراگوش من آورد بآواز حزين    3

کافر عشق بود گر نشود باده پرست    عاشقي را که چنين بادة شبگير دهند    4

که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست    برو اي زاهد و بر درد کشان خرده مگير    5

اگر از خمر بهشت است و گر بادة مست    آنچه او ريخت به پيمانة ما نوشيديم    6

اي بسا توبه که چون تو بة حافظ بشکست    خندة جام مي و زلف گره گير نگار    7

 

27    غزل شماره:     

مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست    در دير مغان آمد يارم قدحي در دست    1

وز قد بلند او بالاي صنوبر پست    در نعل سمند او شکل مه نو پيدا     2

وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست    آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست    3

وافغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست    شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست    4

وروسمه کمانکش گشت در ابروي او پيوست    گر غاليه خوشبو شد در گيسوي او پيچيد    5

هر چند که نايد باز تيري که بشد از شست    باز آي که باز آيد عمر شدة حافظ    6

 

 

28    غزل شماره:     

که مونس دم صبحم دعاي دولت تست    به جان خواجه و حق قديم و عهد درست    1

ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست    سرشک من که ز طوفان نوح دست برد    2

که با شکستگي ارزد بصد هزار درست    بکن معامله اي وين دل شکسته بخر    3

که خواجه خاتم جم ياوه کرد و باز نجست    زبان مور به آصف دراز گشت و رواست    4

چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست    دلا طمع مبر ز لطف بي نهايت دوست    5

که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست    به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست    6

نمي کني به ترحم نطاق سلسله سست    شدم ز دست تو شيداي کوه و دشت و هنوز    7

گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست    مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي    8

 

29    غزل شماره:     

خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است    مارا زخيال تو چه پرواي شراب است    1

هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است    گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست    2

تحرير خيال خط او نقش بر آب است    افسوس که شد دلبر و در ديدة گريان    3

زين سيل دمادم که درين منزل خواب است    بيدار شو اي ديده که ايمن نتوان بود    4

اغيار همي بيند از آن بسته نقاب است    معشوق عيان مي گذرد بر تو وليکن    5

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است    گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد    6

دست از سر آبي که جهان جمله سراب است    سبز است درو دشت بيا تا نگذاريم    7

کاين گوشه پر از زمزمة چنگ و رباب است    در کنج دماغم مطلب جاي نصيحت    8

بس طور عجب لازم ايام شباب است    حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز    9

 

30    غزل شماره:     

راه هزار چاره گر از چارسو ببست    زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست    1

بگشود نافه اي و در آرزو ببست    تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان    2

ابرو نمود و جلوه گري کرد و رو ببست    شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو    3

اين نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست    ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت    4

با نعره هاي قلقلش اندر گلو ببست    يا رب چه غمزه کرد صراحي که خون خم    5

بر اهل وجد و حال در هاي وهو ببست    مطرب چه پرده ساخت که در پردة سماع    6

احرام طوف کعبة دل بي وضو ببست    حافظ هر آنکه عشق نورزيد و وصل خواست    7

 

31    غزل شماره:     

يار ب اين تأثير دولت در کدامين کوکب است    آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است    1

هر دلي از حلقه در ذکر يارب يارب است    تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد    2

صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است    کشتة چاه زنخدان توام کز هر طرف    3

تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است    شهسوار من که مه آيينه دار روي اوست    4

در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است    عکس خوي بر عارضش بين کافتاب گرم رو    5

زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است    من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام و مي    6

با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است    اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين    7

قوت جان حافظش در خندة زير لب است    آنکه ناوک بر دل من زير چشمي مي زند    8

زاغ کلک من بنام ايزد چه عالي مشرب است    آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد    9

 

32    غزل شماره:     

گشاد کار من اندر کرشمه هاي تو بست    خدا چه صورت ابروي دلگشاي تو بست    1

زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست    مرا و سرو و چمن را به خاک راه نشاند    2

نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست    ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود    3

ولي چه سود که سر رشته در رضاي تو بست    مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد    4

که عهد با سر زلف گره گشاي تو بست    چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن    5

خطا نگر که دل اميد در وفاي توبست    تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال    6

به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست    ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت    7

 

33    غزل شماره:     

چون کوي دوست هست به صحرا چه حاجت است    خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است    1

کاخر دمي بپرس که مارا چه حاجت است    جانا به حاجتي که ترا هست با خدا    2

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است    اي پادشاه حسن خدارا بسوختيم    3

در حضرت کريم تمنا چه حاجت است    ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست    4

چون رخت از آن تست به يغما چه حاجت است    محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست    5

اظهار احتياج خود آنجا چه حاجت است    جام جهان نماست ضمير منير دوست    6

گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است    آن شد که بار منت ملاح بر دمي    7

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است    اي مدعي برو که مرا با تو کار نيست    8

مي داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است    اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار    9

با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است    حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود    10

 

34    غزل شماره:     

کرم نما و فرودآ که خانه خانة تست    رواق منظر چشم من آشيانة تست    1

لطيفه هاي عجب زير دام و دانة تست    به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل    2

که در چمن همه گلبانگ عاشقانة تست    دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد    3

که اين مفرح ياقوت در خزانة تست    علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن    4

ولي خلاصة جان خاک آستانة تست     به تن مقصرم از دولت ملازمتت    5

در خزانه به مهر تو و نشانة تست    من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخي    6

که توسني چو فلک رام تازيانة تست    تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار    7

ازين حيل که در انبانة بهانة تست    چه جاي من که بلغزد سپهر شعبده باز    8

که شعر حافظ شيرين سخن ترانة تست    سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد    9

 

35    غزل شماره:     

مرا فتاد دل از ره ترا چه افتادست    برو به کار خود واعظ اين چه فريادست    1

دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشاد ست    ميان او که خدا آفريده است از هيچ    2

نصيحت همه عالم به گوش من باد ست    به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي    3

اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد ست    گداي کوي تو از هشت خلد مستغنيست    4

اساس هستي من زان خراب آباد ست    اگر چه مستي عشقم خراب کرد ولي    5

ترا نصيب همين کرد و اين از آن داد ست    دلا منال ز بيداد و جور يار که يار    6

کزين فسانه و افسوس مرا بسي ياد ست    برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ    7

 

36    غزل شماره:     

دل سودازده از غصه دو نيم افتادست    تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست    1

ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست    چشم جادوي تو خود عين سواد سحرست    2

نقطة دوده که در حلقة جيم افتادست    در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست    3

چيست طاوس که در باغ نعيم افتادست    زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار    4

خاک راهيست که در دست نسيم افتادست    دل من در هوس روي تو اي مونس جان    5

از سر کوي تو زانرو که عظيم افتادست    همچو گرد اين تن خاکي نتواند برخاست    6

عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست    ساية قد تو بر قالبم اي عيسي دم    7

بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست    آنکه جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت    8

اتحاديست که در عهد قديم افتادست    حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز    9

 

37    غزل شماره:     

بيار باده که بنياد عمر بر بادست    بيا که قصر امل سخت سست بنياد ست    1

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست    غلام همت آنم که زير چرخ کبود    2

سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست    چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب    3

نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست    که اي بلند نظر شاهباز سدره نشين    4

ندانمت که در اين دامگه چه افتادست    ترا ز کنگرة عرش مي زنند صفير    5

که اين حديث ز پير طريقتم يادست    نصيحتي کنمت ياد گير و در عمل آر    6

که اين لطيفه عشقم ز رهروي يادست    غم جهان مخور و پند من مبر از ياد    7

که بر من و تو در اختيار نگشادست    رضا بداده بده و ز جبين گره بگشاي    8

که اين عجوز عروس هزار دامادست    مجو درستي عهد از جهان سست نهاد    9

بنال بلبل بيدل که جاي فريادست    نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل    10

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست    حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ    11

 

38    غزل شماره:     

وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست    بي مهر رخت روز مرا نور نماندست    1

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست    هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم    2

هيهات ازين گوشه که معمور نماندست    مي رفت خيال تو زچشم من و مي گفت    3

از دولت هجر تو کنون دور نماندست    وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت    4

دور از رخت اين خستة رنجور نماندست    نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد    5

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست    صبرست مرا چارة هجران تو ليکن    6

گر خون جگر ريز که معذور نماندست    در هجر تو گر چشم مرا آب روانست    7

ماتم زده را داعية سور نماندست    حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده     8

 

39    غزل شماره:     

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است    باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است    1

کت خون ما حلال تر از شير مادر است    اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي    2

تشخيص کرده ايم و مداوا مقرر است    چون نقش غم ز دور بيني شراب خواه    3

دولت در آن سرا و گشايش در آن در است    از آستان پير مغان سر چرا کشيم    4

کز هر زبان که ميشنوم نا مکرر است    يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب    5

امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است    دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت    6

عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است    شيراز و آب رکني و اين باد خوش نسيم    7

تا آب ما که منبعش الله اکبر است    فرق است از آب خضر که ظلمات جاي اوست    8

با پادشه بگوي که روزي مقدر است    ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم    9

کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است    حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو    10

 

40    غزل شماره:     

زان رو که مرا بر در او روي نياز است    المنّه الله که در ميکده باز است    1

وان مي که در آنجاست حقيقت نه مجاز است    خمها همه در جوش و خروشند زمستي    2

وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است    از وي همه مستي و غرور است و تکبر    3

با دوست بگوئيم که او محرم راز است    رازي که بر غيرنگفتيم و نگوئيم    4

کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است    شرح شکن زلف خم اندرخم جانان    5

رخسارة محمود و کف پاي اياز است    بار دل مجنون و خم طرة ليلي    6

تا ديدة من بر رخ زيباي تو باز است    بر دوخته ام ديده چو باز از همه عالم    7

از قبلة ابروي تو در عين نماز است    در کعبة کوي تو هر آن کس که بيايد    8

از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است    اين مجلسيان سوز دل حافظ مسکين    9

 

41    غزل شماره:     

به بانگ چنگ مخور مي که محتسب تيز است    اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است    1

به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است    صراحيي و حريفي گرت به چنگ افتد    2

که همچو چشم صراحي زمانه خونريز است    در آستين مرقع پياله پنهان کن    3

که موسم ورع و روزگار پرهيز است    به آب ديده بشوئيم خرقه ها از مي    4

که صاف اين سرخم جمله دردي آميز است    مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر    5

که ريزه اش سر کسري و تاج پرويز است    سپهر بر شده پرويز نيست خون افشان    6

بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است    عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ    7

 

42    غزل شماره:     

خبر دل شنفتنم هوس است    حال دل با تو گفتنم هوس است    1

از رقيبان نهفتنم هوس است    طمع خام بين که قصة فاش    2

با تو تا روز خفتنم هوس است    شب قدري چنين عزيز شريف    3

در شب تار سفتنم هوس است    وه که دردانه اي چنين نازک    4

که سحرگه شکفتنم هوس است    اي صبا امشبم مدد فرماي    5

خاک راه تو رفتنم هوس است    از براي شرف به نوک مژه    6

شعر رندانه گفتنم هوس است    همچو حافظ به رغم مدعيان    7

 

43    غزل شماره:     

وقت گل خوش باد کز وي وقت ميخواران خوش است    صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوشست    1

آري آري طيب انفاس هواداران خوش است    از صبا هر دم مشام جان ما خوش مي شود    2

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوش است    ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد    3

دوست را با نالة شبهاي بيداران خوش است    مرغ خوشخواران را بشارت باد کاندر راه عشق    4

شيوة رندي و خوشباشي عياران خوش است    نيست در بازار عالم خوشدلي ور زانکه هست    5

کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است    از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش    6

تا نپنداري که احوال جهانداران خوش است    حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست    7

 

44    غزل شماره:     

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است    کنون که بر کف گل جام بادة صاف است    1

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است    بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير    2

که مي حرام ولي به ز مال اوقاف است    فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد    3

که هر چه ساقي ما کرد عين الطاف است    به درد و صاف ترا حکم نيست خوش درکش    4

که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است    ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير    5

همان حکايت زر دوز و بوريا باف است    حديث مدعيان و خيال همکاران    6

نگاهدار که قلاب شهر صراف است    خموش حافظ و اين نکته هاي چون زر سرخ    7

45    غزل شماره:     

صراحي مي ناب و سفينة غزل است    درين زمانه رفيقي که خالي از خلل است    1

پياله گير که عمر عزيز بي بدل است    جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است    2

ملالت علما هم زعلم بي عمل است    نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس    3

جهان و کار جهان بي ثبات و بي محل است    به چشم عقل درين رهگذر پر آشوب     4

که سعد و نحس ز تأثير زهره و زحل است    بگير طرة مه چهره اي و قصه مخوان    5

ولي اجل به ره عمر رهزن امل است    دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت    6

چنين که حافظ ما مست بادة ازل است    به هيچ دور نخواهند يافت هشيارس    7

 

46    غزل شماره:     

سلطان جهانم به چنين روز غلام است    گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است    1

درمجلس ما ماه رخ دوست تمام است    گو شمع مياريد در اين جمع که امشب    2

بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است    در مذهب ما باده حلال است وليکن    3

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است    گوشم همه بر قولي ني و نغمة چنگ است    4

هر لحظه ز گيسوي تو خوشبوي مشام است    در مجلس ما عطر مياميزکه مارا    5

زآنرو که مرا از لب شيرين تو کام است    از چاشني قند مگو هيچ وز شکّر    6

همواره مرا کوي خرابات مقام است    تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است    7

وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است    از ننگ چه گوئي که مرا نام ز ننگ است    8

وان کس که چو ما نيست درين شهر کدام است    ميخواره و سرگشته و رنديم و نظر باز    9

پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است    با محتسبم عيب مگوئيد که او نيز    10

کايام گل و ياسمن و عيد صيام است    حافظ منشين بي مي و معشوق زماني    11

 

47    غزل شماره:     

دري دگر زدن انديشة تبه دانست    به کوي ميکده هر سالي که ره دانست    1

که سرفرازي عالم درين کله دانست    زمانه افسر رندي نداد جز به کسي    2

ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست    بر آستانة ميخانه هر که يافت رهي    3

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست    هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند    4

که شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست        وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب    5

چرا که شيوة آن ترک دل سيه دانست    دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان    6

چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست    ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم    7

چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست    حديث حافظ و ساغر که مي زند پنهان    8

نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست    بلند مرتبه شاهي که نه رواق سپهر    9

 

48    غزل شماره:     

گوهر هر کس ازين لعل تواني دانست    صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست    1

که نه هر کو ورقي خواند معاني دانست    قدر مجموعة گل مرغ سحر داند و بس    2

بجز از عشق تو باقي همه فاني دانست    عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده    3

محتسب نيز درين عيش نهاني دانست    آن شد اکنون که ز ابناي عوام انديشم    4

ورنه از جانب ما دل نگراني دانست    دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد    5

هر که قدر نفس باد يماني دانست    سنگ و گل را کُند از يُمن نظر لعل و عقيق    6

ترسم اين نکته به تحقيق نداني دانست    اي که از دفتر عقل آيت عشق آموزي    7

هر که غارت گري باد خزاني دانست    مي بياور که ننازد به گل باغ جهان    8

ز اثر تربيت آصف ثاني دانست    حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت    9

 

49    غزل شماره:     

ماية محتشمي خدمت درويشان است    روضة خُلد برين خلوت درويشان است    1

فتح آن در نظر رحمت درويشان است    کُنج عزلت که طلسمات عجايب دارد    2

منظري از چمن نزهت درويشان است    قصر فردوس که رضوانش به درباني رفت    3

کيميائيست که در صحبت درويشان است    آنچه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه    4

کبريائيست که در حشمت درويشان است    آنکه پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد    5

بي تکلف بشنو دولت درويشان است    دولتي را که نباشد غم از آسيب زوال    6

سببش بندگي حضرت درويشان است    خسروان قبلة حاجات جهانند ولي    7

مظهرش آينة طلعت درويشان است    روي مقصود که شاهان به دعا مي طلبند    8

از ازل تا به ابد فرصت درويشان است    از کران تا به کران لشکر ظلم است ولي    9

سر و زر در کنف همت درويشان است    اي توانگر مفروش اين همه نخوت که ترا    10

خوانده باشي که هم از غيرت درويشان است    گنج قارون که فرو مي شود از قعر هنوز    11

منبعش خاک در خلوت درويشان است    حافظ از آب حيات ازلي مي خواهي    12

صورت خواجگي و سيرت درويشان است    من غلام نظر آصف عهدم کو را    13

 

50    غزل شماره:     

بکش به غمزه که اينش سزاي خويشتن است    به دام تو دل مبتلاي خويشتن است    1

به دست باش که خيري بجاي خويشتن است    گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما    2

شبان تيره مرادم فناي خويشتن است    به جانت اي بت شيرين دهن که همچون شمع    3

مکن که آن گل خندان به راي خويشتن است    چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل    4

که نافه هاش ز بند قباي خويشتن است    به مشک چين و چگل نيست بوي گل محتاج    5

که گنج عافيتت در سراي خويشتن است    مرو به خانة ارباب بي مروت دهر    6

هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است    بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او    7

 

51    غزل شماره:     

وز پي ديدن او دادن جان کارمن است    لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است    1

هر که دل بردن او ديد و در انکار من است    شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز    2

شاه راهيست که منزلگه دلدار من است    ساروان رخت به دروازه مبر کان سرکو    3

عشق آن لولي سرمست خريدار من است    بندة طالع خويشم که درين قحط وفا    4

فيض يک شمه ز بوي خوش عطار من است    طبلة عطر گل و زلف عبير افشانش    5

کاب گلزار تو از اشک چو گلنارمن است    باغبان همچو نسيم ز در خويش مران    6

نرگس او که طبيب دل بيمار من است    شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود    7

يار شيرين سخن نادره گفتار من است    آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت    8

 

52    غزل شماره:     

غم اين کار نشاط دل غمگين من است    روزگاريست که سوداي بتان دين من است    1

وين کجا مرتبة چشم جهان بين من است    ديدن روي ترا ديدة جان بين بايد    2

از مه روي تو و اشک چو پروين من است    يار من باش که زيب فلک و زينت دهر    3

خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است    تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد    4

کين کرامت سبب حشمت و تمکين من است    دولت فقر خدايا به من ارزاني دار    5

زانکه منزلگه سلطان دل مسکين من است    واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش    6

که مغيلان طريقش گل و نسرين من است    يا رب اين کعبة مقصود تماشاگه کيست    7

که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است    حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان    8

 

53    غزل شماره:     

دعاي پيرمغان ورد صبحگاه من است    منم که گوشة ميخانه خانقاه من است    1

نواي من به سحر آه عذرخواه من است    گرم ترانة چنگ صبوح نيست چه باک    2

گداي خاک در دوست پادشاه من است    ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله    3

جز اين خيال ندارم خدا گواه من است    غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست    4

رميدن از در دولت نه رسم و راه من است    مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ورني    5

فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است    از آن زمان که برين آستان نهادم روي    6

تو در طريق ادب باش و گو گناه من است    گناه اگرچه نبود اختيار ما حافظ    7

54    غزل شماره:     

ببين که در طلبت حال مردمان چون است    ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است    1

ز جام غم مي لعلي که ميخورم خون است    بياد لعل تو و چشم مست ميگونت    2

اگر طلوع کند طالعم همايون است    ز مشرق سرکو آفتاب طلعت تو    3

شکنج طُرة ليلي مقام مجنون است    حکايت لب شيرين کلام فرهاد ست    4

سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است    دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است    5

که رنج خاطرم از جور دور گردون است    ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي    6

کنار دامن من همچو رود جيحون است    از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز    7

به اختيار که از اختيار بيرون است    چگونه شاد شود اندرون غمگينم    8

چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است    ز بيخودي طلب يار ميکند حافظ    9

 

55    غزل شماره:     

ز کارستان او يک شمه اين است    خم زلف تو دام کفر و دين است    1

حديث غمزه ات سحر مبين است    جمالت معجز حسن است ليکن    2

که دايم با کمال اندر کمين است    ز چشم شوخ تو جان کي توان برد    3

که در عاشق کشي سحرآفرين است    بر آن چشم سيه صد آفرين باد    4

که چرخ هشتمش هفتم زمين است    عجب علميست علم هيئت عشق    5

حسابش با کرام الکاتبين است    تو پنداري که بدگو رفت و جان برد    6

که دل برد و کنون در بند دين است    مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن    7

 

56    غزل شماره:     

ديده آيينه دار طلعت اوست    دل سراپردة محبت اوست    1

گردنم زير بار منت اوست    من که سر در نياورم به دوکون    2

فکر هر کس به قدر همت اوست    تو و طوبي و ما و قامت يار    3

همه عالم گواه عصمت اوست    گر من آلوده دامنم چه عجب    4

پرده دار حريم حرمت اوست    من که باشم در آن حرم که صبا    5

زانکه اين گوشه جاي خلوت اوست    بي خيالش مبادمنظر چشم    6

ز اثر رنگ و بوي صحبت اوست    هر گل نو که شد چمن آراي    7

هر کسي پنج روز نوبت اوست    دور مجنون گذشت و نوبت ماست    8

هر چه دارم ز يمن همت اوست    ملکت عاشقي و گنج طرب    9

غرض اندر ميان سلامت اوست    من و دل گر فدا شديم چه باک    10

سينه گنجينة محبت اوست    فقر ظاهر مبين که حافظ را    11

 

57    غزل شماره:     

چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست    آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست    1

او سليمان زمان است که خاتم با اوست    گرچه شيرين دهنان پادشهانند ولي    2

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست    روي خوب است و کمال هنر و دامن پاک    3

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست    خال مشکين که بدان عارض گندم گون است    4

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست    دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران    5

کشت ما را و دم عيسي مريم با اوست    با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل    6

زانکه بخشايش بس روح مکرم با اوست    حافظ از معتقدان است گرامي دارش    7

 

 

 

58    غزل شماره:     

که هر چه بر سر ما مي رود ارادت اوست    سر ارادت ما و آستان حضرت دوست    1

نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست    نظير دوست نديدم اگرچه از مه و مهر    2

که چون شکنج ورقهاي غنچه تو بر توست    صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد    3

بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست    ز من سبوکش اين دير رند سوزم و بس    4

که باد غاليه سا گشت و خاک عنبر بوست    مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را    5

فداي قد تو هر سروبن که بر لب جوست    نثار روي تو هر برگ گل که در چمن است    6

چه جاي کلک بريده زبان بيهده گوست    زبان ناطقه در وصف شوق نالانست    7

چرا که حال نکو در قفاي فال نکوست    رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت    8

که داغ دار ازل همچو لالة خودروست    نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است    9

59    غزل شماره:     

کردم جنايتي و اميدم به عفو اوست    دارم اميد عاطفتي از جناب دوست    1

گرچه پري وش است وليکن فرشته خوست    دانم که بگذرد ز سر جرم من که او    2

دراشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست    چندان گريستيم که هر کس که برگذشت    3

موي است آن ميان و ندانم که آن چه موست    هيچ است آن دهان و نبينم ازو نشان    4

از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست    دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت    5

با زلف دلکش تو که را روي گفت و گوست    بي گفت و گوي زلف تو دل را همي کشد    6

زان بوي در مشام دل من هنوز بوست    عمريست تا ز زلف تو بوئي شنيده ام    7

بر بوي زلف يار پريشانيت نکوست    حافظ بد است حال پريشان تو ولي    8

60    غزل شماره:     

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست    آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست    1

خوش مي کند حکايت عز و وقار دوست    خوش مي دهد نشان جلال و جمال يار    2

زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست    دل دادمش به مژده و خجلت همي برم    3

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست    شکر خدا که از مدد بخت کار ساز    4

در گردشند بر حسب اختيار دوست    سير سپهر و دور قمر را چه اختيار    5

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست    گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند    6

زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست    کحل الجواهري به من آراي نسيم صبح    7

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست    مائيم و آستانة عشق و سر نياز    8

منت خداي را که نيم شرمسار دوست    دشمن بقصد حافظ اگر دم زند چه باک    9

61    غزل شماره:     

بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست    صبا اگر گذري افتدت به کشور دوست    1

اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست    بجان او که به شکرانه جان برافشانم    2

براي ديده بياور غباري از در دوست    وگر چنانکه دران حضرتت نباشد بار    3

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست    من گدا و تمناي وصل او هيهات    4

ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست    دل صنوبريم همچو بيد لرزان است    5

به عالمي نفروشيم موئي از سر دوست    اگرچه دوست به چيزي نمي خرد مارا    6

چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست    چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد    7

62    غزل شماره:     

تا کنم جان از سر رغبت فداي نام دوست    مرحبا اي پيک مشتاقان بده پيغام دوست    1

طوطي طبعم ز عشق و شکر و بادام دوست    واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس    2

بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست    زلف او دام است و خالش دانة آن دام من    3

هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست    سر زمستي برنگيرد تا به صبح روز حشر    4

دردسر باشد نمودن بيش ازين ابرام دوست    بس نگويم شمه اي از شرح شوق خود از آنک    5

خاک راهي کان مشرف گردد از اقدام دوست    گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا    6

ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست    ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق    7

زانکه درماني ندارد درد بي آرام دوست    حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز    8

63    غزل شماره:     

در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست    روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست    1

چون من در آن ديار هزاران غريب هست    گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست    2

هر جا که هست پرتو روي حبيب هست    در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست    3

ناقوس دير راهب و نام صليب هست    آنجا که کار صومعه را جلوه مي دهند    4

اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست    عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد    5

هم قصه اي غريب و حديثي عجيب هست    فرياد حافظ ازين همه آخر به هرزه نيست    6

64    غزل شماره:     

زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست    اگر چه عرض هنرپيش يار بي ادبيست    1

بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست    پري نهفته رخ و ديو در کرشمة حُسن    2

چراغ مصطفوي باشرار بولهبيست    در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري    3

که کام بخشي او را بهانه بي سببيست    سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد    4

مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست    به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط    5

که در نقاب زجاجي و پردة عنبيست    جمال دختر رز نور چشم ماست مگر    6

کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست    هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه    7

به گرية سحري و نياز نيم شبيست    بيار مي که چو حافظ هزارم استظهار    8

65    غزل شماره:     

ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست    خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست    1

کس را وقوف نيست که انجام کار چيست    هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار    2

غمخوار خويش باش غم روزگار چيست    پيوند عمر بسته بموئيست هوش دار    3

جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست    معني آب زندگي و روضة ارم    4

ما دل به عشوة که دهيم اختيار چيست    مستور و مست هر دو چو از يک قبيله اند    5

اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست    راز درون پرده چه داند فلک خموش    6

معني عفو و رحمت آمرزگار چيست    سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست    7

تا در ميانه خواستة کردگار چيست    زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست    8

66    غزل شماره:     

که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست    بنال بلبل اگر با منت سر ياريست    1

چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاريست    در آن زمين که نسيمي وزد ز طرة دوست    2

که مست جام غروريم و نام هشياريست    بيار باده که رنگين کنيم جامة زرق    3

که زير سلسله رفتن طريق عياريست     خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست    4

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست    لطيفه ايست نهاني که عشق ازو خيزد    5

هزار نکته درين کار و بار دلداريست    جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال    6

قباي اطلس آن کس که از هنر عاريست    قلندران حقيقت به نيم جو نخرند    7

عروج بر فلک سروري به دشواريست    بر آستان تو مشکل توان رسيد آري    8

زهي مراتب خوابي که به ز بيداريست    سحر کرشمة چشمت به خواب مي ديدم    9

که رستگاري جاويد درکم آزاريست    دلش بناله ميازار و ختم کن حافظ    10

67    غزل شماره:     

جان ما سوخت بپرسيد که جانانة کيست    يا رب اين شمع دلفروز ز کاشانة کيست    1

تا در آغوش که مي خسبد و همخانة کيست    حاليا خانه برانداز دل و دين من است    2

راح روح که و پيمان ده پيمانة کيست    بادة لعل لبش کز لب من دور مباد    3

باز پرسيد خدا را که به پروانة کيست    دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو    4

که دل نازک او مايل افسانة کيست    مي دهد هر کسش افسوني و معلوم نشد    5

درّ يکتاي که و گوهر يکدانة کيست    يا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبين    6

زير لب خنده زنان گفت که ديوانة کيست    گفتم آه از دل ديوانة حافظ بي تو    7

68    غزل شماره:     

حال هجران تو چه داني که چه مشکل حاليست    ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست    1

عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست    مردم ديده زلف رخ او در رخ او    2

گرچه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست    مي چکد شير هنوز از لب همچون شکرش    3

وه که در کار غريبان عجبت اهماليست    اي که انگشت نمائي به کرم در همه شهر    4

که دهان تو درين نکته خوش استدلاليست    بعد از اينم نبود شايبه در جوهر فرد    5

نيت خير مگردان که مبارک فاليست    مژده دادند که بر ما گذري خواهي کرد    6

حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست    کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد    7

69    غزل شماره:     

در رهگذر کيست که دامي ز بلا نيست    کس نيست که افتادة آن زلف دوتا نيست    1

همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست    چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان    2

حقّا که چنين است و درين روي و ريا نيست    روي تو مگر آينة لطف الهيست    3

مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست    نرگس طلبيد شيوة چشم تو زهي چشم    4

شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست    از بهر خدا زلف مپيراي که ما را    5

در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست    باز آي که بي روي تو اي شمع دلفروز    6

جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست    تيمار غريبان اثر ذکر جميل است    7

گفتا غلطي خواجه درين عهد وفا نيست    دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر    8

در هيچ سري نيست که سرّي ز خدا نيست    گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت    9

با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست    عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت    10

جز گوشة ابروي تو محراب دعا نيست    در صومعة زاهد و در خلوت صوفي    11

فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست    اي چنگ فرو برده به خون دل حافظ    12

70    غزل شماره:     

دل سرگشتة ما غير ترا ذاکر نيست    مردم ديدة ما جز به رخت ناظر نيست    1

گرچه از خون دل ريش دمي طاهر نيست    اشکم احرام طواف حرمت مي بندد    2

طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست    بستة دام و قفس باد چو مرغ وحشي    3

مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست    عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار    4

هر که را در طلبت همت او قاصر نيست    عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد    5

زانکه در روح فزائي چو لبت ماهر نيست    از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز    6

کي توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست    من که در آتش سوداي تو آهي نزنم    7

که پريشاني اين سلسله را آخر نيست    روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم    8

کيست آن کش که سر پيوند تو در خاطر نيست    سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست    9

71    غزل شماره:     

در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست    زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست    1

در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست    در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست    2

عرصة شطرنج رندان را مجال شاه نيست    تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند    3

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست    چيست اين سقف بلند سادة بسيار نقش    4

کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست    اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است    5

کاندرين طغرا نشان حسبه لله نيست    صاحب ديوان ما گوئي نمي داند حساب    6

کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست    هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو    7

خود فروشان را به کوي مي فروشان راه نيست    بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود    8

ور نه تشريف تو بر بالاي کس کوتاه نيست    هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست    9

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست    بندة پير خراباتم که لطفش دائم است    10

عاشق دردي کش اندر بند مال و جاه نيست    حافظ ار بر صدر نننشيند ز عالي مشربيست    11

72    غزل شماره:     

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نيست    راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست    1

در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست    هر گه که دل بعشق دهي خوش دمي بود    2

کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست    ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار    3

جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست    از چشم خود بپرس که مارا که مي کشد    4

هر ديده جاي جلوة آن ماه پاره نيست    او را بچشم پاک توان ديد چون هلال    5

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست    فرصت شمر طريقة رندي که اين نشان    6

حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست    نگرفت در تو گرية حافظ به هيچ رو    7

73    غزل شماره:     

منت خاک درت بر بصري نيست که نيست    روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست    1

سرّ گيسوي تو در هيچ سري نيست که نيست    ناظر روي تو صاحب نظرانندآري    2

خجل از کردة خود پرده دري نيست که نيست    اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب    3

سيل خيز از نظرم رهگذري نيست که نيست    تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردي    4

با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست    تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزنند    5

بهره مند از سرکويت دگري نيست که نيست    من ازين طالع شوريده به رنجم ور ني    6

غرق آب و عرق اکنون شکري نيست که نيست    از حياي لب شيرين تو اي چشمة نوش    7

ور نه در مجلس رندان خبري نيست که نيست    مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز    8

آه ازين راه که دروي خطري نيست که نيست    شير در بادية عشق تو روباه شود    9

زير صد منّت او خاک دري نيست که نيست    آب چشمم که برو منت خاک در تست    10

ورنه از ضعف در آنجا اثري نيست که نيست    از وجودم قدري نام و نشان هست که هست    11

در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست    غير ازين نکته که حافظ ز تو نا خشنودست    12

74    غزل شماره:     

باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست    حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست    1

غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست    از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است    2

که چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست    منّت سدره و طوبي ز پي سايه مکش    3

ور نه با سعي و عمل باغ جنان اين همه نيست    دولت آن است که بي خون دل آيد به کنار    4

خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست    پنج روزي که درين مرحله مهلت داري    5

فرصتي دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست    بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي    6

که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست    زاهد ايمن مشو از بازي غيرت زنهار    7

ظاهرأ حاجت تقرير و بيان اين همه نيست    دردمندي من سوختة زارو نزار    8

پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست    نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولي    9

75    غزل شماره:     

تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست    خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست    1

اين شکرگرد نمکدان تو بي چيزي نيست    از لبت شير روان بود که من مي گفتم    2

در کمان ناوک مژگان تو بي چيزي نيست    جان درازي تو بادا که يقين مي دانم    3

اي دل اين ناله و افغان تو بي چيزي نيست    مبتلائي به غم محنت و اندوه فراق    4

اي گل اين چاک گريبان تو بي چيزي نيست    دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت    5

حافظ اين ديدة گريان تو بي چيزي نيست    درد عشق ارچه دل از خلق نهان مي دارد    6

76    غزل شماره:     

سر مرا به جز اين در حواله گاهي نيست    جز آستان توام در جهان پناهي نيست    1

که تيغ ما به جز از ناله اي و آهي نيست    عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم    2

کزين بهم به جهان هيچ رسم و راهي نيست    چرا از کوي خرابات روي برتابم    3

بگو بسوز که بر من به برگ کاهي نيست    زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر    4

که از شراب غرورش به کس نگاهي نيست    غلام نرگس جماش آن سهي سروم    5

که در شريعت ما غير ازين گناهي نيست    مباش در پي آزار و هرچه خواهي کن    6

که نيست بر سر راهي که دادخواهي نيست    عنان کشيده رو اي پادشاه کشور حسن    7

به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست    چنين که از همه سو دام راه مي بينم    8

که کارهاي چنين حد هر سياهي نيست    خزينة دل حافظ به زلف و خال مده    9

77    غزل شماره:     

واندران برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت    بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت    1

گفت مارا جلوة معشوق در اين کار داشت    گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست    2

پادشاهي کامران بود از گدائي عار داشت    يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض    3

خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت    در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست    4

کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت    خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم    5

شيخ صنعان خرقه رهن خانة خمار داشت    گرمريد راه عشقي فکر بد نامي مکن    6

ذکر تسبيح ملک در حلقة زنّار داشت    وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير    7

شيوة جنّات تجري تحتهاالانهار داشت    چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت    8

78    غزل شماره:     

بشکست عهد و زغم ما هيچ غم نداشت    ديدي که يار جز سر جور و ستم نداشت    1

افکند و گشت و عزت صيد حرم نداشت    يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم    2

حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت    بر من جفا ز بخت من آمد و گريه يار    3

هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت    با اين همه هر آنکه نه خواري کشيد ازو    4

انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت    ساقي بيار باده و با محتسب بگو    5

مسکين بريد وادي و ره در حرم نداشت    هر راه رو که ره به حريم درش نبرد    6

هيچش هنر نبود خبر نيز هم نداشت    حافظ ببر تو گوي فصاحت که مدعي    7

79    غزل شماره:     

من و شراب فرح بخش و يار حور سرشت    کنون که مي دمد از بوستان نسيم بهشت    1

که خيمه ساية ابرست و بزمگه لب کشت    گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز    2

نه عاقلست که نسيه خريد و نقد بهشت    چمن حکايت اردي بهشت مي گويد    3

بر آن سرست که از خاک ما بسازد خشت    به مي عمارت دل کن که اين جهان خراب    4

چو شمع صومعه افروزي از چراغ کنشت    وفا مجوي ز دشمن که پرتوي ندهد    5

که آگهست که تقدير بر سرش چه نوشت    مکن به نامه سياهي ملامت من مست    6

که گرچه غرق گناهست ميرود به بهشت    قدم دريغ مدار از جنازة حافظ    7

80    غزل شماره:     

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت    عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت    1

هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت    من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش    2

همه جا خانة عشق است چه مسجد چه کنشت    همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست    3

مدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشت    سر تسليم من و خشت در ميکده ها    4

تو پس پرده چه داني که که خوبست و که زشت    نا اميدم مکن از سابقة لطف ازل    5

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت    نه من از پردة تقوي به در افتادم و بس    6

يکسر از کوي خرابات برندت به بهشت    حافظا روز اجل گر به کف آري جامي    7

81    غزل شماره:     

ناز کم کن که درين باغ بسي چون تو شکفت    صبحدم مرغ چمن با گل نوخواسته گفت    1

هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت    گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي    2

اي بسا درّ که به نوک مژه ات بايد سفت    گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل    3

هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت    تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد    4

زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت    در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا    5

گفت افسوس که آن دولت بيداربخفت    گفتم اي مسند جم جام جهان بينت کو    6

ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت    سخن عشق نه آن است که آيد بزبان    7

چکند سوز غم عشق نيارست نهفت    اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت    8

82    غزل شماره:     

آيا چه خطا ديدکه از راه خطا رفت    آن ترک پري چهره که دوش از بر ما رفت    1

کس واقف ما نيست که از ديده چها رفت    تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين    2

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت    بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش    3

سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت    دور از رخ تو دم به دم از گوشة چشمم    4

در درد بمرديم چو از دست دوا رفت    از پاي فتاديم چو آمد غم هجران    5

عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت    دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت    6

در سعي چه کوشيم چو از مروه صفا رفت    احرام چه بنديم چو آن قبله نه اينجاست    7

هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت    دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد    8

زان پيش که گويند که از دار فنا رفت    اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه    9

83    غزل شماره:     

ور ز هندوي شما بر ما جفائي رفت رفت    گر ز دست زلف مشکينت خطائي رفت رفت    1

جور شاه کامران گر بر گدائي رفت رفت    برق عشق از خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت    2

هر کدورت را که بيني چون صفائي رفت رفت    در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار    3

گر ملالي بود بود و گر خطائي رفت رفت    عشق بازي را تحمل بايد اي دل پاي دار    4

ور ميان جان و جانان ماجرائي رفت رفت    گر دلي از غمزة دلدار باري برد برد    5

گر ميان همنشينان ناسزائي رفت رفت    از سخن چينان ملالتها پديد آمد ولي    6

پاي آزادي چه بندي گر به جائي رفت رفت    عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه    7

84    غزل شماره:     

در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت    ساقي بيار باده که ماه صيام رفت    1

عمري که بي حضور صراحي و جام رفت    وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم    2

در عرصة خيال که آمد کدام رفت    مستم کن آنچنان که ندانم ز بيخودي    3

در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت    بر بوي آنکه جرعة جامت به ما رسد    4

تا بوئي از نسيم مي اش در مشام رفت    دل را که مرده بود حياتي به جان رسيد    5

رند از ره نياز به دارالسّلام رفت    زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه    6

قلب سياه بود از آن در حرام رفت    نقد دلي که بود مرا صرف باده شد    7

مي ده که عمر در سر سوداي خام رفت    در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود     8

گم گشته اي که بادة نابش به کام رفت    ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت    9

85    غزل شماره:     

روي مه پيکر او سير نديديم و برفت    شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت    1

بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت    گوئي از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود    2

وز پي اش سورة اخلاص دميديم و برفت    بس که ما فاتحه و حرز يماني خوانديم    3

ديدي آخر که چنين عشوه خريديم و برفت    عشوه دادند که بر ما گذري خواهي کرد    4

در گلستان وصالش نچميديم و برفت    شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن    5

کاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت    همچو حافظ همه شب ناله و زاري کرديم    6

86    غزل شماره:     

کار چراغ خلوتيان باز در گرفت    ساقي بيا که يار ز رخ پرده بر گرفت    1

وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت    آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت    2

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت    آن عشوه داد که عشق که مفتي زره برفت    3

گوئي که پستة تو سخن در شکر گرفت    زنهار از آن عبادت شيرين دلفريب    4

عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت    بار غمي که خاطر ما خسته کرده بود    5

چون تو در آمدي پي کاري دگر گرفت    هر سر و قد که بر مه و خور حسن ميفروخت    6

کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت    زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست    7

تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت    حافظ تو اين سخن ز که آموختي که بخت    8

87    غزل شماره:     

آري به اتفاق جهان مي توان گرفت    حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت    1

شکر خدا که سرّ دلش در زبان گرفت    افشاي راز خلوتيان خواست کرد شمع    2

خورشيد شعله ايست که در آسمان گرفت    زين آتش نهفته که در سينة من است    3

از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت    ميخواست گل که دم زند از رنگ و بوي دوست    4

دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت    آسوده برکنار چو پرگار مي شدم    5

کاتش ز عکس عارض ساقي در آن گرفت    آن روز شوق ساغرمي خرمنم بسوخت    6

زين فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت    خواهم شدن به کوي مغان آستين فشان    7

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت    مي خور که هر که آخر کار جهان بديد    8

کان کس که پخته شد مي چون ارغوان گرفت    بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند    9

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت    حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي چکد    10

88    غزل شماره:     

فراق يار نه آن مي کند که بتوان گفت    شنيده ام سخني خوش که پير کنعان گفت    1

کنايتي است که از روزگار هجران گفت    حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر    2

که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت    نشان يار سفر کرده از که پرسم باز    3

به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت    فغان که آن مه نامهربان مهرگسل    4

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت    من و مقام رضا بعد ازين و شکر رقيب    5

که تخم خوشدلي اين است پير دهقان گفت    غم کهن به می سالخورده دفع کنيد    6

که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت    گره به باد مزن گر چه بر مراد رود    7

ترا که گفت که اين زال ترک دستان گفت    به مهلتي که سپهرت دهد ز راه مرو    8

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت    مزن ز چون و چرا دم که بندة مقبل    9

من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت    که گفت حافظ از انديشة تو آمد باز    10

89    غزل شماره:     

بازآيد و برهاندم از بند ملامت    يا رب سببي ساز که يارم به سلامت    1

تا چشم جهان بين کنمش جاي اقامت    خاک ره آن يار سفر کرده بياريد    2

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت    فرياد که از شش جهتم راه ببستند    3

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت    امروز که در دست توام مرحمتي کن    4

ما با تو نداريم سخن خير و سلامت    اي آنکه به تقرير و بيان دم زني از عشق    5

کاين طايفه از کشته ستانند غرامت    درويش مکن ناله ز شمشير احبا    6

بر مي شکند گوشة محراب امامت    در خرقه زن آتش که خم ابروي ساقي    7

بيداد لطيفان همه لطفست و کرامت    حاشا که من از جور جفاي تو بنالم    8

پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت    کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ    9

90    غزل شماره:     

بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت    اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت    1

ز اينجا به آشيان وفا مي فرستمت    حيف است طايري چون تو در خاکدان غم    2

مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت    در راه عشق مرحلة قرب و بعد نيست    3

در صحبت شمال و صبا مي فرستمت    هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير    4

جان عزيز خود به نوا مي فرستمت    تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب    5

مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت    اي غايب از نظر که شدي همنشين دل    6

کايينة خداي نما مي فرستمت    در روي خود تفرج صنع خداي کن    7

قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت    تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند    8

با درد صبر کن که دوا مي فرستمت    ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت    9

بشتاب هان که اسب و قبا مي فرستمت    حافظ سرود مجلس ما ذکر خير تست    10

91    غزل شماره:     

جانم بسوختي و به دل دوست دارمت    اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت    1

باور مکن که دست ز دامن بدارمت    تا دامن کفن نکشم زير پاي خاک    2

دست دعا برآرم و در گردن آرمت    محراب ابرويت بنما تا سحرگهي    3

صد گونه جادوئي بکنم تا بيارمت    گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي    4

بيمار بازپرس که در انتظارمت    خواهم که پيش ميرمت اي بي وفا طبيب    5

بربوي تخم مهر که در دل بکارمت    صد جوي آب بسته ام از ديده بر کنار    6

منت پذير غمزة خنجر گذارمت    خونم بريخت و زغم عشقم خلاص داد    7

تخم محبت است که در دل بکارمت    مي گريم و مرادم ازين سيل اشکبار    8

در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت    بارم ده از کرم سوي خود تا بسوز دل    9

في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت    حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع تست    10

92    غزل شماره:     

خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت    مير من خوش ميروي کاندر سر و پا ميرمت    1

خوش تقاضا مي کني پيش تقاضا ميرمت    گفته بودي کي بميري پيش من تعجيل چيست    2

گو که بخرامد که پيش سرو بالا ميرمت    عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقي کجاست    3

گو نگاهي کن که پيش چشم شهلا ميرمت    آنکه عمري شدکه تا بيمارم از سوداي او    4

گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت    گفته اي لعل لبم هم درد بخشد هم دوا    5

دارم اندر سر خيال آنکه در پا ميرمت    خوش خرامان مي روي چشم بد از روي تو دور    6

اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت    گرچه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست    7

93    غزل شماره:     

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت    چه لطف بود که ناگاه رشحة قلمت    1

که کارخانة دوران مباد بي رقمت    به نوک خامه رقم کرده اي سلام مرا    2

که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت    نگويم از من بيدل به سهو کردي ياد    3

که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت    مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت    4

که گر سرم برود برندارم از قدمت    بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد    5

که لاله بر دمد از خاک کشتگان غمت    ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتي    6

چو مي دهند زلال خضر ز جام جمت    روان تشنة ما را به جرعه اي درياب    7

که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت    هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد    8

94    غزل شماره:     

گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت    زان يار دلنوازم شکريست با شکايت    1

يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت    بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم    2

گوئي ولي شناسان رفتند ازين ولايت    رندان تشنه لب را آبي نمي دهد کس    3

سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت    در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کانجا    4

جانا روا نباشد خونريز را حمايت    چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي    5

از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت    در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود    6

زنهار ازين بيابان وين راه بي نهايت    از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود    7

يک ساعتم بگنجان در ساية عنايت    اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم    8

کش صد هزار منزل بيش است در بدايت    اين راه را نهايت صورت کجا توان بست    9

جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت    هرچند بردي آبم روي از درت نتابم    10

قرآن ز بر بخواني در چارده روايت    عشقت رسد به فرياد از خود بسان حافظ    11

95    غزل شماره:     

خرابم مي کند هر دم فريب چشم جادويت    مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت    1

که شمع ديده افروزيم درمحراب ابرويت    پس از چندين شکيبائي شبي يا رب توان ديدن    2

که جان را نسخه اي باشد ز لوح خال هندويت    سواد لوح بينش راعزيز از بهر آن دارم    3

صبا را گو که بردارد زماني برقع از رويت    تو گر خواهي که جاويدان جهان يکسر بيارائي    4

برافشان تا فرو ريزد هزاران جان ز هر مويت    وگر رسم فنا خواهي که از عالم بر اندازي    5

من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت    من و باد صبا مسکين دو سرگردان بي حاصل    6

نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت    زهي همت که حافظ راست از ديني و از عقبي    7

96    غزل شماره:     

هجر ما را نيست پايان الغياث    درد ما را نيست درمان الغياث    1

الغياث از جور خوبان الغياث    دين و دل بردند و قصد جان کنند    2

مي کنند اين دلستانان الغياث    در بهاي بوسه اي جاني طلب    3

اي مسلمانان چه درمان الغياث    خون ما خوردند اين کافردلان    4

گشته ام سوزان و گريان الغياث    همچو حافظ روز و شب بي خويشتن    5

97    غزل شماره:     

سزد اگر همة دلبران دهندت باج    توئي که بر سر خوبان کشوري چون تاج    1

به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج    دو چشم شوخ تو بر هم زده خطا و حبش    2

سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج    بياض روي تو روشن چو عارض رخ روز    3

لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج    دهان شهد تو داده رواج آب خضر    4

که از تو درد دل اي جان نمي رسد به علاج    ازين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت    5

دل ضعيف که باشد به نازکي چو زجاج    چرا همي شکني جان من ز سنگ دلي    6

قد تو سرو و ميان موي و بر به هيئت عاج    لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است    7

کمينه ذرة خاک درتو بودي کاج    فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي    8

98    غزل شماره:     

صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح    اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح    1

بياض روي چو ماه تو فالق الأصباح    سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات    2

از آن کمانچة و ابرو و تير چشم نجاح    ز چين زلف کمندت کسي نيافت خلاص    3

که آشنا نکند در ميان آن ملاح    ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان    4

وجود خاکي مارا ازوست ذکر رواح    لب چو آب حيات تو هست قوت جان    5

گرفت کام دلم زو به صد هزار الحاح    بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري    6

هميشه تا که بود متصل مسا و صباح    دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان    7

ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح    صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ    8

99    غزل شماره:     

بود آشفته همچون موي فرّخ    دل من در هواي روي فرّخ    1

که برخوردار شد از روي فرّخ    بجز هندوي زلفش هيچ کس نيست    2

بود همراز و هم زانوي فرّخ    سياهي نيک بخت است آنکه دايم    3

اگر بيند قد دلجوي فرّخ    شود چون بيد لرزان سرو آزاد    4

بياد نرگس جادوي فرّخ    بده ساقي شراب ارغواني    5

ز غم پيوسته چون ابروي فرّخ    دوتا شد قامتم همچون کماني    6

شميم زلف عنبر بوي فرّخ    نسيم مشک تاتاري خجل کرد    7

بود ميل دل من سوي فرّخ    اگر ميل دل هر کس بجائيست    8

چو حافظ بنده و هندوي فرّخ    غلام همت آنم که باشد    9

100    غزل شماره:     

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد    دي پير مي فروش که ذکرش بخير باد    1

گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد    گفتم به باد مي دهدم باده نام و ننگ    2

از بهراين معامله غمگين مباش و شاد    سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست    3

در معرضي که تخت سليمان رود به باد     بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ    4

کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد    حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است    5

101    غزل شماره:     

زديم بر صف رندان و هر چه باداباد    شراب و عيش نهان چيست کار بي بنياد    1

که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد    گره ز دل بگشا و ز سپهر ياد مکن    2

ازين فسانه هزاران هزار دارد ياد    ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ    3

ز کاسة سر جمشيد و بهمن است و قباد    قدح به شرط ادب گير زانکه ترکيبش    4

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد    که آگه است که کاوس و کي کجا رفتند    5

که لاله مي دمد از خون ديدة فرهاد    ز حسرت لب شيرين هنوز مي بينم    6

که تا بزاد و بشد جام مي ز کف ننهاد    مگر که لاله بدانست بيوفائي دهر    7

مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد    بيا بيا که زماني ز مي خراب شويم    8

نسيم باد مصلا و آب رکناباد    نمي دهند اجازت مرا به سير سفر    9

که بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد    قدح مگير چو حافظ مگر بنالة چنگ    10

102    غزل شماره:     

من نيز دل به باد دهم هرچه باد باد    دوش آگهي ز يار سفر کرده داد باد    1

هر شام برق لامع و هر بامداد باد    کارم بدان رسيد که همراز خود کنم    2

هرگز نگفت مسکن مألوف ياد باد    در چين طرة تو دل بي حافظ من    3

يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد    امروز قدر پند عزيزان شناختم    4

بند قباي غنچة گل مي گشاد باد    خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن    5

صبحم به بوي وصل تو جان باز داد باد    از دست رفته بود وجود ضعيف من    6

جانها فداي مردم نيکو نهاد باد    حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد    7

 

103    غزل شماره:     

ياد باد آن روزگاران ياد باد    روز وصل دوستداران ياد باد    1

بانگ نوش شاد خواران ياد باد    کامم از تلخي غم چون زهر گشت    2

از من ايشان را هزاران ياد باد    گرچه ياران فارغند از ياد من    3

کوشش آن حق گزاران ياد باد    مبتلا گشتم درين بند و بلا    4

زنده رود باغ کاران ياد باد    گرچه صد رودست در چشمم مدام    5

اي دريغا راز داران ياد باد    راز حافظ بعد ازين ناگفته ماند    6

 

 

104    غزل شماره:     

ز خوبي روي خوبت خوبتر باد    جمالت آفتاب هر نظر باد    1

دل شاهان عالم زير پر باد    هماي زلف شاهين شهپرت را    2

چو زلفت درهم وزير و زبر باد    کسي کو بستة زلفت نباشد    3

هميشه غرقه در خون جگر باد    دلي کو عاشق رويت نباشد    4

دل مجروح من پيشش سپر باد    بتا چون غمزه ات ناوک فشاند    5

مذاق جان من زو پر شکر باد    چو لعل شکرينت بوسه بخشد    6

ترا هر ساعتي حسني دگر باد    مرا از تست هر دم تازه عشقي    7

ترا در حال مشتاقان نظر باد    به جان مشتاق روي تست حافظ    8

 

105    غزل شماره:     

ور نه انديشة اين کار فراموشش باد    صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد    1

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد    آنکه يک جرعه مي از دست تواند دادن    2

آفرين بر نظر پاک خطا پوشش باد    پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت    3

شرمي از مظلمة خون سياووشش باد    شاه ترکان سخن مدعيان مي شنود    4

جان فداي شکرين پستة خاموشش باد    گرچه از کبر سخن با من درويش نگفت    5

لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد    چشمم از آينه داران خط و خالش گشت    6

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد    نرگس مست نوازش کن مردم دارش    7

حلقة بندگي زلف تو در گوشش باد    به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ    8

 

106    غزل شماره:     

وجود نازکت آزردة گزند مباد    تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد    1

به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد    سلامت همه آفاق در سلامت تست    2

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد    جمال صورت و معني ز امن صحت تست    3

رهش به سرو سهي قامت بلند مباد    درين چمن چو درآيد خزان به يغمايي    4

مجال طعنة بدبين و بد پسند مباد    در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد    5

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد    هر آنکه روي چو ماهت به چشم بد بيند    6

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد    شفا ز گفتة شکرفشان حافظ جوي    7

 

107    غزل شماره:     

رويت همه ساله لاله گون باد    حسن تو هميشه در فزون باد    1

هر روز که باد در فزون باد    اندر سر ما خيال عشقت    2

در خدمت قامتت نگون باد    هر سرو که در چمن درآيد    3

چون گوهر اشک غرق خون باد    چشمي که نه فتنة تو باشد    4

در کردن سحر ذوفنون باد    چشم تو زبهر دلبربائي    5

بي صبر و قرار و بي سکون باد    هر جا که دلي است در غم تو    6

پيش الف قدت چو نون باد    قد همه دلبران عالم    7

از حلقة وصل تو برون باد    هر دل که ز عشق تست خالي    8

دور از لب مردمان دون باد    لعل تو که هست جان حافظ    9

 

108    غزل شماره:     

ساحت کون و مکان عرصة ميدان تو باد    خسروا گوي فلک در خم چوگان تو باد    1

ديدة فتح ابد عاشق جولان تو باد    زلف خاتون ظفر شيفتة پرچم تست    2

عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد    اي که انشاء عطارد صفت شوکت تست    3

غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد    طيرة جلوة طوبي قد چون سرو تو شد    4

هر چه در عالم امرست به فرمان تو باد    نه به تنها حيوانات و نباتات جماد    5

 

109    غزل شماره:     

ننوشت سلامي و کلامي نفرستاد    ديرست که دلدار پيامي نفرستاد    1

پيکي ندوانيد و سلامي نفرستاد    صد نامه فرستادم و آن شاه سواران    2

آهو روشي کبک خرامي نفرستاد    سوي من وحشي صفت عقل رميده    3

وز آن خط چون سلسله دامي نفرستاد    دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست    4

دانست که مخمورم و جامي نفرستاد    فرياد که آن ساقي شکر لب سرمست    5

هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد    چندان که زدم لاف کرامات و مقامات    6

گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد    حافظ به ادب باش که واخواست نباشد    7

 

110    غزل شماره:     

وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد    پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد    1

اي ديده نگه کن که به دام که در افتاد    از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير    2

چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد    دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم    3

هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد    از رهگذر خاک سر کوي شما بود    4

بس کشتة دل زنده که بر يکدگر افتاد    مژگان تو تا تيغ جهانگير برآورد    5

با دردکشان هر که در افتاد برافتاد    بس تجربه کرديم درين دير مکافات    6

با طينت اصلي چه کند بد گهر افتاد    گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد    7

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد    حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود    8

 

111    غزل شماره:     

عارف از خندة مي در طمع خام افتاد    عکس روي تو چو در آينة جام افتاد    1

اين همه نقش در آيينة اوهام افتاد    حسن روي تو به يک جلوه که در آينه کرد    2

يک فروغ رخ ساقي است که در جام افتاد    اين همه عکس مي و نقش نگارين که نمود    3

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد    غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد    4

اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد    من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم    5

هر که در دايرة گردش ايام افتاد    چه کند کز پي دوران نرود چون پرگار    6

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد    در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ    7

کار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد    آن شد اي خواجه که در صومعه بازم بيني    8

کانکه شد کشتة او نيک سرانجام افتاد    زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت    9

اين گدا بين که چه شايستة انعام افتاد    هر دمش با من دلسوخته لطفي دگرست    10

زين ميان حافظ دلسوخته بد نام افتاد    صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولي    11

112    غزل شماره:     

صبر و آرام تواند به من مسکين داد    آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرين داد    1

هم تواند کرمش داد من غمگين داد    وانکه گيسوي ترا رسم تطاول آموخت    2

که عنان دل شيدا به لب شيرين داد    من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم    3

آنکه آن داد به شاهان به گدايان اين داد    گنج زرگر نبود کنج قناعت باقيست    4

هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد    خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن    5

خاصه اکنون که صبا مژدة فروردين داد    بعد ازين دست من و دامن سرو و لب جوي    6

از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد    در کف غصة دوران دل حافظ خون شد    7

113    غزل شماره:     

که تاب من به جهان طرة فلاني داد    بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد    1

درش ببست و کليدش به دلستاني داد    دلم خزانة اسرار بود و دست قضا    2

به موميائي لطف توأم نشاني داد    شکسته وار بدرگاهت آمدم که طبيب     3

که دست دادش و ياري ناتواني داد    تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش    4

شراب و شاهد شيرين کرا زياني داد    برو معالجة خودکن اي نصيحت گو    5

دريغ حافظ مسکين من چه جاني داد    گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت    6

 

114    غزل شماره:     

اگر ترا گذري بر مقام ما افتد    هماي اوج سعادت به دام ما افتد    1

اگر ز روي تو عکسي به جام ما افتد    حباب وار براندازم از نشاط کلاه    2

بود که پرتو نوري به بام ما افتد    شبي که ماه مراد از افق شود طالع    3

کي اتفاق مجال سلام ما افتد    به بارگاه تو چون باد را نباشد بار    4

که قطره اي ز زلالش به کام ما افتد    چو جان فداي لبش شد خيال مي بستم    5

کزين شکار فراوان به دام ما افتد    خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز    6

بود که قرعة دولت به نام ما افتد    به نا اميدي ازين در مرو بزن فالي    7

نسيم گلشن جان در مشام ما افتد    ز خاک کوي تو هرگه که دم زند حافظ    8

 

115    غزل شماره:     

نهال دشمني برکن که رنج بي شمار آرد    درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد    1

که درد سرکشي جانا گرت مستي خمار آرد    چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان    2

بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد    شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما    3

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد    عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است    4

چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد    بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هرسال    5

بفرما لعل نوشين را که زودش با قرار آرد    خدارا چون دل ريشم قراري بست با زلفت    6

نشيند بر لب جوئيّ و سروي در کنار آرد    درين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ    7

 

116    غزل شماره:     

محقق است که او حاصل بصر دارد    کسي که حسن و خط دوست در نظر دارد    1

نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد    چو خامه در ره فرمان او سر طاعت    2

که زير تيغ تو هر دم سري دگر دارد    کسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه    3

چو آستانه بدين در هميشه سر دارد    به پاي بوس تو دست کسي رسيد که او    4

که بوي باده مدامم دماغ تر دارد    ز زهد خشک ملولم کجاست بادة ناب    5

دمي ز وسوسة عقل بي خبر دارد    ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که ترا    6

به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد    کسي که از ره تقوي قدم برون ننهاد    7

چو لاله داغ هوائي که بر جگر دارد    دل شکستة حافظ به خاک خواهد برد    8

 

117    غزل شماره:     

که چو سرو پاي بنداست و چو لاله داغ دارد    دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد    1

که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد    سر ما فرو نيايد به کمان ابروي کس    2

تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد    ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم    3

به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد    به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله    4

مگر آنکه شمع رويت به رهم چراغ دارد    شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن    5

که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد    من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم    6

طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد    سزدم چو ابر بهمن که برين چمن بگريم    7

که نه خاطر تماشا نه هواي باغ دارد    سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ    8

 

118    غزل شماره:     

سلطاني جم مدام دارد    آن کس که به دست جام دارد    1

در ميکده جو که جام دارد    آبي که خضر حيات ازو يافت    2

کاين رشته ازو نظام دارد    سر رشتة جان به جام بگذار    3

تا يار سر کدام دارد    ما و مي زاهدان و تقوي    4

در دور کسي که کام دارد    بيرون ز لب تو ساقيا نيست    5

از چشم خوشت به وام دارد    نرگس همه شيوه هاي مستي    6

وردي است که صبح و شام دارد    ذکر رخ و زلف تو دلم را    7

لعلت نمکي تمام دارد    بر سينة ريش دردمندان    8

حسن تو دوصد غلام دارد    در چاه ذقن چو حافظ اي جان    9

 

119    غزل شماره:     

ز خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد    دلي که غيب نمايست و جام جم دارد    1

به دست شاه وشي ده که محترم دارد    به خط و خال گدايان مده خزينة دل    2

غلام همت سروم که اين قدم دارد    نه هر درخت تحمل کند جفاي خزان    3

نهد به پاي قدح هر که شش درم دارد    رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست    4

که عقل کل به صدت عيب متهم دارد    ز راز بهاي مي اکنون چو گل دريغ مدار    5

کدام محرم دل ره درين حرم دارد    ز سرّ غيب کس آگاه نيست قصه مخوان    6

به بوي زلف تو با باد صبحدم دارد    دلم که لاف تجرد زدي کنون صد شغل    7

که جلوة نظر و شيوة کرم دارد    مراد دل ز که پرسم که نيست دلداري    8

که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد    ز جيب خرقة حافظ چه طرف بتوان بست    9

120    غزل شماره:     

بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد    بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايبان دارد    1

بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد    غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب    2

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد    چو عشاق مي شدم گفتم که بردم گوهر مقصود    3

کمين از گوشه اي کردست و تير اندر کمان دارد    ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که مي بينم    4

به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد    چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق    5

که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد    بيفشان جرعه اي بر خاک و حال اهل دل بشنو    6

که بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد    چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل    7

که مي با ديگري خوردست و با من سر گران دارد    خدا را داد من بستان ازو اي شحنة مجلس    8

که آفتهاست در تأخير و طالب را زيان دارد    به فتراک ار همي بندي خدا را زود صيدم کن    9

بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبي روان دارد    ز سرو قد دلجويت مکن محروم چشمم را    10

که از چشم بد انديشان خدايت در امان دارد    ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري    11

به تلخي کشت حافظ را و شکّر در دهان دارد    چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهر آشوب    12

 

121    غزل شماره:     

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد    هر آنکو خاطر مجموع و يار نازنين دارد    1

کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد    حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است    2

که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد    دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است    3

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد    لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست    4

که صدر مجلس عشرت گداي ره نشين دارد    به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را    5

که دوران ناتوانيها بسي زير زمين دارد    چو بر روي زمين باشي توانائي غنيمت دان    6

که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد    بلا گردان جان و تن دعاي مستمندان است    7

که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد    صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان    8

بگوئيدش که سلطاني گدائي همنشين دارد    دگر گويد نمي خواهم چو حافظ عاشق مفلس    9

 

122    غزل شماره:     

خداش در همه حال از بلا نگه دارد    هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد    1

که آشنا سخن آشنا نگه دارد    حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست    2

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد    دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاي    3

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد    گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان    4

ز روي لطف بگويش که جا نگه دارد    صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني    5

ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد    چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت    6

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد    سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري    7

به يادگار نسيم صبا نگه دارد    غبار راه گذارت کجاست تا حافظ    8

123    غزل شماره:     

نقش هر نغمه که زد راه به جائي دارد    مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد    1

که خوش آهنگ و فرح بخش هوائي دارد    عالم از نالة عشاق مبادا خالي    2

خوش عطا بخش و خطا پوش خدائي دارد    پير دردي کش ما گرچه ندارد زر و زور    3

تا هوا خواه تو شد فر همائي دارد    محترم دار دلم کاين مگس قند پرست    4

پادشاهي که به همسايه گدائي دارد    از عدالت نبود دور گرش پرسد حال    5

درد عشق است و جگرسوز دوائي دارد    اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند    6

هر عمل اجري و هر کرده جزائي دارد    ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق    7

شادي روي کسي خور که صفائي دارد    نعز گفت آن بت ترسا بچة باده پرست    8

وز زبان تو تمناي دعائي دارد    خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند    9

123    غزل شماره:     

نقش هر نغمه که زد راه به جائي دارد    مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد    1

که خوش آهنگ و فرح بخش هوائي دارد    عالم از نالة عشاق مبادا خالي    2

خوش عطا بخش و خطا پوش خدائي دارد    پير دردي کش ما گرچه ندارد زر و زور    3

تا هوا خواه تو شد فر همائي دارد    محترم دار دلم کاين مگس قند پرست    4

پادشاهي که به همسايه گدائي دارد    از عدالت نبود دور گرش پرسد حال    5

درد عشق است و جگرسوز دوائي دارد    اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند    6

هر عمل اجري و هر کرده جزائي دارد    ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق    7

شادي روي کسي خور که صفائي دارد    نعز گفت آن بت ترسا بچة باده پرست    8

وز زبان تو تمناي دعائي دارد    خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند    9

 

123    غزل شماره:     

نقش هر نغمه که زد راه به جائي دارد    مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد    1

که خوش آهنگ و فرح بخش هوائي دارد    عالم از نالة عشاق مبادا خالي    2

خوش عطا بخش و خطا پوش خدائي دارد    پير دردي کش ما گرچه ندارد زر و زور    3

تا هوا خواه تو شد فر همائي دارد    محترم دار دلم کاين مگس قند پرست    4

پادشاهي که به همسايه گدائي دارد    از عدالت نبود دور گرش پرسد حال    5

درد عشق است و جگرسوز دوائي دارد    اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند    6

هر عمل اجري و هر کرده جزائي دارد    ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق    7

شادي روي کسي خور که صفائي دارد    نعز گفت آن بت ترسا بچة باده پرست    8

وز زبان تو تمناي دعائي دارد    خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند    9

124    غزل شماره:     

باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد    آنکه از سنبل او غاليه تابي دارد    1

چه توان کرد که عمرست و شتابي دارد    از سر کشتة خود مي گذري همچون باد    2

آفتابيست که در پيش سحابي دارد    ماه خورشيد نمايش ز پس پردة زلف    3

تا سهي سرو ترا تازه تر آبي دارد    چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک    4

فرصتش باد که خوش فکر صوابي دارد    غمزة شوخ تو خونم به خطا مي ريزد    5

روشن است اين که خضر بهره سرابي دارد    آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست    6

ترک مست است مگر ميل کبابي دارد    چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر    7

اي خوش آن خسته که از دوست جوابي دارد    جان بيمار مرا نيست ز تو روي سؤال    8

چشم مستش که به هر گوشه خرابي دارد    کي کند سوي دل خستة حافظ نظري    9

125    غزل شماره:     

بندة طلعت آن باش که آني دارد    شاهد آن نيست که موئي و مياني دارد    1

خوبي آنست و لطافت که فلاني دارد    شيوة حور و پري گرچه لطيفست ولي    2

که به امّيد تو خوش آب رواني دارد    چشمة چشم مرا اي گل خندان درياب    3

نه سواريست که در دست عناني دارد    گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آنجا    4

آري آري سخن عشق نشاني دارد    دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردي    5

برده از دست هر آن کس که کماني دارد    خم ابروي تو در صنعت تيراندازي    6

هرکسي بر حسب فکر گماني دارد    در ره عشق نشد کس بيقين محرم راز    7

هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد    با خرابات نشينان ز کرامات ملاف    8

هر بهاري که به دنباله خزاني دارد    مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراي    9

کلک ما نيز زباني و بياني دارد    مدعي گو لغز و نکته به حافظ مفروش    9

 

 

126    غزل شماره:     

هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد    جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد    1

يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد    با هيچ کس نشاني زان دلستان نديدم    2

دردا که اين معما شرح و بيان ندارد    هر شبنمي درين ره صد بحر آتشين است    3

اي ساروان فروکش کاين ره کران ندارد    سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن    4

بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد    چنگ خميده قامت مي خواندت به عشرت    5

مست است و در حق او کس اين گمان ندارد    اي دل طريق رندي از محتسب بياموز    6

در گوش دل فرو خوان تا زر نهان ندارد    احوال گنج قارون کايام داد بر باد    7

کان شوخ سر بريده بند زبان ندارد    گر خود رقيب شمع است اسرار ازو بپوشان    8

زيرا که چون تو شاهي کس در جهان ندارد    کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ    9

 

127    غزل شماره:     

پيش تو گل رونق گياه ندارد    روشني طلعت تو ماه ندارد    1

خوشتر ازين گوشه پادشاه ندارد    گوشة ابروي تست منزل جانم    2

آينه داني که تاب آه ندارد    تا چه کند با رخ تو دود دل من    3

چشم دريده ادب نگاه ندارد    شوخي نرگس نگر که پيش تو بشکفت    4

جانب هيچ آشنا نگاه ندارد    ديدم و آن چشم دل سيه که تو داري    5

شادي شيخي که خانقاه ندارد    رطل گرانم ده اي مريد خرابات    6

طاقت فرياد دادخواه ندارد    خون خور و خامش نشين که آن دل نازک    7

هر که درين آستانه راه ندارد    گو برو و آستين به خون جگر شوي    8

کيست که او داغ آن سياه ندارد    ني من تنها کشم تطاول زلفت    9

کافر عشق اي صنم گناه ندارد    حافظ اگر سجدة تو کرد مکن عيب    10

 

128    غزل شماره:     

بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد    نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد    1

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد    کو حريفي کش سرمست که پيش کرمش    2

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد    باغبانا ز خزان بي خبرت مي بينم    3

اگر امروز نبردست که فردا ببرد    رهزن دهر نخفتست مشو ايمن ازو    4

بو که صاحب نظري نام تماشا ببرد    در خيال اين همه لعبت به هوس مي بازم    5

ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد    علم و فضلي که به چل سال دلم جمع آورد    6

سامري کيست که دست از يد بيضا ببرد    بانگ گاوي چه صدا باز دهد عشوه مخر    7

منه از دست که سيل غمت از جا ببرد    جام مينائي مي سدّ ره تنگ دليست    8

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد    راه عشق ارچه کمين گاه کمانداران است    9

خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد    حافظ ارجان طلبد غمزة مستانة يار    10

129    غزل شماره:     

نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد    اگر نه باده غم ز ياد ما ببرد    1

چگونه کشتي ازين ورطة بلا ببرد    اگر نه عقل به مستي فرو کشد لنگر    2

که کس نبود که دستي ازين دغا ببرد    فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک    3

مباد کآتش محرومي آب ما ببرد    گذار بر ظلمات است خضر راهي کو    4

که جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد    دل ضعيفم از آن ميکشد به طرف چمن    5

فراغت آرد و انديشة خطا ببرد    طبيب عشق منم باده ده که اين معجون    6

مگر نسيم پيامي خداي را ببرد    بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت    7

 

130    غزل شماره:     

که عشق روي گل با ما چها کرد    سحر بلبل حکايت با صبا کرد    1

وزان گلشن به خارم مبتلا کرد    از آن رنگ رخم خون در دل افتاد    2

که کار خير بي روي و ريا کرد    غلام همت آن نازنينم    3

که با من هرچه کرد آن آشنا کرد    من از بيگانگان ديگر ننالم    4

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد    گر از سلطان طمع کردم خطا بود    5

که درد شب نشينان را دوا کرد    خوشش باد آن نسيم صبحگاهي    6

گره بند قباي غنچه وا کرد    نقاب گل کشيد و زلف سنبل    7

تنعم از ميان باد صبا کرد    به هر سو بلبل عاشق در افغان    8

که حافظ توبه از زهد ريا کرد    بشارت بر به کوي مي فروشان    9

کمال دولت و دين بوالوفا کرد    وفا از خواجگان شهر با من    10

 

131    غزل شماره:     

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد    بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد    1

که خاک ميکدة عشق را زيارت کرد    ثواب روزه و حج قبول آن کس برد    2

خداش خير دهاد آنکه اين عمارت کرد    مقام اصلي ما گوشة خرابات است    3

بيا که سود کسي برد کاين تجارت کرد    بهاي بادة چون لعل چيست جوهر عقل    4

کسي کند که به خون جگر طهارت کرد    نماز در خم آن ابروان محرابي    5

نظر به درد کشان از سر حقارت کرد    فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز    6

که کار ديده نظر از سر بصارت کرد    به روي يار نظر کن ز ديده منت دار    7

اگرچه صنعت بسيار در عبارت کرد    حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ    8

 

132    غزل شماره:     

علي الصباح که ميخانه را زيارت کرد    به آب روشن مي عارفي طهارت کرد    1

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد    همين که ساغر زرين خور نهان گرديد    2

به آب ديده و خون جگر طهارت کرد    خوشا نماز و نياز کسي که از سر درد    3

بخون دختر رز خرقه را قصارت کرد    امام خواجه که بودش سر نماز دراز    4

چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد    دلم ز حلقة زلفش به جان خريد آشوب    5

خبر دهيد که حافظ به مي طهارت کرد    اگر امام جماعت طلب کند امروز    6

 

133    غزل شماره:     

بنياد مکر با فلک حقه باز کرد    صوفي نهاد دام و سر حقه باز کرد    1

زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد    بازي چرخ بشکندش بيضه در کلاه    2

ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد    ساقي بيا که شاهد رعناي صوفيان    3

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد    اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت    4

زانچه آستين کوته و دست دراز کرد    اي دل بيا که ما به پناه خدا رويم    5

عشقش به روي دل در معني فراز کرد    صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت    6

شرمنده رهروي که عمل بر مجاز کرد    فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد    7

غره مشو که گر بة زاهد نماز کرد    اي کبک خوش خرام کجا ميروي بايست    8

ما را خدا ز زهد ريا بي نياز کرد    حافظ مکن ملالت رندان که در ازل    9

 

134    غزل شماره:     

باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد    بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل کرد    1

ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد    طوطيي را به خيال شکري دل خوش بود    2

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد    قرة العين من آن ميوة دل يادش باد    3

که اميد کرمم همره اين محمل کرد    ساروان بار من افتاد خدا را مددي    4

چرخ فيروزه طربخانه ازين کهگل کرد    روي خاکي و نم چشم مرا خوار مدار    5

در لحد ماه کمان ابروي من منزل کرد    آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ    6

چکنم بازي ايام مرا غافل کرد    نزدي شاه رخ و فوت شد امکان حافظ    7

 

135    غزل شماره:     

نفس به بوي خوشش مشکبار خواهم کرد    چو باد عزم سر کوي يار خواهم کرد    1

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد    به هرزه بي مي و معشوق عمر مي گذرد    2

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد    هر آب روي که اندوختم ز دانش و دين    3

که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد    چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن    4

بناي عهد قديم استوار خواهم کرد    به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت    5

فداي نکهت گيسوي يار خواهم کرد    صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل    6

طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد    نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ    7

 

136    غزل شماره:     

تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد    دست در حلقة آن زلف دوتا نتوان کرد    1

اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد    آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم    2

به فسوسي که کند خصم رها نتوان کرد    دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست    3

نسبت دوست به هر بي سروپا نتوان کرد    عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت    4

چه محل جامة جان را که قبا نتوان کرد    سر و بالاي من آنگه که درآيد به سماع    5

که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد    نظر پاک تواند رخ جانان ديدن    6

حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد    مشکل عشق نه در حوصلة دانش ماست    7

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد    غيرتم کشت که محبوب جهاني ليکن    8

تا بحديست که آهسته دعا نتوان کرد    من چه گويم که ترا نازکي طبع لطيف    9

طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد    به جز ابروي تو محراب دل حافظ نيست    10

 

137    غزل شماره:     

خدا را با که اين بازي توان کرد    دل از من برد و روي از من نهان کرد    1

خيالش لطف هاي بيکران کرد    شب تنهائيم در قصد جان بود    2

که با ما نرگس او سرگران کرد     چرا چون لاله خونين دل نباشم    3

طبيبم قصد جان ناتوان کرد    کرا گويم که با اين درد جانسوز    4

صراحي گريه و بر بط فغان کرد    بدان سان سوخت چون شمعمم که بر من    5

که درد اشتياقم قصد جان کرد    صبا گر چاره داري وقت وقت است    6

که يار ما چنين گفت و چنان کرد    ميان مهربانان کي توان گفت    7

که تير چشم آن ابرو کمان کرد    عدو با جان حافظ آن نکردي    8

 

138    غزل شماره:     

به وداعي دل غمديدة ما شاد نکرد    ياد باد آنکه ز ما وقت سفر ياد نکرد    1

بندة پير ندانم ز چه آزاد نکرد    آن جوان بخت که مي زد رقم خير و قبول    2

ره نمونيم به پاي علم داد نکرد    کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک    3

ناله ها کرد درين کوه که فرهاد نکرد    دل به اميد صدائي که مگر در تو رسد    4

آشيان در شکن طرة شمشاد نکرد    سايه تا باز گرفتي ز چمن مرغ سحر    5

زانکه چالاکتر از اين حرکت باد نکرد    شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار    6

هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد    کلک مشاطة صنعش نکشد نقش مراد    7

که بدين راه بشد يار و زما ياد نکرد    مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق    8

که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد    غزليات عراقيست سرود حافظ    9

 

139    غزل شماره:     

صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد    رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد    1

در سنگ خاره قطرة باران اثر نکرد    سيل سرشک ما ز دلش کين بدر نبرد    2

کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد    يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار    3

وان شوخ ديده بين که سر از خواب بر نکرد    ماهي و مرغ دوش ز افغان من نخفت    4

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد    مي خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع    5

کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد    جانا کدام سنگ دل بي کفايت است    6

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد    کلک زبان بريدة حافظ در انجمن    7

 

140    غزل شماره:     

ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد    دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد    1

يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد    يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت    2

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد    گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم    3

سوداي دام عاشقي از سر بدر نکرد    شوخي مکن که مرغ دل بيقرار من    4

کاري که کرد ديدة من بي نظر نکرد    هر کس که ديد روي تو بوسيد چشم من    5

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد    من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع    6

 

141    غزل شماره:     

چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد    ديدي اي دل که غم عشق دگر بار چه کرد    1

آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد    آه از آن نرگس جادو که چه بازي انگيخت    2

طالع بي شفقت بين که درين کار چه کرد    اشک من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار    3

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد    برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر    4

نيست معلوم که در پردة اسرار چه کرد    ساقيا جام مي ام ده که نگارندة غيب    5

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد    آنکه پر نقش زد اين دايرة مينائي    6

يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد    فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت    7

 

142    غزل شماره:     

شد سوي محتسب و کار به دستوري کرد    دوستان دختر رز توبه ز مستوري کرد    1

تا نگويند حريفان که چرا دوري کرد    آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد    2

راه مستانه زد و چارة مخموري کرد    مژدگاني بده اي دل که دگر مطرب عشق    3

آنچه با خرقة زاهد مي انگوري کرد    نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود    4

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري کرد    غنچة گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت    5

عرض و مال و دل و دين در سر مغروري کرد    حافظ افتادگي از دست مده زانکه حسود    6

 

143    غزل شماره:     

و آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد    سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد    1

طلب از گم شدگان لب دريا مي کرد    گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است    2

کو به تأييد نظر حل معما مي کرد    مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش    3

و اندران آينه صد گونه تماشا مي کرد    ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست    4

گفت آن روز که اين گنبد مينا مي کرد    گفتم اين جام جهان بين به تو کي داد حکيم    5

او نمي ديدش و از دور خدا را مي کرد    بيدلي در همه احوال خدا با او بود    6

سامري پيش عصا و يد بيضا مي کرد    اين همه شعبدة خويش که مي کرد اينجا    7

جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد    گفت آن يار کزو گشت سردار بلند    8

ديگران هم بکنند آنچه مسيحا مي کرد    فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد    9

گفت حافظ گله اي از دل شيدا مي کرد    گفتمش سلسلة زلف بتان از پي چيست    10

 

144    غزل شماره:     

که خاک ميکده کحل بصر تواني کرد    بسر جام جم آنگه نظر تواني کرد    1

بدين ترانه غم از دل بدر تواني کرد    مباش بي مي و مطرب که زير طاق سپهر    2

که خدمتش چو نسيم سحر تواني کرد    گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد    3

گر اين عمل بکني خاک زر تواني کرد    گدائي در ميخانه طرفه اکسيريست    4

که سودهاکني ار اين سفر تواني کرد    به عزم مرحلة عشق پيش نه قدمي    5

کجا به کوي طريقت گذر تواني کرد    تو کز سراي طبيعت نمي روي بيرون    6

غبار ره بنشان تا نظر تواني کرد    جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي    7

به فيض بخشي اهل نظر تواني کرد    بيا که چارة ذوق حضور و نظم امور    8

طمع مدار که کار دگر تواني کرد    ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي    9

چو شمع خنده زنان ترک سر تواني کرد    دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي    10

به شاهراه حقيقت گذر تواني کرد    گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ    11

145    غزل شماره:     

که بود ساقي و اين باده از کجا آورد    چه مستي است ندانم که رو به ما آورد    1

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد    تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير    2

که باد صبح نسيم گره گشا آورد    دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن    3

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد    رسيدن گل نسرين به خير و خوبي باد    4

که مژدة طرب از گلشن سبا آورد    صبا به خوش خبري هدهد سليمان است    5

برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد    علاج ضعف دل ما کرشمة ساقيست    6

چرا که وعده تو کردي و او بجا آورد    مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ    7

که حمله بر من درويش يک قبا آورد    به تنگ چشمي آن ترک لشکري نازم    8

که التجا به در دولت شما آورد    فلک غلامي حافظ کنون به طوع کند    9

146    غزل شماره:     

دل شوريدة ما را به بو در کار مي آورد    صبا وقت سحر بوئي ز زلف يار مي آورد    1

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار مي آورد    من آن شکل صنوبر را زباغ ديده برکندم    2

که رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد    فروغ ماه مي ديدم ز باغ قصر او روشن    3

ولي مي ريخت خون و ره بدان هنجار مي آورد    ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم    4

کزان راه گران قاصد خبر دشوار مي آورد    به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بيگه    5

اگر تسبيح مي فرمود اگر زنار مي آورد    سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود    6

به عشوه هم پيامي بر سر بيمار مي آورد    عفاءالله چين ابرويش اگرچه ناتوانم کرد    7

ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد    عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه    8

 

147    غزل شماره:     

که روز محنت و غم رو به کوتهي آورد    نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد    1

بدين نويد که باد سحرگهي آورد    به مطربان صبوحي دهيم جامة چاک    2

درين جهان ز براي دل رهي آورد    بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان    3

زهي رفيق که بختم به همرهي آورد    همي رويم به شيراز با عنايت بخت    4

بسا شکست که با افسر شهي آورد    به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد    5

چو ياد عارض آن ماه خرگهي آورد    چه ناله ها که رسيد از دلم به خرمن ماه    6

که التجا به جناب شهنشهي آورد    رساند رايت منصور بر فلک حافظ    7

148    غزل شماره:     

بازار بتان شکست گيرد    يارم چو قدح به دست گيرد    1

کو محتسبي که مست گيرد    هر کس که بديد چشم او گفت    2

تا يار مرا به شست گيرد    در بحر فتاده ام چو ماهي    3

آيا بود آنکه دست گيرد    در پاش فتاده ام به زاري    4

جامي ز مي الست گيرد    خرم دل آنکه همچو حافظ    5

 

149    غزل شماره:     

ز هر در مي دهم پندش وليکن در نمي گيرد    دلم جز مهر مهرويان طريقي بر نمي گيرد    1

که نقشي در خيال ما ازين خوشتر نمي گيرد    خدا را اي نصيحت گو حديث ساغر و مي گو    2

که فکري در درون ما ازين بهتر نمي گيرد    بيا اي ساقي گلرخ بياور بادة رنگين    3

عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمي گيرد    صراحي مي کشم پنهان و مردم دفتر انگارند    4

که پير مي فروشانش به جامي بر نمي گيرد    من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي    5

که غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي گيرد    از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش    6

برو کاين وعظ بي معني مرا در سر نمي گيرد    سر و چشمي چنين دلکش تو گوئي چشم ازو بردوز    7

دلش بس تنگ مي بينم مگر ساغر نمي گيرد    نصيحت گوي رندان را که با حکم قضا جنگ است    8

زبان آتشينم هست ليکن در نمي گيرد    ميان گريه مي خندم که چون شمع اندرين مجلس    9

که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نمي گيرد    چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را    10

چه سود افسونگري اي دل که در دلبر نمي گيرد    سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است    11

اگر مي گيرد اين آتش زماني ور نمي گيرد    من آن آيينه را روزي به دست آرم سکندر وار     12

دري ديگر نمي داند رهي ديگر نمي گيرد    خدا را رحمي اي منعم که درويش سر کويت    13

که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نمي گيرد    بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم    14

150    غزل شماره:     

عارفان را همه در شرب مدام اندازد    ساقي ار باده ازين دست به جام اندازد    1

اي بسا مرغ خرد را که به دام اندازد    ور چنين زير خم زلف نهد دانة خال    2

سر و دستار نداند که کدام اندازد    اي خوشا دولت آن مست که در پاي حريف    3

پخته گردد چو نظر بر مي خام اندازد    زاهد خام که انکار مي و جام کند    4

دل چو آينه در زنگ ظلام اندازد    روز در کسب هنر کوش که مي خوردن روز    5

گرد خرگاه افق پردة شام اندازد    آن زمان وقت مي صبح فروغ است که شب    6

بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد    باده با محتسب شهر ننوشي زنهار    7

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد    حافظا سر ز کله گوشة خورشيد برآر    8

 

151    غزل شماره:     

به مي بفروش دلق ما کزين بهتر نمي ارزد    دمي با غم به سر بردن جهان يکسر نمي ارزد    1

زهي سجادة تقوي که يک ساغر نمي ارزد    بکوي مي فروشانش به جامي برنمي گيرند    2

چه افتاد اين سر مارا که خاک در نمي ارزد    رقيبم سرزنشها کرد کز اين باب رخ برتاب    3

کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي ارزد    شکوه تاج سلطاني که بيم جان درو درج است    4

غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد    چه آسان مي نمود اول غم دريا به بوي سود    5

که شادي جهانگيري غم لشکر نمي ارزد    ترا آن به که روي خود ز مشتاقان بپوشاني    6

که يک جو منت دونان دو صد من زر نمي ارزد    چو حافظ در قناعت کوش وز دنياي دون بگذر    7

152    غزل شماره:     

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد    در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد    1

عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد    جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت    2

برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد    عقل مي خواست کزان شعله چراغ افروزد    3

دست غيب آمد و بر سينة نامحرم زد    مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز    4

دل غمديدة ما بود که هم بر غم زد    ديگران قرعة قسمت همه بر عيش زدند    5

دست در حلقة آن زلف خم اندر خم زد    جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت    6

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد    حافظ آن روز طرب نامة عشق تو نوشت    7

 

153    غزل شماره:     

به دست مرحمت يارم در اميدواران زد    سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد    1

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد    چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست    2

گره بگشود از ابرو و بر دلهاي ياران زد    نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست    3

که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد    من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست    4

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد    کدام آهن دلش آموخت اين آئين عياري    5

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد    خيال شهسواري پخت و شد ناگه دل مسکين    6

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد    در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم    7

زره موئي که مژگانش ره خنجر گزاران زد    منش با خرقة پشمين کجا اندر کمند آرم    8

بده کام دل حافظ که فال بختياران زد    نظر بر قرعة توفيق و يمن دولت شاه است    9

که جود بي دريغش خنده بر ابر بهاران زد    شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور    10

زمانه ساغر شادي به ياد مي گساران زد    از آن ساعت که جام مي به دست او مشرف شد    11

که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد    ز شمشير سر افشانش ظفر آن روز بدرخشيد    12

که چرخ اين سکة دولت به دور روزگاران زد    دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق اي دل    13

154    غزل شماره:     

شعري بخوان که با او رطل گران توان زد    راهي بزن که آهي بر ساز آن توان زد    1

گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد    بر آستان جانان گر سر توان نهادن    2

بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد    قد خميدة ما سهلت نمايد اما    3

جام مي مغانه هم با مغان توان زد    در خانقه نگنجد اسرار عشقبازي    4

مائيم و کهنه دلقي کاتش در آن توان زد    درويش را نباشد برگ سراي سلطان    5

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد    اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند    6

سرها بدين تخيل بر آستان توان زد    گر دولت وصالت خواهد دري گشودن    7

چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد    عشق و شباب و رندي مجموعة مراد است    8

گر راهزن تو باشي صد کاروان توان زد    شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست    9

باشد که گوي عيشي در اين جهان توان زد    حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآي    10

155    غزل شماره:     

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد    اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد    1

چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد    وگر به رهگذري يک دم از وفاداري    2

ز حقة دهنش چون شکر فرو ريزد    وگر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس    3

بس آب روي که با خاک ره برآميزد    من آن فريب که در نرگس تو مي بينم    4

کجاست شيردلي کز بلا نپرهيزد    فراز و نشيب بيابان عشق دام بلاست    5

هزار بازي ازين طرفه تر برانگيزد    تو عمر خواه و صبوري که چرخ شعبده باز    6

که گر ستيزه کني روزگار بستيزد    بر آستانة تسليم سر بنه حافظ    7

156    غزل شماره:     

ترا درين سخن انکار کار ما نرسد    به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد    1

کسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد    اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند    2

به يار يک جهت حق گزار ما نرسد    به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز    3

به دلپذيري نقش نگار ما نرسد    هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکي    4

يکي به سکة صاحب عيار ما نرسد    هزار نقد به بازار کاينات آرند    5

که گردشان به هواي ديار ما نرسد    دريغ قافلة عمر کان چنان رفتند    6

که بد به خاطر اميدوار ما نرسد    دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش    7

غبار خاطري از رهگذار ما نرسد    چنان بزي که اگر خاک ره شوي کس را    8

به سمع پادشه کامگار ما نرسد    بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصة او    9

157    غزل شماره:     

پاي ازين دايره بيرون ننهد تا باشد    هر که را با خط سبزت سر سودا باشد    1

داغ سوداي توام سر سويدا باشد    من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم    2

کز غمت ديدة مردم همه دريا باشد    تو خود اي گوهر يکدانه کجائي آخر     3

اگرت ميل لب جوي و تماشا باشد    از بن هر مژه ام آب روان است بيا    4

که دگر باره ملاقات نه پيدا باشد    چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درا    5

کاندرين سايه قرار دل شيدا باشد    ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد    6

سرگراني صفت نرگس رعنا باشد    چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آري    7

158    غزل شماره:     

غالباً اين قدرم عقل و کفايت باشد    من و انکار شراب اين چه حکايت باشد    1

ورنه مستوري ما تا به چه غايت باشد    تا به غايت ره ميخانه نمي دانستم    2

تا ترا خود ز ميان با که عنايت باشد    زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز    3

عشق کاريست که موقوف هدايت باشد    زاهد ار راه به رندي نبرد معذورست    4

اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد    من که شبها ره تقوي زده ام با دف و چنگ    5

پير ما هرچه کند عين عنايت باشد    بندة پير مغانم که ز جهلم برهاند    6

حافظ ار مست بود جاي شکايت باشد    دوش ازين غصه نخفتم که رفيقي مي گفت    7

159    غزل شماره:     

اي بسا خرقه که مستوجب آتش باشد    نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد    1

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد    صوفي ما که زورد سحري مست شدي    2

تا سيه روي شود هر که درو غش باشد    خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان    3

اي بسا رخ که به خونابه منقش باشد    خط ساقي گر ازين گونه زند نقش بر آب    4

عاشقي شيوة رندان بلاکش باشد    نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست    5

حيف باشد دل دانا که مشوش باشد    غم دنياي دني چند خوري باده بخور    6

گر شرابش ز کف ساقي مهوش باشد    دلق و سجادة حافظ ببرد باده فروش    7

160    غزل شماره:     

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد    خوش است خلوت اگر يار يار من باشد    1

که گاه گاه برو دست اهرمن باشد    من آن نگين سليمان بهيچ نستانم    2

رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد    روا مدار خدايا که در حريم وصال    3

در آن ديار که طوطي کم از زغن باشد    هماي گو مفکن ساية شرف هرگز    4

توان شناخت ز سوزي که در سخن باشد    بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل    5

غريب را دل سرگشته با وطن باشد    هواي کوي تو از سر نمي رود آري    6

چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد    بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ    7

161    غزل شماره:     

يک نکته ازين معني گفتيم و همين باشد    کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد    1

صد ملک سليمانم در زير نگين باشد    از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار    2

شايد که چو وابيني خير تو درين باشد    غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل    3

نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد    هر کو نکند فهمي زين کلک خيال انگيز    4

در دايرة قسمت اوضاع چنين باشد    جام مي و خون دل هريک به کسي دادند    5

کاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد    در کارگلاب و گل حکم ازلي اين بود    6

کاين سابقة پيشين تا روز پسين باشد    آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر    7

162    غزل شماره:     

که در دستت به جز ساغر نباشد    خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد    1

که دايم در صدف گوهر نباشد    زمان خوشدلي درياب و درياب    2

که گل تا هفتة ديگر نباشد    غنيمت دان و مي خورد در گلستان    3

ببخشا بر کسي کش زر نباشد    ايا پر لعل کرده جام زرين    4

شرابي خور که در کوثر نباشد    بيا اي شيخ و از خمخانة ما    5

که علم عشق در دفتر نباشد    بشوي اوراق اگر همدرس مائي    6

که حسنش بستة زيور نباشد    زمن بنيوش و دل در شاهدي بند    7

که با وي هيچ دردسر نباشد    شرابي بي خمارم بخش يا رب    8

اگرچه يادش از چاکر نباشد    من از جان بندة سلطان اويسم    9

چنين زيبندة افسر نباشد    به تاج عالم آرايش که خورشيد    10

که هيچش لطف درگوهر نباشد    کسي گيرد خطا بر نظم حافظ    11

163    غزل شماره:     

بي باده بهار خوش نباشد    گل بي رخ يار خوش نباشد    1

بي لاله عذار خوش نباشد    طرف چمن و طواف بستان    2

به صوت هزار خوش نباشد    رقصيدن سرو و حالت گل    3

بي بوس و کنار خوش نباشد    با يار شکر لب گل اندام    4

جز نقش نگار خوش نباشد    هر نقش که دست عقل بندد    5

از بهر نثار خوش نباشد    جان نقد محقرست حافظ    6

164    غزل شماره:     

عالم پير دگرباره جوان خواهد شد    نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد    1

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد    ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد    2

تا سراپردة گل نعره زنان خواهد شد    اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل    3

مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد    گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير    4

ماية نقد بقا را که ضمان خواهد شد    اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني    5

از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد    ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد    6

که به باغ آمد ازين راه و ازآن خواهد شد    گل عزيزست غنيمت شمريدش صحبت    7

چند گوئي که چنين رفت و چنان خواهد شد    مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود    8

قدمي نه به وداعش که روان خواهد شد    حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود    9

165    غزل شماره:     

قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد    مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد    1

مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد    رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت    2

هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد    مرا روز ازل کاري بجز رندي نفرمودند    3

که ساز شرع ازين افسانه بي قانون نخواهد شد    خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش    4

کنار و بوس و آغوشش چگويم چون نخواهد شد    مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم    5

دلا کي به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد    شراب لعل و جاي امن و يار مهربان ساقي    6

که زخم تيغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شد    مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينة حافظ    7

166    غزل شماره:     

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد    روز هجران و شب فرقت يار آخر شد    1

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد    آن همه ناز و تنعم که خزان مي فرمود    2

نخوت باد دي و شوکت خار آخر شد    شکر ايزد که به اقبال کله گوشة گل    3

گو برون آي که کار شب تار آخر شد    صبح اميد که بد معتکف پردة غيب    4

همه در ساية گيسوي نگار آخر شد    آن پريشاني شبهاي دراز و غم دل    5

قصة غصه که در دولت يار آخر شد    باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز    6

که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد    ساقيا لطف نمودي قدحت پر مي باد    7

شکر کان محنت بي حد و شمار آخر شد    در شمار ار چه نياورد کسي حافظ را    8

167    غزل شماره:     

دل رميدة ما را رفيق و مونس شد    ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد    1

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد    نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت    2

فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد    به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا    3

گداي شهر نگه کن که مير مجلس شد    به صدر مصطبه ام مي نشاند اکنون دوست    4

به جرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد    خيال آب خضر بست و جام اسکندر    5

که طاق ابروي يار منش مهندس شد    طرب سراي محبت کنون شود معمور    6

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد    لب از ترشح مي پاک کن براي خدا    7

که علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد    کرشمة تو شرابي به عاشقان پيمود    8

قبول دولتيان کيمياي اين مس شد    چو زر عزيز وجودست نظم من آري    9

چراکه حافظ ازين راه رفت و مفلس شد    ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد    10

168    غزل شماره:     

بسوختيم درين آرزوي خام و نشد    گداخت جان که شود کار دل تمام ونشد    1

شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد    به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم    2

بشد به رندي و دردي کشيم نام و نشد    پيام داد که خواهم نشست با رندان    3

که ديد در ره خود تاب و پيچ و دام و نشد    رواست دربر اگر مي طپد کبوتر دل    4

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد    بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل    5

که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد    به کوي عشق منه بي دليل راه قدم    6

شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد    فغان که در طلب گنج نامة مقصود    7

بسي شدم به گدائي بر کرام و نشد    دريغ و درد که در جست و جوي گنج حضور    8

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد    هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر    9

169    غزل شماره:     

دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد    ياري اندر کس نمي بينيم ياران را چه شد    1

خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد    آب حيوان تيره گون شد خضرفرخ پي کجاست    2

حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد    کس نمي گويد که ياري داشت حق دوستي    3

تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد    لعلي از کان مروت برنيامد سالهاست    4

مهرباني کي سرآمد شهرياران را چه شد    شهرياران بود و خاک مهربانان اين ديار    5

کس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد    گوي و توفيق و کرامت در ميان افکنده اند    6

عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد    صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغي برنخاست    7

کس ندارد ذوق مستي مي گساران را چه شد    زهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت    8

از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد    حافظ اسرار الهي کس نمي داند خموش    9

170    غزل شماره:     

از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد    زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد    1

باز به يک جرعه مي عاقل و فرزانه شد    صوفي مجلس که دي جام و قدح مي شکست    2

باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد    شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب    3

در پي آن آشنا از همه بيگانه شد    مغبچه اي مي گذشت راهزن دين و دل    4

چهرة خندان شمع آفت پروانه شد    آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت    5

قطرة باران ما گوهر يکدانه شد    گرية شام و سحر شکر که ضايع نگشت    6

حلقة اوراد ما مجلس افسانه شد    نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري    7

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد    منزل حافظ کنون بارگه پادشاست    8

171    غزل شماره:     

کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد    دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد    1

ويران سراي دل را گاه عمارت آمد    خاک وجود ما را از آب ديده گل کن    2

حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد    اين شرح بي نهايت کز زلف يار گفتند    3

کان پاک پاک دامن بهر زيارت آمد    عيبم بپوش زنهار اي خرقة مي آلود    4

کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد    امروز جاي هر کس پيدا شود ز خوبان    5

همت نگر که موري با آن حقارت آمد    بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است    6

کان جادوي کمانکش بر عزم غارت آمد    از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگه دار    7

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد    آلوده اي تو حافظ فيضي ز شاه درخواه    8

هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد    درياست مجلس او درياب وقت و درياب    9

172    غزل شماره:     

وصل تو کمال حيرت آمد    عشق تو نهال حيرت آمد    1

هم بر سر حال حيرت آمد    بس غرقة حال وصل کاخر    2

برچهره نه خال حيرت آمد    يک دل بنما که در ره او    3

آنجا که خيال حيرت آمد    نه وصل بماند و نه واصل    4

آواز سؤال حيرت آمد    از هر طرفي که گوش کردم    5

آن را که جلال حيرت آمد    شد منهزم ازکمال عزت    6

در عشق نهال حيرت آمد    سر تا قدم وجودحافظ    7

173    غزل شماره:     

حالتي رفت که محراب به فرياد آمد    در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد    1

کان تحمل که تو ديدي همه بر باد آمد    از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار    2

موسم عاشقي و کار به بنياد آمد    باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند    3

شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد    بوي بهبود ز اوضاع جهان مي شنوم    4

حجلة حسن بياراي که داماد آمد    اي عروس هنر از بخت شکايت منما    5

دلبر ماست که باحسن خداداد آمد    دلفريبان نباتي همه زيور بستند    6

اي خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد    زير بارند درختان که تعلق دارند    7

تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد    مطرب از گفتة حافظ غزلي نغز بخوان    8

174    غزل شماره:     

هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد    مژده اي دل که دگر باد صبا باز آمد    1

که سليمان گل از باد هوا باز آمد    برکش اي مرغ سحر نغمة داودي باز    2

تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد    عارفي کو که کند فهم زبان سوسن    3

کان بت ماه رخ از راه وفا باز آمد    مردمي کرد وکرم لطف خداداد به من    4

داغ دل بود به اميد دوا باز آمد    لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح    5

تا به گوش دلم آواز درا باز آمد    چشم من در ره اين قافلة راه بماند    6

لطف او بين که به لطف از در ما باز آمد    گرچه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست    7

175    غزل شماره:     

که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد    صبا به تهنيت پير مي فروش آمد    1

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد    هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي    2

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد    تنور لاله چنان برفروخت باد بهار    3

که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد    به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش    4

به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد    ز فکر تفرقه بازآي تا شوي مجموع    5

چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد    ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد    6

سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد    چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس    7

مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد    ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ    8

176    غزل شماره:     

گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد    سحرم دولت بيدار به بالين آمد    1

تا ببيني که نگارت به چه آيين آمد    قدحي درکش و سرخوش به تماشا بخرام    2

که ز صحراي ختن آهوي مشکين آمد    مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي    3

ناله فرياد رس عاشق مسکين آمد    گريه آبي به رخ سوختگان بازآورد    4

اي کبوتر نگران باش که شاهين آمد    مرغ دل باز هوادار کمان ابروئيست    5

که به کام دل ما آن بشد و اين آمد    ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست    6

گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد    رسم بد عهدي ايام چو ديد ابر بهار    7

عنبر افشان به تماشاي رياحين آمد    چون صبا گفتة حافظ بشنيد از بلبل    8

177    غزل شماره:     

نه هر که آينه سازد سکندري داند    نه هر که چهره برافروخت دلبري داند    1

کلاه داري و آيين سروري داند    نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست    2

که دوست خود روش بنده پروري داند    تو بندگي چو گدايان به شرط مزد نکن    3

که در گدا صفتي کيميا گري داند    غلام همت آن رند عافيت سوزم    4

وگرنه هر که تو بيني ستمگري داند    وفا و عهد نکو باشد ار بياموزي    5

که آدمي بچه اي شيوة پري داند    بباختم دل ديوانه و ندانستم    6

نه هر که سر بتراشد قلندري داند    هزار نکتة باريکتر ز مو اينجاست    7

که قدر گوهر يکدانه جوهري داند    مدار نقطة بينش ز خال تست مرا    8

جهان بگيرد اگر دادگستري داند    به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد    9

که لطف طبع و سخن گفتن دري داند    ز شعر دلکش حافظ کسي بود آگاه    10

178    غزل شماره:     

وانکه اين کار ندانست در انکار بماند    هرکه شد محرم دل در حرم يار بماند    1

شکر ايزد که نه در پردة پندار بماند    اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن    2

دلق ما بود که در خانة خمار بماند    صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت    3

قصة ماست که در هر سر بازار بماند    محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد    4

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند    هر مي لعل کزان دست بلورين ستديم    5

جاودان کس نشنيديم که در کار بماند    جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت    6

شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند    گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس    7

يادگاري که درين گنبد دوار بماند    از صداي سخن عشق نديدم خوشتر    8

خرقه رهن مي و مطرب شد و زنار بماند    داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پوشيد    9

که حديثش همه جا در در و ديوار بماند    بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد    10

شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند    به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي    11

179    غزل شماره:     

چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند    رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند    1

رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند    من ارچه در نظر يار خاکسار شدم    2

کسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند    چو پرده دار به شمشير مي زند همه را    3

چو بر صحيفة هستي رقم نخواهد ماند    چه جاي شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است    4

که جام باده بياور که جم نخواهد ماند    سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود    5

که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند    غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه    6

که مخزن زر وگنج درم نخواهد ماند    توانگرا دل درويش خود بدست آور    7

که جز نکوئي اهل کرم نخواهد ماند    بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر    8

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند    ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ    9

180    غزل شماره:     

مشتاقم از براي خدا يک شکر بخند    اي پستة تو خنده زده بر حديث قند    1

زين قصه بگذرم که سخن مي شود بلند    طوبي ز قامت تو نيارد که دم زند    2

دل در وفاي صحبت رود کسان مبند    خواهي که برنخيزدت از ديده رود خون    3

ما نيستيم معتقد شيخ خود پسند    گر جلوه مي نمايي و گر طعنه مي زني    4

آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند    ز آشفتگي حال من آگاه کي شود    5

تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند    بازار شوق گرم شد آن سرو قد کجاست    6

اي پسته کيستي تو خدا را بخود مخند    جائي که يار ما به شکر خنده دم زند    7

داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند    حافظ چو ترک غمزة ترکان نمي کني    8

181    غزل شماره:     

که به بالاي چمان از بن و بيخم برکند    بعد ازين دست من و دامن آن سرو بلند    1

که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند    حاجت مطرب و مي نيست تو برقع بگشا    2

مگر آن روي که مالند در آن سم سمند    هيچ روئي نشود آينة حجلة بخت    3

صبر ازين بيش ندارم چکنم تا کي و چند    گفتم اسرار غمت هر چه بود گو مي باش    4

شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند    مکش آن آهوي مشکين مرا اي صياد    5

ازکجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند    من خاکي که ازين در نتوانم برخاست    6

زانکه ديوانه همان به که بود اندر بند    باز مستان دل از آن گيسوي مشکين حافظ    7

182    غزل شماره:     

محرمي کو که فرستم به تو پيغامي چند    حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند    1

هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند    ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد    2

فرصت عيش نگه دار و بزن جامي چند    چون مي از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب    3

بوسه اي چند برآميز به دشنامي چند    قند آميخته با گل نه علاج دل ماست    4

تا خرابت نکند صحبت بدنامي چند    زاهد از کوچة رندان بسلامت بگذر    5

نفي حکمت مکن از بهر دل عامي چند    عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگو    6

چشم انعام مداريد ز انعامي چند    اي گدايان خرابات خدا يار شماست    7

که مگو حال دل سوخته با خامي چند    پير ميخانه چه خوش گفت به دردي کش خويش    8

کامگارا نظري کن سوي ناکامي چند    حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت    9

183    غزل شماره:     

واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند    دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند    1

باده از جام تجلي صفاتم دادند    بي خود از شعشعة پرتو ذاتم کردند    2

آن شب قدر که اين تازه براتم دادند    چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي    3

که در آنجا خبر از جلوة ذاتم دادند    بعد ازين روي من و آينة وصف جمال    4

مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند    من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب    5

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند    هاتف آن روز به من مژدة اين دولت داد    6

اجر صبريست کزان شاخ نباتم دادند    اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد    7

که ز بند غم ايام نجاتم دادند    همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود    8

 

184    غزل شماره:     

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند    دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند    1

با من راه نشين بادة مستانه زدند    ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت    2

قرعة کار به نام من ديوانه زدند    آسمان بار امانت نتوانست کشيد    3

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند    جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه    4

صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند    شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد    5

آتش آنست که در خرمن پروانه زدند    آتش آن نيست که از شعلة او خندد شمع    6

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند    کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب    7

 

185    غزل شماره:     

تا همه صومعه داران پي کاري گيرند    نقدها را بود آيا که عياري گيرند    1

بگذارند و خم طرة ياري گيرند    مصلحت ديدمن آن است که ياران همه کار    2

گر فلکشان بگذارد که قراري گيرند    خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي    3

که درين خيل حصاري به سواري گيرند    قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش    4

که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند    يا رب اين بچة ترکان چه دليرند به خون    5

خاصه رقصي که در آن دست نگاري گيرند    رقص برشعر تر و نالة ني خوش باشد    6

زين ميان گر بتوان به که کناري گيرند    حافظ ابناي زمان را غم مسکينان نيست    7

186    غزل شماره:     

ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند    گر مي فروش حاجت رندان رواکند    1

غيرت نياورد که جهان پر بلا کند    ساقي به جام عدل بده باده تاگدا    2

گر سالکي به عهد امانت وفا کند    حقا کزين غمان برسد مژدة امان    3

نسبت مکن به غير که اينها خدا کند    گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حکيم    4

فهم ضعيف راي فضولي چرا کند    در کارخانه اي که ره عقل و فضل نيست    5

وانکو نه اين ترانه سرايد خطا کند    مطرب بساز پرده که کس بي اجل نمرد    6

يا وصل دوست يا مي صافي دوا کند    ما را که درد عشق و بلاي خمار گشت    7

عيسي دمي کجاست که احياي ما کند    جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت    8

187    غزل شماره:     

نياز نيم شبي دفع صد بلا بکند    دلا بسوز که سوز تو کارها بکند    1

که يک کرشمه تلافي صد جفا بکند    عتاب يار پري چهره عاشقانه بکش    2

هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند    ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند    3

چو درد در تو نبيند کرا دوا بکند    طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليک    4

که رحم اگر نکند مدعي خدا بکند    تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار    5

بوقت فاتحة صبح يک دعا بکند    ز بخت خفته ملولم بود که بيداري    6

مگر دلالت اين دولتش صبا بکند    بسوخت حافظ و بوئي به زلف يار نبرد    7

188    غزل شماره:     

که اعتراض بر اسرار علم غيب کند    مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند    1

که هر که بي هنر افتد نظر به عيب کند    کمال سر محبت ببين نه نقص گناه    2

که خاک ميکدة ما عبير جيب کند    ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي    3

که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند    چنان زند ره اسلام غمزة ساقي    4

مباد آنکه درين نکته شک و ريب کند    کليد گنج سعادت قبول اهل دل است    5

که چند سال به جان خدمت شعيب کند    شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد    6

چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند    ز ديده خون بچکاند فسانة حافظ    7

189    غزل شماره:     

يار باز آيد و با وصل قراري بکند    طاير دولت اگر باز گذاري بکند    1

بخورد خوني و تدبير نثاري بکند    ديده را دستگه درّ و گهر گرچه نماند    2

هاتف غيب ندا داد که آري بکند    دوش گفتم بکند لعل لبش چارة من    3

مگرش باد صبا گوش گذاري بکند    کس نيارد براو دم زند از قصة ما    4

باز خواند مگرش نقش و شکاري بکند    داده ام باز نظر را به تذروي پرواز    5

مردي از خويش برون آيد و کاري بکند    شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفي    6

جرعه اي درکشد و دفع خماري بکند    کو کريمي که ز بزم طربش غمزده اي    7

بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند    يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب    8

گذري بر سرت از گوشه کناري بکند    حافظا گر نروي از در او هم روزي    9

190    غزل شماره:     

ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند    کلک مشکين تو روزي که ز ما ياد کند    1

چه شود گر به سلامي دل ما شاد کند    قاصد منزل سلمي که سلامت بادش    2

گر خرابي چو مرا لطف تو آباد کند    امتحان کن که بسي گنج مرادت بدهند    3

که به رحمت گذري بر سر فرهاد کند    يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز    4

قدر يکساعته عمري که درو داد کند    شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد    5

تا دگر باره حکيمانه چه بنياد کند    حاليا عشوة ناز تو ز بنيادم برد    6

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند    گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست    7

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند    ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز    8

191    غزل شماره:     

بر جاي بدکاري چو من يکدم نکوکاري کند    آن کيست کز روي کرم با ما وفاداري کند    1

وانگه به يک پيمانه مي با من وفاداري کند    اول به بانگ ناي و ني آرد به دل پيغام وي    2

نوميد نتوان بود ازو باشد که دلداري کند    دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو    3

گفتا منش فرموده ام تا با تو طراري کند    گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام    4

از مستي اش رمزي بگو تا ترک هشياري کند    پشمينه پوش تند خو از عشق نشنيدست بو    5

سلطان کجا عيش نهان با رند بازاري کند    چون من گداي بي نشان مشکل بود ياري چنان    6

از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياري کند    زان طرة پر پيچ و خم سهل است اگر بينم ستم    7

تا فخر دين عبدالصّمد باشد که غمخواري کند    شد لشکر غم بي عدد از بخت مي خواهم مدد    8

کان طرة شبرنگ او بسيار طراري کند    با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او    9

192    غزل شماره:     

همدم گل نمي شود ياد سمن نمي کند    سرو چمان من چرا ميل چمن نم يکند    1

گفت که اين سياه کج گوش به من نمي کند    دي گله اي ز طره اش کردم و از سر فسوس    2

زان سفر دراز خود عزم وطن نمي کند    تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او    3

گوش کشيده است از آن گوش به من نمي کند    پيش کمان ابرويش لابه همي کنم ولي    4

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمي کند    با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب    5

وه که دلم چه ياد از آن عهد شکن نمي کند    چون ز نسيم مي شود زلف بنفشه پرشکن    6

جان به هواي کوي او خدمت تن نمي کند    دل به اميد روي او همدم جان نمي شود    7

کيست که تن چو جام مي جمله دهن نمي کند    ساقي سيم ساق من گر همه درد مي دهد    8

بي مدد سرشک من در عدن نمي کند    دست خوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر    9

تيغ سزاست هر کرا درد سخن نمي کند    کشتة غمزة تو شد حافظ ناشنيده پند    10

193    غزل شماره:     

من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند    در نظر بازي ما بي خبران حيرانند    1

عشق داند که درين دايره سرگردانند    عاقلان نقطة پرگار وجودند ولي    2

ماه و خورشيد همين آينه مي گردانند    جلوه گاه رخ او ديدة من تنها نيست    3

ما همه بنده و اين قوم خداوندانند    عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا    4

آه اگر خرقة پشمين به گرو نستانند    مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم    5

که در آن آينه صاحب نظران حيرانند     وصل خورشيد به شب پرّة اعمي نرسد    6

عشقبازان چنين مستحق هجرانند    لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ    7

ورنه مستوري و مستي همه کس نتوانند    مگرم چشم سياه تو بياموزد کار    8

عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند    گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد    9

ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند    زاهد ار رندي حافظ نکند فهم چه شد    10

بعد ازين خرقة صوفي به گرو نستانند    گر شوند آگه از انديشة ما مغبچگان    11

194    غزل شماره:     

پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند    سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند    1

ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند    به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند    2

نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند    به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند    3

رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند    سرشک گوشه گيران را چو دريابند دريابند    4

ز رويم راز پنهاني چو مي بينند مي خوانند    ز چشم لعل رماني چو مي خندند مي بارند    5

ز فکر آنان که در تدبير درمانند درمانند    دواي در عاشق را کسي کو سهل پندارد    6

بدين درگاه حافظ را چو مي خوانند مي رانند    چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند    7

که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند    درين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند    8

195    غزل شماره:     

خراب بادة لعل تو هوشيارانند    غلام نرگس مست تو تا جدا رانند    1

وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند    ترا صبا و مرا آب ديده شد غماز    2

که از يمين و يسارت چه سوکوارانند    ز زير زلف دوتا چون گذر کني بنگر    3

که از تطاول زلفت چه بيقرارانند    گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين    4

که مستحق کرامت گناه کارانند    نصيب ماست بهشت اي خداشناس برو    5

که عندليب تو از هر طرف هزارانند    نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس    6

پياده مي روم و همرهان سوارانند    تو دستگير شو اي خضر پي خجسته که من    7

مرو به صومعه کانجا سياه کارانند    بيا به ميکده و چهره ارغواني کن    8

که بستگان کمند تو رستگارانند    خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد    9

196    غزل شماره:     

آيا بود که گوشة چشمي به ما کنند    آنان که خاک را به نظر کيميا کنند    1

باشد که از خزانة غيبم دوا کنند    دردم نهفته به ز طبيبان مدعي    2

هر کس حکايتي به تصور چرا کند    معشوق چون نقاب ز رخ در نمي کشد    3

آن به که کار خود به عنايت رها کنند    چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهديست    4

اهل نظر معامله با آشنا کنند    بي معرفت مباش که در من يزيد عشق    5

تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند    حالي درون پرده بسي فتنه مي رود    6

صاحبدلان حکايت دل خوش ادا کنند    گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار    7

بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند    مي خور که صد گناه ز اغيار در حجاب    8

ترسم برادران غيورش قبا کنند    پيراهني که آيد ازو بوي يوسفم    9

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند    بگذر به کوي ميکده تا زمرة حضور    10

خير نهان براي رضاي خدا کنند    پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان    11

شاهان کم التفات به حال گدا کنند    حافظ دوام وصل ميسر نمي شود    12

197    غزل شماره:     

زاهدان را رخنه در ايمان کنند    شاهدان گر دلبري زين سان کنند    1

گلرخانش ديده نرگسدان کنند    هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد    2

پيش از آن کز قامتت چوگان کنند    اي جوان سرو قد گوئي ببر    3

هرچه فرمان تو باشد آن کنند    عاشقان را بر سر خود حکم نيست    4

اين حکايت ها که از طوفان کنند    پيش چشمم کمترست از قطره اي    5

قدسيان بر عرش دست افشان کنند    يار ما چون گيرد آغاز سماع    6

در کجا اين ظلم بر انسان کنند    مردم چشمم به خون آغشته شد    7

عيش خوش در بوتة هجران کنند    خوش بر آبا غصه اي دل کاهل زار    8

تا چو صحبت آينه رخشان کنند    سرمکش حافظ ز آه نيم شب    9

 

198    غزل شماره:     

گفتا به چشم هرچه تو گوئي چنان کنند    گفتم کيم دهان و لبت کامران کنند    1

گفتا درين معامله کمتر زيان کنند    گفتم خراج مصر طلب مي کند لبت    2

گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند    گفتم به نقطة دهنت خودکه برد راه    3

گفتا به کوي عشق همين و همان کنند    گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين    4

گفتا خوش آن کسان که دلي شادمان کنند    گفتم هواي ميکده غم مي برد ز دل    5

گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند    گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است    6

گفتا به بوسة شکرينش جوان کنند    گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود    7

گفت آن زمان که مشتري و مه قرآن کنند    گفتم که خواجه کي بسر حجله مي رود    8

گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند    گفتم دعاي دولت او ورد حافظ است    9

199    غزل شماره:     

چون به خلوت مي روند آن کار ديگر مي کنند    واعظان کاين جلوه در محراب و منبر مي کنند    1

توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر مي کنند    مشکلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس    2

کاين همه قلب و دغل در کار داور مي کنند    گوئيا باور نمي دارند روز داوري    3

کاين همه ناز از غلام ترک و استر مي کنند    يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان    4

مي دهند آبي که دلها را توانگر مي کنند    اي گداي خانقه برجه که در دير مغان    5

زمرة ديگر به عشق از غيب سر بر مي کنند    حسن بي پايان او چندانکه عاشق مي کشد    6

کاندر آنجا طينت آدم مخمر مي کنند    بر در ميخانة عشق اي ملک تسبيح گوي    7

قدسيان گوئي که شعر حافظ از بر مي کنند    صبحدم از عرش مي آمد خروشي عقل گفت    8

200    غزل شماره:     

پنهان خوريد باده که تعزير مي کنند    داني که چنگ و عود چه تقرير مي کنند    1

عيب جوان و سرزنش پير مي کنند    ناموس عشق و رونق عشاق مي برند    2

باطل درين خيال که اکسير مي کنند    جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز    3

مشکل حکايتيست که تقرير مي کنند    گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد    4

تا خود درون پرده چه تدبير مي کنند    ما از برون در شده مغرور صد فريب    5

اين سالکان نگر که چه با پير مي کنند    تشويش وقت پير مغان مي دهند باز    6

خوبان درين معامله تقصير مي کنند    صد ملک دل به نيم نظر مي توان خريد    7

قومي دگر حواله به تقدير مي کنند    قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست    8

کاين کارخانه ايست که تغيير مي کنند    في الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر    9

چون نيک بنگري همه تزوير مي کنند    مي خور که شيخ و حافظ و مفتّي و محتسب    10

201    غزل شماره:     

که زيرکان جهان از کمندشان نرهند    شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند    1

هزار شکر که ياران شهر بي گنهند    من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سياه    2

بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند    جفا نه پيشة درويشي است و راهروي    3

شهان بي کمر و خسروان بي کلهند    مبين حقير گرايان عشق را کاين قوم    4

هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند    بهوش باش که هنگام باد استغنا    5

چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند    مکن که کوکبة دلبري شکسته شود    6

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند    غلام همت دردي کشان يکرنگم    7

که سالکان درش محرمان پادشهند    قدم منه به خرابات جز به شرط ادب    8

که عاشقان ره بي همتان بخود ندهند    جناب عشق بلندست همتي حافظ    9

 

202    غزل شماره:     

گره از کار فرو بستة ما بگشايند    بود آيا که در ميکده ها بگشايند    1

دل قوي دار که از بهر خدا بگشايند    اگر از بهر دل زاهد خود بين بستند    2

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند    به صفاي دل رندان صبوحي زدگان    3

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند    نامة تعزيت دختر رز بنويسيد    4

تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند    گيسوي چنگ ببريد به مرگ مي ناب    5

که در خانة تزوير و ريا بگشايند    در ميخانه ببستند خدايا مپسند    6

که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند    حافظ اين خرقه که داري تو ببيني فردا    7

 

203    غزل شماره:     

رونق ميکده از درس و دعاي ما بود    سالها دفتر ما در گرو صهبا بود    1

هرچه کرديم به چشم کرمش زيبا بود    نيکي پير مغان بين که چو ما بدمستان    2

که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود    دفتر دانش ما جمله بشوئيد به مي    3

کاين کسي گفت که در علم نظر بينا بود    از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل    4

وندران دايره سرگشتة پابرجا بود    دل چو پرگار به هر سو دوراني مي کرد    5

که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود    مطرب از درد محبت عملي مي پرداخت    6

بر سرم ساية آن سرو سهي بالا بود    مي شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوي     7

رخصت خبث نداده ار نه حکايتها بود    پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان    8

کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود    قلب اندودة حافظ بر او خرج نشد    9

204    غزل شماره:     

رقم مهر تو بر چهرة ما پيدا بود    ياد باد آنکه نهانت نظري با ما بود    1

معجز عيسويت در لب شکرخا بود    ياد باد آنکه چو چشمت به عتابم مي کشت    2

جز من و يا ر نبوديم و خدا با ما بود    ياد باد آنکه صبوحي زده در مجلس انس    3

وين دل سوخته پروانة ناپروا بود    ياد باد آنکه رخت شمع طرب مي افروخت    4

آنکه او خندة مستانه زدي صهبا بود    ياد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب     5

در ميان من و لعل تو حکايتها بود    ياد باد آنکه چو ياقوت قدح خنده زدي    6

در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود    ياد باد آنکه نگارم چو کمر بربستي    7

وانچه درمسجدم امروز کم است آنجا بود    ياد باد آنکه خرابات نشين بودم و مست    8

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود    ياد باد آنکه به اصلاح شما مي شد راست    9

205    غزل شماره:     

سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود    تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود    1

برهانيم که بوديم و همان خواهد بود    حلقة پير مغان از ازلم در گوش است    2

که زيارتگه رندان جهان خواهد بود    بر سر تربت ما چون گذري همت خواه    3

راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود    برو اي زاهد خودبين که ز چشم من و تو    4

تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود    ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز    5

تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود    چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد    6

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود    بخت حافظ گر ازين گونه مدد خواهد کرد    7

 

206    غزل شماره:     

مهرورزي تو با ما شهرة آفاق بود    پيش ازينت بيش ازين انديشة عشاق بود    1

بحث سر عشق و ذکر حلقة عشاق بود    ياد باد آن صحبت شبها که با نوشين لبان    2

منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود    پيش ازين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند    3

دوستي و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود    از دم صبح ازل تا آخر شام ابد    4

ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود    ساية معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد    5

بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود    حسن مهرويان مجلس گرچه دل مي برد و دين     6

گفت بر خوان که بنشستم خدا رزاق بود    بر در شاهم گدائي نکته اي در کار کرد    7

دستم اندر دامن ساقي سيمين ساق بود    رشتة تسبيح اگر بگسست معذورم بدار    8

سر خوش آمد يار و جامي بر کنار طاق بود    در شب قدر ار صبوحي کرده ام عيبم مکن    9

دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود    شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد    10

 

207    غزل شماره:     

ديده را روشني از خاک درت حاصل بود    ياد باد آنکه سر کوي توام منزل بود    1

بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود    راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک    2

عشق مي گفت به شرح آنچه برو مشکل بود    دل چو از پير خرد نقل معاني مي کرد    3

آه از آن سوز و نيازي که در آن محفل بود    آه از آن جور و تطاول که درين دامگه است    4

چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود    در دلم بود که بي دوست نباشم هرگز    5

خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود    دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم    6

مفتي عقل درين مسئله لايعقل بود    بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق    7

خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود    راستي خاتم فيروزة بواسحاقي    8

که ز سرپنجة شاهين قضا غافل بود    ديدي آن قهقة کبک خرامان حافظ    9

208    غزل شماره:     

گر تو بيداد کني شرط مروت نبود    خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود    1

آنچه در مذهب ارباب طريقت نبود    ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي    2

تيره آن دل که درو شمع محبت نبود    خيره آن ديده که آبش نبرد گرية عشق    3

زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود    دولت از مرغ همايون طلب و ساية او    4

شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود    گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن    5

نبود خير در آن خانه که عصمت نبود    چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست     6

هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود    حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه    7

209    غزل شماره:     

ور نه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود    قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود    1

هيچ لايقترم از حلقة زنجير نبود    من ديوانه چو زلف تو رها مي کردم    2

که درو آه مرا قوت تأثير نبود    يا رب اين آينة حسن چه جوهر دارد    3

چون شناساي تو در صومعه يک پير نبود    سر ز حسرت به در ميکده ها برکردم    4

خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود    نازنين تر ز قدت در چمن ناز نرست    5

حاصلم دوش به جز نالة شبگير نبود    تا مگر همچو صبا باز به کوي تو رسم    6

جز فناي خودم از دست تو تدبير نبود    آن کشيدم ز تو اي آتش هجران که چو شمع    7

که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود    آيتي بود عذاب انده حافظ بي تو    8

 

210    غزل شماره:     

تا دل شب سخن از سلسلة موي تو بود    دوش در حلقه ما قصة گيسوي تو بود    1

باز مشتاق کمانخانة ابروي تو بود    دل که از ناوک مژگان تو در خون مي گشت    2

ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود    هم عفاالله صبا کز تو پيامي مي داد    3

فتنه انگيز جهان غمزة جادوي تو بود    عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت    4

دام راهم شکن طرة هندوي تو بود    من سرگشته هم از اهل سلامت بودم    5

که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود    بگشا بند قبا تا بگشايد دل من    6

کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود    به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر    7

 

211    غزل شماره:     

تا کجا باز دل غمزداي سوخته بود    دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود    1

جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود    رسم عاشق کشي و شيوة شهرآشوبي    2

و آتش چهره بدين کار برافروخته بود    جان عشاق سپند رخ خود مي دانست    3

که نهانش نظري با من دلسوخته بود    گرچه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم    4

در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود    کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل    5

الله الله که تلف کرد و که انداخته بود    دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت    6

آنکه يوسف به زر ناسره بفروخته بود    يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد    7

يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود    گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ    8

212    غزل شماره:     

وز لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود    يکدو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود    1

رجعتي مي خواستم ليکن طلاق افتاده بود    از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب    2

عافيت را با نظر بازي فراق افتاده بود    در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير    3

هرکه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود    ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق    4

در شکر خواب صبوحي هم وثاق افتاده بود    اي معبّر مژده فرما که دوشم آفتاب    5

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود    نقش مي بستم که گيرم گوشه اي زان چشم مست    6

کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود    گر نکردي نصرت دين شاه يحيي از کرم    7

طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود    حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان مي نوشت    8

 

213    غزل شماره:     

حقة مهر بدان مهر و نشانست که بود    گوهر مخزن اسرار همانست که بود    1

لاجرم چشم گهربار همانست که بود    عاشقان زمرة ارباب امانت باشند    2

بوي زلف تو همان مونس جانست که بود    از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح    3

همچنان در عمل معدن و کانست که بود    طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد    4

زانکه بيچاره همان دل نگرانست که بود    کشتة غمزة خود را به زيارت درياب    5

همچنان در لب لعل تو عيانست که بود    رنگ خون دل ما را که نهان ميداري    6

سالها رفت و بدان سيرت و سانست که بود    زلف هندوي تو گفتم که دگر ره نزند    7

که برين چشمه همان آب روانست که بود    حافظا باز نما قصة خونابة چشم    8

214    غزل شماره:     

تعبير رفت و کار به دولت حواله بود    ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود    1

تدبير ما به دست شراب دو ساله بود    چل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت    2

در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود    آن نافة مراد که مي خواستم ز بخت    3

دولت مساعد آمد و مي در پياله بود    از دست پرده بود خمار غمم سحر    4

روزي ما ز خوان قدر اين نواله بود    بر آستان ميکده خون مي خورم مدام    5

در رهگذار باد نگهبان لاله بود    هر کو نکاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد    6

آن دم که کارمرغ سحر آه و ناله بود    بر طرف گلشنم گذرافتاد وقت صبح    7

يک بيت ازين قصيده به از صد رساله بود    ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه    8

پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود    آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير    9

215    غزل شماره:     

که جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود    به کوي ميکده يا رب سحر چه مشغله بود    1

به نالة دف و ني در خروش و ولوله بود    حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست    2

وراي مدرسه و قال و قيل مسئله بود    مباحثي که در آن مجلس جنون مي رفت    3

ز نامساعدي بختش اندکي گله بود    دل از کرشمة ساقي به شکر بود ولي    4

هزار ساحرچون سامريش در گله بود    قياس کردم و آن چشم جاودانة مست    5

به خنده گفت کيت با من اين معامله بود    بگفتمش به لبم بوسه اي حوالت کن    6

ميان ماه و رخ يارمن مقابله بود    ز اخترم نظري سعد در رهست که دوش    7

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود    دهان يار که درمان درد حافظ داشت    8

 

216    غزل شماره:     

سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود    آن يار کزو خانة ما جاي پري بود    1

بيچاره ندانست که يارش سفري بود    دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش    2

تا بود فلک شيوة او پرده دري بود    تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد    3

با حسن ادب شيوة صاحب نظري بود    منظور خردمند من آن ماه که او را    4

آري چکنم دولت دور قمري بود    از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد    5

درمملکت حسن سر تاجوري بود    عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را    6

باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود    اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت    7

افسوس که آن گنج روان رهگذري بود    خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين    8

با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود    خود را بکش اي بلبل ازين رشک که گل را    9

از يمن دعاي شب و ورد سحري بود    هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ    10

217    غزل شماره:     

که با وي گفتمي گر مشکلي بود    مسلمانان مرا وقتي دلي بود    1

به تدبيرش اميد ساحلي بود    به گردابي چو مي افتادم از غم    2

که استظهار هر اهل دلي بود    دلي همدرد و ياري مصلحت بين    3

چه دامن گير يا رب منزلي بود    ز من ضايع شد اندر کوي جانان    4

ز من محروم تر کي سائلي بود    هنر بي عيب حرمان نيست ليکن    5

که وقتي کارداني کاملي بود    برين جان پريشان رحمت آريد    6

حديثم نکتة هر محفلي بود    مرا تا عشق تعليم سخن کرد    7

که ما ديديم و محکم جاهلي بود    مگو ديگر که حافظ نکته دانست    8

 

218    غزل شماره:     

تا ابد جام مرادش همدم جاني بود    در ازل هر کو به فيض دولت ارزاني بود    1

گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود    من همان ساعت که ازمي خواستم شد توبه کار    2

همچو گل بر خرقه رنگ مي مسلماني بود    خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش    3

زانکه کنج اهل دل بايد که نوراني بود    بي چراغ جام در خلوت نمي يارم نشست    4

رند را آب عنب ياقوت رماني بود    همت عالي طلب جام مرصع گو مباش    5

کاندرين کشور گدائي رشک سلطاني بود    گرچه بي سامان نمايد کار ما سهلش مبين    6

خودپسندي جان من برهان ناداني بود    نيک نامي خواهي اي دل با بدان صحبت مدار    7

نستدن جام مي از جانان گرانجاني بود    مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان    8

اي عزيز من نه عيب آن به که پنهاني بود    دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب    9

219    غزل شماره:     

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود    کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود    1

ببوس غبغب ساقي به نغمة ني و عود    بنوش جام صبوحي بنالة دف و چنگ    2

که همچو روز بقا هفته اي بود معدود    به دور گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ    3

زمين به اختر ميمون و طالع مسعود    شد از خروج رياحين چو آسمان روشن    4

شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود    زدست شاهد نازک عذار عيسي دم    5

ولي چه سود که در وي نه ممکن است خلود    جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل    6

سحر که مرغ درآيد به نغمة داود    چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار    7

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود    به باغ تازه کن آيين دين زردشتي    8

وزير ملک سليمان عماد دين محمود    بخواه جام صبوحي به ياد آصف عهد    9

هر آنچه مي طلبد جمله باشدش موجود    بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش    10

 

220    غزل شماره:     

بر روي ما ز ديده چگويم چها رود    از ديده خون دل همه بر روي ما رود    1

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود    ما در درون سينه هوائي نهفته ايم    2

گر ماه مهر پرور من در قبا رود    خورشيد خاوري کند از رشک جامه چاک    3

بر روي ما رواست اگر آشنا رود    بر خاک راه يار نهاديم روي خويش    4

گر خود دلش زسنگ بود هم زجا رود    سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد    5

زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود    ما را به آب ديده شب و روز ماجراست    6

چون صوفيان صومعه دار از صفا رود    حافظ به کوي ميکده دايم به صدق دل    7

221    غزل شماره:     

ور آشتي طلبم با سر عتاب رود    چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود    1

زند به گوشة ابرو و در نقاب رود    چو ماه نو ره بيچارگان نظّاره    2

وگر به روز شکايت کنم به خواب رود    شب شراب خرابم کند به بيداري    3

بيفتد آنکه درين راه با شتاب رود    طريق عشق پر آشوب و فتنه است اي دل    4

کسي ز ساية اين در به آفتاب رود    گدائي در جانان به سلطنت مفروش    5

بياض کم نشود گر صد انتخاب رود    سواد نامة موي سياه چون طي شد    6

کلاه داريش اندر سر شراب رود    حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر    7

خوشا کسي که درين راه بي حجاب رود    حجاب راه توئي حافظ از ميان برخيز    8

222    غزل شماره:     

نرود کارش و آخر به خجالت برود    از سر کوي تو هر کو به ملامت برود    1

به تجمّل بنشيند به جلالت برود    کارواني که بود بدرقه اش حفظ خدا    2

که بجائي نرسد گر به ضلالت برود    سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست    3

حيف اوقات که يک سر به بطالت برود    کام خود آخر عمر ازمي و معشوق بگير    4

که غريب ار نبرد ره به دلالت برود    اي دليل دل گم گشته خدا را مددي    5

کس ندانست که آخر به چه حالت برود    حکم مستوري و مستي همه بر خاتمت است    6

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود    حافظ از چشمة حکمت به کف آور جامي    7

223    غزل شماره:     

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود    هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود    1

به جفاي فلک و غصة دوران نرود     از دماغ من سرگشته خيال دهنت    2

تا ابد سرنکشد وز سر پيمان نرود    در ازل بست دلم با سر سر زلفت پيوند    3

برود از دل من وز دل من آن نرود    هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است    4

که اگر سر برود از دل و از جان نرود    آن چنان مهر توأم در دل و جان جاي گرفت    5

درد دارد چه کند کز پي درمان نرود    گر رود از پي خوبان دل من معذورست    6

دل به خوبان ندهد وز پي ايشان نرود    هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان    7

224    غزل شماره:     

به هر درش که بخوانند بي خبر نرود    خوشا دلي که مدام از پي نظر نرود    1

ولي چگونه مگس از پي شکر نرود    طمع در آن لب شيرين نکردنم اولي    2

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود    سواد ديدة غمديده ام به اشک مشوي    3

چرا که بي سر زلف توام به سر نرود    ز من چو باد صبا بوي خود دريغ مدار    4

که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود    دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجائي    5

که آب روي شريعت بدين قدر نرود    مکن به چشم حقارت نگاه در من مست    6

که دست درکمرش جز به سيم و زر نرود    من گدا هوس سروقامتي دارم    7

وفاي عهد من از خاطرت به در نرود    تو کز مکارم اخلاق عالمي دگري    8

چگونه چون قلمم دود دل بسرنرود    سياه نامه تر از خود کسي نمي بينم    9

چو باشه در پي هرصيد مختصر نرود    به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد    10

بشرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود    بيار باده و اول به دست حافظ ده    11

 

225    غزل شماره:     

وين بحث با ثلاثة غساله مي رود    ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود    1

کار اين زمان ز صنعت دلاله مي رود    مي ده که نوعروس چمن حد حسن يافت    2

زين قند پارسي که به بنگاله مي رود    شکرشکن شوند همه طوطيان هند    3

کاين طفل يکشبه ره يکساله مي رود    طي مکان ببين و زمان در سلوک شعر    4

کش کاروان سحر ز دنباله مي رود    آن چشم جاودانة عابد فريب بين    5

مکاره مي نشيند و محتاله مي رود    از ره مرو به عشوة دنيا که اين عجوز    6

وز ژاله باده در قدح لاله مي رود    باد بهار مي وزد ازگلستان شاه    7

غافل مشو که کارتو از ناله مي رود    حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين    8

 

226    غزل شماره:     

وين راز سر به مهر به عالم سمر شود    ترسم که اشک در غم ما پرده درشود    1

آري شود وليک به خون جگر شود    گويند سنگ لعل شود درمقام صبر    2

کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود    خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه    3

باشد کز آن ميانه يکي کارگر شود    از هر کرانه تير دعا کرده ام روان    4

ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود    اي جان حديث ما بر دلدار بازگو    5

آري به يمن لطف شما خاک زر شود     ازکيمياي مهرتو زر گشت روي من    6

يا رب مباد آنکه گدا معتبر شود    درتگناي حيرتم از نخوت رقيب    7

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود    بس نکته غير حسن ببايد که تا کسي    8

سرها بر آستانة او خاک در شود    اين سرکشي که کنگرة کاخ وصل راست    9

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود    حافظ چو نافة سر زلفش به دست تست    10

 

227    غزل شماره:     

تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود    گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود    1

حيواني که ننوشد مي و انسان نشود    رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنرست    2

ورنه هر سنگ و گلي لؤلؤ و مرجان نشود    گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض     3

که بتلبيس و حيل ديو مسلمان نشود    اسم اعظم بکند کارخود اي دل خوش باش    4

چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود    عشق مي ورزم و اميد که اين فن شريف    5

سببي ساز خدايا که پشيمان نشود    دوش مي گفت که فردا بدهم کام دولت    6

تا دگر خاطر ما ازتو پريشان نشود    حسن خلقي ز خدا مي طلبم خوي ترا    7

طالب چشمة خورشيد درخشان نشود    ذره را تا نبود همت عالي حافظ    8

 

228    غزل شماره:     

پيش پائي به چراغ تو ببينم چه شود    گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود    1

گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود    يا رب اندر کنف سايةآن سرو بلند    2

گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود    آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار    3

من اگر مهرنگاري بگزينم چه شود    واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد    4

ديدم از پيش که درخانة دينم چه شود    عقلم از خانه به در رفت وگر مي اينست    5

تا از آنم چه به پيش آيد ازينم چه شود    صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي    6

حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود    خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت    7

229    غزل شماره:     

دولت خبر ز راز نهانم نمي دهد    بخت از دهان دوست نشانم نمي دهد    1

اينم همي ستاند و آنم نمي دهد    از بهر بوسه اي ز لبش جان همي دهم    2

يا هست و پرده دار نشانم نمي دهد    مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست    3

کانجا مجال باد وزانم نمي دهد    زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين    4

دوران چو نقطه ره به ميانم نمي دهد    چندانکه بر کنار چو پرگار مي شدم    5

بدعهدي زمانه زمانم نمي دهد    شکر به صبر دست دهد عاقبت ولي    6

حافظ ز آه و ناله امانم نمي دهد    گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست    7

230    غزل شماره:     

که بوي خير ز زهد ريا نمي آيد    اگر به بادة مشکين دلم کشد شايد    1

من آن کنم که خداوندگار فرمايد    جهانيان همه گر منع من کنند از عشق    2

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد    طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم    3

که حلقه اي ز سر زلف يار بگشايد    مقيم حلقة ذکرست دل بدان اميد    4

چه حاجت است که مشاطه ات بيارايد    ترا که حسن خدا داده هست و حجلة بخت    5

کنون بجز دل خوش هيچ در نمي بايد    چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي غش    6

که اين مخدره در عقد کس نمي آيد    جميله ايست عروس جهان ولي هش دار    7

به يک شکر ز تو دل خسته اي بياسايد    بلا به گفتمش اي ماهرخ چه باشد اگر    8

که بوسة تو رخ ماه را بيالايد    به خنده گفت که حافظ خداي را مپسند    9

 

231    غزل شماره:     

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد    گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآيد    1

گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد    گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز    2

گفتا که شبرو است او از راه ديگر آيد    گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم    3

گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد    گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد    4

گفتا خنک نسيمي کز کوي دلبر آيد    گفتم خوشا هوائي کز باد صبح خيزد    5

گفتا تو بندگي کن کو بنده پرور آيد    گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت    6

گفتا مگوي با کس تا وقت آن درآيد    گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد    7

گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد    گفتم زمان عشرت ديدي که چون سرآمد    8

 

232    غزل شماره:     

دست به کاري زنم که غصه سرآيد    بر سر آنم که گر ز دست برآيد    1

ديو چو بيرون رود فرشته درآيد    خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد    2

نور ز خورشيد جوي بو که برآيد    صحبت حکام ظلمت شب يلداست    3

چند نشيني که خواجه کي به در آيد    بر در ارباب بي مروت دنيا    4

از نظر رهروي که در گذرآيد    ترک گدائي مکن که گنج بيابي    5

تا که قبول افتد و که در نظر آيد    صالح و طالح متاع خويش نمودند    6

باغ شود سبز و شاخ گل ببر آيد    بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر    7

هر که به ميخانه رفت بي خبر آيد    غفلت حافظ درين سراچه عجب نيست    8

233    غزل شماره:     

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد    دست از طلب ندارم تا کام من برآيد    1

کز آتش درونم دود از کفن برآيد    بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر    2

بگشاي لب که فرياد از مرد و زن برآيد    بنماي رخ که خلقي واله شوند و حيران    3

نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد    جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش    4

خودکام تنگدستان کي زان دهن برآيد    از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم    5

هرجا که نام حافظ در انجمن برآيد    گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان    6

234    غزل شماره:     

ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد    چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد    1

چو از ميان چمن بوي آن کلاله برآيد    نسيم در سر گل بشکند کلالة سنبل    2

که شمه اي ز بيانش به صد رساله برآيد    حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست    3

که بي ملالت صد غصه يک نواله برآيد    ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت    4

خيال باشد کاين کار بي حواله برآيد    به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصود    5

بلا بگردد کام هزار ساله برآيد    گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان    6

ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد    نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ    7

235    غزل شماره:     

به کام غمزدگان غمگسار باز آيد    زهي خجسته زماني که يار بازآيد    1

بدان اميد که آن شهسوار باز آيد    به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم    2

ز سر نگويم و سر خود چه کار باز آيد    اگر نه در خم چوگان او رود سر من    3

بدان هوس که بدين رهگذر باز آيد    مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد    4

گمان مبر که بدان دل قرار باز آيد    دلي که با سر زلفين او قراري داد    5

به بوي آنکه دگر نوبهار باز آيد    چه جورها که کشيدند بلبلان از وي    6

که همچو سرو به دستم نگار باز آيد    ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ    7

 

 

236    غزل شماره:     

عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد    اگر آن طاير قدسي ز درم باز آيد    1

برق دولت که برفت از نظرم باز آيد    دارم اميد برين اشک چو باران که دگر    2

از خدا مي طلبم تا به سرم باز آيد    آنکه تاج سر من خاک کف پايش بود    3

شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد    خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز    4

گوهر جان به چه کار دگرم باز آيد    گر نثار قدم يار گرامي نکنم    5

گر ببينم که مه نو سفرم باز آيد    کوس نو دولتي از بام سعادت بزنم    6

ورنه گر بشنود آه سحرم باز آيد    مانعش غلغل چنگ است و شکر خواب صبوح     7

همتي تا به سلامت ز درم باز آيد    آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ    8

 

237    غزل شماره:     

فغان که بخت من از خواب در نمي آيد    نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد    1

که آب زندگيم در نظر نمي آيد    صبا بچشم من انداخت خاکي از کويش    2

درخت کام و مرادم ببر نمي آيد    قد بلند ترا تا ببر نمي گيرم    3

به هيچ وجه دگر کار بر نمي آيد    مگر به روي دلاراي يار ما ورني    4

وزان غريب بلا کش خبر نمي آيد    مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادي ديد    5

ولي چه سود يکي کارگر نمي آيد    ز شست صدق گشادم هزار تير دعا    6

ولي به بخت من امشب سحر نمي آيد    بسم حکايت دل هست با نسيم سحر    7

بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد    در اين خيال بسر شد زمان عمر و هنوز    8

کنون ز حلقة زلفت بدر نمي آيد    ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس    9

238    غزل شماره:     

هلال عيد در ابروي يار بايد ديد    جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه کشيد    1

کمان ابروي يارم چو وسمه باز کشيد    شکسته گشت چو پشت هلال قامت من    2

که گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد    مگر نسيم خطت صبح درچمن بگذشت    3

گل وجود من آغشتة گلاب و نبيد    نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود    4

چرا که بي تو ندارم مجال گفت و شنيد    بيا که باتو بگويم غم ملالت دل    5

که جنس خوب مبصر بهر چه ديد خريد    بهاي وصل تو گر جان بود خريدارم    6

شبم به روي تو روشن چو روز مي گرديد    چو ماه روي تو در شام زلف مي ديدم    7

به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد    به لب رسيد مرا جان و بر نيامدکام    8

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد    ز شوق روي تو حافظ نوشت حرفي چند    9

 

239    غزل شماره:     

وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد    رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد    1

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد    صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست    2

هر آنکه سيب زنخدان شاهدي نگزيد    ز ميوه هاي بهشتي چه ذوق دريابد    3

به راحتي نرسيد آنکه زحمتي نکشيد    مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب    4

که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد    ز روي ساقي مهوش گلي بچين امروز    5

که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد    چنان کرشمة ساقي دلم ز دست ببرد    6

که پير باده فروشش بجرعه اي نخريد    من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت    7

که رفت موسم و حافظ هنوزمي نچشيد    بهار مي گذرد دادگسترا درياب    8

240    غزل شماره:     

وجه مي مي خواهم و مطرب که مي گويد رسيد    ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد    1

بار عشق ومفلسي صعب است مي بايد کشيد    شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه ام    2

باده و گل از بهاي خرقه مي بايد خريد    قحط جود است آبروي خود نمي بايد فروخت    3

من همي کردم دعا و صبح صادق مي دميد     گوئيا خواهد گشود از دولتم کاري که دوش    4

از کريمي گوئيا در گوشه اي بوئي شنيد    با لبي و صد هزارن خنده آمد گل به باغ    5

جامه اي در نيکنامي نيز مي بايد دريد    دامني گر چاک شد در عالم رندي چه باک    6

وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد    اين لطايف کز لب تو من گفتم که گفت    7

گوشه گيران را ازآسايش طمع بايد بريد    عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق    8

اين قدر دانم که از شعر ترش خون مي چکيد    تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد    9

241    غزل شماره:     

حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد    معاشران ز حريف شبانه ياد آريد    1

به صورت و نغمة چنگ و چغانه ياد آريد    به وقت سر خوشي ازآه و نالة عشاق    2

ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد    چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقي    3

ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد    چو در ميان مراد آوريد دست اميد    4

ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد    سمند دولت اگر چند سرکشيده رود    5

ز بي وفائي دور زمانه ياد آريد    نمي خوريد زماني غم وفاداران    6

ز روي حافظ و اين آستانه ياد آريد    به وجه مرحمت اي ساکنان صدر جلال    7

242    غزل شماره:     

نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد    بيا که رايت منصور پادشاه رسيد    1

کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد    جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت    2

جهان به کام دل اکنون رسدکه شاه رسيد    سپهردورخوش اکنون کند که ماه آمد    3

قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد    زقاطعان طريق اين زمان شوند ايمن    4

ز قعرچاه برآمد به اوج ماه رسيد    عزيز مصر به رغم برادران غيور    5

بگو بسوزکه مهدي دين پناه رسيد    کجاست صوفي دجال فعل ملحد شکل    6

ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد    صبا بگو که چها بر سرم درين غم عشق    7

همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد    ز شوق روي تو شاها بدين اسير فراق    8

ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد    مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول    9

243    غزل شماره:     

از يار آشنا سخن آشنا شنيد    بوي خوش تو هر که ز باد صبا شنيد    1

کاين گوش بس حکايت شاه وگدا شنيد     اي شاه حسن چشم به حال گدا فکن    2

کز دلق پوش صومعه بوي ريا شنيد    خوش مي کنم ب بادة مشکين مشام جان    3

در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد    سر خدا که عارف سالک به کس نگفت    4

دل شرح آن دهد که چه گفت و چها شنيد    يا رب کجاست محرم رازي که يک زمان    5

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد    اينش سزا نبود دل حق گزار من    6

از گلشن زمانه که بوي وفا شنيد    محروم اگر شدم زسر کوي او چه شد    7

کان کس که گفت قصة ما هم ز ما شنيد    ساقي بياکه عشق ندا مي کند بلند    8

صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد    ماباده زير خرقه نه امروز مي خوريم    9

بس دور شدکه گنبد چرخ اين صدا شنيد    ما مي به بانگ چنگ نه امروز مي کشيم    10

فرخنده آن کسي که به سمع رضا شنيد    پند حکيم محض صواب است و عين خير    11

در بند آن مباش که نشنيد يا شنيد    حافظ وظيفة تو دعاگفتن است و بس    12

244    غزل شماره:     

شبي خوش است بدين قصه اش دراز کنيد    معاشران گره از زلف يار باز کنيد    1

و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد    حضور خلوت انس است و دوستان جمعند    2

که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد    رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند    3

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد    به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد    4

چو يار نازنمايد شما نياز کنيد    ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است    5

که ازمصاحب ناجنس احتراز کنيد    نخست موعظة پير صحبت اين حرف است    6

برو نمرده به فتوي من نماز کنيد    هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق    7

حوالتش به لب يار دلنواز کنيد    وگر طلب کند انعامي از شما حافظ    8

245    غزل شماره:     

مبادا خاليت شکر ز منقار    الا اي طوطي گوياي اسرار    1

که خوش نقشي نمودي از خط يار    سرت سبز و دلت خوش باد جاويد     2

خدا را زين معما پرده بردار    سخن سربسته گفتي با حريفان    3

که خواب آلوده ايم اي بخت بيدار    به روي ما زن از ساغر گلابي    4

که مي رقصند با هم مست و هشيار    چه ره بود اين که زد در پرده مطرب    5

حريفان را نه سر ماند نه دستار    از آن افيون که ساقي در مي افکند    6

به زور و زر ميسر نيست اين کار    سکندر را نمي بخشند آبي    7

به لفظ اندک و معني بسيار    بيا و حال اهل درد بشنو    8

خداوندا دل و دينم نگه دار    بت چيني عدوي دين و دلهاست    9

حديث جان مگو با نقش ديوار    به مستوران مگو اسرار مستي    10

علم شد حافظ اندر نظم اشعار    به يمن دولت منصور شاهي    11

خداوندا ز آفاتش نگه دار    خداوندي به جاي بندگان کرد    12

246    غزل شماره:     

ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار     عيد است و آخر گل و ياران در انتظار    1

کاري بکرد همت پاکان روزه دار    دل برگرفته بودم از ايام گل ولي     2

از فيض جام و قصة جمشيد کامگار    دل در جهان مبند و به مستي سؤال کن    3

کان نيز بر کرشمة ساقي کنم نثار    جز نقد جان به دست ندارم شراب کو    4

يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار    خوش دولتي است خرم و خوش خسروي کريم    5

جام مرصع تو بدين درّ شاهوار    مي خور بشعر بنده که زيبي دگر دهد    6

از مي کنند روزه گشا طالبان يار    گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست    7

بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار    زانجا که پرده پوشي عفو کريم تست    8

تسبيح شيخ و خرقة رند شراب خوار    ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود    9

ناچار باده نوش که از دست رفت کار    حافظ چو رفت روزه وگل نيز مي رود    10

247    غزل شماره:     

وزو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار    صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار    1

نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار    به شکر آنکه شکفتي به کام بخت اي گل    2

کنون که ماه تمامي نظر دريغ مدار    حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي    3

ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار    جهان و هرچه درو هست سهل و مختصرست    4

سخن بگوي و ز طوطي شکر دريغ مدار    کنون که چشمة قند است لعل نوشينت    5

ازو وظيفه و زاد سفر دريغ مدار    مکارم تو به آفاق مي برد شاعر    6

که در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار    چو ذکر خير طلب مي کني سخن اينست    7

تو آب ديده ازين رهگذر دريغ مدار    غبار غم برود حال خوش شود حافظ    8

248    غزل شماره:     

زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر    اي صبا نکهتي ازکوي فلاني به من آر    1

يعني از خاک در دوست نشاني به من آر    قلب بي حاصل ما را بزن اکسير مراد    2

ز ابرو وغمزة او تير و کماني به من آر    در کمين گاه نظر بادل خويشم جنگ است    3

ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر    در غريبي و فراق و غم دل پير شدم    4

وگر ايشان نستانند رواني به من آر    منکران را هم ازين مي دوسه ساغر بچشان    5

يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر    ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن    6

کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر    دلم از دست بشددوش چو حافظ مي گفت    7

249    غزل شماره:     

ببر اندوه دل و مژدة دلدار بيار    اي صبا نکهتي ازخاک ره يار بيار    1

نامة خوش خبر از عالم اسرار بيار    نکتة روح فزا از دهن دوست بگو    2

شمه اي از نفحات نفس يار بيار    تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام    3

بي غباري که پديد آيد از اغيار بيار    به وفاي تو که خاک ره آن يار عزيز    4

بهر آسايش اين ديدة خونبار بيار    گردي از رهگذر دوست به کوري رقيب    5

خبري از بر آن دلبر عيار بيار    خامي و ساده دلي شيوة جانبازان نيست    6

به اسيران قفس مژدة گلزار بيار    شکر آنرا که تو در عشرتي اي مرغ چمن    7

عشوه اي زان لب شيرين شکربار بيار    کام جان تلخ شد از صبر که کردم بي دوست    8

ساقيا آن قدح آينه کردار بيار    روزگاريست که دل چهرة مقصود نديد     9

وانگهش مست و خراب از سر بازار بيار    دلق حافظ بچه ارزد بمي اش رنگين کن    10

250    غزل شماره:     

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر    روي بنما و وجود خودم از ياد ببر    1

گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر    ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا    2

اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر    زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات    3

ديده گو آب رخ دجلة بغداد ببر    سينه گو شعلة آتشکدة فارس بکش    4

ديگري گو برو و نام من از ياد ببر    دولت پير مغان باد که باقي سهل است    5

مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر    سعي نابرده درين راه به جائي نرسي    6

وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر    روز مرگم نفسي وعدة ديدار بده    7

يا رب از خاطرش انديشة بيداد ببر    دوش مي گفت به مژگان درازت بکشم    8

برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر    حافظ انديشه کن ازنازکي خاطر يار    9

251    غزل شماره:     

سلامٌ فِيهِ حَتّي مَطلعِ الفَجر    شب وصل است و طي شد نامة هجر    1

که در اين ره نباشد کار بي اجر    دلا در عاشقي ثابت قدم باش    2

وَلَوْ آذيتَني بِالهَجرِ و الحَجر    من از رندي نخواهم کرد توبه    3

که بس تاريک مي بينم شب هجر    برآي اي صبح روشن دل خدا را    4

فغان از اين تطاول آه ازين زجر    دلم رفت و نديدم روي دلدار    5

فَاِّن الرّبح و الخُسرانَ في التّجر    وفا خواهي جفاکش باش حافظ    6

252    غزل شماره:     

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر    گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر    1

تا زنم آب در ميکده يکبار دگر    خرم آن روزکه با ديدة گريان بروم    2

تا برم گوهر خود را به خريدار دگر    معرفت نيست درين قوم خدا را سببي    3

حاش لله که روم من ز پي يار دگر    يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت    4

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر    گر مساعد شودم دايرة چرخ کبود    5

غمزة شوخش و آن طرة طرار دگر    عافيت مي طلبد خاطرم ار بگذارند    6

هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر    راز سربستة ما بين که به دستان گفتند    7

کندم قصد دل ريش به آزار دگر    هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت    8

غرقه گشتند درين باديه بسيار دگر    باز گويم نه درين واقعه حافظ تنهاست    9

253    غزل شماره:     

بازآ که ريخت بي گل رويت بهار عمر    اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر    1

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر    از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست    2

درياب کار ما که نه پيداست کار عمر    اين يک دودم که مهلت ديدارممکن است    3

هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر    تا کي مي صبوح و شکر خواب بامداد     4

بيچاره دل که هيچ نديد ازگذار عمر    دي در گذار بود و نظر سوي ما نکرد    5

بر نقطة دهان تو باشد مدار عمر    انديشه ازمحيط فنا نيست هر کرا    6

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر    در هر طرف ز خيل حوادث کمين گهيست    7

روز فراق را که نهد در شمار عمر    بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار    8

اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر    حافظ سخن بگوي که بر صفحة جهان    9

254    غزل شماره:     

گلبانگ زد که چشم بد از روي گل به دور    ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور    1

با بلبلان بيدل شيدا مکن غرور    اي گل به شکر آنکه توئي پادشاه حسن    2

تا نيست غيبتي نبود لذّت حضور    از دست غيبت تو شکايت نمي کنم    3

ما را غم نگار بود ماية سرور    گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد    4

ما را شرابخانه قصور است و يار حور    زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار    5

گويد تراکه باده مخورگو هوالغفور    مي خور به بانگ چنگ و مخور غصة ورکسي    6

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور    حافظ شکايت از غم هجران چه مي کني    7

255    غزل شماره:     

کلبة احزان شود روزي گلستان غم مخور    يوسف گم گشته بازآيد به کنعان غم مخور    1

وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور    اي دل غمديده حالت به شود دل بد مکن    2

چتر گل در سرکشي اي مرغ خوشخوان غم مخور    گر بهارعمر باشد باز بر تخت چمن    3

دائماً يکسان نباشد حال دوران غم مخور    دور گردون گر دوروزي بر مراد مانرفت    4

باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور    هان مشو نوميد چون واقف نئي ازسر غيب    5

چون ترا نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور    اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند    6

سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور    دربيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم    7

هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور    گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد    8

جمله مي داند خداي حال گردان غم مخور    حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب    9

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور    حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاي تار    10

256    غزل شماره:     

هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير    نصيحتي کنمت بشنو و بهانه مگير    1

که در کمين گه عمرست مکر عالم پير    ز وصل روي جوانان تمتعي بردار    2

که اين مطاع قليل است و آن عطاي کثير    نعيم هر دو جهان پيش عاشقان به جوي    3

که درد خويش بگويم به نالة بم و زير    معاشري خوش و وردي بساز مي خواهم    4

اگر موافق تدبير من شود تقدير    بر آن سرم که ننوشم مي و گنه نکنم    5

گر اندکي نه به وفق رضاست خرده مگير    چو قسمت ازلي بي حضورماکردند     6

که نقش خال نگارم نمي رود ز ضمير    چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشک    7

حسود گو کرم آصفي ببين و بمير    بيار ساغر درّ خوشاب اي ساقي    8

ولي کرشمة ساقي نمي کند تقصير    به عزم توبه نهادم قدح ز کف صدبار    9

همين بس است مرا صحبت صغير و کبير    مي دوساله و محبوب چارده ساله    10

خبر دهد به مجنون خسته از زنجير    دل رميدة ما را که پيش مي گيرد    11

که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير    حديث توبه درين بزمگه مگو حافظ    12

 

257    غزل شماره:     

پيش شمع آتش پروانه به جان گو درگير    روي بنما و مراگو که زجان دل برگير    1

بر سر کشتة خويش آي و ز خاکش برگير    در لب تشنة ما بين و مدار آب دريغ    2

در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير    ترک درويش مگير ارنبود سيم و زرش    3

آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير    چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک    4

ور نه با گوشه رو وخرقة ما در سر گير    در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص     5

سيم درباز و به زر سيم بري در بر گير     صوف برکش ز سرو بادة صافي درکش    6

بخت گو پشت مکن روي زمين لشکر گير     دوست گو يار شو و هر دوجهان دشمن باش    7

بر لب جوي طرب جوي و بکف ساغر گير    ميل رفتن مکن اي دوست دمي با ما باش    8

گونه ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير    رفته گير از برم و زآتش و آب و دل و چشم    9

که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير    حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را    10

258    غزل شماره:     

ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز    هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز    1

رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز    روندگان طريقت ره بلا سپرند    2

که نيست سينة ارباب کينه محرم راز    غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب    3

من آن نيم که ازين عشقبازي آيم باز    اگرچه حسن تو از عشق غير مستغني است    4

ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز    چه گويمت که ز سوز درون چه مي بينم    5

که کرد نرگس مستش سيه به سرمة ناز    چه فتنه بود که مشاطة قضا انگيخت    6

گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز    بدين سپاس که مجلس منور است به دوست    7

جمال دولت محمودرا به زلف اياز    غرض کرشمة حسن است ورنه حاجت نيست    8

در آن مقام که حافظ برآورد آواز    غزل سرائي ناهيد صرفه اي نبرد    9

259    غزل شماره:     

چه شکر گويمت اي کارساز بنده نواز    منم که ديده به ديدار دوست کردم باز    1

که کيمياي مرا دست خاک کوي نياز    نيازمند بلا گو رُخ از غبارمشوي    2

که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز    ز مشکلات طريقت عنان متاب اي دل    3

به قول مفتي عشقش درست نيست نماز    طهارت ارنه بخون جگر کند عاشق    4

درين سراچة بازيچه غير عشق مباز    درين مقام مجازي بجز پياله مگير    5

که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز    به نيم بوسه دعائي بخر ز اهل دلي    6

نواي بانگ غزلهاي حافظ از شيراز    فکند زمزمة عشق در حجاز و عراق    7

260    غزل شماره:     

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز    اي سرو ناز حسن که خوش مي روي به ناز    1

ببريده اند بر قد سروت قباي ناز    فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل    2

چون عود گوبر آتش سودا بسوز و ساز    آن را که بوي عنبر زلف تو آرزوست    3

بي شمع عارض تو دلم را بودگداز    پروانه را ز شمع بود سوز دل ولي    4

بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز    صوفي که بي تو توبه ز مي کرده بود دوش    5

چون زر اگر برند مرا در دهان گاز    از طعنة رقيب نگردد عيارمن    6

از شوق آن حريم ندارد سر حجاز     دل کزطواف کعبة کويت وقوف يافت     7

بي طاق ابروي تو نماز مرا جواز    هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست    8

حافظ که دوش ازلب ساقي شنيد راز    چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان    9

261    غزل شماره:     

بيا که درتن مرده روان درآيد باز    درآ که دردل خسته توان درآيد باز    1

که فتح باب وصالت مگر گشايد باز    بيا که فرقت تو چشم من چنان دربست    2

ز خيل شادي روم رخت زدايد باز    غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت    3

بجز خيال جمالت نمي نمايدباز    به پيش آينة دل هر آنچه مي دارم    4

ستاره مي شمرم تا که شب چه زايد باز    بدان مثل که شب آبستن است روز از تو    5

به بوي گلبن وصل تو مي سرايد باز    بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ    6

262    غزل شماره:     

وز فلک خون خم که جويد باز    حال خونين دلان که گويد باز    1

نرگس مست اگر برويد باز    شرمش ازچشم مي پرستان باد    2

سر حکمت به ما که گويد باز    جز فلاطون خم نشين شراب    3

زين جفا رخ به خون بشويد باز    هر که چون لاله کاسه گردان شد    4

ساغري از لبش نبويد باز    نگشايد دلم چو غنچه اگر    5

ببرش موي تا نمويد باز    بس که درپرده چنگ گفت سخن    6

گر نميرد به سر بپويد باز    گردبيت الحرام خم حافظ    7

263    غزل شماره:     

خروش و ولوله درجان شيخ و شاب انداز    بيا و کشتي ما در شط شراب انداز    1

که گفته اند نکوئي کن و در آب انداز    مرا به کشتي باده در افکن اي ساقي    2

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز    ز کوي ميکده برگشته ام ز راه خطا    3

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز    بيار زان مي گلرنگ مشکبو جامي    4

نظر برين دل سرگشتة خراب انداز    اگرچه مست و خرابم تو نيز لطفي کن    5

ز روي دخترگلچهر رز نقاب انداز    به نيم شب اگرت آفتاب مي بايد    6

مرا به ميکده بر در خم شراب انداز    مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند    7

به سوي ديو محن ناوک شهاب انداز    ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت    8

264    غزل شماره:     

پيشتر زانکه شود کاسة سرخاک انداز    خيز و در کاسة زر آب طربناک انداز    1

حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز    عاقبت منزل ما وادي خاموشان است    2

بر رخ او نظر از آينة پاک انداز    چشم آلوده نظراز رخ جانان دور است    3

ناز از سر بنه و سايه برين خاک انداز    به سر سبز تو اي سرو که گر خاک شوم    4

از لب خود به شفاخانة ترياک انداز    دل مارا که زمار سر زلف تو بخست    5

آتشي از جگرم جام در املاک انداز    ملک اين مزرعه داني که ثباتي ندهد    6

پاک شو اول و پس ديده برآن پاک انداز    غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند    7

دود آهيش در آيينة ادراک انداز    يارب آن زاهدخودبين که بجز عيب نديد    8

وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز    چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ    9

265    غزل شماره:     

بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز    برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز    1

تا چه خواهد شد درين سودا سرانجامم هنوز    روز اول رفت دينم سر زلفين تو    2

در ميان پختگان عشق او خامم هنوز    ساقيا يک جر اعه اي زان آب آتشگون که من    3

مي زند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز    از خطا گفتم شبي زلف ترا مشک ختن    4

مي رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز    پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب    5

اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز    نام من رفتست روزي بر لب جانان به سهو    6

جرعة جامي که من مدهوش آن جامم هنوز    در ازل دادست ما را ساقي لعل لبت    7

جان ب غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز    اي که گفتي جان بده تا باشدت آرام جان    8

آب حيوان مي رود هردم ز اقلامم هنوز    در قلم آورد حافظ قصة لعل لبش    9

 

266    غزل شماره:     

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز    دلم رميدة لولي وشيست شورانگيز    1

هزار جامه تقوي و خرقة پرهيز    فداي پيرهن من چاک ماهرويان باد    2

که تا ز خال تو خاکم شودعبيرآميز    خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد    3

بخواه جام و گلابي به خاک آدم ريز    فرشته عشق نداند که چيست اي ساقي    4

به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز    پياله بر کفنم بند که تا سحرگه حشر    5

که جز ولاي توام نيست هيچ دست آويز    فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي    6

که در مقام رضا باش وز قضا مگريز    بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت    7

تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز    ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست    8

267    غزل شماره:     

بوسه زن بر خاک آن وادي و مشکين کن نفس    اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس    1

پرصداي ساربانان بيني و بانگ جرس    منزل سلمي که بادش هر دم از ما صد سلام    2

کز فراقت سوختم اي مهربان فريادرس    محمل جانان ببوس آنگه به زاري عرضه دار    3

گوشمالي ديدم از هجران که اينم پند بس    من که قول ناصحان را خواندمي قول رباب    4

شبروان را آشنائيهاست با مير عسس    عشرت شبگير کن مي نوش کاندر راه عشق    5

زانکه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس    عشقبازي کاربازي نيست اي دل سر بباز    6

گرچه هشياران ندادند اختيار خود به کس    دل به رغبت مي سپاردجان به چشم مست يار    7

وز تحسر دست بر سر مي زنند مسکين مگس    طوطيان در شکرستان کامراني مي کنند    8

از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس    نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست    9

 

268    غزل شماره:     

زين چمن ساية آن سرو روان ما را بس    گلعذاري ز گلستان جهان مارا بس    1

از گرانان جهان رطل گران ما رابس    من و همصحبتي اهل ريا دورم باد    2

ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس    قصر فردوس به پاداش عمل مي بخشند    3

کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس    بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين    4

گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس    نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان    5

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس    يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم    6

که سر کوي تو ازکون و مکان ما را بس    از در خويش خدا را به بهشتم مفرست    7

طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس    حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافيست    8

269    غزل شماره:     

نسيم روضة شيراز پيک راهت بس    دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس    1

که سير معنوي و کنج خانقاهت بس    دگر ز منزل جانان سفرمکن درويش    2

حريم درگه پير مغان پناهت بس    وگر کمين بگشايد غمي ز گوشة دل    3

که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس    به صدر مصطبه بنشين و ساغر مي نوش    4

صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس    زيادتي مطلب کار بر خود آسان کن    5

تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس    فلک به مردم نادان دهد زمام مراد    6

زرهروان سفر کرده عذر خواهت بس    هواي مسکن مألوف و عهد يار قديم    7

رضاي ايزد و انعام پادشاهت بس    به منت دگران خو مکن که دردو جهان    8

دعاي نيمشب و درس صبحگاهت بس    به هيچ ورد دگر نيست حاجت اي حافظ    9

270    غزل شماره:     

زهر هجري چشيده ام که مپرس    درد عشقي کشيده ام که مپرس    1

دلبري برگزيده ام که مپرس    گشته ام در جهان و آخر کار    2

مي رود آب ديده ام که مپرس    آنچنان در هواي خاک درش    3

سخناني شنيده ام که مپرس    من به گوش خود از دهانش دوش    4

لب لعلي گزيده ام که مپرس    سوي من لب چه مي گزي که مگوي    5

رنجهائي کشيده ام که مپرس    بي تو در کلبة گدائي خويش    6

به مقامي رسيده ام که مپرس    همچو حافظ غريب در ره عشق    7

 

271    غزل شماره:     

که چنان زو شده ام بي سروسامان که مپرس    دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس    1

که چنانم من ازين کرده پشيمان که مپرس    کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد    2

زحمتي مي کشم از مردم نادان که مپرس     به يکي جرعه که آزار کسش در پي نيست    3

دل و دين مي برد از دست بدان سان که مپرس    زاهد از ما به سلامت بگذرکاين مي لعل    4

هر کسي عربده اين که مبين آن که مپرس    گفت و گوهاست درين راه که جان بگذارد    5

شيوه اي مي کند آن نرگس فتان که مپرس    پارسائي و سلامت هوسم بود ولي    6

گفت آن مي کشم اندر خم چوگان که مپرس    گفتم از گوي فلک صورت حالي پرسم    7

حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس    گفتمش زلف به خون که شکستي گفتا    8

272    غزل شماره:     

وين سوخته را محرم اسرار نهان باش    باز آي و دل تنگ مرا مونس جان باش    1

ما را دوسه ساغر بده و گو رمضان باش    زان باده که در ميکدة عشق فروشند    2

جهدي کن و سرحلقة رندان جهان باش    در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک    3

گو مي رسم اينک به سلامت نگران باش    دلدار که گفتا به توام دل نگران است    4

اي درج محبت به همان مهر و نشان باش    خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش    5

اي سيل سرشک از عقب نامه روان باش    تا بر دلش از غصه غباري ننشيند    6

گو در نظر آصف جمشيد مکان باش    حافظ که هوس مي کندش جام جهان بين    7

273    غزل شماره:     

حريف خانه و گرمابه و گلستان باش    اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش    1

مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش    شکنج زلف پريشان به دست باد مده    2

نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش    گرت هواست که با خضرهمنشين باشي    3

بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش    زبور عشق نوازي نه کارهر مرغيست    4

خداي را که رها کن به ما و سلطان باش    طريق خدمت و آيين بندگي کردن    5

وزان که با دل ما کرده اي پشيمان باش    دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار    6

خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش    تو شمع انجمني يکزبان و يکدل شو    7

به شيوة نظر از نادران دوران باش    کمال دلبري و حسن در نظربازيست    8

ترا که گفت در روي خوب حيران باش    خموش حافظ و از جور يار ناله مکن    9

 

274    غزل شماره:     

به بوي گل نفسي همدم صبا مي باش    به دور لاله قدح گير و بي ريا مي باش    1

سه ماه مي خور و نه ماه پارسا مي باش    نگويمت که همه ساله مي پرستي کن    2

بنوش ومنتظر رحمت خدا مي باش    چو پير سالک عشقت به مي حواله کند    3

بيا و همدم جام جهان نما مي باش    گرت هواست که چون جم به سر غيب رسي    4

تو همچو باد بهاري گره گشا مي باش    چو غنچه گرچه فرو بستگيست کارجهان    5

به هرزه طالب سيمرغ و کيميا مي باش    وفا مجوي ز کس ور سخن نمي شنوي    6

ولي معاشر رندان پارسا مي باش    مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ    7

275    غزل شماره:     

وين زهد خشک را به مي خوشگوار بخش    صوفي گلي بچين ومرقع به خار بخش    1

تسبيح و طيلسان به مي و ميگسار بخش    طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه    2

در حلقة چمن به نسيم بهار بخش    زهد گران که شاهد و ساقي نمي خرند    3

خون مرا به چاه زنخدان يار بخش    راهم شراب لعل زد اي مير عاشقان    4

وين ماجرا به سر و لب جويباربخش    يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن    5

زين بحر قطره ا ي به من خاکسار بخش    اي آنکه ره به مشرب مقصود برده اي    6

ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش    شکرانه را که چشم تو روي بتان نديد    7

گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش    ساقي چو شاه نوش کند بادة صبوح    8

 

276    غزل شماره:     

بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش    باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش    1

مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش    اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال    2

کار ملک است آنکه تدبير و تأمل بايدش    رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه کار    3

راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش    تکيه بر تقوي و دانش در طريقت کافريست    4

هر که روي ياسمين و جعد سنبل بايدش    با چنين زلف و رخش بادا نظر بازي حرام    5

اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش    نازها زان نرگس مستانه اش بايدکشيد    6

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش    ساقيا در گردش ساغر تعلّل تا به چند    7

عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش    کيست حافظ تاننوشد باده بي آواز رود    8

277    غزل شماره:     

گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش    فکر بلبل همه آنست که گل شد يارش    1

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش    دلربائي همه آن نيست که عاشق بکشند    2

زين تغابن که خزف مي شکند بازارش    جاي آن است که خون موج زند در دل لعل    3

اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش    بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود    4

برحذر باش که سر مي شکند ديوارش    اي که در کوچة معشوقة ما مي گذري    5

هر کجا هست خدايا به سلامت دارش    آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست    6

جانب عشق عزيز است فرومگذارش    صحبت عافيتت گرچه خوش افتاده اي دل    7

به دو جام دگر آشفته شود دستارش    صوفي سرخوش ازين دست که کج کرد کلاه    8

نازپرورد وصال است مجو آزارش    دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود    9

278    غزل شماره:     

که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش    شراب تلخ مي خواهم که مرد افکن بود زورش    1

مذاق حرص و آزادي دل بشو از تلخ و از شورش    سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش    2

به لعب زهرة چنگي و مريخ سلحشورش    بياور مي که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن    3

که من پيموده ام اين صحرا نه بهرام است و نه گورش    کمند صيد بهرامي بيفکن جام جم بردار    4

به شرط آنکه ننمائي بکج طبعان دل کورش    بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم    5

سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش    نظر کردن به درويشان منافيّ بزرگي نيست    6

وليکن خنده مي آيد بدين بازوي بي زورش    کمان ابروي جانان نمي پيچد سر از حافظ    7

 

279    غزل شماره:     

خداوندا نگه دار از زوالش    خوشا شيراز و وضع بي مثالش    1

که عمر خضر مي بخشد زلالش    ز رکناباد ما صد لوحش الله    2

عبير آميز مي آيد شمالش    ميان جعفرآباد و مصلي    3

بجوي از مردم صاحب کمالش    به شيراز آي و فيض روح قدسي    4

که شيرينان ندادند انفعالش    که نام قندمصري برد آنجا    5

چه داري آگهي چونست حالش    صبا زان لولي شنگول سرمست    6

دلا چون شير مادر کن حلالش    گر آن شيرين پسر خونم بريزد    7

که دارم خلوتي خوش با خيالش    مکن از خواب بيدارم خدا را    8

نکردي شکرايام وصالش    چرا حافظ چو مي ترسيدي از هجر    9

280    غزل شماره:     

بهر شکسته که پيوست تازه شد جانش    چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش    1

که دل چه مي کشد از روزگار هجرانش    کجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم    2

ولي ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش    زمانه از ورق گل مثال روي تو بست    3

تبارک الله ازين ره که نيست پايانش    تو خفته اي و نشد عشق را کرانه پديد    4

که جان زنده دلان سوخت در بيابانش    جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد    5

نشان يوسف دل از چه زنخدانش    بدين شکستة بيت الحزن که مي آرد    6

که سوخت حافظ بي دل ز مکر و دستانش    بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم    7

281    غزل شماره:     

مي سپارم بتو از چشم حسود چمنش    يارب اين نوگل خندان که سپردي به منش    1

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش    گرچه از کوي وفا گشت به صد مرحله دور    2

چشم دارم که سلامي برساني ز منش    گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا    3

جاي دلهاي عزيزست به هم بر مزنش    به ادب نافه گشائي کن از آن زلف سياه    4

محترم دار در آن طرة عنبر شکنش    گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد    5

سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش    در مقامي که به ياد لب او مي نوشند    6

هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش    عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت    7

سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش    هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال    8

آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش    شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است    9

 

282    غزل شماره:     

بت سنگين دل سيمين بنا گوش    ببرد از من قرار و طاقت و هوش    1

ظريفي مهوشي ترکي قبا پوش    نگاري چابکي شنگي کله دار    2

به سان ديگ دايم مي زنم جوش    ز تاب آتش سوداي عشقش    3

گرش همچون قبا گيرم در آغوش    چو پيراهن شوم آسوده خاطر    4

نگردد مهرت از جانم فراموش    اگر پوسيده گردد استخوانم    5

برو دوشش برو دوشش برو دوش    دل و دينم دل و دينم ببردست    6

لب نوشش لب نوشش لب نوش    دواي تو دواي تست حافظ    7

 

283    غزل شماره:     

که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش    سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش    1

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش    شد آنکه اهل نظر بر کناره مي رفتند    2

که از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش    به صوت چنگ بگوئيم آن حکايتها    3

به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش    شراب خانگي ترس محتسب خورده    4

امام شهر که سجاده مي کشيد به دوش    ز کوي ميکده دوشش به دوش مي بردند    5

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش    دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات    6

چو قرب او طلبي در صفاي نيت کوش    محل نور تجليست راي انور شاه    7

که هست گوش دلش محرم پيام سروش    بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير    8

گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش    رموز مصلحت ملک خسروان دانند    9

284    غزل شماره:     

گفت ببخشند گنه مي بنوش    هاتفي از گوشة ميخانه دوش    1

مژدة رحمت برساند سروش    لطف الهي بکند کار خويش    2

تا مي لعل آوردش خون به جوش    اين خرد خام به ميخانه بر    3

هر قدر اي دل که تواني به کوش    گرچه وصالش نه به کوشش دهند    4

نکتة سربسته چه داني خموش    لطف خدا بيشتر از جرم ماست    5

روي من و خاک در مي فروش    گوش من و حلقة گيسوي يار    6

با کرم پادشه عيب پوش    رندي حافظ نه گناهيست صعب    7

روح قدس حلقة امرش به گوش    داور دين شاه شجاع آنکه کرد    8

وز خطر چشم بدش دارگوش    اي ملک العرش مرادش بده    9

285    غزل شماره:     

حافظ قرابه کش شد و مفتي پياله نوش    در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش    1

تا ديد محتسب که سبو مي کشد به دوش    صوفي ز کنج صومعه با پاي خم نشست    2

کردم سؤال صبحدم ازپير مي فروش    احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان    3

درکش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش    گفتا نه گفتنيست سخن گرچه محرمي    4

فکري بکن که خون دل آمد ز غم به جوش    ساقي بهار مي رسد و وجه مي نماند    5

عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش     عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار    6

پروانة مراد رسيد اي محب خموش    تا چند همچو شمع زبان آوري کني    7

ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش    اي پادشاه صورت و معني که مثل تو    8

بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش    چندان بمان که خرقة ازرق کند قبول    9

286    غزل شماره:     

وز شما پنهان نشايد کرد سرّ مي فروش    دوش با من گفت پنهان کارداني تيزهوش    1

سخت مي گردد جهان بر مردمان سخت کوش    گفت آسان گير بر خود کارها کز روي طبع    2

زهره در رقص آمد و بربط زنان مي گفت نوش    وانگهم درداد جامي کز فروغش بر فلک    3

ني گرت زخمي رسد آئي چو چنگ اندر خروش    با دل خونين لب خندان بياور همچو جام    4

گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش    تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي    5

گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش    گوش کن پند اي پسر وز بهر دنيا غم مخور    6

زآنکه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش    در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد    7

يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش    بر بساط نکته دانان خود فروشي شرط نيست    8

آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش    ساقيا مي ده که رنديهاي حافظ فهم کرد    9

289    غزل شماره:     

دلم از عشوة شيرين شکرخاي تو خوش    اي همه شکل تو مطبوع و همه جاي تو خوش    1

همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش    همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف    2

چشم و ابروي تو زيبا قد و بالاي تو خوش    شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح    3

هم مشام دلم از زلف سمن ساي تو خوش    هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار    4

کرده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش    در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار    5

مي کند درد مرا از رخ زيباي تو خوش    شکر چشم تو چگويم که بدان بيماري    6

مي رود حافظ بي دل به تولّا ي تو خوش    در بيابان طلب گرچه ز هرسو خطريست    7

288    غزل شماره:     

معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش    کنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش    1

گوارا بادت اين عشرت که داري روزگاري خوش    الا اي دولتي طالع که قدر وقت مي داني    2

سپندي گو بر آتش نه که دارد کاروباري خوش    هر آن کس راکه در خاطرز عشق دلبري باريست    3

بود کز دست ايامم به دست افتد نگاري خوش    عروس طبع را زيور ز فکر بکر مي بندم    4

که مهتابي دلفروزست و طرف لاله زاري خوش    شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان    5

که مستي مي کند با عقل و مي بخشد خماري خوش    ميي در کاسة چشم است ساقي را بنا ميزد    6

که شنگولان خوشباشت بياموزند کاري خوش    به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه    7

289    غزل شماره:     

ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش    مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش    1

بکشد زارمو در شرع نباشد گنهش    دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي    2

که بدو نيک نديدست و ندارد نگهش    من همان به که ازو نيک نگه دارم دل    3

گرچه خون مي چکد از شيوة چشم سيهش    بوي شير از لب همچون شکرش مي آيد    4

که به جان حلقه بگوش است مه چاردهش    چارده ساله بتي چابک شيرين دارم    5

خود کجا شد که نديديم درين چند گهش    از پي آن گل نورسته دل ما يا رب    6

ببرد زود به جانداري خود پادشهش    يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند    7

صدف سينة حافظ بود آرامگهش    جان به شکرانه کنم صرف گران دانه در    8

290    غزل شماره:     

که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش    دلم رميده شد و غافلم من درويش    1

که دل به دست کمان ابروئيست کافرکيش    چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم    2

چهاست در سر اين قطرة محال انديش    خيال حوصلة بحر مي پزد هيهات    3

که موج ميزندش آب نوش بر سر نيش    بنازم آن مژة شوخ عافيت کش را    4

گرم به تجربه دستي نهند بر دل ريش    ز آستين طبيبان هزار خون بچکد    5

چرا که شرم همي آيدم ز حاصل خويش    به کوي ميکده گريان و سرفکنده روم    6

نزاع بر سر دنياي دون مکن درويش    نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر    7

خزانه اي به کف آور ز گنج قارون بيش    بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ    8

 

291    غزل شماره:     

بيرون کشيد بايد ازين ورطه رخت خويش    ما آزموده ايم درين شهر بخت خويش    1

آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خويش    از بس که دست مي گزم و آه مي کشم    2

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش    دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که مي سرود    3

بسيار تند روي نشيند ز بخت خويش    کاي دل تو شاد باش که آن يار تند خو    4

بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش    خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد    5

آتش در افکنم به همه رخت و پخت خويش    وقتست کز فراق تو وز سوز اندرون    6

جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش     اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام    7

 

292    غزل شماره:     

که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع    قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع    1

حريف باده رسيد اي رفيق توبه وداع    شراب خانگيم بس مي مغانه بيار    2

که من نمي شنوم بوي خير ازين اوضاع    خداي را به مي ام شست و شوي خرقه کنيد     3

کسي که رخصه نفرمودي استماع سماع    ببين که رقص کنان مي رود به نالة چنگ    4

که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع    به عاشقان نظري کن به شکر اين نعمت    5

نمي کنيم دليري نمي دهيم صداع    به فيض جرعة جام تو تشنه ايم ولي    6

ز خاک بارگه کبرياي شاه شجاع    جبين و چهرة حافظ خدا جدا مکناد    7

293    غزل شماره:     

شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع    بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع    1

بنمايد رخ گيتي به هزاران انواع    برکشد آينه از جيب افق چرخ و درآن    2

ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع    در زواياي طربخانة جمشيد فلک    3

جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع    چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر    4

که به هر حالتي اينست بهين اوضاع    وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير    5

عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع    طرة شاهد دنيا همه بندست و فريب    6

که وجوديست عطابخش کريم نفاع    عمر خسرو طلب ار نفع جهان مي خواهي    7

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع    مظهر لطف ازل روشني چشم امل    8

 

 

294    غزل شماره:     

شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع    در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع    1

بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع    روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست    2

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع    رشتة صبرم به مقراض غمت ببريده شد    3

کي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع    گر کميت اشک گلگونم نبودي گرم رو    4

اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع    درميان آب و آتش همچنان سرگرم تست    5

ورنه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع    در شب هجران مرا پروانة وصلي فرست    6

با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع    بي جمال عالم آراي تو روزم چون شبست    7

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع    کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت    8

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع    همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو    9

تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع    سرفرازم کن شبي از وصل خود اي نازنين    10

آتش دل کي به آب ديده بنشانم چو شمع    آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت    11

295    غزل شماره:     

که تا چو بلبل بيدل کنم علاج دماغ    سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ    1

که بود در شب تيره به روشني چو چراغ    به جلوة گل سوري نگاه مي کردم    2

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ    چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور    3

نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ    گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب ازچشم    4

دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ    زبان کشيده چو تيغي به سرزنش سوزن    5

يکي چو ساقي مستان به کف گرفته اياغ    يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست    6

که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ    نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان    7

296    غزل شماره:     

گر بکشم زهي طرب ور بکشد زهي شرف    طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف    1

گرچه سخن همي برد قصة من به هر طرف    طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من    2

وه که درين خيال کج عمر عزيز شد تلف    از خم ابروي توام هيچ گشايشي نشد    3

کس نزدست ازين کمان تير مراد بر هدف    ابروي دوست کي شود دستکش خيال من    4

ياد پدر نمي کنند اين پسران ناخلف    چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل    5

مغبچه اي ز هر طرف مي زندم به چنگ و دف    من به خيال زاهدان گوشه نشين و طرفه آنک    6

مست رياست محتسب باده بده و لا تحف    بيخبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل    7

پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف    صوفي شهر بين که چون لقمة شبهه مي خورد    8

بدرقة رهت شود همت شحنة نجف    حافظ اگر قدم زني در ره خاندان بصدق    9

297    غزل شماره:     

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق    زبان خامه ندارد سر بيان فراق    1

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق    دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال    2

به راستان که نهادم بر آستان فراق    سري که بر سر گردون به فخر مي سودم    3

که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق    چگونه باز کنم بال در هواي وصال    4

فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق    کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي    5

ز موج شوق تو در بحر بيکران فراق    بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود    6

که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق    اگر به دست من افتد فراق را بکشم    7

قرين آتش هجران وهم قران فراق    رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب    8

تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق    چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شدست    9

مدام خون جگر مي خورم ز خوان فراق    ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار    10

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق    فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق    11

به دست هجر ندادي کسي عنان فراق    به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ    12

298    غزل شماره:     

گرت مدام ميسر شود زهي توفيق    مقام امن و مي بيغش و رفيق شفيق    1

هزار بارمن اين نکته کرده ام تحقيق    جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچست    2

که کيمياي سعادت رفيق بود رفيق    دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم    3

که در کمين گه عمرند قاطعان طريق    به مأمني رو و فرصت شمر غنيمت وقت    4

حکايتي است که عقلش نمي کند تصديق    بيا که توبه ز لعل نگار و خندة جام    5

خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق    اگرچه موي ميانت به چون مني نرسد    6

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق    حلاوتي که ترا در چه زنخدان است    7

که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق    اگر به رنگ عقيقي شد اشک من چه عجب    8

ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق    به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام    9

299    غزل شماره:     

از آن گناه که نفعي رسد به غير چه باک    اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاک    1

که بي دريغ زند روزگار تيغ هلاک    برو به هر چه تو داري بخور دريغ مخور    2

که روز واقعه پا وا مگيرم از سر خاک    به خاک پاي تو اي سرو نازپرور من    3

به مذهب همه کفر طريقت است امساک    چه دوزخي چه بهشتي چه آدمي چه پري    4

چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک    مهندس فلکي راه دير شش جهتي    5

مباد تا به قيامت خراب طارم تاک    فريب دختر زر طرفه مي زند ره عقل    6

دعاي اهل دلت باد مونس دل پاک    به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتي    7

300    غزل شماره:     

گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باک    هزار دشمنم ار مي کنند قصد هلاک    1

وگرنه هر دمم از هجر تست بيم هلاک    مرا اميد وصال تو زنده مي دارد    2

زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک    نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش    3

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک    رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات    4

وگر تو زهر دهي به که ديگري ترياک    اگر تو زخم زني به که ديگري مرهم    5

لاِن روحِي قَد طابَ اَن يکُونَ فداک    بضَربِ سَيِفک قَّتُلي حياتنا ابداً    6

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک    عنان مپيچ که گر مي زني به شمشيرم    7

به قدر دانش خود هر کسي کند ادراک    ترا چنانکه توئي هر نظر کجا بيند    8

که بر در تو نهد روي مسکنت بر خاک    به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ    9

301    غزل شماره:     

حق نگه دار که من مي روم الله معک    اي دل ريش مرا با لب تو حق نمک    1

ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک    توئي آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس    2

کس عيار زر خالص نشناسد چو محک    در خلوص منت ار هست شکي تجربه کن    3

وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک    گفته بودي که شوم مست و دو بوست بدهم    4

خلق را از دهن خويش مينداز به شک    بگشا پستة خندان و شکر ريزي کن    5

من نه آنم که زبوني کشم از چرخ فلک    چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد    6

اي رقيب از بر او يک دو قدم دورترک    چون بر حافظ خويشش نگذاري باري    7

302    غزل شماره:     

که به ما مي رسد زمان وصال    خوش خبر باشي اي نسيم شمال     1

فُصِّمَت ها هٌنا لسانُ القال    قصه العِشق لاَاًنِفصَامَ لها    2

اَيَن جيرانُنا وَ کَيفَ اًلحَال    ما لَسِلمي وَ مَن بِذِي سَلَم    3

فَاسألوا حالَهَا عَنِ اًلاطلال    عَفَتِ الدّار بَعدَ عافيهٍ    4

صّرف الله عَنک عَينَ کَمال    في جَمال الکَمالِ نِلت مُنيً    5

مَرحبَا مَرحبَا تَعَال تَعَال    يا بَرِيدَ الحِمي حَمَاکَ الله    6

از حريفان و جام مالامال    عرصة بزمگاه خالي ماند    7

تا چه بازند شب روان خيال    سايه افکند حاليا شب هجر    8

آه ازين کبريا و جاه و جلال    ترک ما سوي کس نمي نگرد    9

نالة عاشقان خوشست بنال    حافظا عشق و صابري تا چند    10

303    غزل شماره:     

بيا که بوي ترا ميرم اي نسيم شمال    شَمَمتُ روح و دادٍ و شمِتُ برق وصال    1

که نيست صبرجميلم ز اشتياق جمال    اَحادِياً بِجِمال الجيبِ قِف و انزل    2

به شکر آنکه برافکند پرده روز وصال    حکايت شب هجران فروگذاشته به    3

کشيده ايم به تحرير کارگاه خيال    بيا که پردة گلريز هفت خانة چشم    4

توان گذشت ز جور رقيب در همه حال    چو يار بر سر صلح است و عذر مي طلبد    5

که کس مباد چو من در پي خيال محال    به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ    6

به خاک ما گذري کن که خون مات حلال    قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي    7

304    غزل شماره:     

يحيي بن مظفرملک عالم عادل    داراي جهان نصرت دين خسرو کامل    1

بر روي زمين روزنة جان و دردل    اي درگه اسلام پناه تو گشاده    2

انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل    تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم    3

بر روي مه افتاد که شد حل مسائل    روز ازل از کلک تو يک قطره سياهي    4

اي کاج که من بودمي آن هندوي مقبل    خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت    5

دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل    شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است    6

شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل    مي نوش و جهان بخش که از زلف کمندت    7

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل    دور فلکي يکسره بر منهج عدل است    8

از بهر معيشت مکن انديشة باطل    حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است    9

305    غزل شماره:     

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل    به وقت گل شدم از توبة شراب خجل    1

نيم ز شاهد و ساقي به هيچ باب خجل    صلاح ما همه دام رهست من زين بحث    2

که از سؤال ملوليم و از جواب خجل    بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم    3

شديم در نظر رهروان خواب خجل    ز خون که رفت شب دوش از سراچة چشم    4

که شد ز شيوة آن چشم پر عتاب خجل    رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش    5

که نيستم ز تو در روي آفتاب خجل    توئي که خوبتري ز آفتاب و شکر خدا    6

ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل    حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت    7

306    غزل شماره:     

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول    اگر به کوي تو باشد مرا مجال وصول    1

فراغ برده ز من آن دو جادوي مکحول    قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا    2

به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول    چو بر درتو من بي نواي بي زر و زور    3

که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول    کجا روم چکنم چاره از کجا جويم؟    4

در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول    من شکستة بدحال زندگي يابم    5

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول    خرابتر ز دل من غم تو جاي نيافت    6

بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول    دل از جواهر مهرت چو صيقلي دارد    7

که طاعت من بيدل نمي شود مقبول    چه جرم کرده ام اي جان و دل به حضرت تو    8

رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول    به درد عشق بساز و خموش کن حافظ    9

307    غزل شماره:     

هر کو شنيد گفتا لله در قائل    هر نکته اي که گفتم در وصف آن شمائل    1

آخر بسوخت جانم در کسب اين فضائل    تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول    2

از شافعي نپرسند امثال اين مسائل    حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد    3

گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حائل    گفتم که کي ببخشي بر جان ناتوانم    4

مرضيه السجايا محموده الخصائل    دل داده ام به ياري شوخي کشي نگاري    5

واکنون شدم به مستان چون ابروي تو مائل    در عين گوشه گيري بودم چو چشم مستت    6

وز لوح سينه نقشت هرگز نگشت زائل    از آب ديده صدره طوفان نوح ديدم    7

يا رب ببينم آن روز در گردنت حمائل    اي دوست دست حافظ تعويذ چشم زخمست    8

308    غزل شماره:     

سلسبيلت کرده جان و دل سبيل    اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل     1

همچو مورانند گرد سلسبيل    سبز پوشان خطت بر گرد لب    2

همچو من افتاده دارد صد قتيل    ناوک چشم تو در هر گوشه اي    3

سرد کن زانسان که کردي بر خليل    يا رب اين آتش که در جان من است     4

گرچه دارد او جمالي بس جميل    من نمي يابم مجال اي دوستان    5

دست ما کوتاه و خرما بر نخيل    پاي ما لنگست و منزل بس دراز    6

همچو مور افتاده شد در پاي پيل    حافظ از سرپنجة عشق نگار    7

باد و هر چيزي که باشد زين قبيل    شاه عالم را بقا و عز و ناز    8

309    غزل شماره:     

مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام    عشق بازي و جواني و شراب لعل فام    1

همنشيني نيک کردارو نديمي نيکنام    ساقي شکردهان و مطرب شيرين سخن    2

دلبري در حسن و خوبي غيرت ماه تمام    شاهدي از لطف و پاکي رشک آب زندگي    3

گلشني پيرامنش چون روضة دارالسلام    بزمگاهي دلنشان چون قصر فردوس برين    4

دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام    صف نشينان نيکخواه و پيشکاران با ادب    5

نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام    بادة گلرنگ تلخ تيز خوشخوار سبک    6

زلف جانان از براي صيد دل گسترده دام    غمزة ساقي به يغماي خرد آهخته تيغ    7

بخشش آموزي جهان افروز چون حاجي قوام    نکته داني بذله گو چون حافظ شيرين سخن    8

وانکه اين مجلس نجويد زندگي بر وي حرام    هرکه اين عشرت نخواهد خوشدلي بر وي تباه    9

310    غزل شماره:     

خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام    مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام    1

که ازو خصم به دام آمد و معشوقه به کام    يارب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد    2

هرچه آغاز ندارد نپذيرد انجام    ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست    3

سرو مي نازد و خوش نيست خدا را بخرام    گل ز حد برد تنعم نفسي رخ بنما    4

برو اي شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام    زلف دلدار چو زنار همي فرمايد    5

عاقبت دانة خال تو فکندش در دام    مرغ روحم که همي زد ز سر سدره صفير    6

مَن لَه يقتلُ داءٌ دَنفً کَيفَ يَنام    چشم بيمار مرا خواب نه در خور باشد    7

ذاک دعواي وها اَنتً و تِلک اَلاَيام    تو ترحم نکني بر من مخلص گفتم    8

جاي در گوشة محراب کنند اهل کلام    حافظ ار ميل به ابروي تو دارد شايد    9

311    غزل شماره:     

وز خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام    عاشق روي جواني خوش نو خواسته ام    1

تا بداني که به چندين هنر آراسته ام    عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش    2

که برو وصله بصد شعبده پيراسته ام    شرمم از خرقه آلوده خود مي آيد    3

هم بدين کار کمر بسته و برخاسته ام    خوش بسوز از غمش اي شمع که اينک من نيز    4

در غم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام    با چنين حيرتم از دست بشد صرفة کار    5

بو که در برکشد آن دلبر نوخواسته ام    همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا    6

312    غزل شماره:     

لله حمد معترف غايه النعم    بشري اِذِالسلامه حلت بذي سلم    1

تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم    آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده دار    2

آهنگ خصم او به سراپردة عدم    از بازگشت شاه درين طرفه منزلست    3

اِنّ العُهودَ عِندَ مَليکِ النّهي ذِمَم    پيمان شکن هر آينه گردد شکسته حال    4

جز ديده اش معاينه بيرون نداد نم    مي جست از سحاب امل رحمتي ولي    5

الآن قّد نِدمتَ وَ ما يَنفَعُ النّدَم    درنيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت    6

حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم    ساقي چو يار مهرخ و از اهل راز بود    7

313    غزل شماره:     

مشتاق بندگي و دعا گوي دولتم    باز آي ساقياکه هواخواه خدمتم    1

بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم    زانجا که فيض جام سعادت فروغ تست    2

تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم    هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت    3

کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم    عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم    4

اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم    مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار    5

در عشق ديدن تو هواخواه غربتم    من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش    6

اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم    دريا و کوه در ره ومن خسته و ضعيف    7

ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم    دورم به صورت از در دولت سراي تو    8

در اين خيالم ار بدهدعمر مهلتم    حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان    9

314    غزل شماره:     

ليکن از لطف لبت صورت جان مي بستم    دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم    1

ديرگاهست کزين جام هلالي مستم    عشق من با خط مشکين تو امروزي نيست    2

درسرکوي تو از پاي طلب ننشستم    از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور    3

که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم    عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين    4

تا نگوئي که چو عمرم بسر آمد رستم    در ره عشق از آن سوي فنا صد خطرست    5

چون به محبوب کمان ابروي خود پيوستم    بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود    6

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم    بوسه بر درج عقيق تو حلالست مرا    7

آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم    صنمي لشکريم غارت دل کرد و برفت    8

کرد غمخواري شمشاد بلندت پستم    رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود    9

315    غزل شماره:     

بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم    بغير از آنکه بشد دين و دانش از دستم    1

به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم    اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد    2

که در هواي رخت چون به مهر پيوستم    چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق    3

به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم    بيار باده که عمريست تا من از سر امن    4

سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم    اگر زمردم هشياري اي نصيحت گو    5

که خدمتي بسزا برنيامد از دستم    چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست    6

که مرهمي بفرستم که خاطرش خستم    بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت    7

316    غزل شماره:     

ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم    زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم    1

سرمکش تا نکشد سر به فلک فريادم    مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر    2

طرّه را تاب مده تا ندهي بر بادم    زلف را حلقه مکن تا نکني در بندم    3

غم اغيار مخور تا نکني ناشادم    يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم    4

قد برافراز که از سرو کني آزادم    رخ برافروز که فارغ کني از برگ گلم    5

ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم    شمع هر جمع مشو ورنه بسوزي مارا    6

شور شيرين منما تا نکني فرهادم    شهرة شهر مشو تا ننهم سر در کوه    7

تا به خاک در آصف نرسد فريادم    رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس    8

من از آن روز که در بند توام آزادم    حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي    9

317    غزل شماره:     

بندة عشقم و از هر دو جهان آزادم    فاش مي گويم و از گفتة خود دلشادم    1

که درين دامگه حادثه چون افتادم    طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق    2

آدم آورد درين دير خراب آبادم    من ملک بودم و فردوس برين جايم بود    3

به هواي سرکوي تو برفت از يادم    ساية طوبي و دلجوئي حور و لب حوض    4

چکنم حرف دگر ياد نداد استادم    نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست    5

يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم    کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت    6

هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم    تا شدم حلقه به گوش در ميخانة عشق    7

که چرا دل به جگر گوشة مردم دادم    مي خورد خون دلم مردمک ديده سزاست    8

ورنه اين سيل دمادم ببرد بنيادم    پاک کن چهرة حافظ به سر زلف ز اشک    9

318    غزل شماره:     

ترا مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم    مرا مي بيني و هردم زيادت مي کني دردم    1

به درمانم نمي کوشي نمي داني مگر دردم    بسامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري    2

گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم    نه راهست اين که بگذاري مرا برخاک و بگريزي    3

که بر خاکم روان گردي بگيرد دامنت گردم    ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آندم هم    4

+دمار از من برآوردي نمي گوئي برآوردم    فرو رفت از غم عشقت دمم دم ميدهي تا کي    5

رخت مي ديدم و جامي هلالي باز مي خوردم    شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز مي جستم    6

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم    کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت    7

چو گرمي از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم    تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان ميده    8

319    غزل شماره:     

تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم    سالها پيروي مذهب رندان کردم    1

قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم    من به سرمنزل عنقا نه بخود بردم راه    2

که من اين خانه به سوداي تو ويران کردم    سايه اي بر دل ريشم فکن اي گنج روان    3

مي گزم لب که چرا گوش به نادان کردم    توبه کردم که نبوسم لب ساقي و کنون    4

کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم    در خلاف آمد عادت بطلب کام که من    5

آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم    نقش مستوري و مستي نه به دست من و تست    6

گرچه درباني ميخانه فراوان کردم    دارم از لطف ازل جنّت فردوس طمع    7

اجر صبريست که در کلبة احزان کردم    اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت    8

هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم    صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ    9

سالها بندگي صاحب ديوان کردم    گر به ديوان غزل صدر نشينم چه عجب    10

320    غزل شماره:     

نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم    ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم    1

جامي به ياد گوشة محراب مي زدم    ابروي يار در نظر و خرقه سوخته    2

بازش ز طرّة تو به مضراب مي زدم    هر مرغ فکر کز شاخ سخن بجست    3

وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم    روي نگار در نظرم جلوه مي نمود    4

فالي به چشم و گوش درين باب مي زدم    چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ    5

بر کارگاه ديدة بي خواب مي زدم    نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم    6

مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم    ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي گرفت    7

بر نام عمر و دولت احباب مي زدم    خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام    8

321    غزل شماره:     

هرگه که ياد روي تو کردم جوان شدم    هرچند پير و خسته دل و ناتوان شدم    1

بر منتهاي همت خودکامران شدم    شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا    2

درساية تو بلبل باغ جهان شدم    اي گلبن جوان بر دولت بخور که من    3

در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم    اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود    4

هرچند کاينچنين شدم و آنچنان شدم    قسمت حوالتم به خرابات مي کند    5

کز ساکنان درگه پير مغان شدم    آن روز بر دلم در معني گشوده شد    6

با جام مي به کام دل دوستان شدم    در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت    7

ايمن ز شر فتنة آخر زمان شدم    از آن زمان که فتنة چشمت به من رسيد    8

بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم    من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست    9

بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم    دوشم نويد داد عنايت که حافظا    10

322    غزل شماره:     

به صورت تو نگاري نديدم و نشنيدم    خيال نقش تو درکارگاه ديده کشيدم    1

به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم    اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم    2

طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم    اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم    3

ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خريدم    به شوق چشمة نوشت چه قطره ها که فشاندم    4

ز غصه بر سرکويت چه بارها که کشيدم    ز غمزه بر دل ريشم چه تيرها که گشادي    5

که بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم    ز کوي يار بيار اي نسيم صبح غباري    6

که من چو آهوي وحشي زآدمي برميدم    گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه    7

که پرده بر دل خونين به بوي او بدريدم    چو غنچه بر سرم از کوي او گذشت نسيمي    8

که بي رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم    به خاک پاي تو سوگند و نور ديدة حافظ    9

323    غزل شماره:     

که از بالابلندان شرمسارم    ز دست کوته خود زير بارم    1

وگرنه سر به شيدائي برآرم    مگر زنجير موئي گيردم دست    2

که شب تا روز اختر مي شمارم    ز چشم من بپرس اوضاع گردون    3

که کرد آگه ز راز روزگارم    بدين شکرانه مي بوسم لب جام    4

چه باشد حق نعمت مي گزارم    اگر گفتم دعاي مي فروشان    5

که زور مردم آزاري ندارم    من از بازوي خود دارم بسي شکر    6

به لطف آن سري اميدوارم    سري دارم چو حافظ مست ليکن    7

324    غزل شماره:     

همچنان چشم گشاد از کرمش مي دارم    گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم    1

خون دل عکس برون مي دهد از رخسارم    به طرب حمل مکن سرخي رويم که چو جام    2

آه اگر زانکه درين پرده نباشد بارم    پردة مطربم از دست برون خواهد برد    3

تا درين پرده جز انديشة او نگذارم    پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب    4

از ني کلک همه قند و شکر مي بارم    منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن    5

کو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم    ديدة بخت به افسانة او شد در خواب    6

با که گويم که بگويد سخني با يارم    چون ترا در گذري اي يار نمي يارم ديد    7

به جز از خاک درش با که بود بازارم؟    دوش مي گفت که حافظ همه رويست و ريا    8

325    غزل شماره:     

بر لوح بصر خط غباري بنگارم    گر دست دهد خاک کف پاي نگارم    1

از موج سرشکم که رساند بکنارم    بر بوي کنار تو شدم غرق و اميدست    2

چون شمع همان دم به دمي جان بسپارم    پروانة او گر رسدم در طلب جان    3

زان شب که من از غم به دعا دست برآرم    امروز مکش سر ز وفاي من و انديش    4

دادند قراري و ببردند قرارم    زلفين سياه تو به دلداري عشاق    5

کان بوي شفابخش بود دفع خمارم    اي باد از آن باده نسيمي به من آور    6

من نقد روان در دمش از ديده شمارم    گر قلب دلم را ننهد دوست عياري    7

زين در نتواند که برد باد غبارم    دامن مفشان از من خاکي که پس از من    8

عمري بود آن لحظه که جان را به لب آرم    حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيزست    9

326    غزل شماره:     

کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم    در نهانخانة عشرت صنمي خوش دارم    1

وين همه منصب از آن حور پري وش دارم    عاشق و رندم و مي خواره به آواز بلند    2

من به آه سحرت زلف مشوش دارم    گر تو زين دست مرا بي سر و سامان داري    3

من رخ زرد به خونابه منقش دارم    گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست    4

نقل شعر شکرين و مي بيغش دارم    گر به کاشانة رندان قدمي خواهي زد    5

جنگها با دل مجروح بلاکش دارم    ناوک غمزه بياور رسن زلف که من    6

بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم    حافظا چون غم و شادي جهان درگذرست    7

327    غزل شماره:     

هوادارن کويش را چو جان خويشتن دارم    مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم    1

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم    صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم    2

چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم    به کام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل    3

فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم    مرا در خانه سروي هست کاندر ساية قدش    4

بحمدالله و المنه بتي لشکر شکن دارم    گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند    5

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم    سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني    6

که من در ترک پيمانه دلي پيمان شکن دارم    الا اي پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه    7

که من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم    خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه    8

نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم    چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله    9

چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم    به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن    10

328    غزل شماره:     

لطفها مي کني اي خاک درت تاج سرم    من که باشم که بر آن خاط عاطر گذرم    1

که من اين ظّن به رقيبان تو هرگز نبرم    دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو    2

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم    همتم بدرقة راه کن اي طاير قدس    3

که فراموش مکن وقت دعاي سحرم    اي نسيم سحري بندگي من برسان    4

وز سر کوي تو پرسند رفيقان خبرم    خرّم آن روز کزين مرحله بربندم بار    5

ديده دريا کنم از اشک و درو غوطه خورم    حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل    6

تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم    پاية نظم بلند است و جهانگير بگو    7

 

329    غزل شماره:     

يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم    جوزا سحر نهاد حمايل برابرم    1

کامي که خواستم ز خدا شد ميسرم    ساقي بيا که از مدد بخت کارساز    2

پيرانه سر هواي جوانيست در سرم    جامي بده که باز به شادي روي شاه    3

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم    راهم مزن به وصف زلال خضر که من    4

مملوک اين جنابم و مسکين اين درم    شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل    5

کي ترک آبخورد کند طبع خوگرم    من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال    6

از گفتة کمال دليلي بياورم    ور باورت نمي کند از بنده اين حديث    7

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم    گر برکنم دل و بردارم از تو مهر    8

وز اين خجسته نام بر اعدا مظفرم    منصوربن مظفر غازيست حرز من    9

وز شاهراه عمر بدين عهد بگذرم    عهد الست من همه با عشق شاه بود    10

من نظم در چرا نکنم از که کمترم    گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه    11

کي باشد التفات به صيد کبوترم    شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه    12

در ساية تو ملک فراغت ميسرم    اي شاه شير گير چه کم گردد ار شود    13

گوئي که تيغ تست زبان سخنورم    شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد    14

ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم    بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح    15

دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم    بوي تو مي شنيدم و بر ياد روي تو    16

من سالخورده پير خرابات پرورم    مستي به آب يک دو عنب وضع بنده نيست    17

انصاف شاه باد درين قصه ياورم    با سير اختر فلکم داوري بسيست    18

طاووس عرش مي شنود صيت شهپرم    شکر خدا که باز درين اوج بارگاه    19

گر جز محبت تو بود شغل ديگرم    نامم ز کارخانة عشاق محو باد    20

گر لاغرم و گرنه شکار غضنفرم    شبل الأسد به صيد دلم حمله کرد و من    21

من کي رسم به وصل تو کز ذره کمترم    اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر    22

تا ديده اش به گزلک غيرت برآورم    بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست    23

واکنون فراغتست ز خورشيد خاورم    بر من فتاد ساية خورشيد سلطنت    24

ني جلوه مي فروشم و ني عشوه مي خرم    مقصود ازين معامله بازار تيزيست    25

 

 

 

 

330    غزل شماره:     

تبسمي کن و جان بين که چون همي سپرم    تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم    1

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم    چنين که در دل من داغ زلف سرکش تست    2

که يک نظر فکني خود فکندي از نظرم    بر آستان مرادت گشاده ام در چشم    3

که روز بي کسي آخر نمي روي ز سرم    چه شکر گويمت اي خليل غم عفاک الله    4

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم    غلام مردم چشمم که با سياه دلي    5

کس اين کرشمه نبيند که من همي نگرم    به هر نظر بت ما جلوه مي کند ليکن    6

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم    به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد    7

331    غزل شماره:     

وگر تيرم زند منت پذيرم    به تيغم گر کشد دستش نگيرم    1

که پيش دست و بازويت بميرم    کمان ابرويت را گو بزن تير    2

بجز ساغر که باشد دستگيرم    غم گيتي گر از پايم در آرد    3

که در دست شب هجران اسيرم    برآي اي آفتاب صبح اميد    4

به يک جرعه جوانم کن که پيرم    به فريادم رس اي پير خرابات    5

که من از پاي تو سر برنگيرم    به گيسوي تو خوردم دوش سوگند    6

که گر آتش شوم در وي نگيرم    بسوز اين خرقة تقوي تو حافظ    7

332    غزل شماره:     

که پيش چشم بيمارت بميرم    مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم    1

زکاتم ده که مسکين و فقيرم    نصاب حسن در حد کمالست    2

به سيب بوستان و شهد و شيرم    چو طفلان تا کي اي زاهد فريبي    3

که فکر خويش گم شد از ضميرم    چنان پر شد فضاي سينه از دوست    4

جوانبخت جهانم گرچه پيرم    قدح پر کن که من در دولت عشق    5

که روز غم بجز ساغر نگيرم    قراري بسته ام با مي فروشان    6

اگر نقشي کشد کلک دبيرم    مبادا جز حساب مطرب و مي    7

من از پير مغان منت پذيرم    درين غوغا که کس کس را نپرسد    8

فراغت باشد از شاه و وزيرم    خوشا آن دم کز استغناي مستي    9

ز بام عرش مي آيد صفيرم    من آن مرغم که هر شام و سحرگاه    10

اگرچه مدعي بيند حقيرم    چو حافظ گنج او در سينه دارم    11

333    غزل شماره:     

به مويه هاي غريبانه قصه پردازم    نماز شام غريبان چو گريه آغازم    1

که از جهان ره و رسم سفر براندازم    به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار    2

مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم    من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب    3

به کوي ميکده ديگر علم برافرازم    خداي را مددي اي رفيق ره تا من    4

که باز با صنمي طفل عشق مي بازم    خرد ز پيري من کي حساب برگيرد    5

عزيز من که به جز باد نيست دمسازم    به جز صبا و شمالم نمي شناسد کس    6

صبا بيار نسيمي ز خاک شيرازم    هواي منزل يار آب زندگاني ماست    7

شکايت از که کنم خانگيست غمازم    سرشکم آمد و عيبم بگفت روي به روي    8

غلام حافظ خوش لهجة خوش آوازم    ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم مي گفت    9

334    غزل شماره:     

چون گوي چه سرها که به چوگان تو بازم    گر دست رسد در سر زلفين تو بازم    1

در دست سر موئي از آن عمر درازم    زلف تو مرا عمر درازست ولي نيست    2

از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم    پروانة راحت بده اي شمع که امشب    3

مستان تو خواهم که گزارند نمازم    آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحي    4

در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم    چون نيست نماز من آلوده نمازي    5

محراب و کمانچه ز دو ابروي تو سازم    در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد    6

چون صبح بر آفاق جهان سربفرازم    گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي    7

گر سر برود در سر سوداي ايازم    محمود بود عاقبت کار درين راه    8

جز جام نشايد که بود محرم رازم    حافظ غم دل با که بگويم که درين دور    9

335    غزل شماره:     

حاصل خرقه و سجاده روان در بازم    در خرابات مغان گرگذر افتد بازم    1

خازن ميکده فردا نکند در بازم    حلقة توبه گر امروز چو زهاد زنم    2

جز بدان عارض شمعي نبود پروازم    ور چو پروانه دهد دست فراغ بالي    3

با خيال تو اگر با دگري پردازم    صحبت حور نخواهم که بود عين قصور    4

چشم تر دامن اگر فاش نکردي رازم    سر سوداي تو در سينه بماندي پنهان    5

به هوائي که مگر صيد کند شهبازم    مرغ سان از قفس خاک هوائي گشتم    6

از لب خويش چو ني يک نفسي بنوازم    همچو چنگ ار به کناري ندهي کام دلم    7

زانکه جز تيغ غمت نيست کسي دمسازم    ماجراي دل خون گشته نگويم با کس    8

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم    گر به هرموي سري بر تن حافظ باشد    9

336    غزل شماره:     

طاير قدسم و از دام جهان برخيزم    مژدة وصل تو کو کز سر جان برخيزم    1

از سر خواجگي کون و مکان برخيزم    به ولاي تو که گر بندة خويشم خواني    2

پيشتر زانکه چو گردي ز ميان برخيزم    يارب از ابر هدايت برسان باراني    3

تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم    بر سر تربت من با مي و مطرب منشين    4

کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم    خيز و بالا بنما اي بت شيرين حرکات    5

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم    گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم کن    6

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم    روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده    7

337    غزل شماره:     

چرا نه خاک سر کوي يار خود باشم    چرا نه در پي عزم ديار خود باشم    1

به شهر خود روم و شهريار خود باشم    غم غريبي و غربت چو برنمي تابم    2

ز بندگان خداوندگار خود باشم    ز محرمان سراپردة وصال شوم    3

که روز واقعه پيش نگار خود باشم    چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي    4

گرم بود گله اي رازدار خود باشم    ز دست بخت گران خواب و کار بي سامان    5

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم    هميشه پيشة من عاشقي و رندي بود    6

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم    بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ    7

338    غزل شماره:     

مدهوش چشم مست و مي صاف بيغشم    من دوستدار روي خوش و موي دلکشم    1

آنگه بگويمت که دو پيمانه درکشم    گفتي ز سر عهد ازل يک سخن بگو    2

حالي اسير عشق جوانان مهوشم    من آدم بهشتيم اما درين سفر    3

استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم    در عاشقي گزير نباشد ز ساز و سوز    4

من جوهري مفلسم ايرا مشوشم    شيراز معدن لب لعلست وکان حسن    5

حقا که مي نمي خورم اکنون و سرخوشم    از بس که چشم مست درين شهر ديده ام    6

چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم    شهريست پر کرشمة حوران ز شش جهت    7

گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم    بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوي دوست    8

آيينه اي ندارم از آن آه مي کشم    حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست    9

339    غزل شماره:     

دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم    خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم    1

منم ز عالم و اين گوشة معين چشم    سزاي تکيه گهت منظري نمي بينم    2

ز گنج خانة دل مي کشم به روزن چشم    بيا که لعل و گهردر نثار مقدم تو    3

گرم نه خون جگر مي گرفت دامن چشم    سحر سرشک روانم سر خرابي داشت    4

اگر رسد خللي خون من به گردن چشم    نخست روز که ديدم رخ تو دل مي گفت    5

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم    به بوي مژدة وصل تو تا سحر شب دوش    6

مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم    به مردمي که دل دردمند حافظ را    7

340    غزل شماره:     

مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم    من که از آتش دل چون خم مي در جوشم    1

تو مرا بين که درين کار به جان مي کوشم    قصد جانست طمع در لب جانان کردن    2

هندوي زلف بتي حلقه کند در گوشم    من کي آزاد شوم از غم دل چون هردم    3

اين قدر هست که گه گه قدحي مي نوشم    حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش    4

فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم    هست اميدم که علي رغم عدو روز جزا    5

من چرا ملک جهان را به جوي نفروشم    پدرم روضة رضوان به دو گندم بفروخت    6

پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم    خرقه پوشي من از غايت دين داري نيست    7

چکنم گر سخن پير مغان ننيوشم    من که خواهم که ننوشم به جز از رواق خم    8

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم    گر ازين دست زند مطرب مجلس ره عشق    9

341    غزل شماره:     

شيوة مستي و رندي نرود از پيشم    گر من از سرزنش مدعيان انديشم    1

من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم    زهد رندان نوآموخته راهي به دهيست    2

زانکه در کم خردي از همه عالم بيشم    شاه شوريده سران خوان من بي سامان را    3

تا بدانند که قربان تو کافر کيشم    بر جبين نقش کن از خون دل من خالي    4

تا درين خرقه نداني که چه نا درويشم    اعتقادي بنما و بگذر بهر خدا    5

که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم    شعر خونبار من اي باد بدان يار رسان    6

حافظ رازخود و عارف وقت خويشم    من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس    7

342    غزل شماره:     

خوشادمي که از آن چهره پرده برفکنم    حجاب چهرة جان مي شود غبار تنم    1

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم    چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست    2

دريغ و درد که غافل ز کارخويشتنم    عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم    3

که در سراچة ترکيب تخته بند تنم    چگونه طوف کنم در فضاي عالم قدس    4

عجب مدار که هم درد نافة ختنم    اگر ز خون دلم بوي شوق مي آيد    5

که سوزهاست نهاني درون پيرهنم    طراز پيرهن زر کشم مبين چون شمع    6

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم    بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار    7

343    غزل شماره:     

کز چاکران پير مغان کمترين منم    چل سال بيش رفت که من لاف مي زنم    1

ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم    هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش    2

پيوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم    از جاه عشق و دولت رندان پاکباز    3

کالوده گشت جامه ولي پاک دامنم    در شأن من به درد کشي ظن بد مبر    4

کز ياد برده اند هواي نشيمنم    شهباز دست پادشهم اين چه حالتست    5

با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم    حيفست بلبلي چو من اکنون درين قفس    6

کو همرهي که خيمه ازين خاک برکنم    آب و هواي فارس عجب سفله پرورست    7

در بزم خواجه پرده زکارت برافکنم    حافظ به زير خرقه قدح تا بکي کشي    8

شد منت مواهب او طوق گردنم    تورانشه خجسته که در من يزيد فضل    9

344    غزل شماره:     

دست شفاعت هر زمان بر نيکنامي مي زنم    عمريست تا من در طلب هر روز گامي مي زنم    1

دامي به راهي مي نهم مرغي به دامي مي زنم    بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود    2

حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم    اورنگ کو گلچهرکو نقش وفا و مهر کو    3

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامي مي زنم    تابوکه يابم آگهي از ساية سرو سهي    4

نقش خيالي مي کشم فال دوامي مي زنم    هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل    5

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامي مي زنم    دانم سرآرد غصه را رنگين برآرد قصه را    6

در مجلس روحانيان گه گاه جامي مي زنم    با آنکه از وي غايبم وز مي چو حافظ تايبم    7

345    غزل شماره:     

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چکنم    بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چکنم    1

نيست چون آينه ام روي ز آهن چکنم    آه کز طعنة بد خواه نديدم رويت    2

کارفرماي قدر مي کند اين من چکنم    برو اي ناصح و بر دردکشان خرده مگير    3

تو بفرما که من سوخته خرمن چکنم    برق غيرت چو چنين مي جهد از مکمن غيب    4

دستگير ار نشود لطف تهمتن چکنم    شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت    5

چارة تيره شب وادي ايمن چکنم    مددي گر به چراغي نکند آتش طور    6

اندرين منزل ويرانه نشيمن چکنم    حافظا خلد برين خانة موروث منست    7

346    غزل شماره:     

محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم    من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم    1

توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر کنم    من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها    2

سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم    عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميکده    3

داوري دارم بسي يارب کرا داور کنم    لاله ساغرگير و نرگس مست و برما نام فسق    4

تا ز اشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنم    بازکش يک دم عنان اي ترک شهرآشوب من    5

کي نظر در فيض خورشيد بلند اختر کنم    من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنجها    6

کج دلم خوان گر نظر بر صفحة دفتر کنم    چون صبا مجموعة گل را به آب لطف شست    7

عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم    عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار    8

کي طمع در گردش گردون دون پرور کنم    من که دارم در گدائي گنج سلطاني به دست    9

گر به آب چشمة خورشيد دامن تر کنم    گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم    10

تنگ چشمم گر نظر در چشمة کوثر کنم    عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست    11

من نه آنم کز وي اين افسانه ها باور کنم    دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي    12

347    غزل شماره:     

تا بکي در غم تو نالة شبگير کنم    صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم    1

مگرش هم سر زلف تو زنجير کنم    دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود    2

در يکي نامه محالست که تحرير کنم    آنچه در مدت هجر تو کشيدم هيهات    3

کو مجالي که سراسر همه تقرير کنم    با سر زلف تو مجموع پريشاني خود    4

در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم    آن زمان کآرزوي ديدن جانم باشد    5

دين و دل را همه در بازم و توفير کنم    گر بدانم که وصالم تو بدين دست دهد    6

من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم    دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي    7

چونکه تقدير چنين است چه تدبير کنم    نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ    8

348    غزل شماره:     

واندرين کار دل خويش به دريا فکنم    ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم    1

کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم    از دل تنگ گنه کار برآرم آهي    2

مي کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم    ماية خوشدلي آنجاست که دلدار آنجاست    3

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم    بگشا بند قبا اي مه خورشيد کلاه    4

عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم    خورده ام تير فلک باده بده تا سرمست    5

غلغل چنگ درين گنبد مينا فکنم    جرعة جام برين تخت روان افشانم    6

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم    حافظا تکيه بر ايام چو سهوست و خطا    7

349    غزل شماره:     

گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم    دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون کنم    1

دوستان از راست مي رنجد نگارم چون کنم    قامتش را سرو گفتم سرکشيد از من به خشم    2

عشوه اي فرماي تا طبع را موزون کنم    نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار    3

ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون کنم    زرد روئي مي کشم زان طبع نازک بي گناه    4

ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم    اي نسيم منزل ليلي خدارا تا بکي    5

صد گداي همچو خود را بعد ازين قارون کنم    من که ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست    6

تا دعاي دولت آن حسن روز افزون کنم    اي مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن    7

350    غزل شماره:     

بهار توبه شکن مي رسد چه چاره کنم    به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم    1

که مي خورند حريفان و من نظاره کنم    سخن درست بگويم نمي توانم ديد     2

پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم    چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه    3

گر از ميانة بزم طرب کناره کنم    به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد     4

حوالة سر دشمن به سنگ خاره کنم    ز روي دوست مرا چون گل مراد شکفت    5

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم    گداي ميکده ام ليک وقت مستي بين    6

چرا ملامت رند شرابخواره کنم    مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزي    7

ز سنبل و سمنش ساز و طوق و ياره کنم    به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني    8

به بانگ بربط و ني رازش آشکاره کنم    ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ    9

351    غزل شماره:     

من لاف عقل مي زنم اين کار کي کنم    حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم    1

در کار چنگ و بربط و آواز ني کنم    مطب کجاست تا همه محصول زهد و علم    2

يک چند نيز خدمت معشوق و مي کنم    از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت    3

تا من حکايت جم و کاووس کي کنم    کي بود در زمانه وفا جام مي بيار    4

با فيض لطف او صد ازين نامه طي کنم    از نامة سياه نترسم که روز حشر    5

با آن خجسته طالع فرخنده پي کنم    کو پيک صبح تا گله هاي شب فراق    6

روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم    اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست    7

352    غزل شماره:     

در لباس فقر کار اهل دولت مي کنم    روزگاري شد که در ميخانه خدمت مي کنم    1

در کمينم و انتظار وقت فرصت مي کنم    تا کي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام    2

در حضورش نيز مي گويم نه غيبت مي کنم    واعظ ما بوي حق نشيند بشنو کاين سخن    3

وز رفيقان ره استمداد همت مي کنم    با صبا افتان و خيزان مي روم تا کوي دوست    4

لطفها کردي بتا تخفيف زحمت مي کنم    خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش ازين    5

ياد دار ايدل که چند نيت نصيحت مي کنم    زلف دلبر دام راه و غمزه اش تير بلاست    6

زين دليريها که من در کنج خلوت مي کنم    ديدة بدبين بپوشان اي کريم عيب پوش    7

بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت مي کنم    حافظم در مجلسي دردي کشم در محفلي    8

 

353    غزل شماره:     

صدبار توبه کردم و ديگر نمي کنم    من ترک عشق شاهد و ساغر نمي کنم    1

با خاک کوي دوست برابر نمي کنم    باغ بهشت و ساية طوبي و قصر حور    2

گفتم کنايتي و مکرر نمي کنم    تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است    3

تا در ميان ميکده سر بر نمي کنم    هرگز نمي شود ز سر خود خبر مرا    4

محتاج جنگ نيست برادر نمي کنم    ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن    5

ناز و کرشمه بر سر منبر نمي کنم    اين تقويم تمام که با شاهدان شهر    6

من ترک خاکبوسي اين در نمي کنم    حافظ جناب پير مغان جاي دولت است    7

354    غزل شماره:     

بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم    به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم    1

مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم    الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد    2

که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم    جهان پيرست و بي بنياد ازين فرهاد کش فرياد    3

بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم    ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل    4

که سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم    جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي     5

حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم    اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست    6

که غوغا مي کند در سر خيال خواب دوشينم    صباح الخير زد بلبل کجائي ساقيا برخيز    7

اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم    شب رحلت هم از بستر روم درقصر حورالعين     8

همانا بي غلط باشد که حافظ داد تلقينم    حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد    9

355    غزل شماره:     

که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم    حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم    1

يعني از اهل جهان پاک دلي بگزينم    جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم     2

تا حريفان دغا را به جهان کم بينم    جز صراحي و کتابم نبود يار و نديم    3

گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم    سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو    4

شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم    بس که در خرقة آلوده زدم لاف صلاح    5

مرد اين بار گران نيست دل مسکينم    سينة تنگ من و بار غم او هيهات    6

اين متاعم که همي بيني و کمتر زينم    من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر    7

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم    بندة آصف عهدم دلم از راه مبر    8

که مکدر شود آيينة مهر آيينم    بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند    9

356    غزل شماره:     

ز جام وصل مي نوشم ز باغ عيش گل چينم    گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم    1

لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم    شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد    2

سخن با ماه مي گويم پري در خواب مي بينم    مگر ديوانه خواهد شد درين سودا که شب تا روز    3

منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم    لبت شکر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران    4

ز حال بنده ياد آور که خدمتکار ديرينم    چو هر خاکي که باد آورد فيضي برد از انعامت    5

تذرو طرفه من گيرم که چالاکست شاهينم    نه هر کو نقش نظمي زد کلامش دلپذير افتد    6

که ما ني نسخه مي خواهد ز نوک کلک مشکينم    اگر باور نمي داري رو از صورتگر چين پرس    7

غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم    وفاداري و حق گوئي نه کار هر کسي باشد    8

که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم    رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظ    9

357    غزل شماره:     

اين عجب بين که چه نوري ز کجا مي بينم    در خرابات مغان نور خدا مي بينم    1

خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم    جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو    2

فکر دورست همانا که خطا مي بينم    خواهم از زلف بتان نافه گشائي کردن    3

اين همه از نظر لطف شما مي بينم    سوز دل اشک روان آه سحر نالة شب    4

با که گويم که درين پرده چها مي بينم    هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال    5

آنچه من هر سحر از باد صبا مي بينم    کس نديدست ز مشک ختن و نافة چين    6

که من او را ز محبان شما مي بينم    دوستان عيب نظربازي حافظ مکنيد    7

358    غزل شماره:     

دواش جز مي چون ارغوان نمي بينم    غم زمانه که هيچش کران نمي بينم    1

چرا که مصلحت خود در آن نمي بينم    به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت    2

چراکه طالع وقت آنچنان نمي بينم    ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير    3

که در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم    نشان اهل خدا عاشقيست با خوددار    4

که با دو آينه رويش عيان نمي بينم    بدين دو ديدة حيران من هزار افسوس    5

به جاي سرو جز آب روان نمي بينم    قد تو تا بشد از جويبار ديدة من    6

ببين که اهل دلي در ميان نمي بينم    درين خمار کسم جرعه اي نمي بخشد    7

ز من مپرس که خود در ميان نمي بينم    نشان موي ميانش که دل درو بستم    8

بضاعت سخن درفشان نمي بينم    من و سفينة حافظ که جز درين دريا    9

359    غزل شماره:     

راحت جان طلبم وز پي جانان بروم    خرم آن روز کزين منزل ويران بروم    1

من به بوي سر آن زلف پريشان بروم    گرچه دانم که به جائي نبرد راه غريب    2

رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم    دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت    3

به هواداري آن سرو خرامان بروم    چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت    4

با دل زخم کش و ديدة گريان بروم    در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت    5

تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم    نذر کردم گر ازين غم بدر آيم روزي    6

تا لب چشمة خورشيد درخشان بردم    به هواداري او ذره صفت رقص کنان    7

پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم    تازيان را غم احوال گرانباران نيست    8

همره کوکبة آصف دوران بروم    ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون    9

 

360    غزل شماره:     

دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم    گر ازين منزل ويران به سوي خانه روم    1

نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم    زين سفر گر به سلامت به وطن باز رسم    2

به در صومعه با بربط و پيمانه روم    تا بگويم که چه کشفم شد ازين سير و سلوک    3

ناکسم گر به شکايت سوي بيگانه روم    آشنايان ره عشق گرم خون بخورند    4

چند و چند از پي کام دل ديوانه روم    بعد ازين دست من و زلف چو زنجير نگار    5

سجدة شکر کنم وز پي شکرانه روم    گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز    6

سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم    خرّم آن دم که چو حافظ به تولاي وزير    7

361    غزل شماره:     

خاک مي بوسم و عذر قدمش مي خواهم    آنکه پامال جفا کرد چو خاک راهم    1

بندة معتقد و چاکر دولت خواهم    من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا    2

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم    بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز    3

ترسم اي دوست که بادي ببرد ناگاهم    ذرة خاکم و در کوي توام جاي خوشست    4

وندران آينه ازحسن تو کرد آگاهم    پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد    5

حاليا دير مغان است حوالتگاهم    صوفي صومعة عالم قدسم ليکن    6

تا در آن حلقه ببيني که چه صاحب جاهم    با من راه نشين خيز و سوي ميکده آي    7

آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم    مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود    8

با همه پادشهي بندة توران شاهم    خوشم آمد که سحر خسرو خاور مي گفت    9

362    غزل شماره:     

از بخت شکر دارم و از روزگار هم    ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم    1

جامم بدست باشد و زلف نگار هم    زاهد برو که طالع اگر طالع من است    2

لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم    ما عيب کس به مستي و رندي نمي کنيم    3

وز مي جهان پرست و بت مي گسار هم    اي دل بشارتي و همت محتسب نماند    4

مجموعه اي بخواه و صراحي بيار هم    خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست    5

تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم    بر خاکيان عشق فشان جرعة لبش    6

خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم    آن شد که چشم بد نگران بودي از کمين     7

اي آفتاب سايه ز ما برمدار هم    چون کاينات جمله به بوي تو زنده اند    8

اي ابر لطف بر من خاکي ببار هم    چون آب روي لاله وگل فيض حسن تست    9

وز انتصاف آصف جم اقتدار هم    حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس    10

ايام کان يمين شد و دريا يسار هم    برهان ملک و دين که ز دست و زارتش    11

جان ميکند فدا و کواکب نثار هم    بر ياد رأي انور او آسمان به صبح    12

وين برکشيده گنبد نيلي حصار هم    گوي زمين ربودة چوگان عدل اوست    13

اين پايدار مرکز عالي مدار هم    عزم سبک عنان تو در جنبش آورد    14

تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم    تا از نتيجة فلک و طور دور اوست    15

وز ساقيان سر و قد گلعذار هم    خالي مباد کاخ جلالش ز سروران    16

 

 

363    غزل شماره:     

دل فداي او شد و جان نيز هم    دردم از يار است و درمان نيز هم    1

يار ما اين دارد و آن نيز هم    اين که مي گويند آن خوشتر ز حسن    2

عهد را بشکست و پيمان نيز هم    ياد ياد آنکو به قصد خون ما    3

گفته خواهد شد به دستان نيز هم    دوستان در پرده مي گويم سخن    4

بگذرد ايام هجران نيز هم    چون سرآمد دولت شبهاي وصل    5

گفتمت پيدا و پنهان نيز هم    هر دو عالم يک فروغ روي اوست    6

بلکه بر گردون گردان نيز هم    اعتمادي نيست بر کار جهان    7

بلکه از يرغوي ديوان نيز هم    عاشق از قاضي نترسد مي بيار    8

واصف ملک سليمان نيز هم    محتسب داند که حافظ عاشق است    9

364    غزل شماره:     

همراز عشق و همنفس جام باده ايم    ما بي غمان مست دل از دست داده ايم    1

تا کار خود ز ابروي جانان گشاده ايم    بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند    2

ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم    اي گل تو دوش داغ صبوحي کشيده اي    3

گو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم    پير مغان ز تو بة ما گر ملول شد    4

کانصاف مي دهيم وز راه اوفتاده ايم    کار از تو مي رود مددي اي دليل راه    5

اين داغ بين که بر دل خونين نهاده ايم    چون لاله مي مبين و قدح در ميان کار    6

نقش غلط مبين که همان لوح ساده ايم    گفتي که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست    7

365    غزل شماره:     

روي و رياي خلق به يک سو نهاده ايم    عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم    1

در راه جام و ساقي مه رو نهاده ايم    طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم    2

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم    هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم    3

چشمي بدان دو گوشة ابرو نهاده ايم    عمري گذشت تا به اميد اشارتي    4

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم    ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته ايم    5

بنياد بر کرشمة جادو نهاده ايم    تا سحر چشم يار چه بازي کند که باز    6

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم    بسي زلف سرکشش سر سودائي از ملال    7

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم    در گوشة اميد چو نظّارگان ماه    8

در حلقه هاي آن خم گيسو نهاده ايم    گفتي که حافظا دل سرگشته ات کجاست    9

366    غزل شماره:     

از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم    ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم    1

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم    رهرو منزل عشقيم و ز سر حدّ عدم    2

به طلب کاري اين مهر گياه آمده ايم    سبزة خط تو ديديم و زبستان بهشت     3

به گدائي به در خانة شاه آمده ايم    با چنين گنج که شد خازن او روح امين    4

که درين بحر کرم غرق گناه آمده ايم    لنگر حلم تو اي کشتي توفيق کجاست    5

که به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم    آب رو مي رود اي ابر خطاپوش ببار    6

از پي قافله با آتش آه آمده ايم    حافظ اين خرقة پشمينه بينداز که ما    7

367    غزل شماره:     

که حرامست مي آنجا که نه يارست نديم    فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم    1

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم    چاک خواهم زدن اين دلق ريائي چکنم    2

سالها شد که منم بر در ميخانه مقيم    تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من    3

اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم    مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت    4

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم    بعد صد سال اگر برسر خاکم گذري    5

ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کريم    دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل    6

کز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم    غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش    7

درد عاشق نشود به به مداواي حکيم    فکر بهبود خود ايدل ز دري ديگر کن    8

که نصيب دگران است نصاب زر و سيم    گوهر معرفت آموز که با خود ببري    9

ورنه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم    دام سخت است مگر يار شود لطف خدا    10

چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم    حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش    11

368    غزل شماره:     

به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم    خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم    1

به گدائي ز در ميکده زادي طلبيم    زاد راه حرم وصل نداريم مگر    2

به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم    اشک آلودة ما گرچه روان است ولي    3

اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم    لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام    4

مگر از مردمک ديده مدادي طلبيم    نقطة خال تو بر لوح بصر نتوان زد    5

به شکر خنده لبت گفت مزادي طلبيم    عشوه اي از لب شيرين تو دل خواست به جان    6

از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم    تا بود نسخة عطري دل سودازده را    7

ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم    چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد    8

خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم    بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ    9

369    غزل شماره:     

خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم    ما ز ياران چشم ياري داشتيم    1

حاليا رفتيم و تخمي کاشتيم    تا درخت دوستي بر کي دهد    2

ورنه با تو ماجراها داشتيم    گفت و گو آيين درويشي نبود    3

ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم    شيوة چشمت فريب جنگ داشت    4

ما دم همت برو بگماشتيم    گلبن حسنت نه خود شد دلفروز    5

جانب حرمت فرو نگذاشتيم    نکته ها رفت و شکايت کس نکرد    6

ما محصل بر کسي نگماشتيم    گفت خود دادي به ما دل حافظا    7

370    غزل شماره:     

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم    صلاح از ما چه مي جوئي که مستان را صلا گفتيم    1

گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم    در ميخانه ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود    2

بلائي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم    من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليکن    3

به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم    اگر بر من نبخشائي پشيماني خوري آخر    4

که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم    قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به باد آورد    5

جزاي آنکه با زلفت سخن از چين خطا گفتيم    جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمي بايد    6

ز بد عهدي گل گوئي حکايت با صبا گفتيم    تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار در نگرفت    7

371    غزل شماره:     

محصول دعا در ره جانانه نهاديم    ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم    1

اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم    در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش    2

تا روي درين منزل ويرانه نهاديم    سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد    3

مهر لب او بر در اين خانه نهاديم    در دل ندهم ره پس ازين مهربتان را    4

بنياد ازين شيوة رندانه نهاديم    در خرقه ازين بيش منافق نتوان بود    5

جان در سر آن گوهر يکدانه نهاديم    چون مي رود اين کشتي سرگشته که آخر    6

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم    المنّه الله که چو ما بي دل و دين بود    7

يا رب چه گدا همت و بيگانه نهاديم    قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ    8

372    غزل شماره:     

کز بهر جرعه اي همه محتاج اين دريم    بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم    1

شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم    روز نخست چون دم رندي زديم و عشق    2

گر غم خوريم خوش نبود به که مي خوريم    جائي که تخت و مسند جم مي رود به باد    3

در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم    تا بو که دست در کمر او توان زدن    4

با خاک کوي دوست به فردوس ننگريم    واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما    5

ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم    چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا    6

بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم    از جرعة تو خاک زمين در و لعل يافت    7

با خاک آستانة اين در بسر بريم    حافظ چو ره به کنگرة کاخ وصل نيست    8

373    غزل شماره:     

شطح و طامات به بازار خرافات بريم    خيز تا خرقة صوفي به خرابات بريم    1

دلق بسطامي و سجادة طامات بريم    سوي رندان قلندر به ره آورد سفر    2

چنگ صبحي به در پير مناجات بريم    تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند    3

همچو موسي ار ني گوي به ميقات بريم    با تو آن عهد که در وادي ايمن بستم    4

علم عشق تو بر بام سماوات بريم    کوس ناموس تو بر کنگرة عرش زنيم    5

همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم    خاک کوي تو به صحراي قيامت فردا    6

از گلستانش به زندان مکافات بريم    ور نهد در ره ما خار ملالت زاهد    7

گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم    شرممان باد ز پشمينة آلودة خويش    8

بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم    قدروقت ار نشناسد دل و کاري نکند    9

تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم    فتنه مي بارد ازين سقف مقرنس برخيز    10

ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم    در بيابان فنا گم شدن آخر تا کي    11

حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم    حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز    12

374    غزل شماره:     

فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم    بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم    1

من و ساقي بهم تازيم و بنيادش براندازيم    اگر غم لشگر انگيزد که خون عاشقان ريزد    2

نسيم عطرگردان را شکر درمجمر اندازيم    شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم    3

که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم    چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش    4

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم    صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز    5

بيا کاين داوريها را به پيش داور اندازيم    يکي از عقل مي لافد يکي طامات مي بافد    6

که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم    بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه    7

بيا حافظ که خود را به ملکي ديگر اندازيم    سخن داني و خوش خواني نمي ورزند در شيراز    8

375    غزل شماره:     

وين نقش زرق را خط بطلان بسرکشيم    صوفي بيا که خرقة سالوس برکشيم    1

دلق ريا به آب خرابات برکشيم    نذر و فتوح صومعه در وجه مي نهيم    2

غلمان ز روضه حور ز جنت بدر کشيم    فردا اگر نه روضة رضوان بما دهند    3

غارت کنيم باده و شاهد ببر کشيم    بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان    4

روزي که رخت جان به جهاني دگر کشيم    عشرت کنيم ورنه بحسرت کشندمان    5

مستانه اش نقاب ز رخسار برکشيم    سرّ خدا که در تتق غيب منزويست    6

کوي سپهر در خم چوگان زر کشيم    کو جلوه اي ز ابروي او تا چو ماه نو    7

پاي از گليم خويش چرا بيشترکشيم    حافظ نه حد ماست چنين لافها زدن    8

376    غزل شماره:     

سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم    دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم    1

چاره آنست که سجاده به مي بفروشيم    نيست در کس کرم و وقت طرب مي گذرد    2

نازنيني که به رويش مي گلگون نوشيم    خوش هوائيست فرح بخش خدايا بفرست    3

چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم    ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنرست    4

لاجرم زاتش حرمان و هوس مي جوشيم    گل به جوش آمد و از مي نزديمش آبي    5

چشم بد دور که بي مطرب و مي مدهوشيم    مي کشيم از قدح لاله شرابي موهوم    6

بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم    حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما    7

377    غزل شماره:     

غم هجران ترا چاره ز جائي بکنيم    ما شبي دست برآريم و دعائي بکنيم    1

تا طبيبش به سر آريم و دوائي بکنيم    دل بيمار شد از دست رفيقان مددي    2

بازش آريد خدا را که صفائي بکنيم    آنکه بي جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت    3

تا در آن آب و هوا نشو و نمائي بکنيم    خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست    4

کار صعب است مبادا که خطائي بکنيم    مدد از خاطر رندان طلب ايدل ورنه    5

طلب از ساية ميمون همائي بکنيم    ساية طاير کم حوصله کاري نکند    6

تا به قول و غزلش ساز نوائي بکنيم    دلم از پرده بشد حافظ خوش گوي کجاست    7

378    غزل شماره:     

جامة کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم    ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نکنيم    1

کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنيم    عيب درويش و توانگر به کم و بيش بدست    2

سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم    رقم مغلطه ر دفتر دانش نزنيم    3

التفاتش به مي صاف مروق نکنيم    شاه اگر جرعة رندان نه به حرمت نوشد    4

فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم    خوش برانيم جهان در نظر راه روان    5

تکيه آن به که برين بحر معلق نکنيم    آسمان کشتي ارباب هنر مي شکند    6

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم    گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد    7

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم    حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم برو    8

379    غزل شماره:     

که من نسيم حيات از پياله مي جويم    سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم    1

مريد خرقة دردي کشان خوشخويم    عبوس زهد به وجه خمار ننشيند    2

کشيد در خم چوگان خويش چون گويم    شدم فسانه به سرگشتگي و ابروي دوست    3

کدام در بزنم چاره از کجا جويم    گرم نه پير مغان در به روي بگشايد    4

چنانکه پرورشم مي دهند مي رويم    مکن درين چمنم سرزنش به خودروئي    5

خدا گواه که هرجا که هست بااويم    تو خانقاه و خرابات درميانه مبين    6

غلام دولت آن خاک عنبرين بويم    غبار راه طلب کيمياي بهروزيست    7

چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم    ز شوق نرگس مست بلند بالائي    8

غبار زرق به فيض قدح فرو شويم    بيار مي که به فتواي حافظ از دل پاک    9

380    غزل شماره:     

که من دلشده اين ره نه به خود مي پويم    بارها گفته ام و بار دگر مي گويم    1

آنچه استاد ازل گفت بگو مي گويم    در پس آينه طوطي صفتم داشته اند    2

که از آن دست که او مي کشدم مي رويم    من اگر خارم وگر گل چمن آرائي هست    3

گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم    دوستان عيب من بيدل حيران مکنيد    4

مکنم عيب کزو رنگ ريا مي شويم    گرچه با دلق ملمع مي گلگون عيب است    5

مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم    خنده و گرية عشاق ز جائي دگرست    6

گو مکن عيب که من مشک ختن مي بويم    حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوي    7

381    غزل شماره:     

پادشاهان ملک صبح گهيم    گرچه ما بندگان پادشهيم    1

جام گيتي نما و خاک رهيم    گنج در آستين و کيسه تهي    2

بحر توحيد و غرقة گنهيم    هوشيار حضور و مست غرور    3

ماش آيينة رخ چو مهيم    شاهد بخت چون کرشمه کند    4

ما نگهبان افسر و کلهيم    شاه بيدار بخت را هر شب    5

که تو در خواب و ما بديده گهيم    گو غنيمت شمار صحبت ما    6

روي همت بهر کجا که نهيم    شاه منصور واقف است که ما    7

دوستان را قباي فتح دهيم    دشمنان را زخون کفن سازيم    8

شير سرخيم و افعي سيهيم    رنگ تزوير پيش ما نبود    9

کرده اي اعتراف و ما گوهيم    وام حافظ بگو که بازدهند    10

382    غزل شماره:     

لب بگشا که مي دهد لعل لبت به مرده جان    فاتحه اي چو آمدي برسر خسته اي بخوان    1

گو نفسي که روح را مي کنم از پيش روان    آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مي رود    2

کاين دم و دود سينه ام بار دل است بر زبان    اي که طبيب خسته اي روي زبان من ببين    3

همچو تبم نمي رود آتش مهر از استخوان    گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت    4

چشمم از آن دو چشم تو خسته شدست و ناتوان    خال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن    5

نبض مرا که مي دهد هيچ ز زندگي نشان    بازنشان حرارتم زاب دو ديده و ببين    6

شيشه ام از چه مي برد پيش طبيب هر زمان    آنکه مدام شيشه ام از پي عيش داده است    7

ترک طبيب کن بيا نسخة شربتم بخوان    حافظ از آب زندگي شعر تو داد شربتم    8

383    غزل شماره:     

درمان نکردند مسکين غريبان    چندانکه گفتم غم با طبيبان    1

گو شرم بادش از عندليبان    آن گل که هر دم دردست ياديست    2

چشم محبان روي حبيبان    يارب امان ده تا باز بيند    3

يارب مبادا کام رقيبان    درج محبت بر مهر خود نيست    4

تا چند باشيم از بي نصيبان    اي منعم آخر برخوان جودت    5

گر مي شنيدي پند اديبان    حافظ نگشتي شيداي گيتي    6

384    غزل شماره:     

هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان    مي سوزم از فراقت روي از جفا بگردان    1

تا او به سر درآيد بر رخش پابگردان    مه جلوه مي نمايد بر سبزخنگ گردون    2

گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان    مرغول را برافشان يعني به رغم سنبل    3

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان    يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست    4

چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان    اي نور چشم مستان در عين انتظارم    5

يا رب نوشتة بد از يارما بگردان    دوران همي نويسد بر عارضش خطي خوش    6

گر نيستت رضائي حکم قضا بگردان    حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدرنيست    7

385    غزل شماره:     

وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان    يا رب آن آهوي مشکين به ختن بازرسان    1

يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان    دل آزردة ما را به نسيمي بنواز    2

يار مهروي مرا نيز به من بازرسان    ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند    3

يارب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان    ديده ها در طلب لعل يماني خون شد    4

پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان    برو اي طاير ميمون همايون آثار    5

بشنو اي پيک خبرگير و سخن بازرسان    سخن اين است که ما بي تو نخواهيم حيات    6

به مرادش ز غريبي به وطن بازرسان    آنکه بودي وطنش ديدة حافظ يا رب    7

386    غزل شماره:     

رخ از رندان بي سامان مپوشان    خدا را کم نشين با خرقه پوشان    1

خوشا وقت قباي مي فروشان    درين خرقه بسي آلودگي هست    2

که صافي باد عيش دُرد نوشان    درين صوفي و شان دردي نديدم    3

گرانيهاي مشتي دلق پوشان    تو نازک طبعي و طاقت نياري    4

چو نوشم داده اي زهرم منوشان    چو مستم کرده اي مستور من    5

صراحي خون دل و بربط خروشان    بيا وز غبن اين سالوسيان بين    6

که دارد سينه اي چون ديگ جوشان    ز دل گرمي حافظ بر حذر باش    7

387    غزل شماره:     

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان    شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان    1

گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان    مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت    2

بندة من شو و برخور زهمه سيم تنان    تا کي از سيم و زرت کيسه تهي خواهد بود    3

تا بخلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان    کمتر از ذره نئي پست مشو مهر بورز    4

شادي زهره جبينان خور و نازک بدنان    بر جهان تکيه مکن ور قدحي مي داري    5

گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان    پير پيمانه کش من که روانش خوش باد    6

مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان    دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل    7

که شهيدان که اند اين همه خونين کفنان    با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم    8

از مي لعل حکايت کن و شيرين دهنان    گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم    9

388    غزل شماره:     

به شادي رخ گل بيخ غم ز دل برکن    بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن    1

ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن    رسيد باد صبا غنچه در هواداري    2

به راستي طلب آزادگي ز سرو چمن    طريق صدق بياموز از آب صافي دل    3

شکنج گيسوي سنبل ببين به روي سمن    ز دست برد صبا گرد گل کلاله نگر    4

بعينه دل و دين مي برد به وجه حسن    عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد    5

براي وصل گل آمد برون ز بيت حزن    صفير بلبل شوريده و نفير هزار    6

به قول حافظ و فتوي پير صاحب فن    حديث صحبت خوبان و جام باده بگو    7

389    غزل شماره:     

کنم چاک از گريبان تا به دامن    چو گل هر دم به بويت جامه در تن    1

چو مستان جامه را بدريد برتن    تنت را ديد گل گوئي که در باغ    2

ولي دل را تو آسان بردي از من    من از دست غمت مشکل برم جان    3

نگردد هيچ کس با دوست دشمن    به قول دشمنان برگشتي از دوست    4

دلت در سينه چون در سيم آهن    تنت در جامه چون درجام باده    5

که شد سوز دلت بر خلق روشن    ببار اي شمع اشک از چشم خونين    6

برآيد همچو دود از راه روزن    مکن کز سينه ام آه جگرسوز    7

که دارد در سر زلف تو مسکن    دلم را مشکن و در پا مينداز    8

بدينسان کار او در پا ميفکن    چو دل در زلف تو بستست حافظ    9

390    غزل شماره:     

مقدمش يارب مبارک باد بر سرو و سمن    افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن    1

تا نشيند هرکسي اکنون به جاي خويشتن    خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي    2

کاسم اعظم کرد ازو کوتاه دست اهرمن    خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت    3

هر نفس با بوي رحمن مي وزد باد يمن    تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش    4

در همه شهنامه ها شد داستان انجمن    شوکت پورپشنگ و تيغ عالمگير او    5

شهسوارا چون به ميدان آمدي گوئي بزن    خنگ چوگاني چرخت رام شد در زير زين     6

تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن    جويبار ملک را آب روان شمشير تست    7

خيزد از صحراي ايذج نافة مشک ختن    بعد ازين نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت    8

برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن    گوشه گيران انتظار جلوة خوش مي کنند    9

ساقيا مي ده به قول مستشار مؤتمن    مشورت با عقل کردم گفت حافظ مي بنوش    10

تا از آن جام زرافشان جرعه اي بخشد به من    اي صبا بر ساقي بزم اتابک عرضه دار    11

391    غزل شماره:     

تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن    خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن    1

گونه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن    غم دل چند توان خورد که ايام نماند    2

رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن    مرغ کم حوصله را گو غم خور که برو    3

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن    باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش    4

داني آخر که به ناکام چه خواهد بودن    دست رنج تو همان به که شود صرف به کام    5

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن    پير ميخانه همي خواند معمائي دوش    6

تا جزاي من بدنام چه خواهد بودن    بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل    7

392    غزل شماره:     

در کوي او گدائي بر خسروي گزيدن    داني که چيست دولت ديدار يار ديدن    1

ازدوستان جاني مشکل توان بريدن    از جان طمع بريدن آسان بود وليکن    2

وانجا به نيک نامي پيراهني دريدن    خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ    3

گه سرّ عشقبازي از بلبلان شنيدن     گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن    4

کاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن    بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار    5

چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن    فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل    6

يا رب به يادش آور درويش پروريدن    گوئي برفت حافظ از ياد شاه يحيي    7

393    غزل شماره:     

منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن    منم که شهرة شهرم به عشق ورزيدن    1

که در طريقت ما کافريست رنجيدن    وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم    2

بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن    به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات    3

به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن    مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست    4

که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن    به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب    5

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن    به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه    6

که وعظ بي عملان واجب است نشنيدن    عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس    7

که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن    ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب    8

که دست زهد فروشان خطاست بوسيدن    مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ    9

394    غزل شماره:     

خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن    اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن    1

در زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن    درچشم پرخمار تو پنهان فسون سحر    2

سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن    ماهي نتافت همچو تو از برج نيکوئي    3

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن    خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري    4

يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن    از دام زلف و دانة خال تو درجهان    5

مي پرورد بناز ترا در کنار حسن    دايم به لطف داية طبع از ميان جان    6

کاب حيات مي خورد از جويبار حسن    گرد لبت بنفشه از آن تازه و ترست    7

ديّار نيست جز رخت اندر ديار حسن    حافظ طمع بريد که بيند نظير تو    8

395    غزل شماره:     

يعني که رخ بپوش و جهاني خراب کن    گلبرگ راز سنبل مشکين نقاب کن    1

چون شيشه هاي ديدة ما پر گلاب کن    بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را    2

ساقي به دور بادة گلگون شتاب کن    ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد    3

وز رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن    بگشا به شيوه نرگس پر خواب مست را    4

بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن    بوي بنفشه بشنو و زلف نگارگير    5

با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن    زانجا که رسم و عادت عاشق کشي تست    6

وين خانه را قياس اساس از حباب کن    همچون حباب ديده به روي قدح گشاي    7

يا رب دعاي خسته دلان مستجاب کن    حافظ وصال مي طلبد از ره دعا    8

396    غزل شماره:     

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن    صبحست ساقيا قدحي پر شراب کن    1

ما را ز جام بادة گلگون خراب کن    زان پيشتر که عالم فاني شود خراب    2

گر برگ عيش مي طلبي ترک خواب کن    خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع کرد    3

زنهار کاسة سر ما پر شراب کن    روزي که چرخ از گل ما کوزه ها کند    4

با ما به جام بادة صافي خطاب کن    ما مرد توبه و زهد و طامات نيستيم    5

برخيز و عزم جزم به کار صواب کن    کار صواب باده پرستيست حافظا    6

397    غزل شماره:     

هواي مجلس روحانيان معطر کن    ز در درآ و شبستان ما منوّر کن    1

پياله اي بدهش گو دماغ را تر کن    اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز    2

بيا بيا و تماشاي طاق و منظر کن    به چشم و ابروي جانان سپرده ام دل و جان    3

به بام قصر برآ و چراغ مه برکن    ستارة شب هجران نمي فشاند نور    4

به تفحه بر سوي فردوس و عود مجمر کن    بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس    5

به يک کرشمة صوفي و شم قلندرکن    ازين مزوجه و خرقه نيک درتنگم    6

کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن    چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند    7

تو کارخود مده از دست و مي به ساغر کن    فضول نفس حکايت بسي کند ساقي    8

بيا و خرگه خورشيد را منورکن    حجاب ديدة ادراک شد شعاع جمال    9

حوالتم به لب لعل همچو شکر کن    طمع به قند وصال تو حدّ ما نبود    10

بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن    لب پياله ببوس آنگهي به مستان ده    11

ز کارها که کني شعر حافظ از بر کن    پس از ملازمت عيش و عشق مهرويان    12

398    غزل شماره:     

چون ساغرت پرست بنوشان و نوش کن    اي نور چشم من سخني هست گوش کن    1

پيش آي و گوش دل به پيام سروش کن    در راه عشق وسوسة اهرمن بسيست    2

اي چنگ ناله برکش و اي دف خروش کن    برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند    3

همت درين عمل طلب از مي فروش کن    تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت    4

هان اي پسر که پير شوي پند گوش کن    پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت    5

خواهي که زلف يار کشي ترک هوش کن    بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق    6

صد جان فداي يار نصيحت نيوش کن    با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست    7

چشم عنايتي به من دردنوش کن    ساقي که جامت از مي صافي تهي مباد    8

يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن    سرمست در قباي زر افشان چو بگذري    9

399    غزل شماره:     

به غمزه رونق و ناموس سامري بشکن    کرشمه اي کن و بازار ساحري بشکن    1

کلاه و گوشه به آيين سروري بشکن     به باد ده سر و دستار عالمي يعني    2

به غمزه گوي که قلب ستمگري بشکن    به زلف گوي که آيين دلبري بگذار    3

سزاي حور بده رونق پري بشکن    برون خرام و ببر گوي خوبي از همه کس    4

به ابروان دو تا قوس مشتري بشکن    به آهوان نظر شير آفتاب بگير    5

تو قيمتش به سر زلف عنبري بشکن    چو عطر ساي شود زلف سنبل از دم باد    6

تو قدر او به سخن گفتن دري بشکن    چو عندليب فصاحت فرو شد اي حافظ    7

400    غزل شماره:     

کوتاه کرد قصة زهد دراز من    بالا بلند عشوه گر نقش باز من    1

با من چه کرد ديدة معشوقه باز من    ديدي دلا که آخر پيري و زهد و علم    2

محراب ابروي تو حضور نماز من    مي ترسم از خرابي ايمان که مي برد    3

غمّازبود اشک و عيان کرد راز من    گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق    4

ذکرش بخير ساقي مسکين نواز من    مست است يار و ياد حريفان نمي کند    5

گردد شمامة کرمش کارساز من    يا رب کي آن صبا بوزد کز نسيم آن    6

تا کي شود قرين حقيقت مجاز من    نقشي بر آب ميزنم از گريه حاليا    7

تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من    برخود چو شمع خنده زنان گريه مي کنم    8

هم مستي شبانه و راز و نياز من    زاهد چو از نماز تو کاري نمي رود    9

با شاه دوست پرور دشمن گداز من    حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا    10

401    غزل شماره:     

ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من    چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من    1

ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من    روي رنگين را به هر کس مي نمايد همچوگل    2

گفت مي خواهي مگر تا جوي خون راند زمن    چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين    3

کام بستانم ازو يا او بستاند ز من    او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود    4

بس حکايت هاي شيرين بازمي ماند ز من    گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باک نيست    5

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من    گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود    6

کو به چيزي مختصر چون باز مي ماند ز من    دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد    7

عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من    صبرکن حافظ که گر زين دست باشد درس غم    8

402    غزل شماره:     

عقل و جان را بستة زنجير آن گيسو ببين    نکته اي دلکش بگويم خال آن مهرو ببين    1

گفت چشم شير گير و غنج آن آهو ببين    عيب دل کردم که وحشي وضع و هرجائي مباش    2

جان صد صاحبدل آنجا بستة يک مو ببين    حلقة زلفش تماشاخانة باد صباست    3

اي ملامت گو خدا را رو مبين آن رو ببين    عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند    4

با هواداران رهرو حيلة هندو ببين    زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد    5

کس نديدست و نبيند مثلش از هر سو ببين    اين که من در جست و جوي او ز خود فارغ شدم    6

اي نصيحت گو خدا را آن خم ابرو ببين    حافظ ار در گوشة محراب مي نالد رواست    7

تيزي شمشير بنگر قوت بازو ببين    از مراد شاه منصور اي فلک سر برمتاب    8

403    غزل شماره:     

خلاف مذهب آنان جمال اينان بين    شراب لعل کش و روي مه جبينان بين    1

دراز دستي اين کوته آستينان بين    به زير دلق ملمع کمندها دارند    2

دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين    به خرمن دو جهان سر فرو نمي آرند    3

نياز اهل دل و ناز نازنينان بين    بهاي نيم کرشمه هزار جان طلبند    4

وفاي صحبت ياران و همنشينان بين    حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت    5

ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين    اسير عشق شدن چارة خلاص من است    6

صفاي همت پاکان و پاک دينان بين    کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست    7

404    غزل شماره:     

بر در ميکده مي کن گذري بهتر ازين    مي فکن رندان نظري بهتر ازين    1

سخت خوب است وليکن قدري بهتر ازين    در حق من لبت اين لطف که مي فرمايد    2

گو درين کار بفرما نظري بهتر ازين    آنکه فکرش گره از کار جهان بگشايد    3

برو اي خواجة عاقل هنري بهتر ازين    ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق    4

مادر دهر ندارد پسري بهتر ازين    دل بدان رود گرامي چکنم گر ندهم    5

بشنو از من که نگويد دگري بهتر ازين    من چه گويم که قدح نوش و لب ساقي بوس    6

که در اين باغ نبيني ثمري بهتر ازين    کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست بچين    7

405    غزل شماره:     

که نيست در سر من جز هواي خدمت او    به جان پير خرابات و حق صحبت او    1

بيار باده که مستظهرم به همت او    بهشت اگرچه نه جاي گناه کاران است    2

که زد به خرمن ما آتش محبت او    چراغ صاعقة آن سحاب روشن باد    3

مزن به پاي که معلوم نيست نيت او    بر آستانة ميخانه گر سري بيني    4

نويد داد که عام است فيض رحمت او    بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب    5

که نيست معصيت و زهد بي مشيت او    مکن به چشم حقارت نگاه در من مست    6

به نام خواجه بکوشيم و فرّ دولت او    نمي کند دل من ميل زهد و توبه ولي    7

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او    مدام خرقة حافظ به باده در گرو است    8

406    غزل شماره:     

از ماه ابروان منت شرم باد رو    گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو    1

غافل ز خط جانب ياران خود مشو    عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست    2

کانجا هزار نافة مشکين به نيم جو    مفروش عطر عقل به هندوي زلف ما    3

آنگه عيان شود که بود موسم درو    تخم وفا و مهر درين کهنه کشته زار    4

از سر اختران کهن سير و ماه نو    ساقي بيار باده که رمزي بگويمت    5

از افسر سيامک و ترک کلاه زو    شکل هلال هر سر مه ميدهد نشان    6

درس حديث عشق برو خوان وزو شنو    حافظ جناب پير مغان مأمن وفاست    7

407    غزل شماره:     

يادم از کشتة خويش آمد و هنگام درو    مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو    1

گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو    گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد    2

از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو    گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک    3

تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو    تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار    4

دور خوبي گذرانست نصيحت بشنو    گوشوار زرد لعل ارچه گران دارد گوش    5

بيدقي راند که برد از مه و خورشيد گرو    چشم بد دور ز خال تو که در عرصة حسن    6

خرمن مه به جوي خوشة پروين به دو جو    آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق    7

حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو    آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت    8

408    غزل شماره:     

مشک سياه مجمره گردان خال تو    اي آفتاب آينه دار جمال تو    1

کاين گوشه نيست در خور خيل خيال تو    صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود    2

يا رب مباد تا به قيامت زوال تو    در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن    3

طغرا نويس ابروي مشکين مثال تو    مطبوع تر ز نقش تو صورت نبست باز    4

کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو    در چين زلفش اي دل مسکين چگونه اي    5

اي نوبهار ما رخ فرخنده فال تو    برخاست بوي گل ز در آشتي درآي     6

کو عشوه اي ز ابروي همچون هلال تو    تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود    7

کو مژده اي ز مقدم عيد وصال تو    تا پيش بخت باز روم تهنيت کنان    8

عکسيست در حديقة بينش ز خال تو    اين نقطة سياه که آمد مدار نور    9

شرح نيازمندي خود يا ملال تو    در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم    10

سوداي کج مپز که نباشد مجال تو    حافظ درين کمند سر سرکشان بسيست    11

409    غزل شماره:     

خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو    اي خونبهاي نافة چين خاک ره تو    1

اي من فداي شيوة چشم سياه تو    نرگس کرشمه مي برد از حد برون خرام    2

از دل نيايدش که نويسد گناه تو    خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال    3

زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو    آرام و خواب خلق جهان را سبب توئي    4

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو    با هر ستاره اي سر و کارست هر شبم    5

مائيم و آستانة دولت پناه تو    ياران همنشين همه از هم جدا شدند    6

آتش زند به خرمن غم دود آه تو    حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت    7

410    غزل شماره:     

زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو    اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو    1

از کلاه خسروي رخسار مه سيماي تو    آفتاب فتح را هر دم طلوعي مي دهد    2

سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو    جلوه گاه طاير اقبال باشد هرکجا    3

نکته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو    از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف    4

طوطي خوش لهجه يعني کلک شکر خاي تو    آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد    5

روشنائي بخش چشم اوست خاک پاي تو    گرچه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است    6

جرعه اي بود از زلال جام جان افزاي تو    آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار    7

راز کس مخفي نماند با فروغ راي تو    عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست    8

بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي تو    خسروا پيرانه سر حافظ جواني مي کند    9

411    غزل شماره:     

پردة غنچه ميدرد خندة دلگشاي تو    تاب بنفشه مي دهد طرّة مشک ساي تو    1

کز سر صدق مي کند شب همه شب دعاي تو    اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز    2

قال و مقال عالمي مي کشم از براي تو    من که ملول گشتمي از نفس فرشتگان    3

گوشة تاج سلطنت مي شکند گداي تو    دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار    4

اين همه نقش مي زنم از جهت رضاي تو    خرقة زهد و جام مي گرچه نه در خور همند    5

کاين سر پرهوس شود خاک در سراي تو    شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر    6

جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو    شاه نشين چشم من تکيه گه خيال تست    7

حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سراي تو    خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن    8

412    غزل شماره:     

جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو    مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو    1

نگارين گلشنش رويست و مشکين سايبان ابرو    غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستي    2

که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو    هلالي شد تنم زين غم که با طغراي ابرويش    3

هزاران گونه پيغام است و حاجت در ميان ابرو    رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم    4

که بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو    روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست    5

که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو    دگر حور و پري را کس نگويد با چنين حسني    6

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو    تو کافر دل نمي بندي نقاب زلف و مي ترسم    7

به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو    اگرچه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري    8

413    غزل شماره:     

خوش حلقه ايست ليک به در نيست راه ازو    خطّ عذار يار که بگرفت ماه ازو    1

آنجا بمال چهره و حاجت بخواه ازو    ابروي دوست گوشة محراب دولت است    2

کايينه ايست جام جهان بين که آه ازو    اي جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار    3

اين دود بين که نامة من شد سياه ازو    کردار اهل صومعه ام کرد مي پرست    4

من برده ام به باده فروشان پناه ازو    سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن    5

گو بر فروز مشعلة صبحگاه ازو    ساقي چراغ مي به ره آفتاب دار    6

باشد توان سترد حروف گناه ازو    آبي به روزنامة اعمال ما فشان    7

خالي مباد عرصة اين بزمگاه ازو    حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد    8

روزي بود که ياد کند پادشاه ازو    آيا درين خيال که دارد گداي شهر    9

414    غزل شماره:     

باد بهار مي وزد بادة خوشگوار کو    گلبن عيش مي دمد ساقي گلعذار کو    1

گوش سخن شنو کجا ديدة اعتبار کو    هر گل نو ز گلرخي ياد همي کند ولي    2

اي دم صبح خوش نفس نافة زلف يار کو    مجلس بزم عيش را غالية مراد نيست    3

دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو    حسن فروشي گلم نيست تحمل اي صبا    4

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو    شمع سحرگهي اگر لاف ز عارض تو زد    5

مردم ازين هوس ولي قدرت و اختيار کو    گفت مگر ز لعل من بوسه نداري آرزو    6

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو    حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمت است    7

415    غزل شماره:     

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو    اي پيک راستان خبر يار ما بگو    1

با يار آشنا سخن آشنا بگو    ما محرمان خلوت انسيم غم مخور    2

با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو    بر هم چو مي زد آن سر زلفين مشکبار    3

گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو    هرکس که گفت خاک در دوست توتياست    4

گو در حضور پير من اين ماجرا بگو    آنکس که منع ما ز خرابات مي کند    5

بعد از اداي خدمت و عرض دعا بگو    گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود    6

شاهانه ماجراي گناه گدا بگو    هرچند ما بديم تو ما را بدان مگير    7

با اين گدا حکايت آن پادشا بگو    بر اين فقير نامة آن محتشم بخوان    8

بر آن غريب ما چه گذشت اي صبا بگو    جانها ز دام زلف چو بر خاک مي فشاند    9

رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو    جان پرورست قصة ارباب معرفت    10

مي نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو    حافظ گرت به مجلس او راه مي دهند    11

416    غزل شماره:     

که در هواي تو برخاست بامداد پگاه    خنک نسيم معنبر شما مة دلخواه    1

که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه    دليل راه شو اي طاير خجسته لقا    2

هلال را ز کنار افق کنيد نگاه    به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است    3

مگر تو عفو کني ورنه چيست عذر گناه    منم که بي تو نفس مي کشم زهي خجلت    4

سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه    ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر    5

ز تربتم بدمد سرخ گل به جاي گياه    به عشق روي تو روزي که از جهان بروم    6

که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله    مده بخاطر نازک ملالت از من زود    7

417    غزل شماره:     

کارم به کامست الحمدالله    عيشم مدامست از لعل دلخواه    1

گه جام زر کش گه لعل دلخواه    اي بخت سرکش تنگش ببرکش    2

پيران جاهل شيخان گمراه    ما را به رندي افسانه کردند    3

وز فعل عابد استغفرالله    از دست زاهد کرديم توبه    4

چشمي و صد نم جاني و صد آه    جانا چه گويم شرح فراقت    5

از قامتت سرو از عارضت ماه    کافر مبيناد اين غم که ديدست    6

درس شبانه ورد سحرگاه    شوق لبت برد از ياد حافظ    7

418    غزل شماره:     

گردن نهاديم الحکم لله    گر تيغ بارد در کوي آن ماه    1

ليکن چه چاره با بخت گمراه    آيين تقوي ما نيز دانيم    2

يا جام باده يا قصه کوتاه    ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم    3

آنگاه توبه استغفرالله    من رند و عاشق در موسم گل    4

آيينه رويا آه از دلت آه    مهر تو عکسي بر ما نيفکند    5

يا ليت شعري حتّام القاه    الصّبر مرّ و العمر فانٍ    6

خون بايدت خورد درگاه و بيگاه    حافظ چه نالي گر وصل خواهي    7

419    غزل شماره:     

خداوندا مرا آن ده که آن به    وصال او ز عمر جاودان به    1

که راز دوست از دشمن نهان به    به شمشيرم زد و با کس نگفتم    2

به جان او که از ملک جهان به    به داغ بندگي مردن برين در    3

که آخر کي شود اين ناتوان به    خدا را از طبيب من بپرسيد    4

بود خاکش ز خون ارغوان به    گلي کان پايمال سرو ما گشت    5

که اين سيب زنخ زان بوستان به    به خلدم دعوت اي زاهد مفرما    6

به حکم آنکه دولت جاودان به    دلا دايم گداي کوي او باش    7

که راي پير از بخت جوان به    جوانا سر متاب از پند پيران    8

ز مرواريد گوشم در جهان به    شبي مي گفت چشم کس نديدست    9

ولي شيراز ما از اصفهان به    اگرچه زنده رود آب حياتست    10

وليکن گفتة حافظ از آن به    سخن اندر دهان دوست شکر    11

420    غزل شماره:     

مست از خانه برون تاخته اي يعني چه    ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه    1

اين چنين با همه در ساخته اي يعني چه    زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب    2

قدر اين مرتبه نشناخته اي يعني چه    شاه خوباني و منظور گدايان شده اي    3

بازم از پاي در انداخته اي يعني چه    نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي    4

وز ميان تيغ بما آخته اي يعني چه    سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ ميان    5

عاقبت با همه کج باخته اي يعني چه    هر کس از مهرة مهر تو به نقشي مشغول    6

خانه از غير نپرداخته اي يعني چه    حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار    7

421    غزل شماره:     

نشسته پير و صلائي به شيخ و شاب زده    در سراي مغان رفته بود و آب زده    1

ولي ز ترک کله چتر بر سحاب زده    سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر    2

عذار مغبچگان راه آفتاب زده    شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده    3

شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده    عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز    4

ز جرعه بر رخ حور و پري گلاب زده    گرفته ساغر عشرت فرشتة رحمت    5

شکر شکسته سمن ريخته رباب زده    ز شور و عربدة شاهدان شيرين کار    6

که اي خمارکش مفلس شراب زده    سلام کردم و با من به روي خندان گفت    7

ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده    که اين کند که تو کردي به ضعف و همت و راي    8

که خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده    وصال دولت بيدارتر سمت ندهند    9

هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده    بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم    10

بيا ببين ملکش دست در رکاب زده    فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است    11

ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده    خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف    12

422    غزل شماره:     

فرصتت باد که ديوانه نواز آمده اي    اي که با سلسلة زلف دراز آمده اي    1

چون به پرسيدن ارباب نياز آمده اي    ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت    2

چون بهرحال برازندة ناز آمده اي    پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ    3

چشم بد دور که بس شعبده باز آمده اي    آب و آتش بهم آميخته از لب لعل    4

کشتة غمزة خود را به نماز آمده اي    آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب    5

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده اي    زهد من باتو چه سنجد که به يغماي دلم    6

مگر از مذهب اين طايفه باز آمده اي    گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است    7

423    غزل شماره:     

خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده    دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده    1

گفت بيدار شو اي رهرو خواب آلوده    آمد افسوس کنان مغبچة باده فروش    2

تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده    شست و شوئي کن و آنگه به خرابات خرام    3

جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده    به هواي لب شيرين پسران چند کني    4

خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده    به طهارت گذران منزل پيري و مکن    5

که صفائي ندهد آب تراب آلوده    پاک و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي    6

که شود فصل بهار از مي ناب آلوده    گفتم اي جان جهان دفتر گل عيبي نيست    7

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده    آشنايان ره عشق درين بحر عميق    8

آه ازين لطف به انواع عتاب آلوده    گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش    9

424    غزل شماره:     

آرام جان و مونس قلب رميده اي    از من جدا مشو که توام نور ديده اي    1

پيراهن صبوري ايشان دريده اي    از دامن تو دست ندارند عاشقان    2

در دلبري به غايت خوبي رسيده اي    از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک    3

معذور دارمت که تو او را نديده اي    منعم مکن ز عشق وي اي مفتي زمان    4

بيش از گليم خويش مگر پا کشيده اي    آن سرزنش که کرد ترا دوست حافظا    5

425    غزل شماره:     

صد ماه روز رشکش جيب قصب دريده    دامن کشان همي شد در شرب زر کشيده    1

چون قطره هاي شبنم بر برگ گل چکيده    از تاب آتش مي برگرد عارضش خوي    2

روئي لطيف زيبا چشمي خوش کشيده    لفظي فصيح شيرين قدي بلند چابک    3

شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده    ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده    4

وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده    آن لعل دلکشش بين وان خندة دل آشوب    5

ياران چه چاره سازم با اين دل رميده    آن آهوي سيه چشم از دام ما برون شد    6

دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده    زنهار تا تواني اهل نظر ميازار    7

روزي کرشمه اي کن اي يار برگزيده    تا کي کشم عتيبت از چشم دلفريبت    8

بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده    گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ    9

گر اوفتد به دستم آن ميوة رسيده    بس شکر بازگويم در بندگي خواجه    10

426    غزل شماره:     

انّي رَأيت دهراً من هجرِک القِيامه    از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه    1

لَيسُت دُموع عَيني هَذا النَا العَلامه    دارم من از فراقش در ديده صد علامت    2

مَن جَرّب المجرَّب حلّت بِه النّدامه    هرچند کازمودم از وي نبود سودم    3

في بُعدِها عذاب في قِربها السّلامه    پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا    4

والله ما رَاينا حبّاً بِلا مَلاله    گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم    5

حتّي يذوقَ مِنهُ کَأساً مِنَ الکَرامه    حافظ چو طالب آمد جامي به جان شيرين    6

427    غزل شماره:     

مرا ز حال تو با حال خويش پروانه    چراغ روي ترا شمع گشت پروانه    1

به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه    خرد که قيد مجانين عشق مي فرمود    2

هزار جان گرامي فداي جانانه    به بوي زلف تو گرجان به باد رفت چه شد    3

نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه    من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش    4

فسون ما بر او گشته است افسانه    چه نقشهاکه برانگيختيم و سود نداشت    5

به غير خال سياهش که ديد به دانه    بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند    6

ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه    به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي    7

که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه    مرا به دور لب دوست هست پيماني    8

فتاد در سر حافظ هواي ميخانه    حديث مدرسه و خانقه مگوي که باز    9

428    غزل شماره:     

گرفتم باده با چنگ و چغانه    سحرگاهان که مخمور شبانه    1

ز شهر هستيش کردم روانه    نهادم عقل را ره توشه از مي    2

که ايمن گشتم از مکر زمانه    نگار مي فروشم عشوه اي داد    3

که اي تير ملامت را نشانه    ز ساقي کمان ابرو شنيدم    4

اگر خود را ببيني در ميانه    نبندي زان ميان طرفي کمروار    5

که عنقا را بلندست آشيانه    برو اين دام بر مرغي دگر نه    6

که با خود عشق بازد جاودانه    که بندد طرف وصل از حسن شاهي    7

خيال آب و گل در ره بهانه    نديم و مطرب و ساقي همه اوست    8

ازين درياي ناپيدا کرانه    بده کشتي مي تا خوش برانيم    9

که تحقيقش فسونست و فسانه    وجود ما معمائيست حافظ    10

429    غزل شماره:     

طامات تا به چند و خرافات تا بکي    ساقي بيا که شد قدح لاله پر ز مي    1

چين قباي قيصر و طرف کلاه کي    بگذر زکبر و ناز که ديدست روزگار    2

بيدار شو که خواب عدم در پي است هي    هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان    3

کاشفتگي مبادت از آشوب باد دي    خوش ناز کانه مي چمي اي شاخ نوبهار    4

اي واي بر کسي که شد ايمن ز مکر وي    بر مهر چرخ و شيوة او اعتماد نيست    5

و امروز نيز ساقي مهروي و جام مي    فردا شراب کوثر وحور از براي ماست    6

جان داروئي که غم ببرد درده اي صُبَي    باد صبا ز عهد صبي ياد مي دهد    7

فراش باد هر ورقش را به زير پي    حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد    8

تا نامة سياه بخيلان کنيم طي    در ده به ياد حاتم طي جام يک مني    9

بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوي    زان مي که داد حسن و لطافت به ارغوان    10

استاده است سرو و کمر بسته است ني    مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان    11

تا حدّ مصر و چين و به ا طراف روم و ري    حافظ حديث سحر فريب خوشت رسيد    12

430    غزل شماره:     

علاج کي کنمت آخر الّدواء الکي    به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي    1

که مي رسند ز پي رهزنان بهمن و دي    ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار    2

منه ز دست پياله چه مي کني هي هي    چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو    3

ز تخت جم سخني مانده است و افسر کي    شکوه سلطنت و حسن کي ثباتي داد    4

به قول مطرب و ساقي به فتوي دف و ني    خزينه داري ميراث خوارگان کفر است    5

مجو ز سفله مروّت که شيئه لاشي    زمانه هيچ نبخشد که باز نستاند    6

که هر که عشوة دنيا خريد واي به وي    نوشته اند بر ايوان جنّه المأوي    7

بده به شادي روح و روان حاتم طي    سخا نماند سخن طي کنم شراب کجاست    8

پياله گير و کرم ورز و الضّمان علي    بخيل بوي خدا نشنود بيا حافظ    9

431    غزل شماره:     

به آب زندگاني برده ام پي    لبش مي بوسم و در مي کشم مي    1

نه کس را مي توانم ديد با وي    نه رازش مي توانم گفت با کس    2

رخش مي بيند و گل مي کند خوي    لبش مي بوسد و خون مي خورد جام    3

که مي داند که جسم کي بود و کي کي    بده جام مي و از جم مکن ياد    4

رگش بخراش تا بخروشم از وي    بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب    5

بساط زهد همچون غنچه کن طي    گل از خلوت به باغ آورد مسند    6

بياد لعلش اي ساقي بده مي    چو چشمش مست را مخمور مگذار    7

که باشد خون جامش در رگ و پي    نجويد جان از آن قالب جدائي    8

حديث بي زبانان بشنو از ني    زبانت در کش اي حافظ زماني    9

432    غزل شماره:     

پرکن قدح که بي مي مجلس ندارد آبي    مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي    1

مطرب بزن نوائي ساقي بده شرابي    وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد    2

زين در دگر نراند ما را به هيچ بابي    شد حلقه قامت من تا بعد ازين رقيبت    3

در عشوة وصالت ما و خيال و خوابي    در انتظار رويت ما و اميدواري    4

بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابي    مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامي    5

کي تشنه سير گردد از لمعة سرابي    حافظ چه مي نهي دل تو در خيال خوبان    6

433    غزل شماره:     

لطف کردي سايه اي بر آفتاب انداختي    اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي    1

حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي    تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت    2

جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختي    گوي خوبي بردي از خوبان خلّخ شاد باش    3

زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي    هر کسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت    4

ساية دولت برين کنج خراب انداختي    گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما    5

تشنه لب کردي و گردان را در آب انداختي    زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن    6

تهمتي بر شبروان خيل و خواب انداختي    خواب بيداران ببستي وانگه از نقش خيال    7

وزحيا حور و پري را در حجاب انداختي    پرده از رخ برفکندي يک نظر در جلوه گاه    8

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختي    باده نوش از جام عالم بين که بر او رنگ جم    9

حافظ خلوت نشين را در شراب انداختي    از فريب نرگس مخمور و لعل مي پرست    10

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختي    وز براي صيد دل در گردنم زنجير زلف    11

از سر تعظيم بر خاک جناب انداختي    داور دارا شکوه اي آنکه تاج آفتاب    12

از دم شمشير چون آتش در آب انداختي    نصره الدين شاه يحيي آنکه خصم ملک را    13

434    غزل شماره:     

وآنگه برو که رستي از نيستي و هستي    اي دل مباش يکدم خالي ز عشق و مستي    1

هر قبله اي که بيني بهتر ز خود پرستي    گر جان به تن ببيني مشغول کار او شو    2

بيماري اندرين ره بهتر ز تن درستي    با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش    3

آري طريق دولت چالاکيست و چستي    در مذهب طريقت خامي نشان کفرست    4

يک نکته ات بگويم خود را مبين که رستي    تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني    5

کز اوج سربلندي افتي به خاک پستي    در آستان جانان از آسمان مينديش    6

سهلست تلخي مي در جنب ذوق مستي    خار ارچه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد    7

اي کوته آستينان تا کي دراز دستي    صوفي پياله پيما حافظ قرا به پرهيز    8

435    غزل شماره:     

تا بي خبر بميرد در درد خودپرستي    با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي    1

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي    عاشق شو ارنه روزي کار جهان سرآيد    2

با کافران چه کارت گر بت نمي پرستي    دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم    3

تا کي کند سياهي چندين درازدستي    سلطان من خدارا زلفت شکست ما را    4

تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي    در گوشة سلامت مستور چون توان بود    5

کز سرکشي زماني با ما نمي نشستي    آن روز ديده بودم اين فتنه ها که برخاست    6

چون برق ازين کشاکش پنداشتي که جستي    عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ    7

436    غزل شماره:     

گردون ورق هستي ما در ننوشتي    آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي    1

دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتي    هرچند که هجران ثمر وصل برآرد    2

ياريست چو حوري و سرائي چو بهشتي    آمرزش نقد است کسي را که در اينجا    3

چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي    در مصطبة عشق تنعّم نتوان کرد    4

يک شيشه مي و نوش لبي و لب کشتي    مفروش به باغ ارم و نخوت شدّاد    5

حيف است ز خوبي که شود عاشق زشتي    تا کي غم دنياي دني ايدل دانا    6

کو راهروي اهل دلي پاک سرشتي    آلودگي خرقه خرابي جهان است    7

تقدير چنين بود چه کردي که نهشتي    از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ    8

437    غزل شماره:     

شرح جمال حور ز رويت روايتي    اي قصة بهشت ز کويت حکايتي    1

آب خضر ز نوش لبانت کنايتي    انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي    2

هر سطري از خصال تو وز رحمت آيتي    هر پاره از دل من و از غصه قصه اي    3

گل را اگر نه بوي تو کردي رعايتي    کي عطر ساي مجلس روحانيان شدي    4

ياد آور اي صبا که نکردي حمايتي    در آرزوي خاک در يار سوختيم    5

صد مايه داشتي و نکردي کفايتي    اي دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت    6

اين آتش درون بکند هم سرايتي    بوي دل کباب من آفاق را گرفت    7

ساقي بيا که نيست ز دوزخ شکايتي    در آتش ار خيال رخش دست مي دهد    8

از تو کرشمه اي و ز خسرو عنايتي    داني مراد حافظ ازين درد و غصه چيست    9

438    غزل شماره:     

وَ رَوحي کل يوم لِي ينادي    سبَت سَلمي بِصيد غَيها فُوُادِي    1

وَ واصلني عَلي رغمِ الاعادي    نگارا بر من بيدل ببخشاي    2

تَوکّلنا عَلي رَبِّ العِبادِي    حبيبا در غم سوداي عشقت    3

تز اوّل آن روي نهکو بوادي    اَمن اَنکرتني عَن عِشق سَلمي    4

غريق العشق في بَحرِ الوَدادِ    که همچون مُت ببوتن دل وَ اي رَه    5

غَرت يک وي روشتي از امادي    به پي ما چان غرامت بسپريمن    6

و غَرنه او بِني آنچت نشادي    غم اين دل بواتت خورد ناچار    7

بليل مظلمَ والله هادَي    دل حافظ شد اندر چين زلفت    8

439    غزل شماره:     

کز عکس روي او شب هجران سرآمدي    ديدم به خواب دوش که ماهي برآمدي    1

اي کاج هرچه زودتر از در درآمدي    تعبير رفت يار سفرکرده مي رسد    2

کز در مدام با قدح و ساغر آمدي    ذکرش به خير ساقي فرخنده فال من    3

تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي    خوش بودي ار به خواب بديدي ديار خويش    4

آب خضر نصيبة اسکندر آمدي    فيض ازل به زور و زار آمدي بدست    5

هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي    آن عهد ياد باد که ز بام و در مرا    6

مظلومي ار شبي به در داور آمدي    کي يافتي رقيب تو چندين مجال ظلم    7

دريا دلي بجوي دليري سرآمدي    خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق    8

اي کاشکي که پاش به سنگي برآمدي    آن کو ترا به سنگدلي کرد رهنمون    9

مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي    گر ديگري به شيوة حافظ زدي رقم    10

440    غزل شماره:     

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندي    سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي    1

بدين راه و روش مي رو که با دلدار پيوندي    دعاي صبح و آه شب کليد گنج مقصودست    2

وراي حدّ تقرير است شرح آرزومندي    قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گويد باز    3

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندي    الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرور    4

ز مهر او چه مي پرسي درو همت چه مي بندي    جهان پير رعنا را ترحم در جبلّت نيست    5

دريغ آن ساية همت که بر نااهل افکندي    همائي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا کي    6

خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي    درين بازار اگر سوديست با درويش خرسندست    7

سيه چشمان کشميري و ترکان سمرقندي    به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند    8

441    غزل شماره:     

که حال ما نه چنين بودي ارچنان بودي    چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي    1

گرم به هر سر موئي هزار جان بودي    بگفتمي که چه ارزد نسيم طرة دوست    2

گرش نشان امان از بد زمان بودي    برات خوشدلي ما چه کم شدي يا رب    3

سرير عزتم آن خاک آستان بودي    گرم زمانه سرافراز داشتي و عزيز    4

که بر دو ديدة ما حکم او روان بودي    ز پرده کاش برون آمدي چو قطرة اشک    5

چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودي    اگرنه دايرة عشق راه بربستي    6

442    غزل شماره:     

کمينه پيشکش بندگانش آن بودي    به جان او که گرم دست رس به جان بودي    1

اگر حيات گرانمايه جاودان بودي    بگفتمي که بها چيست خاک پايش را    2

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودي    به بندگي قدش سرو معترف گشتي    3

چو اين نبود و نديديم باري آن بودي    به خواب نيز نمي بينمش چه جاي وصال    4

کي اش قرار درين تيره خاکدان بودي    اگر دلم نشدي پاي بند طرة او    5

به دل دريغ که يک ذره مهربان بودي    به رخ چو مهر فلک بي نظير آفاق است    6

که بر دو ديده ما حکم او روان بودي    درآمدي ز درم کاشکي چو لمعة نور    7

اگر نه همدم مرغ صبح خوان بودي    ز پرده نالة حافظ برون کي افتادي    8

443    غزل شماره:     

خورد ز غيرت روي تو هر گلي خاري    چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري    1

ز سحر چشم تو هر گوشه اي و بيماري    ز کفر زلف تو هر حلقه اي و آشوبي    2

که در پي است ز هر سويت آه بيداري    مرو چو بخت من اي چشم مست يار به خواب    3

که نيست نقد روان را بر تو مقداري    نثار خاک رهت نقد جان من هرچند    4

چو تيره راي شوي کي گشايدت کاري    دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان    5

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري    سرم برفت و زماني بسر نرفت اين کار    6

بخنده گفت که اي حافظ اين چه پرگاري    چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آي    7

444    غزل شماره:     

ياران صلاي عشق است گر مي کنيد کاري    شهريست پر ظريفان و زهر طرف نگاري    1

در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاري    چشم فلک نبيند زين طرفه تر جواني    2

بر دامنش مبادا زين خاکيان غباري    هرگز که ديده باشد جسمي ز جان مرکب    3

کم غايت توقع بوسيست يا کناري    چون من شکسته اي را از پيش خود چه راني    4

سال دگر که دارد اميد نوبهاري    مي بيغش است درياب وقتي خوش است بشتاب    5

هريک گرفته جامي بر ياد روي ياري    در بوستان حريفان مانند لاله وگل    6

دردي و سخت دردي کاري و صعب کاري    چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم    7

مشکل توان نشستن در اين چنين دياري    هر تار موي حافظ در دست زلف شوخي    8

445    غزل شماره:     

چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري    ترا که هرچه مراد است در جهان داري    1

که حکم بر سر آزادگان روان داري    بخواه جان و دل از بنده و روان بستان    2

ميان مجمع خوبان کني ميان داري    ميان نداري و دارم عجب که هر ساعت    3

سوادي از خط مشکين بر ارغوان داري    بياض روي ترا نيست نقش درخور از آنک    4

علي الخصوص در آن دم که سرگران داري    بنوش مي که سبک روحي و لطيف مدام    5

مکن هرآنچه تواني که جاي آن داري    مکن عتاب ازين بيش و جور بر دل ما    6

به قصد جان من خسته در کمان داري    به اختيارت اگر صدهزار تير جفاست    7

که سهل باشد اگر يار مهربان داري    بکش جفاي رقيبان مدام و جور حسود    8

برو که هرچه مراد است در جهان داري    به وصل دوست گرت دست مي دهد يکدم    9

چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري    چو گل به دامن ازين باغ مي بري حافظ    10

446    غزل شماره:     

به يادگار بماني که بوي او داري    صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داري    1

توان به دست تو دادن گرش نکو داري    دلم که گوهر اسرار حسن و عشق دراوست    2

جز اين قدر که رقيبان تندخو داري    در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت    3

که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داري    نواي بلبلت اي گل کجا پسند افتد    4

خود از کدام خم است اينکه در سبو داري    به جرعة تو سرم مست گشت نوشت باد    5

که گر بدو رسي از شرم سر فرو داري    به سرکشي خود اي سرو جويبار مناز    6

ترا رسد که غلامان ماهرو داري    دم از ممالک خوبي چو آفتاب زدن    7

که همچو گل همه آيين رنگ و بو داري    قباي حسن فروشي ترا برازد و بس    8

قدم برون نه اگر ميل جست و جو داري    ز کنج صومعه حافظ مجوي گوهر عشق    9

447    غزل شماره:     

که حق صحبت ديرينه داري    بيا با ما مورز اين کينه داري    1

از آن گوهر که در گنجينه داري    نصيحت گوش کن کاين در بسي به    2

تو کز خورشيد و مه آيينه داري    وليکن کي نمائي رخ به رندان    3

که با حکم خدائي کينه داري    بد رندان مگو اي شيخ وهش وار    4

تو داني خرقة پشمينه داري    نمي ترسي ز آه آتشينم    5

خدا را گرمي دوشينه داري    به فرياد خمار مفلسان رس    6

به قرآني که اندر سينه داري    نديدم خوشتر از شعر تو حافظ    7

448    غزل شماره:     

جم وقت خودي ار دست به جامي داري    اي که در کوي خرابات مقامي داري    1

فرصتت باد که خوش صبحي و شامي داري    اي که با زلف و رخ يار گذاري شب و روز    2

گر از آن يار سفر کرده پيامي داري    اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند    3

بر کنار چمنش وه که چه دامي داري    خال سرسبز تو خوش دانة عيشيست ولي    4

بشنو اي خواجه اگر زانکه مشامي داري    بوي جان از لب خندان قدح مي شنوم    5

مي کنم شکر که بر جور دوامي داري    چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود    6

توئي امروز درين شهر که نامي داري    نام نيک ارطلبد از تو غريبي چه شود    7

تو که چون حافظ شب خيز غلامي داري    بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود    8

449    غزل شماره:     

عاشقان را ز بر خويش جدا مي داري    اي که مهجوري عشاق روا مي داري    1

به اميدي که درين ره به خدا مي داري    تشنة باديه را هم به زلالي درياب    2

به ازين دار نگاهش که مرا مي داري    دل ببردي و بحل کردمت اي جان ليکن    3

ما تحمل نکنيم ار تو روا مي داري    ساغر ما که حريفان دگر مي نوشند    4

عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري    اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه تست    5

از که مي نالي و فرياد چرا مي داري    تو به تقصير خود افتادي ازين در محروم    6

سعي نابرده چه اميد عطا مي داري    حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند    7

450    غزل شماره:     

مخلصان را نه به وضع دگران مي داري    روزگاريست که مارا نگران مي داري    1

اين چنين عزت صاحب نظران مي داري    گوشة چشم رضائي به منت باز نشد    2

دست در خون دل پر هنران مي داري    ساعد آن به که بپوشي تو چو از بهر نگار    3

همه را نعره زنان جامه در آن مي داري    نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ    4

چشم سرّي عجب از بي خبران مي داري    اي که در دلق ملمّع طلبي نقد حضور    5

سر چرا بر من دلخسته گران مي داري    چون توئي نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ    6

تو تمنا ز گل کوزه گران مي داري    گوهر جام جم از کان جهاني دگر است    7

طمع مهر و وفا زين پسران مي داري    پدر تجربه اي دل توئي آخر ز چه روي    8

اين طمعها که تو از سيمبران مي داري    کيسة سيم و زرت پاک ببايد پرداخت    9

عاشقي گفت که تو بنده بر آن مي داري    گرچه رندي و خرابي گنه ماست ولي    10

چه توقع ز جهان گذران مي داري    مگذران روز سلامت به ملامت حافظ    11

451    غزل شماره:     

تا شکر چون کني و چه شکرانه آوري    خوش کرد ياوري فلکت روز داوري    1

گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري    آنکس که اوفتاد خدايش گرفت دست    2

اقرار بندگي کن و اظهار چاکري    در کوي عشق شوکت شاهي نمي خرند    3

تا يکدم از دلم غم دنيا بدر بري    ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي    4

آن به کزين گريوه سبکبار بگذري    در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست    5

درويش و امن خاطر و کنج قلندري    سلطان و فکر لشکر و سوداي تاج وگنج    6

اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري    يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است    7

از شاه نذر خير وز توفيق ياوري    نيل مراد بر حسب فکر و همت است    8

کاين خاک بهتر از عمل کيمياگري    حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي    9

452    غزل شماره:     

ارادتي بنما تا سعادتي ببري    طفيل هستي عشقند آدمي و پري    1

که بنده را نخرد کس به عيب بي هنري    بکوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش    2

به عذر نيم شبي کوش و گرية سحري    مي صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند    3

که در برابر چشمي و غايب از نظري    تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار    4

که هر صباح و مسا شمع مجلس دگري    هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت    5

که ياد گيرد و مصرع ز من به نظم دري    ز من به حضرت آصف که مي برد پيغام    6

گر امتحان بکني مي خوري و غم نخوري    بيا که وضع جهان را چنانکه من ديدم    7

که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سري    کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن    8

صبا به غاليه سائيّ و گل به جلوه گري    به بوي زلف و رخت مي روند و مي آيند    9

که جام جم نکند سود وقت بي بصري    چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي    10

چرا به گوشة چشمي به ما نمي نگري    دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند    11

وزين معامله غافل مشو که حيف خوري    بيا و سلطنت از ما بخر به ماية حسن    12

نَعوذ بالله اگر ره به مقصدي نبري    طريق عشق طريقي عجب خطرناک است    13

اري اسامِر لَيلاي ليلهَ القَمرِ    به يمن همت حافظ اميد هست که باز    14

453    غزل شماره:     

گر ترا عشق نيست معذوري    اي که دايم به خويش مغروري    1

که به عقل عقيله مشهوري     گرد ديوانگان عشق مگرد    2

رو که تو مست آب انگوري     مستي عشق نيست در سر تو    3

عاشقان را دواي رنجوري    روي زردست و آه دردآلود    4

ساغر مي طلب که مخموري    بگذر از نام و ننگ خود حافظ    5

454    غزل شماره:     

ازين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي    ز کوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي     1

که قارون را غلطها داد سوداي زر اندوزي    چو گل گر خرده اي داري خدا را صرف عشرت کن     2

که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي    ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعلست    3

به گلزار آي کز بلبل غزل گفتن بياموزي    به صحرا که از دامن غبار غم بيفشاني    4

مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي    چو امکان خلود اي دل درين فيروزه ايوان نيست    5

کلاه سروري آن است کز اين ترک بردوزي    طريق کام بخشي چيست ترک کام خود کردن    6

که بيش از پنج روزي نيست حکم مير نوروزي    سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي    7

مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي    ندانم نوحة قمري به طرف جويباران چيست    8

خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بدروزي    مئي دارم چو جان صافيّ و صوفي مي کند عيبش    9

که حکم آسمان اين است اگر سازي وگر سوزي    جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اي شمع    10

بيا ساقي که جاهل را هني تر مي رسد روزي    به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم    11

که بخشد جرعة جامت جهان را ساز نوروزي    مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش    12

ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي    نه حافظ مي کند تنها دعاي خواجه تورانشاه    13

جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي    جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده    14

455    غزل شماره:     

اي پسر جام ميم ده که به پيري برسي    عمر بگذشت به بيحاصلي و بوالهوسي    1

شاهبازان طريقت به مقام مگسي    چه شکرهاست درين شهر که قانع شده اند    2

گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه کسي    دوش در خيل غلامان درش مي رفتم    3

هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسي    با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود    4

فلعليّ لک آت بشهاب قبس    لمع البرق من الطّور و آنست به    5

وه که بس بي خبر از غلغل چندين جرسي    کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش    6

حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي    بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن    7

جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي    تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم    8

يسّر الله طريقا بک يا ملتمسي    چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ    9

456    غزل شماره:     

که بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي    نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشي    1

که تو خود داني اگر زيرک عاقل باشي    من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش    2

و عظت آنگاه کند سود که قابل باشي    چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولي    3

حيف باشد که ز کار همه غافل باشي    در چمن هر ورقي دفتر حالي دگرست    4

گر شب و روز درين قصة مشکل باشي    نقد عمرت ببرد غصة دنيا به گزاف    5

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي     گرچه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست    6

صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي    حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد    7

457    غزل شماره:     

مرادبخش دل بيقرار من باشي    هزار جهد بکردم که يار من باشي    1

انيس خاطر اميدوار من باشي    چراغ ديدة شب زنده دار من گردي    2

تو در ميانه خداوندگار من باشي    چو خسروان ملاحت به بندگان نازند    3

اگر کنم گله اي غمگسار من باشي    از آن عقيق که خونين دلم ز عشوة او    4

گرت ز دست برآيد نگار من باشي    در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند    5

دمي انيس دل سوگوار من باشي    شبي به کلبة احزان عاشقان آئي    6

گر آهوئي چو تو يکدم شکارمن باشي    شود غزالة خورشيد صيد لاغر من    7

اگر ادا نکني قرض دار من باشي    سه بوسه کز دو لبت کرده اي وظيفة من    8

به جاي اشک روان در کنار من باشي    من اين مراد ببينم به خود که نيم شبي    9

مگر تو از کرم خويش يار من باشي    من ارچه حافظ شهرم جوي نمي ارزم    10

458    غزل شماره:     

بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي    اي دل آن دم که خراب از مي گلگون باشي    1

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشي    در مقامي که صدارت به فقيران بخشند    2

شرط اول قدم آن است که مجنون باشي    در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن    3

ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي    نقطة عشق نمودم به تو هان سهو مکن    4

کي روي ره ز که پرسي چه کني چون باشي    کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش    5

و خود از تخمة جمشيد و فريدون باشي    تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي    6

چند و چند از غم ايام جگرخون باشي    ساغري نوش کن و جرعه بر افلاک فشان    7

هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشي    حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است    8

459    غزل شماره:     

خط بر صحيفة گل و گلزار مي کشي    زين خوش رقم که بر گل رخسار مي کشي    1

زان سوي هفت پرده به بازار مي کشي    اشک حرم نشين نهانخانة مرا    2

هر دم به قيد سلسله در کار مي کشي    کاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف    3

از خلوتم به خانة خمار مي کشي    هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست    4

سهل است اگر تو زحمت اين بار مي کشي    گفتي سر تو بستة فتراک ما شود    5

وه زين کمان که بر من بيمار مي کشي    با چشم و ابروي تو چه تدبير دل کنم    6

اي تازه گل که دامن ازين خار مي کشي    بازآ که چشم بد ز رخت دفع مي کند    7

مي مي خوري و طرّة دلدار مي کشي    حافظ دگر چه مي طلبي از نعيم دهر    8

460    غزل شماره:     

اُلاقي من نواها ما الاقي    سُلَيمي مُند حلّت بالعراق    1

الي رکبانکم طال اشتياقي    الا اي ساروان منزل دوست    2

به گلبانگ جوانان عراقي    خرد در زنده رود انداز و مي نوش    3

حَماک الله يا عهد التّلاقي    ربيع العمر في مرعي حِماکم    4

سقاک الله من کأس دهاق    بيا ساقي بده رطل گرانم    5

سماع چنگ و دست افشان ساقي    جواني باز مي آرد بيادم    6

به ياران برفشانم عمر باقي    مي باقي بده تا مست و خوشدل    7

الا تعساً لاُيّام الفراق    درونم خون شد از ناديدن دوست    8

فکم بحرٍ عميقٍ من سواقي    دموعي بعد کم لا تحقروها    9

غنيمت دان اٌمور اتفاقي    دمي با نيک خواهان متفق باش    10

به شعر فارسي صوت عراقي    بساز اي مطرب خوش خوان خوش گو    11

ولي گه گه سزاوار طلاقي    عروسي بس خوشي اي دختر رز    12

که با خورشيد سازد هم وثاقي    مسيحاي مجرد را برازد    13

بخوان حافظ غزلهاي فراقي    وصال دوستان روزيّ ما نيست    14

461    غزل شماره:     

بيا که بي تو به جان آمدم ز غمناکي    کتبت قصه شوقي و مدمعي با کي    1

ايا منازل سلمي فاين سلماک    بسا که گفته ام از شوق با دو ديدة خود    2

انا اصطبرت قتيلاً و قاتلي شاکي    عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي    3

که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکي    کرا رسد که کند عيب دامن پاکت    4

چو کلک صنع رقم زد به آبي و خاکي    ز خاک پاي تو داد آب روي لاله و گل    5

وهات شمسه کرم مطيب زاکي    صبا عبير فشان گشت ساقيا برخيز    6

که زاد راهروان چستي است و چالاکي    دع التّکاسل تغنم فقد جري مثل    7

اَريَ مآثر محيايَ مِن مُحيّاک    اثر نماند ز من بي شمايلت آري    8

که همچو صنع خدائي وراي ادراکي    ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند    9

462    غزل شماره:     

يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالي    يا مبسماً يحاکي درجاً من اَللآلي    1

تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي    حالي خيال وصلت خوش مي دهد فريبم    2

نوميد کي توان بود از لطف لايزالي    مي ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم    3

تا در بدر بگردم قلّاش و لاابالي    ساقي بيار جامي وز خلوتم برون کش    4

امن و شراب بيغش معشوق و جاي خالي    از چار چيز مگذر گر عاقليّ و زيرک    5

حافظ مکن شکايت تا مي خوريم حالي    چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت    6

قُم فاسقني رحيقا اصفي من الزّلال    صافيست جام خاطر در دور آصف عهد    7

يارب که جاودان باد اين اين قدر و اين معالي    الملک قَد تباهي من جَدّه و جِدّه    8

برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالي    مسند فروز دولت کان شکوه و شوکت    9

463    غزل شماره:     

وَجا و بَتِ المثاني والمثالي    سلام الله ماکرّ الليالي    1

و دار بالّلوي فوق الرِّمال    علي وادي الاَراک و مَن عليها    2

و ادعو بالتّواتر و التّوالي    دعاگوي غريبان جهانم    3

نگه دارش به لطف لايزالي    بهر منزل که رو آرد خدا را    4

همه جمعيت است آشفته حالي    منال اي دل که در زنجير زلفش    5

که عمرت باد صد سال جلالي    ز خطّت صد جمال ديگر افزود    6

زيان ماية جاهيّ و مالي    تو مي بايد که باشي ورنه سهل است    7

که گرد مه کشد خطّ هلالي    بر آن نقاش قدرت آفرين باد    8

و ذکرک مونسي في کلّ حال    فحبّک راحتي في کل حين    9

مباد از شوق و سوداي تو خالي    سويداي دل من تا قيامت    10

من بد نام رند لاابالي    کجا يابم وصال چون تو شاهي    11

و علم الله حسبيّ من سؤالي    خدا داند که حافظ را غرض چيست    12

464    غزل شماره:     

خوش باش زانکه نبود اين هر دو را زوالي    بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالي    1

آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي    در وهم مي نگنجد کاندر تصور عقل    2

هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي    شد خطّ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را    3

وان دم که بي تو باشم يک لحظه هست سالي    آن دم که با تو باشم يک سال هست روزي    4

کز خواب مي نبيند چشمم بجز خيالي    چون من خيال رويت جانا به خواب بينم    5

شد شخص ناتوانم باريک چون هلالي    رحم آر بر دل من کز مهر روي خوبت    6

زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي    حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهي    7

465    غزل شماره:     

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي    رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي    1

وندر چمن فکنده ز فرياد غلغلي    مسکين چو من به عشق گلي گشته مبتلا    2

مي کردم اندر آن گل و بلبل تأملي    مي گشتم اندر چمن و با غ دمبدم    3

آنرا تفضلي نه و اين را تبدلي    گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق    4

گشتم چنانکه هيچ نماندم تحمّلي    چون کرد در دلم اثر آواز عندليب    5

کس بي بلاي خار نچيدست ازو گلي    بس گل شکفته مي شود اين باغ را ولي    6

دارد هزار عيب و ندارد تفضلي    حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ    7

466    غزل شماره:     

وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي    اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي    1

در کنج خراباتي افتاده خراب اولي    چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم    2

هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولي    چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي    3

اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي    من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت    4

در سر هوس ساقي در دست شراب اولي    تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست    5

چون تاب کشم باري زان زلف بتاب اولي    از همچو تو دلداري دل برنکنم آري    6

رنديّ و هوسناکي در عهد شباب اولي    چون پير شدي حافظ از ميکده بيرون آي    7

467    غزل شماره:     

گرچه ماه رمضانست بياور جامي    زان مي عشق کزو پخته شود هر خامي    1

زلف شمشاد قدي ساعد سيم اندامي    روزها رفت که دست من مسکين نگرفت    2

صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي    روزه هرچند که مهمان عزيز است اي دل    3

که نهادست به هر مجلس وعظي دامي    مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد    4

که چو صبحي بدمد در پيش افتد شامي    گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است    5

برسانش ز من اي پيک صبا پيغامي    يار من چون بخرامد به تماشاي چمن    6

بود آيا که کند ياد ز دُرد آشامي    آن حريفي که شب و روز مي صاف کشد    7

کام دشوار به دست آوري از خودکامي    حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد    8

468    غزل شماره:     

که به کوي مي فروشان دو هزار جم به جامي    که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي    1

که به همّت عزيزان برسم به نيک نامي    شده ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم    2

که بضاعتي نداريم و فکنده ايم دامي    تو که کيميا فروشي نظري به قلب ما کن    3

نه به نامه اي پيامي نه به خامه اي سلامي    عجب از وفاي جانان که عنايتي نفرمود    4

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي    اگر اين شراب خامست اگر آن حريف پخته    5

که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامي    ز رهم ميفکن اي شيخ به دانه هاي تسبيح    6

که چو بنده کمتر افتد به مبارکي غلامي    سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش    7

که لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي    به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت    8

که چنان کشنده اي را نکند کس انتقامي    بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ    9

469    غزل شماره:     

فداي خاک در دوست باد جان گرامي    اَتَت روائِح رَندِ الحِمي و زادَ غرامي    1

مَن المُبلّغ عنّي الي سُعادَ سلامي    پيام دوست شنيدن سعادتست و سلامت    2

بسان بادة صافي در آبگينة شامي    بيا به شام غريبان و آب ديدة من بين    3

فلا تَفَرَّدَ عن رَوضِها اَنينُ حَمامي    اذا تَغَرَّد عَنَ ذِي الاراک طائِرَ خَيرٍ    4

رَاَيتُ مِنَ هَضَباتِ الحِمي قِباتَ خيام    بسي نماند که روز فراق يار سر آيد    5

قَدِمتَ خَير قُدُومٍ نَزَلتَ خَيرَ مقام    خوشا دمي که درآئيّ و گويمت به سلامت    6

اگرچه روي چو ماهت نديده ام به تمامي    بَعدِتُ منک و قد صرت ذائبا کَهِلال    7

فما تطيّب نفسي وَ ما استَطابَ مَنامي    وَاِن دُعيتُ بِخُلدٍ و صِرتُ ناقِض عهدِ    8

تو شاد گشته بفرماندهيّ و من بغلامي    اميد هست که زودت ببخت نيک ببينم    9

که گاه لطف سبق ميبرد ز نظم نظامي    چو سلک درّ خوشابست شعر نغز تو حافظ    10

470    غزل شماره:     

دل ز تنهائي به جان آمد خدارا همدمي    سينه مالامال دردست اي دريغا مرهمي    1

ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي    چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو    2

صعب روزي بوالعجب کاري پريشان عالمي    زيرکي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت    3

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمي    سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل    4

ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي    در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست    5

رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بيغمي    اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست    6

عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي    آدمي در عالم خاکي نمي آيد به دست    7

کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي    خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم    8

کاندرين دريا نمايد هفت دريا شبنمي    گرية حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق    9

471    غزل شماره:     

کجاست پيک صبا گر همي کند کرمي    ز دلبرم که رساند نوازش قلمي    1

چو شبنمي است که بر بحر مي کشد رقمي    قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق    2

ز مال وقف نبيني به نام من درمي    بيا که خرقة من گر چه رهن ميکده هاست    3

پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي    حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل    4

برو به دست کن اي مرده دل مسيح دمي    طبيب راه نشين درد عشق نشناسد    5

به آنکه بر در ميخانه برکشم علمي    دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم    6

به يک پياله مي صاف و صحبت صنمي    بيا که وقت شناسان دوکون بفروشند    7

اگر معاشر مائي بنوش نيش غمي    دوام عيش و تنعم نه شيوة عشق است    8

بکشته زار جگر تشنگان نداد نمي    نمي کنم گله اي ليک ابر رحمت دوست    9

که کرد صد شکرافشاني از ني قلمي    چرا به يک ني قندش نمي خرند آنکس    10

جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي    سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست    11

472    غزل شماره:     

احمد شيخ اويس حسن ايلخاني    احمدالله علي معدله السلطان    1

آنکه مي زيبد اگر جان جهانش خاني    خان بن خان و شهنشاه نژاد    2

مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني    ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد    3

دولت احمدي و معجزه سبحاني    ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند    4

چشم بد دور که هم جاني و هم جاناني    جلوة بخت تو دل مي برد از شاه و گدا    5

بخشش و کوشش خاقاني و چنگيزخاني    برشکن کاکل ترکانه که در طالع تست    6

بعد منزل نبود در سفر روحاني    گرچه دوريم به ياد تو قدح مي گيريم    7

حبّذا دجلة بغداد و مي ريحاني    از گل پارسيم غنچة عيشي نشکفت    8

کي خلاصش بود از محنت سرگرداني    سر عاشق که نه خاک در معشوق بود    9

که کند حافظ ازو ديدة دل نوراني    اي نسيم سحري خاک در يار بيار    10

473    غزل شماره:     

حاصل از حيات اي جان اين دمست تا داني    وقت را غنيمت دان آنقدر که بتواني    1

جهد کن از دولت داد عيش بستاني    کام بخشي گردون عمر در عوض دارد    2

گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني    باغبان چو من زينجا بگذرم حرامت باد    3

عاقلا مکن کاري کاورد پشيماني    زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت    4

جنس خانگي باشد همچو لعل رمّاني    محتسب نمي داند اين قدر که صوفي را    5

در پناه يک اسم است خاتم سليماني    با دعاي شبخيزان اي شکر دهان مستيز    6

کاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني    پند عاشقان بشنو و ز در طرب بازآ    7

کز غمش عجب بينم حال پير کنعاني    يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي    8

با طبيب نامحرم حال درد پنهاني    پيش زاهد از رندي دم مزن که نتوان گفت    9

تيز مي روي جانا ترسمت فرو ماني    مي رويّ و مژگانت خون خلق مي ريزد    10

ابروي کماندارت مي برد به پيشاني    دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن    11

اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني    جمع کن به احساني حافظ پريشان را    12

حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني    گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل    13

474    غزل شماره:     

که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني    هواخواه توام جانا و مي دانم که مي داني    1

نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني    ملامت گو چه دريابد ميان عاشق و معشوق    2

که از هر رقعة دلقش هزاران بت بيفشاني    بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور    3

خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني    گشاد کار مشتاقان در آن ابروي دلبند است    4

که در حسن تو لطفي ديد بيش از حدّ انساني    ملک در سجدة آدم زمين بوس تو نيّت کرد    5

مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشاني    چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است    6

نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني    دريغا عيش شبگيري که در خواب سحر بگذشت    7

بکش دشواري منزل به ياد عهد آساني    ملول از همرهان بودن طريق کارداني نيست    8

نگر تا حلقة اقبال ناممکن نجنباني    خيال چنبر زلفش فريبت مي دهد حافظ    9

475    غزل شماره:     

چون نيک بديدم به حقيقت به از آني    گفتند خلايق که توئي يوسف ثاني    1

اي خسرو خوبان که تو شيرين زماني    شيرين تر از آني به شکر خنده که گويم    2

هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني    تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه    3

چون سوسن آزاده چرا جمله زباني    صد بار بگفتي که دهم زان دهنت کام    4

ترسم ندهي کامم و جانم بستاني    گوئي بدهم کامت و جانت بستانم    5

بيمار که ديده است بدين سخت کماني    چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند    6

آنرا که دمي از نظر خويش براني    چون اشک بيندازيش از ديدة مردم    7

476    غزل شماره:     

گذر به کوي فلان کن در آن زمان که تو داني    نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني    1

به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني    تو پيک خلوت رازيّ و ديده بر سر راهت    2

ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو داني    بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را    3

تو هم ز روي کرامت چنان بخوان که تو داني    من اين حروف نوشتم چنانکه غير ندانست    4

اسير خويش گرفتي بکش چنانکه تو داني    خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آبست    5

دقيقه ايست نگارا در آن ميان که تو داني    اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم    6

حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني    يکيست ترکي و تازي درين معامله حافظ    7

477    غزل شماره:     

فراغتيّ و کتابيّ و گوشة چمني    دو يار زيرک و از بادة کهن دومني    1

اگرچه در پيم افتند هردم انجمني    من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم    2

فروخت يوسف مصري به کمترين ثمني    هر آنکه گنج قناعت به گنج دنيا داد    3

به زهد همچو توئي يا به فسق همچو مني    بيا که رونق اين کارخانه کم نشود    4

درين چمن که گلي بوده است يا سمني    ز تند باد حوادث نمي توان ديدن    5

که کس به ياد ندارد چنين عجب ز مني    ببين در آينة جام نقش بندي غيب    6

عجب که بوي گلي هست و رنگ نسترني    ازين سموم که بر طرف بوستان بگذشت    7

چنين عزيز نگيني به دست اهرمني    به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند    8

کجاست فکر حکيميّ و راي برهمني    مزاج دهر تبه شد درين بلا حافظ    9

478    غزل شماره:     

تا بدان بيخ غم از دل برکني    نوش کن جام شراب يک مني    1

سرگرفته چند چون خمّ دني    دل گشاده دار چون جام شراب    2

کم زني از خويشتن لاف مني    چون ز جام بيخودي رطلي کشي    3

جمله رنگ آميزي و تردامني    سنگ سان شو در قدم ني همچو آب    4

گردن سالوس و تقوي بشکني    دل به مي در بند تا مردانه وار    5

خويشتن در پاي معشوق افکني    خيز و جهدي کن چو حافظ تا مگر    6

479    غزل شماره:     

برگ صبوح ساز و بده جام يک مني    صبح است و ژاله مي چکد از ابر بهمني    1

مي تا خلاص بخشدم از مائي و مني    در بحر مائي و مني افتاده ام بيار    2

در کار يار باش که کاريست کردني    خون پياله خور که حلال است خون او    3

مطرب نگاه دار همين ره که مي زني    ساقي بدست باش که غم در کمين ماست    4

خوش بگذران و بشنو ازين پير منحني    مي ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت    5

تا بشنوي ز صوت مغنيّ هوالغني    ساقي به بي نيازي رندان که مي بده    6

480    غزل شماره:     

سود و سرمايه بسوزي و محابا نکني    اي که در کشتن ما هيچ مدارا نکني    1

قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکني    دردمندان بلا زهر هلاهل دارند    2

شرط انصاف نباشد که مداوا نکني    رنج مارا که توان برد به يک گوشة چشم    3

به تفرّج گذري بر لب دريا نکني    ديدة ما چو به اميد تو درياست چرا    4

قول صاحب غرضان است تو آنها نکني    نقل هر جور که از خلق کريمت کردند    5

از خدا جز مي و معشوق تمنّا نکني    بر تو گر جلوه کند شاهد ما اي زاهد    6

که دعائي ز سر صدق جز آنجا نکني    حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر    7

481    غزل شماره:     

خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني    بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني    1

حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني    آخرالامر گل کوزه گران خواهي شد    2

عيش با آدمئي چند پري زاده کني    گر از آن آدمياني که بهشتت هوسست    3

مگر اسباب بزرگي همه آماده کني    تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف    4

گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده کني    اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان    5

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کني    خاطرت کي رقم فيض پذيرد هيهات    6

اي بسا عيش که با بخت خدا داده کني    کار خود گر به کرم بازگذاري حافظ    7

که جهان پر سمن و سوسن آزاده کني    اي صبا بندگي خواجه جلال الدين کن    8

482    غزل شماره:     

اسباب جمع داري و کاري نمي کني    اي دل به کوي عشق گذاري نمي کني    1

باز ظفر به دست و شکاري نمي کني    چوگان حکم در کف و گوئي نمي زني    2

در کار رنگ و بوي نگاري نمي کني    اين خون که موج مي زند اندر جگر ترا    3

بر خاک کوي دوست گذاري نمي کني    مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا    4

کز گلشنش تحمل خاري نمي کني    ترسم کزين چمن نبري آستين گل    5

وان را فداي طرّة ياري نمي کني    در آستين جان تو صد نافه مدرج است    6

و انديشه از بلاي خماري نمي کني    ساغر لطيف و دلکش و مي افکني به خاک    7

گر جمله مي کنند تو باري نمي کني    حافظ برو که بندگي پادشاه وقت    8

483    غزل شماره:     

همي گفت اين معمّا با قريني    سحرگه رهروي در سرزميني    1

که در شيشه برآرد اربعيني    که اي صوفي شراب آنگه شود صاف    2

که صد بت باشدش در آستيني    خدا زان خرقه بيزارست صد بار    3

نيازي عرضه کن بر نازنيني    مروت گرچه نامي بي نشان است    4

اگر رحمي کني بر خوشه چيني    ثوابت باشد اي داراي خرمن    5

نه درمان دلي نه درد ديني    نمي بينم نشاط عيش در کس    6

چراغي برکند خلوت نشيني    درونها تيره شد باشد که از غيب    7

چه خاصيت دهد نقش نگيني    گر انگشت سليماني نباشد    8

چه باشد گر بسازد با غميني    اگرچه رسم خوبان تندخوئيست    9

مآل خويش را از پيش بيني    ره ميخانه بنما تا بپرسم    10

نه دانشمند را علم اليقيني    نه حافظ را حضور درس خلوت    11

484    غزل شماره:     

ورنه هر فتنه که بيني همه از خود بيني    تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني    1

که برين چاکر ديرينه کسي نگزيني    به خدائي که توئي بندة بگزيدة او    2

بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني    گر امانت به سلامت ببرم باکي نيست    3

آفرين بر تو که شايستة صد چنديني    ادب و شرم ترا خسرو مهرويان کرد    4

ظاهراً مصلحت وقت در آن مي بيني    عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار    5

عاشقان را نبود چاره بجز مسکيني    صبر بر جور رقيبت چکنم گر نکنم    6

که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسريني    باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست    7

گر برين منظر بينش نفسي بنشيني    شيشه بازي سرشکم نگري از چپ و راست    8

اي که منظور بزرگان حقيقت بيني    سخني بي غرض از بندة مخلص بشنو    9

بهتر آن است که با مردم بد ننشيني    نازنيني چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد    10

بلغ الطّاقه يا مقله عيني بيني    سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد    11

لايق بندگي خواجه جلال الديني    تو بدين نازکي و سرکشي اي شمع چگل    12

485    غزل شماره:     

من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي    ساقيا ساية ابر است و بهار و لب جوي    1

دلق آلودة صوفي به مي ناب بشوي    بوي يک رنگي ازين نقش نمي آيد خيز    2

اي جهانديده ثبات قدم از سفله مجوي    سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن    3

از در عيش درآ و به ره عيب مپوي    دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر    4

بيخ نيکي بنشان و ره تحقيق بجوي    شکر آنرا که دگرباز رسيدي به بهار    5

ورنه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي    روي جانان طلبي آينه را قابل ساز    6

خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي    گوش بگشاي که بلبل به فغان مي گويد    7

آفرين بر نفست باد که خوش بردي بوي    گفتي از حافظ ما بوي ريا مي آيد    8

486    غزل شماره:     

مي خواند دوش درس مقامات معنوي    بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي    1

تا از درخت نکتة توحيد بشنوي    يعني بيا که آتش موسي نمود گل    2

تا خواجه مي خورد به غزلهاي پهلوي    مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي    3

زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي    جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد    4

ما را بکشت يار به انفاس عيسوي    اين قصة عجب شنو از بخت واژگون    5

کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروي    خوش وقت بوريا و گدائيّ و خواب امن    6

مخموريت مباد که خوش مست مي روي    چشمت به غمزه خانة مردم خراب کرد    7

کاي نور چشم من بجز از کشته ندروي    دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر    8

کاشفته گشت طرّة دستار مولوي    ساقي مگر وظيفة حافظ زياده داد    9

487    غزل شماره:     

تا راهرو نباشي کي راهبر شوي    اي بيخبر بکوش که صاحب خبر شوي    1

هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي    در مکتب حقايق پيش اديب عشق    2

تا کيمياي عشق بيابي و زر شوي    دست از مس وجود چو مردان ره بشوي    3

آنگه رسي به خويش که بي خواب و خور شوي    خواب و خورت ز مرتبة خويش دور کرد    4

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوي    گر نور عشق به دل و جانت اوفتد    5

کز آب هفت بحر به يک موي تر شوي    يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر    6

در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي    از پاي تا سرت همه نور خدا شود    7

زين پس شکي نماند که صاحب نظر شوي    وجه خدا اگر شودت منظر نظر    8

در دل مدار هيچ که زير و زبر شوي    بنياد هستي تو چو زير و زبر شود    9

بايد که خاک درگه اهل هنر شوي    گر در سرت هواي وصال است حافظا    10

 

488    غزل شماره:     

گفت بازآي که ديرينة اين درگاهي    سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي    1

پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي    همچو جم جرعة ما کش که ز سرّ دو جهان    2

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهي    بر در ميکده رندان قلندر باشند    3

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي    خشت زير سر و بر تارک هفت اخترپاي    4

به فلک برشد و ديوار بدين کوتاهي    سر ما و در ميخانه که طرف بامش    5

ظلمات است بترس از خطر گمراهي    قطع اين مرحله بي همرهي خضر مکن    6

کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهي    اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل    7

مسند خواجگي و مجلس توران شاهي    تو دم فقر نداني زدن از دست مده    8

عملت چيست که فردوس برين مي خواهي    حافظ خام طمع شرمي ازين قصه بدار    9

 

489    غزل شماره:     

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهي    اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي    1

صد چشمه آب حيوان از قطرة سياهي    کلک تو بارک الله بر ملک دين گشاده    2

ملک آن تست و خاتم فرماي هرچه خواهي    بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم    3

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي    در حکمت سليمان هرکس که شک نمايد    4

مرغان قاف دانند آيين پادشاهي    باز ارچه گاه گاهي بر سر نهد کلاهي    5

تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي    تيغي که آسمانش از فيض خود دهد آب    6

تعويذ جان فزائي افسون عمر گاهي    کلک تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار    7

وي دولت تو ايمن از وصمت تباهي    اي عنصر تو مخلوق از کيمياي عزت    8

تا خرقه ها بشوئيم از عجب خانقاهي    ساقي بيار آبي از چشمة خرابات    9

اينک ز بنده دعوي وز محتسب گواهي    عمريست پادشاها از مي تهيست جامم    10

ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهي    گر پرتوي ز تيغت بر کان و معدن افتد    11

گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي    دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان    12

ما را چگونه زيبد دعويّ بيگناهي    جائي که برق عصيان بر آدم صفي زد    13

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهي    حافظ چو پادشاهت گه گاه مي برد نام    14

 

490    غزل شماره:     

خرقه جائي گرو باده و دفتر جائي    در همه دير مغان نيست چو من شيدائي    1

از خدا مي طلبم صحبت روشن رائي    دل که آئينة شاهيست غباري دارد    2

که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرائي    کرده ام توبه به دست صنم باده فروش    3

نروند اهل نظر از پي نابينائي    نرگس ار لاف زد از شيوة چشم تو مرنج    4

ورنه پروانه ندارد به سخن پروائي    شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان    5

در کنارم بنشانند سهي بالائي    جويها بسته ام از ديده به دامان که مگر    6

گشت هر گوشة چشم از غم دل دريائي    کشتي باده بياور که مرا بي رخ دوست    7

کز وي و جام ميم نيست به کس پروائي    سخن غيرمگو با من معشوقه پرست    8

بر در ميکده اي با دف و ني ترسائي    اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه مي گفت    9

آه اگر از پي امروز بود فردائي    گر مسلماني از اين است که حافظ دارد    10

 

491    غزل شماره:     

خيال سبز خطي نقش بسته ام جائي    به چشم کرده ام ابروي ماه سيمائي    1

از آن کمانچة ابرو رسد به طغرائي    اميد هست که منشور عشقبازي من    2

در آرزوي سر و چشم مجلس آرائي    سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت    3

بيا ببين که کرا مي کند تماشائي    مکدّر است دل آتش به خرقه خواهم زد    4

که مي رويم به داغ بلند بالائي    به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد    5

که نيستش به کس از تاج و تخت پروائي    زمام دل به کسي داده ام من درويش    6

عجب مدار سري اوفتاده در پائي    در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند    7

کجا بود به فروغ ستاره پروائي    مرا که از رخ او ماه در شبستان است    8

که حيف باشد ازو غير او تمنائي    فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب    9

اگر سفينة حافظ رسد به دريائي    درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار    10

 

 

492    غزل شماره:     

بدان مردم ديدة روشنائي    سلامي چو بوي خوش آشنائي    1

بدان شمع خلوتگه پارسائي    درودي چو نور دل پارسايان    2

دلم خون شد از قصه ساقي کجائي    نمي بينم از همدمان هيچ بر جاي    3

فروشند مفتاح مشکل گشائي    ز کوي مغان رخ مگردان که آنجا    4

ز حد مي برد شيوة بي وفائي    عروس جهان گرچه در حدّ حسنست    5

نخواهد ز سنگين دلان موميائي    دل خستة من گرش همتي هست    6

که در تابم از دست زهد ريائي    مي صوفي افکن کجا مي فروشند    7

که گوئي نبودست خود آشنائي    رفيقان چنان عهد صحبت شکستند    8

بسي پادشائي کنم در گدائي    مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع    9

ز همصحبت بد جدائي جدائي    بياموزمت کيمياي سعادت    10

چه داني تو اي بنده کار خدائي    مکن حافظ از جور دوران شکايت    11

 

493    غزل شماره:     

دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآئي    اي پادشة خوبان داد از غم تنهائي    1

درياب ضعيفان را در وقت توانائي    دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند    2

گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودائي    ديشب گلة زلفش با باد همي کردم    3

اينست حريف اي دل تا باد نپيمائي    صد باد صبا اينجا با سلسله مي رقصند    4

کز دست بخواهد شد پاياب شکيبائي    مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد    5

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجائي    يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم    6

شمشاد خرامان کن تا باغ بيارائي    ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست    7

وي ياد توأم مونس در گوشة تنهائي    اي درد توأم درمان در بستر ناکامي    8

لطف آنچه تو انديشي حکم آنچه تو فرمائي    در دايرة قسمت ما نقطة تسليميم    9

کفر است درين مذهب خودبيني و خودرائي    فکر خود و رأي خود در عالم رندي نيست    10

تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينائي    زين دايرة مينا خونين جگرم مي ده    11

شاديت مبارک باد اي عاشق شيدائي    حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد    12

 

494    غزل شماره:     

هرجا که روي زود پشيمان بدر آئي    اي دل گر از آن چاه زنخدان بدر آئي    1

آدم صفت از روضة رضوان بدر آئي    هش دار که گر وسوسة عقل کني گوش    2

گر تشنه لب از چشمة حيوان بدر آئي    شايد که به آني فلکت دست نگيرد    3

باشد که چو خورشيد درخشان بدر آئي    جان مي دهم از حسرت ديدار تو چون صبح    4

کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آئي    چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت    5

وقت است که همچون مه تابان بدر آئي    در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد    6

تا بو که تو چون سرو خرامان بدر آئي    بر رهگذرت بسته ام از ديده دوصد جوي    7

بازآيد و از کلبة احزان بدر آئي    حافظ مکن انديشه که آن يوسف مهرو    8

 

495    غزل شماره:     

اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه مي گوئي    مي خواه و گل افشان کن از دهر چه مي جوئي    1

لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بوئي    مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را    2

تا سرو بياموزد از قد تو دلجوئي    شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن    3

اي شاخ گل رعنا از بهر که مي روئي    تا غنچة خندانت دولت به که خواهد داد    4

درياب و بنه گنجي اي ماية نيکوئي    امروز که بازارت پرجوش خريدارست    5

طرف هنري بربند از شمع نکوروئي    چون شمع نکوروئي در رهگذر بادست    6

خوش بودي اگر بودي بوئيش ز خوشخوئي    آن طرّه که هر جعدش صد نافة چين ارزد    7

بلبل به نواسازي حافظ به غزل گوئي    هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد    8

 

1    مثنوي:    

مرا با تست چندين آشنائي    الا اي آهوي وحشي کجائي    1

ددودامت کمين از پيش و از پس    دو تنها و دو سر گردان دو بي کس    2

مراد هم بجوئيم ار توانيم    بيا تا حال يکديگر بدانيم    3

چراگاهي ندارد خرّم و خوش    که مي بينم که اين دشت مشوش    4

رفيق بي کسان يار غريبان    که خواهد شد بگوئيد اي رفيقان    5

ز يمن همّتش کاري گشايد    مگر خضر مبارک پي در آيد    6

که فالم لاتذرني فرداً آمد    مگر وقت وفا پروردن آمد    7

فراموشم نشد هرگز همانا    چنينم هست ياد از پير دانا    8

به لطفش گفت رندي ره نشيني    که روزي رهروي در سرزميني    9

بيا دامي بنه گر دانه داري    که اي سالک چه در انبانه داري    10

ولي سيمرغ مي بايد شکارم    جوابش داد گفتا دام دارم    11

که از ما بي نشانست آشيانش    بگفتا چون به دست آري نشانش    12

چو شاخ سرو مي کن ديده باني    چو آن سرو روان شد کارواني    13

ولي غافل مباش از دهر سرمست    مده جام مي و پاي گل از دست    14

نم اشکيّ و با خود گفت و گوئي    لب سرچشمه اي و طرف جوئي    15

که خورشيد غني شد کيسه پرداز    نياز من چه وزن آرد بدين ساز    15

موافق گرد با ابر بهاران    به ياد رفتگان و دوستداران    15

که گوئي خود نبودست آشنائي    چنان بي رحم زد تيغ جدائي    15

مدد بخشش از آب ديدة خويش    چو نالان آمدت آب روان پيش    15

مسلمانان مسلمانان خدا را    نکرد آن همدم ديرين مدارا    15

که اين تنها بدان تنها رساند    مگر خضر مبارک پي تواند    15

ز طرزي کان نگردد شهره بگذر    تو گوهر بين و از خرمهره بگذر    15

تو از نون والقلم مي پرس تفسير    چو من ماهيّ کلک آرم به تحرير    15

وزان تخمي که حاصل بود کشتم    روان را با خرد درهم سرشتم    15

که نغز شعر و مغز جان اجز است    فرح بخشي درين ترکيب پيداست    15

مشام جان معطّر ساز جاويد    بيا وز نکهت اين طيب اميّد    15

نه آن آهو که از مردم نفورست    که اين نافه ز چين جيب حورست    15

چو معلوم است شرح از بر مخوانيد    رفيقان قدر يکديگر بدانيد    15

که سنگ انداز هجران در کمين است    مقالات نصيحت گو همين است    15

 

1    ساقي نامه:    

کرامت فزايد کمال آورد    بيا ساقي آن مي که حال آورد    1

وزين هر دو بي حاصل افتاده ام    به من ده که بس بيدل افتاده ام    2

به کيخسرو و جم فرستد پيام    بيا ساقي آن مي که عکسش ز جام    3

که جمشيد کي بود و کاووس کي    بده تا بگويم به آواز ني    4

که با گنج قارون دهد عمر نوح    بيا ساقي آن کيمياي فتوح    5

در کامرانيّ و عمر دراز    بده تا به رويت گشايند باز    6

زند لاف بينائي اندر عدم    بده ساقي آن مي کزو جام جم    7

چو جم اگه از سرّ عالم تمام    به من ده که گردم به تاييد جام    8

صلائي به شاهان پيشينه زن    دم از سير اين دير ديرينه زن    9

که ديدست ايوان افراسياب    همان منزل است اين جهان خراب    10

کجا شيده آن ترک خنجر کشش    کجا راي پيران لشکر کشش    11

که کس دخمه نيزش ندارد به ياد    نه تنها شد ايوان و قصرش بباد    12

که گم شد درو لشکر سلم و تور    همان مرحله ست اين بيابان دور    13

به کيخسرو و جم فرستد پيام    بده ساقي آن مي که عکسش ز جام    14

که يک جو نيرزد سراي سپنج    چه خوش گفت جمشيد با تاج و گنج    15

که زردشت مي جويدش زير خاک    بيا ساقي آن آتش تابناک    16

چه آتش پرست و چه دنيا پرست    به من ده که در کيش رندان مست    17

که اندر خرابات دارد نشست    بيا ساقي آن بکر مستور مست    18

خراب مي و جام خواهم شدن    به من ده که بد نام خواهم شدن    19

که گر شير نوشد شود بيشه سوز    بيا ساقي آن آب انديشه سوز    20

به هم بر زنم دام اين گرگ پير    بده تا روم بر فلک شيرگير    21

عبير ملايک در آن مي سرشت    بيا ساقي آن مي که حور بهشت    22

مشام خرد تا ابد خوش کنم    بده تا بخوري در آتش کنم    23

به پاکيّ او دل گواهي دهد    بده ساقي آن مي که شاهي دهد    24

برآرم به عشرت سري زين مغاک    مي ام ده مگر گردم از عيب پاک    25

در اينجا چرا تخته بند تنم    چو شد باغ روحانيان مسکنم    26

خرابم کن و گنج حکمت ببين    شرابم ده و روي دولت ببين    27

ببينم در آن آينه هر چه هست    من آنم که چون جام گيرم به دست    28

دم خسروي در گدائي زنم    به مستي دم پادشاهي زنم    29

که در بيخودي راز نتوان نهفت    به مستي توان دُر اسرار سفت    30

ز چرخش دهد زهره آواز رود    که حافظ چو مستانه سازد سرود    31

به ياد آور آن خسرواني سرود    مغنّي کجائي به گلبانگ رود    32

به رقص آيم و خرقه بازي کنم    که تا وجد را کار سازي کنم    33

بهين ميوة خسرواني درخت    به اقبال داراي ديهيم و تخت    34

مه برج دولت شه کامران    خديو زمين پادشاه زمان    35

تن آسايش مرغ و ماهي ازوست    که تمکين اورنگ شاهي ازوست    36

ولي نعمت جان صاحبدلان    فروغ دل و ديدة مقبلان    37

خجسته سروش مبارک خبر    الا اي هماي همايون نظر    38

فريدون و جم را خلف چون تو نيست    فلک را گهر در صدف چون تو نيست    39

به دانا دلي کشف کن حالها    به جاي سکندر بمان سالها    40

من و مستي و فتنة چشم يار    سر فتنه دارد دگر روزگار    41

يکي را قلم زن کند روزگار    يکي تيغ داند زدن روزکار    42

بگو با حريفان به آواز رود    مغني بزن آن نو آئين سرود    43

که از آسمان مژدة نصرتست    مرا با عدو عاقبت فرصتست    44

به قول و غزل قصه آغاز کن    مغني نواي طرب ساز کن    45

به ضرب اصولم برآور زجاي    که بار غمم بر زمين دوخت پاي    46

بگوي و بزن خسرواني سرود    مغني نوائي به گلبانگ رود    47

ز پرويز و از باربد ياد کن    روان بزرگان ز خود شاد کن    48

ببين تا چه گفت از درون پرده دار    مغنيّ از آن پرده نقشي بيار     49

که ناهيد چنگي به رقص آوري    چنان برکش آواز خنياگري    50

به هستيّ وصلش حوالت رود    رهي زن که صوفي به حالت رود    51

به آيين خوش نغمه آواز ده    مغني دف و چنگ را ساز ده    52

ببين تا چه زايد شب آبستن است    فريب جهان قصة روشن است    53

به يکتائي او که تائي بزن    مغني ملولم دوتائي بزن    54

ندانم کرا خاک خواهد گرفت    همي بينم از دور گردون شگفت    55

ندانم چراغ که بر مي کند    دگر رند مغ آتشي مي زند    56

تو خون صراحيّ و ساغر بريز    درين خون فشان عرصة رستخيز    57

به ياران رفته درودي فرست    به مستان نويد سرودي فرست    58

 

 

 

01    رباعي:    

جز کوي تو رهگذر نيامد ما را    جز نقش تو در نظر نيامد مارا    1

حقّا که به چشم در نيامد ما را    خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت    2

 

02    رباعي:    

پنهان ز رقيب سفله بستيز و بيا    برگير شراب طرب انگيز و بيا    1

بشنو ز من اين نکته که برخيز و بيا    مشنو سخن خصم که بنشين و مرو    2

 

03    رباعي:    

گفتم دهنت گفت زهي حبّ نبات    گفتم که لبت گفت لبم آب حيات    1

شاديّ همه لطيفه گويان صلوات    گفتم سخن تو گفت حافظ گفتا    2

 

04    رباعي:    

آيينه به دست و روي خود مي آراست    ماهي که قدش به سرو مي ماند راست    1

وصلم طلبي زهي خيالي که تراست    دستارچه اي پيشکشش کردم گفت    2

 

05    رباعي:    

پنداشتمش که در ميان چيزي هست    من با کمر تو در ميان کردم دست    1

تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست    پيداست از آن ميان چو بر بست کمر    2

 

06    رباعي:    

تا بندة تو شدست تابنده شده ست    تو بدري و خورشيد ترا بنده شدست    1

خورشيد منير و ماه تابنده شدست    زانروي که از شعاع نور رخ تو    2

 

07    رباعي:    

در ديدة من ز هجر خاري دگرست    هر روز دلم به زير باري دگرست    1

بيرون ز کفايت تو کاري دگرست    من جهد همي کنم قضا مي گويد    2

 

08    رباعي:    

گرد خط او چشمة کوثر بگرفت    ماهم که رخش روشني خور بگرفت    1

وانگه سر چاه را به عنبر بگرفت    دلها همه در چاه زنخدان انداخت    2

 

09    رباعي:    

وز بستر عافيت برون خواهم خفت    امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت    1

تا درنگرد که بي تو چون خواهم خفت    باور نکني خيال خود را بفرست    2

 

10    رباعي:    

ني حال دل سوخته دل بتوان گفت    ني قصّة آن شمع چگل بتوان گفت    1

يک دوست که با او غم دل بتوان گفت    غم در دل تنگ من از آنست که نيست    2

 

11    رباعي:    

چون مست شدم جام جفا را سر داد    اول به وفا مي وصالم در داد    1

خاک ره او شدم به بادم بر داد    پر آب دو ديده و پر از آتش دل    2

 

12    رباعي:    

ني لذت مستيش الم مي ارزد    ني دولت دنيا به ستم مي ارزد    1

اين محنت هفت روزه غم مي ارزد    نه هفت هزار ساله شادي جهان    2

 

13    رباعي:    

هر پاک روي که بود تر دامن شد    هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد    1

کو مرد نديد از چه آبستن شد    گويند شب آبستن و اينست عجب    2

 

14    رباعي:    

نرگس به هواي مي قدح ساز شود    چون غنچة گل قرابه پرداز شود    1

هم در سر ميخانه سرانداز شود    فارغ دل آنکسي که مانند حباب    2

 

15    رباعي:    

وز غصّه کناره جوي مي بايد بود    با مي به کنار جوي مي بايد بود    1

خندان لب و تازه روي مي بايد بود    اين مدّت عمر ما چو گل ده روزست    2

 

16    رباعي:    

شادي به دلم ازو بسي مي آيد    اين گل ز بر همنفسي مي آيد    1

کز رنگ ويم بوي کسي مي آيد    پيوسته از آن روي کنم همدميش    2

 

17    رباعي:    

وز گردش روزگار مي لرز چو بيد    از چرخ بهرگونه همي دار اميد    1

پس موي سياه من چرا گشت سفيد    گفتي که پس از سياه رنگي نبود    2

 

18    رباعي:    

با سبز خطان بادة ناب اوليتر    ايّام شبابست شراب اوليتر    1

در جاي خراب هم خراب اوليتر    عالم همه سر به سر رباطيست خراب    2

 

19    رباعي:    

خوش خوش بر از ايشان بتوان خورد به زر    خوبان جهان صيد توان کرد به زر    1

کو نيز چگونه سر درآورد به زر    نرگس که کله دار جهانست ببين    2

 

20    رباعي:    

واغاز پري نهاد پيمانة عمر    سيلاب گرفت گرد ويرانة عمر    1

حمّال زمانه رخت از خانة عمر    بيدار شو اي خواجه که خوش خوش بکشد    2

 

21    رباعي:    

بر خسته دلان رند خمّار مگير    عشق رخ يار بر من زار مگير    1

بر مردم رند تکيه بسيار مگير    صوفي چو تو رسم رهروان مي داني    2

 

22    رباعي:    

گفتم من سودازده را کار بساز    در سنبلش آويختم از روي نياز    1

در عيش خوش آويز نه در عمر دراز    گفتا که لبم بگير و زلفم بگذار    2

 

23    رباعي:    

اسرار کرم ز خواجي قنبر پرس    مردي ز کنندة در خيبر پرس    1

سرچشمة آن زساقي کوثر پرس    گر طالب فيض حق به صدقي حافظ    2

 

24    رباعي:    

يا رب که فسونها برواد از يادش    چشم تو که سحر بابلست استادش    1

آويزة دُر ز نظم حافظ بادش    آن گوشکه حلقه کرد در گوش جمال    2

 

25    رباعي:    

با روي نکو شراب روشن درکش    اي دوست دل از جفاي دشمن درکش    1

وز نا اهلان تمام دامن درکش    با اهل هنر گوي گريبان بگشاي    2

 

26    رباعي:    

چون جامه ز تن برکشد آن مشکين خال    ماهي که نظير خود ندارد به جمال    1

مانندة سنگ خاره در آب زلال    در سينه دلش ز نازکي بتوان ديد    2

 

27    رباعي:    

بربست مشاطه وار پيراية گل    در باغ چو شد باد صبا داية گل    1

خورشيد رخي طلب کن و ساية گل    از سايه به خورشيد اگرت هست امان    2

 

28    رباعي:    

تا بستاني کام جهان از لب جام    لب باز مگير يک زمان از لب جام    1

اين از لب يار خواه و آن از لب جام    در جام جهان چو تلخ و شيرين بهم است    2

 

29    رباعي:    

وز حسرت لعل آبدارت مردم    در آرزوي بوس و کنارت مردم    1

بازآ بازآ کز انتظارت مردم    قصّه نکنم دراز کوتاه کنم    2

 

30    رباعي:    

وز دور فلک چيست که نافع دارم    عمري ز پي مراد ضايع دارم    1

شد دشمن من وه که چه طالع دارم    با هرکه بگفتم که ترا دوست شدم    2

 

31    رباعي:    

در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم    من حاصل عمر خود ندارم جز غم    1

يک مونس نامزد ندارم جز غم    يک همدم باوفا نديدم جز درد    2

 

32    رباعي:    

با لشکر غم چه بايدت کوشيدن    چون باده ز غم چه بايدت جوشيدن    1

مي بر لب سبزه خوش بود نوشيدن    سبزست لبت ساغر ازو دور مدار    2

 

33    رباعي:    

حيران و خجل نرگس مخمور از تو    اي شرم زده غنچة مستور از تو    1

کو نور ز مه دارد و مه نور از تو    گل با تو برابري کجا يارد کرد    2

 

34    رباعي:    

افسوس که تير جنگ مي بارد ازو    چشمت که فسون و رنگ مي بارد ازو    1

آه از دل تو که سنگ مي بارد ازو    بس زود ملول کشتي از همنفسان    2

 

35    رباعي:    

سرّ دل من به صد زبانش مي گو    اي باد حديث من نهانش مي گو    1

مي گو سخني و در ميانش مي گو    مي گونه بدانسان که ملالش گيرد    2

 

36    رباعي:    

ياقوت لبت درّ عدن پرورده    اي ساية سنبلت سمن پرورده    1

زان راح که روحيست به تن پرورده    همچون لب خود مدام جان مي پرور    2

 

37    رباعي:    

دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه    گفتي که ترا شوم مدار انديشه    1

يک قطرة خونست و هزار انديشه    کو صبر و چه دل کانچه دلش مي خوانند    2

 

38    رباعي:    

وان ساغر چون نگار بر دستم نه    آن جام طرب شکار بر دستم نه    1

ديوانه شدم بيار بر دستم نه    آن مي که چو زنجير بپيچد بر خود    2

 

39    رباعي:    

کنجي و فراغتي و يک شيشة مي    با شاهد شوخ و شنگ و با بربط و ني    1

منّت نبريم يک جو از حاتم طي    چون گرم شود ز باده مارا رگ و پي    2

 

40    رباعي:    

ما را نگذارد که درآئيم ز پاي    قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشاي    1

سرپنجة دشمن افکن اي شير خداي    تا کي بود اين گرگ ربائي بنماي    2

 

41    رباعي:    

با جور زمانه يار ياري کردي    اي کاش که بخت سازگاري کردي    1

پيري چو رکاب پايداري کردي    از دست جوانيم چو بربود عنان    2

 

42    رباعي:    

اي بس که خراب باده و جام شوي    گر همچو من افتادة اين دام شوي    1

با ما منشين اگر نه بدنام شوي    ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم    2

RIGHT CLICK AND SELECT RIGHT TO LEFT DOCUMENT

 

=========================================================

 

کتابخانه دیجیتال بانی تک (http://www.banitak.com/library)تلاش دارد تا با کمک افرادی که

تمایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نمی شود به صورت txt در اختیار همگان قرار دهد.در صورتی که

تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید و کتاب مورد علاقه خود را در کتابخانه قرار دهید می توانید با ما به آدرس

library@banitak.com تماس بگیرید.

 

=========================================================

 

عنوان کتاب : ديوان حافظ

نويسنده : حافظ

تاريخ نشر : آذر 82

تايپ : http://diglib.sharif.edu

 

ديوان حافظ

غزل ۱

 

الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

 

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد

ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

 

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

 

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

 

 

غزل ۲

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بينش ما خاک آستان شماست

کجا رويم بفرما از اين جناب کجا

 

مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدين شتاب کجا

 

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا

 

 

غزل ۳

 

اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

 

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

 

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم

جواب تلخ می‌زيبد لب لعل شکرخا را

 

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پير دانا را

 

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

 

 

غزل ۴

 

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بيابان تو داده‌ای ما را

 

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

 

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

 

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر

به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

 

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست

سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

 

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی

به ياد دار محبان بادپيما را

 

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب

که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

 

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

 

 

غزل ۵

 

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز

باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

 

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا

 

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

 

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درويش بی‌نوا را

 

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

 

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغيير کن قضا را

 

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

 

هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی

کاين کيميای هستی قارون کند گدا را

 

سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

 

آيينه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

 

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود

ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را

 

 

غزل ۶

 

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

 

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

 

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

 

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از اين چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

 

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی

به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

 

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

 

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخيز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

 

 

غزل ۷

 

صوفی بيا که آينه صافيست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

 

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاين حال نيست زاهد عالی مقام را

 

عنقا شکار کس نشود دام بازچين

کان جا هميشه باد به دست است دام را

 

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو

يعنی طمع مدار وصال دوام را

 

ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش

پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

 

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

 

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبين به ترحم غلام را

 

حافظ مريد جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شيخ جام را

 

 

غزل ۸

 

ساقيا برخيز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ايام را

 

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم اين دلق ازرق فام را

 

گر چه بدناميست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهيم ننگ و نام را

 

باده درده چند از اين باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

 

دود آه سينه نالان من

سوخت اين افسردگان خام را

 

محرم راز دل شيدای خود

کس نمی‌بينم ز خاص و عام را

 

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم يک باره برد آرام را

 

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن

هر که ديد آن سرو سيم اندام را

 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بيابی کام را

 

 

غزل ۹

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

 

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

 

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش

خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

 

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

 

ترسم اين قوم که بر دردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند ايمان را

 

يار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

 

برو از خانه گردون به در و نان مطلب

کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

 

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را

 

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

 

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزوير مکن چون دگران قرآن را

 

 

غزل ۱۰

 

دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما

چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

 

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون

روی سوی خانه خمار دارد پير ما

 

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم

کاين چنين رفته‌ست در عهد ازل تقدير ما

 

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما

 

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما

 

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی

آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما

 

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

 

 

غزل ۱۰

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

 

ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

 

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

 

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

 

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

 

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می‌بری

خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما

 

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

 

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شيخ ز آب حرام ما

 

حافظ ز ديده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

 

دريای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

 

 

غزل ۱۲

 

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

 

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

 

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت

به که نفروشند مستوری به مستان شما

 

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر

زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

 

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

 

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

 

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنيد

زينهار ای دوستان جان من و جان شما

 

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

 

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

 

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

 

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست

بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

 

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

 

می‌کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما

 

 

غزل ۱۳

 

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

الصبوح الصبوح يا اصحاب

 

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام يا احباب

 

می‌وزد از چمن نسيم بهشت

هان بنوشيد دم به دم می ناب

 

تخت زمرد زده است گل به چمن

راح چون لعل آتشين درياب

 

در ميخانه بسته‌اند دگر

افتتح يا مفتح الابواب

 

لب و دندانت را حقوق نمک

هست بر جان و سينه‌های کباب

 

اين چنين موسمی عجب باشد

که ببندند ميکده به شتاب

 

بر رخ ساقی پری پيکر

همچو حافظ بنوش باده ناب

 

 

غزل ۱۴

 

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب

 

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

 

خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

 

ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست

خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب

 

می‌نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

 

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب

 

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

 

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند

دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب

 

 

غزل ۱۵

 

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

 

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

 

درويش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

انديشه آمرزش و پروای ثوابت

 

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

 

تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه انديشه کند رای صوابت

 

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی

پيداست نگارا که بلند است جنابت

 

دور است سر آب از اين باديه هش دار

تا غول بيابان نفريبد به سرابت

 

تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل

باری به غلط صرف شد ايام شبابت

 

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

يا رب مکناد آفت ايام خرابت

 

حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

 

 

غزل ۱۶

 

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

 

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

 

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

 

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

 

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

 

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت

 

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

 

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش

هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

 

کنون به آب می لعل خرقه می‌شويم

نصيبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

 

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

 

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

 

 

غزل ۱۷

 

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

 

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

 

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

 

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است

چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

 

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

 

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

 

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

 

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

 

 

غزل ۱۸

 

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

 

در شگفتم که در اين مدت ايام فراق

برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت

 

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

 

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

 

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

 

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

 

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

 

 

غزل ۱۹

 

ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

 

شب تار است و ره وادی ايمن در پيش

آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

 

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

 

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاييم و ملامت گر بی‌کار کجاست

 

بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش

کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

 

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

 

ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی

عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست

 

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

 

 

غزل ۲۰

 

روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

 

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست

 

چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد

اين چه عيب است بدين بی‌خردی وين چه خطاست

 

باده نوشی که در او روی و ريايی نبود

بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

 

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق

آن که او عالم سر است بدين حال گواست

 

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم

وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

 

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم

باده از خون رزان است نه از خون شماست

 

اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود

ور بود نيز چه شد مردم بی‌عيب کجاست

 

 

غزل ۲۱

 

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست

 

که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

 

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پيش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

 

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

 

مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت

به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

 

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

 

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

 

 

غزل ۲۲

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا اين جاست

 

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی‌آيد

تبارک الله از اين فتنه‌ها که در سر ماست

 

در اندرون من خسته دل ندانم کيست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب

بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

 

نخفته‌ام ز خيالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

 

از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند

که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

 

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند

فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

 

 

غزل ۲۳

 

خيال روی تو در هر طريق همره ماست

نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست

 

به رغم مدعيانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

 

ببين که سيب زنخدان تو چه می‌گويد

هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پريشان و دست کوته ماست

 

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست

 

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

 

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

 

 

غزل ۲۴

 

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست

که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

 

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست

 

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

 

کمر کوه کم است از کمر مور اين جا

نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

 

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست

 

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

 

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد

يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

 

 

غزل ۲۵

 

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست

 

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببين که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

 

بيار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

 

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل

رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

 

مقام عيش ميسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

 

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می‌باش

که نيستيست سرانجام هر کمال که هست

 

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير

به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

 

به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

 

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

 

 

غزل ۲۶

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

 

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

 

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين

گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

 

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

 

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير

که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

 

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

 

خنده جام می و زلف گره گير نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

 

 

غزل ۲۷

 

در دير مغان آمد يارم قدحی در دست

مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست

 

در نعل سمند او شکل مه نو پيدا

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

 

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست

وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست

 

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

 

گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست

 

بازآی که بازآيد عمر شده حافظ

هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست

 

 

غزل ۲۸

 

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

 

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

 

بکن معامله‌ای وين دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

 

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

 

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهايت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

 

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست

که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

 

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز

نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

 

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

 

 

غزل ۲۹

 

ما را ز خيال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است

 

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست

هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است

 

افسوس که شد دلبر و در ديده گريان

تحرير خيال خط او نقش بر آب است

 

بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود

زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است

 

معشوق عيان می‌گذرد بر تو وليکن

اغيار همی‌بيند از آن بسته نقاب است

 

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

 

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

 

در کنج دماغم مطلب جای نصيحت

کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

 

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب لازم ايام شباب است

 

 

غزل ۳۰

 

زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

 

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

 

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

 

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت

اين نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

 

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

 

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

 

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

 

 

غزل ۳۱

 

آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است

يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است

 

تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر يارب يارب است

 

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف

صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

 

شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست

تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است

 

عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

 

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می

زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

 

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين

با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است

 

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خنده زير لب است

 

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

 

 

غزل ۳۲

 

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

 

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

 

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

 

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

 

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

 

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال

خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

 

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

 

 

غزل ۳۳

 

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

 

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم

آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

 

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست

در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

 

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

 

جام جهان نماست ضمير منير دوست

اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

 

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار

می‌داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

 

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

 

 

غزل ۳۴

 

رواق منظر چشم من آشيانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

 

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطيفه‌های عجب زير دام و دانه توست

 

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

 

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

 

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

 

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار

که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

 

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از اين حيل که در انبانه بهانه توست

 

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

 

 

غزل ۳۵

 

برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

 

ميان او که خدا آفريده است از هيچ

دقيقه‌ايست که هيچ آفريده نگشادست

 

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصيحت همه عالم به گوش من بادست

 

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست

اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

 

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آبادست

 

دلا منال ز بيداد و جور يار که يار

تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست

 

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

 

 

غزل ۳۶

 

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست

دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

 

چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است

ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست

 

در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست

نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست

 

زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار

چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست

 

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهيست که در دست نسيم افتادست

 

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست

 

سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم

عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست

 

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت

بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

 

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز

اتحاديست که در عهد قديم افتادست

 

 

غزل ۳۷

 

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست

بيار باده که بنياد عمر بر بادست

 

غلام همت آنم که زير چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

 

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

 

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين

نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

 

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفير

ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

 

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر

که اين حديث ز پير طريقتم يادست

 

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد

که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

 

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای

که بر من و تو در اختيار نگشادست

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که اين عجوز عروس هزاردامادست

 

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فريادست

 

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

 

 

غزل ۳۸

 

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

 

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

 

می‌رفت خيال تو ز چشم من و می‌گفت

هيهات از اين گوشه که معمور نماندست

 

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

 

نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد

دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

 

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

 

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ريز که معذور نماندست

 

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعيه سور نماندست

 

 

غزل ۳۹

 

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

 

ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شير مادر است

 

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه

تشخيص کرده‌ايم و مداوا مقرر است

 

از آستان پير مغان سر چرا کشيم

دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

 

يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

 

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

 

شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم

عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است

 

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

 

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بريم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

 

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو

کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

 

 

غزل ۴۰

 

المنه لله که در ميکده باز است

زان رو که مرا بر در او روی نياز است

 

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

 

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است

 

رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم

با دوست بگوييم که او محرم راز است

 

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

 

بار دل مجنون و خم طره ليلی

رخساره محمود و کف پای اياز است

 

بردوخته‌ام ديده چو باز از همه عالم

تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

 

در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد

از قبله ابروی تو در عين نماز است

 

ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين

از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

 

 

غزل ۴۱

 

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بيز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است

 

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد

به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است

 

در آستين مرقع پياله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ريز است

 

به آب ديده بشوييم خرقه‌ها از می

که موسم ورع و روزگار پرهيز است

 

مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر

که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است

 

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان

که ريزه‌اش سر کسری و تاج پرويز است

 

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

 

 

غزل ۴۲

 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

 

طمع خام بين که قصه فاش

از رقيبان نهفتنم هوس است

 

شب قدری چنين عزيز و شريف

با تو تا روز خفتنم هوس است

 

وه که دردانه‌ای چنين نازک

در شب تار سفتنم هوس است

 

ای صبا امشبم مدد فرمای

که سحرگه شکفتنم هوس است

 

از برای شرف به نوک مژه

خاک راه تو رفتنم هوس است

 

همچو حافظ به رغم مدعيان

شعر رندانه گفتنم هوس است

 

 

غزل ۴۳

 

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است

 

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طيب انفاس هواداران خوش است

 

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

 

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

دوست را با ناله شب‌های بيداران خوش است

 

نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است

 

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

 

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

 

 

غزل ۴۴

 

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

 

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

 

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

 

به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش

که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است

 

ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير

که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

 

حديث مدعيان و خيال همکاران

همان حکايت زردوز و بورياباف است

 

خموش حافظ و اين نکته‌های چون زر سرخ

نگاه دار که قلاب شهر صراف است

 

 

غزل ۴۵

 

در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفينه غزل است

 

جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است

پياله گير که عمر عزيز بی‌بدل است

 

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

 

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

 

بگير طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

 

دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

 

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش

چنين که حافظ ما مست باده ازل است

 

 

غزل ۴۶

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنين روز غلام است

 

گو شمع مياريد در اين جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

 

در مذهب ما باده حلال است وليکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

 

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

 

در مجلس ما عطر مياميز که ما را

هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است

 

از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است

 

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

 

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

 

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز

وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است

 

با محتسبم عيب مگوييد که او نيز

پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

 

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی

کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

 

 

غزل ۴۷

 

به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن انديشه تبه دانست

 

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در اين کله دانست

 

بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی

ز فيض جام می اسرار خانقه دانست

 

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

 

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب

که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

 

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست

 

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست

 

حديث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

 

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست

 

 

غزل ۴۸

 

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

 

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

 

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

 

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم

محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست

 

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

 

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق

هر که قدر نفس باد يمانی دانست

 

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی

ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست

 

می بياور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

 

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت

ز اثر تربيت آصف ثانی دانست

 

 

غزل ۴۹

 

روضه خلد برين خلوت درويشان است

مايه محتشمی خدمت درويشان است

 

گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد

فتح آن در نظر رحمت درويشان است

 

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت

منظری از چمن نزهت درويشان است

 

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سياه

کيمياييست که در صحبت درويشان است

 

آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد

کبرياييست که در حشمت درويشان است

 

دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال

بی تکلف بشنو دولت درويشان است

 

خسروان قبله حاجات جهانند ولی

سببش بندگی حضرت درويشان است

 

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند

مظهرش آينه طلعت درويشان است

 

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی

از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

 

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را

سر و زر در کنف همت درويشان است

 

گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز

خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است

 

من غلام نظر آصف عهدم کو را

صورت خواجگی و سيرت درويشان است

 

حافظ ار آب حيات ازلی می‌خواهی

منبعش خاک در خلوت درويشان است

 

 

غزل ۵۰

 

به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است

بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

 

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما

به دست باش که خيری به جای خويشتن است

 

به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع

شبان تيره مرادم فنای خويشتن است

 

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خويشتن است

 

به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج

که نافه‌هاش ز بند قبای خويشتن است

 

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر

که گنج عافيتت در سرای خويشتن است

 

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

 

 

غزل ۵۱

 

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است

وز پی ديدن او دادن جان کار من است

 

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

 

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو

شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

 

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا

عشق آن لولی سرمست خريدار من است

 

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش

فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

 

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران

کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

 

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود

نرگس او که طبيب دل بيمار من است

 

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت

يار شيرين سخن نادره گفتار من است

 

 

غزل ۵۲

 

روزگاريست که سودای بتان دين من است

غم اين کار نشاط دل غمگين من است

 

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد

وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

 

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروين من است

 

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

 

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار

کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

 

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

 

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست

که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

 

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

 

 

غزل ۵۳

 

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است

دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

 

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

 

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است

 

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام وصال شماست

جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

 

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی

رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

 

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی

فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

 

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ

تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

 

 

غزل ۵۴

 

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

ببين که در طلبت حال مردمان چون است

 

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

 

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همايون است

 

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است

شکنج طره ليلی مقام مجنون است

 

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

 

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

 

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز

کنار دامن من همچو رود جيحون است

 

چگونه شاد شود اندرون غمگينم

به اختيار که از اختيار بيرون است

 

ز بيخودی طلب يار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 

 

غزل ۵۵

 

خم زلف تو دام کفر و دين است

ز کارستان او يک شمه اين است

 

جمالت معجز حسن است ليکن

حديث غمزه‌ات سحر مبين است

 

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دايم با کمان اندر کمين است

 

بر آن چشم سيه صد آفرين باد

که در عاشق کشی سحرآفرين است

 

عجب علميست علم هيت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمين است

 

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبين است

 

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن

که دل برد و کنون دربند دين است

 

 

غزل ۵۶

 

دل سراپرده محبت اوست

ديده آيينه دار طلعت اوست

 

من که سر درنياورم به دو کون

گردنم زير بار منت اوست

 

تو و طوبی و ما و قامت يار

فکر هر کس به قدر همت اوست

 

گر من آلوده دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

 

من که باشم در آن حرم که صبا

پرده دار حريم حرمت اوست

 

بی خيالش مباد منظر چشم

زان که اين گوشه جای خلوت اوست

 

هر گل نو که شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

 

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست

 

ملکت عاشقی و گنج طرب

هر چه دارم ز يمن همت اوست

 

من و دل گر فدا شديم چه باک

غرض اندر ميان سلامت اوست

 

فقر ظاهر مبين که حافظ را

سينه گنجينه محبت اوست

 

 

غزل ۵۷

 

آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست

چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

 

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی

او سليمان زمان است که خاتم با اوست

 

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

 

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

 

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

 

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل

کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

 

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

 

 

غزل ۵۸

 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

 

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر

نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست

 

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

 

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس

بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

 

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را

که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست

 

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

 

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است

چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست

 

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

 

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است

که داغدار ازل همچو لاله خودروست

 

 

غزل ۵۹

 

دارم اميد عاطفتی از جانب دوست

کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست

 

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست

 

چندان گريستم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست

 

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان

موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست

 

دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت

از ديده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

 

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

 

عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده‌ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

 

حافظ بد است حال پريشان تو ولی

بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست

 

 

غزل ۶۰

 

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

 

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال يار

خوش می‌کند حکايت عز و وقار دوست

 

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم

زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

 

شکر خدا که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

 

سير سپهر و دور قمر را چه اختيار

در گردشند بر حسب اختيار دوست

 

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

 

کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح

زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست

 

ماييم و آستانه عشق و سر نياز

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

 

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک

منت خدای را که نيم شرمسار دوست

 

 

غزل ۶۱

 

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بيار نفحه‌ای از گيسوی معنبر دوست

 

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

 

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای ديده بياور غباری از در دوست

 

من گدا و تمنای وصل او هيهات

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

 

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

 

اگر چه دوست به چيزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

 

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

 

 

غزل ۶۲

 

مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

 

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

 

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

 

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

 

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

 

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

 

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

 

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

 

 

غزل ۶۳

 

روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندليب هست

 

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست

چون من در آن ديار هزاران غريب هست

 

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست

هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

 

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

ناقوس دير راهب و نام صليب هست

 

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

 

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست

هم قصه‌ای غريب و حديثی عجيب هست

 

 

غزل ۶۴

 

اگر چه عرض هنر پيش يار بی‌ادبيست

زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

 

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن

بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

 

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

 

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

 

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

 

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

 

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبيست

 

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار

به گريه سحری و نياز نيم شبيست

 

 

غزل ۶۵

 

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

 

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار

غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

 

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

 

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله‌اند

ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

 

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

 

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست

تا در ميانه خواسته کردگار چيست

 

 

غزل ۶۶

 

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست

که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

 

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست

 

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق

که مست جام غروريم و نام هشياريست

 

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست

که زير سلسله رفتن طريق عياريست

 

لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

 

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

 

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

 

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری

عروج بر فلک سروری به دشواريست

 

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم

زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

 

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاويد در کم آزاريست

 

 

غزل ۶۷

 

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست

جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

 

حاليا خانه برانداز دل و دين من است

تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کيست

 

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

 

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

 

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد

که دل نازک او مايل افسانه کيست

 

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين

در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

 

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو

زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

 

 

غزل ۶۸

 

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

 

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

 

می‌چکد شير هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شيوه گری هر مژه‌اش قتاليست

 

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر

وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

 

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد

که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

 

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نيت خير مگردان که مبارک فاليست

 

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

 

 

غزل ۶۹

 

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست

در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

 

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشينان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

 

روی تو مگر آينه لطف الهيست

حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

 

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم

مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

 

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را

شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

 

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

 

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است

جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

 

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

 

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

 

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

 

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

 

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

 

 

غزل ۷۰

 

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست

دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

 

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد

گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

 

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی

طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

 

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

 

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد

هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

 

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز

زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

 

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

 

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم

که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

 

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست

کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

 

 

غزل ۷۱

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

 

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست

در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

 

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

 

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

 

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است

کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

 

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب

کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

 

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

 

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

 

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

 

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

 

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

 

 

غزل ۷۲

 

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار

کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

 

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال

هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

 

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

 

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو

حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

 

 

غزل ۷۳

 

روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست

منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

 

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

 

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

 

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی

سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

 

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی

بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

 

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

 

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

 

شير در باديه عشق تو روباه شود

آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

 

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

 

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

 

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

 

 

غزل ۷۴

 

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست

باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

 

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

 

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

 

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

 

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری

خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

 

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

 

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار

که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

 

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

 

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی

پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

 

 

غزل ۷۵

 

خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست

تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

 

از لبت شير روان بود که من می‌گفتم

اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

 

جان درازی تو بادا که يقين می‌دانم

در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

 

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

 

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت

ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

 

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد

حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

 

 

غزل ۷۶

 

جز آستان توام در جهان پناهی نيست

سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست

 

عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم

که تيغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نيست

 

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست

 

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست

 

غلام نرگس جماش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست

 

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست

 

عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن

که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست

 

چنين که از همه سو دام راه می‌بينم

به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست

 

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

 

 

غزل ۷۷

 

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

 

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست

گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

 

يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

 

در نمی‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت

 

خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم

کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

 

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن

شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

 

وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير

ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت

 

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت

شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

 

 

غزل ۷۸

 

ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

 

يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم

افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت

 

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار

حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

 

با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او

هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت

 

ساقی بيار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت

 

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد

مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

 

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی

هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

 

 

غزل ۷۹

 

کنون که می‌دمد از بوستان نسيم بهشت

من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

 

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

 

چمن حکايت ارديبهشت می‌گويد

نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت

 

به می عمارت دل کن که اين جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

 

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

 

مکن به نامه سياهی ملامت من مست

که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

 

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

 

 

غزل ۸۰

 

عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

 

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

 

سر تسليم من و خشت در ميکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

 

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

 

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

 

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

 

غزل ۸۱

 

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

 

گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی

هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

 

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات بايد سفت

 

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت

 

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسيم سحری می‌آشفت

 

گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو

گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت

 

سخن عشق نه آن است که آيد به زبان

ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

 

اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت

چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

 

 

غزل ۸۲

 

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت

 

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين

کس واقف ما نيست که از ديده چه‌ها رفت

 

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

 

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

 

از پای فتاديم چو آمد غم هجران

در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت

عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت

 

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست

در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت

 

دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد

هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

 

ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه

زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

 

 

غزل ۸۳

 

گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت

 

برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت

 

در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار

هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت

 

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت

 

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت

 

از سخن چينان ملالت‌ها پديد آمد ولی

گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت

 

عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

 

 

غزل ۸۴

 

ساقی بيار باده که ماه صيام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

 

وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

 

مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی

در عرصه خيال که آمد کدام رفت

 

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

 

دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد

تا بويی از نسيم می‌اش در مشام رفت

 

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نياز به دارالسلام رفت

 

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سياه بود از آن در حرام رفت

 

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

 

ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

 

 

غزل ۸۵

 

شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت

روی مه پيکر او سير نديديم و برفت

 

گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

 

بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم

وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت

 

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت

 

شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن

در گلستان وصالش نچميديم و برفت

 

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم

کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

 

 

غزل ۸۶

 

ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتيان باز درگرفت

 

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت

وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت

 

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

 

زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب

گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت

 

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

 

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت

چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

 

زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست

کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت

 

حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت

تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

 

 

غزل ۸۷

 

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

 

افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

 

زين آتش نهفته که در سينه من است

خورشيد شعله‌ايست که در آسمان گرفت

 

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

 

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

 

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

 

خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان

زين فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

 

می خور که هر که آخر کار جهان بديد

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

 

بر برگ گل به خون شقايق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

 

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 

 

غزل ۸۸

 

شنيده‌ام سخنی خوش که پير کنعان گفت

فراق يار نه آن می‌کند که بتوان گفت

 

حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر

کنايتيست که از روزگار هجران گفت

 

نشان يار سفرکرده از که پرسم باز

که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

 

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل

به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت

 

من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

 

غم کهن به می سالخورده دفع کنيد

که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت

 

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود

که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت

 

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت

 

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

 

که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز

من اين نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

 

 

غزل ۸۹

 

يا رب سببی ساز که يارم به سلامت

بازآيد و برهاندم از بند ملامت

 

خاک ره آن يار سفرکرده بياريد

تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت

 

فرياد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

 

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

 

ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق

ما با تو نداريم سخن خير و سلامت

 

درويش مکن ناله ز شمشير احبا

کاين طايفه از کشته ستانند غرامت

 

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

 

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت

 

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

 

 

غزل ۹۰

 

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

حيف است طايری چو تو در خاکدان غم

زين جا به آشيان وفا می‌فرستمت

 

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست

می‌بينمت عيان و دعا می‌فرستمت

 

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خير

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

 

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزيز خود به نوا می‌فرستمت

 

ای غايب از نظر که شدی همنشين دل

می‌گويمت دعا و ثنا می‌فرستمت

 

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کيينه خدای نما می‌فرستمت

 

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

 

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

 

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

 

 

غزل ۹۱

 

ای غايب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

 

تا دامن کفن نکشم زير پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

 

محراب ابرويت بنما تا سحرگهی

دست دعا برآرم و در گردن آرمت

 

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی

صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت

 

خواهم که پيش ميرمت ای بی‌وفا طبيب

بيمار بازپرس که در انتظارمت

 

صد جوی آب بسته‌ام از ديده بر کنار

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

 

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد

منت پذير غمزه خنجر گذارمت

 

می‌گريم و مرادم از اين سيل اشکبار

تخم محبت است که در دل بکارمت

 

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

در پای دم به دم گهر از ديده بارمت

 

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

 

 

غزل ۹۲

 

مير من خوش می‌روی کاندر سر و پا ميرمت

خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت

 

گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست

خوش تقاضا می‌کنی پيش تقاضا ميرمت

 

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست

گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت

 

آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او

گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت

 

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت

 

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور

دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت

 

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست

ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

 

 

غزل ۹۳

 

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

 

به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

که کارخانه دوران مباد بی رقمت

 

نگويم از من بی‌دل به سهو کردی ياد

که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

 

مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت

که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

 

بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

که گر سرم برود برندارم از قدمت

 

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی

که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

 

روان تشنه ما را به جرعه‌ای درياب

چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت

 

هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد

که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

 

 

غزل ۹۴

 

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت

گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت

 

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

 

در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا

سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

 

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدايت

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود

زنهار از اين بيابان وين راه بی‌نهايت

 

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

 

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

 

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت

 

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت

 

 

غزل ۹۵

 

مدامم مست می‌دارد نسيم جعد گيسويت

خرابم می‌کند هر دم فريب چشم جادويت

 

پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن

که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

 

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندويت

 

تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت

 

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

 

من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت

 

زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی

نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

 

 

غزل ۹۶

 

درد ما را نيست درمان الغياث

هجر ما را نيست پايان الغياث

 

دين و دل بردند و قصد جان کنند

الغياث از جور خوبان الغياث

 

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند اين دلستانان الغياث

 

خون ما خوردند اين کافردلان

ای مسلمانان چه درمان الغياث

 

همچو حافظ روز و شب بی خويشتن

گشته‌ام سوزان و گريان الغياث

 

 

غزل ۹۷

 

تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

سزد اگر همه دلبران دهندت باج

 

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش

به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج

 

بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز

سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج

 

دهان شهد تو داده رواج آب خضر

لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

 

از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت

که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج

 

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی

دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج

 

لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است

قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج

 

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی

کمينه ذره خاک در تو بودی کاج

 

 

غزل ۹۸

 

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

 

سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات

بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح

 

ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص

از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح

 

ز ديده‌ام شده يک چشمه در کنار روان

که آشنا نکند در ميان آن ملاح

 

لب چو آب حيات تو هست قوت جان

وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

 

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری

گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

 

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان

هميشه تا که بود متصل مسا و صباح

 

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح

 

 

غزل ۹۹

دل من در هوای روی فرخ

بود آشفته همچون موی فرخ

 

بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست

که برخوردار شد از روی فرخ

 

سياهی نيکبخت است آن که دايم

بود همراز و هم زانوی فرخ

 

شود چون بيد لرزان سرو آزاد

اگر بيند قد دلجوی فرخ

 

بده ساقی شراب ارغوانی

به ياد نرگس جادوی فرخ

 

دوتا شد قامتم همچون کمانی

ز غم پيوسته چون ابروی فرخ

 

نسيم مشک تاتاری خجل کرد

شميم زلف عنبربوی فرخ

 

اگر ميل دل هر کس به جايست

بود ميل دل من سوی فرخ

 

غلام همت آنم که باشد

چو حافظ بنده و هندوی فرخ

 

 

غزل ۱۰۰

 

دی پير می فروش که ذکرش به خير باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

 

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

 

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست

از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

 

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ

در معرضی که تخت سليمان رود به باد

 

حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است

کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

 

 

غزل ۱۰۱

 

شراب و عيش نهان چيست کار بی‌بنياد

زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

 

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن

که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

 

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

 

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش

ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

 

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

 

ز حسرت لب شيرين هنوز می‌بينم

که لاله می‌دمد از خون ديده فرهاد

 

مگر که لاله بدانست بی‌وفايی دهر

که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

 

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم

مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

 

نمی‌دهند اجازت مرا به سير و سفر

نسيم باد مصلا و آب رکن آباد

 

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ

که بسته‌اند بر ابريشم طرب دل شاد

 

 

غزل ۱۰۲

 

دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد

من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

 

کارم بدان رسيد که همراز خود کنم

هر شام برق لامع و هر بامداد باد

 

در چين طره تو دل بی حفاظ من

هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

 

امروز قدر پند عزيزان شناختم

يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

 

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن

بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

 

از دست رفته بود وجود ضعيف من

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

 

حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد

جان‌ها فدای مردم نيکونهاد باد

 

 

غزل ۱۰۳

 

روز وصل دوستداران ياد باد

ياد باد آن روزگاران ياد باد

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران ياد باد

 

گر چه ياران فارغند از ياد من

از من ايشان را هزاران ياد باد

 

مبتلا گشتم در اين بند و بلا

کوشش آن حق گزاران ياد باد

 

گر چه صد رود است در چشمم مدام

زنده رود باغ کاران ياد باد

 

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند

ای دريغا رازداران ياد باد

 

 

غزل ۱۰۴

 

جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

 

همای زلف شاهين شهپرت را

دل شاهان عالم زير پر باد

 

کسی کو بسته زلفت نباشد

چو زلفت درهم و زير و زبر باد

 

دلی کو عاشق رويت نباشد

هميشه غرقه در خون جگر باد

 

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند

دل مجروح من پيشش سپر باد

 

چو لعل شکرينت بوسه بخشد

مذاق جان من ز او پرشکر باد

 

مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

 

به جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حال مشتاقان نظر باد

 

 

غزل ۱۰۵

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ور نه انديشه اين کار فراموشش باد

 

آن که يک جرعه می از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

 

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد

 

شاه ترکان سخن مدعيان می‌شنود

شرمی از مظلمه خون سياووشش باد

 

گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت

جان فدای شکرين پسته خاموشش باد

 

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

 

نرگس مست نوازش کن مردم دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

 

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

 

 

غزل ۱۰۶

 

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

 

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

 

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

 

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد

مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

 

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

 

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

 

 

غزل ۱۰۷

 

حسن تو هميشه در فزون باد

رويت همه ساله لاله گون باد

 

اندر سر ما خيال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

 

هر سرو که در چمن درآيد

در خدمت قامتت نگون باد

 

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

 

چشم تو ز بهر دلربايی

در کردن سحر ذوفنون باد

 

هر جا که دليست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

 

قد همه دلبران عالم

پيش الف قدت چو نون باد

 

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقه وصل تو برون باد

 

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

 

 

غزل ۱۰۸

 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد

 

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست

ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

 

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

 

طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد

غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

 

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

 

 

غزل ۱۰۹

 

دير است که دلدار پيامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد

 

سوی من وحشی صفت عقل رميده

آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

 

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

 

 

غزل ۱۱۰

 

پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

 

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير

ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

 

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

 

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

 

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد

بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

 

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد

با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد

 

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

 

 

غزل ۱۱۱

 

عکس روی تو چو در آينه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

 

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد

اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

 

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود

يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد

 

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

 

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

 

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دايره گردش ايام افتاد

 

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

 

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

 

زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت

کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد

 

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد

 

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی

زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

 

 

غزل ۱۱۲

 

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد

صبر و آرام تواند به من مسکين داد

 

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگين داد

 

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم

که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

 

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست

آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

 

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن

هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

 

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

 

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

 

 

غزل ۱۱۳

 

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد

 

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کليدش به دلستانی داد

 

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب

به موميايی لطف توام نشانی داد

 

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و ياری ناتوانی داد

 

برو معالجه خود کن ای نصيحتگو

شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد

 

گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت

دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

 

 

غزل ۱۱۴

 

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

 

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

 

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

 

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

 

چو جان فدای لبش شد خيال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

 

خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز

کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

 

به نااميدی از اين در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

 

 

غزل ۱۱۵

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

 

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

 

شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

 

عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

 

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال

چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

 

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد

 

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ

نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

 

 

غزل ۱۱۶

 

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

 

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

 

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه

که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

 

به پای بوس تو دست کسی رسيد که او

چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

 

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب

که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

 

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

 

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد

به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد

 

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد

چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

 

 

غزل ۱۱۷

 

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

 

سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس

که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

 

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد

 

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

 

شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن

مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

 

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم

که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

 

سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم

طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد

 

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

 

 

غزل ۱۱۸

 

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

 

آبی که خضر حيات از او يافت

در ميکده جو که جام دارد

 

سررشته جان به جام بگذار

کاين رشته از او نظام دارد

 

ما و می و زاهدان و تقوا

تا يار سر کدام دارد

 

بيرون ز لب تو ساقيا نيست

در دور کسی که کام دارد

 

نرگس همه شيوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد

 

ذکر رخ و زلف تو دلم را

ورديست که صبح و شام دارد

 

بر سينه ريش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد

 

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

 

 

غزل ۱۱۹

 

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدايان مده خزينه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که اين قدم دارد

 

رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار

که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

 

ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

 

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری

که جلوه نظر و شيوه کرم دارد

 

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

 

 

غزل ۱۲۰

 

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

 

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

 

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

 

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می‌بينم

کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

 

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

 

بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

 

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

 

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صيدم کن

که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

 

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را

بدين سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

 

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری

که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

 

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

 

 

غزل ۱۲۱

 

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

 

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

 

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

 

لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

 

به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد

 

چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

 

بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد

 

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

 

و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد

 

 

غزل ۱۲۲

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

 

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

 

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

 

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی

ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

 

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

 

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

 

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

به يادگار نسيم صبا نگه دارد

 

 

غزل ۱۲۳

 

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

 

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

 

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

 

محترم دار دلم کاين مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

 

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسايه گدايی دارد

 

اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

 

ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

 

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفايی دارد

 

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعايی دارد

 

 

غزل ۱۲۴

 

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

 

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

 

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف

آفتابيست که در پيش سحابی دارد

 

چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

 

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

 

آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست

روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

 

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر ميل کبابی دارد

 

جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

 

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

 

 

غزل ۱۲۵

 

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

 

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

 

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب

که به اميد تو خوش آب روانی دارد

 

گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا

نه سواريست که در دست عنانی دارد

 

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

 

خم ابروی تو در صنعت تيراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

 

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

 

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

 

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

 

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد

 

 

غزل ۱۲۶

 

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد

هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

 

با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم

يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

 

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است

دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

 

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

 

چنگ خميده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد

 

ای دل طريق رندی از محتسب بياموز

مست است و در حق او کس اين گمان ندارد

 

احوال گنج قارون کايام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

 

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخ سربريده بند زبان ندارد

 

کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ

زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

 

 

غزل ۱۲۷

 

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

 

گوشه ابروی توست منزل جانم

خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

 

تا چه کند با رخ تو دود دل من

آينه دانی که تاب آه ندارد

 

شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت

چشم دريده ادب نگاه ندارد

 

ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری

جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

 

رطل گرانم ده ای مريد خرابات

شادی شيخی که خانقاه ندارد

 

خون خور و خامش نشين که آن دل نازک

طاقت فرياد دادخواه ندارد

 

گو برو و آستين به خون جگر شوی

هر که در اين آستانه راه ندارد

 

نی من تنها کشم تطاول زلفت

کيست که او داغ آن سياه ندارد

 

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب

کافر عشق ای صنم گناه ندارد

 

 

غزل ۱۲۸

 

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

 

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

 

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

 

در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

 

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

 

جام مينايی می سد ره تنگ دليست

منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

 

راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

 

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار

خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

 

 

غزل ۱۲۹

 

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

 

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد

 

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

 

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کتش محرومی آب ما ببرد

 

دل ضعيفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد

 

طبيب عشق منم باده ده که اين معجون

فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

 

بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت

مگر نسيم پيامی خدای را ببرد

 

 

غزل ۱۳۰

 

سحر بلبل حکايت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

 

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

 

غلام همت آن نازنينم

که کار خير بی روی و ريا کرد

 

من از بيگانگان ديگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

 

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

 

خوشش باد آن نسيم صبحگاهی

که درد شب نشينان را دوا کرد

 

نقاب گل کشيد و زلف سنبل

گره بند قبای غنچه وا کرد

 

به هر سو بلبل عاشق در افغان

تنعم از ميان باد صبا کرد

 

بشارت بر به کوی می فروشان

که حافظ توبه از زهد ريا کرد

 

وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دين بوالوفا کرد

 

 

غزل ۱۳۱

 

بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

 

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

 

مقام اصلی ما گوشه خرابات است

خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد

 

بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل

بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

 

نماز در خم آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

 

فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

 

به روی يار نظر کن ز ديده منت دار

که کار ديده نظر از سر بصارت کرد

 

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

 

 

غزل ۱۳۲

 

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد

 

همين که ساغر زرين خور نهان گرديد

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

 

خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد

به آب ديده و خون جگر طهارت کرد

 

امام خواجه که بودش سر نماز دراز

به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

 

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب

چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

 

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد

 

 

غزل ۱۳۳

 

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنياد مکر با فلک حقه باز کرد

 

بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه

زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

 

ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان

ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

 

اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

 

ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم

زان چه آستين کوته و دست دراز کرد

 

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

 

فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

 

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بايست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

 

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ريا بی‌نياز کرد

 

 

غزل ۱۳۴

 

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد

 

طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود

ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد

 

قره العين من آن ميوه دل يادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که اميد کرمم همره اين محمل کرد

 

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد

 

آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

 

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد

 

 

غزل ۱۳۵

 

چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

 

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

 

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

 

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد

 

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قديم استوار خواهم کرد

 

صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد

 

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

 

 

غزل ۱۳۶

 

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

 

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم

اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد

 

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

 

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

 

سروبالای من آن گه که درآيد به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

 

نظر پاک تواند رخ جانان ديدن

که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد

 

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد

 

غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

 

من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف

تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد

 

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست

طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد

 

 

غزل ۱۳۷

 

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که اين بازی توان کرد

 

شب تنهاييم در قصد جان بود

خيالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونين دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گويم که با اين درد جان سوز

طبيبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گريه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتياقم قصد جان کرد

 

ميان مهربانان کی توان گفت

که يار ما چنين گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تير چشم آن ابروکمان کرد

 

 

غزل ۱۳۸

 

ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد

به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد

 

آن جوان بخت که می‌زد رقم خير و قبول

بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد

 

کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک

رهنمونيم به پای علم داد نکرد

 

دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد

 

سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشيان در شکن طره شمشاد نکرد

 

شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار

زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد

 

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد

 

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد

 

غزليات عراقيست سرود حافظ

که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد

 

 

غزل ۱۳۹

 

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد

 

سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

 

يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد

 

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد

 

می‌خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

 

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفايتيست

کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد

 

کلک زبان بريده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

 

 

غزل ۱۴۰

 

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد

 

يا بخت من طريق مروت فروگذاشت

يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد

 

گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

 

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

 

هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من

کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد

 

من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

 

 

غزل ۱۴۱

 

ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت

آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد

 

اشک من رنگ شفق يافت ز بی‌مهری يار

طالع بی‌شفقت بين که در اين کار چه کرد

 

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

 

ساقيا جام می‌ام ده که نگارنده غيب

نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

 

آن که پرنقش زد اين دايره مينايی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد

 

 

غزل ۱۴۲

 

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد

تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

 

غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد

 

 

غزل ۱۴۳

 

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می‌کرد

 

گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است

طلب از گمشدگان لب دريا می‌کرد

 

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش

کو به تاييد نظر حل معما می‌کرد

 

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آينه صد گونه تماشا می‌کرد

 

گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم

گفت آن روز که اين گنبد مينا می‌کرد

 

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌ديدش و از دور خدا را می‌کرد

 

اين همه شعبده خويش که می‌کرد اين جا

سامری پيش عصا و يد بيضا می‌کرد

 

گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا می‌کرد

 

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می‌کرد

 

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست

گفت حافظ گله‌ای از دل شيدا می‌کرد

 

 

غزل ۱۴۴

 

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد

 

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر

بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد

 

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد

که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد

 

گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست

گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد

 

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی

که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد

 

تو کز سرای طبيعت نمی‌روی بيرون

کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد

 

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

 

بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد

 

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

 

دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی

چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

 

گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد

 

 

غزل ۱۴۵

 

چه مستيست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و اين باده از کجا آورد

 

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

 

دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسيم گره گشا آورد

 

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

 

صبا به خوش خبری هدهد سليمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

 

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست

برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد

 

مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

 

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درويش يک قبا آورد

 

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

 

 

غزل ۱۴۶

 

صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می‌آورد

دل شوريده ما را به بو در کار می‌آورد

 

من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

 

فروغ ماه می‌ديدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می‌آورد

 

ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ريخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

 

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

 

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود

اگر تسبيح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

 

عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می‌آورد

 

عجب می‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

 

 

غزل ۱۴۷

 

نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

 

به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک

بدين نويد که باد سحرگهی آورد

 

بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان

در اين جهان ز برای دل رهی آورد

 

همی‌رويم به شيراز با عنايت بخت

زهی رفيق که بختم به همرهی آورد

 

به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد

 

چه ناله‌ها که رسيد از دلم به خرمن ماه

چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد

 

رساند رايت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد

 

 

غزل ۱۴۸

 

يارم چو قدح به دست گيرد

بازار بتان شکست گيرد

 

هر کس که بديد چشم او گفت

کو محتسبی که مست گيرد

 

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا يار مرا به شست گيرد

 

در پاش فتاده‌ام به زاری

آيا بود آن که دست گيرد

 

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گيرد

 

 

غزل ۱۴۹

 

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی‌گيرد

ز هر در می‌دهم پندش وليکن در نمی‌گيرد

 

خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو

که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی‌گيرد

 

بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين

که فکری در درون ما از اين بهتر نمی‌گيرد

 

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی‌گيرد

 

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پير می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرد

 

از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش

که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گيرد

 

سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز

برو کاين وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گيرد

 

نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بينم مگر ساغر نمی‌گيرد

 

ميان گريه می‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس

زبان آتشينم هست ليکن در نمی‌گيرد

 

چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی‌گيرد

 

سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گيرد

 

من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گيرد اين آتش زمانی ور نمی‌گيرد

 

خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت

دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد

 

بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گيرد

 

 

غزل ۱۵۰

 

ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

 

ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

 

ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

 

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

 

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد

 

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

 

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

 

حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

 

 

غزل ۱۵۱

 

دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی‌ارزد

 

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرند

زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی‌ارزد

 

رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين به آب رخ برتاب

چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

 

شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

 

چه آسان می‌نمود اول غم دريا به بوی سود

غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

 

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گيری غم لشکر نمی‌ارزد

 

چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر

که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

 

غزل ۱۵۲

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

 

جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت

عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

 

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

 

مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

 

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند

دل غمديده ما بود که هم بر غم زد

 

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

 

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

 

 

غزل ۱۵۳

 

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت يارم در اميدواران زد

 

چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

 

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های ياران زد

 

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

 

کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

 

خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

 

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

 

منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم

زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

 

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور

که جود بی‌دريغش خنده بر ابر بهاران زد

 

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد

 

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد

که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

 

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد

 

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختياران زد

 

 

غزل ۱۵۴

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

 

قد خميده ما سهلت نمايد اما

بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد

 

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

 

درويش را نباشد برگ سرای سلطان

ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

 

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

 

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

 

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد

 

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

 

حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی

باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد

 

 

غزل ۱۵۵

 

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگيزد

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

 

و گر به رهگذری يک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد

 

و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروريزد

 

من آن فريب که در نرگس تو می‌بينم

بس آب روی که با خاک ره برآميزد

 

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

 

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از اين طرفه‌تر برانگيزد

 

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ

که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد

 

 

غزل ۱۵۶

 

به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد

تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

 

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

 

به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز

به يار يک جهت حق گزار ما نرسد

 

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی

به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

 

هزار نقد به بازار کانات آرند

يکی به سکه صاحب عيار ما نرسد

 

دريغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای ديار ما نرسد

 

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر اميدوار ما نرسد

 

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

 

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد

 

 

غزل ۱۵۷

 

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

 

من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم

داغ سودای توام سر سويدا باشد

 

تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر

کز غمت ديده مردم همه دريا باشد

 

از بن هر مژه‌ام آب روان است بيا

اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد

 

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد

 

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد

 

چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

 

 

غزل ۱۵۸

 

من و انکار شراب اين چه حکايت باشد

غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد

 

تا به غايت ره ميخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد

 

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز

تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد

 

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاريست که موقوف هدايت باشد

 

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد

 

بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند

پير ما هر چه کند عين عنايت باشد

 

دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکايت باشد

 

 

غزل ۱۵۹

 

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

 

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

 

خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان

تا سيه روی شود هر که در او غش باشد

 

خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

 

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد

 

غم دنيی دنی چند خوری باده بخور

حيف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

 

 

غزل ۱۶۰

 

خوش است خلوت اگر يار يار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدايا که در حريم وصال

رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

 

همای گو مفکن سايه شرف هرگز

در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد

 

بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غريب را دل سرگشته با وطن باشد

 

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد

 

 

غزل ۱۶۱

 

کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد

 

از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار

صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

 

غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل

شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد

 

هر کو نکند فهمی زين کلک خيال انگيز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

 

جام می و خون دل هر يک به کسی دادند

در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود

کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد

 

آن نيست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

 

 

غزل ۱۶۲

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

 

زمان خوشدلی درياب و در ياب

که دايم در صدف گوهر نباشد

 

غنيمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته ديگر نباشد

 

ايا پرلعل کرده جام زرين

ببخشا بر کسی کش زر نباشد

 

بيا ای شيخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

 

بشوی اوراق اگر همدرس مايی

که علم عشق در دفتر نباشد

 

ز من بنيوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته زيور نباشد

 

شرابی بی خمارم بخش يا رب

که با وی هيچ درد سر نباشد

 

من از جان بنده سلطان اويسم

اگر چه يادش از چاکر نباشد

 

به تاج عالم آرايش که خورشيد

چنين زيبنده افسر نباشد

 

کسی گيرد خطا بر نظم حافظ

که هيچش لطف در گوهر نباشد

 

 

غزل ۱۶۳

 

گل بی رخ يار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

 

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

 

رقصيدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

 

با يار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

 

هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد

 

جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد

 

 

غزل ۱۶۴

 

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

 

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

 

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

 

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

 

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

 

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد

از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

 

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت

که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

 

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

 

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

 

 

غزل ۱۶۵

 

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد

قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

 

رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد

 

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

 

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش

که ساز شرع از اين افسانه بی‌قانون نخواهد شد

 

مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد

 

شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

 

مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ

که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

 

 

غزل ۱۶۶

 

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

 

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

 

صبح اميد که بد معتکف پرده غيب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

 

آن پريشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سايه گيسوی نگار آخر شد

 

باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز

قصه غصه که در دولت يار آخر شد

 

ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد

 

در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

 

 

غزل ۱۶۷

 

ستاره‌ای بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق و مونس شد

 

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسله آموز صد مدرس شد

 

به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد

 

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد

 

خيال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

 

طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی يار منش مهندس شد

 

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

 

کرشمه تو شرابی به عاشقان پيمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

 

چو زر عزيز وجود است نظم من آری

قبول دولتيان کيميای اين مس شد

 

ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد

چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

 

 

غزل ۱۶۸

 

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد

 

به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم

شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد

 

پيام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد

 

رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل

که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد

 

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

 

به کوی عشق منه بی‌دليل راه قدم

که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

 

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

 

دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد

 

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

 

 

غزل ۱۶۹

 

ياری اندر کس نمی‌بينيم ياران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی‌گويد که ياری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

 

لعلی از کان مروت برنيامد سال‌هاست

تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار

مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد

 

گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده‌اند

کس به ميدان در نمی‌آيد سواران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

 

 

غزل ۱۷۰

 

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد

از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

 

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

 

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

 

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دين و دل

در پی آن آشنا از همه بيگانه شد

 

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد

 

گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت

قطره باران ما گوهر يک دانه شد

 

نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

 

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

 

 

غزل ۱۷۱

 

دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد

کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد

 

خاک وجود ما را از آب ديده گل کن

ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد

 

اين شرح بی‌نهايت کز زلف يار گفتند

حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد

 

عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد

 

امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان

کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

 

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

 

از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار

کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

 

آلوده‌ای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

 

درياست مجلس او درياب وقت و در ياب

هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد

 

 

غزل ۱۷۲

 

عشق تو نهال حيرت آمد

وصل تو کمال حيرت آمد

 

بس غرقه حال وصل کخر

هم بر سر حال حيرت آمد

 

يک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حيرت آمد

 

نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خيال حيرت آمد

 

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سال حيرت آمد

 

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حيرت آمد

 

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حيرت آمد

 

 

غزل ۱۷۳

 

در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد

حالتی رفت که محراب به فرياد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنياد آمد

 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

 

ای عروس هنر از بخت شکايت منما

حجله حسن بيارای که داماد آمد

 

دلفريبان نباتی همه زيور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

 

زير بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد

 

 

غزل ۱۷۴

 

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

 

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

که سليمان گل از باد هوا بازآمد

 

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

 

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

 

لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح

داغ دل بود به اميد دوا بازآمد

 

چشم من در ره اين قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

 

گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست

لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد

 

 

غزل ۱۷۵

 

صبا به تهنيت پير می فروش آمد

که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

 

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

 

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

 

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش

که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

 

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

 

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

 

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد

 

ز خانقاه به ميخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد

 

 

غزل ۱۷۶

 

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد

 

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد

 

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد

 

گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فريادرس عاشق مسکين آمد

 

مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست

ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد

 

ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و اين آمد

 

رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار

گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

 

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل

عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

 

 

غزل ۱۷۷

 

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آينه سازد سکندری داند

 

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آيين سروری داند

 

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

 

غلام همت آن رند عافيت سوزم

که در گداصفتی کيمياگری داند

 

وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی

وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند

 

بباختم دل ديوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شيوه پری داند

 

هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

 

مدار نقطه بينش ز خال توست مرا

که قدر گوهر يک دانه جوهری داند

 

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگيرد اگر دادگستری داند

 

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

 

 

غزل ۱۷۸

 

هر که شد محرم دل در حرم يار بماند

وان که اين کار ندانست در انکار بماند

 

اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن

شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند

 

صوفيان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

 

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

 

هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنيديم که در کار بماند

 

گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس

شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند

 

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر

يادگاری که در اين گنبد دوار بماند

 

داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

 

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد

که حديثش همه جا در در و ديوار بماند

 

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

 

 

غزل ۱۷۹

 

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

 

من ار چه در نظر يار خاکسار شدم

رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

 

چو پرده دار به شمشير می‌زند همه را

کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند

 

چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است

چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند

 

سرود مجلس جمشيد گفته‌اند اين بود

که جام باده بياور که جم نخواهد ماند

 

غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

 

توانگرا دل درويش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

 

بدين رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند

 

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

غزل ۱۸۰

 

ای پسته تو خنده زده بر حديث قند

مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند

 

طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند

زين قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

 

خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون

دل در وفای صحبت رود کسان مبند

 

گر جلوه می‌نمايی و گر طعنه می‌زنی

ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

 

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند

 

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند

 

جايی که يار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند

 

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند

 

 

غزل ۱۸۱

 

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بيخم برکند

 

حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

 

هيچ رويی نشود آينه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

 

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند

 

مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد

شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند

 

من خاکی که از اين در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

 

باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ

زان که ديوانه همان به که بود اندر بند

 

 

غزل ۱۸۲

 

حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند

 

ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد

هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند

 

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند

 

قند آميخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآميز به دشنامی چند

 

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

 

عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

 

ای گدايان خرابات خدا يار شماست

چشم انعام مداريد ز انعامی چند

 

پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

 

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

 

 

غزل ۱۸۳

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

 

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

 

بعد از اين روی من و آينه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اين‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

اين همه شهد و شکر کز سخنم می‌ريزد

اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود

که ز بند غم ايام نجاتم دادند

 

 

غزل ۱۸۴

 

دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشين باده مستانه زدند

 

آسمان بار امانت نتوانست کشيد

قرعه کار به نام من ديوانه زدند

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

 

شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد

صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

 

غزل ۱۸۵

 

نقدها را بود آيا که عياری گيرند

تا همه صومعه داران پی کاری گيرند

 

مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار

بگذارند و خم طره ياری گيرند

 

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند

 

قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش

که در اين خيل حصاری به سواری گيرند

 

يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون

که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند

 

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند

 

حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست

زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند

 

 

غزل ۱۸۶

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

 

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غيرت نياورد که جهان پربلا کند

 

حقا کز اين غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

 

گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم

نسبت مکن به غير که اين‌ها خدا کند

 

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نيست

فهم ضعيف رای فضولی چرا کند

 

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند

 

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

يا وصل دوست يا می صافی دوا کند

 

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عيسی دمی کجاست که احيای ما کند

 

 

غزل ۱۸۷

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند

 

عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش

که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند

 

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

 

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک

چو درد در تو نبيند که را دوا بکند

 

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

 

ز بخت خفته ملولم بود که بيداری

به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند

 

بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد

مگر دلالت اين دولتش صبا بکند

 

 

غزل ۱۸۸

 

مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند

که اعتراض بر اسرار علم غيب کند

 

کمال سر محبت ببين نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عيب کند

 

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی

که خاک ميکده ما عبير جيب کند

 

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند

 

کليد گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند

 

شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعيب کند

 

ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ

چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند

 

 

غزل ۱۸۹

 

طاير دولت اگر باز گذاری بکند

يار بازآيد و با وصل قراری بکند

 

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبير نثاری بکند

 

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غيب ندا داد که آری بکند

 

کس نيارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

 

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

 

شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خويش برون آيد و کاری بکند

 

کو کريمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

 

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب

بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند

 

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

 

 

غزل ۱۹۰

 

کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

 

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

 

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

 

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

 

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر يک ساعته عمری که در او داد کند

 

حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد

تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند

 

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

 

ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

 

 

غزل ۱۹۱

 

آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

 

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی

وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند

 

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند

 

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

 

پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌است بو

از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند

 

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود ياری چنان

سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند

 

زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم

از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند

 

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند

 

با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسيار طراری کند

 

 

غزل ۱۹۲

 

سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود ياد سمن نمی‌کند

 

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که اين سياه کج گوش به من نمی‌کند

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

پيش کمان ابرويش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشيده است از آن گوش به من نمی‌کند

 

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

 

چون ز نسيم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی‌کند

 

دل به اميد روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

 

ساقی سيم ساق من گر همه درد می‌دهد

کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

 

دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

 

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند

تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

 

 

غزل ۱۹۳

 

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند

من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند

 

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در اين دايره سرگردانند

 

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست

ماه و خورشيد همين آينه می‌گردانند

 

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا

ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

 

مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم

آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

 

وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد

که در آن آينه صاحب نظران حيرانند

 

لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنين مستحق هجرانند

 

مگرم چشم سياه تو بياموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

 

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

 

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند

 

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان

بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند

 

 

غزل ۱۹۴

 

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند

پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

 

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند

 

به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند

نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

 

سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند

رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

 

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند

 

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند

 

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

 

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند

که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

 

 

غزل ۱۹۵

 

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشيارانند

 

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

 

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

که از يمين و يسارت چه سوگوارانند

 

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين

که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

 

نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحق کرامت گناهکارانند

 

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس

که عندليب تو از هر طرف هزارانند

 

تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من

پياده می‌روم و همرهان سوارانند

 

بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کان جا سياه کارانند

 

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

 

 

غزل ۱۹۶

 

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته به ز طبيبان مدعی

باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکايتی به تصور چرا کنند

 

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست

آن به که کار خود به عنايت رها کنند

 

بی معرفت مباش که در من يزيد عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

 

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند

 

پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم

ترسم برادران غيورش قبا کنند

 

بگذر به کوی ميکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خير نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ دوام وصل ميسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

 

غزل ۱۹۷

 

شاهدان گر دلبری زين سان کنند

زاهدان را رخنه در ايمان کنند

 

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش ديده نرگسدان کنند

 

ای جوان سروقد گويی ببر

پيش از آن کز قامتت چوگان کنند

 

عاشقان را بر سر خود حکم نيست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

 

پيش چشمم کمتر است از قطره‌ای

اين حکايت‌ها که از طوفان کنند

 

يار ما چون گيرد آغاز سماع

قدسيان بر عرش دست افشان کنند

 

مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا اين ظلم بر انسان کنند

 

خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز

عيش خوش در بوته هجران کنند

 

سر مکش حافظ ز آه نيم شب

تا چو صبحت آينه رخشان کنند

 

 

غزل ۱۹۸

 

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند

 

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند

 

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند

 

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين

گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند

 

گفتم هوای ميکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

 

گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است

گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند

 

گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود

گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند

 

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

 

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند

 

 

غزل ۱۹۹

 

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار ديگر می‌کنند

 

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

 

گوييا باور نمی‌دارند روز داوری

کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

 

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان

کاين همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

 

ای گدای خانقه برجه که در دير مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

 

حسن بی‌پايان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می‌کنند

 

بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی

کاندر آن جا طينت آدم مخمر می‌کنند

 

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می‌کنند

 

 

غزل ۲۰۰

 

دانی که چنگ و عود چه تقرير می‌کنند

پنهان خوريد باده که تعزير می‌کنند

 

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عيب جوان و سرزنش پير می‌کنند

 

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز

باطل در اين خيال که اکسير می‌کنند

 

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد

مشکل حکايتيست که تقرير می‌کنند

 

ما از برون در شده مغرور صد فريب

تا خود درون پرده چه تدبير می‌کنند

 

تشويش وقت پير مغان می‌دهند باز

اين سالکان نگر که چه با پير می‌کنند

 

صد ملک دل به نيم نظر می‌توان خريد

خوبان در اين معامله تقصير می‌کنند

 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدير می‌کنند

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاين کارخانه‌ايست که تغيير می‌کنند

 

می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نيک بنگری همه تزوير می‌کنند

 

 

غزل ۲۰۱

 

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

 

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه

هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند

 

جفا نه پيشه درويشيست و راهروی

بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

 

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

 

به هوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

 

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود

چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

 

غلام همت دردی کشان يک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

 

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

که سالکان درش محرمان پادشهند

 

جناب عشق بلند است همتی حافظ

که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

 

 

غزل ۲۰۲

 

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند

گره از کار فروبسته ما بگشايند

 

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

 

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

 

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

 

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب

تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

 

در ميخانه ببستند خدايا مپسند

که در خانه تزوير و ريا بگشايند

 

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا

که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

 

 

غزل ۲۰۳

 

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق ميکده از درس و دعای ما بود

 

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان

هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

 

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می

که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

 

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

 

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

 

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

 

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

 

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

 

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود

 

 

غزل ۲۰۴

 

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

 

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

معجز عيسويت در لب شکرخا بود

 

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

 

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت

وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

 

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب

آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

 

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی

در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

 

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی

در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

 

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست

وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

 

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

 

 

غزل ۲۰۵

 

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

 

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است

بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

 

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

 

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو

راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

 

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

 

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

 

 

غزل ۲۰۶

 

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

 

ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود

 

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

 

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

 

بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

 

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود

 

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن

سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

 

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

 

 

غزل ۲۰۷

 

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود

ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

 

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

 

دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

 

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است

آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود

 

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

 

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم

خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

 

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود

 

راستی خاتم فيروزه بواسحاقی

خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود

 

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود

 

 

غزل ۲۰۸

 

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود

 

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی

آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

 

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق

تيره آن دل که در او شمع محبت نبود

 

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او

زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

 

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن

شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود

 

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست

نبود خير در آن خانه که عصمت نبود

 

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود

 

 

غزل ۲۰۹

 

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود

ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

 

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

 

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثير نبود

 

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم

چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

 

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست

خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

 

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

 

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

 

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود

 

 

غزل ۲۱۰

 

دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

 

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد

ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود

 

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت

فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود

 

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

 

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

 

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

 

 

غزل ۲۱۱

 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد

آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود

 

 

غزل ۲۱۲

 

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

 

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود

 

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير

عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود

 

ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق

هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

 

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

 

نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

 

گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم

کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

 

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت

طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود

 

 

غزل ۲۱۳

 

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

 

عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

 

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

 

کشته غمزه خود را به زيارت درياب

زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود

 

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عيان است که بود

 

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود

 

حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر اين چشمه همان آب روان است که بود

 

 

غزل ۲۱۴

 

ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود

تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

 

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت

تدبير ما به دست شراب دوساله بود

 

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

 

از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پياله بود

 

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

 

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

 

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

 

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

 

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير

پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

 

 

غزل ۲۱۵

 

به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

 

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست

به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

 

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود

 

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

 

قياس کردم و آن چشم جادوانه مست

هزار ساحر چون سامريش در گله بود

 

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

 

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

 

دهان يار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

 

 

غزل ۲۱۶

 

آن يار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

 

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش

بيچاره ندانست که يارش سفری بود

 

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

 

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

 

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

 

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

 

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

 

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از يمن دعای شب و ورد سحری بود

 

 

غزل ۲۱۷

 

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

 

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبيرش اميد ساحلی بود

 

دلی همدرد و ياری مصلحت بين

که استظهار هر اهل دلی بود

 

ز من ضايع شد اندر کوی جانان

چه دامنگير يا رب منزلی بود

 

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن

ز من محرومتر کی سالی بود

 

بر اين جان پريشان رحمت آريد

که وقتی کاردانی کاملی بود

 

مرا تا عشق تعليم سخن کرد

حديثم نکته هر محفلی بود

 

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است

که ما ديديم و محکم جاهلی بود

 

 

غزل ۲۱۸

 

در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

 

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود

 

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

 

بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست

زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

 

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب ياقوت رمانی بود

 

گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين

کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

 

نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

خودپسندی جان من برهان نادانی بود

 

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان

نستدن جام می از جانان گران جانی بود

 

دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود

 

 

غزل ۲۱۹

 

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

 

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

 

به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

 

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن

زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

 

ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم

شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

 

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

 

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار

سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

 

به باغ تازه کن آيين دين زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

 

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد

وزير ملک سليمان عماد دين محمود

 

بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش

هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود

 

 

غزل ۲۲۰

 

از ديده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود

 

ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

 

خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

 

بر خاک راه يار نهاديم روی خويش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

 

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

 

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

 

حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل

چون صوفيان صومعه دار از صفا رود

 

 

غزل ۲۲۱

 

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

 

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره

زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

 

شب شراب خرابم کند به بيداری

وگر به روز شکايت کنم به خواب رود

 

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل

بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود

 

گدايی در جانان به سلطنت مفروش

کسی ز سايه اين در به آفتاب رود

 

سواد نامه موی سياه چون طی شد

بياض کم نشود گر صد انتخاب رود

 

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر

کلاه داريش اندر سر شراب رود

 

حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز

خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود

 

 

غزل ۲۲۲

 

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

نرود کارش و آخر به خجالت برود

 

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا

به تجمل بنشيند به جلالت برود

 

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست

که به جايی نرسد گر به ضلالت برود

 

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير

حيف اوقات که يک سر به بطالت برود

 

ای دليل دل گمگشته خدا را مددی

که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد

 

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست

کس ندانست که آخر به چه حالت برود

 

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

 

 

غزل ۲۲۳

 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

 

از دماغ من سرگشته خيال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند

تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود

 

هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

 

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

 

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

 

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

 

 

غزل ۲۲۴

 

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

 

طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

 

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

 

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

 

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی

که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شريعت بدين قدر نرود

 

من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

 

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به درنرود

 

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

 

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد

چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

 

بيار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

 

 

غزل ۲۲۵

 

ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود

وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود

 

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت

کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود

 

شکرشکن شوند همه طوطيان هند

زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود

 

طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر

کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود

 

آن چشم جادوانه عابدفريب بين

کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

 

از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز

مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود

 

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه

و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

 

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين

غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

 

 

غزل ۲۲۶

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

 

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود وليک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود

 

ای جان حديث ما بر دلدار بازگو

ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کيميای مهر تو زر گشت روی من

آری به يمن لطف شما خاک زر شود

 

در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب

يا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

 

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 

 

غزل ۲۲۷

 

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود

تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض

ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

 

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

 

عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

 

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدايا که پشيمان نشود

 

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

 

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشيد درخشان نشود

 

 

غزل ۲۲۸

 

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود

پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود

 

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند

گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود

 

آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود

 

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد

من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

 

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است

ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود

 

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

 

خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت

حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود

 

 

غزل ۲۲۹

 

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

 

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم

اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

 

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست

يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

 

زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين

کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

 

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد

 

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

 

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست

حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

 

 

غزل ۲۳۰

 

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد

که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد

 

جهانيان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرمايد

 

طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

 

مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد

که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد

 

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد

 

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد

 

جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار

که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد

 

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد

 

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بيالايد

 

 

غزل ۲۳۱

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

 

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

 

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

 

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد

گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

 

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

 

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

 

 

غزل ۲۳۲

 

بر سر آنم که گر ز دست برآيد

دست به کاری زنم که غصه سر آيد

 

خلوت دل نيست جای صحبت اضداد

ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

 

صحبت حکام ظلمت شب يلداست

نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

 

بر در ارباب بی‌مروت دنيا

چند نشينی که خواجه کی به درآيد

 

ترک گدايی مکن که گنج بيابی

از نظر ره روی که در گذر آيد

 

صالح و طالح متاع خويش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آيد

 

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

 

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست

هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد

 

 

غزل ۲۳۳

 

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

 

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآيد

 

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران

بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

 

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد

 

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

 

گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

 

 

غزل ۲۳۴

 

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد

ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

 

نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل

چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد

 

حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست

که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد

 

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد

 

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد

 

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

بلا بگردد و کام هزارساله برآيد

 

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ

ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد

 

 

غزل ۲۳۵

 

زهی خجسته زمانی که يار بازآيد

به کام غمزدگان غمگسار بازآيد

 

به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم

بدان اميد که آن شهسوار بازآيد

 

اگر نه در خم چوگان او رود سر من

ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد

 

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد

 

دلی که با سر زلفين او قراری داد

گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد

 

چه جورها که کشيدند بلبلان از دی

به بوی آن که دگر نوبهار بازآيد

 

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار بازآيد

 

 

غزل ۲۳۶

 

اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد

عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

 

دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآيد

 

آن که تاج سر من خاک کف پايش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآيد

 

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز

شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

 

گر نثار قدم يار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

 

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم

گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد

 

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

 

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآيد

 

 

غزل ۲۳۷

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد

 

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش

که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد

 

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد

 

مگر به روی دلارای يار ما ور نی

به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد

 

مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد

وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد

 

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا

ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد

 

بسم حکايت دل هست با نسيم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد

 

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

 

ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد

 

 

غزل ۲۳۸

 

جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد

هلال عيد در ابروی يار بايد ديد

 

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

کمان ابروی يارم چو وسمه بازکشيد

 

مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد

 

نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود

گل وجود من آغشته گلاب و نبيد

 

بيا که با تو بگويم غم ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنيد

 

بهای وصل تو گر جان بود خريدارم

که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

 

چو ماه روی تو در شام زلف می‌ديدم

شبم به روی تو روشن چو روز می‌گرديد

 

به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام

به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد

 

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد

 

 

غزل ۲۳۹

 

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد

وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

 

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

 

ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد

هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد

 

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب

به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد

 

ز روی ساقی مه وش گلی بچين امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

 

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نيست برگ گفت و شنيد

 

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت

که پير باده فروشش به جرعه‌ای نخريد

 

بهار می‌گذرد دادگسترا درياب

که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشيد

 

 

غزل ۲۴۰

 

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گويد رسيد

 

شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه‌ام

بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد

 

قحط جود است آبروی خود نمی‌بايد فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌بايد خريد

 

گوييا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دميد

 

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کريمی گوييا در گوشه‌ای بويی شنيد

 

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

جامه‌ای در نيک نامی نيز می‌بايد دريد

 

اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد

 

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

 

تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

اين قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکيد

 

 

غزل ۲۴۱

 

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد

حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد

 

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق

به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

 

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

 

چو در ميان مراد آوريد دست اميد

ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

 

سمند دولت اگر چند سرکشيده رود

ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

 

نمی‌خوريد زمانی غم وفاداران

ز بی‌وفايی دور زمانه ياد آريد

 

به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال

ز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد

 

 

غزل ۲۴۲

 

بيا که رايت منصور پادشاه رسيد

نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

 

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

 

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد

 

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد

 

عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد

 

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد

 

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در اين غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد

 

ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق

همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد

 

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

 

 

غزل ۲۴۳

 

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد

از يار آشنا سخن آشنا شنيد

 

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن

کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد

 

خوش می‌کنم به باده مشکين مشام جان

کز دلق پوش صومعه بوی ريا شنيد

 

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد

 

يا رب کجاست محرم رازی که يک زمان

دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنيد

 

اينش سزا نبود دل حق گزار من

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد

 

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد

از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد

 

ساقی بيا که عشق ندا می‌کند بلند

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنيد

 

ما باده زير خرقه نه امروز می‌خوريم

صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد

 

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشيم

بس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنيد

 

پند حکيم محض صواب است و عين خير

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنيد

 

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس

دربند آن مباش که نشنيد يا شنيد

 

 

غزل ۲۴۴

 

معاشران گره از زلف يار باز کنيد

شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

 

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

 

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند

که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد

 

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد

 

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است

چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

 

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد

 

هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد

 

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب يار دلنواز کنيد

 

 

غزل ۲۴۵

 

الا ای طوطی گويای اسرار

مبادا خاليت شکر ز منقار

 

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد

که خوش نقشی نمودی از خط يار

 

سخن سربسته گفتی با حريفان

خدا را زين معما پرده بردار

 

به روی ما زن از ساغر گلابی

که خواب آلوده‌ايم ای بخت بيدار

 

چه ره بود اين که زد در پرده مطرب

که می‌رقصند با هم مست و هشيار

 

از آن افيون که ساقی در می‌افکند

حريفان را نه سر ماند نه دستار

 

سکندر را نمی‌بخشند آبی

به زور و زر ميسر نيست اين کار

 

بيا و حال اهل درد بشنو

به لفظ اندک و معنی بسيار

 

بت چينی عدوی دين و دل‌هاست

خداوندا دل و دينم نگه دار

 

به مستوران مگو اسرار مستی

حديث جان مگو با نقش ديوار

 

به يمن دولت منصور شاهی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

 

خداوندی به جای بندگان کرد

خداوندا ز آفاتش نگه دار

 

 

غزل ۲۴۶

 

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار

ساقی به روی شاه ببين ماه و می بيار

 

دل برگرفته بودم از ايام گل ولی

کاری بکرد همت پاکان روزه دار

 

دل در جهان مبند و به مستی سال کن

از فيض جام و قصه جمشيد کامگار

 

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

کان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار

 

خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم

يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

 

می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهد

جام مرصع تو بدين در شاهوار

 

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست

از می کنند روزه گشا طالبان يار

 

زان جا که پرده پوشی عفو کريم توست

بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار

 

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود

تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

 

حافظ چو رفت روزه و گل نيز می‌رود

ناچار باده نوش که از دست رفت کار

 

 

غزل ۲۴۷

 

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار

وز او به عاشق بی‌دل خبر دريغ مدار

 

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل

نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

 

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار

 

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است

ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

 

کنون که چشمه قند است لعل نوشينت

سخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار

 

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر

از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

 

چو ذکر خير طلب می‌کنی سخن اين است

که در بهای سخن سيم و زر دريغ مدار

 

غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

 

 

غزل ۲۴۸

 

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر

 

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد

يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

 

در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است

ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر

 

در غريبی و فراق و غم دل پير شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

 

منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان

وگر ايشان نستانند روانی به من آر

 

ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن

يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر

 

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت

کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

 

 

غزل ۲۴۹

 

ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار

ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

 

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بيار

 

تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام

شمه‌ای از نفحات نفس يار بيار

 

به وفای تو که خاک ره آن يار عزيز

بی غباری که پديد آيد از اغيار بيار

 

گردی از رهگذر دوست به کوری رقيب

بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

 

خامی و ساده دلی شيوه جانبازان نيست

خبری از بر آن دلبر عيار بيار

 

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

به اسيران قفس مژده گلزار بيار

 

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه‌ای زان لب شيرين شکربار بيار

 

روزگاريست که دل چهره مقصود نديد

ساقيا آن قدح آينه کردار بيار

 

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگين کن

وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار

 

 

غزل ۲۵۰

 

روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا

گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

 

زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات

ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

 

سينه گو شعله آتشکده فارس بکش

ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

 

دولت پير مغان باد که باقی سهل است

ديگری گو برو و نام من از ياد ببر

 

سعی نابرده در اين راه به جايی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

 

روز مرگم نفسی وعده ديدار بده

وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

 

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

 

حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار

برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

 

 

غزل ۲۵۱

 

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فيه حتی مطلع الفجر

 

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در اين ره نباشد کار بی اجر

 

من از رندی نخواهم کرد توبه

و لو آذيتنی بالهجر و الحجر

 

برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاريک می‌بينم شب هجر

 

دلم رفت و نديدم روی دلدار

فغان از اين تطاول آه از اين زجر

 

وفا خواهی جفاکش باش حافظ

فان الربح و الخسران فی التجر

 

 

غزل ۲۵۲

 

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

 

خرم آن روز که با ديده گريان بروم

تا زنم آب در ميکده يک بار دگر

 

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

 

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت

حاش لله که روم من ز پی يار دگر

 

گر مساعد شودم دايره چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

 

عافيت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

 

راز سربسته ما بين که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

 

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کندم قصد دل ريش به آزار دگر

 

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

 

 

غزل ۲۵۳

 

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر

 

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

 

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است

درياب کار ما که نه پيداست کار عمر

 

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر

 

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر

 

انديشه از محيط فنا نيست هر که را

بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

 

در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

 

بی عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار

روز فراق را که نهد در شمار عمر

 

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

 

 

غزل ۲۵۴

 

ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

 

ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن

با بلبلان بی‌دل شيدا مکن غرور

 

از دست غيبت تو شکايت نمی‌کنم

تا نيست غيبتی نبود لذت حضور

 

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد

ما را غم نگار بود مايه سرور

 

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار

ما را شرابخانه قصور است و يار حور

 

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی

گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

 

حافظ شکايت از غم هجران چه می‌کنی

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

 

 

غزل ۲۵۵

 

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن

وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

 

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

 

هان مشو نوميد چون واقف نه‌ای از سر غيب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

 

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

 

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

 

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد

هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

 

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

 

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 

 

غزل ۲۵۶

 

نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير

هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

 

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار

که در کمينگه عمر است مکر عالم پير

 

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی

که اين متاع قليل است و آن عطای کثير

 

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

که درد خويش بگويم به ناله بم و زير

 

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبير من شود تقدير

 

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير

 

چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک

که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمير

 

بيار ساغر در خوشاب ای ساقی

حسود گو کرم آصفی ببين و بمير

 

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار

ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصير

 

می دوساله و محبوب چارده ساله

همين بس است مرا صحبت صغير و کبير

 

دل رميده ما را که پيش می‌گيرد

خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

 

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ

که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

 

 

غزل ۲۵۷

 

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير

پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

 

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ

بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير

 

ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش

در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير

 

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک

آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

 

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص

ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

 

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش

سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير

 

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش

بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير

 

ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش

بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير

 

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم

گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير

 

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير

 

 

غزل ۲۵۸

 

هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

 

روندگان طريقت ره بلا سپرند

رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

 

غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب

که نيست سينه ارباب کينه محرم راز

 

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست

من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز

 

چه گويمت که ز سوز درون چه می‌بينم

ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز

 

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت

که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

 

بدين سپاس که مجلس منور است به دوست

گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز

 

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست

جمال دولت محمود را به زلف اياز

 

غزل سرايی ناهيد صرفه‌ای نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز

 

 

غزل ۲۵۹

 

منم که ديده به ديدار دوست کردم باز

چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز

 

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کيميای مراد است خاک کوی نياز

 

ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

 

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق

به قول مفتی عشقش درست نيست نماز

 

در اين مقام مجازی بجز پياله مگير

در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

 

به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی

که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

 

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزل‌های حافظ از شيراز

 

 

غزل ۲۶۰

 

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

 

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل

ببريده‌اند بر قد سروت قبای ناز

 

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست

چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

 

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی

بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

 

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز

 

از طعنه رقيب نگردد عيار من

چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

 

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت

از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

 

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست

بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

 

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان

حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز

 

 

غزل ۲۶۱

 

درآ که در دل خسته توان درآيد باز

بيا که در تن مرده روان درآيد باز

 

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست

که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

 

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت

ز خيل شادی روم رخت زدايد باز

 

به پيش آينه دل هر آن چه می‌دارم

بجز خيال جمالت نمی‌نمايد باز

 

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو

ستاره می‌شمرم تا که شب چه زايد باز

 

بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ

به بوی گلبن وصل تو می‌سرايد باز

 

 

غزل ۲۶۲

 

حال خونين دلان که گويد باز

و از فلک خون خم که جويد باز

 

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر برويد باز

 

جز فلاطون خم نشين شراب

سر حکمت به ما که گويد باز

 

هر که چون لاله کاسه گردان شد

زين جفا رخ به خون بشويد باز

 

نگشايد دلم چو غنچه اگر

ساغری از لبش نبويد باز

 

بس که در پرده چنگ گفت سخن

ببرش موی تا نمويد باز

 

گرد بيت الحرام خم حافظ

گر نميرد به سر بپويد باز

 

 

غزل ۲۶۳

 

بيا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

 

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکويی کن و در آب انداز

 

ز کوی ميکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

 

بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

 

اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفی کن

نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

 

به نيم شب اگرت آفتاب می‌بايد

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

 

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به ميکده بر در خم شراب انداز

 

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت

به سوی ديو محن ناوک شهاب انداز

 

 

غزل ۲۶۴

 

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

 

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز

 

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آينه پاک انداز

 

به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم

ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز

 

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست

از لب خود به شفاخانه ترياک انداز

 

ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد

آتشی از جگر جام در املاک انداز

 

غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند

پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز

 

يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد

دود آهيش در آيينه ادراک انداز

 

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز

 

 

غزل ۲۶۵

 

برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز

 

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو

تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

 

ساقيا يک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من

در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

 

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

می‌زند هر لحظه تيغی مو بر اندامم هنوز

 

پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتاب

می‌رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

 

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می‌آيد از نامم هنوز

 

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

 

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز

 

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

آب حيوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

 

 

غزل ۲۶۶

 

دلم رميده لولی‌وشيست شورانگيز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

 

فدای پيرهن چاک ماه رويان باد

هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

 

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز

 

فرشته عشق نداند که چيست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ريز

 

پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز

 

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نيست هيچ دست آويز

 

بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگريز

 

ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست

تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز

 

 

غزل ۲۶۷

 

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس

 

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام

پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس

 

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار

کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس

 

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب

گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس

 

عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق

شب روان را آشنايی‌هاست با مير عسس

 

عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز

زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

 

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست يار

گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس

 

طوطيان در شکرستان کامرانی می‌کنند

و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکين مگس

 

نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست

از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

 

 

غزل ۲۶۸

 

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

 

من و همصحبتی اهل ريا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

 

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

 

بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين

کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

 

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

 

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

 

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

 

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

 

 

غزل ۲۶۹

 

دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس

نسيم روضه شيراز پيک راهت بس

 

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش

که سير معنوی و کنج خانقاهت بس

 

وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل

حريم درگه پير مغان پناهت بس

 

به صدر مصطبه بنشين و ساغر می‌نوش

که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

 

زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

 

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همين گناهت بس

 

هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم

ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

 

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ايزد و انعام پادشاهت بس

 

به هيچ ورد دگر نيست حاجت ای حافظ

دعای نيم شب و درس صبحگاهت بس

 

 

غزل ۲۷۰

 

درد عشقی کشيده‌ام که مپرس

زهر هجری چشيده‌ام که مپرس

 

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزيده‌ام که مپرس

 

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب ديده‌ام که مپرس

 

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنيده‌ام که مپرس

 

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزيده‌ام که مپرس

 

بی تو در کلبه گدايی خويش

رنج‌هايی کشيده‌ام که مپرس

 

همچو حافظ غريب در ره عشق

به مقامی رسيده‌ام که مپرس

 

 

غزل ۲۷۱

 

دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

 

کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد

که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس

 

به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

 

زاهد از ما به سلامت بگذر کاين می لعل

دل و دين می‌برد از دست بدان سان که مپرس

 

گفت‌وگوهاست در اين راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای اين که مبين آن که مپرس

 

پارسايی و سلامت هوسم بود ولی

شيوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

 

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

 

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس

 

 

غزل ۲۷۲

 

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در ميکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اينک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشيند

ای سيل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بين

گو در نظر آصف جمشيد مکان باش

 

 

غزل ۲۷۳

 

اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش

حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

 

شکنج زلف پريشان به دست باد مده

مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش

 

گرت هواست که با خضر همنشين باشی

نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش

 

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست

بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

 

طريق خدمت و آيين بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

 

دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار

و از آن که با دل ما کرده‌ای پشيمان باش

 

تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو

خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش

 

کمال دلبری و حسن در نظربازيست

به شيوه نظر از نادران دوران باش

 

خموش حافظ و از جور يار ناله مکن

تو را که گفت که در روی خوب حيران باش

 

 

غزل ۲۷۴

 

به دور لاله قدح گير و بی‌ريا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

 

نگويمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

 

چو پير سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

 

گرت هواست که چون جم به سر غيب رسی

بيا و همدم جام جهان نما می‌باش

 

چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

 

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سيمرغ و کيميا می‌باش

 

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

 

 

غزل ۲۷۵

 

صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش

وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

 

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه

تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش

 

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند

در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

 

راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان

خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

 

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن

وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

 

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای

زين بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش

 

شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد

ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

 

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح

گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

 

 

غزل ۲۷۶

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش

 

ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال

مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

 

رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار

کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش

 

تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

 

با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش

 

نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد

اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

 

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

 

کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش

 

 

غزل ۲۷۷

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش

گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

 

دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

 

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش

 

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود

اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

 

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند ديوارش

 

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

 

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزيز است فرومگذارش

 

صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

 

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

 

 

غزل ۲۷۸

 

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

 

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

 

بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن

به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش

 

کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار

که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

 

بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم

به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش

 

نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست

سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

 

کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ

وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش

 

 

غزل ۲۷۹

 

خوشا شيراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زوالش

 

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

 

ميان جعفرآباد و مصلا

عبيرآميز می‌آيد شمالش

 

به شيراز آی و فيض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش

 

که نام قند مصری برد آن جا

که شيرينان ندادند انفعالش

 

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

 

گر آن شيرين پسر خونم بريزد

دلا چون شير مادر کن حلالش

 

مکن از خواب بيدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خيالش

 

چرا حافظ چو می‌ترسيدی از هجر

نکردی شکر ايام وصالش

 

 

غزل ۲۸۰

 

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش

 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

 

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

 

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پديد

تبارک الله از اين ره که نيست پايانش

 

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد

که جان زنده دلان سوخت در بيابانش

 

بدين شکسته بيت الحزن که می‌آرد

نشان يوسف دل از چه زنخدانش

 

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم

که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش

 

 

غزل ۲۸۱

 

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

 

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

 

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

 

به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه

جای دل‌های عزيز است به هم برمزنش

 

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد

محترم دار در آن طره عنبرشکنش

 

در مقامی که به ياد لب او می نوشند

سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

 

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت

هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

 

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

 

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است

آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش

 

 

غزل ۲۸۲

 

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگين دل سيمين بناگوش

 

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظريفی مه وشی ترکی قباپوش

 

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان ديگ دايم می‌زنم جوش

 

چو پيراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گيرم در آغوش

 

اگر پوسيده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

 

دل و دينم دل و دينم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

 

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش

 

 

غزل ۲۸۳

 

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش

که دور شاه شجاع است می دلير بنوش

 

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

 

به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها

که از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوش

 

شراب خانگی ترس محتسب خورده

به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

 

ز کوی ميکده دوشش به دوش می‌بردند

امام شهر که سجاده می‌کشيد به دوش

 

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

 

محل نور تجليست رای انور شاه

چو قرب او طلبی در صفای نيت کوش

 

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمير

که هست گوش دلش محرم پيام سروش

 

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

گدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش

 

 

غزل ۲۸۴

 

هاتفی از گوشه ميخانه دوش

گفت ببخشند گنه می بنوش

 

لطف الهی بکند کار خويش

مژده رحمت برساند سروش

 

اين خرد خام به ميخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

 

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

 

لطف خدا بيشتر از جرم ماست

نکته سربسته چه دانی خموش

 

گوش من و حلقه گيسوی يار

روی من و خاک در می فروش

 

رندی حافظ نه گناهيست صعب

با کرم پادشه عيب پوش

 

داور دين شاه شجاع آن که کرد

روح قدس حلقه امرش به گوش

 

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش

 

 

غزل ۲۸۵

 

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش

 

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست

تا ديد محتسب که سبو می‌کشد به دوش

 

احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان

کردم سال صبحدم از پير می فروش

 

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی

درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

 

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند

فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

 

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار

عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

 

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی

پروانه مراد رسيد ای محب خموش

 

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو

ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

 

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول

بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش

 

 

غزل ۲۸۶

 

دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش

و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش

 

گفت آسان گير بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

 

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

 

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش

 

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش

 

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنيا غم مخور

گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش

 

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد

زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

 

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نيست

يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش

 

ساقيا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش

 

 

غزل ۲۸۷

 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش

 

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف

همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

 

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح

چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش

 

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

 

در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

 

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری

می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

 

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست

می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش

 

 

غزل ۲۸۸

 

کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش

معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش

 

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی

گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش

 

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست

سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

 

عروس طبع را زيور ز فکر بکر می‌بندم

بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش

 

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان

که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

 

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

 

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه

که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش

 

 

غزل ۲۸۹

 

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

 

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

 

من همان به که از او نيک نگه دارم دل

که بد و نيک نديده‌ست و ندارد نگهش

 

بوی شير از لب همچون شکرش می‌آيد

گر چه خون می‌چکد از شيوه چشم سيهش

 

چارده ساله بتی چابک شيرين دارم

که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

 

از پی آن گل نورسته دل ما يا رب

خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

 

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند

ببرد زود به جانداری خود پادشهش

 

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در

صدف سينه حافظ بود آرامگهش

 

 

غزل ۲۹۰

 

دلم رميده شد و غافلم من درويش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش

 

چو بيد بر سر ايمان خويش می‌لرزم

که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش

 

خيال حوصله بحر می‌پزد هيهات

چه‌هاست در سر اين قطره محال انديش

 

بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را

که موج می‌زندش آب نوش بر سر نيش

 

ز آستين طبيبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش

 

به کوی ميکده گريان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی‌آيدم ز حاصل خويش

 

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنيی دون مکن درويش

 

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بيش

 

 

غزل ۲۹۱

 

ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

 

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

 

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

 

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو

بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

 

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

 

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

 

ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام

جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش

 

 

غزل ۲۹۲

 

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

 

شراب خانگيم بس می مغانه بيار

حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع

 

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنيد

که من نمی‌شنوم بوی خير از اين اوضاع

 

ببين که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ

کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

 

به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت

که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

 

به فيض جرعه جام تو تشنه‌ايم ولی

نمی‌کنيم دليری نمی‌دهيم صداع

 

جبين و چهره حافظ خدا جدا مکناد

ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع

 

 

غزل ۲۹۳

 

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

 

برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن

بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع

 

در زوايای طربخانه جمشيد فلک

ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

 

چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر

جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع

 

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير

که به هر حالتی اين است بهين اوضاع

 

طره شاهد دنيی همه بند است و فريب

عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

 

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی

که وجوديست عطابخش کريم نفاع

 

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

 

 

غزل ۲۹۴

 

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

 

روز و شب خوابم نمی‌آيد به چشم غم پرست

بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع

 

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

 

گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع

 

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست

اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

 

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

 

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

 

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

 

همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

 

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنين

تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

 

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع

 

 

غزل ۲۹۵

 

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ

که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ

 

به جلوه گل سوری نگاه می‌کردم

که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ

 

چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

 

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم

نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

 

زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن

دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

 

يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست

يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ

 

نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان

که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ

 

 

غزل ۲۹۶

 

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

 

طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من

گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

 

از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد

وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف

 

ابروی دوست کی شود دست کش خيال من

کس نزده‌ست از اين کمان تير مراد بر هدف

 

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل

ياد پدر نمی‌کنند اين پسران ناخلف

 

من به خيال زاهدی گوشه نشين و طرفه آنک

مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

 

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل

مست رياست محتسب باده بده و لا تخف

 

صوفی شهر بين که چون لقمه شبهه می‌خورد

پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف

 

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

 

 

غزل ۲۹۷

 

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

 

دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

 

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم

به راستان که نهادم بر آستان فراق

 

چگونه باز کنم بال در هوای وصال

که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

 

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

 

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

 

اگر به دست من افتد فراق را بکشم

که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق

 

رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب

قرين آتش هجران و هم قران فراق

 

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق

 

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار

مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

 

فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

 

به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظ

به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

 

 

غزل ۲۹۸

 

مقام امن و می بی‌غش و رفيق شفيق

گرت مدام ميسر شود زهی توفيق

 

جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچ است

هزار بار من اين نکته کرده‌ام تحقيق

 

دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم

که کيميای سعادت رفيق بود رفيق

 

به ممنی رو و فرصت شمر غنيمت وقت

که در کمينگه عمرند قاطعان طريق

 

بيا که توبه ز لعل نگار و خنده جام

حکايتيست که عقلش نمی‌کند تصديق

 

اگر چه موی ميانت به چون منی نرسد

خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق

 

حلاوتی که تو را در چه زنخدان است

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق

 

اگر به رنگ عقيقی شد اشک من چه عجب

که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق

 

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببين که تا به چه حدم همی‌کند تحميق

 

 

غزل ۲۹۹

 

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک

 

برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخور

که بی‌دريغ زند روزگار تيغ هلاک

 

به خاک پای تو ای سرو نازپرور من

که روز واقعه پا وامگيرم از سر خاک

 

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری

به مذهب همه کفر طريقت است امساک

 

مهندس فلکی راه دير شش جهتی

چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک

 

فريب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل

مباد تا به قيامت خراب طارم تاک

 

به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

 

 

غزل ۳۰۰

 

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

 

مرا اميد وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک

 

نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش

زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک

 

رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

 

اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک

 

بضرب سيفک قتلی حياتنا ابدا

لان روحی قد طاب ان يکون فداک

 

عنان مپيچ که گر می‌زنی به شمشيرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

 

تو را چنان که تويی هر نظر کجا بيند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

 

به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

 

 

غزل ۳۰۱

 

ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک

حق نگه دار که من می‌روم الله معک

 

تويی آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس

ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک

 

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

کس عيار زر خالص نشناسد چو محک

 

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

 

بگشا پسته خندان و شکرريزی کن

خلق را از دهن خويش مينداز به شک

 

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

 

چون بر حافظ خويشش نگذاری باری

ای رقيب از بر او يک دو قدم دورترک

 

 

غزل ۳۰۲

 

خوش خبر باشی ای نسيم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال

 

قصه العشق لا انفصام لها

فصمت‌ها هنا لسان القال

 

مالسلمی و من بذی سلم

اين جيراننا و کيف الحال

 

عفت الدار بعد عافيه

فاسالوا حالها عن الاطلال

 

فی جمال الکمال نلت منی

صرف الله عنک عين کمال

 

يا بريد الحمی حماک الله

مرحبا مرحبا تعال تعال

 

عرصه بزمگاه خالی ماند

از حريفان و جام مالامال

 

سايه افکند حاليا شب هجر

تا چه بازند شب روان خيال

 

ترک ما سوی کس نمی‌نگرد

آه از اين کبريا و جاه و جلال

 

حافظا عشق و صابری تا چند

ناله عاشقان خوش است بنال

 

 

غزل ۳۰۳

 

شممت روح وداد و شمت برق وصال

بيا که بوی تو را ميرم ای نسيم شمال

 

احاديا بجمال الحبيب قف و انزل

که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

 

حکايت شب هجران فروگذاشته به

به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

 

بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم

کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال

 

چو يار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد

توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

 

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ

که کس مباد چو من در پی خيال محال

 

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولی

به خاک ما گذری کن که خون مات حلال

 

 

غزل ۳۰۴

 

دارای جهان نصرت دين خسرو کامل

يحيی بن مظفر ملک عالم عادل

 

ای درگه اسلام پناه تو گشاده

بر روی زمين روزنه جان و در دل

 

تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم

انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

 

روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی

بر روی مه افتاد که شد حل مسال

 

خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت

ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

 

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است

دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

 

می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت

شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

 

دور فلکی يک سره بر منهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

 

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است

از بهر معيشت مکن انديشه باطل

 

 

غزل ۳۰۵

 

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

 

صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث

نيم ز شاهد و ساقی به هيچ باب خجل

 

بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم

که از سال ملوليم و از جواب خجل

 

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم

شديم در نظر ره روان خواب خجل

 

رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش

که شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل

 

تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا

که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

 

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت

ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

 

 

غزل ۳۰۶

 

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

 

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

 

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

 

کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

 

من شکسته بدحال زندگی يابم

در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

 

خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

 

دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

 

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

 

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول

 

 

غزل ۳۰۷

 

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمايل

هر کو شنيد گفتا لله در قال

 

تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

 

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد

از شافعی نپرسند امثال اين مسال

 

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حال

 

دل داده‌ام به ياری شوخی کشی نگاری

مرضيه السجايا محموده الخصال

 

در عين گوشه گيری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

 

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم

و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

 

ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است

يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل

 

 

غزل ۳۰۸

 

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبيل

سلسبيلت کرده جان و دل سبيل

 

سبزپوشان خطت بر گرد لب

همچو مورانند گرد سلسبيل

 

ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای

همچو من افتاده دارد صد قتيل

 

يا رب اين آتش که در جان من است

سرد کن زان سان که کردی بر خليل

 

من نمی‌يابم مجال ای دوستان

گر چه دارد او جمالی بس جميل

 

پای ما لنگ است و منزل بس دراز

دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

 

حافظ از سرپنجه عشق نگار

همچو مور افتاده شد در پای پيل

 

شاه عالم را بقا و عز و ناز

باد و هر چيزی که باشد زين قبيل

 

 

غزل ۳۰۹

 

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

 

ساقی شکردهان و مطرب شيرين سخن

همنشينی نيک کردار و نديمی نيک نام

 

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام

 

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين

گلشنی پيرامنش چون روضه دارالسلام

 

صف نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب

دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام

 

باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک

نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

 

غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ

زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام

 

نکته دانی بذله گو چون حافظ شيرين سخن

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

 

هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه

وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام

 

 

غزل ۳۱۰

 

مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پيام

خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

 

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

 

ماجرای من و معشوق مرا پايان نيست

هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

 

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما

سرو می‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

 

زلف دلدار چو زنار همی‌فرمايد

برو ای شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام

 

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفير

عاقبت دانه خال تو فکندش در دام

 

چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد

من له يقتل داY دنف کيف ينام

 

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم

ذاک دعوای و ها انت و تلک الايام

 

حافظ ار ميل به ابروی تو دارد شايد

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام

 

 

غزل ۳۱۱

 

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته‌ام

 

عاشق و رند و نظربازم و می‌گويم فاش

تا بدانی که به چندين هنر آراسته‌ام

 

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آيد

که بر او وصله به صد شعبده پيراسته‌ام

 

خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نيز

هم بدين کار کمربسته و برخاسته‌ام

 

با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

 

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا

بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

 

 

غزل ۳۱۲

 

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم

لله حمد معترف غايه النعم

 

آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم

 

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است

آهنگ خصم او به سراپرده عدم

 

پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال

ان العهود عند مليک النهی ذمم

 

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی

جز ديده‌اش معاينه بيرون نداد نم

 

در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت

ان قد ندمت و ما ينفع الندم

 

ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود

حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم

 

 

غزل ۳۱۳

 

بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم

مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

 

زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست

بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم

 

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

 

عيبم مکن به رندی و بدنامی ای حکيم

کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

 

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختيار

اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

 

من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش

در عشق ديدن تو هواخواه غربتم

 

دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف

ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

 

دورم به صورت از در دولتسرای تو

ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم

 

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان

در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم

 

 

غزل ۳۱۴

 

دوش بيماری چشم تو ببرد از دستم

ليکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

 

عشق من با خط مشکين تو امروزی نيست

ديرگاه است کز اين جام هلالی مستم

 

از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

 

عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

 

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم

 

بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پيوستم

 

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

 

صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت

آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم

 

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

 

 

غزل ۳۱۵

 

به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم

بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

 

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

 

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پيوستم

 

بيار باده که عمريست تا من از سر امن

به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم

 

اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگو

سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنيامد از دستم

 

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

 

 

غزل ۳۱۶

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم

غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شيرين منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فريادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

 

غزل ۳۱۷

 

فاش می‌گويم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در اين دامگه حادثه چون افتادم

 

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود

آدم آورد در اين دير خراب آبادم

 

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از يادم

 

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

 

کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

يا رب از مادر گيتی به چه طالع زادم

 

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق

هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

 

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

 

 

غزل ۳۱۸

 

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم

تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم

 

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

 

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم

 

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم

 

 

غزل ۳۱۹

 

سال‌ها پيروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

 

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

 

سايه‌ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان

که من اين خانه به سودای تو ويران کردم

 

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

 

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

 

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

 

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گر چه دربانی ميخانه فراوان کردم

 

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت

اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

 

صبح خيزی و سلامت طلبی چون حافظ

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

 

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب

سال‌ها بندگی صاحب ديوان کردم

 

 

غزل ۳۲۰

 

ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم

نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

 

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته

جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

 

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست

بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

 

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود

وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

 

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

 

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم

بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

 

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت

می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

 

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام

بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

 

 

غزل ۳۲۱

 

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

 

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامران شدم

 

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من

در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

 

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود

در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم

 

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم

 

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پير مغان شدم

 

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت

با جام می به کام دل دوستان شدم

 

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد

ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

 

من پير سال و ماه نيم يار بی‌وفاست

بر من چو عمر می‌گذرد پير از آن شدم

 

دوشم نويد داد عنايت که حافظا

بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

 

 

غزل ۳۲۲

 

خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم

به صورت تو نگاری نديدم و نشنيدم

 

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم

به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

 

اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم

طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم

 

به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم

ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خريدم

 

ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها که گشادی

ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشيدم

 

ز کوی يار بيار ای نسيم صبح غباری

که بوی خون دل ريش از آن تراب شنيدم

 

گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه

که من چو آهوی وحشی ز آدمی برميدم

 

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسيمی

که پرده بر دل خونين به بوی او بدريدم

 

به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ

که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم

 

 

غزل ۳۲۳

 

ز دست کوته خود زير بارم

که از بالابلندان شرمسارم

 

مگر زنجير مويی گيردم دست

وگر نه سر به شيدايی برآرم

 

ز چشم من بپرس اوضاع گردون

که شب تا روز اختر می‌شمارم

 

بدين شکرانه می‌بوسم لب جام

که کرد آگه ز راز روزگارم

 

اگر گفتم دعای می فروشان

چه باشد حق نعمت می‌گزارم

 

من از بازوی خود دارم بسی شکر

که زور مردم آزاری ندارم

 

سری دارم چو حافظ مست ليکن

به لطف آن سری اميدوارم

 

 

غزل ۳۲۴

 

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

 

به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

 

پرده مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم

 

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

 

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

 

ديده بخت به افسانه او شد در خواب

کو نسيمی ز عنايت که کند بيدارم

 

چون تو را در گذر ای يار نمی‌يارم ديد

با که گويم که بگويد سخنی با يارم

 

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ريا

بجز از خاک درش با که بود بازارم

 

 

غزل ۳۲۵

 

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

بر لوح بصر خط غباری بنگارم

 

بر بوی کنار تو شدم غرق و اميد است

از موج سرشکم که رساند به کنارم

 

پروانه او گر رسدم در طلب جان

چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

 

امروز مکش سر ز وفای من و انديش

زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

 

زلفين سياه تو به دلداری عشاق

دادند قراری و ببردند قرارم

 

ای باد از آن باده نسيمی به من آور

کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

 

گر قلب دلم را ننهد دوست عياری

من نقد روان در دمش از ديده شمارم

 

دامن مفشان از من خاکی که پس از من

زين در نتواند که برد باد غبارم

 

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است

عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

 

 

غزل ۳۲۶

 

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

 

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند

وين همه منصب از آن حور پريوش دارم

 

گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری

من به آه سحرت زلف مشوش دارم

 

گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست

من رخ زرد به خونابه منقش دارم

 

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد

نقل شعر شکرين و می بی‌غش دارم

 

ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من

جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

 

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

 

 

غزل ۳۲۷

 

مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

 

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

 

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

 

مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

 

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

 

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

 

الا ای پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه

که من در ترک پيمانه دلی پيمان شکن دارم

 

خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم

 

به رندی شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

 

 

غزل ۳۲۸

 

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

 

دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو

که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

 

همتم بدرقه راه کن ای طاير قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 

ای نسيم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

 

خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفيقان خبرم

 

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل

ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم

 

پايه نظم بلند است و جهان گير بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

 

غزل ۳۲۹

 

جوزا سحر نهاد حمايل برابرم

يعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم

 

ساقی بيا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم ز خدا شد ميسرم

 

جامی بده که باز به شادی روی شاه

پيرانه سر هوای جوانيست در سرم

 

راهم مزن به وصف زلال خضر که من

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

 

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل

مملوک اين جنابم و مسکين اين درم

 

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال

کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

 

ور باورت نمی‌کند از بنده اين حديث

از گفته کمال دليلی بياورم

 

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

 

منصور بن مظفر غازيست حرز من

و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

 

عهد الست من همه با عشق شاه بود

و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

 

گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه

من نظم در چرا نکنم از که کمترم

 

شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه

کی باشد التفات به صيد کبوترم

 

ای شاه شيرگير چه کم گردد ار شود

در سايه تو ملک فراغت ميسرم

 

شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد

گويی که تيغ توست زبان سخنورم

 

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح

نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

 

بوی تو می‌شنيدم و بر ياد روی تو

دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم

 

مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نيست

من سالخورده پير خرابات پرورم

 

با سير اختر فلکم داوری بسيست

انصاف شاه باد در اين قصه ياورم

 

شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه

طاووس عرش می‌شنود صيت شهپرم

 

نامم ز کارخانه عشاق محو باد

گر جز محبت تو بود شغل ديگرم

 

شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من

گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم

 

ای عاشقان روی تو از ذره بيشتر

من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

 

بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست

تا ديده‌اش به گزلک غيرت برآورم

 

بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت

و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم

 

مقصود از اين معامله بازارتيزی است

نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم

 

 

غزل ۳۳۰

 

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بين که چون همی‌سپرم

 

چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

 

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

 

چه شکر گويمت ای خيل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

 

غلام مردم چشمم که با سياه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

 

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند ليکن

کس اين کرشمه نبيند که من همی‌نگرم

 

به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

 

 

غزل ۳۳۱

 

به تيغم گر کشد دستش نگيرم

وگر تيرم زند منت پذيرم

 

کمان ابرويت را گو بزن تير

که پيش دست و بازويت بميرم

 

غم گيتی گر از پايم درآرد

بجز ساغر که باشد دستگيرم

 

برآی ای آفتاب صبح اميد

که در دست شب هجران اسيرم

 

به فريادم رس ای پير خرابات

به يک جرعه جوانم کن که پيرم

 

به گيسوی تو خوردم دوش سوگند

که من از پای تو سر بر نگيرم

 

بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ

که گر آتش شوم در وی نگيرم

 

 

غزل ۳۳۲

 

مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم

که پيش چشم بيمارت بميرم

 

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده که مسکين و فقيرم

 

چو طفلان تا کی ای زاهد فريبی

به سيب بوستان و شهد و شيرم

 

چنان پر شد فضای سينه از دوست

که فکر خويش گم شد از ضميرم

 

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گر چه پيرم

 

قراری بسته‌ام با می فروشان

که روز غم بجز ساغر نگيرم

 

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبيرم

 

در اين غوغا که کس کس را نپرسد

من از پير مغان منت پذيرم

 

خوشا آن دم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزيرم

 

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بام عرش می‌آيد صفيرم

 

چو حافظ گنج او در سينه دارم

اگر چه مدعی بيند حقيرم

 

 

غزل ۳۳۳

 

نماز شام غريبان چو گريه آغازم

به مويه‌های غريبانه قصه پردازم

 

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب

مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم

 

خدای را مددی ای رفيق ره تا من

به کوی ميکده ديگر علم برافرازم

 

خرد ز پيری من کی حساب برگيرد

که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

 

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس

عزيز من که بجز باد نيست دمسازم

 

هوای منزل يار آب زندگانی ماست

صبا بيار نسيمی ز خاک شيرازم

 

سرشکم آمد و عيبم بگفت روی به روی

شکايت از که کنم خانگيست غمازم

 

ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم می‌گفت

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

 

 

غزل ۳۳۴

 

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

 

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست

در دست سر مويی از آن عمر درازم

 

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم

 

آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

 

چون نيست نماز من آلوده نمازی

در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم

 

در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

 

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

 

محمود بود عاقبت کار در اين راه

گر سر برود در سر سودای ايازم

 

حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور

جز جام نشايد که بود محرم رازم

 

 

غزل ۳۳۵

 

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

 

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن ميکده فردا نکند در بازم

 

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی

جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

 

صحبت حور نخواهم که بود عين قصور

با خيال تو اگر با دگری پردازم

 

سر سودای تو در سينه بماندی پنهان

چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

 

مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتم

به هوايی که مگر صيد کند شهبازم

 

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم

از لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم

 

ماجرای دل خون گشته نگويم با کس

زان که جز تيغ غمت نيست کسی دمسازم

 

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

 

 

غزل ۳۳۶

 

مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم

طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

 

به ولای تو که گر بنده خويشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخيزم

 

يا رب از ابر هدايت برسان بارانی

پيشتر زان که چو گردی ز ميان برخيزم

 

بر سر تربت من با می و مطرب بنشين

تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم

 

خيز و بالا بنما ای بت شيرين حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

 

گر چه پيرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم

 

روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

 

 

غزل ۳۳۷

 

چرا نه در پی عزم ديار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی يار خود باشم

 

غم غريبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهريار خود باشم

 

ز محرمان سراپرده وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

 

چو کار عمر نه پيداست باری آن اولی

که روز واقعه پيش نگار خود باشم

 

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان

گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

 

هميشه پيشه من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

 

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

 

 

غزل ۳۳۸

 

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

 

گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو

آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم

 

من آدم بهشتيم اما در اين سفر

حالی اسير عشق جوانان مه وشم

 

در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

 

شيراز معدن لب لعل است و کان حسن

من جوهری مفلسم ايرا مشوشم

 

از بس که چشم مست در اين شهر ديده‌ام

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

 

شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت

چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم

 

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

گيسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

 

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

آيينه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

 

 

غزل ۳۳۹

 

خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

 

سزای تکيه گهت منظری نمی‌بينم

منم ز عالم و اين گوشه معين چشم

 

بيا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

 

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت

گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

 

نخست روز که ديدم رخ تو دل می‌گفت

اگر رسد خللی خون من به گردن چشم

 

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

 

به مردمی که دل دردمند حافظ را

مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

 

 

غزل ۳۴۰

 

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

 

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بين که در اين کار به جان می‌کوشم

 

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

 

حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش

اين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

 

هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا

فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

 

خرقه پوشی من از غايت دين داری نيست

پرده‌ای بر سر صد عيب نهان می‌پوشم

 

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم

 

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

 

 

غزل ۳۴۱

 

گر من از سرزنش مدعيان انديشم

شيوه مستی و رندی نرود از پيشم

 

زهد رندان نوآموخته راهی بدهيست

من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم

 

شاه شوريده سران خوان من بی‌سامان را

زان که در کم خردی از همه عالم بيشم

 

بر جبين نقش کن از خون دل من خالی

تا بدانند که قربان تو کافرکيشم

 

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

 

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان

که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

 

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

 

 

غزل ۳۴۲

 

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

 

چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

 

عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

 

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکيب تخته بند تنم

 

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

 

طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پيرهنم

 

بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 

 

غزل ۳۴۳

 

چل سال بيش رفت که من لاف می‌زنم

کز چاکران پير مغان کمترين منم

 

هرگز به يمن عاطفت پير می فروش

ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

 

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز

پيوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

 

در شان من به دردکشی ظن بد مبر

کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

 

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است

کز ياد برده‌اند هوای نشيمنم

 

حيف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس

با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

 

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است

کو همرهی که خيمه از اين خاک برکنم

 

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی

در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

 

تورانشه خجسته که در من يزيد فضل

شد منت مواهب او طوق گردنم

 

 

غزل ۳۴۴

 

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

دست شفاعت هر زمان در نيک نامی می‌زنم

 

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

 

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

 

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

نقش خيالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

 

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

 

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم

در مجلس روحانيان گه گاه جامی می‌زنم

 

 

غزل ۳۴۵

 

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

 

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت

نيست چون آينه‌ام روی ز آهن چه کنم

 

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگير

کارفرمای قدر می‌کند اين من چه کنم

 

برق غيرت چو چنين می‌جهد از مکمن غيب

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

 

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت

دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم

 

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چاره تيره شب وادی ايمن چه کنم

 

حافظا خلد برين خانه موروث من است

اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم

 

 

غزل ۳۴۶

 

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

 

من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

 

عشق دردانه‌ست و من غواص و دريا ميکده

سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

 

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق

داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

 

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من

تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

 

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها

کی نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم

 

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست

کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

 

عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار

عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم

 

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

 

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم

گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم

 

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

 

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی

من نه آنم کز وی اين افسانه‌ها باور کنم

 

 

غزل ۳۴۷

 

صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگير کنم

 

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات

در يکی نامه محال است که تحرير کنم

 

با سر زلف تو مجموع پريشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

 

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد

دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

 

نيست اميد صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم

 

 

غزل ۳۴۸

 

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

 

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

 

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

 

بگشا بند قبا ای مه خورشيدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

 

خورده‌ام تير فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

 

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم

غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم

 

حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

 

 

غزل ۳۴۹

 

دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم

گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم

 

قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم

دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

 

نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

 

زردرويی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه

ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

 

ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی

ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم

 

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پايان دوست

صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

 

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن

تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

 

 

غزل ۳۵۰

 

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

 

سخن درست بگويم نمی‌توانم ديد

که می خورند حريفان و من نظاره کنم

 

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه

پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم

 

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد

گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

 

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت

حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

 

گدای ميکده‌ام ليک وقت مستی بين

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

 

مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزی

چرا ملامت رند شرابخواره کنم

 

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی

ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

 

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

 

 

غزل ۳۵۱

 

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم اين کار کی کنم

 

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

 

از قيل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

يک چند نيز خدمت معشوق و می کنم

 

کی بود در زمانه وفا جام می بيار

تا من حکايت جم و کاووس کی کنم

 

از نامه سياه نترسم که روز حشر

با فيض لطف او صد از اين نامه طی کنم

 

کو پيک صبح تا گله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

 

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببينم و تسليم وی کنم

 

 

غزل ۳۵۲

 

روزگاری شد که در ميخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

 

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمينم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

 

واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن

در حضورش نيز می‌گويم نه غيبت می‌کنم

 

با صبا افتان و خيزان می‌روم تا کوی دوست

و از رفيقان ره استمداد همت می‌کنم

 

خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين

لطف‌ها کردی بتا تخفيف زحمت می‌کنم

 

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست

ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می‌کنم

 

ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش

زين دليری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

 

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

 

 

غزل ۳۵۳

 

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و ديگر نمی‌کنم

 

باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

 

تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است

گفتم کنايتی و مکرر نمی‌کنم

 

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

تا در ميان ميکده سر بر نمی‌کنم

 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نيست برادر نمی‌کنم

 

اين تقواام تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

 

حافظ جناب پير مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی اين در نمی‌کنم

 

 

غزل ۳۵۴

 

به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم

بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

 

الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد

مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم

 

جهان پير است و بی‌بنياد از اين فرهادکش فرياد

که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفيل عشق می‌بينم

 

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

 

صباح الخير زد بلبل کجايی ساقيا برخيز

که غوغا می‌کند در سر خيال خواب دوشينم

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

 

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم

 

 

غزل ۳۵۵

 

حاليا مصلحت وقت در آن می‌بينم

که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

 

جام می گيرم و از اهل ريا دور شوم

يعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

 

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديم

تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

 

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

 

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگينم

 

سينه تنگ من و بار غم او هيهات

مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

 

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

اين متاعم که همی‌بينی و کمتر زينم

 

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

 

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند

که مکدر شود آيينه مهرآيينم

 

 

غزل ۳۵۶

 

گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم

ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عيش گل چينم

 

شراب تلخ صوفی سوز بنيادم بخواهد برد

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شيرينم

 

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز

سخن با ماه می‌گويم پری در خواب می‌بينم

 

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به ميخواران

منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

 

چو هر خاکی که باد آورد فيضی برد از انعامت

ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

 

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذير افتد

تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم

 

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چين پرس

که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکينم

 

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشد

غلام آصف ثانی جلال الحق و الدينم

 

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ

که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم

 

 

غزل ۳۵۷

 

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم

اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

 

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

 

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

 

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

 

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال

با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

 

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

 

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد

که من او را ز محبان شما می‌بينم

 

 

غزل ۳۵۸

 

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

 

به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت

چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم

 

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير

چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم

 

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار

که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم

 

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس

که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم

 

قد تو تا بشد از جويبار ديده من

به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم

 

در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم

 

نشان موی ميانش که دل در او بستم

ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم

 

من و سفينه حافظ که جز در اين دريا

بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم

 

 

غزل ۳۵۹

 

خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب

من به بوی سر آن زلف پريشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم

 

چون صبا با تن بيمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت

با دل زخم کش و ديده گريان بروم

 

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی

تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

 

تازيان را غم احوال گران باران نيست

پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

 

 

غزل ۳۶۰

 

گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

 

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم

نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم

 

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک

به در صومعه با بربط و پيمانه روم

 

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر به شکايت سوی بيگانه روم

 

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار

چند و چند از پی کام دل ديوانه روم

 

گر ببينم خم ابروی چو محرابش باز

سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

 

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزير

سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم

 

 

غزل ۳۶۱

 

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

 

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا

بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

 

بسته‌ام در خم گيسوی تو اميد دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

 

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

 

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد

و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم

 

صوفی صومعه عالم قدسم ليکن

حاليا دير مغان است حوالتگاهم

 

با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی

تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم

 

مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

 

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت

با همه پادشهی بنده تورانشاهم

 

 

غزل ۳۶۲

 

ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

 

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

 

ما عيب کس به مستی و رندی نمی‌کنيم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

 

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

و از می جهان پر است و بت ميگسار هم

 

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست

مجموعه‌ای بخواه و صراحی بيار هم

 

بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش

تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

 

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمين

خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم

 

چون کانات جمله به بوی تو زنده‌اند

ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم

 

چون آب روی لاله و گل فيض حسن توست

ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

 

حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس

و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

 

برهان ملک و دين که ز دست وزارتش

ايام کان يمين شد و دريا يسار هم

 

بر ياد رای انور او آسمان به صبح

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

 

گوی زمين ربوده چوگان عدل اوست

وين برکشيده گنبد نيلی حصار هم

 

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد

اين پايدار مرکز عالی مدار هم

 

تا از نتيجه فلک و طور دور اوست

تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

 

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران

و از ساقيان سروقد گلعذار هم

 

 

غزل ۳۶۳

 

دردم از يار است و درمان نيز هم

دل فدای او شد و جان نيز هم

 

اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن

يار ما اين دارد و آن نيز هم

 

ياد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پيمان نيز هم

 

دوستان در پرده می‌گويم سخن

گفته خواهد شد به دستان نيز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ايام هجران نيز هم

 

هر دو عالم يک فروغ روی اوست

گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

 

اعتمادی نيست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نيز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بيار

بلکه از يرغوی ديوان نيز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سليمان نيز هم

 

 

غزل ۳۶۴

 

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ايم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ايم

 

بر ما بسی کمان ملامت کشيده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ايم

 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيده‌ای

ما آن شقايقيم که با داغ زاده‌ايم

 

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ايستاده‌ايم

 

کار از تو می‌رود مددی ای دليل راه

کانصاف می‌دهيم و ز راه اوفتاده‌ايم

 

چون لاله می مبين و قدح در ميان کار

اين داغ بين که بر دل خونين نهاده‌ايم

 

گفتی که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست

نقش غلط مبين که همان لوح ساده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۵

 

عمريست تا به راه غمت رو نهاده‌ايم

روی و ريای خلق به يک سو نهاده‌ايم

 

طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ايم

 

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم

 

عمری گذشت تا به اميد اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

 

ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته‌ايم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

 

تا سحر چشم يار چه بازی کند که باز

بنياد بر کرشمه جادو نهاده‌ايم

 

بی زلف سرکشش سر سودايی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

 

در گوشه اميد چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

 

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن خم گيسو نهاده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۶

 

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم

از بد حادثه اين جا به پناه آمده‌ايم

 

ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‌ايم

 

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت

به طلبکاری اين مهرگياه آمده‌ايم

 

با چنين گنج که شد خازن او روح امين

به گدايی به در خانه شاه آمده‌ايم

 

لنگر حلم تو ای کشتی توفيق کجاست

که در اين بحر کرم غرق گناه آمده‌ايم

 

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به ديوان عمل نامه سياه آمده‌ايم

 

حافظ اين خرقه پشمينه مينداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۷

 

فتوی پير مغان دارم و قوليست قديم

که حرام است می آن جا که نه يار است نديم

 

چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در ميخانه مقيم

 

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت

ای نسيم سحری ياد دهش عهد قديم

 

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم

 

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

 

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم

 

فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکيم

 

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

 

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

 

حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم

 

 

غزل ۳۶۸

 

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم

به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم

 

زاد راه حرم وصل نداريم مگر

به گدايی ز در ميکده زادی طلبيم

 

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی

به رسالت سوی او پاک نهادی طلبيم

 

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبيم

 

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد

مگر از مردمک ديده مدادی طلبيم

 

عشوه‌ای از لب شيرين تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبيم

 

تا بود نسخه عطری دل سودازده را

از خط غاليه سای تو سوادی طلبيم

 

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد

ما به اميد غمت خاطر شادی طلبيم

 

بر در مدرسه تا چند نشينی حافظ

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم

 

 

غزل ۳۶۹

 

ما ز ياران چشم ياری داشتيم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم

 

تا درخت دوستی برگی دهد

حاليا رفتيم و تخمی کاشتيم

 

گفت و گو آيين درويشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتيم

 

شيوه چشمت فريب جنگ داشت

ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتيم

 

نکته‌ها رفت و شکايت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتيم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتيم

 

 

غزل ۳۷۰

 

صلاح از ما چه می‌جويی که مستان را صلا گفتيم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم

 

در ميخانه‌ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم

 

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام ليکن

بلايی کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم

 

اگر بر من نبخشايی پشيمانی خوری آخر

به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتيم

 

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم

 

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زينم نمی‌بايد

جزای آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم

 

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفت

ز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتيم

 

 

غزل ۳۷۱

 

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم

محصول دعا در ره جانانه نهاديم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در اين منزل ويرانه نهاديم

 

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را

مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

 

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود

بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم

 

چون می‌رود اين کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم

 

المنه لله که چو ما بی‌دل و دين بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم

 

قانع به خيالی ز تو بوديم چو حافظ

يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم

 

 

غزل ۳۷۲

 

بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج اين دريم

 

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم

 

جايی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوريم خوش نبود به که می‌خوريم

 

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

 

واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگريم

 

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا

ما نيز هم به شعبده دستی برآوريم

 

از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت

بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم

 

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست

با خاک آستانه اين در به سر بريم

 

 

غزل ۳۷۳

 

خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم

شطح و طامات به بازار خرافات بريم

 

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق بسطامی و سجاده طامات بريم

 

تا همه خلوتيان جام صبوحی گيرند

چنگ صبحی به در پير مناجات بريم

 

با تو آن عهد که در وادی ايمن بستيم

همچو موسی ارنی گوی به ميقات بريم

 

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم

علم عشق تو بر بام سماوات بريم

 

خاک کوی تو به صحرای قيامت فردا

همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

 

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بريم

 

شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش

گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم

 

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

 

فتنه می‌بارد از اين سقف مقرنس برخيز

تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم

 

در بيابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسيم مگر پی به مهمات بريم

 

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم

 

 

غزل ۳۷۴

 

بيا تا گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم

فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو دراندازيم

 

اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد

من و ساقی به هم تازيم و بنيادش براندازيم

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ريزيم

نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم

 

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

 

يکی از عقل می‌لافد يکی طامات می‌بافد

بيا کاين داوری‌ها را به پيش داور اندازيم

 

بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم

 

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شيراز

بيا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم

 

 

غزل ۳۷۵

 

صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم

وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم

 

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهيم

دلق ريا به آب خرابات برکشيم

 

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم

 

بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان

غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم

 

عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشيم

 

سر خدا که در تتق غيب منزويست

مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشيم

 

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان زر کشيم

 

حافظ نه حد ماست چنين لاف‌ها زدن

پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم

 

 

غزل ۳۷۶

 

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم

سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم

 

نيست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشيم

 

خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست

نازنينی که به رويش می گلگون نوشيم

 

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم

 

گل به جوش آمد و از می نزديمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشيم

 

می‌کشيم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشيم

 

حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم

 

 

غزل ۳۷۷

 

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم

غم هجران تو را چاره ز جايی بکنيم

 

دل بيمار شد از دست رفيقان مددی

تا طبيبش به سر آريم و دوايی بکنيم

 

آن که بی جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت

بازش آريد خدا را که صفايی بکنيم

 

خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنيم

 

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطايی بکنيم

 

سايه طاير کم حوصله کاری نکند

طلب از سايه ميمون همايی بکنيم

 

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنيم

 

 

غزل ۳۷۸

 

ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم

جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم

 

عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم

 

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم

 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنيم

 

خوش برانيم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم

 

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم

 

گر بدی گفت حسودی و رفيقی رنجيد

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم

 

حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم

 

 

غزل ۳۷۹

 

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گويم

که من نسيم حيات از پياله می‌جويم

 

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند

مريد خرقه دردی کشان خوش خويم

 

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

کشيد در خم چوگان خويش چون گويم

 

گرم نه پير مغان در به روی بگشايد

کدام در بزنم چاره از کجا جويم

 

مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويی

چنان که پرورشم می‌دهند می‌رويم

 

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين

خدا گواه که هر جا که هست با اويم

 

غبار راه طلب کيميای بهروزيست

غلام دولت آن خاک عنبرين بويم

 

ز شوق نرگس مست بلندبالايی

چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

 

بيار می که به فتوی حافظ از دل پاک

غبار زرق به فيض قدح فروشويم

 

 

غزل ۳۸۰

 

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گويم

که من دلشده اين ره نه به خود می‌پويم

 

در پس آينه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گويم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رويم

 

دوستان عيب من بی‌دل حيران مکنيد

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جويم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عيب است

مکنم عيب کز او رنگ ريا می‌شويم

 

خنده و گريه عشاق ز جايی دگر است

می‌سرايم به شب و وقت سحر می‌مويم

 

حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوی

گو مکن عيب که من مشک ختن می‌بويم

 

 

غزل ۳۸۱

 

گر چه ما بندگان پادشهيم

پادشاهان ملک صبحگهيم

 

گنج در آستين و کيسه تهی

جام گيتی نما و خاک رهيم

 

هوشيار حضور و مست غرور

بحر توحيد و غرقه گنهيم

 

شاهد بخت چون کرشمه کند

ماش آيينه رخ چو مهيم

 

شاه بيدار بخت را هر شب

ما نگهبان افسر و کلهيم

 

گو غنيمت شمار صحبت ما

که تو در خواب و ما به ديده گهيم

 

شاه منصور واقف است که ما

روی همت به هر کجا که نهيم

 

دشمنان را ز خون کفن سازيم

دوستان را قبای فتح دهيم

 

رنگ تزوير پيش ما نبود

شير سرخيم و افعی سيهيم

 

وام حافظ بگو که بازدهند

کرده‌ای اعتراف و ما گوهيم

 

 

غزل ۳۸۲

 

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

 

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود

گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

 

ای که طبيب خسته‌ای روی زبان من ببين

کاين دم و دود سينه‌ام بار دل است بر زبان

 

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت

همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

 

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن

چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان

 

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين

نبض مرا که می‌دهد هيچ ز زندگی نشان

 

آن که مدام شيشه‌ام از پی عيش داده است

شيشه‌ام از چه می‌برد پيش طبيب هر زمان

 

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم

ترک طبيب کن بيا نسخه شربتم بخوان

 

 

غزل ۳۸۳

 

چندان که گفتم غم با طبيبان

درمان نکردند مسکين غريبان

 

آن گل که هر دم در دست باديست

گو شرم بادش از عندليبان

 

يا رب امان ده تا بازبيند

چشم محبان روی حبيبان

 

درج محبت بر مهر خود نيست

يا رب مبادا کام رقيبان

 

ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشيم از بی نصيبان

 

حافظ نگشتی شيدای گيتی

گر می‌شنيدی پند اديبان

 

 

غزل ۳۸۴

 

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان

 

مه جلوه می‌نمايد بر سبز خنگ گردون

تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

 

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

 

يغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

 

ای نور چشم مستان در عين انتظارم

چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

 

دوران همی‌نويسد بر عارضش خطی خوش

يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

 

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست

گر نيستت رضايی حکم قضا بگردان

 

 

غزل ۳۸۵

 

يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان

وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

 

دل آزرده ما را به نسيمی بنواز

يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

 

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند

يار مه روی مرا نيز به من بازرسان

 

ديده‌ها در طلب لعل يمانی خون شد

يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان

 

برو ای طاير ميمون همايون آثار

پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

 

سخن اين است که ما بی تو نخواهيم حيات

بشنو ای پيک خبرگير و سخن بازرسان

 

آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رب

به مرادش ز غريبی به وطن بازرسان

 

 

غزل ۳۸۶

 

خدا را کم نشين با خرقه پوشان

رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

 

در اين خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می فروشان

 

در اين صوفی وشان دردی نديدم

که صافی باد عيش دردنوشان

 

تو نازک طبعی و طاقت نياری

گرانی‌های مشتی دلق پوشان

 

چو مستم کرده‌ای مستور منشين

چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان

 

بيا و از غبن اين سالوسيان بين

صراحی خون دل و بربط خروشان

 

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش

که دارد سينه‌ای چون ديگ جوشان

 

 

غزل ۳۸۷

 

شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

 

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان

 

تا کی از سيم و زرت کيسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان

 

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشيد رسی چرخ زنان

 

بر جهان تکيه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبينان خور و نازک بدنان

 

پير پيمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان

 

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

 

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهيدان که‌اند اين همه خونين کفنان

 

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم

از می لعل حکايت کن و شيرين دهنان

 

 

غزل ۳۸۸

 

بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بيخ غم ز دل برکن

 

رسيد باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن

 

طريق صدق بياموز از آب صافی دل

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

 

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شکنج گيسوی سنبل ببين به روی سمن

 

عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد

به عينه دل و دين می‌برد به وجه حسن

 

صفير بلبل شوريده و نفير هزار

برای وصل گل آمد برون ز بيت حزن

 

حديث صحبت خوبان و جام باده بگو

به قول حافظ و فتوی پير صاحب فن

 

 

غزل ۳۸۹

 

چو گل هر دم به بويت جامه در تن

کنم چاک از گريبان تا به دامن

 

تنت را ديد گل گويی که در باغ

چو مستان جامه را بدريد بر تن

 

من از دست غمت مشکل برم جان

ولی دل را تو آسان بردی از من

 

به قول دشمنان برگشتی از دوست

نگردد هيچ کس دوست دشمن

 

تنت در جامه چون در جام باده

دلت در سينه چون در سيم آهن

 

ببار ای شمع اشک از چشم خونين

که شد سوز دلت بر خلق روشن

 

مکن کز سينه‌ام آه جگرسوز

برآيد همچو دود از راه روزن

 

دلم را مشکن و در پا مينداز

که دارد در سر زلف تو مسکن

 

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ

بدين سان کار او در پا ميفکن

 

 

غزل ۳۹۰

 

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن

مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

 

خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسروی

تا نشيند هر کسی اکنون به جای خويشتن

 

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت

کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

 

تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش

هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد يمن

 

شوکت پور پشنگ و تيغ عالمگير او

در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

 

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زين

شهسوارا چون به ميدان آمدی گويی بزن

 

جويبار ملک را آب روان شمشير توست

تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن

 

بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت

خيزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن

 

گوشه گيران انتظار جلوه خوش می‌کنند

برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

 

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقيا می ده به قول مستشار متمن

 

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار

تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من

 

 

غزل ۳۹۱

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن

 

غم دل چند توان خورد که ايام نماند

گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

 

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

 

باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

 

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام

دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

 

پير ميخانه همی‌خواند معمايی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

 

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

 

 

غزل ۳۹۲

 

دانی که چيست دولت ديدار يار ديدن

در کوی او گدايی بر خسروی گزيدن

 

از جان طمع بريدن آسان بود وليکن

از دوستان جانی مشکل توان بريدن

 

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نيک نامی پيراهنی دريدن

 

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنيدن

 

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار

کخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

 

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل

چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

 

گويی برفت حافظ از ياد شاه يحيی

يا رب به يادش آور درويش پروريدن

 

 

غزل ۳۹۳

 

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن

منم که ديده نيالودم به بد ديدن

 

وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم

که در طريقت ما کافريست رنجيدن

 

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات

بخواست جام می و گفت عيب پوشيدن

 

مراد دل ز تماشای باغ عالم چيست

به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

 

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن

 

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن

 

عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس

که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن

 

ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

 

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن

 

 

غزل ۳۹۴

 

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

 

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر

در زلف بی‌قرار تو پيدا قرار حسن

 

ماهی نتافت همچو تو از برج نيکويی

سروی نخاست چون قدت از جويبار حسن

 

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

 

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

 

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان

می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

 

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است

کب حيات می‌خورد از جويبار حسن

 

حافظ طمع بريد که بيند نظير تو

ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن

 

 

غزل ۳۹۵

 

گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن

يعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

 

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را

چون شيشه‌های ديده ما پرگلاب کن

 

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد

ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

 

بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را

و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

 

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گير

بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

 

زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست

با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

 

همچون حباب ديده به روی قدح گشای

وين خانه را قياس اساس از حباب کن

 

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا

يا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

 

 

غزل ۳۹۶

 

صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

 

زان پيشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

 

خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع کرد

گر برگ عيش می‌طلبی ترک خواب کن

 

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

 

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم

با ما به جام باده صافی خطاب کن

 

کار صواب باده پرستيست حافظا

برخيز و عزم جزم به کار صواب کن

 

 

غزل ۳۹۷

 

ز در درآ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانيان معطر کن

 

اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز

پياله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

 

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان

بيا بيا و تماشای طاق و منظر کن

 

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور

به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

 

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس

به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

 

از اين مزوجه و خرقه نيک در تنگم

به يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

 

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند

کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

 

فضول نفس حکايت بسی کند ساقی

تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

 

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال

بيا و خرگه خورشيد را منور کن

 

طمع به قند وصال تو حد ما نبود

حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

 

لب پياله ببوس آنگهی به مستان ده

بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن

 

پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان

ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

 

 

غزل ۳۹۸

 

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

 

در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست

پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن

 

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

 

تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت

همت در اين عمل طلب از می فروش کن

 

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت

هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن

 

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

خواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن

 

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست

صد جان فدای يار نصيحت نيوش کن

 

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

چشم عنايتی به من دردنوش کن

 

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری

يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن

 

 

غزل ۳۹۹

 

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

 

به باد ده سر و دستار عالمی يعنی

کلاه گوشه به آيين سروری بشکن

 

به زلف گوی که آيين دلبری بگذار

به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

 

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس

سزای حور بده رونق پری بشکن

 

به آهوان نظر شير آفتاب بگير

به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

 

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد

تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

 

چو عندليب فصاحت فروشد ای حافظ

تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

 

 

غزل ۴۰۰

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

ديدی دلا که آخر پيری و زهد و علم

با من چه کرد ديده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ايمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

 

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عيان کرد راز من

 

مست است يار و ياد حريفان نمی‌کند

ذکرش به خير ساقی مسکين نواز من

 

يا رب کی آن صبا بوزد کز نسيم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من

 

نقشی بر آب می‌زنم از گريه حاليا

تا کی شود قرين حقيقت مجاز من

 

بر خود چو شمع خنده زنان گريه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

 

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نياز من

 

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

 

 

غزل ۴۰۱

 

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من

ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

 

روی رنگين را به هر کس می‌نمايد همچو گل

ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

 

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين

گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

 

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او يا داد بستاند ز من

 

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست

بس حکايت‌های شيرين باز می‌ماند ز من

 

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

 

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد

کو به چيزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

 

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

 

 

غزل ۴۰۲

 

نکته‌ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين

عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

 

عيب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش

گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

 

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست

جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين

 

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند

ای ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

 

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد

با هواداران ره رو حيله هندو ببين

 

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم

کس نديده‌ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

 

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست

ای نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

 

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب

تيزی شمشير بنگر قوت بازو ببين

 

 

غزل ۴۰۳

 

شراب لعل کش و روی مه جبينان بين

خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

 

به زير دلق ملمع کمندها دارند

درازدستی اين کوته آستينان بين

 

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين

 

بهای نيم کرشمه هزار جان طلبند

نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

 

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت

وفای صحبت ياران و همنشينان بين

 

اسير عشق شدن چاره خلاص من است

ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

 

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست

صفای همت پاکان و پاکدينان بين

 

 

غزل ۴۰۴

 

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين

بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين

 

در حق من لبت اين لطف که می‌فرمايد

سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين

 

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد

گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

 

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

 

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم

مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

 

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس

بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

 

کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين

که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين

 

 

غزل ۴۰۵

 

به جان پير خرابات و حق صحبت او

که نيست در سر من جز هوای خدمت او

 

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بيار باده که مستظهرم به همت او

 

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

که زد به خرمن ما آتش محبت او

 

بر آستانه ميخانه گر سری بينی

مزن به پای که معلوم نيست نيت او

 

بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب

نويد داد که عام است فيض رحمت او

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نيست معصيت و زهد بی مشيت او

 

نمی‌کند دل من ميل زهد و توبه ولی

به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او

 

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

 

 

غزل ۴۰۶

 

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو

از ماه ابروان منت شرم باد رو

 

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست

غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

 

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما

کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو

 

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار

آن گه عيان شود که بود موسم درو

 

ساقی بيار باده که رمزی بگويمت

از سر اختران کهن سير و ماه نو

 

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان

از افسر سيامک و ترک کلاه زو

 

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست

درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

 

 

غزل ۴۰۷

 

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو

يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

 

گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد

گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

 

گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک

از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

 

تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار

تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

 

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصيحت بشنو

 

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو

 

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

 

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت

حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو

 

 

غزل ۴۰۸

 

ای آفتاب آينه دار جمال تو

مشک سياه مجمره گردان خال تو

 

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود

کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

 

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

 

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانويس ابروی مشکين مثال تو

 

در چين زلفش ای دل مسکين چگونه‌ای

کشفته گفت باد صبا شرح حال تو

 

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

 

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

 

تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان

کو مژده‌ای ز مقدم عيد وصال تو

 

اين نقطه سياه که آمد مدار نور

عکسيست در حديقه بينش ز خال تو

 

در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم

شرح نيازمندی خود يا ملال تو

 

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست

سودای کج مپز که نباشد مجال تو

 

 

غزل ۴۰۹

 

ای خونبهای نافه چين خاک راه تو

خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو

 

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام

ای من فدای شيوه چشم سياه تو

 

خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال

از دل نيايدش که نويسد گناه تو

 

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی

زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو

 

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

 

ياران همنشين همه از هم جدا شدند

ماييم و آستانه دولت پناه تو

 

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت

آتش زند به خرمن غم دود آه تو

 

 

غزل ۴۱۰

 

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زينت تاج و نگين از گوهر والای تو

 

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو

 

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا

سايه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

 

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

 

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

 

گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است

روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

 

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

 

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

 

خسروا پيرانه سر حافظ جوانی می‌کند

بر اميد عفو جان بخش گنه فرسای تو

 

 

غزل ۴۱۱

 

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

 

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

 

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

 

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

اين همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

 

شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

 

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

 

 

غزل ۴۱۲

 

مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

 

هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش

که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

 

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم

هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

 

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

 

دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی

که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

 

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

 

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری

به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

 

غزل ۴۱۳

 

خط عذار يار که بگرفت ماه از او

خوش حلقه‌ايست ليک به در نيست راه از او

 

ابروی دوست گوشه محراب دولت است

آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

 

ای جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار

کيينه‌ايست جام جهان بين که آه از او

 

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست

اين دود بين که نامه من شد سياه از او

 

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن

من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

 

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار

گو برفروز مشعله صبحگاه از او

 

آبی به روزنامه اعمال ما فشان

باشد توان سترد حروف گناه از او

 

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد

خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

 

آيا در اين خيال که دارد گدای شهر

روزی بود که ياد کند پادشاه از او

 

 

غزل ۴۱۴

 

گلبن عيش می‌دمد ساقی گلعذار کو

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

 

هر گل نو ز گلرخی ياد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

 

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

 

حسن فروشی گلم نيست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

 

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

 

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

مردم از اين هوس ولی قدرت و اختيار کو

 

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

 

 

غزل ۴۱۵

 

ای پيک راستان خبر يار ما بگو

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

 

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور

با يار آشنا سخن آشنا بگو

 

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار

با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

 

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست

گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

 

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند

گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

 

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود

بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

 

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير

شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

 

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان

با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

 

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند

بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

 

جان پرور است قصه ارباب معرفت

رمزی برو بپرس حديثی بيا بگو

 

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند

می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

 

 

غزل ۴۱۶

 

خنک نسيم معنبر شمامه‌ای دلخواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

 

دليل راه شو ای طاير خجسته لقا

که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

 

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است

هلال را ز کنار افق کنيد نگاه

 

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت

مگر تو عفو کنی ور نه چيست عذر گناه

 

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر

سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه

 

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم

ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گياه

 

مده به خاطر نازک ملالت از من زود

که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله

 

 

غزل ۴۱۷

 

عيشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله

 

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

 

ما را به رندی افسانه کردند

پيران جاهل شيخان گمراه

 

از دست زاهد کرديم توبه

و از فعل عابد استغفرالله

 

جانا چه گويم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

 

کافر مبيناد اين غم که ديده‌ست

از قامتت سرو از عارضت ماه

 

شوق لبت برد از ياد حافظ

درس شبانه ورد سحرگاه

 

 

غزل ۴۱۸

 

گر تيغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهاديم الحکم لله

 

آيين تقوا ما نيز دانيم

ليکن چه چاره با بخت گمراه

 

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم

يا جام باده يا قصه کوتاه

 

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

 

مهر تو عکسی بر ما نيفکند

آيينه رويا آه از دلت آه

 

الصبر مر و العمر فان

يا ليت شعری حتام القاه

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بايدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

 

غزل ۴۱۹

 

وصال او ز عمر جاودان به

خداوندا مرا آن ده که آن به

 

به شمشيرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به

 

به داغ بندگی مردن بر اين در

به جان او که از ملک جهان به

 

خدا را از طبيب من بپرسيد

که آخر کی شود اين ناتوان به

 

گلی کان پايمال سرو ما گشت

بود خاکش ز خون ارغوان به

 

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما

که اين سيب زنخ زان بوستان به

 

دلا دايم گدای کوی او باش

به حکم آن که دولت جاودان به

 

جوانا سر متاب از پند پيران

که رای پير از بخت جوان به

 

شبی می‌گفت چشم کس نديده‌ست

ز مرواريد گوشم در جهان به

 

اگر چه زنده رود آب حيات است

ولی شيراز ما از اصفهان به

 

سخن اندر دهان دوست شکر

وليکن گفته حافظ از آن به

 

 

غزل ۴۲۰

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای يعنی چه

مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه

 

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب

اين چنين با همه درساخته‌ای يعنی چه

 

شاه خوبانی و منظور گدايان شده‌ای

قدر اين مرتبه نشناخته‌ای يعنی چه

 

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته‌ای يعنی چه

 

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان

و از ميان تيغ به ما آخته‌ای يعنی چه

 

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته‌ای يعنی چه

 

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار

خانه از غير نپرداخته‌ای يعنی چه

 

 

غزل ۴۲۱

 

در سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پير و صلايی به شيخ و شاب زده

 

سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر

ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

 

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده

عذار مغبچگان راه آفتاب زده

 

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز

شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

 

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

 

ز شور و عربده شاهدان شيرين کار

شکر شکسته سمن ريخته رباب زده

 

سلام کردم و با من به روی خندان گفت

که ای خمارکش مفلس شراب زده

 

که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای

ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده

 

وصال دولت بيدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

 

بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

 

فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است

بيا ببين ملکش دست در رکاب زده

 

خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف

ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

 

 

غزل ۴۲۲

 

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‌ای

 

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌ای

 

پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

 

آب و آتش به هم آميخته‌ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

 

آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

 

زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

 

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست

مگر از مذهب اين طايفه بازآمده‌ای

 

 

غزل ۴۲۳

 

دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده

خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

 

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش

گفت بيدار شو ای ره رو خواب آلوده

 

شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام

تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

 

به هوای لب شيرين پسران چند کنی

جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

 

به طهارت گذران منزل پيری و مکن

خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده

 

پاک و صافی شو و از چاه طبيعت به درآی

که صفايی ندهد آب تراب آلوده

 

گفتم ای جان جهان دفتر گل عيبی نيست

که شود فصل بهار از می ناب آلوده

 

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش

آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده

 

 

غزل ۴۲۴

 

از من جدا مشو که توام نور ديده‌ای

آرام جان و مونس قلب رميده‌ای

 

از دامن تو دست ندارند عاشقان

پيراهن صبوری ايشان دريده‌ای

 

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک

در دلبری به غايت خوبی رسيده‌ای

 

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را نديده‌ای

 

آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا

بيش از گليم خويش مگر پا کشيده‌ای

 

 

غزل ۴۲۵

 

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشيده

صد ماه رو ز رشکش جيب قصب دريده

 

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکيده

 

لفظی فصيح شيرين قدی بلند چابک

رويی لطيف زيبا چشمی خوش کشيده

 

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

 

آن لعل دلکشش بين وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

 

آن آهوی سيه چشم از دام ما برون شد

ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

 

زنهار تا توانی اهل نظر ميازار

دنيا وفا ندارد ای نور هر دو ديده

 

تا کی کشم عتيبت از چشم دلفريبت

روزی کرشمه‌ای کن ای يار برگزيده

 

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ

بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده

 

بس شکر بازگويم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده

 

 

غزل ۴۲۶

 

از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه

انی رايت دهرا من هجرک القيامه

 

دارم من از فراقش در ديده صد علامت

ليست دموع عينی هذا لنا العلامه

 

هر چند کزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

 

پرسيدم از طبيبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

 

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم

و الله ما راينا حبا بلا ملامه

 

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شيرين

حتی يذوق منه کاسا من الکرامه

 

 

غزل ۴۲۷

 

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

 

خرد که قيد مجانين عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه

 

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

 

من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش

نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه

 

چه نقشه‌ها که برانگيختيم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

 

بر آتش رخ زيبای او به جای سپند

به غير خال سياهش که ديد به دانه

 

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسيد پروانه

 

مرا به دور لب دوست هست پيمانی

که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه

 

حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای ميخانه

 

 

غزل ۴۲۸

 

سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

 

نهادم عقل را ره توشه از می

ز شهر هستيش کردم روانه

 

نگار می فروشم عشوه‌ای داد

که ايمن گشتم از مکر زمانه

 

ز ساقی کمان ابرو شنيدم

که ای تير ملامت را نشانه

 

نبندی زان ميان طرفی کمروار

اگر خود را ببينی در ميانه

 

برو اين دام بر مرغی دگر نه

که عنقا را بلند است آشيانه

 

که بندد طرف وصل از حسن شاهی

که با خود عشق بازد جاودانه

 

نديم و مطرب و ساقی همه اوست

خيال آب و گل در ره بهانه

 

بده کشتی می تا خوش برانيم

از اين دريای ناپيداکرانه

 

وجود ما معماييست حافظ

که تحقيقش فسون است و فسانه

 

 

غزل ۴۲۹

 

ساقی بيا که شد قدح لاله پر ز می

طامات تا به چند و خرافات تا به کی

 

بگذر ز کبر و ناز که ديده‌ست روزگار

چين قبای قيصر و طرف کلاه کی

 

هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان

بيدار شو که خواب عدم در پی است هی

 

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار

کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

 

بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست

ای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی

 

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

و امروز نيز ساقی مه روی و جام می

 

باد صبا ز عهد صبی ياد می‌دهد

جان دارويی که غم ببرد درده ای صبی

 

حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد

فراش باد هر ورقش را به زير پی

 

درده به ياد حاتم طی جام يک منی

تا نامه سياه بخيلان کنيم طی

 

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان

بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

 

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان

استاده است سرو و کمر بسته است نی

 

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد

تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ری

 

 

غزل ۴۳۰

 

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

علاج کی کنمت آخرالدواY الکی

 

ذخيره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار

که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

 

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو

منه ز دست پياله چه می‌کنی هی هی

 

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد

ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

 

خزينه داری ميراث خوارگان کفر است

به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

 

زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند

مجو ز سفله مروت که شيه لا شی

 

نوشته‌اند بر ايوان جنه الماوی

که هر که عشوه دنيی خريد وای به وی

 

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست

بده به شادی روح و روان حاتم طی

 

بخيل بوی خدا نشنود بيا حافظ

پياله گير و کرم ورز و الضمان علی

 

 

غزل ۴۳۱

 

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

به آب زندگانی برده‌ام پی

 

نه رازش می‌توانم گفت با کس

نه کس را می‌توانم ديد با وی

 

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

رخش می‌بيند و گل می‌کند خوی

 

بده جام می و از جم مکن ياد

که می‌داند که جم کی بود و کی کی

 

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب

رگش بخراش تا بخروشم از وی

 

گل از خلوت به باغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی

 

چو چشمش مست را مخمور مگذار

به ياد لعلش ای ساقی بده می

 

نجويد جان از آن قالب جدايی

که باشد خون جامش در رگ و پی

 

زبانت درکش ای حافظ زمانی

حديث بی زبانان بشنو از نی

 

 

غزل ۴۳۲

 

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

 

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد

مطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی

 

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت

زين در دگر نراند ما را به هيچ بابی

 

در انتظار رويت ما و اميدواری

در عشوه وصالت ما و خيال و خوابی

 

مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامی

بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

 

حافظ چه می‌نهی دل تو در خيال خوبان

کی تشنه سير گردد از لمعه سرابی

 

 

غزل ۴۳۳

 

ای که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختی

لطف کردی سايه‌ای بر آفتاب انداختی

 

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حاليا نيرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

 

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختی

 

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان ميان پروانه را در اضطراب انداختی

 

گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما

سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی

 

زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

 

خواب بيداران ببستی وان گه از نقش خيال

تهمتی بر شب روان خيل خواب انداختی

 

پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه

و از حيا حور و پری را در حجاب انداختی

 

باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

 

از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشين را در شراب انداختی

 

و از برای صيد دل در گردنم زنجير زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

 

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظيم بر خاک جناب انداختی

 

نصره الدين شاه يحيی آن که خصم ملک را

از دم شمشير چون آتش در آب انداختی

 

 

غزل ۴۳۴

 

ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی

وان گه برو که رستی از نيستی و هستی

 

گر جان به تن ببينی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بينی بهتر ز خودپرستی

 

با ضعف و ناتوانی همچون نسيم خوش باش

بيماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی

 

در مذهب طريقت خامی نشان کفر است

آری طريق دولت چالاکی است و چستی

 

تا فضل و عقل بينی بی‌معرفت نشينی

يک نکته‌ات بگويم خود را مبين که رستی

 

در آستان جانان از آسمان مينديش

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

 

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

 

صوفی پياله پيما حافظ قرابه پرهيز

ای کوته آستينان تا کی درازدستی

 

 

غزل ۴۳۵

 

با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بميرد در درد خودپرستی

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سياهی چندين درازدستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

 

آن روز ديده بودم اين فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی

 

 

غزل ۴۳۶

 

آن غاليه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورق هستی ما درننوشتی

 

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد

دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی

 

آمرزش نقد است کسی را که در اين جا

ياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی

 

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نيست بسازيم به خشتی

 

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد

يک شيشه می و نوش لبی و لب کشتی

 

تا کی غم دنيای دنی ای دل دانا

حيف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

 

آلودگی خرقه خرابی جهان است

کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

 

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

تقدير چنين بود چه کردی که نهشتی

 

 

غزل ۴۳۷

 

ای قصه بهشت ز کويت حکايتی

شرح جمال حور ز رويت روايتی

 

انفاس عيسی از لب لعلت لطيفه‌ای

آب خضر ز نوش لبانت کنايتی

 

هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای

هر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی

 

کی عطرسای مجلس روحانيان شدی

گل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی

 

در آرزوی خاک در يار سوختيم

ياد آور ای صبا که نکردی حمايتی

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

صد مايه داشتی و نکردی کفايتی

 

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

اين آتش درون بکند هم سرايتی

 

در آتش ار خيال رخش دست می‌دهد

ساقی بيا که نيست ز دوزخ شکايتی

 

دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چيست

از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنايتی

 

 

غزل ۴۳۸

 

سبت سلمی بصدغيها فادی

و روحی کل يوم لی ينادی

 

نگارا بر من بی‌دل ببخشای

و واصلنی علی رغم الاعادی

 

حبيبا در غم سودای عشقت

توکلنا علی رب العباد

 

امن انکرتنی عن عشق سلمی

تزاول آن روی نهکو بوادی

 

که همچون مت به بوتن دل و ای ره

غريق العشق فی بحر الوداد

 

به پی ماچان غرامت بسپريمن

غرت يک وی روشتی از امادی

 

غم اين دل بواتت خورد ناچار

و غر نه او بنی آنچت نشادی

 

دل حافظ شد اندر چين زلفت

بليل مظلم و الله هادی

 

 

غزل ۴۳۹

 

ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی

کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

 

تعبير رفت يار سفرکرده می‌رسد

ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

 

ذکرش به خير ساقی فرخنده فال من

کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

 

خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش

تا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

 

فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست

آب خضر نصيبه اسکندر آمدی

 

آن عهد ياد باد که از بام و در مرا

هر دم پيام يار و خط دلبر آمدی

 

کی يافتی رقيب تو چندين مجال ظلم

مظلومی ار شبی به در داور آمدی

 

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق

دريادلی بجوی دليری سرآمدی

 

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون

ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

 

گر ديگری به شيوه حافظ زدی رقم

مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

 

 

غزل ۴۴۰

 

سحر با باد می‌گفتم حديث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است

بدين راه و روش می‌رو که با دلدار پيوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز

ورای حد تقرير است شرح آرزومندی

 

الا ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی

 

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است

خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شيراز می‌رقصند و می‌نازند

سيه چشمان کشميری و ترکان سمرقندی

 

 

غزل ۴۴۱

 

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی

 

بگفتمی که چه ارزد نسيم طره دوست

گرم به هر سر مويی هزار جان بودی

 

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب

گرش نشان امان از بد زمان بودی

 

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز

سرير عزتم آن خاک آستان بودی

 

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک

که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

 

اگر نه دايره عشق راه بربستی

چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودی

 

 

غزل ۴۴۲

 

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

کمينه پيشکش بندگانش آن بودی

 

بگفتمی که بها چيست خاک پايش را

اگر حيات گران مايه جاودان بودی

 

به بندگی قدش سرو معترف گشتی

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

 

به خواب نيز نمی‌بينمش چه جای وصال

چو اين نبود و نديديم باری آن بودی

 

اگر دلم نشدی پايبند طره او

کی اش قرار در اين تيره خاکدان بودی

 

به رخ چو مهر فلک بی‌نظير آفاق است

به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

 

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور

که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

 

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

 

 

غزل ۴۴۳

 

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری

 

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بيماری

 

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب

که در پی است ز هر سويت آه بيداری

 

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند

که نيست نقد روان را بر تو مقداری

 

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان

چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری

 

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

 

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی

به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری

 

 

غزل ۴۴۴

 

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری

ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری

 

چشم فلک نبيند زين طرفه‌تر جوانی

در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری

 

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب

بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری

 

چون من شکسته‌ای را از پيش خود چه رانی

کم غايت توقع بوسيست يا کناری

 

می بی‌غش است درياب وقتی خوش است بشتاب

سال دگر که دارد اميد نوبهاری

 

در بوستان حريفان مانند لاله و گل

هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

 

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

 

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی

مشکل توان نشستن در اين چنين دياری

 

 

غزل ۴۴۵

 

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داری

 

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان

که حکم بر سر آزادگان روان داری

 

ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت

ميان مجمع خوبان کنی ميانداری

 

بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک

سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری

 

بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام

علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

 

مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما

مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

 

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست

به قصد جان من خسته در کمان داری

 

بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود

که سهل باشد اگر يار مهربان داری

 

به وصل دوست گرت دست می‌دهد يک دم

برو که هر چه مراد است در جهان داری

 

چو گل به دامن از اين باغ می‌بری حافظ

چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری

 

 

غزل ۴۴۶

 

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

به يادگار بمانی که بوی او داری

 

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست

توان به دست تو دادن گرش نکو داری

 

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت

جز اين قدر که رقيبان تندخو داری

 

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد

که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

 

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد

خود از کدام خم است اين که در سبو داری

 

به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز

که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

 

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن

تو را رسد که غلامان ماه رو داری

 

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس

که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری

 

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق

قدم برون نه اگر ميل جست و جو داری

 

 

غزل ۴۴۷

 

بيا با ما مورز اين کينه داری

که حق صحبت ديرينه داری

 

نصيحت گوش کن کاين در بسی به

از آن گوهر که در گنجينه داری

 

وليکن کی نمايی رخ به رندان

تو کز خورشيد و مه آيينه داری

 

بد رندان مگو ای شيخ و هش دار

که با حکم خدايی کينه داری

 

نمی‌ترسی ز آه آتشينم

تو دانی خرقه پشمينه داری

 

به فرياد خمار مفلسان رس

خدا را گر می‌دوشينه داری

 

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ

به قرآنی که اندر سينه داری

 

 

غزل ۴۴۸

 

ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری

 

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

 

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن يار سفرکرده پيامی داری

 

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

 

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

 

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

 

نام نيک ار طلبد از تو غريبی چه شود

تويی امروز در اين شهر که نامی داری

 

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخيز غلامی داری

 

 

غزل ۴۴۹

 

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

عاشقان را ز بر خويش جدا می‌داری

 

تشنه باديه را هم به زلالی درياب

به اميدی که در اين ره به خدا می‌داری

 

دل ببردی و بحل کردمت ای جان ليکن

به از اين دار نگاهش که مرا می‌داری

 

ساغر ما که حريفان دگر می‌نوشند

ما تحمل نکنيم ار تو روا می‌داری

 

ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

 

تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم

از که می‌نالی و فرياد چرا می‌داری

 

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند

سعی نابرده چه اميد عطا می‌داری

 

 

غزل ۴۵۰

 

روزگاريست که ما را نگران می‌داری

مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

 

گوشه چشم رضايی به منت باز نشد

اين چنين عزت صاحب نظران می‌داری

 

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار

دست در خون دل پرهنران می‌داری

 

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ

همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

 

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور

چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

 

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ

سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

 

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است

تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

 

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی

طمع مهر و وفا زين پسران می‌داری

 

کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت

اين طمع‌ها که تو از سيمبران می‌داری

 

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی

عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

 

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ

چه توقع ز جهان گذران می‌داری

 

 

غزل ۴۵۱

 

خوش کرد ياوری فلکت روز داوری

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

 

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست

گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

 

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند

اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

 

ساقی به مژدگانی عيش از درم درآی

تا يک دم از دلم غم دنيا به دربری

 

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسيست

آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

 

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج

درويش و امن خاطر و کنج قلندری

 

يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است

ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

 

نيل مراد بر حسب فکر و همت است

از شاه نذر خير و ز توفيق ياوری

 

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی

کاين خاک بهتر از عمل کيمياگری

 

 

غزل ۴۵۲

 

طفيل هستی عشقند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

 

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش

که بنده را نخرد کس به عيب بی‌هنری

 

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند

به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری

 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار

که در برابر چشمی و غايب از نظری

 

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت

که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

 

ز من به حضرت آصف که می‌برد پيغام

که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری

 

بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم

گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

 

کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن

که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

 

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آيند

صبا به غاليه سايی و گل به جلوه گری

 

چو مستعد نظر نيستی وصال مجوی

که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

 

دعای گوشه نشينان بلا بگرداند

چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

 

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن

و از اين معامله غافل مشو که حيف خوری

 

طريق عشق طريقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

 

به يمن همت حافظ اميد هست که باز

اری اسامر ليلای ليله القمر

 

 

غزل ۴۵۳

 

ای که دايم به خويش مغروری

گر تو را عشق نيست معذوری

 

گرد ديوانگان عشق مگرد

که به عقل عقيله مشهوری

 

مستی عشق نيست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

 

روی زرد است و آه دردآلود

عاشقان را دوای رنجوری

 

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می‌طلب که مخموری

 

 

غزل ۴۵۴

 

ز کوی يار می‌آيد نسيم باد نوروزی

از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزی

 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بياموزی

 

چو امکان خلود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست

مجال عيش فرصت دان به فيروزی و بهروزی

 

طريق کام بخشی چيست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز اين ترک بردوزی

 

سخن در پرده می‌گويم چو گل از غنچه بيرون آی

که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

 

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چيست

مگر او نيز همچون من غمی دارد شبانروزی

 

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عيبش

خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

 

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع

که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

 

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

بيا ساقی که جاهل را هنيتر می‌رسد روزی

 

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

 

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

ز مدح آصفی خواهد جهان عيدی و نوروزی

 

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده

جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزی

 

 

غزل ۴۵۵

 

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پيری برسی

 

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طريقت به مقام مگسی

 

دوش در خيل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بيچاره تو باری چه کسی

 

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسی

 

لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس

 

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندين جرسی

 

بال بگشا و صفير از شجر طوبی زن

حيف باشد چو تو مرغی که اسير قفسی

 

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم

جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

 

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ

يسر الله طريقا بک يا ملتمسی

 

 

غزل ۴۵۶

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

 

من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

 

چنگ در پرده همين می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

 

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حيف باشد که ز کار همه غافل باشی

 

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف

گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

 

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

 

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی

 

 

غزل ۴۵۷

 

هزار جهد بکردم که يار من باشی

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

 

چراغ ديده شب زنده دار من گردی

انيس خاطر اميدوار من باشی

 

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در ميانه خداوندگار من باشی

 

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

 

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند

گرت ز دست برآيد نگار من باشی

 

شبی به کلبه احزان عاشقان آيی

دمی انيس دل سوکوار من باشی

 

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من

گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

 

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظيفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

 

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی

 

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم

مگر تو از کرم خويش يار من باشی

 

 

غزل ۴۵۸

 

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

 

در مقامی که صدارت به فقيران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

 

در ره منزل ليلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دايره بيرون باشی

 

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

 

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی

 

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ايام جگرخون باشی

 

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است

هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

 

 

غزل ۴۵۹

 

زين خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

خط بر صحيفه گل و گلزار می‌کشی

 

اشک حرم نشين نهانخانه مرا

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

 

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

هر دم به قيد سلسله در کار می‌کشی

 

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست

از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

 

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود

سهل است اگر تو زحمت اين بار می‌کشی

 

با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم

وه زين کمان که بر من بيمار می‌کشی

 

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند

ای تازه گل که دامن از اين خار می‌کشی

 

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعيم دهر

می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

 

 

غزل ۴۶۰

 

سليمی منذ حلت بالعراق

الاقی من نواها ما الاقی

 

الا ای ساروان منزل دوست

الی رکبانکم طال اشتياقی

 

خرد در زنده رود انداز و می نوش

به گلبانگ جوانان عراقی

 

ربيع العمر فی مرعی حماکم

حماک الله يا عهد التلاقی

 

بيا ساقی بده رطل گرانم

سقاک الله من کاس دهاق

 

جوانی باز می‌آرد به يادم

سماع چنگ و دست افشان ساقی

 

می باقی بده تا مست و خوشدل

به ياران برفشانم عمر باقی

 

درونم خون شد از ناديدن دوست

الا تعسا لايام الفراق

 

دموعی بعدکم لا تحقروها

فکم بحر عميق من سواقی

 

دمی با نيکخواهان متفق باش

غنيمت دان امور اتفاقی

 

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو

به شعر فارسی صوت عراقی

 

عروسی بس خوشی ای دختر رز

ولی گه گه سزاوار طلاقی

 

مسيحای مجرد را برازد

که با خورشيد سازد هم وثاقی

 

وصال دوستان روزی ما نيست

بخوان حافظ غزل‌های فراقی

 

 

غزل ۴۶۱

 

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی

بيا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

 

بسا که گفته‌ام از شوق با دو ديده خود

ايا منازل سلمی فاين سلماک

 

عجيب واقعه‌ای و غريب حادثه‌ای

انا اصطبرت قتيلا و قاتلی شاکی

 

که را رسد که کند عيب دامن پاکت

که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

 

ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل

چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی

 

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز

و هات شمسه کرم مطيب زاکی

 

دع التکاسل تغنم فقد جری مثل

که زاد راهروان چستی است و چالاکی

 

اثر نماند ز من بی شمايلت آری

اری مثر محيای من محياک

 

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند

که همچو صنع خدايی ورای ادراکی

 

 

غزل ۴۶۲

 

يا مبسما يحاکی درجا من اللالی

يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

 

حالی خيال وصلت خوش می‌دهد فريبم

تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی

 

می ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم

نوميد کی توان بود از لطف لايزالی

 

ساقی بيار جامی و از خلوتم برون کش

تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

 

از چار چيز مگذر گر عاقلی و زيرک

امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی

 

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت

حافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی

 

صافيست جام خاطر در دور آصف عهد

قم فاسقنی رحيقا اصفی من الزلال

 

الملک قد تباهی من جده و جده

يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی

 

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

 

 

غزل ۴۶۳

 

سلام الله ما کر الليالی

و جاوبت المثانی و المثالی

 

علی وادی الاراک و من عليها

و دار باللوی فوق الرمال

 

دعاگوی غريبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

 

به هر منزل که رو آرد خدا را

نگه دارش به لطف لايزالی

 

منال ای دل که در زنجير زلفش

همه جمعيت است آشفته حالی

 

ز خطت صد جمال ديگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی

 

تو می‌بايد که باشی ور نه سهل است

زيان مايه جاهی و مالی

 

بر آن نقاش قدرت آفرين باد

که گرد مه کشد خط هلالی

 

فحبک راحتی فی کل حين

و ذکرک مونسی فی کل حال

 

سويدای دل من تا قيامت

مباد از شوق و سودای تو خالی

 

کجا يابم وصال چون تو شاهی

من بدنام رند لاابالی

 

خدا داند که حافظ را غرض چيست

و علم الله حسبی من سالی

 

 

غزل ۴۶۴

 

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی

 

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی

 

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

 

آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی

 

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم

کز خواب می‌نبيند چشمم بجز خيالی

 

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باريک چون هلالی

 

حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی

زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالی

 

 

غزل ۴۶۵

 

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

 

مسکين چو من به عشق گلی گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

 

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

 

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق

آن را تفضلی نه و اين را تبدلی

 

چون کرد در دلم اثر آواز عندليب

گشتم چنان که هيچ نماندم تحملی

 

بس گل شکفته می‌شود اين باغ را ولی

کس بی بلای خار نچيده‌ست از او گلی

 

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ

دارد هزار عيب و ندارد تفضلی

 

 

غزل ۴۶۶

 

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وين دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

 

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

 

چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی

هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

 

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

 

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

 

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

 

چون پير شدی حافظ از ميکده بيرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

 

 

غزل ۴۶۷

 

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بياور جامی

 

روزها رفت که دست من مسکين نگرفت

زلف شمشادقدی ساعد سيم اندامی

 

روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دل

صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

 

مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

 

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است

که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

 

يار من چون بخرامد به تماشای چمن

برسانش ز من ای پيک صبا پيغامی

 

آن حريفی که شب و روز می صاف کشد

بود آيا که کند ياد ز دردآشامی

 

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

 

 

غزل ۴۶۸

 

که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

 

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم

که به همت عزيزان برسم به نيک نامی

 

تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی

 

عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود

نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی

 

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

 

ز رهم ميفکن ای شيخ به دانه‌های تسبيح

که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامی

 

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

 

به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت

که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

 

بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

 

 

غزل ۴۶۹

 

انت رواح رند الحمی و زاد غرامی

فدای خاک در دوست باد جان گرامی

 

پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

 

بيا به شام غريبان و آب ديده من بين

به سان باده صافی در آبگينه شامی

 

اذا تغرد عن ذی الاراک طار خير

فلا تفرد عن روضها انين حمامی

 

بسی نماند که روز فراق يار سر آيد

رايت من هضبات الحمی قباب خيام

 

خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلامت

قدمت خير قدوم نزلت خير مقام

 

بعدت منک و قد صرت ذابا کهلال

اگر چه روی چو ماهت نديده‌ام به تمامی

 

و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد

فما تطيب نفسی و ما استطاب منامی

 

اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم

تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

 

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ

که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی

 

 

غزل ۴۷۰

 

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی

دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی

 

چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو

ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی

 

زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی

 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست

ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

 

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست

ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

 

آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست

عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی

 

خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم

کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی

 

گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق

کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی

 

 

غزل ۴۷۱

 

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پيک صبا گر همی‌کند کرمی

 

قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

 

بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده‌هاست

ز مال وقف نبينی به نام من درمی

 

حديث چون و چرا درد سر دهد ای دل

پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمی

 

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد

برو به دست کن ای مرده دل مسيح دمی

 

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم

به آن که بر در ميخانه برکشم علمی

 

بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند

به يک پياله می صاف و صحبت صنمی

 

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است

اگر معاشر مايی بنوش نيش غمی

 

نمی‌کنم گله‌ای ليک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

 

چرا به يک نی قندش نمی‌خرند آن کس

که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

 

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نيست

جز از دعای شبی و نياز صبحدمی

 

 

غزل ۴۷۲

 

احمد الله علی معدله السلطان

احمد شيخ اويس حسن ايلخانی

 

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد

آن که می‌زيبد اگر جان جهانش خوانی

 

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد

مرحبا ای به چنين لطف خدا ارزانی

 

ماه اگر بی تو برآيد به دو نيمش بزنند

دولت احمدی و معجزه سبحانی

 

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

 

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست

بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

 

گر چه دوريم به ياد تو قدح می‌گيريم

بعد منزل نبود در سفر روحانی

 

از گل پارسيم غنچه عيشی نشکفت

حبذا دجله بغداد و می ريحانی

 

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

کی خلاصش بود از محنت سرگردانی

 

ای نسيم سحری خاک در يار بيار

که کند حافظ از او ديده دل نورانی

 

 

غزل ۴۷۳

 

وقت را غنيمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حيات ای جان اين دم است تا دانی

 

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عيش بستانی

 

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد

گر به جای من سروی غير دوست بنشانی

 

زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کورد پشيمانی

 

محتسب نمی‌داند اين قدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

 

با دعای شبخيزان ای شکردهان مستيز

در پناه يک اسم است خاتم سليمانی

 

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ

کاين همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

 

يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمی

کز غمش عجب بينم حال پير کنعانی

 

پيش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبيب نامحرم حال درد پنهانی

 

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ريزد

تيز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

 

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن

ابروی کماندارت می‌برد به پيشانی

 

جمع کن به احسانی حافظ پريشان را

ای شکنج گيسويت مجمع پريشانی

 

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگين دل

حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثانی

 

 

غزل ۴۷۴

 

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم ناديده می‌بينی و هم ننوشته می‌خوانی

 

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهانی

 

بيفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشانی

 

ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد

که در حسن تو لطفی ديد بيش از حد انسانی

 

چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است

مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی

 

دريغا عيش شبگيری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

 

ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نيست

بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی

 

خيال چنبر زلفش فريبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

 

 

غزل ۴۷۵

 

گفتند خلايق که تويی يوسف ثانی

چون نيک بديدم به حقيقت به از آنی

 

شيرينتر از آنی به شکرخنده که گويم

ای خسرو خوبان که تو شيرين زمانی

 

تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی

 

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

 

گويی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

 

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

بيمار که ديده‌ست بدين سخت کمانی

 

چون اشک بيندازيش از ديده مردم

آن را که دمی از نظر خويش برانی

 

 

غزل ۴۷۶

 

نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

 

تو پيک خلوت رازی و ديده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

 

بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی

 

من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است

اسير خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی

 

اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقيقه‌ايست نگارا در آن ميان که تو دانی

 

يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ

حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی

 

 

غزل ۴۷۷

 

دو يار زيرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

 

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد

فروخت يوسف مصری به کمترين ثمنی

 

بيا که رونق اين کارخانه کم نشود

به زهد همچو تويی يا به فسق همچو منی

 

ز تندباد حوادث نمی‌توان ديدن

در اين چمن که گلی بوده است يا سمنی

 

ببين در آينه جام نقش بندی غيب

که کس به ياد ندارد چنين عجب زمنی

 

از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

 

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنين عزيز نگينی به دست اهرمنی

 

مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ

کجاست فکر حکيمی و رای برهمنی

 

 

غزل ۴۷۸

 

نوش کن جام شراب يک منی

تا بدان بيخ غم از دل برکنی

 

دل گشاده دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خم دنی

 

چون ز جام بيخودی رطلی کشی

کم زنی از خويشتن لاف منی

 

سنگسان شو در قدم نی همچو آب

جمله رنگ آميزی و تردامنی

 

دل به می دربند تا مردانه وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی

 

خيز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خويشتن در پای معشوق افکنی

 

 

غزل ۴۷۹

 

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام يک منی

 

در بحر مايی و منی افتاده‌ام بيار

می تا خلاص بخشدم از مايی و منی

 

خون پياله خور که حلال است خون او

در کار يار باش که کاريست کردنی

 

ساقی به دست باش که غم در کمين ماست

مطرب نگاه دار همين ره که می‌زنی

 

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از اين پير منحنی

 

ساقی به بی‌نيازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

 

 

غزل ۴۸۰

 

ای که در کشتن ما هيچ مدارا نکنی

سود و سرمايه بسوزی و محابا نکنی

 

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی

 

رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

 

ديده ما چو به اميد تو درياست چرا

به تفرج گذری بر لب دريا نکنی

 

نقل هر جور که از خلق کريمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

 

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

 

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعايی ز سر صدق جز آن جا نکنی

 

 

غزل ۴۸۱

 

بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی

 

گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است

عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی

 

تکيه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

 

اجرها باشدت ای خسرو شيرين دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

 

خاطرت کی رقم فيض پذيرد هيهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

 

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عيش که با بخت خداداده کنی

 

ای صبا بندگی خواجه جلال الدين کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

 

 

غزل ۴۸۲

 

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

چوگان حکم در کف و گويی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

 

اين خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

 

ترسم کز اين چمن نبری آستين گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

در آستين جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره ياری نمی‌کنی

 

ساغر لطيف و دلکش و می افکنی به خاک

و انديشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

 

 

غزل ۴۸۳

 

سحرگه ره روی در سرزمينی

همی‌گفت اين معما با قرينی

 

که ای صوفی شراب آن گه شود صاف

که در شيشه برآرد اربعينی

 

خدا زان خرقه بيزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستينی

 

مروت گر چه نامی بی‌نشان است

نيازی عرضه کن بر نازنينی

 

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چينی

 

نمی‌بينم نشاط عيش در کس

نه درمان دلی نه درد دينی

 

درون‌ها تيره شد باشد که از غيب

چراغی برکند خلوت نشينی

 

گر انگشت سليمانی نباشد

چه خاصيت دهد نقش نگينی

 

اگر چه رسم خوبان تندخوييست

چه باشد گر بسازد با غمينی

 

ره ميخانه بنما تا بپرسم

مال خويش را از پيش بينی

 

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم اليقينی

 

 

غزل ۴۸۴

 

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی

ور نه هر فتنه که بينی همه از خود بينی

 

به خدايی که تويی بنده بگزيده او

که بر اين چاکر ديرينه کسی نگزينی

 

گر امانت به سلامت ببرم باکی نيست

بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دينی

 

ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کرد

آفرين بر تو که شايسته صد چندينی

 

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار

ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بينی

 

صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکينی

 

باد صبحی به هوايت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرينی

 

شيشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر اين منظر بينش نفسی بنشينی

 

سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقيقت بينی

 

نازنينی چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشينی

 

سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه يا مقله عينی بينی

 

تو بدين نازکی و سرکشی ای شمع چگل

لايق بندگی خواجه جلال الدينی

 

 

غزل ۴۸۵

 

ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوی

من نگويم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

 

بوی يک رنگی از اين نقش نمی‌آيد خيز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

 

سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن

ای جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوی

 

دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عيش درآ و به ره عيب مپوی

 

شکر آن را که دگربار رسيدی به بهار

بيخ نيکی بنشان و ره تحقيق بجوی

 

روی جانان طلبی آينه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روی

 

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گويد

خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوی

 

گفتی از حافظ ما بوی ريا می‌آيد

آفرين بر نفست باد که خوش بردی بوی

 

 

غزل ۴۸۶

 

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

 

يعنی بيا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحيد بشنوی

 

مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

 

جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنيوی

 

اين قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت يار به انفاس عيسوی

 

خوش وقت بوريا و گدايی و خواب امن

کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروی

 

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموريت مباد که خوش مست می‌روی

 

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

 

ساقی مگر وظيفه حافظ زياده داد

کشفته گشت طره دستار مولوی

 

 

غزل ۴۸۷

 

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

 

در مکتب حقايق پيش اديب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

 

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کيميای عشق بيابی و زر شوی

 

خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد

آن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی

 

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

 

يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی

 

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

 

بنياد هستی تو چو زير و زبر شود

در دل مدار هيچ که زير و زبر شوی

 

گر در سرت هوای وصال است حافظا

بايد که خاک درگه اهل هنر شوی

 

 

غزل ۴۸۸

 

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهی

گفت بازآی که ديرينه اين درگاهی

 

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان

پرتو جام جهان بين دهدت آگاهی

 

بر در ميکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

 

خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

 

سر ما و در ميخانه که طرف بامش

به فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهی

 

قطع اين مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

 

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهی

 

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده

مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

 

حافظ خام طمع شرمی از اين قصه بدار

عملت چيست که فردوس برين می‌خواهی

 

 

غزل ۴۸۹

 

ای در رخ تو پيدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

 

کلک تو بارک الله بر ملک و دين گشاده

صد چشمه آب حيوان از قطره سياهی

 

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

 

در حکمت سليمان هر کس که شک نمايد

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

 

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغان قاف دانند آيين پادشاهی

 

تيغی که آسمانش از فيض خود دهد آب

تنها جهان بگيرد بی منت سپاهی

 

کلک تو خوش نويسد در شان يار و اغيار

تعويذ جان فزايی افسون عمر کاهی

 

ای عنصر تو مخلوق از کيميای عزت

و ای دولت تو ايمن از وصمت تباهی

 

ساقی بيار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه‌ها بشوييم از عجب خانقاهی

 

عمريست پادشاها کز می تهيست جامم

اينک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

 

گر پرتوی ز تيغت بر کان و معدن افتد

ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

 

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

 

جايی که برق عصيان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زيبد دعوی بی‌گناهی

 

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

 

 

غزل ۴۹۰

 

در همه دير مغان نيست چو من شيدايی

خرقه جايی گرو باده و دفتر جايی

 

دل که آيينه شاهيست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رايی

 

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرايی

 

نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابينايی

 

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

 

جوی‌ها بسته‌ام از ديده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالايی

 

کشتی باده بياور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايی

 

سخن غير مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نيست به کس پروايی

 

اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در ميکده‌ای با دف و نی ترسايی

 

گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردايی

 

 

غزل ۴۹۱

 

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سيمايی

خيال سبزخطی نقش بسته‌ام جايی

 

اميد هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرايی

 

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس آرايی

 

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

بيا ببين که که را می‌کند تماشايی

 

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد

که می‌رويم به داغ بلندبالايی

 

زمام دل به کسی داده‌ام من درويش

که نيستش به کس از تاج و تخت پروايی

 

در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پايی

 

مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروايی

 

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حيف باشد از او غير او تمنايی

 

درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار

اگر سفينه حافظ رسد به دريايی

 

 

غزل ۴۹۲

 

سلامی چو بوی خوش آشنايی

بدان مردم ديده روشنايی

 

درودی چو نور دل پارسايان

بدان شمع خلوتگه پارسايی

 

نمی‌بينم از همدمان هيچ بر جای

دلم خون شد از غصه ساقی کجايی

 

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

فروشند مفتاح مشکل گشايی

 

عروس جهان گر چه در حد حسن است

ز حد می‌برد شيوه بی‌وفايی

 

دل خسته من گرش همتی هست

نخواهد ز سنگين دلان موميايی

 

می صوفی افکن کجا می‌فروشند

که در تابم از دست زهد ريايی

 

رفيقان چنان عهد صحبت شکستند

که گويی نبوده‌ست خود آشنايی

 

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشايی کنم در گدايی

 

بياموزمت کيميای سعادت

ز همصحبت بد جدايی جدايی

 

مکن حافظ از جور دوران شکايت

چه دانی تو ای بنده کار خدايی

 

 

غزل ۴۹۳

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی

 

دايم گل اين بستان شاداب نمی‌ماند

درياب ضعيفان را در وقت توانايی

 

ديشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زين فکرت سودايی

 

صد باد صبا اين جا با سلسله می‌رقصند

اين است حريف ای دل تا باد نپيمايی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايی

 

يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نيست

شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايی

 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای ياد توام مونس در گوشه تنهايی

 

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم

لطف آن چه تو انديشی حکم آن چه تو فرمايی

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نيست

کفر است در اين مذهب خودبينی و خودرايی

 

زين دايره مينا خونين جگرم می ده

تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايی

 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شاديت مبارک باد ای عاشق شيدايی

 

 

غزل ۴۹۴

 

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآيی

هر جا که روی زود پشيمان به درآيی

 

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآيی

 

شايد که به آبی فلکت دست نگيرد

گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيی

 

جان می‌دهم از حسرت ديدار تو چون صبح

باشد که چو خورشيد درخشان به درآيی

 

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيی

 

در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآيی

 

بر رهگذرت بسته‌ام از ديده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيی

 

حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه رو

بازآيد و از کلبه احزان به درآيی

 

 

غزل ۴۹۵

 

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جويی

اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گويی

 

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گيری و رخ بوسی می نوشی و گل بويی

 

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

تا سرو بياموزد از قد تو دلجويی

 

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رويی

 

امروز که بازارت پرجوش خريدار است

درياب و بنه گنجی از مايه نيکويی

 

چون شمع نکورويی در رهگذر باد است

طرف هنری بربند از شمع نکورويی

 

آن طره که هر جعدش صد نافه چين ارزد

خوش بودی اگر بودی بوييش ز خوش خويی

 

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به غزل گويی

RIGHT CLICK AND SELECT RIGHT TO LEFT DOCUMENT

 

=========================================================

 

کتابخانه دیجیتال بانی تک (http://www.banitak.com/library)تلاش دارد تا با کمک افرادی که

تمایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نمی شود به صورت txt در اختیار همگان قرار دهد.در صورتی که

تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید و کتاب مورد علاقه خود را در کتابخانه قرار دهید می توانید با ما به آدرس

library@banitak.com تماس بگیرید.

 

=========================================================

 

عنوان کتاب : ديوان حافظ

نويسنده : حافظ

تاريخ نشر : آذر 82

تايپ : http://diglib.sharif.edu

 

ديوان حافظ

غزل ۱

 

الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

 

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد

ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

 

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

 

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

 

 

غزل ۲

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بينش ما خاک آستان شماست

کجا رويم بفرما از اين جناب کجا

 

مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدين شتاب کجا

 

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا

 

 

غزل ۳

 

اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

 

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

 

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم

جواب تلخ می‌زيبد لب لعل شکرخا را

 

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پير دانا را

 

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

 

 

غزل ۴

 

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بيابان تو داده‌ای ما را

 

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

 

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

 

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر

به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

 

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست

سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

 

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی

به ياد دار محبان بادپيما را

 

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب

که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

 

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

 

 

غزل ۵

 

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز

باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

 

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا

 

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

 

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درويش بی‌نوا را

 

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

 

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغيير کن قضا را

 

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

 

هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی

کاين کيميای هستی قارون کند گدا را

 

سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

 

آيينه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

 

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود

ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را

 

 

غزل ۶

 

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

 

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

 

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

 

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از اين چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

 

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی

به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

 

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

 

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخيز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

 

 

غزل ۷

 

صوفی بيا که آينه صافيست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

 

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاين حال نيست زاهد عالی مقام را

 

عنقا شکار کس نشود دام بازچين

کان جا هميشه باد به دست است دام را

 

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو

يعنی طمع مدار وصال دوام را

 

ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش

پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

 

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

 

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبين به ترحم غلام را

 

حافظ مريد جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شيخ جام را

 

 

غزل ۸

 

ساقيا برخيز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ايام را

 

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم اين دلق ازرق فام را

 

گر چه بدناميست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهيم ننگ و نام را

 

باده درده چند از اين باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

 

دود آه سينه نالان من

سوخت اين افسردگان خام را

 

محرم راز دل شيدای خود

کس نمی‌بينم ز خاص و عام را

 

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم يک باره برد آرام را

 

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن

هر که ديد آن سرو سيم اندام را

 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بيابی کام را

 

 

غزل ۹

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

 

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

 

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش

خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

 

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

 

ترسم اين قوم که بر دردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند ايمان را

 

يار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

 

برو از خانه گردون به در و نان مطلب

کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

 

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را

 

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

 

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزوير مکن چون دگران قرآن را

 

 

غزل ۱۰

 

دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما

چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

 

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون

روی سوی خانه خمار دارد پير ما

 

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم

کاين چنين رفته‌ست در عهد ازل تقدير ما

 

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما

 

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما

 

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی

آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما

 

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

 

 

غزل ۱۰

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

 

ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

 

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

 

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

 

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

 

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می‌بری

خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما

 

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

 

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شيخ ز آب حرام ما

 

حافظ ز ديده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

 

دريای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

 

 

غزل ۱۲

 

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

 

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

 

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت

به که نفروشند مستوری به مستان شما

 

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر

زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

 

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

 

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

 

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنيد

زينهار ای دوستان جان من و جان شما

 

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

 

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

 

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

 

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست

بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

 

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

 

می‌کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما

 

 

غزل ۱۳

 

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

الصبوح الصبوح يا اصحاب

 

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام يا احباب

 

می‌وزد از چمن نسيم بهشت

هان بنوشيد دم به دم می ناب

 

تخت زمرد زده است گل به چمن

راح چون لعل آتشين درياب

 

در ميخانه بسته‌اند دگر

افتتح يا مفتح الابواب

 

لب و دندانت را حقوق نمک

هست بر جان و سينه‌های کباب

 

اين چنين موسمی عجب باشد

که ببندند ميکده به شتاب

 

بر رخ ساقی پری پيکر

همچو حافظ بنوش باده ناب

 

 

غزل ۱۴

 

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب

 

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

 

خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

 

ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست

خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب

 

می‌نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

 

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب

 

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

 

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند

دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب

 

 

غزل ۱۵

 

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

 

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

 

درويش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

انديشه آمرزش و پروای ثوابت

 

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

 

تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه انديشه کند رای صوابت

 

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی

پيداست نگارا که بلند است جنابت

 

دور است سر آب از اين باديه هش دار

تا غول بيابان نفريبد به سرابت

 

تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل

باری به غلط صرف شد ايام شبابت

 

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

يا رب مکناد آفت ايام خرابت

 

حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

 

 

غزل ۱۶

 

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

 

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

 

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

 

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

 

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

 

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت

 

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

 

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش

هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

 

کنون به آب می لعل خرقه می‌شويم

نصيبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

 

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

 

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

 

 

غزل ۱۷

 

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

 

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

 

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

 

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است

چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

 

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

 

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

 

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

 

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

 

 

غزل ۱۸

 

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

 

در شگفتم که در اين مدت ايام فراق

برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت

 

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

 

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

 

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

 

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

 

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

 

 

غزل ۱۹

 

ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

 

شب تار است و ره وادی ايمن در پيش

آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

 

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

 

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاييم و ملامت گر بی‌کار کجاست

 

بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش

کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

 

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

 

ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی

عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست

 

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

 

 

غزل ۲۰

 

روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

 

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست

 

چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد

اين چه عيب است بدين بی‌خردی وين چه خطاست

 

باده نوشی که در او روی و ريايی نبود

بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

 

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق

آن که او عالم سر است بدين حال گواست

 

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم

وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

 

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم

باده از خون رزان است نه از خون شماست

 

اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود

ور بود نيز چه شد مردم بی‌عيب کجاست

 

 

غزل ۲۱

 

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست

 

که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

 

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پيش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

 

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

 

مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت

به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

 

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

 

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

 

 

غزل ۲۲

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا اين جاست

 

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی‌آيد

تبارک الله از اين فتنه‌ها که در سر ماست

 

در اندرون من خسته دل ندانم کيست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب

بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

 

نخفته‌ام ز خيالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

 

از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند

که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

 

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند

فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

 

 

غزل ۲۳

 

خيال روی تو در هر طريق همره ماست

نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست

 

به رغم مدعيانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

 

ببين که سيب زنخدان تو چه می‌گويد

هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پريشان و دست کوته ماست

 

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست

 

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

 

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

 

 

غزل ۲۴

 

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست

که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

 

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست

 

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

 

کمر کوه کم است از کمر مور اين جا

نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

 

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست

 

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

 

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد

يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

 

 

غزل ۲۵

 

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست

 

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببين که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

 

بيار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

 

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل

رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

 

مقام عيش ميسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

 

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می‌باش

که نيستيست سرانجام هر کمال که هست

 

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير

به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

 

به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

 

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

 

 

غزل ۲۶

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

 

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

 

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين

گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

 

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

 

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير

که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

 

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

 

خنده جام می و زلف گره گير نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

 

 

غزل ۲۷

 

در دير مغان آمد يارم قدحی در دست

مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست

 

در نعل سمند او شکل مه نو پيدا

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

 

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست

وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست

 

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

 

گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست

 

بازآی که بازآيد عمر شده حافظ

هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست

 

 

غزل ۲۸

 

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

 

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

 

بکن معامله‌ای وين دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

 

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

 

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهايت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

 

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست

که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

 

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز

نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

 

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

 

 

غزل ۲۹

 

ما را ز خيال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است

 

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست

هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است

 

افسوس که شد دلبر و در ديده گريان

تحرير خيال خط او نقش بر آب است

 

بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود

زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است

 

معشوق عيان می‌گذرد بر تو وليکن

اغيار همی‌بيند از آن بسته نقاب است

 

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

 

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

 

در کنج دماغم مطلب جای نصيحت

کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

 

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب لازم ايام شباب است

 

 

غزل ۳۰

 

زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

 

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

 

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

 

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت

اين نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

 

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

 

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

 

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

 

 

غزل ۳۱

 

آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است

يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است

 

تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر يارب يارب است

 

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف

صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

 

شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست

تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است

 

عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

 

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می

زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

 

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين

با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است

 

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خنده زير لب است

 

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

 

 

غزل ۳۲

 

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

 

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

 

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

 

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

 

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

 

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال

خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

 

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

 

 

غزل ۳۳

 

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

 

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم

آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

 

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست

در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

 

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

 

جام جهان نماست ضمير منير دوست

اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

 

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار

می‌داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

 

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

 

 

غزل ۳۴

 

رواق منظر چشم من آشيانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

 

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطيفه‌های عجب زير دام و دانه توست

 

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

 

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

 

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

 

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار

که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

 

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از اين حيل که در انبانه بهانه توست

 

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

 

 

غزل ۳۵

 

برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

 

ميان او که خدا آفريده است از هيچ

دقيقه‌ايست که هيچ آفريده نگشادست

 

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصيحت همه عالم به گوش من بادست

 

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست

اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

 

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آبادست

 

دلا منال ز بيداد و جور يار که يار

تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست

 

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

 

 

غزل ۳۶

 

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست

دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

 

چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است

ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست

 

در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست

نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست

 

زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار

چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست

 

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهيست که در دست نسيم افتادست

 

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست

 

سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم

عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست

 

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت

بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

 

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز

اتحاديست که در عهد قديم افتادست

 

 

غزل ۳۷

 

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست

بيار باده که بنياد عمر بر بادست

 

غلام همت آنم که زير چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

 

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

 

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين

نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

 

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفير

ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

 

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر

که اين حديث ز پير طريقتم يادست

 

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد

که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

 

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای

که بر من و تو در اختيار نگشادست

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که اين عجوز عروس هزاردامادست

 

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فريادست

 

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

 

 

غزل ۳۸

 

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

 

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

 

می‌رفت خيال تو ز چشم من و می‌گفت

هيهات از اين گوشه که معمور نماندست

 

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

 

نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد

دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

 

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

 

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ريز که معذور نماندست

 

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعيه سور نماندست

 

 

غزل ۳۹

 

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

 

ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شير مادر است

 

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه

تشخيص کرده‌ايم و مداوا مقرر است

 

از آستان پير مغان سر چرا کشيم

دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

 

يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

 

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

 

شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم

عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است

 

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

 

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بريم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

 

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو

کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

 

 

غزل ۴۰

 

المنه لله که در ميکده باز است

زان رو که مرا بر در او روی نياز است

 

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

 

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است

 

رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم

با دوست بگوييم که او محرم راز است

 

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

 

بار دل مجنون و خم طره ليلی

رخساره محمود و کف پای اياز است

 

بردوخته‌ام ديده چو باز از همه عالم

تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

 

در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد

از قبله ابروی تو در عين نماز است

 

ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين

از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

 

 

غزل ۴۱

 

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بيز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است

 

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد

به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است

 

در آستين مرقع پياله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ريز است

 

به آب ديده بشوييم خرقه‌ها از می

که موسم ورع و روزگار پرهيز است

 

مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر

که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است

 

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان

که ريزه‌اش سر کسری و تاج پرويز است

 

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

 

 

غزل ۴۲

 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

 

طمع خام بين که قصه فاش

از رقيبان نهفتنم هوس است

 

شب قدری چنين عزيز و شريف

با تو تا روز خفتنم هوس است

 

وه که دردانه‌ای چنين نازک

در شب تار سفتنم هوس است

 

ای صبا امشبم مدد فرمای

که سحرگه شکفتنم هوس است

 

از برای شرف به نوک مژه

خاک راه تو رفتنم هوس است

 

همچو حافظ به رغم مدعيان

شعر رندانه گفتنم هوس است

 

 

غزل ۴۳

 

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است

 

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طيب انفاس هواداران خوش است

 

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

 

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

دوست را با ناله شب‌های بيداران خوش است

 

نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است

 

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

 

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

 

 

غزل ۴۴

 

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

 

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

 

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

 

به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش

که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است

 

ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير

که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

 

حديث مدعيان و خيال همکاران

همان حکايت زردوز و بورياباف است

 

خموش حافظ و اين نکته‌های چون زر سرخ

نگاه دار که قلاب شهر صراف است

 

 

غزل ۴۵

 

در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفينه غزل است

 

جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است

پياله گير که عمر عزيز بی‌بدل است

 

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

 

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

 

بگير طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

 

دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

 

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش

چنين که حافظ ما مست باده ازل است

 

 

غزل ۴۶

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنين روز غلام است

 

گو شمع مياريد در اين جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

 

در مذهب ما باده حلال است وليکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

 

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

 

در مجلس ما عطر مياميز که ما را

هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است

 

از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است

 

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

 

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

 

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز

وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است

 

با محتسبم عيب مگوييد که او نيز

پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

 

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی

کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

 

 

غزل ۴۷

 

به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن انديشه تبه دانست

 

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در اين کله دانست

 

بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی

ز فيض جام می اسرار خانقه دانست

 

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

 

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب

که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

 

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست

 

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست

 

حديث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

 

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست

 

 

غزل ۴۸

 

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

 

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

 

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

 

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم

محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست

 

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

 

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق

هر که قدر نفس باد يمانی دانست

 

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی

ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست

 

می بياور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

 

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت

ز اثر تربيت آصف ثانی دانست

 

 

غزل ۴۹

 

روضه خلد برين خلوت درويشان است

مايه محتشمی خدمت درويشان است

 

گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد

فتح آن در نظر رحمت درويشان است

 

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت

منظری از چمن نزهت درويشان است

 

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سياه

کيمياييست که در صحبت درويشان است

 

آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد

کبرياييست که در حشمت درويشان است

 

دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال

بی تکلف بشنو دولت درويشان است

 

خسروان قبله حاجات جهانند ولی

سببش بندگی حضرت درويشان است

 

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند

مظهرش آينه طلعت درويشان است

 

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی

از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

 

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را

سر و زر در کنف همت درويشان است

 

گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز

خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است

 

من غلام نظر آصف عهدم کو را

صورت خواجگی و سيرت درويشان است

 

حافظ ار آب حيات ازلی می‌خواهی

منبعش خاک در خلوت درويشان است

 

 

غزل ۵۰

 

به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است

بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

 

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما

به دست باش که خيری به جای خويشتن است

 

به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع

شبان تيره مرادم فنای خويشتن است

 

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خويشتن است

 

به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج

که نافه‌هاش ز بند قبای خويشتن است

 

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر

که گنج عافيتت در سرای خويشتن است

 

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

 

 

غزل ۵۱

 

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است

وز پی ديدن او دادن جان کار من است

 

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

 

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو

شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

 

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا

عشق آن لولی سرمست خريدار من است

 

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش

فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

 

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران

کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

 

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود

نرگس او که طبيب دل بيمار من است

 

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت

يار شيرين سخن نادره گفتار من است

 

 

غزل ۵۲

 

روزگاريست که سودای بتان دين من است

غم اين کار نشاط دل غمگين من است

 

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد

وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

 

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروين من است

 

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

 

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار

کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

 

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

 

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست

که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

 

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

 

 

غزل ۵۳

 

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است

دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

 

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

 

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است

 

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام وصال شماست

جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

 

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی

رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

 

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی

فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

 

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ

تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

 

 

غزل ۵۴

 

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

ببين که در طلبت حال مردمان چون است

 

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

 

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همايون است

 

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است

شکنج طره ليلی مقام مجنون است

 

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

 

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

 

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز

کنار دامن من همچو رود جيحون است

 

چگونه شاد شود اندرون غمگينم

به اختيار که از اختيار بيرون است

 

ز بيخودی طلب يار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 

 

غزل ۵۵

 

خم زلف تو دام کفر و دين است

ز کارستان او يک شمه اين است

 

جمالت معجز حسن است ليکن

حديث غمزه‌ات سحر مبين است

 

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دايم با کمان اندر کمين است

 

بر آن چشم سيه صد آفرين باد

که در عاشق کشی سحرآفرين است

 

عجب علميست علم هيت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمين است

 

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبين است

 

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن

که دل برد و کنون دربند دين است

 

 

غزل ۵۶

 

دل سراپرده محبت اوست

ديده آيينه دار طلعت اوست

 

من که سر درنياورم به دو کون

گردنم زير بار منت اوست

 

تو و طوبی و ما و قامت يار

فکر هر کس به قدر همت اوست

 

گر من آلوده دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

 

من که باشم در آن حرم که صبا

پرده دار حريم حرمت اوست

 

بی خيالش مباد منظر چشم

زان که اين گوشه جای خلوت اوست

 

هر گل نو که شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

 

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست

 

ملکت عاشقی و گنج طرب

هر چه دارم ز يمن همت اوست

 

من و دل گر فدا شديم چه باک

غرض اندر ميان سلامت اوست

 

فقر ظاهر مبين که حافظ را

سينه گنجينه محبت اوست

 

 

غزل ۵۷

 

آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست

چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

 

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی

او سليمان زمان است که خاتم با اوست

 

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

 

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

 

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

 

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل

کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

 

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

 

 

غزل ۵۸

 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

 

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر

نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست

 

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

 

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس

بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

 

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را

که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست

 

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

 

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است

چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست

 

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

 

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است

که داغدار ازل همچو لاله خودروست

 

 

غزل ۵۹

 

دارم اميد عاطفتی از جانب دوست

کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست

 

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست

 

چندان گريستم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست

 

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان

موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست

 

دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت

از ديده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

 

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

 

عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده‌ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

 

حافظ بد است حال پريشان تو ولی

بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست

 

 

غزل ۶۰

 

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

 

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال يار

خوش می‌کند حکايت عز و وقار دوست

 

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم

زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

 

شکر خدا که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

 

سير سپهر و دور قمر را چه اختيار

در گردشند بر حسب اختيار دوست

 

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

 

کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح

زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست

 

ماييم و آستانه عشق و سر نياز

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

 

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک

منت خدای را که نيم شرمسار دوست

 

 

غزل ۶۱

 

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بيار نفحه‌ای از گيسوی معنبر دوست

 

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

 

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای ديده بياور غباری از در دوست

 

من گدا و تمنای وصل او هيهات

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

 

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

 

اگر چه دوست به چيزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

 

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

 

 

غزل ۶۲

 

مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

 

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

 

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

 

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

 

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

 

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

 

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

 

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

 

 

غزل ۶۳

 

روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندليب هست

 

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست

چون من در آن ديار هزاران غريب هست

 

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست

هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

 

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

ناقوس دير راهب و نام صليب هست

 

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

 

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست

هم قصه‌ای غريب و حديثی عجيب هست

 

 

غزل ۶۴

 

اگر چه عرض هنر پيش يار بی‌ادبيست

زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

 

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن

بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

 

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

 

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

 

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

 

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

 

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبيست

 

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار

به گريه سحری و نياز نيم شبيست

 

 

غزل ۶۵

 

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

 

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار

غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

 

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

 

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله‌اند

ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

 

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

 

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست

تا در ميانه خواسته کردگار چيست

 

 

غزل ۶۶

 

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست

که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

 

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست

 

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق

که مست جام غروريم و نام هشياريست

 

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست

که زير سلسله رفتن طريق عياريست

 

لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

 

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

 

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

 

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری

عروج بر فلک سروری به دشواريست

 

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم

زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

 

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاويد در کم آزاريست

 

 

غزل ۶۷

 

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست

جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

 

حاليا خانه برانداز دل و دين من است

تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کيست

 

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

 

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

 

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد

که دل نازک او مايل افسانه کيست

 

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين

در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

 

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو

زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

 

 

غزل ۶۸

 

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

 

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

 

می‌چکد شير هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شيوه گری هر مژه‌اش قتاليست

 

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر

وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

 

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد

که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

 

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نيت خير مگردان که مبارک فاليست

 

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

 

 

غزل ۶۹

 

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست

در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

 

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشينان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

 

روی تو مگر آينه لطف الهيست

حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

 

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم

مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

 

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را

شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

 

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

 

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است

جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

 

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

 

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

 

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

 

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

 

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

 

 

غزل ۷۰

 

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست

دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

 

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد

گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

 

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی

طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

 

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

 

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد

هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

 

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز

زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

 

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

 

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم

که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

 

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست

کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

 

 

غزل ۷۱

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

 

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست

در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

 

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

 

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

 

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است

کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

 

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب

کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

 

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

 

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

 

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

 

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

 

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

 

 

غزل ۷۲

 

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار

کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

 

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال

هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

 

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

 

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو

حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

 

 

غزل ۷۳

 

روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست

منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

 

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

 

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

 

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی

سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

 

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی

بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

 

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

 

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

 

شير در باديه عشق تو روباه شود

آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

 

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

 

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

 

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

 

 

غزل ۷۴

 

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست

باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

 

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

 

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

 

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

 

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری

خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

 

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

 

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار

که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

 

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

 

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی

پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

 

 

غزل ۷۵

 

خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست

تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

 

از لبت شير روان بود که من می‌گفتم

اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

 

جان درازی تو بادا که يقين می‌دانم

در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

 

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

 

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت

ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

 

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد

حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

 

 

غزل ۷۶

 

جز آستان توام در جهان پناهی نيست

سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست

 

عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم

که تيغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نيست

 

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست

 

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست

 

غلام نرگس جماش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست

 

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست

 

عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن

که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست

 

چنين که از همه سو دام راه می‌بينم

به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست

 

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

 

 

غزل ۷۷

 

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

 

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست

گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

 

يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

 

در نمی‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت

 

خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم

کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

 

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن

شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

 

وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير

ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت

 

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت

شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

 

 

غزل ۷۸

 

ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

 

يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم

افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت

 

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار

حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

 

با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او

هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت

 

ساقی بيار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت

 

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد

مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

 

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی

هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

 

 

غزل ۷۹

 

کنون که می‌دمد از بوستان نسيم بهشت

من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

 

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

 

چمن حکايت ارديبهشت می‌گويد

نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت

 

به می عمارت دل کن که اين جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

 

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

 

مکن به نامه سياهی ملامت من مست

که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

 

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

 

 

غزل ۸۰

 

عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

 

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

 

سر تسليم من و خشت در ميکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

 

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

 

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

 

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

 

غزل ۸۱

 

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

 

گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی

هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

 

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات بايد سفت

 

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت

 

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسيم سحری می‌آشفت

 

گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو

گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت

 

سخن عشق نه آن است که آيد به زبان

ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

 

اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت

چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

 

 

غزل ۸۲

 

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت

 

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين

کس واقف ما نيست که از ديده چه‌ها رفت

 

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

 

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

 

از پای فتاديم چو آمد غم هجران

در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت

عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت

 

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست

در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت

 

دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد

هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

 

ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه

زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

 

 

غزل ۸۳

 

گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت

 

برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت

 

در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار

هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت

 

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت

 

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت

 

از سخن چينان ملالت‌ها پديد آمد ولی

گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت

 

عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

 

 

غزل ۸۴

 

ساقی بيار باده که ماه صيام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

 

وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

 

مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی

در عرصه خيال که آمد کدام رفت

 

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

 

دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد

تا بويی از نسيم می‌اش در مشام رفت

 

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نياز به دارالسلام رفت

 

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سياه بود از آن در حرام رفت

 

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

 

ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

 

 

غزل ۸۵

 

شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت

روی مه پيکر او سير نديديم و برفت

 

گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

 

بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم

وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت

 

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت

 

شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن

در گلستان وصالش نچميديم و برفت

 

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم

کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

 

 

غزل ۸۶

 

ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتيان باز درگرفت

 

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت

وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت

 

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

 

زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب

گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت

 

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

 

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت

چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

 

زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست

کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت

 

حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت

تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

 

 

غزل ۸۷

 

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

 

افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

 

زين آتش نهفته که در سينه من است

خورشيد شعله‌ايست که در آسمان گرفت

 

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

 

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

 

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

 

خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان

زين فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

 

می خور که هر که آخر کار جهان بديد

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

 

بر برگ گل به خون شقايق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

 

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 

 

غزل ۸۸

 

شنيده‌ام سخنی خوش که پير کنعان گفت

فراق يار نه آن می‌کند که بتوان گفت

 

حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر

کنايتيست که از روزگار هجران گفت

 

نشان يار سفرکرده از که پرسم باز

که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

 

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل

به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت

 

من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

 

غم کهن به می سالخورده دفع کنيد

که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت

 

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود

که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت

 

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت

 

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

 

که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز

من اين نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

 

 

غزل ۸۹

 

يا رب سببی ساز که يارم به سلامت

بازآيد و برهاندم از بند ملامت

 

خاک ره آن يار سفرکرده بياريد

تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت

 

فرياد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

 

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

 

ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق

ما با تو نداريم سخن خير و سلامت

 

درويش مکن ناله ز شمشير احبا

کاين طايفه از کشته ستانند غرامت

 

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

 

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت

 

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

 

 

غزل ۹۰

 

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

حيف است طايری چو تو در خاکدان غم

زين جا به آشيان وفا می‌فرستمت

 

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست

می‌بينمت عيان و دعا می‌فرستمت

 

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خير

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

 

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزيز خود به نوا می‌فرستمت

 

ای غايب از نظر که شدی همنشين دل

می‌گويمت دعا و ثنا می‌فرستمت

 

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کيينه خدای نما می‌فرستمت

 

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

 

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

 

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

 

 

غزل ۹۱

 

ای غايب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

 

تا دامن کفن نکشم زير پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

 

محراب ابرويت بنما تا سحرگهی

دست دعا برآرم و در گردن آرمت

 

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی

صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت

 

خواهم که پيش ميرمت ای بی‌وفا طبيب

بيمار بازپرس که در انتظارمت

 

صد جوی آب بسته‌ام از ديده بر کنار

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

 

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد

منت پذير غمزه خنجر گذارمت

 

می‌گريم و مرادم از اين سيل اشکبار

تخم محبت است که در دل بکارمت

 

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

در پای دم به دم گهر از ديده بارمت

 

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

 

 

غزل ۹۲

 

مير من خوش می‌روی کاندر سر و پا ميرمت

خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت

 

گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست

خوش تقاضا می‌کنی پيش تقاضا ميرمت

 

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست

گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت

 

آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او

گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت

 

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت

 

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور

دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت

 

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست

ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

 

 

غزل ۹۳

 

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

 

به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

که کارخانه دوران مباد بی رقمت

 

نگويم از من بی‌دل به سهو کردی ياد

که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

 

مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت

که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

 

بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

که گر سرم برود برندارم از قدمت

 

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی

که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

 

روان تشنه ما را به جرعه‌ای درياب

چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت

 

هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد

که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

 

 

غزل ۹۴

 

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت

گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت

 

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

 

در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا

سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

 

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدايت

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود

زنهار از اين بيابان وين راه بی‌نهايت

 

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

 

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

 

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت

 

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت

 

 

غزل ۹۵

 

مدامم مست می‌دارد نسيم جعد گيسويت

خرابم می‌کند هر دم فريب چشم جادويت

 

پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن

که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

 

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندويت

 

تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت

 

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

 

من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت

 

زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی

نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

 

 

غزل ۹۶

 

درد ما را نيست درمان الغياث

هجر ما را نيست پايان الغياث

 

دين و دل بردند و قصد جان کنند

الغياث از جور خوبان الغياث

 

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند اين دلستانان الغياث

 

خون ما خوردند اين کافردلان

ای مسلمانان چه درمان الغياث

 

همچو حافظ روز و شب بی خويشتن

گشته‌ام سوزان و گريان الغياث

 

 

غزل ۹۷

 

تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

سزد اگر همه دلبران دهندت باج

 

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش

به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج

 

بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز

سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج

 

دهان شهد تو داده رواج آب خضر

لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

 

از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت

که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج

 

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی

دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج

 

لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است

قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج

 

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی

کمينه ذره خاک در تو بودی کاج

 

 

غزل ۹۸

 

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

 

سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات

بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح

 

ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص

از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح

 

ز ديده‌ام شده يک چشمه در کنار روان

که آشنا نکند در ميان آن ملاح

 

لب چو آب حيات تو هست قوت جان

وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

 

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری

گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

 

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان

هميشه تا که بود متصل مسا و صباح

 

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح

 

 

غزل ۹۹

دل من در هوای روی فرخ

بود آشفته همچون موی فرخ

 

بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست

که برخوردار شد از روی فرخ

 

سياهی نيکبخت است آن که دايم

بود همراز و هم زانوی فرخ

 

شود چون بيد لرزان سرو آزاد

اگر بيند قد دلجوی فرخ

 

بده ساقی شراب ارغوانی

به ياد نرگس جادوی فرخ

 

دوتا شد قامتم همچون کمانی

ز غم پيوسته چون ابروی فرخ

 

نسيم مشک تاتاری خجل کرد

شميم زلف عنبربوی فرخ

 

اگر ميل دل هر کس به جايست

بود ميل دل من سوی فرخ

 

غلام همت آنم که باشد

چو حافظ بنده و هندوی فرخ

 

 

غزل ۱۰۰

 

دی پير می فروش که ذکرش به خير باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

 

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

 

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست

از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

 

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ

در معرضی که تخت سليمان رود به باد

 

حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است

کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

 

 

غزل ۱۰۱

 

شراب و عيش نهان چيست کار بی‌بنياد

زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

 

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن

که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

 

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

 

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش

ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

 

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

 

ز حسرت لب شيرين هنوز می‌بينم

که لاله می‌دمد از خون ديده فرهاد

 

مگر که لاله بدانست بی‌وفايی دهر

که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

 

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم

مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

 

نمی‌دهند اجازت مرا به سير و سفر

نسيم باد مصلا و آب رکن آباد

 

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ

که بسته‌اند بر ابريشم طرب دل شاد

 

 

غزل ۱۰۲

 

دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد

من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

 

کارم بدان رسيد که همراز خود کنم

هر شام برق لامع و هر بامداد باد

 

در چين طره تو دل بی حفاظ من

هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

 

امروز قدر پند عزيزان شناختم

يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

 

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن

بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

 

از دست رفته بود وجود ضعيف من

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

 

حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد

جان‌ها فدای مردم نيکونهاد باد

 

 

غزل ۱۰۳

 

روز وصل دوستداران ياد باد

ياد باد آن روزگاران ياد باد

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران ياد باد

 

گر چه ياران فارغند از ياد من

از من ايشان را هزاران ياد باد

 

مبتلا گشتم در اين بند و بلا

کوشش آن حق گزاران ياد باد

 

گر چه صد رود است در چشمم مدام

زنده رود باغ کاران ياد باد

 

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند

ای دريغا رازداران ياد باد

 

 

غزل ۱۰۴

 

جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

 

همای زلف شاهين شهپرت را

دل شاهان عالم زير پر باد

 

کسی کو بسته زلفت نباشد

چو زلفت درهم و زير و زبر باد

 

دلی کو عاشق رويت نباشد

هميشه غرقه در خون جگر باد

 

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند

دل مجروح من پيشش سپر باد

 

چو لعل شکرينت بوسه بخشد

مذاق جان من ز او پرشکر باد

 

مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

 

به جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حال مشتاقان نظر باد

 

 

غزل ۱۰۵

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ور نه انديشه اين کار فراموشش باد

 

آن که يک جرعه می از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

 

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد

 

شاه ترکان سخن مدعيان می‌شنود

شرمی از مظلمه خون سياووشش باد

 

گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت

جان فدای شکرين پسته خاموشش باد

 

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

 

نرگس مست نوازش کن مردم دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

 

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

 

 

غزل ۱۰۶

 

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

 

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

 

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

 

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد

مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

 

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

 

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

 

 

غزل ۱۰۷

 

حسن تو هميشه در فزون باد

رويت همه ساله لاله گون باد

 

اندر سر ما خيال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

 

هر سرو که در چمن درآيد

در خدمت قامتت نگون باد

 

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

 

چشم تو ز بهر دلربايی

در کردن سحر ذوفنون باد

 

هر جا که دليست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

 

قد همه دلبران عالم

پيش الف قدت چو نون باد

 

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقه وصل تو برون باد

 

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

 

 

غزل ۱۰۸

 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد

 

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست

ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

 

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

 

طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد

غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

 

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

 

 

غزل ۱۰۹

 

دير است که دلدار پيامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد

 

سوی من وحشی صفت عقل رميده

آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

 

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

 

 

غزل ۱۱۰

 

پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

 

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير

ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

 

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

 

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

 

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد

بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

 

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد

با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد

 

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

 

 

غزل ۱۱۱

 

عکس روی تو چو در آينه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

 

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد

اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

 

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود

يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد

 

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

 

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

 

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دايره گردش ايام افتاد

 

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

 

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

 

زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت

کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد

 

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد

 

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی

زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

 

 

غزل ۱۱۲

 

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد

صبر و آرام تواند به من مسکين داد

 

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگين داد

 

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم

که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

 

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست

آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

 

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن

هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

 

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

 

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

 

 

غزل ۱۱۳

 

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد

 

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کليدش به دلستانی داد

 

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب

به موميايی لطف توام نشانی داد

 

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و ياری ناتوانی داد

 

برو معالجه خود کن ای نصيحتگو

شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد

 

گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت

دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

 

 

غزل ۱۱۴

 

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

 

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

 

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

 

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

 

چو جان فدای لبش شد خيال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

 

خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز

کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

 

به نااميدی از اين در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

 

 

غزل ۱۱۵

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

 

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

 

شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

 

عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

 

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال

چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

 

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد

 

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ

نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

 

 

غزل ۱۱۶

 

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

 

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

 

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه

که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

 

به پای بوس تو دست کسی رسيد که او

چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

 

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب

که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

 

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

 

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد

به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد

 

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد

چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

 

 

غزل ۱۱۷

 

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

 

سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس

که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

 

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد

 

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

 

شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن

مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

 

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم

که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

 

سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم

طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد

 

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

 

 

غزل ۱۱۸

 

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

 

آبی که خضر حيات از او يافت

در ميکده جو که جام دارد

 

سررشته جان به جام بگذار

کاين رشته از او نظام دارد

 

ما و می و زاهدان و تقوا

تا يار سر کدام دارد

 

بيرون ز لب تو ساقيا نيست

در دور کسی که کام دارد

 

نرگس همه شيوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد

 

ذکر رخ و زلف تو دلم را

ورديست که صبح و شام دارد

 

بر سينه ريش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد

 

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

 

 

غزل ۱۱۹

 

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدايان مده خزينه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که اين قدم دارد

 

رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار

که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

 

ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

 

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری

که جلوه نظر و شيوه کرم دارد

 

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

 

 

غزل ۱۲۰

 

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

 

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

 

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

 

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می‌بينم

کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

 

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

 

بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

 

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

 

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صيدم کن

که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

 

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را

بدين سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

 

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری

که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

 

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

 

 

غزل ۱۲۱

 

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

 

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

 

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

 

لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

 

به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد

 

چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

 

بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد

 

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

 

و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد

 

 

غزل ۱۲۲

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

 

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

 

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

 

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی

ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

 

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

 

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

 

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

به يادگار نسيم صبا نگه دارد

 

 

غزل ۱۲۳

 

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

 

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

 

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

 

محترم دار دلم کاين مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

 

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسايه گدايی دارد

 

اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

 

ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

 

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفايی دارد

 

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعايی دارد

 

 

غزل ۱۲۴

 

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

 

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

 

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف

آفتابيست که در پيش سحابی دارد

 

چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

 

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

 

آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست

روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

 

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر ميل کبابی دارد

 

جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

 

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

 

 

غزل ۱۲۵

 

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

 

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

 

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب

که به اميد تو خوش آب روانی دارد

 

گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا

نه سواريست که در دست عنانی دارد

 

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

 

خم ابروی تو در صنعت تيراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

 

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

 

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

 

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

 

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد

 

 

غزل ۱۲۶

 

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد

هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

 

با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم

يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

 

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است

دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

 

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

 

چنگ خميده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد

 

ای دل طريق رندی از محتسب بياموز

مست است و در حق او کس اين گمان ندارد

 

احوال گنج قارون کايام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

 

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخ سربريده بند زبان ندارد

 

کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ

زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

 

 

غزل ۱۲۷

 

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

 

گوشه ابروی توست منزل جانم

خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

 

تا چه کند با رخ تو دود دل من

آينه دانی که تاب آه ندارد

 

شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت

چشم دريده ادب نگاه ندارد

 

ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری

جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

 

رطل گرانم ده ای مريد خرابات

شادی شيخی که خانقاه ندارد

 

خون خور و خامش نشين که آن دل نازک

طاقت فرياد دادخواه ندارد

 

گو برو و آستين به خون جگر شوی

هر که در اين آستانه راه ندارد

 

نی من تنها کشم تطاول زلفت

کيست که او داغ آن سياه ندارد

 

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب

کافر عشق ای صنم گناه ندارد

 

 

غزل ۱۲۸

 

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

 

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

 

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

 

در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

 

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

 

جام مينايی می سد ره تنگ دليست

منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

 

راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

 

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار

خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

 

 

غزل ۱۲۹

 

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

 

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد

 

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

 

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کتش محرومی آب ما ببرد

 

دل ضعيفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد

 

طبيب عشق منم باده ده که اين معجون

فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

 

بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت

مگر نسيم پيامی خدای را ببرد

 

 

غزل ۱۳۰

 

سحر بلبل حکايت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

 

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

 

غلام همت آن نازنينم

که کار خير بی روی و ريا کرد

 

من از بيگانگان ديگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

 

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

 

خوشش باد آن نسيم صبحگاهی

که درد شب نشينان را دوا کرد

 

نقاب گل کشيد و زلف سنبل

گره بند قبای غنچه وا کرد

 

به هر سو بلبل عاشق در افغان

تنعم از ميان باد صبا کرد

 

بشارت بر به کوی می فروشان

که حافظ توبه از زهد ريا کرد

 

وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دين بوالوفا کرد

 

 

غزل ۱۳۱

 

بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

 

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

 

مقام اصلی ما گوشه خرابات است

خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد

 

بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل

بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

 

نماز در خم آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

 

فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

 

به روی يار نظر کن ز ديده منت دار

که کار ديده نظر از سر بصارت کرد

 

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

 

 

غزل ۱۳۲

 

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد

 

همين که ساغر زرين خور نهان گرديد

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

 

خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد

به آب ديده و خون جگر طهارت کرد

 

امام خواجه که بودش سر نماز دراز

به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

 

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب

چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

 

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد

 

 

غزل ۱۳۳

 

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنياد مکر با فلک حقه باز کرد

 

بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه

زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

 

ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان

ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

 

اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

 

ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم

زان چه آستين کوته و دست دراز کرد

 

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

 

فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

 

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بايست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

 

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ريا بی‌نياز کرد

 

 

غزل ۱۳۴

 

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد

 

طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود

ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد

 

قره العين من آن ميوه دل يادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که اميد کرمم همره اين محمل کرد

 

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد

 

آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

 

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد

 

 

غزل ۱۳۵

 

چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

 

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

 

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

 

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد

 

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قديم استوار خواهم کرد

 

صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد

 

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

 

 

غزل ۱۳۶

 

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

 

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم

اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد

 

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

 

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

 

سروبالای من آن گه که درآيد به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

 

نظر پاک تواند رخ جانان ديدن

که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد

 

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد

 

غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

 

من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف

تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد

 

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست

طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد

 

 

غزل ۱۳۷

 

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که اين بازی توان کرد

 

شب تنهاييم در قصد جان بود

خيالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونين دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گويم که با اين درد جان سوز

طبيبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گريه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتياقم قصد جان کرد

 

ميان مهربانان کی توان گفت

که يار ما چنين گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تير چشم آن ابروکمان کرد

 

 

غزل ۱۳۸

 

ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد

به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد

 

آن جوان بخت که می‌زد رقم خير و قبول

بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد

 

کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک

رهنمونيم به پای علم داد نکرد

 

دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد

 

سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشيان در شکن طره شمشاد نکرد

 

شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار

زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد

 

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد

 

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد

 

غزليات عراقيست سرود حافظ

که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد

 

 

غزل ۱۳۹

 

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد

 

سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

 

يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد

 

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد

 

می‌خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

 

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفايتيست

کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد

 

کلک زبان بريده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

 

 

غزل ۱۴۰

 

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد

 

يا بخت من طريق مروت فروگذاشت

يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد

 

گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

 

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

 

هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من

کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد

 

من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

 

 

غزل ۱۴۱

 

ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت

آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد

 

اشک من رنگ شفق يافت ز بی‌مهری يار

طالع بی‌شفقت بين که در اين کار چه کرد

 

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

 

ساقيا جام می‌ام ده که نگارنده غيب

نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

 

آن که پرنقش زد اين دايره مينايی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد

 

 

غزل ۱۴۲

 

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد

تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

 

غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد

 

 

غزل ۱۴۳

 

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می‌کرد

 

گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است

طلب از گمشدگان لب دريا می‌کرد

 

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش

کو به تاييد نظر حل معما می‌کرد

 

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آينه صد گونه تماشا می‌کرد

 

گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم

گفت آن روز که اين گنبد مينا می‌کرد

 

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌ديدش و از دور خدا را می‌کرد

 

اين همه شعبده خويش که می‌کرد اين جا

سامری پيش عصا و يد بيضا می‌کرد

 

گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا می‌کرد

 

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می‌کرد

 

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست

گفت حافظ گله‌ای از دل شيدا می‌کرد

 

 

غزل ۱۴۴

 

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد

 

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر

بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد

 

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد

که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد

 

گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست

گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد

 

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی

که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد

 

تو کز سرای طبيعت نمی‌روی بيرون

کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد

 

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

 

بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد

 

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

 

دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی

چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

 

گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد

 

 

غزل ۱۴۵

 

چه مستيست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و اين باده از کجا آورد

 

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

 

دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسيم گره گشا آورد

 

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

 

صبا به خوش خبری هدهد سليمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

 

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست

برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد

 

مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

 

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درويش يک قبا آورد

 

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

 

 

غزل ۱۴۶

 

صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می‌آورد

دل شوريده ما را به بو در کار می‌آورد

 

من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

 

فروغ ماه می‌ديدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می‌آورد

 

ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ريخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

 

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

 

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود

اگر تسبيح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

 

عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می‌آورد

 

عجب می‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

 

 

غزل ۱۴۷

 

نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

 

به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک

بدين نويد که باد سحرگهی آورد

 

بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان

در اين جهان ز برای دل رهی آورد

 

همی‌رويم به شيراز با عنايت بخت

زهی رفيق که بختم به همرهی آورد

 

به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد

 

چه ناله‌ها که رسيد از دلم به خرمن ماه

چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد

 

رساند رايت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد

 

 

غزل ۱۴۸

 

يارم چو قدح به دست گيرد

بازار بتان شکست گيرد

 

هر کس که بديد چشم او گفت

کو محتسبی که مست گيرد

 

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا يار مرا به شست گيرد

 

در پاش فتاده‌ام به زاری

آيا بود آن که دست گيرد

 

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گيرد

 

 

غزل ۱۴۹

 

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی‌گيرد

ز هر در می‌دهم پندش وليکن در نمی‌گيرد

 

خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو

که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی‌گيرد

 

بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين

که فکری در درون ما از اين بهتر نمی‌گيرد

 

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی‌گيرد

 

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پير می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرد

 

از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش

که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گيرد

 

سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز

برو کاين وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گيرد

 

نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بينم مگر ساغر نمی‌گيرد

 

ميان گريه می‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس

زبان آتشينم هست ليکن در نمی‌گيرد

 

چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی‌گيرد

 

سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گيرد

 

من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گيرد اين آتش زمانی ور نمی‌گيرد

 

خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت

دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد

 

بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گيرد

 

 

غزل ۱۵۰

 

ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

 

ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

 

ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

 

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

 

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد

 

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

 

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

 

حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

 

 

غزل ۱۵۱

 

دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی‌ارزد

 

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرند

زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی‌ارزد

 

رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين به آب رخ برتاب

چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

 

شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

 

چه آسان می‌نمود اول غم دريا به بوی سود

غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

 

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گيری غم لشکر نمی‌ارزد

 

چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر

که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

 

غزل ۱۵۲

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

 

جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت

عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

 

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

 

مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

 

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند

دل غمديده ما بود که هم بر غم زد

 

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

 

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

 

 

غزل ۱۵۳

 

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت يارم در اميدواران زد

 

چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

 

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های ياران زد

 

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

 

کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

 

خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

 

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

 

منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم

زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

 

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور

که جود بی‌دريغش خنده بر ابر بهاران زد

 

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد

 

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد

که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

 

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد

 

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختياران زد

 

 

غزل ۱۵۴

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

 

قد خميده ما سهلت نمايد اما

بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد

 

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

 

درويش را نباشد برگ سرای سلطان

ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

 

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

 

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

 

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد

 

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

 

حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی

باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد

 

 

غزل ۱۵۵

 

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگيزد

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

 

و گر به رهگذری يک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد

 

و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروريزد

 

من آن فريب که در نرگس تو می‌بينم

بس آب روی که با خاک ره برآميزد

 

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

 

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از اين طرفه‌تر برانگيزد

 

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ

که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد

 

 

غزل ۱۵۶

 

به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد

تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

 

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

 

به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز

به يار يک جهت حق گزار ما نرسد

 

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی

به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

 

هزار نقد به بازار کانات آرند

يکی به سکه صاحب عيار ما نرسد

 

دريغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای ديار ما نرسد

 

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر اميدوار ما نرسد

 

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

 

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد

 

 

غزل ۱۵۷

 

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

 

من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم

داغ سودای توام سر سويدا باشد

 

تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر

کز غمت ديده مردم همه دريا باشد

 

از بن هر مژه‌ام آب روان است بيا

اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد

 

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد

 

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد

 

چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

 

 

غزل ۱۵۸

 

من و انکار شراب اين چه حکايت باشد

غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد

 

تا به غايت ره ميخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد

 

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز

تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد

 

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاريست که موقوف هدايت باشد

 

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد

 

بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند

پير ما هر چه کند عين عنايت باشد

 

دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکايت باشد

 

 

غزل ۱۵۹

 

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

 

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

 

خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان

تا سيه روی شود هر که در او غش باشد

 

خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

 

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد

 

غم دنيی دنی چند خوری باده بخور

حيف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

 

 

غزل ۱۶۰

 

خوش است خلوت اگر يار يار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدايا که در حريم وصال

رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

 

همای گو مفکن سايه شرف هرگز

در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد

 

بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غريب را دل سرگشته با وطن باشد

 

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد

 

 

غزل ۱۶۱

 

کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد

 

از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار

صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

 

غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل

شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد

 

هر کو نکند فهمی زين کلک خيال انگيز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

 

جام می و خون دل هر يک به کسی دادند

در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود

کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد

 

آن نيست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

 

 

غزل ۱۶۲

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

 

زمان خوشدلی درياب و در ياب

که دايم در صدف گوهر نباشد

 

غنيمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته ديگر نباشد

 

ايا پرلعل کرده جام زرين

ببخشا بر کسی کش زر نباشد

 

بيا ای شيخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

 

بشوی اوراق اگر همدرس مايی

که علم عشق در دفتر نباشد

 

ز من بنيوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته زيور نباشد

 

شرابی بی خمارم بخش يا رب

که با وی هيچ درد سر نباشد

 

من از جان بنده سلطان اويسم

اگر چه يادش از چاکر نباشد

 

به تاج عالم آرايش که خورشيد

چنين زيبنده افسر نباشد

 

کسی گيرد خطا بر نظم حافظ

که هيچش لطف در گوهر نباشد

 

 

غزل ۱۶۳

 

گل بی رخ يار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

 

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

 

رقصيدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

 

با يار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

 

هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد

 

جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد

 

 

غزل ۱۶۴

 

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

 

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

 

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

 

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

 

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

 

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد

از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

 

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت

که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

 

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

 

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

 

 

غزل ۱۶۵

 

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد

قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

 

رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد

 

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

 

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش

که ساز شرع از اين افسانه بی‌قانون نخواهد شد

 

مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد

 

شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

 

مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ

که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

 

 

غزل ۱۶۶

 

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

 

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

 

صبح اميد که بد معتکف پرده غيب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

 

آن پريشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سايه گيسوی نگار آخر شد

 

باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز

قصه غصه که در دولت يار آخر شد

 

ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد

 

در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

 

 

غزل ۱۶۷

 

ستاره‌ای بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق و مونس شد

 

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسله آموز صد مدرس شد

 

به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد

 

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد

 

خيال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

 

طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی يار منش مهندس شد

 

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

 

کرشمه تو شرابی به عاشقان پيمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

 

چو زر عزيز وجود است نظم من آری

قبول دولتيان کيميای اين مس شد

 

ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد

چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

 

 

غزل ۱۶۸

 

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد

 

به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم

شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد

 

پيام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد

 

رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل

که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد

 

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

 

به کوی عشق منه بی‌دليل راه قدم

که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

 

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

 

دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد

 

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

 

 

غزل ۱۶۹

 

ياری اندر کس نمی‌بينيم ياران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی‌گويد که ياری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

 

لعلی از کان مروت برنيامد سال‌هاست

تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار

مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد

 

گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده‌اند

کس به ميدان در نمی‌آيد سواران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

 

 

غزل ۱۷۰

 

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد

از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

 

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

 

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

 

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دين و دل

در پی آن آشنا از همه بيگانه شد

 

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد

 

گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت

قطره باران ما گوهر يک دانه شد

 

نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

 

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

 

 

غزل ۱۷۱

 

دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد

کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد

 

خاک وجود ما را از آب ديده گل کن

ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد

 

اين شرح بی‌نهايت کز زلف يار گفتند

حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد

 

عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد

 

امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان

کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

 

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

 

از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار

کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

 

آلوده‌ای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

 

درياست مجلس او درياب وقت و در ياب

هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد

 

 

غزل ۱۷۲

 

عشق تو نهال حيرت آمد

وصل تو کمال حيرت آمد

 

بس غرقه حال وصل کخر

هم بر سر حال حيرت آمد

 

يک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حيرت آمد

 

نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خيال حيرت آمد

 

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سال حيرت آمد

 

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حيرت آمد

 

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حيرت آمد

 

 

غزل ۱۷۳

 

در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد

حالتی رفت که محراب به فرياد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنياد آمد

 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

 

ای عروس هنر از بخت شکايت منما

حجله حسن بيارای که داماد آمد

 

دلفريبان نباتی همه زيور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

 

زير بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد

 

 

غزل ۱۷۴

 

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

 

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

که سليمان گل از باد هوا بازآمد

 

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

 

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

 

لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح

داغ دل بود به اميد دوا بازآمد

 

چشم من در ره اين قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

 

گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست

لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد

 

 

غزل ۱۷۵

 

صبا به تهنيت پير می فروش آمد

که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

 

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

 

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

 

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش

که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

 

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

 

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

 

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد

 

ز خانقاه به ميخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد

 

 

غزل ۱۷۶

 

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد

 

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد

 

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد

 

گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فريادرس عاشق مسکين آمد

 

مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست

ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد

 

ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و اين آمد

 

رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار

گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

 

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل

عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

 

 

غزل ۱۷۷

 

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آينه سازد سکندری داند

 

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آيين سروری داند

 

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

 

غلام همت آن رند عافيت سوزم

که در گداصفتی کيمياگری داند

 

وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی

وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند

 

بباختم دل ديوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شيوه پری داند

 

هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

 

مدار نقطه بينش ز خال توست مرا

که قدر گوهر يک دانه جوهری داند

 

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگيرد اگر دادگستری داند

 

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

 

 

غزل ۱۷۸

 

هر که شد محرم دل در حرم يار بماند

وان که اين کار ندانست در انکار بماند

 

اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن

شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند

 

صوفيان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

 

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

 

هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنيديم که در کار بماند

 

گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس

شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند

 

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر

يادگاری که در اين گنبد دوار بماند

 

داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

 

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد

که حديثش همه جا در در و ديوار بماند

 

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

 

 

غزل ۱۷۹

 

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

 

من ار چه در نظر يار خاکسار شدم

رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

 

چو پرده دار به شمشير می‌زند همه را

کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند

 

چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است

چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند

 

سرود مجلس جمشيد گفته‌اند اين بود

که جام باده بياور که جم نخواهد ماند

 

غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

 

توانگرا دل درويش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

 

بدين رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند

 

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

غزل ۱۸۰

 

ای پسته تو خنده زده بر حديث قند

مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند

 

طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند

زين قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

 

خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون

دل در وفای صحبت رود کسان مبند

 

گر جلوه می‌نمايی و گر طعنه می‌زنی

ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

 

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند

 

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند

 

جايی که يار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند

 

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند

 

 

غزل ۱۸۱

 

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بيخم برکند

 

حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

 

هيچ رويی نشود آينه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

 

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند

 

مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد

شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند

 

من خاکی که از اين در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

 

باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ

زان که ديوانه همان به که بود اندر بند

 

 

غزل ۱۸۲

 

حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند

 

ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد

هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند

 

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند

 

قند آميخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآميز به دشنامی چند

 

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

 

عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

 

ای گدايان خرابات خدا يار شماست

چشم انعام مداريد ز انعامی چند

 

پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

 

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

 

 

غزل ۱۸۳

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

 

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

 

بعد از اين روی من و آينه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اين‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

اين همه شهد و شکر کز سخنم می‌ريزد

اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود

که ز بند غم ايام نجاتم دادند

 

 

غزل ۱۸۴

 

دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشين باده مستانه زدند

 

آسمان بار امانت نتوانست کشيد

قرعه کار به نام من ديوانه زدند

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

 

شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد

صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

 

غزل ۱۸۵

 

نقدها را بود آيا که عياری گيرند

تا همه صومعه داران پی کاری گيرند

 

مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار

بگذارند و خم طره ياری گيرند

 

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند

 

قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش

که در اين خيل حصاری به سواری گيرند

 

يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون

که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند

 

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند

 

حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست

زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند

 

 

غزل ۱۸۶

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

 

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غيرت نياورد که جهان پربلا کند

 

حقا کز اين غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

 

گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم

نسبت مکن به غير که اين‌ها خدا کند

 

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نيست

فهم ضعيف رای فضولی چرا کند

 

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند

 

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

يا وصل دوست يا می صافی دوا کند

 

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عيسی دمی کجاست که احيای ما کند

 

 

غزل ۱۸۷

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند

 

عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش

که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند

 

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

 

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک

چو درد در تو نبيند که را دوا بکند

 

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

 

ز بخت خفته ملولم بود که بيداری

به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند

 

بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد

مگر دلالت اين دولتش صبا بکند

 

 

غزل ۱۸۸

 

مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند

که اعتراض بر اسرار علم غيب کند

 

کمال سر محبت ببين نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عيب کند

 

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی

که خاک ميکده ما عبير جيب کند

 

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند

 

کليد گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند

 

شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعيب کند

 

ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ

چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند

 

 

غزل ۱۸۹

 

طاير دولت اگر باز گذاری بکند

يار بازآيد و با وصل قراری بکند

 

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبير نثاری بکند

 

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غيب ندا داد که آری بکند

 

کس نيارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

 

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

 

شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خويش برون آيد و کاری بکند

 

کو کريمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

 

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب

بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند

 

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

 

 

غزل ۱۹۰

 

کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

 

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

 

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

 

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

 

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر يک ساعته عمری که در او داد کند

 

حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد

تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند

 

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

 

ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

 

 

غزل ۱۹۱

 

آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

 

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی

وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند

 

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند

 

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

 

پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌است بو

از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند

 

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود ياری چنان

سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند

 

زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم

از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند

 

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند

 

با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسيار طراری کند

 

 

غزل ۱۹۲

 

سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود ياد سمن نمی‌کند

 

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که اين سياه کج گوش به من نمی‌کند

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

پيش کمان ابرويش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشيده است از آن گوش به من نمی‌کند

 

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

 

چون ز نسيم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی‌کند

 

دل به اميد روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

 

ساقی سيم ساق من گر همه درد می‌دهد

کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

 

دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

 

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند

تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

 

 

غزل ۱۹۳

 

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند

من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند

 

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در اين دايره سرگردانند

 

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست

ماه و خورشيد همين آينه می‌گردانند

 

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا

ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

 

مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم

آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

 

وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد

که در آن آينه صاحب نظران حيرانند

 

لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنين مستحق هجرانند

 

مگرم چشم سياه تو بياموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

 

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

 

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند

 

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان

بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند

 

 

غزل ۱۹۴

 

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند

پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

 

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند

 

به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند

نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

 

سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند

رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

 

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند

 

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند

 

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

 

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند

که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

 

 

غزل ۱۹۵

 

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشيارانند

 

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

 

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

که از يمين و يسارت چه سوگوارانند

 

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين

که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

 

نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحق کرامت گناهکارانند

 

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس

که عندليب تو از هر طرف هزارانند

 

تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من

پياده می‌روم و همرهان سوارانند

 

بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کان جا سياه کارانند

 

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

 

 

غزل ۱۹۶

 

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته به ز طبيبان مدعی

باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکايتی به تصور چرا کنند

 

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست

آن به که کار خود به عنايت رها کنند

 

بی معرفت مباش که در من يزيد عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

 

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند

 

پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم

ترسم برادران غيورش قبا کنند

 

بگذر به کوی ميکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خير نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ دوام وصل ميسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

 

غزل ۱۹۷

 

شاهدان گر دلبری زين سان کنند

زاهدان را رخنه در ايمان کنند

 

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش ديده نرگسدان کنند

 

ای جوان سروقد گويی ببر

پيش از آن کز قامتت چوگان کنند

 

عاشقان را بر سر خود حکم نيست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

 

پيش چشمم کمتر است از قطره‌ای

اين حکايت‌ها که از طوفان کنند

 

يار ما چون گيرد آغاز سماع

قدسيان بر عرش دست افشان کنند

 

مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا اين ظلم بر انسان کنند

 

خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز

عيش خوش در بوته هجران کنند

 

سر مکش حافظ ز آه نيم شب

تا چو صبحت آينه رخشان کنند

 

 

غزل ۱۹۸

 

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند

 

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند

 

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند

 

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين

گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند

 

گفتم هوای ميکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

 

گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است

گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند

 

گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود

گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند

 

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

 

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند

 

 

غزل ۱۹۹

 

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار ديگر می‌کنند

 

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

 

گوييا باور نمی‌دارند روز داوری

کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

 

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان

کاين همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

 

ای گدای خانقه برجه که در دير مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

 

حسن بی‌پايان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می‌کنند

 

بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی

کاندر آن جا طينت آدم مخمر می‌کنند

 

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می‌کنند

 

 

غزل ۲۰۰

 

دانی که چنگ و عود چه تقرير می‌کنند

پنهان خوريد باده که تعزير می‌کنند

 

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عيب جوان و سرزنش پير می‌کنند

 

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز

باطل در اين خيال که اکسير می‌کنند

 

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد

مشکل حکايتيست که تقرير می‌کنند

 

ما از برون در شده مغرور صد فريب

تا خود درون پرده چه تدبير می‌کنند

 

تشويش وقت پير مغان می‌دهند باز

اين سالکان نگر که چه با پير می‌کنند

 

صد ملک دل به نيم نظر می‌توان خريد

خوبان در اين معامله تقصير می‌کنند

 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدير می‌کنند

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاين کارخانه‌ايست که تغيير می‌کنند

 

می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نيک بنگری همه تزوير می‌کنند

 

 

غزل ۲۰۱

 

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

 

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه

هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند

 

جفا نه پيشه درويشيست و راهروی

بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

 

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

 

به هوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

 

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود

چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

 

غلام همت دردی کشان يک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

 

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

که سالکان درش محرمان پادشهند

 

جناب عشق بلند است همتی حافظ

که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

 

 

غزل ۲۰۲

 

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند

گره از کار فروبسته ما بگشايند

 

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

 

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

 

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

 

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب

تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

 

در ميخانه ببستند خدايا مپسند

که در خانه تزوير و ريا بگشايند

 

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا

که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

 

 

غزل ۲۰۳

 

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق ميکده از درس و دعای ما بود

 

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان

هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

 

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می

که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

 

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

 

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

 

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

 

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

 

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

 

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود

 

 

غزل ۲۰۴

 

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

 

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

معجز عيسويت در لب شکرخا بود

 

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

 

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت

وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

 

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب

آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

 

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی

در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

 

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی

در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

 

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست

وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

 

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

 

 

غزل ۲۰۵

 

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

 

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است

بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

 

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

 

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو

راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

 

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

 

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

 

 

غزل ۲۰۶

 

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

 

ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود

 

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

 

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

 

بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

 

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود

 

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن

سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

 

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

 

 

غزل ۲۰۷

 

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود

ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

 

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

 

دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

 

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است

آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود

 

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

 

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم

خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

 

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود

 

راستی خاتم فيروزه بواسحاقی

خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود

 

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود

 

 

غزل ۲۰۸

 

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود

 

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی

آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

 

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق

تيره آن دل که در او شمع محبت نبود

 

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او

زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

 

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن

شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود

 

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست

نبود خير در آن خانه که عصمت نبود

 

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود

 

 

غزل ۲۰۹

 

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود

ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

 

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

 

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثير نبود

 

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم

چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

 

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست

خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

 

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

 

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

 

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود

 

 

غزل ۲۱۰

 

دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

 

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد

ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود

 

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت

فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود

 

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

 

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

 

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

 

 

غزل ۲۱۱

 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد

آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود

 

 

غزل ۲۱۲

 

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

 

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود

 

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير

عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود

 

ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق

هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

 

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

 

نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

 

گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم

کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

 

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت

طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود

 

 

غزل ۲۱۳

 

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

 

عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

 

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

 

کشته غمزه خود را به زيارت درياب

زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود

 

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عيان است که بود

 

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود

 

حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر اين چشمه همان آب روان است که بود

 

 

غزل ۲۱۴

 

ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود

تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

 

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت

تدبير ما به دست شراب دوساله بود

 

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

 

از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پياله بود

 

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

 

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

 

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

 

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

 

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير

پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

 

 

غزل ۲۱۵

 

به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

 

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست

به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

 

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود

 

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

 

قياس کردم و آن چشم جادوانه مست

هزار ساحر چون سامريش در گله بود

 

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

 

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

 

دهان يار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

 

 

غزل ۲۱۶

 

آن يار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

 

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش

بيچاره ندانست که يارش سفری بود

 

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

 

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

 

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

 

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

 

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

 

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از يمن دعای شب و ورد سحری بود

 

 

غزل ۲۱۷

 

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

 

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبيرش اميد ساحلی بود

 

دلی همدرد و ياری مصلحت بين

که استظهار هر اهل دلی بود

 

ز من ضايع شد اندر کوی جانان

چه دامنگير يا رب منزلی بود

 

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن

ز من محرومتر کی سالی بود

 

بر اين جان پريشان رحمت آريد

که وقتی کاردانی کاملی بود

 

مرا تا عشق تعليم سخن کرد

حديثم نکته هر محفلی بود

 

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است

که ما ديديم و محکم جاهلی بود

 

 

غزل ۲۱۸

 

در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

 

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود

 

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

 

بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست

زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

 

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب ياقوت رمانی بود

 

گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين

کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

 

نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

خودپسندی جان من برهان نادانی بود

 

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان

نستدن جام می از جانان گران جانی بود

 

دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود

 

 

غزل ۲۱۹

 

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

 

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

 

به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

 

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن

زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

 

ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم

شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

 

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

 

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار

سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

 

به باغ تازه کن آيين دين زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

 

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد

وزير ملک سليمان عماد دين محمود

 

بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش

هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود

 

 

غزل ۲۲۰

 

از ديده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود

 

ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

 

خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

 

بر خاک راه يار نهاديم روی خويش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

 

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

 

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

 

حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل

چون صوفيان صومعه دار از صفا رود

 

 

غزل ۲۲۱

 

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

 

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره

زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

 

شب شراب خرابم کند به بيداری

وگر به روز شکايت کنم به خواب رود

 

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل

بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود

 

گدايی در جانان به سلطنت مفروش

کسی ز سايه اين در به آفتاب رود

 

سواد نامه موی سياه چون طی شد

بياض کم نشود گر صد انتخاب رود

 

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر

کلاه داريش اندر سر شراب رود

 

حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز

خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود

 

 

غزل ۲۲۲

 

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

نرود کارش و آخر به خجالت برود

 

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا

به تجمل بنشيند به جلالت برود

 

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست

که به جايی نرسد گر به ضلالت برود

 

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير

حيف اوقات که يک سر به بطالت برود

 

ای دليل دل گمگشته خدا را مددی

که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد

 

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست

کس ندانست که آخر به چه حالت برود

 

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

 

 

غزل ۲۲۳

 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

 

از دماغ من سرگشته خيال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند

تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود

 

هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

 

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

 

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

 

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

 

 

غزل ۲۲۴

 

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

 

طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

 

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

 

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

 

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی

که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شريعت بدين قدر نرود

 

من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

 

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به درنرود

 

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

 

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد

چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

 

بيار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

 

 

غزل ۲۲۵

 

ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود

وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود

 

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت

کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود

 

شکرشکن شوند همه طوطيان هند

زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود

 

طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر

کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود

 

آن چشم جادوانه عابدفريب بين

کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

 

از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز

مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود

 

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه

و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

 

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين

غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

 

 

غزل ۲۲۶

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

 

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود وليک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود

 

ای جان حديث ما بر دلدار بازگو

ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کيميای مهر تو زر گشت روی من

آری به يمن لطف شما خاک زر شود

 

در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب

يا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

 

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 

 

غزل ۲۲۷

 

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود

تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض

ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

 

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

 

عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

 

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدايا که پشيمان نشود

 

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

 

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشيد درخشان نشود

 

 

غزل ۲۲۸

 

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود

پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود

 

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند

گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود

 

آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود

 

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد

من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

 

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است

ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود

 

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

 

خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت

حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود

 

 

غزل ۲۲۹

 

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

 

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم

اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

 

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست

يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

 

زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين

کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

 

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد

 

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

 

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست

حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

 

 

غزل ۲۳۰

 

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد

که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد

 

جهانيان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرمايد

 

طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

 

مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد

که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد

 

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد

 

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد

 

جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار

که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد

 

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد

 

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بيالايد

 

 

غزل ۲۳۱

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

 

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

 

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

 

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد

گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

 

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

 

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

 

 

غزل ۲۳۲

 

بر سر آنم که گر ز دست برآيد

دست به کاری زنم که غصه سر آيد

 

خلوت دل نيست جای صحبت اضداد

ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

 

صحبت حکام ظلمت شب يلداست

نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

 

بر در ارباب بی‌مروت دنيا

چند نشينی که خواجه کی به درآيد

 

ترک گدايی مکن که گنج بيابی

از نظر ره روی که در گذر آيد

 

صالح و طالح متاع خويش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آيد

 

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

 

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست

هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد

 

 

غزل ۲۳۳

 

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

 

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآيد

 

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران

بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

 

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد

 

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

 

گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

 

 

غزل ۲۳۴

 

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد

ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

 

نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل

چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد

 

حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست

که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد

 

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد

 

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد

 

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

بلا بگردد و کام هزارساله برآيد

 

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ

ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد

 

 

غزل ۲۳۵

 

زهی خجسته زمانی که يار بازآيد

به کام غمزدگان غمگسار بازآيد

 

به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم

بدان اميد که آن شهسوار بازآيد

 

اگر نه در خم چوگان او رود سر من

ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد

 

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد

 

دلی که با سر زلفين او قراری داد

گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد

 

چه جورها که کشيدند بلبلان از دی

به بوی آن که دگر نوبهار بازآيد

 

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار بازآيد

 

 

غزل ۲۳۶

 

اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد

عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

 

دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآيد

 

آن که تاج سر من خاک کف پايش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآيد

 

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز

شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

 

گر نثار قدم يار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

 

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم

گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد

 

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

 

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآيد

 

 

غزل ۲۳۷

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد

 

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش

که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد

 

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد

 

مگر به روی دلارای يار ما ور نی

به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد

 

مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد

وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد

 

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا

ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد

 

بسم حکايت دل هست با نسيم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد

 

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

 

ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد

 

 

غزل ۲۳۸

 

جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد

هلال عيد در ابروی يار بايد ديد

 

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

کمان ابروی يارم چو وسمه بازکشيد

 

مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد

 

نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود

گل وجود من آغشته گلاب و نبيد

 

بيا که با تو بگويم غم ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنيد

 

بهای وصل تو گر جان بود خريدارم

که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

 

چو ماه روی تو در شام زلف می‌ديدم

شبم به روی تو روشن چو روز می‌گرديد

 

به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام

به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد

 

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد

 

 

غزل ۲۳۹

 

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد

وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

 

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

 

ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد

هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد

 

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب

به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد

 

ز روی ساقی مه وش گلی بچين امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

 

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نيست برگ گفت و شنيد

 

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت

که پير باده فروشش به جرعه‌ای نخريد

 

بهار می‌گذرد دادگسترا درياب

که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشيد

 

 

غزل ۲۴۰

 

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گويد رسيد

 

شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه‌ام

بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد

 

قحط جود است آبروی خود نمی‌بايد فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌بايد خريد

 

گوييا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دميد

 

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کريمی گوييا در گوشه‌ای بويی شنيد

 

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

جامه‌ای در نيک نامی نيز می‌بايد دريد

 

اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد

 

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

 

تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

اين قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکيد

 

 

غزل ۲۴۱

 

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد

حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد

 

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق

به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

 

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

 

چو در ميان مراد آوريد دست اميد

ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

 

سمند دولت اگر چند سرکشيده رود

ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

 

نمی‌خوريد زمانی غم وفاداران

ز بی‌وفايی دور زمانه ياد آريد

 

به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال

ز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد

 

 

غزل ۲۴۲

 

بيا که رايت منصور پادشاه رسيد

نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

 

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

 

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد

 

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد

 

عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد

 

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد

 

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در اين غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد

 

ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق

همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد

 

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

 

 

غزل ۲۴۳

 

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد

از يار آشنا سخن آشنا شنيد

 

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن

کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد

 

خوش می‌کنم به باده مشکين مشام جان

کز دلق پوش صومعه بوی ريا شنيد

 

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد

 

يا رب کجاست محرم رازی که يک زمان

دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنيد

 

اينش سزا نبود دل حق گزار من

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد

 

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد

از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد

 

ساقی بيا که عشق ندا می‌کند بلند

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنيد

 

ما باده زير خرقه نه امروز می‌خوريم

صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد

 

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشيم

بس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنيد

 

پند حکيم محض صواب است و عين خير

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنيد

 

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس

دربند آن مباش که نشنيد يا شنيد

 

 

غزل ۲۴۴

 

معاشران گره از زلف يار باز کنيد

شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

 

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

 

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند

که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد

 

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد

 

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است

چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

 

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد

 

هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد

 

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب يار دلنواز کنيد

 

 

غزل ۲۴۵

 

الا ای طوطی گويای اسرار

مبادا خاليت شکر ز منقار

 

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد

که خوش نقشی نمودی از خط يار

 

سخن سربسته گفتی با حريفان

خدا را زين معما پرده بردار

 

به روی ما زن از ساغر گلابی

که خواب آلوده‌ايم ای بخت بيدار

 

چه ره بود اين که زد در پرده مطرب

که می‌رقصند با هم مست و هشيار

 

از آن افيون که ساقی در می‌افکند

حريفان را نه سر ماند نه دستار

 

سکندر را نمی‌بخشند آبی

به زور و زر ميسر نيست اين کار

 

بيا و حال اهل درد بشنو

به لفظ اندک و معنی بسيار

 

بت چينی عدوی دين و دل‌هاست

خداوندا دل و دينم نگه دار

 

به مستوران مگو اسرار مستی

حديث جان مگو با نقش ديوار

 

به يمن دولت منصور شاهی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

 

خداوندی به جای بندگان کرد

خداوندا ز آفاتش نگه دار

 

 

غزل ۲۴۶

 

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار

ساقی به روی شاه ببين ماه و می بيار

 

دل برگرفته بودم از ايام گل ولی

کاری بکرد همت پاکان روزه دار

 

دل در جهان مبند و به مستی سال کن

از فيض جام و قصه جمشيد کامگار

 

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

کان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار

 

خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم

يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

 

می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهد

جام مرصع تو بدين در شاهوار

 

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست

از می کنند روزه گشا طالبان يار

 

زان جا که پرده پوشی عفو کريم توست

بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار

 

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود

تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

 

حافظ چو رفت روزه و گل نيز می‌رود

ناچار باده نوش که از دست رفت کار

 

 

غزل ۲۴۷

 

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار

وز او به عاشق بی‌دل خبر دريغ مدار

 

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل

نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

 

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار

 

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است

ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

 

کنون که چشمه قند است لعل نوشينت

سخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار

 

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر

از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

 

چو ذکر خير طلب می‌کنی سخن اين است

که در بهای سخن سيم و زر دريغ مدار

 

غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

 

 

غزل ۲۴۸

 

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر

 

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد

يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

 

در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است

ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر

 

در غريبی و فراق و غم دل پير شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

 

منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان

وگر ايشان نستانند روانی به من آر

 

ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن

يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر

 

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت

کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

 

 

غزل ۲۴۹

 

ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار

ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

 

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بيار

 

تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام

شمه‌ای از نفحات نفس يار بيار

 

به وفای تو که خاک ره آن يار عزيز

بی غباری که پديد آيد از اغيار بيار

 

گردی از رهگذر دوست به کوری رقيب

بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

 

خامی و ساده دلی شيوه جانبازان نيست

خبری از بر آن دلبر عيار بيار

 

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

به اسيران قفس مژده گلزار بيار

 

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه‌ای زان لب شيرين شکربار بيار

 

روزگاريست که دل چهره مقصود نديد

ساقيا آن قدح آينه کردار بيار

 

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگين کن

وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار

 

 

غزل ۲۵۰

 

روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا

گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

 

زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات

ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

 

سينه گو شعله آتشکده فارس بکش

ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

 

دولت پير مغان باد که باقی سهل است

ديگری گو برو و نام من از ياد ببر

 

سعی نابرده در اين راه به جايی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

 

روز مرگم نفسی وعده ديدار بده

وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

 

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

 

حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار

برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

 

 

غزل ۲۵۱

 

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فيه حتی مطلع الفجر

 

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در اين ره نباشد کار بی اجر

 

من از رندی نخواهم کرد توبه

و لو آذيتنی بالهجر و الحجر

 

برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاريک می‌بينم شب هجر

 

دلم رفت و نديدم روی دلدار

فغان از اين تطاول آه از اين زجر

 

وفا خواهی جفاکش باش حافظ

فان الربح و الخسران فی التجر

 

 

غزل ۲۵۲

 

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

 

خرم آن روز که با ديده گريان بروم

تا زنم آب در ميکده يک بار دگر

 

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

 

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت

حاش لله که روم من ز پی يار دگر

 

گر مساعد شودم دايره چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

 

عافيت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

 

راز سربسته ما بين که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

 

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کندم قصد دل ريش به آزار دگر

 

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

 

 

غزل ۲۵۳

 

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر

 

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

 

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است

درياب کار ما که نه پيداست کار عمر

 

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر

 

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر

 

انديشه از محيط فنا نيست هر که را

بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

 

در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

 

بی عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار

روز فراق را که نهد در شمار عمر

 

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

 

 

غزل ۲۵۴

 

ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

 

ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن

با بلبلان بی‌دل شيدا مکن غرور

 

از دست غيبت تو شکايت نمی‌کنم

تا نيست غيبتی نبود لذت حضور

 

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد

ما را غم نگار بود مايه سرور

 

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار

ما را شرابخانه قصور است و يار حور

 

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی

گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

 

حافظ شکايت از غم هجران چه می‌کنی

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

 

 

غزل ۲۵۵

 

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن

وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

 

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

 

هان مشو نوميد چون واقف نه‌ای از سر غيب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

 

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

 

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

 

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد

هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

 

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

 

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 

 

غزل ۲۵۶

 

نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير

هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

 

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار

که در کمينگه عمر است مکر عالم پير

 

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی

که اين متاع قليل است و آن عطای کثير

 

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

که درد خويش بگويم به ناله بم و زير

 

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبير من شود تقدير

 

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير

 

چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک

که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمير

 

بيار ساغر در خوشاب ای ساقی

حسود گو کرم آصفی ببين و بمير

 

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار

ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصير

 

می دوساله و محبوب چارده ساله

همين بس است مرا صحبت صغير و کبير

 

دل رميده ما را که پيش می‌گيرد

خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

 

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ

که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

 

 

غزل ۲۵۷

 

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير

پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

 

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ

بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير

 

ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش

در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير

 

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک

آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

 

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص

ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

 

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش

سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير

 

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش

بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير

 

ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش

بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير

 

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم

گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير

 

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير

 

 

غزل ۲۵۸

 

هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

 

روندگان طريقت ره بلا سپرند

رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

 

غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب

که نيست سينه ارباب کينه محرم راز

 

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست

من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز

 

چه گويمت که ز سوز درون چه می‌بينم

ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز

 

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت

که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

 

بدين سپاس که مجلس منور است به دوست

گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز

 

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست

جمال دولت محمود را به زلف اياز

 

غزل سرايی ناهيد صرفه‌ای نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز

 

 

غزل ۲۵۹

 

منم که ديده به ديدار دوست کردم باز

چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز

 

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کيميای مراد است خاک کوی نياز

 

ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

 

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق

به قول مفتی عشقش درست نيست نماز

 

در اين مقام مجازی بجز پياله مگير

در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

 

به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی

که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

 

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزل‌های حافظ از شيراز

 

 

غزل ۲۶۰

 

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

 

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل

ببريده‌اند بر قد سروت قبای ناز

 

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست

چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

 

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی

بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

 

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز

 

از طعنه رقيب نگردد عيار من

چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

 

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت

از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

 

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست

بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

 

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان

حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز

 

 

غزل ۲۶۱

 

درآ که در دل خسته توان درآيد باز

بيا که در تن مرده روان درآيد باز

 

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست

که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

 

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت

ز خيل شادی روم رخت زدايد باز

 

به پيش آينه دل هر آن چه می‌دارم

بجز خيال جمالت نمی‌نمايد باز

 

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو

ستاره می‌شمرم تا که شب چه زايد باز

 

بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ

به بوی گلبن وصل تو می‌سرايد باز

 

 

غزل ۲۶۲

 

حال خونين دلان که گويد باز

و از فلک خون خم که جويد باز

 

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر برويد باز

 

جز فلاطون خم نشين شراب

سر حکمت به ما که گويد باز

 

هر که چون لاله کاسه گردان شد

زين جفا رخ به خون بشويد باز

 

نگشايد دلم چو غنچه اگر

ساغری از لبش نبويد باز

 

بس که در پرده چنگ گفت سخن

ببرش موی تا نمويد باز

 

گرد بيت الحرام خم حافظ

گر نميرد به سر بپويد باز

 

 

غزل ۲۶۳

 

بيا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

 

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکويی کن و در آب انداز

 

ز کوی ميکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

 

بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

 

اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفی کن

نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

 

به نيم شب اگرت آفتاب می‌بايد

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

 

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به ميکده بر در خم شراب انداز

 

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت

به سوی ديو محن ناوک شهاب انداز

 

 

غزل ۲۶۴

 

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

 

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز

 

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آينه پاک انداز

 

به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم

ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز

 

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست

از لب خود به شفاخانه ترياک انداز

 

ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد

آتشی از جگر جام در املاک انداز

 

غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند

پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز

 

يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد

دود آهيش در آيينه ادراک انداز

 

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز

 

 

غزل ۲۶۵

 

برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز

 

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو

تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

 

ساقيا يک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من

در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

 

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

می‌زند هر لحظه تيغی مو بر اندامم هنوز

 

پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتاب

می‌رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

 

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می‌آيد از نامم هنوز

 

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

 

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز

 

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

آب حيوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

 

 

غزل ۲۶۶

 

دلم رميده لولی‌وشيست شورانگيز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

 

فدای پيرهن چاک ماه رويان باد

هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

 

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز

 

فرشته عشق نداند که چيست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ريز

 

پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز

 

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نيست هيچ دست آويز

 

بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگريز

 

ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست

تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز

 

 

غزل ۲۶۷

 

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس

 

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام

پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس

 

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار

کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس

 

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب

گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس

 

عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق

شب روان را آشنايی‌هاست با مير عسس

 

عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز

زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

 

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست يار

گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس

 

طوطيان در شکرستان کامرانی می‌کنند

و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکين مگس

 

نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست

از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

 

 

غزل ۲۶۸

 

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

 

من و همصحبتی اهل ريا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

 

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

 

بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين

کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

 

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

 

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

 

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

 

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

 

 

غزل ۲۶۹

 

دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس

نسيم روضه شيراز پيک راهت بس

 

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش

که سير معنوی و کنج خانقاهت بس

 

وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل

حريم درگه پير مغان پناهت بس

 

به صدر مصطبه بنشين و ساغر می‌نوش

که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

 

زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

 

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همين گناهت بس

 

هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم

ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

 

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ايزد و انعام پادشاهت بس

 

به هيچ ورد دگر نيست حاجت ای حافظ

دعای نيم شب و درس صبحگاهت بس

 

 

غزل ۲۷۰

 

درد عشقی کشيده‌ام که مپرس

زهر هجری چشيده‌ام که مپرس

 

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزيده‌ام که مپرس

 

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب ديده‌ام که مپرس

 

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنيده‌ام که مپرس

 

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزيده‌ام که مپرس

 

بی تو در کلبه گدايی خويش

رنج‌هايی کشيده‌ام که مپرس

 

همچو حافظ غريب در ره عشق

به مقامی رسيده‌ام که مپرس

 

 

غزل ۲۷۱

 

دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

 

کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد

که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس

 

به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

 

زاهد از ما به سلامت بگذر کاين می لعل

دل و دين می‌برد از دست بدان سان که مپرس

 

گفت‌وگوهاست در اين راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای اين که مبين آن که مپرس

 

پارسايی و سلامت هوسم بود ولی

شيوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

 

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

 

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس

 

 

غزل ۲۷۲

 

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در ميکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اينک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشيند

ای سيل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بين

گو در نظر آصف جمشيد مکان باش

 

 

غزل ۲۷۳

 

اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش

حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

 

شکنج زلف پريشان به دست باد مده

مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش

 

گرت هواست که با خضر همنشين باشی

نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش

 

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست

بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

 

طريق خدمت و آيين بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

 

دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار

و از آن که با دل ما کرده‌ای پشيمان باش

 

تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو

خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش

 

کمال دلبری و حسن در نظربازيست

به شيوه نظر از نادران دوران باش

 

خموش حافظ و از جور يار ناله مکن

تو را که گفت که در روی خوب حيران باش

 

 

غزل ۲۷۴

 

به دور لاله قدح گير و بی‌ريا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

 

نگويمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

 

چو پير سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

 

گرت هواست که چون جم به سر غيب رسی

بيا و همدم جام جهان نما می‌باش

 

چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

 

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سيمرغ و کيميا می‌باش

 

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

 

 

غزل ۲۷۵

 

صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش

وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

 

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه

تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش

 

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند

در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

 

راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان

خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

 

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن

وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

 

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای

زين بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش

 

شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد

ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

 

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح

گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

 

 

غزل ۲۷۶

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش

 

ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال

مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

 

رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار

کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش

 

تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

 

با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش

 

نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد

اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

 

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

 

کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش

 

 

غزل ۲۷۷

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش

گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

 

دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

 

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش

 

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود

اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

 

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند ديوارش

 

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

 

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزيز است فرومگذارش

 

صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

 

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

 

 

غزل ۲۷۸

 

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

 

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

 

بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن

به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش

 

کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار

که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

 

بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم

به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش

 

نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست

سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

 

کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ

وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش

 

 

غزل ۲۷۹

 

خوشا شيراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زوالش

 

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

 

ميان جعفرآباد و مصلا

عبيرآميز می‌آيد شمالش

 

به شيراز آی و فيض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش

 

که نام قند مصری برد آن جا

که شيرينان ندادند انفعالش

 

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

 

گر آن شيرين پسر خونم بريزد

دلا چون شير مادر کن حلالش

 

مکن از خواب بيدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خيالش

 

چرا حافظ چو می‌ترسيدی از هجر

نکردی شکر ايام وصالش

 

 

غزل ۲۸۰

 

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش

 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

 

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

 

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پديد

تبارک الله از اين ره که نيست پايانش

 

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد

که جان زنده دلان سوخت در بيابانش

 

بدين شکسته بيت الحزن که می‌آرد

نشان يوسف دل از چه زنخدانش

 

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم

که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش

 

 

غزل ۲۸۱

 

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

 

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

 

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

 

به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه

جای دل‌های عزيز است به هم برمزنش

 

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد

محترم دار در آن طره عنبرشکنش

 

در مقامی که به ياد لب او می نوشند

سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

 

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت

هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

 

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

 

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است

آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش

 

 

غزل ۲۸۲

 

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگين دل سيمين بناگوش

 

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظريفی مه وشی ترکی قباپوش

 

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان ديگ دايم می‌زنم جوش

 

چو پيراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گيرم در آغوش

 

اگر پوسيده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

 

دل و دينم دل و دينم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

 

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش

 

 

غزل ۲۸۳

 

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش

که دور شاه شجاع است می دلير بنوش

 

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

 

به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها

که از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوش

 

شراب خانگی ترس محتسب خورده

به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

 

ز کوی ميکده دوشش به دوش می‌بردند

امام شهر که سجاده می‌کشيد به دوش

 

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

 

محل نور تجليست رای انور شاه

چو قرب او طلبی در صفای نيت کوش

 

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمير

که هست گوش دلش محرم پيام سروش

 

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

گدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش

 

 

غزل ۲۸۴

 

هاتفی از گوشه ميخانه دوش

گفت ببخشند گنه می بنوش

 

لطف الهی بکند کار خويش

مژده رحمت برساند سروش

 

اين خرد خام به ميخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

 

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

 

لطف خدا بيشتر از جرم ماست

نکته سربسته چه دانی خموش

 

گوش من و حلقه گيسوی يار

روی من و خاک در می فروش

 

رندی حافظ نه گناهيست صعب

با کرم پادشه عيب پوش

 

داور دين شاه شجاع آن که کرد

روح قدس حلقه امرش به گوش

 

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش

 

 

غزل ۲۸۵

 

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش

 

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست

تا ديد محتسب که سبو می‌کشد به دوش

 

احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان

کردم سال صبحدم از پير می فروش

 

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی

درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

 

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند

فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

 

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار

عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

 

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی

پروانه مراد رسيد ای محب خموش

 

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو

ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

 

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول

بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش

 

 

غزل ۲۸۶

 

دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش

و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش

 

گفت آسان گير بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

 

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

 

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش

 

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش

 

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنيا غم مخور

گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش

 

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد

زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

 

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نيست

يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش

 

ساقيا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش

 

 

غزل ۲۸۷

 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش

 

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف

همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

 

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح

چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش

 

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

 

در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

 

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری

می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

 

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست

می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش

 

 

غزل ۲۸۸

 

کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش

معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش

 

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی

گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش

 

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست

سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

 

عروس طبع را زيور ز فکر بکر می‌بندم

بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش

 

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان

که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

 

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

 

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه

که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش

 

 

غزل ۲۸۹

 

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

 

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

 

من همان به که از او نيک نگه دارم دل

که بد و نيک نديده‌ست و ندارد نگهش

 

بوی شير از لب همچون شکرش می‌آيد

گر چه خون می‌چکد از شيوه چشم سيهش

 

چارده ساله بتی چابک شيرين دارم

که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

 

از پی آن گل نورسته دل ما يا رب

خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

 

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند

ببرد زود به جانداری خود پادشهش

 

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در

صدف سينه حافظ بود آرامگهش

 

 

غزل ۲۹۰

 

دلم رميده شد و غافلم من درويش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش

 

چو بيد بر سر ايمان خويش می‌لرزم

که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش

 

خيال حوصله بحر می‌پزد هيهات

چه‌هاست در سر اين قطره محال انديش

 

بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را

که موج می‌زندش آب نوش بر سر نيش

 

ز آستين طبيبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش

 

به کوی ميکده گريان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی‌آيدم ز حاصل خويش

 

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنيی دون مکن درويش

 

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بيش

 

 

غزل ۲۹۱

 

ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

 

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

 

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

 

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو

بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

 

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

 

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

 

ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام

جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش

 

 

غزل ۲۹۲

 

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

 

شراب خانگيم بس می مغانه بيار

حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع

 

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنيد

که من نمی‌شنوم بوی خير از اين اوضاع

 

ببين که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ

کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

 

به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت

که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

 

به فيض جرعه جام تو تشنه‌ايم ولی

نمی‌کنيم دليری نمی‌دهيم صداع

 

جبين و چهره حافظ خدا جدا مکناد

ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع

 

 

غزل ۲۹۳

 

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

 

برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن

بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع

 

در زوايای طربخانه جمشيد فلک

ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

 

چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر

جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع

 

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير

که به هر حالتی اين است بهين اوضاع

 

طره شاهد دنيی همه بند است و فريب

عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

 

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی

که وجوديست عطابخش کريم نفاع

 

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

 

 

غزل ۲۹۴

 

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

 

روز و شب خوابم نمی‌آيد به چشم غم پرست

بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع

 

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

 

گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع

 

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست

اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

 

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

 

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

 

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

 

همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

 

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنين

تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

 

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع

 

 

غزل ۲۹۵

 

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ

که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ

 

به جلوه گل سوری نگاه می‌کردم

که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ

 

چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

 

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم

نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

 

زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن

دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

 

يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست

يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ

 

نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان

که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ

 

 

غزل ۲۹۶

 

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

 

طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من

گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

 

از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد

وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف

 

ابروی دوست کی شود دست کش خيال من

کس نزده‌ست از اين کمان تير مراد بر هدف

 

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل

ياد پدر نمی‌کنند اين پسران ناخلف

 

من به خيال زاهدی گوشه نشين و طرفه آنک

مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

 

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل

مست رياست محتسب باده بده و لا تخف

 

صوفی شهر بين که چون لقمه شبهه می‌خورد

پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف

 

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

 

 

غزل ۲۹۷

 

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

 

دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

 

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم

به راستان که نهادم بر آستان فراق

 

چگونه باز کنم بال در هوای وصال

که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

 

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

 

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

 

اگر به دست من افتد فراق را بکشم

که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق

 

رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب

قرين آتش هجران و هم قران فراق

 

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق

 

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار

مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

 

فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

 

به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظ

به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

 

 

غزل ۲۹۸

 

مقام امن و می بی‌غش و رفيق شفيق

گرت مدام ميسر شود زهی توفيق

 

جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچ است

هزار بار من اين نکته کرده‌ام تحقيق

 

دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم

که کيميای سعادت رفيق بود رفيق

 

به ممنی رو و فرصت شمر غنيمت وقت

که در کمينگه عمرند قاطعان طريق

 

بيا که توبه ز لعل نگار و خنده جام

حکايتيست که عقلش نمی‌کند تصديق

 

اگر چه موی ميانت به چون منی نرسد

خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق

 

حلاوتی که تو را در چه زنخدان است

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق

 

اگر به رنگ عقيقی شد اشک من چه عجب

که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق

 

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببين که تا به چه حدم همی‌کند تحميق

 

 

غزل ۲۹۹

 

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک

 

برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخور

که بی‌دريغ زند روزگار تيغ هلاک

 

به خاک پای تو ای سرو نازپرور من

که روز واقعه پا وامگيرم از سر خاک

 

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری

به مذهب همه کفر طريقت است امساک

 

مهندس فلکی راه دير شش جهتی

چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک

 

فريب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل

مباد تا به قيامت خراب طارم تاک

 

به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

 

 

غزل ۳۰۰

 

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

 

مرا اميد وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک

 

نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش

زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک

 

رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

 

اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک

 

بضرب سيفک قتلی حياتنا ابدا

لان روحی قد طاب ان يکون فداک

 

عنان مپيچ که گر می‌زنی به شمشيرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

 

تو را چنان که تويی هر نظر کجا بيند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

 

به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

 

 

غزل ۳۰۱

 

ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک

حق نگه دار که من می‌روم الله معک

 

تويی آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس

ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک

 

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

کس عيار زر خالص نشناسد چو محک

 

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

 

بگشا پسته خندان و شکرريزی کن

خلق را از دهن خويش مينداز به شک

 

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

 

چون بر حافظ خويشش نگذاری باری

ای رقيب از بر او يک دو قدم دورترک

 

 

غزل ۳۰۲

 

خوش خبر باشی ای نسيم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال

 

قصه العشق لا انفصام لها

فصمت‌ها هنا لسان القال

 

مالسلمی و من بذی سلم

اين جيراننا و کيف الحال

 

عفت الدار بعد عافيه

فاسالوا حالها عن الاطلال

 

فی جمال الکمال نلت منی

صرف الله عنک عين کمال

 

يا بريد الحمی حماک الله

مرحبا مرحبا تعال تعال

 

عرصه بزمگاه خالی ماند

از حريفان و جام مالامال

 

سايه افکند حاليا شب هجر

تا چه بازند شب روان خيال

 

ترک ما سوی کس نمی‌نگرد

آه از اين کبريا و جاه و جلال

 

حافظا عشق و صابری تا چند

ناله عاشقان خوش است بنال

 

 

غزل ۳۰۳

 

شممت روح وداد و شمت برق وصال

بيا که بوی تو را ميرم ای نسيم شمال

 

احاديا بجمال الحبيب قف و انزل

که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

 

حکايت شب هجران فروگذاشته به

به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

 

بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم

کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال

 

چو يار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد

توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

 

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ

که کس مباد چو من در پی خيال محال

 

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولی

به خاک ما گذری کن که خون مات حلال

 

 

غزل ۳۰۴

 

دارای جهان نصرت دين خسرو کامل

يحيی بن مظفر ملک عالم عادل

 

ای درگه اسلام پناه تو گشاده

بر روی زمين روزنه جان و در دل

 

تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم

انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

 

روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی

بر روی مه افتاد که شد حل مسال

 

خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت

ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

 

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است

دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

 

می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت

شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

 

دور فلکی يک سره بر منهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

 

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است

از بهر معيشت مکن انديشه باطل

 

 

غزل ۳۰۵

 

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

 

صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث

نيم ز شاهد و ساقی به هيچ باب خجل

 

بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم

که از سال ملوليم و از جواب خجل

 

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم

شديم در نظر ره روان خواب خجل

 

رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش

که شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل

 

تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا

که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

 

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت

ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

 

 

غزل ۳۰۶

 

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

 

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

 

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

 

کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

 

من شکسته بدحال زندگی يابم

در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

 

خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

 

دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

 

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

 

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول

 

 

غزل ۳۰۷

 

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمايل

هر کو شنيد گفتا لله در قال

 

تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

 

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد

از شافعی نپرسند امثال اين مسال

 

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حال

 

دل داده‌ام به ياری شوخی کشی نگاری

مرضيه السجايا محموده الخصال

 

در عين گوشه گيری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

 

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم

و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

 

ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است

يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل

 

 

غزل ۳۰۸

 

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبيل

سلسبيلت کرده جان و دل سبيل

 

سبزپوشان خطت بر گرد لب

همچو مورانند گرد سلسبيل

 

ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای

همچو من افتاده دارد صد قتيل

 

يا رب اين آتش که در جان من است

سرد کن زان سان که کردی بر خليل

 

من نمی‌يابم مجال ای دوستان

گر چه دارد او جمالی بس جميل

 

پای ما لنگ است و منزل بس دراز

دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

 

حافظ از سرپنجه عشق نگار

همچو مور افتاده شد در پای پيل

 

شاه عالم را بقا و عز و ناز

باد و هر چيزی که باشد زين قبيل

 

 

غزل ۳۰۹

 

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

 

ساقی شکردهان و مطرب شيرين سخن

همنشينی نيک کردار و نديمی نيک نام

 

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام

 

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين

گلشنی پيرامنش چون روضه دارالسلام

 

صف نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب

دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام

 

باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک

نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

 

غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ

زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام

 

نکته دانی بذله گو چون حافظ شيرين سخن

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

 

هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه

وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام

 

 

غزل ۳۱۰

 

مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پيام

خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

 

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

 

ماجرای من و معشوق مرا پايان نيست

هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

 

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما

سرو می‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

 

زلف دلدار چو زنار همی‌فرمايد

برو ای شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام

 

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفير

عاقبت دانه خال تو فکندش در دام

 

چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد

من له يقتل داY دنف کيف ينام

 

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم

ذاک دعوای و ها انت و تلک الايام

 

حافظ ار ميل به ابروی تو دارد شايد

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام

 

 

غزل ۳۱۱

 

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته‌ام

 

عاشق و رند و نظربازم و می‌گويم فاش

تا بدانی که به چندين هنر آراسته‌ام

 

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آيد

که بر او وصله به صد شعبده پيراسته‌ام

 

خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نيز

هم بدين کار کمربسته و برخاسته‌ام

 

با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

 

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا

بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

 

 

غزل ۳۱۲

 

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم

لله حمد معترف غايه النعم

 

آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم

 

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است

آهنگ خصم او به سراپرده عدم

 

پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال

ان العهود عند مليک النهی ذمم

 

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی

جز ديده‌اش معاينه بيرون نداد نم

 

در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت

ان قد ندمت و ما ينفع الندم

 

ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود

حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم

 

 

غزل ۳۱۳

 

بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم

مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

 

زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست

بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم

 

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

 

عيبم مکن به رندی و بدنامی ای حکيم

کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

 

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختيار

اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

 

من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش

در عشق ديدن تو هواخواه غربتم

 

دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف

ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

 

دورم به صورت از در دولتسرای تو

ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم

 

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان

در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم

 

 

غزل ۳۱۴

 

دوش بيماری چشم تو ببرد از دستم

ليکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

 

عشق من با خط مشکين تو امروزی نيست

ديرگاه است کز اين جام هلالی مستم

 

از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

 

عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

 

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم

 

بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پيوستم

 

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

 

صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت

آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم

 

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

 

 

غزل ۳۱۵

 

به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم

بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

 

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

 

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پيوستم

 

بيار باده که عمريست تا من از سر امن

به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم

 

اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگو

سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنيامد از دستم

 

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

 

 

غزل ۳۱۶

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم

غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شيرين منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فريادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

 

غزل ۳۱۷

 

فاش می‌گويم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در اين دامگه حادثه چون افتادم

 

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود

آدم آورد در اين دير خراب آبادم

 

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از يادم

 

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

 

کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

يا رب از مادر گيتی به چه طالع زادم

 

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق

هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

 

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

 

 

غزل ۳۱۸

 

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم

تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم

 

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

 

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم

 

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم

 

 

غزل ۳۱۹

 

سال‌ها پيروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

 

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

 

سايه‌ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان

که من اين خانه به سودای تو ويران کردم

 

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

 

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

 

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

 

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گر چه دربانی ميخانه فراوان کردم

 

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت

اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

 

صبح خيزی و سلامت طلبی چون حافظ

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

 

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب

سال‌ها بندگی صاحب ديوان کردم

 

 

غزل ۳۲۰

 

ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم

نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

 

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته

جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

 

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست

بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

 

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود

وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

 

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

 

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم

بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

 

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت

می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

 

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام

بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

 

 

غزل ۳۲۱

 

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

 

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامران شدم

 

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من

در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

 

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود

در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم

 

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم

 

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پير مغان شدم

 

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت

با جام می به کام دل دوستان شدم

 

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد

ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

 

من پير سال و ماه نيم يار بی‌وفاست

بر من چو عمر می‌گذرد پير از آن شدم

 

دوشم نويد داد عنايت که حافظا

بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

 

 

غزل ۳۲۲

 

خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم

به صورت تو نگاری نديدم و نشنيدم

 

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم

به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

 

اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم

طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم

 

به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم

ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خريدم

 

ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها که گشادی

ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشيدم

 

ز کوی يار بيار ای نسيم صبح غباری

که بوی خون دل ريش از آن تراب شنيدم

 

گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه

که من چو آهوی وحشی ز آدمی برميدم

 

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسيمی

که پرده بر دل خونين به بوی او بدريدم

 

به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ

که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم

 

 

غزل ۳۲۳

 

ز دست کوته خود زير بارم

که از بالابلندان شرمسارم

 

مگر زنجير مويی گيردم دست

وگر نه سر به شيدايی برآرم

 

ز چشم من بپرس اوضاع گردون

که شب تا روز اختر می‌شمارم

 

بدين شکرانه می‌بوسم لب جام

که کرد آگه ز راز روزگارم

 

اگر گفتم دعای می فروشان

چه باشد حق نعمت می‌گزارم

 

من از بازوی خود دارم بسی شکر

که زور مردم آزاری ندارم

 

سری دارم چو حافظ مست ليکن

به لطف آن سری اميدوارم

 

 

غزل ۳۲۴

 

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

 

به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

 

پرده مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم

 

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

 

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

 

ديده بخت به افسانه او شد در خواب

کو نسيمی ز عنايت که کند بيدارم

 

چون تو را در گذر ای يار نمی‌يارم ديد

با که گويم که بگويد سخنی با يارم

 

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ريا

بجز از خاک درش با که بود بازارم

 

 

غزل ۳۲۵

 

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

بر لوح بصر خط غباری بنگارم

 

بر بوی کنار تو شدم غرق و اميد است

از موج سرشکم که رساند به کنارم

 

پروانه او گر رسدم در طلب جان

چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

 

امروز مکش سر ز وفای من و انديش

زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

 

زلفين سياه تو به دلداری عشاق

دادند قراری و ببردند قرارم

 

ای باد از آن باده نسيمی به من آور

کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

 

گر قلب دلم را ننهد دوست عياری

من نقد روان در دمش از ديده شمارم

 

دامن مفشان از من خاکی که پس از من

زين در نتواند که برد باد غبارم

 

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است

عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

 

 

غزل ۳۲۶

 

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

 

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند

وين همه منصب از آن حور پريوش دارم

 

گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری

من به آه سحرت زلف مشوش دارم

 

گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست

من رخ زرد به خونابه منقش دارم

 

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد

نقل شعر شکرين و می بی‌غش دارم

 

ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من

جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

 

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

 

 

غزل ۳۲۷

 

مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

 

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

 

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

 

مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

 

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

 

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

 

الا ای پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه

که من در ترک پيمانه دلی پيمان شکن دارم

 

خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم

 

به رندی شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

 

 

غزل ۳۲۸

 

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

 

دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو

که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

 

همتم بدرقه راه کن ای طاير قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 

ای نسيم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

 

خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفيقان خبرم

 

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل

ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم

 

پايه نظم بلند است و جهان گير بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

 

غزل ۳۲۹

 

جوزا سحر نهاد حمايل برابرم

يعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم

 

ساقی بيا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم ز خدا شد ميسرم

 

جامی بده که باز به شادی روی شاه

پيرانه سر هوای جوانيست در سرم

 

راهم مزن به وصف زلال خضر که من

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

 

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل

مملوک اين جنابم و مسکين اين درم

 

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال

کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

 

ور باورت نمی‌کند از بنده اين حديث

از گفته کمال دليلی بياورم

 

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

 

منصور بن مظفر غازيست حرز من

و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

 

عهد الست من همه با عشق شاه بود

و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

 

گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه

من نظم در چرا نکنم از که کمترم

 

شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه

کی باشد التفات به صيد کبوترم

 

ای شاه شيرگير چه کم گردد ار شود

در سايه تو ملک فراغت ميسرم

 

شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد

گويی که تيغ توست زبان سخنورم

 

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح

نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

 

بوی تو می‌شنيدم و بر ياد روی تو

دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم

 

مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نيست

من سالخورده پير خرابات پرورم

 

با سير اختر فلکم داوری بسيست

انصاف شاه باد در اين قصه ياورم

 

شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه

طاووس عرش می‌شنود صيت شهپرم

 

نامم ز کارخانه عشاق محو باد

گر جز محبت تو بود شغل ديگرم

 

شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من

گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم

 

ای عاشقان روی تو از ذره بيشتر

من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

 

بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست

تا ديده‌اش به گزلک غيرت برآورم

 

بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت

و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم

 

مقصود از اين معامله بازارتيزی است

نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم

 

 

غزل ۳۳۰

 

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بين که چون همی‌سپرم

 

چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

 

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

 

چه شکر گويمت ای خيل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

 

غلام مردم چشمم که با سياه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

 

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند ليکن

کس اين کرشمه نبيند که من همی‌نگرم

 

به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

 

 

غزل ۳۳۱

 

به تيغم گر کشد دستش نگيرم

وگر تيرم زند منت پذيرم

 

کمان ابرويت را گو بزن تير

که پيش دست و بازويت بميرم

 

غم گيتی گر از پايم درآرد

بجز ساغر که باشد دستگيرم

 

برآی ای آفتاب صبح اميد

که در دست شب هجران اسيرم

 

به فريادم رس ای پير خرابات

به يک جرعه جوانم کن که پيرم

 

به گيسوی تو خوردم دوش سوگند

که من از پای تو سر بر نگيرم

 

بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ

که گر آتش شوم در وی نگيرم

 

 

غزل ۳۳۲

 

مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم

که پيش چشم بيمارت بميرم

 

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده که مسکين و فقيرم

 

چو طفلان تا کی ای زاهد فريبی

به سيب بوستان و شهد و شيرم

 

چنان پر شد فضای سينه از دوست

که فکر خويش گم شد از ضميرم

 

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گر چه پيرم

 

قراری بسته‌ام با می فروشان

که روز غم بجز ساغر نگيرم

 

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبيرم

 

در اين غوغا که کس کس را نپرسد

من از پير مغان منت پذيرم

 

خوشا آن دم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزيرم

 

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بام عرش می‌آيد صفيرم

 

چو حافظ گنج او در سينه دارم

اگر چه مدعی بيند حقيرم

 

 

غزل ۳۳۳

 

نماز شام غريبان چو گريه آغازم

به مويه‌های غريبانه قصه پردازم

 

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب

مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم

 

خدای را مددی ای رفيق ره تا من

به کوی ميکده ديگر علم برافرازم

 

خرد ز پيری من کی حساب برگيرد

که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

 

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس

عزيز من که بجز باد نيست دمسازم

 

هوای منزل يار آب زندگانی ماست

صبا بيار نسيمی ز خاک شيرازم

 

سرشکم آمد و عيبم بگفت روی به روی

شکايت از که کنم خانگيست غمازم

 

ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم می‌گفت

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

 

 

غزل ۳۳۴

 

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

 

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست

در دست سر مويی از آن عمر درازم

 

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم

 

آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

 

چون نيست نماز من آلوده نمازی

در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم

 

در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

 

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

 

محمود بود عاقبت کار در اين راه

گر سر برود در سر سودای ايازم

 

حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور

جز جام نشايد که بود محرم رازم

 

 

غزل ۳۳۵

 

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

 

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن ميکده فردا نکند در بازم

 

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی

جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

 

صحبت حور نخواهم که بود عين قصور

با خيال تو اگر با دگری پردازم

 

سر سودای تو در سينه بماندی پنهان

چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

 

مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتم

به هوايی که مگر صيد کند شهبازم

 

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم

از لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم

 

ماجرای دل خون گشته نگويم با کس

زان که جز تيغ غمت نيست کسی دمسازم

 

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

 

 

غزل ۳۳۶

 

مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم

طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

 

به ولای تو که گر بنده خويشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخيزم

 

يا رب از ابر هدايت برسان بارانی

پيشتر زان که چو گردی ز ميان برخيزم

 

بر سر تربت من با می و مطرب بنشين

تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم

 

خيز و بالا بنما ای بت شيرين حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

 

گر چه پيرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم

 

روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

 

 

غزل ۳۳۷

 

چرا نه در پی عزم ديار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی يار خود باشم

 

غم غريبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهريار خود باشم

 

ز محرمان سراپرده وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

 

چو کار عمر نه پيداست باری آن اولی

که روز واقعه پيش نگار خود باشم

 

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان

گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

 

هميشه پيشه من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

 

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

 

 

غزل ۳۳۸

 

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

 

گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو

آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم

 

من آدم بهشتيم اما در اين سفر

حالی اسير عشق جوانان مه وشم

 

در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

 

شيراز معدن لب لعل است و کان حسن

من جوهری مفلسم ايرا مشوشم

 

از بس که چشم مست در اين شهر ديده‌ام

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

 

شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت

چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم

 

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

گيسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

 

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

آيينه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

 

 

غزل ۳۳۹

 

خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

 

سزای تکيه گهت منظری نمی‌بينم

منم ز عالم و اين گوشه معين چشم

 

بيا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

 

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت

گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

 

نخست روز که ديدم رخ تو دل می‌گفت

اگر رسد خللی خون من به گردن چشم

 

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

 

به مردمی که دل دردمند حافظ را

مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

 

 

غزل ۳۴۰

 

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

 

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بين که در اين کار به جان می‌کوشم

 

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

 

حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش

اين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

 

هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا

فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

 

خرقه پوشی من از غايت دين داری نيست

پرده‌ای بر سر صد عيب نهان می‌پوشم

 

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم

 

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

 

 

غزل ۳۴۱

 

گر من از سرزنش مدعيان انديشم

شيوه مستی و رندی نرود از پيشم

 

زهد رندان نوآموخته راهی بدهيست

من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم

 

شاه شوريده سران خوان من بی‌سامان را

زان که در کم خردی از همه عالم بيشم

 

بر جبين نقش کن از خون دل من خالی

تا بدانند که قربان تو کافرکيشم

 

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

 

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان

که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

 

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

 

 

غزل ۳۴۲

 

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

 

چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

 

عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

 

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکيب تخته بند تنم

 

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

 

طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پيرهنم

 

بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 

 

غزل ۳۴۳

 

چل سال بيش رفت که من لاف می‌زنم

کز چاکران پير مغان کمترين منم

 

هرگز به يمن عاطفت پير می فروش

ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

 

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز

پيوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

 

در شان من به دردکشی ظن بد مبر

کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

 

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است

کز ياد برده‌اند هوای نشيمنم

 

حيف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس

با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

 

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است

کو همرهی که خيمه از اين خاک برکنم

 

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی

در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

 

تورانشه خجسته که در من يزيد فضل

شد منت مواهب او طوق گردنم

 

 

غزل ۳۴۴

 

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

دست شفاعت هر زمان در نيک نامی می‌زنم

 

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

 

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

 

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

نقش خيالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

 

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

 

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم

در مجلس روحانيان گه گاه جامی می‌زنم

 

 

غزل ۳۴۵

 

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

 

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت

نيست چون آينه‌ام روی ز آهن چه کنم

 

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگير

کارفرمای قدر می‌کند اين من چه کنم

 

برق غيرت چو چنين می‌جهد از مکمن غيب

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

 

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت

دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم

 

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چاره تيره شب وادی ايمن چه کنم

 

حافظا خلد برين خانه موروث من است

اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم

 

 

غزل ۳۴۶

 

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

 

من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

 

عشق دردانه‌ست و من غواص و دريا ميکده

سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

 

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق

داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

 

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من

تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

 

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها

کی نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم

 

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست

کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

 

عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار

عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم

 

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

 

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم

گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم

 

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

 

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی

من نه آنم کز وی اين افسانه‌ها باور کنم

 

 

غزل ۳۴۷

 

صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگير کنم

 

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات

در يکی نامه محال است که تحرير کنم

 

با سر زلف تو مجموع پريشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

 

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد

دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

 

نيست اميد صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم

 

 

غزل ۳۴۸

 

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

 

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

 

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

 

بگشا بند قبا ای مه خورشيدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

 

خورده‌ام تير فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

 

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم

غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم

 

حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

 

 

غزل ۳۴۹

 

دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم

گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم

 

قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم

دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

 

نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

 

زردرويی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه

ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

 

ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی

ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم

 

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پايان دوست

صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

 

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن

تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

 

 

غزل ۳۵۰

 

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

 

سخن درست بگويم نمی‌توانم ديد

که می خورند حريفان و من نظاره کنم

 

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه

پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم

 

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد

گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

 

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت

حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

 

گدای ميکده‌ام ليک وقت مستی بين

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

 

مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزی

چرا ملامت رند شرابخواره کنم

 

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی

ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

 

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

 

 

غزل ۳۵۱

 

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم اين کار کی کنم

 

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

 

از قيل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

يک چند نيز خدمت معشوق و می کنم

 

کی بود در زمانه وفا جام می بيار

تا من حکايت جم و کاووس کی کنم

 

از نامه سياه نترسم که روز حشر

با فيض لطف او صد از اين نامه طی کنم

 

کو پيک صبح تا گله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

 

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببينم و تسليم وی کنم

 

 

غزل ۳۵۲

 

روزگاری شد که در ميخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

 

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمينم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

 

واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن

در حضورش نيز می‌گويم نه غيبت می‌کنم

 

با صبا افتان و خيزان می‌روم تا کوی دوست

و از رفيقان ره استمداد همت می‌کنم

 

خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين

لطف‌ها کردی بتا تخفيف زحمت می‌کنم

 

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست

ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می‌کنم

 

ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش

زين دليری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

 

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

 

 

غزل ۳۵۳

 

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و ديگر نمی‌کنم

 

باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

 

تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است

گفتم کنايتی و مکرر نمی‌کنم

 

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

تا در ميان ميکده سر بر نمی‌کنم

 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نيست برادر نمی‌کنم

 

اين تقواام تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

 

حافظ جناب پير مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی اين در نمی‌کنم

 

 

غزل ۳۵۴

 

به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم

بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

 

الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد

مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم

 

جهان پير است و بی‌بنياد از اين فرهادکش فرياد

که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفيل عشق می‌بينم

 

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

 

صباح الخير زد بلبل کجايی ساقيا برخيز

که غوغا می‌کند در سر خيال خواب دوشينم

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

 

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم

 

 

غزل ۳۵۵

 

حاليا مصلحت وقت در آن می‌بينم

که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

 

جام می گيرم و از اهل ريا دور شوم

يعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

 

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديم

تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

 

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

 

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگينم

 

سينه تنگ من و بار غم او هيهات

مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

 

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

اين متاعم که همی‌بينی و کمتر زينم

 

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

 

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند

که مکدر شود آيينه مهرآيينم

 

 

غزل ۳۵۶

 

گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم

ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عيش گل چينم

 

شراب تلخ صوفی سوز بنيادم بخواهد برد

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شيرينم

 

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز

سخن با ماه می‌گويم پری در خواب می‌بينم

 

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به ميخواران

منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

 

چو هر خاکی که باد آورد فيضی برد از انعامت

ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

 

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذير افتد

تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم

 

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چين پرس

که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکينم

 

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشد

غلام آصف ثانی جلال الحق و الدينم

 

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ

که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم

 

 

غزل ۳۵۷

 

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم

اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

 

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

 

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

 

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

 

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال

با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

 

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

 

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد

که من او را ز محبان شما می‌بينم

 

 

غزل ۳۵۸

 

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

 

به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت

چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم

 

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير

چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم

 

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار

که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم

 

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس

که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم

 

قد تو تا بشد از جويبار ديده من

به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم

 

در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم

 

نشان موی ميانش که دل در او بستم

ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم

 

من و سفينه حافظ که جز در اين دريا

بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم

 

 

غزل ۳۵۹

 

خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب

من به بوی سر آن زلف پريشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم

 

چون صبا با تن بيمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت

با دل زخم کش و ديده گريان بروم

 

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی

تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

 

تازيان را غم احوال گران باران نيست

پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

 

 

غزل ۳۶۰

 

گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

 

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم

نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم

 

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک

به در صومعه با بربط و پيمانه روم

 

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر به شکايت سوی بيگانه روم

 

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار

چند و چند از پی کام دل ديوانه روم

 

گر ببينم خم ابروی چو محرابش باز

سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

 

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزير

سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم

 

 

غزل ۳۶۱

 

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

 

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا

بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

 

بسته‌ام در خم گيسوی تو اميد دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

 

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

 

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد

و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم

 

صوفی صومعه عالم قدسم ليکن

حاليا دير مغان است حوالتگاهم

 

با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی

تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم

 

مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

 

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت

با همه پادشهی بنده تورانشاهم

 

 

غزل ۳۶۲

 

ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

 

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

 

ما عيب کس به مستی و رندی نمی‌کنيم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

 

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

و از می جهان پر است و بت ميگسار هم

 

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست

مجموعه‌ای بخواه و صراحی بيار هم

 

بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش

تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

 

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمين

خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم

 

چون کانات جمله به بوی تو زنده‌اند

ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم

 

چون آب روی لاله و گل فيض حسن توست

ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

 

حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس

و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

 

برهان ملک و دين که ز دست وزارتش

ايام کان يمين شد و دريا يسار هم

 

بر ياد رای انور او آسمان به صبح

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

 

گوی زمين ربوده چوگان عدل اوست

وين برکشيده گنبد نيلی حصار هم

 

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد

اين پايدار مرکز عالی مدار هم

 

تا از نتيجه فلک و طور دور اوست

تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

 

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران

و از ساقيان سروقد گلعذار هم

 

 

غزل ۳۶۳

 

دردم از يار است و درمان نيز هم

دل فدای او شد و جان نيز هم

 

اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن

يار ما اين دارد و آن نيز هم

 

ياد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پيمان نيز هم

 

دوستان در پرده می‌گويم سخن

گفته خواهد شد به دستان نيز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ايام هجران نيز هم

 

هر دو عالم يک فروغ روی اوست

گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

 

اعتمادی نيست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نيز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بيار

بلکه از يرغوی ديوان نيز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سليمان نيز هم

 

 

غزل ۳۶۴

 

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ايم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ايم

 

بر ما بسی کمان ملامت کشيده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ايم

 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيده‌ای

ما آن شقايقيم که با داغ زاده‌ايم

 

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ايستاده‌ايم

 

کار از تو می‌رود مددی ای دليل راه

کانصاف می‌دهيم و ز راه اوفتاده‌ايم

 

چون لاله می مبين و قدح در ميان کار

اين داغ بين که بر دل خونين نهاده‌ايم

 

گفتی که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست

نقش غلط مبين که همان لوح ساده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۵

 

عمريست تا به راه غمت رو نهاده‌ايم

روی و ريای خلق به يک سو نهاده‌ايم

 

طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ايم

 

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم

 

عمری گذشت تا به اميد اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

 

ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته‌ايم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

 

تا سحر چشم يار چه بازی کند که باز

بنياد بر کرشمه جادو نهاده‌ايم

 

بی زلف سرکشش سر سودايی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

 

در گوشه اميد چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

 

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن خم گيسو نهاده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۶

 

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم

از بد حادثه اين جا به پناه آمده‌ايم

 

ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‌ايم

 

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت

به طلبکاری اين مهرگياه آمده‌ايم

 

با چنين گنج که شد خازن او روح امين

به گدايی به در خانه شاه آمده‌ايم

 

لنگر حلم تو ای کشتی توفيق کجاست

که در اين بحر کرم غرق گناه آمده‌ايم

 

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به ديوان عمل نامه سياه آمده‌ايم

 

حافظ اين خرقه پشمينه مينداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۷

 

فتوی پير مغان دارم و قوليست قديم

که حرام است می آن جا که نه يار است نديم

 

چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در ميخانه مقيم

 

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت

ای نسيم سحری ياد دهش عهد قديم

 

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم

 

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

 

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم

 

فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکيم

 

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

 

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

 

حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم

 

 

غزل ۳۶۸

 

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم

به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم

 

زاد راه حرم وصل نداريم مگر

به گدايی ز در ميکده زادی طلبيم

 

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی

به رسالت سوی او پاک نهادی طلبيم

 

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبيم

 

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد

مگر از مردمک ديده مدادی طلبيم

 

عشوه‌ای از لب شيرين تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبيم

 

تا بود نسخه عطری دل سودازده را

از خط غاليه سای تو سوادی طلبيم

 

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد

ما به اميد غمت خاطر شادی طلبيم

 

بر در مدرسه تا چند نشينی حافظ

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم

 

 

غزل ۳۶۹

 

ما ز ياران چشم ياری داشتيم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم

 

تا درخت دوستی برگی دهد

حاليا رفتيم و تخمی کاشتيم

 

گفت و گو آيين درويشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتيم

 

شيوه چشمت فريب جنگ داشت

ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتيم

 

نکته‌ها رفت و شکايت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتيم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتيم

 

 

غزل ۳۷۰

 

صلاح از ما چه می‌جويی که مستان را صلا گفتيم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم

 

در ميخانه‌ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم

 

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام ليکن

بلايی کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم

 

اگر بر من نبخشايی پشيمانی خوری آخر

به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتيم

 

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم

 

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زينم نمی‌بايد

جزای آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم

 

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفت

ز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتيم

 

 

غزل ۳۷۱

 

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم

محصول دعا در ره جانانه نهاديم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در اين منزل ويرانه نهاديم

 

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را

مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

 

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود

بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم

 

چون می‌رود اين کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم

 

المنه لله که چو ما بی‌دل و دين بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم

 

قانع به خيالی ز تو بوديم چو حافظ

يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم

 

 

غزل ۳۷۲

 

بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج اين دريم

 

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم

 

جايی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوريم خوش نبود به که می‌خوريم

 

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

 

واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگريم

 

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا

ما نيز هم به شعبده دستی برآوريم

 

از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت

بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم

 

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست

با خاک آستانه اين در به سر بريم

 

 

غزل ۳۷۳

 

خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم

شطح و طامات به بازار خرافات بريم

 

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق بسطامی و سجاده طامات بريم

 

تا همه خلوتيان جام صبوحی گيرند

چنگ صبحی به در پير مناجات بريم

 

با تو آن عهد که در وادی ايمن بستيم

همچو موسی ارنی گوی به ميقات بريم

 

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم

علم عشق تو بر بام سماوات بريم

 

خاک کوی تو به صحرای قيامت فردا

همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

 

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بريم

 

شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش

گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم

 

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

 

فتنه می‌بارد از اين سقف مقرنس برخيز

تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم

 

در بيابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسيم مگر پی به مهمات بريم

 

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم

 

 

غزل ۳۷۴

 

بيا تا گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم

فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو دراندازيم

 

اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد

من و ساقی به هم تازيم و بنيادش براندازيم

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ريزيم

نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم

 

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

 

يکی از عقل می‌لافد يکی طامات می‌بافد

بيا کاين داوری‌ها را به پيش داور اندازيم

 

بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم

 

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شيراز

بيا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم

 

 

غزل ۳۷۵

 

صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم

وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم

 

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهيم

دلق ريا به آب خرابات برکشيم

 

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم

 

بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان

غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم

 

عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشيم

 

سر خدا که در تتق غيب منزويست

مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشيم

 

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان زر کشيم

 

حافظ نه حد ماست چنين لاف‌ها زدن

پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم

 

 

غزل ۳۷۶

 

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم

سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم

 

نيست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشيم

 

خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست

نازنينی که به رويش می گلگون نوشيم

 

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم

 

گل به جوش آمد و از می نزديمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشيم

 

می‌کشيم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشيم

 

حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم

 

 

غزل ۳۷۷

 

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم

غم هجران تو را چاره ز جايی بکنيم

 

دل بيمار شد از دست رفيقان مددی

تا طبيبش به سر آريم و دوايی بکنيم

 

آن که بی جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت

بازش آريد خدا را که صفايی بکنيم

 

خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنيم

 

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطايی بکنيم

 

سايه طاير کم حوصله کاری نکند

طلب از سايه ميمون همايی بکنيم

 

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنيم

 

 

غزل ۳۷۸

 

ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم

جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم

 

عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم

 

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم

 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنيم

 

خوش برانيم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم

 

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم

 

گر بدی گفت حسودی و رفيقی رنجيد

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم

 

حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم

 

 

غزل ۳۷۹

 

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گويم

که من نسيم حيات از پياله می‌جويم

 

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند

مريد خرقه دردی کشان خوش خويم

 

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

کشيد در خم چوگان خويش چون گويم

 

گرم نه پير مغان در به روی بگشايد

کدام در بزنم چاره از کجا جويم

 

مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويی

چنان که پرورشم می‌دهند می‌رويم

 

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين

خدا گواه که هر جا که هست با اويم

 

غبار راه طلب کيميای بهروزيست

غلام دولت آن خاک عنبرين بويم

 

ز شوق نرگس مست بلندبالايی

چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

 

بيار می که به فتوی حافظ از دل پاک

غبار زرق به فيض قدح فروشويم

 

 

غزل ۳۸۰

 

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گويم

که من دلشده اين ره نه به خود می‌پويم

 

در پس آينه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گويم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رويم

 

دوستان عيب من بی‌دل حيران مکنيد

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جويم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عيب است

مکنم عيب کز او رنگ ريا می‌شويم

 

خنده و گريه عشاق ز جايی دگر است

می‌سرايم به شب و وقت سحر می‌مويم

 

حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوی

گو مکن عيب که من مشک ختن می‌بويم

 

 

غزل ۳۸۱

 

گر چه ما بندگان پادشهيم

پادشاهان ملک صبحگهيم

 

گنج در آستين و کيسه تهی

جام گيتی نما و خاک رهيم

 

هوشيار حضور و مست غرور

بحر توحيد و غرقه گنهيم

 

شاهد بخت چون کرشمه کند

ماش آيينه رخ چو مهيم

 

شاه بيدار بخت را هر شب

ما نگهبان افسر و کلهيم

 

گو غنيمت شمار صحبت ما

که تو در خواب و ما به ديده گهيم

 

شاه منصور واقف است که ما

روی همت به هر کجا که نهيم

 

دشمنان را ز خون کفن سازيم

دوستان را قبای فتح دهيم

 

رنگ تزوير پيش ما نبود

شير سرخيم و افعی سيهيم

 

وام حافظ بگو که بازدهند

کرده‌ای اعتراف و ما گوهيم

 

 

غزل ۳۸۲

 

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

 

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود

گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

 

ای که طبيب خسته‌ای روی زبان من ببين

کاين دم و دود سينه‌ام بار دل است بر زبان

 

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت

همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

 

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن

چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان

 

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين

نبض مرا که می‌دهد هيچ ز زندگی نشان

 

آن که مدام شيشه‌ام از پی عيش داده است

شيشه‌ام از چه می‌برد پيش طبيب هر زمان

 

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم

ترک طبيب کن بيا نسخه شربتم بخوان

 

 

غزل ۳۸۳

 

چندان که گفتم غم با طبيبان

درمان نکردند مسکين غريبان

 

آن گل که هر دم در دست باديست

گو شرم بادش از عندليبان

 

يا رب امان ده تا بازبيند

چشم محبان روی حبيبان

 

درج محبت بر مهر خود نيست

يا رب مبادا کام رقيبان

 

ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشيم از بی نصيبان

 

حافظ نگشتی شيدای گيتی

گر می‌شنيدی پند اديبان

 

 

غزل ۳۸۴

 

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان

 

مه جلوه می‌نمايد بر سبز خنگ گردون

تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

 

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

 

يغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

 

ای نور چشم مستان در عين انتظارم

چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

 

دوران همی‌نويسد بر عارضش خطی خوش

يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

 

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست

گر نيستت رضايی حکم قضا بگردان

 

 

غزل ۳۸۵

 

يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان

وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

 

دل آزرده ما را به نسيمی بنواز

يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

 

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند

يار مه روی مرا نيز به من بازرسان

 

ديده‌ها در طلب لعل يمانی خون شد

يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان

 

برو ای طاير ميمون همايون آثار

پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

 

سخن اين است که ما بی تو نخواهيم حيات

بشنو ای پيک خبرگير و سخن بازرسان

 

آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رب

به مرادش ز غريبی به وطن بازرسان

 

 

غزل ۳۸۶

 

خدا را کم نشين با خرقه پوشان

رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

 

در اين خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می فروشان

 

در اين صوفی وشان دردی نديدم

که صافی باد عيش دردنوشان

 

تو نازک طبعی و طاقت نياری

گرانی‌های مشتی دلق پوشان

 

چو مستم کرده‌ای مستور منشين

چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان

 

بيا و از غبن اين سالوسيان بين

صراحی خون دل و بربط خروشان

 

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش

که دارد سينه‌ای چون ديگ جوشان

 

 

غزل ۳۸۷

 

شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

 

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان

 

تا کی از سيم و زرت کيسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان

 

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشيد رسی چرخ زنان

 

بر جهان تکيه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبينان خور و نازک بدنان

 

پير پيمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان

 

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

 

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهيدان که‌اند اين همه خونين کفنان

 

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم

از می لعل حکايت کن و شيرين دهنان

 

 

غزل ۳۸۸

 

بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بيخ غم ز دل برکن

 

رسيد باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن

 

طريق صدق بياموز از آب صافی دل

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

 

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شکنج گيسوی سنبل ببين به روی سمن

 

عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد

به عينه دل و دين می‌برد به وجه حسن

 

صفير بلبل شوريده و نفير هزار

برای وصل گل آمد برون ز بيت حزن

 

حديث صحبت خوبان و جام باده بگو

به قول حافظ و فتوی پير صاحب فن

 

 

غزل ۳۸۹

 

چو گل هر دم به بويت جامه در تن

کنم چاک از گريبان تا به دامن

 

تنت را ديد گل گويی که در باغ

چو مستان جامه را بدريد بر تن

 

من از دست غمت مشکل برم جان

ولی دل را تو آسان بردی از من

 

به قول دشمنان برگشتی از دوست

نگردد هيچ کس دوست دشمن

 

تنت در جامه چون در جام باده

دلت در سينه چون در سيم آهن

 

ببار ای شمع اشک از چشم خونين

که شد سوز دلت بر خلق روشن

 

مکن کز سينه‌ام آه جگرسوز

برآيد همچو دود از راه روزن

 

دلم را مشکن و در پا مينداز

که دارد در سر زلف تو مسکن

 

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ

بدين سان کار او در پا ميفکن

 

 

غزل ۳۹۰

 

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن

مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

 

خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسروی

تا نشيند هر کسی اکنون به جای خويشتن

 

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت

کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

 

تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش

هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد يمن

 

شوکت پور پشنگ و تيغ عالمگير او

در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

 

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زين

شهسوارا چون به ميدان آمدی گويی بزن

 

جويبار ملک را آب روان شمشير توست

تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن

 

بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت

خيزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن

 

گوشه گيران انتظار جلوه خوش می‌کنند

برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

 

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقيا می ده به قول مستشار متمن

 

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار

تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من

 

 

غزل ۳۹۱

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن

 

غم دل چند توان خورد که ايام نماند

گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

 

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

 

باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

 

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام

دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

 

پير ميخانه همی‌خواند معمايی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

 

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

 

 

غزل ۳۹۲

 

دانی که چيست دولت ديدار يار ديدن

در کوی او گدايی بر خسروی گزيدن

 

از جان طمع بريدن آسان بود وليکن

از دوستان جانی مشکل توان بريدن

 

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نيک نامی پيراهنی دريدن

 

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنيدن

 

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار

کخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

 

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل

چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

 

گويی برفت حافظ از ياد شاه يحيی

يا رب به يادش آور درويش پروريدن

 

 

غزل ۳۹۳

 

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن

منم که ديده نيالودم به بد ديدن

 

وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم

که در طريقت ما کافريست رنجيدن

 

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات

بخواست جام می و گفت عيب پوشيدن

 

مراد دل ز تماشای باغ عالم چيست

به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

 

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن

 

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن

 

عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس

که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن

 

ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

 

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن

 

 

غزل ۳۹۴

 

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

 

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر

در زلف بی‌قرار تو پيدا قرار حسن

 

ماهی نتافت همچو تو از برج نيکويی

سروی نخاست چون قدت از جويبار حسن

 

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

 

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

 

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان

می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

 

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است

کب حيات می‌خورد از جويبار حسن

 

حافظ طمع بريد که بيند نظير تو

ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن

 

 

غزل ۳۹۵

 

گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن

يعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

 

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را

چون شيشه‌های ديده ما پرگلاب کن

 

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد

ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

 

بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را

و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

 

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گير

بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

 

زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست

با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

 

همچون حباب ديده به روی قدح گشای

وين خانه را قياس اساس از حباب کن

 

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا

يا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

 

 

غزل ۳۹۶

 

صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

 

زان پيشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

 

خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع کرد

گر برگ عيش می‌طلبی ترک خواب کن

 

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

 

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم

با ما به جام باده صافی خطاب کن

 

کار صواب باده پرستيست حافظا

برخيز و عزم جزم به کار صواب کن

 

 

غزل ۳۹۷

 

ز در درآ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانيان معطر کن

 

اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز

پياله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

 

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان

بيا بيا و تماشای طاق و منظر کن

 

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور

به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

 

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس

به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

 

از اين مزوجه و خرقه نيک در تنگم

به يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

 

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند

کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

 

فضول نفس حکايت بسی کند ساقی

تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

 

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال

بيا و خرگه خورشيد را منور کن

 

طمع به قند وصال تو حد ما نبود

حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

 

لب پياله ببوس آنگهی به مستان ده

بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن

 

پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان

ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

 

 

غزل ۳۹۸

 

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

 

در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست

پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن

 

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

 

تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت

همت در اين عمل طلب از می فروش کن

 

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت

هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن

 

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

خواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن

 

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست

صد جان فدای يار نصيحت نيوش کن

 

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

چشم عنايتی به من دردنوش کن

 

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری

يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن

 

 

غزل ۳۹۹

 

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

 

به باد ده سر و دستار عالمی يعنی

کلاه گوشه به آيين سروری بشکن

 

به زلف گوی که آيين دلبری بگذار

به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

 

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس

سزای حور بده رونق پری بشکن

 

به آهوان نظر شير آفتاب بگير

به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

 

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد

تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

 

چو عندليب فصاحت فروشد ای حافظ

تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

 

 

غزل ۴۰۰

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

ديدی دلا که آخر پيری و زهد و علم

با من چه کرد ديده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ايمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

 

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عيان کرد راز من

 

مست است يار و ياد حريفان نمی‌کند

ذکرش به خير ساقی مسکين نواز من

 

يا رب کی آن صبا بوزد کز نسيم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من

 

نقشی بر آب می‌زنم از گريه حاليا

تا کی شود قرين حقيقت مجاز من

 

بر خود چو شمع خنده زنان گريه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

 

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نياز من

 

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

 

 

غزل ۴۰۱

 

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من

ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

 

روی رنگين را به هر کس می‌نمايد همچو گل

ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

 

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين

گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

 

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او يا داد بستاند ز من

 

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست

بس حکايت‌های شيرين باز می‌ماند ز من

 

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

 

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد

کو به چيزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

 

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

 

 

غزل ۴۰۲

 

نکته‌ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين

عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

 

عيب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش

گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

 

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست

جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين

 

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند

ای ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

 

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد

با هواداران ره رو حيله هندو ببين

 

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم

کس نديده‌ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

 

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست

ای نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

 

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب

تيزی شمشير بنگر قوت بازو ببين

 

 

غزل ۴۰۳

 

شراب لعل کش و روی مه جبينان بين

خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

 

به زير دلق ملمع کمندها دارند

درازدستی اين کوته آستينان بين

 

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين

 

بهای نيم کرشمه هزار جان طلبند

نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

 

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت

وفای صحبت ياران و همنشينان بين

 

اسير عشق شدن چاره خلاص من است

ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

 

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست

صفای همت پاکان و پاکدينان بين

 

 

غزل ۴۰۴

 

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين

بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين

 

در حق من لبت اين لطف که می‌فرمايد

سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين

 

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد

گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

 

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

 

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم

مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

 

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس

بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

 

کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين

که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين

 

 

غزل ۴۰۵

 

به جان پير خرابات و حق صحبت او

که نيست در سر من جز هوای خدمت او

 

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بيار باده که مستظهرم به همت او

 

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

که زد به خرمن ما آتش محبت او

 

بر آستانه ميخانه گر سری بينی

مزن به پای که معلوم نيست نيت او

 

بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب

نويد داد که عام است فيض رحمت او

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نيست معصيت و زهد بی مشيت او

 

نمی‌کند دل من ميل زهد و توبه ولی

به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او

 

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

 

 

غزل ۴۰۶

 

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو

از ماه ابروان منت شرم باد رو

 

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست

غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

 

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما

کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو

 

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار

آن گه عيان شود که بود موسم درو

 

ساقی بيار باده که رمزی بگويمت

از سر اختران کهن سير و ماه نو

 

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان

از افسر سيامک و ترک کلاه زو

 

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست

درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

 

 

غزل ۴۰۷

 

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو

يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

 

گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد

گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

 

گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک

از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

 

تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار

تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

 

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصيحت بشنو

 

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو

 

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

 

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت

حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو

 

 

غزل ۴۰۸

 

ای آفتاب آينه دار جمال تو

مشک سياه مجمره گردان خال تو

 

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود

کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

 

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

 

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانويس ابروی مشکين مثال تو

 

در چين زلفش ای دل مسکين چگونه‌ای

کشفته گفت باد صبا شرح حال تو

 

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

 

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

 

تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان

کو مژده‌ای ز مقدم عيد وصال تو

 

اين نقطه سياه که آمد مدار نور

عکسيست در حديقه بينش ز خال تو

 

در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم

شرح نيازمندی خود يا ملال تو

 

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست

سودای کج مپز که نباشد مجال تو

 

 

غزل ۴۰۹

 

ای خونبهای نافه چين خاک راه تو

خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو

 

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام

ای من فدای شيوه چشم سياه تو

 

خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال

از دل نيايدش که نويسد گناه تو

 

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی

زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو

 

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

 

ياران همنشين همه از هم جدا شدند

ماييم و آستانه دولت پناه تو

 

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت

آتش زند به خرمن غم دود آه تو

 

 

غزل ۴۱۰

 

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زينت تاج و نگين از گوهر والای تو

 

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو

 

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا

سايه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

 

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

 

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

 

گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است

روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

 

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

 

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

 

خسروا پيرانه سر حافظ جوانی می‌کند

بر اميد عفو جان بخش گنه فرسای تو

 

 

غزل ۴۱۱

 

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

 

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

 

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

 

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

اين همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

 

شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

 

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

 

 

غزل ۴۱۲

 

مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

 

هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش

که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

 

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم

هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

 

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

 

دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی

که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

 

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

 

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری

به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

 

غزل ۴۱۳

 

خط عذار يار که بگرفت ماه از او

خوش حلقه‌ايست ليک به در نيست راه از او

 

ابروی دوست گوشه محراب دولت است

آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

 

ای جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار

کيينه‌ايست جام جهان بين که آه از او

 

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست

اين دود بين که نامه من شد سياه از او

 

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن

من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

 

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار

گو برفروز مشعله صبحگاه از او

 

آبی به روزنامه اعمال ما فشان

باشد توان سترد حروف گناه از او

 

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد

خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

 

آيا در اين خيال که دارد گدای شهر

روزی بود که ياد کند پادشاه از او

 

 

غزل ۴۱۴

 

گلبن عيش می‌دمد ساقی گلعذار کو

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

 

هر گل نو ز گلرخی ياد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

 

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

 

حسن فروشی گلم نيست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

 

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

 

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

مردم از اين هوس ولی قدرت و اختيار کو

 

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

 

 

غزل ۴۱۵

 

ای پيک راستان خبر يار ما بگو

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

 

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور

با يار آشنا سخن آشنا بگو

 

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار

با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

 

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست

گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

 

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند

گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

 

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود

بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

 

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير

شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

 

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان

با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

 

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند

بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

 

جان پرور است قصه ارباب معرفت

رمزی برو بپرس حديثی بيا بگو

 

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند

می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

 

 

غزل ۴۱۶

 

خنک نسيم معنبر شمامه‌ای دلخواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

 

دليل راه شو ای طاير خجسته لقا

که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

 

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است

هلال را ز کنار افق کنيد نگاه

 

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت

مگر تو عفو کنی ور نه چيست عذر گناه

 

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر

سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه

 

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم

ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گياه

 

مده به خاطر نازک ملالت از من زود

که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله

 

 

غزل ۴۱۷

 

عيشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله

 

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

 

ما را به رندی افسانه کردند

پيران جاهل شيخان گمراه

 

از دست زاهد کرديم توبه

و از فعل عابد استغفرالله

 

جانا چه گويم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

 

کافر مبيناد اين غم که ديده‌ست

از قامتت سرو از عارضت ماه

 

شوق لبت برد از ياد حافظ

درس شبانه ورد سحرگاه

 

 

غزل ۴۱۸

 

گر تيغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهاديم الحکم لله

 

آيين تقوا ما نيز دانيم

ليکن چه چاره با بخت گمراه

 

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم

يا جام باده يا قصه کوتاه

 

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

 

مهر تو عکسی بر ما نيفکند

آيينه رويا آه از دلت آه

 

الصبر مر و العمر فان

يا ليت شعری حتام القاه

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بايدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

 

غزل ۴۱۹

 

وصال او ز عمر جاودان به

خداوندا مرا آن ده که آن به

 

به شمشيرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به

 

به داغ بندگی مردن بر اين در

به جان او که از ملک جهان به

 

خدا را از طبيب من بپرسيد

که آخر کی شود اين ناتوان به

 

گلی کان پايمال سرو ما گشت

بود خاکش ز خون ارغوان به

 

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما

که اين سيب زنخ زان بوستان به

 

دلا دايم گدای کوی او باش

به حکم آن که دولت جاودان به

 

جوانا سر متاب از پند پيران

که رای پير از بخت جوان به

 

شبی می‌گفت چشم کس نديده‌ست

ز مرواريد گوشم در جهان به

 

اگر چه زنده رود آب حيات است

ولی شيراز ما از اصفهان به

 

سخن اندر دهان دوست شکر

وليکن گفته حافظ از آن به

 

 

غزل ۴۲۰

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای يعنی چه

مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه

 

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب

اين چنين با همه درساخته‌ای يعنی چه

 

شاه خوبانی و منظور گدايان شده‌ای

قدر اين مرتبه نشناخته‌ای يعنی چه

 

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته‌ای يعنی چه

 

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان

و از ميان تيغ به ما آخته‌ای يعنی چه

 

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته‌ای يعنی چه

 

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار

خانه از غير نپرداخته‌ای يعنی چه

 

 

غزل ۴۲۱

 

در سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پير و صلايی به شيخ و شاب زده

 

سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر

ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

 

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده

عذار مغبچگان راه آفتاب زده

 

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز

شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

 

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

 

ز شور و عربده شاهدان شيرين کار

شکر شکسته سمن ريخته رباب زده

 

سلام کردم و با من به روی خندان گفت

که ای خمارکش مفلس شراب زده

 

که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای

ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده

 

وصال دولت بيدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

 

بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

 

فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است

بيا ببين ملکش دست در رکاب زده

 

خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف

ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

 

 

غزل ۴۲۲

 

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‌ای

 

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌ای

 

پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

 

آب و آتش به هم آميخته‌ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

 

آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

 

زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

 

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست

مگر از مذهب اين طايفه بازآمده‌ای

 

 

غزل ۴۲۳

 

دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده

خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

 

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش

گفت بيدار شو ای ره رو خواب آلوده

 

شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام

تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

 

به هوای لب شيرين پسران چند کنی

جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

 

به طهارت گذران منزل پيری و مکن

خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده

 

پاک و صافی شو و از چاه طبيعت به درآی

که صفايی ندهد آب تراب آلوده

 

گفتم ای جان جهان دفتر گل عيبی نيست

که شود فصل بهار از می ناب آلوده

 

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش

آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده

 

 

غزل ۴۲۴

 

از من جدا مشو که توام نور ديده‌ای

آرام جان و مونس قلب رميده‌ای

 

از دامن تو دست ندارند عاشقان

پيراهن صبوری ايشان دريده‌ای

 

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک

در دلبری به غايت خوبی رسيده‌ای

 

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را نديده‌ای

 

آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا

بيش از گليم خويش مگر پا کشيده‌ای

 

 

غزل ۴۲۵

 

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشيده

صد ماه رو ز رشکش جيب قصب دريده

 

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکيده

 

لفظی فصيح شيرين قدی بلند چابک

رويی لطيف زيبا چشمی خوش کشيده

 

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

 

آن لعل دلکشش بين وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

 

آن آهوی سيه چشم از دام ما برون شد

ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

 

زنهار تا توانی اهل نظر ميازار

دنيا وفا ندارد ای نور هر دو ديده

 

تا کی کشم عتيبت از چشم دلفريبت

روزی کرشمه‌ای کن ای يار برگزيده

 

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ

بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده

 

بس شکر بازگويم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده

 

 

غزل ۴۲۶

 

از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه

انی رايت دهرا من هجرک القيامه

 

دارم من از فراقش در ديده صد علامت

ليست دموع عينی هذا لنا العلامه

 

هر چند کزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

 

پرسيدم از طبيبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

 

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم

و الله ما راينا حبا بلا ملامه

 

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شيرين

حتی يذوق منه کاسا من الکرامه

 

 

غزل ۴۲۷

 

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

 

خرد که قيد مجانين عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه

 

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

 

من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش

نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه

 

چه نقشه‌ها که برانگيختيم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

 

بر آتش رخ زيبای او به جای سپند

به غير خال سياهش که ديد به دانه

 

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسيد پروانه

 

مرا به دور لب دوست هست پيمانی

که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه

 

حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای ميخانه

 

 

غزل ۴۲۸

 

سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

 

نهادم عقل را ره توشه از می

ز شهر هستيش کردم روانه

 

نگار می فروشم عشوه‌ای داد

که ايمن گشتم از مکر زمانه

 

ز ساقی کمان ابرو شنيدم

که ای تير ملامت را نشانه

 

نبندی زان ميان طرفی کمروار

اگر خود را ببينی در ميانه

 

برو اين دام بر مرغی دگر نه

که عنقا را بلند است آشيانه

 

که بندد طرف وصل از حسن شاهی

که با خود عشق بازد جاودانه

 

نديم و مطرب و ساقی همه اوست

خيال آب و گل در ره بهانه

 

بده کشتی می تا خوش برانيم

از اين دريای ناپيداکرانه

 

وجود ما معماييست حافظ

که تحقيقش فسون است و فسانه

 

 

غزل ۴۲۹

 

ساقی بيا که شد قدح لاله پر ز می

طامات تا به چند و خرافات تا به کی

 

بگذر ز کبر و ناز که ديده‌ست روزگار

چين قبای قيصر و طرف کلاه کی

 

هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان

بيدار شو که خواب عدم در پی است هی

 

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار

کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

 

بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست

ای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی

 

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

و امروز نيز ساقی مه روی و جام می

 

باد صبا ز عهد صبی ياد می‌دهد

جان دارويی که غم ببرد درده ای صبی

 

حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد

فراش باد هر ورقش را به زير پی

 

درده به ياد حاتم طی جام يک منی

تا نامه سياه بخيلان کنيم طی

 

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان

بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

 

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان

استاده است سرو و کمر بسته است نی

 

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد

تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ری

 

 

غزل ۴۳۰

 

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

علاج کی کنمت آخرالدواY الکی

 

ذخيره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار

که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

 

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو

منه ز دست پياله چه می‌کنی هی هی

 

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد

ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

 

خزينه داری ميراث خوارگان کفر است

به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

 

زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند

مجو ز سفله مروت که شيه لا شی

 

نوشته‌اند بر ايوان جنه الماوی

که هر که عشوه دنيی خريد وای به وی

 

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست

بده به شادی روح و روان حاتم طی

 

بخيل بوی خدا نشنود بيا حافظ

پياله گير و کرم ورز و الضمان علی

 

 

غزل ۴۳۱

 

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

به آب زندگانی برده‌ام پی

 

نه رازش می‌توانم گفت با کس

نه کس را می‌توانم ديد با وی

 

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

رخش می‌بيند و گل می‌کند خوی

 

بده جام می و از جم مکن ياد

که می‌داند که جم کی بود و کی کی

 

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب

رگش بخراش تا بخروشم از وی

 

گل از خلوت به باغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی

 

چو چشمش مست را مخمور مگذار

به ياد لعلش ای ساقی بده می

 

نجويد جان از آن قالب جدايی

که باشد خون جامش در رگ و پی

 

زبانت درکش ای حافظ زمانی

حديث بی زبانان بشنو از نی

 

 

غزل ۴۳۲

 

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

 

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد

مطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی

 

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت

زين در دگر نراند ما را به هيچ بابی

 

در انتظار رويت ما و اميدواری

در عشوه وصالت ما و خيال و خوابی

 

مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامی

بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

 

حافظ چه می‌نهی دل تو در خيال خوبان

کی تشنه سير گردد از لمعه سرابی

 

 

غزل ۴۳۳

 

ای که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختی

لطف کردی سايه‌ای بر آفتاب انداختی

 

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حاليا نيرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

 

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختی

 

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان ميان پروانه را در اضطراب انداختی

 

گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما

سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی

 

زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

 

خواب بيداران ببستی وان گه از نقش خيال

تهمتی بر شب روان خيل خواب انداختی

 

پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه

و از حيا حور و پری را در حجاب انداختی

 

باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

 

از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشين را در شراب انداختی

 

و از برای صيد دل در گردنم زنجير زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

 

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظيم بر خاک جناب انداختی

 

نصره الدين شاه يحيی آن که خصم ملک را

از دم شمشير چون آتش در آب انداختی

 

 

غزل ۴۳۴

 

ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی

وان گه برو که رستی از نيستی و هستی

 

گر جان به تن ببينی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بينی بهتر ز خودپرستی

 

با ضعف و ناتوانی همچون نسيم خوش باش

بيماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی

 

در مذهب طريقت خامی نشان کفر است

آری طريق دولت چالاکی است و چستی

 

تا فضل و عقل بينی بی‌معرفت نشينی

يک نکته‌ات بگويم خود را مبين که رستی

 

در آستان جانان از آسمان مينديش

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

 

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

 

صوفی پياله پيما حافظ قرابه پرهيز

ای کوته آستينان تا کی درازدستی

 

 

غزل ۴۳۵

 

با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بميرد در درد خودپرستی

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سياهی چندين درازدستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

 

آن روز ديده بودم اين فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی

 

 

غزل ۴۳۶

 

آن غاليه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورق هستی ما درننوشتی

 

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد

دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی

 

آمرزش نقد است کسی را که در اين جا

ياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی

 

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نيست بسازيم به خشتی

 

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد

يک شيشه می و نوش لبی و لب کشتی

 

تا کی غم دنيای دنی ای دل دانا

حيف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

 

آلودگی خرقه خرابی جهان است

کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

 

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

تقدير چنين بود چه کردی که نهشتی

 

 

غزل ۴۳۷

 

ای قصه بهشت ز کويت حکايتی

شرح جمال حور ز رويت روايتی

 

انفاس عيسی از لب لعلت لطيفه‌ای

آب خضر ز نوش لبانت کنايتی

 

هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای

هر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی

 

کی عطرسای مجلس روحانيان شدی

گل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی

 

در آرزوی خاک در يار سوختيم

ياد آور ای صبا که نکردی حمايتی

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

صد مايه داشتی و نکردی کفايتی

 

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

اين آتش درون بکند هم سرايتی

 

در آتش ار خيال رخش دست می‌دهد

ساقی بيا که نيست ز دوزخ شکايتی

 

دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چيست

از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنايتی

 

 

غزل ۴۳۸

 

سبت سلمی بصدغيها فادی

و روحی کل يوم لی ينادی

 

نگارا بر من بی‌دل ببخشای

و واصلنی علی رغم الاعادی

 

حبيبا در غم سودای عشقت

توکلنا علی رب العباد

 

امن انکرتنی عن عشق سلمی

تزاول آن روی نهکو بوادی

 

که همچون مت به بوتن دل و ای ره

غريق العشق فی بحر الوداد

 

به پی ماچان غرامت بسپريمن

غرت يک وی روشتی از امادی

 

غم اين دل بواتت خورد ناچار

و غر نه او بنی آنچت نشادی

 

دل حافظ شد اندر چين زلفت

بليل مظلم و الله هادی

 

 

غزل ۴۳۹

 

ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی

کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

 

تعبير رفت يار سفرکرده می‌رسد

ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

 

ذکرش به خير ساقی فرخنده فال من

کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

 

خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش

تا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

 

فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست

آب خضر نصيبه اسکندر آمدی

 

آن عهد ياد باد که از بام و در مرا

هر دم پيام يار و خط دلبر آمدی

 

کی يافتی رقيب تو چندين مجال ظلم

مظلومی ار شبی به در داور آمدی

 

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق

دريادلی بجوی دليری سرآمدی

 

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون

ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

 

گر ديگری به شيوه حافظ زدی رقم

مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

 

 

غزل ۴۴۰

 

سحر با باد می‌گفتم حديث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است

بدين راه و روش می‌رو که با دلدار پيوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز

ورای حد تقرير است شرح آرزومندی

 

الا ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی

 

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است

خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شيراز می‌رقصند و می‌نازند

سيه چشمان کشميری و ترکان سمرقندی

 

 

غزل ۴۴۱

 

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی

 

بگفتمی که چه ارزد نسيم طره دوست

گرم به هر سر مويی هزار جان بودی

 

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب

گرش نشان امان از بد زمان بودی

 

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز

سرير عزتم آن خاک آستان بودی

 

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک

که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

 

اگر نه دايره عشق راه بربستی

چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودی

 

 

غزل ۴۴۲

 

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

کمينه پيشکش بندگانش آن بودی

 

بگفتمی که بها چيست خاک پايش را

اگر حيات گران مايه جاودان بودی

 

به بندگی قدش سرو معترف گشتی

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

 

به خواب نيز نمی‌بينمش چه جای وصال

چو اين نبود و نديديم باری آن بودی

 

اگر دلم نشدی پايبند طره او

کی اش قرار در اين تيره خاکدان بودی

 

به رخ چو مهر فلک بی‌نظير آفاق است

به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

 

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور

که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

 

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

 

 

غزل ۴۴۳

 

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری

 

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بيماری

 

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب

که در پی است ز هر سويت آه بيداری

 

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند

که نيست نقد روان را بر تو مقداری

 

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان

چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری

 

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

 

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی

به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری

 

 

غزل ۴۴۴

 

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری

ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری

 

چشم فلک نبيند زين طرفه‌تر جوانی

در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری

 

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب

بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری

 

چون من شکسته‌ای را از پيش خود چه رانی

کم غايت توقع بوسيست يا کناری

 

می بی‌غش است درياب وقتی خوش است بشتاب

سال دگر که دارد اميد نوبهاری

 

در بوستان حريفان مانند لاله و گل

هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

 

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

 

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی

مشکل توان نشستن در اين چنين دياری

 

 

غزل ۴۴۵

 

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داری

 

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان

که حکم بر سر آزادگان روان داری

 

ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت

ميان مجمع خوبان کنی ميانداری

 

بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک

سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری

 

بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام

علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

 

مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما

مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

 

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست

به قصد جان من خسته در کمان داری

 

بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود

که سهل باشد اگر يار مهربان داری

 

به وصل دوست گرت دست می‌دهد يک دم

برو که هر چه مراد است در جهان داری

 

چو گل به دامن از اين باغ می‌بری حافظ

چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری

 

 

غزل ۴۴۶

 

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

به يادگار بمانی که بوی او داری

 

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست

توان به دست تو دادن گرش نکو داری

 

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت

جز اين قدر که رقيبان تندخو داری

 

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد

که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

 

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد

خود از کدام خم است اين که در سبو داری

 

به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز

که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

 

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن

تو را رسد که غلامان ماه رو داری

 

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس

که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری

 

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق

قدم برون نه اگر ميل جست و جو داری

 

 

غزل ۴۴۷

 

بيا با ما مورز اين کينه داری

که حق صحبت ديرينه داری

 

نصيحت گوش کن کاين در بسی به

از آن گوهر که در گنجينه داری

 

وليکن کی نمايی رخ به رندان

تو کز خورشيد و مه آيينه داری

 

بد رندان مگو ای شيخ و هش دار

که با حکم خدايی کينه داری

 

نمی‌ترسی ز آه آتشينم

تو دانی خرقه پشمينه داری

 

به فرياد خمار مفلسان رس

خدا را گر می‌دوشينه داری

 

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ

به قرآنی که اندر سينه داری

 

 

غزل ۴۴۸

 

ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری

 

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

 

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن يار سفرکرده پيامی داری

 

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

 

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

 

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

 

نام نيک ار طلبد از تو غريبی چه شود

تويی امروز در اين شهر که نامی داری

 

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخيز غلامی داری

 

 

غزل ۴۴۹

 

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

عاشقان را ز بر خويش جدا می‌داری

 

تشنه باديه را هم به زلالی درياب

به اميدی که در اين ره به خدا می‌داری

 

دل ببردی و بحل کردمت ای جان ليکن

به از اين دار نگاهش که مرا می‌داری

 

ساغر ما که حريفان دگر می‌نوشند

ما تحمل نکنيم ار تو روا می‌داری

 

ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

 

تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم

از که می‌نالی و فرياد چرا می‌داری

 

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند

سعی نابرده چه اميد عطا می‌داری

 

 

غزل ۴۵۰

 

روزگاريست که ما را نگران می‌داری

مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

 

گوشه چشم رضايی به منت باز نشد

اين چنين عزت صاحب نظران می‌داری

 

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار

دست در خون دل پرهنران می‌داری

 

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ

همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

 

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور

چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

 

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ

سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

 

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است

تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

 

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی

طمع مهر و وفا زين پسران می‌داری

 

کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت

اين طمع‌ها که تو از سيمبران می‌داری

 

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی

عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

 

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ

چه توقع ز جهان گذران می‌داری

 

 

غزل ۴۵۱

 

خوش کرد ياوری فلکت روز داوری

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

 

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست

گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

 

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند

اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

 

ساقی به مژدگانی عيش از درم درآی

تا يک دم از دلم غم دنيا به دربری

 

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسيست

آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

 

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج

درويش و امن خاطر و کنج قلندری

 

يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است

ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

 

نيل مراد بر حسب فکر و همت است

از شاه نذر خير و ز توفيق ياوری

 

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی

کاين خاک بهتر از عمل کيمياگری

 

 

غزل ۴۵۲

 

طفيل هستی عشقند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

 

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش

که بنده را نخرد کس به عيب بی‌هنری

 

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند

به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری

 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار

که در برابر چشمی و غايب از نظری

 

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت

که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

 

ز من به حضرت آصف که می‌برد پيغام

که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری

 

بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم

گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

 

کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن

که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

 

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آيند

صبا به غاليه سايی و گل به جلوه گری

 

چو مستعد نظر نيستی وصال مجوی

که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

 

دعای گوشه نشينان بلا بگرداند

چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

 

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن

و از اين معامله غافل مشو که حيف خوری

 

طريق عشق طريقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

 

به يمن همت حافظ اميد هست که باز

اری اسامر ليلای ليله القمر

 

 

غزل ۴۵۳

 

ای که دايم به خويش مغروری

گر تو را عشق نيست معذوری

 

گرد ديوانگان عشق مگرد

که به عقل عقيله مشهوری

 

مستی عشق نيست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

 

روی زرد است و آه دردآلود

عاشقان را دوای رنجوری

 

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می‌طلب که مخموری

 

 

غزل ۴۵۴

 

ز کوی يار می‌آيد نسيم باد نوروزی

از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزی

 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بياموزی

 

چو امکان خلود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست

مجال عيش فرصت دان به فيروزی و بهروزی

 

طريق کام بخشی چيست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز اين ترک بردوزی

 

سخن در پرده می‌گويم چو گل از غنچه بيرون آی

که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

 

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چيست

مگر او نيز همچون من غمی دارد شبانروزی

 

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عيبش

خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

 

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع

که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

 

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

بيا ساقی که جاهل را هنيتر می‌رسد روزی

 

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

 

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

ز مدح آصفی خواهد جهان عيدی و نوروزی

 

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده

جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزی

 

 

غزل ۴۵۵

 

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پيری برسی

 

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طريقت به مقام مگسی

 

دوش در خيل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بيچاره تو باری چه کسی

 

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسی

 

لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس

 

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندين جرسی

 

بال بگشا و صفير از شجر طوبی زن

حيف باشد چو تو مرغی که اسير قفسی

 

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم

جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

 

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ

يسر الله طريقا بک يا ملتمسی

 

 

غزل ۴۵۶

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

 

من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

 

چنگ در پرده همين می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

 

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حيف باشد که ز کار همه غافل باشی

 

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف

گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

 

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

 

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی

 

 

غزل ۴۵۷

 

هزار جهد بکردم که يار من باشی

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

 

چراغ ديده شب زنده دار من گردی

انيس خاطر اميدوار من باشی

 

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در ميانه خداوندگار من باشی

 

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

 

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند

گرت ز دست برآيد نگار من باشی

 

شبی به کلبه احزان عاشقان آيی

دمی انيس دل سوکوار من باشی

 

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من

گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

 

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظيفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

 

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی

 

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم

مگر تو از کرم خويش يار من باشی

 

 

غزل ۴۵۸

 

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

 

در مقامی که صدارت به فقيران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

 

در ره منزل ليلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دايره بيرون باشی

 

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

 

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی

 

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ايام جگرخون باشی

 

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است

هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

 

 

غزل ۴۵۹

 

زين خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

خط بر صحيفه گل و گلزار می‌کشی

 

اشک حرم نشين نهانخانه مرا

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

 

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

هر دم به قيد سلسله در کار می‌کشی

 

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست

از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

 

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود

سهل است اگر تو زحمت اين بار می‌کشی

 

با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم

وه زين کمان که بر من بيمار می‌کشی

 

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند

ای تازه گل که دامن از اين خار می‌کشی

 

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعيم دهر

می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

 

 

غزل ۴۶۰

 

سليمی منذ حلت بالعراق

الاقی من نواها ما الاقی

 

الا ای ساروان منزل دوست

الی رکبانکم طال اشتياقی

 

خرد در زنده رود انداز و می نوش

به گلبانگ جوانان عراقی

 

ربيع العمر فی مرعی حماکم

حماک الله يا عهد التلاقی

 

بيا ساقی بده رطل گرانم

سقاک الله من کاس دهاق

 

جوانی باز می‌آرد به يادم

سماع چنگ و دست افشان ساقی

 

می باقی بده تا مست و خوشدل

به ياران برفشانم عمر باقی

 

درونم خون شد از ناديدن دوست

الا تعسا لايام الفراق

 

دموعی بعدکم لا تحقروها

فکم بحر عميق من سواقی

 

دمی با نيکخواهان متفق باش

غنيمت دان امور اتفاقی

 

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو

به شعر فارسی صوت عراقی

 

عروسی بس خوشی ای دختر رز

ولی گه گه سزاوار طلاقی

 

مسيحای مجرد را برازد

که با خورشيد سازد هم وثاقی

 

وصال دوستان روزی ما نيست

بخوان حافظ غزل‌های فراقی

 

 

غزل ۴۶۱

 

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی

بيا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

 

بسا که گفته‌ام از شوق با دو ديده خود

ايا منازل سلمی فاين سلماک

 

عجيب واقعه‌ای و غريب حادثه‌ای

انا اصطبرت قتيلا و قاتلی شاکی

 

که را رسد که کند عيب دامن پاکت

که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

 

ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل

چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی

 

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز

و هات شمسه کرم مطيب زاکی

 

دع التکاسل تغنم فقد جری مثل

که زاد راهروان چستی است و چالاکی

 

اثر نماند ز من بی شمايلت آری

اری مثر محيای من محياک

 

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند

که همچو صنع خدايی ورای ادراکی

 

 

غزل ۴۶۲

 

يا مبسما يحاکی درجا من اللالی

يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

 

حالی خيال وصلت خوش می‌دهد فريبم

تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی

 

می ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم

نوميد کی توان بود از لطف لايزالی

 

ساقی بيار جامی و از خلوتم برون کش

تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

 

از چار چيز مگذر گر عاقلی و زيرک

امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی

 

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت

حافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی

 

صافيست جام خاطر در دور آصف عهد

قم فاسقنی رحيقا اصفی من الزلال

 

الملک قد تباهی من جده و جده

يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی

 

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

 

 

غزل ۴۶۳

 

سلام الله ما کر الليالی

و جاوبت المثانی و المثالی

 

علی وادی الاراک و من عليها

و دار باللوی فوق الرمال

 

دعاگوی غريبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

 

به هر منزل که رو آرد خدا را

نگه دارش به لطف لايزالی

 

منال ای دل که در زنجير زلفش

همه جمعيت است آشفته حالی

 

ز خطت صد جمال ديگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی

 

تو می‌بايد که باشی ور نه سهل است

زيان مايه جاهی و مالی

 

بر آن نقاش قدرت آفرين باد

که گرد مه کشد خط هلالی

 

فحبک راحتی فی کل حين

و ذکرک مونسی فی کل حال

 

سويدای دل من تا قيامت

مباد از شوق و سودای تو خالی

 

کجا يابم وصال چون تو شاهی

من بدنام رند لاابالی

 

خدا داند که حافظ را غرض چيست

و علم الله حسبی من سالی

 

 

غزل ۴۶۴

 

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی

 

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی

 

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

 

آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی

 

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم

کز خواب می‌نبيند چشمم بجز خيالی

 

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باريک چون هلالی

 

حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی

زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالی

 

 

غزل ۴۶۵

 

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

 

مسکين چو من به عشق گلی گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

 

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

 

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق

آن را تفضلی نه و اين را تبدلی

 

چون کرد در دلم اثر آواز عندليب

گشتم چنان که هيچ نماندم تحملی

 

بس گل شکفته می‌شود اين باغ را ولی

کس بی بلای خار نچيده‌ست از او گلی

 

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ

دارد هزار عيب و ندارد تفضلی

 

 

غزل ۴۶۶

 

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وين دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

 

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

 

چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی

هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

 

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

 

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

 

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

 

چون پير شدی حافظ از ميکده بيرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

 

 

غزل ۴۶۷

 

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بياور جامی

 

روزها رفت که دست من مسکين نگرفت

زلف شمشادقدی ساعد سيم اندامی

 

روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دل

صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

 

مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

 

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است

که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

 

يار من چون بخرامد به تماشای چمن

برسانش ز من ای پيک صبا پيغامی

 

آن حريفی که شب و روز می صاف کشد

بود آيا که کند ياد ز دردآشامی

 

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

 

 

غزل ۴۶۸

 

که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

 

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم

که به همت عزيزان برسم به نيک نامی

 

تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی

 

عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود

نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی

 

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

 

ز رهم ميفکن ای شيخ به دانه‌های تسبيح

که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامی

 

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

 

به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت

که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

 

بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

 

 

غزل ۴۶۹

 

انت رواح رند الحمی و زاد غرامی

فدای خاک در دوست باد جان گرامی

 

پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

 

بيا به شام غريبان و آب ديده من بين

به سان باده صافی در آبگينه شامی

 

اذا تغرد عن ذی الاراک طار خير

فلا تفرد عن روضها انين حمامی

 

بسی نماند که روز فراق يار سر آيد

رايت من هضبات الحمی قباب خيام

 

خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلامت

قدمت خير قدوم نزلت خير مقام

 

بعدت منک و قد صرت ذابا کهلال

اگر چه روی چو ماهت نديده‌ام به تمامی

 

و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد

فما تطيب نفسی و ما استطاب منامی

 

اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم

تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

 

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ

که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی

 

 

غزل ۴۷۰

 

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی

دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی

 

چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو

ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی

 

زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی

 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست

ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

 

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست

ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

 

آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست

عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی

 

خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم

کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی

 

گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق

کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی

 

 

غزل ۴۷۱

 

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پيک صبا گر همی‌کند کرمی

 

قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

 

بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده‌هاست

ز مال وقف نبينی به نام من درمی

 

حديث چون و چرا درد سر دهد ای دل

پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمی

 

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد

برو به دست کن ای مرده دل مسيح دمی

 

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم

به آن که بر در ميخانه برکشم علمی

 

بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند

به يک پياله می صاف و صحبت صنمی

 

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است

اگر معاشر مايی بنوش نيش غمی

 

نمی‌کنم گله‌ای ليک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

 

چرا به يک نی قندش نمی‌خرند آن کس

که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

 

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نيست

جز از دعای شبی و نياز صبحدمی

 

 

غزل ۴۷۲

 

احمد الله علی معدله السلطان

احمد شيخ اويس حسن ايلخانی

 

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد

آن که می‌زيبد اگر جان جهانش خوانی

 

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد

مرحبا ای به چنين لطف خدا ارزانی

 

ماه اگر بی تو برآيد به دو نيمش بزنند

دولت احمدی و معجزه سبحانی

 

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

 

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست

بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

 

گر چه دوريم به ياد تو قدح می‌گيريم

بعد منزل نبود در سفر روحانی

 

از گل پارسيم غنچه عيشی نشکفت

حبذا دجله بغداد و می ريحانی

 

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

کی خلاصش بود از محنت سرگردانی

 

ای نسيم سحری خاک در يار بيار

که کند حافظ از او ديده دل نورانی

 

 

غزل ۴۷۳

 

وقت را غنيمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حيات ای جان اين دم است تا دانی

 

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عيش بستانی

 

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد

گر به جای من سروی غير دوست بنشانی

 

زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کورد پشيمانی

 

محتسب نمی‌داند اين قدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

 

با دعای شبخيزان ای شکردهان مستيز

در پناه يک اسم است خاتم سليمانی

 

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ

کاين همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

 

يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمی

کز غمش عجب بينم حال پير کنعانی

 

پيش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبيب نامحرم حال درد پنهانی

 

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ريزد

تيز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

 

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن

ابروی کماندارت می‌برد به پيشانی

 

جمع کن به احسانی حافظ پريشان را

ای شکنج گيسويت مجمع پريشانی

 

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگين دل

حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثانی

 

 

غزل ۴۷۴

 

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم ناديده می‌بينی و هم ننوشته می‌خوانی

 

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهانی

 

بيفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشانی

 

ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد

که در حسن تو لطفی ديد بيش از حد انسانی

 

چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است

مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی

 

دريغا عيش شبگيری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

 

ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نيست

بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی

 

خيال چنبر زلفش فريبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

 

 

غزل ۴۷۵

 

گفتند خلايق که تويی يوسف ثانی

چون نيک بديدم به حقيقت به از آنی

 

شيرينتر از آنی به شکرخنده که گويم

ای خسرو خوبان که تو شيرين زمانی

 

تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی

 

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

 

گويی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

 

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

بيمار که ديده‌ست بدين سخت کمانی

 

چون اشک بيندازيش از ديده مردم

آن را که دمی از نظر خويش برانی

 

 

غزل ۴۷۶

 

نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

 

تو پيک خلوت رازی و ديده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

 

بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی

 

من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است

اسير خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی

 

اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقيقه‌ايست نگارا در آن ميان که تو دانی

 

يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ

حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی

 

 

غزل ۴۷۷

 

دو يار زيرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

 

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد

فروخت يوسف مصری به کمترين ثمنی

 

بيا که رونق اين کارخانه کم نشود

به زهد همچو تويی يا به فسق همچو منی

 

ز تندباد حوادث نمی‌توان ديدن

در اين چمن که گلی بوده است يا سمنی

 

ببين در آينه جام نقش بندی غيب

که کس به ياد ندارد چنين عجب زمنی

 

از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

 

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنين عزيز نگينی به دست اهرمنی

 

مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ

کجاست فکر حکيمی و رای برهمنی

 

 

غزل ۴۷۸

 

نوش کن جام شراب يک منی

تا بدان بيخ غم از دل برکنی

 

دل گشاده دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خم دنی

 

چون ز جام بيخودی رطلی کشی

کم زنی از خويشتن لاف منی

 

سنگسان شو در قدم نی همچو آب

جمله رنگ آميزی و تردامنی

 

دل به می دربند تا مردانه وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی

 

خيز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خويشتن در پای معشوق افکنی

 

 

غزل ۴۷۹

 

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام يک منی

 

در بحر مايی و منی افتاده‌ام بيار

می تا خلاص بخشدم از مايی و منی

 

خون پياله خور که حلال است خون او

در کار يار باش که کاريست کردنی

 

ساقی به دست باش که غم در کمين ماست

مطرب نگاه دار همين ره که می‌زنی

 

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از اين پير منحنی

 

ساقی به بی‌نيازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

 

 

غزل ۴۸۰

 

ای که در کشتن ما هيچ مدارا نکنی

سود و سرمايه بسوزی و محابا نکنی

 

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی

 

رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

 

ديده ما چو به اميد تو درياست چرا

به تفرج گذری بر لب دريا نکنی

 

نقل هر جور که از خلق کريمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

 

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

 

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعايی ز سر صدق جز آن جا نکنی

 

 

غزل ۴۸۱

 

بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی

 

گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است

عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی

 

تکيه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

 

اجرها باشدت ای خسرو شيرين دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

 

خاطرت کی رقم فيض پذيرد هيهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

 

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عيش که با بخت خداداده کنی

 

ای صبا بندگی خواجه جلال الدين کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

 

 

غزل ۴۸۲

 

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

چوگان حکم در کف و گويی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

 

اين خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

 

ترسم کز اين چمن نبری آستين گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

در آستين جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره ياری نمی‌کنی

 

ساغر لطيف و دلکش و می افکنی به خاک

و انديشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

 

 

غزل ۴۸۳

 

سحرگه ره روی در سرزمينی

همی‌گفت اين معما با قرينی

 

که ای صوفی شراب آن گه شود صاف

که در شيشه برآرد اربعينی

 

خدا زان خرقه بيزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستينی

 

مروت گر چه نامی بی‌نشان است

نيازی عرضه کن بر نازنينی

 

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چينی

 

نمی‌بينم نشاط عيش در کس

نه درمان دلی نه درد دينی

 

درون‌ها تيره شد باشد که از غيب

چراغی برکند خلوت نشينی

 

گر انگشت سليمانی نباشد

چه خاصيت دهد نقش نگينی

 

اگر چه رسم خوبان تندخوييست

چه باشد گر بسازد با غمينی

 

ره ميخانه بنما تا بپرسم

مال خويش را از پيش بينی

 

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم اليقينی

 

 

غزل ۴۸۴

 

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی

ور نه هر فتنه که بينی همه از خود بينی

 

به خدايی که تويی بنده بگزيده او

که بر اين چاکر ديرينه کسی نگزينی

 

گر امانت به سلامت ببرم باکی نيست

بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دينی

 

ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کرد

آفرين بر تو که شايسته صد چندينی

 

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار

ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بينی

 

صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکينی

 

باد صبحی به هوايت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرينی

 

شيشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر اين منظر بينش نفسی بنشينی

 

سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقيقت بينی

 

نازنينی چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشينی

 

سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه يا مقله عينی بينی

 

تو بدين نازکی و سرکشی ای شمع چگل

لايق بندگی خواجه جلال الدينی

 

 

غزل ۴۸۵

 

ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوی

من نگويم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

 

بوی يک رنگی از اين نقش نمی‌آيد خيز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

 

سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن

ای جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوی

 

دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عيش درآ و به ره عيب مپوی

 

شکر آن را که دگربار رسيدی به بهار

بيخ نيکی بنشان و ره تحقيق بجوی

 

روی جانان طلبی آينه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روی

 

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گويد

خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوی

 

گفتی از حافظ ما بوی ريا می‌آيد

آفرين بر نفست باد که خوش بردی بوی

 

 

غزل ۴۸۶

 

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

 

يعنی بيا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحيد بشنوی

 

مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

 

جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنيوی

 

اين قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت يار به انفاس عيسوی

 

خوش وقت بوريا و گدايی و خواب امن

کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروی

 

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموريت مباد که خوش مست می‌روی

 

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

 

ساقی مگر وظيفه حافظ زياده داد

کشفته گشت طره دستار مولوی

 

 

غزل ۴۸۷

 

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

 

در مکتب حقايق پيش اديب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

 

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کيميای عشق بيابی و زر شوی

 

خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد

آن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی

 

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

 

يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی

 

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

 

بنياد هستی تو چو زير و زبر شود

در دل مدار هيچ که زير و زبر شوی

 

گر در سرت هوای وصال است حافظا

بايد که خاک درگه اهل هنر شوی

 

 

غزل ۴۸۸

 

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهی

گفت بازآی که ديرينه اين درگاهی

 

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان

پرتو جام جهان بين دهدت آگاهی

 

بر در ميکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

 

خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

 

سر ما و در ميخانه که طرف بامش

به فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهی

 

قطع اين مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

 

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهی

 

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده

مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

 

حافظ خام طمع شرمی از اين قصه بدار

عملت چيست که فردوس برين می‌خواهی

 

 

غزل ۴۸۹

 

ای در رخ تو پيدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

 

کلک تو بارک الله بر ملک و دين گشاده

صد چشمه آب حيوان از قطره سياهی

 

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

 

در حکمت سليمان هر کس که شک نمايد

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

 

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغان قاف دانند آيين پادشاهی

 

تيغی که آسمانش از فيض خود دهد آب

تنها جهان بگيرد بی منت سپاهی

 

کلک تو خوش نويسد در شان يار و اغيار

تعويذ جان فزايی افسون عمر کاهی

 

ای عنصر تو مخلوق از کيميای عزت

و ای دولت تو ايمن از وصمت تباهی

 

ساقی بيار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه‌ها بشوييم از عجب خانقاهی

 

عمريست پادشاها کز می تهيست جامم

اينک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

 

گر پرتوی ز تيغت بر کان و معدن افتد

ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

 

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

 

جايی که برق عصيان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زيبد دعوی بی‌گناهی

 

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

 

 

غزل ۴۹۰

 

در همه دير مغان نيست چو من شيدايی

خرقه جايی گرو باده و دفتر جايی

 

دل که آيينه شاهيست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رايی

 

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرايی

 

نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابينايی

 

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

 

جوی‌ها بسته‌ام از ديده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالايی

 

کشتی باده بياور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايی

 

سخن غير مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نيست به کس پروايی

 

اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در ميکده‌ای با دف و نی ترسايی

 

گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردايی

 

 

غزل ۴۹۱

 

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سيمايی

خيال سبزخطی نقش بسته‌ام جايی

 

اميد هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرايی

 

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس آرايی

 

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

بيا ببين که که را می‌کند تماشايی

 

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد

که می‌رويم به داغ بلندبالايی

 

زمام دل به کسی داده‌ام من درويش

که نيستش به کس از تاج و تخت پروايی

 

در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پايی

 

مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروايی

 

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حيف باشد از او غير او تمنايی

 

درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار

اگر سفينه حافظ رسد به دريايی

 

 

غزل ۴۹۲

 

سلامی چو بوی خوش آشنايی

بدان مردم ديده روشنايی

 

درودی چو نور دل پارسايان

بدان شمع خلوتگه پارسايی

 

نمی‌بينم از همدمان هيچ بر جای

دلم خون شد از غصه ساقی کجايی

 

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

فروشند مفتاح مشکل گشايی

 

عروس جهان گر چه در حد حسن است

ز حد می‌برد شيوه بی‌وفايی

 

دل خسته من گرش همتی هست

نخواهد ز سنگين دلان موميايی

 

می صوفی افکن کجا می‌فروشند

که در تابم از دست زهد ريايی

 

رفيقان چنان عهد صحبت شکستند

که گويی نبوده‌ست خود آشنايی

 

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشايی کنم در گدايی

 

بياموزمت کيميای سعادت

ز همصحبت بد جدايی جدايی

 

مکن حافظ از جور دوران شکايت

چه دانی تو ای بنده کار خدايی

 

 

غزل ۴۹۳

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی

 

دايم گل اين بستان شاداب نمی‌ماند

درياب ضعيفان را در وقت توانايی

 

ديشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زين فکرت سودايی

 

صد باد صبا اين جا با سلسله می‌رقصند

اين است حريف ای دل تا باد نپيمايی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايی

 

يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نيست

شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايی

 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای ياد توام مونس در گوشه تنهايی

 

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم

لطف آن چه تو انديشی حکم آن چه تو فرمايی

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نيست

کفر است در اين مذهب خودبينی و خودرايی

 

زين دايره مينا خونين جگرم می ده

تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايی

 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شاديت مبارک باد ای عاشق شيدايی

 

 

غزل ۴۹۴

 

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآيی

هر جا که روی زود پشيمان به درآيی

 

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآيی

 

شايد که به آبی فلکت دست نگيرد

گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيی

 

جان می‌دهم از حسرت ديدار تو چون صبح

باشد که چو خورشيد درخشان به درآيی

 

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيی

 

در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآيی

 

بر رهگذرت بسته‌ام از ديده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيی

 

حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه رو

بازآيد و از کلبه احزان به درآيی

 

 

غزل ۴۹۵

 

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جويی

اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گويی

 

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گيری و رخ بوسی می نوشی و گل بويی

 

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

تا سرو بياموزد از قد تو دلجويی

 

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رويی

 

امروز که بازارت پرجوش خريدار است

درياب و بنه گنجی از مايه نيکويی

 

چون شمع نکورويی در رهگذر باد است

طرف هنری بربند از شمع نکورويی

 

آن طره که هر جعدش صد نافه چين ارزد

خوش بودی اگر بودی بوييش ز خوش خويی

 

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به غزل گويی

RIGHT CLICK AND SELECT RIGHT TO LEFT DOCUMENT

 

=========================================================

 

کتابخانه دیجیتال بانی تک (http://www.banitak.com/library)تلاش دارد تا با کمک افرادی که

تمایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نمی شود به صورت txt در اختیار همگان قرار دهد.در صورتی که

تمایل دارید با ما همکاری داشته باشید و کتاب مورد علاقه خود را در کتابخانه قرار دهید می توانید با ما به آدرس

library@banitak.com تماس بگیرید.

 

=========================================================

 

عنوان کتاب : ديوان حافظ

نويسنده : حافظ

تاريخ نشر : آذر 82

تايپ : http://diglib.sharif.edu

 

ديوان حافظ

غزل ۱

 

الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

 

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشايد

ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

 

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد می‌دارد که بربنديد محمل‌ها

 

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

حضوری گر همی‌خواهی از او غايب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

 

 

غزل ۲

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

 

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

 

چو کحل بينش ما خاک آستان شماست

کجا رويم بفرما از اين جناب کجا

 

مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدين شتاب کجا

 

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا

 

 

غزل ۳

 

اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

 

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

 

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم

جواب تلخ می‌زيبد لب لعل شکرخا را

 

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پير دانا را

 

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

 

 

غزل ۴

 

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بيابان تو داده‌ای ما را

 

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

 

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

 

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر

به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

 

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست

سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

 

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی

به ياد دار محبان بادپيما را

 

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب

که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

 

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

 

 

غزل ۵

 

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز

باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

 

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا

 

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

 

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درويش بی‌نوا را

 

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

 

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغيير کن قضا را

 

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

 

هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی

کاين کيميای هستی قارون کند گدا را

 

سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

 

آيينه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

 

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

 

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود

ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را

 

 

غزل ۶

 

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

 

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

 

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

 

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از اين چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

 

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی

به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

 

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

 

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخيز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

 

 

غزل ۷

 

صوفی بيا که آينه صافيست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

 

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاين حال نيست زاهد عالی مقام را

 

عنقا شکار کس نشود دام بازچين

کان جا هميشه باد به دست است دام را

 

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو

يعنی طمع مدار وصال دوام را

 

ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش

پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

 

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

 

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبين به ترحم غلام را

 

حافظ مريد جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شيخ جام را

 

 

غزل ۸

 

ساقيا برخيز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ايام را

 

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم اين دلق ازرق فام را

 

گر چه بدناميست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهيم ننگ و نام را

 

باده درده چند از اين باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

 

دود آه سينه نالان من

سوخت اين افسردگان خام را

 

محرم راز دل شيدای خود

کس نمی‌بينم ز خاص و عام را

 

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم يک باره برد آرام را

 

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن

هر که ديد آن سرو سيم اندام را

 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بيابی کام را

 

 

غزل ۹

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

 

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

 

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش

خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

 

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

 

ترسم اين قوم که بر دردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند ايمان را

 

يار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

 

برو از خانه گردون به در و نان مطلب

کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

 

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را

 

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

 

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزوير مکن چون دگران قرآن را

 

 

غزل ۱۰

 

دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما

چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

 

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون

روی سوی خانه خمار دارد پير ما

 

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم

کاين چنين رفته‌ست در عهد ازل تقدير ما

 

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما

 

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما

 

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی

آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما

 

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

 

 

غزل ۱۰

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

 

ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

 

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

 

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

 

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

 

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می‌بری

خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما

 

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

 

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شيخ ز آب حرام ما

 

حافظ ز ديده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

 

دريای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

 

 

غزل ۱۲

 

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

 

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

 

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت

به که نفروشند مستوری به مستان شما

 

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر

زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

 

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

 

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

 

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنيد

زينهار ای دوستان جان من و جان شما

 

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

 

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

 

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

 

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست

بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

 

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

 

می‌کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما

 

 

غزل ۱۳

 

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

الصبوح الصبوح يا اصحاب

 

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام يا احباب

 

می‌وزد از چمن نسيم بهشت

هان بنوشيد دم به دم می ناب

 

تخت زمرد زده است گل به چمن

راح چون لعل آتشين درياب

 

در ميخانه بسته‌اند دگر

افتتح يا مفتح الابواب

 

لب و دندانت را حقوق نمک

هست بر جان و سينه‌های کباب

 

اين چنين موسمی عجب باشد

که ببندند ميکده به شتاب

 

بر رخ ساقی پری پيکر

همچو حافظ بنوش باده ناب

 

 

غزل ۱۴

 

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب

 

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

 

خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

 

ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست

خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب

 

می‌نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

 

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب

 

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

 

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند

دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب

 

 

غزل ۱۵

 

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

 

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

 

درويش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

انديشه آمرزش و پروای ثوابت

 

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

 

تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه انديشه کند رای صوابت

 

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی

پيداست نگارا که بلند است جنابت

 

دور است سر آب از اين باديه هش دار

تا غول بيابان نفريبد به سرابت

 

تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل

باری به غلط صرف شد ايام شبابت

 

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

يا رب مکناد آفت ايام خرابت

 

حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

 

 

غزل ۱۶

 

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

 

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

 

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

 

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

 

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

 

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت

 

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

 

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش

هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

 

کنون به آب می لعل خرقه می‌شويم

نصيبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

 

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

 

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

 

 

غزل ۱۷

 

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

 

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

 

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

 

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است

چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

 

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

 

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

 

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

 

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

 

 

غزل ۱۸

 

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

 

در شگفتم که در اين مدت ايام فراق

برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت

 

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

 

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

 

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

 

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

 

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

 

 

غزل ۱۹

 

ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

 

شب تار است و ره وادی ايمن در پيش

آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

 

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

 

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاييم و ملامت گر بی‌کار کجاست

 

بازپرسيد ز گيسوی شکن در شکنش

کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

 

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

 

ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی

عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست

 

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

 

 

غزل ۲۰

 

روزه يک سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست

می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

 

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست

 

چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد

اين چه عيب است بدين بی‌خردی وين چه خطاست

 

باده نوشی که در او روی و ريايی نبود

بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

 

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق

آن که او عالم سر است بدين حال گواست

 

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم

وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

 

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم

باده از خون رزان است نه از خون شماست

 

اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود

ور بود نيز چه شد مردم بی‌عيب کجاست

 

 

غزل ۲۱

 

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست

گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست

 

که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

 

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پيش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

 

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

 

مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت

به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

 

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

 

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

 

 

غزل ۲۲

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا اين جاست

 

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی‌آيد

تبارک الله از اين فتنه‌ها که در سر ماست

 

در اندرون من خسته دل ندانم کيست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب

بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

 

نخفته‌ام ز خيالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

 

از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند

که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

 

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند

فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

 

 

غزل ۲۳

 

خيال روی تو در هر طريق همره ماست

نسيم موی تو پيوند جان آگه ماست

 

به رغم مدعيانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

 

ببين که سيب زنخدان تو چه می‌گويد

هزار يوسف مصری فتاده در چه ماست

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پريشان و دست کوته ماست

 

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست

 

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

 

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

 

 

غزل ۲۴

 

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست

که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

 

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست

 

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

 

کمر کوه کم است از کمر مور اين جا

نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

 

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست

 

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

 

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد

يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

 

 

غزل ۲۵

 

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست

 

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببين که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

 

بيار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

 

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل

رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

 

مقام عيش ميسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

 

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می‌باش

که نيستيست سرانجام هر کمال که هست

 

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير

به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

 

به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

 

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

 

 

غزل ۲۶

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

 

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

 

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين

گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

 

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

 

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير

که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

 

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

 

خنده جام می و زلف گره گير نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

 

 

غزل ۲۷

 

در دير مغان آمد يارم قدحی در دست

مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست

 

در نعل سمند او شکل مه نو پيدا

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

 

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست

وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست

 

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

 

گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست

 

بازآی که بازآيد عمر شده حافظ

هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست

 

 

غزل ۲۸

 

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

 

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

 

بکن معامله‌ای وين دل شکسته بخر

که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

 

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

 

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهايت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

 

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست

که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

 

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز

نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

 

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

 

 

غزل ۲۹

 

ما را ز خيال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است

 

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست

هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است

 

افسوس که شد دلبر و در ديده گريان

تحرير خيال خط او نقش بر آب است

 

بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود

زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است

 

معشوق عيان می‌گذرد بر تو وليکن

اغيار همی‌بيند از آن بسته نقاب است

 

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

 

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

 

در کنج دماغم مطلب جای نصيحت

کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

 

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب لازم ايام شباب است

 

 

غزل ۳۰

 

زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

 

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

 

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

 

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت

اين نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

 

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

 

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

 

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

 

 

غزل ۳۱

 

آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است

يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است

 

تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد

هر دلی از حلقه‌ای در ذکر يارب يارب است

 

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف

صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

 

شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست

تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است

 

عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

 

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می

زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

 

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين

با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است

 

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خنده زير لب است

 

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

 

 

غزل ۳۲

 

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

 

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

 

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

 

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

 

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

 

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال

خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

 

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

 

 

غزل ۳۳

 

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

 

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم

آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

 

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست

در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

 

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

 

جام جهان نماست ضمير منير دوست

اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

 

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

 

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار

می‌داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

 

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

 

 

غزل ۳۴

 

رواق منظر چشم من آشيانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

 

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطيفه‌های عجب زير دام و دانه توست

 

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

 

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

 

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

 

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار

که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

 

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از اين حيل که در انبانه بهانه توست

 

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

 

 

غزل ۳۵

 

برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

 

ميان او که خدا آفريده است از هيچ

دقيقه‌ايست که هيچ آفريده نگشادست

 

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصيحت همه عالم به گوش من بادست

 

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست

اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

 

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آبادست

 

دلا منال ز بيداد و جور يار که يار

تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست

 

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

 

 

غزل ۳۶

 

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست

دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

 

چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است

ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست

 

در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست

نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست

 

زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار

چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست

 

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهيست که در دست نسيم افتادست

 

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست

 

سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم

عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست

 

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت

بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

 

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز

اتحاديست که در عهد قديم افتادست

 

 

غزل ۳۷

 

بيا که قصر امل سخت سست بنيادست

بيار باده که بنياد عمر بر بادست

 

غلام همت آنم که زير چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

 

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غيبم چه مژده‌ها دادست

 

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين

نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

 

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفير

ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

 

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر

که اين حديث ز پير طريقتم يادست

 

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد

که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

 

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای

که بر من و تو در اختيار نگشادست

 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که اين عجوز عروس هزاردامادست

 

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فريادست

 

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

 

 

غزل ۳۸

 

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

 

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

 

می‌رفت خيال تو ز چشم من و می‌گفت

هيهات از اين گوشه که معمور نماندست

 

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

 

نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد

دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

 

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

 

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ريز که معذور نماندست

 

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعيه سور نماندست

 

 

غزل ۳۹

 

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

 

ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته‌ای

کت خون ما حلالتر از شير مادر است

 

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه

تشخيص کرده‌ايم و مداوا مقرر است

 

از آستان پير مغان سر چرا کشيم

دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

 

يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

 

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت

امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

 

شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم

عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است

 

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

 

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بريم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

 

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو

کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

 

 

غزل ۴۰

 

المنه لله که در ميکده باز است

زان رو که مرا بر در او روی نياز است

 

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

 

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است

 

رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم

با دوست بگوييم که او محرم راز است

 

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

 

بار دل مجنون و خم طره ليلی

رخساره محمود و کف پای اياز است

 

بردوخته‌ام ديده چو باز از همه عالم

تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

 

در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد

از قبله ابروی تو در عين نماز است

 

ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين

از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

 

 

غزل ۴۱

 

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بيز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است

 

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد

به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است

 

در آستين مرقع پياله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ريز است

 

به آب ديده بشوييم خرقه‌ها از می

که موسم ورع و روزگار پرهيز است

 

مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر

که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است

 

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان

که ريزه‌اش سر کسری و تاج پرويز است

 

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

 

 

غزل ۴۲

 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

 

طمع خام بين که قصه فاش

از رقيبان نهفتنم هوس است

 

شب قدری چنين عزيز و شريف

با تو تا روز خفتنم هوس است

 

وه که دردانه‌ای چنين نازک

در شب تار سفتنم هوس است

 

ای صبا امشبم مدد فرمای

که سحرگه شکفتنم هوس است

 

از برای شرف به نوک مژه

خاک راه تو رفتنم هوس است

 

همچو حافظ به رغم مدعيان

شعر رندانه گفتنم هوس است

 

 

غزل ۴۳

 

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است

 

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود

آری آری طيب انفاس هواداران خوش است

 

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

 

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

دوست را با ناله شب‌های بيداران خوش است

 

نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است

 

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش

کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

 

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست

تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

 

 

غزل ۴۴

 

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

 

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير

چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

 

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

 

به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش

که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است

 

ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير

که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

 

حديث مدعيان و خيال همکاران

همان حکايت زردوز و بورياباف است

 

خموش حافظ و اين نکته‌های چون زر سرخ

نگاه دار که قلاب شهر صراف است

 

 

غزل ۴۵

 

در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفينه غزل است

 

جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است

پياله گير که عمر عزيز بی‌بدل است

 

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است

 

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

 

بگير طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

 

دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

 

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش

چنين که حافظ ما مست باده ازل است

 

 

غزل ۴۶

 

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنين روز غلام است

 

گو شمع مياريد در اين جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

 

در مذهب ما باده حلال است وليکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

 

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

 

در مجلس ما عطر مياميز که ما را

هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است

 

از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است

 

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

 

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

 

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز

وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است

 

با محتسبم عيب مگوييد که او نيز

پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

 

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی

کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

 

 

غزل ۴۷

 

به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن انديشه تبه دانست

 

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در اين کله دانست

 

بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی

ز فيض جام می اسرار خانقه دانست

 

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

 

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب

که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

 

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست

 

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست

 

حديث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

 

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست

 

 

غزل ۴۸

 

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

 

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

 

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

 

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم

محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست

 

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

 

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق

هر که قدر نفس باد يمانی دانست

 

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی

ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست

 

می بياور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست

 

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت

ز اثر تربيت آصف ثانی دانست

 

 

غزل ۴۹

 

روضه خلد برين خلوت درويشان است

مايه محتشمی خدمت درويشان است

 

گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد

فتح آن در نظر رحمت درويشان است

 

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت

منظری از چمن نزهت درويشان است

 

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سياه

کيمياييست که در صحبت درويشان است

 

آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد

کبرياييست که در حشمت درويشان است

 

دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال

بی تکلف بشنو دولت درويشان است

 

خسروان قبله حاجات جهانند ولی

سببش بندگی حضرت درويشان است

 

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند

مظهرش آينه طلعت درويشان است

 

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی

از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

 

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را

سر و زر در کنف همت درويشان است

 

گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز

خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است

 

من غلام نظر آصف عهدم کو را

صورت خواجگی و سيرت درويشان است

 

حافظ ار آب حيات ازلی می‌خواهی

منبعش خاک در خلوت درويشان است

 

 

غزل ۵۰

 

به دام زلف تو دل مبتلای خويشتن است

بکش به غمزه که اينش سزای خويشتن است

 

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما

به دست باش که خيری به جای خويشتن است

 

به جانت ای بت شيرين دهن که همچون شمع

شبان تيره مرادم فنای خويشتن است

 

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خويشتن است

 

به مشک چين و چگل نيست بوی گل محتاج

که نافه‌هاش ز بند قبای خويشتن است

 

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر

که گنج عافيتت در سرای خويشتن است

 

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خويشتن است

 

 

غزل ۵۱

 

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است

وز پی ديدن او دادن جان کار من است

 

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

 

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو

شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

 

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا

عشق آن لولی سرمست خريدار من است

 

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش

فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

 

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران

کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

 

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود

نرگس او که طبيب دل بيمار من است

 

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت

يار شيرين سخن نادره گفتار من است

 

 

غزل ۵۲

 

روزگاريست که سودای بتان دين من است

غم اين کار نشاط دل غمگين من است

 

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد

وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

 

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروين من است

 

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

 

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار

کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

 

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

 

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست

که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

 

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

 

 

غزل ۵۳

 

منم که گوشه ميخانه خانقاه من است

دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

 

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

 

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است

 

غرض ز مسجد و ميخانه‌ام وصال شماست

جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

 

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی

رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

 

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی

فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

 

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ

تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

 

 

غزل ۵۴

 

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

ببين که در طلبت حال مردمان چون است

 

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

 

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همايون است

 

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است

شکنج طره ليلی مقام مجنون است

 

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

 

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

 

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز

کنار دامن من همچو رود جيحون است

 

چگونه شاد شود اندرون غمگينم

به اختيار که از اختيار بيرون است

 

ز بيخودی طلب يار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 

 

غزل ۵۵

 

خم زلف تو دام کفر و دين است

ز کارستان او يک شمه اين است

 

جمالت معجز حسن است ليکن

حديث غمزه‌ات سحر مبين است

 

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دايم با کمان اندر کمين است

 

بر آن چشم سيه صد آفرين باد

که در عاشق کشی سحرآفرين است

 

عجب علميست علم هيت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمين است

 

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبين است

 

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن

که دل برد و کنون دربند دين است

 

 

غزل ۵۶

 

دل سراپرده محبت اوست

ديده آيينه دار طلعت اوست

 

من که سر درنياورم به دو کون

گردنم زير بار منت اوست

 

تو و طوبی و ما و قامت يار

فکر هر کس به قدر همت اوست

 

گر من آلوده دامنم چه عجب

همه عالم گواه عصمت اوست

 

من که باشم در آن حرم که صبا

پرده دار حريم حرمت اوست

 

بی خيالش مباد منظر چشم

زان که اين گوشه جای خلوت اوست

 

هر گل نو که شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

 

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست

 

ملکت عاشقی و گنج طرب

هر چه دارم ز يمن همت اوست

 

من و دل گر فدا شديم چه باک

غرض اندر ميان سلامت اوست

 

فقر ظاهر مبين که حافظ را

سينه گنجينه محبت اوست

 

 

غزل ۵۷

 

آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست

چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

 

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی

او سليمان زمان است که خاتم با اوست

 

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک

لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

 

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

 

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

 

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل

کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

 

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

 

 

غزل ۵۸

 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

 

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر

نهادم آينه‌ها در مقابل رخ دوست

 

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد

که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

 

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس

بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

 

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را

که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست

 

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

 

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است

چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست

 

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

 

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است

که داغدار ازل همچو لاله خودروست

 

 

غزل ۵۹

 

دارم اميد عاطفتی از جانب دوست

کردم جنايتی و اميدم به عفو اوست

 

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست

 

چندان گريستم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست

 

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان

موی است آن ميان و ندانم که آن چه موست

 

دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت

از ديده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست

 

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

 

عمريست تا ز زلف تو بويی شنيده‌ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

 

حافظ بد است حال پريشان تو ولی

بر بوی زلف يار پريشانيت نکوست

 

 

غزل ۶۰

 

آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

 

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال يار

خوش می‌کند حکايت عز و وقار دوست

 

دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم

زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست

 

شکر خدا که از مدد بخت کارساز

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

 

سير سپهر و دور قمر را چه اختيار

در گردشند بر حسب اختيار دوست

 

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

 

کحل الجواهری به من آر ای نسيم صبح

زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست

 

ماييم و آستانه عشق و سر نياز

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

 

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک

منت خدای را که نيم شرمسار دوست

 

 

غزل ۶۱

 

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

بيار نفحه‌ای از گيسوی معنبر دوست

 

به جان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

 

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای ديده بياور غباری از در دوست

 

من گدا و تمنای وصل او هيهات

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

 

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

 

اگر چه دوست به چيزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

 

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

 

 

غزل ۶۲

 

مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

 

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

 

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

 

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

 

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

 

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

 

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

 

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

 

 

غزل ۶۳

 

روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندليب هست

 

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست

چون من در آن ديار هزاران غريب هست

 

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست

هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

 

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

ناقوس دير راهب و نام صليب هست

 

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

 

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست

هم قصه‌ای غريب و حديثی عجيب هست

 

 

غزل ۶۴

 

اگر چه عرض هنر پيش يار بی‌ادبيست

زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

 

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن

بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

 

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

 

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد

که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

 

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

 

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر

که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

 

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبيست

 

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار

به گريه سحری و نياز نيم شبيست

 

 

غزل ۶۵

 

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

 

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

 

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار

غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

 

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

 

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله‌اند

ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

 

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

 

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

 

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست

تا در ميانه خواسته کردگار چيست

 

 

غزل ۶۶

 

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست

که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

 

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاريست

 

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق

که مست جام غروريم و نام هشياريست

 

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست

که زير سلسله رفتن طريق عياريست

 

لطيفه‌ايست نهانی که عشق از او خيزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

 

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

 

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

 

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری

عروج بر فلک سروری به دشواريست

 

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌ديدم

زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

 

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاويد در کم آزاريست

 

 

غزل ۶۷

 

يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست

جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

 

حاليا خانه برانداز دل و دين من است

تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کيست

 

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

 

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو

بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

 

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد

که دل نازک او مايل افسانه کيست

 

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين

در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

 

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو

زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

 

 

غزل ۶۸

 

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

 

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

 

می‌چکد شير هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شيوه گری هر مژه‌اش قتاليست

 

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر

وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

 

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد

که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

 

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نيت خير مگردان که مبارک فاليست

 

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

 

 

غزل ۶۹

 

کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست

در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

 

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشينان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

 

روی تو مگر آينه لطف الهيست

حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

 

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم

مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

 

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را

شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

 

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

 

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است

جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

 

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

 

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

 

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

 

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

 

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

 

 

غزل ۷۰

 

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست

دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

 

اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد

گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

 

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی

طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

 

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

 

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد

هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

 

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز

زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

 

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

 

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم

که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

 

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست

کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

 

 

غزل ۷۱

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

 

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست

در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

 

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

 

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش

زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

 

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است

کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

 

صاحب ديوان ما گويی نمی‌داند حساب

کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

 

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

 

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

 

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

 

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است

ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

 

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

 

 

غزل ۷۲

 

راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار

کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

 

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال

هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

 

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

 

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو

حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

 

 

غزل ۷۳

 

روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست

منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

 

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

 

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

 

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی

سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

 

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی

بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

 

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

 

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

 

شير در باديه عشق تو روباه شود

آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

 

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

 

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

 

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

 

 

غزل ۷۴

 

حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست

باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

 

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

 

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

 

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

 

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری

خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

 

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

 

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار

که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

 

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

 

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی

پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

 

 

غزل ۷۵

 

خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست

تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

 

از لبت شير روان بود که من می‌گفتم

اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

 

جان درازی تو بادا که يقين می‌دانم

در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

 

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق

ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

 

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت

ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

 

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد

حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

 

 

غزل ۷۶

 

جز آستان توام در جهان پناهی نيست

سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست

 

عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم

که تيغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نيست

 

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست

 

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست

 

غلام نرگس جماش آن سهی سروم

که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست

 

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست

 

عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن

که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست

 

چنين که از همه سو دام راه می‌بينم

به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست

 

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

 

 

غزل ۷۷

 

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

 

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست

گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

 

يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

 

در نمی‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت

 

خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم

کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

 

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن

شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

 

وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير

ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت

 

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت

شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

 

 

غزل ۷۸

 

ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

 

يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم

افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت

 

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار

حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

 

با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او

هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت

 

ساقی بيار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت

 

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد

مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

 

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی

هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

 

 

غزل ۷۹

 

کنون که می‌دمد از بوستان نسيم بهشت

من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

 

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

 

چمن حکايت ارديبهشت می‌گويد

نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت

 

به می عمارت دل کن که اين جهان خراب

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

 

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

 

مکن به نامه سياهی ملامت من مست

که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

 

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ

که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

 

 

غزل ۸۰

 

عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

 

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

 

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

 

سر تسليم من و خشت در ميکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

 

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

 

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس

پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

 

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

 

 

غزل ۸۱

 

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

 

گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی

هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

 

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات بايد سفت

 

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت

 

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسيم سحری می‌آشفت

 

گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو

گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت

 

سخن عشق نه آن است که آيد به زبان

ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

 

اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت

چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

 

 

غزل ۸۲

 

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت

 

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين

کس واقف ما نيست که از ديده چه‌ها رفت

 

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش

آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

 

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم

سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

 

از پای فتاديم چو آمد غم هجران

در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

 

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت

عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت

 

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست

در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت

 

دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد

هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

 

ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه

زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

 

 

غزل ۸۳

 

گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت

 

برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت

 

در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار

هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت

 

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت

 

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت

 

از سخن چينان ملالت‌ها پديد آمد ولی

گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت

 

عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

 

 

غزل ۸۴

 

ساقی بيار باده که ماه صيام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

 

وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم

عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

 

مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی

در عرصه خيال که آمد کدام رفت

 

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

 

دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد

تا بويی از نسيم می‌اش در مشام رفت

 

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نياز به دارالسلام رفت

 

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سياه بود از آن در حرام رفت

 

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

 

ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

 

 

غزل ۸۵

 

شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت

روی مه پيکر او سير نديديم و برفت

 

گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

 

بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم

وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت

 

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت

 

شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن

در گلستان وصالش نچميديم و برفت

 

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم

کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

 

 

غزل ۸۶

 

ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتيان باز درگرفت

 

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت

وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت

 

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

 

زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب

گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت

 

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

 

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت

چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

 

زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست

کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت

 

حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت

تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

 

 

غزل ۸۷

 

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

 

افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

 

زين آتش نهفته که در سينه من است

خورشيد شعله‌ايست که در آسمان گرفت

 

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

 

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

 

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

 

خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان

زين فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

 

می خور که هر که آخر کار جهان بديد

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

 

بر برگ گل به خون شقايق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

 

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

 

 

غزل ۸۸

 

شنيده‌ام سخنی خوش که پير کنعان گفت

فراق يار نه آن می‌کند که بتوان گفت

 

حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر

کنايتيست که از روزگار هجران گفت

 

نشان يار سفرکرده از که پرسم باز

که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

 

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل

به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت

 

من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

 

غم کهن به می سالخورده دفع کنيد

که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت

 

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود

که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت

 

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت

 

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

 

که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز

من اين نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

 

 

غزل ۸۹

 

يا رب سببی ساز که يارم به سلامت

بازآيد و برهاندم از بند ملامت

 

خاک ره آن يار سفرکرده بياريد

تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت

 

فرياد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

 

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

 

ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق

ما با تو نداريم سخن خير و سلامت

 

درويش مکن ناله ز شمشير احبا

کاين طايفه از کشته ستانند غرامت

 

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

 

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت

 

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

 

 

غزل ۹۰

 

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

حيف است طايری چو تو در خاکدان غم

زين جا به آشيان وفا می‌فرستمت

 

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست

می‌بينمت عيان و دعا می‌فرستمت

 

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خير

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

 

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزيز خود به نوا می‌فرستمت

 

ای غايب از نظر که شدی همنشين دل

می‌گويمت دعا و ثنا می‌فرستمت

 

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کيينه خدای نما می‌فرستمت

 

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

 

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

 

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

 

 

غزل ۹۱

 

ای غايب از نظر به خدا می‌سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

 

تا دامن کفن نکشم زير پای خاک

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

 

محراب ابرويت بنما تا سحرگهی

دست دعا برآرم و در گردن آرمت

 

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی

صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت

 

خواهم که پيش ميرمت ای بی‌وفا طبيب

بيمار بازپرس که در انتظارمت

 

صد جوی آب بسته‌ام از ديده بر کنار

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

 

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد

منت پذير غمزه خنجر گذارمت

 

می‌گريم و مرادم از اين سيل اشکبار

تخم محبت است که در دل بکارمت

 

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

در پای دم به دم گهر از ديده بارمت

 

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت

 

 

غزل ۹۲

 

مير من خوش می‌روی کاندر سر و پا ميرمت

خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت

 

گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست

خوش تقاضا می‌کنی پيش تقاضا ميرمت

 

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست

گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت

 

آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او

گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت

 

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت

 

خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور

دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت

 

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست

ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

 

 

غزل ۹۳

 

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

 

به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

که کارخانه دوران مباد بی رقمت

 

نگويم از من بی‌دل به سهو کردی ياد

که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

 

مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت

که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

 

بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

که گر سرم برود برندارم از قدمت

 

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی

که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

 

روان تشنه ما را به جرعه‌ای درياب

چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت

 

هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد

که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

 

 

غزل ۹۴

 

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت

گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت

 

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

 

در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا

سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

 

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدايت

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود

زنهار از اين بيابان وين راه بی‌نهايت

 

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

 

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

 

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت

 

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت

 

 

غزل ۹۵

 

مدامم مست می‌دارد نسيم جعد گيسويت

خرابم می‌کند هر دم فريب چشم جادويت

 

پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن

که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

 

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندويت

 

تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت

 

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

 

من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت

 

زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی

نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

 

 

غزل ۹۶

 

درد ما را نيست درمان الغياث

هجر ما را نيست پايان الغياث

 

دين و دل بردند و قصد جان کنند

الغياث از جور خوبان الغياث

 

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند اين دلستانان الغياث

 

خون ما خوردند اين کافردلان

ای مسلمانان چه درمان الغياث

 

همچو حافظ روز و شب بی خويشتن

گشته‌ام سوزان و گريان الغياث

 

 

غزل ۹۷

 

تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

سزد اگر همه دلبران دهندت باج

 

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش

به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج

 

بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز

سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج

 

دهان شهد تو داده رواج آب خضر

لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

 

از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت

که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج

 

چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی

دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج

 

لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است

قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج

 

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی

کمينه ذره خاک در تو بودی کاج

 

 

غزل ۹۸

 

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

 

سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات

بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح

 

ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص

از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح

 

ز ديده‌ام شده يک چشمه در کنار روان

که آشنا نکند در ميان آن ملاح

 

لب چو آب حيات تو هست قوت جان

وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

 

بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری

گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

 

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان

هميشه تا که بود متصل مسا و صباح

 

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح

 

 

غزل ۹۹

دل من در هوای روی فرخ

بود آشفته همچون موی فرخ

 

بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست

که برخوردار شد از روی فرخ

 

سياهی نيکبخت است آن که دايم

بود همراز و هم زانوی فرخ

 

شود چون بيد لرزان سرو آزاد

اگر بيند قد دلجوی فرخ

 

بده ساقی شراب ارغوانی

به ياد نرگس جادوی فرخ

 

دوتا شد قامتم همچون کمانی

ز غم پيوسته چون ابروی فرخ

 

نسيم مشک تاتاری خجل کرد

شميم زلف عنبربوی فرخ

 

اگر ميل دل هر کس به جايست

بود ميل دل من سوی فرخ

 

غلام همت آنم که باشد

چو حافظ بنده و هندوی فرخ

 

 

غزل ۱۰۰

 

دی پير می فروش که ذکرش به خير باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

 

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

 

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست

از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

 

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ

در معرضی که تخت سليمان رود به باد

 

حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است

کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

 

 

غزل ۱۰۱

 

شراب و عيش نهان چيست کار بی‌بنياد

زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

 

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن

که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

 

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

 

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش

ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

 

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

 

ز حسرت لب شيرين هنوز می‌بينم

که لاله می‌دمد از خون ديده فرهاد

 

مگر که لاله بدانست بی‌وفايی دهر

که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

 

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم

مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

 

نمی‌دهند اجازت مرا به سير و سفر

نسيم باد مصلا و آب رکن آباد

 

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ

که بسته‌اند بر ابريشم طرب دل شاد

 

 

غزل ۱۰۲

 

دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد

من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

 

کارم بدان رسيد که همراز خود کنم

هر شام برق لامع و هر بامداد باد

 

در چين طره تو دل بی حفاظ من

هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

 

امروز قدر پند عزيزان شناختم

يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

 

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن

بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

 

از دست رفته بود وجود ضعيف من

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

 

حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد

جان‌ها فدای مردم نيکونهاد باد

 

 

غزل ۱۰۳

 

روز وصل دوستداران ياد باد

ياد باد آن روزگاران ياد باد

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران ياد باد

 

گر چه ياران فارغند از ياد من

از من ايشان را هزاران ياد باد

 

مبتلا گشتم در اين بند و بلا

کوشش آن حق گزاران ياد باد

 

گر چه صد رود است در چشمم مدام

زنده رود باغ کاران ياد باد

 

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند

ای دريغا رازداران ياد باد

 

 

غزل ۱۰۴

 

جمالت آفتاب هر نظر باد

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

 

همای زلف شاهين شهپرت را

دل شاهان عالم زير پر باد

 

کسی کو بسته زلفت نباشد

چو زلفت درهم و زير و زبر باد

 

دلی کو عاشق رويت نباشد

هميشه غرقه در خون جگر باد

 

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند

دل مجروح من پيشش سپر باد

 

چو لعل شکرينت بوسه بخشد

مذاق جان من ز او پرشکر باد

 

مرا از توست هر دم تازه عشقی

تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

 

به جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حال مشتاقان نظر باد

 

 

غزل ۱۰۵

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ور نه انديشه اين کار فراموشش باد

 

آن که يک جرعه می از دست تواند دادن

دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

 

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد

 

شاه ترکان سخن مدعيان می‌شنود

شرمی از مظلمه خون سياووشش باد

 

گر چه از کبر سخن با من درويش نگفت

جان فدای شکرين پسته خاموشش باد

 

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت

لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

 

نرگس مست نوازش کن مردم دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

 

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

 

 

غزل ۱۰۶

 

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

 

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

 

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

 

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

 

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد

مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

 

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

 

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

 

 

غزل ۱۰۷

 

حسن تو هميشه در فزون باد

رويت همه ساله لاله گون باد

 

اندر سر ما خيال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

 

هر سرو که در چمن درآيد

در خدمت قامتت نگون باد

 

چشمی که نه فتنه تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

 

چشم تو ز بهر دلربايی

در کردن سحر ذوفنون باد

 

هر جا که دليست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

 

قد همه دلبران عالم

پيش الف قدت چو نون باد

 

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقه وصل تو برون باد

 

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد

 

 

غزل ۱۰۸

 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

ساحت کون و مکان عرصه ميدان تو باد

 

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست

ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

 

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

 

طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد

غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

 

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

 

 

غزل ۱۰۹

 

دير است که دلدار پيامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد

 

سوی من وحشی صفت عقل رميده

آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

 

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

 

 

غزل ۱۱۰

 

پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

 

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير

ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

 

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

 

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

 

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد

بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

 

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد

با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد

 

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

 

 

غزل ۱۱۱

 

عکس روی تو چو در آينه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

 

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد

اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

 

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود

يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد

 

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

 

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

 

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دايره گردش ايام افتاد

 

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

 

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

 

زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت

کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد

 

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد

 

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی

زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

 

 

غزل ۱۱۲

 

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد

صبر و آرام تواند به من مسکين داد

 

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت

هم تواند کرمش داد من غمگين داد

 

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم

که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

 

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست

آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

 

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن

هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

 

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی

خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

 

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد

از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

 

 

غزل ۱۱۳

 

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

که تاب من به جهان طره فلانی داد

 

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کليدش به دلستانی داد

 

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب

به موميايی لطف توام نشانی داد

 

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و ياری ناتوانی داد

 

برو معالجه خود کن ای نصيحتگو

شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد

 

گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت

دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

 

 

غزل ۱۱۴

 

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

 

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

 

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

 

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

 

چو جان فدای لبش شد خيال می‌بستم

که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

 

خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز

کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

 

به نااميدی از اين در مرو بزن فالی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

 

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

 

 

غزل ۱۱۵

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

 

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

 

شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

 

عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

 

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال

چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

 

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد

 

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ

نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

 

 

غزل ۱۱۶

 

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقق است که او حاصل بصر دارد

 

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت

نهاده‌ايم مگر او به تيغ بردارد

 

کسی به وصل تو چون شمع يافت پروانه

که زير تيغ تو هر دم سری دگر دارد

 

به پای بوس تو دست کسی رسيد که او

چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

 

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب

که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

 

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که تو را

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

 

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد

به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد

 

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد

چو لاله داغ هوايی که بر جگر دارد

 

 

غزل ۱۱۷

 

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

 

سر ما فرونيايد به کمان ابروی کس

که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

 

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد

 

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله

به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد

 

شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن

مگر آن که شمع رويت به رهم چراغ دارد

 

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرييم

که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

 

سزدم چو ابر بهمن که بر اين چمن بگريم

طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد

 

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

 

 

غزل ۱۱۸

 

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

 

آبی که خضر حيات از او يافت

در ميکده جو که جام دارد

 

سررشته جان به جام بگذار

کاين رشته از او نظام دارد

 

ما و می و زاهدان و تقوا

تا يار سر کدام دارد

 

بيرون ز لب تو ساقيا نيست

در دور کسی که کام دارد

 

نرگس همه شيوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد

 

ذکر رخ و زلف تو دلم را

ورديست که صبح و شام دارد

 

بر سينه ريش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد

 

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

 

 

غزل ۱۱۹

 

دلی که غيب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

 

به خط و خال گدايان مده خزينه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد

 

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که اين قدم دارد

 

رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

زر از بهای می اکنون چو گل دريغ مدار

که عقل کل به صدت عيب متهم دارد

 

ز سر غيب کس آگاه نيست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در اين حرم دارد

 

دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

 

مراد دل ز که پرسم که نيست دلداری

که جلوه نظر و شيوه کرم دارد

 

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

 

 

غزل ۱۲۰

 

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

 

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

 

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد

 

ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که می‌بينم

کمين از گوشه‌ای کرده‌ست و تير اندر کمان دارد

 

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد

 

بيفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد

 

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نيست گر حسن جهان دارد

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با ديگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

 

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صيدم کن

که آفت‌هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

 

ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را

بدين سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

 

ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داری

که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

 

چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

 

 

غزل ۱۲۱

 

هر آن کو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

 

حريم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستين دارد

 

دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

 

لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد

 

به خواری منگر ای منعم ضعيفان و نحيفان را

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشين دارد

 

چو بر روی زمين باشی توانايی غنيمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زير زمين دارد

 

بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد

 

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد

 

و گر گويد نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوييدش که سلطانی گدايی همنشين دارد

 

 

غزل ۱۲۲

 

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

 

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

 

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

 

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بينی

ز روی لطف بگويش که جا نگه دارد

 

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

 

سر و زر و دل و جانم فدای آن ياری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

 

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

به يادگار نسيم صبا نگه دارد

 

 

غزل ۱۲۳

 

مطرب عشق عجب ساز و نوايی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جايی دارد

 

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوايی دارد

 

پير دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدايی دارد

 

محترم دار دلم کاين مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همايی دارد

 

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسايه گدايی دارد

 

اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوايی دارد

 

ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزايی دارد

 

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفايی دارد

 

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعايی دارد

 

 

غزل ۱۲۴

 

آن که از سنبل او غاليه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

 

از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

 

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف

آفتابيست که در پيش سحابی دارد

 

چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

 

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ريزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد

 

آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست

روشن است اين که خضر بهره سرابی دارد

 

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر ميل کبابی دارد

 

جان بيمار مرا نيست ز تو روی سال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

 

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

 

 

غزل ۱۲۵

 

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

 

شيوه حور و پری گر چه لطيف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

 

چشمه چشم مرا ای گل خندان درياب

که به اميد تو خوش آب روانی دارد

 

گوی خوبی که برد از تو که خورشيد آن جا

نه سواريست که در دست عنانی دارد

 

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

 

خم ابروی تو در صنعت تيراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

 

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

 

با خرابات نشينان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

 

مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

 

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نيز زبانی و بيانی دارد

 

 

غزل ۱۲۶

 

جان بی جمال جانان ميل جهان ندارد

هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد

 

با هيچ کس نشانی زان دلستان نديدم

يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

 

هر شبنمی در اين ره صد بحر آتشين است

دردا که اين معما شرح و بيان ندارد

 

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاين ره کران ندارد

 

چنگ خميده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد

 

ای دل طريق رندی از محتسب بياموز

مست است و در حق او کس اين گمان ندارد

 

احوال گنج قارون کايام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

 

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخ سربريده بند زبان ندارد

 

کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ

زيرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

 

 

غزل ۱۲۷

 

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

 

گوشه ابروی توست منزل جانم

خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

 

تا چه کند با رخ تو دود دل من

آينه دانی که تاب آه ندارد

 

شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت

چشم دريده ادب نگاه ندارد

 

ديدم و آن چشم دل سيه که تو داری

جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

 

رطل گرانم ده ای مريد خرابات

شادی شيخی که خانقاه ندارد

 

خون خور و خامش نشين که آن دل نازک

طاقت فرياد دادخواه ندارد

 

گو برو و آستين به خون جگر شوی

هر که در اين آستانه راه ندارد

 

نی من تنها کشم تطاول زلفت

کيست که او داغ آن سياه ندارد

 

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عيب

کافر عشق ای صنم گناه ندارد

 

 

غزل ۱۲۸

 

نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

 

کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بينم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

 

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ايمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

 

در خيال اين همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

 

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کيست که دست از يد بيضا ببرد

 

جام مينايی می سد ره تنگ دليست

منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

 

راه عشق ار چه کمينگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

 

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار

خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

 

 

غزل ۱۲۹

 

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

 

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از اين ورطه بلا ببرد

 

فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از اين دغا ببرد

 

گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کتش محرومی آب ما ببرد

 

دل ضعيفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بيماری صبا ببرد

 

طبيب عشق منم باده ده که اين معجون

فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

 

بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت

مگر نسيم پيامی خدای را ببرد

 

 

غزل ۱۳۰

 

سحر بلبل حکايت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

 

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

 

غلام همت آن نازنينم

که کار خير بی روی و ريا کرد

 

من از بيگانگان ديگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

 

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

 

خوشش باد آن نسيم صبحگاهی

که درد شب نشينان را دوا کرد

 

نقاب گل کشيد و زلف سنبل

گره بند قبای غنچه وا کرد

 

به هر سو بلبل عاشق در افغان

تنعم از ميان باد صبا کرد

 

بشارت بر به کوی می فروشان

که حافظ توبه از زهد ريا کرد

 

وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دين بوالوفا کرد

 

 

غزل ۱۳۱

 

بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

 

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

 

مقام اصلی ما گوشه خرابات است

خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد

 

بهای باده چون لعل چيست جوهر عقل

بيا که سود کسی برد کاين تجارت کرد

 

نماز در خم آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

 

فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

 

به روی يار نظر کن ز ديده منت دار

که کار ديده نظر از سر بصارت کرد

 

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعت بسيار در عبارت کرد

 

 

غزل ۱۳۲

 

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

علی الصباح که ميخانه را زيارت کرد

 

همين که ساغر زرين خور نهان گرديد

هلال عيد به دور قدح اشارت کرد

 

خوشا نماز و نياز کسی که از سر درد

به آب ديده و خون جگر طهارت کرد

 

امام خواجه که بودش سر نماز دراز

به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

 

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب

چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد

 

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهيد که حافظ به می طهارت کرد

 

 

غزل ۱۳۳

 

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنياد مکر با فلک حقه باز کرد

 

بازی چرخ بشکندش بيضه در کلاه

زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

 

ساقی بيا که شاهد رعنای صوفيان

ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

 

اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

 

ای دل بيا که ما به پناه خدا رويم

زان چه آستين کوته و دست دراز کرد

 

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

 

فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد

 

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بايست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

 

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ريا بی‌نياز کرد

 

 

غزل ۱۳۴

 

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد

 

طوطی ای را به خيال شکری دل خوش بود

ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد

 

قره العين من آن ميوه دل يادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که اميد کرمم همره اين محمل کرد

 

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فيروزه طربخانه از اين کهگل کرد

 

آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

 

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ايام مرا غافل کرد

 

 

غزل ۱۳۵

 

چو باد عزم سر کوی يار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

 

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

 

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دين

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

 

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد

 

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قديم استوار خواهم کرد

 

صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گيسوی يار خواهم کرد

 

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طريق رندی و عشق اختيار خواهم کرد

 

 

غزل ۱۳۶

 

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

 

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمايم

اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد

 

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

 

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

 

سروبالای من آن گه که درآيد به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

 

نظر پاک تواند رخ جانان ديدن

که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد

 

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد

 

غيرتم کشت که محبوب جهانی ليکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

 

من چه گويم که تو را نازکی طبع لطيف

تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد

 

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نيست

طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد

 

 

غزل ۱۳۷

 

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که اين بازی توان کرد

 

شب تنهاييم در قصد جان بود

خيالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونين دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گويم که با اين درد جان سوز

طبيبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گريه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتياقم قصد جان کرد

 

ميان مهربانان کی توان گفت

که يار ما چنين گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تير چشم آن ابروکمان کرد

 

 

غزل ۱۳۸

 

ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد

به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد

 

آن جوان بخت که می‌زد رقم خير و قبول

بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد

 

کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک

رهنمونيم به پای علم داد نکرد

 

دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد

 

سايه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشيان در شکن طره شمشاد نکرد

 

شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار

زان که چالاکتر از اين حرکت باد نکرد

 

کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد

 

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدين راه بشد يار و ز ما ياد نکرد

 

غزليات عراقيست سرود حافظ

که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد

 

 

غزل ۱۳۹

 

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد

 

سيل سرشک ما ز دلش کين به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

 

يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد

 

ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد

 

می‌خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

 

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفايتيست

کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد

 

کلک زبان بريده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

 

 

غزل ۱۴۰

 

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد

 

يا بخت من طريق مروت فروگذاشت

يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد

 

گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

 

شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

 

هر کس که ديد روی تو بوسيد چشم من

کاری که کرد ديده من بی نظر نکرد

 

من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد

 

 

غزل ۱۴۱

 

ديدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد

 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگيخت

آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد

 

اشک من رنگ شفق يافت ز بی‌مهری يار

طالع بی‌شفقت بين که در اين کار چه کرد

 

برقی از منزل ليلی بدرخشيد سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

 

ساقيا جام می‌ام ده که نگارنده غيب

نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

 

آن که پرنقش زد اين دايره مينايی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد

 

 

غزل ۱۴۲

 

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد

تا نگويند حريفان که چرا دوری کرد

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

 

غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دين در سر مغروری کرد

 

 

غزل ۱۴۳

 

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا می‌کرد

 

گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است

طلب از گمشدگان لب دريا می‌کرد

 

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش

کو به تاييد نظر حل معما می‌کرد

 

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آينه صد گونه تماشا می‌کرد

 

گفتم اين جام جهان بين به تو کی داد حکيم

گفت آن روز که اين گنبد مينا می‌کرد

 

بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌ديدش و از دور خدا را می‌کرد

 

اين همه شعبده خويش که می‌کرد اين جا

سامری پيش عصا و يد بيضا می‌کرد

 

گفت آن يار کز او گشت سر دار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا می‌کرد

 

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بکنند آن چه مسيحا می‌کرد

 

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چيست

گفت حافظ گله‌ای از دل شيدا می‌کرد

 

 

غزل ۱۴۴

 

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

که خاک ميکده کحل بصر توانی کرد

 

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر

بدين ترانه غم از دل به در توانی کرد

 

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد

که خدمتش چو نسيم سحر توانی کرد

 

گدايی در ميخانه طرفه اکسيريست

گر اين عمل بکنی خاک زر توانی کرد

 

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمی

که سودها کنی ار اين سفر توانی کرد

 

تو کز سرای طبيعت نمی‌روی بيرون

کجا به کوی طريقت گذر توانی کرد

 

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

 

بيا که چاره ذوق حضور و نظم امور

به فيض بخشی اهل نظر توانی کرد

 

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

 

دلا ز نور هدايت گر آگهی يابی

چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

 

گر اين نصيحت شاهانه بشنوی حافظ

به شاهراه حقيقت گذر توانی کرد

 

 

غزل ۱۴۵

 

چه مستيست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و اين باده از کجا آورد

 

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

 

دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسيم گره گشا آورد

 

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

 

صبا به خوش خبری هدهد سليمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

 

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست

برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد

 

مريد پير مغانم ز من مرنج ای شيخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

 

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درويش يک قبا آورد

 

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

 

 

غزل ۱۴۶

 

صبا وقت سحر بويی ز زلف يار می‌آورد

دل شوريده ما را به بو در کار می‌آورد

 

من آن شکل صنوبر را ز باغ ديده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

 

فروغ ماه می‌ديدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشيد در ديوار می‌آورد

 

ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ريخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

 

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

 

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود

اگر تسبيح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

 

عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پيامی بر سر بيمار می‌آورد

 

عجب می‌داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

 

 

غزل ۱۴۷

 

نسيم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

 

به مطربان صبوحی دهيم جامه چاک

بدين نويد که باد سحرگهی آورد

 

بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان

در اين جهان ز برای دل رهی آورد

 

همی‌رويم به شيراز با عنايت بخت

زهی رفيق که بختم به همرهی آورد

 

به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد

 

چه ناله‌ها که رسيد از دلم به خرمن ماه

چو ياد عارض آن ماه خرگهی آورد

 

رساند رايت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد

 

 

غزل ۱۴۸

 

يارم چو قدح به دست گيرد

بازار بتان شکست گيرد

 

هر کس که بديد چشم او گفت

کو محتسبی که مست گيرد

 

در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا يار مرا به شست گيرد

 

در پاش فتاده‌ام به زاری

آيا بود آن که دست گيرد

 

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گيرد

 

 

غزل ۱۴۹

 

دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نمی‌گيرد

ز هر در می‌دهم پندش وليکن در نمی‌گيرد

 

خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو

که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نمی‌گيرد

 

بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين

که فکری در درون ما از اين بهتر نمی‌گيرد

 

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمی‌گيرد

 

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پير می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرد

 

از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش

که غير از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گيرد

 

سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز

برو کاين وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گيرد

 

نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بينم مگر ساغر نمی‌گيرد

 

ميان گريه می‌خندم که چون شمع اندر اين مجلس

زبان آتشينم هست ليکن در نمی‌گيرد

 

چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی‌گيرد

 

سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گيرد

 

من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گيرد اين آتش زمانی ور نمی‌گيرد

 

خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت

دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد

 

بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گيرد

 

 

غزل ۱۵۰

 

ساقی ار باده از اين دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

 

ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد

 

ای خوشا دولت آن مست که در پای حريف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

 

زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

 

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد

 

آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

 

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد

 

حافظا سر ز کله گوشه خورشيد برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

 

 

غزل ۱۵۱

 

دمی با غم به سر بردن جهان يک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز اين بهتر نمی‌ارزد

 

به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گيرند

زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمی‌ارزد

 

رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين به آب رخ برتاب

چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمی‌ارزد

 

شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

 

چه آسان می‌نمود اول غم دريا به بوی سود

غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد

 

تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گيری غم لشکر نمی‌ارزد

 

چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر

که يک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

 

 

غزل ۱۵۲

 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

 

جلوه‌ای کرد رخت ديد ملک عشق نداشت

عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

 

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

 

مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

 

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند

دل غمديده ما بود که هم بر غم زد

 

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

 

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

 

 

غزل ۱۵۳

 

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت يارم در اميدواران زد

 

چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

 

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های ياران زد

 

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

 

کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

 

خيال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکين

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

 

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

 

منش با خرقه پشمين کجا اندر کمند آرم

زره مويی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

 

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور

که جود بی‌دريغش خنده بر ابر بهاران زد

 

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به ياد ميگساران زد

 

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد

که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

 

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ اين سکه دولت به دور روزگاران زد

 

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختياران زد

 

 

غزل ۱۵۴

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

 

قد خميده ما سهلت نمايد اما

بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد

 

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

 

درويش را نباشد برگ سرای سلطان

ماييم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد

 

اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

 

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

 

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بيان توان زد

 

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

 

حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآی

باشد که گوی عيشی در اين جهان توان زد

 

 

غزل ۱۵۵

 

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگيزد

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

 

و گر به رهگذری يک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگريزد

 

و گر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروريزد

 

من آن فريب که در نرگس تو می‌بينم

بس آب روی که با خاک ره برآميزد

 

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

کجاست شيردلی کز بلا نپرهيزد

 

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از اين طرفه‌تر برانگيزد

 

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ

که گر ستيزه کنی روزگار بستيزد

 

 

غزل ۱۵۶

 

به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد

تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

 

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

 

به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز

به يار يک جهت حق گزار ما نرسد

 

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکی

به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

 

هزار نقد به بازار کانات آرند

يکی به سکه صاحب عيار ما نرسد

 

دريغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای ديار ما نرسد

 

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر اميدوار ما نرسد

 

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

 

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد

 

 

غزل ۱۵۷

 

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

 

من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم

داغ سودای توام سر سويدا باشد

 

تو خود ای گوهر يک دانه کجايی آخر

کز غمت ديده مردم همه دريا باشد

 

از بن هر مژه‌ام آب روان است بيا

اگرت ميل لب جوی و تماشا باشد

 

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پيدا باشد

 

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد

 

چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

 

 

غزل ۱۵۸

 

من و انکار شراب اين چه حکايت باشد

غالبا اين قدرم عقل و کفايت باشد

 

تا به غايت ره ميخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غايت باشد

 

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نياز

تا تو را خود ز ميان با که عنايت باشد

 

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاريست که موقوف هدايت باشد

 

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد

 

بنده پير مغانم که ز جهلم برهاند

پير ما هر چه کند عين عنايت باشد

 

دوش از اين غصه نخفتم که رفيقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکايت باشد

 

 

غزل ۱۵۹

 

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

 

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

 

خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان

تا سيه روی شود هر که در او غش باشد

 

خط ساقی گر از اين گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

 

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شيوه رندان بلاکش باشد

 

غم دنيی دنی چند خوری باده بخور

حيف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

 

 

غزل ۱۶۰

 

خوش است خلوت اگر يار يار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

 

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

 

روا مدار خدايا که در حريم وصال

رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

 

همای گو مفکن سايه شرف هرگز

در آن ديار که طوطی کم از زغن باشد

 

بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

 

هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غريب را دل سرگشته با وطن باشد

 

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد

 

 

غزل ۱۶۱

 

کی شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد

يک نکته از اين معنی گفتيم و همين باشد

 

از لعل تو گر يابم انگشتری زنهار

صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

 

غمناک نبايد بود از طعن حسود ای دل

شايد که چو وابينی خير تو در اين باشد

 

هر کو نکند فهمی زين کلک خيال انگيز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

 

جام می و خون دل هر يک به کسی دادند

در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی اين بود

کاين شاهد بازاری وان پرده نشين باشد

 

آن نيست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

 

 

غزل ۱۶۲

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد

 

زمان خوشدلی درياب و در ياب

که دايم در صدف گوهر نباشد

 

غنيمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته ديگر نباشد

 

ايا پرلعل کرده جام زرين

ببخشا بر کسی کش زر نباشد

 

بيا ای شيخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

 

بشوی اوراق اگر همدرس مايی

که علم عشق در دفتر نباشد

 

ز من بنيوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته زيور نباشد

 

شرابی بی خمارم بخش يا رب

که با وی هيچ درد سر نباشد

 

من از جان بنده سلطان اويسم

اگر چه يادش از چاکر نباشد

 

به تاج عالم آرايش که خورشيد

چنين زيبنده افسر نباشد

 

کسی گيرد خطا بر نظم حافظ

که هيچش لطف در گوهر نباشد

 

 

غزل ۱۶۳

 

گل بی رخ يار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

 

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

 

رقصيدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

 

با يار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

 

هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد

 

جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد

 

 

غزل ۱۶۴

 

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

 

ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

 

اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

 

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

 

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مايه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

 

ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد

از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

 

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت

که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

 

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد

 

حافظ از بهر تو آمد سوی اقليم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

 

 

غزل ۱۶۵

 

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد

قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

 

رقيب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخيزان سوی گردون نخواهد شد

 

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

 

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نی بخش

که ساز شرع از اين افسانه بی‌قانون نخواهد شد

 

مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد

 

شراب لعل و جای امن و يار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

 

مشوی ای ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ

که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

 

 

غزل ۱۶۶

 

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

 

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

 

صبح اميد که بد معتکف پرده غيب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

 

آن پريشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سايه گيسوی نگار آخر شد

 

باورم نيست ز بدعهدی ايام هنوز

قصه غصه که در دولت يار آخر شد

 

ساقيا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد

 

در شمار ار چه نياورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

 

 

غزل ۱۶۷

 

ستاره‌ای بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق و مونس شد

 

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسله آموز صد مدرس شد

 

به بوی او دل بيمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرين و چشم نرگس شد

 

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که مير مجلس شد

 

خيال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

 

طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی يار منش مهندس شد

 

لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

 

کرشمه تو شرابی به عاشقان پيمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

 

چو زر عزيز وجود است نظم من آری

قبول دولتيان کيميای اين مس شد

 

ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد

چرا که حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

 

 

غزل ۱۶۸

 

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختيم در اين آرزوی خام و نشد

 

به لابه گفت شبی مير مجلس تو شوم

شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد

 

پيام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشيم نام و نشد

 

رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل

که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد

 

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

 

به کوی عشق منه بی‌دليل راه قدم

که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

 

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

 

دريغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدايی بر کرام و نشد

 

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

 

 

غزل ۱۶۹

 

ياری اندر کس نمی‌بينيم ياران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی‌گويد که ياری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

 

لعلی از کان مروت برنيامد سال‌هاست

تابش خورشيد و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار

مهربانی کی سر آمد شهرياران را چه شد

 

گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده‌اند

کس به ميدان در نمی‌آيد سواران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی ميگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

 

 

غزل ۱۷۰

 

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد

از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

 

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد

 

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

 

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دين و دل

در پی آن آشنا از همه بيگانه شد

 

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد

 

گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت

قطره باران ما گوهر يک دانه شد

 

نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

 

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

 

 

غزل ۱۷۱

 

دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد

کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد

 

خاک وجود ما را از آب ديده گل کن

ويرانسرای دل را گاه عمارت آمد

 

اين شرح بی‌نهايت کز زلف يار گفتند

حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد

 

عيبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد

 

امروز جای هر کس پيدا شود ز خوبان

کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

 

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

 

از چشم شوخش ای دل ايمان خود نگه دار

کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

 

آلوده‌ای تو حافظ فيضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

 

درياست مجلس او درياب وقت و در ياب

هان ای زيان رسيده وقت تجارت آمد

 

 

غزل ۱۷۲

 

عشق تو نهال حيرت آمد

وصل تو کمال حيرت آمد

 

بس غرقه حال وصل کخر

هم بر سر حال حيرت آمد

 

يک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حيرت آمد

 

نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خيال حيرت آمد

 

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سال حيرت آمد

 

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حيرت آمد

 

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حيرت آمد

 

 

غزل ۱۷۳

 

در نمازم خم ابروی تو با ياد آمد

حالتی رفت که محراب به فرياد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو ديدی همه بر باد آمد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنياد آمد

 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

 

ای عروس هنر از بخت شکايت منما

حجله حسن بيارای که داماد آمد

 

دلفريبان نباتی همه زيور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

 

زير بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد

 

 

غزل ۱۷۴

 

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

 

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

که سليمان گل از باد هوا بازآمد

 

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

 

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

 

لاله بوی می نوشين بشنيد از دم صبح

داغ دل بود به اميد دوا بازآمد

 

چشم من در ره اين قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

 

گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست

لطف او بين که به لطف از در ما بازآمد

 

 

غزل ۱۷۵

 

صبا به تهنيت پير می فروش آمد

که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

 

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

 

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

 

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش

که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

 

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

 

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

 

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد

 

ز خانقاه به ميخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ريا به هوش آمد

 

 

غزل ۱۷۶

 

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد

 

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد

 

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد

 

گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فريادرس عاشق مسکين آمد

 

مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست

ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد

 

ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و اين آمد

 

رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار

گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

 

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل

عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

 

 

غزل ۱۷۷

 

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آينه سازد سکندری داند

 

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آيين سروری داند

 

تو بندگی چو گدايان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

 

غلام همت آن رند عافيت سوزم

که در گداصفتی کيمياگری داند

 

وفا و عهد نکو باشد ار بياموزی

وگرنه هر که تو بينی ستمگری داند

 

بباختم دل ديوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شيوه پری داند

 

هزار نکته باريکتر ز مو اين جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

 

مدار نقطه بينش ز خال توست مرا

که قدر گوهر يک دانه جوهری داند

 

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگيرد اگر دادگستری داند

 

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

 

 

غزل ۱۷۸

 

هر که شد محرم دل در حرم يار بماند

وان که اين کار ندانست در انکار بماند

 

اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن

شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند

 

صوفيان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

 

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

 

هر می لعل کز آن دست بلورين ستديم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنيديم که در کار بماند

 

گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس

شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند

 

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر

يادگاری که در اين گنبد دوار بماند

 

داشتم دلقی و صد عيب مرا می‌پوشيد

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

 

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد

که حديثش همه جا در در و ديوار بماند

 

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند

 

 

غزل ۱۷۹

 

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

 

من ار چه در نظر يار خاکسار شدم

رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

 

چو پرده دار به شمشير می‌زند همه را

کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند

 

چه جای شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است

چو بر صحيفه هستی رقم نخواهد ماند

 

سرود مجلس جمشيد گفته‌اند اين بود

که جام باده بياور که جم نخواهد ماند

 

غنيمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

 

توانگرا دل درويش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

 

بدين رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکويی اهل کرم نخواهد ماند

 

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

غزل ۱۸۰

 

ای پسته تو خنده زده بر حديث قند

مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند

 

طوبی ز قامت تو نيارد که دم زند

زين قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند

 

خواهی که برنخيزدت از ديده رود خون

دل در وفای صحبت رود کسان مبند

 

گر جلوه می‌نمايی و گر طعنه می‌زنی

ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

 

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند

 

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند

 

جايی که يار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کيستی تو خدا را به خود مخند

 

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو خوارزم يا خجند

 

 

غزل ۱۸۱

 

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بيخم برکند

 

حاجت مطرب و می نيست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

 

هيچ رويی نشود آينه حجله بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند

 

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از اين بيش ندارم چه کنم تا کی و چند

 

مکش آن آهوی مشکين مرا ای صياد

شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند

 

من خاکی که از اين در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

 

باز مستان دل از آن گيسوی مشکين حافظ

زان که ديوانه همان به که بود اندر بند

 

 

غزل ۱۸۲

 

حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند

 

ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد

هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند

 

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند

 

قند آميخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآميز به دشنامی چند

 

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

 

عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

 

ای گدايان خرابات خدا يار شماست

چشم انعام مداريد ز انعامی چند

 

پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

 

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

 

 

غزل ۱۸۳

 

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

 

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که اين تازه براتم دادند

 

بعد از اين روی من و آينه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اين‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

اين همه شهد و شکر کز سخنم می‌ريزد

اجر صبريست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود

که ز بند غم ايام نجاتم دادند

 

 

غزل ۱۸۴

 

دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

 

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشين باده مستانه زدند

 

آسمان بار امانت نتوانست کشيد

قرعه کار به نام من ديوانه زدند

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

 

شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد

صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

 

آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

 

 

غزل ۱۸۵

 

نقدها را بود آيا که عياری گيرند

تا همه صومعه داران پی کاری گيرند

 

مصلحت ديد من آن است که ياران همه کار

بگذارند و خم طره ياری گيرند

 

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گيرند

 

قوت بازوی پرهيز به خوبان مفروش

که در اين خيل حصاری به سواری گيرند

 

يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون

که به تير مژه هر لحظه شکاری گيرند

 

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گيرند

 

حافظ ابنای زمان را غم مسکينان نيست

زين ميان گر بتوان به که کناری گيرند

 

 

غزل ۱۸۶

 

گر می فروش حاجت رندان روا کند

ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

 

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غيرت نياورد که جهان پربلا کند

 

حقا کز اين غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

 

گر رنج پيش آيد و گر راحت ای حکيم

نسبت مکن به غير که اين‌ها خدا کند

 

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نيست

فهم ضعيف رای فضولی چرا کند

 

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند

 

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

يا وصل دوست يا می صافی دوا کند

 

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عيسی دمی کجاست که احيای ما کند

 

 

غزل ۱۸۷

 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند

 

عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش

که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند

 

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

 

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک

چو درد در تو نبيند که را دوا بکند

 

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

 

ز بخت خفته ملولم بود که بيداری

به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند

 

بسوخت حافظ و بويی به زلف يار نبرد

مگر دلالت اين دولتش صبا بکند

 

 

غزل ۱۸۸

 

مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند

که اعتراض بر اسرار علم غيب کند

 

کمال سر محبت ببين نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عيب کند

 

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوی

که خاک ميکده ما عبير جيب کند

 

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند

 

کليد گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند

 

شبان وادی ايمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعيب کند

 

ز ديده خون بچکاند فسانه حافظ

چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند

 

 

غزل ۱۸۹

 

طاير دولت اگر باز گذاری بکند

يار بازآيد و با وصل قراری بکند

 

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبير نثاری بکند

 

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غيب ندا داد که آری بکند

 

کس نيارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

 

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

 

شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خويش برون آيد و کاری بکند

 

کو کريمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

 

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب

بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند

 

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

 

 

غزل ۱۹۰

 

کلک مشکين تو روزی که ز ما ياد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

 

قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

 

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

 

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

 

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر يک ساعته عمری که در او داد کند

 

حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد

تا دگرباره حکيمانه چه بنياد کند

 

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

 

ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

 

 

غزل ۱۹۱

 

آن کيست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من يک دم نکوکاری کند

 

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پيغام وی

وان گه به يک پيمانه می با من وفاداری کند

 

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نوميد نتوان بود از او باشد که دلداری کند

 

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

 

پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده‌است بو

از مستيش رمزی بگو تا ترک هشياری کند

 

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود ياری چنان

سلطان کجا عيش نهان با رند بازاری کند

 

زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم

از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياری کند

 

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دين عبدالصمد باشد که غمخواری کند

 

با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسيار طراری کند

 

 

غزل ۱۹۲

 

سرو چمان من چرا ميل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود ياد سمن نمی‌کند

 

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که اين سياه کج گوش به من نمی‌کند

 

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

 

پيش کمان ابرويش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشيده است از آن گوش به من نمی‌کند

 

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

 

چون ز نسيم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه ياد از آن عهدشکن نمی‌کند

 

دل به اميد روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

 

ساقی سيم ساق من گر همه درد می‌دهد

کيست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

 

دستخوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

 

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند

تيغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

 

 

غزل ۱۹۳

 

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند

من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند

 

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در اين دايره سرگردانند

 

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست

ماه و خورشيد همين آينه می‌گردانند

 

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا

ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

 

مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم

آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

 

وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد

که در آن آينه صاحب نظران حيرانند

 

لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنين مستحق هجرانند

 

مگرم چشم سياه تو بياموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

 

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

 

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند

 

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان

بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند

 

 

غزل ۱۹۴

 

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند

پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

 

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند

 

به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند

نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

 

سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند

رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

 

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند

 

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند

 

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

 

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند

که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

 

 

غزل ۱۹۵

 

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشيارانند

 

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

 

ز زير زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

که از يمين و يسارت چه سوگوارانند

 

گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين

که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

 

نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحق کرامت گناهکارانند

 

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس

که عندليب تو از هر طرف هزارانند

 

تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من

پياده می‌روم و همرهان سوارانند

 

بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کان جا سياه کارانند

 

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

 

 

غزل ۱۹۶

 

آنان که خاک را به نظر کيميا کنند

آيا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته به ز طبيبان مدعی

باشد که از خزانه غيبم دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکايتی به تصور چرا کنند

 

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهديست

آن به که کار خود به عنايت رها کنند

 

بی معرفت مباش که در من يزيد عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

 

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکايت دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغيار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ريا کنند

 

پيراهنی که آيد از او بوی يوسفم

ترسم برادران غيورش قبا کنند

 

بگذر به کوی ميکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خير نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ دوام وصل ميسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

 

غزل ۱۹۷

 

شاهدان گر دلبری زين سان کنند

زاهدان را رخنه در ايمان کنند

 

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش ديده نرگسدان کنند

 

ای جوان سروقد گويی ببر

پيش از آن کز قامتت چوگان کنند

 

عاشقان را بر سر خود حکم نيست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

 

پيش چشمم کمتر است از قطره‌ای

اين حکايت‌ها که از طوفان کنند

 

يار ما چون گيرد آغاز سماع

قدسيان بر عرش دست افشان کنند

 

مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا اين ظلم بر انسان کنند

 

خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز

عيش خوش در بوته هجران کنند

 

سر مکش حافظ ز آه نيم شب

تا چو صبحت آينه رخشان کنند

 

 

غزل ۱۹۸

 

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گويی چنان کنند

 

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در اين معامله کمتر زيان کنند

 

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند

 

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين

گفتا به کوی عشق هم اين و هم آن کنند

 

گفتم هوای ميکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

 

گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است

گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند

 

گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود

گفتا به بوسه شکرينش جوان کنند

 

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

 

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند

 

 

غزل ۱۹۹

 

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار ديگر می‌کنند

 

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

 

گوييا باور نمی‌دارند روز داوری

کاين همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

 

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان

کاين همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

 

ای گدای خانقه برجه که در دير مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

 

حسن بی‌پايان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره ديگر به عشق از غيب سر بر می‌کنند

 

بر در ميخانه عشق ای ملک تسبيح گوی

کاندر آن جا طينت آدم مخمر می‌کنند

 

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسيان گويی که شعر حافظ از بر می‌کنند

 

 

غزل ۲۰۰

 

دانی که چنگ و عود چه تقرير می‌کنند

پنهان خوريد باده که تعزير می‌کنند

 

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عيب جوان و سرزنش پير می‌کنند

 

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز

باطل در اين خيال که اکسير می‌کنند

 

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد

مشکل حکايتيست که تقرير می‌کنند

 

ما از برون در شده مغرور صد فريب

تا خود درون پرده چه تدبير می‌کنند

 

تشويش وقت پير مغان می‌دهند باز

اين سالکان نگر که چه با پير می‌کنند

 

صد ملک دل به نيم نظر می‌توان خريد

خوبان در اين معامله تقصير می‌کنند

 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدير می‌کنند

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاين کارخانه‌ايست که تغيير می‌کنند

 

می خور که شيخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نيک بنگری همه تزوير می‌کنند

 

 

غزل ۲۰۱

 

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

 

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه

هزار شکر که ياران شهر بی‌گنهند

 

جفا نه پيشه درويشيست و راهروی

بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند

 

مبين حقير گدايان عشق را کاين قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

 

به هوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

 

مکن که کوکبه دلبری شکسته شود

چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند

 

غلام همت دردی کشان يک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند

 

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

که سالکان درش محرمان پادشهند

 

جناب عشق بلند است همتی حافظ

که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

 

 

غزل ۲۰۲

 

بود آيا که در ميکده‌ها بگشايند

گره از کار فروبسته ما بگشايند

 

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشايند

 

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

 

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

 

گيسوی چنگ ببريد به مرگ می ناب

تا حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

 

در ميخانه ببستند خدايا مپسند

که در خانه تزوير و ريا بگشايند

 

حافظ اين خرقه که داری تو ببينی فردا

که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

 

 

غزل ۲۰۳

 

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق ميکده از درس و دعای ما بود

 

نيکی پير مغان بين که چو ما بدمستان

هر چه کرديم به چشم کرمش زيبا بود

 

دفتر دانش ما جمله بشوييد به می

که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود

 

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاين کسی گفت که در علم نظر بينا بود

 

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

 

مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود

 

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

بر سرم سايه آن سرو سهی بالا بود

 

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ار نه حکايت‌ها بود

 

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود

 

 

غزل ۲۰۴

 

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

 

ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

معجز عيسويت در لب شکرخا بود

 

ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

 

ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت

وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

 

ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب

آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود

 

ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی

در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود

 

ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی

در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود

 

ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست

وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

 

ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

 

 

غزل ۲۰۵

 

تا ز ميخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود

 

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است

بر همانيم که بوديم و همان خواهد بود

 

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زيارتگه رندان جهان خواهد بود

 

برو ای زاهد خودبين که ز چشم من و تو

راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود

 

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

 

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

 

 

غزل ۲۰۶

 

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

 

ياد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشين لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

پيش از اين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود

 

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

 

حسن مه رويان مجلس گر چه دل می‌برد و دين

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

 

بر در شاهم گدايی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

 

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سيمين ساق بود

 

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عيبم مکن

سرخوش آمد يار و جامی بر کنار طاق بود

 

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

 

 

غزل ۲۰۷

 

ياد باد آن که سر کوی توام منزل بود

ديده را روشنی از خاک درت حاصل بود

 

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

 

دل چو از پير خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود

 

آه از آن جور و تطاول که در اين دامگه است

آه از آن سوز و نيازی که در آن محفل بود

 

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

 

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم

خم می ديدم خون در دل و پا در گل بود

 

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در اين مسله لايعقل بود

 

راستی خاتم فيروزه بواسحاقی

خوش درخشيد ولی دولت مستعجل بود

 

ديدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود

 

 

غزل ۲۰۸

 

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود

 

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندی

آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

 

خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق

تيره آن دل که در او شمع محبت نبود

 

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او

زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

 

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن

شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود

 

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست

نبود خير در آن خانه که عصمت نبود

 

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود

 

 

غزل ۲۰۹

 

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود

ور نه هيچ از دل بی‌رحم تو تقصير نبود

 

من ديوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

 

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثير نبود

 

سر ز حسرت به در ميکده‌ها برگردم

چون شناسای تو در صومعه يک پير نبود

 

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست

خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

 

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

 

آن کشيدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبير نبود

 

آيتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود

 

 

غزل ۲۱۰

 

دوش در حلقه ما قصه گيسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

 

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

 

هم عفاالله صبا کز تو پيامی می‌داد

ور نه در کس نرسيديم که از کوی تو بود

 

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت

فتنه انگيز جهان غمزه جادوی تو بود

 

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

 

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

 

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

 

 

غزل ۲۱۱

 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شيوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌ديدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دين می‌زد و آن سنگين دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی ديده بريخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

يار مفروش به دنيا که بسی سود نکرد

آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

يا رب اين قلب شناسی ز که آموخته بود

 

 

غزل ۲۱۲

 

يک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

 

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب

رجعتی می‌خواستم ليکن طلاق افتاده بود

 

در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير

عافيت را با نظربازی فراق افتاده بود

 

ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق

هر که عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

 

ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب

در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

 

نقش می‌بستم که گيرم گوشه‌ای زان چشم مست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

 

گر نکردی نصرت دين شاه يحيی از کرم

کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

 

حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان می‌نوشت

طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود

 

 

غزل ۲۱۳

 

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

 

عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

 

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

 

کشته غمزه خود را به زيارت درياب

زان که بيچاره همان دل‌نگران است که بود

 

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عيان است که بود

 

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود

 

حافظا بازنما قصه خونابه چشم

که بر اين چشمه همان آب روان است که بود

 

 

غزل ۲۱۴

 

ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود

تعبير رفت و کار به دولت حواله بود

 

چهل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت

تدبير ما به دست شراب دوساله بود

 

آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت

در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود

 

از دست برده بود خمار غمم سحر

دولت مساعد آمد و می در پياله بود

 

بر آستان ميکده خون می‌خورم مدام

روزی ما ز خوان قدر اين نواله بود

 

هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچيد

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

 

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

 

ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

 

آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير

پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

 

 

غزل ۲۱۵

 

به کوی ميکده يا رب سحر چه مشغله بود

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

 

حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست

به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود

 

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قيل مسله بود

 

دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

 

قياس کردم و آن چشم جادوانه مست

هزار ساحر چون سامريش در گله بود

 

بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن

به خنده گفت کی ات با من اين معامله بود

 

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

 

دهان يار که درمان درد حافظ داشت

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

 

 

غزل ۲۱۶

 

آن يار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عيب بری بود

 

دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش

بيچاره ندانست که يارش سفری بود

 

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شيوه او پرده دری بود

 

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شيوه صاحب نظری بود

 

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

 

عذری بنه ای دل که تو درويشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

 

خود را بکش ای بلبل از اين رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

 

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از يمن دعای شب و ورد سحری بود

 

 

غزل ۲۱۷

 

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

 

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبيرش اميد ساحلی بود

 

دلی همدرد و ياری مصلحت بين

که استظهار هر اهل دلی بود

 

ز من ضايع شد اندر کوی جانان

چه دامنگير يا رب منزلی بود

 

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن

ز من محرومتر کی سالی بود

 

بر اين جان پريشان رحمت آريد

که وقتی کاردانی کاملی بود

 

مرا تا عشق تعليم سخن کرد

حديثم نکته هر محفلی بود

 

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است

که ما ديديم و محکم جاهلی بود

 

 

غزل ۲۱۸

 

در ازل هر کو به فيض دولت ارزانی بود

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

 

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار

گفتم اين شاخ ار دهد باری پشيمانی بود

 

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش

همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود

 

بی چراغ جام در خلوت نمی‌يارم نشست

زان که کنج اهل دل بايد که نورانی بود

 

همت عالی طلب جام مرصع گو مباش

رند را آب عنب ياقوت رمانی بود

 

گر چه بی‌سامان نمايد کار ما سهلش مبين

کاندر اين کشور گدايی رشک سلطانی بود

 

نيک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار

خودپسندی جان من برهان نادانی بود

 

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان

نستدن جام می از جانان گران جانی بود

 

دی عزيزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

ای عزيز من نه عيب آن به که پنهانی بود

 

 

غزل ۲۱۹

 

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

 

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

 

به دور گل منشين بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

 

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن

زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

 

ز دست شاهد نازک عذار عيسی دم

شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود

 

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

 

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار

سحر که مرغ درآيد به نغمه داوود

 

به باغ تازه کن آيين دين زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

 

بخواه جام صبوحی به ياد آصف عهد

وزير ملک سليمان عماد دين محمود

 

بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش

هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود

 

 

غزل ۲۲۰

 

از ديده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما ز ديده چه گويم چه‌ها رود

 

ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

 

خورشيد خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهرپرور من در قبا رود

 

بر خاک راه يار نهاديم روی خويش

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

 

سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد

گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

 

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود

 

حافظ به کوی ميکده دايم به صدق دل

چون صوفيان صومعه دار از صفا رود

 

 

غزل ۲۲۱

 

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

 

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره

زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

 

شب شراب خرابم کند به بيداری

وگر به روز شکايت کنم به خواب رود

 

طريق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل

بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود

 

گدايی در جانان به سلطنت مفروش

کسی ز سايه اين در به آفتاب رود

 

سواد نامه موی سياه چون طی شد

بياض کم نشود گر صد انتخاب رود

 

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر

کلاه داريش اندر سر شراب رود

 

حجاب راه تويی حافظ از ميان برخيز

خوشا کسی که در اين راه بی‌حجاب رود

 

 

غزل ۲۲۲

 

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

نرود کارش و آخر به خجالت برود

 

کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا

به تجمل بنشيند به جلالت برود

 

سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست

که به جايی نرسد گر به ضلالت برود

 

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگير

حيف اوقات که يک سر به بطالت برود

 

ای دليل دل گمگشته خدا را مددی

که غريب ار نبرد ره به دلالت ببرد

 

حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست

کس ندانست که آخر به چه حالت برود

 

حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

 

 

غزل ۲۲۳

 

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

 

از دماغ من سرگشته خيال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند

تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود

 

هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

 

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

 

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

 

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ايشان نرود

 

 

غزل ۲۲۴

 

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

 

طمع در آن لب شيرين نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

 

سواد ديده غمديده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

 

ز من چو باد صبا بوی خود دريغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

 

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايی

که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شريعت بدين قدر نرود

 

من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

 

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به درنرود

 

سياه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بينم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

 

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد

چو باشه در پی هر صيد مختصر نرود

 

بيار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود

 

 

غزل ۲۲۵

 

ساقی حديث سرو و گل و لاله می‌رود

وين بحث با ثلاثه غساله می‌رود

 

می ده که نوعروس چمن حد حسن يافت

کار اين زمان ز صنعت دلاله می‌رود

 

شکرشکن شوند همه طوطيان هند

زين قند پارسی که به بنگاله می‌رود

 

طی مکان ببين و زمان در سلوک شعر

کاين طفل يک شبه ره يک ساله می‌رود

 

آن چشم جادوانه عابدفريب بين

کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود

 

از ره مرو به عشوه دنيا که اين عجوز

مکاره می‌نشيند و محتاله می‌رود

 

باد بهار می‌وزد از گلستان شاه

و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

 

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين

غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

 

 

غزل ۲۲۶

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

 

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود وليک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود

 

ای جان حديث ما بر دلدار بازگو

ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کيميای مهر تو زر گشت روی من

آری به يمن لطف شما خاک زر شود

 

در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب

يا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

 

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 

 

غزل ۲۲۷

 

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود

تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حيوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض

ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

 

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

 

عشق می‌ورزم و اميد که اين فن شريف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

 

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدايا که پشيمان نشود

 

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

 

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشيد درخشان نشود

 

 

غزل ۲۲۸

 

گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود

پيش پايی به چراغ تو ببينم چه شود

 

يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند

گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود

 

آخر ای خاتم جمشيد همايون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود

 

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد

من اگر مهر نگاری بگزينم چه شود

 

عقلم از خانه به دررفت و گر می اين است

ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود

 

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

 

خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت

حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود

 

 

غزل ۲۲۹

 

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

 

از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم

اينم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

 

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست

يا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

 

زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين

کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

 

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه ره به ميانم نمی‌دهد

 

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

 

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست

حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

 

 

غزل ۲۳۰

 

اگر به باده مشکين دلم کشد شايد

که بوی خير ز زهد ريا نمی‌آيد

 

جهانيان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرمايد

 

طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

 

مقيم حلقه ذکر است دل بدان اميد

که حلقه‌ای ز سر زلف يار بگشايد

 

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بيارايد

 

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون بجز دل خوش هيچ در نمی‌بايد

 

جميله‌ايست عروس جهان ولی هش دار

که اين مخدره در عقد کس نمی‌آيد

 

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به يک شکر ز تو دلخسته‌ای بياسايد

 

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بيالايد

 

 

غزل ۲۳۱

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

 

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

 

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

 

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد

گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

 

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

 

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

 

 

غزل ۲۳۲

 

بر سر آنم که گر ز دست برآيد

دست به کاری زنم که غصه سر آيد

 

خلوت دل نيست جای صحبت اضداد

ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

 

صحبت حکام ظلمت شب يلداست

نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

 

بر در ارباب بی‌مروت دنيا

چند نشينی که خواجه کی به درآيد

 

ترک گدايی مکن که گنج بيابی

از نظر ره روی که در گذر آيد

 

صالح و طالح متاع خويش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آيد

 

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

 

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست

هر که به ميخانه رفت بی‌خبر آيد

 

 

غزل ۲۳۳

 

دست از طلب ندارم تا کام من برآيد

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

 

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآيد

 

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران

بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد

 

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد

 

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد

 

گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد

 

 

غزل ۲۳۴

 

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد

ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

 

نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل

چو از ميان چمن بوی آن کلاله برآيد

 

حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست

که شمه‌ای ز بيانش به صد رساله برآيد

 

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت

که بی ملالت صد غصه يک نواله برآيد

 

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

خيال باشد کاين کار بی حواله برآيد

 

گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان

بلا بگردد و کام هزارساله برآيد

 

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ

ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد

 

 

غزل ۲۳۵

 

زهی خجسته زمانی که يار بازآيد

به کام غمزدگان غمگسار بازآيد

 

به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم

بدان اميد که آن شهسوار بازآيد

 

اگر نه در خم چوگان او رود سر من

ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد

 

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدين رهگذار بازآيد

 

دلی که با سر زلفين او قراری داد

گمان مبر که بدان دل قرار بازآيد

 

چه جورها که کشيدند بلبلان از دی

به بوی آن که دگر نوبهار بازآيد

 

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ

که همچو سرو به دستم نگار بازآيد

 

 

غزل ۲۳۶

 

اگر آن طاير قدسی ز درم بازآيد

عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

 

دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآيد

 

آن که تاج سر من خاک کف پايش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآيد

 

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز

شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

 

گر نثار قدم يار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآيد

 

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم

گر ببينم که مه نوسفرم بازآيد

 

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

 

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

همتی تا به سلامت ز درم بازآيد

 

 

غزل ۲۳۷

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد

 

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش

که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد

 

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد

 

مگر به روی دلارای يار ما ور نی

به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد

 

مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد

وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد

 

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا

ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد

 

بسم حکايت دل هست با نسيم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد

 

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

 

ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد

 

 

غزل ۲۳۸

 

جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد

هلال عيد در ابروی يار بايد ديد

 

شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

کمان ابروی يارم چو وسمه بازکشيد

 

مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت

که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه دريد

 

نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود

گل وجود من آغشته گلاب و نبيد

 

بيا که با تو بگويم غم ملالت دل

چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنيد

 

بهای وصل تو گر جان بود خريدارم

که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

 

چو ماه روی تو در شام زلف می‌ديدم

شبم به روی تو روشن چو روز می‌گرديد

 

به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام

به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد

 

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد

 

 

غزل ۲۳۹

 

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد

وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

 

صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد

 

ز ميوه‌های بهشتی چه ذوق دريابد

هر آن که سيب زنخدان شاهدی نگزيد

 

مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب

به راحتی نرسيد آن که زحمتی نکشيد

 

ز روی ساقی مه وش گلی بچين امروز

که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

 

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد

که با کسی دگرم نيست برگ گفت و شنيد

 

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت

که پير باده فروشش به جرعه‌ای نخريد

 

بهار می‌گذرد دادگسترا درياب

که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشيد

 

 

غزل ۲۴۰

 

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزيد

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گويد رسيد

 

شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه‌ام

بار عشق و مفلسی صعب است می‌بايد کشيد

 

قحط جود است آبروی خود نمی‌بايد فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌بايد خريد

 

گوييا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دميد

 

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کريمی گوييا در گوشه‌ای بويی شنيد

 

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

جامه‌ای در نيک نامی نيز می‌بايد دريد

 

اين لطايف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد

 

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

 

تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

اين قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکيد

 

 

غزل ۲۴۱

 

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد

حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد

 

به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق

به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

 

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

 

چو در ميان مراد آوريد دست اميد

ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

 

سمند دولت اگر چند سرکشيده رود

ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

 

نمی‌خوريد زمانی غم وفاداران

ز بی‌وفايی دور زمانه ياد آريد

 

به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال

ز روی حافظ و اين آستانه ياد آريد

 

 

غزل ۲۴۲

 

بيا که رايت منصور پادشاه رسيد

نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

 

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

 

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسيد

 

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد

 

عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد

 

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دين پناه رسيد

 

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در اين غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد

 

ز شوق روی تو شاها بدين اسير فراق

همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد

 

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

 

 

غزل ۲۴۳

 

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنيد

از يار آشنا سخن آشنا شنيد

 

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن

کاين گوش بس حکايت شاه و گدا شنيد

 

خوش می‌کنم به باده مشکين مشام جان

کز دلق پوش صومعه بوی ريا شنيد

 

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد

 

يا رب کجاست محرم رازی که يک زمان

دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنيد

 

اينش سزا نبود دل حق گزار من

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد

 

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد

از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد

 

ساقی بيا که عشق ندا می‌کند بلند

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنيد

 

ما باده زير خرقه نه امروز می‌خوريم

صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد

 

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشيم

بس دور شد که گنبد چرخ اين صدا شنيد

 

پند حکيم محض صواب است و عين خير

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنيد

 

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس

دربند آن مباش که نشنيد يا شنيد

 

 

غزل ۲۴۴

 

معاشران گره از زلف يار باز کنيد

شبی خوش است بدين قصه‌اش دراز کنيد

 

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

 

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گويند

که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد

 

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد

 

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است

چو يار ناز نمايد شما نياز کنيد

 

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنيد

 

هر آن کسی که در اين حلقه نيست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنيد

 

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب يار دلنواز کنيد

 

 

غزل ۲۴۵

 

الا ای طوطی گويای اسرار

مبادا خاليت شکر ز منقار

 

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد

که خوش نقشی نمودی از خط يار

 

سخن سربسته گفتی با حريفان

خدا را زين معما پرده بردار

 

به روی ما زن از ساغر گلابی

که خواب آلوده‌ايم ای بخت بيدار

 

چه ره بود اين که زد در پرده مطرب

که می‌رقصند با هم مست و هشيار

 

از آن افيون که ساقی در می‌افکند

حريفان را نه سر ماند نه دستار

 

سکندر را نمی‌بخشند آبی

به زور و زر ميسر نيست اين کار

 

بيا و حال اهل درد بشنو

به لفظ اندک و معنی بسيار

 

بت چينی عدوی دين و دل‌هاست

خداوندا دل و دينم نگه دار

 

به مستوران مگو اسرار مستی

حديث جان مگو با نقش ديوار

 

به يمن دولت منصور شاهی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

 

خداوندی به جای بندگان کرد

خداوندا ز آفاتش نگه دار

 

 

غزل ۲۴۶

 

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار

ساقی به روی شاه ببين ماه و می بيار

 

دل برگرفته بودم از ايام گل ولی

کاری بکرد همت پاکان روزه دار

 

دل در جهان مبند و به مستی سال کن

از فيض جام و قصه جمشيد کامگار

 

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

کان نيز بر کرشمه ساقی کنم نثار

 

خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم

يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

 

می خور به شعر بنده که زيبی دگر دهد

جام مرصع تو بدين در شاهوار

 

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست

از می کنند روزه گشا طالبان يار

 

زان جا که پرده پوشی عفو کريم توست

بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار

 

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود

تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

 

حافظ چو رفت روزه و گل نيز می‌رود

ناچار باده نوش که از دست رفت کار

 

 

غزل ۲۴۷

 

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار

وز او به عاشق بی‌دل خبر دريغ مدار

 

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل

نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

 

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دريغ مدار

 

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است

ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

 

کنون که چشمه قند است لعل نوشينت

سخن بگوی و ز طوطی شکر دريغ مدار

 

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر

از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

 

چو ذکر خير طلب می‌کنی سخن اين است

که در بهای سخن سيم و زر دريغ مدار

 

غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

 

 

غزل ۲۴۸

 

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

زار و بيمار غمم راحت جانی به من آر

 

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسير مراد

يعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

 

در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است

ز ابرو و غمزه او تير و کمانی به من آر

 

در غريبی و فراق و غم دل پير شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

 

منکران را هم از اين می دو سه ساغر بچشان

وگر ايشان نستانند روانی به من آر

 

ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن

يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر

 

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت

کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

 

 

غزل ۲۴۹

 

ای صبا نکهتی از خاک ره يار بيار

ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

 

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بيار

 

تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام

شمه‌ای از نفحات نفس يار بيار

 

به وفای تو که خاک ره آن يار عزيز

بی غباری که پديد آيد از اغيار بيار

 

گردی از رهگذر دوست به کوری رقيب

بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

 

خامی و ساده دلی شيوه جانبازان نيست

خبری از بر آن دلبر عيار بيار

 

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

به اسيران قفس مژده گلزار بيار

 

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه‌ای زان لب شيرين شکربار بيار

 

روزگاريست که دل چهره مقصود نديد

ساقيا آن قدح آينه کردار بيار

 

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگين کن

وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار

 

 

غزل ۲۵۰

 

روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

 

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا

گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

 

زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات

ای دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

 

سينه گو شعله آتشکده فارس بکش

ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

 

دولت پير مغان باد که باقی سهل است

ديگری گو برو و نام من از ياد ببر

 

سعی نابرده در اين راه به جايی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

 

روز مرگم نفسی وعده ديدار بده

وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

 

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

 

حافظ انديشه کن از نازکی خاطر يار

برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

 

 

غزل ۲۵۱

 

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فيه حتی مطلع الفجر

 

دلا در عاشقی ثابت قدم باش

که در اين ره نباشد کار بی اجر

 

من از رندی نخواهم کرد توبه

و لو آذيتنی بالهجر و الحجر

 

برآی ای صبح روشن دل خدا را

که بس تاريک می‌بينم شب هجر

 

دلم رفت و نديدم روی دلدار

فغان از اين تطاول آه از اين زجر

 

وفا خواهی جفاکش باش حافظ

فان الربح و الخسران فی التجر

 

 

غزل ۲۵۲

 

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

 

خرم آن روز که با ديده گريان بروم

تا زنم آب در ميکده يک بار دگر

 

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببی

تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

 

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت

حاش لله که روم من ز پی يار دگر

 

گر مساعد شودم دايره چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

 

عافيت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

 

راز سربسته ما بين که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

 

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کندم قصد دل ريش به آزار دگر

 

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

 

 

غزل ۲۵۳

 

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر

 

از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

 

اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است

درياب کار ما که نه پيداست کار عمر

 

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر

 

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر

 

انديشه از محيط فنا نيست هر که را

بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

 

در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهيست

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

 

بی عمر زنده‌ام من و اين بس عجب مدار

روز فراق را که نهد در شمار عمر

 

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

 

 

غزل ۲۵۴

 

ديگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

 

ای گلبشکر آن که تويی پادشاه حسن

با بلبلان بی‌دل شيدا مکن غرور

 

از دست غيبت تو شکايت نمی‌کنم

تا نيست غيبتی نبود لذت حضور

 

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد

ما را غم نگار بود مايه سرور

 

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار

ما را شرابخانه قصور است و يار حور

 

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی

گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور

 

حافظ شکايت از غم هجران چه می‌کنی

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

 

 

غزل ۲۵۵

 

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

ای دل غمديده حالت به شود دل بد مکن

وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

 

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

 

هان مشو نوميد چون واقف نه‌ای از سر غيب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

 

ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

 

در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغيلان غم مخور

 

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد

هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور

 

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

 

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 

 

غزل ۲۵۶

 

نصيحتی کنمت بشنو و بهانه مگير

هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

 

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار

که در کمينگه عمر است مکر عالم پير

 

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوی

که اين متاع قليل است و آن عطای کثير

 

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

که درد خويش بگويم به ناله بم و زير

 

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبير من شود تقدير

 

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير

 

چو لاله در قدحم ريز ساقيا می و مشک

که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمير

 

بيار ساغر در خوشاب ای ساقی

حسود گو کرم آصفی ببين و بمير

 

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار

ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصير

 

می دوساله و محبوب چارده ساله

همين بس است مرا صحبت صغير و کبير

 

دل رميده ما را که پيش می‌گيرد

خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

 

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ

که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير

 

 

غزل ۲۵۷

 

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگير

پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

 

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ

بر سر کشته خويش آی و ز خاکش برگير

 

ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش

در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير

 

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک

آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

 

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص

ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

 

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش

سيم درباز و به زر سيمبری در بر گير

 

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش

بخت گو پشت مکن روی زمين لشکر گير

 

ميل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش

بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گير

 

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم

گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير

 

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير

 

 

غزل ۲۵۸

 

هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

 

روندگان طريقت ره بلا سپرند

رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

 

غم حبيب نهان به ز گفت و گوی رقيب

که نيست سينه ارباب کينه محرم راز

 

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست

من آن نيم که از اين عشقبازی آيم باز

 

چه گويمت که ز سوز درون چه می‌بينم

ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز

 

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگيخت

که کرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

 

بدين سپاس که مجلس منور است به دوست

گرت چو شمع جفايی رسد بسوز و بساز

 

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نيست

جمال دولت محمود را به زلف اياز

 

غزل سرايی ناهيد صرفه‌ای نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز

 

 

غزل ۲۵۹

 

منم که ديده به ديدار دوست کردم باز

چه شکر گويمت ای کارساز بنده نواز

 

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کيميای مراد است خاک کوی نياز

 

ز مشکلات طريقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

 

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق

به قول مفتی عشقش درست نيست نماز

 

در اين مقام مجازی بجز پياله مگير

در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

 

به نيم بوسه دعايی بخر ز اهل دلی

که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

 

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزل‌های حافظ از شيراز

 

 

غزل ۲۶۰

 

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

 

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل

ببريده‌اند بر قد سروت قبای ناز

 

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست

چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

 

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی

بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

 

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز

 

از طعنه رقيب نگردد عيار من

چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

 

دل کز طواف کعبه کويت وقوف يافت

از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

 

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست

بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

 

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان

حافظ که دوش از لب ساقی شنيد راز

 

 

غزل ۲۶۱

 

درآ که در دل خسته توان درآيد باز

بيا که در تن مرده روان درآيد باز

 

بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست

که فتح باب وصالت مگر گشايد باز

 

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت

ز خيل شادی روم رخت زدايد باز

 

به پيش آينه دل هر آن چه می‌دارم

بجز خيال جمالت نمی‌نمايد باز

 

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو

ستاره می‌شمرم تا که شب چه زايد باز

 

بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ

به بوی گلبن وصل تو می‌سرايد باز

 

 

غزل ۲۶۲

 

حال خونين دلان که گويد باز

و از فلک خون خم که جويد باز

 

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر برويد باز

 

جز فلاطون خم نشين شراب

سر حکمت به ما که گويد باز

 

هر که چون لاله کاسه گردان شد

زين جفا رخ به خون بشويد باز

 

نگشايد دلم چو غنچه اگر

ساغری از لبش نبويد باز

 

بس که در پرده چنگ گفت سخن

ببرش موی تا نمويد باز

 

گرد بيت الحرام خم حافظ

گر نميرد به سر بپويد باز

 

 

غزل ۲۶۳

 

بيا و کشتی ما در شط شراب انداز

خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

 

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکويی کن و در آب انداز

 

ز کوی ميکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز

 

بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

 

اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفی کن

نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

 

به نيم شب اگرت آفتاب می‌بايد

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

 

مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به ميکده بر در خم شراب انداز

 

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت

به سوی ديو محن ناوک شهاب انداز

 

 

غزل ۲۶۴

 

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز

پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

 

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز

 

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آينه پاک انداز

 

به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم

ناز از سر بنه و سايه بر اين خاک انداز

 

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست

از لب خود به شفاخانه ترياک انداز

 

ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد

آتشی از جگر جام در املاک انداز

 

غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند

پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز

 

يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد

دود آهيش در آيينه ادراک انداز

 

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز

 

 

غزل ۲۶۵

 

برنيامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر اميد جام لعلت دردی آشامم هنوز

 

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو

تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

 

ساقيا يک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من

در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

 

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

می‌زند هر لحظه تيغی مو بر اندامم هنوز

 

پرتو روی تو تا در خلوتم ديد آفتاب

می‌رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

 

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می‌آيد از نامم هنوز

 

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

 

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم‌هايش سپردم نيست آرامم هنوز

 

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

آب حيوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

 

 

غزل ۲۶۶

 

دلم رميده لولی‌وشيست شورانگيز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

 

فدای پيرهن چاک ماه رويان باد

هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

 

خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبيرآميز

 

فرشته عشق نداند که چيست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ريز

 

پياله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخيز

 

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نيست هيچ دست آويز

 

بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگريز

 

ميان عاشق و معشوق هيچ حال نيست

تو خود حجاب خودی حافظ از ميان برخيز

 

 

غزل ۲۶۷

 

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکين کن نفس

 

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام

پرصدای ساربانان بينی و بانگ جرس

 

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار

کز فراقت سوختم ای مهربان فرياد رس

 

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب

گوشمالی ديدم از هجران که اينم پند بس

 

عشرت شبگير کن می نوش کاندر راه عشق

شب روان را آشنايی‌هاست با مير عسس

 

عشقبازی کار بازی نيست ای دل سر بباز

زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

 

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست يار

گر چه هشياران ندادند اختيار خود به کس

 

طوطيان در شکرستان کامرانی می‌کنند

و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکين مگس

 

نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست

از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

 

 

غزل ۲۶۸

 

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

 

من و همصحبتی اهل ريا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

 

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس

 

بنشين بر لب جوی و گذر عمر ببين

کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

 

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

 

يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

 

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

 

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

 

 

غزل ۲۶۹

 

دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس

نسيم روضه شيراز پيک راهت بس

 

دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش

که سير معنوی و کنج خانقاهت بس

 

وگر کمين بگشايد غمی ز گوشه دل

حريم درگه پير مغان پناهت بس

 

به صدر مصطبه بنشين و ساغر می‌نوش

که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

 

زيادتی مطلب کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

 

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همين گناهت بس

 

هوای مسکن ملوف و عهد يار قديم

ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

 

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ايزد و انعام پادشاهت بس

 

به هيچ ورد دگر نيست حاجت ای حافظ

دعای نيم شب و درس صبحگاهت بس

 

 

غزل ۲۷۰

 

درد عشقی کشيده‌ام که مپرس

زهر هجری چشيده‌ام که مپرس

 

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزيده‌ام که مپرس

 

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب ديده‌ام که مپرس

 

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنيده‌ام که مپرس

 

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزيده‌ام که مپرس

 

بی تو در کلبه گدايی خويش

رنج‌هايی کشيده‌ام که مپرس

 

همچو حافظ غريب در ره عشق

به مقامی رسيده‌ام که مپرس

 

 

غزل ۲۷۱

 

دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

 

کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد

که چنانم من از اين کرده پشيمان که مپرس

 

به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

 

زاهد از ما به سلامت بگذر کاين می لعل

دل و دين می‌برد از دست بدان سان که مپرس

 

گفت‌وگوهاست در اين راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای اين که مبين آن که مپرس

 

پارسايی و سلامت هوسم بود ولی

شيوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

 

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

 

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس

 

 

غزل ۲۷۲

 

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

 

زان باده که در ميکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

 

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

 

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اينک به سلامت نگران باش

 

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

 

تا بر دلش از غصه غباری ننشيند

ای سيل سرشک از عقب نامه روان باش

 

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بين

گو در نظر آصف جمشيد مکان باش

 

 

غزل ۲۷۳

 

اگر رفيق شفيقی درست پيمان باش

حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

 

شکنج زلف پريشان به دست باد مده

مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش

 

گرت هواست که با خضر همنشين باشی

نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش

 

زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست

بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

 

طريق خدمت و آيين بندگی کردن

خدای را که رها کن به ما و سلطان باش

 

دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار

و از آن که با دل ما کرده‌ای پشيمان باش

 

تو شمع انجمنی يک زبان و يک دل شو

خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش

 

کمال دلبری و حسن در نظربازيست

به شيوه نظر از نادران دوران باش

 

خموش حافظ و از جور يار ناله مکن

تو را که گفت که در روی خوب حيران باش

 

 

غزل ۲۷۴

 

به دور لاله قدح گير و بی‌ريا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

 

نگويمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

 

چو پير سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

 

گرت هواست که چون جم به سر غيب رسی

بيا و همدم جام جهان نما می‌باش

 

چو غنچه گر چه فروبستگيست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

 

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سيمرغ و کيميا می‌باش

 

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

 

 

غزل ۲۷۵

 

صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش

وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

 

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه

تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش

 

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند

در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

 

راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان

خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

 

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن

وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

 

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای

زين بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش

 

شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد

ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

 

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح

گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

 

 

غزل ۲۷۶

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش

 

ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال

مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

 

رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار

کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش

 

تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

 

با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش

 

نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد

اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

 

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

 

کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش

 

 

غزل ۲۷۷

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش

گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

 

دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

 

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش

 

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود

اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

 

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند ديوارش

 

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

 

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزيز است فرومگذارش

 

صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

 

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

 

 

غزل ۲۷۸

 

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

 

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

 

بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن

به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش

 

کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار

که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

 

بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم

به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش

 

نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست

سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

 

کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ

وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش

 

 

غزل ۲۷۹

 

خوشا شيراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زوالش

 

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

 

ميان جعفرآباد و مصلا

عبيرآميز می‌آيد شمالش

 

به شيراز آی و فيض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش

 

که نام قند مصری برد آن جا

که شيرينان ندادند انفعالش

 

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

 

گر آن شيرين پسر خونم بريزد

دلا چون شير مادر کن حلالش

 

مکن از خواب بيدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خيالش

 

چرا حافظ چو می‌ترسيدی از هجر

نکردی شکر ايام وصالش

 

 

غزل ۲۸۰

 

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش

 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

 

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست

ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

 

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پديد

تبارک الله از اين ره که نيست پايانش

 

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد

که جان زنده دلان سوخت در بيابانش

 

بدين شکسته بيت الحزن که می‌آرد

نشان يوسف دل از چه زنخدانش

 

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم

که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش

 

 

غزل ۲۸۱

 

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

 

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

 

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

 

به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه

جای دل‌های عزيز است به هم برمزنش

 

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد

محترم دار در آن طره عنبرشکنش

 

در مقامی که به ياد لب او می نوشند

سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

 

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت

هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

 

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

 

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است

آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش

 

 

غزل ۲۸۲

 

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

بت سنگين دل سيمين بناگوش

 

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظريفی مه وشی ترکی قباپوش

 

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان ديگ دايم می‌زنم جوش

 

چو پيراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گيرم در آغوش

 

اگر پوسيده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

 

دل و دينم دل و دينم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

 

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش

 

 

غزل ۲۸۳

 

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش

که دور شاه شجاع است می دلير بنوش

 

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

 

به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها

که از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوش

 

شراب خانگی ترس محتسب خورده

به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

 

ز کوی ميکده دوشش به دوش می‌بردند

امام شهر که سجاده می‌کشيد به دوش

 

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

 

محل نور تجليست رای انور شاه

چو قرب او طلبی در صفای نيت کوش

 

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمير

که هست گوش دلش محرم پيام سروش

 

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

گدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش

 

 

غزل ۲۸۴

 

هاتفی از گوشه ميخانه دوش

گفت ببخشند گنه می بنوش

 

لطف الهی بکند کار خويش

مژده رحمت برساند سروش

 

اين خرد خام به ميخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

 

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

 

لطف خدا بيشتر از جرم ماست

نکته سربسته چه دانی خموش

 

گوش من و حلقه گيسوی يار

روی من و خاک در می فروش

 

رندی حافظ نه گناهيست صعب

با کرم پادشه عيب پوش

 

داور دين شاه شجاع آن که کرد

روح قدس حلقه امرش به گوش

 

ای ملک العرش مرادش بده

و از خطر چشم بدش دار گوش

 

 

غزل ۲۸۵

 

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش

 

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست

تا ديد محتسب که سبو می‌کشد به دوش

 

احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان

کردم سال صبحدم از پير می فروش

 

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی

درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

 

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند

فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

 

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار

عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

 

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی

پروانه مراد رسيد ای محب خموش

 

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو

ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

 

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول

بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش

 

 

غزل ۲۸۶

 

دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش

و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش

 

گفت آسان گير بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

 

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

 

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش

 

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش

 

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنيا غم مخور

گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش

 

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد

زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

 

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نيست

يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش

 

ساقيا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش

 

 

غزل ۲۸۷

 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش

 

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف

همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

 

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح

چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش

 

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

 

در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار

کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

 

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری

می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

 

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست

می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش

 

 

غزل ۲۸۸

 

کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش

معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش

 

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی

گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش

 

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست

سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

 

عروس طبع را زيور ز فکر بکر می‌بندم

بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش

 

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان

که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

 

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

 

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه

که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش

 

 

غزل ۲۸۹

 

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

 

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

 

من همان به که از او نيک نگه دارم دل

که بد و نيک نديده‌ست و ندارد نگهش

 

بوی شير از لب همچون شکرش می‌آيد

گر چه خون می‌چکد از شيوه چشم سيهش

 

چارده ساله بتی چابک شيرين دارم

که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

 

از پی آن گل نورسته دل ما يا رب

خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

 

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند

ببرد زود به جانداری خود پادشهش

 

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در

صدف سينه حافظ بود آرامگهش

 

 

غزل ۲۹۰

 

دلم رميده شد و غافلم من درويش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش

 

چو بيد بر سر ايمان خويش می‌لرزم

که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش

 

خيال حوصله بحر می‌پزد هيهات

چه‌هاست در سر اين قطره محال انديش

 

بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را

که موج می‌زندش آب نوش بر سر نيش

 

ز آستين طبيبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش

 

به کوی ميکده گريان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی‌آيدم ز حاصل خويش

 

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنيی دون مکن درويش

 

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بيش

 

 

غزل ۲۹۱

 

ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش

بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

 

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

 

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

 

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو

بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

 

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

 

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

 

ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام

جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش

 

 

غزل ۲۹۲

 

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

 

شراب خانگيم بس می مغانه بيار

حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع

 

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنيد

که من نمی‌شنوم بوی خير از اين اوضاع

 

ببين که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ

کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

 

به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت

که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

 

به فيض جرعه جام تو تشنه‌ايم ولی

نمی‌کنيم دليری نمی‌دهيم صداع

 

جبين و چهره حافظ خدا جدا مکناد

ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع

 

 

غزل ۲۹۳

 

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

 

برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن

بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع

 

در زوايای طربخانه جمشيد فلک

ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

 

چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر

جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع

 

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير

که به هر حالتی اين است بهين اوضاع

 

طره شاهد دنيی همه بند است و فريب

عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

 

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی

که وجوديست عطابخش کريم نفاع

 

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

 

 

غزل ۲۹۴

 

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

 

روز و شب خوابم نمی‌آيد به چشم غم پرست

بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع

 

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

 

گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع

 

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست

اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

 

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

 

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

 

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

 

همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

 

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنين

تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

 

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع

 

 

غزل ۲۹۵

 

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ

که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ

 

به جلوه گل سوری نگاه می‌کردم

که بود در شب تيره به روشنی چو چراغ

 

چنان به حسن و جوانی خويشتن مغرور

که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

 

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم

نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

 

زبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسن

دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

 

يکی چو باده پرستان صراحی اندر دست

يکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغ

 

نشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دان

که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ

 

 

غزل ۲۹۶

 

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

 

طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من

گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

 

از خم ابروی توام هيچ گشايشی نشد

وه که در اين خيال کج عمر عزيز شد تلف

 

ابروی دوست کی شود دست کش خيال من

کس نزده‌ست از اين کمان تير مراد بر هدف

 

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل

ياد پدر نمی‌کنند اين پسران ناخلف

 

من به خيال زاهدی گوشه نشين و طرفه آنک

مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

 

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل

مست رياست محتسب باده بده و لا تخف

 

صوفی شهر بين که چون لقمه شبهه می‌خورد

پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف

 

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

 

 

غزل ۲۹۷

 

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

 

دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال

به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

 

سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم

به راستان که نهادم بر آستان فراق

 

چگونه باز کنم بال در هوای وصال

که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

 

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

 

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود

ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

 

اگر به دست من افتد فراق را بکشم

که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق

 

رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب

قرين آتش هجران و هم قران فراق

 

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق

 

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار

مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق

 

فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

 

به پای شوق گر اين ره به سر شدی حافظ

به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

 

 

غزل ۲۹۸

 

مقام امن و می بی‌غش و رفيق شفيق

گرت مدام ميسر شود زهی توفيق

 

جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچ است

هزار بار من اين نکته کرده‌ام تحقيق

 

دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم

که کيميای سعادت رفيق بود رفيق

 

به ممنی رو و فرصت شمر غنيمت وقت

که در کمينگه عمرند قاطعان طريق

 

بيا که توبه ز لعل نگار و خنده جام

حکايتيست که عقلش نمی‌کند تصديق

 

اگر چه موی ميانت به چون منی نرسد

خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق

 

حلاوتی که تو را در چه زنخدان است

به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق

 

اگر به رنگ عقيقی شد اشک من چه عجب

که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق

 

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببين که تا به چه حدم همی‌کند تحميق

 

 

غزل ۲۹۹

 

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غير چه باک

 

برو به هر چه تو داری بخور دريغ مخور

که بی‌دريغ زند روزگار تيغ هلاک

 

به خاک پای تو ای سرو نازپرور من

که روز واقعه پا وامگيرم از سر خاک

 

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری

به مذهب همه کفر طريقت است امساک

 

مهندس فلکی راه دير شش جهتی

چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک

 

فريب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل

مباد تا به قيامت خراب طارم تاک

 

به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتی

دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

 

 

غزل ۳۰۰

 

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

 

مرا اميد وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک

 

نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش

زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک

 

رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

 

اگر تو زخم زنی به که ديگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که ديگری ترياک

 

بضرب سيفک قتلی حياتنا ابدا

لان روحی قد طاب ان يکون فداک

 

عنان مپيچ که گر می‌زنی به شمشيرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

 

تو را چنان که تويی هر نظر کجا بيند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

 

به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

 

 

غزل ۳۰۱

 

ای دل ريش مرا با لب تو حق نمک

حق نگه دار که من می‌روم الله معک

 

تويی آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس

ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک

 

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن

کس عيار زر خالص نشناسد چو محک

 

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک

 

بگشا پسته خندان و شکرريزی کن

خلق را از دهن خويش مينداز به شک

 

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

 

چون بر حافظ خويشش نگذاری باری

ای رقيب از بر او يک دو قدم دورترک

 

 

غزل ۳۰۲

 

خوش خبر باشی ای نسيم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال

 

قصه العشق لا انفصام لها

فصمت‌ها هنا لسان القال

 

مالسلمی و من بذی سلم

اين جيراننا و کيف الحال

 

عفت الدار بعد عافيه

فاسالوا حالها عن الاطلال

 

فی جمال الکمال نلت منی

صرف الله عنک عين کمال

 

يا بريد الحمی حماک الله

مرحبا مرحبا تعال تعال

 

عرصه بزمگاه خالی ماند

از حريفان و جام مالامال

 

سايه افکند حاليا شب هجر

تا چه بازند شب روان خيال

 

ترک ما سوی کس نمی‌نگرد

آه از اين کبريا و جاه و جلال

 

حافظا عشق و صابری تا چند

ناله عاشقان خوش است بنال

 

 

غزل ۳۰۳

 

شممت روح وداد و شمت برق وصال

بيا که بوی تو را ميرم ای نسيم شمال

 

احاديا بجمال الحبيب قف و انزل

که نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

 

حکايت شب هجران فروگذاشته به

به شکر آن که برافکند پرده روز وصال

 

بيا که پرده گلريز هفت خانه چشم

کشيده‌ايم به تحرير کارگاه خيال

 

چو يار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد

توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

 

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ

که کس مباد چو من در پی خيال محال

 

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولی

به خاک ما گذری کن که خون مات حلال

 

 

غزل ۳۰۴

 

دارای جهان نصرت دين خسرو کامل

يحيی بن مظفر ملک عالم عادل

 

ای درگه اسلام پناه تو گشاده

بر روی زمين روزنه جان و در دل

 

تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم

انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل

 

روز ازل از کلک تو يک قطره سياهی

بر روی مه افتاد که شد حل مسال

 

خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت

ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل

 

شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است

دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

 

می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت

شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

 

دور فلکی يک سره بر منهج عدل است

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

 

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است

از بهر معيشت مکن انديشه باطل

 

 

غزل ۳۰۵

 

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

 

صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث

نيم ز شاهد و ساقی به هيچ باب خجل

 

بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم

که از سال ملوليم و از جواب خجل

 

ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم

شديم در نظر ره روان خواب خجل

 

رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش

که شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل

 

تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا

که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

 

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت

ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

 

 

غزل ۳۰۶

 

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

 

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

 

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

 

کجا روم چه کنم چاره از کجا جويم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

 

من شکسته بدحال زندگی يابم

در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول

 

خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

 

دل از جواهر مهرت چو صيقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

 

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

 

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول

 

 

غزل ۳۰۷

 

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمايل

هر کو شنيد گفتا لله در قال

 

تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل

 

حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد

از شافعی نپرسند امثال اين مسال

 

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حال

 

دل داده‌ام به ياری شوخی کشی نگاری

مرضيه السجايا محموده الخصال

 

در عين گوشه گيری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مايل

 

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم

و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

 

ای دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است

يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل

 

 

غزل ۳۰۸

 

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبيل

سلسبيلت کرده جان و دل سبيل

 

سبزپوشان خطت بر گرد لب

همچو مورانند گرد سلسبيل

 

ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای

همچو من افتاده دارد صد قتيل

 

يا رب اين آتش که در جان من است

سرد کن زان سان که کردی بر خليل

 

من نمی‌يابم مجال ای دوستان

گر چه دارد او جمالی بس جميل

 

پای ما لنگ است و منزل بس دراز

دست ما کوتاه و خرما بر نخيل

 

حافظ از سرپنجه عشق نگار

همچو مور افتاده شد در پای پيل

 

شاه عالم را بقا و عز و ناز

باد و هر چيزی که باشد زين قبيل

 

 

غزل ۳۰۹

 

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

 

ساقی شکردهان و مطرب شيرين سخن

همنشينی نيک کردار و نديمی نيک نام

 

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

دلبری در حسن و خوبی غيرت ماه تمام

 

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برين

گلشنی پيرامنش چون روضه دارالسلام

 

صف نشينان نيکخواه و پيشکاران باادب

دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام

 

باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبک

نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

 

غمزه ساقی به يغمای خرد آهخته تيغ

زلف جانان از برای صيد دل گسترده دام

 

نکته دانی بذله گو چون حافظ شيرين سخن

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

 

هر که اين عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه

وان که اين مجلس نجويد زندگی بر وی حرام

 

 

غزل ۳۱۰

 

مرحبا طاير فرخ پی فرخنده پيام

خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

 

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

 

ماجرای من و معشوق مرا پايان نيست

هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

 

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما

سرو می‌نازد و خوش نيست خدا را بخرام

 

زلف دلدار چو زنار همی‌فرمايد

برو ای شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام

 

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفير

عاقبت دانه خال تو فکندش در دام

 

چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد

من له يقتل داY دنف کيف ينام

 

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم

ذاک دعوای و ها انت و تلک الايام

 

حافظ ار ميل به ابروی تو دارد شايد

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام

 

 

غزل ۳۱۱

 

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته‌ام

 

عاشق و رند و نظربازم و می‌گويم فاش

تا بدانی که به چندين هنر آراسته‌ام

 

شرمم از خرقه آلوده خود می‌آيد

که بر او وصله به صد شعبده پيراسته‌ام

 

خوش بسوز از غمش ای شمع که اينک من نيز

هم بدين کار کمربسته و برخاسته‌ام

 

با چنين حيرتم از دست بشد صرفه کار

در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

 

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا

بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

 

 

غزل ۳۱۲

 

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم

لله حمد معترف غايه النعم

 

آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم

 

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است

آهنگ خصم او به سراپرده عدم

 

پيمان شکن هرآينه گردد شکسته حال

ان العهود عند مليک النهی ذمم

 

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی

جز ديده‌اش معاينه بيرون نداد نم

 

در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت

ان قد ندمت و ما ينفع الندم

 

ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود

حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم

 

 

غزل ۳۱۳

 

بازآی ساقيا که هواخواه خدمتم

مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

 

زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست

بيرون شدی نمای ز ظلمات حيرتم

 

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

 

عيبم مکن به رندی و بدنامی ای حکيم

کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

 

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختيار

اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

 

من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش

در عشق ديدن تو هواخواه غربتم

 

دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف

ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

 

دورم به صورت از در دولتسرای تو

ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم

 

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان

در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم

 

 

غزل ۳۱۴

 

دوش بيماری چشم تو ببرد از دستم

ليکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

 

عشق من با خط مشکين تو امروزی نيست

ديرگاه است کز اين جام هلالی مستم

 

از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

 

عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

 

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگويی که چو عمرم به سر آمد رستم

 

بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پيوستم

 

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

 

صنمی لشکريم غارت دل کرد و برفت

آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم

 

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

 

 

غزل ۳۱۵

 

به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم

بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

 

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

 

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پيوستم

 

بيار باده که عمريست تا من از سر امن

به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم

 

اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگو

سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم

 

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنيامد از دستم

 

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

 

 

غزل ۳۱۶

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم

غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شيرين منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فريادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

 

غزل ۳۱۷

 

فاش می‌گويم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در اين دامگه حادثه چون افتادم

 

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود

آدم آورد در اين دير خراب آبادم

 

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از يادم

 

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

 

کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

يا رب از مادر گيتی به چه طالع زادم

 

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق

هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

 

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

 

 

غزل ۳۱۸

 

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم

تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم

 

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

 

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم

 

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم

 

 

غزل ۳۱۹

 

سال‌ها پيروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

 

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

 

سايه‌ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان

که من اين خانه به سودای تو ويران کردم

 

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون

می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

 

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

 

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

 

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گر چه دربانی ميخانه فراوان کردم

 

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت

اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

 

صبح خيزی و سلامت طلبی چون حافظ

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

 

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب

سال‌ها بندگی صاحب ديوان کردم

 

 

غزل ۳۲۰

 

ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم

نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

 

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته

جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

 

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست

بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

 

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود

وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

 

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

 

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم

بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

 

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت

می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

 

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام

بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

 

 

غزل ۳۲۱

 

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

 

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامران شدم

 

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من

در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

 

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود

در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم

 

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم

 

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پير مغان شدم

 

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت

با جام می به کام دل دوستان شدم

 

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد

ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

 

من پير سال و ماه نيم يار بی‌وفاست

بر من چو عمر می‌گذرد پير از آن شدم

 

دوشم نويد داد عنايت که حافظا

بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

 

 

غزل ۳۲۲

 

خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم

به صورت تو نگاری نديدم و نشنيدم

 

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم

به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

 

اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم

طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم

 

به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم

ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خريدم

 

ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها که گشادی

ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشيدم

 

ز کوی يار بيار ای نسيم صبح غباری

که بوی خون دل ريش از آن تراب شنيدم

 

گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه

که من چو آهوی وحشی ز آدمی برميدم

 

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسيمی

که پرده بر دل خونين به بوی او بدريدم

 

به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ

که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم

 

 

غزل ۳۲۳

 

ز دست کوته خود زير بارم

که از بالابلندان شرمسارم

 

مگر زنجير مويی گيردم دست

وگر نه سر به شيدايی برآرم

 

ز چشم من بپرس اوضاع گردون

که شب تا روز اختر می‌شمارم

 

بدين شکرانه می‌بوسم لب جام

که کرد آگه ز راز روزگارم

 

اگر گفتم دعای می فروشان

چه باشد حق نعمت می‌گزارم

 

من از بازوی خود دارم بسی شکر

که زور مردم آزاری ندارم

 

سری دارم چو حافظ مست ليکن

به لطف آن سری اميدوارم

 

 

غزل ۳۲۴

 

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

 

به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

 

پرده مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم

 

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

 

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

 

ديده بخت به افسانه او شد در خواب

کو نسيمی ز عنايت که کند بيدارم

 

چون تو را در گذر ای يار نمی‌يارم ديد

با که گويم که بگويد سخنی با يارم

 

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ريا

بجز از خاک درش با که بود بازارم

 

 

غزل ۳۲۵

 

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

بر لوح بصر خط غباری بنگارم

 

بر بوی کنار تو شدم غرق و اميد است

از موج سرشکم که رساند به کنارم

 

پروانه او گر رسدم در طلب جان

چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

 

امروز مکش سر ز وفای من و انديش

زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

 

زلفين سياه تو به دلداری عشاق

دادند قراری و ببردند قرارم

 

ای باد از آن باده نسيمی به من آور

کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

 

گر قلب دلم را ننهد دوست عياری

من نقد روان در دمش از ديده شمارم

 

دامن مفشان از من خاکی که پس از من

زين در نتواند که برد باد غبارم

 

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است

عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

 

 

غزل ۳۲۶

 

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

 

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند

وين همه منصب از آن حور پريوش دارم

 

گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری

من به آه سحرت زلف مشوش دارم

 

گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست

من رخ زرد به خونابه منقش دارم

 

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد

نقل شعر شکرين و می بی‌غش دارم

 

ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من

جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

 

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

 

 

غزل ۳۲۷

 

مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

 

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

 

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

 

مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

 

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

 

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

 

الا ای پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه

که من در ترک پيمانه دلی پيمان شکن دارم

 

خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم

 

به رندی شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم

 

 

غزل ۳۲۸

 

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

 

دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو

که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

 

همتم بدرقه راه کن ای طاير قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 

ای نسيم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

 

خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفيقان خبرم

 

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل

ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم

 

پايه نظم بلند است و جهان گير بگو

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

 

غزل ۳۲۹

 

جوزا سحر نهاد حمايل برابرم

يعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم

 

ساقی بيا که از مدد بخت کارساز

کامی که خواستم ز خدا شد ميسرم

 

جامی بده که باز به شادی روی شاه

پيرانه سر هوای جوانيست در سرم

 

راهم مزن به وصف زلال خضر که من

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

 

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل

مملوک اين جنابم و مسکين اين درم

 

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال

کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

 

ور باورت نمی‌کند از بنده اين حديث

از گفته کمال دليلی بياورم

 

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

 

منصور بن مظفر غازيست حرز من

و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

 

عهد الست من همه با عشق شاه بود

و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

 

گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه

من نظم در چرا نکنم از که کمترم

 

شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه

کی باشد التفات به صيد کبوترم

 

ای شاه شيرگير چه کم گردد ار شود

در سايه تو ملک فراغت ميسرم

 

شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد

گويی که تيغ توست زبان سخنورم

 

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح

نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

 

بوی تو می‌شنيدم و بر ياد روی تو

دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم

 

مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نيست

من سالخورده پير خرابات پرورم

 

با سير اختر فلکم داوری بسيست

انصاف شاه باد در اين قصه ياورم

 

شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه

طاووس عرش می‌شنود صيت شهپرم

 

نامم ز کارخانه عشاق محو باد

گر جز محبت تو بود شغل ديگرم

 

شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من

گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم

 

ای عاشقان روی تو از ذره بيشتر

من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

 

بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست

تا ديده‌اش به گزلک غيرت برآورم

 

بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت

و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم

 

مقصود از اين معامله بازارتيزی است

نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم

 

 

غزل ۳۳۰

 

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بين که چون همی‌سپرم

 

چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

 

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم

که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

 

چه شکر گويمت ای خيل غم عفاک الله

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

 

غلام مردم چشمم که با سياه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

 

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند ليکن

کس اين کرشمه نبيند که من همی‌نگرم

 

به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

 

 

غزل ۳۳۱

 

به تيغم گر کشد دستش نگيرم

وگر تيرم زند منت پذيرم

 

کمان ابرويت را گو بزن تير

که پيش دست و بازويت بميرم

 

غم گيتی گر از پايم درآرد

بجز ساغر که باشد دستگيرم

 

برآی ای آفتاب صبح اميد

که در دست شب هجران اسيرم

 

به فريادم رس ای پير خرابات

به يک جرعه جوانم کن که پيرم

 

به گيسوی تو خوردم دوش سوگند

که من از پای تو سر بر نگيرم

 

بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ

که گر آتش شوم در وی نگيرم

 

 

غزل ۳۳۲

 

مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم

که پيش چشم بيمارت بميرم

 

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده که مسکين و فقيرم

 

چو طفلان تا کی ای زاهد فريبی

به سيب بوستان و شهد و شيرم

 

چنان پر شد فضای سينه از دوست

که فکر خويش گم شد از ضميرم

 

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گر چه پيرم

 

قراری بسته‌ام با می فروشان

که روز غم بجز ساغر نگيرم

 

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبيرم

 

در اين غوغا که کس کس را نپرسد

من از پير مغان منت پذيرم

 

خوشا آن دم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزيرم

 

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بام عرش می‌آيد صفيرم

 

چو حافظ گنج او در سينه دارم

اگر چه مدعی بيند حقيرم

 

 

غزل ۳۳۳

 

نماز شام غريبان چو گريه آغازم

به مويه‌های غريبانه قصه پردازم

 

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب

مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم

 

خدای را مددی ای رفيق ره تا من

به کوی ميکده ديگر علم برافرازم

 

خرد ز پيری من کی حساب برگيرد

که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

 

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس

عزيز من که بجز باد نيست دمسازم

 

هوای منزل يار آب زندگانی ماست

صبا بيار نسيمی ز خاک شيرازم

 

سرشکم آمد و عيبم بگفت روی به روی

شکايت از که کنم خانگيست غمازم

 

ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم می‌گفت

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

 

 

غزل ۳۳۴

 

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

 

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست

در دست سر مويی از آن عمر درازم

 

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم

 

آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

 

چون نيست نماز من آلوده نمازی

در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم

 

در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

 

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

 

محمود بود عاقبت کار در اين راه

گر سر برود در سر سودای ايازم

 

حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور

جز جام نشايد که بود محرم رازم

 

 

غزل ۳۳۵

 

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

 

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم

خازن ميکده فردا نکند در بازم

 

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی

جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

 

صحبت حور نخواهم که بود عين قصور

با خيال تو اگر با دگری پردازم

 

سر سودای تو در سينه بماندی پنهان

چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

 

مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتم

به هوايی که مگر صيد کند شهبازم

 

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم

از لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم

 

ماجرای دل خون گشته نگويم با کس

زان که جز تيغ غمت نيست کسی دمسازم

 

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

 

 

غزل ۳۳۶

 

مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم

طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

 

به ولای تو که گر بنده خويشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخيزم

 

يا رب از ابر هدايت برسان بارانی

پيشتر زان که چو گردی ز ميان برخيزم

 

بر سر تربت من با می و مطرب بنشين

تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم

 

خيز و بالا بنما ای بت شيرين حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

 

گر چه پيرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم

 

روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

 

 

غزل ۳۳۷

 

چرا نه در پی عزم ديار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی يار خود باشم

 

غم غريبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهريار خود باشم

 

ز محرمان سراپرده وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

 

چو کار عمر نه پيداست باری آن اولی

که روز واقعه پيش نگار خود باشم

 

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان

گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

 

هميشه پيشه من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

 

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

 

 

غزل ۳۳۸

 

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

 

گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو

آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم

 

من آدم بهشتيم اما در اين سفر

حالی اسير عشق جوانان مه وشم

 

در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

 

شيراز معدن لب لعل است و کان حسن

من جوهری مفلسم ايرا مشوشم

 

از بس که چشم مست در اين شهر ديده‌ام

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

 

شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت

چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم

 

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

گيسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

 

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

آيينه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

 

 

غزل ۳۳۹

 

خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

 

سزای تکيه گهت منظری نمی‌بينم

منم ز عالم و اين گوشه معين چشم

 

بيا که لعل و گهر در نثار مقدم تو

ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

 

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت

گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

 

نخست روز که ديدم رخ تو دل می‌گفت

اگر رسد خللی خون من به گردن چشم

 

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

 

به مردمی که دل دردمند حافظ را

مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم

 

 

غزل ۳۴۰

 

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

 

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بين که در اين کار به جان می‌کوشم

 

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم

هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

 

حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش

اين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

 

هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا

فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

 

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

 

خرقه پوشی من از غايت دين داری نيست

پرده‌ای بر سر صد عيب نهان می‌پوشم

 

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم

 

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

 

 

غزل ۳۴۱

 

گر من از سرزنش مدعيان انديشم

شيوه مستی و رندی نرود از پيشم

 

زهد رندان نوآموخته راهی بدهيست

من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم

 

شاه شوريده سران خوان من بی‌سامان را

زان که در کم خردی از همه عالم بيشم

 

بر جبين نقش کن از خون دل من خالی

تا بدانند که قربان تو کافرکيشم

 

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

 

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان

که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

 

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

 

 

غزل ۳۴۲

 

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

 

چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

 

عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

 

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکيب تخته بند تنم

 

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

 

طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پيرهنم

 

بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 

 

غزل ۳۴۳

 

چل سال بيش رفت که من لاف می‌زنم

کز چاکران پير مغان کمترين منم

 

هرگز به يمن عاطفت پير می فروش

ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

 

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز

پيوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

 

در شان من به دردکشی ظن بد مبر

کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

 

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است

کز ياد برده‌اند هوای نشيمنم

 

حيف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس

با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

 

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است

کو همرهی که خيمه از اين خاک برکنم

 

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی

در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

 

تورانشه خجسته که در من يزيد فضل

شد منت مواهب او طوق گردنم

 

 

غزل ۳۴۴

 

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

دست شفاعت هر زمان در نيک نامی می‌زنم

 

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

 

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

 

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

نقش خيالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

 

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

 

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم

در مجلس روحانيان گه گاه جامی می‌زنم

 

 

غزل ۳۴۵

 

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

 

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت

نيست چون آينه‌ام روی ز آهن چه کنم

 

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگير

کارفرمای قدر می‌کند اين من چه کنم

 

برق غيرت چو چنين می‌جهد از مکمن غيب

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

 

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت

دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم

 

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چاره تيره شب وادی ايمن چه کنم

 

حافظا خلد برين خانه موروث من است

اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم

 

 

غزل ۳۴۶

 

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

 

من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها

توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

 

عشق دردانه‌ست و من غواص و دريا ميکده

سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

 

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق

داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

 

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من

تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

 

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها

کی نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم

 

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست

کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

 

عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار

عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم

 

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

 

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم

گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم

 

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

 

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی

من نه آنم کز وی اين افسانه‌ها باور کنم

 

 

غزل ۳۴۷

 

صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگير کنم

 

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات

در يکی نامه محال است که تحرير کنم

 

با سر زلف تو مجموع پريشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

 

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد

دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

 

نيست اميد صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم

 

 

غزل ۳۴۸

 

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم

و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

 

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی

کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

 

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست

می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

 

بگشا بند قبا ای مه خورشيدکلاه

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

 

خورده‌ام تير فلک باده بده تا سرمست

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

 

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم

غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم

 

حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

 

 

غزل ۳۴۹

 

دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم

گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم

 

قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم

دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

 

نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

 

زردرويی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه

ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

 

ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی

ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم

 

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پايان دوست

صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

 

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن

تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

 

 

غزل ۳۵۰

 

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

 

سخن درست بگويم نمی‌توانم ديد

که می خورند حريفان و من نظاره کنم

 

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه

پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم

 

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد

گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

 

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت

حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

 

گدای ميکده‌ام ليک وقت مستی بين

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

 

مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزی

چرا ملامت رند شرابخواره کنم

 

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی

ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

 

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

 

 

غزل ۳۵۱

 

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم اين کار کی کنم

 

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

 

از قيل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

يک چند نيز خدمت معشوق و می کنم

 

کی بود در زمانه وفا جام می بيار

تا من حکايت جم و کاووس کی کنم

 

از نامه سياه نترسم که روز حشر

با فيض لطف او صد از اين نامه طی کنم

 

کو پيک صبح تا گله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

 

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببينم و تسليم وی کنم

 

 

غزل ۳۵۲

 

روزگاری شد که در ميخانه خدمت می‌کنم

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

 

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

در کمينم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

 

واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن

در حضورش نيز می‌گويم نه غيبت می‌کنم

 

با صبا افتان و خيزان می‌روم تا کوی دوست

و از رفيقان ره استمداد همت می‌کنم

 

خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين

لطف‌ها کردی بتا تخفيف زحمت می‌کنم

 

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست

ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می‌کنم

 

ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش

زين دليری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

 

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

 

 

غزل ۳۵۳

 

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

صد بار توبه کردم و ديگر نمی‌کنم

 

باغ بهشت و سايه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم

 

تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است

گفتم کنايتی و مکرر نمی‌کنم

 

هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا

تا در ميان ميکده سر بر نمی‌کنم

 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نيست برادر نمی‌کنم

 

اين تقواام تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

 

حافظ جناب پير مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی اين در نمی‌کنم

 

 

غزل ۳۵۴

 

به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم

بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

 

الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد

مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم

 

جهان پير است و بی‌بنياد از اين فرهادکش فرياد

که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفيل عشق می‌بينم

 

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

 

صباح الخير زد بلبل کجايی ساقيا برخيز

که غوغا می‌کند در سر خيال خواب دوشينم

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

 

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم

 

 

غزل ۳۵۵

 

حاليا مصلحت وقت در آن می‌بينم

که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

 

جام می گيرم و از اهل ريا دور شوم

يعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

 

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديم

تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

 

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

 

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگينم

 

سينه تنگ من و بار غم او هيهات

مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

 

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

اين متاعم که همی‌بينی و کمتر زينم

 

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

 

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند

که مکدر شود آيينه مهرآيينم

 

 

غزل ۳۵۶

 

گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم

ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عيش گل چينم

 

شراب تلخ صوفی سوز بنيادم بخواهد برد

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شيرينم

 

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز

سخن با ماه می‌گويم پری در خواب می‌بينم

 

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به ميخواران

منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

 

چو هر خاکی که باد آورد فيضی برد از انعامت

ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

 

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذير افتد

تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم

 

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چين پرس

که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکينم

 

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشد

غلام آصف ثانی جلال الحق و الدينم

 

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ

که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم

 

 

غزل ۳۵۷

 

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم

اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

 

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

 

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن

فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

 

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

 

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال

با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

 

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

 

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد

که من او را ز محبان شما می‌بينم

 

 

غزل ۳۵۸

 

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

 

به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت

چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم

 

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير

چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم

 

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار

که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم

 

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس

که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم

 

قد تو تا بشد از جويبار ديده من

به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم

 

در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم

 

نشان موی ميانش که دل در او بستم

ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم

 

من و سفينه حافظ که جز در اين دريا

بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم

 

 

غزل ۳۵۹

 

خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب

من به بوی سر آن زلف پريشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم

 

چون صبا با تن بيمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت

با دل زخم کش و ديده گريان بروم

 

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی

تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

 

تازيان را غم احوال گران باران نيست

پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

 

 

غزل ۳۶۰

 

گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

 

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم

نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم

 

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک

به در صومعه با بربط و پيمانه روم

 

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر به شکايت سوی بيگانه روم

 

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار

چند و چند از پی کام دل ديوانه روم

 

گر ببينم خم ابروی چو محرابش باز

سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

 

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزير

سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم

 

 

غزل ۳۶۱

 

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

 

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا

بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

 

بسته‌ام در خم گيسوی تو اميد دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

 

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

 

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد

و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم

 

صوفی صومعه عالم قدسم ليکن

حاليا دير مغان است حوالتگاهم

 

با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی

تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم

 

مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود

آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

 

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت

با همه پادشهی بنده تورانشاهم

 

 

غزل ۳۶۲

 

ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

 

زاهد برو که طالع اگر طالع من است

جامم به دست باشد و زلف نگار هم

 

ما عيب کس به مستی و رندی نمی‌کنيم

لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

 

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

و از می جهان پر است و بت ميگسار هم

 

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست

مجموعه‌ای بخواه و صراحی بيار هم

 

بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش

تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

 

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمين

خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم

 

چون کانات جمله به بوی تو زنده‌اند

ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم

 

چون آب روی لاله و گل فيض حسن توست

ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

 

حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس

و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

 

برهان ملک و دين که ز دست وزارتش

ايام کان يمين شد و دريا يسار هم

 

بر ياد رای انور او آسمان به صبح

جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

 

گوی زمين ربوده چوگان عدل اوست

وين برکشيده گنبد نيلی حصار هم

 

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد

اين پايدار مرکز عالی مدار هم

 

تا از نتيجه فلک و طور دور اوست

تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

 

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران

و از ساقيان سروقد گلعذار هم

 

 

غزل ۳۶۳

 

دردم از يار است و درمان نيز هم

دل فدای او شد و جان نيز هم

 

اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن

يار ما اين دارد و آن نيز هم

 

ياد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پيمان نيز هم

 

دوستان در پرده می‌گويم سخن

گفته خواهد شد به دستان نيز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ايام هجران نيز هم

 

هر دو عالم يک فروغ روی اوست

گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

 

اعتمادی نيست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نيز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بيار

بلکه از يرغوی ديوان نيز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سليمان نيز هم

 

 

غزل ۳۶۴

 

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ايم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ايم

 

بر ما بسی کمان ملامت کشيده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ايم

 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيده‌ای

ما آن شقايقيم که با داغ زاده‌ايم

 

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ايستاده‌ايم

 

کار از تو می‌رود مددی ای دليل راه

کانصاف می‌دهيم و ز راه اوفتاده‌ايم

 

چون لاله می مبين و قدح در ميان کار

اين داغ بين که بر دل خونين نهاده‌ايم

 

گفتی که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست

نقش غلط مبين که همان لوح ساده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۵

 

عمريست تا به راه غمت رو نهاده‌ايم

روی و ريای خلق به يک سو نهاده‌ايم

 

طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ايم

 

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم

 

عمری گذشت تا به اميد اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

 

ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته‌ايم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

 

تا سحر چشم يار چه بازی کند که باز

بنياد بر کرشمه جادو نهاده‌ايم

 

بی زلف سرکشش سر سودايی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

 

در گوشه اميد چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

 

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن خم گيسو نهاده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۶

 

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم

از بد حادثه اين جا به پناه آمده‌ايم

 

ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم

تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‌ايم

 

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت

به طلبکاری اين مهرگياه آمده‌ايم

 

با چنين گنج که شد خازن او روح امين

به گدايی به در خانه شاه آمده‌ايم

 

لنگر حلم تو ای کشتی توفيق کجاست

که در اين بحر کرم غرق گناه آمده‌ايم

 

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به ديوان عمل نامه سياه آمده‌ايم

 

حافظ اين خرقه پشمينه مينداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ايم

 

 

غزل ۳۶۷

 

فتوی پير مغان دارم و قوليست قديم

که حرام است می آن جا که نه يار است نديم

 

چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در ميخانه مقيم

 

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت

ای نسيم سحری ياد دهش عهد قديم

 

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم

 

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

 

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم

 

فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکيم

 

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

 

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

 

حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم

 

 

غزل ۳۶۸

 

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم

به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم

 

زاد راه حرم وصل نداريم مگر

به گدايی ز در ميکده زادی طلبيم

 

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی

به رسالت سوی او پاک نهادی طلبيم

 

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبيم

 

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد

مگر از مردمک ديده مدادی طلبيم

 

عشوه‌ای از لب شيرين تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبيم

 

تا بود نسخه عطری دل سودازده را

از خط غاليه سای تو سوادی طلبيم

 

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد

ما به اميد غمت خاطر شادی طلبيم

 

بر در مدرسه تا چند نشينی حافظ

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم

 

 

غزل ۳۶۹

 

ما ز ياران چشم ياری داشتيم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم

 

تا درخت دوستی برگی دهد

حاليا رفتيم و تخمی کاشتيم

 

گفت و گو آيين درويشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتيم

 

شيوه چشمت فريب جنگ داشت

ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتيم

 

نکته‌ها رفت و شکايت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتيم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتيم

 

 

غزل ۳۷۰

 

صلاح از ما چه می‌جويی که مستان را صلا گفتيم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم

 

در ميخانه‌ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم

 

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام ليکن

بلايی کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم

 

اگر بر من نبخشايی پشيمانی خوری آخر

به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتيم

 

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم

 

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زينم نمی‌بايد

جزای آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم

 

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفت

ز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتيم

 

 

غزل ۳۷۱

 

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم

محصول دعا در ره جانانه نهاديم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در اين منزل ويرانه نهاديم

 

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را

مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

 

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود

بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم

 

چون می‌رود اين کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم

 

المنه لله که چو ما بی‌دل و دين بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم

 

قانع به خيالی ز تو بوديم چو حافظ

يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم

 

 

غزل ۳۷۲

 

بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج اين دريم

 

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم

 

جايی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوريم خوش نبود به که می‌خوريم

 

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

 

واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگريم

 

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا

ما نيز هم به شعبده دستی برآوريم

 

از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت

بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم

 

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست

با خاک آستانه اين در به سر بريم

 

 

غزل ۳۷۳

 

خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم

شطح و طامات به بازار خرافات بريم

 

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق بسطامی و سجاده طامات بريم

 

تا همه خلوتيان جام صبوحی گيرند

چنگ صبحی به در پير مناجات بريم

 

با تو آن عهد که در وادی ايمن بستيم

همچو موسی ارنی گوی به ميقات بريم

 

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم

علم عشق تو بر بام سماوات بريم

 

خاک کوی تو به صحرای قيامت فردا

همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

 

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بريم

 

شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش

گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم

 

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

 

فتنه می‌بارد از اين سقف مقرنس برخيز

تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم

 

در بيابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسيم مگر پی به مهمات بريم

 

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم

 

 

غزل ۳۷۴

 

بيا تا گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم

فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو دراندازيم

 

اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد

من و ساقی به هم تازيم و بنيادش براندازيم

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ريزيم

نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم

 

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

 

يکی از عقل می‌لافد يکی طامات می‌بافد

بيا کاين داوری‌ها را به پيش داور اندازيم

 

بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم

 

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شيراز

بيا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم

 

 

غزل ۳۷۵

 

صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم

وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم

 

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهيم

دلق ريا به آب خرابات برکشيم

 

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم

 

بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان

غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم

 

عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان

روزی که رخت جان به جهانی دگر کشيم

 

سر خدا که در تتق غيب منزويست

مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشيم

 

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان زر کشيم

 

حافظ نه حد ماست چنين لاف‌ها زدن

پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم

 

 

غزل ۳۷۶

 

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم

سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم

 

نيست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشيم

 

خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست

نازنينی که به رويش می گلگون نوشيم

 

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم

 

گل به جوش آمد و از می نزديمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشيم

 

می‌کشيم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشيم

 

حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم

 

 

غزل ۳۷۷

 

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم

غم هجران تو را چاره ز جايی بکنيم

 

دل بيمار شد از دست رفيقان مددی

تا طبيبش به سر آريم و دوايی بکنيم

 

آن که بی جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت

بازش آريد خدا را که صفايی بکنيم

 

خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنيم

 

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطايی بکنيم

 

سايه طاير کم حوصله کاری نکند

طلب از سايه ميمون همايی بکنيم

 

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنيم

 

 

غزل ۳۷۸

 

ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم

جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم

 

عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم

 

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم

 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنيم

 

خوش برانيم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم

 

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم

 

گر بدی گفت حسودی و رفيقی رنجيد

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم

 

حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم

 

 

غزل ۳۷۹

 

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گويم

که من نسيم حيات از پياله می‌جويم

 

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند

مريد خرقه دردی کشان خوش خويم

 

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

کشيد در خم چوگان خويش چون گويم

 

گرم نه پير مغان در به روی بگشايد

کدام در بزنم چاره از کجا جويم

 

مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويی

چنان که پرورشم می‌دهند می‌رويم

 

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين

خدا گواه که هر جا که هست با اويم

 

غبار راه طلب کيميای بهروزيست

غلام دولت آن خاک عنبرين بويم

 

ز شوق نرگس مست بلندبالايی

چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

 

بيار می که به فتوی حافظ از دل پاک

غبار زرق به فيض قدح فروشويم

 

 

غزل ۳۸۰

 

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گويم

که من دلشده اين ره نه به خود می‌پويم

 

در پس آينه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گويم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رويم

 

دوستان عيب من بی‌دل حيران مکنيد

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جويم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عيب است

مکنم عيب کز او رنگ ريا می‌شويم

 

خنده و گريه عشاق ز جايی دگر است

می‌سرايم به شب و وقت سحر می‌مويم

 

حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوی

گو مکن عيب که من مشک ختن می‌بويم

 

 

غزل ۳۸۱

 

گر چه ما بندگان پادشهيم

پادشاهان ملک صبحگهيم

 

گنج در آستين و کيسه تهی

جام گيتی نما و خاک رهيم

 

هوشيار حضور و مست غرور

بحر توحيد و غرقه گنهيم

 

شاهد بخت چون کرشمه کند

ماش آيينه رخ چو مهيم

 

شاه بيدار بخت را هر شب

ما نگهبان افسر و کلهيم

 

گو غنيمت شمار صحبت ما

که تو در خواب و ما به ديده گهيم

 

شاه منصور واقف است که ما

روی همت به هر کجا که نهيم

 

دشمنان را ز خون کفن سازيم

دوستان را قبای فتح دهيم

 

رنگ تزوير پيش ما نبود

شير سرخيم و افعی سيهيم

 

وام حافظ بگو که بازدهند

کرده‌ای اعتراف و ما گوهيم

 

 

غزل ۳۸۲

 

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

 

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود

گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

 

ای که طبيب خسته‌ای روی زبان من ببين

کاين دم و دود سينه‌ام بار دل است بر زبان

 

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت

همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

 

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن

چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان

 

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين

نبض مرا که می‌دهد هيچ ز زندگی نشان

 

آن که مدام شيشه‌ام از پی عيش داده است

شيشه‌ام از چه می‌برد پيش طبيب هر زمان

 

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم

ترک طبيب کن بيا نسخه شربتم بخوان

 

 

غزل ۳۸۳

 

چندان که گفتم غم با طبيبان

درمان نکردند مسکين غريبان

 

آن گل که هر دم در دست باديست

گو شرم بادش از عندليبان

 

يا رب امان ده تا بازبيند

چشم محبان روی حبيبان

 

درج محبت بر مهر خود نيست

يا رب مبادا کام رقيبان

 

ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشيم از بی نصيبان

 

حافظ نگشتی شيدای گيتی

گر می‌شنيدی پند اديبان

 

 

غزل ۳۸۴

 

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان

 

مه جلوه می‌نمايد بر سبز خنگ گردون

تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

 

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

 

يغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

 

ای نور چشم مستان در عين انتظارم

چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

 

دوران همی‌نويسد بر عارضش خطی خوش

يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

 

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست

گر نيستت رضايی حکم قضا بگردان

 

 

غزل ۳۸۵

 

يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان

وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

 

دل آزرده ما را به نسيمی بنواز

يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

 

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند

يار مه روی مرا نيز به من بازرسان

 

ديده‌ها در طلب لعل يمانی خون شد

يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان

 

برو ای طاير ميمون همايون آثار

پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

 

سخن اين است که ما بی تو نخواهيم حيات

بشنو ای پيک خبرگير و سخن بازرسان

 

آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رب

به مرادش ز غريبی به وطن بازرسان

 

 

غزل ۳۸۶

 

خدا را کم نشين با خرقه پوشان

رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

 

در اين خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می فروشان

 

در اين صوفی وشان دردی نديدم

که صافی باد عيش دردنوشان

 

تو نازک طبعی و طاقت نياری

گرانی‌های مشتی دلق پوشان

 

چو مستم کرده‌ای مستور منشين

چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان

 

بيا و از غبن اين سالوسيان بين

صراحی خون دل و بربط خروشان

 

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش

که دارد سينه‌ای چون ديگ جوشان

 

 

غزل ۳۸۷

 

شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

 

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان

 

تا کی از سيم و زرت کيسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان

 

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشيد رسی چرخ زنان

 

بر جهان تکيه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبينان خور و نازک بدنان

 

پير پيمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان

 

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

 

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهيدان که‌اند اين همه خونين کفنان

 

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم

از می لعل حکايت کن و شيرين دهنان

 

 

غزل ۳۸۸

 

بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن

به شادی رخ گل بيخ غم ز دل برکن

 

رسيد باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن

 

طريق صدق بياموز از آب صافی دل

به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

 

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر

شکنج گيسوی سنبل ببين به روی سمن

 

عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد

به عينه دل و دين می‌برد به وجه حسن

 

صفير بلبل شوريده و نفير هزار

برای وصل گل آمد برون ز بيت حزن

 

حديث صحبت خوبان و جام باده بگو

به قول حافظ و فتوی پير صاحب فن

 

 

غزل ۳۸۹

 

چو گل هر دم به بويت جامه در تن

کنم چاک از گريبان تا به دامن

 

تنت را ديد گل گويی که در باغ

چو مستان جامه را بدريد بر تن

 

من از دست غمت مشکل برم جان

ولی دل را تو آسان بردی از من

 

به قول دشمنان برگشتی از دوست

نگردد هيچ کس دوست دشمن

 

تنت در جامه چون در جام باده

دلت در سينه چون در سيم آهن

 

ببار ای شمع اشک از چشم خونين

که شد سوز دلت بر خلق روشن

 

مکن کز سينه‌ام آه جگرسوز

برآيد همچو دود از راه روزن

 

دلم را مشکن و در پا مينداز

که دارد در سر زلف تو مسکن

 

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ

بدين سان کار او در پا ميفکن

 

 

غزل ۳۹۰

 

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن

مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

 

خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسروی

تا نشيند هر کسی اکنون به جای خويشتن

 

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت

کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

 

تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش

هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد يمن

 

شوکت پور پشنگ و تيغ عالمگير او

در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

 

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زين

شهسوارا چون به ميدان آمدی گويی بزن

 

جويبار ملک را آب روان شمشير توست

تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن

 

بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت

خيزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن

 

گوشه گيران انتظار جلوه خوش می‌کنند

برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

 

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقيا می ده به قول مستشار متمن

 

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار

تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من

 

 

غزل ۳۹۱

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن

 

غم دل چند توان خورد که ايام نماند

گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

 

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او

رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

 

باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

 

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام

دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

 

پير ميخانه همی‌خواند معمايی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

 

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

 

 

غزل ۳۹۲

 

دانی که چيست دولت ديدار يار ديدن

در کوی او گدايی بر خسروی گزيدن

 

از جان طمع بريدن آسان بود وليکن

از دوستان جانی مشکل توان بريدن

 

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نيک نامی پيراهنی دريدن

 

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنيدن

 

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار

کخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

 

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل

چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

 

گويی برفت حافظ از ياد شاه يحيی

يا رب به يادش آور درويش پروريدن

 

 

غزل ۳۹۳

 

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن

منم که ديده نيالودم به بد ديدن

 

وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم

که در طريقت ما کافريست رنجيدن

 

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات

بخواست جام می و گفت عيب پوشيدن

 

مراد دل ز تماشای باغ عالم چيست

به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

 

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن

 

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن

 

عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس

که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن

 

ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

 

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن

 

 

غزل ۳۹۴

 

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

 

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر

در زلف بی‌قرار تو پيدا قرار حسن

 

ماهی نتافت همچو تو از برج نيکويی

سروی نخاست چون قدت از جويبار حسن

 

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

 

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

 

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان

می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

 

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است

کب حيات می‌خورد از جويبار حسن

 

حافظ طمع بريد که بيند نظير تو

ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن

 

 

غزل ۳۹۵

 

گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن

يعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

 

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را

چون شيشه‌های ديده ما پرگلاب کن

 

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد

ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

 

بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را

و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

 

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گير

بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

 

زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست

با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

 

همچون حباب ديده به روی قدح گشای

وين خانه را قياس اساس از حباب کن

 

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا

يا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

 

 

غزل ۳۹۶

 

صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

 

زان پيشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

 

خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع کرد

گر برگ عيش می‌طلبی ترک خواب کن

 

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

 

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم

با ما به جام باده صافی خطاب کن

 

کار صواب باده پرستيست حافظا

برخيز و عزم جزم به کار صواب کن

 

 

غزل ۳۹۷

 

ز در درآ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانيان معطر کن

 

اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز

پياله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

 

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان

بيا بيا و تماشای طاق و منظر کن

 

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور

به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

 

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس

به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

 

از اين مزوجه و خرقه نيک در تنگم

به يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

 

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند

کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

 

فضول نفس حکايت بسی کند ساقی

تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

 

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال

بيا و خرگه خورشيد را منور کن

 

طمع به قند وصال تو حد ما نبود

حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

 

لب پياله ببوس آنگهی به مستان ده

بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن

 

پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان

ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

 

 

غزل ۳۹۸

 

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

 

در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست

پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن

 

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

 

تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت

همت در اين عمل طلب از می فروش کن

 

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت

هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن

 

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

خواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن

 

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست

صد جان فدای يار نصيحت نيوش کن

 

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

چشم عنايتی به من دردنوش کن

 

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری

يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن

 

 

غزل ۳۹۹

 

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

 

به باد ده سر و دستار عالمی يعنی

کلاه گوشه به آيين سروری بشکن

 

به زلف گوی که آيين دلبری بگذار

به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

 

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس

سزای حور بده رونق پری بشکن

 

به آهوان نظر شير آفتاب بگير

به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

 

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد

تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

 

چو عندليب فصاحت فروشد ای حافظ

تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

 

 

غزل ۴۰۰

 

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

 

ديدی دلا که آخر پيری و زهد و علم

با من چه کرد ديده معشوقه باز من

 

می‌ترسم از خرابی ايمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

 

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عيان کرد راز من

 

مست است يار و ياد حريفان نمی‌کند

ذکرش به خير ساقی مسکين نواز من

 

يا رب کی آن صبا بوزد کز نسيم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من

 

نقشی بر آب می‌زنم از گريه حاليا

تا کی شود قرين حقيقت مجاز من

 

بر خود چو شمع خنده زنان گريه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

 

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نياز من

 

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

 

 

غزل ۴۰۱

 

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من

ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

 

روی رنگين را به هر کس می‌نمايد همچو گل

ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

 

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين

گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

 

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود

کام بستانم از او يا داد بستاند ز من

 

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست

بس حکايت‌های شيرين باز می‌ماند ز من

 

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

 

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد

کو به چيزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

 

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

 

 

غزل ۴۰۲

 

نکته‌ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين

عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

 

عيب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش

گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

 

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست

جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين

 

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند

ای ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

 

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد

با هواداران ره رو حيله هندو ببين

 

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم

کس نديده‌ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

 

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست

ای نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

 

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب

تيزی شمشير بنگر قوت بازو ببين

 

 

غزل ۴۰۳

 

شراب لعل کش و روی مه جبينان بين

خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

 

به زير دلق ملمع کمندها دارند

درازدستی اين کوته آستينان بين

 

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين

 

بهای نيم کرشمه هزار جان طلبند

نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

 

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت

وفای صحبت ياران و همنشينان بين

 

اسير عشق شدن چاره خلاص من است

ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

 

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست

صفای همت پاکان و پاکدينان بين

 

 

غزل ۴۰۴

 

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين

بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين

 

در حق من لبت اين لطف که می‌فرمايد

سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين

 

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد

گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

 

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

 

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم

مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

 

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس

بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

 

کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين

که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين

 

 

غزل ۴۰۵

 

به جان پير خرابات و حق صحبت او

که نيست در سر من جز هوای خدمت او

 

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بيار باده که مستظهرم به همت او

 

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

که زد به خرمن ما آتش محبت او

 

بر آستانه ميخانه گر سری بينی

مزن به پای که معلوم نيست نيت او

 

بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب

نويد داد که عام است فيض رحمت او

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نيست معصيت و زهد بی مشيت او

 

نمی‌کند دل من ميل زهد و توبه ولی

به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او

 

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

 

 

غزل ۴۰۶

 

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو

از ماه ابروان منت شرم باد رو

 

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست

غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

 

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما

کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو

 

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار

آن گه عيان شود که بود موسم درو

 

ساقی بيار باده که رمزی بگويمت

از سر اختران کهن سير و ماه نو

 

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان

از افسر سيامک و ترک کلاه زو

 

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست

درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

 

 

غزل ۴۰۷

 

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو

يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

 

گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد

گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

 

گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک

از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

 

تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار

تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

 

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصيحت بشنو

 

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو

 

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

 

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت

حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو

 

 

غزل ۴۰۸

 

ای آفتاب آينه دار جمال تو

مشک سياه مجمره گردان خال تو

 

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود

کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

 

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

 

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانويس ابروی مشکين مثال تو

 

در چين زلفش ای دل مسکين چگونه‌ای

کشفته گفت باد صبا شرح حال تو

 

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

 

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

 

تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان

کو مژده‌ای ز مقدم عيد وصال تو

 

اين نقطه سياه که آمد مدار نور

عکسيست در حديقه بينش ز خال تو

 

در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم

شرح نيازمندی خود يا ملال تو

 

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست

سودای کج مپز که نباشد مجال تو

 

 

غزل ۴۰۹

 

ای خونبهای نافه چين خاک راه تو

خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو

 

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام

ای من فدای شيوه چشم سياه تو

 

خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال

از دل نيايدش که نويسد گناه تو

 

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی

زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو

 

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

 

ياران همنشين همه از هم جدا شدند

ماييم و آستانه دولت پناه تو

 

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت

آتش زند به خرمن غم دود آه تو

 

 

غزل ۴۱۰

 

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زينت تاج و نگين از گوهر والای تو

 

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو

 

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا

سايه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

 

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

 

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

 

گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است

روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

 

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

 

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

 

خسروا پيرانه سر حافظ جوانی می‌کند

بر اميد عفو جان بخش گنه فرسای تو

 

 

غزل ۴۱۱

 

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

 

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

 

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

 

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

اين همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

 

شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

 

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

 

 

غزل ۴۱۲

 

مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

 

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

 

هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش

که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

 

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم

هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

 

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

 

دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی

که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

 

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

 

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری

به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

 

غزل ۴۱۳

 

خط عذار يار که بگرفت ماه از او

خوش حلقه‌ايست ليک به در نيست راه از او

 

ابروی دوست گوشه محراب دولت است

آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

 

ای جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار

کيينه‌ايست جام جهان بين که آه از او

 

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست

اين دود بين که نامه من شد سياه از او

 

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن

من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

 

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار

گو برفروز مشعله صبحگاه از او

 

آبی به روزنامه اعمال ما فشان

باشد توان سترد حروف گناه از او

 

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد

خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

 

آيا در اين خيال که دارد گدای شهر

روزی بود که ياد کند پادشاه از او

 

 

غزل ۴۱۴

 

گلبن عيش می‌دمد ساقی گلعذار کو

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

 

هر گل نو ز گلرخی ياد همی‌کند ولی

گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

 

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست

ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

 

حسن فروشی گلم نيست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

 

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

 

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو

مردم از اين هوس ولی قدرت و اختيار کو

 

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

 

 

غزل ۴۱۵

 

ای پيک راستان خبر يار ما بگو

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

 

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور

با يار آشنا سخن آشنا بگو

 

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار

با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

 

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست

گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

 

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند

گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

 

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود

بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

 

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير

شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

 

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان

با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

 

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند

بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

 

جان پرور است قصه ارباب معرفت

رمزی برو بپرس حديثی بيا بگو

 

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند

می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

 

 

غزل ۴۱۶

 

خنک نسيم معنبر شمامه‌ای دلخواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

 

دليل راه شو ای طاير خجسته لقا

که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه

 

به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است

هلال را ز کنار افق کنيد نگاه

 

منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت

مگر تو عفو کنی ور نه چيست عذر گناه

 

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر

سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه

 

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم

ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گياه

 

مده به خاطر نازک ملالت از من زود

که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله

 

 

غزل ۴۱۷

 

عيشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله

 

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

 

ما را به رندی افسانه کردند

پيران جاهل شيخان گمراه

 

از دست زاهد کرديم توبه

و از فعل عابد استغفرالله

 

جانا چه گويم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

 

کافر مبيناد اين غم که ديده‌ست

از قامتت سرو از عارضت ماه

 

شوق لبت برد از ياد حافظ

درس شبانه ورد سحرگاه

 

 

غزل ۴۱۸

 

گر تيغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهاديم الحکم لله

 

آيين تقوا ما نيز دانيم

ليکن چه چاره با بخت گمراه

 

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم

يا جام باده يا قصه کوتاه

 

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

 

مهر تو عکسی بر ما نيفکند

آيينه رويا آه از دلت آه

 

الصبر مر و العمر فان

يا ليت شعری حتام القاه

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بايدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

 

غزل ۴۱۹

 

وصال او ز عمر جاودان به

خداوندا مرا آن ده که آن به

 

به شمشيرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به

 

به داغ بندگی مردن بر اين در

به جان او که از ملک جهان به

 

خدا را از طبيب من بپرسيد

که آخر کی شود اين ناتوان به

 

گلی کان پايمال سرو ما گشت

بود خاکش ز خون ارغوان به

 

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما

که اين سيب زنخ زان بوستان به

 

دلا دايم گدای کوی او باش

به حکم آن که دولت جاودان به

 

جوانا سر متاب از پند پيران

که رای پير از بخت جوان به

 

شبی می‌گفت چشم کس نديده‌ست

ز مرواريد گوشم در جهان به

 

اگر چه زنده رود آب حيات است

ولی شيراز ما از اصفهان به

 

سخن اندر دهان دوست شکر

وليکن گفته حافظ از آن به

 

 

غزل ۴۲۰

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای يعنی چه

مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه

 

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب

اين چنين با همه درساخته‌ای يعنی چه

 

شاه خوبانی و منظور گدايان شده‌ای

قدر اين مرتبه نشناخته‌ای يعنی چه

 

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته‌ای يعنی چه

 

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر ميان

و از ميان تيغ به ما آخته‌ای يعنی چه

 

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته‌ای يعنی چه

 

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار

خانه از غير نپرداخته‌ای يعنی چه

 

 

غزل ۴۲۱

 

در سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پير و صلايی به شيخ و شاب زده

 

سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر

ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

 

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده

عذار مغبچگان راه آفتاب زده

 

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز

شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

 

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

 

ز شور و عربده شاهدان شيرين کار

شکر شکسته سمن ريخته رباب زده

 

سلام کردم و با من به روی خندان گفت

که ای خمارکش مفلس شراب زده

 

که اين کند که تو کردی به ضعف همت و رای

ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده

 

وصال دولت بيدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

 

بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

 

فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است

بيا ببين ملکش دست در رکاب زده

 

خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف

ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

 

 

غزل ۴۲۲

 

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که ديوانه نواز آمده‌ای

 

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌ای

 

پيش بالای تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای

 

آب و آتش به هم آميخته‌ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

 

آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای

 

زهد من با تو چه سنجد که به يغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

 

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست

مگر از مذهب اين طايفه بازآمده‌ای

 

 

غزل ۴۲۳

 

دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده

خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

 

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش

گفت بيدار شو ای ره رو خواب آلوده

 

شست و شويی کن و آن گه به خرابات خرام

تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

 

به هوای لب شيرين پسران چند کنی

جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

 

به طهارت گذران منزل پيری و مکن

خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده

 

پاک و صافی شو و از چاه طبيعت به درآی

که صفايی ندهد آب تراب آلوده

 

گفتم ای جان جهان دفتر گل عيبی نيست

که شود فصل بهار از می ناب آلوده

 

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش

آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده

 

 

غزل ۴۲۴

 

از من جدا مشو که توام نور ديده‌ای

آرام جان و مونس قلب رميده‌ای

 

از دامن تو دست ندارند عاشقان

پيراهن صبوری ايشان دريده‌ای

 

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک

در دلبری به غايت خوبی رسيده‌ای

 

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را نديده‌ای

 

آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا

بيش از گليم خويش مگر پا کشيده‌ای

 

 

غزل ۴۲۵

 

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشيده

صد ماه رو ز رشکش جيب قصب دريده

 

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکيده

 

لفظی فصيح شيرين قدی بلند چابک

رويی لطيف زيبا چشمی خوش کشيده

 

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده

شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

 

آن لعل دلکشش بين وان خنده دل آشوب

وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

 

آن آهوی سيه چشم از دام ما برون شد

ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

 

زنهار تا توانی اهل نظر ميازار

دنيا وفا ندارد ای نور هر دو ديده

 

تا کی کشم عتيبت از چشم دلفريبت

روزی کرشمه‌ای کن ای يار برگزيده

 

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ

بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده

 

بس شکر بازگويم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده

 

 

غزل ۴۲۶

 

از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه

انی رايت دهرا من هجرک القيامه

 

دارم من از فراقش در ديده صد علامت

ليست دموع عينی هذا لنا العلامه

 

هر چند کزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

 

پرسيدم از طبيبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

 

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم

و الله ما راينا حبا بلا ملامه

 

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شيرين

حتی يذوق منه کاسا من الکرامه

 

 

غزل ۴۲۷

 

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

 

خرد که قيد مجانين عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت ديوانه

 

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

 

من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش

نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه

 

چه نقشه‌ها که برانگيختيم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

 

بر آتش رخ زيبای او به جای سپند

به غير خال سياهش که ديد به دانه

 

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسيد پروانه

 

مرا به دور لب دوست هست پيمانی

که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه

 

حديث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای ميخانه

 

 

غزل ۴۲۸

 

سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

 

نهادم عقل را ره توشه از می

ز شهر هستيش کردم روانه

 

نگار می فروشم عشوه‌ای داد

که ايمن گشتم از مکر زمانه

 

ز ساقی کمان ابرو شنيدم

که ای تير ملامت را نشانه

 

نبندی زان ميان طرفی کمروار

اگر خود را ببينی در ميانه

 

برو اين دام بر مرغی دگر نه

که عنقا را بلند است آشيانه

 

که بندد طرف وصل از حسن شاهی

که با خود عشق بازد جاودانه

 

نديم و مطرب و ساقی همه اوست

خيال آب و گل در ره بهانه

 

بده کشتی می تا خوش برانيم

از اين دريای ناپيداکرانه

 

وجود ما معماييست حافظ

که تحقيقش فسون است و فسانه

 

 

غزل ۴۲۹

 

ساقی بيا که شد قدح لاله پر ز می

طامات تا به چند و خرافات تا به کی

 

بگذر ز کبر و ناز که ديده‌ست روزگار

چين قبای قيصر و طرف کلاه کی

 

هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان

بيدار شو که خواب عدم در پی است هی

 

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار

کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

 

بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست

ای وای بر کسی که شد ايمن ز مکر وی

 

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

و امروز نيز ساقی مه روی و جام می

 

باد صبا ز عهد صبی ياد می‌دهد

جان دارويی که غم ببرد درده ای صبی

 

حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد

فراش باد هر ورقش را به زير پی

 

درده به ياد حاتم طی جام يک منی

تا نامه سياه بخيلان کنيم طی

 

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان

بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

 

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان

استاده است سرو و کمر بسته است نی

 

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد

تا حد مصر و چين و به اطراف روم و ری

 

 

غزل ۴۳۰

 

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

علاج کی کنمت آخرالدواY الکی

 

ذخيره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار

که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

 

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو

منه ز دست پياله چه می‌کنی هی هی

 

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد

ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

 

خزينه داری ميراث خوارگان کفر است

به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

 

زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند

مجو ز سفله مروت که شيه لا شی

 

نوشته‌اند بر ايوان جنه الماوی

که هر که عشوه دنيی خريد وای به وی

 

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست

بده به شادی روح و روان حاتم طی

 

بخيل بوی خدا نشنود بيا حافظ

پياله گير و کرم ورز و الضمان علی

 

 

غزل ۴۳۱

 

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

به آب زندگانی برده‌ام پی

 

نه رازش می‌توانم گفت با کس

نه کس را می‌توانم ديد با وی

 

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

رخش می‌بيند و گل می‌کند خوی

 

بده جام می و از جم مکن ياد

که می‌داند که جم کی بود و کی کی

 

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب

رگش بخراش تا بخروشم از وی

 

گل از خلوت به باغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی

 

چو چشمش مست را مخمور مگذار

به ياد لعلش ای ساقی بده می

 

نجويد جان از آن قالب جدايی

که باشد خون جامش در رگ و پی

 

زبانت درکش ای حافظ زمانی

حديث بی زبانان بشنو از نی

 

 

غزل ۴۳۲

 

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

 

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد

مطرب بزن نوايی ساقی بده شرابی

 

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت

زين در دگر نراند ما را به هيچ بابی

 

در انتظار رويت ما و اميدواری

در عشوه وصالت ما و خيال و خوابی

 

مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامی

بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

 

حافظ چه می‌نهی دل تو در خيال خوبان

کی تشنه سير گردد از لمعه سرابی

 

 

غزل ۴۳۳

 

ای که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختی

لطف کردی سايه‌ای بر آفتاب انداختی

 

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حاليا نيرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

 

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختی

 

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان ميان پروانه را در اضطراب انداختی

 

گنج عشق خود نهادی در دل ويران ما

سايه دولت بر اين کنج خراب انداختی

 

زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

 

خواب بيداران ببستی وان گه از نقش خيال

تهمتی بر شب روان خيل خواب انداختی

 

پرده از رخ برفکندی يک نظر در جلوه گاه

و از حيا حور و پری را در حجاب انداختی

 

باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

 

از فريب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشين را در شراب انداختی

 

و از برای صيد دل در گردنم زنجير زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

 

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظيم بر خاک جناب انداختی

 

نصره الدين شاه يحيی آن که خصم ملک را

از دم شمشير چون آتش در آب انداختی

 

 

غزل ۴۳۴

 

ای دل مباش يک دم خالی ز عشق و مستی

وان گه برو که رستی از نيستی و هستی

 

گر جان به تن ببينی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بينی بهتر ز خودپرستی

 

با ضعف و ناتوانی همچون نسيم خوش باش

بيماری اندر اين ره بهتر ز تندرستی

 

در مذهب طريقت خامی نشان کفر است

آری طريق دولت چالاکی است و چستی

 

تا فضل و عقل بينی بی‌معرفت نشينی

يک نکته‌ات بگويم خود را مبين که رستی

 

در آستان جانان از آسمان مينديش

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

 

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

 

صوفی پياله پيما حافظ قرابه پرهيز

ای کوته آستينان تا کی درازدستی

 

 

غزل ۴۳۵

 

با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بميرد در درد خودپرستی

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آيد

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سياهی چندين درازدستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گويد رموز مستی

 

آن روز ديده بودم اين فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از اين کشاکش پنداشتی که جستی

 

 

غزل ۴۳۶

 

آن غاليه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورق هستی ما درننوشتی

 

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد

دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی

 

آمرزش نقد است کسی را که در اين جا

ياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی

 

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نيست بسازيم به خشتی

 

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد

يک شيشه می و نوش لبی و لب کشتی

 

تا کی غم دنيای دنی ای دل دانا

حيف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

 

آلودگی خرقه خرابی جهان است

کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

 

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

تقدير چنين بود چه کردی که نهشتی

 

 

غزل ۴۳۷

 

ای قصه بهشت ز کويت حکايتی

شرح جمال حور ز رويت روايتی

 

انفاس عيسی از لب لعلت لطيفه‌ای

آب خضر ز نوش لبانت کنايتی

 

هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای

هر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی

 

کی عطرسای مجلس روحانيان شدی

گل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی

 

در آرزوی خاک در يار سوختيم

ياد آور ای صبا که نکردی حمايتی

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

صد مايه داشتی و نکردی کفايتی

 

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

اين آتش درون بکند هم سرايتی

 

در آتش ار خيال رخش دست می‌دهد

ساقی بيا که نيست ز دوزخ شکايتی

 

دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چيست

از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنايتی

 

 

غزل ۴۳۸

 

سبت سلمی بصدغيها فادی

و روحی کل يوم لی ينادی

 

نگارا بر من بی‌دل ببخشای

و واصلنی علی رغم الاعادی

 

حبيبا در غم سودای عشقت

توکلنا علی رب العباد

 

امن انکرتنی عن عشق سلمی

تزاول آن روی نهکو بوادی

 

که همچون مت به بوتن دل و ای ره

غريق العشق فی بحر الوداد

 

به پی ماچان غرامت بسپريمن

غرت يک وی روشتی از امادی

 

غم اين دل بواتت خورد ناچار

و غر نه او بنی آنچت نشادی

 

دل حافظ شد اندر چين زلفت

بليل مظلم و الله هادی

 

 

غزل ۴۳۹

 

ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی

کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

 

تعبير رفت يار سفرکرده می‌رسد

ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

 

ذکرش به خير ساقی فرخنده فال من

کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

 

خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش

تا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

 

فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست

آب خضر نصيبه اسکندر آمدی

 

آن عهد ياد باد که از بام و در مرا

هر دم پيام يار و خط دلبر آمدی

 

کی يافتی رقيب تو چندين مجال ظلم

مظلومی ار شبی به در داور آمدی

 

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق

دريادلی بجوی دليری سرآمدی

 

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون

ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

 

گر ديگری به شيوه حافظ زدی رقم

مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

 

 

غزل ۴۴۰

 

سحر با باد می‌گفتم حديث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است

بدين راه و روش می‌رو که با دلدار پيوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز

ورای حد تقرير است شرح آرزومندی

 

الا ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی

 

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است

خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شيراز می‌رقصند و می‌نازند

سيه چشمان کشميری و ترکان سمرقندی

 

 

غزل ۴۴۱

 

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی

 

بگفتمی که چه ارزد نسيم طره دوست

گرم به هر سر مويی هزار جان بودی

 

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب

گرش نشان امان از بد زمان بودی

 

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز

سرير عزتم آن خاک آستان بودی

 

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک

که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

 

اگر نه دايره عشق راه بربستی

چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودی

 

 

غزل ۴۴۲

 

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

کمينه پيشکش بندگانش آن بودی

 

بگفتمی که بها چيست خاک پايش را

اگر حيات گران مايه جاودان بودی

 

به بندگی قدش سرو معترف گشتی

گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

 

به خواب نيز نمی‌بينمش چه جای وصال

چو اين نبود و نديديم باری آن بودی

 

اگر دلم نشدی پايبند طره او

کی اش قرار در اين تيره خاکدان بودی

 

به رخ چو مهر فلک بی‌نظير آفاق است

به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

 

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور

که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

 

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

 

 

غزل ۴۴۳

 

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری

 

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بيماری

 

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب

که در پی است ز هر سويت آه بيداری

 

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند

که نيست نقد روان را بر تو مقداری

 

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان

چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری

 

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

 

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی

به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری

 

 

غزل ۴۴۴

 

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری

ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری

 

چشم فلک نبيند زين طرفه‌تر جوانی

در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری

 

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب

بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری

 

چون من شکسته‌ای را از پيش خود چه رانی

کم غايت توقع بوسيست يا کناری

 

می بی‌غش است درياب وقتی خوش است بشتاب

سال دگر که دارد اميد نوبهاری

 

در بوستان حريفان مانند لاله و گل

هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

 

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

 

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی

مشکل توان نشستن در اين چنين دياری

 

 

غزل ۴۴۵

 

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داری

 

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان

که حکم بر سر آزادگان روان داری

 

ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت

ميان مجمع خوبان کنی ميانداری

 

بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک

سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری

 

بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام

علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

 

مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما

مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

 

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست

به قصد جان من خسته در کمان داری

 

بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود

که سهل باشد اگر يار مهربان داری

 

به وصل دوست گرت دست می‌دهد يک دم

برو که هر چه مراد است در جهان داری

 

چو گل به دامن از اين باغ می‌بری حافظ

چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری

 

 

غزل ۴۴۶

 

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

به يادگار بمانی که بوی او داری

 

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست

توان به دست تو دادن گرش نکو داری

 

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت

جز اين قدر که رقيبان تندخو داری

 

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد

که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

 

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد

خود از کدام خم است اين که در سبو داری

 

به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز

که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

 

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن

تو را رسد که غلامان ماه رو داری

 

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس

که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری

 

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق

قدم برون نه اگر ميل جست و جو داری

 

 

غزل ۴۴۷

 

بيا با ما مورز اين کينه داری

که حق صحبت ديرينه داری

 

نصيحت گوش کن کاين در بسی به

از آن گوهر که در گنجينه داری

 

وليکن کی نمايی رخ به رندان

تو کز خورشيد و مه آيينه داری

 

بد رندان مگو ای شيخ و هش دار

که با حکم خدايی کينه داری

 

نمی‌ترسی ز آه آتشينم

تو دانی خرقه پشمينه داری

 

به فرياد خمار مفلسان رس

خدا را گر می‌دوشينه داری

 

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ

به قرآنی که اندر سينه داری

 

 

غزل ۴۴۸

 

ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری

 

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

 

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن يار سفرکرده پيامی داری

 

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

 

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

 

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

 

نام نيک ار طلبد از تو غريبی چه شود

تويی امروز در اين شهر که نامی داری

 

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخيز غلامی داری

 

 

غزل ۴۴۹

 

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

عاشقان را ز بر خويش جدا می‌داری

 

تشنه باديه را هم به زلالی درياب

به اميدی که در اين ره به خدا می‌داری

 

دل ببردی و بحل کردمت ای جان ليکن

به از اين دار نگاهش که مرا می‌داری

 

ساغر ما که حريفان دگر می‌نوشند

ما تحمل نکنيم ار تو روا می‌داری

 

ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست

عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

 

تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم

از که می‌نالی و فرياد چرا می‌داری

 

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند

سعی نابرده چه اميد عطا می‌داری

 

 

غزل ۴۵۰

 

روزگاريست که ما را نگران می‌داری

مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

 

گوشه چشم رضايی به منت باز نشد

اين چنين عزت صاحب نظران می‌داری

 

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار

دست در خون دل پرهنران می‌داری

 

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ

همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

 

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور

چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

 

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ

سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

 

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است

تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

 

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی

طمع مهر و وفا زين پسران می‌داری

 

کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت

اين طمع‌ها که تو از سيمبران می‌داری

 

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی

عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

 

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ

چه توقع ز جهان گذران می‌داری

 

 

غزل ۴۵۱

 

خوش کرد ياوری فلکت روز داوری

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

 

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست

گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

 

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند

اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

 

ساقی به مژدگانی عيش از درم درآی

تا يک دم از دلم غم دنيا به دربری

 

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسيست

آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

 

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج

درويش و امن خاطر و کنج قلندری

 

يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است

ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

 

نيل مراد بر حسب فکر و همت است

از شاه نذر خير و ز توفيق ياوری

 

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی

کاين خاک بهتر از عمل کيمياگری

 

 

غزل ۴۵۲

 

طفيل هستی عشقند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

 

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش

که بنده را نخرد کس به عيب بی‌هنری

 

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند

به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری

 

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار

که در برابر چشمی و غايب از نظری

 

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت

که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

 

ز من به حضرت آصف که می‌برد پيغام

که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری

 

بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم

گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

 

کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن

که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

 

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آيند

صبا به غاليه سايی و گل به جلوه گری

 

چو مستعد نظر نيستی وصال مجوی

که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

 

دعای گوشه نشينان بلا بگرداند

چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

 

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن

و از اين معامله غافل مشو که حيف خوری

 

طريق عشق طريقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

 

به يمن همت حافظ اميد هست که باز

اری اسامر ليلای ليله القمر

 

 

غزل ۴۵۳

 

ای که دايم به خويش مغروری

گر تو را عشق نيست معذوری

 

گرد ديوانگان عشق مگرد

که به عقل عقيله مشهوری

 

مستی عشق نيست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

 

روی زرد است و آه دردآلود

عاشقان را دوای رنجوری

 

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می‌طلب که مخموری

 

 

غزل ۴۵۴

 

ز کوی يار می‌آيد نسيم باد نوروزی

از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

 

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزی

 

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بياموزی

 

چو امکان خلود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست

مجال عيش فرصت دان به فيروزی و بهروزی

 

طريق کام بخشی چيست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز اين ترک بردوزی

 

سخن در پرده می‌گويم چو گل از غنچه بيرون آی

که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

 

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چيست

مگر او نيز همچون من غمی دارد شبانروزی

 

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عيبش

خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

 

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع

که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

 

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

بيا ساقی که جاهل را هنيتر می‌رسد روزی

 

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

 

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

ز مدح آصفی خواهد جهان عيدی و نوروزی

 

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده

جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزی

 

 

غزل ۴۵۵

 

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ای پسر جام می‌ام ده که به پيری برسی

 

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طريقت به مقام مگسی

 

دوش در خيل غلامان درش می‌رفتم

گفت ای عاشق بيچاره تو باری چه کسی

 

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسی

 

لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلی لک آت بشهاب قبس

 

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندين جرسی

 

بال بگشا و صفير از شجر طوبی زن

حيف باشد چو تو مرغی که اسير قفسی

 

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم

جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

 

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ

يسر الله طريقا بک يا ملتمسی

 

 

غزل ۴۵۶

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

 

من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زيرک و عاقل باشی

 

چنگ در پرده همين می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

 

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حيف باشد که ز کار همه غافل باشی

 

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف

گر شب و روز در اين قصه مشکل باشی

 

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

 

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشی

 

 

غزل ۴۵۷

 

هزار جهد بکردم که يار من باشی

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

 

چراغ ديده شب زنده دار من گردی

انيس خاطر اميدوار من باشی

 

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در ميانه خداوندگار من باشی

 

از آن عقيق که خونين دلم ز عشوه او

اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

 

در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند

گرت ز دست برآيد نگار من باشی

 

شبی به کلبه احزان عاشقان آيی

دمی انيس دل سوکوار من باشی

 

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من

گر آهويی چو تو يک دم شکار من باشی

 

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظيفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

 

من اين مراد ببينم به خود که نيم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی

 

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم

مگر تو از کرم خويش يار من باشی

 

 

غزل ۴۵۸

 

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

 

در مقامی که صدارت به فقيران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

 

در ره منزل ليلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دايره بيرون باشی

 

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

 

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشی

 

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ايام جگرخون باشی

 

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است

هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

 

 

غزل ۴۵۹

 

زين خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

خط بر صحيفه گل و گلزار می‌کشی

 

اشک حرم نشين نهانخانه مرا

زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی

 

کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف

هر دم به قيد سلسله در کار می‌کشی

 

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست

از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

 

گفتی سر تو بسته فتراک ما شود

سهل است اگر تو زحمت اين بار می‌کشی

 

با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم

وه زين کمان که بر من بيمار می‌کشی

 

بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند

ای تازه گل که دامن از اين خار می‌کشی

 

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعيم دهر

می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

 

 

غزل ۴۶۰

 

سليمی منذ حلت بالعراق

الاقی من نواها ما الاقی

 

الا ای ساروان منزل دوست

الی رکبانکم طال اشتياقی

 

خرد در زنده رود انداز و می نوش

به گلبانگ جوانان عراقی

 

ربيع العمر فی مرعی حماکم

حماک الله يا عهد التلاقی

 

بيا ساقی بده رطل گرانم

سقاک الله من کاس دهاق

 

جوانی باز می‌آرد به يادم

سماع چنگ و دست افشان ساقی

 

می باقی بده تا مست و خوشدل

به ياران برفشانم عمر باقی

 

درونم خون شد از ناديدن دوست

الا تعسا لايام الفراق

 

دموعی بعدکم لا تحقروها

فکم بحر عميق من سواقی

 

دمی با نيکخواهان متفق باش

غنيمت دان امور اتفاقی

 

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو

به شعر فارسی صوت عراقی

 

عروسی بس خوشی ای دختر رز

ولی گه گه سزاوار طلاقی

 

مسيحای مجرد را برازد

که با خورشيد سازد هم وثاقی

 

وصال دوستان روزی ما نيست

بخوان حافظ غزل‌های فراقی

 

 

غزل ۴۶۱

 

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی

بيا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

 

بسا که گفته‌ام از شوق با دو ديده خود

ايا منازل سلمی فاين سلماک

 

عجيب واقعه‌ای و غريب حادثه‌ای

انا اصطبرت قتيلا و قاتلی شاکی

 

که را رسد که کند عيب دامن پاکت

که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

 

ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل

چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی

 

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز

و هات شمسه کرم مطيب زاکی

 

دع التکاسل تغنم فقد جری مثل

که زاد راهروان چستی است و چالاکی

 

اثر نماند ز من بی شمايلت آری

اری مثر محيای من محياک

 

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند

که همچو صنع خدايی ورای ادراکی

 

 

غزل ۴۶۲

 

يا مبسما يحاکی درجا من اللالی

يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

 

حالی خيال وصلت خوش می‌دهد فريبم

تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالی

 

می ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم

نوميد کی توان بود از لطف لايزالی

 

ساقی بيار جامی و از خلوتم برون کش

تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

 

از چار چيز مگذر گر عاقلی و زيرک

امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی

 

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت

حافظ مکن شکايت تا می خوريم حالی

 

صافيست جام خاطر در دور آصف عهد

قم فاسقنی رحيقا اصفی من الزلال

 

الملک قد تباهی من جده و جده

يا رب که جاودان باد اين قدر و اين معالی

 

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

 

 

غزل ۴۶۳

 

سلام الله ما کر الليالی

و جاوبت المثانی و المثالی

 

علی وادی الاراک و من عليها

و دار باللوی فوق الرمال

 

دعاگوی غريبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

 

به هر منزل که رو آرد خدا را

نگه دارش به لطف لايزالی

 

منال ای دل که در زنجير زلفش

همه جمعيت است آشفته حالی

 

ز خطت صد جمال ديگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی

 

تو می‌بايد که باشی ور نه سهل است

زيان مايه جاهی و مالی

 

بر آن نقاش قدرت آفرين باد

که گرد مه کشد خط هلالی

 

فحبک راحتی فی کل حين

و ذکرک مونسی فی کل حال

 

سويدای دل من تا قيامت

مباد از شوق و سودای تو خالی

 

کجا يابم وصال چون تو شاهی

من بدنام رند لاابالی

 

خدا داند که حافظ را غرض چيست

و علم الله حسبی من سالی

 

 

غزل ۴۶۴

 

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

خوش باش زان که نبود اين هر دو را زوالی

 

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آيد به هيچ معنی زين خوبتر مثالی

 

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

 

آن دم که با تو باشم يک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم يک لحظه هست سالی

 

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم

کز خواب می‌نبيند چشمم بجز خيالی

 

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باريک چون هلالی

 

حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهی

زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالی

 

 

غزل ۴۶۵

 

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

 

مسکين چو من به عشق گلی گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فرياد غلغلی

 

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

 

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق

آن را تفضلی نه و اين را تبدلی

 

چون کرد در دلم اثر آواز عندليب

گشتم چنان که هيچ نماندم تحملی

 

بس گل شکفته می‌شود اين باغ را ولی

کس بی بلای خار نچيده‌ست از او گلی

 

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ

دارد هزار عيب و ندارد تفضلی

 

 

غزل ۴۶۶

 

اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وين دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

 

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

 

چون مصلحت انديشی دور است ز درويشی

هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولی

 

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولی

 

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

 

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

 

چون پير شدی حافظ از ميکده بيرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

 

 

غزل ۴۶۷

 

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بياور جامی

 

روزها رفت که دست من مسکين نگرفت

زلف شمشادقدی ساعد سيم اندامی

 

روزه هر چند که مهمان عزيز است ای دل

صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

 

مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

 

گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است

که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

 

يار من چون بخرامد به تماشای چمن

برسانش ز من ای پيک صبا پيغامی

 

آن حريفی که شب و روز می صاف کشد

بود آيا که کند ياد ز دردآشامی

 

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

 

 

غزل ۴۶۸

 

که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

 

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم

که به همت عزيزان برسم به نيک نامی

 

تو که کيميافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداريم و فکنده‌ايم دامی

 

عجب از وفای جانان که عنايتی نفرمود

نه به نامه پيامی نه به خامه سلامی

 

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

 

ز رهم ميفکن ای شيخ به دانه‌های تسبيح

که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامی

 

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

 

به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت

که لبت حيات ما بود و نداشتی دوامی

 

بگشای تير مژگان و بريز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

 

 

غزل ۴۶۹

 

انت رواح رند الحمی و زاد غرامی

فدای خاک در دوست باد جان گرامی

 

پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی

 

بيا به شام غريبان و آب ديده من بين

به سان باده صافی در آبگينه شامی

 

اذا تغرد عن ذی الاراک طار خير

فلا تفرد عن روضها انين حمامی

 

بسی نماند که روز فراق يار سر آيد

رايت من هضبات الحمی قباب خيام

 

خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلامت

قدمت خير قدوم نزلت خير مقام

 

بعدت منک و قد صرت ذابا کهلال

اگر چه روی چو ماهت نديده‌ام به تمامی

 

و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد

فما تطيب نفسی و ما استطاب منامی

 

اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم

تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

 

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ

که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی

 

 

غزل ۴۷۰

 

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی

دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی

 

چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو

ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی

 

زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی

 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

 

در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست

ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

 

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست

ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

 

آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست

عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی

 

خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم

کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی

 

گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق

کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی

 

 

غزل ۴۷۱

 

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پيک صبا گر همی‌کند کرمی

 

قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی

 

بيا که خرقه من گر چه رهن ميکده‌هاست

ز مال وقف نبينی به نام من درمی

 

حديث چون و چرا درد سر دهد ای دل

پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمی

 

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد

برو به دست کن ای مرده دل مسيح دمی

 

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم

به آن که بر در ميخانه برکشم علمی

 

بيا که وقت شناسان دو کون بفروشند

به يک پياله می صاف و صحبت صنمی

 

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است

اگر معاشر مايی بنوش نيش غمی

 

نمی‌کنم گله‌ای ليک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

 

چرا به يک نی قندش نمی‌خرند آن کس

که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

 

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نيست

جز از دعای شبی و نياز صبحدمی

 

 

غزل ۴۷۲

 

احمد الله علی معدله السلطان

احمد شيخ اويس حسن ايلخانی

 

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد

آن که می‌زيبد اگر جان جهانش خوانی

 

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد

مرحبا ای به چنين لطف خدا ارزانی

 

ماه اگر بی تو برآيد به دو نيمش بزنند

دولت احمدی و معجزه سبحانی

 

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

 

برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست

بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

 

گر چه دوريم به ياد تو قدح می‌گيريم

بعد منزل نبود در سفر روحانی

 

از گل پارسيم غنچه عيشی نشکفت

حبذا دجله بغداد و می ريحانی

 

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

کی خلاصش بود از محنت سرگردانی

 

ای نسيم سحری خاک در يار بيار

که کند حافظ از او ديده دل نورانی

 

 

غزل ۴۷۳

 

وقت را غنيمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حيات ای جان اين دم است تا دانی

 

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عيش بستانی

 

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد

گر به جای من سروی غير دوست بنشانی

 

زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کورد پشيمانی

 

محتسب نمی‌داند اين قدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

 

با دعای شبخيزان ای شکردهان مستيز

در پناه يک اسم است خاتم سليمانی

 

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ

کاين همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

 

يوسف عزيزم رفت ای برادران رحمی

کز غمش عجب بينم حال پير کنعانی

 

پيش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبيب نامحرم حال درد پنهانی

 

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ريزد

تيز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

 

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن

ابروی کماندارت می‌برد به پيشانی

 

جمع کن به احسانی حافظ پريشان را

ای شکنج گيسويت مجمع پريشانی

 

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگين دل

حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثانی

 

 

غزل ۴۷۴

 

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم ناديده می‌بينی و هم ننوشته می‌خوانی

 

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهانی

 

بيفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشانی

 

ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد

که در حسن تو لطفی ديد بيش از حد انسانی

 

چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است

مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشانی

 

دريغا عيش شبگيری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

 

ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نيست

بکش دشواری منزل به ياد عهد آسانی

 

خيال چنبر زلفش فريبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

 

 

غزل ۴۷۵

 

گفتند خلايق که تويی يوسف ثانی

چون نيک بديدم به حقيقت به از آنی

 

شيرينتر از آنی به شکرخنده که گويم

ای خسرو خوبان که تو شيرين زمانی

 

تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهانی

 

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

 

گويی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

 

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

بيمار که ديده‌ست بدين سخت کمانی

 

چون اشک بيندازيش از ديده مردم

آن را که دمی از نظر خويش برانی

 

 

غزل ۴۷۶

 

نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

 

تو پيک خلوت رازی و ديده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

 

بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو دانی

 

من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است

اسير خويش گرفتی بکش چنان که تو دانی

 

اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقيقه‌ايست نگارا در آن ميان که تو دانی

 

يکيست ترکی و تازی در اين معامله حافظ

حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی

 

 

غزل ۴۷۷

 

دو يار زيرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

 

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

هر آن که کنج قناعت به گنج دنيا داد

فروخت يوسف مصری به کمترين ثمنی

 

بيا که رونق اين کارخانه کم نشود

به زهد همچو تويی يا به فسق همچو منی

 

ز تندباد حوادث نمی‌توان ديدن

در اين چمن که گلی بوده است يا سمنی

 

ببين در آينه جام نقش بندی غيب

که کس به ياد ندارد چنين عجب زمنی

 

از اين سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

 

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنين عزيز نگينی به دست اهرمنی

 

مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ

کجاست فکر حکيمی و رای برهمنی

 

 

غزل ۴۷۸

 

نوش کن جام شراب يک منی

تا بدان بيخ غم از دل برکنی

 

دل گشاده دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خم دنی

 

چون ز جام بيخودی رطلی کشی

کم زنی از خويشتن لاف منی

 

سنگسان شو در قدم نی همچو آب

جمله رنگ آميزی و تردامنی

 

دل به می دربند تا مردانه وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی

 

خيز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خويشتن در پای معشوق افکنی

 

 

غزل ۴۷۹

 

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام يک منی

 

در بحر مايی و منی افتاده‌ام بيار

می تا خلاص بخشدم از مايی و منی

 

خون پياله خور که حلال است خون او

در کار يار باش که کاريست کردنی

 

ساقی به دست باش که غم در کمين ماست

مطرب نگاه دار همين ره که می‌زنی

 

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از اين پير منحنی

 

ساقی به بی‌نيازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

 

 

غزل ۴۸۰

 

ای که در کشتن ما هيچ مدارا نکنی

سود و سرمايه بسوزی و محابا نکنی

 

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکنی

 

رنج ما را که توان برد به يک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

 

ديده ما چو به اميد تو درياست چرا

به تفرج گذری بر لب دريا نکنی

 

نقل هر جور که از خلق کريمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

 

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

 

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعايی ز سر صدق جز آن جا نکنی

 

 

غزل ۴۸۱

 

بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی

 

گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است

عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی

 

تکيه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

 

اجرها باشدت ای خسرو شيرين دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

 

خاطرت کی رقم فيض پذيرد هيهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

 

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عيش که با بخت خداداده کنی

 

ای صبا بندگی خواجه جلال الدين کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

 

 

غزل ۴۸۲

 

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

چوگان حکم در کف و گويی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

 

اين خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

 

ترسم کز اين چمن نبری آستين گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

در آستين جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره ياری نمی‌کنی

 

ساغر لطيف و دلکش و می افکنی به خاک

و انديشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

 

 

غزل ۴۸۳

 

سحرگه ره روی در سرزمينی

همی‌گفت اين معما با قرينی

 

که ای صوفی شراب آن گه شود صاف

که در شيشه برآرد اربعينی

 

خدا زان خرقه بيزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستينی

 

مروت گر چه نامی بی‌نشان است

نيازی عرضه کن بر نازنينی

 

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چينی

 

نمی‌بينم نشاط عيش در کس

نه درمان دلی نه درد دينی

 

درون‌ها تيره شد باشد که از غيب

چراغی برکند خلوت نشينی

 

گر انگشت سليمانی نباشد

چه خاصيت دهد نقش نگينی

 

اگر چه رسم خوبان تندخوييست

چه باشد گر بسازد با غمينی

 

ره ميخانه بنما تا بپرسم

مال خويش را از پيش بينی

 

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم اليقينی

 

 

غزل ۴۸۴

 

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی

ور نه هر فتنه که بينی همه از خود بينی

 

به خدايی که تويی بنده بگزيده او

که بر اين چاکر ديرينه کسی نگزينی

 

گر امانت به سلامت ببرم باکی نيست

بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دينی

 

ادب و شرم تو را خسرو مه رويان کرد

آفرين بر تو که شايسته صد چندينی

 

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار

ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بينی

 

صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکينی

 

باد صبحی به هوايت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرينی

 

شيشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر اين منظر بينش نفسی بنشينی

 

سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقيقت بينی

 

نازنينی چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشينی

 

سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه يا مقله عينی بينی

 

تو بدين نازکی و سرکشی ای شمع چگل

لايق بندگی خواجه جلال الدينی

 

 

غزل ۴۸۵

 

ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوی

من نگويم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

 

بوی يک رنگی از اين نقش نمی‌آيد خيز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

 

سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن

ای جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوی

 

دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عيش درآ و به ره عيب مپوی

 

شکر آن را که دگربار رسيدی به بهار

بيخ نيکی بنشان و ره تحقيق بجوی

 

روی جانان طلبی آينه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روی

 

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گويد

خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوی

 

گفتی از حافظ ما بوی ريا می‌آيد

آفرين بر نفست باد که خوش بردی بوی

 

 

غزل ۴۸۶

 

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

 

يعنی بيا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحيد بشنوی

 

مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

 

جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنيوی

 

اين قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت يار به انفاس عيسوی

 

خوش وقت بوريا و گدايی و خواب امن

کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروی

 

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموريت مباد که خوش مست می‌روی

 

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

 

ساقی مگر وظيفه حافظ زياده داد

کشفته گشت طره دستار مولوی

 

 

غزل ۴۸۷

 

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

 

در مکتب حقايق پيش اديب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

 

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کيميای عشق بيابی و زر شوی

 

خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد

آن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی

 

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

 

يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی

 

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

 

بنياد هستی تو چو زير و زبر شود

در دل مدار هيچ که زير و زبر شوی

 

گر در سرت هوای وصال است حافظا

بايد که خاک درگه اهل هنر شوی

 

 

غزل ۴۸۸

 

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهی

گفت بازآی که ديرينه اين درگاهی

 

همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان

پرتو جام جهان بين دهدت آگاهی

 

بر در ميکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

 

خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

 

سر ما و در ميخانه که طرف بامش

به فلک بر شد و ديوار بدين کوتاهی

 

قطع اين مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

 

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهی

 

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده

مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

 

حافظ خام طمع شرمی از اين قصه بدار

عملت چيست که فردوس برين می‌خواهی

 

 

غزل ۴۸۹

 

ای در رخ تو پيدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

 

کلک تو بارک الله بر ملک و دين گشاده

صد چشمه آب حيوان از قطره سياهی

 

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

 

در حکمت سليمان هر کس که شک نمايد

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

 

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغان قاف دانند آيين پادشاهی

 

تيغی که آسمانش از فيض خود دهد آب

تنها جهان بگيرد بی منت سپاهی

 

کلک تو خوش نويسد در شان يار و اغيار

تعويذ جان فزايی افسون عمر کاهی

 

ای عنصر تو مخلوق از کيميای عزت

و ای دولت تو ايمن از وصمت تباهی

 

ساقی بيار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه‌ها بشوييم از عجب خانقاهی

 

عمريست پادشاها کز می تهيست جامم

اينک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

 

گر پرتوی ز تيغت بر کان و معدن افتد

ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

 

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

 

جايی که برق عصيان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زيبد دعوی بی‌گناهی

 

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

 

 

غزل ۴۹۰

 

در همه دير مغان نيست چو من شيدايی

خرقه جايی گرو باده و دفتر جايی

 

دل که آيينه شاهيست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رايی

 

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرايی

 

نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابينايی

 

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

 

جوی‌ها بسته‌ام از ديده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالايی

 

کشتی باده بياور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايی

 

سخن غير مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نيست به کس پروايی

 

اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در ميکده‌ای با دف و نی ترسايی

 

گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردايی

 

 

غزل ۴۹۱

 

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سيمايی

خيال سبزخطی نقش بسته‌ام جايی

 

اميد هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرايی

 

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس آرايی

 

مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

بيا ببين که که را می‌کند تماشايی

 

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد

که می‌رويم به داغ بلندبالايی

 

زمام دل به کسی داده‌ام من درويش

که نيستش به کس از تاج و تخت پروايی

 

در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پايی

 

مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروايی

 

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حيف باشد از او غير او تمنايی

 

درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار

اگر سفينه حافظ رسد به دريايی

 

 

غزل ۴۹۲

 

سلامی چو بوی خوش آشنايی

بدان مردم ديده روشنايی

 

درودی چو نور دل پارسايان

بدان شمع خلوتگه پارسايی

 

نمی‌بينم از همدمان هيچ بر جای

دلم خون شد از غصه ساقی کجايی

 

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

فروشند مفتاح مشکل گشايی

 

عروس جهان گر چه در حد حسن است

ز حد می‌برد شيوه بی‌وفايی

 

دل خسته من گرش همتی هست

نخواهد ز سنگين دلان موميايی

 

می صوفی افکن کجا می‌فروشند

که در تابم از دست زهد ريايی

 

رفيقان چنان عهد صحبت شکستند

که گويی نبوده‌ست خود آشنايی

 

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشايی کنم در گدايی

 

بياموزمت کيميای سعادت

ز همصحبت بد جدايی جدايی

 

مکن حافظ از جور دوران شکايت

چه دانی تو ای بنده کار خدايی

 

 

غزل ۴۹۳

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی

 

دايم گل اين بستان شاداب نمی‌ماند

درياب ضعيفان را در وقت توانايی

 

ديشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زين فکرت سودايی

 

صد باد صبا اين جا با سلسله می‌رقصند

اين است حريف ای دل تا باد نپيمايی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايی

 

يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نيست

شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايی

 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای ياد توام مونس در گوشه تنهايی

 

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم

لطف آن چه تو انديشی حکم آن چه تو فرمايی

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نيست

کفر است در اين مذهب خودبينی و خودرايی

 

زين دايره مينا خونين جگرم می ده

تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايی

 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شاديت مبارک باد ای عاشق شيدايی

 

 

غزل ۴۹۴

 

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآيی

هر جا که روی زود پشيمان به درآيی

 

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآيی

 

شايد که به آبی فلکت دست نگيرد

گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيی

 

جان می‌دهم از حسرت ديدار تو چون صبح

باشد که چو خورشيد درخشان به درآيی

 

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيی

 

در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآيی

 

بر رهگذرت بسته‌ام از ديده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآيی

 

حافظ مکن انديشه که آن يوسف مه رو

بازآيد و از کلبه احزان به درآيی

 

 

غزل ۴۹۵

 

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جويی

اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گويی

 

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گيری و رخ بوسی می نوشی و گل بويی

 

شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

تا سرو بياموزد از قد تو دلجويی

 

تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رويی

 

امروز که بازارت پرجوش خريدار است

درياب و بنه گنجی از مايه نيکويی

 

چون شمع نکورويی در رهگذر باد است

طرف هنری بربند از شمع نکورويی

 

آن طره که هر جعدش صد نافه چين ارزد

خوش بودی اگر بودی بوييش ز خوش خويی

 

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به غزل گويی

مقدمه

سراميک ازkeramosكلمه يوناني گرفته شده است(به معني سفال ظروف ريخته گري شده)مواد اصلي تركيب دهنده سراميك ها رس هاclays مي باشدكه از مشخصات رس ها اين مي باشد كه وقتي با آب تركيب شوند چسبنده وشكل پذير هستندعلم مواد material science به بررسي مواد مهندسي وكاربردهاي آنهادر ساخت مصنوعات مي پردازد.

انواع مواد وتر كيبات:

1- مواد معدني: الف-فلزي

ب- غير فلزي

البته اين تقسيم بندي بر اساس ساختار مواد صورت گرفته است كه داراي خواص فلزي يا غير فلزي مي باشند بنابراين اين تقسيم بندي براي تركيبات مي باشد. مواد غير فلزي اغلب تردند وچكش خواري از خواص بارز فلزات به شمار مي آيد در تركيبات غير فلزي ممكن است كه يك عنصر فلزي (اكسيد) نيز وجود داشته باشد ولي كلا داراي خواص غير فلزي ها مي باشد، ،و...ازاين گونه اكسيد ها مي باشند خاصيت ديگر غير فلزي ها نا هادي بودن وهمچنين كدر بودن آنها ست. پيوندهاي يوني اين مواد را مي توان دليل نا هادي بودن آنها بيان كرد .

سراميك ها كلا موادي اندكه منشا معدني دارند وخواص غير فلزي دارند.

انواع سراميك ها:

1-سنتي(سيليكاتي) 2- پيشرفته( سازه اي،مهندسي)

سراميك هاي سنتي براساس سيليکاتها مي باشند.سيلسيوم ،آلومينيوم و اکسيزن 85 درصد كل زمين را تشكيل مي دهند بطوريكه صنايع سراميك را به نام رسها داراي فرمول عمومي مي باشد. آلومينا سيليكات

چيني ها، آجر،سيمان،برخي شيشه ها، كاشي وتمام مصالح ساختماني جز سراميك ها ي سيليكاتي ميباشند. از سراميك هاي مدرن مي توان به سراميك هاي اكسيدي مثل و غير اکسيدي مثل كاربيدها،نيتريتها ،سيلسيدها، فريت ها وHFC(دماي ذوب 4200 درجه سانتيگراد) وسراميك ها ي مغناطيسي مواد پيزوالكتريك ،دي الكتريك وبيو سراميك ها اشاره كرد. ( )

سراميك هاي مغناطيسي به دو گونه مغناطيسي دائم ومغناطيسي غير دائم تقسيم مي شوند مواد پيزو الكترونيك قابليت تبديل انرژي مكانيكي به الكتريسيته وباالعكس را دارند. مواد دي الكتريك (عايق حرارتي) مثلا بين دو صفحه خازن لايه عايق از اين مواد دي الكتريك مي باشند . که داراي ثابت دي الکتريک بالائي مي باشند مثل تيتانات باريم .

وجود Si در غير اکسيدي هاي دليل بر سيلسکاتي بودن آنها نمي باشد از جمله اين مواد مي توان به ، گرافيت ، اشاره کرد.

در مواد فلزي نوع اتصالات بين ذرات از نواع فلزي مي باشند در حالي كه اين اتصالات در سراميك ها(غير فلزي ها) از نوع يوني يا كوالانسي ويا تركيبي از آنها داريم .غير اكسيدي ها مثل و ... در فشار معمولي اگر دما را بالا ببريم اين مواد ذوب مي شوند ودماي فروپاشي بالاي 2000مي باشد مثلا داراي دماي ذوب 4200 مي باشد . مواد سراميكي كلا دماي ذوب بالائي دارند ومهمترين دير گدازها سراميكي مي باشند فلزات به عنوان دير گداز مطرح نمي باشند چون فلزات خوردگي واكسيداسيون بالائي دارند وخواص شيميائي فعال دارند. مواد دير گداز استحكام مكانيكي بالائي دارند.

آخرين پيشرفتهاي سراميك ها مربوط به ابر رسانه ها مي باشد كه داراي مقاومت الكتريكي كمي هستند. با افزودن برخي مواد ديگر به سراميك ها مي تواند تغييراتي مثل زود پخت شدن، افزايش وزن را در آنها به وجود آورد مثلا سيمان را با الياف شيشه مخلوط مي سازند ومقاومت آنرا افزايش مي دهد در حالي كه خواص سيمان به جاي خود باقي است. بنابراين با افزودن مواد ديگر تغييرات كمي در خواص سراميك ها بوجود مي آيد در حالي اصل همان موادومصالح قبلي است. استفاده از الياف هاي شيشه اي در صنايع الكترونيك نيز وجوددارد وبه جاي الياف مسي در كابلها به كار مي رود وبازده را افزايش مي دهد.

فرايند ساخت سراميك ها

  1. انتخاب مواد اوليه وآماده سازي آن:مواد اوليه مواد طبيعي يا مصنوعي معدني است. بعضي از مواد مانند طبيعي نمي باشند ولي به طور كلي مواد مصرفي اغلب طبيعي مي باشند. در بعضي ازمواردجداكردن موادزائد وخالص سازي نياز است كه از جمله عمليات خالص سازي،خرد كردن،دانه بندي ومخلوط كردن را شامل مي شود.آسياب كردن از موارد ضروري در سراميك هاست.دامنه دانه بندي صنعت سراميك از چند ميلي متر تا001/0ميكرون مي باشد. مثلا مواد اوليه براي چيني ها خيلي ريزند در حالي كه ذرات آجرها ممكن است به يك سانتي متر هم برسد بنابر اين سراميكهاي دانه ريز ودانه درشت داريم. در ضمن گردوغبار يكي از مشكلات صنعت سراميك هاست.

ممكن است در ساخت سراميك از مواد اوليه خرد شده استفاده شود(در كارگاههاي كوچك چيني سازي). از جمله مواد اوليه سيليسانواع خاك رسي معمولي ،كائولن،بال كلي وغيره كه جز آلومينيوم سيليكاتها مي باشند. كه وقتي با آب مخلوط مي شوند حالت چسبندگي مي يابند براي ساخت چيني از كائولن استفاده مي شود چون كائولن آهن ندارد ورنگ ان قبل وبعد پخت سفيد است.

مواد مصنوعي: ،،ماده اوليه سيمان ، ، ،مواد اوليه شيشه است. همه مواد بايد خالص سازي گردند كه در شيشه سازي ممكن است براي خالص سازي از شستشوي با آب يا اسيد روي آنها انجام داد.

2 - شكل دادن

* روشهاي شکل دادن

1- روش هاي معمولي

- پرس خشك .پرس مرطوب

- شكل دادن پلاستيك( توده گل )

)Slip casting - ريخته گري دوغاب (

2- روش هاي پيشرفته

CIP - پرس

HIP, HP- پرس گرم

- ذوب وريخته گري

- انفجاري

Tap casting -

در پرس مواد اوليه مخلوط شده در قالبهاي خاص پرس مي كنند مثلا كاشي ها همگي به روش پرس تهيه مي شوند. در ساخت كاشي ها به وسيله spray dryer دوغاب توسط لوله هائي پاشيده مي شوند( به صورت فواره درون يك مخزن ) وقتي از بالا به پائين مخزن مي آيند به شكل كروي درمي آيند كه اين ذرات كروي را گرانول مي گويند.

در صنايع مختلف آماده سازي مواد اوليه ودانه بندي آن متفاوت مي باشد.

  1. روش پلاستيك(توده گل)

روش شكل دادن يكي از روش هاي سنتي است كه به عنوان مثال مي توان كارگاههاي كوچك سفالگري را نام برد كه با دست عمل شكل دادن صورت مي گيرد پس در اين روش مواد اوليه به صورت توده گل چسبيده در مي آيد.

سپس بعداز دوغاب، لازم به اسپري دراير نيست چراكه ما گل لازم ندارد بلكه بايد حالت شكل پذيري را داشته باشد. پس آب در اين حالت بيشتر مورد نياز خواهد بود در فيلتر پرس بعداز اينكه دوغاب را در كيسه قرارداند با بستن سيستم از قسمت پشت فشارباعث ازدست دادن آب گل شده و گل دراين كيسه ها بعدازفشاربصورت كيك در مي آيند.

اين گل در محفظه اي ريخته شده وبه هم زده مي شود تارطوبت سطح وداخل آن يكسان شود. بعضي اوقات از سيستم خلا استفاده مي شود. كه به روشهاي مختلف شكل داده مي شود يكي از روشها روش جيگر است كه از قالب گچي مثلا به شكل بشقاب استفاده مي شود.قسمت بالاي دستگاه ثابت بوده وقسمت پائين كه قالب گچي درآن قرار دارد مي چرخد وبه وسيله فشار به محصول دلخواه خواهيم رسيد يكي از كاربرد سراميك ها اين است كه گل را خراطي مي كنندكه گل بايد سفت باشد مثلا در ساخت مقره هاي برقي . پس آب در مرحله اول پرس كردن كم و در مرحله دوم زياد است .

 

 

 

3- ريخته گري دوغابي

دوغاب را درغالب مي ريزند سپس آب دوغاب جذب قالب گچي مي شود به علت جذب آب جداره اي در قالب گچي مي چسبد و محلول كلوئيدي ايجاد مي شود.يعني اينكه اين ذرات ته نشين نشده ومعلق باقي مي ماند وآب نبايد زياد باشد سپس مواد را خالي مي كنند(بقيه مواد)مواد روي جداره دائما خشكتر شده ومنقبض مي شود وخود به خود از لايه گچي بيرون مي آيد درشكلهاي پيچيده قالب بايد دو تكه باشد مثلا براي انواع شكلهاي پيچيده ممكن است چند تكه باشد مثلا قوريها. بعضي ازمواقع ممکن است خالي كردن صورت نگيرد بلکه وقتي آب آن كشيده شود به آن دوغاب اضافه مي كنيم.تمام وسائل خانگي معمولا پرسي نيستند چيني آلات از دوروش دوم وسوم استفاده مي شود حسن روش اول سرعت عمل است در حاليكه سرمايه بيشتر مي خواهد روش سنتي درايران روش دوم است كه اخيرا روشهاي اول وسوم نيز مورداستفاده قرار گرفته است.

حسن روش سوم اين است كه وسائل زيادي لازم ندارد .پس براي كارگاهاي كوچك نيازي نيست كه قالب را بسازيم بلكه مي توان قالبها و مواد اوليه را سفارش داد. از نظر علمي ذرات با هم يك اتصال ثانويه خواهد داشت يكي ازاين اتصالات اتصال واندروالسي است. پس مايك اتصال ضعيفي را داريم كه اين را اتصال( گرين )گويند، استحكام خام(گرين منظور خام است).

دانسيته خام:يعني چگالي ووزن مخصوص است كه تخلخل زياد وزن همان وزن است. خشت خام استحكام خوبي را ندارد كه باآب دادن روي آن از هم پاشيده مي شود.

خشك كردن وپختن:

درشكل دادن از آب استفاده مي شود آب بين ورقه هاي رسي قرار مي گيرد هر ذره رسي هاله اي از آب را دور خود جمع مي كند كه حالت بستر روغن كاري كننده را ايفا ميكند كه اين ذرات روي هم مي لغزند. سپس اين لايه كلفت آب در ميان ورقه هاي مسي همانند حالت روغن كاري وگريس در بين قطعات فلزي مي باشد.

سپس بعداز شكل دادن آنرا خشك مي كنند چرا كه اگر خشك نشود وقتي در كوره قرار مي گيرد منفجر مي شود چرا که تنش حاصل از انقباض كه ناشي از يكنواخت نبودن است چون سطح مي خواهد جمع شود در حالي كه قسمتهاي داخلي عكس اين حالت رادارند لذا با تنش كه ايجاد مي كند موجب ازبين رفتن قطعه مي شود.

معمولا خشك كردن به وسيله خشك كن هائي صورت مي كيرد كه دماي آنها از 100پائين است دما ورطوبت در خشك كن كنترل شده است عمل خشك كردن دراثر طول زمان است به علت اين كه به طور يكنواخت است.دماي پخت قطعات متنوع است علت پخت اين است كه: اتصالات اوليه كه ضعيف هستند(واندروالس)به وسيله حرارت آنها را محکمتر مي كنيم.

*فعل وانفعالات انجام شده در هنگام پخت

1- زينتر ياسينتر شدن(جوش خوردن)

2- تغيرات فيزيكي

3- تغييرات شيميائي- تجزيه وتركيب

4- سوختن مواد

1- در اثر سينتر ذرات به هم چسبيده وتخلخلها پر مي شود وجسم كاملا يكنواخت مي شود. اگرذرات جيوه را درنظربگيريم به خاطر كم كردن سطح فورا به هم چسبيده وكروي شكل مي شوند وهمچنين براي کم كردن انرژي آزاد ورسيدن به حالت پايدار تر كم كردن سطح مورد نياز است. چون اتم هائي كه در سطح هستند به علت گسستگي سعي دارند كمترين سطح را ايجاد كنند مثلا چهار كره وقتي به یک كره تبديل مي شوند كمترين سطح را ايجاد مي كنند وهمگي مايعات همچنين كاري را مي توانند انجام دهند چون اتمهاي مولكولهاي آنها فعال است واگر جامدات حرارت داده شوند ابتدا به صورت مكعبي در مي آيند وسپس گوشه ها گرد شده و به شكل كروي در مي آيند پس اگر فعال شوند به صورت كروي در مي آيند.پس اساس افزايش استحكام روش سينترينگ است كه جزء تغييرات فيزيكي است.

2- ممكن است در اثر حرارت سيستمهاي تبلور(منو کلينيک و...)به هم زده شود .

3- يك سري تغيرات شيميائي انجام مي گيرد مثلا در شيشه مواد اوليه تجزيه مي شوند به خصوص كربناتها در دماي پايين تجزيه مي شوند پس تغييرات شيميائي مختص به حالات مايع نيست بلكه در حالات جامد نيز اين تغييرات صورت مي گيرد. مثلا اين ساختار بعداز تغييرات شيميائي صورت گرفته كه بعداز توليد اين ماده خاصيت مغناطيسي نخواهد داشت.

پس خواص نهائي را قطعه هنگامي پيدا مي كند كه عمل حرارت دادن وپختن انجام شده باشد. پس خاصيت در نهايت بعداز پخت صورت خواهد گرفت. آناليز شيميائي يك ماده پخته شده كاري است نادرست چراكه در صورت نداشتن اطلاعات سراميكي نمي توان پي برد كه اين ماده از چه موادي تركيب شده وبه دست آمده است.

پرس گرم

علاوه بر پرس حرارت نيز داده مي شود كه براي شكل دادن يك سري از سراميكها مورد استفاده قرار مي گيرد.

روش ذوب ريخته گري

سنگ معدني كه از معدني آورده شده وحاوي فلز است(عيار پائين است وشبيه مواد سراميكي است يعني حاوي فلز وغير فلز بوده وترد هستند) پس اين شاخه عظيمي از ريخته گري است سپس با روشهاي ويژه فلز رااز سيليس وغيره جدا مي كنند واكسيد را احيا مي كنند وفلز بيرون آمده به شكل مذاب بوده وآن را به صورت شمشهائي در مي آورند در صورتيكه در سراميك چنين روشي موجود نيست. پس چيزي به نام استخراج در سراميك وجود ندارد. اين شمش داراي ابعاد استاندارد مشخصي است. در شكل دادن فلزات، شمش را ذوب نکرده بلكه با روشهاي مكانيكي اشكال مورد نياز را درست مي كنند چراكه فلزات خاصيت تغيير شکل پلاستيك را دارد پس نمي توان درموردسراميك ها شمشي از مواد را ساخت ولي اين را بايد باروش ديگري شكل داد. شمش راذوب كرده وباانجام يك سري عمليات شكلهاي پيچيده رادرست مي كنند سپس روشهاي 1- مكانيكي2- ريخته گري3- متالوژي پودر در شكل دادن فلزات مورد استفاده قرار مي گيرد درروش دوغابي وقتي فلز را ذوب مي كنيم وآن را درغالب مي ريزيم به صورت يكپارچه درمي آيد در صورتي كه در روش پودر ماذرات را از يكديگر مجزا كرده ووقتي در غالب گذاشته مي شود باز ذرات پيوسته نيستند ولي بعداز ذوب وكم كردن سطح ذرات يكپارچه مي شوند يعني توسط عمل زينترينگ اين پيوندهاي ضعيف به هم جوش مي خورند .

قطعات سراميكي وغير فلزي تخلخل دارند. كه تخلخل جزء ذات ماده است وكمترين مورد است كه داراي تخلخل نباشد.پس يكي از مشخصه هاي سراميكها تخلخل است.فلزات گاهي از روشهاي سراميكها وبر عكس مورد استفاده قرار مي گيرد.

* دلايل اينكه چرا درسراميك از روشهاي ريخته گري به طور كلي استفاده نمي شود:

1- بعضي مواقع نقاط ذوب خيلي بالائي دارند .گرافيت مي سوزد ولي ذوب نمي شود هيچوقت فلزات نقاط ذوب بالائي رانسبت به سراميكها ندارند مانندكه حدود 2800 درجه ذوب اين اكسيد است در صورتيكه خود فلز نقطه ذوب پائين دارد. 2-مذابهاي مواد سراميك روان نيستند (ويسكوزيته عکس سياليت مي باشد). اين مذابها ويسكوزيتةبالائي دارند وروان نيستند وقتي دما افت مي كند. ويسكوزيةخيلي شديدتر مي شود(نسبت به فلزات) پس ريختن مذاب غير فلزي در قالب بسيار مشكل است.

3- انقباض زيادي دارند كه گاهي به %40مي رسدكه پر نكردن قالب و ايجاد حفره هاراسبب مي شودكه حفره هاي انقباضي رابه سبب بالابردن ويسكوزيته بوجود مي آورد.

4- اين قطعات بر خلاف فلزات شوكهاي حرارتي را تحمل نمي كنند ودر اثر تغيير حرارت جزئي ترك برداشته وخرد مي شوند كه اين يكي از اشكالات غير فلزات وسراميكها مي باشد.

پس قسمت داخلي چون با مذاب در تلاش است حرارت بيشتري دارد وبيرون از قالب چون درجه حرارت پائين تر است ترك بر مي دارد. پس بايد جداره قالب را عايق بندي كرد(با پشم شيشه) پس يكي ازراههاي جلوگيري اختلاف دما عايق بندي كردن است.

5- گاهي سرد كردن قطعه 2هفته طول مي كشدكه اصلا اقتصادي نيست.

*تخلخلها

1 - بسته

2- باز: به شكل كانالهائي است كه به سطح بستگي دارد. براي آجرهاي نسوز كه درتماس با مواد خورنده هستند تخلخلهاي باز را تحمل نمي كنند.(آجرهاي نسوز كه درتماس با مذاب شيشه هستند).

پس از روش ريخته گري وذوب براي جلوگيري از تخلخلهاي باز استفاده مي شود. مثلا كوره ذوب شيشه را بعداز مدتي مي خوابانند ودر ضمن طول عمر كوره را بيشتر مي كنند وبه خاطر اين امرمي توان از تعميرات وهزينه گزاف جلوگيري کرد.سراميكها از چندين فاز تشكيل شده اند وهميشه اين سه فازهاي شيشه اي،بلوروتخلخل در سراميكها (به عنوان مثال در شيشه) موجود هستند.در صورتي كه در اصل بايد شيشه ها راتك فاز ساخت.

فازقسمتي از سيستم است كه ازهر نظر همگن مي باشند.

مثلا شيشه تك فاز است وممكن است بلوري صرف باشد مانند سراميك فيزيكي در مورد ساختار سراميك بحث مي كند. وجنبه هاي فيزيكي سراميك را مورد بحث قرار مي دهددراين درس ساختار سراميكها مورد بحث قرار مي گيرد يعني هم بلورها وهم آمورفها را از نظر ساختاري مورد بررسي قرار مي دهيم.

حالتهاي مختلف ماده:1- گاز2- مايع3- جامد(انسجام به ترتيب بيشترميشود)

1- گاز:ازكلمه (كاوؤس)يوناني يعني هرج ومرج گرفته شده .گازها داراي حالت آزادي مي باشند وهيچگونه ساختار ونظمي خاص در آنها مشاهده نمي شود.در گازهاي ايده آل فرض شده كه هيچگونه جاذبه اي دربين آنها موجود نيست بلكه فقط برخورد مي كنند وفشار گاز ناشي از برخورد مولكولها به جداره است .نبودن اتصال مولكولها از مشخصات گازهاست.

خواص: داراي شكل وحجم ثابتي نيست چون اتصال مابين اتم ها ومولكولها موجود نيست وتراكم پذير است چون فواصل زيادي مابين مولكولها است, عدم تحمل نيرو كه ناشي از آزادي حركت است.

2- درمايعات چون نيروهاي اتصالي دارندنسبت به گازها اتصال محكمتروفواصل مولكولي نزديكتري دارند ومي توانند گروهي حركت كرده ومولكولها مي توانند اتصال خودرا شكافته كرده وبا همسايگان جديد اتصال برقرار كنند. شكل ثابتي ندارند .حجم ثابت دارند چون داراي انسجام مي باشند چرا كه آزاد نيستندو تراکم پذير نيستند (خيلي كم تراكم پذيرند).

3- ساختمانهاي پابرجا :داراي شكل وحجم ثابت مي باشند، به هيچ وجه کلمه جامد را براي ماده اي كه در قالب ريخته شودو شكل بگيرد بكار نمي بريم. مثال بارز شيشه:وقتي كه هنوز شكل نگرفته بعداز شكل گيري (به سبب بالا رفتن ويسكوزيته)جامد است. چرا كه ويسكوزيته بيانگر سياليت وجامديت است.در جامدات ديفوزيون وجوددارد وبعضي از مواقع بعضي از مولكولها چون انرژي حرارتي مابين كليه اتمها ومولكولها يكسان پخش نشده داراي پرشها وجهشهائي خواهند بود.

جامدات: 1- امورف 2- بلوري

پس ما با جامداتي خاص سروكار داريم كه جزو جامدات سراميكي هستند يعني خواص غير فلزي دارند وجزو مواد معدني هستند.

انواع اتصالات در جامدات

1-اتصالات اوليه:

الف- يوني ب- كوالانت ج- فلزي

- اتصالات ثانويه:

الف- نيروي واندروالنس ب- قطبي دائم ج- هيدروژني

يوني : اتمي كه الكترون از دست بدهد يا بگيرد(اتم باردار)يون گويند.يون مثبت کاتيون و يون منفي آنيون است.

اگر اتم خنثي يك ياچند الكترون از دست بدهد كمبود بار مثبت يا منفي پيدا ميكند.

پس با مبادلات الكتروني در پوسته بحث مي شود ودر شكافهاي هسته اي و مبادلات هسته اي بحثي نخواهيم داشت. پس هدف رسيدن پوسته الكتروني به آرايش الكتروني گازهاي نادر (تكامل)است.

ظرفيت يونها و e بار يک الکترون () و ثابت در سيستم SI وx فاصله مي باشد.

چون باردار شدن توسط مبادلات الكتروني صورت مي گيرد وبار الكتريكي مضربي از يك بار الكترون است پس بار يك الكترون استفاده مي شود.

مشخصات اتصال يوني:

1- غير جهت دار 2- غير اشباع شونده

1- يك يون مثبت حول خود يك ميدان كروي را ايجاد مي كند كه هر يوني غير همنام ديگري كه دراين فضا وميدان قرار مي گيرد جذب مي شود پس جهت خاصي ندارد وبه عبارت ديگر تقارن كروي داريم.

2- هر يوني در هرجائي توسط ميدان جذب مي شود وتصور خنثي كردن رابايد از ذهن پاك كرد چرا كه ميدان ازبين نمي رود وكليه يونهائي كه دراين ميدان قرار مي گيرند جذب مي شوند. پس اگر چنين چيزي موجود بود جامدات يوني موجود نخواهند بود. وتشكيل شبكه هاي كريستالي به سبب گسترش اتصالات يوني است.اگر يك يون با ديگري خنثي شود تشكيل يك مولكول را مي دهد.

پس با وجود يا غياب يك يون در ميدان وحول كاتيون تغيير نمي كند وفقط وفقط به فاصله وبار يونها كه در وغيره فقط وفقط محدوديت فضائي مطرح است كه يك منيزيم با شش اكسيژن اتصال پيدا كرده است.

كوالانت :

اين اتصال اشتراك است که مابين غير فلزات است وبراي تكميل پوسته ها اين اتصالات بوجود مي آيند.

ابر الكترون تمركز بيشتري مابين دو هسته پيدا مي كند كه عين تمركز يك بار منفي دو هسته به هم وصل مي كند كه احتمال حضور الكترون را بيشتر مي كند.

مشخصات اتصالات كوالانت:

1- جهت دار(معمولا ) 2- اشباع شونده

در اتصالات كوالانتي حضور اربيتهالهاي مختلف جهت دار ايجاد اتصالات جهت دار مي كند.

اگر يك هيدروژن با دومي اتصال تشكيل داد با هيدروکربنهاي دوم وسوم اتصالي موجود نخواهد بود.چون دو مولكول هيدروژن مي توانند از طريق تراكم ابر الكتروني وجاذبه ضعيف باهم اتصال كوالانت را ايجاد كنند وتكميل مي شوند ولي معمولا جهت دارند(البته هيدروژن ازاين مورد متمايز است).

پس در خيلي از موارد(اربيتالهاي جهت دار)اتصالات جهت دار خواهند بود. اين اتصالات با فاصله نسبت عكس دارد ولي فرمول خاصي براي محاسبه نيرو موجود نخواهد بود.

اتصال فلزي

ابر الكتروني در اين اتصال همانند حالت ژله مانندي يا يك چسب گازي عمل مي كند.الكترونها متعلق به اتم خاصي نيستند. تمام اتمها توسط ابر الكتروني به هم چسبيده اند. اينها يون نيستند واتمها خنثي مي باشندودر هر لحظه جا عوض مي كنند. خصوصيات:

1 - جهت ندارند 2- اشباع شونده نيست

درfcc هراتم 12 همسايه دارد(محدوديت فضائي) .اتصال کوالانت را دارند که چهار الکترون را مي گيرد تا پوسته خود را تکميل کند در صورتي اکر اتصال کربن فلزي بود 12 همسايه داشت.

ساختمان الماس به هيچ وجه فشرده نيست در صورتيكه ساختمانهاي فلزي فشرده هستند.

انوع اتصالات:1- اوليه2- ثانويه 1- اوليه:الف-يوني: (در مقياس اتمي صورت مي گيرد)عناصر با اختلاف الكترونگاتيويته زياد ب-كوالانت:(در مقياس مولكولي)تكرار ابر الکتروني عناصر با اختلاف الكترونگاتيويته كم

ج- فلزي:يك سري اتم كه الكترونهاي لايه آخر را از دست مي دهند. 2- ثانويه:(اختلاف جامدات ومايع در قوي يا ضعيف بودن اتصالات است)هدايت حرارتي والكتريكي فلزات مربوط به اين الكترونها در نوع اتصالات خاص مابين اتمهاي آنهاست.

هدايت

1- يوني:نمكها در اثر حرارت مذاب شده وذرات يوني قابليت تحرك را پيدا مي كنند.

2- الکترونی

- اگر اتصالات جهت دار باشد در مقابل نيروهاي وارده كه مي خواهد اين را در جهت ديگر حركت دهد مقاومت مي كنند. هر چه تعداد جهت هاي صفحات اتمها كه بتوانند در اين جهت حركت كنند تعدادشان بيشتر باشد حالت تغيير شكل پذيري بيشتر را پيدا مي كند.

اگر تعداد جهت هاي اين صفحات اتمها كمتر باشد تغيير شكل كمتري پيداكرده وترد مي شوند. فلزات محدوديت خاصي براي حركت ندارند ولي در مورد جامدات كوالانت که قادر به حركت در جهت خاصي هستند شكننده مي باشند.فلزات نمي توانند شفاف باشند وبه علت داشتن الكترون آزادي نمي توانند شفاف باشند ولي اگر الكترون آزاد نداشته باشد بايك سري شرايط خاص ديگر استعداد شفاف شدن را دارند.چون اتصال كربن كوالانت بوده در نتيجه اشباع شونده مي باشند واربيتهاي تك الكتروني انها پر شده اند، بنابراين اگر يك كربن را به صورت يك كره در نظر بگيريم در اطراف هر كره كربن چهار كره بيشتر(به جاي12كره)نمي توانند وجود داشته باشند. كه اين سبب محدوديت فضائي ميباشند.

 

اتصالات بينابيني

معياراختلاف الكترونگاتيويته: هر چه اختلاف الكترونگاتيويته بيشتر شود همچون اتصال يوني است كه يك اتم الكترون داده و ديگري الكترون گرفته.اگر اتصال بيشتراز 50%يوني باشد اتصال يوني است.(مولكول قطبي ترمي شود) اگر اتصال بيشتر از 50% كوالانت باشد اتصال كوالانت است اتصال كاملا كوالانت موجود است در حالي كه اتصال كاملا يوني وجود ندارد.

 

با افزايش اختلاف الکترنگاتيويته درصد يوني اتصال بيشتر مي شود ، مثلادر اختلاف الکترونگاتيويته حدود 3، در صد يوني بودن اتصال حدود 90 مي باشد.

الکترونگاتيويته تعدادي از عناصر:

 

 

 

 

 

 

    اكثر اتصالات بينا بيني است.

قانون كلي علمي: دنيائي كه درآن زندگي مي كنيم نسبي است نه مطلق چرا كه مطلق بودن را به طور نسبي داريم. بنابراين كوالانتي و يوني(اتصالات)نسبي است.در حاليكه كوالانت بودن مطلق استثناعادر اينجا مطرح است ولي يوني خالص ومطلق نداريم بنابراين اتصالات بينا بيني داريم.

3- ثانويه:

1- واندروالز(قطبي موقت) 2- قطبي دائم 3- هيدروژني گاه كل اتصالات ضعيف را واندروالس گويند.

واندروالس: اگر نئون را سرد كنيم مايع شده اگر آنرا بيشتر سرد كنيم جامد مي شود(همه مواد به غير از هليوم اگر سرد شود به جامد تبديل مي شود).اگر گاز نئون را ايده آل فرض كرده به طوريكه هيچ جاذبه اي بين مولكولهاي آن موجود نباشد در حاليكه وقتي به مايع يا جامد تبديل مي شود جاذبه اي بين ذرات برقرار مي شود كه ناشي از نيروي واندوالز است.نيروي واند والز بيشتر در گازهاي ايده آل خودنمائي مي کند.اگر يك هسته را در نظرگرفته وابر الكتروني اطراف آن داشته باشيم درهر توضيع يك نواخت يا لحظه اي جهش هائي راداريم به معني اينكه الكترونها در يك طرف تجمع بيشتري داشته به طوريكه امكان اين حالت وجوددارد كه در يك لحظه كوچك الكترونها يك طرف واز طرف ديگربيشتر جمع شده ويك دو قطبي لحظه اي وموقت در اين حالت بين اتمها صورت مي گيرد.

به خاطر اينكه گازهاي نادر هيچ اتصالي ندارند اين اتصال لحظه اي برقرار مي شوند اتم در يك لحظه قطبي شده واين حالت جاذبه اي بين اتمهاي ديگربوجودمي آورد در حاليكه اگر فلوئوررا داشته باشيم چون يک اتصال قوي در بين اتم هاي فلوئور برقرار است در كنار اين اتصال قوي اتصال واندروالز موجود است ولي کاهي است درمقابل كوه ولي موجود است. ودرگازهاي نادر چون اين اتصالات وجود دارد فقط واندروالس است كه وجود خودرا نمايان مي سازد.

مشخصات

غير جهت دار وغير اشباع شونده:

گرچه مانند فلزات غير جهت دار وغير اشباع شونده هستندولي هدايت الكتريكي ندارد.اگر نئون جامد را داشته باشيم چون به حالت بلوري رسيده 12اتم ديگر را در اطراف خود مي پذيرد(همچون فلزات)چرا كه اشباع شونده نيستندو ماکزيمم اتصالات در اطراف خودرا برقرارمي كنند. اتصالات فلزي واندروالزي غير اشباع شونده وغير جهت دار مي باشند در واندروالز چون الكترون آزادندارد هادي جريان الكتريسيته نيست در حالي كه در فلزي هادي جريان الكتريسيته هستند پس اين دو وجه شباهت دليل بر يكسان بودن خواص نيست.اين دو نوع اتصال قابليت انعطاف پذيري را دارند.بعضي از خاصيت ماده به قدرت اتصال مربوط مي شوند اتمها در اثر حرارت از هم دورمي شوند هر چه اتصال محكمتر باشد ضريب انبساط حرارتي كم تر مي شود وسختي سراميكها از فلزات خيلي بيشتر است.ضريب انبساط حرارتي فلزات بيشتر از سراميكهاست چرا كه اتصالات بين سراميكها از فلزات از نظر استحکام بيشتر است.اتصال الماس باز است ولي چون قدرت اتصال خيلي بالا است نقطه ذوب بالائي دارند كه به قدرت اتصال مربوط است.

اتصال واندروالز اتصال قطبي موقت گويند. براي مولكولهاي دواتمي:

اگراختلاف الكترونگاتيويته كم باشدقطبي است.

اگراختلاف الكترونگاتيويته نداشته باشد غير قطبي است

قطبي دائم: جهت دار واشباع شونده نيستند.

در مورد مولکولهاي دو اتمي اگر اختلاف الكترونگاتيويته صفر باشد مولكول قطبي نخواهد بود. يك مولكول دو اتمي در صورت نداشتن اختلاف الكترونگاتيويته بين دواتم غير قطبي خواهد بود.مانند.

هر مولكول دو اتمي اگر بين دو اتم اختلاف الكترو نگاتيويته كمي داشته باشند هر چند كه اين اختلاف جزئي باشد مولكول قطبي خواهد بودمانند

ممان دي پل ها در قطبي يا غير قطبي بودن مولکولهاي چند اتمي بسيار موثر است

ممان دي پل : اگر دوبار داشته باشيم که به فاصله d از هم قرار مي گيرند را ممان دوقطبي گويند.

 

در مورد مولكولهاي چند اتمي وضع ديگري برقرار است شكل مولکول در اين مورد دمبل است(ممانهاي دوقطبي در امتداد محورهاست). اگر مولكول خطي سه اتمي باشد ممانها همديگر را خنثي كرده ومولكول قطبي نيست در حالي كه بين CوO () اتصال قطبي خواهد بود چرا كه اختلاف الكترو نگاتيويته دارند.اگرچه خود اتصال قطبي است اما برآيند کل اتصالات در مولکول غير قطبي مي شود چون . پس اتصال مي تواند قطبي يا غير قطبي باشد در حالي اين قطبي يا غير قطبي بودن به شكل مولكول بستگي دارد.

اگر مولكولرا در مايع داشته باشيم مي تواند سرهاي ديگر اين مولكول تشكيل اتصالات ديگري دهد.جامدات مولکولي در اثر اتصالات واندر والز ليجاد مي شود.

واندروالز در همه جا هست ودر بعضي موارد ديگر نيز وجود دارد اگر در مقياس اتمي عمل كند فقط در گازهاي بي اثر اثر مي كند. در حاليکه در بين مولكولهاي ديگر مي تواند اين اتصال موجود باشد مانند:و...که اين اتصال بين مولکولها مي تواند جامدات مولکولي را بوجود آورد مانندcoجامد،متان جامد،اكسيژن جامد. اين مولكول قطبي نيستند وفقط از طريق واندروالز اتصال پيدا مي كند.

در مورد مولكولهاي غير قطبي فقط واندروالز مي تواند باعث اتصال آنها در نتيجه تشكيل جامدات مولكولي گردد.

در مورد مولكولهاي قطبي اتصال قطبي دائم يا حالت خاصي از آن به نام اتصال هيدروژني عمل مي كند .

اتصال هيدروژني: جهت دار و غير اشباع شونده

اگر هيدروژن با فلوئور يا اكسيژن يا كلر يا اتمي كه اختلاف الكترو نگاتيويته زيادي با H داشته باشد.مي تواند به مولكول ديگر نزديك شود ودر داخل پوسته اتم ديگر نفوذ كرده تا به حدي برسد كه دا فعه هسته مانع از نفوذ در اتم ديگر نمايد بنابرین پيوند هيدروژن با بعضي عناصر بين پيوند هاي ثانويه قوي ترين پيوند يا قطبي ترين آنها را تشكيل می دهد(به دليل تك پروتون بودن).

نيروهاي دافعه بين اتمها: (هر چه فاصله کمتر شود نيرو افزايش مي يابد)

هر چه اتمها به هم نزديك شوند در اثراين جاذبه اگر دافعه اي نباشد اتمها در هم ادغام مي شود ولي به علت دو نوع دافعه اين پديده هرگز اتفاق نمي افتد.

(در رابطه بالا m براي واندر والز 7 و براي يوني 2 مي باشد)

1- دافعه پوسته اي:(اصل ترد پاولي):طبق اين اصل پوسته ها تداخل نمي كنند در هر اربيتالي بيش از 2الكترون با اسپين هاي مختلف نمي تواند جاي بگيرد. پس پوسته ها به شكل لايه محافظ عمل كرده ومانع نفوذ پوسته ها در هم مي شوند. 2- تداخل هسته اي: به فرض اينكه اگر لايه محافظ پوسته اي موجود نباشد نيروهاي دافعه هسته اي مانع ادامه نفوذ اتمها در يكديگر مي شود.

پس نفوذ لايه ها(پوسته ها)هنگامي صورت مي گيرد كه الكتروني وجود نداشته باشد: مانند پيوند هيدروژني ، اتصالHوF هيدروژني نيست بلكه اتصالي است مابين كوالانت و يوني.

چون مولكول آب دو قطبي است در نتيجه اتصال هيدروژني را سبب مي شود وبه خصوص وجود يخ سبب اتصال هيدروژني است.

نقطه جوش آب به علت اين پيوند خيلي بالا بوده كه اين مسئله پيوند هيدروژني آب را از مولكولهاي مجاور خود متمايز مي سازد. متان نقطه جوش خيلي پائيني دارد.اگر آب اتصال هيدروژني نداشت نقطه جوش80- درجه سا نتيگراد مي شدو آب به صورت بخار موجود بود. اتصال هيدروژني جهت دار است كه اشباع شونده نبودن سبب باز شدن اتصال مولكول آب در يخ مي شود.(مولکول آب در يخ 4 همسايه دارد)معمولا ساختمان جامدات فشرده تر است دانسيته آن بالاتر مي رود ولي يخ وچدن وغيره از اين موضوع مستثني است پس جامدات از مايعات دانسيته بالا تري را دارند.

پس به علت جهت دار شدن سبب مي شود ساختمان باز شود.

رفتار غير طبيعي آب

يخ وقتي ذوب مي شود آب صفر مي شود وقتي اين را گرم كنيم دانسيته آن افزايش مي يابد يعني آب از صفر تا چهار درجه افزايش دانسيته را دارد.

آب از اين حالت مستثني است ( )

حين حرارت دادن آب دو پديده ديده مي شود: 1- گسسته شدن بيشتر اتصالات هيدروژني كه باعث انقباض مي شود.

  1. انبساط حرارتي معمولي (بين صفر تا چهار پديده 1غالب است از 4به بالا پديده 2غالب مي شود).

دانسيته آب 4درجه، يك مي باشد.(ماکزيمم دانسيته را دارد)

انواع جامدات از نظر نوع اتصالات:

- جامدات يوني:مثلا

- جامدات كوالانس: الماس يا

- جامدات فلزي : فلزات - جامدات مولكولي

- جامدات اتصال هيدروژني

جامد يوني:

جامدي است كه تمام اتصالات آن همانند هم بوده از نوع يوني(غالبا يوني)مي باشد. تمام شبكه بلور توسط اين اتصالات پابر جاست.

مولكول به عنوان يك واحد كوچك كه تمام خواص آن را داشته باشد معني ندارد. در جامدات كوالانس وفلزي نيز مولكول موجود نيست.

در حالت جامد هدايت الكتريكي ندارند ولي در حالت مذاب:

- هادي الكتريسيته هستند كه اين را هدايت يوني گويند.از نظر مكانيكي حالت ترد بودن را دارند باز بودن ساختمان نيز از مشخصات اين عناصر است ونسبت به فلزات ساختار بازتري را دارند. استعداد شفاف شدن رادارند البته به شرط اينكه تك بلور باشند ياتخلخل نداشته باشند. ويژگي جامد كوالانسي

- اتصال حاصله از تكرار اتصال كوالانت به وجود مي آيد ومولكول نيز معني ندارد، هادي الكتريسيته نيستند اگر چه اتصال قوي است چون جهت دار است بسيار ترد وشكننده است. وساختمان خيلي بازي دارند.

جامد فلزي

هدايت بالا به خاطر الكترون آزاد استعداد شفاف شدن را ندارند انعطاف پذيري،قابليت تغيير فرم الاستيك، ساختمان فشرده(فشرده ترين ساختمان)از خصوصيات اين جامدات است .هدايت در فلزات با افزايش حرارت پايئن مي آيد كه به علت ماهيت هدايت در جامدات فلزي است در صورتيكه در يونها به واسطه حركت، هادي الكتريسيته مي باشندودر ذوب شديدترمي شوند.

در فلزات در هر جا خيلي فعالند،وقتي دما بالا مي روند تعداد برخورد الكترونها بيشتر شده وسبب اخلالي در هدايت فلزات مي شود بنا براين هدايت فلزات با ا فزايش دما كاهش مي بابد.ميزان فعال بودن يون هيچوقت به اندازه فعال بودن الكترونها در فلزات نیست بنا براين هدايت يوني از هدايت فلزات كمتر خواهد بود. روي تردتر از آلومينيوم است بنابراين دليل بر اين نيست كه همه فلزات داراي يك نوع خواص باشند، بلكه همگي چون داراي يك سري خصايص مشخص مشترك مي باشنددر نتيجه در گروه بندي قرار مي گيرند.

اكسيد رنيم هدايت الكتريكي بيشتري از فلزات دارد كه اين حالت استثناءرا پيش مي آورد.

جامدمولکولی

اتصال واندروالز بين اين جامدات برقرار است، ومولكول موجود است. جامد توسط اتصال واندروالز از مولكولهايتشكيل شده.در بين اتصال كوالانت برقرار است در صورتيكه بين ها اتصال واندروالز برقرار است و در حالت جامد است كه مولكولهاي متان را به وجود آورده است.

استحكام پائيني دارند، شايد با دست بتوان آنها را خرد كرد، قطعا نقطه ذوب پايئن دارند، كه اتصال واندروالز فرو مي ريزد وجامد مولكولي از بين مي ريزد.كل مولكول متان را مي توان كروي فرض كرد متان مي تواند ساختمان ( يا )را داشته باشد ولي دليل بر محكم بودن ساختار آن نمي باشد. ترد نمي باشند ولي بسيار اتصال سستي را دارند.

جامدات اتصال هيدروژني

اتصال به جاي واندروالز هيدروژني است. اتصال در اين جامدات نسبت به جامدات مولكولي بيشتر است نقطه ذوب بالاتري را دارند. اتصال هيدروژني به علت جهت گيري خاص ساختمان گسترده تري نسبت به جامدات مولكولي دارند(ساختار يخ نسبت به متان).

نيروهاي جاذبه ودافعه وتعادل در اتمها(يونها،مولكولهاو....):

نيروهاي الكترواستاتيك،يوني،واندروالز،هيدروژني ازنيروهاي،جاذب نيروهاي پوسته اي - هسته اي دافع ميباشند.نيروي جاذبه(کوتاه برد)يعني در فواصل دوري وداراي دافع بيشتري است در صورتيكه نیروی دافعه لانگ رنج است ودر فواصل كوتاه ورنج محدود عمل مي كنند.

(جاذبه در فواصل دور هم عمل مي کند )

(دافعه در فواصل نزديک عمل مي کند )

    (در فواصل بلند دافعه حذف مي شود)

زماني که اتمها از فواصل دور تحت جاذبه به هم نزديک شوند در فاصله اي به تعادل مي رسند که در آن است.

پس وقتي ازدور دو اتم توسط جاذبه به يكديگر نزديك مي شوند زماني كه به فاصله نزديكتر رسيده نيروي دافعه خودرا نشان مي دهد بنابراين وقتي كه نيروهاي جاذبه با نيروي دافعه متعادل شود اين فاصله را فاصله تعادلي گويند. اگر بخواهيم اتم را از حالت تعادل خارج كنيم(چون اتمها ميل به ماندن در حالت تعادل را دارند)بايد نيرویي صرف بر هم زدن تعادل را داشته باشيم.براي نزديك كردن بايد كار بيشتري انجام دهيم. اين نيرو طبق منحني با كم كردن فقط جزئي از فاصله كم وزياد ورفتار مختلفي را خواهد داشت.

انرژي پتانسيل اتمي : (E )

 

 

 

(وقتي اين عبارت برابر صفر است در فاصله تعادلي قرار دارد و E مينيمم است)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

انرژی پتانسیل برحسب فاصله:

فاصله تعادلي فاصله اي است كه انرژي پتانسيل را به مينيمم مي رساند وبرآيند نيروهاي جاذبه ودافعه صفر است در گازهاي ايده آل از انرژي پتانسيل صرفنظر مي شود زيرا در گازها فاصله زيادي را دارا مي باشند لذا به علت اين فواصل انرژي پتانسيل به سبب نبودن نيروي جاذبه يا دافعه موجود نخواهد بود.انرژي کينتيک مورد بحث قرار خواهد گرفت.

پس جامد براي رسيدن به حالت تعادل(دليل قرار گرفتن در اين فاصله) بايد مينيمم انرژي پتانسيل را داشته باشد. عمق چاه، استحكام جسم را نشان مي دهد پس در الماس انتظار مي رود كه اين عمق خيلي عميق باشد. درست است كه نيروهاي جاذبه ودافعه همديگر را خنثي مي كنند ولي انرژي هاي پتانسيل يکديگر را خنثي نمي كنند و انرژي حاصل از جاذبه غالب بر انرژي حاصل از دافعه بوده ومي چربد.

هرچه انرژي پتانسيل منفي تر باشد ساختار پايدار تر است وانرژي كه باعث پايداري سيستم مي شود نيروي جاذبه است.

وقتيصفر است انرژي پتا نسيل صفر نيست بلكه در كمترين مقدار خود قرار دارد.جامدات سعي مي كنند فشرده ترين حالت را داشته باشند تا بتوانند انرژي كل (ساختار) را به مي نيمم برساند(مجموع منفي ها زياد مي شود)كه اين دليل بر و بودن ساختار فلزات است.

 

در فاصله تعادلي ، بدست مي آيد

 

با كم وزيادي چاه مي تواند عميق شود .اگر دو اتم كوچك باشند فاصله تعادلي كوچك تري دارند ومي توانند پيوند محكمتري بين آنها برقرار باشد.سيلسيوم نسبت به الماس ساختمان ضعيفتري دارد كه اين ناشي از شعاع اتمي وكوچكتر بودن شعاع است.

*قوانين حاكم بر ساختار جامدات يوني.قوانين پاولينگ

  • قانون اول:

تعداد آنيونها دور يك كاتيون ، بستگي به نسبت شعاعهاي كاتيون به آنيون دارد.معمولا كاتيونها كوچكترند.

فاصله بين يك كاتيون وآنيون( فاصله تعادلي را معمولا مجموع شعاعهاي اين دو فرض مي كنند) عدد همسايگي يا عدد كئورديناسيون يك كاتيون يعني تعداد آنيونهائي كه در تماس با آن هستند(همسايگان نزديک). براي آنيون هم برعكس يعني تعداد كاتيونهاي اطراف آن(همسايگان نزديك حتما ازجنس مخالف هم هستند).

اگر كاتيون خيلي كوچك باشد بيشتر از سه آنيون نمي تواند وجود داشته باشد از نسبتها شعاعها مي توان عدد كئورديناسيون را محاسبه كردولي معمولا از 12كمتر بوده4،6و....مي باشند.

عدد کئورديناسيون

شکل چند وجهي کئورديناسيون

محدوده نسبت شعاعها

8

مکعب

 

6

هشت وجهي

 

4

چهار وجهي

 

3

مثلث

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکل 1- وضعیت کئوردینانسیونی پایدار وناپایدار

بزرگتر يا مساوي از عدد 0.732 منظور حد وسط تا يك است اگر يك شد عددكئورديناسيون12رااختيارميكند.

هر كاتيون 6آنيون در اطراف داردكه6آنيون كه با هم در تماس بوده اين 6آنيون با كاتيون در تماس خواهد بود،اگراز 0.414بيشتر باشد آنيونها ازهم فاصله گرفته به حالت عددكئوردنياسيون 8مي رسدو.

از است كه 6همسايه دارد ونسبت شعاع ها 0.5 است.كه شش اكسيژن اطراف كاتيون را احاطه مي كنند.اگر 6 با شد انرژي پتانسيل سيستم پائين مي آيد اگر عدد كئورديناسيون را ازمقدارحداكثر كمتردرنظر بگيريم از لحاظ پايداري وانرژي مشكل بوجود مي آيد.

آنيونهاي بزرگ به علت عدم كنترل هسته روي پوسته هاي آخر قابليت انعطاف وتغيير فرم بيشتري دارند.

قوانين پاولينگ:(قوانين پنج گانه)در مورد ساختار جامدات يوني بحث مي كند.

- نسبت شعاعهاو كئورديناسيون كاتيون : وقتي كه يك كاتيون اطراف يك آنيون قرار مي گيرد اين كاتيون نمي تواند ميدان الکترو استاتيکي آنيون را خنثي كند كه از نظر تئوري بي نهايت آنيون مي تواند اطراف كاتيون را احاطه كند ولي به علت محدوديت فضائي تعداد انيونها نمي تواندبينهايت باشد.

اگر كاتيون خيلي كوچك باشد ونسبت كاتيون به آنيون 0.155 باشد عدد كئورديناسيون خيلي كوچك خواهد بود. عدد كئورديناسيون 8 را مي توان همچون يك در نظر گرفت كه آنيونها در اطراف كاتيون ودر گوشه هاي مكعب قرار خواهند گرفت.

عدد كئورديناسيون5،7ديده شده ا ند ولي اگر هم وجود داشته باشد حالت استثناء پيش مي آيد.

قانون فشردگي

كاتيون هميشه سعي دارد كه بيشترين تعداد آنيون را در اطراف خود داشته باشد تاداراي ماکزيمم پايداري شده چرا كه اگر ساختار فشرده تر باشد انرژي پتا نسيل پائين آمده وساختارهاي فشرده داراي چنين خاصيتي خواهند بود.اگر آنيون بزرگ باشد كنترل روي الكترونهاي پوسته آخر كم شده وآنيون قابليت تغيير فرم خواهد داشت.

قانون دوم: قانون خنثي الكتريكي

خنثائي بايدبه شكل موضعي در كئورديناسيون آنيونها مشاهده شود يعني برعكس حالت اول بود ويك سري كاتيون حول آنيون قرار مي گيرند.

تعريف قدرت اتصال

نسبت بار كاتيون به عدد كئورديناسيون .

مثلا يون سديم در ساختار نمك طعام.عدد كئورديناسيون سديم در اين ساختار 6 است.

قانون دوم مي گويد كه مجموع قدرتهاي اتصالي كه از كاتيونهاي اطراف به يك آنيون مي رسد بايد برابر بار الكتريكي يا ظرفيت آنيون باشد.يك كاتيون نمي تواند آنيون را خنثي كند ولي در كل ساختار جسم بايد خنثي باشد.( مجموع قدرتهاي اتصال)

عدد كئورديناسيون آنيون:تعداد همسايه هاي اطراف آنيون. به هر كدام از كاتيونها 6/1قدرت مي رسد.عدد كئورديناسيون آنيون با كتيون احتمال دارد برابر نباشد ولي در نمك طعام اين دو عدد با هم برابرند. قانون سوم:

اين چند وجهي ها ي كئورديناسيون حد الامکان رئوس خود را به اشتراک مي گذارند و نه يال و وجه را . از اتصال بين چند وجهي ها ، چند وجهي هاي كئورديناسيون تشکيل مي شود . زيرا اين به خاطر كم كردن دافعه وفاصله گرفتن از هم است وافزايش پايداري سيستم است.

قانون چهارم:

اگر عدد كئورديناسيون كاتيون كم(كاتيون كوچك)وبار الكتريكي زياد باشد در آن صورت حتمارئوس به اشتراك گذاشته مي شود. وقتي بار زياد باشد اهميت دافعه بيشتر مي شود دافعه الكترو استاتيك نيز از همين قانون نشات ميگيرد زيراطبق فرمول

 

اگر بار زياد باشد نيروي دافعه زياد مي شود. انرژي حاصل ازجاذبه منفي وانرژي حاصل ازدافعه مثبت می باشد.(تداخل پوسته اي)

فاصله تعادلي: نيروي جاذبه ودافعه همديگر را خنثي مي كنند ولي انرژي سيستم منفي وخنثي نمي شود. پس انرژي ها هيچوقت نبايد يكديگر را خنثي كنند وهر چه انرژي پتانسيل منفي تر باشد سيستم پايدارتر است.

پس اگر دو چهار وجهي كه در وسط داراي كاتيون مي باشند در اثر اشتراك وجه ها داراي انرژي دافعه زيادي بوده سيستم تخريب مي شود.پس اگر دو هرم دو وجه به اشتراك گذاشته وداراي بار الكتريكي زياد مثلا در سيلسيم سيستم از هم پاشيده مي شوند بنابراين رئوس در اين در اين ساختمانها به اشتراك گذاشته مي شوند كه بعضي از ساختمانهاي سيليسي ها اصلا راس به اشتراك نمي گذارند در پيرو سيليكاتي يك راس به اشتراك مي گذارند.در عدد كئورديناسيون وبار 4 مي باشد.

درچون بار يك مي باشد اشتراك يال نمي تواند زياد تخريب كننده وعامل منهدم باشد.

قانون پنجم:

در يك ساختار حتي الامكان محيط اطراف تمام اتمهائي كه از نظر شيميائي يكسان هستند بايد يكسان باشند هر چند قانون دوم انواع مختلف كئورديناسيون را حول آنيون مجاز مي دانند(تا موقعيكه خنثائي حفظ شود)تنها يك نوع ازاين ك كئورديناسيون ها مورد پذيرش قرار گيرد وبراي تمام آنيونها يكسان خواهد بود.

مثال :

عددكئورديناسيون،8 و ، 6و ،4 مي باشد.

قدرت اتصال،8/2و، 6/3 و،1 مي باشد.

اولا صفر نمي تواند اطرافO باشد و2 نيز نمي تواند قرار بگيردو فقط يكي دوتا قرار مي گيرد.چون حول اكسيژن بايد در همه ماده كاتيونها يكسان باشند طبق قانون پنجم بايد تمام كاتيونها در آن قرار بگيرند.

ساختاروحفره هاي مربوط:

تعداد اتمهاي يك،4 مي باشد.كه كلا 4 مي باشد. در،كلاحدود 70% از فضا را اتمها پر كرده ا ند وبقيه را فضاي خالي(حفره ها)تشكيل مي دهند.

داراي 8 حفره 4 وجهي و 4 حفره 8 وجهي مي باشد    

نا خالصي ها در اين حفره ها قرار مي گيرند.اتمهائي که نسبت شعاع آنها0.225 باشد مي تواند در فضا هاي خالي چهار وجهي قرار گيرد.

تعداد حفره هاي هشت وجهي برابر تعداد اتمها مي باشد


شکل2-
a)مکانهای اکتاهدرال (O) درFCC .b)مکانهای تتراهدرال(T)درFCC

 

ساختار اكسيدها

خيلي از اكسيدها را براساس چيده شدن متراكمويا توضيح مي دهيم به طوريكه كاتيونها به نحوي حفره هاي خالي را پر مي كند. يعني کاتيونها در حفره ها قرار مي گيرند و آنيونها بصورت يا چيده مي شود. ساختار

ساختار نمك طعام يك از آنيونهاي كلر كه اطراف سديم را احاطه كرده وتشكيل فضاي خالي هشت وجهي را داده كه كاتيونها انها را احاطه كرده اند پس آنيونها وكاتيونها تمام حفره هاي هشت وجهي را پر كرده اند.

در فلز ، خالي است در صورتيكه در اكسيدها چون جامد يوني است خالي بي معني است.بنابراين حفره ها در اكسيدها(البته نه همگي)بايد پر شوند.

 

 

 

 

 

 

شکل 3-ساختار کریستالی

سدیم کلراید

ساختار بلند روي ( )

آنيونها وكاتيونها نصف فضاي خالي چهار وجهي را پر كرده اند(شبيه ساختار الماس)در ضريب فشردگي كمتر ازهستند زيرا آنيونها از هم فاصله دارند(در فلزات)

 

شکل 4-ساختار بلندروی

درفاصله گوشه تا فضاي خالي چهار وجهي برابر4/قطر مكعب است.

درالماس باداشتن محاسبه شده وحجم محاسبه مي شود. در الماس 8 كربن داريم(4كربن مربوط بهو4كربن ديگر نصف فضاي خالي چهار وجهي را پر كرده است) فاصله گوشه تا مركز يك حفره چهار وجهي همواره 4/قطر مكعب است.

ساختار كلريد سزيم( )

آنيونها مكعبي وتنها حفره وسط توسط كاتيون پر مي شود عدد كئورديناسيون 8 است.چون از 0.732 بزرگتر است در نتيجه كاتيون نسبتا بزرگي است عدد كئورديناسيون آنيون 8 مي باشد که برابر مجموع قدرتهاي اتصال که ازکاتيونهاي اطراف به آنيون مي رسد( چون بار آنيون برابر يک مي باشد).از آنجا که عدد كئورديناسيون کاتيون 8 است نسبت شعاع هاي کاتيون به آنيون بايد بزرگتر يا مساوي 0.732 باشد.

ساختار فلوئوريت()

شباهت بين اينها دو آنيون ويك كاتيون است كه نبايد نتيجه گرفت با توجه به اين شباهت داراي ساختارهاي مساوي و شبيه هستند.آنيونها مكعبي ساده وكاتيونها يك در ميان حفره هاي چهار وجهي مربوط را پر كرده اند ياكاتيونهاآنيونها تمام مواضع چهار وجهي را پر كرده اند. عدد كئورديناسيون کاتيون 8 است که کاتيون نسبتا بزرگ است و فلوئور يک آنيون کوچک است .

پس بطور کلي دو بيان براي اين ساختار وجود دارد :

الف) آنيون ها مکعبي و کاتيون ها يک در ميان در حفره ها .

ب) کاتيونها و آنيونها تمام مواضع چهار وجهي.

 

 

ساختمان آنتي فلوئوريد

آنيونهاكاتيونها تمام مواضع چهار وجهي را پر كرده اند. ساختمان آنتي فلوئوريد درست عکس فرمول ساختمان فلوئوريد است . تعداد کاتيونها 8 و تعداد آنيونها 4 است.

ساختار() : در گوشه ها كلسيم ، وسط وجوه اكسيژن ووسط مكعب تيتانات است.در گوشه هاي مكعب كلسيم يك است وOدر مركز وجوه و تيتانيم در حفره هشت وجهي مركز مكعب است.عدد كئورديناسيون تيتانيم 6 است زيرا در حفره هشت وجهي مركز است.عدد كئورديناسيون كلسيم 12 است.

 

 

شکل5-موقعیت های یون ها در ساختار پروسکایت

 

ساختار هاي شبيه به پروسکايت:

      

 

 

 

ساختمان اسپينل ( )

يک کاتيون دو ظرفيتي و يک کاتيون سه ظرفيتي است مثل آنيونها به شكلوكاتيون به نحوي در حفره ها قرار مي گيرند حفره هاي چهار وجهي وهشت وجهي پر مي شوند. كه فقط سه كاتيون مي تواند بعضي از آنها را پر كند چون 8حفره چهار وجهي و4حفره هشت وجهي داريم پس همگي را نمي تواند پر كند كه ساختمان كلي آن از 8، بزرگ به وجود مي آيد سپس فرمول بايد در8 ضرب كرد. پس سلول واحد اسپينل بصورت مي باشد.داراي 8كاتيون 2 ظرفيتي و 16كاتيون 3 ظرفيتي است.

دو نوع اسپينل وجود دارد:1- اسپينل نرمال 2- اسپينل معكوس

سلول واحد اسپينل داراي32 اکسيژن و 64حفره هاي چهار وجهي و 32 حفره ه هشت وجهي است.همواره در هر ساختار اسپينل 8/1 حفره هاي چهار وجهي ونيمي ازحفره هاي هشت وجهي پر مي شود. 1- در اسپينل نرمال كاتيونهاي 2ظرفيتي(8عدد)همگي در حفره هاي چهار وجهي و كاتيونهاي سه ظرفيتي در حفره هاي 8 وجهي قرار مي گيرند.

2-در اسپينل معكوس نيمي از كاتيونهاي 3ظرفيتي در حفره هاي 4 وجهي ونصف ديگر همراه با تمامي كاتيونها 2ظرفيتي در حفره هاي هشت وجهي قرار مي گيرند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکل6-ساختاراسپینل

سلول ابتدائي:

چون از ادامه اين سلول شبكه تكرار نمي شود اين را سلول اوليه نمي گويند.آنيونها وكاتيونها به نحوي حفره ها را پر مي كنند.

کل اتم هاي ،6 مي باشد و داراي 6 عدد حفره هشت وجهي و 12 عدد حفره 4 وجهي مي باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکل 7- مکانهای اکتاهدرال (O)ومکانهای تتراهدرال(T)درHCP

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکل8-a)ساختار مکعبی تنگچین باهمه مکانهای تتراهدرال.b) ساختار مکعبی تنگچین باهمه مکانهای اکتاهدرال.c) مکانهای اکتاهدرال درساختار هگزاگونالی تنگچین .dوe) مکانهای تتراهدرال در درساختار هگزاگونالی تنگچین.

 

تعداد حفره هاي هشت وجهي با تعداد اتمها برابر است وحفره هاي چهار وجهي 2برابر آن مي باشد.

دايره هاي توخالي در شکل فضاي خالي هشت وجهي هستند.يكي از مركز قاعده دو تا از كنار قاعده، وپائين، يكي از مثلث ودوتا از مثلث بغلي.

حفره هاي هشت وجهي بين سه تا از اتمهاي لايه زير وسه تا از اتمهاي لايه بالائي تشكيل مي شود.

سه نوع حفره چهار وجهي داريم كه مجموعا 12تا مي شوند.

  • نوع اول: به شكل 8-d مراجعه شود.

سه تا دايره تو خالي بالا حفره هاي چهار وجهي هستند سه تا ازمثلث بالا ويكي از مثلث پائين كه مجموعا 6 تا مي شوند( شش حفره)يكي در مركز قاعده پائين وسه تا از توپرهاي وسط(مثلث) که مجموعا دو تا مي شود. يكي از اتمهاي قاعده كه در سه تا شريك هستند اگر مسطح در نظر گرفته شوند سه تا ي O اطراف از هر مثلث يكي مي باشد كه يك چهار وجهي را تشكيل مي دهد شبيه چتر كه مركز آن روي يال است كه هر كدام سه شريك دارند(هر يال)كه مجموعا چهار مي شود.

در شكل 8-d خط چين تك متصل به قاعده نمايش دهنده يك فضاي چهار وجهي است. در شکل a در چينش هاي که نشانگر است که حفره هاي چهار وجهي وهشت وجهي در آن مشخص است .

 

(

شکل9-a)مکانهای اکتاهدرال مابین یک زوج ازلایه های تنگچین.

b)جزئیات هریک ازمکان ها.

ساختار وورتزيت

يكي ازساختارهاي است كه اين معادلاست.آنيونهااست وكاتيونها نصف مواضع چهار وجهي را پر كرده اند فرمول يك به يک است كه 6تا انيون و6تا كاتيون است كه شكلdدايره هاي تو خالي محل مي باشند.

اكثر ساختارهاي موجوداستبسيار كم است.

جزء کاربيد هاست. کوراندوم بسيار سخت است كه به عنوان ساينده مصرف مي شود نقطه دير گدازي بالاي 2000به عنوان عايقهاي الكتريكي كه سه استفاده مهم آن مي باشد گلوله هاي بال ميل سراميكي،جداره هاي بال ميل،تيوبهاي كوره هاي کوبيک،لوله سراميك در آن موجود است وقالبهای سراميك، شمع اتومبيل و.....

 

 

ساختار

آنيونها به شكلوكاتيونها3/2 مواضع هشت وجهي را پر كرده اند.كه 6تا اكسيژن و 4 تا آلومينيوم مي باشد كه نسبت سه به دو مي باشد كه طبق فرمول درست است وخنثي نيز مي باشد.به طور كلي اكسيد آلو مينيوم را آلومينا گويند.

اكسيد آلومينيوم ممكن استمي باشد. كوراندوم نوعي از آلومينا است.

ساختارهاي مشابه

نوعي از نيز داراي چيني ساختاري است وهمچنين نيزنيز به همين جهت داراي چنين ساختاري است.

 

 

 

      

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جدول1-بعضی ازساختارهای کریستالی

 

 

      

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

      

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ساختارهاي فرعي

ساختارهائي هستند كه از يك ساختار اصلي با عملياتي نتيجه گيري شده يا مشتق شده.

ساختار اصلي:ساده تر،كامل تر،متقارن تر است.(قوانين) ساختار فرعي براساس موارد زير ايجاد مي شود:

- جايگزين منظم بعضي اتمها در ساختار اصلي

- حذف منظم در مرز از ساختار اصلي

- پر كرده برخي حفره ها كه در ساختار اصلي خالي بوده اند

- به هم زدن تقارن وايجاد سيستم نا متقارن

مثلا در بتا کوارتز را ساختمان اصلي در نظر مي گيريم که بر اساس موارد دوم و سوم در مذکورات بالا تغيير يافته و تقارن به هم زده مي شود و آلفا کوارتز فرعي ايجاد مي شود ( مورد چهارم باعث بهم زدن تقارن مي شود).

مثال ديگر ايلمينت مي باشد که از مشتق شده است 3/1 مواضع توسط و 3/1 ديگر توسط پر مي شود ( حفره هاي هشت وجهي)

از مشتق شده است در هر لايه اي هم و هم وجود دارد و با اين که فرمول و ظاهر آن به آلومينا شباهتي ندارد ولي کاملا ساختار را دارد.

  • حذف منظم اتمها در ساختار اصلي نيز مي تواند باعث ايجاد ساختار فرعي شود

    ساختار هاي سيليکاتي

کلا 20 نوع داريم که کلا 7 نوع اصلي است وجود يک فرمول شيمیائي به تنهائي قادر به بيان کل خواص شيميائي آن جسم يا عنصر نخواهد بود بلکه بهترين روش براي اطلاع از ساختار خواص شيميائي بايد ساختار مواد را بشناسيم. زيرا شباهت يا يکي بودن فرمول دليل بر دارا بودن خواص يکسان نخواهد بود مثال بارز در اين مورد الماس و گرافيت است.

مينرال هاي سيليکاتي بيشتر پوسته زمين را تشکيل مي دهد . در آناليز يک خاک بطور کلي اين هشت نوع اکسيد درآنها موجود خواهد بود :

 

 

 

واحد اصلي تشکيل دهنده تمام سيليکاتها يک چهار وجهي است که در مرکز و اکسيژن در چهار گوشه آن است.


تمام ساختار هاي سيلسکاتي که واحد ساختماني آنها چهار وجهي است داراي چنين ساختاري است که تنها نحوه اتصال آنها با هم فرق مي کند .

به علت کوچک بودن يون و داشتن بار زياد، از قانون چهارم پاولينگ پيروي کرده و تنها راس را به اشتراک مي گذارند نه يال و وجه را ،انواع سيليکاتها در تعداد اشتراکهاي رئوس فرق دارند. هر راس با راس چهار وجهي کناري به اشتراک گذاشته و ساختار را بوجود مي آورند.

اگر دو راس به اشتراک گذاشته شوند ساختارهاي زنجيره اي را توليد مي کنند و اگر هر چهار وجه را به اشتراک بگذارند ساختار هاي داربستي بوجود مي آيد.

اکسیژن مشترک ها تشکیل یک ورقه هایی را می دهند که سرهای آزاد آن در فضا آزاد بوده و بطورعمودی روی ورقه ها قرار خواهند گرفت. سر های آزاد بار دار بوده و خنثی نشده اند.چون ورقه ها دارای اتصال محکمی هستند، لغزنده نخواهند بود.

 

جدول2-تاثیر نسبت اکسیژن –سیلیسیم روی ساختار درسیلیکات ها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از جمله این سلیکات ها می توان به موارد زیر اشاره کرد:

تری سیلیسیک مثال این دسته: میکا (موسکویت) و دی سیلیسیک مثال این دستـه : مارگاریت CaAl2[Al2Si2O10](OH)2 می باشد.

در این نوع سیلیکات ها بجای یکی از Siها در ورقه ها آلومینیم قرار گرفته است. به همین علت یک سری کاتیون ها در ورقه ها قرار گرفته است تا این بار اضافی را خنثی کند.

پس Alدر AlSi3O10 جزء داخلی ساختمان مولکول است در حالیکه Al در KAl2[AlSi3O10](OH)2 خارج از ساختمان قرار دارد و نقشی خنثی کننده بین سرهای آزاد مولکولهای Si را دارد (اتمهای اکسیژن که دارای سرهای آزاد هستند بار دار بوده و خنثی نشده ا ند). تری سیلیسیک و دی سیلیسیک از جایگزینی Alبجای Si بدست می آیند.

نام  

تعداد رئوس مشترک 

Si/O 

فرمول بنیادی سیلیکاتی 

مثال 

 

سیلیکات های دار بستی

 

 

4

 

 

 

 

 

 

(اگر جای گزینی در آن صورت گرفته باشد)SiO2

انواع بلوری سیلیس بعنوان مثال α- کوارتز. αتریدیمیت.

α- کریستوبالیت. β- تری دیمیت

که این ها همگی دارای فرمول SiO2می باشند

مثال های دیگری که در این گروه قرار می گیرند عبارتند از:     

انواع فلدسپات ها

فلدسپات های سدیمی (البایت NaAlSi3O8 یاNa2O.Al2O3.6SiO2 )

فلدسپات های پتاسیمی (ارتوکلازKAlSi3O8 یا K2o.Al2O3.6Sio2)

فلدسپات های کلسیمی(آنوزیتCaAl2Si2O8 یا CaO.Al2O3.2Sio2)

فلدسپات های باریمی (سلزینBaAl2Si2O8یاBaO.Al2O3.2SiO2)

فلدسپات ها از جایگزینی Al به جای Si و پر شدن حفرات توسط یون های K,Na,Ca,Ba بدست آمده اند.

 

 

آلومیناسیلیکاتها

ساختار کائولینیت Al2O3.2SiO2.2H2O

این مینرال یک آلومینا سیلیکات است، مینرال اصلی خیلی از خاک های رسی از جمله خاک چینی(رس چینی) است و به این علت ساختار مهمی است. یک لایه سیلیکات (Si2O5) (یک رأس آزاد)،یک لایه گیبسیتی Al(OH)3 آنیون OH بوده که به صورت h.c.p چیده شده و کاتیونAl به حفرات هشت وجهی را پر کرده است. در Al2O3 نسبت آنیون به کاتیون 2 به 3 است ولی در اینجا 3 به 1 است. (در آلومینا حفره های هشـت وجهی پر می شود) Al4O6(Al2O3)2 چـون h.c.p 6اکسیژن دارد از6حفره2تای آنها باحفره ها پراست.در Al2(OH)6هر OHبـین2هشت وجهی شریک است البته هشت وجهی نه بلکه بین2تا شــریک است پس برای هر Alسه OH موجود است که نصــف می شود.پــس یک لایه سیــلیکاتــی ویک لایه 'گیبسیتی به یکدیگر وصل شدند.

یک ورقه از چهاروجهی که هر کدام دارای یون آزاد هستند سه تا OH بالای حفره هشت وجهی (بالای Al) و به جای سه تای پایینی دو تا از OH را برداشته و دو تا O جایگزین آن شده است. 2 تا Alبه هم چسبیده اند .

1-پس اولی ورقه OH که h.c.p هستند.

2-دومی ورقه Al (بعضی جاها خالی)

3-یک ورقه هگزاگونال اکسیژن و OH

(هگزاگونال های اکسیژن و وسط آن OH) h.c.p(O+OH)

4-ورقه پایینی ورقه سیلیکاتی است که رسها به یکدیگر وصل هستند.

5-آخرین ورقه اکسیژن است.

کئوردیناسیون Al با 3 تا OH در بالا در پایین یک OH و دو تاO دارد. پس کل 4OH و دو تا O دارد.

بعد از این ورقه ها، عین همین حالت در بالای این ورقه ها تکرار خواهد شد و بدین ترتیب ساختار کائولینیت را تشکیل می دهد.

کائولینیت خالص، ریز و حالت شش گوش را دارند. فاصله یک لایه سیلیکاتی از لایه سیلیکاتی بعد 7.2 آمگستروم است(فاصله بین دو مولکول).

اتصالات بین لایه ها هیدروژن است(البته واندروالزی هست).چون در گروه های OH بین H گروه OH و O لایه پایینی اتصال هیدروژنی برقرار است.(بین لایه ها اتصالات نیمه یونی و کووالانت برقرار است.) در یک ساختار (بین ورقه ها) ولی بین دو ساختار یا دو مولکول اتصالات هیدروژنی برقرار است.

عمدتاً ممکن است یک Alجای Si را به طور نا منظم گرفته و یا Mg و یا جای Si را بگیرد و حالت خنثی بودن ایده آل را به هم می زند. حالت ایده آل کائولنیت خنثـی است ولی به طور کلی این ساختارها یک سری کاتیون ها را در سطح خود جذب می کند و وقتی در آب حل می شود، این کاتیون ها در آب حل شده و اطراف کاتیون ها را هاله ای از این آب می گیرد و به طورکلی اطراف کائولنیت هیدراته می شود و مولکول ها دو قطبی از سر منفی جذب می شوند و هیدراته می شوند هر چه کاتیون بزرگتر باشد مولکول های بیشتری را اطراف خود قرار می دهد.

بین هر دو ذره، مولکول های آب قرار گرفته و این حالت چسبندگی را برای کائولنیت پیش آورده و این لایه های آب حالت لغزندگی لایه ها روی یکدیگررا امکان پذیر می کند و این لایه ها جلوی حرکت کردن را نمی توانند بگیرند و می توانند حرکت کنند و این منشأ پلاستیک بودن سرامیک هاست.

چون بین دو مولکول در کائولینیت فاصله زیادی وجود دارد (7.2A) بنا براین مولکول های آب راحتترمی توانند در بین این مولکول ها قرار بگیرند.

 

 

هالویزیت Al2O3.2SiO2.4H2o

در هالویزیت ها 2H2O بصورت مولکول آب بین ورقه ها قرار میگیرند. با درجه حرارت نزدیک 60میتوان این دو مولکول آب را از بین لایه ها بیرون کشید و به فرمول کائولینیت رسید.

 

 

پیروفیلیت Al2[Si4O10](OH)2

در پیروفیلیت برعکس کائولنیت حالت تقارن مشاهده می شود. ساختارهای قبلی را ساختار های دو لایه ای گویند ولی این ساختار را ساختار سه لایه ای می گویند. یک لایه گیبسیتی دربین دو لایه سیلیکاتی قرارگرفته است. دربین دومولکول پیروفیلیت از آنجایی که گروههای OHقرارندارد بنابراین بین مولکولها پیوند واندروالسی برقرارمی شود.

تالک Mg3[Si4O10](OH)2

در تالک ها به جای دو Al (OH)3 در ساختار کائولینیت سه Mg(OH)2 (بروسیت) قرار گرفته است. ساختار سه لایه ای و اتصالات واندروالس بین مولکول های تالک حالت صابونی و لغزنده و نرمی را بوجود آورده است.

 

میکا ها

موسکویتKAl2[AlSi3O10](OH)2

ماگاریتCaAl2[Al2Si2O10](OH)2

در پیرو فیلیت اگر به جای Si در ساختار Al قرار بگیرد بار ساختار منفی می شود به همین دلیل در بین لایه ها یون های K قرار می گیرد که پیوند های به وجود آمده از نوع یونی خواهد بود ودر این حالت ساختار شکننده ای پیدا خواهد کرد. در موسکویت نیز به همین ترتیب با جایگزین شدن دو تا Alبه جای دوتا Si مارگاریت با ساختار شکننده بوجود می آید.

مونت موری لونیت (Al1.67Mg0.33)Si4O10(OH)2

در فرمول بالا می توان از Naبه جای Mgبا همان میزان استفاده کرد. حضور Na ویا Mg در این ساختار به علت این است که وجود Al به میزان 1.67 سبب باعث بار دار شدن سطح ساختار شده است. از آنجایی که فاصله بین لایه ها زیاد است، آب می تواند از محیط خارج وارد ساختار شود، وقتی بدنه های سرامیکی در محیط های مرطوب قرار بگیرد در حین پخـت انقباض شدید از خود نشان می دهند، و باعث ترک در سطح قطعه می شود. پس به این ترتیب مونت موری لونیت ها در صنعت سرامیک به درد نمی خورند.

Beide Llite Al2.17(Al0.83Si3.17)O10(OH)2

در این ساختار 0.83 بار منفی وجود دارد که بعلت جایگزینی Alبجای Si بوجود آمده است. در ضمن می توان این فقدان بار را توسط 0.33 تاNa جبران نمود.

Nantronite Fe2(Al0.33Si3.62)O10(OH)2

در این ساختار از آنجایی که بار Feدرست به اندازه Al می باشد همانند Al عمل کرده و جایگزین Al شده است .

كلريت

کلـــریت ها متشـكل ازدو لایه پيروفيـــليت و يك لايه بروســـيتی می باشد.Al2 [Si4O10] (OH) 2 و3[Mg(OH)2]

يكی از Mgهای آن به منظور خنثی كردن بار ناشی از دو بار منفی بوجود آمده از جايگزينی Al به جای Si و Mgبه جای Al است.گاهی آهن به جای Mgو Si جايگزين می شود؛ حالت ايده آل كلريت هميشه وجود نخواهد بود.

ساختمان گرافيت

كربن می تواند به دو صورت گرافيت وكربن موجود باشد. گرافيت دارای ساختار هگزاگونال میباشد. كه يكی از اتصالات آن دو تايی است و جای آن ثابت نمی باشد.ممكن است در يك لحظه يك اتصال دو تايی ودر لحظه بعد ديگری اتصال دوتايی باشد. درون ورقه های بالا وپايين چهار اتصال كووالانت كه معادل هم هستند وجود دارد. و در بين ورقه ها اتصالات واندروالس برقرار است.

گرافيت هدايت قابل توجهی دارد كه ناشی از اتصال چرخان دوتايی است و الكترون در داخل ورقه آزاد بوده و می تواند حركت كند. در يك نمونه همگی صفحات موازی (مثلاًموازی z) نيستند. ممكن است يك سری ورق موازی باشند ودر يك جهت خاصی چيده شده باشند و هدايت داشته باشند(مثلاً در جهت قاعده ) ولی يك سری مرتب چيده نشده باشند دارای هدايت الكتريكی نخواهند بود، پس ممكن است در قسمتی از يك ميله گرافيتی نسبتاً هدايت الكتريكی داشته باشد ودر قسمت ديگر آن بر عكس. پس به طور كلی جهت چيده شدن هگزاگونال ها كنار هم الزاماً موازی نيستند.

 

انيزوترپ

انيزوترپ در يك تك بلور از خواص گرافيت است. خاصيت انيزوترپ در تك بلور ها مشاهده می شود.كه عبارت است از داشتن خواص متفاوت در جهات مختلف.

مسئله ديگر ضريب انبساط حرارتی است، بعلت فاصله زياد بين ورقه ها و اتصال واندر والس مابين،ورقه ها دارای‌انبساط حرارتی بيشتری نسبت به كربن های خود ورقه است كه دارای اتصال كوالانت می باشند. (a ضريب انبساط حرارتی پيوندهای كوالانت وaضريب انبساط حرارتی‌پيوند های‌ واندروالس می باشد.)

در تك بلور ها اگر بتوان ميله ها را بگونه ای شكل داد كه بتوان تمامی‌صفحات را در جهات خاصی‌به موازات هم قرار داد وآ‌رايش تدريجی و خاصی‌دادهشود می‌توان خواص را تغيير دادو مثلاً خواص را مشابه به هم ساخت (در آرايش های تك بلوری‌).

پس خواص در تك بلور های گرافيت به جهت آن بستگی پيدا می كند. البته اين خاصيت در واحد های بزرگ گرافيت كمتر است چون جهت قرار گرفتن بلور ها كنار هم كاملاً موازی ومنظم نيست.

محاسبه انر‍‍ژی پتانسيل بلور

بعنوان مثال انرژی در بلور نمك طعام را بررسی می كنيم.

 

بعد از انتگرال گيری از رابطه بالا برای انرژی پتانسيل خواهيم داشت:

جاذبه الكترواستاتيكی

X: در رابطه بالا فاصله تعادلی بين آنيون و كاتيون است.

در بلور نمك طعام بين NaوCl نيروی‌الكترواستاتيكی موجود است و صرفاً نمی توان گفت كه بين دو يون مجاور نيرو موجود است، بلكه بين همسايه های نزديك و دور جاذبه الكترواستاتيكی‌و بين بار های‌هم نام دافعه الكترو استاتيكی موجود است.

دافعه الكترواستاتيكی

(انرژی حاصل از دافعه سبب بی ثباتی ساختار می شود.)

در اين محاسبه حتی بايد نيروی ناشی از پوسته ها را نيز در نظر گرفت.

 

جمله اول ناشی از 6 همسايه با بار غير هم نام و در حقيقت نيروی جاذبه است ، جمله دوم نيز ناشی از نيروی‌دافعه بين همسايه های همنام است وبه همين منوال برای بقيه جملات داريم .

 

و در كل انرژی پتانسيل بلور نمك طعام برار می شود با:

 

مقدار داخل پرانتز را ثابت مادولونگ می گويند كه در نمك طعام اين مقدار برار 1.75 بدست می آيد.اين مقدار در انرژی حاصل از جاذبه يك جفت ضرب می شود و كل انرژی حاصل از همه جاذبه ها و دافعه ها ی الكترواستاتيكی را تعيين می كند.

به طور كلی برای نيروی بين مولكول ها داريم:

 

    كه برای ساختار های يونی m=2 و n=8-10واغلب 10گذاشته می شود و جمله اول معــرف نيروی جاذبــه و جمــله دوم آن معرف نيروی دافعه الكترواستاتيــكی می باشد.

در فاصله تعادلی بين اتم ها (x=0) ، است ، به اين معنی كه انرژی پتانسيل در اين فاصله مينيمم است.

نتايج كلی از فرمول انرژی پتانسيل

در فرمول هميشه علامت منفی است. هر چه قدرمطلق انرژی پتانسيل بيشتر باشد، نقطه جوش ، سختی‌بالا می رود و ضريب انبساط حرارتی كاهش می باشد.

1.75 مربوط به همان قانون فشردگی است. يعنی فشرده ترين ساختار برای جامدات بلوری است كه هر چه a بيشتر باشد ساختار پايدارتر و تعداد همسايه های بيشــتری را می پذيرد و انرژی پتانسيل را منفی تر می كند.

NaCl 640Kj/mol

LiF 849Kj/mol

(نقطه جوش و سختی در LiF بيشتر از NaCl است و انبساط حرارتی NaCl كمتر از LiF میباشد)

،

كه رابطه بالا از كوچكتر بودن شعاعهایLiF نسبت به NaCl می باشد.و در نتيجه بين فاصله اتمی آن دو اختلاف وجود دارد .پس هر چه شعاع اتمی بزرگتر باشد نقطه ذوب پايين تری خواهد داشت.

 

پلی مرفیسم plymorphism

مواد بلوری که با یک فرمول شیمیایی دارای چند شکل باشدرا پلی مورف می نامند.

SiO2خود دارای چندین گونه پلی مورفی می باشد:

α- کوارتـز، β – کوارتـز، α- تری دیمـیت ، β – تری دیمـیت ، α- کریستـوبالــیت ، β- کریستوبالیت.

اکسید زیرکونیم نیز مانند سیلیس دارای پلی مورف های گوناگونی است:

منوکلینیک که در دمای 200 به تترا گونال وآن نیز در دمای خیلی بالا به ساختار مکعبی تبدیل می شود.

اکسید آلومنیم نیز دارای چنین خاصیتی است ،نوع α – کوراندوم هگزاگونال و γ که مکعبی ساده است.

پلی تیپیسم plytypism

نوع ویژه ای از پلی مورفیسم است که ساختار های مختلف حاصله فقط در نظم دو بعدی لایه چینش با هم تفاوت دارند.مانند ورتزیت و اسفالریت که پلی تیپ های ZnC هستند که صرفاً در نظم چینش چهاروجهی صفحات با هم متفاوت هستند.

پدیده پلی مورفیسم در نتیجه مسائل تر مودینامیکی وتعامل وکمترین مفدار انرژی آزاد سیستم تحت آن شرایط بستگی دارد. در دما و فشار ثابت پایدارترین حالت ماده حالتی است با حداقل انرژی. از نظر ترمودینامیکی مواد را می شود به سه دسته تقسیم کرد:

پایدارStable ، نیمه پایدر یا فرا پایدارMetastable ، ناپایدار

به طور معمول حالت ناپایدار به پایدار تبدیل می شود و داریم:

 

اگر این ماده را در شرایط جدیدی قرار دهیم منحنی بهم می خورد و ممکن نیست این پایدارترین حالت موجود باشد. در غیر این صورت از پایدارترین حالت به حالت دیگر تبدیل نمی شود.

فرایند هایی که راجع به آن بحث شد مربوط به کاهش انرژی و رسیدن به حالت پایدار است.

شرط ترمودینامیکی هر استحاله یا تحول پلی مرف کاهش انرژی آزاد است.

شرط لازم هر تحول پلی مرفیک (یا در حالت هر استحاله فازی ) عبارت است از کاهش انرژی آزاد که یک شرط ترمودینامیکی است. اما این شرط برای انجام هر تحول کافی نیست و باید شرط دیگری که شرط کینتیکی است و مربوط به سرعت تحولات است برقرار باشد.

اما شرط کافی شرط سرعت تحولات یا کینتیک واکنشهاست.

در حالت ناپایدار مواد نمی توانند ساکن باشند و خود بخود شروع به تحول می کنند وبرای انجام این کار سدی برای آنها وجود نخواهد داشت. و بطور کلی ناپایدار در جهتی که سد انرژی اکتیواسیون موجود نباشد حرکت وتحول خود را شروع می کنند.

در حالت کلی مواد می توانند به صورت پایدار و یا نیمه پایدار وجود داشته باشد. مانند شیشه ها که به دو صورت وجود دارد.

شیشه آمورفی است که به وسیله کریستالیزه کردن می توان انرژی آنرا پایین آورد چرا که شیشه یک ماده Metastable است. مواد مذابی که دارای SiO2 زیادی هستند ،تحرک کمی دارند زیرا ویسکوزیته بالایی دارند ودارای تحرک مولکولی کمی بوده و این معرف اتصالات محکمی است که بین این مولکولها برقرار است می باشد. اگر در مذابی که دارای ویسکوزیته بالایی است به سرعت سرمایش بدهیم به شیشه تبدیل می شود. اگر ساختمان شیشه را به آرامی سرد کنیم ساختمان کریستالی پیدا می کند. در ششه با مذاب غلیظ سیلیس سرو کار داریم که به مذاب واتصالات که درون مذاب وجود دارد بستگی دارد. مذاب شدن بر هم زدن ساختمان است و دلیلی ندارد که با مذاب شدن اتصالات بهم زده شوند بلکه ممکن است که ساختار از نوعی به نوع دیگری تبدیل شود، مانند تبدیل شدن تتراگونال به هگزاگونال.

Siدرون ساختار در داخل چهار وجهی است و آزاد نیست وتنها از طریق دیفوزیون شبکه حرکت دارد و این مشکل است.

در مذاب شیشه اتصالات هنوز گسسته نیست و زنجیره ها و حلقه ها برقرار است بنابراین نفوذ وتحرک اتمها با مشکل مواجه می شوند.

اگر شیشه را در 0.5 درجه سانتی گراد در ساعت سرد کنیم، می توان

شیشه را کریستالیزه کرد که خیلی مشکل است.

مذابهای سیلیکاتی در حین سرمایش تمایل به شیشه ای شدن دارند.

پس موادی که در حالت مذاب سریع سرد شوند ساختمان شیشه ای و اگر به آرامی سرد شوند ساختمان کریستالی را پیدا می کنند. موادی که حاوی Siهستند ، باویسکوزیته زیاد در حالت مذاب آمادگی بیشتری برای تبدیل شدن به شیشه را دارند. هنگام ذوب ساختمان کریستالی ماده بهم می خورد. توده های کریستالی را در اعماق زمین بیشتر از سطح می توانیم پیدا کنیم ، چون در اعماق زمین مواد به آرامی سرد می شوند.

الماس و گرافیت

الماس در شرایط فشار زیاد ایجاد شده و در شرایط Mtastable قرار دارد. که تمایل دارد که به حالت پایدار برسد و به گرافیت تبدیل شود.

بطور کلی اگر دو فرم از یک ماده را در یک شرایط دداشته باشیم حتماًیکی Stable و دیگری Metastable است. مثلاً در الماس و گرافیت (در فشار متعارفی) الماس Metastable و گرافیت Stable است. در فشار های بالا عکس این مطلب صادق است.

 

E: انرژی داخلی (شامل تمام انرژی پتانسیل و جنبشی ذرات ماده است.)

T ,P, V: فشار و حجم و دما

S: انتروپی (درجه بی نظمی ، احتمال وقوع یا احتمال وجود ، سیستمهای بی نظم احتمال وقوعشان از سیستمها ی منظم بیشتر است؛ زیرا هر سیستمی را که به حالت خود باقی بداریم تمایل به بی نظمی دارد نه نظم ، اتفاقی بودن با بی نظمی مرتبط است. بی نظمی محتمل تراست زیرا دارای راه های متفاوت است، نظم یعنی یک حالت را از بی نهایت حالت می پذیریم و آنرا در نظر میگیریم.پس انتروپی شانس وقوع خودبخودی و بطور غیر مستقیم بی نظمی است و بنحوی با بی نظمی مرتبط است.)

شرط انجام هر تحول پلی مرفیک کاهش انرژی آزاد است:

فاز

قسمتی از سیستم که از نظر شیمیایی و فیزیکی کاملاً یکنواخت و از محیط اطراف قابل تمایز باشند. مثلاً صورتهای آب که جامد و مایع و گاز سه فاز مختلف آن می باشند که از نظر شیمیایی و فیزیکی یکنواخت و قابل تمایز می باشند. سه حالت مختلف ماده هر کدام یک فازند و اگر هر یک دارای ساختار های مختلفی باشند اینها نیز یک فازند. استحاله های پلی مرفیک، یک شاخه از استحاله های فازی کلی می باشند.مثلاً انجماد آبطبق مسائل نرمودینامیکی در زیر صفر درجه یخ پایداری بیشتری نسبت به آب دارد.

در دمای T<0 تحول آب به یخ را داریم

0 < آبG- یخG = G آبG > یخG

و در دمای T>0 تحول یخ به آب را داریم

>0 آبG - یخG = G آب G < یخG

استحاله های پلی مرفیک در جامدات بلوری صورت می گیرد.

ساختار گاز ، ساختاری پر هرج و مرج و بی نظم است ، ولی بلور این گونه نیست که یک ســری عواملــی یعنـی E و TS سبب مـی شـود. همچنین بی نظمـی را نداشتــه باشـیم(از PV صرف نظر می کنیم ).

برای پایداری هر چه بیشتر G<0 یا E باید حداقل و کم باشد؛ و یا TS بیشترین مقدار را داشته باشد که در ساختارها هر دو عامل با هم عمل می کنند، سیستم گاهی E خود را کمتر می کند. پس سعی میکند انرژی پتانسیل خود را به حداقل برساند(حالت فشرده سبب پایداری سیستم می شود ). وقتی به صفر مطلق نزذیک می شویم، سیستم سعی دارد فشرده ترین حالت و پایدارترین ساختار را داشته باشد. و به این دلیل بلور دارای حجم کمتری بوده و دارای نظم می باشد. و بطور کلی در دمای خیلی کم یا صفر مطلق عامل اهمیت کمتری پیدا می کند.وقتی دما بالا رود عامل TS خود را نشان می دهد(بدین معنی که اهمیت پیدا می کند).

گاز حالت بی نظم را به خود گرفته است، انرژی پتانسیل گاز تقریباً برابر صفر است، چون فرض می کنیم در گاز ، خصوصاً گاز ایده آل جاذبه و دافعه بین آنها وجود ندارد. و چون نیروی جاذبه و دافعه نداریم پتانسیل نیز مطرح نخواهد شد. پس وقتی ساختمان منظم می شود که آن کم شود و در دمای بالاTS افزایش یابد. که در نتیجه آن G مقدار بزرگ منفی می شود. (در ساختار فشرده کاهش E بیشتر مشاهده می شود و عامل TS زیاد مهم نمی باشد). در جامدات فشرده E<<<0 و به سبب بی اثر بودن TS دردماهای پایین داریم:

G = E - TS < 0

در گازها و دمای بالا TS>>>0 و به سبب بی اثر بودن E = 0 خواهیم داشت:

G = - TS <0

فرمی که در دماهای بالا تر مقدار آن بیشتر و پایدارتر است ، فرمی است که انتروپی بیشتری دارد.

همیـــشه ساختــمانهای بازتر ، انــتروپی بیشــتری دارند. در ساختــمانهای باز مثلاً E = - 50 در حالی که درساختمانهای فشرده بعنوان مثالE = -100 ، در اولی انتروپی افزایش یافته و عامل TS موثر بوده است و به ضرر G است(که اگر همچنین صورت بگیرد). پس بطور کلی برای یک همچنین تحولی شرایط زیر مورد نیاز است:

 

 

مثلاً ساختمان نمک طعام نیز از همین قوانین تبعیت می کند و E<0 سبب داشتن چنین ساختاری می گردد و در دمای بالا E را کنار گذاشته چرا که به صورت بخار در می آید.

E3 بيانگر اين است كه با افزايش دما انر‍ژی داخلی آن افزايش پيدا كرده(بشرطی كه تحول صورت نگيرد و خود ماده را گرم كند)

E1 فشرده ترين ساختار را داشته است.

فرم 1 دارای ساختار فشرده تری است چون دارای انر‍‍ژی داخلی كمتری است فرم 3 كه دارای انرژی داخلی بيشتری است دارای بازترين ساختمان است.

E3 بازترين ساختار است.

در صفر مطلق چون G=E+pv-TSو در TS=0 است در نتيجه G=E وطبق نمودار در صفر مطلق G و E روی هم قرار گرفته اند و در حالتی كه E=G باشد هر چه مقدار E كمتر باشد پايداری بيشتر است.و فرم E1 دارای بيشترين پايداری است.

اگر دما را افزايش دهيم مثلاً T1، T1T، G3G1G2 يعنی فرم 2 پايدارتر است. چون G آن كمتر است. در دماي T2، T2T يعنی در دمای بالاتر فرم 3 پايدارتر است.

G3G1G2

تفاضل دو منحنی همواره برابر است با TS.

در شكل مشاهده مي شود E1 يعنی فرم يك كه به E3 رسيده افزايش در مقدار كمی E بوجود آمد كه اين به ضـرر سيــستم است و اين ضـرر را توسط افزايش در جبران می كندبنابراين در دمای ثابت، علت تغيير فاز در يك فرم به فرم ديگر در يك دمای معين زياد شدن مقدار s است افزايش مقدار s خيلی بيشتر از افزايش E است.نمودار فوق مثلاً در مورد آب اگر مورد بررسی قرار گيرد، نقطه T1 نقطه ذوب، T2 نقطه جوش آب خواهد بود در صفر مطلق حالت يخ پايدارتر و در نقطه جوش به بالا حالت بخار پايدارتر است.

انواع استحاله های پلی مرفیک

انواع مختلفی تعریف برای این نوع استحاله ها وجود دارد. در دیدگاه اول آن را بر اساس مکانیزم انجام استحاله بررسی میکنند. که به دو گونه استحاله های جابجا ساز Displactiv و باز سازها Reconstractive تقسیم می شود.

استحاله های جابجا ساز

از مشخصه های این نوع استحاله ها می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1-با جابجایی مختصر اتمها انجام می شود ونیازی به گسستن کامل اثصال نیست(فاصله جابجایی کسری از فواصل اتمی است).

سرعت آن مستقل از دماست.

2-برگشت پذیر است(این کار صرفاً با معکوس کردن دما امکان پذیر است).

3-با سرعت فوق العاده زیادی انجام پذیر است.

4-نمی توان از وقوع آن جلوگیری کرد.

5-اتمها تحت تاثیر تنش حرکت دسته جمعی دارند.

مثال: در تبدیل α- کوارتز به β- کوارتز اتمها در هر جایی که هستند یک مقدار تغییر زاویه می دهند که این جابجایی کسری از فاصله اتمی است. فواصل اتمی در حدود هستند. کل استحاله در مدتی حول وحوش انجام پذیر است ، که استحاله بسیار سریعی است.

بسیاری از فرایند های شیمیایی سرعتی وابسته به دما دارند که این واکنش ها را Thermally Activated Prosses(فعالــیت های فعــال شده به وسیــله حرارت ) می نامند.

 

که در آن E انرژی اکتیواسیون می باشد.

این اتمها هستند که تک تک حرکت می کنند. لازمه این کار حرارت است، که به دما وابسته است.

قانون دیفوزیون

برای بهم زدن سد، به انرژی اکتیواسیون زیادی نیاز است. حرکت هر اتم به خودش مربوط است و به دیگران ربطی ندارد و به محض رسیدن به این انرژی حرکت صورت می پذیرد. بعضی از اتمها سد انرژی بیشتری دارند و انرژی بیشتری کسب میکنند، در نتیجه انرژی و دامنه نوسانی اتمها یکسان نیست. ولی فرکانس تقریباً ثابت است. پس با دما تعداد نوسانات اتمها زیاد شده و همین نوسانات است که جهش میکنند و به همین دلیل سرعت اتمها با ازدیاد دما افزایش می یابد.

ولی استحاله های جابجا ساز غیراین حالت است . و تحت تاثیر تنش و دسته جمعی حرکت می کنند . تنش منشا های مختلفی دارد و از جمله آن تنش های حرارتی وارد شده به سیستم است . که باعث می شود اتمها را حول داده و دسته جمعی حرکت کنند. پس هر چه دما را بالا ببریم کسر کمی از انرژی را می توان کم کرد و بنابراین دما در سرعت موثر نیست. ولی از نظر ترمودینامیکی وجود حرارت موثر است ولی از نظر اثر در سرعت حالت اینگونه نیست و برگشت پذیر است.

در استحاله تبدیل α- کوارتز به β- کوارتز یکی از راههای انجام استحاله های پلی مرفیک این است که ساختار α به β تبدیل شود که در آن سیستم کریستالی عوض می شود. ولی ساختمانهای α و β کوارتزخیلی متفاوت نیستند چون با جزئی تغیر، قابل تبدیل به یکدیگر خواهند بود. در یک چشم بهم زدن α به βو برعکس تبدیل می شود و سرعت این استحاله به دما مربوط نیست.

 

استحاله باز ساز

1-معمولاً اتصالات گسسته شده و از نو به صورتی دیگر برقرار می شود.

2-سرعت آن با دما افزایش پیدا می کند .

3-برگشت پذیر نیست و صرفاً با معکوس کردن دما بر نمی گردد.

4-سرعت آن قابل مقایسه با استحاله جابجا ساز نیست.

5-گاه اصلاً انجام نمی شود.

6-در اثر حرکت منفرد اتمها تحت تاثیر انگیزش حرارتی انجام می شود.

مثال: در تبدیل β- کوارتز به β-تریدیمیت که همراه با افزایش حجم و انبساط است. ساختمان β- تریدیمیت با β- کوارتز خیلی متفاوت است و تمام ساختار باید گسسته شود. سرعت تابع دما ست که این عمل از نظر ترمودینامیکی بالای 867 درجه سانتی گراد انجام پذیر است. و گاهی اصلاً انجام پذیر نیست.

در بازسازها با افزایش در دما بطور کلی در سرعت اثر چندانی ندارد در حالی که در جابجا سازها با تغییر جزئی زمان واکنش با سرعت زیادی انجام می پذیرد.سرعت را از روی مکانیزم میتوان فهمید و جابجا ساز خیلی سریعتر از بازساز صورت میگیرد.

استحاله های مربوط به اکسید زیرکنیم از نوع جاتجا ساز است . چون توام با تغییرات حجمی ست .

در مثال ها ی بالا با توجه به دانسیته های مربوطه، انبساط حجمی به وجود می آید. چراکه حجم افزایش یافته است و دانسیته کاهش یافته است و ساختمان منبسط شده است .

نمونه هایی از β- کوارتز را اگر بسازیم وبه محض اینکه از 573 درجه بیشتر شود ترک می خورد وعلاج این کار این است که بسیار آهسته نمونه را گرم کنیم تا بطور یکــنواخت گرم شود. چرا که وقتی سطــح گرم می شود ،مغز هنوز سرد است و سطــح می خواهد منبسط شود و برای اینکه عمل ترک صورت نگیرد حرارت دادن باید یکنواخت صورت بپذیرد.

دراستحاله هایی که ناگهان انجام می گیرند (جابجاساز) اگر توام با تغییرات حجمی قابل توجه که منجر به تنش می شوند ، باشد همیشه خطرناک هستند.

بررسی های تغییرات پلی مرفیک سیلیس

استحاله های عمودی جابجاساز و افقی ها بازساز می باشند.

 

 

 

 

 

 

در طبیعت، سیلیس را به صورت α- کوارتز داریم. مثلاً ماسه و شن قسمت اعظم آن α- کوارتز است (منظور در اینجا شکل خالص است). اگر یک کمی بالاتر از 573 حرارت داده شود β- کوارتز تبدیل می شود اگر حرارت را ادامه ندهیم و آن را سرد کنیم به α- کوارتز تبدیل شده و با تغییرات حجمی حالت تنش در ماده به وجود می آید. بالاتر از 867 و β-تریدیمیت تبدیل می شود.

T< 867

G β- کوارتز<G β-تریدیمیت

در حالیکه شرط انجام تنها عامل ترمودینامیکی نیست بلکه عامل کینتیکی نیز مطرح است.

T> 867

G β- کوارتز>G β-تریدیمیت

تشکیل تیردیمیت به خاطر بالا بودن در ازدیاد حجم و دانسیته، چون دارای G بیشتر است و ناپایدارتر است پس این تشکیل مشکل است اگر β-تریدیمیت را سرد کنیم از راه عمودی اول رفته و از راه استحاله جابجاسازی به نوعی به نام γ-تریدیمیت و نوع دیگر α-تریدیمیت تبدیل می شود. اگر چه دما خیلی پایین است چون استحاله جابجاساز است و به دما ربطی ندارد، در دمای پایین انجام پذیر است. ولی در استحاله بازساز، استحاله ای نداریم که در درجه حرارت پایین صورت گیرد.

حدس قوی با توجه به دما (به شرطی که دما واقعاً پایین باشد) در نوع استحاله ها داده می شود و به احتمال 99 درصد می توان گفت جابجاساز است. ولی در بازساز در دمای پایین یا انجام پذیر نیست یا بسیار بسیار آهسته صورت می پذیرد. اگر β-تریدیمیت را گرم تر کنیم به β-کریستوبالیت تبدیل می شود این دماها دماهای واقعی نیستند بلکه دماهای ترمودینامیکی خواهند بود. اگر β-کریستوبالیت را دوباره سرد کنیم به نوع دیگر در دمای پایین تحت استحاله جابجاساز به α-کریستوبالیت تبدیل می شود و اگر آن را دوباره گرم کنیم به β-کریستوبالیت تبدیل می شود و اگر β-کریستوبالیت را گرمتر کنیم به مذاب تبدیل می شود. در دمای بالای 1250β-کوارتز به β-کریستوبالیت تبدیل می شود که این تبدیل مستقیماً انجام می شود در آجرهای سیلیسی که حاوی مقداری CaO هستند، β-کوارتز به β-تردیمیت تبدیل می شود و با حرارت ترکیبات ذوب شده و یک مقدار مذاب به وجود می آورند. در 1345 درجه β-کوارتز و مذاب داریم. قسمت هایی که حاوی مذاب است β-کوارتز را در خود حل کرده و به شکل تریدیمیت رسوب می دهد و مقدار زیادی از تریدیمیت تشکیل می شود که دلیل آن جوانه زنی و رشد تریدیمیت است(تبدیل بازساز) در β-کوارتز، مجموعه بسیار کوچکی ( در حدود چند اتم) تشکیل می شود که آنرا جوانه گویند، همین تشکیل جوانه تنش ایجاد می کند و موجب بالا رفتن انرژی می شود.

در داخل مذاب، جوانه تریدیمیت را داریم. به علت فاز مذاب تنش ایجاد نمی کند و خیلی راحت تر از حالت قبل رشد کرده و انجام می شود و علت انجام شدن استحاله این است که تنش به وجود آمده در اثر تبدیل β-کوارتز به β-تریدیمیت از طریق فاز مذاب ناشی از وجود آهک، رها شده و جوانه زنی و رشد سبب به وجود آمدن تریدیمیت می شود.

مشخصات استحاله های α-β در سیلیس

نامگذاری β و α هنوز استاندارد نشده اند(استحاله هایی که در دمای پایین هستند α و آنهایی را که در دمای بالا هستند را β گویند).

1-نوع دما بالا ساختمان بازتری دارد.

2-نوع دما بالا دارای گرمای ویژه و انتروپی بیشتر است.

3-نوع دما بالا تقارن بیشتری دارد. در نتیجه نوع دما بالا، نوع اصلی و نوع دما پایین، نوع فرعی مشتق شده از نوع اصلی است.

درکل β نسبت به α ساختار بازتری و انتروپی بیشتری دارد. یکی از راه های رسیدن به نوع فرعی برهم زدن تقارن در نوع اصلی است. در هر دو نوع نظم وجود دارد و متقارن نیز هستند ولی هر کدام که محورهای تقارن بیشتری داشته باشد متقارن تر است. ولی هر دو ساختار بلوری دارند، و انتروپی آنها را نمی توان از روی تقارن حدس زد و تنها می توان گفت که نوعی که ساختار بازتری دارد انتروپی بیشتری نیز دارد.

استحاله α-کوارتز و β-کوارتز:

T>573

 

 

G<0، E>0، S>0: ساختار بازتر شده است در نتیجه انرژی افزایش می یابد. هر وقت E>0 باشد Sناگزیر باید مثبت باشد در غیر این صورت استحاله انجام پذیر نیست. وقتی که دما از 573 بالاتر باشد داریم:

استحاله گرافیت الماس

در شرایط متعارف طبق دیاگرام گرافیت پایدار است و الماس در این حالت Metastable است ولی دارای پایداری نسبی است. در این حالت گرافیت باید در شرایط خاصی به الماس تبدیل شود که عبارت است از حرارت و فشار بالا.

در دمای اتاق است. پس دما 1200 درجه نیست که الماس به گرافیت تبدیل می شود بلکه در دمای حدود 50 یا 100 درجه بالای صفر این تبدیل انجام می گیرد. دمای 1200 درجه شرط سینتیکی است که دماهای سینتیکی دارای دقت نیستند و نسبی هستند.

اگر در الماس در دمای اتاق به گرافیت تبدیل شود دمای آن پایین می آید.

به هیچ وجه در شرایط متعارفی نمی توان گرافیت را به الماس تبدیل نمود چون است. در شرایط متعارفی با افزایش دما همواره در منطقه گرافیت حرکت کرده و الماس تولید نمی شود. هر چه دما را بالاتر ببریم چون مقدار بیشتر می شود و از بیشتر می شود طبق نمودار پایداری گرافیت بیشتر است. پس افزایش دما باعث انجام استحاله نیست. در فشار پایین افزایش دما به نفع گرافیت است چرا که در ناحیه الماس قرار می گیرد. چون باز شدن اتصالات تحرک حرارتی را نیازمند است، حرارت از نظر سینیتیکی به نفع آن و از نظر ترمودینامیکی به ضرر آن است. اگر در یک فشار معین دما را بالا ببریم به نفع گرافیت است زیرا که بیشتر می شود.و از نظر ترمودینامیکی به نفع استحاله خواهد بود.

پس راه علاج این است که فشار را بالا برده و در درجه حرارت بالا گرافیت را به الماس تبدیل کنیم. به طور کلی فشار به نفع ساختارهای فشرده عمل می کند و دلیل حرارت بالا گسستگی اتصالات و ایجاد ساختار جدید با پیوندهای متفاوت است که در نتیجه از لحاظ ترمودینامیکی حرارت مطلوب است.

 

انواع استحاله های پلی مرفیک

1-از نظر مکانیسم به دو نوع جابجاساز و بازساز تقسیم می شود.

2-از نظر نوع تغییرات ساختاری که شامل موارد زیر است

2-1-تغییرات بدون تغییر اساسی در عدد کئوردیناسیون اولیه

که می تواند خود بازساز باشد. مثال بلند تبدیل به ورتزیت

البته می توانند جابجاساز نیز باشند مانند تبدیل α-کوارتز به β-کوارتز

هر دو مورد فوق جزء مواردی هستند که عدد کئوردیناسیون اولیه تغییر نمی کند.

2-2-تغییرات توأم با تغییر کئوردیناسیون اولیه

در استحاله های بازساز مثال تبدیل آراگونیت به کلسیت( هر دو به فرم CaCO3)و استحاله های جابجاساز مثل .

در این مورد نباید فکر کرد که جابجایی کلی بوده است بلکه امکان دارد با تغییرات جزئی بدون اساس به هم بخورد تبدیل انجام پذیرد.

2-3-تغییرات بین ساختارهای ایده آل و معیوب

2-4-تغییرات توأم با تغییر نوع اتصال

مثال تبدیل قلع خاکستری به قلع سفید(قلع اگر از دمای پایین تر بیاید ساختمان الماس را پیدا می کند و ساختار فلزی تبدیل به ساختار الماسی یا کوالانتی می شود. این رفتار را طاعــون قلع می نامند زیرا در طــول شب و روز دما پایین و بالا رفته و قلع نیز تغـییر می نماید).

*اثر دما و فشار بر استحاله های پلی مرفیک

  1. اثر فشار

فشار ذر استحاله های پلی مرفیک به نفع ساختمان فشرده است. مثل ساختمان گرافیت و الماس که فشاربه نفع الماس بوده است. اثر فشار در حجم باعث می شود

V=V2-V1<0 ∆ و P>>0 زیاد می شود. G=E+PV-TS پس |G| زیاد می شود.

  1. اثر دما

اثر دما با اینکه پیچیده تر است ولی به نفع ساختمان های باز است. مثلاً در گرافیت و الماس دما به نفع ساختار گرافیت است.

مثال برای اثر فشار

نوع فشار بالا  

نوع فشار پایین  

عدد کئو ردیناسیون ساختار

8:8 کلرید سزیم

    FCC

عدد کئوردیناسیون ساختار

6:6 نمک طعام،RbCl،RbBr، RbI

    BCC

 

با تغییر در فشار بالا فرمول یکسان می ماند.

 

 

مثال برای دما

نوع دما بالا 

نوع دما پایین 

عدد کئوردیناسیون ساختار دمای انتقال

6 نمک طعام 445+

BCC 

عدد کئور دیناسیون ساختار

8:8 نمک طعام

12 HCP    

 

با رفتن دما به بالا عدد کئوردیناسیون کم می شود. حالت باز به خود می گیرد. همه جا تغییرات پلی مرفیک نداریم. مثلاً نمک طعام هر چه حرارت داده می شود تغییر ساختار پیدا نمی کند.

فقط مسئله گفتنی این است که اگر ساختار به دمای بالا رفت و عوض شد، ساختمان بازتر می شود. RbCl در دمای متعارفی دارای ساختار نمک طعام است و اگر دما به 190- به پایین برود RbCl تبدیل به کلرید سزیم می شود. مسائل فوق وقتی است که نوع اتصال تغییر می نماید . وتغییر نوع اتصال پیش بینی فوق را مختل می نماید مثل Fe که وقتی دما زیاد می شود اتصال فلزی تبدیل به کوالانت می شود . (نسبتاًٌ) بنابراین از BCC به FCC تغییر می یابد.

ساختار شیشه

برای مذاب شاید بهتر باشد با سرد شدن متبلور شود.

تغییر ساختار در شرایط مختلف توسط استحاله های پلی مرفیک بحث شد.این مسئله به نفع شیشه است که در دمای پایین به ساختمان بلوری و کریستالی برود و انرژی آزاد خود را کم نماید. و ساختار فشرده خود گیرد. در فلزات اتمها حدوداً آزادند در مذاب فلزات می تواند جابجا شود و این باعث می شود که شکل ویژه ای نداشته باشد.

ولی در مذاب های سیلیکاتی امکان دارد حتی زنجیره های سیلیکاتی گسسته نشده باشد. و همچنین اگر هم زنجیره ها گسسته باشند ولی اتمها در بند هستند بصورت تتراهدرال که همچنین در حالت مذابی خاصیت شیشه شدن خوبی دارد. شیب خط بالایی ضریب انبساط حجمی است. چون مایعات ضریب انبساط بیشتری دارند وقتی که خط به شیشه می رسد ضریب انبساط حرارتی کاهش می یابد. پس اگر تحرک مایعی را از آن گرفته تا حــدی که نتوانند جابجا شوند، تبدیل به شـــیشه آمورف می شود. و طبق تئوری میتوان هر چیزی را به شیشه تبدیل کرد. ولی خیلی سریع باید سرد کرد. هر چه ذره تشکیل دهنده کوچکتر باشد سریعتر سرد می شود. اکثر شیشه ها از سیلیکات ها هستند. زیرا به راحتی تبدیل به شیشه می شوند. شیشه ها و مواد آمورف نمی توانند فشردگی مورد نظر را داشته باشند چون بی نظم هستند. شیشه و مواد آمورف در دمای پایین Metastable هستند زیرا در دمای پایین باید E را کاهش دهند ولی با حالت بی نظمی نمی توانند E را کاهش دهند. بنابر این

G=E-TS

سیر خط پایینی مطلوب تر است ولی به دلایل کینیکی به مسیر خط بالا رفته است. انرژی آزاد شیشه بین مایع و بلور است.

ساختار SiO2 آمورف

در این ساختار زاویه بین اکسیژن های اشتراکی θ که همان زاویه بین تترائدر ها می باشد در حدود 144 می باشد. بدین معنی که محتمل ترین حالت زاویه 144 درجه است. ساختار SiO2 آمورف که از حالت رندوم پیروی می کند. و از 120 تا 180 درجه می تواند تغییر کند. توزیع رندوم و بی نظم در این ساختار فواصل متفاوتی را در این ساختار ایجاب می کند.

عیوب کریستالی

کریستالهای ایده آل که قبلاً در مورد آنها بحث شد، صرفاً به همان صورت ایده آل وجود ندارد. بلکه انواع بلور با عیوب مختلفی موجوداند که روی خواص آنها تاثیرات بسزایی دارند.

 

انواع عیوب

  1. عیوب نقطه ای

الف. مواضع خالی اتمی

ب. اتمهای ناخالصی (بین نشینی و جانشینی)

ج. عیب فرانکل

د. عیب شاتکی

2. عیوب خطی(نابجایی ها)

3. عیوب سطحی(مرزها و سطوح و سطوح مشترک)

عیوب نقطه ای

در اثر حرکت یک اتم و بیرون رفتن اتم از جای خود حاصل می شود. که در نتیجه آن، اتمهای نزدیک جابجا می شود.

این عیوب در مقیاس اتمی بوده و در بعضی جاها ممکن است جاخالی باشد ونباید فکر کرد که در واقع جامد بلوری به همان اندازه ایدهآل است. جای بعضی از اتمها خالی است و بر روی خواص تاثیر دارد. مثلاً اگر جای خالی نبود دیفوزیون صورت نمی گرفت و با حرکت اتمها و دیفوزیون آنها در خواص و تکنولوژی اثر دارد.

اتمهای ناخالصی

در یک شبکه از اتمهای Aتشکیل شده است ممکن است بعضی جاها توسط اتمهای B پر شده باشد و هیچوقت امکان نداردکه موادی را پیدا کنیم که صد در صد خالص باشد. موقعی ممکن است که اتمهای ناخالصی در حفره ها قرار گرفته باشد که در این حالت بین نشین می گویند (پس ممکن است که جای اتم های اصلی را بگیرند و یا در خفره ها قرار بگیرند)و این جانشینی و بین نشینی محلولهای جامد را تشکیل می دهند.

 

عیب فرانکل

بعضی وقتها اتم عادی قرارگرفته ممکن است حرکت کرده ودرمواضع حفره ها قرار بگیرد. حرکت یک اتم از موضع عادی به حفره ها که همزمان یک جای خالی و یک اتم بین نشین ایجاد میکند. پس خود عیب فرانکل تشکیل شده است از دوعیب بین نشینی و عیب جای خالی!

 

عیب شاتکی

درجامدات یونی معنی پیـــدا می کند وهمان جاهای خالی اتمی است اما بعلت حفظ خنثی ای الکــتریکی همواره یک جای خالی کاتـــیونی هــمراه با یک جای خالی آنیونی ایجاد می شود.

 

حتی در دمای اتاق امکان مهاجرت اتمها از موضع اولیه ى خود را دارند وبه منظور ایجاد تعادل در سیستم همواره عیوب بصورت تعادلی در شبکه ایجاد می شود وباقی می ماند.

ممکن است اتمها متغییر شوند و جای آنها خالی شود. در دمای اتاق بعضی از اتمهای آهن شبکه آهن را ترک می کند ولی خیلی خیلی کم جای آنها خالی می شود با ازدیاد دما این عمل سرعت بیشتر و مقدار بیشتر جای خالی داریم و فقط در صفر مطلق است که ممکن است که جای خالی نداشته باشیم. تمام عیوب نقطه ای عیوب تعادلی هستند. این موضوع را زمانی به کار میبریم که هم کاتیون و هم آنیون بیرون می آید. اگر سیستم بخواهد در حالت تعادل باشد می بایست هر دو با هم بیرون بیایند. و در غیر این صورت ایجاد حالت غیر متعادل می کند.

با بیرون رفتن ناخالصی ها از سیستم انرژی آزاد را کمتر کرده که همگی ناشی از انتروپی سیستم و افزایش آن است که البته اگر جاهای خالی به اندازه کافی وجود داشته باشد سبب کاهش انرژی داخلی سیستم می گردد. یک بلور کامل بدون جای خالی و ناخالصی ها فقط در صفر مطلق می توانند وجود داشته باشند. و به همین دلیل که هیچ وقت نمی توانیم به صفر مطلق برسیم بنابراین انتروپی صفر یعنی موقعیت ایده آل و غیر ممکن.

قوانین این جهان در ایده آل بودن مواد نیست و بلکه یک حالت نسبی و متنوع وجود دارد. تنوع از مسئله انتروپی ناشی می شود. پس بنابراین انواع نمک های طعام با نا خالصی های متنوع داریم.

عیوب نابجایی

بهترین توجیه نشان دادن ردیف های اتمی است.اگر یک سری از اتمها در ردیفی قرار بگیرند، حلت تعادل را برهم زده و حالتی مشابه شکل پیش می آید. یعنی اتم ها ی یک ردیف به ردیف دیگر نزدیک شده و تا جایی که این فاصله از بین برود. در اثر اعمال تنش برشی با حرکت نابجایی ها تغییر فرم پلاستیک رخ می دهد. که در فلزات حرکت آنها راحتتر است. ثابت شده است وقتی سیستم تحت تاثیر تنش برشی قرار بگیرد، نابجایی ها براحتی حرکت کرده وتغییر فرم پلاستیک را پیدا می کنند. پس سهولت حرکت نابجایی ها در فلزات بنسبت سرامیک هاسبب تغییرفرم پلاستیک بیشتر فلزات شده است. درنتیجه حرکت نابجایی ها در سرامیــک ها مشـکل تر است و تنش بالاتر باعـث ترک بر داشــتن سرامیک ها می شود.

عیوب سطحی

هر بلوری یک سطحی دارد. تکامل و نظمی که در داخل بلور است، در سطح بلور نیست. چون یک سری از اتمها از طریق سطح وارد بلور می شوند. هر اتم سعی می کند بیشترین همسایگان را داشته باشد. تا پایدارترین حالت را داشته با شد. و این مسئله در سطح امکان پذیر نیست. و باعث می شود که سطح، انرژی آزاد سطحی بیشتری داشته باشد. هر سیستم جامد و مایع تمایل به کم کردن انرژی آزاد سطحی خود دارد. بنابراین برای کم کردن سطح خود را کروی تر می کنند. مولکولهای جامد آزادی عمل ندارند، تا این کاررا انجام دهند. پس این حالت در مایعات مشاهده می شود.

اگر یک حبه قند را که به شکل مکعبی است را زیر میکروسکوپ حرارتی، حرارت دهیم کم کم به صورت کروی در می آید. و در نقطه ذوب خود کاملاً به صورت کروی در می آید. زینتر شدن به همین منظور است که وقتی پودرسرامیک را حرارت می دهیم د راثرفعال شدن اتمها بهم می چسبند، و حفره ها را پر می کنند، که در نتیجه سطح را پر میکنند.

توجه کنید که در اکثر فرایند ها ی آماده سازی پودر انرژی آسیاب کردن صرف فرایند افزایش سطح می شود. انرژی عظیمی که برای آسیاب کردن سنگ معدن به کار می رود، صرف افزایش انرژی آزاد سیستم با ازدیاد سطح آنها می شود. پس بعلت افزایش سطح و به انرژی نیاز است.

اتصالات ذرات در قطعه خام بشکل واندروالز است بنابراین به این دلیل که اتصالات اولیه محکمی ندارند خیلی سست هستند. در آسیاب سطح را زیاد کرده و ذرات ریز شده و ذرات کاملاً بهم می چسبند و سطح خود را کم می کنند و مثلاً به شکل سنگ معدن اولیه در می آیند. و در ضمن به این دلیل سرامیک ها را سنگ های فرعی می گویند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در مورد سطح مشترك

وقتي مايع مي خواهد جامد شود جوانه مي زند . پس بين و جوانه و مايع سطح مشتركي است كه داراي انرژي است كه به خاطر همين انرژي اضافي مي باشد كه جوانه به صورت كره درمي آيد . البته اگر مسئلة تنش مهم نباشد .

فرايندها براي انجام تحول به انرژي آزاد اكتيواسيون نيازمند هستند پس ذوب خود به خودي نيست . چون جامد به مايع تبديل مي شود مايع پايدارتر است و اين دليلي بر آن نيست كه حرارت به سيستم داده نشود گرماگير نيز مي تواند خود به خودي باشد يعني آنتالپي مي تواند مثبت باشد ولي وقتي كه انجام شد انرژي آزاد افزايش مي يابد .

پس سيستم تمايل دارد سطح خود را كاهش دهد و اگر ذرات زياد در كنار هم باشند در اثر حرارت به هم مي چسبند .

 

سطح ويژه : Spacific surface area

از مشخصات ويژه پودرهاست يعني سطح يك گرم پودر

هر چه ريزتر باشد سطح گسترش مي يابد مثلاً 100m2/g يعني يك گرم پودر مي تواند صد متر مربع سطح داشته باشد . اين يعني خيلي خيلي ريز كه مي تواند همچنين سطحي را داشته باشد . چون انرژي عظيمي در آن رها شده به شرط دادن انرژي اكتيواسيون مي تواند زينتر شود چون زينتر واكنش هاي شيميايي در اينجا سريع انجام مي گيرد . پودرها در سراميك ها حائز اهميت هستند .

سطح مشترك بين دو تا ماده يعني جامد و مايع همينطور است . جامد در تماس با هوا سطحي دارد و مايع نيز به همين صورت . بين يخ و آب باز سطح مشترك است . حد متوسط كه دو فاز را از يكديگر جدا مي كند داراي سطحي مي باشند كه اين يك حالت بينابين است . پس در يك شرايط يك آرايش خاص پايدار است و يك حالت بينابين دارد و به همين دليل داراي انرژي آزاد اضافي است .

حتي بين دو تا جامد نيز به همين صورت مي باشد تعادلي كه در داخل شبكه بالايي موجود است در قسمت پايين موجود نيست . هر وقت دو تا فاز داشته باشيم بين آنها سطحي داريم كه داراي انرژي آزاد است يا در دو تا جامد ديگر وقتي كه شبكه ها كاملاً به هم چسبيده باشند مي توان گفت بين آنها نيز داراي سطح مشترك است . يعني اينكه اتم را به اتم بچسبانيم و چون اتم ها فرق مي كنند پس تعادل موجود نيست ( در مرزها نبايد هوا باشد ).

در فلز يا اكسيد زير ميكروسكوپ به اين شكل ديده مي شود .

 

  1. يك كريستال با نظم خاص خود
  2. كريستال ديگر با جهت گيري

خاص خود

يكي از كاربردها موجود مرز دانه و سطوح مشترك در بررسي هاي ريز ساختاري است كه توسط اچ هاي حرارتي يا شيميايي به دليل رفتار خوردگي و حرارتي متفاوت مرز و دانه ها منجر به شناسايي ريزساختار مي شود .

نظمي كه در دانه حكم فرماست در مرز اين چنين نيست . دو دانه : دو تا كريستال هستند كه در جهت هاي مختلف رشد كرده و جهت گيري ها با هم فرق مي كنند . ( اگر شبكه ها يكي باشد ) پس يك حالت بينابين در دانه موجود است و بين دانه تعادل موجود نيست و يك ناحيه مشترك بين دو دانه يك ناحيه بي نظمي است كه در واقع دو دانه به هم چسبيده اند و ايجاد سطح مشترك كرده اند . معمولاً بلورها را توسط چرخ هاي سايش پوليش داده و سپس در محلول هاي شيميايي خاص اچ ( حكاكي ) مي كنند كه براي هر ماده فرق مي كند .

اتم هاي مرز متعلق به هيچ شبكه خاصي نبوده و Metastable هستند.

چون مرز دانه انرژي آزاد انرژي آزاد بيشتري دارد ، در نتيجه ناپايدارتر و گود مي شود و خورده مي شود و ناحيه گود شده نور را پخش مي كند و نقطه سياه مي شود و در حقيقت نظم دانه و بي نظمي مرز را نشان مي دهد .

مرز دانه سطحي است كه نسبت دانه داراي انرژي آزاد بيشتري بوده Metastable است و اين اتم ها متعلق به هيچ كدام از شبكه ها نيست . (شبكه دو دانه ) و به اتم هاي خاصي تعلق ندارند .

پخش نور در مرز باعث كم شدن شفافيت جسم مي شود ، جسمي كه مي خواهد شفاف باشد بايد مرز نداشته باشد يا مرز خيلي كم باشد اگر جسمي فقط يك دانه باشد و مرز نداشته باشد تك بلور گويند .

پس تك بلور سطح دارد ولي مرز ندارد . كه با تكنيك هاي خاص مي توانند بلور را رشد داده و مرز نداشته باشد .

بدي مرزدانه ها : گرچه از ديدگاه زينترينگ و بررسي ريزساختاري مفيدند اما مرزدانه ها در خواص الكتريكي ، مغناطيسي ، شيميايي ، مكانيكي ، اپتيكي و غيره اختشاش ايجاد مي كند . مثلاً كواتز ( تك بلوري ) به شكل تك بلور است . خاصيت پيزوالكتريسته دارد كه تبديل انرژي مكانيكي به الكتريسيته و برعكس را دارد .

اما به طور كلي عيوب همواره نيز مي توانند مثمر ثمر واقع شوند . در هدايت يوني جامدات يوني ، زينتر پذيري عيوب كريستالي از نظر اخلاقی در مورد ماده بحث نمي كنيم بلكه فقط در باره انسان اخلاقی بحث مي كنيم پس ماده را از نظر خواص بحث مي كنيم كه آيا اين عيوب اثري مثبت دارد يا منفي . كه خيلي از اين عيوب به نفع ساختارهاست . مثلاً نابجايي ها سبب شده كه خاصيت تغيير پلاستيك را داشته باشيم پس نمي توان گفت هر عيبي به ضرر ساختار است بلكه ممكن است كه به دليل ديفوزيون اين عمل صورت گيرد . در جامدات يوني انتقال الكتريسيته به خاطر حركت يونها و هدايت يوني است كه در اثر جاهاي خالي و حركت يون ها به آن جاها و در نتيجه ايجاد هدايت يوني مي شود .

هر چه ماده ريزدانه تر باشد ، مرز بيشتر مي شود كه در خواص مكانيكي اختشاش ايجاد مي كنند .

هر چه ماده درشت دانه تر باشد مرز كم تر مي شود و استحكام و خواص مكانيكي بيشتري دارند .

 

نامگذاري عيوب خطي

يك تركيب دوتايي مانند AB را در نظر بگيريد .

جاي خالي اتم A يا اتم B : VA يا VB ( V = Vacancy )

فرض مي كنيم اتم M در موضع A قرار گرفته باشد : MA ( اتم M جانشين A شده است . )

اتم M بين نشين شده باشد . يعني Mi

گاهي دو تا جاي خالي به هم وصل مي شوند . يعني : VAVB ( يك جفت جاي خالي مرتبط )

اگر اتم ها باردار يا يوني باشند :

جاي خالي كاتيوني VA' ( وقتي كاتيوني از شبكه بيرون مي رود در واقع يك بار منفي اضافه شده و اين دو علامت همواره برعكس هم مي باشند . )

جاي خالي آنيوني 0VB( VNa' ، 0 VCl در نمك طعام )

مثال براي ادامه نمك طعام :

اگر اتم ها جانشين هم شوند مثلاً Ca+2 با Na+ در نمك طعام يعني 0Ca Na

چون يك بار مثبت اضافه شده اگر Al+3 جانشين شود Na00 Al

يا در CaO سديم جاي كلسيم را گرفته باشد NaCa'

( جاي خالي كاتيوني منفي و جاي خالي آنيوني مثبت است . ) اگر پتاسيم جايگزين سديم شود ، هيچ تغييري ايجاد نمي شود . KNa ( بدون علامت )

بين نشيني ( يعني كلسيم و الومينيوم بين نشين شده اند . 00Ca I 000Al I

جفت جاي خالي ممكن است مثبت و منفي شوند . 0 VB VA'

VNa + e' VNa'

اگر جاي خالي سديم در شبكه به دليلي زياد شود خود به خود هدايت الكتريكي از نوع هدايت الكتروني زياد مي شود .

حفره الكتروني به معني غياب الكتروني است . 0 +h VCl 0 VCl (0h همان electron hole است)

مثال برای electron hole:

× فرضاً جای خالی است یعنی موجودیتی ندارد.

که ممکن است بعضی موقع به ان هستی دهدیعنی جای خالی حرکت کند وقتی اتم به جای خالی می جهدجای ان خالی شد پس میتوانیم بگوییم که در جهت عکس حرکت اتمها می تواند حرکت داشته باشد پس جای خالی در جهت عکس الکترونهای ازاد می تواند حرکت داشته باشد.الکترون در× قرار گرفته و بعد این الکترون قرار گرفته به موضع دیگری بجهد یعنی جای خالی حرکت کرده.

 

 

 

 

 

Semiecondutors

سپس ناخالصي هايي در سيستم مربوط در نيمه هادي ها وارد كرده كه الكترون آزاد نوع N و hole نوع P را تشكيل دهد سپس با وجود اين ناخالصي ها مي توانيم نيمه هادي ها را داشته باشيم .

 

تشكيل محلول جامد و انحلال جامد ـ جامد و تشكيل عيوب

اگر CaCl2 درKCl حل شود :

( حل مي شود در KCl ) V'K + 2Cl Cl + K0 Ca CaCl2

V'K =Vk + e'

2 تا كلر جاي کلر را گرفته ، كلسيم جاي پتاسيم ايجاد كرده و دو نوع عيب ايجاد كرده

پس اين عيب باعث هدايت الكتريكي شده ( در اثر ورود ناخالصي ها )

پس يك نوع نيمه هادي N ايجاد شده است . نيمه هادي با ميدان كمي مي تواند حركت كند . پس اين عيب ها و تشكيل آنها مي تواند هدايت الكتريكي را بالا ببرد .

قوانين نوشتن بر روابط انحلال جامد ـ جامد

1 ـ نسبت مواضع بايد حفظ شود ( در شبكه اصلي ) انحلال CaCl2 در KCl

2 ـ موازنة جرمي بايد برقرار شود .

3 ـ خنثايي الكتريكي بايد برقرار شود .

(1 V'K + 2Cl Cl + K0 Ca CaCl2

فرض مي كنيم باردار نباشد ( طرفين بي بار )

يك كلسيم ، يك كلسيم به دو تا كلر و دو تا كلر كه موازنه جرمي برقرار است به نسبت 1 به 1 kCl تا در مقابل Ca 1 و k 1 نبايد به هم بخورد . يعني تمام Ca در تمام پتاسيم قرار مي دهيم ، كلرها را كه جايگزين مي كنيم نصف آنها اضافي است . اشكال ايجاد مي كنند . اين اشكال ناشي از اين است كه حق داريم نصف مواضع پتاسيم را بايد مصرف كنيم . اگر 2 تا d نشانده ايم بايد يك Ca به جاي K قرار گيرد يكي از جاهاي پتاسيم بايد خالي باشد .

انديس ها بايد موازنه گردد . ( اين علامت ) . اين سواي خنثي الكتريكي است به اين ترتيب اگر انحلال داشته باشيم مي توانيم تمام CaCl2 را در KCl كلرها به جاي كلرها و نصف پتاسيم هاي خالي . اگر قرار بود تمام كلرها به جاي كلرها قرار دهيم نصف پتاسيم ها باقي مي ماند .

در مرحلة دوم يوني : در اين حالت هر سه حالت را نيز دارد .

آيا در انحلال CaCl2 فقط اين رابطه برقرار است ؟ خير هر رابطه اي كه باشد قانون فوق را رعايت كند درست است .

يك موقع تمام آنیون ها را جايگزين مي كنيم چون ظرفيت ها يكسان نيست تمام كاتيون ها نمي تواند به جاي كاتيون ها قرار گيرد . 1 كلسيم جاي یک كلسيم و يك پتاسيم پر و يك پتاسيم خالي مي ماند+ 2Cl Cl + Cl'i ( 2 k 0 Ca CaCl2

 

يكي از راه ها اين است كه كاتيون را كامل جايگزين كنيم و در اين حالت آنيوني اضافه را خواهيم داشت .

+ 2 V' Na +3Cl Cl Na00 Al AlCl3

Al) جاي Na و دو تا بار مثبت (

اصلاً كاتيون را از اول در حفره قرار مي دهيم ( بين نشيني نيم و جايگزين مي كنيم ) آنيون ها را جايگزين مي كنيم . چون از پتاسيم استفاده نموده ايم بايد جاي خالی داشته باشيم .

+ 2Cl Cl + 2 V'K ( 3 i00 Ca CaCl2

1یا اینکه هر دو تا را بین نشین کنیم1. و 2 و 3 بهتراند ولي 4 مقداري پرت از موضوع است .

+ 2 Cl'i ( 4 i00 Ca CaCl2

 

با آزمايش مي توانيم بفهميم وقتي CaCl2 در KCl حل شود كدام يك صورت مي گيرد .

1 ) اگر Ca خيلي بزرگ يا خيلي كوچك باشد ممكن است به راحتي جايگزين K نشود . چون سايز كلسيم با سايز پتاسيم يكي است ولي معقول است .

2 ) اگر يك آنيون بزرگي است كه در حفره قرار گرفته غير ممكن نيست ولي نامحتمل تر است به دوتا

3 ) Ca ( جاي k را گرفته ) و در حفره قرار گرفته و بين نشيني شده .

4 ) Ca و Cl هر دو در حفره ها قرار گرفته اند و اين نادرست و غير ممكن است .

مثال : 2Oo + i00 Ca + Ca''zr 2 CaO

تمام آنيون ها را در آنيون هاي شبكه اصلي قرار مي دهيم Ca جاي Zr را مي گيرد چون دو تا مثبت جاي 4 مثبت را گرفته پس دو بار مثبت كم شده و دو بار منفي داريم .

o +Oo (200V + Ca''zr CaO

o +Oo + V''''Zr (3 00 + V i 00 Ca CaO

(4 + 2Oo + V''''Zr i 00 2Ca 2CaO

o (5 002 Ca''z r +2 V 2CaO

I + O'' I (6 00 Ca CaO

 

محلول هاي جامد

اگر اتم هاي خارجي در شبكه حل شود تشكيل محلول جامد را مي دهد .

انواع محلول هاي جامد : 1 ـ جانشيني 2 ـ بين نشيني

B A B = C A EAA + EBB ) ] ) HM = NaZ[ EAB -

= B = A = ، ( B B ln A + A ln HM = RT (

= B A HM = RT

چون PV=0 G = E + PV – TS G = H – TS

G = E – TS

S E – T G =

زماني كه اتمي در شبكه اي مي خواهد حل شود :

وقتي شبكه اي بلوري است و يك سري اتم هاي خارجي مي خواهند در آن حل شوند ( در هر دو مورد قانون يكي است ) يك تغييراتي در E و تغييراتي در S دارند . اگر در اتم هاي حل شونده در شبكه انرژي ساختماني را به مقدار زياد افزايش مي دهند آنگاه در شبكه حل نمي شوند.

1 ـ اگر 0« E باشد امكان ورود ناخالصي ها به شبكه بسيار كم بوده و مخلوط به اصطلاح مكانيكي دو بلور تشكيل مي شود .

2 ـ اگر ورود منظم اتم هاي B به شبكه A باعث كاهش قابل توجه E شود 0 E

آنگاه تركيب جديدي تشكيل مي شود . مثلاً ورود منظم اتم هاي آلومينيوم در شبكه منزيم باعث تشكيل تركيب MgOAl2O3( اسپنيل ) مي شود . Al در MgO

3 ـ اگر ورود نامنظم اتم هاي B در شبكه A باعث افزايش E شود . اما اين افزايش زياد نباشد . عامل 0 S كه از ورود نا منظم اتم هاي B و A ناشي مي شود غالب شده و ورود B در A منجر به E اما افزايش شديد نيست از طرفي و 0 G

S E - T G = و محلول جامد تشكيل مي شود .

ـ در يك شبكه اتم هاي خارجي مي خواهند وارد شوند ، حالت هاي مختلف . 1 ) شديداً انرژي داخلي ( ساختماني را افزايش مي دهند ، حتي اگر انتروبی در اثر ورود به شبكه ( بي نظم باشد ) يك افزايش در S داريم ولي آنقدر E بزرگتر است كه S T و افزايش آن غالب بر E نخواهد بود مخلوط مكانيكي 1(

بالا رفتن دما نيز نا محدود نيست چون وقتي به نقطه ذوب رسيد مسئله تغيير مي كند محلول از بين مي رود ( منظور محلول جامد نداريم ) .

پس در نتيجه 0 G يعني ناخالصي ها در شبكه وارد نمي شوند يا مقدار خيلي جزئي وارد مي شوند .

مثلاً بلورهاي A زير ميكروسكوپ در كنار بلورهاي B هستند ممكن است در مقياس ريزي خوب با هم مخلوط شده باشند ولي در هم اصلاً حل نمي شوند . مثلاً نمك و شكر ، زغال و نمك ـ محلول آن جامد در دياگرام هاي چند تايي به عنوان مثال مانند زير است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پس به طور خلاصه : مخلوط 0 « E if

SE-T=G Compond 0 S و 0 » E if ورود منظم اتم ها

0 G 0 S و E if ورودنامنظم اتم هاي B در شبكه A

2 ) پس در محدوده اي از زمان E بر S غالب و تشكيل خواهد شد يعني در ايجا تركيب جديدي بوجود مي آيد يعني Al2O3 كه در شبكه MgO قرار مي گيرد با يكديگر در ساختار اسپينل قرار مي گيرند و تشكيل محلول جامد را مي دهند ،مي تواند اين كار را انجام دهد . پس Al2O3 مي تواند در MgO حل شود و افزايش در E ضروري مي باشد .

3 ) اتم هاي مربوط به طور نامنظم قرار مي گيرند ، E را افزايش مي دهند و اين ضرر توسط S جبران مي شود چون اتم ها به شكل راندم در شبكه قرار دارند افزايش در S داريم وقتي S T غالب باشد محلول جامد تشكيل مي شود و اين حالت وابستگي انحلال به دما ( با دماي بالا مرتبط است ) را نشان مي دهد . پس ممكن است در دماي بالا حل شود در دماهاي پايين حل نشود .

توجه : در محلول جامد انحلال تابع دماست

انحلال تابع : بعضي مواقع در بعضي شرايط ممكن است Al2O3 در MgO حل نشود، براي اين سه حالت زیر را داریم:

 

 

 

 

 

 

 

 

1 ) چون افزايش E طوري است كه S T نمي تواند بر آن غالب شود . در يك محدودة شايد عامل E مثبت S T غلبه كرده و 0 G شود . يك موقع امكان دارد در تمام دماها اين حالت تشكيل نشود مثلاً در تمام دماها CaO در SiO2 حل نمي شود يعني اين شرايط كه E غالب باشد فراهم است .

0 E

و حتي ممكن است تا دماي ذوب امكان پذير باشد و اين حالت را داشته باشيم ، يعني حل نشود .

شرايط طوري است كه S T بر E غالب شده يعني ورود نامنظم اتم ها در شبكه S را افزايش داده و E را نيز افزايش داده ولي در شرايطي S T بر E غالب شده و تشكيل محلول را مي دهند . فرض كنيم تشكيل اين محلول را در اسينل مي دهند MgO . Al2O3 كه از محلول جامد انرژي آن پايين تر باشد .برای اين محلول 0 S = G

2 ) انحلال :) تابع T ) تابع نسبت تركيبي است كه تركيب خاصي انجام مي گيرد . بنابراين بايد يك نسبت خاصي را داشته باشد . پس تشكيل محلول بايد به تركيب و نسبت تركيب ها نيز بستگي دارد يعني در يك حدي حل شود و در حين همديگر حل نشوند . پس مسئله تركيب نيز مطرح است .

اگر مقدار بيشتر CaO اضافه شود تشكيل مخلوط مكانيكي را مي دهند و اگر كمتر حل شود ( شايد( تشكيل اسپينل را دهند و محلول بوجود آيد .

محلول هاي كامل

ـ پس مسئله مورد نظر ما حالت سوم و تشكيل محلول است .

خيلي از تركيبات از جمله اكسيدهايي ( مثلاً MgO مي تواند اكسيدهايي چون NiO و FeO را تا 100% در خود حل كند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در MgO كل Mg را بر داشته و Ni جايگزين مي كنيم يعني در شبكه MgO تك تك Mg را برداشته و انتهاي Ni را قرار دهيم يعني اينكه تمام Mg را برداريم و Ni قرار دهيم . به خاطر اينكه همواره ST غالب بر E است

E

يعني حتي در دماي خيلي پايين (شايد در دماي اطاق نيز بر قرار باشد ) ST غالب بر E است پس در دماهاي پايين NiO در MgO حل مي شود . البته از نظر ترموديناميكي ، ولي ممكن است عملاً حل نشود . مثلاً پودرهاي آنها را با هم قاطي كرده و خوب مخلوط كنيم ( سطح بالايي را دارند ) و اين ها را در تماس فشرده ( به صورت قرص ) قرار دهيم ولي از ترموديناميكي انجام پذير است ولي از نظر كينتيكي انجام پذير نيست پس براي انجام پذير شدن از نظر كنيتيكي بايد دما را بالا بريم تا در اثر ديفوزيون اتم ها با يكديگر تشكيل محلول را دهد . پس بايد دماي بالايي داده شده تا از نظر كنيتيكي انجام پذير باشد و اتم ها بتوانند در شبكه همديگر نفوذ كنند پس دماهاي بالا از نظر كنتيكي لازم است .

از نظر ترمو شايد محدوديت دمايي نداشته باشند اما از لحاظ سينتيكي شايد امكان پذير نباشد . بعد از چند ساعت پودر اين دو تا را در 1500 بعد از ده ساعت شايد محلول جامد يكدستي داشته باشيم به طوري كه با اشعة ايكس شبكه به صورت NaCl درآمده ولي بعضي از مواضع Ni و بعضي مواضع Mg است كه به صورت رندوم بوده و معلوم نيست كدام مواضع هشت وجهي يا FCC توسط اتم ها جايگزين شده توسط اتم ها جايگزين شده و در اثر اين بي نظم قرار گرفتن S T بقدري زياد است كه E غالب است كه البته E نبايد زياد مثبت باشد يكي از مهم ترين مسائل سايزهاست . يعني اينكه چون Mg و Ni تقريباً هم سايز هستند سبب مي شود كه E زياد افزايش پيدا نكند اگر به جاي NiO ، BaO را حل كنيم قطعاً امكان پذير نيست اگر دياگرام به اين صورت باشد شايد حل شود ولي با دماي بالا امكان پذير است و با كاهش دما انحلال كم مي شود . انحلال در دماهاي بالا محدود است Ba از Mg خيلي بزرگتر است ( پس در بالا چون اندازه سايز مطرح است اين سبب شده كه اعوجاج زيادي در شبكه پيدا نشده و E زياد مثبت نشود .

 

 

 

 

 

 

1 ) عوامل مؤثر در تشكيل محلول جامد جانشيني

1 ـ عامل اندازه : براي حلاليت كامل اين اندازه نبايد بيش از 15 درصد تفاوت داشته باشد يعني اندازه شعاع يوني دو تا كاتيون و يا دوتا آنيون نبايد از اين حد بيشتر باشد ( براي داشتن حلاليت خوب )

2 ـ عامل ظرفيت : براي حلاليت كامل بايد حتماً ظرفيت ها يكسان باشد .

3 ـ شبكه هاي بلوري : براي حلاليت كامل بايد حتماً شبكه ها يكسان باشند ( ساختارهاي كريستالي ) پس براي اينكه دو اكسيد يا تركيب يا فلز و غيره بايد اندازه ها بيشتر از ( شعاع هاي يوني ) 15% اختلاف نداشته باشند . مثلاً نيكل و آهن و شبكه بلوري هر دو FCC يا هر دو نمك طعام باشد .

قبلاً گفتيم FeO يا NiO مي تواند تا 100% در MgO حل شود .

كه بايد سه شرط بالا را داشته باشند كه غير از اين سه شرط اگر نباشد حلاليت محدود مي شود البته نمي گوييم اصلاً حلاليت نداريم .

عامل 1 خيلي مهم است CaO و MgO اصلاً در دماهاي پايين ( زير 1400 ـ 1300 ) در هم حل نمي شوند و در بالاي اين حرارت در اندازه خيلي كم در هم حل مي شوند .

كه عامل اندازه سبب شده كه به شدت حلاليت آنها در هم محدود شود با اينكه شرايط 2 و 3 برقرار باشد كاتيون Ca تقريباً دو برابر كاتيون Mg مي باشد . پس عامل اندازه سبب شده كه اين حلاليت به شدت كاهش يابد .

2 ـ عامل ظرفيت : اگر كاتيون سه ظرفيتي به جاي كاتيون دو ظرفيتي قرا بگيرد قطعاً حلاليت امكان پذير است و براي حفظ خنثي بودن حتماً تغييراتي لازم است يعني ايجاد جاي خالي اتمي يا حفره اي لازم مي باشد . مثلاً Al2O3 در MgO ( حالت اول )

Mg + V" Mg +3OO 02Al Al2O3

حتماً جاي خالي Mg تشكيل مي شود و باعث افزايش 0 E انرژي داخلي مي شود در نتيجه انحلال كاهش مي يابد .

پس در اين حلاليت حتماً بايد در MgO جاي خالي ايجاد شود و اين حالت محتمل تر است .

با افزايش جاهاي خالي حلاليت محدود مي شود چون با افزايش جاهاي خالي انرژي مستقيم افزايش مي يابد و با افزايش جاي خالي حلاليت كمتر مي شود . ( حالت دوم )

FeMg + OO FeO

چون آهن و منیزيم هم سايز هستند اعوجاجي بوجود نمي آيد و جاي خالي نيز بوجود نمي آيد . 0 E ولي نسبت به حالت اول كمتر است اما ST بر E غالب است .

در هر دو حالت انرژي داخلي افزايش مي يابد ولي بالايي نسبت به پاييني E خيلي بزرگتري را دارد.

3- اگر شبكه ها يكي نباشد حلاليت انجام پذير نيست و اصلاٌ در هم حل نمي شوند مثلاٌ CaO , SiO2

زيرا هيچكدام از شرايط را ندارد. ولي در هر حال عدم شباهت شبكه به يكديگر يكي از مسائل محدود كنندة انحلال مي باشد.

( _ در كائولینيت Al جاي Si مي شود و سبب كمبود بار مثبت مي شود و منشأ منفي بودن درسها دليل جايگزيني ايزومرفيك است . پس چون Al جايگزين Si شده چون بار منفي پيدا كرده از محيط مي تواند كاتيونهايي را بپذيرد و تعويض پذير را سبب شود پس يك موقع كائولینیت با Si مخلوط مكانيكي تشكيل داده و با فولوتاسيون مي توان آنها را جدا كرد ولي وقتي در حالت اول پيش آمد انحلال صورت گرفته است )

02Cd[2CdO

Bi + V" O +2OO ]

 

 

 

 

 

بحث اهن و سيليس

اغلب بصورت مخلوط مكانيكي هستند تا زماني كه كاني در شبكه سيليسي حل شده باشد شايد به روش اسيد شويي آهن حل شود.

سيليس صنعتي در شبكه چيني و... نبايد آهن داشته باشد . آبي رنگ شدن شيشه و زرد رنگ شدن چيني نتيجة وجود آهن در سيليس است كه در شبكه قرار نگرفته و چون سايز و ظرفيت خيلي فرق مي كند. در هر حالت آهن در سيليس بسيار كم يا اصلاً حل نمي شود ولي تركيبات آهن داري است . مخلوط سيليس قرار گرفته ( با مگنت هماتیت اكسيدهای آهن با سيليس مخلوط مكانيكي را تشكيل مي دهند ) پس مي توان آنها را از هم جدا كرد ولي وقتي در شبكه قرار گيرند بيرون آوردن آنها بسيار مشكل است و شايد اصلاً امكان پذير نباشد ، كه بتوان آنها را از هم جدا كرد . شايد بتوان از طريق اسيد و غده يا ديفوزيون آنها را جدا كرد. ولي با حل كردن در محلولهاي مختلف وقتي در شبكه قرار گرفته باشد ، با اختلاف خاصيت مغناطيسي ... مي توان ( و يا دانسيته ) آنها را از هم جدا كرد .

مكانيزم انجام حلاليت

مثال : انجام CaO در ZrO2

i (100Ca 2Oo + + Ca''zr 2CaO

O (200V Oo + + Ca''zr CaO

i (300 2Ca 2Oo + + V'''' zr 2CaO

حال مي خواهيم بگوييم كه كداميك

از سه حالت محتمل تر

و انجام پذير است

 

 

دانسيته با افزايش CaO كاهش پيدا مي كند. براي درصدهاي مختلف . 2_ دانسيته ها را مي توانيم حساب كنيم و خط را رسم مي كنيم و صدها تجربه از آن خط قرار مي گيرد يعني محاسباتي با تجربه مي خواند يعني 2_ انجام پذير است ( از روي روش فيزيكي مربعها بدست مي آيند كه مقداري با خط فاصله دارند ولي نقاط بدست آمده از روي محاسبه را روي خط قرار مي گيرند ولي چون اين فاصله ناچيز است پس مقادير محاسبه شده با فيزيكي تقريباً يكسان است ).

مثلاً : محاسبة چگونگي محاسبة دانسيه در اثر انحلال CaO در ZrO2

مثال : 15% ولي CaO در ساختار فلوريت ZrO2 حل شده .

با استفاده از مدل

Zr1-α Caα O2-α

Zr0.85 Ca0.25 O1.85

15% از CaO كه جايگزين ZrO2 قرار گرفته 15% از آن كم مي شود .

+

تمام موانع كاتيوني توسط Zr پر نشده بلكه 85% توسط آن پر شده

( O ) ( Ca ) + Zr)+ ) m =

    

توسط اكسيژن پر شده  

از دو تا موضع آنيوني 

1.85 

100 

مواضع اكسيژني پر است .

100 = 92.5% X = 1.85/2

ساختمان ZrO2 چون فلوريت است .

جاي خالي شدن اكسيژن و جايگزين شدن Ca بجاي Zr چون مخلوط كم و يا زياد مي شوند نمي توان مثلاً r+ + r - =1/4r3a استفاده كرد بلكه به كمك اشعه X a سلول واحد اندازه گيري مي شود.

كه در اين صورت a = 5.131 A0 مي شود. ( در اثر اين عمليات a كم شده ) در اين صورت ρ را مي توان حساب كرد.

= 5.480 gr / cm3 ρ=

aمحاسبه از روشهای x raydمحاسبه می شود← ارتباط (hkl) با d,a

( بحث نمونة %15 ) سپس نمونه 15% با اين متد طبق منحني تقريباً يكسان است . چون فرمول (2) حمل مي كند سبب جاهاي خالي اكسيژن ، كليه مراحل فوق انجام ميس دهد. ( روش تجربه ) . سپس با اين عمليات يك نقطه بدست آمده . و با بدست آمدن نقاط خط را رسم مي كنيم. كه در اين حالت نيز دانسيته را با روشهاي فيزيكي محاسبه كرده ايم. وقتي از نظر فيزيكي محاسبه شود مربعها بدست مي آيد. با محاسبات نقاطي كه خط را به وجود آورده اند بوجود مي آيد كه در نهايت مربعها و نقاط نزديك بهم مي باشند.

مثلاً ρ = 4.466 gr/c m3 اندازه گيري فيزيكي ( در فرمول 2 )

از انجا كه محاسبه و تجربه يك چيز را نشان مي دهد مي فهميم كه 2 عمل مي كنند يعني

O ] 00V Oo + + Ca''zr CaO [

اگر 1 عمل مي كرد ، بعدهاي تجربي ( مربعها ) خيلي فاصله گرفته اند سپس آن عمل نكرده و حالت 2 عمل مي كند .

چگالی كم مي شود چون Ca سبك بجاي Zr سنگين قرار مي دهيم و جاهاي خالي را افزايش مي دهيم يعني مثلاً يك اكسيژن بيرون مي رود ( 16 گرم بيرون مي رود ) سپس بنابراين شبكه خيلي سبك مي شود پس جرم كاهش مي يباد.

حجم نيز كاهش مي يابد ، چون اتمهاي اطراف خود متراكم تر قرار مي گيرند مثلاً : چرا كه وجود جاهاي خالي سبب مي شود كه اتمها بهم نزديك شوند و شبكه فشرده تر شود و در نتيجه حجم كاهش يابد.

ایجاد جای خالی انقباض را سبب می شود.

يعني وقتي جا خالي شود سبب مي شود كه اتمها به يكديگر نزديك شوند و منقبض تر شوند.

با ايجاد حفره در شبكه اتمها اتصال لازم جهت فشرده شدن بدست مي آورند و حجم كلي كم مي شود

مدل 2 كوچك شدن سلول را سبب شده و كاهش ρ را سبب شده .

حلال 1 اندازة كاهش ρ كم است. چون Ca جاي Zr قرار گرفته و يك Ca در حفره قرار گرفته بنابراين جاي خالي اكسيژن ايجاد نشده ولي كلاً دو تا كلسيم نسبت به يك Zr سبك است Zr = 92 80 = Ca * 2

پس سلول باز سبكتر شده البته يك كمي سبكتر شده

جاي خالي ايجاد نشده احتمالاً ابعاد سلول تغيير چنداني نكرده . كلسيم در حفره ها قرار گرفته و سلول را بزرگ كرده و يك كمي Ca كلسيم ها بجاي Zr قرار گرفته و سلول را يك كمي كوچك كرده و بنابراين تغييرات ناچيز است .

2 ـ يك Ca بجاي Zr قرار گرفته و يك 16 گرم بيرون رفته بنابراين سلول خيلي سبك شده و ابعاد كوچكتر شده به عبارت دیگر((1)ـ Ca سبك 40 جايگزين Zr شده پس L1m يك Caj شده كه كاهش m را جبران كرده بنابراين ρ خيلي كاهش نمي يابد)

تا تغيير 10% فرمول 1 عمل مي كند از 12% به بعد2ـ عمل مي كند يعني 17 تا 12% يك حالت بينابيني است و هر دو ممكن است عمل كند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

17%‌به بعد 2 عمل مي كند.

پس مكانيزم به دما بستگي دارد . پس به شرايط آزمايش از قبيل دما و تجربه معين مي شود كه كداميك عمل مي كند.

2 ـ Ca سبك جايگزين Zr سنگين و VO نيز منجر به سبك تر شدن m شده و ρ بيشتر كاهش مي يابد.

مثال ديگر در مورد محلولهاي جامد :

+ 2Cl Cl + V'K K0 Ca CaCl2

+ 2Cl Cl + Cl'i K0 Ca CaCl2

+ 2Cl Cl + 2 V'K 0 i0 Ca CaCl2

 

بدليل حلاليت كم CaCl2 در KCl تغييرات دانسيته كم است.

خلاليت CaCl2 خيلي كم است بنابراين تغييرات دانسيته خيل كم است .

پس در فرمول 1 دانسيته كم شده با حل شدن Ca در K

در حاليكه در فرمول 2 افزايش دانسيته را داريم

پس فرمول 1 انجام پذير و محتمل تر است.

 

 

 

 

 

II ) محلول هاي جامد بين نشيني

در حین ورود ناخالصي ها به شبكه بدليل حضور فضاهاي خالي اتمي در شبكه اگر اتمهاي ناخالصي بزرگتر از حفره هاي چهار وجهي و يا هشت وجهي در ساختمانهاي FCC و hcp و غيره ، يك سر تا حفره هاي در آنها موجود است كه در يك FCC خالي است . مثلاً در فلزات كه موانع پيش بيني حفره خالي است ، اگر ناخالصي ها بخواهند در آن ها حل شود اگر اين ناخالصي ها را هم سايز با حفره ها ( اتمها ) باشد . در شبكه حل خواهد شد. در حاليكه اگر اتمهاي ناخالصي بزرگتر از حفره ها باشد باعث امواج در ساختار مي شود. پس كاتيونها بنحوي در حفره ها قرار مي گيرند چون آنونيها FCC و HCPچيده مي شوند . مثلاً آنونيهاي FCC و كاتيونها كل موانع هشت وجهی را پر مي كند پس كاتيونها هستند، كه بيشتر بيش نشيني مي شوند و در حفره قرار مي گيرد. مثلاً اگر K جاي Na قرار بگيرد بين نشين نشده بلكه جانشين شده ولي اگر كاتيون در حفره ها قرار بگيرد،بین نشین شده است . اگر كاتيون جاي كاتيون ديگر در شبكه را بگيرد جانشين شده در غير اين صورت اگر كاتيون در حفره قرار گيرد بين نشين شده است.بين حفره هايي كه بطور طبيعي خالي اند توسط اتمهای ناخالصي بين نشين و در غير اين صورت جانشين مي شوند.

قوانين ( انحلال جامدهاي بين نشين )

1ـ اندازه ( مهم ترين ) بيش از 15% شعاع ها نبايد تفاوت داشته باشند.

2ـ بار الكتريكي قاعدتاً خنثي مي شود.

3ـ عامل ساختار مهم نيست.

1ـ سايز مهم است ، بديهي است كه سايز منظور سايز حفره هاست ، يعني اتم يا يوني كه مي خواهد در حفره قرار گيرد تا چقدر با آن هم سايز باشد. مثلاً اتمي كه در چهار وجهي قرار مي گيرد براي قرار گرفتن در اين حفره از قوانين پاولينگ بيرون كرده يعني r+ 225/0 باشد . تا اعوجاجي در ساختار پيدا نشود. ولي اگر بزرگتر يا كوچكتر باشد سبب اعوجاج در r- ساختار مي شود. چون اگر كوچكتر باشد . مسئله نيروهاست بعضي ها كه نزديك مي شوند در حاليكه بعضي ها از اتمها مي خواهند دور شوند. پس عامل اندازه خيلي مهم است .

2ـ اگر اتم خنثي باشد مشکلی نيست، اگر بيرون باشد تعادل را بهم مي زند يكي از راهها براي ايجاد خنثايي ايجاد جاي خالي يا جايگزيني است .

3ـ عامل ساختمان مهم نيست ، چون اتم در حفره قرار مي گيرد ( در حفرة ساختار اتم ديگري ) و به ساختار قبلي در شبكة خود بستگي ندارد. يعني اتم يك ساختار در حفرة ساختار ديگر قرار مي گيرد ( پس ربطي به ساختار قبلي خود را ندارد . پس عامل 2 است كه حلاليت را زياد يا كم مي كند).

مثال براي محلولهاي جامد بين نشيني

انحلال YF3 در CaF2 :

+ 6F F + V'' i (1 Ca0 2Y 2 YF3

+ 2F F + F' i (2 Ca0 Y YF3

فرمول 2 عمل مي كند و باعث افزايش دانسيته مي شود چون y بجاي ca قرار گرفته و سنگين مي شود و خيلي سنگين مي شود در حاليكه در 1 افزايش ملايمي در دانسيته را دارند . درست است 2 تا Y جاي 2 تا Ca را مي گيرند ولي در عين حال جاي Ca خالي شده و Ca بيرون مي رود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

CaF2 فلوریت است بنابراین حفره هاي بزرگي دارد و ورود آنيون به حفره ها دليل اين مورد است . پس در اينجا استثناً آنيونها بين نشيني شده اند.

انحلال ZrO2 به Y2O3 :

+ 6O O + V''' i (1 Y0 3Zr 3ZrO2

+ 3O O + O'' i (2 Y0 2Zr 2ZrO2

پس 2 امكان پذير است يعني در اين حالت باز آنيون بين نشيني شده پس مشاهده مي شود كه منشأ ظرفيت در عمل قابل جبران است.

حلال 1 باعث كاهش دانسيته مي شود كه دليل آن اين است ايتريم از شبكه خارج شده كه y از Zr سنگين تر بوده و چون Zr سبك جانشين Y سنگين شده و دانسيته كاهش يافته است.

 

 

 

 

 

 

 

 

ولي در 2 بعد از اينكه Zr بيرون نمي رود آنيون O نيز به شبكه اضافه شده و شبكه را سنگين كرده و دانسيته افزايش مي يابد.

پس قوانين مهم سايز است كه اگر سايز با اندازه صخره تقريباً همسان باشد حلاليت افزايش مي يابد و بر عكس ، اگر هم سايز نباشد اعوجاج ايجاد شده سبب مي شود حلاليت كم شود.

در تبديلات يوني جانشين كاتيون يا آنيون مي تواند منشأيي را بهم بزند كه با استفاده از جايگزيني يونهاي ديگر مي توان منتهي ايي را بدست بياورد.

اگرAl بجاي Si قرار گيرد فضايي بهم مي خورد و تركيبات ديگري را مي دهد. پس يك جانشين ديگر بين نشيني ايجاد شده تا سيستم همديگر را خنثي كنند.

عيب فرنكل Frenkle Defect

اتم جاي عادي خود را خالي كرده و بين نشيني مي شود پس همزمان يك جاي خالي و يك اتم بين نشيني را داريم .

G = Go + nΔ g -T Δ SC

Gانرژی سیستم با عیب Go انرژی ازاد سیستم قبل از ورود عیب n تعداد عیب فرنکل Δ gانرژی اضافی در اثر ورود یک عیب Δ SC انتروپی ارایشی جانشين شدن اتم در حفره باعث مي شود انرژي داخلي را افزايش دهد و باعث اعوجاج در سيستم مي شود و در نتيجه h > 0 مي شود ، در اثر اعوجاج در سيستم دامنة نوسانات اتم ها تفاوت پيدا مي كنند و همچنين نوسانات اتم هاي اطراف جاي خالي را تغيير مي دهد.

| TΔs | > | nΔg | در نتيجه مثبت ΔSC چون Δ g > 0

اين عمل با اندازة g انرژي آزاد سيستم را افزايش مي دهد كه خود تشكيل شده از

T Δ s + Δh = Δ g

Δ g > 0

| Δh | > | TΔs th | = l n Ω 2 W = ln

 

 

ورود اتم تعادل را بهم زده بنابراين انرژي داخلي كه جزء مهم آن h است افزايش مي يابد . چون تنش هاي ايجاد شده انتالپي افزايش يافته است.

انتروپي ترمال : تغيير نوسانات اتم توسط تنش هايي ايجاد شده در اثر حرارت است، پس دامنة نوسانات اتم در اثر اين عامل يكسان نيست و مجموعة اينها را انتروپي حرارتي گويند. زيرا اين تنشها سبب مي شود كه اتمها نوساناتي ديگر غير از اتمهاي عادي پيدا كند و انتروپي حرارتي را سبب شود.

SC = k1nW

( انتروپي آرايش از راههاي مختلف آرايش انجام مي شود ).اگر منظور طرز چيدن رديفهاي اتمي باشد راههاي مختلف آرايش وجود دارد. و طرز مختلف آرايشات . انتروپي آرايشی را بوجود مي آورد ، پس از طرق مختلف چيدن آرايشات انتروپي آرايش بوجود مي آيد . ( راههاي وقوع نيست ) ( در يك سطح حرارتي باشند )

اگر گرمايي كه بر اتم ها داده مي شود اتم ها شكل كاملاً يكسان قرار گرفته باشند انتروپي حرارتي نخواهيم داشت ولي وقتي يك اتم بشكل فوق جابجا مي شود نوسانات اتمهاي مجاور تغيير مي كند پس انتروپي اتمها تغيير مي نمايد.

در صفر مطلق انتروپي آرايش صفر، و چون در صفر اتمها داراي انرژي يكسان هستند انتروپي حرارتي نيز صفر است. مجموع اين دو تا انتروپي كل سيستم است .

S th + S Con = S total

مجموع اين دو انتروپي در هر دمايي مثبت است .

n تا اتم وارد مي شود يعني n عيب فرنكل را داشته و n اتم از موضع عادي خود به موضع حفره اي منتقل مي شوند و حتي يكي از اتمها ( ناخالصيها ) مي تواند انرژي را زياد كند. حال اگر از يك تا بيشتر شود g را بيشتر افزايش مي دهد . پس يك انتروپي در داخل g است.

و ديگر آنتروپي آرايش SC است. و اين دو آنتروپي سبب مي شود كه عيب تعادلي فرنكل را داشته باشيم. پس بواسطه SCT چون علامت در فرمول منفي است و پس كل منفي مي شود و انرژي را كاهش مي دهد يعني ديگر | SCT | بر gn غالب شود باعث پايداري بيشتر سيستم مي شود و g را كاهش مي دهد.

T Δ SC -n Δg = Δ G

پس عيب فرنكل عيب نيست بلكه سبب پايداري مي شود.

 

طرق مختلف چيدن گويها

اگر N موضع داشته باشيم.

20 گوي ، 10 گوي سفيد و 10 گوي سياه

= 184756

NA گوي سفيد

NB گوي سياه                          W = طرق آرايش

( جاهاي خالي انتروپي را افزايش مي دهد )

_ فرض كنيد در شبكه N موضع عادي و N موضع بين نشيني داريم .

ni تعداد اتم هاي بين نشيني

nv تعداد جاهاي خالي اتمي

ni = nv = n در فرنكل

] ni ! N_ ni )! / [ ( N! = W1 تعداد آرايشات اتمهاي بين نشيني

N! کل مواضع بین نشینی

ni ! مواضع پر بين نشيني ( N_ ni )! جاهای بین نشینی خالی (مواضع بين نشيني )

] تعداد كل N است ( موانع بين نشيني ) بعضي جاهاي خالي و بعضي جاهاناخالي است ( تعداد كل جاهايي كه تخم مرغ قرار مي گيرد حفره است) . تعداد كل در شانه N است . جاهايي كه تخم مرغ آمده يعني مواضع بين نشين كل و جاهايي كه قرار گرفته جاهاي مواضع بين نشين خالي

W2 =تعداد آرايشات جاهاي خالي اتمي

nv اولي مواضع عادي پر و دومي مواضع عادي خالي

اگر دو تا با هم برقرار باشند W = W1 W2

( تمام بحث هاي گفته شده مربوط به آرايش بود )

SC = K ln W = K ln W1 W2

] ][[ SC = K ln [

ni = nv = n

تقريب استرلينگ ln N ! = N ln N – N براي مقادير بزرگ

N ln N –( N – n ) ln ( N – n )- n ln N ] 2K [ SC =

SC g – T G = G0 + n

] ( + n ln (( g – 2 KT [ N ln (G = n G – G 0=

مينيمم انرژي آزاد بر حسب تعداد عيب :

مشتق نسبت به تعداد عيب چون مي خواهيم n كوچكي كه G را به حداقل مي رساند محاسبه كنيم . = 0 T, P ] [

نتيجه : با فرض N N – n

n : تعداد عيب فرانكل و N : تعداد كل اتم ها ( = exp (

براي يك g ثابت هر چه دما افزايش يابد نسبت افزايش مي يابد يعني تعداد عيب فرانكل به تعداد كل اتم ها افزايش مي يابد .

STh h – Tg =

) ( exp ( = exp (

گاهي از عبارت نمايي اول صرف نظر مي شود .

) ( exp

حسن اين فرمول اين است كه تغييرات آنتالپي كه ناشي از گرماي جذب شده است را محاسبه مي كنيم پس تغييرات h با تغييرات دما را آسان تر مي توانيم اندازه بگيريم در حالي كه g قابل اندازه گيري نيست چون داراي عامل آنتروپي است و اين با دستگاه اندازه گيري نمي شود .

نكته : عيب فرانكل يك عيب تعادلي است در صورتي كه به تعداد معين وجود داشته باشد انرژي سيستم را حداقل مي رساند در هر دمايي يك تعداد عيب فرانكل را در سيستم مي توانيم داشته باشيم ( اگر سيستم در حال تعادل باشد . ) كه رمز آن در آنتروپي آرايشي است .

SC g - T G = n

0 S T h h – T g = و 0 SC

در اثر بالا رفتن حرارت احتمال وقوع عيب بيشتر است . پس در عيب فرانكل هر چه دما بالاتر رود جاي خالي بيشتر شده و معيوب تر مي شود كه عامل آن آنتروپي است چرا كه ناخالصي همه و همه آنتروپي افزايش مي دهد و عاملS Tدر دماهاي بالا مغلوب مي شود .

طرز ديگر به فرمول تعادلي عيب فرانكل :

برميد نقره : تركيبي است AgBr كه عيب فرانكل در آن به تعداد زياد تشكيل مي شود در مواضع كاتيوني . i + v' Ag 0Ag Ag + Vi = Ag

يك نقره كه در مواضع عادي شبكه است مثلاً با يك جاي خالي بين نشين تركيب شده و نقره جايگزين مي شود در V i و جاي قبلي v' Agآن خالي است .

K ثابت تعادل است . ] v' Ag i ] [ 0K [ Ag Ag ] [ Vi ] = [ Ag

= V i = 1 Ag Ag

مواضع بين نشين همه خالي و مواضع نقره همه پر است پس K ثابت تعادل است . مثلاً يك ماده خالص100% است .

] v' Ag i ] [ 0K = [ Ag

Ln K = g = - RT ln K

= K = exp

) ] = exp ( v' Ag i ] [ 0K = [ Ag

) = exp ( 2 ( K = (

( = exp (

lnK = اين فرمول براي يك مول نوشته مي شود يعني به تعداد عدد آووگادرو عيب فرانكل داريم و g تغييرات انرژي آزاد در اثر يك مول است .

كه = k ثابت بولتزمن lnK =

در حالي كه براي فرمول قبلي براي اينكه يك اتم به موضع بين نشين برود و g تغييرات انرژي آزاد در اثر يك اتم است . exp = lnK =

علامت اختصاري عيب فرانكل را به اين صورت مي توان نوشت .

i + v' Ag 0Ag Ag

(exp ( (exp ( (exp ( exp =

 

lev = 23/05 Kcal / mol

 

 

 

 

 

 

 

h

h

h

h

h

h

 

8 ev 

6 ev 

4 ev 

3 ev 

2 ev

1 ev 

غلظت عيب

n / N 

1 × 10 - 54

3 × 10 - 41

1 × 10 - 27

 

3 × 10 - 14

2 × 10- 7

100 ° c

8 × 10 - 27

3 × 10 - 20

1 × 10 - 13

 

3 × 10 - 7

6 × 10 - 4

500 ° c

2 × 10 - 19

8 × 10 - 15

4 × 10 - 10

 

2 × 10 - 5

4 × 10 - 3

800 ° c

1 × 10 - 16

1 × 10 - 12

1 × 10 - 8

 

1 × 10 - 4

1 × 10 - 3

1000° c

2 × 10 - 19

5 × 10 - 11

1 × 10 - 7

 

4 × 10 - 4

4 × 10 - 2

1200° c

4 × 10 - 12

3 × 10 - 9

2 × 10 - 6

 

1 × 10 - 4

6 × 10 - 2

1500° c

1 × 10 - 9

2 × 10 - 7

4 × 10 - 5

 

6 × 10 - 3

8 × 10 - 2

2000° c

 

اين ستون اثر دما را نشان مي دهد : اگر h عميق عیب فرنکل برابر 18evباشد در 100 ° c اين غلظت را داريم يعني از هر 10/000/000 اتم 2 تا در دماي 100 ° c عيب ايجاد مي كند .

در دماي 1000 مي شود 1% ، در 2000 مي شود 8% يعني از 100 تا اتم 8 تا اتم عيب را در حفره ايجاد مي كنند .

به خاطر رابط است كه اين افزايش را با دما داريم .

يكي h را ثايت و دما را زياد مي كنيم و به شدت n /N زياد مي شود ولي اگر h زياد باشد .

 

( exp ( exp =

توجه : در ستون آخر :

انرژي اكتيواسيون آنتالپي براي انتقال به حفره خيلي بالا مي رود . چون اگر در نمك طعام كاتيون موجود در هشت وجهي بخواهد به حفره چهاروجهي منتقل شود اين امر نامحتمل است . بنابراين در MgO چون ساختار نمك طعام است اين عيب ناچيز است ولي در AgBr مي توان گفت كه اين عيب امكان پذيرتر است .

كه در نمك طعام آنيون جزء اصلي ساختار و پايه و اساس ساختار را تشكيل مي دهد . بنابراين در اينگونه عيوب مانند فرنكل كاتيون ها بين نشين مي شوند ولي در NaCl چون كاتيون سديم در وسط يال ها و در مواضع هشت وجهي قرار گرفته اند اين امر كه كاتيون از مواضع هشت وجهي به مواضع خالي چهاروجهي برود نامحتمل است كه البته نمي توان گفت صد درصد اين امر نامحتمل است چرا كه با افزايش دما در دماهاي بالا چنين عيب جزئي را شايد داشته باشيم ولي در AgBr اينگونه نيست .

ستون آخر : اگر در دماي صد درجه باشد خيلي كم است ولي در دماي 2000 درجه از هر يك ميليارد يكي در حفره قرار مي گيرد وقتب انرژي اكتيواسيون بالاست .

10 -9 ) 6 = 10 -54 )

( 8× 10 -2 ) 2

پس افزايش دما از 100 به 2000 اين اندازه تعداد عيب را زياد كرده ( در ستون آخر ) با

h = 8ev

=10 + 5 10 - 54 / 10 - 9

 

در ستون اول با h = 1ev 4 × 10 + 5 = 1 × 10 - 7 / 8 × 10 - 2

 

پس وقتي ثابت ( h ) رابطه زيادتر شود افزايش تعداد عيوب نسبت به افزايش اثر دما شديدتر مي شود .

اگر عيب صفر شود سيستم در تعادل نخواهد شد مگر در صفر مطلق كه در صفر مطلق تعداد صفر است . چون در رابطه اگر T = 0 باشد n /N= e - يعني n / N = 0 در نتيجه n = 0 است.

پس اگر سيستم بخواهد تعادلي شود بايد از فرمول پيروي كند

وقتي سريع شيشه را سرد كرده ايم اتم ها نمي توانند از مواضع حفره اي خود به مواضع بعدي بروند . پس اگر در يك دما ثابت نگه داشته شود و زمان داده شود و فعاليت نيز داشته باشد تعداد عيوب كمتر مي شود چون انرژي آزاد كاهش يافته پس الماس نمي تواند عيب هاي خود را كمتر كند . و metastable باقي مي ماند و ممكن است هدايت الكتريكي افزايش يابد به علت اينكه جاهاي خالي و ديفوزيون بالاست .

مربوط به جدول : در دو دماي متغييرh را ثابت در نظر گرفتيم افزايش دما موجب افزايش عيب فرنكل مي شود . اما در يك دماي ثابت با افزايش h عيب كم مي شود .

پس در دماي پايين به علت فشردگي ساختمان ( پايداري ) حجم فضاهاي خالي كمتر مي شود و عيب فرنكل كم مي شود مثلاً در نمك طعام در دماي معمولي تقريباً عيب فرنكل نداريم .

هر چه انرژي اكتيواسيون زيادتر شود تعداد عيب ها در دماي ثابت كم خواهند شد .

ولي مقدار h افزايش مي يابد اثر دما در افزايش عيب زياد مي شود .

45 = 10

در دماي مثلاً صد درجه عيب از 2× 10 -7 كمتر يا بيشتر مي بوده سيستم تعادلي مي شود

 

= 4 × 10 5

 

اگر اين عيب صفر باشد مگر دما را به صفر مطلق برسانيم . سيستم به تعادل نمي رسد . مگر دماهاي مختلف . مقادير جدول روي آن صدق كند .

پس اگر ماده اي مانند SiO2 را ذوب كرده و ناگهاني سرد كنيم اين عمل موجب مي شود كه ماده فرصت لازم براي كم كردن عيب را نداشته باشد و در دماي پايين عيوب بيشتري از جدول را داشته باشيم . ماده هنگام سرد كردن تمايل دارد عيوبش را كاهش دهد . چون مي خواهد به سطح انرژي پايين تري دست يابد.

با مقاسيه 10 45 و 4 × 10 5 مي توان فهميد كه افزايش تعداد عيوب در اثر افزايش h نسبت به افزايش دما بيشتر مي شود .

 

عيب شاتكي

( با خارج شدن يك جفت كاتيون و آنيون باعث مي شود كه اتم ها از جاي خود حركت كنند و فاصله اي بين كاتيون و آنيون از فاصلة تعادلي بيشتر شده و در نتيجه انرژي داخلي آن افزايش مي يابد در نتيجه 0 g ايجاد عيب شاتكي باعث مي شود كه دامنه نوسانات اتم ها تغيير كند و s را افزايش دهد . )

ـ در عيب فرنكل عامل g افزايش مي يافت كه h بر s th T غلبه مي كرد .

ـ در آنتروپي آرايشي 0 g n و عامل S C T در دماي بالا بر g N غلبه كرده و

0 G مي شود . پس در عوض انرژي را كاهش مي داد . يعني آنتروپي ارايشي در دماي بالا غلبه مي كرد .

عيب شاتكي :

شاتكي همان جاهاي خالي است ولي به خاطر خنثايي الكريكي كه شرط تعادل است خنثايي حفظ مي شود و يك جاي خالي آنيوني و يك جاي خالي كاتيوني را شاتكي مي گيوند .

exp =

 

( exp ( ( exp ( ( exp ( =

n v نقص شاتكي كه به معني يك جفت جالي خالي است يك جاي خالي كاتيوني و يك جاي خالي آنيوني .

مثال :

O + Mg surface + Osurface 0 0V '' Mg + V Mg Mg + O O

اگر يك منيزيم در موضع عادي مثلاً در MgO و يك دانه O در موضع خودش مهاجرت كنند به سطح و در داخل يك جفت جاي خالي كاتيوني و آنيوني بوجود آورند و در عين حال اتمي يا يوني به سطح آمده از دو طرف مي تواند حذف شود . O 0 0V '' Mg + V 0 صفر

پس مثلاً هر رابطه شيميايي مي تواند به تعادل برسد و ثابت تعادل داشته باشد ( مانند فرنكل )

] O 0 0 V '' Mg ][ V [ K =

اثر وابستگي ثابت تعادل به دما :

g = -RT ln K

مي توان به همان رابطه قبل يعني exp = اسيد

پس اتم ها مي توانند از داخل شبكه تحت تأثير اكتيواسيون حرارتي به طور اتفاقي به سطح مهاجرت كنند و در داخل جاي خالي بوجود آورند . البته اتم هاي سطح به علت اتصال شكسته اي كه دارند مي توانند تصعيد شوند ( در صورت كسب انرژي اكتيواسيون ) و اين عمل مي تواند صورت گيرد . يعني اتم ها به سطح بيايند . اين عمل تا متعادل شدن ادامه مي يابد .( رسيدن به حالت تعادل ) پس فشار بخار نيز از اين عامل ناشي مي شود . يكي از تفاوت هاي شاتكي با فرنكل در اين است كه عيوب شاتكي معمولاض در نزديك نواحي معيوب ( سطح ، نابجايي ها ، مرز دانه ) بيشتر تشكيل مي شود در صورتي كه در فرنكل فرقي نداشت .

در شاتكي : چون اتم ها به راحتي مي توانند به سطح يا مرز مهاجرت كنند پس در نواحي معيوب ( مرزها ) عيوب بيشتري از نوع شاتكي تشكيل مي شود . مرز ناحيه بي نظمي است كه اتم ها همسايه كمتري دارند . مثلاً اتم روي سطح دو يا سه اتصال شكسته دارد . پس داراي انرژي بالاتري نسبت به اتم هايي است كه در نواحي داخلي اتصال دارند . پس در نواحي مرزي در سطح اين عيوب احتمال تشكيلشان بيشتر است و از نظر غلظت از جاهاي ديگر بيشتر مي باشد.پس با داشتن انرژي اضافي اكتيواسيون اتصالات گسسته شده اتم ها مي توانند به مرز مهاجرت كنند و در اين نواحي تعدادد عيوب بيشتري را سبب گردند ( دليل آن همان طور كه اشاره شد وجود همسايه هاي كمتر اتم هاي سطح و داشتن اتصالات گسسته است . كه سبب مي شود انرژي بيشتري كسب كنند و مقدار عيوب شاتكي بيشتري را سبب گردند . )

 

 

 

 

جدول تشكيل برخي عيوب ( شاتكي و فرنكل ) ( exp ( ( exp ( =

 

3

exp

H ( ev ) انرژي تشكيل

واكنش  

تركيب

30 – 1500  

1/1 

Ag . i + V' Ag Ag Ag

AgBr 

V"Be + V.. O null

BeO 

V"Mg + V.. O null

MgO 

5 -50 

2.3 – 2.4 

V' Na + V. C l null

Nacl 

100 – 500

2.4 – 2.7  

V'i + V . F null

LiF 

V" Ca + V .. O null

CaO 

10

2.3 – 2.8

7

5.5 

i V . F + F' FF

V" Ca + Ca ..i Ca Ca

V" Ca + 2 V . F nul

CaF2

 

ستون 1 AgBr در برميد نقره احتمال تشكيل عيب فرنكل زياد است .

ستون 2 انرژي كمي است كه شاتكي تشكيل نمي شود . و احتمال فرنكل خيلي بيشتر است . ( در مورد بروميد نقره )

ستون 4 وابسته به دما نيست كه مي توان به اين شكل نوشت ( exp ( = پس در هر دمايي مي توانيم غلظت را محاسبه كنيم كه براي دقيق تر شدن محاسبه بايد در 2 × ضرب شود .

 

( BeO) 2 null يعني صفر و عيب شاتكي است و را نمي دانيم . ولي اين عيب زياد نمي تواند تشكيل شود . زيرا 6 ev انرژي زيادي است و طبق جدول گذشته اين امكان خيلي كم است پس يعني بين 1 و 6 الكترون ولت تفاوت است . اولي انرژي كمي و دومي انرژي نسبتاً زيادي است . چون 6ev است پس خيلي زياد تشكيل نمي شود .

3 در ( MgO ) نيز به همين صورت معلوم نيست . NaCl نسبتاً انرژي پاييني دارد . پس در نمك طعام به احتمال زياد تشكيل مي شود . عيب فرنكل در مورد نمك طعام خيلي مشكل است چون قرار است در اين عيب اتم از شبكه بيرون بيايد . يعني كاتيون موجود در حفره هشت وجهي در حفره چهار وجهي جايگزين شود و اين امكان پذير نيست . بنابراين چون سايز مهم است پس امكان پذير نيست . پس عيب شاتكي از فرنكل بيشتر تشكيل مي شود ( در دماي معين )

درCaF2 ( F در مواضع چهار وجهي و Ca به صورت FCC ) سه عيب مشاهده مي شود .

1 ـ FF عيب فرنكل آنيوني است يعني آنيون موضع را ترك كرده و در حفره قرار گرفته با توجه به ساختار بايد روي آن فكر شود . در واقع ساختار فلوريد است . آنيون ها مكعبي ساده و كاتيون ها يك در ميان حفره هاي مكعبي را پر كرده يا كاتيون ها FCC و آنيون ها مواضع چهار وجهي را پر كرده . اگر حالت دوم باشد به معني اينكه وقتي آنيون موضع خود را ترك مي كند و عيب فرنكل ايجاد مي كند چنان است كه از مواضع چهار وجهي به مواضع خالي هشت وجهي مهاجرت مي كند يا اينكه برعكس مثل نمك طعام اتمي از موضع هشت وجهي كه به طور عادي قرار گرفته در چهار وجهي قرار مي گيرد كه براي نمك طعام اين امر نامحتمل است . پس طبق انرژي اكتيواسيون احتمال اين عيب از دو تا عيب ديگر بيشتر است .

2 ـ كار ديگر اينكه Ca در مواضع كاتيوني عيب فرنكل را سبب شود پس احتمال آن كم است . اگر كلسيم را بتوان اين گونه توضيح كرد ( چيده شدن كاتيون ) بايد در حفرة هشت وجهي قرار گيرد . پس به نظر مي رسد كه احتمال اينكه آنيوني از حفره چهاروجهي به هشت وجهي برود خيلي بيشتر از اين است كه اتم هاي اصلي شبكه ( كاتيون ها ) كه ساختار اصلي هستند جاي عادي خود را ترك كرده و در حفره هشت وجهي قرار گيرند . كه مورد اولي بيشتر احتمال امكان به وجود آوردن عيب را نسبت به دومي دارد .

3 ـ سوم اينكه هم كاتيون و هم آنيون موضع خود را ترك كنند نبايد فكر كرد هميشه نسبت يك به يك در جاي خالي شاتكي برقرار باشد . كه اين در صورتي است كه هم ظرفيت باشند ولي اگر كي به يك نباشند ( ظرفيت ) خنثايي اين مهم است كه بايد حفظ شود پس عيب شاتكي به معناي يك جاي خالي كاتيوني به همراه دو جاي آنيوني .

5.5ev انرژي مي خواهد كه به ترتيب بيشترين عيب ، عيب فرنكل در مواضع انيون است و بعد عيب شاتكي و بالاخره عيب فرنكل در مواضع كاتيوني است .

 

 

h

UO2

 

3  

V .. o + O" i OO

 

9.5 

V"" U + V …. i UU

 

U + 2 V .. O V"" Null

 

اكسيد اورانيوم ساختار فلوريد را دارد . اولي عيب فرنكل در مواضع آنيوني است چون ساختار فلوريد .

سري ديفوزيون به دو دليل در رده هاي بالا افزايش مي يابد .

1 ـ افزايش تعداد جاهاي خالي

2 ـ تحرك بيشتر اتم ها در موضع خود

احتمال آن خيلي زياد است نسبت به دو تاي ديگر

h كمتر مي خواهد به ترتيب همان ترتيب است . كه اين ناشي از اثر ساختار مي باشد . پس محتمل ترين عيب ايجاد عيب فرنكل در مواضع كاتيوني است و دومين شاتكي . 3 كه اكسيژن و اورانيوم هم زمان شبكه را ترك كنند ولي 2 خيلي نامحتمل است u خيلي از o بزرگتر است و خيلي بعيد است كه در حفره قرار گيرد . كه احتمال آن خيلي كم است ولي در دماي بالا احتمال دارد چند تايي در حفره ها قرار گيرند .

مثلاً در 1500 يا 2000 اين تعداد خيلي كم است .

استحالة نظم ـ بي نظمي

يا منظم ـ غير منظم

ـ بعضي اتم ها در جاهاي غلط قرار گيرند يعني يك سري ار اتم ها كه بايد جاي خود را عوض كنند و در جاي غلط قرار گيرند ، اصل قضيه غلط قرار گرفتن اتم ها است .

مثال : Cu 3 Au

 

 

 

محلول جامد منظم : جاي اتم ها مشخص است .

محلول جامد نامنظم : احتمال قرار گرفتن اتم در جاي اصلي خود 50% مي شود .

 

به چنين چيزي محلول جامد منظم گويند . كه جاي آنها مشخص است . اگر دما را بالا ببريم ممكن است يك تعداد از Cu جاي Au يك مقدار از Au جاي Cu را بگيرد كه اين را غلط قرار گرفتن گويند . در يك حالت نهايي به جايي مي رسيم كه همان احتمال كه در گوشه مس داشته باشيم . همان اندازه احتمال دارد طلا داشته باشيم . پس اگر منظم باشد احتمال وجود Cu در گوشه ها صفر و احتمال وجود Au در گوشه ها 100% است . وقتي يك دانه Cu در گوشه نديديم احتمال آن صفر است . ولي در حالت بي نظمي 50% و 50% مي شود يعني به همان اندازه احتمال مي رود Au اين را محلول جامد نامنظم گويند .

محلول نا منظم : در واقع همان محلول هايي كه در اثر جانشين شدن اتم ها به جاي يكديگر بوجود مي‌آيد.

پس در بعضي موارد احتمال تشكيل محلول منظم نيز وجود دارد . پس اگر اتم ها جاي مشخصي داشته باشند . جامد منظم بوجود مي ايد ، پس اگر در بعضي موارد اگر محلول منظم داشته باشيم استحاله منظم و غير منظم داريم . اگر دما را بالا ببريم احتمال تشكيل محلول نامنظم وجود دارد . كه G مرتبط است .

S E – T = G

در دماي بالا نا منظم منظم

اين است كه انجام گرفته باعث كاهش G شده است .

ظاهراً اتم هاي Au گوشه ها و Cu در وسط ، اين چيزي بود كه از نظر انرژي داخلي و ساختاري مطلوب بود ولي وقتي اتم ها در جاي خود قرار نگيرند ( به طور اجباري ) آنتروپي افزايش پيدا مي كند .

0 E

0 S

چون بي نظم ( پس در حالت عادي به علت مطلوب بودن انرژي داخلي ساختاري Cu در وسط وجود و Au در گوشه ها قرار گرفته ولي وقتي اجباراً اتم ها در جاهاي غلط قرار گيرند سبب مي شود كه0 E و وجود افزايش بي نظمي انتروپی را افزايش دهند .

در دماي پايين حالت هاي منظم و بي عيب و در دماهاي بالا حالت هاي بي نظمي و پرعيب را خواهيم داشت . كه در عيوب فرنكل نيز در دماهاي بالا اين عيب مطرح بود .

پس در دماهاي بالا به علت اهميت عامل S ميل پر عيبي را خواهند داشت .

پس وقتي دما را پايين بياوريم در صفر مطلق بلور كامل بي عيب مي تواند در پايدارترين حالت وجود داشته باشد . ولي با افزايش دما ناچار است كه اين عيب ها را داشته باشيم به خاطر اينكه سيستم به حالت تعادل برسد در بالاي صفر مطلق بايد يك تعداد عيب داشته باشيم باافزايش دما بي نظمي بیشتر مي شود ( پس با افزایش دمااول عيوب و سپس به هم ريختن ساختار ايده آل و سبب بر هم زدن نظم و تبديل به صور ديگر مثلاً تغير از جامد به مذاب ) . وقتي دما خيلي بالا رود ساختار به هم مي خورد و به مذاب مي رسد در مذاب يك مقداري نظم داريم ولي وقتي بيشتر حرارت داشته باشيم به ( مايع هنوز نظم دارد ) گاز و در نهايت به پلاسما مي رسيم .

يعني افزايش حرارت چنان است كه تعداد عيوب و بي نظمي را در ساختار ايده آل رفته رفته بالاتر مي برد .

دو نوع اتم A و B را در نظر مي گيريم و دو نوع موضع و :

A تمايل دارد به طور طبيعی در موضع قرار گيرد و B در موضع

تعداد كل اتم ها با تعداد مواضع يكسان فرض مي شود ( جاي خالي نداريم )

R چزئي از مواضع آلفا كه درست اشغال شده اند ( توسط A ) .

R جزئي از مواضع كه درست اشغال شده است . ( توسط B )

W جزئي از مواضع آلفا كه غلط اشغال شده است ( توسط B ) . W جزئي از مواضع كه غلط اشغال شده است . ( توسط A )

در يك بلور بي عيب1 = R = R

در بي نظمي كامل 5/0 = R = R چون احتمال 50% 50 % است .

رندم بودن كامل يعني اين حالت يعني اينكه اگر اتم A شانس اينكه در موضع A يا B باشد يعني هيچ ترجيحي ندارد كه در مواضع A يا B باشد يعني هيچ تفاوتي براي A ندارد كه در مواضع باشد . يا اگر كوچكترين ترجيح نشان داده شود بي نظمي كامل نمي شود . 0 = Rيعني همة A در B قرار گرفته اند كه اين را يك نوع نظم ديگر ( نظم معكوس ) گويند نه شانس . پس شانس بودن عامل بي نظمي است و ترجيح خاصي براي اتم ها وجود ندارد كه در كجا قرار گيرند .

 

= S = درجه نظم 1-W = R

1 0 ( درجه تغيير نظم )

صفر بي نظمي كامل ، 1/2 = R پس در نتيجه S = 0

يك نظم كامل ،1 = R در نتيجه S = 1

TC : دمايي است كه در بالاي آن هيچ نظمي وجود ندارد كه بدين دليل است كه انرژي اكتيواسيون آن كوچك و تغيير مي كند و محدوده اي كه بي نظمي شروع مي شود بايد در اين رنج فرصت داده شود تا بتواند نقل و انتقالات اتمي داشته باشد و به ديفوزيون وابسته مي باشد .

نمايش يك استحاله

 

نامنظم منظم

 

 

 

ترموديناميكي :

( ريشه در آنتروپي دارد )

درجه نظم طبق شكل كاهش مي يابد ( يك مقدار از طلا و مس جاي خود را عوض كرده و ترجيح خاصي مشاهده مي شود . در يك دمايي به بالا بي نظمي كامل حس مي شود ( در دماي بحراني )

طبق شكل در يك رنج دمايي اين عمل صورت مي گيرد در قسمت بالا با افزايش دما بي نظمي اندكي افزايش مي يابد . ولي وقتي كمي دما افزايش مي يابد بي نظمي به طور سريع ادامه مي يابد ( ابتدا با افزايش دما آهسته شروع كرده و بعد سرعت مي گيرد ) تغييرات بي نظمي بر حسب دما

با افزايش دما استحاله منظم نا منظم

كاهش دما شايد با سريع سرد كردن فرصت جابجايي اتم ها داده نشود و استحالة نامنظم منظم رخ ندهد .

اول شيب صفر است و رفته رفته با دما شيب تندتر مي شود و در قسمت پايين شيب تندتر مي شود .

= شيب منحني

بعد از TC با افزايش دما منحني روي خط قرار مي گيرد .

در عمل مسايل كنتيكي نيز مطرح است : ( در برخي موارد محلول هاي جامد نامنظم در دماهاي پايين منظم مي شوند كه در آلياژهاي فلزي بيشتر مشاهده مي شود . يعني استحالة نامنظم منظم را داريم )

يك محلول جامد منظم داريم وقتي دما افزايش يافت در يك دمايي به بالا يك حالت نامنظم مي شود و برعكس وقتي سرد مي كنيم نظم پيدا مي كند . اگر محلول جامد منظم را در دماهاي بالا سريع سرد كنيم شبيه حالت شيشه اي است ( فرق مي كند ) پس فرصت جابجايي اتمي به آن داده نشده پس مي تواند استحالة منظم به منظم را طي نكنند و حالت بي نظم خود را در دماي پايين گرفته پس در اين صورت تعادلي نخواهد بود و Metastable است .

معمولاً موقع گرم كردن اين چنين چيزي را نداريم اگر سريع سرد كنيم ممكن است اين اتفاق نيفتد و استحالة نا منظم به منظم صورت نگيرد . چون در اين حالت سريع عمل كرده ايم و دماي آن را كاهش داده ايم و فرصت نظم به اتم ها داده نشده است . موقع سرد كردن مي توان بي نظمي را از آن گرفت و حالت را به آن داده ايم ولي موقع بالا بردن دما خير .

آيا در همة سيستم ها همچنين چيزي را داريم ؟ خير ‌چرا ؟

مثلاً FeO ـ MgO كه كاملاً در هم حل مي شوند .

 

 

 

 

 

 

 

 

قانون اصلي محلول هاي جامد نامنظم بودن آنها است اگر محلول جامد منظم تشكيل شود در حالت استثنايي است . كه شرايط خاصي را مي پذيرد كه بايد ذكر شود(محلول كامل جامد منظم )

محلول جامدد بالايي هميشه نامنظم است و هيچ وقت استحالة نامنظم به منظم را نداريم و حالت بي نظمي هميشه هست . اگر آهسته سرد كنيم ، نظم پيدا نمي كند و در صفر مطلق نظم پيدا نمي كند چون يك موضع وجود دارد يا مواضع كاتيوني يا آنيوني . همان مواضع هشت وجهي مواشع عادي كاتيوني هستند ( پر شده كاتيوني معمولي .

پس در اينگونه مواضع استحاله نداريم و هميشه حالت نامنظم ديده مي شود .

حالت كامل دارد ولي نامنظم به منظم تبديل نمي شود . Cr2O3 ـ Al2O3 ( آنيون ها hcp و آلومينيوم دو سوم مواضع هشت وجهي كاتيوني )

هنگامي كه فقط يك نوع موضع كاتيوني پر شده هيچگاه استحالة نامنظم به منظم رخ نمي دهد و همواره محلول جامد نامنظم خواهد بود ( چرا كه موضع كاتيوني ديگري وجود ندارد تا اتم ها ترجيحاً در مواضع كاتيوني ديگر قرار گيرند و همچنان كه ذكر شد اگر مسئله ترجيح مطرح شد ديگر سيستم بي نظمي كامل نداريم . در حالي كه در اين جا مسئله اين گونه نيست )

اما در مواردي كه دو موضع كاتيوني وجود دارد مثل فريت ( اسپينل ) امكان دارد . در دماهاي بالا محلول هاي جامد نامنظم و در دماي پايين محلول هاي جامد منظم بوجود آيد يعني استحاله منظم به منظم و در حالت قبلي كه گفته شد منظم به نامنظم را نيز مي توان داشته باشد .

 

مثال : MgO – FeO , Cr2O3 – Al2O3 , MgO – NiO

 

اگر در سيستم هايي مواضع خالي كاتيوني دو نوع باشند ، چون براي اتم ها مسئله ترجيح و پركردن فضاهاي كاتيوني پيش مي آيد لذا بي نظمي كامل نداريم و احتمال دارد در T پايين محلول جامد منظم و در T محلول جامد نامنظم ايجاد شود .

مانند اسپينل : يعني استحالة منظم نامنظم داريم .

اما در MgO – FeO فقط موضع خالي چهار وجهي داريم . پس بي نظمي موجود است در حالت محلول جامد آنها و استحالة منظم نامنظم نداريم .

يا Li2 Fe2 O4 يا Li2 TiO3 كه باز هم ساختار نمك طعام دارند و همچنان مواضع هشت وجهي پر شده اند . R4O4 × ( RO )4

Fe4O4 4 × ( FeO )

ولي Li و Fe هر دو هستند كه تمام مواضع هشت وجهي را پر كرده اند كه به طور كاملاً رندوم در مواضع قرار گرفته اند .

Fe3O3 3 × ( FeO )

Li و Ti باز هم در مواضع كاتيوني هستند .

چه موقع استحالة منظم ديده مي شود ؟ (نامنظم منظم )

موقعي اين استحاله ديده مي شود هنگامي كه بيش از يك كاتيون موضع داشته باشيم ( مثلاً هشت وجهي و چهار وجهي ) مثلاً در اسپينل كه جاهاي مشخصي دارند ( حفره ها ) وقتي دما بالا رود ساختار اسپينل به هم مي خورد و در موضع چهار وجهي و هشت وجهي كاتيون ها ديده مي شوند كه در اين نوع استحاله را داريم كه دليل آن ان است وقتي دو يا چند كاتيون داشته باشيم بسته به سايز اتم ها بعضي از مواضع را ترجيح مي دهند ( و هنگامي ترجيح مطرح شد نامنظمي كامل معنايي نخواهد داشت ) .

در دماهاي پايين به علت اهميت E كاتيون ها درمواضع ترجيحي مي روند اما با افزايش دما عامل آنتروپي اهميت يافت و حالت نامنظم ترجيح مي يابد .

بحث ترموديناميكي استحاله هاي منظم نامنظم

S E – T = G

نامنظم ( 1 = R = R ) منظم براي استحاله ها

R اتم هاي A از نظر سايز مناسب تر است تا در مواضع قرار گيرد

R اتم هاي B از نظر سايز مناسب تر است تا در مواضع قرار گيرد

با افزايش دما اتم هاي A مي خواهند در موضع B قرار بگيرد و برعكس . پس ديگر سايز آنها مناسب نيست . و در اثر اين نامنظم شدن 0 E مي شود ( چون در مواضع نابجا قرار گرفته اند . )

افزايش درE به ضرر تحول است و اين ضرر را توسط در S در اثر افزايش بي نظمي جبران مي كند . 0 E

0 S

 

پس دليل استحاله منظم به نامنظم در اين نوع ساختار اين است كه بي نظمي بر نظم غالب است .

در بي نظمي كامل S T كاملاً بر E غالب شده است . منظم نامنظم

در MgO, FeO وقتي دما را پايين بياوريم در دماي بالا در مواضع هشت وجهي بوده اند يا بالا ببريم چون مواضع ديگري موجود تيست كه اتم ها در اين مواضع قرار گيرند استحاله را نداريم .

( اگر سرد كنيم در دماي پايين S اهميت خود را كم مي كند E و مهم است . و اتتم ها در خانة مناسب خود قرار مي گيرند براي اينكه E اهميت پيداكرده نه S و در MgO, FeO به اين صورت است . اگر نامنظم بخواهد منظم شود خانه هاي مجزاي ديگري موجود نيست . اگر در مواضع هشت وجهي منظم شوند كاهش در آنتروپي به ضرر آنها خواهد بود يعني

 

0 E

0 S

0 G و همچنين 0 E

 

يعني اگر اتم هاي موجود در وسط يال مجاور به وسط يال ديگري برود تغيير در E نداريم كه سبب شود G را كاهش دهد .

پس اگر سرد كردن نظم پيدا شود نظم را بايد جبران كند يعني يك نوعي 0 G را كاهش دهد .

اگر يك موضع باشد غير ممكن است ولي اگر دو موضع باشداحتمال بيشتر است .

ساختمان اسپينل را اگر به دماي بالا ببريم آشفتگي است و اتم ها قاطي پاطي قرار مي گيرد . اگر سريع سرد شود و فرصت گرفتن نظم به آنها داده نشود پس اگر سريع سرد كنيم ممكن است نظم پيدا نكند .

( ) = exp =

مانند عيوب فرنكل و شاتكي . ( exp ( =

ED : انرژي لازم براي قرار دادن يك اتم درست در موضع درست 0 ED

ظاهراً خودED تابع درجه نظم است يك رابطه اين ارتباط را به صورت زير بيان مي كند . ED = ES

( وقتي كه اول استحاله است چون ساختار منظم است به انرژي اكتيواسيون زيادنياز داريم ولي با ايجاد بي نظمي بي نظم شدني هاي بعدي راحت تر صورت مي گيرد و در بي نظمي كامل يعني S = 0 انرژي اكتيواسيون لازمه صفر است . پس E همان ED در S = 1 است .

ED = ES S = 1 ED = E

وقتي بي نظمي كامل مشاهده شود و بي نظمي كامل وجود داشته باشد S = 0 وقتي كه ديگر انرژي اكتيواسيون لازم ندارد ED = 0

وقتي اول استحاله است ED زياد است و انرژي اكتيواسيون زيادي لازم است ولي وقتي S نيم شد ED نصف مي شود و اين دو با هم مرتبط هستند .

رفته رفته با پيشروي بي نظمي بي نظم شدني هاي بعدي راحت تر صورت مي گيرد .

 

دي موراليزه شدن : Demoralization

پديده غير اخلاقي شدن ED = ES

يك عمل غلط كه توسط دزد انجام مي گير ابتدا جرم سخت و دزدي مشكل است ولي در مراحل بعدي دزدي راحت تر است در بالا نيز به اين صورت در اول جايگزين شدن اتم به جاي اتم ديگر مشكل است و در مراحل ديگر ساده است . و رفته رفته ساده تر است .

 

جامدات غير استوكيومتريك

غير استوكيومتريك در جامدات

Al2O3 Fe2O3 , FeO , دو تا آلومينيوم و سه تا اكسيژن همان نسبت استوكيومتري است بعضي مواقع نسبت 2/3 يا غيره برقرار نيست بلكه كم و زياد مي شود اين ها را غير استوكيومتري گويند مانند اكسيد آهن Fe 1 –xO

x = 0.01 , 0.02 , 0.03 Fe 0.99 O , Fe 0.98 O , Fe 0.95 O , Fe 0.9 O

اگر آهن ц در شرايط اكسيدي قرار گيرد بخشي از آهن تبديل به آهن ш مي شود و به خاطر خنثايي اين بعضي از آهن ها از شبكه بايد بيرون روند كه اين مانند انحلال Fe2O 3 درFeO است كه در اين حالت چنين است كه ممكن است در اين مورد اتفاق بيفتد . 1 و 2

Fe . Fe + 3 OO + V" Fe 2 Fe2O3 1 )

پس ساختمان FeO مانند Nacl است كه بعضي از آهن هاي مواضع هشت وجهي آهن ш است و بعد از اين كه آهن ш در اكسيد آهن ц حل شد و اگر 100 آهن داشته باشيم 50 جاي آن خالي است يعني نصف مواضع هشت وجهي آهن шخالي است .

Fe . Fe + 2 OO + O"i 2 Fe2O3 2 )

 

 

جدول حالات مختلف اكسيداسيوني اكسيد آهن

2

رديف 

وزن مخصوص  

طول سلول واحد ( A 0 )

درصد آهن در اكسيد آهن ц ( درصد اتمي )

نوع اكسيد

5.613 

4.29 

47.68 

Fe 0.91O

5.624 

4.293 

47.85 

Fe 0.92 O

5.658 

4.301 

48.23 

Fe 0.93O

5.728 

4.310 

48.65 

Fe 0.94O

 

توجه : ستون دوم از پايين به بالا كاهش طول سلول واحد

ستون سوم از پايين به بالا كاهش دانسيته

اگر فرمول FeO ( 50% 50% , ) بود درصد ما 0.5 مي شد ولي اين تركيب ممكن است كمبود آهن يا اكسيژن اضافي داشته باشد .

FeO 1.1 اكسيژن اضافي درصد آهن را در اكسيد كم مي كند . Fe 0.95O كمبود آهن نسبت به يك به يك .

از پايين به بالا در ستون يك نسبت كم شده ( نمي دانيم چرا ) در ستون دوم از پايين به بالا طول سلول واحد كم شده است كه در فرمول يك به خاطر ايجاد جای خالي مي توان مسئلة كم شدن را تا اندازه اي توجيح كرد ولي براي فرمول دو اينچنين توجيح هايي نداريم . پس به اين صورت

 

Fe . Fe + 2 OO + O"i 2 Fe2O3 2 )

در فرمول يك چون V" Fe ايجاد شده پس طول و حجم سلول واحد كوچك شده ولي براي فرمول دو دليلي ندارد كه سلول كوچك شده باشد . چون حتي يك اكسيژن بين نشين شده .

ستون سه از پايين به بالا وزن مخصوص كم شده ، سلول واحد كم شده ، پس حجم شده ، حجم كوچك شده ، كه كوچك شدن به افزايش دانسيته كمك مي كند . در صورتي كه دانسيته كاهش پيدا كرده پس عليرغم كاهش حجم دانسيته كم شده است .

پس تنها دليل سبك شدن جرم سلول است ( جرم m ) در فرمول دو از بالا به پايين جرم سنگين شده چون آهن خارج نشده و اكسيژن بين نشين شده در صورتيكه در فرم يك چون جاي خالي V" Fe ايجاد شده پس فرمول تنها فرمول يك ( يعني با خروج Fe + 2 اولاً حجم كاهش يافته ولي چون جرم هم كاهش يافته لذا چگالي كم مي شود . ) است كه قابل فبول عمل مي كند يعني

Fe . Fe + 2 OO + O"i 2 Fe2O3 2 )

پس اگر FeO را در هوا حدي حرارت دهيم حالت غير استوكيومتري پيدا مي كند چون بعضي از آهن ها به آهن ш و برخي از شبكه بيرون مي رود هر چه قدر مدت زمان حرارت بالا باشد يا محيط اكسيد كنندة قوي باشد ( تغيير اتمسفر ) البته دما بيشتر به خاطر تحرك مهم است تا جايگزين يا از طريق ديفوزيون نقل و انتقالات را داشته باشيم .

پس با اين دلايل گفته شده ستون يك به دست آمد . پس در صورت انحلال اكسيد آهن در FeO فرمول يك صادق است .

چگونگي به دست آوردن فرمول : FexO ( نسبت آهن بستگي به زمان و حرارت و محيط دارد )

فقط درصد x مربوط به آهن تغيير مي كند و يك براي اكسيژن ثابت است .

اين عدد موجود در جدول x = 0.91 = 0.4768

X : مول يا اتم ، 1 : در مقابل يك اتم يا يك مول اكسيژن

كه از اينجا x حساب مي شود . پس فرمول براي اولين ستون اين است پس با توجه به مقدار x در اصل جاهاي خالي آهن داريم . و براي بقيه نيز به همين صورت Fe 0.91O و Fe 0.92 O و Fe 0.93O و Fe 0.94O

مثلاً درصد اتمي Fe3O4 چنين است :

( درصد مولي ) = نسبت مولي آهن در تركيب

اگر فرمول به اين صورت عمل مي كرد :

اگر نسبت اكسيژن متغير بود فرمول به اين صورت خواهد بود : FeOx

X = 1.1 = 0 .4768

در فرمول چنين مي شود . FeO 1.1

وقتي صادق اند كه اكسيرن در حفره قرار بگيرند ولي چون در حفره قرار نمي گيرند انجام پذير نيست.

و فرضاً براي ستون هاي ديگري چنين است . FeO 1.09 FeO 1.07 FeO 1.05

و در ستون دوم از پايين به بالا طول يونيت سل كاهش و دانسيته از پايين به بالا كاهش مي يافت پس اين طبق جدول انجام نمي گرفت .

سؤال : اكسيد آهن داده شده و حرارت داده شده با استفاده از نسبت فرمول آن را تعيين كنيد ؟

مثلاً : x = 0.85 = 0.45

Fe 0.85O پس با استفاده از جدول مي توان فهميد كدام صادق است . اكسيژن زياد مي شود يا آهن .

غير استوكيومتريك خاص اكسيد آهن نيست بلكه يك سري از اكسيدها نيز چنين حالتي را دارند .

 

روش هاي به هم خوردن استيوكيو متري

Co 1- xO جاهاي خالي كاتيوني

Cu 2-xO

Ni 2 –x O

كه اگر اين اكسيدها حرارت داده شوند نسبت ها متغير خواهند بود . ( نسبت FeO ) زيرا اين كاتيونها مي توانند چند ظرفيتي باشند . اگر محيط اكسيدي بالا باشد . ظرفيت بالا را شركت مي دهد و كاتيون ها را بيرون مي فرستد ( براي حفظ خنثيي )

ولي تركيباتي چون MgO كه يك ظرفيت ( ظرفيت 2 ) را دارد به اين صورت عمل نمي كنند ( در MgO تركيبات غير استوكيومتريك نداريم ) اگر كه ناخالصي حل شود فرمول غير استيوكيومتريك را داريم . مثلاً در اثر ناخالصي ممكن است فرمول چنين باشد .

 

2Al . Mg + 3 OO + V" Mg Al2O3

پس وقتي كه Al2O3 به عنوان مثال در MgO حل شود فرمول MgO به هم مي خورد Mg+2 Al +3 O و به همان نسبت كه از منزيم كم مي شود به آلومينيوم اضافه مي گردد .

 

 

 

 

 

 

 

روش هاي مختلف به هم خوردن استوكيومتريك

جاهاي خالي در شبكه آنيون : ZrO2- x , TiO 2 – x

اضافه كاتيون ( در اثر بين نشين شدن كاتيون )

Zr 1 + x O , Cd 1 + x O , Cr 2 + x O

اضافه آنيون ( آنيون بين نشين )

UO 2 + x

 

حرارت دادن تيتانيوم در محيط احيايي +3 +4

g ) ) 2Ti Ti + OO = 2 Ti' Ti + V .. O + 1/2 O2

وقتي تيتانيوم در محيط احيايي حرارت داده شود تيتانيوم هاي عادي از ظرفيت +4 به ظرفيت

+3 در اثر محيط احيايي تبديل مي شوند . و اكسیژن موجود در شبكه را اكسيد مي كند و به اكسيژن صفر ( مولكولي يا اتمي ) تبديل كرده و از شبكه بيرون آمده زيرا به صورت گازي درآمده و به جاي آن جاي خالي آنيوني اكسيژن بوجود مي آيد . كه اين حالت فرمول چنين است :

TiO2 -x TiO2

يعني اكسيژن را كم مي كند چون از شبكه خارج مي شوند .

اگر چنين باشد : 2 Ti Ti + OO = 2 Ti Ti + 2 e' + V .. O + 1/2 O 2 (g )

OO = 2 e' + V .. O + 1/2 O2 ( g )

حرارت دادن FeO در محيط اكسيدي

حادثه اي كه آهن را غير استوكيومتريك مي كند .

براي غير استوكيومتريك بايد در محيط اسيدي حرارت داده شود . اگر آهن در محيط احيايي حرارت داده شود و از 2 به 3 احيا مي شود . ولي آهن 3 در محيط اكسيدي اگر حرارت داده شود از +2 به +3 مي رسد .

( اگر ظرفيت افزايش يابد يون از شبكه خارج مي شود )

 

2 Fe Fe + 1/2 O2 ( g ) = 2 Fe . Fe + OO + V" Fe

آهن موجود در شبكه اكسيد شده و به آهن 3 تبديل مي شوند و اكسيژن بايد احيا شود . چون آهن اكسيد شده مي توان به اين صورت بنويسيم 2 Fe . Fe= 2 Fe Fe + 2h .

1/2 O2 ( g ) = 2 h . + OO + V" Fe

تغيير در خواص هدايت الكتريكي نتيجه و اثر غير استوكيومتريك شدن تركيب است ( بين نشين شدن هم زمان با آزاد كردن الكترون هاي آزاد )

محاسبة ثابت تعادل و ارتباط آن با اتمسفر در مورد واكنش هاي اكسيداسيون و احيا در اكسيد ها :

مثال : اكسيد كبالت ( محيط اكسيدي ) ( مانند اكسيد آهن )

1/2 O2 ( g ) = OO + V" Co + 2h .

K =

غلظت O را در 100% مي گيريم : 1[ OO ]

از طرف ديگر [ h . ] = 2 [ V" CO ]

به جاي [ h . ] در رابطه قبلي قرار مي دهيم .

K( pO 2 ) 1/2 = 4 [ V" CO] 3 = K

K/4( pO 2 ) 1/2 = [ V" CO] 3

( pO 2 ) 1/6 [ V" CO]

وقتي محيط اكسيدي شود فشار اكسيژن بايد خيلي تغيير كند .

يعني جاي خالي كبالت و فشار جزئي اكسيژن ارتباط برقرار است با توان 1/6 اكسيژن يعني اكسيژن يا مقدار آن خيلي تغيير كند تا تأثير بگذارد .

( pO 2 ) 1/6 [ h . ] /2 [ h . ] 2

[ h . ] هدايت

غير استوكيومتري شدن در اكسيد روي : Zn 14x O

كاتيون هاي اضافي پيدا مي كند :

اگر ZnO را در بخارات روي حرارت دهيم ، امكان بين نشين شدن Zn ها وجود دارد .

Zn ( g ) = Zn . i +e'

معلوم نيست كه Zn هاي بين نشين شده 1 هستند يا 2

فرضاً Zn با ظرفيت 1 وارد كه البته از روي ثابت تعادل ثابت مي گردد كه Zn با ظرفيت يك بين نشين مي گردد .

[e'] = [ Zni ] K =

به جاي e' معادل را در فرمول K قرار مي دهيم . K =

( pZn ) 1/2 [ Zn . i ] [ Zn.i ] 2 = KpZn

يعني با افزايش فشار بخارات مقدار Zn هاي جايگزين شده افزايش مي يابد . البته با نسبت 1/2 . يعني اگر فشار روي چهار برابر شود غلظت روي هاي بين نشين شده با ظرفيت يك دو برابر مي شود .

اثر اتمسفر چيست ؟

يعني اگر در اثر فقط بخارات روي باشد فرمول قبلي صادق است اگر گاز هاي ديگر موجود باشد . ( در هوا ) يعني در اتمسفر اكسيژن باشد بخار روي اكسيد مي شوند و روي ها در مواضع عادي شبكه قرار مي گيرند .

ZnO Zn ( g ) +1/2 O2

1 [ ZnO] K =

pZn .(pO2)1/2 = 1/K = K'

pZn = K' ( p O2 ) – 1/2

مي توانيم pZn را در رابطه قبلي قرار دهيم ( pZn ) 1/2 [ Zn . i ]

( pO2 ) -1/4 [ Zn . i ]

پس غلظت روي بين نشيني بستگي به فشار جزئي بخارات روي دارد . ولي اگر در محيط اتمسفر داراي جزئي اكسيژن باشد در اين صورت اثر مخرب را دارد . هر چه قدر در رابطة قبلي فشار روي بالا رود بهتر است ولي در اين رابطه هر چه فشار اكسيژن بيشتر باشد ميزان غلظت روي هاي بين نشين كاهش مي يابد .

پس بايد براي ازدياد غلظت روي هاي بين نشين محيط عاري از اكسيژن باشد .

( pO2 ) -1/4 [ e' ]

( pZn ) -1/2 [ e' ] زيرا [ e' ] = [ Zn . i ]

ارتباط با هدايت

= K' [ e' ]

= K'K" ( pO2 ) – 1/4

( pO2 ) -1/4 [ e' ] {

K"( pO2 ) -1/4 [ e' ] {

= log K – 1/4 log ( pO2 ) Log

 

پس طبق نمودار استدلال ها درست است .

درون شكل يك ظرفيتي وارد شبكه مي گردد .

 

در دماي 650 درجه

 

 

 

 

 

اگر قرار بود Zn با ظرفيت 2 وارد مي شد Zn (g) = Zn ..i +2 e"

= K

 

[ e' ] = 2 [ Zn .. i ]

pZn ) 1/3 ) [Zn..i] K=

( pO 2 ) -1/2 pZn

( چون محيط اكسيدي است هدايت كاهش يافته است . pO2 ) -1/6 ) α [Zn..i]

 

( pO2 ) -1/6 [ e' ]

 

= log K – 1/6 log ( pO2 ) Log

 

پس در اين حالت شيب خط -1/6 مي شد ولي طبق نمودار قبلي شيب -1/4 است . پس با ظرفيت 1 Zn وارد مي گردد نه با ظرفيت 2 .

 

عيوب خطي ( نابجايي ها ) Dislocation

نابجايي لبه اي : 1 _ مثبت نابجايي بالاي صفحه لغزش است .

-2 منفي T ( Edge Dislocation )

رديف هاي اضافي اتمي هستند نابجايي در فلز است . و غير است ( سيستم هاي بلوري ) موجود است و وجود اين نيم صفحه هاي اضافي سبب مي گردد كه نيروي برشي براي حركت دادن دو صفحه روي يكديگر از مقدار تئوري خيلي كمتر باشد صفحه ها آسانتر روي يكديگر بلغزند پس تغيير فرم پلاستيك را زياد مي كند و براي حركت نابجايي ها تنش هاي بالاتري لازم است كه اين از طريق رشد ترك ها انجام مي شود .

نابجايي پيچي (screw dislocation)

-1 راستگرد

-2 چپگرد

در نابجايي پيچي جهت حركت لغزش جهت حركت نابجايي عمود است .

يكي از تفاوت هاي نابجايي ها با عيوب نقطه اي اين است كه هيچ وقت نمي تواند عيب تعادلي را سبب شود زيرا 0 E را آنچنان بالا مي برند كه آنتروپي نمي تواند بر آن غالب شود زيرا اعوجاج زيادي را در سيستم بوجود مي آورد و اعوجاج زيادي را درشبكه بوجود مي آورد .

در اثر تنش هاي حرارتي و مكانيكي بوجود آمده اند . مثلاً مذاب هنگام سرد كردن يا كوچك ترين كار به روي سيستم انجام گيرد . وقتي در تماس با دست ممكن است نابجايي در سيستم ايجاد شود .

يك ورق از ابتدا داراي نابجايي است منتها در طول كاركردن با آن نابجايي زياد مي شود اگر تغيير فرم به قطعه داده شود تعداد نابجايي ها زياد مي شود . و حركت نابجايي هاي بعدي مشكل مي شود . پس به علت گير كردن نابجايي ها در همديگر تغيير فرم هاي پلاستيك ديگر در فلزات بيشتر است ولي در سراميك ها كمتر است .

اثر دما :

تنش لازم براي نابجايي ها كم است . و ازدياد در دما خاصيت تغيير فرم پلاستيك را زياد مي كند .

 

عيوب سطحي

سطح ها محل هاي پر انرژي هستند و براي كم كردن اين انرژي سطح خود را كاهش داده به صورت كره در مي آيند ولي آزادي عمل در جامدات چون ندارد پس به صورت كروي درنمي آيند در حالي كه در مايعات به صورت كروي درمي آيند . ولي اگر تحرك داده شوند به صورت كره درمي آيند .

نابجايي ها و سطح هر چه كمتر شوند . به نفع سيستم است . ولي اگر عيوب نقطه اي به مقدار كافي باشد انرژي كافي مي دهد .

مرزدانه ها : با فرايند رشد دانه ها نواحي مرزي كم مي شود .

لیست و مشخصات دستگاه های آزمایشگاه شیمی و مهندسی مواد - سرامیک

 

1- کوره تیوبی آزمایشگاهی:

ماکزیمم دمای کاربردی: 1500 درجه سانتیگراد

نوع المنت: سیلیکون کارباید (SiC)

طول محفظه: 30 سانتیمتر

قطر محفظه: 5/4 سانتیمتر

برق: تکفاز و 22 آمپر

ویژگی: اتمسفر کنترل شده با امکان نصب لوله کوارتزی و آلومینایی، قابل برنامهریزی

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

2- کوره محفظهای:

دمای کاربردی: 1500 درجه سانتیگراد

نوع المنت: سیلیکون کارباید (SiC)

حجم: 11 لیتر

برق: 3 فاز و 22 آمپر

ویژگی: قابل برنامه ریزی

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

3- کوره آزمایشگاهی دما بالا:

دمای کاربردی: 1700 درجه سانتیگراد

نوع المنت: مولیبدن دی سیلیساید (MoSi2)

حجم: 3 لیتر

نوع نسوز : آلومینایی-زیرکونیایی

برق: تکفاز و 20 آمپر

ویژگی: دارای قابلیت برنامه ریزی

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

4- کوره عملیات حرارتی:

ماکزیمم دمای کاربردی: 1500 درجه سانتیگراد

نوع المنت: سیلیکون کارباید (SiC)

حجم: 2 لیتر

برق: تکفاز و 17 آمپر

ویژگی: دارای قابلیت برنامه ریزی

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

5- کوره عملیات حرارتی:

ماکزیمم دمای کاربردی: 1250 درجه سانتیگراد

نوع المنت: کنتال

حجم: 11 لیتر

برق: تکفاز و 22 آمپر

ویژگی: دارای قابلیت برنامه ریزی

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

6- مایکرو ویو:

توان موتور: بیش از 1200 وات

حجم: حدود 30 لیتر

ویژگی: دارای طبقات متحرک، محفظه کاملا استیل و قابلیت تنظیم برنامه،

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

7- خشککن دیجیتالی (oven):

حجم: 100 لیتر

ماکزیمم دما: 250 درجه سانتیگراد

ویژگی: سیستم دقیق تنظیم دما و زمان

تعداد مورد نیاز : 2 عدد

 

8- دستگاه جارمیل:

طول غلتک: 100 سانتیمتر

سرعت: 900 دور بر دقیقه

قدرت: 1 اسب بخار

تعداد فاز:3

ابعاد تقریبی: 85*120*60 سانتیمتر مکعب

جنس غلتک: آهنی با روکش لاستیکی

ویژگی: امکان تغییر دور

کاربرد: آسیاب مواد اولیه، لعاب و رنگ به صورت خشک و تر

تعداد مورد نیاز : 2عدد

 

9- جار (قندان):

جنس: سرامیکی

حجم:5/0 لیتر(8عدد)، 1لیتر(8 عدد)، 2، 3 و 6 لیتر(هر کدام 4 عدد)(قیمتها به تفکیک حجم ارائه شود)

نوع گلوله: آلومینایی

10- دستگاه فستمیل:

توان الكتروموتور: 100تا 240 ولت، 50 تا 60 هرتز، 1800 تا 2300 وات، تك فاز

ابعاد تقریبی: 58*83*77 سانتيمتر مكعب

وزن تقریبی: 180 كيلوگرم

وي‍ژگي: امكان آسياب در قندانهای مختلف و 3 حجم متفاوت 80، 250 و 500 ميلي ليتر

كاربرد: جهت آسياب غير پيوسته مواد جامد خشك و سوسپانسيون

تعداد مورد نیاز : 3 عدد

 

11- ففر کورن:

وزن تقریبی دستگاه: 5/3 کیلوگرم

وزن وزنه سقوط با دسته مربوطه: 1200 گرم

ارتفاع وزنه تا محل نمونه: 185 میلیمتر

ویژگی: داشتن نمونهساز استوانهای (با قطر 33 و ارتفاع 40 میلیمتر) و بیرون انداز نمونه

کاربرد: تعیین پلاستیسیته مواد اولیه به صورت گل

تعداد مورد نیاز : 5 عدد

 

12- پیکنومتر:

جنس: استیل

حجم: 100 سی سی

تعداد مورد نیاز : 5 عدد

 

13- سیستم اولتراسونیک:

نوع: محفظهای

حجم: 10 لیتر

ویژگی: قابلیت تنظیم زمان و مجهز به شیر تخلیه

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

14- هاون:

جنس: چینی

قطرهای مورد نیاز: 10، 15و 25 سانتیمتر(قیمتها به تفکیک اندازه ارائه شود)

ویژگی: دارای دسته

کاربرد: خرد کردن و سایش دستی مواد اولیه

تعداد مورد نیاز : از هر کدام 5 عدد

 

15- سختی سنج جعبهای (موهس):

محدوده: تالک- آلومینا

کاربرد: تعیین سختی مواد سرامیکی

تعداد مورد نیاز : 5 جعبه

 

16- ویسکوزیمتر چرخشی:

قابليت: تعيين ويسكوزيته دوغابهايي با رفتار نيوتني و غير نيوتني

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

17- دستگاه استحکام سنج خمشی:

نوع: دیجیتالی

فشار: 686 پاسكال (7 بار)

ماكزيمم نيروي اعمالي: 700 كيلوگرم( بازوهايي براي اعمال نيروي ماكزيمم تا 50 براي نمونههاي خام و ماكزيمم تا 700 كيلوگرم براي نمونههاي پخته شده)

وي‍ژگي: امكان محاسبه استحكام بر حسب N/mm² توسط دستگاه و قابلیت تنظیم سرعت اعمال نیرو

توان دستگاه: 20 ولت، 50 تا 60 هرتز، تك فاز

کاربرد: تعیین استحکام خمشی قطعات سرامیک به شکل مکعب مستطیل و تخت

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

18- همزن اولتراسونیک:

نوع: ستونی

حجم: 1000 سی سی

ویژگی: دارای محفظه ضد صوت

کاربرد: مناسب برای همگنسازی دوغاب

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

19- اتوکلاو:

ابعاد مخزن: ارتفاع 330 ميليمتر و قطر 300 ميليمتر

جنس مخزن: استيل

ماكزيمم فشار اعمالي: 1000 كيلوپاسكال (معادل 10 بار)

توان الكتروموتور: 220 ولت، 50 هرتز، 5/2 كيلو وات، تك فاز

وزن: 128 كيلوگرم

كاربرد: جهت تعيين مقاومت به ترك خوردن كاشيهاي سراميكي لعابدار تحت فشار و دما مطابق با EN 105

تعداد مورد نیاز : 1 عدد

 

20- ویسکوزیمتر ریزشی:

جنس مخزن دوغاب: آلیاژ برنج آبکاری شده

ظرفیت مخزن: 100 سی سی

قطر نازل: 3، 4، 6 و 10 میلیمتر

تعداد نازل: 4 عدد نازل با اندازههای مختلف

وزن: 2 کیلوگرم

ابعاد: 45*25*25 سانتیمتر مکعب

ویژگی: دارای سه پایه فلزی

کاربرد: تعیین ویسکوزیته و سیالیت دوغاب سرامیکی

تعداد مورد نیاز : 5 عدد

 

21- دستگاه پرس:

قالب: 10*10 سانتیمتر مکعب

نوع عملکرد: غیر الکتریکی

قدرت اعمال نیرو: حداقل 20 تن

ویژگی: داشتن انواع قالب(سمبه و ماتریس) با قابلیت تنظیم فشار

کاربرد: جهت پرس نمونه های سرامیکی

 

22- ترازوی دیجیتال:

دقت: 01/0 گرم

ماکزیمم قابلیت توزین: 2000 گرم

ویژگی: با قابلیت تعیین وزن غوطه وری(دارای قلاب در زیر ترازو)