1 غزل شماره:
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکلها الا يا ايهاالساقي ادر کاساً و ناولها 1
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها به بوي نافه اي کآخر صبا زان طره بگشايد 2
جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محملها مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم 3
كه سالك بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد 4
كجا دانند حال ما، سبكباران ساحلها شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل 5
نهان كي ماند آن رازي كز و سازند محفلها همه كارم ز خود كامي به بد نامي كشيد آخر 6
مَتي ما تَلقَ من تَهوي دَعِ الدُنيا وَاهملها حضوري گر همي خواهي، از و غايب مشو حافظ 7
2 غزل شماره:
ببين تفاوت ره كزكجاست تا به كجا صلاح كار كجا و من خراب كجا 1
كجاست دير مغان و شراب ناب كجا دلم ز صومعه بگرفت و خرقة سالوس 2
سماع و عظ كجا نغمة رباب كجا چه نسبت است به رندي صلاح و تقوي را 3
چراغ مرده كجا، شمع آفتاب كجا ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد 4
كجا رويم بفرما ازين جناب كجا چو كحل بينش ما خاك آستان شماست 5
كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا مبين به سيب ز نخدان كه چاه در راه است 6
خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال 7
قرار چيست صبوري كدام و خواب كجا قرار و خواب ز حافظ طمع مداراي دوست 8
3 غزل شماره:
به خال هندويش بخشم سمرقند وبخارا را اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را 1
کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا را بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت 2
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را فغان کاين لو ليان شوخ شيرين کار شهر آشوب 3
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است 4
که عشق از پردة عصمت برون آرد زليخا را من از آن حسن روز افزون که يوسف داشت دانستم 5
جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکر خارا اگر دشنام فرمائي و گر نفرين دعا گويم 6
جوانان سعادتمند پند پير دانا را نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند 7
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو 8
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ 9
4 غزل شماره:
كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را 1
تفقدي نكند طوطي شكر خارا شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا 2
که پرسشي نکني عندليب شيدا را غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل 3
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر 4
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را ندانم از چه سبب رنگ آشنائي نيست 5
به ياد دار محـبان باد پيما را چو با حبيب نشيني و باده پيمائي 6
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب 7
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را در آسمان نه عجب گر به گفتة حافظ 8
5 غزل شماره:
درداكه راز پنهان خواهد شد آشكارا دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را 1
باشد كه باز بينم ديدار آشنا را كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز 2
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون 3
هاتِ الصُبوح و هُبو ايا ايهَا اسٌكارا در حلقة گل و مل خوش خواند دوش بلبل 4
روزي تفقدي كن درويش بينوا را اي صاحب كرامت شكرانة سلامت 5
با دوستان مروت با دشمنان مدارا آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است 6
گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند 7
اَشهي لَنا و اَحلي مِن قُبلَهِ العَذا را آن تلخ وش كه صوفي اُمُّ الخبائثش خواند 8
كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي 9
دلبر كه در كف او مو م است سنگ خارا سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد 10
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا آئينة سكندر جام مي است بنگر 11
ساقي بده بشارت رندان پارسا را خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند 12
اي شيخ پاك دامن معذور دار مارا حافظ بخود نپوشيد اين خرقة مي آلود 13
6 غزل شماره:
كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را 1
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را ز رقيب ديو سيرت به خداي خود پناهم 2
ز فريب او بينديش و غلط مكن نگا را مژة سياهت ار كرد به خون ما اشارت 3
تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدا را دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي 4
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي 5
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودي 6
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را به خدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز 7
8
7 غزل شماره:
تا بنـگري صفاي مي لعل فام را صوفي بيا كه آينه صافيست جام را 1
كاين حال نيست زاهد عالي مقام را راز درون پرده ز رندان مست پرس 2
كانجا هميشه باد به دست است دام را عنقا شكار كس نشود دام باز چين 3
يعني طــمع مدار وصال دوام را در بزم دور يك دو قدح دركش و برو 4
پيرانه سر مكن هنري ننگ و نام را اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش 5
آدم بهشت روضة دا ر السّلام را در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند
اي خواجه باز بين به ترحــّم غلام را ما را بر آسـتان توبس حق خدمت است 7
و ز بنده بندگي برسـان شيخ جام را حافظ مريد جام مي است اي صبا برو
9
8 غزل شماره:
خاك بر سر كن غم ايّام را ساقيا برخيز و در ده جام را 1
بر كشم اين دلق از رق فام را ساغر مي بر كفم نه تا ز بر 2
ما نمي خواهيم ننگ و نام را گر چه بد ناميست نزد عاقلان 3
خاك بر سر نفس نا فرجام را باده در ده چند ازين باد غرور 4
سوخت اين افسردگان خام را دود آه سينة نالان من 5
كس نمي بينم ز خاص وعام را محرم راز دل شيداي خود 6
كز دلم يكباره برد آرام را با دلارامي مرا خاطر خوش است 7
هر كه ديد آن سر و سيم اندام را ننگرد ديگر به سر و اندر چمن 8
عاقبت روزي بيابي كام را صبر كن حافظ به سختي روز و شب 9
9 غزل شماره:
ميرسد مژدة گل بلبل خوش الحان را رونق عهد شباب است دگر بستان را 1
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي 2
خاكروب در ميخانه كنم مژگان را گر چنين جلوه كند مغبچة باده فروش 3
مضطرب حال مگردان من سرگردان را اي كه برمه كشي از عنبر سارا چوگان 4
در سركار خرابات كنند ايمان را ترسم اين قوم كه بر درد كشان ميخندند 5
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح 6
كان سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را برو از خانة گردون بدر و نان مطلب 7
گوچه حاجت كه به ا فلاك كشي ايوان را هر كرا خوابگه آخر مشتي خاك است 8
وقت آن است كه بدرود كني زندان را ماه كنعاني من مسـند مصر آن تو شد 9
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را حافظا مي خورورندي كن و خوش باش ولي 10
10 غزل شماره:
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما 1
روي سوي خانة خمار دارد پير ما ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون 2
كاين چنين رفتست در عهد ازل تقدير ما در خرابات طريقت ما بهم منزل شويم 3
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوشست 4
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد 5
آه آتش ناك و سوز سينة شبيگير ما با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي 6
رحم كن بر جان خود پرهيز كن از تير ما تير آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش 7
11 غزل شماره:
مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما ساقي به نور باده برافروز جام ما 1
اي بي خبر ز لذّت شرب مدام ما ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم 2
ثبت است بر جريدة عالم دوام ما هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق 3
كايد به جلوه سر و صنوبر خرام ما چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان 4
ز نهار عرضه ده بر جانان پيام ما اي باد اگر به گلشن احباب بگذري 5
خود آيد آنكه ياد نياري ز نام ما گونام ما زياد به عمداً چه مي بري 6
زا ن رو ســپرده اند به مستي زمام ما مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است 7
نان حلال شيخ ز آب حرام ما ترسم كه صرفه اي نبرد روز باز خواست 8
باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما حافظ ز ديده دانة اشــكي همي فشان 9
هستند غرق نعمت حاجي قوام ما درياي اخضر فلك و كشتي هلال 10
12 غزل شماره:
آب روي خوبي از چاه ز نخدان شما اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما 1
بازگردد يا بر آيد چيست فرمان شما عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده 2
به كه نفروشند مستوري به مستان شما كس بدور نرگست طرفي نبست از عافيت 3
زآنكه زد بر ديده آبي روي رخشان شما بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر 4
بو كه بوئي بشنويم از خاك بستان شما با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي 5
گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم 6
زينهار اي دوستان جان من و جان شما دل خرابي مي كند دلدار را آگه كنيد 7
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما كي دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند 8
كاندرين ره كشته بسيارند قربان شما دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري 9
كان دو 10
کاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما اي صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو 11
بنده شاه شمائيم و ثناخوان شما گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست 12
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي 13
13 غزل شماره:
الصبوح الصبوح يا اصحاب مي دمد صبح و کله بست سحاب 1
المدام المدام يا احباب مي چکد ژاله بر رخ لاله 2
هان بنوشيد دم به دم مي ناب مي وزد از چمن نسيم بهشت 3
راح چون لعل آتشين درياب تخت زمرد ز دست گل به چمن 4
افتتح يا مفتح الابواب در ميخانه بسته اند دگر 5
هست بر جان و سينه هاي کباب لب و دندانت را حقوق نمک 6
که ببندند ميکده به شتاب اين چنين موسمي عجب باشد 7
همچو حافظ بنوش بادة ناب بر رخ ساقي پري پيکر 8
14 غزل شماره:
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب 1
خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار 2
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم 3
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب اي که در زنجير زلفت جاي چندين آشناست 4
همچو برگ ارغوان بر صفحة نسرين غريب مي نمايد عکس مي در رنگ و روي مهوشت 5
گرچه نبود در نگارستان خط مشکين غريب بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت 6
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب گفتم اي شام غريبان طرة شبرنگ تو 7
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند 8
15 غزل شماره:
وي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت 1
کآغوش که شد منزل آسايش و خوابت خوابم بشد از ديده درين فکر جگر سوز 2
انديشة آمرزش و پرواي ثوابت درويش نميپرسي و ترسم که نباشد 3
پيداست ازين شيوه که مست است شرابت راه دل عشاق زد آن چشم خماري 4
تا باز چه انديشه کند راي صوابت تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت 5
پيداست نگارا که بلند است جنابت هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي 6
تا غول بيابان نفريبد به سرابت دور است سر آب ازين باديه هشدار 7
باري به غلط صرف شد ايام شبابت تا در ره پيري به چه آئين روي اي دل 8
يا رب مکناد آفت ايام خرابت اي قصر دلفروز که منزلگه انسي 9
صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد 10
16 غزل شماره:
به قصد جان من زار ناتوان انداخت خمي که ابروي شوخ تو در کمان انداخت 1
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود 2
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت به يک کرشمه که نرگس بخود فروشي کرد 3
که آب روي تو آتش در ارغوان انداخت شراب خورده و خوي کرده مي روي به چمن 4
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم 5
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت بنفشه طرة مفتول خود گره ميزد 6
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت ز شرم آنکه به روي تو نسبتش کردم 7
هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش 8
نصيبة ازل از خود نمي توان انداخت کنون به آب مي لعل خرقه مي شويم 9
که بخشش ازلش در مي مغان انداخت مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود 10
مرا به بندگي خواجة جهان انداخت جهان به کام من اکنون شود که دور زمان 11
17 غزل شماره:
آتشي بود درين خانه که کاشانه بسوخت سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت 1
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت تنم از واسطة دوري دلبر بگداخت 2
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع 3
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت آشنائي نه غريب است که دلسوز من است 4
خانة عقل مرا آتش ميخانه بسوخت خرقة زهد مرا آب خرابات ببرد 5
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست 6
خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت ماجرا کم کن و باز آگه مرا مردم چشم 7
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي 8
18 غزل شماره:
وان مواعيد که کردي مرواد از يادت ساقيا آمدن عيد مبارک بادت 1
برگرفتي ز حريفان دل و دل مي دادت در شگفتم که درين مدت ايام فراق 2
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت برسان بندگي دختر رزگو بدر آي 3
جاي غم باد مران دل که نخواهد شادت شادي مجلسيان در قدم و مقدم تست 4
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت 5
طالع نامور و دولت مادر زادت چشم بد دور کزآن تفرقه ات بازآورد 6
ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت حافظ از دست مده دولت اين کشتي نوح 7
19 غزل شماره:
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست 1
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست شب تار است و ره وادي ايمن در پيش 2
در خرابات بگوئيد که هشيار کجاست هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد 3
نکته ها هست بسي محرم اسرار کجاست آن کس است اهل بشارت که اشارت داند 4
ما کجائيم و ملامتگر بيکار کجاست هر سر موي مرا با تو هزاران کارست 5
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست باز پرسيد ز گيسوي شکن در شکنش 6
دل زما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست عقل ديوانه شد آن سلسلة مشکين کو 7
عيش بي يار مهيا نشود يار کجاست ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي 8
فکر معقول بفرما گل بي خار کجاست حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج 9
20 غزل شماره:
مي ز خمخانه بجوش آمد و مي بايد خواست روزه يکسو شد و عيد آمد و دلها برخاست 1
وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست نوبة زهد فروشان گران جان بگذشت 2
اين چه عيب است بدين بيخردي وين چه خطاست چه ملامت بود آنرا که چنين باده خورد 3
بهتر از زهد فروشي که درو روي و رياست باده نوشي که درو روي و ريائي نبود 4
آنکه او عالم سرّست بدين حال گواست ما نه رندان ريائيم و حريفان نفاق 5
وآنچه گويند روا نيست نگوئيم رواست فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم 6
باده از خون رزانست نه از خون شماست چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم 7
ور بود نيز چه شد مردم بي عيب کجاست اين چه عيب است کزان عيب خلل خواهد بود 8
21 غزل شماره:
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست دل و دينم شد و دلبر به ملالت برخاست 1
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست که شنيدي که درين بزم دمي خوش بنشست 2
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد 3
به هواداري آن عارض و قامت برخاست در چمن باد بهاري ز کنار گل و سرو 4
به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست مست بگذشتي و از خلوتيان ملکوت 5
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت 6
کاتش از خرقة سالوس و کرامت برخاست حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري 7
22 غزل شماره:
سخن شناس نئي جان من خطا اينجاست چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست 1
تبارک الله ازين فتنه ها که در سر ماست سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد 2
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست در اندرون من خسته دل ندانم کيست 3
بنال هان که ازين پرده کار ما به نواست دلم ز پرده برون شد کجائي اي مطرب 4
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست مرا به کار جهان هرگز التفات نبود 5
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست نخفته ام زخيالي که مي پزد دل من 6
گرم به باده بشوئيد حق به دست شماست چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم 7
که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست ازآن به دير مغانم عزيز مي دارند 8
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست چه ساز بود که در پرده مي زد آن مطرب 9
فضاي سينة حافظ هنوز پر ز صداست نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند 10
23 غزل شماره:
نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست خيال روي تو در هر طريق همره ماست 1
جمال چهرة تو حجت موجه ماست به رغم مدعياني که منع عشق کنند 2
هزار يوسف مصري فتاده درچه ماست ببين که سيب زنخدان تو چه مي گويد 3
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد 4
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست به حاجب در خلوت سراي خاص بگو 5
هميشه در نظر خاطر مرفه ماست به صورت از نظر ما اگرچه محجوبست 6
که سالهاست که مشتاق روي چون مه ماست اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي 7
24 غزل شماره:
که به پيمانه کشي شهره شدم روز الست مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست 1
چار تکبير زدم يکسره بر هر چه که هست من همان دم که وضو ساختم از چشمة عشق 2
که به روي که شدم عاشق و از بوي که مست مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا 3
نااميد از در رحمت مشو اي باده پرست کمر کوه کم است از کمر مور اينجا 4
زير اين طارم فيروزه کسي خوش ننشست بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد 5
چمن آراي جهان خوشتر ازين غنچه نبست جان فداي دهنش باد که در باغ نظر 6
يعني از وصل تواش نيست بجز باد به دست حافظ از دولت عشق تو سليماني شد 7
25 غزل شماره:
صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست 1
ببين که جام زجاجي چه طرفه اش بشکست اساس توبه که در محکمي چو سنگ نمود 2
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست بيار باده که دربارگاه استغنا 3
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست ازين رباط دو در چون ضرورت است رحيل 3
بلي بحکم بلا بسته اند عهد الست مقام عيش ميسر نميشود بي رنج 4
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست بهست و نيست مرنجان ضمير و خوش ميباش 5
به باد رفت و ازو خواجه هيچ طرف نبست شکوه آصفي و اسب باد و منطق طير 6
هوا گرفت زماني ولي بخاک نشست به بال و پر مرو از ره که تير پرتابي 7
که گفتة سخنت مي برند دست بدست زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد 8
26 غزل شماره:
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست 1
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست نرگسش عربده جوي و لبش افسون کنان 2
گفت اي عاشق ديرينة من خوابت هست سر فراگوش من آورد بآواز حزين 3
کافر عشق بود گر نشود باده پرست عاشقي را که چنين بادة شبگير دهند 4
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست برو اي زاهد و بر درد کشان خرده مگير 5
اگر از خمر بهشت است و گر بادة مست آنچه او ريخت به پيمانة ما نوشيديم 6
اي بسا توبه که چون تو بة حافظ بشکست خندة جام مي و زلف گره گير نگار 7
27 غزل شماره:
مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست در دير مغان آمد يارم قدحي در دست 1
وز قد بلند او بالاي صنوبر پست در نعل سمند او شکل مه نو پيدا 2
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست 3
وافغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست 4
وروسمه کمانکش گشت در ابروي او پيوست گر غاليه خوشبو شد در گيسوي او پيچيد 5
هر چند که نايد باز تيري که بشد از شست باز آي که باز آيد عمر شدة حافظ 6
28 غزل شماره:
که مونس دم صبحم دعاي دولت تست به جان خواجه و حق قديم و عهد درست 1
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست سرشک من که ز طوفان نوح دست برد 2
که با شکستگي ارزد بصد هزار درست بکن معامله اي وين دل شکسته بخر 3
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و باز نجست زبان مور به آصف دراز گشت و رواست 4
چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست دلا طمع مبر ز لطف بي نهايت دوست 5
که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست 6
نمي کني به ترحم نطاق سلسله سست شدم ز دست تو شيداي کوه و دشت و هنوز 7
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي 8
29 غزل شماره:
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است مارا زخيال تو چه پرواي شراب است 1
هر شربت عذبم که دهي عين عذاب است گر خمر بهشت است بريزيد که بي دوست 2
تحرير خيال خط او نقش بر آب است افسوس که شد دلبر و در ديدة گريان 3
زين سيل دمادم که درين منزل خواب است بيدار شو اي ديده که ايمن نتوان بود 4
اغيار همي بيند از آن بسته نقاب است معشوق عيان مي گذرد بر تو وليکن 5
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد 6
دست از سر آبي که جهان جمله سراب است سبز است درو دشت بيا تا نگذاريم 7
کاين گوشه پر از زمزمة چنگ و رباب است در کنج دماغم مطلب جاي نصيحت 8
بس طور عجب لازم ايام شباب است حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز 9
30 غزل شماره:
راه هزار چاره گر از چارسو ببست زلفت هزار دل به يکي تار مو ببست 1
بگشود نافه اي و در آرزو ببست تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان 2
ابرو نمود و جلوه گري کرد و رو ببست شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو 3
اين نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت 4
با نعره هاي قلقلش اندر گلو ببست يا رب چه غمزه کرد صراحي که خون خم 5
بر اهل وجد و حال در هاي وهو ببست مطرب چه پرده ساخت که در پردة سماع 6
احرام طوف کعبة دل بي وضو ببست حافظ هر آنکه عشق نورزيد و وصل خواست 7
31 غزل شماره:
يار ب اين تأثير دولت در کدامين کوکب است آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است 1
هر دلي از حلقه در ذکر يارب يارب است تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد 2
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است کشتة چاه زنخدان توام کز هر طرف 3
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است شهسوار من که مه آيينه دار روي اوست 4
در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است عکس خوي بر عارضش بين کافتاب گرم رو 5
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام و مي 6
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين 7
قوت جان حافظش در خندة زير لب است آنکه ناوک بر دل من زير چشمي مي زند 8
زاغ کلک من بنام ايزد چه عالي مشرب است آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد 9
32 غزل شماره:
گشاد کار من اندر کرشمه هاي تو بست خدا چه صورت ابروي دلگشاي تو بست 1
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست مرا و سرو و چمن را به خاک راه نشاند 2
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود 3
ولي چه سود که سر رشته در رضاي تو بست مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد 4
که عهد با سر زلف گره گشاي تو بست چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن 5
خطا نگر که دل اميد در وفاي توبست تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال 6
به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت 7
33 غزل شماره:
چون کوي دوست هست به صحرا چه حاجت است خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است 1
کاخر دمي بپرس که مارا چه حاجت است جانا به حاجتي که ترا هست با خدا 2
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است اي پادشاه حسن خدارا بسوختيم 3
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست 4
چون رخت از آن تست به يغما چه حاجت است محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست 5
اظهار احتياج خود آنجا چه حاجت است جام جهان نماست ضمير منير دوست 6
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است آن شد که بار منت ملاح بر دمي 7
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است اي مدعي برو که مرا با تو کار نيست 8
مي داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار 9
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود 10
34 غزل شماره:
کرم نما و فرودآ که خانه خانة تست رواق منظر چشم من آشيانة تست 1
لطيفه هاي عجب زير دام و دانة تست به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل 2
که در چمن همه گلبانگ عاشقانة تست دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد 3
که اين مفرح ياقوت در خزانة تست علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن 4
ولي خلاصة جان خاک آستانة تست به تن مقصرم از دولت ملازمتت 5
در خزانه به مهر تو و نشانة تست من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخي 6
که توسني چو فلک رام تازيانة تست تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار 7
ازين حيل که در انبانة بهانة تست چه جاي من که بلغزد سپهر شعبده باز 8
که شعر حافظ شيرين سخن ترانة تست سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد 9
35 غزل شماره:
مرا فتاد دل از ره ترا چه افتادست برو به کار خود واعظ اين چه فريادست 1
دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشاد ست ميان او که خدا آفريده است از هيچ 2
نصيحت همه عالم به گوش من باد ست به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي 3
اسير عشق تو از هر دو عالم آزاد ست گداي کوي تو از هشت خلد مستغنيست 4
اساس هستي من زان خراب آباد ست اگر چه مستي عشقم خراب کرد ولي 5
ترا نصيب همين کرد و اين از آن داد ست دلا منال ز بيداد و جور يار که يار 6
کزين فسانه و افسوس مرا بسي ياد ست برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ 7
36 غزل شماره:
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست 1
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست چشم جادوي تو خود عين سواد سحرست 2
نقطة دوده که در حلقة جيم افتادست در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست 3
چيست طاوس که در باغ نعيم افتادست زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار 4
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست دل من در هوس روي تو اي مونس جان 5
از سر کوي تو زانرو که عظيم افتادست همچو گرد اين تن خاکي نتواند برخاست 6
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست ساية قد تو بر قالبم اي عيسي دم 7
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست آنکه جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت 8
اتحاديست که در عهد قديم افتادست حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز 9
37 غزل شماره:
بيار باده که بنياد عمر بر بادست بيا که قصر امل سخت سست بنياد ست 1
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست غلام همت آنم که زير چرخ کبود 2
سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب 3
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست که اي بلند نظر شاهباز سدره نشين 4
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست ترا ز کنگرة عرش مي زنند صفير 5
که اين حديث ز پير طريقتم يادست نصيحتي کنمت ياد گير و در عمل آر 6
که اين لطيفه عشقم ز رهروي يادست غم جهان مخور و پند من مبر از ياد 7
که بر من و تو در اختيار نگشادست رضا بداده بده و ز جبين گره بگشاي 8
که اين عجوز عروس هزار دامادست مجو درستي عهد از جهان سست نهاد 9
بنال بلبل بيدل که جاي فريادست نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل 10
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ 11
38 غزل شماره:
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست بي مهر رخت روز مرا نور نماندست 1
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم 2
هيهات ازين گوشه که معمور نماندست مي رفت خيال تو زچشم من و مي گفت 3
از دولت هجر تو کنون دور نماندست وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت 4
دور از رخت اين خستة رنجور نماندست نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد 5
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست صبرست مرا چارة هجران تو ليکن 6
گر خون جگر ريز که معذور نماندست در هجر تو گر چشم مرا آب روانست 7
ماتم زده را داعية سور نماندست حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده 8
39 غزل شماره:
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است 1
کت خون ما حلال تر از شير مادر است اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي 2
تشخيص کرده ايم و مداوا مقرر است چون نقش غم ز دور بيني شراب خواه 3
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است از آستان پير مغان سر چرا کشيم 4
کز هر زبان که ميشنوم نا مکرر است يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب 5
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت 6
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است شيراز و آب رکني و اين باد خوش نسيم 7
تا آب ما که منبعش الله اکبر است فرق است از آب خضر که ظلمات جاي اوست 8
با پادشه بگوي که روزي مقدر است ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم 9
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو 10
40 غزل شماره:
زان رو که مرا بر در او روي نياز است المنّه الله که در ميکده باز است 1
وان مي که در آنجاست حقيقت نه مجاز است خمها همه در جوش و خروشند زمستي 2
وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است از وي همه مستي و غرور است و تکبر 3
با دوست بگوئيم که او محرم راز است رازي که بر غيرنگفتيم و نگوئيم 4
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است شرح شکن زلف خم اندرخم جانان 5
رخسارة محمود و کف پاي اياز است بار دل مجنون و خم طرة ليلي 6
تا ديدة من بر رخ زيباي تو باز است بر دوخته ام ديده چو باز از همه عالم 7
از قبلة ابروي تو در عين نماز است در کعبة کوي تو هر آن کس که بيايد 8
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است اين مجلسيان سوز دل حافظ مسکين 9
41 غزل شماره:
به بانگ چنگ مخور مي که محتسب تيز است اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است 1
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است صراحيي و حريفي گرت به چنگ افتد 2
که همچو چشم صراحي زمانه خونريز است در آستين مرقع پياله پنهان کن 3
که موسم ورع و روزگار پرهيز است به آب ديده بشوئيم خرقه ها از مي 4
که صاف اين سرخم جمله دردي آميز است مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر 5
که ريزه اش سر کسري و تاج پرويز است سپهر بر شده پرويز نيست خون افشان 6
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ 7
42 غزل شماره:
خبر دل شنفتنم هوس است حال دل با تو گفتنم هوس است 1
از رقيبان نهفتنم هوس است طمع خام بين که قصة فاش 2
با تو تا روز خفتنم هوس است شب قدري چنين عزيز شريف 3
در شب تار سفتنم هوس است وه که دردانه اي چنين نازک 4
که سحرگه شکفتنم هوس است اي صبا امشبم مدد فرماي 5
خاک راه تو رفتنم هوس است از براي شرف به نوک مژه 6
شعر رندانه گفتنم هوس است همچو حافظ به رغم مدعيان 7
43 غزل شماره:
وقت گل خوش باد کز وي وقت ميخواران خوش است صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوشست 1
آري آري طيب انفاس هواداران خوش است از صبا هر دم مشام جان ما خوش مي شود 2
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افگاران خوش است ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد 3
دوست را با نالة شبهاي بيداران خوش است مرغ خوشخواران را بشارت باد کاندر راه عشق 4
شيوة رندي و خوشباشي عياران خوش است نيست در بازار عالم خوشدلي ور زانکه هست 5
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش 6
تا نپنداري که احوال جهانداران خوش است حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست 7
44 غزل شماره:
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است کنون که بر کف گل جام بادة صاف است 1
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير 2
که مي حرام ولي به ز مال اوقاف است فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد 3
که هر چه ساقي ما کرد عين الطاف است به درد و صاف ترا حکم نيست خوش درکش 4
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير 5
همان حکايت زر دوز و بوريا باف است حديث مدعيان و خيال همکاران 6
نگاهدار که قلاب شهر صراف است خموش حافظ و اين نکته هاي چون زر سرخ 7
45 غزل شماره:
صراحي مي ناب و سفينة غزل است درين زمانه رفيقي که خالي از خلل است 1
پياله گير که عمر عزيز بي بدل است جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است 2
ملالت علما هم زعلم بي عمل است نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس 3
جهان و کار جهان بي ثبات و بي محل است به چشم عقل درين رهگذر پر آشوب 4
که سعد و نحس ز تأثير زهره و زحل است بگير طرة مه چهره اي و قصه مخوان 5
ولي اجل به ره عمر رهزن امل است دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت 6
چنين که حافظ ما مست بادة ازل است به هيچ دور نخواهند يافت هشيارس 7
46 غزل شماره:
سلطان جهانم به چنين روز غلام است گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است 1
درمجلس ما ماه رخ دوست تمام است گو شمع مياريد در اين جمع که امشب 2
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است در مذهب ما باده حلال است وليکن 3
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است گوشم همه بر قولي ني و نغمة چنگ است 4
هر لحظه ز گيسوي تو خوشبوي مشام است در مجلس ما عطر مياميزکه مارا 5
زآنرو که مرا از لب شيرين تو کام است از چاشني قند مگو هيچ وز شکّر 6
همواره مرا کوي خرابات مقام است تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است 7
وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است از ننگ چه گوئي که مرا نام ز ننگ است 8
وان کس که چو ما نيست درين شهر کدام است ميخواره و سرگشته و رنديم و نظر باز 9
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است با محتسبم عيب مگوئيد که او نيز 10
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است حافظ منشين بي مي و معشوق زماني 11
47 غزل شماره:
دري دگر زدن انديشة تبه دانست به کوي ميکده هر سالي که ره دانست 1
که سرفرازي عالم درين کله دانست زمانه افسر رندي نداد جز به کسي 2
ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست بر آستانة ميخانه هر که يافت رهي 3
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند 4
که شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب 5
چرا که شيوة آن ترک دل سيه دانست دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان 6
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم 7
چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست حديث حافظ و ساغر که مي زند پنهان 8
نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست بلند مرتبه شاهي که نه رواق سپهر 9
48 غزل شماره:
گوهر هر کس ازين لعل تواني دانست صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست 1
که نه هر کو ورقي خواند معاني دانست قدر مجموعة گل مرغ سحر داند و بس 2
بجز از عشق تو باقي همه فاني دانست عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده 3
محتسب نيز درين عيش نهاني دانست آن شد اکنون که ز ابناي عوام انديشم 4
ورنه از جانب ما دل نگراني دانست دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد 5
هر که قدر نفس باد يماني دانست سنگ و گل را کُند از يُمن نظر لعل و عقيق 6
ترسم اين نکته به تحقيق نداني دانست اي که از دفتر عقل آيت عشق آموزي 7
هر که غارت گري باد خزاني دانست مي بياور که ننازد به گل باغ جهان 8
ز اثر تربيت آصف ثاني دانست حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت 9
49 غزل شماره:
ماية محتشمي خدمت درويشان است روضة خُلد برين خلوت درويشان است 1
فتح آن در نظر رحمت درويشان است کُنج عزلت که طلسمات عجايب دارد 2
منظري از چمن نزهت درويشان است قصر فردوس که رضوانش به درباني رفت 3
کيميائيست که در صحبت درويشان است آنچه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه 4
کبريائيست که در حشمت درويشان است آنکه پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد 5
بي تکلف بشنو دولت درويشان است دولتي را که نباشد غم از آسيب زوال 6
سببش بندگي حضرت درويشان است خسروان قبلة حاجات جهانند ولي 7
مظهرش آينة طلعت درويشان است روي مقصود که شاهان به دعا مي طلبند 8
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است از کران تا به کران لشکر ظلم است ولي 9
سر و زر در کنف همت درويشان است اي توانگر مفروش اين همه نخوت که ترا 10
خوانده باشي که هم از غيرت درويشان است گنج قارون که فرو مي شود از قعر هنوز 11
منبعش خاک در خلوت درويشان است حافظ از آب حيات ازلي مي خواهي 12
صورت خواجگي و سيرت درويشان است من غلام نظر آصف عهدم کو را 13
50 غزل شماره:
بکش به غمزه که اينش سزاي خويشتن است به دام تو دل مبتلاي خويشتن است 1
به دست باش که خيري بجاي خويشتن است گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما 2
شبان تيره مرادم فناي خويشتن است به جانت اي بت شيرين دهن که همچون شمع 3
مکن که آن گل خندان به راي خويشتن است چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل 4
که نافه هاش ز بند قباي خويشتن است به مشک چين و چگل نيست بوي گل محتاج 5
که گنج عافيتت در سراي خويشتن است مرو به خانة ارباب بي مروت دهر 6
هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او 7
51 غزل شماره:
وز پي ديدن او دادن جان کارمن است لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است 1
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز 2
شاه راهيست که منزلگه دلدار من است ساروان رخت به دروازه مبر کان سرکو 3
عشق آن لولي سرمست خريدار من است بندة طالع خويشم که درين قحط وفا 4
فيض يک شمه ز بوي خوش عطار من است طبلة عطر گل و زلف عبير افشانش 5
کاب گلزار تو از اشک چو گلنارمن است باغبان همچو نسيم ز در خويش مران 6
نرگس او که طبيب دل بيمار من است شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود 7
يار شيرين سخن نادره گفتار من است آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت 8
52 غزل شماره:
غم اين کار نشاط دل غمگين من است روزگاريست که سوداي بتان دين من است 1
وين کجا مرتبة چشم جهان بين من است ديدن روي ترا ديدة جان بين بايد 2
از مه روي تو و اشک چو پروين من است يار من باش که زيب فلک و زينت دهر 3
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد 4
کين کرامت سبب حشمت و تمکين من است دولت فقر خدايا به من ارزاني دار 5
زانکه منزلگه سلطان دل مسکين من است واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش 6
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است يا رب اين کعبة مقصود تماشاگه کيست 7
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان 8
53 غزل شماره:
دعاي پيرمغان ورد صبحگاه من است منم که گوشة ميخانه خانقاه من است 1
نواي من به سحر آه عذرخواه من است گرم ترانة چنگ صبوح نيست چه باک 2
گداي خاک در دوست پادشاه من است ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله 3
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست 4
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ورني 5
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است از آن زمان که برين آستان نهادم روي 6
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است گناه اگرچه نبود اختيار ما حافظ 7
54 غزل شماره:
ببين که در طلبت حال مردمان چون است ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است 1
ز جام غم مي لعلي که ميخورم خون است بياد لعل تو و چشم مست ميگونت 2
اگر طلوع کند طالعم همايون است ز مشرق سرکو آفتاب طلعت تو 3
شکنج طُرة ليلي مقام مجنون است حکايت لب شيرين کلام فرهاد ست 4
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است 5
که رنج خاطرم از جور دور گردون است ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي 6
کنار دامن من همچو رود جيحون است از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز 7
به اختيار که از اختيار بيرون است چگونه شاد شود اندرون غمگينم 8
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است ز بيخودي طلب يار ميکند حافظ 9
55 غزل شماره:
ز کارستان او يک شمه اين است خم زلف تو دام کفر و دين است 1
حديث غمزه ات سحر مبين است جمالت معجز حسن است ليکن 2
که دايم با کمال اندر کمين است ز چشم شوخ تو جان کي توان برد 3
که در عاشق کشي سحرآفرين است بر آن چشم سيه صد آفرين باد 4
که چرخ هشتمش هفتم زمين است عجب علميست علم هيئت عشق 5
حسابش با کرام الکاتبين است تو پنداري که بدگو رفت و جان برد 6
که دل برد و کنون در بند دين است مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن 7
56 غزل شماره:
ديده آيينه دار طلعت اوست دل سراپردة محبت اوست 1
گردنم زير بار منت اوست من که سر در نياورم به دوکون 2
فکر هر کس به قدر همت اوست تو و طوبي و ما و قامت يار 3
همه عالم گواه عصمت اوست گر من آلوده دامنم چه عجب 4
پرده دار حريم حرمت اوست من که باشم در آن حرم که صبا 5
زانکه اين گوشه جاي خلوت اوست بي خيالش مبادمنظر چشم 6
ز اثر رنگ و بوي صحبت اوست هر گل نو که شد چمن آراي 7
هر کسي پنج روز نوبت اوست دور مجنون گذشت و نوبت ماست 8
هر چه دارم ز يمن همت اوست ملکت عاشقي و گنج طرب 9
غرض اندر ميان سلامت اوست من و دل گر فدا شديم چه باک 10
سينه گنجينة محبت اوست فقر ظاهر مبين که حافظ را 11
57 غزل شماره:
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست آن سيه چرده که شيريني عالم با اوست 1
او سليمان زمان است که خاتم با اوست گرچه شيرين دهنان پادشهانند ولي 2
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست روي خوب است و کمال هنر و دامن پاک 3
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست خال مشکين که بدان عارض گندم گون است 4
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران 5
کشت ما را و دم عيسي مريم با اوست با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل 6
زانکه بخشايش بس روح مکرم با اوست حافظ از معتقدان است گرامي دارش 7
58 غزل شماره:
که هر چه بر سر ما مي رود ارادت اوست سر ارادت ما و آستان حضرت دوست 1
نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست نظير دوست نديدم اگرچه از مه و مهر 2
که چون شکنج ورقهاي غنچه تو بر توست صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد 3
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست ز من سبوکش اين دير رند سوزم و بس 4
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبر بوست مگر تو شانه زدي زلف عنبر افشان را 5
فداي قد تو هر سروبن که بر لب جوست نثار روي تو هر برگ گل که در چمن است 6
چه جاي کلک بريده زبان بيهده گوست زبان ناطقه در وصف شوق نالانست 7
چرا که حال نکو در قفاي فال نکوست رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت 8
که داغ دار ازل همچو لالة خودروست نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است 9
59 غزل شماره:
کردم جنايتي و اميدم به عفو اوست دارم اميد عاطفتي از جناب دوست 1
گرچه پري وش است وليکن فرشته خوست دانم که بگذرد ز سر جرم من که او 2
دراشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست چندان گريستيم که هر کس که برگذشت 3
موي است آن ميان و ندانم که آن چه موست هيچ است آن دهان و نبينم ازو نشان 4
از ديده ام که دم به دمش کار شست و شوست دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت 5
با زلف دلکش تو که را روي گفت و گوست بي گفت و گوي زلف تو دل را همي کشد 6
زان بوي در مشام دل من هنوز بوست عمريست تا ز زلف تو بوئي شنيده ام 7
بر بوي زلف يار پريشانيت نکوست حافظ بد است حال پريشان تو ولي 8
60 غزل شماره:
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست 1
خوش مي کند حکايت عز و وقار دوست خوش مي دهد نشان جلال و جمال يار 2
زين نقد قلب خويش که کردم نثار دوست دل دادمش به مژده و خجلت همي برم 3
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست شکر خدا که از مدد بخت کار ساز 4
در گردشند بر حسب اختيار دوست سير سپهر و دور قمر را چه اختيار 5
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند 6
زان خاک نيکبخت که شد رهگذار دوست کحل الجواهري به من آراي نسيم صبح 7
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست مائيم و آستانة عشق و سر نياز 8
منت خداي را که نيم شرمسار دوست دشمن بقصد حافظ اگر دم زند چه باک 9
61 غزل شماره:
بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست صبا اگر گذري افتدت به کشور دوست 1
اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست بجان او که به شکرانه جان برافشانم 2
براي ديده بياور غباري از در دوست وگر چنانکه دران حضرتت نباشد بار 3
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست من گدا و تمناي وصل او هيهات 4
ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست دل صنوبريم همچو بيد لرزان است 5
به عالمي نفروشيم موئي از سر دوست اگرچه دوست به چيزي نمي خرد مارا 6
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد 7
62 غزل شماره:
تا کنم جان از سر رغبت فداي نام دوست مرحبا اي پيک مشتاقان بده پيغام دوست 1
طوطي طبعم ز عشق و شکر و بادام دوست واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس 2
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست زلف او دام است و خالش دانة آن دام من 3
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست سر زمستي برنگيرد تا به صبح روز حشر 4
دردسر باشد نمودن بيش ازين ابرام دوست بس نگويم شمه اي از شرح شوق خود از آنک 5
خاک راهي کان مشرف گردد از اقدام دوست گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا 6
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق 7
زانکه درماني ندارد درد بي آرام دوست حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز 8
63 غزل شماره:
در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست 1
چون من در آن ديار هزاران غريب هست گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست 2
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست 3
ناقوس دير راهب و نام صليب هست آنجا که کار صومعه را جلوه مي دهند 4
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد 5
هم قصه اي غريب و حديثي عجيب هست فرياد حافظ ازين همه آخر به هرزه نيست 6
64 غزل شماره:
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست اگر چه عرض هنرپيش يار بي ادبيست 1
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست پري نهفته رخ و ديو در کرشمة حُسن 2
چراغ مصطفوي باشرار بولهبيست در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري 3
که کام بخشي او را بهانه بي سببيست سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد 4
مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط 5
که در نقاب زجاجي و پردة عنبيست جمال دختر رز نور چشم ماست مگر 6
کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه 7
به گرية سحري و نياز نيم شبيست بيار مي که چو حافظ هزارم استظهار 8
65 غزل شماره:
ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست 1
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار 2
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست پيوند عمر بسته بموئيست هوش دار 3
جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست معني آب زندگي و روضة ارم 4
ما دل به عشوة که دهيم اختيار چيست مستور و مست هر دو چو از يک قبيله اند 5
اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست راز درون پرده چه داند فلک خموش 6
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست 7
تا در ميانه خواستة کردگار چيست زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست 8
66 غزل شماره:
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست بنال بلبل اگر با منت سر ياريست 1
چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاريست در آن زمين که نسيمي وزد ز طرة دوست 2
که مست جام غروريم و نام هشياريست بيار باده که رنگين کنيم جامة زرق 3
که زير سلسله رفتن طريق عياريست خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست 4
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست لطيفه ايست نهاني که عشق ازو خيزد 5
هزار نکته درين کار و بار دلداريست جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال 6
قباي اطلس آن کس که از هنر عاريست قلندران حقيقت به نيم جو نخرند 7
عروج بر فلک سروري به دشواريست بر آستان تو مشکل توان رسيد آري 8
زهي مراتب خوابي که به ز بيداريست سحر کرشمة چشمت به خواب مي ديدم 9
که رستگاري جاويد درکم آزاريست دلش بناله ميازار و ختم کن حافظ 10
67 غزل شماره:
جان ما سوخت بپرسيد که جانانة کيست يا رب اين شمع دلفروز ز کاشانة کيست 1
تا در آغوش که مي خسبد و همخانة کيست حاليا خانه برانداز دل و دين من است 2
راح روح که و پيمان ده پيمانة کيست بادة لعل لبش کز لب من دور مباد 3
باز پرسيد خدا را که به پروانة کيست دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو 4
که دل نازک او مايل افسانة کيست مي دهد هر کسش افسوني و معلوم نشد 5
درّ يکتاي که و گوهر يکدانة کيست يا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبين 6
زير لب خنده زنان گفت که ديوانة کيست گفتم آه از دل ديوانة حافظ بي تو 7
68 غزل شماره:
حال هجران تو چه داني که چه مشکل حاليست ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست 1
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست مردم ديده زلف رخ او در رخ او 2
گرچه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست مي چکد شير هنوز از لب همچون شکرش 3
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست اي که انگشت نمائي به کرم در همه شهر 4
که دهان تو درين نکته خوش استدلاليست بعد از اينم نبود شايبه در جوهر فرد 5
نيت خير مگردان که مبارک فاليست مژده دادند که بر ما گذري خواهي کرد 6
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد 7
69 غزل شماره:
در رهگذر کيست که دامي ز بلا نيست کس نيست که افتادة آن زلف دوتا نيست 1
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان 2
حقّا که چنين است و درين روي و ريا نيست روي تو مگر آينة لطف الهيست 3
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست نرگس طلبيد شيوة چشم تو زهي چشم 4
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست از بهر خدا زلف مپيراي که ما را 5
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست باز آي که بي روي تو اي شمع دلفروز 6
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست تيمار غريبان اثر ذکر جميل است 7
گفتا غلطي خواجه درين عهد وفا نيست دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر 8
در هيچ سري نيست که سرّي ز خدا نيست گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت 9
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت 10
جز گوشة ابروي تو محراب دعا نيست در صومعة زاهد و در خلوت صوفي 11
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست اي چنگ فرو برده به خون دل حافظ 12
70 غزل شماره:
دل سرگشتة ما غير ترا ذاکر نيست مردم ديدة ما جز به رخت ناظر نيست 1
گرچه از خون دل ريش دمي طاهر نيست اشکم احرام طواف حرمت مي بندد 2
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست بستة دام و قفس باد چو مرغ وحشي 3
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار 4
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد 5
زانکه در روح فزائي چو لبت ماهر نيست از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز 6
کي توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست من که در آتش سوداي تو آهي نزنم 7
که پريشاني اين سلسله را آخر نيست روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم 8
کيست آن کش که سر پيوند تو در خاطر نيست سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست 9
71 غزل شماره:
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست 1
در صراط مستقيم اي دل کسي گمراه نيست در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست 2
عرصة شطرنج رندان را مجال شاه نيست تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند 3
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست چيست اين سقف بلند سادة بسيار نقش 4
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است 5
کاندرين طغرا نشان حسبه لله نيست صاحب ديوان ما گوئي نمي داند حساب 6
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو 7
خود فروشان را به کوي مي فروشان راه نيست بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود 8
ور نه تشريف تو بر بالاي کس کوتاه نيست هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست 9
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست بندة پير خراباتم که لطفش دائم است 10
عاشق دردي کش اندر بند مال و جاه نيست حافظ ار بر صدر نننشيند ز عالي مشربيست 11
72 غزل شماره:
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نيست راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست 1
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست هر گه که دل بعشق دهي خوش دمي بود 2
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار 3
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست از چشم خود بپرس که مارا که مي کشد 4
هر ديده جاي جلوة آن ماه پاره نيست او را بچشم پاک توان ديد چون هلال 5
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست فرصت شمر طريقة رندي که اين نشان 6
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست نگرفت در تو گرية حافظ به هيچ رو 7
73 غزل شماره:
منت خاک درت بر بصري نيست که نيست روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست 1
سرّ گيسوي تو در هيچ سري نيست که نيست ناظر روي تو صاحب نظرانندآري 2
خجل از کردة خود پرده دري نيست که نيست اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب 3
سيل خيز از نظرم رهگذري نيست که نيست تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردي 4
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست تا دم از شام سر زلف تو هرجا نزنند 5
بهره مند از سرکويت دگري نيست که نيست من ازين طالع شوريده به رنجم ور ني 6
غرق آب و عرق اکنون شکري نيست که نيست از حياي لب شيرين تو اي چشمة نوش 7
ور نه در مجلس رندان خبري نيست که نيست مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز 8
آه ازين راه که دروي خطري نيست که نيست شير در بادية عشق تو روباه شود 9
زير صد منّت او خاک دري نيست که نيست آب چشمم که برو منت خاک در تست 10
ورنه از ضعف در آنجا اثري نيست که نيست از وجودم قدري نام و نشان هست که هست 11
در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست غير ازين نکته که حافظ ز تو نا خشنودست 12
74 غزل شماره:
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست 1
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است 2
که چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست منّت سدره و طوبي ز پي سايه مکش 3
ور نه با سعي و عمل باغ جنان اين همه نيست دولت آن است که بي خون دل آيد به کنار 4
خوش بياساي زماني که زمان اين همه نيست پنج روزي که درين مرحله مهلت داري 5
فرصتي دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي 6
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست زاهد ايمن مشو از بازي غيرت زنهار 7
ظاهرأ حاجت تقرير و بيان اين همه نيست دردمندي من سوختة زارو نزار 8
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولي 9
75 غزل شماره:
تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست 1
اين شکرگرد نمکدان تو بي چيزي نيست از لبت شير روان بود که من مي گفتم 2
در کمان ناوک مژگان تو بي چيزي نيست جان درازي تو بادا که يقين مي دانم 3
اي دل اين ناله و افغان تو بي چيزي نيست مبتلائي به غم محنت و اندوه فراق 4
اي گل اين چاک گريبان تو بي چيزي نيست دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت 5
حافظ اين ديدة گريان تو بي چيزي نيست درد عشق ارچه دل از خلق نهان مي دارد 6
76 غزل شماره:
سر مرا به جز اين در حواله گاهي نيست جز آستان توام در جهان پناهي نيست 1
که تيغ ما به جز از ناله اي و آهي نيست عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم 2
کزين بهم به جهان هيچ رسم و راهي نيست چرا از کوي خرابات روي برتابم 3
بگو بسوز که بر من به برگ کاهي نيست زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر 4
که از شراب غرورش به کس نگاهي نيست غلام نرگس جماش آن سهي سروم 5
که در شريعت ما غير ازين گناهي نيست مباش در پي آزار و هرچه خواهي کن 6
که نيست بر سر راهي که دادخواهي نيست عنان کشيده رو اي پادشاه کشور حسن 7
به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست چنين که از همه سو دام راه مي بينم 8
که کارهاي چنين حد هر سياهي نيست خزينة دل حافظ به زلف و خال مده 9
77 غزل شماره:
واندران برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت 1
گفت مارا جلوة معشوق در اين کار داشت گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست 2
پادشاهي کامران بود از گدائي عار داشت يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض 3
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست 4
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم 5
شيخ صنعان خرقه رهن خانة خمار داشت گرمريد راه عشقي فکر بد نامي مکن 6
ذکر تسبيح ملک در حلقة زنّار داشت وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير 7
شيوة جنّات تجري تحتهاالانهار داشت چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت 8
78 غزل شماره:
بشکست عهد و زغم ما هيچ غم نداشت ديدي که يار جز سر جور و ستم نداشت 1
افکند و گشت و عزت صيد حرم نداشت يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم 2
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت بر من جفا ز بخت من آمد و گريه يار 3
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت با اين همه هر آنکه نه خواري کشيد ازو 4
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت ساقي بيار باده و با محتسب بگو 5
مسکين بريد وادي و ره در حرم نداشت هر راه رو که ره به حريم درش نبرد 6
هيچش هنر نبود خبر نيز هم نداشت حافظ ببر تو گوي فصاحت که مدعي 7
79 غزل شماره:
من و شراب فرح بخش و يار حور سرشت کنون که مي دمد از بوستان نسيم بهشت 1
که خيمه ساية ابرست و بزمگه لب کشت گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز 2
نه عاقلست که نسيه خريد و نقد بهشت چمن حکايت اردي بهشت مي گويد 3
بر آن سرست که از خاک ما بسازد خشت به مي عمارت دل کن که اين جهان خراب 4
چو شمع صومعه افروزي از چراغ کنشت وفا مجوي ز دشمن که پرتوي ندهد 5
که آگهست که تقدير بر سرش چه نوشت مکن به نامه سياهي ملامت من مست 6
که گرچه غرق گناهست ميرود به بهشت قدم دريغ مدار از جنازة حافظ 7
80 غزل شماره:
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت 1
هر کسي آن درود عاقبت کار که کشت من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش 2
همه جا خانة عشق است چه مسجد چه کنشت همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست 3
مدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشت سر تسليم من و خشت در ميکده ها 4
تو پس پرده چه داني که که خوبست و که زشت نا اميدم مکن از سابقة لطف ازل 5
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت نه من از پردة تقوي به در افتادم و بس 6
يکسر از کوي خرابات برندت به بهشت حافظا روز اجل گر به کف آري جامي 7
81 غزل شماره:
ناز کم کن که درين باغ بسي چون تو شکفت صبحدم مرغ چمن با گل نوخواسته گفت 1
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي 2
اي بسا درّ که به نوک مژه ات بايد سفت گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل 3
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد 4
زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا 5
گفت افسوس که آن دولت بيداربخفت گفتم اي مسند جم جام جهان بينت کو 6
ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت سخن عشق نه آن است که آيد بزبان 7
چکند سوز غم عشق نيارست نهفت اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت 8
82 غزل شماره:
آيا چه خطا ديدکه از راه خطا رفت آن ترک پري چهره که دوش از بر ما رفت 1
کس واقف ما نيست که از ديده چها رفت تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين 2
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش 3
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت دور از رخ تو دم به دم از گوشة چشمم 4
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت از پاي فتاديم چو آمد غم هجران 5
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت 6
در سعي چه کوشيم چو از مروه صفا رفت احرام چه بنديم چو آن قبله نه اينجاست 7
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد 8
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه 9
83 غزل شماره:
ور ز هندوي شما بر ما جفائي رفت رفت گر ز دست زلف مشکينت خطائي رفت رفت 1
جور شاه کامران گر بر گدائي رفت رفت برق عشق از خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت 2
هر کدورت را که بيني چون صفائي رفت رفت در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار 3
گر ملالي بود بود و گر خطائي رفت رفت عشق بازي را تحمل بايد اي دل پاي دار 4
ور ميان جان و جانان ماجرائي رفت رفت گر دلي از غمزة دلدار باري برد برد 5
گر ميان همنشينان ناسزائي رفت رفت از سخن چينان ملالتها پديد آمد ولي 6
پاي آزادي چه بندي گر به جائي رفت رفت عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه 7
84 غزل شماره:
در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت ساقي بيار باده که ماه صيام رفت 1
عمري که بي حضور صراحي و جام رفت وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم 2
در عرصة خيال که آمد کدام رفت مستم کن آنچنان که ندانم ز بيخودي 3
در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت بر بوي آنکه جرعة جامت به ما رسد 4
تا بوئي از نسيم مي اش در مشام رفت دل را که مرده بود حياتي به جان رسيد 5
رند از ره نياز به دارالسّلام رفت زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه 6
قلب سياه بود از آن در حرام رفت نقد دلي که بود مرا صرف باده شد 7
مي ده که عمر در سر سوداي خام رفت در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود 8
گم گشته اي که بادة نابش به کام رفت ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت 9
85 غزل شماره:
روي مه پيکر او سير نديديم و برفت شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت 1
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت گوئي از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود 2
وز پي اش سورة اخلاص دميديم و برفت بس که ما فاتحه و حرز يماني خوانديم 3
ديدي آخر که چنين عشوه خريديم و برفت عشوه دادند که بر ما گذري خواهي کرد 4
در گلستان وصالش نچميديم و برفت شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن 5
کاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت همچو حافظ همه شب ناله و زاري کرديم 6
86 غزل شماره:
کار چراغ خلوتيان باز در گرفت ساقي بيا که يار ز رخ پرده بر گرفت 1
وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت 2
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت آن عشوه داد که عشق که مفتي زره برفت 3
گوئي که پستة تو سخن در شکر گرفت زنهار از آن عبادت شيرين دلفريب 4
عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت بار غمي که خاطر ما خسته کرده بود 5
چون تو در آمدي پي کاري دگر گرفت هر سر و قد که بر مه و خور حسن ميفروخت 6
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست 7
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت حافظ تو اين سخن ز که آموختي که بخت 8
87 غزل شماره:
آري به اتفاق جهان مي توان گرفت حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت 1
شکر خدا که سرّ دلش در زبان گرفت افشاي راز خلوتيان خواست کرد شمع 2
خورشيد شعله ايست که در آسمان گرفت زين آتش نهفته که در سينة من است 3
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت ميخواست گل که دم زند از رنگ و بوي دوست 4
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت آسوده برکنار چو پرگار مي شدم 5
کاتش ز عکس عارض ساقي در آن گرفت آن روز شوق ساغرمي خرمنم بسوخت 6
زين فتنه ها که دامن آخرزمان گرفت خواهم شدن به کوي مغان آستين فشان 7
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت مي خور که هر که آخر کار جهان بديد 8
کان کس که پخته شد مي چون ارغوان گرفت بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند 9
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي چکد 10
88 غزل شماره:
فراق يار نه آن مي کند که بتوان گفت شنيده ام سخني خوش که پير کنعان گفت 1
کنايتي است که از روزگار هجران گفت حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر 2
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت نشان يار سفر کرده از که پرسم باز 3
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت فغان که آن مه نامهربان مهرگسل 4
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت من و مقام رضا بعد ازين و شکر رقيب 5
که تخم خوشدلي اين است پير دهقان گفت غم کهن به می سالخورده دفع کنيد 6
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت گره به باد مزن گر چه بر مراد رود 7
ترا که گفت که اين زال ترک دستان گفت به مهلتي که سپهرت دهد ز راه مرو 8
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت مزن ز چون و چرا دم که بندة مقبل 9
من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت که گفت حافظ از انديشة تو آمد باز 10
89 غزل شماره:
بازآيد و برهاندم از بند ملامت يا رب سببي ساز که يارم به سلامت 1
تا چشم جهان بين کنمش جاي اقامت خاک ره آن يار سفر کرده بياريد 2
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت فرياد که از شش جهتم راه ببستند 3
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت امروز که در دست توام مرحمتي کن 4
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت اي آنکه به تقرير و بيان دم زني از عشق 5
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت درويش مکن ناله ز شمشير احبا 6
بر مي شکند گوشة محراب امامت در خرقه زن آتش که خم ابروي ساقي 7
بيداد لطيفان همه لطفست و کرامت حاشا که من از جور جفاي تو بنالم 8
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ 9
90 غزل شماره:
بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت 1
ز اينجا به آشيان وفا مي فرستمت حيف است طايري چون تو در خاکدان غم 2
مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت در راه عشق مرحلة قرب و بعد نيست 3
در صحبت شمال و صبا مي فرستمت هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير 4
جان عزيز خود به نوا مي فرستمت تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب 5
مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت اي غايب از نظر که شدي همنشين دل 6
کايينة خداي نما مي فرستمت در روي خود تفرج صنع خداي کن 7
قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند 8
با درد صبر کن که دوا مي فرستمت ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت 9
بشتاب هان که اسب و قبا مي فرستمت حافظ سرود مجلس ما ذکر خير تست 10
91 غزل شماره:
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت 1
باور مکن که دست ز دامن بدارمت تا دامن کفن نکشم زير پاي خاک 2
دست دعا برآرم و در گردن آرمت محراب ابرويت بنما تا سحرگهي 3
صد گونه جادوئي بکنم تا بيارمت گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي 4
بيمار بازپرس که در انتظارمت خواهم که پيش ميرمت اي بي وفا طبيب 5
بربوي تخم مهر که در دل بکارمت صد جوي آب بسته ام از ديده بر کنار 6
منت پذير غمزة خنجر گذارمت خونم بريخت و زغم عشقم خلاص داد 7
تخم محبت است که در دل بکارمت مي گريم و مرادم ازين سيل اشکبار 8
در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت بارم ده از کرم سوي خود تا بسوز دل 9
في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع تست 10
92 غزل شماره:
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت مير من خوش ميروي کاندر سر و پا ميرمت 1
خوش تقاضا مي کني پيش تقاضا ميرمت گفته بودي کي بميري پيش من تعجيل چيست 2
گو که بخرامد که پيش سرو بالا ميرمت عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقي کجاست 3
گو نگاهي کن که پيش چشم شهلا ميرمت آنکه عمري شدکه تا بيمارم از سوداي او 4
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت گفته اي لعل لبم هم درد بخشد هم دوا 5
دارم اندر سر خيال آنکه در پا ميرمت خوش خرامان مي روي چشم بد از روي تو دور 6
اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت گرچه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست 7
93 غزل شماره:
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت چه لطف بود که ناگاه رشحة قلمت 1
که کارخانة دوران مباد بي رقمت به نوک خامه رقم کرده اي سلام مرا 2
که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت نگويم از من بيدل به سهو کردي ياد 3
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت 4
که گر سرم برود برندارم از قدمت بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد 5
که لاله بر دمد از خاک کشتگان غمت ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتي 6
چو مي دهند زلال خضر ز جام جمت روان تشنة ما را به جرعه اي درياب 7
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد 8
94 غزل شماره:
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت زان يار دلنوازم شکريست با شکايت 1
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم 2
گوئي ولي شناسان رفتند ازين ولايت رندان تشنه لب را آبي نمي دهد کس 3
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کانجا 4
جانا روا نباشد خونريز را حمايت چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي 5
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود 6
زنهار ازين بيابان وين راه بي نهايت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود 7
يک ساعتم بگنجان در ساية عنايت اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم 8
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت اين راه را نهايت صورت کجا توان بست 9
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت هرچند بردي آبم روي از درت نتابم 10
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت عشقت رسد به فرياد از خود بسان حافظ 11
95 غزل شماره:
خرابم مي کند هر دم فريب چشم جادويت مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت 1
که شمع ديده افروزيم درمحراب ابرويت پس از چندين شکيبائي شبي يا رب توان ديدن 2
که جان را نسخه اي باشد ز لوح خال هندويت سواد لوح بينش راعزيز از بهر آن دارم 3
صبا را گو که بردارد زماني برقع از رويت تو گر خواهي که جاويدان جهان يکسر بيارائي 4
برافشان تا فرو ريزد هزاران جان ز هر مويت وگر رسم فنا خواهي که از عالم بر اندازي 5
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت من و باد صبا مسکين دو سرگردان بي حاصل 6
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت زهي همت که حافظ راست از ديني و از عقبي 7
96 غزل شماره:
هجر ما را نيست پايان الغياث درد ما را نيست درمان الغياث 1
الغياث از جور خوبان الغياث دين و دل بردند و قصد جان کنند 2
مي کنند اين دلستانان الغياث در بهاي بوسه اي جاني طلب 3
اي مسلمانان چه درمان الغياث خون ما خوردند اين کافردلان 4
گشته ام سوزان و گريان الغياث همچو حافظ روز و شب بي خويشتن 5
97 غزل شماره:
سزد اگر همة دلبران دهندت باج توئي که بر سر خوبان کشوري چون تاج 1
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج دو چشم شوخ تو بر هم زده خطا و حبش 2
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج بياض روي تو روشن چو عارض رخ روز 3
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج دهان شهد تو داده رواج آب خضر 4
که از تو درد دل اي جان نمي رسد به علاج ازين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت 5
دل ضعيف که باشد به نازکي چو زجاج چرا همي شکني جان من ز سنگ دلي 6
قد تو سرو و ميان موي و بر به هيئت عاج لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است 7
کمينه ذرة خاک درتو بودي کاج فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي 8
98 غزل شماره:
صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح 1
بياض روي چو ماه تو فالق الأصباح سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات 2
از آن کمانچة و ابرو و تير چشم نجاح ز چين زلف کمندت کسي نيافت خلاص 3
که آشنا نکند در ميان آن ملاح ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان 4
وجود خاکي مارا ازوست ذکر رواح لب چو آب حيات تو هست قوت جان 5
گرفت کام دلم زو به صد هزار الحاح بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري 6
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان 7
ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ 8
99 غزل شماره:
بود آشفته همچون موي فرّخ دل من در هواي روي فرّخ 1
که برخوردار شد از روي فرّخ بجز هندوي زلفش هيچ کس نيست 2
بود همراز و هم زانوي فرّخ سياهي نيک بخت است آنکه دايم 3
اگر بيند قد دلجوي فرّخ شود چون بيد لرزان سرو آزاد 4
بياد نرگس جادوي فرّخ بده ساقي شراب ارغواني 5
ز غم پيوسته چون ابروي فرّخ دوتا شد قامتم همچون کماني 6
شميم زلف عنبر بوي فرّخ نسيم مشک تاتاري خجل کرد 7
بود ميل دل من سوي فرّخ اگر ميل دل هر کس بجائيست 8
چو حافظ بنده و هندوي فرّخ غلام همت آنم که باشد 9
100 غزل شماره:
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد دي پير مي فروش که ذکرش بخير باد 1
گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد گفتم به باد مي دهدم باده نام و ننگ 2
از بهراين معامله غمگين مباش و شاد سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست 3
در معرضي که تخت سليمان رود به باد بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ 4
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است 5
101 غزل شماره:
زديم بر صف رندان و هر چه باداباد شراب و عيش نهان چيست کار بي بنياد 1
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد گره ز دل بگشا و ز سپهر ياد مکن 2
ازين فسانه هزاران هزار دارد ياد ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ 3
ز کاسة سر جمشيد و بهمن است و قباد قدح به شرط ادب گير زانکه ترکيبش 4
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد که آگه است که کاوس و کي کجا رفتند 5
که لاله مي دمد از خون ديدة فرهاد ز حسرت لب شيرين هنوز مي بينم 6
که تا بزاد و بشد جام مي ز کف ننهاد مگر که لاله بدانست بيوفائي دهر 7
مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد بيا بيا که زماني ز مي خراب شويم 8
نسيم باد مصلا و آب رکناباد نمي دهند اجازت مرا به سير سفر 9
که بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد قدح مگير چو حافظ مگر بنالة چنگ 10
102 غزل شماره:
من نيز دل به باد دهم هرچه باد باد دوش آگهي ز يار سفر کرده داد باد 1
هر شام برق لامع و هر بامداد باد کارم بدان رسيد که همراز خود کنم 2
هرگز نگفت مسکن مألوف ياد باد در چين طرة تو دل بي حافظ من 3
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد امروز قدر پند عزيزان شناختم 4
بند قباي غنچة گل مي گشاد باد خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن 5
صبحم به بوي وصل تو جان باز داد باد از دست رفته بود وجود ضعيف من 6
جانها فداي مردم نيکو نهاد باد حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد 7
103 غزل شماره:
ياد باد آن روزگاران ياد باد روز وصل دوستداران ياد باد 1
بانگ نوش شاد خواران ياد باد کامم از تلخي غم چون زهر گشت 2
از من ايشان را هزاران ياد باد گرچه ياران فارغند از ياد من 3
کوشش آن حق گزاران ياد باد مبتلا گشتم درين بند و بلا 4
زنده رود باغ کاران ياد باد گرچه صد رودست در چشمم مدام 5
اي دريغا راز داران ياد باد راز حافظ بعد ازين ناگفته ماند 6
104 غزل شماره:
ز خوبي روي خوبت خوبتر باد جمالت آفتاب هر نظر باد 1
دل شاهان عالم زير پر باد هماي زلف شاهين شهپرت را 2
چو زلفت درهم وزير و زبر باد کسي کو بستة زلفت نباشد 3
هميشه غرقه در خون جگر باد دلي کو عاشق رويت نباشد 4
دل مجروح من پيشش سپر باد بتا چون غمزه ات ناوک فشاند 5
مذاق جان من زو پر شکر باد چو لعل شکرينت بوسه بخشد 6
ترا هر ساعتي حسني دگر باد مرا از تست هر دم تازه عشقي 7
ترا در حال مشتاقان نظر باد به جان مشتاق روي تست حافظ 8
105 غزل شماره:
ور نه انديشة اين کار فراموشش باد صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد 1
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد آنکه يک جرعه مي از دست تواند دادن 2
آفرين بر نظر پاک خطا پوشش باد پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت 3
شرمي از مظلمة خون سياووشش باد شاه ترکان سخن مدعيان مي شنود 4
جان فداي شکرين پستة خاموشش باد گرچه از کبر سخن با من درويش نگفت 5
لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد چشمم از آينه داران خط و خالش گشت 6
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد نرگس مست نوازش کن مردم دارش 7
حلقة بندگي زلف تو در گوشش باد به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ 8
106 غزل شماره:
وجود نازکت آزردة گزند مباد تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد 1
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد سلامت همه آفاق در سلامت تست 2
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد جمال صورت و معني ز امن صحت تست 3
رهش به سرو سهي قامت بلند مباد درين چمن چو درآيد خزان به يغمايي 4
مجال طعنة بدبين و بد پسند مباد در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد 5
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد هر آنکه روي چو ماهت به چشم بد بيند 6
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد شفا ز گفتة شکرفشان حافظ جوي 7
107 غزل شماره:
رويت همه ساله لاله گون باد حسن تو هميشه در فزون باد 1
هر روز که باد در فزون باد اندر سر ما خيال عشقت 2
در خدمت قامتت نگون باد هر سرو که در چمن درآيد 3
چون گوهر اشک غرق خون باد چشمي که نه فتنة تو باشد 4
در کردن سحر ذوفنون باد چشم تو زبهر دلبربائي 5
بي صبر و قرار و بي سکون باد هر جا که دلي است در غم تو 6
پيش الف قدت چو نون باد قد همه دلبران عالم 7
از حلقة وصل تو برون باد هر دل که ز عشق تست خالي 8
دور از لب مردمان دون باد لعل تو که هست جان حافظ 9
108 غزل شماره:
ساحت کون و مکان عرصة ميدان تو باد خسروا گوي فلک در خم چوگان تو باد 1
ديدة فتح ابد عاشق جولان تو باد زلف خاتون ظفر شيفتة پرچم تست 2
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد اي که انشاء عطارد صفت شوکت تست 3
غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد طيرة جلوة طوبي قد چون سرو تو شد 4
هر چه در عالم امرست به فرمان تو باد نه به تنها حيوانات و نباتات جماد 5
109 غزل شماره:
ننوشت سلامي و کلامي نفرستاد ديرست که دلدار پيامي نفرستاد 1
پيکي ندوانيد و سلامي نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاه سواران 2
آهو روشي کبک خرامي نفرستاد سوي من وحشي صفت عقل رميده 3
وز آن خط چون سلسله دامي نفرستاد دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست 4
دانست که مخمورم و جامي نفرستاد فرياد که آن ساقي شکر لب سرمست 5
هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد چندان که زدم لاف کرامات و مقامات 6
گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد حافظ به ادب باش که واخواست نباشد 7
110 غزل شماره:
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد 1
اي ديده نگه کن که به دام که در افتاد از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير 2
چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم 3
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد از رهگذر خاک سر کوي شما بود 4
بس کشتة دل زنده که بر يکدگر افتاد مژگان تو تا تيغ جهانگير برآورد 5
با دردکشان هر که در افتاد برافتاد بس تجربه کرديم درين دير مکافات 6
با طينت اصلي چه کند بد گهر افتاد گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد 7
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود 8
111 غزل شماره:
عارف از خندة مي در طمع خام افتاد عکس روي تو چو در آينة جام افتاد 1
اين همه نقش در آيينة اوهام افتاد حسن روي تو به يک جلوه که در آينه کرد 2
يک فروغ رخ ساقي است که در جام افتاد اين همه عکس مي و نقش نگارين که نمود 3
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد 4
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم 5
هر که در دايرة گردش ايام افتاد چه کند کز پي دوران نرود چون پرگار 6
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ 7
کار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد آن شد اي خواجه که در صومعه بازم بيني 8
کانکه شد کشتة او نيک سرانجام افتاد زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت 9
اين گدا بين که چه شايستة انعام افتاد هر دمش با من دلسوخته لطفي دگرست 10
زين ميان حافظ دلسوخته بد نام افتاد صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولي 11
112 غزل شماره:
صبر و آرام تواند به من مسکين داد آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرين داد 1
هم تواند کرمش داد من غمگين داد وانکه گيسوي ترا رسم تطاول آموخت 2
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم 3
آنکه آن داد به شاهان به گدايان اين داد گنج زرگر نبود کنج قناعت باقيست 4
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن 5
خاصه اکنون که صبا مژدة فروردين داد بعد ازين دست من و دامن سرو و لب جوي 6
از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد در کف غصة دوران دل حافظ خون شد 7
113 غزل شماره:
که تاب من به جهان طرة فلاني داد بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد 1
درش ببست و کليدش به دلستاني داد دلم خزانة اسرار بود و دست قضا 2
به موميائي لطف توأم نشاني داد شکسته وار بدرگاهت آمدم که طبيب 3
که دست دادش و ياري ناتواني داد تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش 4
شراب و شاهد شيرين کرا زياني داد برو معالجة خودکن اي نصيحت گو 5
دريغ حافظ مسکين من چه جاني داد گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت 6
114 غزل شماره:
اگر ترا گذري بر مقام ما افتد هماي اوج سعادت به دام ما افتد 1
اگر ز روي تو عکسي به جام ما افتد حباب وار براندازم از نشاط کلاه 2
بود که پرتو نوري به بام ما افتد شبي که ماه مراد از افق شود طالع 3
کي اتفاق مجال سلام ما افتد به بارگاه تو چون باد را نباشد بار 4
که قطره اي ز زلالش به کام ما افتد چو جان فداي لبش شد خيال مي بستم 5
کزين شکار فراوان به دام ما افتد خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز 6
بود که قرعة دولت به نام ما افتد به نا اميدي ازين در مرو بزن فالي 7
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد ز خاک کوي تو هرگه که دم زند حافظ 8
115 غزل شماره:
نهال دشمني برکن که رنج بي شمار آرد درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد 1
که درد سرکشي جانا گرت مستي خمار آرد چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان 2
بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما 3
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است 4
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هرسال 5
بفرما لعل نوشين را که زودش با قرار آرد خدارا چون دل ريشم قراري بست با زلفت 6
نشيند بر لب جوئيّ و سروي در کنار آرد درين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ 7
116 غزل شماره:
محقق است که او حاصل بصر دارد کسي که حسن و خط دوست در نظر دارد 1
نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد چو خامه در ره فرمان او سر طاعت 2
که زير تيغ تو هر دم سري دگر دارد کسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه 3
چو آستانه بدين در هميشه سر دارد به پاي بوس تو دست کسي رسيد که او 4
که بوي باده مدامم دماغ تر دارد ز زهد خشک ملولم کجاست بادة ناب 5
دمي ز وسوسة عقل بي خبر دارد ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس که ترا 6
به عزم ميکده اکنون ره سفر دارد کسي که از ره تقوي قدم برون ننهاد 7
چو لاله داغ هوائي که بر جگر دارد دل شکستة حافظ به خاک خواهد برد 8
117 غزل شماره:
که چو سرو پاي بنداست و چو لاله داغ دارد دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد 1
که درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد سر ما فرو نيايد به کمان ابروي کس 2
تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم 3
به نديم شاه ماند که به کف اياغ دارد به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله 4
مگر آنکه شمع رويت به رهم چراغ دارد شب ظلمت و بيابان به کجا توان رسيدن 5
که بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم 6
طرب آشيان بلبل بنگر که زاغ دارد سزدم چو ابر بهمن که برين چمن بگريم 7
که نه خاطر تماشا نه هواي باغ دارد سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ 8
118 غزل شماره:
سلطاني جم مدام دارد آن کس که به دست جام دارد 1
در ميکده جو که جام دارد آبي که خضر حيات ازو يافت 2
کاين رشته ازو نظام دارد سر رشتة جان به جام بگذار 3
تا يار سر کدام دارد ما و مي زاهدان و تقوي 4
در دور کسي که کام دارد بيرون ز لب تو ساقيا نيست 5
از چشم خوشت به وام دارد نرگس همه شيوه هاي مستي 6
وردي است که صبح و شام دارد ذکر رخ و زلف تو دلم را 7
لعلت نمکي تمام دارد بر سينة ريش دردمندان 8
حسن تو دوصد غلام دارد در چاه ذقن چو حافظ اي جان 9
119 غزل شماره:
ز خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد دلي که غيب نمايست و جام جم دارد 1
به دست شاه وشي ده که محترم دارد به خط و خال گدايان مده خزينة دل 2
غلام همت سروم که اين قدم دارد نه هر درخت تحمل کند جفاي خزان 3
نهد به پاي قدح هر که شش درم دارد رسيد موسم آن کز طرب چو نرگس مست 4
که عقل کل به صدت عيب متهم دارد ز راز بهاي مي اکنون چو گل دريغ مدار 5
کدام محرم دل ره درين حرم دارد ز سرّ غيب کس آگاه نيست قصه مخوان 6
به بوي زلف تو با باد صبحدم دارد دلم که لاف تجرد زدي کنون صد شغل 7
که جلوة نظر و شيوة کرم دارد مراد دل ز که پرسم که نيست دلداري 8
که ما صمد طلبيديم و او صنم دارد ز جيب خرقة حافظ چه طرف بتوان بست 9
120 غزل شماره:
بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايبان دارد 1
بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب 2
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد چو عشاق مي شدم گفتم که بردم گوهر مقصود 3
کمين از گوشه اي کردست و تير اندر کمان دارد ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که مي بينم 4
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق 5
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد بيفشان جرعه اي بر خاک و حال اهل دل بشنو 6
که بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل 7
که مي با ديگري خوردست و با من سر گران دارد خدا را داد من بستان ازو اي شحنة مجلس 8
که آفتهاست در تأخير و طالب را زيان دارد به فتراک ار همي بندي خدا را زود صيدم کن 9
بدين سرچشمه اش بنشان که خوش آبي روان دارد ز سرو قد دلجويت مکن محروم چشمم را 10
که از چشم بد انديشان خدايت در امان دارد ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري 11
به تلخي کشت حافظ را و شکّر در دهان دارد چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهر آشوب 12
121 غزل شماره:
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد هر آنکو خاطر مجموع و يار نازنين دارد 1
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است 2
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است 3
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست 4
که صدر مجلس عشرت گداي ره نشين دارد به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را 5
که دوران ناتوانيها بسي زير زمين دارد چو بر روي زمين باشي توانائي غنيمت دان 6
که بيند خير از آن خرمن که ننگ از خوشه چين دارد بلا گردان جان و تن دعاي مستمندان است 7
که صد جمشيد و کيخسرو غلام کمترين دارد صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان 8
بگوئيدش که سلطاني گدائي همنشين دارد دگر گويد نمي خواهم چو حافظ عاشق مفلس 9
122 غزل شماره:
خداش در همه حال از بلا نگه دارد هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد 1
که آشنا سخن آشنا نگه دارد حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست 2
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاي 3
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان 4
ز روي لطف بگويش که جا نگه دارد صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني 5
ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت 6
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري 7
به يادگار نسيم صبا نگه دارد غبار راه گذارت کجاست تا حافظ 8
123 غزل شماره:
نقش هر نغمه که زد راه به جائي دارد مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد 1
که خوش آهنگ و فرح بخش هوائي دارد عالم از نالة عشاق مبادا خالي 2
خوش عطا بخش و خطا پوش خدائي دارد پير دردي کش ما گرچه ندارد زر و زور 3
تا هوا خواه تو شد فر همائي دارد محترم دار دلم کاين مگس قند پرست 4
پادشاهي که به همسايه گدائي دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال 5
درد عشق است و جگرسوز دوائي دارد اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند 6
هر عمل اجري و هر کرده جزائي دارد ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق 7
شادي روي کسي خور که صفائي دارد نعز گفت آن بت ترسا بچة باده پرست 8
وز زبان تو تمناي دعائي دارد خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند 9
123 غزل شماره:
نقش هر نغمه که زد راه به جائي دارد مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد 1
که خوش آهنگ و فرح بخش هوائي دارد عالم از نالة عشاق مبادا خالي 2
خوش عطا بخش و خطا پوش خدائي دارد پير دردي کش ما گرچه ندارد زر و زور 3
تا هوا خواه تو شد فر همائي دارد محترم دار دلم کاين مگس قند پرست 4
پادشاهي که به همسايه گدائي دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال 5
درد عشق است و جگرسوز دوائي دارد اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند 6
هر عمل اجري و هر کرده جزائي دارد ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق 7
شادي روي کسي خور که صفائي دارد نعز گفت آن بت ترسا بچة باده پرست 8
وز زبان تو تمناي دعائي دارد خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند 9
123 غزل شماره:
نقش هر نغمه که زد راه به جائي دارد مطرب عشق عجب ساز و نوائي دارد 1
که خوش آهنگ و فرح بخش هوائي دارد عالم از نالة عشاق مبادا خالي 2
خوش عطا بخش و خطا پوش خدائي دارد پير دردي کش ما گرچه ندارد زر و زور 3
تا هوا خواه تو شد فر همائي دارد محترم دار دلم کاين مگس قند پرست 4
پادشاهي که به همسايه گدائي دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال 5
درد عشق است و جگرسوز دوائي دارد اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند 6
هر عمل اجري و هر کرده جزائي دارد ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق 7
شادي روي کسي خور که صفائي دارد نعز گفت آن بت ترسا بچة باده پرست 8
وز زبان تو تمناي دعائي دارد خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند 9
124 غزل شماره:
باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد آنکه از سنبل او غاليه تابي دارد 1
چه توان کرد که عمرست و شتابي دارد از سر کشتة خود مي گذري همچون باد 2
آفتابيست که در پيش سحابي دارد ماه خورشيد نمايش ز پس پردة زلف 3
تا سهي سرو ترا تازه تر آبي دارد چشم من کرد به هر گوشه روان سيل سرشک 4
فرصتش باد که خوش فکر صوابي دارد غمزة شوخ تو خونم به خطا مي ريزد 5
روشن است اين که خضر بهره سرابي دارد آب حيوان اگر اين است که دارد لب دوست 6
ترک مست است مگر ميل کبابي دارد چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر 7
اي خوش آن خسته که از دوست جوابي دارد جان بيمار مرا نيست ز تو روي سؤال 8
چشم مستش که به هر گوشه خرابي دارد کي کند سوي دل خستة حافظ نظري 9
125 غزل شماره:
بندة طلعت آن باش که آني دارد شاهد آن نيست که موئي و مياني دارد 1
خوبي آنست و لطافت که فلاني دارد شيوة حور و پري گرچه لطيفست ولي 2
که به امّيد تو خوش آب رواني دارد چشمة چشم مرا اي گل خندان درياب 3
نه سواريست که در دست عناني دارد گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آنجا 4
آري آري سخن عشق نشاني دارد دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردي 5
برده از دست هر آن کس که کماني دارد خم ابروي تو در صنعت تيراندازي 6
هرکسي بر حسب فکر گماني دارد در ره عشق نشد کس بيقين محرم راز 7
هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد با خرابات نشينان ز کرامات ملاف 8
هر بهاري که به دنباله خزاني دارد مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراي 9
کلک ما نيز زباني و بياني دارد مدعي گو لغز و نکته به حافظ مفروش 9
126 غزل شماره:
هر کس که اين ندارد حقا که آن ندارد جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد 1
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد با هيچ کس نشاني زان دلستان نديدم 2
دردا که اين معما شرح و بيان ندارد هر شبنمي درين ره صد بحر آتشين است 3
اي ساروان فروکش کاين ره کران ندارد سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن 4
بشنو که پند پيران هيچت زيان ندارد چنگ خميده قامت مي خواندت به عشرت 5
مست است و در حق او کس اين گمان ندارد اي دل طريق رندي از محتسب بياموز 6
در گوش دل فرو خوان تا زر نهان ندارد احوال گنج قارون کايام داد بر باد 7
کان شوخ سر بريده بند زبان ندارد گر خود رقيب شمع است اسرار ازو بپوشان 8
زيرا که چون تو شاهي کس در جهان ندارد کس در جهان ندارد يک بنده همچو حافظ 9
127 غزل شماره:
پيش تو گل رونق گياه ندارد روشني طلعت تو ماه ندارد 1
خوشتر ازين گوشه پادشاه ندارد گوشة ابروي تست منزل جانم 2
آينه داني که تاب آه ندارد تا چه کند با رخ تو دود دل من 3
چشم دريده ادب نگاه ندارد شوخي نرگس نگر که پيش تو بشکفت 4
جانب هيچ آشنا نگاه ندارد ديدم و آن چشم دل سيه که تو داري 5
شادي شيخي که خانقاه ندارد رطل گرانم ده اي مريد خرابات 6
طاقت فرياد دادخواه ندارد خون خور و خامش نشين که آن دل نازک 7
هر که درين آستانه راه ندارد گو برو و آستين به خون جگر شوي 8
کيست که او داغ آن سياه ندارد ني من تنها کشم تطاول زلفت 9
کافر عشق اي صنم گناه ندارد حافظ اگر سجدة تو کرد مکن عيب 10
128 غزل شماره:
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد 1
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد کو حريفي کش سرمست که پيش کرمش 2
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد باغبانا ز خزان بي خبرت مي بينم 3
اگر امروز نبردست که فردا ببرد رهزن دهر نخفتست مشو ايمن ازو 4
بو که صاحب نظري نام تماشا ببرد در خيال اين همه لعبت به هوس مي بازم 5
ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد علم و فضلي که به چل سال دلم جمع آورد 6
سامري کيست که دست از يد بيضا ببرد بانگ گاوي چه صدا باز دهد عشوه مخر 7
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد جام مينائي مي سدّ ره تنگ دليست 8
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد راه عشق ارچه کمين گاه کمانداران است 9
خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد حافظ ارجان طلبد غمزة مستانة يار 10
129 غزل شماره:
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد اگر نه باده غم ز ياد ما ببرد 1
چگونه کشتي ازين ورطة بلا ببرد اگر نه عقل به مستي فرو کشد لنگر 2
که کس نبود که دستي ازين دغا ببرد فغان که با همه کس غايبانه باخت فلک 3
مباد کآتش محرومي آب ما ببرد گذار بر ظلمات است خضر راهي کو 4
که جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد دل ضعيفم از آن ميکشد به طرف چمن 5
فراغت آرد و انديشة خطا ببرد طبيب عشق منم باده ده که اين معجون 6
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت 7
130 غزل شماره:
که عشق روي گل با ما چها کرد سحر بلبل حکايت با صبا کرد 1
وزان گلشن به خارم مبتلا کرد از آن رنگ رخم خون در دل افتاد 2
که کار خير بي روي و ريا کرد غلام همت آن نازنينم 3
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد من از بيگانگان ديگر ننالم 4
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد گر از سلطان طمع کردم خطا بود 5
که درد شب نشينان را دوا کرد خوشش باد آن نسيم صبحگاهي 6
گره بند قباي غنچه وا کرد نقاب گل کشيد و زلف سنبل 7
تنعم از ميان باد صبا کرد به هر سو بلبل عاشق در افغان 8
که حافظ توبه از زهد ريا کرد بشارت بر به کوي مي فروشان 9
کمال دولت و دين بوالوفا کرد وفا از خواجگان شهر با من 10
131 غزل شماره:
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد بيا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد 1
که خاک ميکدة عشق را زيارت کرد ثواب روزه و حج قبول آن کس برد 2
خداش خير دهاد آنکه اين عمارت کرد مقام اصلي ما گوشة خرابات است 3
بيا که سود کسي برد کاين تجارت کرد بهاي بادة چون لعل چيست جوهر عقل 4
کسي کند که به خون جگر طهارت کرد نماز در خم آن ابروان محرابي 5
نظر به درد کشان از سر حقارت کرد فغان که نرگس جماش شيخ شهر امروز 6
که کار ديده نظر از سر بصارت کرد به روي يار نظر کن ز ديده منت دار 7
اگرچه صنعت بسيار در عبارت کرد حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ 8
132 غزل شماره:
علي الصباح که ميخانه را زيارت کرد به آب روشن مي عارفي طهارت کرد 1
هلال عيد به دور قدح اشارت کرد همين که ساغر زرين خور نهان گرديد 2
به آب ديده و خون جگر طهارت کرد خوشا نماز و نياز کسي که از سر درد 3
بخون دختر رز خرقه را قصارت کرد امام خواجه که بودش سر نماز دراز 4
چه سود ديد ندانم که اين تجارت کرد دلم ز حلقة زلفش به جان خريد آشوب 5
خبر دهيد که حافظ به مي طهارت کرد اگر امام جماعت طلب کند امروز 6
133 غزل شماره:
بنياد مکر با فلک حقه باز کرد صوفي نهاد دام و سر حقه باز کرد 1
زيرا که عرض شعبده با اهل راز کرد بازي چرخ بشکندش بيضه در کلاه 2
ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد ساقي بيا که شاهد رعناي صوفيان 3
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد اين مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت 4
زانچه آستين کوته و دست دراز کرد اي دل بيا که ما به پناه خدا رويم 5
عشقش به روي دل در معني فراز کرد صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت 6
شرمنده رهروي که عمل بر مجاز کرد فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد 7
غره مشو که گر بة زاهد نماز کرد اي کبک خوش خرام کجا ميروي بايست 8
ما را خدا ز زهد ريا بي نياز کرد حافظ مکن ملالت رندان که در ازل 9
134 غزل شماره:
باد غيرت به صدش خار پريشان دل کرد بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل کرد 1
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل کرد طوطيي را به خيال شکري دل خوش بود 2
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد قرة العين من آن ميوة دل يادش باد 3
که اميد کرمم همره اين محمل کرد ساروان بار من افتاد خدا را مددي 4
چرخ فيروزه طربخانه ازين کهگل کرد روي خاکي و نم چشم مرا خوار مدار 5
در لحد ماه کمان ابروي من منزل کرد آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ 6
چکنم بازي ايام مرا غافل کرد نزدي شاه رخ و فوت شد امکان حافظ 7
135 غزل شماره:
نفس به بوي خوشش مشکبار خواهم کرد چو باد عزم سر کوي يار خواهم کرد 1
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد به هرزه بي مي و معشوق عمر مي گذرد 2
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد هر آب روي که اندوختم ز دانش و دين 3
که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن 4
بناي عهد قديم استوار خواهم کرد به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت 5
فداي نکهت گيسوي يار خواهم کرد صبا کجاست که اين جان خون گرفته چو گل 6
طريق رندي و عشق اختيار خواهم کرد نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ 7
136 غزل شماره:
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد دست در حلقة آن زلف دوتا نتوان کرد 1
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم 2
به فسوسي که کند خصم رها نتوان کرد دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست 3
نسبت دوست به هر بي سروپا نتوان کرد عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت 4
چه محل جامة جان را که قبا نتوان کرد سر و بالاي من آنگه که درآيد به سماع 5
که در آيينه نظر جز به صفا نتوان کرد نظر پاک تواند رخ جانان ديدن 6
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد مشکل عشق نه در حوصلة دانش ماست 7
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد غيرتم کشت که محبوب جهاني ليکن 8
تا بحديست که آهسته دعا نتوان کرد من چه گويم که ترا نازکي طبع لطيف 9
طاعت غير تو در مذهب ما نتوان کرد به جز ابروي تو محراب دل حافظ نيست 10
137 غزل شماره:
خدا را با که اين بازي توان کرد دل از من برد و روي از من نهان کرد 1
خيالش لطف هاي بيکران کرد شب تنهائيم در قصد جان بود 2
که با ما نرگس او سرگران کرد چرا چون لاله خونين دل نباشم 3
طبيبم قصد جان ناتوان کرد کرا گويم که با اين درد جانسوز 4
صراحي گريه و بر بط فغان کرد بدان سان سوخت چون شمعمم که بر من 5
که درد اشتياقم قصد جان کرد صبا گر چاره داري وقت وقت است 6
که يار ما چنين گفت و چنان کرد ميان مهربانان کي توان گفت 7
که تير چشم آن ابرو کمان کرد عدو با جان حافظ آن نکردي 8
138 غزل شماره:
به وداعي دل غمديدة ما شاد نکرد ياد باد آنکه ز ما وقت سفر ياد نکرد 1
بندة پير ندانم ز چه آزاد نکرد آن جوان بخت که مي زد رقم خير و قبول 2
ره نمونيم به پاي علم داد نکرد کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک 3
ناله ها کرد درين کوه که فرهاد نکرد دل به اميد صدائي که مگر در تو رسد 4
آشيان در شکن طرة شمشاد نکرد سايه تا باز گرفتي ز چمن مرغ سحر 5
زانکه چالاکتر از اين حرکت باد نکرد شايد ار پيک صبا از تو بياموزد کار 6
هر که اقرار بدين حسن خداداد نکرد کلک مشاطة صنعش نکشد نقش مراد 7
که بدين راه بشد يار و زما ياد نکرد مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق 8
که شنيد اين ره دلسوز که فرياد نکرد غزليات عراقيست سرود حافظ 9
139 غزل شماره:
صد لطف چشم داشتم و يک نظر نکرد رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد 1
در سنگ خاره قطرة باران اثر نکرد سيل سرشک ما ز دلش کين بدر نبرد 2
کز تير آه گوشه نشينان حذر نکرد يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار 3
وان شوخ ديده بين که سر از خواب بر نکرد ماهي و مرغ دوش ز افغان من نخفت 4
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد مي خواستم که ميرمش اندر قدم چو شمع 5
کو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نکرد جانا کدام سنگ دل بي کفايت است 6
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد کلک زبان بريدة حافظ در انجمن 7
140 غزل شماره:
ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد 1
يا او به شاهراه طريقت گذر نکرد يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت 2
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم 3
سوداي دام عاشقي از سر بدر نکرد شوخي مکن که مرغ دل بيقرار من 4
کاري که کرد ديدة من بي نظر نکرد هر کس که ديد روي تو بوسيد چشم من 5
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نکرد من ايستاده تا کنمش جان فدا چو شمع 6
141 غزل شماره:
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد ديدي اي دل که غم عشق دگر بار چه کرد 1
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازي انگيخت 2
طالع بي شفقت بين که درين کار چه کرد اشک من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار 3
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر 4
نيست معلوم که در پردة اسرار چه کرد ساقيا جام مي ام ده که نگارندة غيب 5
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد آنکه پر نقش زد اين دايرة مينائي 6
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت 7
142 غزل شماره:
شد سوي محتسب و کار به دستوري کرد دوستان دختر رز توبه ز مستوري کرد 1
تا نگويند حريفان که چرا دوري کرد آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد 2
راه مستانه زد و چارة مخموري کرد مژدگاني بده اي دل که دگر مطرب عشق 3
آنچه با خرقة زاهد مي انگوري کرد نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود 4
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري کرد غنچة گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت 5
عرض و مال و دل و دين در سر مغروري کرد حافظ افتادگي از دست مده زانکه حسود 6
143 غزل شماره:
و آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي کرد سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد 1
طلب از گم شدگان لب دريا مي کرد گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است 2
کو به تأييد نظر حل معما مي کرد مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش 3
و اندران آينه صد گونه تماشا مي کرد ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست 4
گفت آن روز که اين گنبد مينا مي کرد گفتم اين جام جهان بين به تو کي داد حکيم 5
او نمي ديدش و از دور خدا را مي کرد بيدلي در همه احوال خدا با او بود 6
سامري پيش عصا و يد بيضا مي کرد اين همه شعبدة خويش که مي کرد اينجا 7
جرمش اين بود که اسرار هويدا مي کرد گفت آن يار کزو گشت سردار بلند 8
ديگران هم بکنند آنچه مسيحا مي کرد فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد 9
گفت حافظ گله اي از دل شيدا مي کرد گفتمش سلسلة زلف بتان از پي چيست 10
144 غزل شماره:
که خاک ميکده کحل بصر تواني کرد بسر جام جم آنگه نظر تواني کرد 1
بدين ترانه غم از دل بدر تواني کرد مباش بي مي و مطرب که زير طاق سپهر 2
که خدمتش چو نسيم سحر تواني کرد گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد 3
گر اين عمل بکني خاک زر تواني کرد گدائي در ميخانه طرفه اکسيريست 4
که سودهاکني ار اين سفر تواني کرد به عزم مرحلة عشق پيش نه قدمي 5
کجا به کوي طريقت گذر تواني کرد تو کز سراي طبيعت نمي روي بيرون 6
غبار ره بنشان تا نظر تواني کرد جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي 7
به فيض بخشي اهل نظر تواني کرد بيا که چارة ذوق حضور و نظم امور 8
طمع مدار که کار دگر تواني کرد ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي 9
چو شمع خنده زنان ترک سر تواني کرد دلا ز نور هدايت گر آگهي يابي 10
به شاهراه حقيقت گذر تواني کرد گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ 11
145 غزل شماره:
که بود ساقي و اين باده از کجا آورد چه مستي است ندانم که رو به ما آورد 1
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير 2
که باد صبح نسيم گره گشا آورد دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن 3
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد رسيدن گل نسرين به خير و خوبي باد 4
که مژدة طرب از گلشن سبا آورد صبا به خوش خبري هدهد سليمان است 5
برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد علاج ضعف دل ما کرشمة ساقيست 6
چرا که وعده تو کردي و او بجا آورد مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ 7
که حمله بر من درويش يک قبا آورد به تنگ چشمي آن ترک لشکري نازم 8
که التجا به در دولت شما آورد فلک غلامي حافظ کنون به طوع کند 9
146 غزل شماره:
دل شوريدة ما را به بو در کار مي آورد صبا وقت سحر بوئي ز زلف يار مي آورد 1
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار مي آورد من آن شکل صنوبر را زباغ ديده برکندم 2
که رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد فروغ ماه مي ديدم ز باغ قصر او روشن 3
ولي مي ريخت خون و ره بدان هنجار مي آورد ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها کردم 4
کزان راه گران قاصد خبر دشوار مي آورد به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بيگه 5
اگر تسبيح مي فرمود اگر زنار مي آورد سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود 6
به عشوه هم پيامي بر سر بيمار مي آورد عفاءالله چين ابرويش اگرچه ناتوانم کرد 7
ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه 8
147 غزل شماره:
که روز محنت و غم رو به کوتهي آورد نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد 1
بدين نويد که باد سحرگهي آورد به مطربان صبوحي دهيم جامة چاک 2
درين جهان ز براي دل رهي آورد بيا بيا که تو حور بهشت را رضوان 3
زهي رفيق که بختم به همرهي آورد همي رويم به شيراز با عنايت بخت 4
بسا شکست که با افسر شهي آورد به جبر خاطر ما کوش کاين کلاه نمد 5
چو ياد عارض آن ماه خرگهي آورد چه ناله ها که رسيد از دلم به خرمن ماه 6
که التجا به جناب شهنشهي آورد رساند رايت منصور بر فلک حافظ 7
148 غزل شماره:
بازار بتان شکست گيرد يارم چو قدح به دست گيرد 1
کو محتسبي که مست گيرد هر کس که بديد چشم او گفت 2
تا يار مرا به شست گيرد در بحر فتاده ام چو ماهي 3
آيا بود آنکه دست گيرد در پاش فتاده ام به زاري 4
جامي ز مي الست گيرد خرم دل آنکه همچو حافظ 5
149 غزل شماره:
ز هر در مي دهم پندش وليکن در نمي گيرد دلم جز مهر مهرويان طريقي بر نمي گيرد 1
که نقشي در خيال ما ازين خوشتر نمي گيرد خدا را اي نصيحت گو حديث ساغر و مي گو 2
که فکري در درون ما ازين بهتر نمي گيرد بيا اي ساقي گلرخ بياور بادة رنگين 3
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمي گيرد صراحي مي کشم پنهان و مردم دفتر انگارند 4
که پير مي فروشانش به جامي بر نمي گيرد من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي 5
که غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي گيرد از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش 6
برو کاين وعظ بي معني مرا در سر نمي گيرد سر و چشمي چنين دلکش تو گوئي چشم ازو بردوز 7
دلش بس تنگ مي بينم مگر ساغر نمي گيرد نصيحت گوي رندان را که با حکم قضا جنگ است 8
زبان آتشينم هست ليکن در نمي گيرد ميان گريه مي خندم که چون شمع اندرين مجلس 9
که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نمي گيرد چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را 10
چه سود افسونگري اي دل که در دلبر نمي گيرد سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است 11
اگر مي گيرد اين آتش زماني ور نمي گيرد من آن آيينه را روزي به دست آرم سکندر وار 12
دري ديگر نمي داند رهي ديگر نمي گيرد خدا را رحمي اي منعم که درويش سر کويت 13
که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نمي گيرد بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم 14
150 غزل شماره:
عارفان را همه در شرب مدام اندازد ساقي ار باده ازين دست به جام اندازد 1
اي بسا مرغ خرد را که به دام اندازد ور چنين زير خم زلف نهد دانة خال 2
سر و دستار نداند که کدام اندازد اي خوشا دولت آن مست که در پاي حريف 3
پخته گردد چو نظر بر مي خام اندازد زاهد خام که انکار مي و جام کند 4
دل چو آينه در زنگ ظلام اندازد روز در کسب هنر کوش که مي خوردن روز 5
گرد خرگاه افق پردة شام اندازد آن زمان وقت مي صبح فروغ است که شب 6
بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد باده با محتسب شهر ننوشي زنهار 7
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد حافظا سر ز کله گوشة خورشيد برآر 8
151 غزل شماره:
به مي بفروش دلق ما کزين بهتر نمي ارزد دمي با غم به سر بردن جهان يکسر نمي ارزد 1
زهي سجادة تقوي که يک ساغر نمي ارزد بکوي مي فروشانش به جامي برنمي گيرند 2
چه افتاد اين سر مارا که خاک در نمي ارزد رقيبم سرزنشها کرد کز اين باب رخ برتاب 3
کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي ارزد شکوه تاج سلطاني که بيم جان درو درج است 4
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد چه آسان مي نمود اول غم دريا به بوي سود 5
که شادي جهانگيري غم لشکر نمي ارزد ترا آن به که روي خود ز مشتاقان بپوشاني 6
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمي ارزد چو حافظ در قناعت کوش وز دنياي دون بگذر 7
152 غزل شماره:
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد 1
عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت 2
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد عقل مي خواست کزان شعله چراغ افروزد 3
دست غيب آمد و بر سينة نامحرم زد مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز 4
دل غمديدة ما بود که هم بر غم زد ديگران قرعة قسمت همه بر عيش زدند 5
دست در حلقة آن زلف خم اندر خم زد جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت 6
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد حافظ آن روز طرب نامة عشق تو نوشت 7
153 غزل شماره:
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد 1
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد چو پيش صبح روشن شد که حال مهر گردون چيست 2
گره بگشود از ابرو و بر دلهاي ياران زد نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست 3
که چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست 4
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد کدام آهن دلش آموخت اين آئين عياري 5
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد خيال شهسواري پخت و شد ناگه دل مسکين 6
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم 7
زره موئي که مژگانش ره خنجر گزاران زد منش با خرقة پشمين کجا اندر کمند آرم 8
بده کام دل حافظ که فال بختياران زد نظر بر قرعة توفيق و يمن دولت شاه است 9
که جود بي دريغش خنده بر ابر بهاران زد شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دين منصور 10
زمانه ساغر شادي به ياد مي گساران زد از آن ساعت که جام مي به دست او مشرف شد 11
که چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد ز شمشير سر افشانش ظفر آن روز بدرخشيد 12
که چرخ اين سکة دولت به دور روزگاران زد دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق اي دل 13
154 غزل شماره:
شعري بخوان که با او رطل گران توان زد راهي بزن که آهي بر ساز آن توان زد 1
گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد بر آستان جانان گر سر توان نهادن 2
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد قد خميدة ما سهلت نمايد اما 3
جام مي مغانه هم با مغان توان زد در خانقه نگنجد اسرار عشقبازي 4
مائيم و کهنه دلقي کاتش در آن توان زد درويش را نباشد برگ سراي سلطان 5
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند 6
سرها بدين تخيل بر آستان توان زد گر دولت وصالت خواهد دري گشودن 7
چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد عشق و شباب و رندي مجموعة مراد است 8
گر راهزن تو باشي صد کاروان توان زد شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست 9
باشد که گوي عيشي در اين جهان توان زد حافظ به حق قرآن کز شيد و زرق بازآي 10
155 غزل شماره:
ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد 1
چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد وگر به رهگذري يک دم از وفاداري 2
ز حقة دهنش چون شکر فرو ريزد وگر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس 3
بس آب روي که با خاک ره برآميزد من آن فريب که در نرگس تو مي بينم 4
کجاست شيردلي کز بلا نپرهيزد فراز و نشيب بيابان عشق دام بلاست 5
هزار بازي ازين طرفه تر برانگيزد تو عمر خواه و صبوري که چرخ شعبده باز 6
که گر ستيزه کني روزگار بستيزد بر آستانة تسليم سر بنه حافظ 7
156 غزل شماره:
ترا درين سخن انکار کار ما نرسد به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد 1
کسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند 2
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز 3
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکي 4
يکي به سکة صاحب عيار ما نرسد هزار نقد به بازار کاينات آرند 5
که گردشان به هواي ديار ما نرسد دريغ قافلة عمر کان چنان رفتند 6
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش 7
غبار خاطري از رهگذار ما نرسد چنان بزي که اگر خاک ره شوي کس را 8
به سمع پادشه کامگار ما نرسد بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصة او 9
157 غزل شماره:
پاي ازين دايره بيرون ننهد تا باشد هر که را با خط سبزت سر سودا باشد 1
داغ سوداي توام سر سويدا باشد من چو از خاک لحد لاله صفت برخيزم 2
کز غمت ديدة مردم همه دريا باشد تو خود اي گوهر يکدانه کجائي آخر 3
اگرت ميل لب جوي و تماشا باشد از بن هر مژه ام آب روان است بيا 4
که دگر باره ملاقات نه پيدا باشد چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درا 5
کاندرين سايه قرار دل شيدا باشد ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد 6
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد چشمت از ناز به حافظ نکند ميل آري 7
158 غزل شماره:
غالباً اين قدرم عقل و کفايت باشد من و انکار شراب اين چه حکايت باشد 1
ورنه مستوري ما تا به چه غايت باشد تا به غايت ره ميخانه نمي دانستم 2
تا ترا خود ز ميان با که عنايت باشد زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز 3
عشق کاريست که موقوف هدايت باشد زاهد ار راه به رندي نبرد معذورست 4
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد من که شبها ره تقوي زده ام با دف و چنگ 5
پير ما هرچه کند عين عنايت باشد بندة پير مغانم که ز جهلم برهاند 6
حافظ ار مست بود جاي شکايت باشد دوش ازين غصه نخفتم که رفيقي مي گفت 7
159 غزل شماره:
اي بسا خرقه که مستوجب آتش باشد نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد 1
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد صوفي ما که زورد سحري مست شدي 2
تا سيه روي شود هر که درو غش باشد خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان 3
اي بسا رخ که به خونابه منقش باشد خط ساقي گر ازين گونه زند نقش بر آب 4
عاشقي شيوة رندان بلاکش باشد نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست 5
حيف باشد دل دانا که مشوش باشد غم دنياي دني چند خوري باده بخور 6
گر شرابش ز کف ساقي مهوش باشد دلق و سجادة حافظ ببرد باده فروش 7
160 غزل شماره:
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد خوش است خلوت اگر يار يار من باشد 1
که گاه گاه برو دست اهرمن باشد من آن نگين سليمان بهيچ نستانم 2
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد روا مدار خدايا که در حريم وصال 3
در آن ديار که طوطي کم از زغن باشد هماي گو مفکن ساية شرف هرگز 4
توان شناخت ز سوزي که در سخن باشد بيان شوق چه حاجت که سوز آتش دل 5
غريب را دل سرگشته با وطن باشد هواي کوي تو از سر نمي رود آري 6
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ 7
161 غزل شماره:
يک نکته ازين معني گفتيم و همين باشد کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد 1
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار 2
شايد که چو وابيني خير تو درين باشد غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل 3
نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد هر کو نکند فهمي زين کلک خيال انگيز 4
در دايرة قسمت اوضاع چنين باشد جام مي و خون دل هريک به کسي دادند 5
کاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد در کارگلاب و گل حکم ازلي اين بود 6
کاين سابقة پيشين تا روز پسين باشد آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر 7
162 غزل شماره:
که در دستت به جز ساغر نباشد خوش آمد گل و زان خوشتر نباشد 1
که دايم در صدف گوهر نباشد زمان خوشدلي درياب و درياب 2
که گل تا هفتة ديگر نباشد غنيمت دان و مي خورد در گلستان 3
ببخشا بر کسي کش زر نباشد ايا پر لعل کرده جام زرين 4
شرابي خور که در کوثر نباشد بيا اي شيخ و از خمخانة ما 5
که علم عشق در دفتر نباشد بشوي اوراق اگر همدرس مائي 6
که حسنش بستة زيور نباشد زمن بنيوش و دل در شاهدي بند 7
که با وي هيچ دردسر نباشد شرابي بي خمارم بخش يا رب 8
اگرچه يادش از چاکر نباشد من از جان بندة سلطان اويسم 9
چنين زيبندة افسر نباشد به تاج عالم آرايش که خورشيد 10
که هيچش لطف درگوهر نباشد کسي گيرد خطا بر نظم حافظ 11
163 غزل شماره:
بي باده بهار خوش نباشد گل بي رخ يار خوش نباشد 1
بي لاله عذار خوش نباشد طرف چمن و طواف بستان 2
به صوت هزار خوش نباشد رقصيدن سرو و حالت گل 3
بي بوس و کنار خوش نباشد با يار شکر لب گل اندام 4
جز نقش نگار خوش نباشد هر نقش که دست عقل بندد 5
از بهر نثار خوش نباشد جان نقد محقرست حافظ 6
164 غزل شماره:
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد 1
چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد 2
تا سراپردة گل نعره زنان خواهد شد اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل 3
مجلس وعظ درازست و زمان خواهد شد گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير 4
ماية نقد بقا را که ضمان خواهد شد اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني 5
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد 6
که به باغ آمد ازين راه و ازآن خواهد شد گل عزيزست غنيمت شمريدش صحبت 7
چند گوئي که چنين رفت و چنان خواهد شد مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود 8
قدمي نه به وداعش که روان خواهد شد حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود 9
165 غزل شماره:
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد 1
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت 2
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد مرا روز ازل کاري بجز رندي نفرمودند 3
که ساز شرع ازين افسانه بي قانون نخواهد شد خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش 4
کنار و بوس و آغوشش چگويم چون نخواهد شد مجال من همين باشد که پنهان عشق او ورزم 5
دلا کي به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد شراب لعل و جاي امن و يار مهربان ساقي 6
که زخم تيغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شد مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينة حافظ 7
166 غزل شماره:
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد روز هجران و شب فرقت يار آخر شد 1
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان مي فرمود 2
نخوت باد دي و شوکت خار آخر شد شکر ايزد که به اقبال کله گوشة گل 3
گو برون آي که کار شب تار آخر شد صبح اميد که بد معتکف پردة غيب 4
همه در ساية گيسوي نگار آخر شد آن پريشاني شبهاي دراز و غم دل 5
قصة غصه که در دولت يار آخر شد باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز 6
که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد ساقيا لطف نمودي قدحت پر مي باد 7
شکر کان محنت بي حد و شمار آخر شد در شمار ار چه نياورد کسي حافظ را 8
167 غزل شماره:
دل رميدة ما را رفيق و مونس شد ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد 1
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت 2
فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا 3
گداي شهر نگه کن که مير مجلس شد به صدر مصطبه ام مي نشاند اکنون دوست 4
به جرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد خيال آب خضر بست و جام اسکندر 5
که طاق ابروي يار منش مهندس شد طرب سراي محبت کنون شود معمور 6
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد لب از ترشح مي پاک کن براي خدا 7
که علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد کرشمة تو شرابي به عاشقان پيمود 8
قبول دولتيان کيمياي اين مس شد چو زر عزيز وجودست نظم من آري 9
چراکه حافظ ازين راه رفت و مفلس شد ز راه ميکده ياران عنان بگردانيد 10
168 غزل شماره:
بسوختيم درين آرزوي خام و نشد گداخت جان که شود کار دل تمام ونشد 1
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم 2
بشد به رندي و دردي کشيم نام و نشد پيام داد که خواهم نشست با رندان 3
که ديد در ره خود تاب و پيچ و دام و نشد رواست دربر اگر مي طپد کبوتر دل 4
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل 5
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد به کوي عشق منه بي دليل راه قدم 6
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد فغان که در طلب گنج نامة مقصود 7
بسي شدم به گدائي بر کرام و نشد دريغ و درد که در جست و جوي گنج حضور 8
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر 9
169 غزل شماره:
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد ياري اندر کس نمي بينيم ياران را چه شد 1
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد آب حيوان تيره گون شد خضرفرخ پي کجاست 2
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد کس نمي گويد که ياري داشت حق دوستي 3
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد لعلي از کان مروت برنيامد سالهاست 4
مهرباني کي سرآمد شهرياران را چه شد شهرياران بود و خاک مهربانان اين ديار 5
کس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد گوي و توفيق و کرامت در ميان افکنده اند 6
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغي برنخاست 7
کس ندارد ذوق مستي مي گساران را چه شد زهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت 8
از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد حافظ اسرار الهي کس نمي داند خموش 9
170 غزل شماره:
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد 1
باز به يک جرعه مي عاقل و فرزانه شد صوفي مجلس که دي جام و قدح مي شکست 2
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب 3
در پي آن آشنا از همه بيگانه شد مغبچه اي مي گذشت راهزن دين و دل 4
چهرة خندان شمع آفت پروانه شد آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت 5
قطرة باران ما گوهر يکدانه شد گرية شام و سحر شکر که ضايع نگشت 6
حلقة اوراد ما مجلس افسانه شد نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري 7
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد منزل حافظ کنون بارگه پادشاست 8
171 غزل شماره:
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد 1
ويران سراي دل را گاه عمارت آمد خاک وجود ما را از آب ديده گل کن 2
حرفيست از هزاران کاندر عبارت آمد اين شرح بي نهايت کز زلف يار گفتند 3
کان پاک پاک دامن بهر زيارت آمد عيبم بپوش زنهار اي خرقة مي آلود 4
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد امروز جاي هر کس پيدا شود ز خوبان 5
همت نگر که موري با آن حقارت آمد بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است 6
کان جادوي کمانکش بر عزم غارت آمد از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگه دار 7
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد آلوده اي تو حافظ فيضي ز شاه درخواه 8
هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد درياست مجلس او درياب وقت و درياب 9
172 غزل شماره:
وصل تو کمال حيرت آمد عشق تو نهال حيرت آمد 1
هم بر سر حال حيرت آمد بس غرقة حال وصل کاخر 2
برچهره نه خال حيرت آمد يک دل بنما که در ره او 3
آنجا که خيال حيرت آمد نه وصل بماند و نه واصل 4
آواز سؤال حيرت آمد از هر طرفي که گوش کردم 5
آن را که جلال حيرت آمد شد منهزم ازکمال عزت 6
در عشق نهال حيرت آمد سر تا قدم وجودحافظ 7
173 غزل شماره:
حالتي رفت که محراب به فرياد آمد در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد 1
کان تحمل که تو ديدي همه بر باد آمد از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار 2
موسم عاشقي و کار به بنياد آمد باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند 3
شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد بوي بهبود ز اوضاع جهان مي شنوم 4
حجلة حسن بياراي که داماد آمد اي عروس هنر از بخت شکايت منما 5
دلبر ماست که باحسن خداداد آمد دلفريبان نباتي همه زيور بستند 6
اي خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد زير بارند درختان که تعلق دارند 7
تا بگويم که ز عهد طربم ياد آمد مطرب از گفتة حافظ غزلي نغز بخوان 8
174 غزل شماره:
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد مژده اي دل که دگر باد صبا باز آمد 1
که سليمان گل از باد هوا باز آمد برکش اي مرغ سحر نغمة داودي باز 2
تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد عارفي کو که کند فهم زبان سوسن 3
کان بت ماه رخ از راه وفا باز آمد مردمي کرد وکرم لطف خداداد به من 4
داغ دل بود به اميد دوا باز آمد لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح 5
تا به گوش دلم آواز درا باز آمد چشم من در ره اين قافلة راه بماند 6
لطف او بين که به لطف از در ما باز آمد گرچه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست 7
175 غزل شماره:
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد صبا به تهنيت پير مي فروش آمد 1
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي 2
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد تنور لاله چنان برفروخت باد بهار 3
که اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد به گوش هوش نيوش از من و به عشرت کوش 4
به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد ز فکر تفرقه بازآي تا شوي مجموع 5
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد 6
سر پياله بپوشان که خرقه پوش آمد چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس 7
مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ 8
176 غزل شماره:
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد سحرم دولت بيدار به بالين آمد 1
تا ببيني که نگارت به چه آيين آمد قدحي درکش و سرخوش به تماشا بخرام 2
که ز صحراي ختن آهوي مشکين آمد مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي 3
ناله فرياد رس عاشق مسکين آمد گريه آبي به رخ سوختگان بازآورد 4
اي کبوتر نگران باش که شاهين آمد مرغ دل باز هوادار کمان ابروئيست 5
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست 6
گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد رسم بد عهدي ايام چو ديد ابر بهار 7
عنبر افشان به تماشاي رياحين آمد چون صبا گفتة حافظ بشنيد از بلبل 8
177 غزل شماره:
نه هر که آينه سازد سکندري داند نه هر که چهره برافروخت دلبري داند 1
کلاه داري و آيين سروري داند نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست 2
که دوست خود روش بنده پروري داند تو بندگي چو گدايان به شرط مزد نکن 3
که در گدا صفتي کيميا گري داند غلام همت آن رند عافيت سوزم 4
وگرنه هر که تو بيني ستمگري داند وفا و عهد نکو باشد ار بياموزي 5
که آدمي بچه اي شيوة پري داند بباختم دل ديوانه و ندانستم 6
نه هر که سر بتراشد قلندري داند هزار نکتة باريکتر ز مو اينجاست 7
که قدر گوهر يکدانه جوهري داند مدار نقطة بينش ز خال تست مرا 8
جهان بگيرد اگر دادگستري داند به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد 9
که لطف طبع و سخن گفتن دري داند ز شعر دلکش حافظ کسي بود آگاه 10
178 غزل شماره:
وانکه اين کار ندانست در انکار بماند هرکه شد محرم دل در حرم يار بماند 1
شکر ايزد که نه در پردة پندار بماند اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن 2
دلق ما بود که در خانة خمار بماند صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت 3
قصة ماست که در هر سر بازار بماند محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد 4
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند هر مي لعل کزان دست بلورين ستديم 5
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت 6
شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند گشت بيمار که چون چشم تو گردد نرگس 7
يادگاري که درين گنبد دوار بماند از صداي سخن عشق نديدم خوشتر 8
خرقه رهن مي و مطرب شد و زنار بماند داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پوشيد 9
که حديثش همه جا در در و ديوار بماند بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد 10
شد که بازآيد و جاويد گرفتار بماند به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي 11
179 غزل شماره:
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند 1
رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند من ارچه در نظر يار خاکسار شدم 2
کسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند چو پرده دار به شمشير مي زند همه را 3
چو بر صحيفة هستي رقم نخواهد ماند چه جاي شکر و شکايت ز نقش نيک و بد است 4
که جام باده بياور که جم نخواهد ماند سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود 5
که اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه 6
که مخزن زر وگنج درم نخواهد ماند توانگرا دل درويش خود بدست آور 7
که جز نکوئي اهل کرم نخواهد ماند بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر 8
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ 9
180 غزل شماره:
مشتاقم از براي خدا يک شکر بخند اي پستة تو خنده زده بر حديث قند 1
زين قصه بگذرم که سخن مي شود بلند طوبي ز قامت تو نيارد که دم زند 2
دل در وفاي صحبت رود کسان مبند خواهي که برنخيزدت از ديده رود خون 3
ما نيستيم معتقد شيخ خود پسند گر جلوه مي نمايي و گر طعنه مي زني 4
آن را که دل نگشت گرفتار اين کمند ز آشفتگي حال من آگاه کي شود 5
تا جان خود بر آتش رويش کنم سپند بازار شوق گرم شد آن سرو قد کجاست 6
اي پسته کيستي تو خدا را بخود مخند جائي که يار ما به شکر خنده دم زند 7
داني کجاست جاي تو خوارزم يا خجند حافظ چو ترک غمزة ترکان نمي کني 8
181 غزل شماره:
که به بالاي چمان از بن و بيخم برکند بعد ازين دست من و دامن آن سرو بلند 1
که به رقص آوردم آتش رويت چو سپند حاجت مطرب و مي نيست تو برقع بگشا 2
مگر آن روي که مالند در آن سم سمند هيچ روئي نشود آينة حجلة بخت 3
صبر ازين بيش ندارم چکنم تا کي و چند گفتم اسرار غمت هر چه بود گو مي باش 4
شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به کمند مکش آن آهوي مشکين مرا اي صياد 5
ازکجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند من خاکي که ازين در نتوانم برخاست 6
زانکه ديوانه همان به که بود اندر بند باز مستان دل از آن گيسوي مشکين حافظ 7
182 غزل شماره:
محرمي کو که فرستم به تو پيغامي چند حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند 1
هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد 2
فرصت عيش نگه دار و بزن جامي چند چون مي از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب 3
بوسه اي چند برآميز به دشنامي چند قند آميخته با گل نه علاج دل ماست 4
تا خرابت نکند صحبت بدنامي چند زاهد از کوچة رندان بسلامت بگذر 5
نفي حکمت مکن از بهر دل عامي چند عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگو 6
چشم انعام مداريد ز انعامي چند اي گدايان خرابات خدا يار شماست 7
که مگو حال دل سوخته با خامي چند پير ميخانه چه خوش گفت به دردي کش خويش 8
کامگارا نظري کن سوي ناکامي چند حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت 9
183 غزل شماره:
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند 1
باده از جام تجلي صفاتم دادند بي خود از شعشعة پرتو ذاتم کردند 2
آن شب قدر که اين تازه براتم دادند چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي 3
که در آنجا خبر از جلوة ذاتم دادند بعد ازين روي من و آينة وصف جمال 4
مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب 5
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند هاتف آن روز به من مژدة اين دولت داد 6
اجر صبريست کزان شاخ نباتم دادند اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد 7
که ز بند غم ايام نجاتم دادند همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود 8
184 غزل شماره:
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند 1
با من راه نشين بادة مستانه زدند ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت 2
قرعة کار به نام من ديوانه زدند آسمان بار امانت نتوانست کشيد 3
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه 4
صوفيان رقص کنان ساغر شکرانه زدند شکر ايزد که ميان من و او صلح افتاد 5
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند آتش آن نيست که از شعلة او خندد شمع 6
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب 7
185 غزل شماره:
تا همه صومعه داران پي کاري گيرند نقدها را بود آيا که عياري گيرند 1
بگذارند و خم طرة ياري گيرند مصلحت ديدمن آن است که ياران همه کار 2
گر فلکشان بگذارد که قراري گيرند خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي 3
که درين خيل حصاري به سواري گيرند قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش 4
که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند يا رب اين بچة ترکان چه دليرند به خون 5
خاصه رقصي که در آن دست نگاري گيرند رقص برشعر تر و نالة ني خوش باشد 6
زين ميان گر بتوان به که کناري گيرند حافظ ابناي زمان را غم مسکينان نيست 7
186 غزل شماره:
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند گر مي فروش حاجت رندان رواکند 1
غيرت نياورد که جهان پر بلا کند ساقي به جام عدل بده باده تاگدا 2
گر سالکي به عهد امانت وفا کند حقا کزين غمان برسد مژدة امان 3
نسبت مکن به غير که اينها خدا کند گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حکيم 4
فهم ضعيف راي فضولي چرا کند در کارخانه اي که ره عقل و فضل نيست 5
وانکو نه اين ترانه سرايد خطا کند مطرب بساز پرده که کس بي اجل نمرد 6
يا وصل دوست يا مي صافي دوا کند ما را که درد عشق و بلاي خمار گشت 7
عيسي دمي کجاست که احياي ما کند جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت 8
187 غزل شماره:
نياز نيم شبي دفع صد بلا بکند دلا بسوز که سوز تو کارها بکند 1
که يک کرشمه تلافي صد جفا بکند عتاب يار پري چهره عاشقانه بکش 2
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند 3
چو درد در تو نبيند کرا دوا بکند طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليک 4
که رحم اگر نکند مدعي خدا بکند تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار 5
بوقت فاتحة صبح يک دعا بکند ز بخت خفته ملولم بود که بيداري 6
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند بسوخت حافظ و بوئي به زلف يار نبرد 7
188 غزل شماره:
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند 1
که هر که بي هنر افتد نظر به عيب کند کمال سر محبت ببين نه نقص گناه 2
که خاک ميکدة ما عبير جيب کند ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي 3
که اجتناب ز صهبا مگر صهيب کند چنان زند ره اسلام غمزة ساقي 4
مباد آنکه درين نکته شک و ريب کند کليد گنج سعادت قبول اهل دل است 5
که چند سال به جان خدمت شعيب کند شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد 6
چو ياد وقت زمان شباب و شيب کند ز ديده خون بچکاند فسانة حافظ 7
189 غزل شماره:
يار باز آيد و با وصل قراري بکند طاير دولت اگر باز گذاري بکند 1
بخورد خوني و تدبير نثاري بکند ديده را دستگه درّ و گهر گرچه نماند 2
هاتف غيب ندا داد که آري بکند دوش گفتم بکند لعل لبش چارة من 3
مگرش باد صبا گوش گذاري بکند کس نيارد براو دم زند از قصة ما 4
باز خواند مگرش نقش و شکاري بکند داده ام باز نظر را به تذروي پرواز 5
مردي از خويش برون آيد و کاري بکند شهر خاليست ز عشاق بود کز طرفي 6
جرعه اي درکشد و دفع خماري بکند کو کريمي که ز بزم طربش غمزده اي 7
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب 8
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند حافظا گر نروي از در او هم روزي 9
190 غزل شماره:
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند کلک مشکين تو روزي که ز ما ياد کند 1
چه شود گر به سلامي دل ما شاد کند قاصد منزل سلمي که سلامت بادش 2
گر خرابي چو مرا لطف تو آباد کند امتحان کن که بسي گنج مرادت بدهند 3
که به رحمت گذري بر سر فرهاد کند يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز 4
قدر يکساعته عمري که درو داد کند شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد 5
تا دگر باره حکيمانه چه بنياد کند حاليا عشوة ناز تو ز بنيادم برد 6
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنيست 7
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز 8
191 غزل شماره:
بر جاي بدکاري چو من يکدم نکوکاري کند آن کيست کز روي کرم با ما وفاداري کند 1
وانگه به يک پيمانه مي با من وفاداري کند اول به بانگ ناي و ني آرد به دل پيغام وي 2
نوميد نتوان بود ازو باشد که دلداري کند دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو 3
گفتا منش فرموده ام تا با تو طراري کند گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام 4
از مستي اش رمزي بگو تا ترک هشياري کند پشمينه پوش تند خو از عشق نشنيدست بو 5
سلطان کجا عيش نهان با رند بازاري کند چون من گداي بي نشان مشکل بود ياري چنان 6
از بند و زنجيرش چه غم هر کس که عياري کند زان طرة پر پيچ و خم سهل است اگر بينم ستم 7
تا فخر دين عبدالصّمد باشد که غمخواري کند شد لشکر غم بي عدد از بخت مي خواهم مدد 8
کان طرة شبرنگ او بسيار طراري کند با چشم پرنيرنگ او حافظ مکن آهنگ او 9
192 غزل شماره:
همدم گل نمي شود ياد سمن نمي کند سرو چمان من چرا ميل چمن نم يکند 1
گفت که اين سياه کج گوش به من نمي کند دي گله اي ز طره اش کردم و از سر فسوس 2
زان سفر دراز خود عزم وطن نمي کند تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او 3
گوش کشيده است از آن گوش به من نمي کند پيش کمان ابرويش لابه همي کنم ولي 4
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمي کند با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب 5
وه که دلم چه ياد از آن عهد شکن نمي کند چون ز نسيم مي شود زلف بنفشه پرشکن 6
جان به هواي کوي او خدمت تن نمي کند دل به اميد روي او همدم جان نمي شود 7
کيست که تن چو جام مي جمله دهن نمي کند ساقي سيم ساق من گر همه درد مي دهد 8
بي مدد سرشک من در عدن نمي کند دست خوش جفا مکن آب رخم که فيض ابر 9
تيغ سزاست هر کرا درد سخن نمي کند کشتة غمزة تو شد حافظ ناشنيده پند 10
193 غزل شماره:
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند در نظر بازي ما بي خبران حيرانند 1
عشق داند که درين دايره سرگردانند عاقلان نقطة پرگار وجودند ولي 2
ماه و خورشيد همين آينه مي گردانند جلوه گاه رخ او ديدة من تنها نيست 3
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا 4
آه اگر خرقة پشمين به گرو نستانند مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم 5
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند وصل خورشيد به شب پرّة اعمي نرسد 6
عشقبازان چنين مستحق هجرانند لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ 7
ورنه مستوري و مستي همه کس نتوانند مگرم چشم سياه تو بياموزد کار 8
عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد 9
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند زاهد ار رندي حافظ نکند فهم چه شد 10
بعد ازين خرقة صوفي به گرو نستانند گر شوند آگه از انديشة ما مغبچگان 11
194 غزل شماره:
پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند 1
ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند 2
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند به عمري يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند 3
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند سرشک گوشه گيران را چو دريابند دريابند 4
ز رويم راز پنهاني چو مي بينند مي خوانند ز چشم لعل رماني چو مي خندند مي بارند 5
ز فکر آنان که در تدبير درمانند درمانند دواي در عاشق را کسي کو سهل پندارد 6
بدين درگاه حافظ را چو مي خوانند مي رانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند 7
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند درين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند 8
195 غزل شماره:
خراب بادة لعل تو هوشيارانند غلام نرگس مست تو تا جدا رانند 1
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند ترا صبا و مرا آب ديده شد غماز 2
که از يمين و يسارت چه سوکوارانند ز زير زلف دوتا چون گذر کني بنگر 3
که از تطاول زلفت چه بيقرارانند گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين 4
که مستحق کرامت گناه کارانند نصيب ماست بهشت اي خداشناس برو 5
که عندليب تو از هر طرف هزارانند نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس 6
پياده مي روم و همرهان سوارانند تو دستگير شو اي خضر پي خجسته که من 7
مرو به صومعه کانجا سياه کارانند بيا به ميکده و چهره ارغواني کن 8
که بستگان کمند تو رستگارانند خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد 9
196 غزل شماره:
آيا بود که گوشة چشمي به ما کنند آنان که خاک را به نظر کيميا کنند 1
باشد که از خزانة غيبم دوا کنند دردم نهفته به ز طبيبان مدعي 2
هر کس حکايتي به تصور چرا کند معشوق چون نقاب ز رخ در نمي کشد 3
آن به که کار خود به عنايت رها کنند چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهديست 4
اهل نظر معامله با آشنا کنند بي معرفت مباش که در من يزيد عشق 5
تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند حالي درون پرده بسي فتنه مي رود 6
صاحبدلان حکايت دل خوش ادا کنند گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار 7
بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند مي خور که صد گناه ز اغيار در حجاب 8
ترسم برادران غيورش قبا کنند پيراهني که آيد ازو بوي يوسفم 9
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند بگذر به کوي ميکده تا زمرة حضور 10
خير نهان براي رضاي خدا کنند پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان 11
شاهان کم التفات به حال گدا کنند حافظ دوام وصل ميسر نمي شود 12
197 غزل شماره:
زاهدان را رخنه در ايمان کنند شاهدان گر دلبري زين سان کنند 1
گلرخانش ديده نرگسدان کنند هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد 2
پيش از آن کز قامتت چوگان کنند اي جوان سرو قد گوئي ببر 3
هرچه فرمان تو باشد آن کنند عاشقان را بر سر خود حکم نيست 4
اين حکايت ها که از طوفان کنند پيش چشمم کمترست از قطره اي 5
قدسيان بر عرش دست افشان کنند يار ما چون گيرد آغاز سماع 6
در کجا اين ظلم بر انسان کنند مردم چشمم به خون آغشته شد 7
عيش خوش در بوتة هجران کنند خوش بر آبا غصه اي دل کاهل زار 8
تا چو صحبت آينه رخشان کنند سرمکش حافظ ز آه نيم شب 9
198 غزل شماره:
گفتا به چشم هرچه تو گوئي چنان کنند گفتم کيم دهان و لبت کامران کنند 1
گفتا درين معامله کمتر زيان کنند گفتم خراج مصر طلب مي کند لبت 2
گفت اين حکايتيست که با نکته دان کنند گفتم به نقطة دهنت خودکه برد راه 3
گفتا به کوي عشق همين و همان کنند گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين 4
گفتا خوش آن کسان که دلي شادمان کنند گفتم هواي ميکده غم مي برد ز دل 5
گفت اين عمل به مذهب پير مغان کنند گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است 6
گفتا به بوسة شکرينش جوان کنند گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود 7
گفت آن زمان که مشتري و مه قرآن کنند گفتم که خواجه کي بسر حجله مي رود 8
گفت اين دعا ملايک هفت آسمان کنند گفتم دعاي دولت او ورد حافظ است 9
199 غزل شماره:
چون به خلوت مي روند آن کار ديگر مي کنند واعظان کاين جلوه در محراب و منبر مي کنند 1
توبه فرمايان چرا خود توبه کمتر مي کنند مشکلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس 2
کاين همه قلب و دغل در کار داور مي کنند گوئيا باور نمي دارند روز داوري 3
کاين همه ناز از غلام ترک و استر مي کنند يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان 4
مي دهند آبي که دلها را توانگر مي کنند اي گداي خانقه برجه که در دير مغان 5
زمرة ديگر به عشق از غيب سر بر مي کنند حسن بي پايان او چندانکه عاشق مي کشد 6
کاندر آنجا طينت آدم مخمر مي کنند بر در ميخانة عشق اي ملک تسبيح گوي 7
قدسيان گوئي که شعر حافظ از بر مي کنند صبحدم از عرش مي آمد خروشي عقل گفت 8
200 غزل شماره:
پنهان خوريد باده که تعزير مي کنند داني که چنگ و عود چه تقرير مي کنند 1
عيب جوان و سرزنش پير مي کنند ناموس عشق و رونق عشاق مي برند 2
باطل درين خيال که اکسير مي کنند جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز 3
مشکل حکايتيست که تقرير مي کنند گويند رمز عشق مگوئيد و مشنويد 4
تا خود درون پرده چه تدبير مي کنند ما از برون در شده مغرور صد فريب 5
اين سالکان نگر که چه با پير مي کنند تشويش وقت پير مغان مي دهند باز 6
خوبان درين معامله تقصير مي کنند صد ملک دل به نيم نظر مي توان خريد 7
قومي دگر حواله به تقدير مي کنند قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست 8
کاين کارخانه ايست که تغيير مي کنند في الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر 9
چون نيک بنگري همه تزوير مي کنند مي خور که شيخ و حافظ و مفتّي و محتسب 10
201 غزل شماره:
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند 1
هزار شکر که ياران شهر بي گنهند من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سياه 2
بيار باده که اين سالکان نه مرد رهند جفا نه پيشة درويشي است و راهروي 3
شهان بي کمر و خسروان بي کلهند مبين حقير گرايان عشق را کاين قوم 4
هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند بهوش باش که هنگام باد استغنا 5
چو بندگان بگريزند و چاکران بجهند مکن که کوکبة دلبري شکسته شود 6
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سيهند غلام همت دردي کشان يکرنگم 7
که سالکان درش محرمان پادشهند قدم منه به خرابات جز به شرط ادب 8
که عاشقان ره بي همتان بخود ندهند جناب عشق بلندست همتي حافظ 9
202 غزل شماره:
گره از کار فرو بستة ما بگشايند بود آيا که در ميکده ها بگشايند 1
دل قوي دار که از بهر خدا بگشايند اگر از بهر دل زاهد خود بين بستند 2
بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند به صفاي دل رندان صبوحي زدگان 3
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند نامة تعزيت دختر رز بنويسيد 4
تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند گيسوي چنگ ببريد به مرگ مي ناب 5
که در خانة تزوير و ريا بگشايند در ميخانه ببستند خدايا مپسند 6
که چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند حافظ اين خرقه که داري تو ببيني فردا 7
203 غزل شماره:
رونق ميکده از درس و دعاي ما بود سالها دفتر ما در گرو صهبا بود 1
هرچه کرديم به چشم کرمش زيبا بود نيکي پير مغان بين که چو ما بدمستان 2
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود دفتر دانش ما جمله بشوئيد به مي 3
کاين کسي گفت که در علم نظر بينا بود از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل 4
وندران دايره سرگشتة پابرجا بود دل چو پرگار به هر سو دوراني مي کرد 5
که حکيمان جهان را مژه خون پالا بود مطرب از درد محبت عملي مي پرداخت 6
بر سرم ساية آن سرو سهي بالا بود مي شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوي 7
رخصت خبث نداده ار نه حکايتها بود پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان 8
کاين معامل به همه عيب نهان بينا بود قلب اندودة حافظ بر او خرج نشد 9
204 غزل شماره:
رقم مهر تو بر چهرة ما پيدا بود ياد باد آنکه نهانت نظري با ما بود 1
معجز عيسويت در لب شکرخا بود ياد باد آنکه چو چشمت به عتابم مي کشت 2
جز من و يا ر نبوديم و خدا با ما بود ياد باد آنکه صبوحي زده در مجلس انس 3
وين دل سوخته پروانة ناپروا بود ياد باد آنکه رخت شمع طرب مي افروخت 4
آنکه او خندة مستانه زدي صهبا بود ياد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب 5
در ميان من و لعل تو حکايتها بود ياد باد آنکه چو ياقوت قدح خنده زدي 6
در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود ياد باد آنکه نگارم چو کمر بربستي 7
وانچه درمسجدم امروز کم است آنجا بود ياد باد آنکه خرابات نشين بودم و مست 8
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود ياد باد آنکه به اصلاح شما مي شد راست 9
205 غزل شماره:
سر ما خاک ره پير مغان خواهد بود تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود 1
برهانيم که بوديم و همان خواهد بود حلقة پير مغان از ازلم در گوش است 2
که زيارتگه رندان جهان خواهد بود بر سر تربت ما چون گذري همت خواه 3
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود برو اي زاهد خودبين که ز چشم من و تو 4
تا دگر خون که از ديده روان خواهد بود ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز 5
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد 6
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود بخت حافظ گر ازين گونه مدد خواهد کرد 7
206 غزل شماره:
مهرورزي تو با ما شهرة آفاق بود پيش ازينت بيش ازين انديشة عشاق بود 1
بحث سر عشق و ذکر حلقة عشاق بود ياد باد آن صحبت شبها که با نوشين لبان 2
منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود پيش ازين کاين سقف سبز و طاق مينا برکشند 3
دوستي و مهر بر يک عهد و يک ميثاق بود از دم صبح ازل تا آخر شام ابد 4
ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود ساية معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد 5
بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود حسن مهرويان مجلس گرچه دل مي برد و دين 6
گفت بر خوان که بنشستم خدا رزاق بود بر در شاهم گدائي نکته اي در کار کرد 7
دستم اندر دامن ساقي سيمين ساق بود رشتة تسبيح اگر بگسست معذورم بدار 8
سر خوش آمد يار و جامي بر کنار طاق بود در شب قدر ار صبوحي کرده ام عيبم مکن 9
دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد 10
207 غزل شماره:
ديده را روشني از خاک درت حاصل بود ياد باد آنکه سر کوي توام منزل بود 1
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک 2
عشق مي گفت به شرح آنچه برو مشکل بود دل چو از پير خرد نقل معاني مي کرد 3
آه از آن سوز و نيازي که در آن محفل بود آه از آن جور و تطاول که درين دامگه است 4
چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود در دلم بود که بي دوست نباشم هرگز 5
خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم 6
مفتي عقل درين مسئله لايعقل بود بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق 7
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود راستي خاتم فيروزة بواسحاقي 8
که ز سرپنجة شاهين قضا غافل بود ديدي آن قهقة کبک خرامان حافظ 9
208 غزل شماره:
گر تو بيداد کني شرط مروت نبود خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود 1
آنچه در مذهب ارباب طريقت نبود ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي 2
تيره آن دل که درو شمع محبت نبود خيره آن ديده که آبش نبرد گرية عشق 3
زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود دولت از مرغ همايون طلب و ساية او 4
شيخ ما گفت که در صومعه همت نبود گر مدد خواستم از پير مغان عيب مکن 5
نبود خير در آن خانه که عصمت نبود چون طهارت نبود کعبه و بتخانه يکيست 6
هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه 7
209 غزل شماره:
ور نه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود 1
هيچ لايقترم از حلقة زنجير نبود من ديوانه چو زلف تو رها مي کردم 2
که درو آه مرا قوت تأثير نبود يا رب اين آينة حسن چه جوهر دارد 3
چون شناساي تو در صومعه يک پير نبود سر ز حسرت به در ميکده ها برکردم 4
خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود نازنين تر ز قدت در چمن ناز نرست 5
حاصلم دوش به جز نالة شبگير نبود تا مگر همچو صبا باز به کوي تو رسم 6
جز فناي خودم از دست تو تدبير نبود آن کشيدم ز تو اي آتش هجران که چو شمع 7
که بر هيچ کسش حاجت تفسير نبود آيتي بود عذاب انده حافظ بي تو 8
210 غزل شماره:
تا دل شب سخن از سلسلة موي تو بود دوش در حلقه ما قصة گيسوي تو بود 1
باز مشتاق کمانخانة ابروي تو بود دل که از ناوک مژگان تو در خون مي گشت 2
ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود هم عفاالله صبا کز تو پيامي مي داد 3
فتنه انگيز جهان غمزة جادوي تو بود عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت 4
دام راهم شکن طرة هندوي تو بود من سرگشته هم از اهل سلامت بودم 5
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود بگشا بند قبا تا بگشايد دل من 6
کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر 7
211 غزل شماره:
تا کجا باز دل غمزداي سوخته بود دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود 1
جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود رسم عاشق کشي و شيوة شهرآشوبي 2
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود جان عشاق سپند رخ خود مي دانست 3
که نهانش نظري با من دلسوخته بود گرچه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم 4
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل 5
الله الله که تلف کرد و که انداخته بود دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت 6
آنکه يوسف به زر ناسره بفروخته بود يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد 7
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ 8
212 غزل شماره:
وز لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود يکدو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود 1
رجعتي مي خواستم ليکن طلاق افتاده بود از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب 2
عافيت را با نظر بازي فراق افتاده بود در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير 3
هرکه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود ساقيا جام دمادم ده که در سير طريق 4
در شکر خواب صبوحي هم وثاق افتاده بود اي معبّر مژده فرما که دوشم آفتاب 5
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود نقش مي بستم که گيرم گوشه اي زان چشم مست 6
کار ملک و دين ز نظم و اتساق افتاده بود گر نکردي نصرت دين شاه يحيي از کرم 7
طاير فکرش به دام اشتياق افتاده بود حافظ آن ساعت که اين نظم پريشان مي نوشت 8
213 غزل شماره:
حقة مهر بدان مهر و نشانست که بود گوهر مخزن اسرار همانست که بود 1
لاجرم چشم گهربار همانست که بود عاشقان زمرة ارباب امانت باشند 2
بوي زلف تو همان مونس جانست که بود از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح 3
همچنان در عمل معدن و کانست که بود طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد 4
زانکه بيچاره همان دل نگرانست که بود کشتة غمزة خود را به زيارت درياب 5
همچنان در لب لعل تو عيانست که بود رنگ خون دل ما را که نهان ميداري 6
سالها رفت و بدان سيرت و سانست که بود زلف هندوي تو گفتم که دگر ره نزند 7
که برين چشمه همان آب روانست که بود حافظا باز نما قصة خونابة چشم 8
214 غزل شماره:
تعبير رفت و کار به دولت حواله بود ديدم به خواب خوش که به دستم پياله بود 1
تدبير ما به دست شراب دو ساله بود چل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت 2
در چين زلف آن بت مشکين کلاله بود آن نافة مراد که مي خواستم ز بخت 3
دولت مساعد آمد و مي در پياله بود از دست پرده بود خمار غمم سحر 4
روزي ما ز خوان قدر اين نواله بود بر آستان ميکده خون مي خورم مدام 5
در رهگذار باد نگهبان لاله بود هر کو نکاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد 6
آن دم که کارمرغ سحر آه و ناله بود بر طرف گلشنم گذرافتاد وقت صبح 7
يک بيت ازين قصيده به از صد رساله بود ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه 8
پيشش به روز معرکه کمتر غزاله بود آن شاه تندحمله که خورشيد شيرگير 9
215 غزل شماره:
که جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود به کوي ميکده يا رب سحر چه مشغله بود 1
به نالة دف و ني در خروش و ولوله بود حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست 2
وراي مدرسه و قال و قيل مسئله بود مباحثي که در آن مجلس جنون مي رفت 3
ز نامساعدي بختش اندکي گله بود دل از کرشمة ساقي به شکر بود ولي 4
هزار ساحرچون سامريش در گله بود قياس کردم و آن چشم جاودانة مست 5
به خنده گفت کيت با من اين معامله بود بگفتمش به لبم بوسه اي حوالت کن 6
ميان ماه و رخ يارمن مقابله بود ز اخترم نظري سعد در رهست که دوش 7
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود دهان يار که درمان درد حافظ داشت 8
216 غزل شماره:
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود آن يار کزو خانة ما جاي پري بود 1
بيچاره ندانست که يارش سفري بود دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش 2
تا بود فلک شيوة او پرده دري بود تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد 3
با حسن ادب شيوة صاحب نظري بود منظور خردمند من آن ماه که او را 4
آري چکنم دولت دور قمري بود از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد 5
درمملکت حسن سر تاجوري بود عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را 6
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت 7
افسوس که آن گنج روان رهگذري بود خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين 8
با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود خود را بکش اي بلبل ازين رشک که گل را 9
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ 10
217 غزل شماره:
که با وي گفتمي گر مشکلي بود مسلمانان مرا وقتي دلي بود 1
به تدبيرش اميد ساحلي بود به گردابي چو مي افتادم از غم 2
که استظهار هر اهل دلي بود دلي همدرد و ياري مصلحت بين 3
چه دامن گير يا رب منزلي بود ز من ضايع شد اندر کوي جانان 4
ز من محروم تر کي سائلي بود هنر بي عيب حرمان نيست ليکن 5
که وقتي کارداني کاملي بود برين جان پريشان رحمت آريد 6
حديثم نکتة هر محفلي بود مرا تا عشق تعليم سخن کرد 7
که ما ديديم و محکم جاهلي بود مگو ديگر که حافظ نکته دانست 8
218 غزل شماره:
تا ابد جام مرادش همدم جاني بود در ازل هر کو به فيض دولت ارزاني بود 1
گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود من همان ساعت که ازمي خواستم شد توبه کار 2
همچو گل بر خرقه رنگ مي مسلماني بود خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش 3
زانکه کنج اهل دل بايد که نوراني بود بي چراغ جام در خلوت نمي يارم نشست 4
رند را آب عنب ياقوت رماني بود همت عالي طلب جام مرصع گو مباش 5
کاندرين کشور گدائي رشک سلطاني بود گرچه بي سامان نمايد کار ما سهلش مبين 6
خودپسندي جان من برهان ناداني بود نيک نامي خواهي اي دل با بدان صحبت مدار 7
نستدن جام مي از جانان گرانجاني بود مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان 8
اي عزيز من نه عيب آن به که پنهاني بود دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب 9
219 غزل شماره:
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود 1
ببوس غبغب ساقي به نغمة ني و عود بنوش جام صبوحي بنالة دف و چنگ 2
که همچو روز بقا هفته اي بود معدود به دور گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ 3
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود شد از خروج رياحين چو آسمان روشن 4
شراب نوش و رها کن حديث عاد و ثمود زدست شاهد نازک عذار عيسي دم 5
ولي چه سود که در وي نه ممکن است خلود جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل 6
سحر که مرغ درآيد به نغمة داود چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار 7
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود به باغ تازه کن آيين دين زردشتي 8
وزير ملک سليمان عماد دين محمود بخواه جام صبوحي به ياد آصف عهد 9
هر آنچه مي طلبد جمله باشدش موجود بود که مجلس حافظ به يمن تربيتش 10
220 غزل شماره:
بر روي ما ز ديده چگويم چها رود از ديده خون دل همه بر روي ما رود 1
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود ما در درون سينه هوائي نهفته ايم 2
گر ماه مهر پرور من در قبا رود خورشيد خاوري کند از رشک جامه چاک 3
بر روي ما رواست اگر آشنا رود بر خاک راه يار نهاديم روي خويش 4
گر خود دلش زسنگ بود هم زجا رود سيل است آب ديده و هر کس که بگذرد 5
زان رهگذر که بر سر کويش چرا رود ما را به آب ديده شب و روز ماجراست 6
چون صوفيان صومعه دار از صفا رود حافظ به کوي ميکده دايم به صدق دل 7
221 غزل شماره:
ور آشتي طلبم با سر عتاب رود چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود 1
زند به گوشة ابرو و در نقاب رود چو ماه نو ره بيچارگان نظّاره 2
وگر به روز شکايت کنم به خواب رود شب شراب خرابم کند به بيداري 3
بيفتد آنکه درين راه با شتاب رود طريق عشق پر آشوب و فتنه است اي دل 4
کسي ز ساية اين در به آفتاب رود گدائي در جانان به سلطنت مفروش 5
بياض کم نشود گر صد انتخاب رود سواد نامة موي سياه چون طي شد 6
کلاه داريش اندر سر شراب رود حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر 7
خوشا کسي که درين راه بي حجاب رود حجاب راه توئي حافظ از ميان برخيز 8
222 غزل شماره:
نرود کارش و آخر به خجالت برود از سر کوي تو هر کو به ملامت برود 1
به تجمّل بنشيند به جلالت برود کارواني که بود بدرقه اش حفظ خدا 2
که بجائي نرسد گر به ضلالت برود سالک از نور هدايت ببرد راه به دوست 3
حيف اوقات که يک سر به بطالت برود کام خود آخر عمر ازمي و معشوق بگير 4
که غريب ار نبرد ره به دلالت برود اي دليل دل گم گشته خدا را مددي 5
کس ندانست که آخر به چه حالت برود حکم مستوري و مستي همه بر خاتمت است 6
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود حافظ از چشمة حکمت به کف آور جامي 7
223 غزل شماره:
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود 1
به جفاي فلک و غصة دوران نرود از دماغ من سرگشته خيال دهنت 2
تا ابد سرنکشد وز سر پيمان نرود در ازل بست دلم با سر سر زلفت پيوند 3
برود از دل من وز دل من آن نرود هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است 4
که اگر سر برود از دل و از جان نرود آن چنان مهر توأم در دل و جان جاي گرفت 5
درد دارد چه کند کز پي درمان نرود گر رود از پي خوبان دل من معذورست 6
دل به خوبان ندهد وز پي ايشان نرود هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان 7
224 غزل شماره:
به هر درش که بخوانند بي خبر نرود خوشا دلي که مدام از پي نظر نرود 1
ولي چگونه مگس از پي شکر نرود طمع در آن لب شيرين نکردنم اولي 2
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود سواد ديدة غمديده ام به اشک مشوي 3
چرا که بي سر زلف توام به سر نرود ز من چو باد صبا بوي خود دريغ مدار 4
که هيچ کار ز پيشت بدين هنر نرود دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجائي 5
که آب روي شريعت بدين قدر نرود مکن به چشم حقارت نگاه در من مست 6
که دست درکمرش جز به سيم و زر نرود من گدا هوس سروقامتي دارم 7
وفاي عهد من از خاطرت به در نرود تو کز مکارم اخلاق عالمي دگري 8
چگونه چون قلمم دود دل بسرنرود سياه نامه تر از خود کسي نمي بينم 9
چو باشه در پي هرصيد مختصر نرود به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد 10
بشرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود بيار باده و اول به دست حافظ ده 11
225 غزل شماره:
وين بحث با ثلاثة غساله مي رود ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود 1
کار اين زمان ز صنعت دلاله مي رود مي ده که نوعروس چمن حد حسن يافت 2
زين قند پارسي که به بنگاله مي رود شکرشکن شوند همه طوطيان هند 3
کاين طفل يکشبه ره يکساله مي رود طي مکان ببين و زمان در سلوک شعر 4
کش کاروان سحر ز دنباله مي رود آن چشم جاودانة عابد فريب بين 5
مکاره مي نشيند و محتاله مي رود از ره مرو به عشوة دنيا که اين عجوز 6
وز ژاله باده در قدح لاله مي رود باد بهار مي وزد ازگلستان شاه 7
غافل مشو که کارتو از ناله مي رود حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين 8
226 غزل شماره:
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود ترسم که اشک در غم ما پرده درشود 1
آري شود وليک به خون جگر شود گويند سنگ لعل شود درمقام صبر 2
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه 3
باشد کز آن ميانه يکي کارگر شود از هر کرانه تير دعا کرده ام روان 4
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود اي جان حديث ما بر دلدار بازگو 5
آري به يمن لطف شما خاک زر شود ازکيمياي مهرتو زر گشت روي من 6
يا رب مباد آنکه گدا معتبر شود درتگناي حيرتم از نخوت رقيب 7
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود بس نکته غير حسن ببايد که تا کسي 8
سرها بر آستانة او خاک در شود اين سرکشي که کنگرة کاخ وصل راست 9
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود حافظ چو نافة سر زلفش به دست تست 10
227 غزل شماره:
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود 1
حيواني که ننوشد مي و انسان نشود رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنرست 2
ورنه هر سنگ و گلي لؤلؤ و مرجان نشود گوهر پاک ببايد که شود قابل فيض 3
که بتلبيس و حيل ديو مسلمان نشود اسم اعظم بکند کارخود اي دل خوش باش 4
چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود عشق مي ورزم و اميد که اين فن شريف 5
سببي ساز خدايا که پشيمان نشود دوش مي گفت که فردا بدهم کام دولت 6
تا دگر خاطر ما ازتو پريشان نشود حسن خلقي ز خدا مي طلبم خوي ترا 7
طالب چشمة خورشيد درخشان نشود ذره را تا نبود همت عالي حافظ 8
228 غزل شماره:
پيش پائي به چراغ تو ببينم چه شود گر من از باغ تو يک ميوه بچينم چه شود 1
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود يا رب اندر کنف سايةآن سرو بلند 2
گر فتد عکس تو بر نقش نگينم چه شود آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار 3
من اگر مهرنگاري بگزينم چه شود واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزيد 4
ديدم از پيش که درخانة دينم چه شود عقلم از خانه به در رفت وگر مي اينست 5
تا از آنم چه به پيش آيد ازينم چه شود صرف شد عمر گرانمايه به معشوقه و مي 6
حافظ ار نيز بداند که چنينم چه شود خواجه دانست که من عاشقم و هيچ نگفت 7
229 غزل شماره:
دولت خبر ز راز نهانم نمي دهد بخت از دهان دوست نشانم نمي دهد 1
اينم همي ستاند و آنم نمي دهد از بهر بوسه اي ز لبش جان همي دهم 2
يا هست و پرده دار نشانم نمي دهد مردم درين فراق و در آن پرده راه نيست 3
کانجا مجال باد وزانم نمي دهد زلفش کشيد باد صبا چرخ سفله بين 4
دوران چو نقطه ره به ميانم نمي دهد چندانکه بر کنار چو پرگار مي شدم 5
بدعهدي زمانه زمانم نمي دهد شکر به صبر دست دهد عاقبت ولي 6
حافظ ز آه و ناله امانم نمي دهد گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست 7
230 غزل شماره:
که بوي خير ز زهد ريا نمي آيد اگر به بادة مشکين دلم کشد شايد 1
من آن کنم که خداوندگار فرمايد جهانيان همه گر منع من کنند از عشق 2
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد طمع ز فيض کرامت مبر که خلق کريم 3
که حلقه اي ز سر زلف يار بگشايد مقيم حلقة ذکرست دل بدان اميد 4
چه حاجت است که مشاطه ات بيارايد ترا که حسن خدا داده هست و حجلة بخت 5
کنون بجز دل خوش هيچ در نمي بايد چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي غش 6
که اين مخدره در عقد کس نمي آيد جميله ايست عروس جهان ولي هش دار 7
به يک شکر ز تو دل خسته اي بياسايد بلا به گفتمش اي ماهرخ چه باشد اگر 8
که بوسة تو رخ ماه را بيالايد به خنده گفت که حافظ خداي را مپسند 9
231 غزل شماره:
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآيد 1
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز 2
گفتا که شبرو است او از راه ديگر آيد گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم 3
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد 4
گفتا خنک نسيمي کز کوي دلبر آيد گفتم خوشا هوائي کز باد صبح خيزد 5
گفتا تو بندگي کن کو بنده پرور آيد گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت 6
گفتا مگوي با کس تا وقت آن درآيد گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد 7
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد گفتم زمان عشرت ديدي که چون سرآمد 8
232 غزل شماره:
دست به کاري زنم که غصه سرآيد بر سر آنم که گر ز دست برآيد 1
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد 2
نور ز خورشيد جوي بو که برآيد صحبت حکام ظلمت شب يلداست 3
چند نشيني که خواجه کي به در آيد بر در ارباب بي مروت دنيا 4
از نظر رهروي که در گذرآيد ترک گدائي مکن که گنج بيابي 5
تا که قبول افتد و که در نظر آيد صالح و طالح متاع خويش نمودند 6
باغ شود سبز و شاخ گل ببر آيد بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر 7
هر که به ميخانه رفت بي خبر آيد غفلت حافظ درين سراچه عجب نيست 8
233 غزل شماره:
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد دست از طلب ندارم تا کام من برآيد 1
کز آتش درونم دود از کفن برآيد بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر 2
بگشاي لب که فرياد از مرد و زن برآيد بنماي رخ که خلقي واله شوند و حيران 3
نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش 4
خودکام تنگدستان کي زان دهن برآيد از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم 5
هرجا که نام حافظ در انجمن برآيد گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان 6
234 غزل شماره:
ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد 1
چو از ميان چمن بوي آن کلاله برآيد نسيم در سر گل بشکند کلالة سنبل 2
که شمه اي ز بيانش به صد رساله برآيد حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست 3
که بي ملالت صد غصه يک نواله برآيد ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت 4
خيال باشد کاين کار بي حواله برآيد به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصود 5
بلا بگردد کام هزار ساله برآيد گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان 6
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ 7
235 غزل شماره:
به کام غمزدگان غمگسار باز آيد زهي خجسته زماني که يار بازآيد 1
بدان اميد که آن شهسوار باز آيد به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم 2
ز سر نگويم و سر خود چه کار باز آيد اگر نه در خم چوگان او رود سر من 3
بدان هوس که بدين رهگذر باز آيد مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد 4
گمان مبر که بدان دل قرار باز آيد دلي که با سر زلفين او قراري داد 5
به بوي آنکه دگر نوبهار باز آيد چه جورها که کشيدند بلبلان از وي 6
که همچو سرو به دستم نگار باز آيد ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ 7
236 غزل شماره:
عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد اگر آن طاير قدسي ز درم باز آيد 1
برق دولت که برفت از نظرم باز آيد دارم اميد برين اشک چو باران که دگر 2
از خدا مي طلبم تا به سرم باز آيد آنکه تاج سر من خاک کف پايش بود 3
شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز 4
گوهر جان به چه کار دگرم باز آيد گر نثار قدم يار گرامي نکنم 5
گر ببينم که مه نو سفرم باز آيد کوس نو دولتي از بام سعادت بزنم 6
ورنه گر بشنود آه سحرم باز آيد مانعش غلغل چنگ است و شکر خواب صبوح 7
همتي تا به سلامت ز درم باز آيد آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ 8
237 غزل شماره:
فغان که بخت من از خواب در نمي آيد نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد 1
که آب زندگيم در نظر نمي آيد صبا بچشم من انداخت خاکي از کويش 2
درخت کام و مرادم ببر نمي آيد قد بلند ترا تا ببر نمي گيرم 3
به هيچ وجه دگر کار بر نمي آيد مگر به روي دلاراي يار ما ورني 4
وزان غريب بلا کش خبر نمي آيد مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادي ديد 5
ولي چه سود يکي کارگر نمي آيد ز شست صدق گشادم هزار تير دعا 6
ولي به بخت من امشب سحر نمي آيد بسم حکايت دل هست با نسيم سحر 7
بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد در اين خيال بسر شد زمان عمر و هنوز 8
کنون ز حلقة زلفت بدر نمي آيد ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس 9
238 غزل شماره:
هلال عيد در ابروي يار بايد ديد جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه کشيد 1
کمان ابروي يارم چو وسمه باز کشيد شکسته گشت چو پشت هلال قامت من 2
که گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد مگر نسيم خطت صبح درچمن بگذشت 3
گل وجود من آغشتة گلاب و نبيد نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود 4
چرا که بي تو ندارم مجال گفت و شنيد بيا که باتو بگويم غم ملالت دل 5
که جنس خوب مبصر بهر چه ديد خريد بهاي وصل تو گر جان بود خريدارم 6
شبم به روي تو روشن چو روز مي گرديد چو ماه روي تو در شام زلف مي ديدم 7
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد به لب رسيد مرا جان و بر نيامدکام 8
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد ز شوق روي تو حافظ نوشت حرفي چند 9
239 غزل شماره:
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد 1
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست 2
هر آنکه سيب زنخدان شاهدي نگزيد ز ميوه هاي بهشتي چه ذوق دريابد 3
به راحتي نرسيد آنکه زحمتي نکشيد مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب 4
که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد ز روي ساقي مهوش گلي بچين امروز 5
که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد چنان کرشمة ساقي دلم ز دست ببرد 6
که پير باده فروشش بجرعه اي نخريد من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت 7
که رفت موسم و حافظ هنوزمي نچشيد بهار مي گذرد دادگسترا درياب 8
240 غزل شماره:
وجه مي مي خواهم و مطرب که مي گويد رسيد ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد 1
بار عشق ومفلسي صعب است مي بايد کشيد شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه ام 2
باده و گل از بهاي خرقه مي بايد خريد قحط جود است آبروي خود نمي بايد فروخت 3
من همي کردم دعا و صبح صادق مي دميد گوئيا خواهد گشود از دولتم کاري که دوش 4
از کريمي گوئيا در گوشه اي بوئي شنيد با لبي و صد هزارن خنده آمد گل به باغ 5
جامه اي در نيکنامي نيز مي بايد دريد دامني گر چاک شد در عالم رندي چه باک 6
وين تطاول کز سر زلف تو من ديدم که ديد اين لطايف کز لب تو من گفتم که گفت 7
گوشه گيران را ازآسايش طمع بايد بريد عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق 8
اين قدر دانم که از شعر ترش خون مي چکيد تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد 9
241 غزل شماره:
حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد معاشران ز حريف شبانه ياد آريد 1
به صورت و نغمة چنگ و چغانه ياد آريد به وقت سر خوشي ازآه و نالة عشاق 2
ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقي 3
ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد چو در ميان مراد آوريد دست اميد 4
ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد سمند دولت اگر چند سرکشيده رود 5
ز بي وفائي دور زمانه ياد آريد نمي خوريد زماني غم وفاداران 6
ز روي حافظ و اين آستانه ياد آريد به وجه مرحمت اي ساکنان صدر جلال 7
242 غزل شماره:
نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد بيا که رايت منصور پادشاه رسيد 1
کمال عدل به فرياد دادخواه رسيد جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت 2
جهان به کام دل اکنون رسدکه شاه رسيد سپهردورخوش اکنون کند که ماه آمد 3
قوافل دل و دانش که مرد راه رسيد زقاطعان طريق اين زمان شوند ايمن 4
ز قعرچاه برآمد به اوج ماه رسيد عزيز مصر به رغم برادران غيور 5
بگو بسوزکه مهدي دين پناه رسيد کجاست صوفي دجال فعل ملحد شکل 6
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد صبا بگو که چها بر سرم درين غم عشق 7
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد ز شوق روي تو شاها بدين اسير فراق 8
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول 9
243 غزل شماره:
از يار آشنا سخن آشنا شنيد بوي خوش تو هر که ز باد صبا شنيد 1
کاين گوش بس حکايت شاه وگدا شنيد اي شاه حسن چشم به حال گدا فکن 2
کز دلق پوش صومعه بوي ريا شنيد خوش مي کنم ب بادة مشکين مشام جان 3
در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد سر خدا که عارف سالک به کس نگفت 4
دل شرح آن دهد که چه گفت و چها شنيد يا رب کجاست محرم رازي که يک زمان 5
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد اينش سزا نبود دل حق گزار من 6
از گلشن زمانه که بوي وفا شنيد محروم اگر شدم زسر کوي او چه شد 7
کان کس که گفت قصة ما هم ز ما شنيد ساقي بياکه عشق ندا مي کند بلند 8
صد بار پير ميکده اين ماجرا شنيد ماباده زير خرقه نه امروز مي خوريم 9
بس دور شدکه گنبد چرخ اين صدا شنيد ما مي به بانگ چنگ نه امروز مي کشيم 10
فرخنده آن کسي که به سمع رضا شنيد پند حکيم محض صواب است و عين خير 11
در بند آن مباش که نشنيد يا شنيد حافظ وظيفة تو دعاگفتن است و بس 12
244 غزل شماره:
شبي خوش است بدين قصه اش دراز کنيد معاشران گره از زلف يار باز کنيد 1
و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد حضور خلوت انس است و دوستان جمعند 2
که گوش هوش به پيغام اهل راز کنيد رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند 3
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنيد به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد 4
چو يار نازنمايد شما نياز کنيد ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است 5
که ازمصاحب ناجنس احتراز کنيد نخست موعظة پير صحبت اين حرف است 6
برو نمرده به فتوي من نماز کنيد هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق 7
حوالتش به لب يار دلنواز کنيد وگر طلب کند انعامي از شما حافظ 8
245 غزل شماره:
مبادا خاليت شکر ز منقار الا اي طوطي گوياي اسرار 1
که خوش نقشي نمودي از خط يار سرت سبز و دلت خوش باد جاويد 2
خدا را زين معما پرده بردار سخن سربسته گفتي با حريفان 3
که خواب آلوده ايم اي بخت بيدار به روي ما زن از ساغر گلابي 4
که مي رقصند با هم مست و هشيار چه ره بود اين که زد در پرده مطرب 5
حريفان را نه سر ماند نه دستار از آن افيون که ساقي در مي افکند 6
به زور و زر ميسر نيست اين کار سکندر را نمي بخشند آبي 7
به لفظ اندک و معني بسيار بيا و حال اهل درد بشنو 8
خداوندا دل و دينم نگه دار بت چيني عدوي دين و دلهاست 9
حديث جان مگو با نقش ديوار به مستوران مگو اسرار مستي 10
علم شد حافظ اندر نظم اشعار به يمن دولت منصور شاهي 11
خداوندا ز آفاتش نگه دار خداوندي به جاي بندگان کرد 12
246 غزل شماره:
ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار عيد است و آخر گل و ياران در انتظار 1
کاري بکرد همت پاکان روزه دار دل برگرفته بودم از ايام گل ولي 2
از فيض جام و قصة جمشيد کامگار دل در جهان مبند و به مستي سؤال کن 3
کان نيز بر کرشمة ساقي کنم نثار جز نقد جان به دست ندارم شراب کو 4
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار خوش دولتي است خرم و خوش خسروي کريم 5
جام مرصع تو بدين درّ شاهوار مي خور بشعر بنده که زيبي دگر دهد 6
از مي کنند روزه گشا طالبان يار گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست 7
بر قلب ما ببخش که نقديست کم عيار زانجا که پرده پوشي عفو کريم تست 8
تسبيح شيخ و خرقة رند شراب خوار ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود 9
ناچار باده نوش که از دست رفت کار حافظ چو رفت روزه وگل نيز مي رود 10
247 غزل شماره:
وزو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار 1
نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار به شکر آنکه شکفتي به کام بخت اي گل 2
کنون که ماه تمامي نظر دريغ مدار حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي 3
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار جهان و هرچه درو هست سهل و مختصرست 4
سخن بگوي و ز طوطي شکر دريغ مدار کنون که چشمة قند است لعل نوشينت 5
ازو وظيفه و زاد سفر دريغ مدار مکارم تو به آفاق مي برد شاعر 6
که در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار چو ذکر خير طلب مي کني سخن اينست 7
تو آب ديده ازين رهگذر دريغ مدار غبار غم برود حال خوش شود حافظ 8
248 غزل شماره:
زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر اي صبا نکهتي ازکوي فلاني به من آر 1
يعني از خاک در دوست نشاني به من آر قلب بي حاصل ما را بزن اکسير مراد 2
ز ابرو وغمزة او تير و کماني به من آر در کمين گاه نظر بادل خويشم جنگ است 3
ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر در غريبي و فراق و غم دل پير شدم 4
وگر ايشان نستانند رواني به من آر منکران را هم ازين مي دوسه ساغر بچشان 5
يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن 6
کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر دلم از دست بشددوش چو حافظ مي گفت 7
249 غزل شماره:
ببر اندوه دل و مژدة دلدار بيار اي صبا نکهتي ازخاک ره يار بيار 1
نامة خوش خبر از عالم اسرار بيار نکتة روح فزا از دهن دوست بگو 2
شمه اي از نفحات نفس يار بيار تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام 3
بي غباري که پديد آيد از اغيار بيار به وفاي تو که خاک ره آن يار عزيز 4
بهر آسايش اين ديدة خونبار بيار گردي از رهگذر دوست به کوري رقيب 5
خبري از بر آن دلبر عيار بيار خامي و ساده دلي شيوة جانبازان نيست 6
به اسيران قفس مژدة گلزار بيار شکر آنرا که تو در عشرتي اي مرغ چمن 7
عشوه اي زان لب شيرين شکربار بيار کام جان تلخ شد از صبر که کردم بي دوست 8
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار روزگاريست که دل چهرة مقصود نديد 9
وانگهش مست و خراب از سر بازار بيار دلق حافظ بچه ارزد بمي اش رنگين کن 10
250 غزل شماره:
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر روي بنما و وجود خودم از ياد ببر 1
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا 2
اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات 3
ديده گو آب رخ دجلة بغداد ببر سينه گو شعلة آتشکدة فارس بکش 4
ديگري گو برو و نام من از ياد ببر دولت پير مغان باد که باقي سهل است 5
مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر سعي نابرده درين راه به جائي نرسي 6
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر روز مرگم نفسي وعدة ديدار بده 7
يا رب از خاطرش انديشة بيداد ببر دوش مي گفت به مژگان درازت بکشم 8
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر حافظ انديشه کن ازنازکي خاطر يار 9
251 غزل شماره:
سلامٌ فِيهِ حَتّي مَطلعِ الفَجر شب وصل است و طي شد نامة هجر 1
که در اين ره نباشد کار بي اجر دلا در عاشقي ثابت قدم باش 2
وَلَوْ آذيتَني بِالهَجرِ و الحَجر من از رندي نخواهم کرد توبه 3
که بس تاريک مي بينم شب هجر برآي اي صبح روشن دل خدا را 4
فغان از اين تطاول آه ازين زجر دلم رفت و نديدم روي دلدار 5
فَاِّن الرّبح و الخُسرانَ في التّجر وفا خواهي جفاکش باش حافظ 6
252 غزل شماره:
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر 1
تا زنم آب در ميکده يکبار دگر خرم آن روزکه با ديدة گريان بروم 2
تا برم گوهر خود را به خريدار دگر معرفت نيست درين قوم خدا را سببي 3
حاش لله که روم من ز پي يار دگر يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت 4
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر گر مساعد شودم دايرة چرخ کبود 5
غمزة شوخش و آن طرة طرار دگر عافيت مي طلبد خاطرم ار بگذارند 6
هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر راز سربستة ما بين که به دستان گفتند 7
کندم قصد دل ريش به آزار دگر هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت 8
غرقه گشتند درين باديه بسيار دگر باز گويم نه درين واقعه حافظ تنهاست 9
253 غزل شماره:
بازآ که ريخت بي گل رويت بهار عمر اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر 1
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست 2
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر اين يک دودم که مهلت ديدارممکن است 3
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر تا کي مي صبوح و شکر خواب بامداد 4
بيچاره دل که هيچ نديد ازگذار عمر دي در گذار بود و نظر سوي ما نکرد 5
بر نقطة دهان تو باشد مدار عمر انديشه ازمحيط فنا نيست هر کرا 6
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر در هر طرف ز خيل حوادث کمين گهيست 7
روز فراق را که نهد در شمار عمر بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار 8
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر حافظ سخن بگوي که بر صفحة جهان 9
254 غزل شماره:
گلبانگ زد که چشم بد از روي گل به دور ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور 1
با بلبلان بيدل شيدا مکن غرور اي گل به شکر آنکه توئي پادشاه حسن 2
تا نيست غيبتي نبود لذّت حضور از دست غيبت تو شکايت نمي کنم 3
ما را غم نگار بود ماية سرور گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد 4
ما را شرابخانه قصور است و يار حور زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار 5
گويد تراکه باده مخورگو هوالغفور مي خور به بانگ چنگ و مخور غصة ورکسي 6
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور حافظ شکايت از غم هجران چه مي کني 7
255 غزل شماره:
کلبة احزان شود روزي گلستان غم مخور يوسف گم گشته بازآيد به کنعان غم مخور 1
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور اي دل غمديده حالت به شود دل بد مکن 2
چتر گل در سرکشي اي مرغ خوشخوان غم مخور گر بهارعمر باشد باز بر تخت چمن 3
دائماً يکسان نباشد حال دوران غم مخور دور گردون گر دوروزي بر مراد مانرفت 4
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور هان مشو نوميد چون واقف نئي ازسر غيب 5
چون ترا نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند 6
سرزنشها گر کند خار مغيلان غم مخور دربيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم 7
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد 8
جمله مي داند خداي حال گردان غم مخور حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب 9
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاي تار 10
256 غزل شماره:
هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير نصيحتي کنمت بشنو و بهانه مگير 1
که در کمين گه عمرست مکر عالم پير ز وصل روي جوانان تمتعي بردار 2
که اين مطاع قليل است و آن عطاي کثير نعيم هر دو جهان پيش عاشقان به جوي 3
که درد خويش بگويم به نالة بم و زير معاشري خوش و وردي بساز مي خواهم 4
اگر موافق تدبير من شود تقدير بر آن سرم که ننوشم مي و گنه نکنم 5
گر اندکي نه به وفق رضاست خرده مگير چو قسمت ازلي بي حضورماکردند 6
که نقش خال نگارم نمي رود ز ضمير چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشک 7
حسود گو کرم آصفي ببين و بمير بيار ساغر درّ خوشاب اي ساقي 8
ولي کرشمة ساقي نمي کند تقصير به عزم توبه نهادم قدح ز کف صدبار 9
همين بس است مرا صحبت صغير و کبير مي دوساله و محبوب چارده ساله 10
خبر دهد به مجنون خسته از زنجير دل رميدة ما را که پيش مي گيرد 11
که ساقيان کمان ابرويت زنند به تير حديث توبه درين بزمگه مگو حافظ 12
257 غزل شماره:
پيش شمع آتش پروانه به جان گو درگير روي بنما و مراگو که زجان دل برگير 1
بر سر کشتة خويش آي و ز خاکش برگير در لب تشنة ما بين و مدار آب دريغ 2
در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير ترک درويش مگير ارنبود سيم و زرش 3
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک 4
ور نه با گوشه رو وخرقة ما در سر گير در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص 5
سيم درباز و به زر سيم بري در بر گير صوف برکش ز سرو بادة صافي درکش 6
بخت گو پشت مکن روي زمين لشکر گير دوست گو يار شو و هر دوجهان دشمن باش 7
بر لب جوي طرب جوي و بکف ساغر گير ميل رفتن مکن اي دوست دمي با ما باش 8
گونه ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گير رفته گير از برم و زآتش و آب و دل و چشم 9
که ببين مجلسم و ترک سر منبر گير حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را 10
258 غزل شماره:
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز 1
رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز روندگان طريقت ره بلا سپرند 2
که نيست سينة ارباب کينه محرم راز غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب 3
من آن نيم که ازين عشقبازي آيم باز اگرچه حسن تو از عشق غير مستغني است 4
ز اشک پرس حکايت که من نيم غماز چه گويمت که ز سوز درون چه مي بينم 5
که کرد نرگس مستش سيه به سرمة ناز چه فتنه بود که مشاطة قضا انگيخت 6
گرت چو شمع جفائي رسد بسوز و بساز بدين سپاس که مجلس منور است به دوست 7
جمال دولت محمودرا به زلف اياز غرض کرشمة حسن است ورنه حاجت نيست 8
در آن مقام که حافظ برآورد آواز غزل سرائي ناهيد صرفه اي نبرد 9
259 غزل شماره:
چه شکر گويمت اي کارساز بنده نواز منم که ديده به ديدار دوست کردم باز 1
که کيمياي مرا دست خاک کوي نياز نيازمند بلا گو رُخ از غبارمشوي 2
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز ز مشکلات طريقت عنان متاب اي دل 3
به قول مفتي عشقش درست نيست نماز طهارت ارنه بخون جگر کند عاشق 4
درين سراچة بازيچه غير عشق مباز درين مقام مجازي بجز پياله مگير 5
که کيد دشمنت از جان و جسم دارد باز به نيم بوسه دعائي بخر ز اهل دلي 6
نواي بانگ غزلهاي حافظ از شيراز فکند زمزمة عشق در حجاز و عراق 7
260 غزل شماره:
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز اي سرو ناز حسن که خوش مي روي به ناز 1
ببريده اند بر قد سروت قباي ناز فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل 2
چون عود گوبر آتش سودا بسوز و ساز آن را که بوي عنبر زلف تو آرزوست 3
بي شمع عارض تو دلم را بودگداز پروانه را ز شمع بود سوز دل ولي 4
بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز صوفي که بي تو توبه ز مي کرده بود دوش 5
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز از طعنة رقيب نگردد عيارمن 6
از شوق آن حريم ندارد سر حجاز دل کزطواف کعبة کويت وقوف يافت 7
بي طاق ابروي تو نماز مرا جواز هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست 8
حافظ که دوش ازلب ساقي شنيد راز چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان 9
261 غزل شماره:
بيا که درتن مرده روان درآيد باز درآ که دردل خسته توان درآيد باز 1
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز بيا که فرقت تو چشم من چنان دربست 2
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت 3
بجز خيال جمالت نمي نمايدباز به پيش آينة دل هر آنچه مي دارم 4
ستاره مي شمرم تا که شب چه زايد باز بدان مثل که شب آبستن است روز از تو 5
به بوي گلبن وصل تو مي سرايد باز بيا که بلبل مطبوع خاطر حافظ 6
262 غزل شماره:
وز فلک خون خم که جويد باز حال خونين دلان که گويد باز 1
نرگس مست اگر برويد باز شرمش ازچشم مي پرستان باد 2
سر حکمت به ما که گويد باز جز فلاطون خم نشين شراب 3
زين جفا رخ به خون بشويد باز هر که چون لاله کاسه گردان شد 4
ساغري از لبش نبويد باز نگشايد دلم چو غنچه اگر 5
ببرش موي تا نمويد باز بس که درپرده چنگ گفت سخن 6
گر نميرد به سر بپويد باز گردبيت الحرام خم حافظ 7
263 غزل شماره:
خروش و ولوله درجان شيخ و شاب انداز بيا و کشتي ما در شط شراب انداز 1
که گفته اند نکوئي کن و در آب انداز مرا به کشتي باده در افکن اي ساقي 2
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز ز کوي ميکده برگشته ام ز راه خطا 3
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز بيار زان مي گلرنگ مشکبو جامي 4
نظر برين دل سرگشتة خراب انداز اگرچه مست و خرابم تو نيز لطفي کن 5
ز روي دخترگلچهر رز نقاب انداز به نيم شب اگرت آفتاب مي بايد 6
مرا به ميکده بر در خم شراب انداز مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند 7
به سوي ديو محن ناوک شهاب انداز ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت 8
264 غزل شماره:
پيشتر زانکه شود کاسة سرخاک انداز خيز و در کاسة زر آب طربناک انداز 1
حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز عاقبت منزل ما وادي خاموشان است 2
بر رخ او نظر از آينة پاک انداز چشم آلوده نظراز رخ جانان دور است 3
ناز از سر بنه و سايه برين خاک انداز به سر سبز تو اي سرو که گر خاک شوم 4
از لب خود به شفاخانة ترياک انداز دل مارا که زمار سر زلف تو بخست 5
آتشي از جگرم جام در املاک انداز ملک اين مزرعه داني که ثباتي ندهد 6
پاک شو اول و پس ديده برآن پاک انداز غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند 7
دود آهيش در آيينة ادراک انداز يارب آن زاهدخودبين که بجز عيب نديد 8
وين قبا در ره آن قامت چالاک انداز چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ 9
265 غزل شماره:
بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز 1
تا چه خواهد شد درين سودا سرانجامم هنوز روز اول رفت دينم سر زلفين تو 2
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز ساقيا يک جر اعه اي زان آب آتشگون که من 3
مي زند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز از خطا گفتم شبي زلف ترا مشک ختن 4
مي رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب 5
اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز نام من رفتست روزي بر لب جانان به سهو 6
جرعة جامي که من مدهوش آن جامم هنوز در ازل دادست ما را ساقي لعل لبت 7
جان ب غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز اي که گفتي جان بده تا باشدت آرام جان 8
آب حيوان مي رود هردم ز اقلامم هنوز در قلم آورد حافظ قصة لعل لبش 9
266 غزل شماره:
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز دلم رميدة لولي وشيست شورانگيز 1
هزار جامه تقوي و خرقة پرهيز فداي پيرهن من چاک ماهرويان باد 2
که تا ز خال تو خاکم شودعبيرآميز خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد 3
بخواه جام و گلابي به خاک آدم ريز فرشته عشق نداند که چيست اي ساقي 4
به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز پياله بر کفنم بند که تا سحرگه حشر 5
که جز ولاي توام نيست هيچ دست آويز فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي 6
که در مقام رضا باش وز قضا مگريز بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت 7
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست 8
267 غزل شماره:
بوسه زن بر خاک آن وادي و مشکين کن نفس اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس 1
پرصداي ساربانان بيني و بانگ جرس منزل سلمي که بادش هر دم از ما صد سلام 2
کز فراقت سوختم اي مهربان فريادرس محمل جانان ببوس آنگه به زاري عرضه دار 3
گوشمالي ديدم از هجران که اينم پند بس من که قول ناصحان را خواندمي قول رباب 4
شبروان را آشنائيهاست با مير عسس عشرت شبگير کن مي نوش کاندر راه عشق 5
زانکه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس عشقبازي کاربازي نيست اي دل سر بباز 6
گرچه هشياران ندادند اختيار خود به کس دل به رغبت مي سپاردجان به چشم مست يار 7
وز تحسر دست بر سر مي زنند مسکين مگس طوطيان در شکرستان کامراني مي کنند 8
از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس نام حافظ گر برآيد بر زبان کلک دوست 9
268 غزل شماره:
زين چمن ساية آن سرو روان ما را بس گلعذاري ز گلستان جهان مارا بس 1
از گرانان جهان رطل گران ما رابس من و همصحبتي اهل ريا دورم باد 2
ما که رنديم و گدا دير مغان ما را بس قصر فردوس به پاداش عمل مي بخشند 3
کاين اشارت ز جهان گذران ما را بس بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين 4
گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان 5
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس يار با ماست چه حاجت که زيادت طلبيم 6
که سر کوي تو ازکون و مکان ما را بس از در خويش خدا را به بهشتم مفرست 7
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافيست 8
269 غزل شماره:
نسيم روضة شيراز پيک راهت بس دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس 1
که سير معنوي و کنج خانقاهت بس دگر ز منزل جانان سفرمکن درويش 2
حريم درگه پير مغان پناهت بس وگر کمين بگشايد غمي ز گوشة دل 3
که اين قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس به صدر مصطبه بنشين و ساغر مي نوش 4
صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس زيادتي مطلب کار بر خود آسان کن 5
تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس فلک به مردم نادان دهد زمام مراد 6
زرهروان سفر کرده عذر خواهت بس هواي مسکن مألوف و عهد يار قديم 7
رضاي ايزد و انعام پادشاهت بس به منت دگران خو مکن که دردو جهان 8
دعاي نيمشب و درس صبحگاهت بس به هيچ ورد دگر نيست حاجت اي حافظ 9
270 غزل شماره:
زهر هجري چشيده ام که مپرس درد عشقي کشيده ام که مپرس 1
دلبري برگزيده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار 2
مي رود آب ديده ام که مپرس آنچنان در هواي خاک درش 3
سخناني شنيده ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش 4
لب لعلي گزيده ام که مپرس سوي من لب چه مي گزي که مگوي 5
رنجهائي کشيده ام که مپرس بي تو در کلبة گدائي خويش 6
به مقامي رسيده ام که مپرس همچو حافظ غريب در ره عشق 7
271 غزل شماره:
که چنان زو شده ام بي سروسامان که مپرس دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس 1
که چنانم من ازين کرده پشيمان که مپرس کس به اميد وفا ترک دل و دين مکناد 2
زحمتي مي کشم از مردم نادان که مپرس به يکي جرعه که آزار کسش در پي نيست 3
دل و دين مي برد از دست بدان سان که مپرس زاهد از ما به سلامت بگذرکاين مي لعل 4
هر کسي عربده اين که مبين آن که مپرس گفت و گوهاست درين راه که جان بگذارد 5
شيوه اي مي کند آن نرگس فتان که مپرس پارسائي و سلامت هوسم بود ولي 6
گفت آن مي کشم اندر خم چوگان که مپرس گفتم از گوي فلک صورت حالي پرسم 7
حافظ اين قصه دراز است به قرآن که مپرس گفتمش زلف به خون که شکستي گفتا 8
272 غزل شماره:
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش باز آي و دل تنگ مرا مونس جان باش 1
ما را دوسه ساغر بده و گو رمضان باش زان باده که در ميکدة عشق فروشند 2
جهدي کن و سرحلقة رندان جهان باش در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک 3
گو مي رسم اينک به سلامت نگران باش دلدار که گفتا به توام دل نگران است 4
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش 5
اي سيل سرشک از عقب نامه روان باش تا بر دلش از غصه غباري ننشيند 6
گو در نظر آصف جمشيد مکان باش حافظ که هوس مي کندش جام جهان بين 7
273 غزل شماره:
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش 1
مگو که خاطر عشاق گو پريشان باش شکنج زلف پريشان به دست باد مده 2
نهان ز چشم سکندر چو آب حيوان باش گرت هواست که با خضرهمنشين باشي 3
بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش زبور عشق نوازي نه کارهر مرغيست 4
خداي را که رها کن به ما و سلطان باش طريق خدمت و آيين بندگي کردن 5
وزان که با دل ما کرده اي پشيمان باش دگر به صيد حرم تيغ برمکش زنهار 6
خيال و کوشش پروانه بين و خندان باش تو شمع انجمني يکزبان و يکدل شو 7
به شيوة نظر از نادران دوران باش کمال دلبري و حسن در نظربازيست 8
ترا که گفت در روي خوب حيران باش خموش حافظ و از جور يار ناله مکن 9
274 غزل شماره:
به بوي گل نفسي همدم صبا مي باش به دور لاله قدح گير و بي ريا مي باش 1
سه ماه مي خور و نه ماه پارسا مي باش نگويمت که همه ساله مي پرستي کن 2
بنوش ومنتظر رحمت خدا مي باش چو پير سالک عشقت به مي حواله کند 3
بيا و همدم جام جهان نما مي باش گرت هواست که چون جم به سر غيب رسي 4
تو همچو باد بهاري گره گشا مي باش چو غنچه گرچه فرو بستگيست کارجهان 5
به هرزه طالب سيمرغ و کيميا مي باش وفا مجوي ز کس ور سخن نمي شنوي 6
ولي معاشر رندان پارسا مي باش مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ 7
275 غزل شماره:
وين زهد خشک را به مي خوشگوار بخش صوفي گلي بچين ومرقع به خار بخش 1
تسبيح و طيلسان به مي و ميگسار بخش طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه 2
در حلقة چمن به نسيم بهار بخش زهد گران که شاهد و ساقي نمي خرند 3
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش راهم شراب لعل زد اي مير عاشقان 4
وين ماجرا به سر و لب جويباربخش يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن 5
زين بحر قطره ا ي به من خاکسار بخش اي آنکه ره به مشرب مقصود برده اي 6
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش شکرانه را که چشم تو روي بتان نديد 7
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش ساقي چو شاه نوش کند بادة صبوح 8
276 غزل شماره:
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش 1
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال 2
کار ملک است آنکه تدبير و تأمل بايدش رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه کار 3
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش تکيه بر تقوي و دانش در طريقت کافريست 4
هر که روي ياسمين و جعد سنبل بايدش با چنين زلف و رخش بادا نظر بازي حرام 5
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش نازها زان نرگس مستانه اش بايدکشيد 6
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش ساقيا در گردش ساغر تعلّل تا به چند 7
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش کيست حافظ تاننوشد باده بي آواز رود 8
277 غزل شماره:
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش فکر بلبل همه آنست که گل شد يارش 1
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش دلربائي همه آن نيست که عاشق بکشند 2
زين تغابن که خزف مي شکند بازارش جاي آن است که خون موج زند در دل لعل 3
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود 4
برحذر باش که سر مي شکند ديوارش اي که در کوچة معشوقة ما مي گذري 5
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست 6
جانب عشق عزيز است فرومگذارش صحبت عافيتت گرچه خوش افتاده اي دل 7
به دو جام دگر آشفته شود دستارش صوفي سرخوش ازين دست که کج کرد کلاه 8
نازپرورد وصال است مجو آزارش دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود 9
278 غزل شماره:
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش شراب تلخ مي خواهم که مرد افکن بود زورش 1
مذاق حرص و آزادي دل بشو از تلخ و از شورش سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش 2
به لعب زهرة چنگي و مريخ سلحشورش بياور مي که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن 3
که من پيموده ام اين صحرا نه بهرام است و نه گورش کمند صيد بهرامي بيفکن جام جم بردار 4
به شرط آنکه ننمائي بکج طبعان دل کورش بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم 5
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش نظر کردن به درويشان منافيّ بزرگي نيست 6
وليکن خنده مي آيد بدين بازوي بي زورش کمان ابروي جانان نمي پيچد سر از حافظ 7
279 غزل شماره:
خداوندا نگه دار از زوالش خوشا شيراز و وضع بي مثالش 1
که عمر خضر مي بخشد زلالش ز رکناباد ما صد لوحش الله 2
عبير آميز مي آيد شمالش ميان جعفرآباد و مصلي 3
بجوي از مردم صاحب کمالش به شيراز آي و فيض روح قدسي 4
که شيرينان ندادند انفعالش که نام قندمصري برد آنجا 5
چه داري آگهي چونست حالش صبا زان لولي شنگول سرمست 6
دلا چون شير مادر کن حلالش گر آن شيرين پسر خونم بريزد 7
که دارم خلوتي خوش با خيالش مکن از خواب بيدارم خدا را 8
نکردي شکرايام وصالش چرا حافظ چو مي ترسيدي از هجر 9
280 غزل شماره:
بهر شکسته که پيوست تازه شد جانش چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش 1
که دل چه مي کشد از روزگار هجرانش کجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم 2
ولي ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش زمانه از ورق گل مثال روي تو بست 3
تبارک الله ازين ره که نيست پايانش تو خفته اي و نشد عشق را کرانه پديد 4
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد 5
نشان يوسف دل از چه زنخدانش بدين شکستة بيت الحزن که مي آرد 6
که سوخت حافظ بي دل ز مکر و دستانش بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم 7
281 غزل شماره:
مي سپارم بتو از چشم حسود چمنش يارب اين نوگل خندان که سپردي به منش 1
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش گرچه از کوي وفا گشت به صد مرحله دور 2
چشم دارم که سلامي برساني ز منش گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا 3
جاي دلهاي عزيزست به هم بر مزنش به ادب نافه گشائي کن از آن زلف سياه 4
محترم دار در آن طرة عنبر شکنش گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد 5
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش در مقامي که به ياد لب او مي نوشند 6
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت 7
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال 8
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است 9
282 غزل شماره:
بت سنگين دل سيمين بنا گوش ببرد از من قرار و طاقت و هوش 1
ظريفي مهوشي ترکي قبا پوش نگاري چابکي شنگي کله دار 2
به سان ديگ دايم مي زنم جوش ز تاب آتش سوداي عشقش 3
گرش همچون قبا گيرم در آغوش چو پيراهن شوم آسوده خاطر 4
نگردد مهرت از جانم فراموش اگر پوسيده گردد استخوانم 5
برو دوشش برو دوشش برو دوش دل و دينم دل و دينم ببردست 6
لب نوشش لب نوشش لب نوش دواي تو دواي تست حافظ 7
283 غزل شماره:
که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش 1
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش شد آنکه اهل نظر بر کناره مي رفتند 2
که از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش به صوت چنگ بگوئيم آن حکايتها 3
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش شراب خانگي ترس محتسب خورده 4
امام شهر که سجاده مي کشيد به دوش ز کوي ميکده دوشش به دوش مي بردند 5
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات 6
چو قرب او طلبي در صفاي نيت کوش محل نور تجليست راي انور شاه 7
که هست گوش دلش محرم پيام سروش بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير 8
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش رموز مصلحت ملک خسروان دانند 9
284 غزل شماره:
گفت ببخشند گنه مي بنوش هاتفي از گوشة ميخانه دوش 1
مژدة رحمت برساند سروش لطف الهي بکند کار خويش 2
تا مي لعل آوردش خون به جوش اين خرد خام به ميخانه بر 3
هر قدر اي دل که تواني به کوش گرچه وصالش نه به کوشش دهند 4
نکتة سربسته چه داني خموش لطف خدا بيشتر از جرم ماست 5
روي من و خاک در مي فروش گوش من و حلقة گيسوي يار 6
با کرم پادشه عيب پوش رندي حافظ نه گناهيست صعب 7
روح قدس حلقة امرش به گوش داور دين شاه شجاع آنکه کرد 8
وز خطر چشم بدش دارگوش اي ملک العرش مرادش بده 9
285 غزل شماره:
حافظ قرابه کش شد و مفتي پياله نوش در عهد پادشاه خطا بخش جرم پوش 1
تا ديد محتسب که سبو مي کشد به دوش صوفي ز کنج صومعه با پاي خم نشست 2
کردم سؤال صبحدم ازپير مي فروش احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان 3
درکش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش گفتا نه گفتنيست سخن گرچه محرمي 4
فکري بکن که خون دل آمد ز غم به جوش ساقي بهار مي رسد و وجه مي نماند 5
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار 6
پروانة مراد رسيد اي محب خموش تا چند همچو شمع زبان آوري کني 7
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش اي پادشاه صورت و معني که مثل تو 8
بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش چندان بمان که خرقة ازرق کند قبول 9
286 غزل شماره:
وز شما پنهان نشايد کرد سرّ مي فروش دوش با من گفت پنهان کارداني تيزهوش 1
سخت مي گردد جهان بر مردمان سخت کوش گفت آسان گير بر خود کارها کز روي طبع 2
زهره در رقص آمد و بربط زنان مي گفت نوش وانگهم درداد جامي کز فروغش بر فلک 3
ني گرت زخمي رسد آئي چو چنگ اندر خروش با دل خونين لب خندان بياور همچو جام 4
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي 5
گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش گوش کن پند اي پسر وز بهر دنيا غم مخور 6
زآنکه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد 7
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش بر بساط نکته دانان خود فروشي شرط نيست 8
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش ساقيا مي ده که رنديهاي حافظ فهم کرد 9
289 غزل شماره:
دلم از عشوة شيرين شکرخاي تو خوش اي همه شکل تو مطبوع و همه جاي تو خوش 1
همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف 2
چشم و ابروي تو زيبا قد و بالاي تو خوش شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح 3
هم مشام دلم از زلف سمن ساي تو خوش هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار 4
کرده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار 5
مي کند درد مرا از رخ زيباي تو خوش شکر چشم تو چگويم که بدان بيماري 6
مي رود حافظ بي دل به تولّا ي تو خوش در بيابان طلب گرچه ز هرسو خطريست 7
288 غزل شماره:
معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش کنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش 1
گوارا بادت اين عشرت که داري روزگاري خوش الا اي دولتي طالع که قدر وقت مي داني 2
سپندي گو بر آتش نه که دارد کاروباري خوش هر آن کس راکه در خاطرز عشق دلبري باريست 3
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاري خوش عروس طبع را زيور ز فکر بکر مي بندم 4
که مهتابي دلفروزست و طرف لاله زاري خوش شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان 5
که مستي مي کند با عقل و مي بخشد خماري خوش ميي در کاسة چشم است ساقي را بنا ميزد 6
که شنگولان خوشباشت بياموزند کاري خوش به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه 7
289 غزل شماره:
ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش 1
بکشد زارمو در شرع نباشد گنهش دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي 2
که بدو نيک نديدست و ندارد نگهش من همان به که ازو نيک نگه دارم دل 3
گرچه خون مي چکد از شيوة چشم سيهش بوي شير از لب همچون شکرش مي آيد 4
که به جان حلقه بگوش است مه چاردهش چارده ساله بتي چابک شيرين دارم 5
خود کجا شد که نديديم درين چند گهش از پي آن گل نورسته دل ما يا رب 6
ببرد زود به جانداري خود پادشهش يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند 7
صدف سينة حافظ بود آرامگهش جان به شکرانه کنم صرف گران دانه در 8
290 غزل شماره:
که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش دلم رميده شد و غافلم من درويش 1
که دل به دست کمان ابروئيست کافرکيش چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم 2
چهاست در سر اين قطرة محال انديش خيال حوصلة بحر مي پزد هيهات 3
که موج ميزندش آب نوش بر سر نيش بنازم آن مژة شوخ عافيت کش را 4
گرم به تجربه دستي نهند بر دل ريش ز آستين طبيبان هزار خون بچکد 5
چرا که شرم همي آيدم ز حاصل خويش به کوي ميکده گريان و سرفکنده روم 6
نزاع بر سر دنياي دون مکن درويش نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر 7
خزانه اي به کف آور ز گنج قارون بيش بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ 8
291 غزل شماره:
بيرون کشيد بايد ازين ورطه رخت خويش ما آزموده ايم درين شهر بخت خويش 1
آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خويش از بس که دست مي گزم و آه مي کشم 2
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش دوشم ز بلبلي چه خوش آمد که مي سرود 3
بسيار تند روي نشيند ز بخت خويش کاي دل تو شاد باش که آن يار تند خو 4
بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد 5
آتش در افکنم به همه رخت و پخت خويش وقتست کز فراق تو وز سوز اندرون 6
جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام 7
292 غزل شماره:
که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع 1
حريف باده رسيد اي رفيق توبه وداع شراب خانگيم بس مي مغانه بيار 2
که من نمي شنوم بوي خير ازين اوضاع خداي را به مي ام شست و شوي خرقه کنيد 3
کسي که رخصه نفرمودي استماع سماع ببين که رقص کنان مي رود به نالة چنگ 4
که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع به عاشقان نظري کن به شکر اين نعمت 5
نمي کنيم دليري نمي دهيم صداع به فيض جرعة جام تو تشنه ايم ولي 6
ز خاک بارگه کبرياي شاه شجاع جبين و چهرة حافظ خدا جدا مکناد 7
293 غزل شماره:
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع 1
بنمايد رخ گيتي به هزاران انواع برکشد آينه از جيب افق چرخ و درآن 2
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع در زواياي طربخانة جمشيد فلک 3
جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر 4
که به هر حالتي اينست بهين اوضاع وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير 5
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع طرة شاهد دنيا همه بندست و فريب 6
که وجوديست عطابخش کريم نفاع عمر خسرو طلب ار نفع جهان مي خواهي 7
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع مظهر لطف ازل روشني چشم امل 8
294 غزل شماره:
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع 1
بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست 2
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع رشتة صبرم به مقراض غمت ببريده شد 3
کي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع گر کميت اشک گلگونم نبودي گرم رو 4
اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع درميان آب و آتش همچنان سرگرم تست 5
ورنه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع در شب هجران مرا پروانة وصلي فرست 6
با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع بي جمال عالم آراي تو روزم چون شبست 7
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت 8
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو 9
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع سرفرازم کن شبي از وصل خود اي نازنين 10
آتش دل کي به آب ديده بنشانم چو شمع آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت 11
295 غزل شماره:
که تا چو بلبل بيدل کنم علاج دماغ سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ 1
که بود در شب تيره به روشني چو چراغ به جلوة گل سوري نگاه مي کردم 2
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور 3
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب ازچشم 4
دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ زبان کشيده چو تيغي به سرزنش سوزن 5
يکي چو ساقي مستان به کف گرفته اياغ يکي چو باده پرستان صراحي اندر دست 6
که حافظا نبود بر رسول غير بلاغ نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان 7
296 غزل شماره:
گر بکشم زهي طرب ور بکشد زهي شرف طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف 1
گرچه سخن همي برد قصة من به هر طرف طرف کرم ز کس نبست اين دل پراميد من 2
وه که درين خيال کج عمر عزيز شد تلف از خم ابروي توام هيچ گشايشي نشد 3
کس نزدست ازين کمان تير مراد بر هدف ابروي دوست کي شود دستکش خيال من 4
ياد پدر نمي کنند اين پسران ناخلف چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل 5
مغبچه اي ز هر طرف مي زندم به چنگ و دف من به خيال زاهدان گوشه نشين و طرفه آنک 6
مست رياست محتسب باده بده و لا تحف بيخبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل 7
پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف صوفي شهر بين که چون لقمة شبهه مي خورد 8
بدرقة رهت شود همت شحنة نجف حافظ اگر قدم زني در ره خاندان بصدق 9
297 غزل شماره:
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق زبان خامه ندارد سر بيان فراق 1
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال 2
به راستان که نهادم بر آستان فراق سري که بر سر گردون به فخر مي سودم 3
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق چگونه باز کنم بال در هواي وصال 4
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي 5
ز موج شوق تو در بحر بيکران فراق بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود 6
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق اگر به دست من افتد فراق را بکشم 7
قرين آتش هجران وهم قران فراق رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب 8
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شدست 9
مدام خون جگر مي خورم ز خوان فراق ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار 10
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق 11
به دست هجر ندادي کسي عنان فراق به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ 12
298 غزل شماره:
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق مقام امن و مي بيغش و رفيق شفيق 1
هزار بارمن اين نکته کرده ام تحقيق جهان و کار جهان جمله هيچ بر هيچست 2
که کيمياي سعادت رفيق بود رفيق دريغ و درد که تا اين زمان ندانستم 3
که در کمين گه عمرند قاطعان طريق به مأمني رو و فرصت شمر غنيمت وقت 4
حکايتي است که عقلش نمي کند تصديق بيا که توبه ز لعل نگار و خندة جام 5
خوش است خاطرم از فکر اين خيال دقيق اگرچه موي ميانت به چون مني نرسد 6
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عميق حلاوتي که ترا در چه زنخدان است 7
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق اگر به رنگ عقيقي شد اشک من چه عجب 8
ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام 9
299 غزل شماره:
از آن گناه که نفعي رسد به غير چه باک اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاک 1
که بي دريغ زند روزگار تيغ هلاک برو به هر چه تو داري بخور دريغ مخور 2
که روز واقعه پا وا مگيرم از سر خاک به خاک پاي تو اي سرو نازپرور من 3
به مذهب همه کفر طريقت است امساک چه دوزخي چه بهشتي چه آدمي چه پري 4
چنان ببست که ره نيست زير دير مغاک مهندس فلکي راه دير شش جهتي 5
مباد تا به قيامت خراب طارم تاک فريب دختر زر طرفه مي زند ره عقل 6
دعاي اهل دلت باد مونس دل پاک به راه ميکده حافظ خوش از جهان رفتي 7
300 غزل شماره:
گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باک هزار دشمنم ار مي کنند قصد هلاک 1
وگرنه هر دمم از هجر تست بيم هلاک مرا اميد وصال تو زنده مي دارد 2
زمان زمان چو گل از غم کنم گريبان چاک نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش 3
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات 4
وگر تو زهر دهي به که ديگري ترياک اگر تو زخم زني به که ديگري مرهم 5
لاِن روحِي قَد طابَ اَن يکُونَ فداک بضَربِ سَيِفک قَّتُلي حياتنا ابداً 6
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک عنان مپيچ که گر مي زني به شمشيرم 7
به قدر دانش خود هر کسي کند ادراک ترا چنانکه توئي هر نظر کجا بيند 8
که بر در تو نهد روي مسکنت بر خاک به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ 9
301 غزل شماره:
حق نگه دار که من مي روم الله معک اي دل ريش مرا با لب تو حق نمک 1
ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک توئي آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس 2
کس عيار زر خالص نشناسد چو محک در خلوص منت ار هست شکي تجربه کن 3
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک گفته بودي که شوم مست و دو بوست بدهم 4
خلق را از دهن خويش مينداز به شک بگشا پستة خندان و شکر ريزي کن 5
من نه آنم که زبوني کشم از چرخ فلک چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد 6
اي رقيب از بر او يک دو قدم دورترک چون بر حافظ خويشش نگذاري باري 7
302 غزل شماره:
که به ما مي رسد زمان وصال خوش خبر باشي اي نسيم شمال 1
فُصِّمَت ها هٌنا لسانُ القال قصه العِشق لاَاًنِفصَامَ لها 2
اَيَن جيرانُنا وَ کَيفَ اًلحَال ما لَسِلمي وَ مَن بِذِي سَلَم 3
فَاسألوا حالَهَا عَنِ اًلاطلال عَفَتِ الدّار بَعدَ عافيهٍ 4
صّرف الله عَنک عَينَ کَمال في جَمال الکَمالِ نِلت مُنيً 5
مَرحبَا مَرحبَا تَعَال تَعَال يا بَرِيدَ الحِمي حَمَاکَ الله 6
از حريفان و جام مالامال عرصة بزمگاه خالي ماند 7
تا چه بازند شب روان خيال سايه افکند حاليا شب هجر 8
آه ازين کبريا و جاه و جلال ترک ما سوي کس نمي نگرد 9
نالة عاشقان خوشست بنال حافظا عشق و صابري تا چند 10
303 غزل شماره:
بيا که بوي ترا ميرم اي نسيم شمال شَمَمتُ روح و دادٍ و شمِتُ برق وصال 1
که نيست صبرجميلم ز اشتياق جمال اَحادِياً بِجِمال الجيبِ قِف و انزل 2
به شکر آنکه برافکند پرده روز وصال حکايت شب هجران فروگذاشته به 3
کشيده ايم به تحرير کارگاه خيال بيا که پردة گلريز هفت خانة چشم 4
توان گذشت ز جور رقيب در همه حال چو يار بر سر صلح است و عذر مي طلبد 5
که کس مباد چو من در پي خيال محال به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ 6
به خاک ما گذري کن که خون مات حلال قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي 7
304 غزل شماره:
يحيي بن مظفرملک عالم عادل داراي جهان نصرت دين خسرو کامل 1
بر روي زمين روزنة جان و دردل اي درگه اسلام پناه تو گشاده 2
انعام تو بر کون و مکان فايض و شامل تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم 3
بر روي مه افتاد که شد حل مسائل روز ازل از کلک تو يک قطره سياهي 4
اي کاج که من بودمي آن هندوي مقبل خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت 5
دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است 6
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل مي نوش و جهان بخش که از زلف کمندت 7
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل دور فلکي يکسره بر منهج عدل است 8
از بهر معيشت مکن انديشة باطل حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است 9
305 غزل شماره:
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل به وقت گل شدم از توبة شراب خجل 1
نيم ز شاهد و ساقي به هيچ باب خجل صلاح ما همه دام رهست من زين بحث 2
که از سؤال ملوليم و از جواب خجل بود که يار نرنجد ز ما به خلق کريم 3
شديم در نظر رهروان خواب خجل ز خون که رفت شب دوش از سراچة چشم 4
که شد ز شيوة آن چشم پر عتاب خجل رواست نرگس مست ار فکند سر در پيش 5
که نيستم ز تو در روي آفتاب خجل توئي که خوبتري ز آفتاب و شکر خدا 6
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت 7
306 غزل شماره:
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول اگر به کوي تو باشد مرا مجال وصول 1
فراغ برده ز من آن دو جادوي مکحول قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا 2
به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول چو بر درتو من بي نواي بي زر و زور 3
که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول کجا روم چکنم چاره از کجا جويم؟ 4
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول من شکستة بدحال زندگي يابم 5
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول خرابتر ز دل من غم تو جاي نيافت 6
بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول دل از جواهر مهرت چو صيقلي دارد 7
که طاعت من بيدل نمي شود مقبول چه جرم کرده ام اي جان و دل به حضرت تو 8
رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول به درد عشق بساز و خموش کن حافظ 9
307 غزل شماره:
هر کو شنيد گفتا لله در قائل هر نکته اي که گفتم در وصف آن شمائل 1
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضائل تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول 2
از شافعي نپرسند امثال اين مسائل حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد 3
گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حائل گفتم که کي ببخشي بر جان ناتوانم 4
مرضيه السجايا محموده الخصائل دل داده ام به ياري شوخي کشي نگاري 5
واکنون شدم به مستان چون ابروي تو مائل در عين گوشه گيري بودم چو چشم مستت 6
وز لوح سينه نقشت هرگز نگشت زائل از آب ديده صدره طوفان نوح ديدم 7
يا رب ببينم آن روز در گردنت حمائل اي دوست دست حافظ تعويذ چشم زخمست 8
308 غزل شماره:
سلسبيلت کرده جان و دل سبيل اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل 1
همچو مورانند گرد سلسبيل سبز پوشان خطت بر گرد لب 2
همچو من افتاده دارد صد قتيل ناوک چشم تو در هر گوشه اي 3
سرد کن زانسان که کردي بر خليل يا رب اين آتش که در جان من است 4
گرچه دارد او جمالي بس جميل من نمي يابم مجال اي دوستان 5
دست ما کوتاه و خرما بر نخيل پاي ما لنگست و منزل بس دراز 6
همچو مور افتاده شد در پاي پيل حافظ از سرپنجة عشق نگار 7
باد و هر چيزي که باشد زين قبيل شاه عالم را بقا و عز و ناز 8
309 غزل شماره:
مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام عشق بازي و جواني و شراب لعل فام 1
همنشيني نيک کردارو نديمي نيکنام ساقي شکردهان و مطرب شيرين سخن 2
دلبري در حسن و خوبي غيرت ماه تمام شاهدي از لطف و پاکي رشک آب زندگي 3
گلشني پيرامنش چون روضة دارالسلام بزمگاهي دلنشان چون قصر فردوس برين 4
دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستکام صف نشينان نيکخواه و پيشکاران با ادب 5
نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام بادة گلرنگ تلخ تيز خوشخوار سبک 6
زلف جانان از براي صيد دل گسترده دام غمزة ساقي به يغماي خرد آهخته تيغ 7
بخشش آموزي جهان افروز چون حاجي قوام نکته داني بذله گو چون حافظ شيرين سخن 8
وانکه اين مجلس نجويد زندگي بر وي حرام هرکه اين عشرت نخواهد خوشدلي بر وي تباه 9
310 غزل شماره:
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام 1
که ازو خصم به دام آمد و معشوقه به کام يارب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد 2
هرچه آغاز ندارد نپذيرد انجام ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست 3
سرو مي نازد و خوش نيست خدا را بخرام گل ز حد برد تنعم نفسي رخ بنما 4
برو اي شيخ که شد بر تن ما خرقه حرام زلف دلدار چو زنار همي فرمايد 5
عاقبت دانة خال تو فکندش در دام مرغ روحم که همي زد ز سر سدره صفير 6
مَن لَه يقتلُ داءٌ دَنفً کَيفَ يَنام چشم بيمار مرا خواب نه در خور باشد 7
ذاک دعواي وها اَنتً و تِلک اَلاَيام تو ترحم نکني بر من مخلص گفتم 8
جاي در گوشة محراب کنند اهل کلام حافظ ار ميل به ابروي تو دارد شايد 9
311 غزل شماره:
وز خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام عاشق روي جواني خوش نو خواسته ام 1
تا بداني که به چندين هنر آراسته ام عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش 2
که برو وصله بصد شعبده پيراسته ام شرمم از خرقه آلوده خود مي آيد 3
هم بدين کار کمر بسته و برخاسته ام خوش بسوز از غمش اي شمع که اينک من نيز 4
در غم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام با چنين حيرتم از دست بشد صرفة کار 5
بو که در برکشد آن دلبر نوخواسته ام همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا 6
312 غزل شماره:
لله حمد معترف غايه النعم بشري اِذِالسلامه حلت بذي سلم 1
تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم آن خوش خبر کجاست که اين فتح مژده دار 2
آهنگ خصم او به سراپردة عدم از بازگشت شاه درين طرفه منزلست 3
اِنّ العُهودَ عِندَ مَليکِ النّهي ذِمَم پيمان شکن هر آينه گردد شکسته حال 4
جز ديده اش معاينه بيرون نداد نم مي جست از سحاب امل رحمتي ولي 5
الآن قّد نِدمتَ وَ ما يَنفَعُ النّدَم درنيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت 6
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم ساقي چو يار مهرخ و از اهل راز بود 7
313 غزل شماره:
مشتاق بندگي و دعا گوي دولتم باز آي ساقياکه هواخواه خدمتم 1
بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم زانجا که فيض جام سعادت فروغ تست 2
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت 3
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم 4
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار 5
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش 6
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم دريا و کوه در ره ومن خسته و ضعيف 7
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم دورم به صورت از در دولت سراي تو 8
در اين خيالم ار بدهدعمر مهلتم حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان 9
314 غزل شماره:
ليکن از لطف لبت صورت جان مي بستم دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم 1
ديرگاهست کزين جام هلالي مستم عشق من با خط مشکين تو امروزي نيست 2
درسرکوي تو از پاي طلب ننشستم از ثبات خودم اين نکته خوش آمد که به جور 3
که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين 4
تا نگوئي که چو عمرم بسر آمد رستم در ره عشق از آن سوي فنا صد خطرست 5
چون به محبوب کمان ابروي خود پيوستم بعد از اينم چه غم از تير کج انداز حسود 6
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم بوسه بر درج عقيق تو حلالست مرا 7
آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم صنمي لشکريم غارت دل کرد و برفت 8
کرد غمخواري شمشاد بلندت پستم رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود 9
315 غزل شماره:
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم بغير از آنکه بشد دين و دانش از دستم 1
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم اگرچه خرمن عمرم غم تو داد به باد 2
که در هواي رخت چون به مهر پيوستم چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق 3
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم بيار باده که عمريست تا من از سر امن 4
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم اگر زمردم هشياري اي نصيحت گو 5
که خدمتي بسزا برنيامد از دستم چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست 6
که مرهمي بفرستم که خاطرش خستم بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت 7
316 غزل شماره:
ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم 1
سرمکش تا نکشد سر به فلک فريادم مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر 2
طرّه را تاب مده تا ندهي بر بادم زلف را حلقه مکن تا نکني در بندم 3
غم اغيار مخور تا نکني ناشادم يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم 4
قد برافراز که از سرو کني آزادم رخ برافروز که فارغ کني از برگ گلم 5
ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم شمع هر جمع مشو ورنه بسوزي مارا 6
شور شيرين منما تا نکني فرهادم شهرة شهر مشو تا ننهم سر در کوه 7
تا به خاک در آصف نرسد فريادم رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس 8
من از آن روز که در بند توام آزادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي 9
317 غزل شماره:
بندة عشقم و از هر دو جهان آزادم فاش مي گويم و از گفتة خود دلشادم 1
که درين دامگه حادثه چون افتادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق 2
آدم آورد درين دير خراب آبادم من ملک بودم و فردوس برين جايم بود 3
به هواي سرکوي تو برفت از يادم ساية طوبي و دلجوئي حور و لب حوض 4
چکنم حرف دگر ياد نداد استادم نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست 5
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت 6
هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم تا شدم حلقه به گوش در ميخانة عشق 7
که چرا دل به جگر گوشة مردم دادم مي خورد خون دلم مردمک ديده سزاست 8
ورنه اين سيل دمادم ببرد بنيادم پاک کن چهرة حافظ به سر زلف ز اشک 9
318 غزل شماره:
ترا مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم مرا مي بيني و هردم زيادت مي کني دردم 1
به درمانم نمي کوشي نمي داني مگر دردم بسامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري 2
گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم نه راهست اين که بگذاري مرا برخاک و بگريزي 3
که بر خاکم روان گردي بگيرد دامنت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آندم هم 4
+دمار از من برآوردي نمي گوئي برآوردم فرو رفت از غم عشقت دمم دم ميدهي تا کي 5
رخت مي ديدم و جامي هلالي باز مي خوردم شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز مي جستم 6
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت 7
چو گرمي از تو مي بينم چه باک از خصم دم سردم تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان ميده 8
319 غزل شماره:
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم سالها پيروي مذهب رندان کردم 1
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم من به سرمنزل عنقا نه بخود بردم راه 2
که من اين خانه به سوداي تو ويران کردم سايه اي بر دل ريشم فکن اي گنج روان 3
مي گزم لب که چرا گوش به نادان کردم توبه کردم که نبوسم لب ساقي و کنون 4
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم در خلاف آمد عادت بطلب کام که من 5
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم نقش مستوري و مستي نه به دست من و تست 6
گرچه درباني ميخانه فراوان کردم دارم از لطف ازل جنّت فردوس طمع 7
اجر صبريست که در کلبة احزان کردم اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت 8
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ 9
سالها بندگي صاحب ديوان کردم گر به ديوان غزل صدر نشينم چه عجب 10
320 غزل شماره:
نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم ديشب به سيل اشک ره خواب مي زدم 1
جامي به ياد گوشة محراب مي زدم ابروي يار در نظر و خرقه سوخته 2
بازش ز طرّة تو به مضراب مي زدم هر مرغ فکر کز شاخ سخن بجست 3
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم روي نگار در نظرم جلوه مي نمود 4
فالي به چشم و گوش درين باب مي زدم چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ 5
بر کارگاه ديدة بي خواب مي زدم نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم 6
مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم ساقي به صوت اين غزلم کاسه مي گرفت 7
بر نام عمر و دولت احباب مي زدم خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام 8
321 غزل شماره:
هرگه که ياد روي تو کردم جوان شدم هرچند پير و خسته دل و ناتوان شدم 1
بر منتهاي همت خودکامران شدم شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا 2
درساية تو بلبل باغ جهان شدم اي گلبن جوان بر دولت بخور که من 3
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود 4
هرچند کاينچنين شدم و آنچنان شدم قسمت حوالتم به خرابات مي کند 5
کز ساکنان درگه پير مغان شدم آن روز بر دلم در معني گشوده شد 6
با جام مي به کام دل دوستان شدم در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت 7
ايمن ز شر فتنة آخر زمان شدم از آن زمان که فتنة چشمت به من رسيد 8
بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست 9
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم دوشم نويد داد عنايت که حافظا 10
322 غزل شماره:
به صورت تو نگاري نديدم و نشنيدم خيال نقش تو درکارگاه ديده کشيدم 1
به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم 2
طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم 3
ز لعل باده فروشت چه عشوه ها که خريدم به شوق چشمة نوشت چه قطره ها که فشاندم 4
ز غصه بر سرکويت چه بارها که کشيدم ز غمزه بر دل ريشم چه تيرها که گشادي 5
که بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم ز کوي يار بيار اي نسيم صبح غباري 6
که من چو آهوي وحشي زآدمي برميدم گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه 7
که پرده بر دل خونين به بوي او بدريدم چو غنچه بر سرم از کوي او گذشت نسيمي 8
که بي رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم به خاک پاي تو سوگند و نور ديدة حافظ 9
323 غزل شماره:
که از بالابلندان شرمسارم ز دست کوته خود زير بارم 1
وگرنه سر به شيدائي برآرم مگر زنجير موئي گيردم دست 2
که شب تا روز اختر مي شمارم ز چشم من بپرس اوضاع گردون 3
که کرد آگه ز راز روزگارم بدين شکرانه مي بوسم لب جام 4
چه باشد حق نعمت مي گزارم اگر گفتم دعاي مي فروشان 5
که زور مردم آزاري ندارم من از بازوي خود دارم بسي شکر 6
به لطف آن سري اميدوارم سري دارم چو حافظ مست ليکن 7
324 غزل شماره:
همچنان چشم گشاد از کرمش مي دارم گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم 1
خون دل عکس برون مي دهد از رخسارم به طرب حمل مکن سرخي رويم که چو جام 2
آه اگر زانکه درين پرده نباشد بارم پردة مطربم از دست برون خواهد برد 3
تا درين پرده جز انديشة او نگذارم پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب 4
از ني کلک همه قند و شکر مي بارم منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن 5
کو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم ديدة بخت به افسانة او شد در خواب 6
با که گويم که بگويد سخني با يارم چون ترا در گذري اي يار نمي يارم ديد 7
به جز از خاک درش با که بود بازارم؟ دوش مي گفت که حافظ همه رويست و ريا 8
325 غزل شماره:
بر لوح بصر خط غباري بنگارم گر دست دهد خاک کف پاي نگارم 1
از موج سرشکم که رساند بکنارم بر بوي کنار تو شدم غرق و اميدست 2
چون شمع همان دم به دمي جان بسپارم پروانة او گر رسدم در طلب جان 3
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم امروز مکش سر ز وفاي من و انديش 4
دادند قراري و ببردند قرارم زلفين سياه تو به دلداري عشاق 5
کان بوي شفابخش بود دفع خمارم اي باد از آن باده نسيمي به من آور 6
من نقد روان در دمش از ديده شمارم گر قلب دلم را ننهد دوست عياري 7
زين در نتواند که برد باد غبارم دامن مفشان از من خاکي که پس از من 8
عمري بود آن لحظه که جان را به لب آرم حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيزست 9
326 غزل شماره:
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم در نهانخانة عشرت صنمي خوش دارم 1
وين همه منصب از آن حور پري وش دارم عاشق و رندم و مي خواره به آواز بلند 2
من به آه سحرت زلف مشوش دارم گر تو زين دست مرا بي سر و سامان داري 3
من رخ زرد به خونابه منقش دارم گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست 4
نقل شعر شکرين و مي بيغش دارم گر به کاشانة رندان قدمي خواهي زد 5
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم ناوک غمزه بياور رسن زلف که من 6
بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم حافظا چون غم و شادي جهان درگذرست 7
327 غزل شماره:
هوادارن کويش را چو جان خويشتن دارم مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم 1
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم 2
چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم به کام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل 3
فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم مرا در خانه سروي هست کاندر ساية قدش 4
بحمدالله و المنه بتي لشکر شکن دارم گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند 5
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليماني 6
که من در ترک پيمانه دلي پيمان شکن دارم الا اي پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه 7
که من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه 8
نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله 9
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن 10
328 غزل شماره:
لطفها مي کني اي خاک درت تاج سرم من که باشم که بر آن خاط عاطر گذرم 1
که من اين ظّن به رقيبان تو هرگز نبرم دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو 2
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم همتم بدرقة راه کن اي طاير قدس 3
که فراموش مکن وقت دعاي سحرم اي نسيم سحري بندگي من برسان 4
وز سر کوي تو پرسند رفيقان خبرم خرّم آن روز کزين مرحله بربندم بار 5
ديده دريا کنم از اشک و درو غوطه خورم حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل 6
تا کند پادشه بحر دهان پر گهرم پاية نظم بلند است و جهانگير بگو 7
329 غزل شماره:
يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم جوزا سحر نهاد حمايل برابرم 1
کامي که خواستم ز خدا شد ميسرم ساقي بيا که از مدد بخت کارساز 2
پيرانه سر هواي جوانيست در سرم جامي بده که باز به شادي روي شاه 3
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم راهم مزن به وصف زلال خضر که من 4
مملوک اين جنابم و مسکين اين درم شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل 5
کي ترک آبخورد کند طبع خوگرم من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال 6
از گفتة کمال دليلي بياورم ور باورت نمي کند از بنده اين حديث 7
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم گر برکنم دل و بردارم از تو مهر 8
وز اين خجسته نام بر اعدا مظفرم منصوربن مظفر غازيست حرز من 9
وز شاهراه عمر بدين عهد بگذرم عهد الست من همه با عشق شاه بود 10
من نظم در چرا نکنم از که کمترم گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه 11
کي باشد التفات به صيد کبوترم شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه 12
در ساية تو ملک فراغت ميسرم اي شاه شير گير چه کم گردد ار شود 13
گوئي که تيغ تست زبان سخنورم شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد 14
ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح 15
دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم بوي تو مي شنيدم و بر ياد روي تو 16
من سالخورده پير خرابات پرورم مستي به آب يک دو عنب وضع بنده نيست 17
انصاف شاه باد درين قصه ياورم با سير اختر فلکم داوري بسيست 18
طاووس عرش مي شنود صيت شهپرم شکر خدا که باز درين اوج بارگاه 19
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم نامم ز کارخانة عشاق محو باد 20
گر لاغرم و گرنه شکار غضنفرم شبل الأسد به صيد دلم حمله کرد و من 21
من کي رسم به وصل تو کز ذره کمترم اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر 22
تا ديده اش به گزلک غيرت برآورم بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست 23
واکنون فراغتست ز خورشيد خاورم بر من فتاد ساية خورشيد سلطنت 24
ني جلوه مي فروشم و ني عشوه مي خرم مقصود ازين معامله بازار تيزيست 25
330 غزل شماره:
تبسمي کن و جان بين که چون همي سپرم تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم 1
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم چنين که در دل من داغ زلف سرکش تست 2
که يک نظر فکني خود فکندي از نظرم بر آستان مرادت گشاده ام در چشم 3
که روز بي کسي آخر نمي روي ز سرم چه شکر گويمت اي خليل غم عفاک الله 4
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم غلام مردم چشمم که با سياه دلي 5
کس اين کرشمه نبيند که من همي نگرم به هر نظر بت ما جلوه مي کند ليکن 6
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد 7
331 غزل شماره:
وگر تيرم زند منت پذيرم به تيغم گر کشد دستش نگيرم 1
که پيش دست و بازويت بميرم کمان ابرويت را گو بزن تير 2
بجز ساغر که باشد دستگيرم غم گيتي گر از پايم در آرد 3
که در دست شب هجران اسيرم برآي اي آفتاب صبح اميد 4
به يک جرعه جوانم کن که پيرم به فريادم رس اي پير خرابات 5
که من از پاي تو سر برنگيرم به گيسوي تو خوردم دوش سوگند 6
که گر آتش شوم در وي نگيرم بسوز اين خرقة تقوي تو حافظ 7
332 غزل شماره:
که پيش چشم بيمارت بميرم مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم 1
زکاتم ده که مسکين و فقيرم نصاب حسن در حد کمالست 2
به سيب بوستان و شهد و شيرم چو طفلان تا کي اي زاهد فريبي 3
که فکر خويش گم شد از ضميرم چنان پر شد فضاي سينه از دوست 4
جوانبخت جهانم گرچه پيرم قدح پر کن که من در دولت عشق 5
که روز غم بجز ساغر نگيرم قراري بسته ام با مي فروشان 6
اگر نقشي کشد کلک دبيرم مبادا جز حساب مطرب و مي 7
من از پير مغان منت پذيرم درين غوغا که کس کس را نپرسد 8
فراغت باشد از شاه و وزيرم خوشا آن دم کز استغناي مستي 9
ز بام عرش مي آيد صفيرم من آن مرغم که هر شام و سحرگاه 10
اگرچه مدعي بيند حقيرم چو حافظ گنج او در سينه دارم 11
333 غزل شماره:
به مويه هاي غريبانه قصه پردازم نماز شام غريبان چو گريه آغازم 1
که از جهان ره و رسم سفر براندازم به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار 2
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب 3
به کوي ميکده ديگر علم برافرازم خداي را مددي اي رفيق ره تا من 4
که باز با صنمي طفل عشق مي بازم خرد ز پيري من کي حساب برگيرد 5
عزيز من که به جز باد نيست دمسازم به جز صبا و شمالم نمي شناسد کس 6
صبا بيار نسيمي ز خاک شيرازم هواي منزل يار آب زندگاني ماست 7
شکايت از که کنم خانگيست غمازم سرشکم آمد و عيبم بگفت روي به روي 8
غلام حافظ خوش لهجة خوش آوازم ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم مي گفت 9
334 غزل شماره:
چون گوي چه سرها که به چوگان تو بازم گر دست رسد در سر زلفين تو بازم 1
در دست سر موئي از آن عمر درازم زلف تو مرا عمر درازست ولي نيست 2
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم پروانة راحت بده اي شمع که امشب 3
مستان تو خواهم که گزارند نمازم آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحي 4
در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم چون نيست نماز من آلوده نمازي 5
محراب و کمانچه ز دو ابروي تو سازم در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد 6
چون صبح بر آفاق جهان سربفرازم گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي 7
گر سر برود در سر سوداي ايازم محمود بود عاقبت کار درين راه 8
جز جام نشايد که بود محرم رازم حافظ غم دل با که بگويم که درين دور 9
335 غزل شماره:
حاصل خرقه و سجاده روان در بازم در خرابات مغان گرگذر افتد بازم 1
خازن ميکده فردا نکند در بازم حلقة توبه گر امروز چو زهاد زنم 2
جز بدان عارض شمعي نبود پروازم ور چو پروانه دهد دست فراغ بالي 3
با خيال تو اگر با دگري پردازم صحبت حور نخواهم که بود عين قصور 4
چشم تر دامن اگر فاش نکردي رازم سر سوداي تو در سينه بماندي پنهان 5
به هوائي که مگر صيد کند شهبازم مرغ سان از قفس خاک هوائي گشتم 6
از لب خويش چو ني يک نفسي بنوازم همچو چنگ ار به کناري ندهي کام دلم 7
زانکه جز تيغ غمت نيست کسي دمسازم ماجراي دل خون گشته نگويم با کس 8
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم گر به هرموي سري بر تن حافظ باشد 9
336 غزل شماره:
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم مژدة وصل تو کو کز سر جان برخيزم 1
از سر خواجگي کون و مکان برخيزم به ولاي تو که گر بندة خويشم خواني 2
پيشتر زانکه چو گردي ز ميان برخيزم يارب از ابر هدايت برسان باراني 3
تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم بر سر تربت من با مي و مطرب منشين 4
کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم خيز و بالا بنما اي بت شيرين حرکات 5
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم کن 6
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده 7
337 غزل شماره:
چرا نه خاک سر کوي يار خود باشم چرا نه در پي عزم ديار خود باشم 1
به شهر خود روم و شهريار خود باشم غم غريبي و غربت چو برنمي تابم 2
ز بندگان خداوندگار خود باشم ز محرمان سراپردة وصال شوم 3
که روز واقعه پيش نگار خود باشم چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي 4
گرم بود گله اي رازدار خود باشم ز دست بخت گران خواب و کار بي سامان 5
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم هميشه پيشة من عاشقي و رندي بود 6
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ 7
338 غزل شماره:
مدهوش چشم مست و مي صاف بيغشم من دوستدار روي خوش و موي دلکشم 1
آنگه بگويمت که دو پيمانه درکشم گفتي ز سر عهد ازل يک سخن بگو 2
حالي اسير عشق جوانان مهوشم من آدم بهشتيم اما درين سفر 3
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم در عاشقي گزير نباشد ز ساز و سوز 4
من جوهري مفلسم ايرا مشوشم شيراز معدن لب لعلست وکان حسن 5
حقا که مي نمي خورم اکنون و سرخوشم از بس که چشم مست درين شهر ديده ام 6
چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم شهريست پر کرشمة حوران ز شش جهت 7
گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوي دوست 8
آيينه اي ندارم از آن آه مي کشم حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست 9
339 غزل شماره:
دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم 1
منم ز عالم و اين گوشة معين چشم سزاي تکيه گهت منظري نمي بينم 2
ز گنج خانة دل مي کشم به روزن چشم بيا که لعل و گهردر نثار مقدم تو 3
گرم نه خون جگر مي گرفت دامن چشم سحر سرشک روانم سر خرابي داشت 4
اگر رسد خللي خون من به گردن چشم نخست روز که ديدم رخ تو دل مي گفت 5
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم به بوي مژدة وصل تو تا سحر شب دوش 6
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم به مردمي که دل دردمند حافظ را 7
340 غزل شماره:
مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم من که از آتش دل چون خم مي در جوشم 1
تو مرا بين که درين کار به جان مي کوشم قصد جانست طمع در لب جانان کردن 2
هندوي زلف بتي حلقه کند در گوشم من کي آزاد شوم از غم دل چون هردم 3
اين قدر هست که گه گه قدحي مي نوشم حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش 4
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم هست اميدم که علي رغم عدو روز جزا 5
من چرا ملک جهان را به جوي نفروشم پدرم روضة رضوان به دو گندم بفروخت 6
پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم خرقه پوشي من از غايت دين داري نيست 7
چکنم گر سخن پير مغان ننيوشم من که خواهم که ننوشم به جز از رواق خم 8
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم گر ازين دست زند مطرب مجلس ره عشق 9
341 غزل شماره:
شيوة مستي و رندي نرود از پيشم گر من از سرزنش مدعيان انديشم 1
من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم زهد رندان نوآموخته راهي به دهيست 2
زانکه در کم خردي از همه عالم بيشم شاه شوريده سران خوان من بي سامان را 3
تا بدانند که قربان تو کافر کيشم بر جبين نقش کن از خون دل من خالي 4
تا درين خرقه نداني که چه نا درويشم اعتقادي بنما و بگذر بهر خدا 5
که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم شعر خونبار من اي باد بدان يار رسان 6
حافظ رازخود و عارف وقت خويشم من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس 7
342 غزل شماره:
خوشادمي که از آن چهره پرده برفکنم حجاب چهرة جان مي شود غبار تنم 1
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست 2
دريغ و درد که غافل ز کارخويشتنم عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم 3
که در سراچة ترکيب تخته بند تنم چگونه طوف کنم در فضاي عالم قدس 4
عجب مدار که هم درد نافة ختنم اگر ز خون دلم بوي شوق مي آيد 5
که سوزهاست نهاني درون پيرهنم طراز پيرهن زر کشم مبين چون شمع 6
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار 7
343 غزل شماره:
کز چاکران پير مغان کمترين منم چل سال بيش رفت که من لاف مي زنم 1
ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش 2
پيوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم از جاه عشق و دولت رندان پاکباز 3
کالوده گشت جامه ولي پاک دامنم در شأن من به درد کشي ظن بد مبر 4
کز ياد برده اند هواي نشيمنم شهباز دست پادشهم اين چه حالتست 5
با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم حيفست بلبلي چو من اکنون درين قفس 6
کو همرهي که خيمه ازين خاک برکنم آب و هواي فارس عجب سفله پرورست 7
در بزم خواجه پرده زکارت برافکنم حافظ به زير خرقه قدح تا بکي کشي 8
شد منت مواهب او طوق گردنم تورانشه خجسته که در من يزيد فضل 9
344 غزل شماره:
دست شفاعت هر زمان بر نيکنامي مي زنم عمريست تا من در طلب هر روز گامي مي زنم 1
دامي به راهي مي نهم مرغي به دامي مي زنم بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود 2
حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم اورنگ کو گلچهرکو نقش وفا و مهر کو 3
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامي مي زنم تابوکه يابم آگهي از ساية سرو سهي 4
نقش خيالي مي کشم فال دوامي مي زنم هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل 5
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامي مي زنم دانم سرآرد غصه را رنگين برآرد قصه را 6
در مجلس روحانيان گه گاه جامي مي زنم با آنکه از وي غايبم وز مي چو حافظ تايبم 7
345 غزل شماره:
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چکنم بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چکنم 1
نيست چون آينه ام روي ز آهن چکنم آه کز طعنة بد خواه نديدم رويت 2
کارفرماي قدر مي کند اين من چکنم برو اي ناصح و بر دردکشان خرده مگير 3
تو بفرما که من سوخته خرمن چکنم برق غيرت چو چنين مي جهد از مکمن غيب 4
دستگير ار نشود لطف تهمتن چکنم شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت 5
چارة تيره شب وادي ايمن چکنم مددي گر به چراغي نکند آتش طور 6
اندرين منزل ويرانه نشيمن چکنم حافظا خلد برين خانة موروث منست 7
346 غزل شماره:
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم 1
توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر کنم من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها 2
سر فرو بردم در آنجا تا کجا سر برکنم عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميکده 3
داوري دارم بسي يارب کرا داور کنم لاله ساغرگير و نرگس مست و برما نام فسق 4
تا ز اشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنم بازکش يک دم عنان اي ترک شهرآشوب من 5
کي نظر در فيض خورشيد بلند اختر کنم من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنجها 6
کج دلم خوان گر نظر بر صفحة دفتر کنم چون صبا مجموعة گل را به آب لطف شست 7
عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار 8
کي طمع در گردش گردون دون پرور کنم من که دارم در گدائي گنج سلطاني به دست 9
گر به آب چشمة خورشيد دامن تر کنم گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم 10
تنگ چشمم گر نظر در چشمة کوثر کنم عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست 11
من نه آنم کز وي اين افسانه ها باور کنم دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي 12
347 غزل شماره:
تا بکي در غم تو نالة شبگير کنم صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم 1
مگرش هم سر زلف تو زنجير کنم دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود 2
در يکي نامه محالست که تحرير کنم آنچه در مدت هجر تو کشيدم هيهات 3
کو مجالي که سراسر همه تقرير کنم با سر زلف تو مجموع پريشاني خود 4
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم آن زمان کآرزوي ديدن جانم باشد 5
دين و دل را همه در بازم و توفير کنم گر بدانم که وصالم تو بدين دست دهد 6
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي 7
چونکه تقدير چنين است چه تدبير کنم نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ 8
348 غزل شماره:
واندرين کار دل خويش به دريا فکنم ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم 1
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم از دل تنگ گنه کار برآرم آهي 2
مي کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم ماية خوشدلي آنجاست که دلدار آنجاست 3
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم بگشا بند قبا اي مه خورشيد کلاه 4
عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم خورده ام تير فلک باده بده تا سرمست 5
غلغل چنگ درين گنبد مينا فکنم جرعة جام برين تخت روان افشانم 6
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم حافظا تکيه بر ايام چو سهوست و خطا 7
349 غزل شماره:
گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون کنم 1
دوستان از راست مي رنجد نگارم چون کنم قامتش را سرو گفتم سرکشيد از من به خشم 2
عشوه اي فرماي تا طبع را موزون کنم نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار 3
ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون کنم زرد روئي مي کشم زان طبع نازک بي گناه 4
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم اي نسيم منزل ليلي خدارا تا بکي 5
صد گداي همچو خود را بعد ازين قارون کنم من که ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست 6
تا دعاي دولت آن حسن روز افزون کنم اي مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن 7
350 غزل شماره:
بهار توبه شکن مي رسد چه چاره کنم به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم 1
که مي خورند حريفان و من نظاره کنم سخن درست بگويم نمي توانم ديد 2
پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه 3
گر از ميانة بزم طرب کناره کنم به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد 4
حوالة سر دشمن به سنگ خاره کنم ز روي دوست مرا چون گل مراد شکفت 5
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم گداي ميکده ام ليک وقت مستي بين 6
چرا ملامت رند شرابخواره کنم مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزي 7
ز سنبل و سمنش ساز و طوق و ياره کنم به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني 8
به بانگ بربط و ني رازش آشکاره کنم ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ 9
351 غزل شماره:
من لاف عقل مي زنم اين کار کي کنم حاشا که من به موسم گل ترک مي کنم 1
در کار چنگ و بربط و آواز ني کنم مطب کجاست تا همه محصول زهد و علم 2
يک چند نيز خدمت معشوق و مي کنم از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت 3
تا من حکايت جم و کاووس کي کنم کي بود در زمانه وفا جام مي بيار 4
با فيض لطف او صد ازين نامه طي کنم از نامة سياه نترسم که روز حشر 5
با آن خجسته طالع فرخنده پي کنم کو پيک صبح تا گله هاي شب فراق 6
روزي رخش ببينم و تسليم وي کنم اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست 7
352 غزل شماره:
در لباس فقر کار اهل دولت مي کنم روزگاري شد که در ميخانه خدمت مي کنم 1
در کمينم و انتظار وقت فرصت مي کنم تا کي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام 2
در حضورش نيز مي گويم نه غيبت مي کنم واعظ ما بوي حق نشيند بشنو کاين سخن 3
وز رفيقان ره استمداد همت مي کنم با صبا افتان و خيزان مي روم تا کوي دوست 4
لطفها کردي بتا تخفيف زحمت مي کنم خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش ازين 5
ياد دار ايدل که چند نيت نصيحت مي کنم زلف دلبر دام راه و غمزه اش تير بلاست 6
زين دليريها که من در کنج خلوت مي کنم ديدة بدبين بپوشان اي کريم عيب پوش 7
بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت مي کنم حافظم در مجلسي دردي کشم در محفلي 8
353 غزل شماره:
صدبار توبه کردم و ديگر نمي کنم من ترک عشق شاهد و ساغر نمي کنم 1
با خاک کوي دوست برابر نمي کنم باغ بهشت و ساية طوبي و قصر حور 2
گفتم کنايتي و مکرر نمي کنم تلقين و درس اهل نظر يک اشارت است 3
تا در ميان ميکده سر بر نمي کنم هرگز نمي شود ز سر خود خبر مرا 4
محتاج جنگ نيست برادر نمي کنم ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن 5
ناز و کرشمه بر سر منبر نمي کنم اين تقويم تمام که با شاهدان شهر 6
من ترک خاکبوسي اين در نمي کنم حافظ جناب پير مغان جاي دولت است 7
354 غزل شماره:
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم 1
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد 2
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم جهان پيرست و بي بنياد ازين فرهاد کش فرياد 3
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل 4
که سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي 5
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست 6
که غوغا مي کند در سر خيال خواب دوشينم صباح الخير زد بلبل کجائي ساقيا برخيز 7
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم شب رحلت هم از بستر روم درقصر حورالعين 8
همانا بي غلط باشد که حافظ داد تلقينم حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد 9
355 غزل شماره:
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم 1
يعني از اهل جهان پاک دلي بگزينم جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم 2
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم جز صراحي و کتابم نبود يار و نديم 3
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو 4
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم بس که در خرقة آلوده زدم لاف صلاح 5
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم سينة تنگ من و بار غم او هيهات 6
اين متاعم که همي بيني و کمتر زينم من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر 7
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم بندة آصف عهدم دلم از راه مبر 8
که مکدر شود آيينة مهر آيينم بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند 9
356 غزل شماره:
ز جام وصل مي نوشم ز باغ عيش گل چينم گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم 1
لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد 2
سخن با ماه مي گويم پري در خواب مي بينم مگر ديوانه خواهد شد درين سودا که شب تا روز 3
منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم لبت شکر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران 4
ز حال بنده ياد آور که خدمتکار ديرينم چو هر خاکي که باد آورد فيضي برد از انعامت 5
تذرو طرفه من گيرم که چالاکست شاهينم نه هر کو نقش نظمي زد کلامش دلپذير افتد 6
که ما ني نسخه مي خواهد ز نوک کلک مشکينم اگر باور نمي داري رو از صورتگر چين پرس 7
غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم وفاداري و حق گوئي نه کار هر کسي باشد 8
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظ 9
357 غزل شماره:
اين عجب بين که چه نوري ز کجا مي بينم در خرابات مغان نور خدا مي بينم 1
خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو 2
فکر دورست همانا که خطا مي بينم خواهم از زلف بتان نافه گشائي کردن 3
اين همه از نظر لطف شما مي بينم سوز دل اشک روان آه سحر نالة شب 4
با که گويم که درين پرده چها مي بينم هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال 5
آنچه من هر سحر از باد صبا مي بينم کس نديدست ز مشک ختن و نافة چين 6
که من او را ز محبان شما مي بينم دوستان عيب نظربازي حافظ مکنيد 7
358 غزل شماره:
دواش جز مي چون ارغوان نمي بينم غم زمانه که هيچش کران نمي بينم 1
چرا که مصلحت خود در آن نمي بينم به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت 2
چراکه طالع وقت آنچنان نمي بينم ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير 3
که در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم نشان اهل خدا عاشقيست با خوددار 4
که با دو آينه رويش عيان نمي بينم بدين دو ديدة حيران من هزار افسوس 5
به جاي سرو جز آب روان نمي بينم قد تو تا بشد از جويبار ديدة من 6
ببين که اهل دلي در ميان نمي بينم درين خمار کسم جرعه اي نمي بخشد 7
ز من مپرس که خود در ميان نمي بينم نشان موي ميانش که دل درو بستم 8
بضاعت سخن درفشان نمي بينم من و سفينة حافظ که جز درين دريا 9
359 غزل شماره:
راحت جان طلبم وز پي جانان بروم خرم آن روز کزين منزل ويران بروم 1
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم گرچه دانم که به جائي نبرد راه غريب 2
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت 3
به هواداري آن سرو خرامان بروم چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت 4
با دل زخم کش و ديدة گريان بروم در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت 5
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم نذر کردم گر ازين غم بدر آيم روزي 6
تا لب چشمة خورشيد درخشان بردم به هواداري او ذره صفت رقص کنان 7
پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم تازيان را غم احوال گرانباران نيست 8
همره کوکبة آصف دوران بروم ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون 9
360 غزل شماره:
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم گر ازين منزل ويران به سوي خانه روم 1
نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم زين سفر گر به سلامت به وطن باز رسم 2
به در صومعه با بربط و پيمانه روم تا بگويم که چه کشفم شد ازين سير و سلوک 3
ناکسم گر به شکايت سوي بيگانه روم آشنايان ره عشق گرم خون بخورند 4
چند و چند از پي کام دل ديوانه روم بعد ازين دست من و زلف چو زنجير نگار 5
سجدة شکر کنم وز پي شکرانه روم گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز 6
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم خرّم آن دم که چو حافظ به تولاي وزير 7
361 غزل شماره:
خاک مي بوسم و عذر قدمش مي خواهم آنکه پامال جفا کرد چو خاک راهم 1
بندة معتقد و چاکر دولت خواهم من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا 2
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز 3
ترسم اي دوست که بادي ببرد ناگاهم ذرة خاکم و در کوي توام جاي خوشست 4
وندران آينه ازحسن تو کرد آگاهم پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد 5
حاليا دير مغان است حوالتگاهم صوفي صومعة عالم قدسم ليکن 6
تا در آن حلقه ببيني که چه صاحب جاهم با من راه نشين خيز و سوي ميکده آي 7
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود 8
با همه پادشهي بندة توران شاهم خوشم آمد که سحر خسرو خاور مي گفت 9
362 غزل شماره:
از بخت شکر دارم و از روزگار هم ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم 1
جامم بدست باشد و زلف نگار هم زاهد برو که طالع اگر طالع من است 2
لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم ما عيب کس به مستي و رندي نمي کنيم 3
وز مي جهان پرست و بت مي گسار هم اي دل بشارتي و همت محتسب نماند 4
مجموعه اي بخواه و صراحي بيار هم خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست 5
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم بر خاکيان عشق فشان جرعة لبش 6
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم آن شد که چشم بد نگران بودي از کمين 7
اي آفتاب سايه ز ما برمدار هم چون کاينات جمله به بوي تو زنده اند 8
اي ابر لطف بر من خاکي ببار هم چون آب روي لاله وگل فيض حسن تست 9
وز انتصاف آصف جم اقتدار هم حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس 10
ايام کان يمين شد و دريا يسار هم برهان ملک و دين که ز دست و زارتش 11
جان ميکند فدا و کواکب نثار هم بر ياد رأي انور او آسمان به صبح 12
وين برکشيده گنبد نيلي حصار هم گوي زمين ربودة چوگان عدل اوست 13
اين پايدار مرکز عالي مدار هم عزم سبک عنان تو در جنبش آورد 14
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم تا از نتيجة فلک و طور دور اوست 15
وز ساقيان سر و قد گلعذار هم خالي مباد کاخ جلالش ز سروران 16
363 غزل شماره:
دل فداي او شد و جان نيز هم دردم از يار است و درمان نيز هم 1
يار ما اين دارد و آن نيز هم اين که مي گويند آن خوشتر ز حسن 2
عهد را بشکست و پيمان نيز هم ياد ياد آنکو به قصد خون ما 3
گفته خواهد شد به دستان نيز هم دوستان در پرده مي گويم سخن 4
بگذرد ايام هجران نيز هم چون سرآمد دولت شبهاي وصل 5
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم هر دو عالم يک فروغ روي اوست 6
بلکه بر گردون گردان نيز هم اعتمادي نيست بر کار جهان 7
بلکه از يرغوي ديوان نيز هم عاشق از قاضي نترسد مي بيار 8
واصف ملک سليمان نيز هم محتسب داند که حافظ عاشق است 9
364 غزل شماره:
همراز عشق و همنفس جام باده ايم ما بي غمان مست دل از دست داده ايم 1
تا کار خود ز ابروي جانان گشاده ايم بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند 2
ما آن شقايقيم که با داغ زاده ايم اي گل تو دوش داغ صبوحي کشيده اي 3
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده ايم پير مغان ز تو بة ما گر ملول شد 4
کانصاف مي دهيم وز راه اوفتاده ايم کار از تو مي رود مددي اي دليل راه 5
اين داغ بين که بر دل خونين نهاده ايم چون لاله مي مبين و قدح در ميان کار 6
نقش غلط مبين که همان لوح ساده ايم گفتي که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست 7
365 غزل شماره:
روي و رياي خلق به يک سو نهاده ايم عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم 1
در راه جام و ساقي مه رو نهاده ايم طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم 2
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم 3
چشمي بدان دو گوشة ابرو نهاده ايم عمري گذشت تا به اميد اشارتي 4
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته ايم 5
بنياد بر کرشمة جادو نهاده ايم تا سحر چشم يار چه بازي کند که باز 6
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم بسي زلف سرکشش سر سودائي از ملال 7
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم در گوشة اميد چو نظّارگان ماه 8
در حلقه هاي آن خم گيسو نهاده ايم گفتي که حافظا دل سرگشته ات کجاست 9
366 غزل شماره:
از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم 1
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم رهرو منزل عشقيم و ز سر حدّ عدم 2
به طلب کاري اين مهر گياه آمده ايم سبزة خط تو ديديم و زبستان بهشت 3
به گدائي به در خانة شاه آمده ايم با چنين گنج که شد خازن او روح امين 4
که درين بحر کرم غرق گناه آمده ايم لنگر حلم تو اي کشتي توفيق کجاست 5
که به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم آب رو مي رود اي ابر خطاپوش ببار 6
از پي قافله با آتش آه آمده ايم حافظ اين خرقة پشمينه بينداز که ما 7
367 غزل شماره:
که حرامست مي آنجا که نه يارست نديم فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم 1
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم چاک خواهم زدن اين دلق ريائي چکنم 2
سالها شد که منم بر در ميخانه مقيم تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من 3
اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت 4
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم بعد صد سال اگر برسر خاکم گذري 5
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کريم دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل 6
کز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش 7
درد عاشق نشود به به مداواي حکيم فکر بهبود خود ايدل ز دري ديگر کن 8
که نصيب دگران است نصاب زر و سيم گوهر معرفت آموز که با خود ببري 9
ورنه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم دام سخت است مگر يار شود لطف خدا 10
چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش 11
368 غزل شماره:
به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم 1
به گدائي ز در ميکده زادي طلبيم زاد راه حرم وصل نداريم مگر 2
به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم اشک آلودة ما گرچه روان است ولي 3
اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام 4
مگر از مردمک ديده مدادي طلبيم نقطة خال تو بر لوح بصر نتوان زد 5
به شکر خنده لبت گفت مزادي طلبيم عشوه اي از لب شيرين تو دل خواست به جان 6
از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم تا بود نسخة عطري دل سودازده را 7
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد 8
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ 9
369 غزل شماره:
خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم ما ز ياران چشم ياري داشتيم 1
حاليا رفتيم و تخمي کاشتيم تا درخت دوستي بر کي دهد 2
ورنه با تو ماجراها داشتيم گفت و گو آيين درويشي نبود 3
ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم شيوة چشمت فريب جنگ داشت 4
ما دم همت برو بگماشتيم گلبن حسنت نه خود شد دلفروز 5
جانب حرمت فرو نگذاشتيم نکته ها رفت و شکايت کس نکرد 6
ما محصل بر کسي نگماشتيم گفت خود دادي به ما دل حافظا 7
370 غزل شماره:
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم صلاح از ما چه مي جوئي که مستان را صلا گفتيم 1
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم در ميخانه ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود 2
بلائي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليکن 3
به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم اگر بر من نبخشائي پشيماني خوري آخر 4
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به باد آورد 5
جزاي آنکه با زلفت سخن از چين خطا گفتيم جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمي بايد 6
ز بد عهدي گل گوئي حکايت با صبا گفتيم تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار در نگرفت 7
371 غزل شماره:
محصول دعا در ره جانانه نهاديم ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم 1
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش 2
تا روي درين منزل ويرانه نهاديم سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد 3
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم در دل ندهم ره پس ازين مهربتان را 4
بنياد ازين شيوة رندانه نهاديم در خرقه ازين بيش منافق نتوان بود 5
جان در سر آن گوهر يکدانه نهاديم چون مي رود اين کشتي سرگشته که آخر 6
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم المنّه الله که چو ما بي دل و دين بود 7
يا رب چه گدا همت و بيگانه نهاديم قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ 8
372 غزل شماره:
کز بهر جرعه اي همه محتاج اين دريم بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم 1
شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم روز نخست چون دم رندي زديم و عشق 2
گر غم خوريم خوش نبود به که مي خوريم جائي که تخت و مسند جم مي رود به باد 3
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم تا بو که دست در کمر او توان زدن 4
با خاک کوي دوست به فردوس ننگريم واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما 5
ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا 6
بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم از جرعة تو خاک زمين در و لعل يافت 7
با خاک آستانة اين در بسر بريم حافظ چو ره به کنگرة کاخ وصل نيست 8
373 غزل شماره:
شطح و طامات به بازار خرافات بريم خيز تا خرقة صوفي به خرابات بريم 1
دلق بسطامي و سجادة طامات بريم سوي رندان قلندر به ره آورد سفر 2
چنگ صبحي به در پير مناجات بريم تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند 3
همچو موسي ار ني گوي به ميقات بريم با تو آن عهد که در وادي ايمن بستم 4
علم عشق تو بر بام سماوات بريم کوس ناموس تو بر کنگرة عرش زنيم 5
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم خاک کوي تو به صحراي قيامت فردا 6
از گلستانش به زندان مکافات بريم ور نهد در ره ما خار ملالت زاهد 7
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم شرممان باد ز پشمينة آلودة خويش 8
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم قدروقت ار نشناسد دل و کاري نکند 9
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم فتنه مي بارد ازين سقف مقرنس برخيز 10
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم در بيابان فنا گم شدن آخر تا کي 11
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز 12
374 غزل شماره:
فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در اندازيم بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم 1
من و ساقي بهم تازيم و بنيادش براندازيم اگر غم لشگر انگيزد که خون عاشقان ريزد 2
نسيم عطرگردان را شکر درمجمر اندازيم شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم 3
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش 4
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم صبا خاک وجود ما بدان عالي جناب انداز 5
بيا کاين داوريها را به پيش داور اندازيم يکي از عقل مي لافد يکي طامات مي بافد 6
که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه 7
بيا حافظ که خود را به ملکي ديگر اندازيم سخن داني و خوش خواني نمي ورزند در شيراز 8
375 غزل شماره:
وين نقش زرق را خط بطلان بسرکشيم صوفي بيا که خرقة سالوس برکشيم 1
دلق ريا به آب خرابات برکشيم نذر و فتوح صومعه در وجه مي نهيم 2
غلمان ز روضه حور ز جنت بدر کشيم فردا اگر نه روضة رضوان بما دهند 3
غارت کنيم باده و شاهد ببر کشيم بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان 4
روزي که رخت جان به جهاني دگر کشيم عشرت کنيم ورنه بحسرت کشندمان 5
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشيم سرّ خدا که در تتق غيب منزويست 6
کوي سپهر در خم چوگان زر کشيم کو جلوه اي ز ابروي او تا چو ماه نو 7
پاي از گليم خويش چرا بيشترکشيم حافظ نه حد ماست چنين لافها زدن 8
376 غزل شماره:
سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم 1
چاره آنست که سجاده به مي بفروشيم نيست در کس کرم و وقت طرب مي گذرد 2
نازنيني که به رويش مي گلگون نوشيم خوش هوائيست فرح بخش خدايا بفرست 3
چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنرست 4
لاجرم زاتش حرمان و هوس مي جوشيم گل به جوش آمد و از مي نزديمش آبي 5
چشم بد دور که بي مطرب و مي مدهوشيم مي کشيم از قدح لاله شرابي موهوم 6
بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما 7
377 غزل شماره:
غم هجران ترا چاره ز جائي بکنيم ما شبي دست برآريم و دعائي بکنيم 1
تا طبيبش به سر آريم و دوائي بکنيم دل بيمار شد از دست رفيقان مددي 2
بازش آريد خدا را که صفائي بکنيم آنکه بي جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت 3
تا در آن آب و هوا نشو و نمائي بکنيم خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست 4
کار صعب است مبادا که خطائي بکنيم مدد از خاطر رندان طلب ايدل ورنه 5
طلب از ساية ميمون همائي بکنيم ساية طاير کم حوصله کاري نکند 6
تا به قول و غزلش ساز نوائي بکنيم دلم از پرده بشد حافظ خوش گوي کجاست 7
378 غزل شماره:
جامة کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم ما نگوئيم بد و ميل به ناحق نکنيم 1
کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنيم عيب درويش و توانگر به کم و بيش بدست 2
سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم رقم مغلطه ر دفتر دانش نزنيم 3
التفاتش به مي صاف مروق نکنيم شاه اگر جرعة رندان نه به حرمت نوشد 4
فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم خوش برانيم جهان در نظر راه روان 5
تکيه آن به که برين بحر معلق نکنيم آسمان کشتي ارباب هنر مي شکند 6
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد 7
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم برو 8
379 غزل شماره:
که من نسيم حيات از پياله مي جويم سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم 1
مريد خرقة دردي کشان خوشخويم عبوس زهد به وجه خمار ننشيند 2
کشيد در خم چوگان خويش چون گويم شدم فسانه به سرگشتگي و ابروي دوست 3
کدام در بزنم چاره از کجا جويم گرم نه پير مغان در به روي بگشايد 4
چنانکه پرورشم مي دهند مي رويم مکن درين چمنم سرزنش به خودروئي 5
خدا گواه که هرجا که هست بااويم تو خانقاه و خرابات درميانه مبين 6
غلام دولت آن خاک عنبرين بويم غبار راه طلب کيمياي بهروزيست 7
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم ز شوق نرگس مست بلند بالائي 8
غبار زرق به فيض قدح فرو شويم بيار مي که به فتواي حافظ از دل پاک 9
380 غزل شماره:
که من دلشده اين ره نه به خود مي پويم بارها گفته ام و بار دگر مي گويم 1
آنچه استاد ازل گفت بگو مي گويم در پس آينه طوطي صفتم داشته اند 2
که از آن دست که او مي کشدم مي رويم من اگر خارم وگر گل چمن آرائي هست 3
گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم دوستان عيب من بيدل حيران مکنيد 4
مکنم عيب کزو رنگ ريا مي شويم گرچه با دلق ملمع مي گلگون عيب است 5
مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم خنده و گرية عشاق ز جائي دگرست 6
گو مکن عيب که من مشک ختن مي بويم حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوي 7
381 غزل شماره:
پادشاهان ملک صبح گهيم گرچه ما بندگان پادشهيم 1
جام گيتي نما و خاک رهيم گنج در آستين و کيسه تهي 2
بحر توحيد و غرقة گنهيم هوشيار حضور و مست غرور 3
ماش آيينة رخ چو مهيم شاهد بخت چون کرشمه کند 4
ما نگهبان افسر و کلهيم شاه بيدار بخت را هر شب 5
که تو در خواب و ما بديده گهيم گو غنيمت شمار صحبت ما 6
روي همت بهر کجا که نهيم شاه منصور واقف است که ما 7
دوستان را قباي فتح دهيم دشمنان را زخون کفن سازيم 8
شير سرخيم و افعي سيهيم رنگ تزوير پيش ما نبود 9
کرده اي اعتراف و ما گوهيم وام حافظ بگو که بازدهند 10
382 غزل شماره:
لب بگشا که مي دهد لعل لبت به مرده جان فاتحه اي چو آمدي برسر خسته اي بخوان 1
گو نفسي که روح را مي کنم از پيش روان آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مي رود 2
کاين دم و دود سينه ام بار دل است بر زبان اي که طبيب خسته اي روي زبان من ببين 3
همچو تبم نمي رود آتش مهر از استخوان گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت 4
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدست و ناتوان خال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن 5
نبض مرا که مي دهد هيچ ز زندگي نشان بازنشان حرارتم زاب دو ديده و ببين 6
شيشه ام از چه مي برد پيش طبيب هر زمان آنکه مدام شيشه ام از پي عيش داده است 7
ترک طبيب کن بيا نسخة شربتم بخوان حافظ از آب زندگي شعر تو داد شربتم 8
383 غزل شماره:
درمان نکردند مسکين غريبان چندانکه گفتم غم با طبيبان 1
گو شرم بادش از عندليبان آن گل که هر دم دردست ياديست 2
چشم محبان روي حبيبان يارب امان ده تا باز بيند 3
يارب مبادا کام رقيبان درج محبت بر مهر خود نيست 4
تا چند باشيم از بي نصيبان اي منعم آخر برخوان جودت 5
گر مي شنيدي پند اديبان حافظ نگشتي شيداي گيتي 6
384 غزل شماره:
هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان مي سوزم از فراقت روي از جفا بگردان 1
تا او به سر درآيد بر رخش پابگردان مه جلوه مي نمايد بر سبزخنگ گردون 2
گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان مرغول را برافشان يعني به رغم سنبل 3
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست 4
چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان اي نور چشم مستان در عين انتظارم 5
يا رب نوشتة بد از يارما بگردان دوران همي نويسد بر عارضش خطي خوش 6
گر نيستت رضائي حکم قضا بگردان حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدرنيست 7
385 غزل شماره:
وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان يا رب آن آهوي مشکين به ختن بازرسان 1
يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان دل آزردة ما را به نسيمي بنواز 2
يار مهروي مرا نيز به من بازرسان ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند 3
يارب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان ديده ها در طلب لعل يماني خون شد 4
پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان برو اي طاير ميمون همايون آثار 5
بشنو اي پيک خبرگير و سخن بازرسان سخن اين است که ما بي تو نخواهيم حيات 6
به مرادش ز غريبي به وطن بازرسان آنکه بودي وطنش ديدة حافظ يا رب 7
386 غزل شماره:
رخ از رندان بي سامان مپوشان خدا را کم نشين با خرقه پوشان 1
خوشا وقت قباي مي فروشان درين خرقه بسي آلودگي هست 2
که صافي باد عيش دُرد نوشان درين صوفي و شان دردي نديدم 3
گرانيهاي مشتي دلق پوشان تو نازک طبعي و طاقت نياري 4
چو نوشم داده اي زهرم منوشان چو مستم کرده اي مستور من 5
صراحي خون دل و بربط خروشان بيا وز غبن اين سالوسيان بين 6
که دارد سينه اي چون ديگ جوشان ز دل گرمي حافظ بر حذر باش 7
387 غزل شماره:
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان 1
گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت 2
بندة من شو و برخور زهمه سيم تنان تا کي از سيم و زرت کيسه تهي خواهد بود 3
تا بخلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان کمتر از ذره نئي پست مشو مهر بورز 4
شادي زهره جبينان خور و نازک بدنان بر جهان تکيه مکن ور قدحي مي داري 5
گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان پير پيمانه کش من که روانش خوش باد 6
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل 7
که شهيدان که اند اين همه خونين کفنان با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم 8
از مي لعل حکايت کن و شيرين دهنان گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم 9
388 غزل شماره:
به شادي رخ گل بيخ غم ز دل برکن بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن 1
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن رسيد باد صبا غنچه در هواداري 2
به راستي طلب آزادگي ز سرو چمن طريق صدق بياموز از آب صافي دل 3
شکنج گيسوي سنبل ببين به روي سمن ز دست برد صبا گرد گل کلاله نگر 4
بعينه دل و دين مي برد به وجه حسن عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد 5
براي وصل گل آمد برون ز بيت حزن صفير بلبل شوريده و نفير هزار 6
به قول حافظ و فتوي پير صاحب فن حديث صحبت خوبان و جام باده بگو 7
389 غزل شماره:
کنم چاک از گريبان تا به دامن چو گل هر دم به بويت جامه در تن 1
چو مستان جامه را بدريد برتن تنت را ديد گل گوئي که در باغ 2
ولي دل را تو آسان بردي از من من از دست غمت مشکل برم جان 3
نگردد هيچ کس با دوست دشمن به قول دشمنان برگشتي از دوست 4
دلت در سينه چون در سيم آهن تنت در جامه چون درجام باده 5
که شد سوز دلت بر خلق روشن ببار اي شمع اشک از چشم خونين 6
برآيد همچو دود از راه روزن مکن کز سينه ام آه جگرسوز 7
که دارد در سر زلف تو مسکن دلم را مشکن و در پا مينداز 8
بدينسان کار او در پا ميفکن چو دل در زلف تو بستست حافظ 9
390 غزل شماره:
مقدمش يارب مبارک باد بر سرو و سمن افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن 1
تا نشيند هرکسي اکنون به جاي خويشتن خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي 2
کاسم اعظم کرد ازو کوتاه دست اهرمن خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت 3
هر نفس با بوي رحمن مي وزد باد يمن تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش 4
در همه شهنامه ها شد داستان انجمن شوکت پورپشنگ و تيغ عالمگير او 5
شهسوارا چون به ميدان آمدي گوئي بزن خنگ چوگاني چرخت رام شد در زير زين 6
تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن جويبار ملک را آب روان شمشير تست 7
خيزد از صحراي ايذج نافة مشک ختن بعد ازين نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت 8
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن گوشه گيران انتظار جلوة خوش مي کنند 9
ساقيا مي ده به قول مستشار مؤتمن مشورت با عقل کردم گفت حافظ مي بنوش 10
تا از آن جام زرافشان جرعه اي بخشد به من اي صبا بر ساقي بزم اتابک عرضه دار 11
391 غزل شماره:
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن 1
گونه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن غم دل چند توان خورد که ايام نماند 2
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن مرغ کم حوصله را گو غم خور که برو 3
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش 4
داني آخر که به ناکام چه خواهد بودن دست رنج تو همان به که شود صرف به کام 5
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن پير ميخانه همي خواند معمائي دوش 6
تا جزاي من بدنام چه خواهد بودن بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل 7
392 غزل شماره:
در کوي او گدائي بر خسروي گزيدن داني که چيست دولت ديدار يار ديدن 1
ازدوستان جاني مشکل توان بريدن از جان طمع بريدن آسان بود وليکن 2
وانجا به نيک نامي پيراهني دريدن خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ 3
گه سرّ عشقبازي از بلبلان شنيدن گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن 4
کاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار 5
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل 6
يا رب به يادش آور درويش پروريدن گوئي برفت حافظ از ياد شاه يحيي 7
393 غزل شماره:
منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن منم که شهرة شهرم به عشق ورزيدن 1
که در طريقت ما کافريست رنجيدن وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم 2
بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات 3
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست 4
که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب 5
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه 6
که وعظ بي عملان واجب است نشنيدن عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس 7
که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب 8
که دست زهد فروشان خطاست بوسيدن مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ 9
394 غزل شماره:
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن 1
در زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن درچشم پرخمار تو پنهان فسون سحر 2
سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن ماهي نتافت همچو تو از برج نيکوئي 3
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري 4
يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن از دام زلف و دانة خال تو درجهان 5
مي پرورد بناز ترا در کنار حسن دايم به لطف داية طبع از ميان جان 6
کاب حيات مي خورد از جويبار حسن گرد لبت بنفشه از آن تازه و ترست 7
ديّار نيست جز رخت اندر ديار حسن حافظ طمع بريد که بيند نظير تو 8
395 غزل شماره:
يعني که رخ بپوش و جهاني خراب کن گلبرگ راز سنبل مشکين نقاب کن 1
چون شيشه هاي ديدة ما پر گلاب کن بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را 2
ساقي به دور بادة گلگون شتاب کن ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد 3
وز رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن بگشا به شيوه نرگس پر خواب مست را 4
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن بوي بنفشه بشنو و زلف نگارگير 5
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن زانجا که رسم و عادت عاشق کشي تست 6
وين خانه را قياس اساس از حباب کن همچون حباب ديده به روي قدح گشاي 7
يا رب دعاي خسته دلان مستجاب کن حافظ وصال مي طلبد از ره دعا 8
396 غزل شماره:
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن صبحست ساقيا قدحي پر شراب کن 1
ما را ز جام بادة گلگون خراب کن زان پيشتر که عالم فاني شود خراب 2
گر برگ عيش مي طلبي ترک خواب کن خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع کرد 3
زنهار کاسة سر ما پر شراب کن روزي که چرخ از گل ما کوزه ها کند 4
با ما به جام بادة صافي خطاب کن ما مرد توبه و زهد و طامات نيستيم 5
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن کار صواب باده پرستيست حافظا 6
397 غزل شماره:
هواي مجلس روحانيان معطر کن ز در درآ و شبستان ما منوّر کن 1
پياله اي بدهش گو دماغ را تر کن اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز 2
بيا بيا و تماشاي طاق و منظر کن به چشم و ابروي جانان سپرده ام دل و جان 3
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن ستارة شب هجران نمي فشاند نور 4
به تفحه بر سوي فردوس و عود مجمر کن بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس 5
به يک کرشمة صوفي و شم قلندرکن ازين مزوجه و خرقه نيک درتنگم 6
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند 7
تو کارخود مده از دست و مي به ساغر کن فضول نفس حکايت بسي کند ساقي 8
بيا و خرگه خورشيد را منورکن حجاب ديدة ادراک شد شعاع جمال 9
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن طمع به قند وصال تو حدّ ما نبود 10
بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن لب پياله ببوس آنگهي به مستان ده 11
ز کارها که کني شعر حافظ از بر کن پس از ملازمت عيش و عشق مهرويان 12
398 غزل شماره:
چون ساغرت پرست بنوشان و نوش کن اي نور چشم من سخني هست گوش کن 1
پيش آي و گوش دل به پيام سروش کن در راه عشق وسوسة اهرمن بسيست 2
اي چنگ ناله برکش و اي دف خروش کن برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند 3
همت درين عمل طلب از مي فروش کن تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت 4
هان اي پسر که پير شوي پند گوش کن پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت 5
خواهي که زلف يار کشي ترک هوش کن بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق 6
صد جان فداي يار نصيحت نيوش کن با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست 7
چشم عنايتي به من دردنوش کن ساقي که جامت از مي صافي تهي مباد 8
يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن سرمست در قباي زر افشان چو بگذري 9
399 غزل شماره:
به غمزه رونق و ناموس سامري بشکن کرشمه اي کن و بازار ساحري بشکن 1
کلاه و گوشه به آيين سروري بشکن به باد ده سر و دستار عالمي يعني 2
به غمزه گوي که قلب ستمگري بشکن به زلف گوي که آيين دلبري بگذار 3
سزاي حور بده رونق پري بشکن برون خرام و ببر گوي خوبي از همه کس 4
به ابروان دو تا قوس مشتري بشکن به آهوان نظر شير آفتاب بگير 5
تو قيمتش به سر زلف عنبري بشکن چو عطر ساي شود زلف سنبل از دم باد 6
تو قدر او به سخن گفتن دري بشکن چو عندليب فصاحت فرو شد اي حافظ 7
400 غزل شماره:
کوتاه کرد قصة زهد دراز من بالا بلند عشوه گر نقش باز من 1
با من چه کرد ديدة معشوقه باز من ديدي دلا که آخر پيري و زهد و علم 2
محراب ابروي تو حضور نماز من مي ترسم از خرابي ايمان که مي برد 3
غمّازبود اشک و عيان کرد راز من گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق 4
ذکرش بخير ساقي مسکين نواز من مست است يار و ياد حريفان نمي کند 5
گردد شمامة کرمش کارساز من يا رب کي آن صبا بوزد کز نسيم آن 6
تا کي شود قرين حقيقت مجاز من نقشي بر آب ميزنم از گريه حاليا 7
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من برخود چو شمع خنده زنان گريه مي کنم 8
هم مستي شبانه و راز و نياز من زاهد چو از نماز تو کاري نمي رود 9
با شاه دوست پرور دشمن گداز من حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا 10
401 غزل شماره:
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من 1
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من روي رنگين را به هر کس مي نمايد همچوگل 2
گفت مي خواهي مگر تا جوي خون راند زمن چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين 3
کام بستانم ازو يا او بستاند ز من او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود 4
بس حکايت هاي شيرين بازمي ماند ز من گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باک نيست 5
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود 6
کو به چيزي مختصر چون باز مي ماند ز من دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد 7
عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من صبرکن حافظ که گر زين دست باشد درس غم 8
402 غزل شماره:
عقل و جان را بستة زنجير آن گيسو ببين نکته اي دلکش بگويم خال آن مهرو ببين 1
گفت چشم شير گير و غنج آن آهو ببين عيب دل کردم که وحشي وضع و هرجائي مباش 2
جان صد صاحبدل آنجا بستة يک مو ببين حلقة زلفش تماشاخانة باد صباست 3
اي ملامت گو خدا را رو مبين آن رو ببين عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند 4
با هواداران رهرو حيلة هندو ببين زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد 5
کس نديدست و نبيند مثلش از هر سو ببين اين که من در جست و جوي او ز خود فارغ شدم 6
اي نصيحت گو خدا را آن خم ابرو ببين حافظ ار در گوشة محراب مي نالد رواست 7
تيزي شمشير بنگر قوت بازو ببين از مراد شاه منصور اي فلک سر برمتاب 8
403 غزل شماره:
خلاف مذهب آنان جمال اينان بين شراب لعل کش و روي مه جبينان بين 1
دراز دستي اين کوته آستينان بين به زير دلق ملمع کمندها دارند 2
دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين به خرمن دو جهان سر فرو نمي آرند 3
نياز اهل دل و ناز نازنينان بين بهاي نيم کرشمه هزار جان طلبند 4
وفاي صحبت ياران و همنشينان بين حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت 5
ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين اسير عشق شدن چارة خلاص من است 6
صفاي همت پاکان و پاک دينان بين کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست 7
404 غزل شماره:
بر در ميکده مي کن گذري بهتر ازين مي فکن رندان نظري بهتر ازين 1
سخت خوب است وليکن قدري بهتر ازين در حق من لبت اين لطف که مي فرمايد 2
گو درين کار بفرما نظري بهتر ازين آنکه فکرش گره از کار جهان بگشايد 3
برو اي خواجة عاقل هنري بهتر ازين ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق 4
مادر دهر ندارد پسري بهتر ازين دل بدان رود گرامي چکنم گر ندهم 5
بشنو از من که نگويد دگري بهتر ازين من چه گويم که قدح نوش و لب ساقي بوس 6
که در اين باغ نبيني ثمري بهتر ازين کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست بچين 7
405 غزل شماره:
که نيست در سر من جز هواي خدمت او به جان پير خرابات و حق صحبت او 1
بيار باده که مستظهرم به همت او بهشت اگرچه نه جاي گناه کاران است 2
که زد به خرمن ما آتش محبت او چراغ صاعقة آن سحاب روشن باد 3
مزن به پاي که معلوم نيست نيت او بر آستانة ميخانه گر سري بيني 4
نويد داد که عام است فيض رحمت او بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب 5
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او مکن به چشم حقارت نگاه در من مست 6
به نام خواجه بکوشيم و فرّ دولت او نمي کند دل من ميل زهد و توبه ولي 7
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او مدام خرقة حافظ به باده در گرو است 8
406 غزل شماره:
از ماه ابروان منت شرم باد رو گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو 1
غافل ز خط جانب ياران خود مشو عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست 2
کانجا هزار نافة مشکين به نيم جو مفروش عطر عقل به هندوي زلف ما 3
آنگه عيان شود که بود موسم درو تخم وفا و مهر درين کهنه کشته زار 4
از سر اختران کهن سير و ماه نو ساقي بيار باده که رمزي بگويمت 5
از افسر سيامک و ترک کلاه زو شکل هلال هر سر مه ميدهد نشان 6
درس حديث عشق برو خوان وزو شنو حافظ جناب پير مغان مأمن وفاست 7
407 غزل شماره:
يادم از کشتة خويش آمد و هنگام درو مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو 1
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد 2
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک 3
تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار 4
دور خوبي گذرانست نصيحت بشنو گوشوار زرد لعل ارچه گران دارد گوش 5
بيدقي راند که برد از مه و خورشيد گرو چشم بد دور ز خال تو که در عرصة حسن 6
خرمن مه به جوي خوشة پروين به دو جو آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق 7
حافظ اين خرقة پشمينه بينداز و برو آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت 8
408 غزل شماره:
مشک سياه مجمره گردان خال تو اي آفتاب آينه دار جمال تو 1
کاين گوشه نيست در خور خيل خيال تو صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود 2
يا رب مباد تا به قيامت زوال تو در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن 3
طغرا نويس ابروي مشکين مثال تو مطبوع تر ز نقش تو صورت نبست باز 4
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو در چين زلفش اي دل مسکين چگونه اي 5
اي نوبهار ما رخ فرخنده فال تو برخاست بوي گل ز در آشتي درآي 6
کو عشوه اي ز ابروي همچون هلال تو تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود 7
کو مژده اي ز مقدم عيد وصال تو تا پيش بخت باز روم تهنيت کنان 8
عکسيست در حديقة بينش ز خال تو اين نقطة سياه که آمد مدار نور 9
شرح نيازمندي خود يا ملال تو در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم 10
سوداي کج مپز که نباشد مجال تو حافظ درين کمند سر سرکشان بسيست 11
409 غزل شماره:
خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو اي خونبهاي نافة چين خاک ره تو 1
اي من فداي شيوة چشم سياه تو نرگس کرشمه مي برد از حد برون خرام 2
از دل نيايدش که نويسد گناه تو خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال 3
زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو آرام و خواب خلق جهان را سبب توئي 4
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو با هر ستاره اي سر و کارست هر شبم 5
مائيم و آستانة دولت پناه تو ياران همنشين همه از هم جدا شدند 6
آتش زند به خرمن غم دود آه تو حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت 7
410 غزل شماره:
زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو 1
از کلاه خسروي رخسار مه سيماي تو آفتاب فتح را هر دم طلوعي مي دهد 2
سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو جلوه گاه طاير اقبال باشد هرکجا 3
نکته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف 4
طوطي خوش لهجه يعني کلک شکر خاي تو آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد 5
روشنائي بخش چشم اوست خاک پاي تو گرچه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است 6
جرعه اي بود از زلال جام جان افزاي تو آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار 7
راز کس مخفي نماند با فروغ راي تو عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست 8
بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي تو خسروا پيرانه سر حافظ جواني مي کند 9
411 غزل شماره:
پردة غنچه ميدرد خندة دلگشاي تو تاب بنفشه مي دهد طرّة مشک ساي تو 1
کز سر صدق مي کند شب همه شب دعاي تو اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز 2
قال و مقال عالمي مي کشم از براي تو من که ملول گشتمي از نفس فرشتگان 3
گوشة تاج سلطنت مي شکند گداي تو دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار 4
اين همه نقش مي زنم از جهت رضاي تو خرقة زهد و جام مي گرچه نه در خور همند 5
کاين سر پرهوس شود خاک در سراي تو شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر 6
جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو شاه نشين چشم من تکيه گه خيال تست 7
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سراي تو خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن 8
412 غزل شماره:
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو 1
نگارين گلشنش رويست و مشکين سايبان ابرو غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستي 2
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو هلالي شد تنم زين غم که با طغراي ابرويش 3
هزاران گونه پيغام است و حاجت در ميان ابرو رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم 4
که بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست 5
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو دگر حور و پري را کس نگويد با چنين حسني 6
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو تو کافر دل نمي بندي نقاب زلف و مي ترسم 7
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو اگرچه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري 8
413 غزل شماره:
خوش حلقه ايست ليک به در نيست راه ازو خطّ عذار يار که بگرفت ماه ازو 1
آنجا بمال چهره و حاجت بخواه ازو ابروي دوست گوشة محراب دولت است 2
کايينه ايست جام جهان بين که آه ازو اي جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار 3
اين دود بين که نامة من شد سياه ازو کردار اهل صومعه ام کرد مي پرست 4
من برده ام به باده فروشان پناه ازو سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکن 5
گو بر فروز مشعلة صبحگاه ازو ساقي چراغ مي به ره آفتاب دار 6
باشد توان سترد حروف گناه ازو آبي به روزنامة اعمال ما فشان 7
خالي مباد عرصة اين بزمگاه ازو حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد 8
روزي بود که ياد کند پادشاه ازو آيا درين خيال که دارد گداي شهر 9
414 غزل شماره:
باد بهار مي وزد بادة خوشگوار کو گلبن عيش مي دمد ساقي گلعذار کو 1
گوش سخن شنو کجا ديدة اعتبار کو هر گل نو ز گلرخي ياد همي کند ولي 2
اي دم صبح خوش نفس نافة زلف يار کو مجلس بزم عيش را غالية مراد نيست 3
دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو حسن فروشي گلم نيست تحمل اي صبا 4
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو شمع سحرگهي اگر لاف ز عارض تو زد 5
مردم ازين هوس ولي قدرت و اختيار کو گفت مگر ز لعل من بوسه نداري آرزو 6
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمت است 7
415 غزل شماره:
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو اي پيک راستان خبر يار ما بگو 1
با يار آشنا سخن آشنا بگو ما محرمان خلوت انسيم غم مخور 2
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو بر هم چو مي زد آن سر زلفين مشکبار 3
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو هرکس که گفت خاک در دوست توتياست 4
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو آنکس که منع ما ز خرابات مي کند 5
بعد از اداي خدمت و عرض دعا بگو گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود 6
شاهانه ماجراي گناه گدا بگو هرچند ما بديم تو ما را بدان مگير 7
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو بر اين فقير نامة آن محتشم بخوان 8
بر آن غريب ما چه گذشت اي صبا بگو جانها ز دام زلف چو بر خاک مي فشاند 9
رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو جان پرورست قصة ارباب معرفت 10
مي نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو حافظ گرت به مجلس او راه مي دهند 11
416 غزل شماره:
که در هواي تو برخاست بامداد پگاه خنک نسيم معنبر شما مة دلخواه 1
که ديده آب شد از شوق خاک آن درگاه دليل راه شو اي طاير خجسته لقا 2
هلال را ز کنار افق کنيد نگاه به ياد شخص نزارم که غرق خون دل است 3
مگر تو عفو کني ورنه چيست عذر گناه منم که بي تو نفس مي کشم زهي خجلت 4
سپيده دم که صبا چاک زد شعار سياه ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر 5
ز تربتم بدمد سرخ گل به جاي گياه به عشق روي تو روزي که از جهان بروم 6
که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله مده بخاطر نازک ملالت از من زود 7
417 غزل شماره:
کارم به کامست الحمدالله عيشم مدامست از لعل دلخواه 1
گه جام زر کش گه لعل دلخواه اي بخت سرکش تنگش ببرکش 2
پيران جاهل شيخان گمراه ما را به رندي افسانه کردند 3
وز فعل عابد استغفرالله از دست زاهد کرديم توبه 4
چشمي و صد نم جاني و صد آه جانا چه گويم شرح فراقت 5
از قامتت سرو از عارضت ماه کافر مبيناد اين غم که ديدست 6
درس شبانه ورد سحرگاه شوق لبت برد از ياد حافظ 7
418 غزل شماره:
گردن نهاديم الحکم لله گر تيغ بارد در کوي آن ماه 1
ليکن چه چاره با بخت گمراه آيين تقوي ما نيز دانيم 2
يا جام باده يا قصه کوتاه ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم 3
آنگاه توبه استغفرالله من رند و عاشق در موسم گل 4
آيينه رويا آه از دلت آه مهر تو عکسي بر ما نيفکند 5
يا ليت شعري حتّام القاه الصّبر مرّ و العمر فانٍ 6
خون بايدت خورد درگاه و بيگاه حافظ چه نالي گر وصل خواهي 7
419 غزل شماره:
خداوندا مرا آن ده که آن به وصال او ز عمر جاودان به 1
که راز دوست از دشمن نهان به به شمشيرم زد و با کس نگفتم 2
به جان او که از ملک جهان به به داغ بندگي مردن برين در 3
که آخر کي شود اين ناتوان به خدا را از طبيب من بپرسيد 4
بود خاکش ز خون ارغوان به گلي کان پايمال سرو ما گشت 5
که اين سيب زنخ زان بوستان به به خلدم دعوت اي زاهد مفرما 6
به حکم آنکه دولت جاودان به دلا دايم گداي کوي او باش 7
که راي پير از بخت جوان به جوانا سر متاب از پند پيران 8
ز مرواريد گوشم در جهان به شبي مي گفت چشم کس نديدست 9
ولي شيراز ما از اصفهان به اگرچه زنده رود آب حياتست 10
وليکن گفتة حافظ از آن به سخن اندر دهان دوست شکر 11
420 غزل شماره:
مست از خانه برون تاخته اي يعني چه ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه 1
اين چنين با همه در ساخته اي يعني چه زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب 2
قدر اين مرتبه نشناخته اي يعني چه شاه خوباني و منظور گدايان شده اي 3
بازم از پاي در انداخته اي يعني چه نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي 4
وز ميان تيغ بما آخته اي يعني چه سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ ميان 5
عاقبت با همه کج باخته اي يعني چه هر کس از مهرة مهر تو به نقشي مشغول 6
خانه از غير نپرداخته اي يعني چه حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار 7
421 غزل شماره:
نشسته پير و صلائي به شيخ و شاب زده در سراي مغان رفته بود و آب زده 1
ولي ز ترک کله چتر بر سحاب زده سبوکشان همه در بندگيش بسته کمر 2
عذار مغبچگان راه آفتاب زده شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده 3
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز 4
ز جرعه بر رخ حور و پري گلاب زده گرفته ساغر عشرت فرشتة رحمت 5
شکر شکسته سمن ريخته رباب زده ز شور و عربدة شاهدان شيرين کار 6
که اي خمارکش مفلس شراب زده سلام کردم و با من به روي خندان گفت 7
ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده که اين کند که تو کردي به ضعف و همت و راي 8
که خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده وصال دولت بيدارتر سمت ندهند 9
هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده بيا به ميکده حافظ که بر تو عرضه کنم 10
بيا ببين ملکش دست در رکاب زده فلک جنيبه کش شاه نصره الدين است 11
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده خرد که ملهم غيب است بهر کسب شرف 12
422 غزل شماره:
فرصتت باد که ديوانه نواز آمده اي اي که با سلسلة زلف دراز آمده اي 1
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده اي ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت 2
چون بهرحال برازندة ناز آمده اي پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ 3
چشم بد دور که بس شعبده باز آمده اي آب و آتش بهم آميخته از لب لعل 4
کشتة غمزة خود را به نماز آمده اي آفرين بر دل نرم تو که از بهر ثواب 5
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده اي زهد من باتو چه سنجد که به يغماي دلم 6
مگر از مذهب اين طايفه باز آمده اي گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است 7
423 غزل شماره:
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده دوش رفتم به در ميکده خواب آلوده 1
گفت بيدار شو اي رهرو خواب آلوده آمد افسوس کنان مغبچة باده فروش 2
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده شست و شوئي کن و آنگه به خرابات خرام 3
جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده به هواي لب شيرين پسران چند کني 4
خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده به طهارت گذران منزل پيري و مکن 5
که صفائي ندهد آب تراب آلوده پاک و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي 6
که شود فصل بهار از مي ناب آلوده گفتم اي جان جهان دفتر گل عيبي نيست 7
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده آشنايان ره عشق درين بحر عميق 8
آه ازين لطف به انواع عتاب آلوده گفت حافظ لغز و نکته به ياران مفروش 9
424 غزل شماره:
آرام جان و مونس قلب رميده اي از من جدا مشو که توام نور ديده اي 1
پيراهن صبوري ايشان دريده اي از دامن تو دست ندارند عاشقان 2
در دلبري به غايت خوبي رسيده اي از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنک 3
معذور دارمت که تو او را نديده اي منعم مکن ز عشق وي اي مفتي زمان 4
بيش از گليم خويش مگر پا کشيده اي آن سرزنش که کرد ترا دوست حافظا 5
425 غزل شماره:
صد ماه روز رشکش جيب قصب دريده دامن کشان همي شد در شرب زر کشيده 1
چون قطره هاي شبنم بر برگ گل چکيده از تاب آتش مي برگرد عارضش خوي 2
روئي لطيف زيبا چشمي خوش کشيده لفظي فصيح شيرين قدي بلند چابک 3
شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده 4
وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده آن لعل دلکشش بين وان خندة دل آشوب 5
ياران چه چاره سازم با اين دل رميده آن آهوي سيه چشم از دام ما برون شد 6
دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده زنهار تا تواني اهل نظر ميازار 7
روزي کرشمه اي کن اي يار برگزيده تا کي کشم عتيبت از چشم دلفريبت 8
بازآ که توبه کرديم از گفته و شنيده گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ 9
گر اوفتد به دستم آن ميوة رسيده بس شکر بازگويم در بندگي خواجه 10
426 غزل شماره:
انّي رَأيت دهراً من هجرِک القِيامه از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه 1
لَيسُت دُموع عَيني هَذا النَا العَلامه دارم من از فراقش در ديده صد علامت 2
مَن جَرّب المجرَّب حلّت بِه النّدامه هرچند کازمودم از وي نبود سودم 3
في بُعدِها عذاب في قِربها السّلامه پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا 4
والله ما رَاينا حبّاً بِلا مَلاله گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم 5
حتّي يذوقَ مِنهُ کَأساً مِنَ الکَرامه حافظ چو طالب آمد جامي به جان شيرين 6
427 غزل شماره:
مرا ز حال تو با حال خويش پروانه چراغ روي ترا شمع گشت پروانه 1
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه خرد که قيد مجانين عشق مي فرمود 2
هزار جان گرامي فداي جانانه به بوي زلف تو گرجان به باد رفت چه شد 3
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش 4
فسون ما بر او گشته است افسانه چه نقشهاکه برانگيختيم و سود نداشت 5
به غير خال سياهش که ديد به دانه بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند 6
ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي 7
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه مرا به دور لب دوست هست پيماني 8
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه حديث مدرسه و خانقه مگوي که باز 9
428 غزل شماره:
گرفتم باده با چنگ و چغانه سحرگاهان که مخمور شبانه 1
ز شهر هستيش کردم روانه نهادم عقل را ره توشه از مي 2
که ايمن گشتم از مکر زمانه نگار مي فروشم عشوه اي داد 3
که اي تير ملامت را نشانه ز ساقي کمان ابرو شنيدم 4
اگر خود را ببيني در ميانه نبندي زان ميان طرفي کمروار 5
که عنقا را بلندست آشيانه برو اين دام بر مرغي دگر نه 6
که با خود عشق بازد جاودانه که بندد طرف وصل از حسن شاهي 7
خيال آب و گل در ره بهانه نديم و مطرب و ساقي همه اوست 8
ازين درياي ناپيدا کرانه بده کشتي مي تا خوش برانيم 9
که تحقيقش فسونست و فسانه وجود ما معمائيست حافظ 10
429 غزل شماره:
طامات تا به چند و خرافات تا بکي ساقي بيا که شد قدح لاله پر ز مي 1
چين قباي قيصر و طرف کلاه کي بگذر زکبر و ناز که ديدست روزگار 2
بيدار شو که خواب عدم در پي است هي هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان 3
کاشفتگي مبادت از آشوب باد دي خوش ناز کانه مي چمي اي شاخ نوبهار 4
اي واي بر کسي که شد ايمن ز مکر وي بر مهر چرخ و شيوة او اعتماد نيست 5
و امروز نيز ساقي مهروي و جام مي فردا شراب کوثر وحور از براي ماست 6
جان داروئي که غم ببرد درده اي صُبَي باد صبا ز عهد صبي ياد مي دهد 7
فراش باد هر ورقش را به زير پي حشمت مبين و سلطنت گل که بسپرد 8
تا نامة سياه بخيلان کنيم طي در ده به ياد حاتم طي جام يک مني 9
بيرون فکند لطف مزاج از رخش به خوي زان مي که داد حسن و لطافت به ارغوان 10
استاده است سرو و کمر بسته است ني مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان 11
تا حدّ مصر و چين و به ا طراف روم و ري حافظ حديث سحر فريب خوشت رسيد 12
430 غزل شماره:
علاج کي کنمت آخر الّدواء الکي به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي 1
که مي رسند ز پي رهزنان بهمن و دي ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار 2
منه ز دست پياله چه مي کني هي هي چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو 3
ز تخت جم سخني مانده است و افسر کي شکوه سلطنت و حسن کي ثباتي داد 4
به قول مطرب و ساقي به فتوي دف و ني خزينه داري ميراث خوارگان کفر است 5
مجو ز سفله مروّت که شيئه لاشي زمانه هيچ نبخشد که باز نستاند 6
که هر که عشوة دنيا خريد واي به وي نوشته اند بر ايوان جنّه المأوي 7
بده به شادي روح و روان حاتم طي سخا نماند سخن طي کنم شراب کجاست 8
پياله گير و کرم ورز و الضّمان علي بخيل بوي خدا نشنود بيا حافظ 9
431 غزل شماره:
به آب زندگاني برده ام پي لبش مي بوسم و در مي کشم مي 1
نه کس را مي توانم ديد با وي نه رازش مي توانم گفت با کس 2
رخش مي بيند و گل مي کند خوي لبش مي بوسد و خون مي خورد جام 3
که مي داند که جسم کي بود و کي کي بده جام مي و از جم مکن ياد 4
رگش بخراش تا بخروشم از وي بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب 5
بساط زهد همچون غنچه کن طي گل از خلوت به باغ آورد مسند 6
بياد لعلش اي ساقي بده مي چو چشمش مست را مخمور مگذار 7
که باشد خون جامش در رگ و پي نجويد جان از آن قالب جدائي 8
حديث بي زبانان بشنو از ني زبانت در کش اي حافظ زماني 9
432 غزل شماره:
پرکن قدح که بي مي مجلس ندارد آبي مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي 1
مطرب بزن نوائي ساقي بده شرابي وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد 2
زين در دگر نراند ما را به هيچ بابي شد حلقه قامت من تا بعد ازين رقيبت 3
در عشوة وصالت ما و خيال و خوابي در انتظار رويت ما و اميدواري 4
بيمار آن دو لعلم آخر کم از جوابي مخمور آن دو چشمم آيا کجاست جامي 5
کي تشنه سير گردد از لمعة سرابي حافظ چه مي نهي دل تو در خيال خوبان 6
433 غزل شماره:
لطف کردي سايه اي بر آفتاب انداختي اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي 1
حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت 2
جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختي گوي خوبي بردي از خوبان خلّخ شاد باش 3
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي هر کسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت 4
ساية دولت برين کنج خراب انداختي گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما 5
تشنه لب کردي و گردان را در آب انداختي زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن 6
تهمتي بر شبروان خيل و خواب انداختي خواب بيداران ببستي وانگه از نقش خيال 7
وزحيا حور و پري را در حجاب انداختي پرده از رخ برفکندي يک نظر در جلوه گاه 8
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختي باده نوش از جام عالم بين که بر او رنگ جم 9
حافظ خلوت نشين را در شراب انداختي از فريب نرگس مخمور و لعل مي پرست 10
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختي وز براي صيد دل در گردنم زنجير زلف 11
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختي داور دارا شکوه اي آنکه تاج آفتاب 12
از دم شمشير چون آتش در آب انداختي نصره الدين شاه يحيي آنکه خصم ملک را 13
434 غزل شماره:
وآنگه برو که رستي از نيستي و هستي اي دل مباش يکدم خالي ز عشق و مستي 1
هر قبله اي که بيني بهتر ز خود پرستي گر جان به تن ببيني مشغول کار او شو 2
بيماري اندرين ره بهتر ز تن درستي با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش 3
آري طريق دولت چالاکيست و چستي در مذهب طريقت خامي نشان کفرست 4
يک نکته ات بگويم خود را مبين که رستي تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني 5
کز اوج سربلندي افتي به خاک پستي در آستان جانان از آسمان مينديش 6
سهلست تلخي مي در جنب ذوق مستي خار ارچه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد 7
اي کوته آستينان تا کي دراز دستي صوفي پياله پيما حافظ قرا به پرهيز 8
435 غزل شماره:
تا بي خبر بميرد در درد خودپرستي با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي 1
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي عاشق شو ارنه روزي کار جهان سرآيد 2
با کافران چه کارت گر بت نمي پرستي دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم 3
تا کي کند سياهي چندين درازدستي سلطان من خدارا زلفت شکست ما را 4
تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي در گوشة سلامت مستور چون توان بود 5
کز سرکشي زماني با ما نمي نشستي آن روز ديده بودم اين فتنه ها که برخاست 6
چون برق ازين کشاکش پنداشتي که جستي عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ 7
436 غزل شماره:
گردون ورق هستي ما در ننوشتي آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي 1
دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتي هرچند که هجران ثمر وصل برآرد 2
ياريست چو حوري و سرائي چو بهشتي آمرزش نقد است کسي را که در اينجا 3
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي در مصطبة عشق تنعّم نتوان کرد 4
يک شيشه مي و نوش لبي و لب کشتي مفروش به باغ ارم و نخوت شدّاد 5
حيف است ز خوبي که شود عاشق زشتي تا کي غم دنياي دني ايدل دانا 6
کو راهروي اهل دلي پاک سرشتي آلودگي خرقه خرابي جهان است 7
تقدير چنين بود چه کردي که نهشتي از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ 8
437 غزل شماره:
شرح جمال حور ز رويت روايتي اي قصة بهشت ز کويت حکايتي 1
آب خضر ز نوش لبانت کنايتي انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي 2
هر سطري از خصال تو وز رحمت آيتي هر پاره از دل من و از غصه قصه اي 3
گل را اگر نه بوي تو کردي رعايتي کي عطر ساي مجلس روحانيان شدي 4
ياد آور اي صبا که نکردي حمايتي در آرزوي خاک در يار سوختيم 5
صد مايه داشتي و نکردي کفايتي اي دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت 6
اين آتش درون بکند هم سرايتي بوي دل کباب من آفاق را گرفت 7
ساقي بيا که نيست ز دوزخ شکايتي در آتش ار خيال رخش دست مي دهد 8
از تو کرشمه اي و ز خسرو عنايتي داني مراد حافظ ازين درد و غصه چيست 9
438 غزل شماره:
وَ رَوحي کل يوم لِي ينادي سبَت سَلمي بِصيد غَيها فُوُادِي 1
وَ واصلني عَلي رغمِ الاعادي نگارا بر من بيدل ببخشاي 2
تَوکّلنا عَلي رَبِّ العِبادِي حبيبا در غم سوداي عشقت 3
تز اوّل آن روي نهکو بوادي اَمن اَنکرتني عَن عِشق سَلمي 4
غريق العشق في بَحرِ الوَدادِ که همچون مُت ببوتن دل وَ اي رَه 5
غَرت يک وي روشتي از امادي به پي ما چان غرامت بسپريمن 6
و غَرنه او بِني آنچت نشادي غم اين دل بواتت خورد ناچار 7
بليل مظلمَ والله هادَي دل حافظ شد اندر چين زلفت 8
439 غزل شماره:
کز عکس روي او شب هجران سرآمدي ديدم به خواب دوش که ماهي برآمدي 1
اي کاج هرچه زودتر از در درآمدي تعبير رفت يار سفرکرده مي رسد 2
کز در مدام با قدح و ساغر آمدي ذکرش به خير ساقي فرخنده فال من 3
تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي خوش بودي ار به خواب بديدي ديار خويش 4
آب خضر نصيبة اسکندر آمدي فيض ازل به زور و زار آمدي بدست 5
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي آن عهد ياد باد که ز بام و در مرا 6
مظلومي ار شبي به در داور آمدي کي يافتي رقيب تو چندين مجال ظلم 7
دريا دلي بجوي دليري سرآمدي خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق 8
اي کاشکي که پاش به سنگي برآمدي آن کو ترا به سنگدلي کرد رهنمون 9
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي گر ديگري به شيوة حافظ زدي رقم 10
440 غزل شماره:
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندي سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي 1
بدين راه و روش مي رو که با دلدار پيوندي دعاي صبح و آه شب کليد گنج مقصودست 2
وراي حدّ تقرير است شرح آرزومندي قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گويد باز 3
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندي الا اي يوسف مصري که کردت سلطنت مغرور 4
ز مهر او چه مي پرسي درو همت چه مي بندي جهان پير رعنا را ترحم در جبلّت نيست 5
دريغ آن ساية همت که بر نااهل افکندي همائي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا کي 6
خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي درين بازار اگر سوديست با درويش خرسندست 7
سيه چشمان کشميري و ترکان سمرقندي به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند 8
441 غزل شماره:
که حال ما نه چنين بودي ارچنان بودي چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي 1
گرم به هر سر موئي هزار جان بودي بگفتمي که چه ارزد نسيم طرة دوست 2
گرش نشان امان از بد زمان بودي برات خوشدلي ما چه کم شدي يا رب 3
سرير عزتم آن خاک آستان بودي گرم زمانه سرافراز داشتي و عزيز 4
که بر دو ديدة ما حکم او روان بودي ز پرده کاش برون آمدي چو قطرة اشک 5
چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودي اگرنه دايرة عشق راه بربستي 6
442 غزل شماره:
کمينه پيشکش بندگانش آن بودي به جان او که گرم دست رس به جان بودي 1
اگر حيات گرانمايه جاودان بودي بگفتمي که بها چيست خاک پايش را 2
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودي به بندگي قدش سرو معترف گشتي 3
چو اين نبود و نديديم باري آن بودي به خواب نيز نمي بينمش چه جاي وصال 4
کي اش قرار درين تيره خاکدان بودي اگر دلم نشدي پاي بند طرة او 5
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودي به رخ چو مهر فلک بي نظير آفاق است 6
که بر دو ديده ما حکم او روان بودي درآمدي ز درم کاشکي چو لمعة نور 7
اگر نه همدم مرغ صبح خوان بودي ز پرده نالة حافظ برون کي افتادي 8
443 غزل شماره:
خورد ز غيرت روي تو هر گلي خاري چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري 1
ز سحر چشم تو هر گوشه اي و بيماري ز کفر زلف تو هر حلقه اي و آشوبي 2
که در پي است ز هر سويت آه بيداري مرو چو بخت من اي چشم مست يار به خواب 3
که نيست نقد روان را بر تو مقداري نثار خاک رهت نقد جان من هرچند 4
چو تيره راي شوي کي گشايدت کاري دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان 5
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري سرم برفت و زماني بسر نرفت اين کار 6
بخنده گفت که اي حافظ اين چه پرگاري چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آي 7
444 غزل شماره:
ياران صلاي عشق است گر مي کنيد کاري شهريست پر ظريفان و زهر طرف نگاري 1
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاري چشم فلک نبيند زين طرفه تر جواني 2
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباري هرگز که ديده باشد جسمي ز جان مرکب 3
کم غايت توقع بوسيست يا کناري چون من شکسته اي را از پيش خود چه راني 4
سال دگر که دارد اميد نوبهاري مي بيغش است درياب وقتي خوش است بشتاب 5
هريک گرفته جامي بر ياد روي ياري در بوستان حريفان مانند لاله وگل 6
دردي و سخت دردي کاري و صعب کاري چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم 7
مشکل توان نشستن در اين چنين دياري هر تار موي حافظ در دست زلف شوخي 8
445 غزل شماره:
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري ترا که هرچه مراد است در جهان داري 1
که حکم بر سر آزادگان روان داري بخواه جان و دل از بنده و روان بستان 2
ميان مجمع خوبان کني ميان داري ميان نداري و دارم عجب که هر ساعت 3
سوادي از خط مشکين بر ارغوان داري بياض روي ترا نيست نقش درخور از آنک 4
علي الخصوص در آن دم که سرگران داري بنوش مي که سبک روحي و لطيف مدام 5
مکن هرآنچه تواني که جاي آن داري مکن عتاب ازين بيش و جور بر دل ما 6
به قصد جان من خسته در کمان داري به اختيارت اگر صدهزار تير جفاست 7
که سهل باشد اگر يار مهربان داري بکش جفاي رقيبان مدام و جور حسود 8
برو که هرچه مراد است در جهان داري به وصل دوست گرت دست مي دهد يکدم 9
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري چو گل به دامن ازين باغ مي بري حافظ 10
446 غزل شماره:
به يادگار بماني که بوي او داري صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داري 1
توان به دست تو دادن گرش نکو داري دلم که گوهر اسرار حسن و عشق دراوست 2
جز اين قدر که رقيبان تندخو داري در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت 3
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داري نواي بلبلت اي گل کجا پسند افتد 4
خود از کدام خم است اينکه در سبو داري به جرعة تو سرم مست گشت نوشت باد 5
که گر بدو رسي از شرم سر فرو داري به سرکشي خود اي سرو جويبار مناز 6
ترا رسد که غلامان ماهرو داري دم از ممالک خوبي چو آفتاب زدن 7
که همچو گل همه آيين رنگ و بو داري قباي حسن فروشي ترا برازد و بس 8
قدم برون نه اگر ميل جست و جو داري ز کنج صومعه حافظ مجوي گوهر عشق 9
447 غزل شماره:
که حق صحبت ديرينه داري بيا با ما مورز اين کينه داري 1
از آن گوهر که در گنجينه داري نصيحت گوش کن کاين در بسي به 2
تو کز خورشيد و مه آيينه داري وليکن کي نمائي رخ به رندان 3
که با حکم خدائي کينه داري بد رندان مگو اي شيخ وهش وار 4
تو داني خرقة پشمينه داري نمي ترسي ز آه آتشينم 5
خدا را گرمي دوشينه داري به فرياد خمار مفلسان رس 6
به قرآني که اندر سينه داري نديدم خوشتر از شعر تو حافظ 7
448 غزل شماره:
جم وقت خودي ار دست به جامي داري اي که در کوي خرابات مقامي داري 1
فرصتت باد که خوش صبحي و شامي داري اي که با زلف و رخ يار گذاري شب و روز 2
گر از آن يار سفر کرده پيامي داري اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند 3
بر کنار چمنش وه که چه دامي داري خال سرسبز تو خوش دانة عيشيست ولي 4
بشنو اي خواجه اگر زانکه مشامي داري بوي جان از لب خندان قدح مي شنوم 5
مي کنم شکر که بر جور دوامي داري چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود 6
توئي امروز درين شهر که نامي داري نام نيک ارطلبد از تو غريبي چه شود 7
تو که چون حافظ شب خيز غلامي داري بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود 8
449 غزل شماره:
عاشقان را ز بر خويش جدا مي داري اي که مهجوري عشاق روا مي داري 1
به اميدي که درين ره به خدا مي داري تشنة باديه را هم به زلالي درياب 2
به ازين دار نگاهش که مرا مي داري دل ببردي و بحل کردمت اي جان ليکن 3
ما تحمل نکنيم ار تو روا مي داري ساغر ما که حريفان دگر مي نوشند 4
عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه تست 5
از که مي نالي و فرياد چرا مي داري تو به تقصير خود افتادي ازين در محروم 6
سعي نابرده چه اميد عطا مي داري حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند 7
450 غزل شماره:
مخلصان را نه به وضع دگران مي داري روزگاريست که مارا نگران مي داري 1
اين چنين عزت صاحب نظران مي داري گوشة چشم رضائي به منت باز نشد 2
دست در خون دل پر هنران مي داري ساعد آن به که بپوشي تو چو از بهر نگار 3
همه را نعره زنان جامه در آن مي داري نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ 4
چشم سرّي عجب از بي خبران مي داري اي که در دلق ملمّع طلبي نقد حضور 5
سر چرا بر من دلخسته گران مي داري چون توئي نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ 6
تو تمنا ز گل کوزه گران مي داري گوهر جام جم از کان جهاني دگر است 7
طمع مهر و وفا زين پسران مي داري پدر تجربه اي دل توئي آخر ز چه روي 8
اين طمعها که تو از سيمبران مي داري کيسة سيم و زرت پاک ببايد پرداخت 9
عاشقي گفت که تو بنده بر آن مي داري گرچه رندي و خرابي گنه ماست ولي 10
چه توقع ز جهان گذران مي داري مگذران روز سلامت به ملامت حافظ 11
451 غزل شماره:
تا شکر چون کني و چه شکرانه آوري خوش کرد ياوري فلکت روز داوري 1
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري آنکس که اوفتاد خدايش گرفت دست 2
اقرار بندگي کن و اظهار چاکري در کوي عشق شوکت شاهي نمي خرند 3
تا يکدم از دلم غم دنيا بدر بري ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي 4
آن به کزين گريوه سبکبار بگذري در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست 5
درويش و امن خاطر و کنج قلندري سلطان و فکر لشکر و سوداي تاج وگنج 6
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است 7
از شاه نذر خير وز توفيق ياوري نيل مراد بر حسب فکر و همت است 8
کاين خاک بهتر از عمل کيمياگري حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي 9
452 غزل شماره:
ارادتي بنما تا سعادتي ببري طفيل هستي عشقند آدمي و پري 1
که بنده را نخرد کس به عيب بي هنري بکوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش 2
به عذر نيم شبي کوش و گرية سحري مي صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند 3
که در برابر چشمي و غايب از نظري تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين کار 4
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگري هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت 5
که ياد گيرد و مصرع ز من به نظم دري ز من به حضرت آصف که مي برد پيغام 6
گر امتحان بکني مي خوري و غم نخوري بيا که وضع جهان را چنانکه من ديدم 7
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سري کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن 8
صبا به غاليه سائيّ و گل به جلوه گري به بوي زلف و رخت مي روند و مي آيند 9
که جام جم نکند سود وقت بي بصري چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي 10
چرا به گوشة چشمي به ما نمي نگري دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند 11
وزين معامله غافل مشو که حيف خوري بيا و سلطنت از ما بخر به ماية حسن 12
نَعوذ بالله اگر ره به مقصدي نبري طريق عشق طريقي عجب خطرناک است 13
اري اسامِر لَيلاي ليلهَ القَمرِ به يمن همت حافظ اميد هست که باز 14
453 غزل شماره:
گر ترا عشق نيست معذوري اي که دايم به خويش مغروري 1
که به عقل عقيله مشهوري گرد ديوانگان عشق مگرد 2
رو که تو مست آب انگوري مستي عشق نيست در سر تو 3
عاشقان را دواي رنجوري روي زردست و آه دردآلود 4
ساغر مي طلب که مخموري بگذر از نام و ننگ خود حافظ 5
454 غزل شماره:
ازين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي ز کوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي 1
که قارون را غلطها داد سوداي زر اندوزي چو گل گر خرده اي داري خدا را صرف عشرت کن 2
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعلست 3
به گلزار آي کز بلبل غزل گفتن بياموزي به صحرا که از دامن غبار غم بيفشاني 4
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي چو امکان خلود اي دل درين فيروزه ايوان نيست 5
کلاه سروري آن است کز اين ترک بردوزي طريق کام بخشي چيست ترک کام خود کردن 6
که بيش از پنج روزي نيست حکم مير نوروزي سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي 7
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي ندانم نوحة قمري به طرف جويباران چيست 8
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بدروزي مئي دارم چو جان صافيّ و صوفي مي کند عيبش 9
که حکم آسمان اين است اگر سازي وگر سوزي جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اي شمع 10
بيا ساقي که جاهل را هني تر مي رسد روزي به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم 11
که بخشد جرعة جامت جهان را ساز نوروزي مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش 12
ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي نه حافظ مي کند تنها دعاي خواجه تورانشاه 13
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده 14
455 غزل شماره:
اي پسر جام ميم ده که به پيري برسي عمر بگذشت به بيحاصلي و بوالهوسي 1
شاهبازان طريقت به مقام مگسي چه شکرهاست درين شهر که قانع شده اند 2
گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه کسي دوش در خيل غلامان درش مي رفتم 3
هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسي با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود 4
فلعليّ لک آت بشهاب قبس لمع البرق من الطّور و آنست به 5
وه که بس بي خبر از غلغل چندين جرسي کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش 6
حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن 7
جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم 8
يسّر الله طريقا بک يا ملتمسي چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ 9
456 غزل شماره:
که بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشي 1
که تو خود داني اگر زيرک عاقل باشي من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش 2
و عظت آنگاه کند سود که قابل باشي چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولي 3
حيف باشد که ز کار همه غافل باشي در چمن هر ورقي دفتر حالي دگرست 4
گر شب و روز درين قصة مشکل باشي نقد عمرت ببرد غصة دنيا به گزاف 5
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي گرچه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست 6
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد 7
457 غزل شماره:
مرادبخش دل بيقرار من باشي هزار جهد بکردم که يار من باشي 1
انيس خاطر اميدوار من باشي چراغ ديدة شب زنده دار من گردي 2
تو در ميانه خداوندگار من باشي چو خسروان ملاحت به بندگان نازند 3
اگر کنم گله اي غمگسار من باشي از آن عقيق که خونين دلم ز عشوة او 4
گرت ز دست برآيد نگار من باشي در آن چمن که بتان دست عاشقان گيرند 5
دمي انيس دل سوگوار من باشي شبي به کلبة احزان عاشقان آئي 6
گر آهوئي چو تو يکدم شکارمن باشي شود غزالة خورشيد صيد لاغر من 7
اگر ادا نکني قرض دار من باشي سه بوسه کز دو لبت کرده اي وظيفة من 8
به جاي اشک روان در کنار من باشي من اين مراد ببينم به خود که نيم شبي 9
مگر تو از کرم خويش يار من باشي من ارچه حافظ شهرم جوي نمي ارزم 10
458 غزل شماره:
بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي اي دل آن دم که خراب از مي گلگون باشي 1
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشي در مقامي که صدارت به فقيران بخشند 2
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن 3
ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي نقطة عشق نمودم به تو هان سهو مکن 4
کي روي ره ز که پرسي چه کني چون باشي کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش 5
و خود از تخمة جمشيد و فريدون باشي تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي 6
چند و چند از غم ايام جگرخون باشي ساغري نوش کن و جرعه بر افلاک فشان 7
هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشي حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است 8
459 غزل شماره:
خط بر صحيفة گل و گلزار مي کشي زين خوش رقم که بر گل رخسار مي کشي 1
زان سوي هفت پرده به بازار مي کشي اشک حرم نشين نهانخانة مرا 2
هر دم به قيد سلسله در کار مي کشي کاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف 3
از خلوتم به خانة خمار مي کشي هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست 4
سهل است اگر تو زحمت اين بار مي کشي گفتي سر تو بستة فتراک ما شود 5
وه زين کمان که بر من بيمار مي کشي با چشم و ابروي تو چه تدبير دل کنم 6
اي تازه گل که دامن ازين خار مي کشي بازآ که چشم بد ز رخت دفع مي کند 7
مي مي خوري و طرّة دلدار مي کشي حافظ دگر چه مي طلبي از نعيم دهر 8
460 غزل شماره:
اُلاقي من نواها ما الاقي سُلَيمي مُند حلّت بالعراق 1
الي رکبانکم طال اشتياقي الا اي ساروان منزل دوست 2
به گلبانگ جوانان عراقي خرد در زنده رود انداز و مي نوش 3
حَماک الله يا عهد التّلاقي ربيع العمر في مرعي حِماکم 4
سقاک الله من کأس دهاق بيا ساقي بده رطل گرانم 5
سماع چنگ و دست افشان ساقي جواني باز مي آرد بيادم 6
به ياران برفشانم عمر باقي مي باقي بده تا مست و خوشدل 7
الا تعساً لاُيّام الفراق درونم خون شد از ناديدن دوست 8
فکم بحرٍ عميقٍ من سواقي دموعي بعد کم لا تحقروها 9
غنيمت دان اٌمور اتفاقي دمي با نيک خواهان متفق باش 10
به شعر فارسي صوت عراقي بساز اي مطرب خوش خوان خوش گو 11
ولي گه گه سزاوار طلاقي عروسي بس خوشي اي دختر رز 12
که با خورشيد سازد هم وثاقي مسيحاي مجرد را برازد 13
بخوان حافظ غزلهاي فراقي وصال دوستان روزيّ ما نيست 14
461 غزل شماره:
بيا که بي تو به جان آمدم ز غمناکي کتبت قصه شوقي و مدمعي با کي 1
ايا منازل سلمي فاين سلماک بسا که گفته ام از شوق با دو ديدة خود 2
انا اصطبرت قتيلاً و قاتلي شاکي عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي 3
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکي کرا رسد که کند عيب دامن پاکت 4
چو کلک صنع رقم زد به آبي و خاکي ز خاک پاي تو داد آب روي لاله و گل 5
وهات شمسه کرم مطيب زاکي صبا عبير فشان گشت ساقيا برخيز 6
که زاد راهروان چستي است و چالاکي دع التّکاسل تغنم فقد جري مثل 7
اَريَ مآثر محيايَ مِن مُحيّاک اثر نماند ز من بي شمايلت آري 8
که همچو صنع خدائي وراي ادراکي ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند 9
462 غزل شماره:
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالي يا مبسماً يحاکي درجاً من اَللآلي 1
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي حالي خيال وصلت خوش مي دهد فريبم 2
نوميد کي توان بود از لطف لايزالي مي ده که گر چه گشتم نامه سياه عالم 3
تا در بدر بگردم قلّاش و لاابالي ساقي بيار جامي وز خلوتم برون کش 4
امن و شراب بيغش معشوق و جاي خالي از چار چيز مگذر گر عاقليّ و زيرک 5
حافظ مکن شکايت تا مي خوريم حالي چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت 6
قُم فاسقني رحيقا اصفي من الزّلال صافيست جام خاطر در دور آصف عهد 7
يارب که جاودان باد اين اين قدر و اين معالي الملک قَد تباهي من جَدّه و جِدّه 8
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالي مسند فروز دولت کان شکوه و شوکت 9
463 غزل شماره:
وَجا و بَتِ المثاني والمثالي سلام الله ماکرّ الليالي 1
و دار بالّلوي فوق الرِّمال علي وادي الاَراک و مَن عليها 2
و ادعو بالتّواتر و التّوالي دعاگوي غريبان جهانم 3
نگه دارش به لطف لايزالي بهر منزل که رو آرد خدا را 4
همه جمعيت است آشفته حالي منال اي دل که در زنجير زلفش 5
که عمرت باد صد سال جلالي ز خطّت صد جمال ديگر افزود 6
زيان ماية جاهيّ و مالي تو مي بايد که باشي ورنه سهل است 7
که گرد مه کشد خطّ هلالي بر آن نقاش قدرت آفرين باد 8
و ذکرک مونسي في کلّ حال فحبّک راحتي في کل حين 9
مباد از شوق و سوداي تو خالي سويداي دل من تا قيامت 10
من بد نام رند لاابالي کجا يابم وصال چون تو شاهي 11
و علم الله حسبيّ من سؤالي خدا داند که حافظ را غرض چيست 12
464 غزل شماره:
خوش باش زانکه نبود اين هر دو را زوالي بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالي 1
آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي در وهم مي نگنجد کاندر تصور عقل 2
هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي شد خطّ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را 3
وان دم که بي تو باشم يک لحظه هست سالي آن دم که با تو باشم يک سال هست روزي 4
کز خواب مي نبيند چشمم بجز خيالي چون من خيال رويت جانا به خواب بينم 5
شد شخص ناتوانم باريک چون هلالي رحم آر بر دل من کز مهر روي خوبت 6
زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي حافظ مکن شکايت گر وصل دوست خواهي 7
465 غزل شماره:
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي 1
وندر چمن فکنده ز فرياد غلغلي مسکين چو من به عشق گلي گشته مبتلا 2
مي کردم اندر آن گل و بلبل تأملي مي گشتم اندر چمن و با غ دمبدم 3
آنرا تفضلي نه و اين را تبدلي گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق 4
گشتم چنانکه هيچ نماندم تحمّلي چون کرد در دلم اثر آواز عندليب 5
کس بي بلاي خار نچيدست ازو گلي بس گل شکفته مي شود اين باغ را ولي 6
دارد هزار عيب و ندارد تفضلي حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ 7
466 غزل شماره:
وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي 1
در کنج خراباتي افتاده خراب اولي چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم 2
هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولي چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي 3
اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت 4
در سر هوس ساقي در دست شراب اولي تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست 5
چون تاب کشم باري زان زلف بتاب اولي از همچو تو دلداري دل برنکنم آري 6
رنديّ و هوسناکي در عهد شباب اولي چون پير شدي حافظ از ميکده بيرون آي 7
467 غزل شماره:
گرچه ماه رمضانست بياور جامي زان مي عشق کزو پخته شود هر خامي 1
زلف شمشاد قدي ساعد سيم اندامي روزها رفت که دست من مسکين نگرفت 2
صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي روزه هرچند که مهمان عزيز است اي دل 3
که نهادست به هر مجلس وعظي دامي مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد 4
که چو صبحي بدمد در پيش افتد شامي گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است 5
برسانش ز من اي پيک صبا پيغامي يار من چون بخرامد به تماشاي چمن 6
بود آيا که کند ياد ز دُرد آشامي آن حريفي که شب و روز مي صاف کشد 7
کام دشوار به دست آوري از خودکامي حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد 8
468 غزل شماره:
که به کوي مي فروشان دو هزار جم به جامي که برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي 1
که به همّت عزيزان برسم به نيک نامي شده ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم 2
که بضاعتي نداريم و فکنده ايم دامي تو که کيميا فروشي نظري به قلب ما کن 3
نه به نامه اي پيامي نه به خامه اي سلامي عجب از وفاي جانان که عنايتي نفرمود 4
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي اگر اين شراب خامست اگر آن حريف پخته 5
که چو مرغ زيرک افتد نفتد به هيچ دامي ز رهم ميفکن اي شيخ به دانه هاي تسبيح 6
که چو بنده کمتر افتد به مبارکي غلامي سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش 7
که لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي به کجا برم شکايت به که گويم اين حکايت 8
که چنان کشنده اي را نکند کس انتقامي بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ 9
469 غزل شماره:
فداي خاک در دوست باد جان گرامي اَتَت روائِح رَندِ الحِمي و زادَ غرامي 1
مَن المُبلّغ عنّي الي سُعادَ سلامي پيام دوست شنيدن سعادتست و سلامت 2
بسان بادة صافي در آبگينة شامي بيا به شام غريبان و آب ديدة من بين 3
فلا تَفَرَّدَ عن رَوضِها اَنينُ حَمامي اذا تَغَرَّد عَنَ ذِي الاراک طائِرَ خَيرٍ 4
رَاَيتُ مِنَ هَضَباتِ الحِمي قِباتَ خيام بسي نماند که روز فراق يار سر آيد 5
قَدِمتَ خَير قُدُومٍ نَزَلتَ خَيرَ مقام خوشا دمي که درآئيّ و گويمت به سلامت 6
اگرچه روي چو ماهت نديده ام به تمامي بَعدِتُ منک و قد صرت ذائبا کَهِلال 7
فما تطيّب نفسي وَ ما استَطابَ مَنامي وَاِن دُعيتُ بِخُلدٍ و صِرتُ ناقِض عهدِ 8
تو شاد گشته بفرماندهيّ و من بغلامي اميد هست که زودت ببخت نيک ببينم 9
که گاه لطف سبق ميبرد ز نظم نظامي چو سلک درّ خوشابست شعر نغز تو حافظ 10
470 غزل شماره:
دل ز تنهائي به جان آمد خدارا همدمي سينه مالامال دردست اي دريغا مرهمي 1
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو 2
صعب روزي بوالعجب کاري پريشان عالمي زيرکي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت 3
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمي سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل 4
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست 5
رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بيغمي اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست 6
عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي آدمي در عالم خاکي نمي آيد به دست 7
کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم 8
کاندرين دريا نمايد هفت دريا شبنمي گرية حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق 9
471 غزل شماره:
کجاست پيک صبا گر همي کند کرمي ز دلبرم که رساند نوازش قلمي 1
چو شبنمي است که بر بحر مي کشد رقمي قياس کردم و تدبير عقل در ره عشق 2
ز مال وقف نبيني به نام من درمي بيا که خرقة من گر چه رهن ميکده هاست 3
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل 4
برو به دست کن اي مرده دل مسيح دمي طبيب راه نشين درد عشق نشناسد 5
به آنکه بر در ميخانه برکشم علمي دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم 6
به يک پياله مي صاف و صحبت صنمي بيا که وقت شناسان دوکون بفروشند 7
اگر معاشر مائي بنوش نيش غمي دوام عيش و تنعم نه شيوة عشق است 8
بکشته زار جگر تشنگان نداد نمي نمي کنم گله اي ليک ابر رحمت دوست 9
که کرد صد شکرافشاني از ني قلمي چرا به يک ني قندش نمي خرند آنکس 10
جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست 11
472 غزل شماره:
احمد شيخ اويس حسن ايلخاني احمدالله علي معدله السلطان 1
آنکه مي زيبد اگر جان جهانش خاني خان بن خان و شهنشاه نژاد 2
مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد 3
دولت احمدي و معجزه سبحاني ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند 4
چشم بد دور که هم جاني و هم جاناني جلوة بخت تو دل مي برد از شاه و گدا 5
بخشش و کوشش خاقاني و چنگيزخاني برشکن کاکل ترکانه که در طالع تست 6
بعد منزل نبود در سفر روحاني گرچه دوريم به ياد تو قدح مي گيريم 7
حبّذا دجلة بغداد و مي ريحاني از گل پارسيم غنچة عيشي نشکفت 8
کي خلاصش بود از محنت سرگرداني سر عاشق که نه خاک در معشوق بود 9
که کند حافظ ازو ديدة دل نوراني اي نسيم سحري خاک در يار بيار 10
473 غزل شماره:
حاصل از حيات اي جان اين دمست تا داني وقت را غنيمت دان آنقدر که بتواني 1
جهد کن از دولت داد عيش بستاني کام بخشي گردون عمر در عوض دارد 2
گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني باغبان چو من زينجا بگذرم حرامت باد 3
عاقلا مکن کاري کاورد پشيماني زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت 4
جنس خانگي باشد همچو لعل رمّاني محتسب نمي داند اين قدر که صوفي را 5
در پناه يک اسم است خاتم سليماني با دعاي شبخيزان اي شکر دهان مستيز 6
کاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني پند عاشقان بشنو و ز در طرب بازآ 7
کز غمش عجب بينم حال پير کنعاني يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي 8
با طبيب نامحرم حال درد پنهاني پيش زاهد از رندي دم مزن که نتوان گفت 9
تيز مي روي جانا ترسمت فرو ماني مي رويّ و مژگانت خون خلق مي ريزد 10
ابروي کماندارت مي برد به پيشاني دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن 11
اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني جمع کن به احساني حافظ پريشان را 12
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل 13
474 غزل شماره:
که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني هواخواه توام جانا و مي دانم که مي داني 1
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني ملامت گو چه دريابد ميان عاشق و معشوق 2
که از هر رقعة دلقش هزاران بت بيفشاني بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور 3
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني گشاد کار مشتاقان در آن ابروي دلبند است 4
که در حسن تو لطفي ديد بيش از حدّ انساني ملک در سجدة آدم زمين بوس تو نيّت کرد 5
مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشاني چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است 6
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني دريغا عيش شبگيري که در خواب سحر بگذشت 7
بکش دشواري منزل به ياد عهد آساني ملول از همرهان بودن طريق کارداني نيست 8
نگر تا حلقة اقبال ناممکن نجنباني خيال چنبر زلفش فريبت مي دهد حافظ 9
475 غزل شماره:
چون نيک بديدم به حقيقت به از آني گفتند خلايق که توئي يوسف ثاني 1
اي خسرو خوبان که تو شيرين زماني شيرين تر از آني به شکر خنده که گويم 2
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه 3
چون سوسن آزاده چرا جمله زباني صد بار بگفتي که دهم زان دهنت کام 4
ترسم ندهي کامم و جانم بستاني گوئي بدهم کامت و جانت بستانم 5
بيمار که ديده است بدين سخت کماني چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند 6
آنرا که دمي از نظر خويش براني چون اشک بيندازيش از ديدة مردم 7
476 غزل شماره:
گذر به کوي فلان کن در آن زمان که تو داني نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني 1
به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني تو پيک خلوت رازيّ و ديده بر سر راهت 2
ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو داني بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را 3
تو هم ز روي کرامت چنان بخوان که تو داني من اين حروف نوشتم چنانکه غير ندانست 4
اسير خويش گرفتي بکش چنانکه تو داني خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آبست 5
دقيقه ايست نگارا در آن ميان که تو داني اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم 6
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني يکيست ترکي و تازي درين معامله حافظ 7
477 غزل شماره:
فراغتيّ و کتابيّ و گوشة چمني دو يار زيرک و از بادة کهن دومني 1
اگرچه در پيم افتند هردم انجمني من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم 2
فروخت يوسف مصري به کمترين ثمني هر آنکه گنج قناعت به گنج دنيا داد 3
به زهد همچو توئي يا به فسق همچو مني بيا که رونق اين کارخانه کم نشود 4
درين چمن که گلي بوده است يا سمني ز تند باد حوادث نمي توان ديدن 5
که کس به ياد ندارد چنين عجب ز مني ببين در آينة جام نقش بندي غيب 6
عجب که بوي گلي هست و رنگ نسترني ازين سموم که بر طرف بوستان بگذشت 7
چنين عزيز نگيني به دست اهرمني به صبر کوش تو اي دل که حق رها نکند 8
کجاست فکر حکيميّ و راي برهمني مزاج دهر تبه شد درين بلا حافظ 9
478 غزل شماره:
تا بدان بيخ غم از دل برکني نوش کن جام شراب يک مني 1
سرگرفته چند چون خمّ دني دل گشاده دار چون جام شراب 2
کم زني از خويشتن لاف مني چون ز جام بيخودي رطلي کشي 3
جمله رنگ آميزي و تردامني سنگ سان شو در قدم ني همچو آب 4
گردن سالوس و تقوي بشکني دل به مي در بند تا مردانه وار 5
خويشتن در پاي معشوق افکني خيز و جهدي کن چو حافظ تا مگر 6
479 غزل شماره:
برگ صبوح ساز و بده جام يک مني صبح است و ژاله مي چکد از ابر بهمني 1
مي تا خلاص بخشدم از مائي و مني در بحر مائي و مني افتاده ام بيار 2
در کار يار باش که کاريست کردني خون پياله خور که حلال است خون او 3
مطرب نگاه دار همين ره که مي زني ساقي بدست باش که غم در کمين ماست 4
خوش بگذران و بشنو ازين پير منحني مي ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت 5
تا بشنوي ز صوت مغنيّ هوالغني ساقي به بي نيازي رندان که مي بده 6
480 غزل شماره:
سود و سرمايه بسوزي و محابا نکني اي که در کشتن ما هيچ مدارا نکني 1
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نکني دردمندان بلا زهر هلاهل دارند 2
شرط انصاف نباشد که مداوا نکني رنج مارا که توان برد به يک گوشة چشم 3
به تفرّج گذري بر لب دريا نکني ديدة ما چو به اميد تو درياست چرا 4
قول صاحب غرضان است تو آنها نکني نقل هر جور که از خلق کريمت کردند 5
از خدا جز مي و معشوق تمنّا نکني بر تو گر جلوه کند شاهد ما اي زاهد 6
که دعائي ز سر صدق جز آنجا نکني حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر 7
481 غزل شماره:
خون خوري گر طلب روزي ننهاده کني بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کني 1
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني آخرالامر گل کوزه گران خواهي شد 2
عيش با آدمئي چند پري زاده کني گر از آن آدمياني که بهشتت هوسست 3
مگر اسباب بزرگي همه آماده کني تکيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف 4
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده کني اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان 5
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کني خاطرت کي رقم فيض پذيرد هيهات 6
اي بسا عيش که با بخت خدا داده کني کار خود گر به کرم بازگذاري حافظ 7
که جهان پر سمن و سوسن آزاده کني اي صبا بندگي خواجه جلال الدين کن 8
482 غزل شماره:
اسباب جمع داري و کاري نمي کني اي دل به کوي عشق گذاري نمي کني 1
باز ظفر به دست و شکاري نمي کني چوگان حکم در کف و گوئي نمي زني 2
در کار رنگ و بوي نگاري نمي کني اين خون که موج مي زند اندر جگر ترا 3
بر خاک کوي دوست گذاري نمي کني مشکين از آن نشد دم خلقت که چون صبا 4
کز گلشنش تحمل خاري نمي کني ترسم کزين چمن نبري آستين گل 5
وان را فداي طرّة ياري نمي کني در آستين جان تو صد نافه مدرج است 6
و انديشه از بلاي خماري نمي کني ساغر لطيف و دلکش و مي افکني به خاک 7
گر جمله مي کنند تو باري نمي کني حافظ برو که بندگي پادشاه وقت 8
483 غزل شماره:
همي گفت اين معمّا با قريني سحرگه رهروي در سرزميني 1
که در شيشه برآرد اربعيني که اي صوفي شراب آنگه شود صاف 2
که صد بت باشدش در آستيني خدا زان خرقه بيزارست صد بار 3
نيازي عرضه کن بر نازنيني مروت گرچه نامي بي نشان است 4
اگر رحمي کني بر خوشه چيني ثوابت باشد اي داراي خرمن 5
نه درمان دلي نه درد ديني نمي بينم نشاط عيش در کس 6
چراغي برکند خلوت نشيني درونها تيره شد باشد که از غيب 7
چه خاصيت دهد نقش نگيني گر انگشت سليماني نباشد 8
چه باشد گر بسازد با غميني اگرچه رسم خوبان تندخوئيست 9
مآل خويش را از پيش بيني ره ميخانه بنما تا بپرسم 10
نه دانشمند را علم اليقيني نه حافظ را حضور درس خلوت 11
484 غزل شماره:
ورنه هر فتنه که بيني همه از خود بيني تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني 1
که برين چاکر ديرينه کسي نگزيني به خدائي که توئي بندة بگزيدة او 2
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني گر امانت به سلامت ببرم باکي نيست 3
آفرين بر تو که شايستة صد چنديني ادب و شرم ترا خسرو مهرويان کرد 4
ظاهراً مصلحت وقت در آن مي بيني عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار 5
عاشقان را نبود چاره بجز مسکيني صبر بر جور رقيبت چکنم گر نکنم 6
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسريني باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست 7
گر برين منظر بينش نفسي بنشيني شيشه بازي سرشکم نگري از چپ و راست 8
اي که منظور بزرگان حقيقت بيني سخني بي غرض از بندة مخلص بشنو 9
بهتر آن است که با مردم بد ننشيني نازنيني چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد 10
بلغ الطّاقه يا مقله عيني بيني سيل اين اشک روان صبر و دل حافظ برد 11
لايق بندگي خواجه جلال الديني تو بدين نازکي و سرکشي اي شمع چگل 12
485 غزل شماره:
من نگويم چه کن ار اهل دلي خود تو بگوي ساقيا ساية ابر است و بهار و لب جوي 1
دلق آلودة صوفي به مي ناب بشوي بوي يک رنگي ازين نقش نمي آيد خيز 2
اي جهانديده ثبات قدم از سفله مجوي سفله طبع است جهان بر کرمش تکيه مکن 3
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر 4
بيخ نيکي بنشان و ره تحقيق بجوي شکر آنرا که دگرباز رسيدي به بهار 5
ورنه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي روي جانان طلبي آينه را قابل ساز 6
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي گوش بگشاي که بلبل به فغان مي گويد 7
آفرين بر نفست باد که خوش بردي بوي گفتي از حافظ ما بوي ريا مي آيد 8
486 غزل شماره:
مي خواند دوش درس مقامات معنوي بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي 1
تا از درخت نکتة توحيد بشنوي يعني بيا که آتش موسي نمود گل 2
تا خواجه مي خورد به غزلهاي پهلوي مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي 3
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي جمشيد جز حکايت جام از جهان نبرد 4
ما را بکشت يار به انفاس عيسوي اين قصة عجب شنو از بخت واژگون 5
کاين عيش نيست درخور اورنگ خسروي خوش وقت بوريا و گدائيّ و خواب امن 6
مخموريت مباد که خوش مست مي روي چشمت به غمزه خانة مردم خراب کرد 7
کاي نور چشم من بجز از کشته ندروي دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر 8
کاشفته گشت طرّة دستار مولوي ساقي مگر وظيفة حافظ زياده داد 9
487 غزل شماره:
تا راهرو نباشي کي راهبر شوي اي بيخبر بکوش که صاحب خبر شوي 1
هان اي پسر بکوش که روزي پدر شوي در مکتب حقايق پيش اديب عشق 2
تا کيمياي عشق بيابي و زر شوي دست از مس وجود چو مردان ره بشوي 3
آنگه رسي به خويش که بي خواب و خور شوي خواب و خورت ز مرتبة خويش دور کرد 4
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوي گر نور عشق به دل و جانت اوفتد 5
کز آب هفت بحر به يک موي تر شوي يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر 6
در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي از پاي تا سرت همه نور خدا شود 7
زين پس شکي نماند که صاحب نظر شوي وجه خدا اگر شودت منظر نظر 8
در دل مدار هيچ که زير و زبر شوي بنياد هستي تو چو زير و زبر شود 9
بايد که خاک درگه اهل هنر شوي گر در سرت هواي وصال است حافظا 10
488 غزل شماره:
گفت بازآي که ديرينة اين درگاهي سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي 1
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي همچو جم جرعة ما کش که ز سرّ دو جهان 2
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهي بر در ميکده رندان قلندر باشند 3
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي خشت زير سر و بر تارک هفت اخترپاي 4
به فلک برشد و ديوار بدين کوتاهي سر ما و در ميخانه که طرف بامش 5
ظلمات است بترس از خطر گمراهي قطع اين مرحله بي همرهي خضر مکن 6
کمترين ملک تو از ماه بود تا ماهي اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل 7
مسند خواجگي و مجلس توران شاهي تو دم فقر نداني زدن از دست مده 8
عملت چيست که فردوس برين مي خواهي حافظ خام طمع شرمي ازين قصه بدار 9
489 غزل شماره:
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهي اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي 1
صد چشمه آب حيوان از قطرة سياهي کلک تو بارک الله بر ملک دين گشاده 2
ملک آن تست و خاتم فرماي هرچه خواهي بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم 3
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي در حکمت سليمان هرکس که شک نمايد 4
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي باز ارچه گاه گاهي بر سر نهد کلاهي 5
تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي تيغي که آسمانش از فيض خود دهد آب 6
تعويذ جان فزائي افسون عمر گاهي کلک تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار 7
وي دولت تو ايمن از وصمت تباهي اي عنصر تو مخلوق از کيمياي عزت 8
تا خرقه ها بشوئيم از عجب خانقاهي ساقي بيار آبي از چشمة خرابات 9
اينک ز بنده دعوي وز محتسب گواهي عمريست پادشاها از مي تهيست جامم 10
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهي گر پرتوي ز تيغت بر کان و معدن افتد 11
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان 12
ما را چگونه زيبد دعويّ بيگناهي جائي که برق عصيان بر آدم صفي زد 13
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهي حافظ چو پادشاهت گه گاه مي برد نام 14
490 غزل شماره:
خرقه جائي گرو باده و دفتر جائي در همه دير مغان نيست چو من شيدائي 1
از خدا مي طلبم صحبت روشن رائي دل که آئينة شاهيست غباري دارد 2
که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرائي کرده ام توبه به دست صنم باده فروش 3
نروند اهل نظر از پي نابينائي نرگس ار لاف زد از شيوة چشم تو مرنج 4
ورنه پروانه ندارد به سخن پروائي شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان 5
در کنارم بنشانند سهي بالائي جويها بسته ام از ديده به دامان که مگر 6
گشت هر گوشة چشم از غم دل دريائي کشتي باده بياور که مرا بي رخ دوست 7
کز وي و جام ميم نيست به کس پروائي سخن غيرمگو با من معشوقه پرست 8
بر در ميکده اي با دف و ني ترسائي اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه مي گفت 9
آه اگر از پي امروز بود فردائي گر مسلماني از اين است که حافظ دارد 10
491 غزل شماره:
خيال سبز خطي نقش بسته ام جائي به چشم کرده ام ابروي ماه سيمائي 1
از آن کمانچة ابرو رسد به طغرائي اميد هست که منشور عشقبازي من 2
در آرزوي سر و چشم مجلس آرائي سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت 3
بيا ببين که کرا مي کند تماشائي مکدّر است دل آتش به خرقه خواهم زد 4
که مي رويم به داغ بلند بالائي به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنيد 5
که نيستش به کس از تاج و تخت پروائي زمام دل به کسي داده ام من درويش 6
عجب مدار سري اوفتاده در پائي در آن مقام که خوبان ز غمزه تيغ زنند 7
کجا بود به فروغ ستاره پروائي مرا که از رخ او ماه در شبستان است 8
که حيف باشد ازو غير او تمنائي فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب 9
اگر سفينة حافظ رسد به دريائي درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار 10
492 غزل شماره:
بدان مردم ديدة روشنائي سلامي چو بوي خوش آشنائي 1
بدان شمع خلوتگه پارسائي درودي چو نور دل پارسايان 2
دلم خون شد از قصه ساقي کجائي نمي بينم از همدمان هيچ بر جاي 3
فروشند مفتاح مشکل گشائي ز کوي مغان رخ مگردان که آنجا 4
ز حد مي برد شيوة بي وفائي عروس جهان گرچه در حدّ حسنست 5
نخواهد ز سنگين دلان موميائي دل خستة من گرش همتي هست 6
که در تابم از دست زهد ريائي مي صوفي افکن کجا مي فروشند 7
که گوئي نبودست خود آشنائي رفيقان چنان عهد صحبت شکستند 8
بسي پادشائي کنم در گدائي مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع 9
ز همصحبت بد جدائي جدائي بياموزمت کيمياي سعادت 10
چه داني تو اي بنده کار خدائي مکن حافظ از جور دوران شکايت 11
493 غزل شماره:
دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآئي اي پادشة خوبان داد از غم تنهائي 1
درياب ضعيفان را در وقت توانائي دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند 2
گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودائي ديشب گلة زلفش با باد همي کردم 3
اينست حريف اي دل تا باد نپيمائي صد باد صبا اينجا با سلسله مي رقصند 4
کز دست بخواهد شد پاياب شکيبائي مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد 5
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجائي يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم 6
شمشاد خرامان کن تا باغ بيارائي ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست 7
وي ياد توأم مونس در گوشة تنهائي اي درد توأم درمان در بستر ناکامي 8
لطف آنچه تو انديشي حکم آنچه تو فرمائي در دايرة قسمت ما نقطة تسليميم 9
کفر است درين مذهب خودبيني و خودرائي فکر خود و رأي خود در عالم رندي نيست 10
تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينائي زين دايرة مينا خونين جگرم مي ده 11
شاديت مبارک باد اي عاشق شيدائي حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد 12
494 غزل شماره:
هرجا که روي زود پشيمان بدر آئي اي دل گر از آن چاه زنخدان بدر آئي 1
آدم صفت از روضة رضوان بدر آئي هش دار که گر وسوسة عقل کني گوش 2
گر تشنه لب از چشمة حيوان بدر آئي شايد که به آني فلکت دست نگيرد 3
باشد که چو خورشيد درخشان بدر آئي جان مي دهم از حسرت ديدار تو چون صبح 4
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آئي چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت 5
وقت است که همچون مه تابان بدر آئي در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد 6
تا بو که تو چون سرو خرامان بدر آئي بر رهگذرت بسته ام از ديده دوصد جوي 7
بازآيد و از کلبة احزان بدر آئي حافظ مکن انديشه که آن يوسف مهرو 8
495 غزل شماره:
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه مي گوئي مي خواه و گل افشان کن از دهر چه مي جوئي 1
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بوئي مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را 2
تا سرو بياموزد از قد تو دلجوئي شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن 3
اي شاخ گل رعنا از بهر که مي روئي تا غنچة خندانت دولت به که خواهد داد 4
درياب و بنه گنجي اي ماية نيکوئي امروز که بازارت پرجوش خريدارست 5
طرف هنري بربند از شمع نکوروئي چون شمع نکوروئي در رهگذر بادست 6
خوش بودي اگر بودي بوئيش ز خوشخوئي آن طرّه که هر جعدش صد نافة چين ارزد 7
بلبل به نواسازي حافظ به غزل گوئي هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد 8
1 مثنوي:
مرا با تست چندين آشنائي الا اي آهوي وحشي کجائي 1
ددودامت کمين از پيش و از پس دو تنها و دو سر گردان دو بي کس 2
مراد هم بجوئيم ار توانيم بيا تا حال يکديگر بدانيم 3
چراگاهي ندارد خرّم و خوش که مي بينم که اين دشت مشوش 4
رفيق بي کسان يار غريبان که خواهد شد بگوئيد اي رفيقان 5
ز يمن همّتش کاري گشايد مگر خضر مبارک پي در آيد 6
که فالم لاتذرني فرداً آمد مگر وقت وفا پروردن آمد 7
فراموشم نشد هرگز همانا چنينم هست ياد از پير دانا 8
به لطفش گفت رندي ره نشيني که روزي رهروي در سرزميني 9
بيا دامي بنه گر دانه داري که اي سالک چه در انبانه داري 10
ولي سيمرغ مي بايد شکارم جوابش داد گفتا دام دارم 11
که از ما بي نشانست آشيانش بگفتا چون به دست آري نشانش 12
چو شاخ سرو مي کن ديده باني چو آن سرو روان شد کارواني 13
ولي غافل مباش از دهر سرمست مده جام مي و پاي گل از دست 14
نم اشکيّ و با خود گفت و گوئي لب سرچشمه اي و طرف جوئي 15
که خورشيد غني شد کيسه پرداز نياز من چه وزن آرد بدين ساز 15
موافق گرد با ابر بهاران به ياد رفتگان و دوستداران 15
که گوئي خود نبودست آشنائي چنان بي رحم زد تيغ جدائي 15
مدد بخشش از آب ديدة خويش چو نالان آمدت آب روان پيش 15
مسلمانان مسلمانان خدا را نکرد آن همدم ديرين مدارا 15
که اين تنها بدان تنها رساند مگر خضر مبارک پي تواند 15
ز طرزي کان نگردد شهره بگذر تو گوهر بين و از خرمهره بگذر 15
تو از نون والقلم مي پرس تفسير چو من ماهيّ کلک آرم به تحرير 15
وزان تخمي که حاصل بود کشتم روان را با خرد درهم سرشتم 15
که نغز شعر و مغز جان اجز است فرح بخشي درين ترکيب پيداست 15
مشام جان معطّر ساز جاويد بيا وز نکهت اين طيب اميّد 15
نه آن آهو که از مردم نفورست که اين نافه ز چين جيب حورست 15
چو معلوم است شرح از بر مخوانيد رفيقان قدر يکديگر بدانيد 15
که سنگ انداز هجران در کمين است مقالات نصيحت گو همين است 15
1 ساقي نامه:
کرامت فزايد کمال آورد بيا ساقي آن مي که حال آورد 1
وزين هر دو بي حاصل افتاده ام به من ده که بس بيدل افتاده ام 2
به کيخسرو و جم فرستد پيام بيا ساقي آن مي که عکسش ز جام 3
که جمشيد کي بود و کاووس کي بده تا بگويم به آواز ني 4
که با گنج قارون دهد عمر نوح بيا ساقي آن کيمياي فتوح 5
در کامرانيّ و عمر دراز بده تا به رويت گشايند باز 6
زند لاف بينائي اندر عدم بده ساقي آن مي کزو جام جم 7
چو جم اگه از سرّ عالم تمام به من ده که گردم به تاييد جام 8
صلائي به شاهان پيشينه زن دم از سير اين دير ديرينه زن 9
که ديدست ايوان افراسياب همان منزل است اين جهان خراب 10
کجا شيده آن ترک خنجر کشش کجا راي پيران لشکر کشش 11
که کس دخمه نيزش ندارد به ياد نه تنها شد ايوان و قصرش بباد 12
که گم شد درو لشکر سلم و تور همان مرحله ست اين بيابان دور 13
به کيخسرو و جم فرستد پيام بده ساقي آن مي که عکسش ز جام 14
که يک جو نيرزد سراي سپنج چه خوش گفت جمشيد با تاج و گنج 15
که زردشت مي جويدش زير خاک بيا ساقي آن آتش تابناک 16
چه آتش پرست و چه دنيا پرست به من ده که در کيش رندان مست 17
که اندر خرابات دارد نشست بيا ساقي آن بکر مستور مست 18
خراب مي و جام خواهم شدن به من ده که بد نام خواهم شدن 19
که گر شير نوشد شود بيشه سوز بيا ساقي آن آب انديشه سوز 20
به هم بر زنم دام اين گرگ پير بده تا روم بر فلک شيرگير 21
عبير ملايک در آن مي سرشت بيا ساقي آن مي که حور بهشت 22
مشام خرد تا ابد خوش کنم بده تا بخوري در آتش کنم 23
به پاکيّ او دل گواهي دهد بده ساقي آن مي که شاهي دهد 24
برآرم به عشرت سري زين مغاک مي ام ده مگر گردم از عيب پاک 25
در اينجا چرا تخته بند تنم چو شد باغ روحانيان مسکنم 26
خرابم کن و گنج حکمت ببين شرابم ده و روي دولت ببين 27
ببينم در آن آينه هر چه هست من آنم که چون جام گيرم به دست 28
دم خسروي در گدائي زنم به مستي دم پادشاهي زنم 29
که در بيخودي راز نتوان نهفت به مستي توان دُر اسرار سفت 30
ز چرخش دهد زهره آواز رود که حافظ چو مستانه سازد سرود 31
به ياد آور آن خسرواني سرود مغنّي کجائي به گلبانگ رود 32
به رقص آيم و خرقه بازي کنم که تا وجد را کار سازي کنم 33
بهين ميوة خسرواني درخت به اقبال داراي ديهيم و تخت 34
مه برج دولت شه کامران خديو زمين پادشاه زمان 35
تن آسايش مرغ و ماهي ازوست که تمکين اورنگ شاهي ازوست 36
ولي نعمت جان صاحبدلان فروغ دل و ديدة مقبلان 37
خجسته سروش مبارک خبر الا اي هماي همايون نظر 38
فريدون و جم را خلف چون تو نيست فلک را گهر در صدف چون تو نيست 39
به دانا دلي کشف کن حالها به جاي سکندر بمان سالها 40
من و مستي و فتنة چشم يار سر فتنه دارد دگر روزگار 41
يکي را قلم زن کند روزگار يکي تيغ داند زدن روزکار 42
بگو با حريفان به آواز رود مغني بزن آن نو آئين سرود 43
که از آسمان مژدة نصرتست مرا با عدو عاقبت فرصتست 44
به قول و غزل قصه آغاز کن مغني نواي طرب ساز کن 45
به ضرب اصولم برآور زجاي که بار غمم بر زمين دوخت پاي 46
بگوي و بزن خسرواني سرود مغني نوائي به گلبانگ رود 47
ز پرويز و از باربد ياد کن روان بزرگان ز خود شاد کن 48
ببين تا چه گفت از درون پرده دار مغنيّ از آن پرده نقشي بيار 49
که ناهيد چنگي به رقص آوري چنان برکش آواز خنياگري 50
به هستيّ وصلش حوالت رود رهي زن که صوفي به حالت رود 51
به آيين خوش نغمه آواز ده مغني دف و چنگ را ساز ده 52
ببين تا چه زايد شب آبستن است فريب جهان قصة روشن است 53
به يکتائي او که تائي بزن مغني ملولم دوتائي بزن 54
ندانم کرا خاک خواهد گرفت همي بينم از دور گردون شگفت 55
ندانم چراغ که بر مي کند دگر رند مغ آتشي مي زند 56
تو خون صراحيّ و ساغر بريز درين خون فشان عرصة رستخيز 57
به ياران رفته درودي فرست به مستان نويد سرودي فرست 58
01 رباعي:
جز کوي تو رهگذر نيامد ما را جز نقش تو در نظر نيامد مارا 1
حقّا که به چشم در نيامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت 2
02 رباعي:
پنهان ز رقيب سفله بستيز و بيا برگير شراب طرب انگيز و بيا 1
بشنو ز من اين نکته که برخيز و بيا مشنو سخن خصم که بنشين و مرو 2
03 رباعي:
گفتم دهنت گفت زهي حبّ نبات گفتم که لبت گفت لبم آب حيات 1
شاديّ همه لطيفه گويان صلوات گفتم سخن تو گفت حافظ گفتا 2
04 رباعي:
آيينه به دست و روي خود مي آراست ماهي که قدش به سرو مي ماند راست 1
وصلم طلبي زهي خيالي که تراست دستارچه اي پيشکشش کردم گفت 2
05 رباعي:
پنداشتمش که در ميان چيزي هست من با کمر تو در ميان کردم دست 1
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست پيداست از آن ميان چو بر بست کمر 2
06 رباعي:
تا بندة تو شدست تابنده شده ست تو بدري و خورشيد ترا بنده شدست 1
خورشيد منير و ماه تابنده شدست زانروي که از شعاع نور رخ تو 2
07 رباعي:
در ديدة من ز هجر خاري دگرست هر روز دلم به زير باري دگرست 1
بيرون ز کفايت تو کاري دگرست من جهد همي کنم قضا مي گويد 2
08 رباعي:
گرد خط او چشمة کوثر بگرفت ماهم که رخش روشني خور بگرفت 1
وانگه سر چاه را به عنبر بگرفت دلها همه در چاه زنخدان انداخت 2
09 رباعي:
وز بستر عافيت برون خواهم خفت امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت 1
تا درنگرد که بي تو چون خواهم خفت باور نکني خيال خود را بفرست 2
10 رباعي:
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت ني قصّة آن شمع چگل بتوان گفت 1
يک دوست که با او غم دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آنست که نيست 2
11 رباعي:
چون مست شدم جام جفا را سر داد اول به وفا مي وصالم در داد 1
خاک ره او شدم به بادم بر داد پر آب دو ديده و پر از آتش دل 2
12 رباعي:
ني لذت مستيش الم مي ارزد ني دولت دنيا به ستم مي ارزد 1
اين محنت هفت روزه غم مي ارزد نه هفت هزار ساله شادي جهان 2
13 رباعي:
هر پاک روي که بود تر دامن شد هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد 1
کو مرد نديد از چه آبستن شد گويند شب آبستن و اينست عجب 2
14 رباعي:
نرگس به هواي مي قدح ساز شود چون غنچة گل قرابه پرداز شود 1
هم در سر ميخانه سرانداز شود فارغ دل آنکسي که مانند حباب 2
15 رباعي:
وز غصّه کناره جوي مي بايد بود با مي به کنار جوي مي بايد بود 1
خندان لب و تازه روي مي بايد بود اين مدّت عمر ما چو گل ده روزست 2
16 رباعي:
شادي به دلم ازو بسي مي آيد اين گل ز بر همنفسي مي آيد 1
کز رنگ ويم بوي کسي مي آيد پيوسته از آن روي کنم همدميش 2
17 رباعي:
وز گردش روزگار مي لرز چو بيد از چرخ بهرگونه همي دار اميد 1
پس موي سياه من چرا گشت سفيد گفتي که پس از سياه رنگي نبود 2
18 رباعي:
با سبز خطان بادة ناب اوليتر ايّام شبابست شراب اوليتر 1
در جاي خراب هم خراب اوليتر عالم همه سر به سر رباطيست خراب 2
19 رباعي:
خوش خوش بر از ايشان بتوان خورد به زر خوبان جهان صيد توان کرد به زر 1
کو نيز چگونه سر درآورد به زر نرگس که کله دار جهانست ببين 2
20 رباعي:
واغاز پري نهاد پيمانة عمر سيلاب گرفت گرد ويرانة عمر 1
حمّال زمانه رخت از خانة عمر بيدار شو اي خواجه که خوش خوش بکشد 2
21 رباعي:
بر خسته دلان رند خمّار مگير عشق رخ يار بر من زار مگير 1
بر مردم رند تکيه بسيار مگير صوفي چو تو رسم رهروان مي داني 2
22 رباعي:
گفتم من سودازده را کار بساز در سنبلش آويختم از روي نياز 1
در عيش خوش آويز نه در عمر دراز گفتا که لبم بگير و زلفم بگذار 2
23 رباعي:
اسرار کرم ز خواجي قنبر پرس مردي ز کنندة در خيبر پرس 1
سرچشمة آن زساقي کوثر پرس گر طالب فيض حق به صدقي حافظ 2
24 رباعي:
يا رب که فسونها برواد از يادش چشم تو که سحر بابلست استادش 1
آويزة دُر ز نظم حافظ بادش آن گوشکه حلقه کرد در گوش جمال 2
25 رباعي:
با روي نکو شراب روشن درکش اي دوست دل از جفاي دشمن درکش 1
وز نا اهلان تمام دامن درکش با اهل هنر گوي گريبان بگشاي 2
26 رباعي:
چون جامه ز تن برکشد آن مشکين خال ماهي که نظير خود ندارد به جمال 1
مانندة سنگ خاره در آب زلال در سينه دلش ز نازکي بتوان ديد 2
27 رباعي:
بربست مشاطه وار پيراية گل در باغ چو شد باد صبا داية گل 1
خورشيد رخي طلب کن و ساية گل از سايه به خورشيد اگرت هست امان 2
28 رباعي:
تا بستاني کام جهان از لب جام لب باز مگير يک زمان از لب جام 1
اين از لب يار خواه و آن از لب جام در جام جهان چو تلخ و شيرين بهم است 2
29 رباعي:
وز حسرت لعل آبدارت مردم در آرزوي بوس و کنارت مردم 1
بازآ بازآ کز انتظارت مردم قصّه نکنم دراز کوتاه کنم 2
30 رباعي:
وز دور فلک چيست که نافع دارم عمري ز پي مراد ضايع دارم 1
شد دشمن من وه که چه طالع دارم با هرکه بگفتم که ترا دوست شدم 2
31 رباعي:
در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم من حاصل عمر خود ندارم جز غم 1
يک مونس نامزد ندارم جز غم يک همدم باوفا نديدم جز درد 2
32 رباعي:
با لشکر غم چه بايدت کوشيدن چون باده ز غم چه بايدت جوشيدن 1
مي بر لب سبزه خوش بود نوشيدن سبزست لبت ساغر ازو دور مدار 2
33 رباعي:
حيران و خجل نرگس مخمور از تو اي شرم زده غنچة مستور از تو 1
کو نور ز مه دارد و مه نور از تو گل با تو برابري کجا يارد کرد 2
34 رباعي:
افسوس که تير جنگ مي بارد ازو چشمت که فسون و رنگ مي بارد ازو 1
آه از دل تو که سنگ مي بارد ازو بس زود ملول کشتي از همنفسان 2
35 رباعي:
سرّ دل من به صد زبانش مي گو اي باد حديث من نهانش مي گو 1
مي گو سخني و در ميانش مي گو مي گونه بدانسان که ملالش گيرد 2
36 رباعي:
ياقوت لبت درّ عدن پرورده اي ساية سنبلت سمن پرورده 1
زان راح که روحيست به تن پرورده همچون لب خود مدام جان مي پرور 2
37 رباعي:
دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه گفتي که ترا شوم مدار انديشه 1
يک قطرة خونست و هزار انديشه کو صبر و چه دل کانچه دلش مي خوانند 2
38 رباعي:
وان ساغر چون نگار بر دستم نه آن جام طرب شکار بر دستم نه 1
ديوانه شدم بيار بر دستم نه آن مي که چو زنجير بپيچد بر خود 2
39 رباعي:
کنجي و فراغتي و يک شيشة مي با شاهد شوخ و شنگ و با بربط و ني 1
منّت نبريم يک جو از حاتم طي چون گرم شود ز باده مارا رگ و پي 2
40 رباعي:
ما را نگذارد که درآئيم ز پاي قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشاي 1
سرپنجة دشمن افکن اي شير خداي تا کي بود اين گرگ ربائي بنماي 2
41 رباعي:
با جور زمانه يار ياري کردي اي کاش که بخت سازگاري کردي 1
پيري چو رکاب پايداري کردي از دست جوانيم چو بربود عنان 2
42 رباعي:
اي بس که خراب باده و جام شوي گر همچو من افتادة اين دام شوي 1
با ما منشين اگر نه بدنام شوي ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم 2