گزارشی کوتاه از اختتامیه جشنواره داستانک جنوب کشور در تاریخ 17/12/1391 به میزبانی شهرستان آباده
صبح روز پنج شنبه 17 اسفندماه بود ، باران چهره شهر را شسته بود و آفتاب درخشان می تابید . قدمها به سوی اداره ی فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان آباده برداشته می شد . یکی یکی برگزیدگان جشنواره از شهرهای دور و نزدیک ، از استان های مختلف از راه می رسیدند .
کارگاه راس ساعت 9 صبح با حضور برگزیدگان و اعضای انجمن داستان نویسان آباده و همچنین هئیت داوران که متشکل بود از «حمیرا یزدان بخش ، لیلا برزگر و احمد اکبر پور » تشکیل شد .
فضایی بسیار گرم و صمیمی و دلنشین بود . خانم یزدان بخش مسئول انجمن و دبیر علمی جشنواره ، ضمن خوش آمد گویی به نویسندگان از کیفیت خوب آثار سخن گفت .
اختتامیه در بعدازظهر همان روز راس ساعت 16 در محل سالن آمفی تئاتر اداره ی ارشاد طی مراسم ویژه ای برگزار گردید . شایان ذکر است که در این مراسم جمع کثیری از بزرگان ، فرهیختگان ، هنرمندان و نویسندگان حضور داشتند و استقبال از مراسم اختتامیه بی نظیر بود . فرهاد یمین ریاست اداره ضمن خوش آمد گویی از تمام ارگان هایی که در برگزاری جشنواره مساعدت نمودند سپاسگزاری کرد .
مدیر کل اداره فرهنگ و ارشاد
اسلامی کل استان فارس ضمن ابراز خرسندی گفت « مشخص است که خانم یزدان بخش
با علاقه و پشتکار راه داستان نویسی را ادامه داده اند و از ایشان قدردانی
کرد . »
بیانیه هیئت داوران توسط خانم یزدان بخش قرائت شد . دراین بیانیه آمده بود :
«بسیار خرسندیم که اعلام کنیم در پی ارسال فراخوان جشنواره داستانک به 10 استان جنوبی کشور 1200 اثر از 400 نویسنده دریافت شد که این استقبال بی نظیر می باشد . هیئت داوران ضمن سپاسگزاری و قدردانی از سرورانی که برای جشنواره اثر ارسال کرده اند و با پوزش از تمام عزیزانی که آثارشان خیلی خوب بود اما نامشان در این لیست نیست ناگزیر به انتخاب شدند و البته داور اصلی بر داستان زندگی همه ی ما خداوند بزرگ است .» سپس از خردسال ترین شرکت کننده ها «رادمان و رادمهر آقا هادی » دو قلوهای بسیار مستعدی که کلاس اول ابتدایی هستند قدردانی شد و آن ها لوح سپاس و جوایزی دریافت کردند و در میان شور و التهاب حاضرین در جلسه نفرات برتر معرفی شدند .
در خاتمه برگزیدگان جشنواره و اعضای انجمن داستان نویسان با این باور که راه داستان نویسی را باید حتماً پیاده و پله پله رفت . در فضایی مملو از صفا و دوستی با یکدیگر خداحافظی کردند .
اسامی نفرات اول و دوم و سوم و تقدیرهای بخش ویژه «پیامبر (ص) بهانه آفرینش »
1- مهرداد رحیمی با داستانک «صدا را می شنوی » نفر اول بخش ویژه از آباده فارس از انجمن داستان نویسان .
2- سعید رضا میر حسینی با داستانک «خوشبخت ترین گله ی دنیا» نفر دوم بخش ویژه از شهر بابک کرمان .
3- صدیقه کرد زنگنه با داستانک «به محمد ... به محمد ...» نفر سوم بخش ویژه از رامهرمز خوزستان .
7 نفر تقدیری های بخش ویژه
1- مهدی فتلاوی
2- زینب چوبینه
3- یاسر شاه حسینی
4- عزت اله صدیقی
5- راحله دانشور
6- رحیمه فلاح
7- فاطمه بهمنی
اسامی نفرات اول و دوم و سوم و تقدیرهای بخش آزاد
1-حمید حیدری سورشجانی با داستانک «قلب منی » از مسجد سلیمان خوزستان نفر اول
2-احمد ایثارگر با داستانک «مادر » از آباده فارس انجمن خوشنویسان نفر دوم
3-آرزو مهبودی با داستانک «هدیه» نفر سوم از شیراز فارس
7 نفر تقدیری ها ی بخش آزاد
1- کریم رنجبر
2- مریم چوبینه
3- بهرام فیروزی
4- پروین برهان شهرمیانی
5- الهام رستمی
6- فاطمه صفایی
7- مهدی زارع
نمونه داستان های بخش ویژه «پیامبر (ص) بهانه آفرینش »
صدا را می شنوی ؟
کمی خسته شده ام اما خستگی اش هم شیرین است . نفس هایم به شماره می افتد . آیا کسی می شنود؟ به اطرافم نگاه می کنم ، پر از آدم هایی است که صف کشیده اند برای نماز خواندن ، حتی یک رکعت . می گویند در چنین جایی ثوابش خیلی زیاد است . خوانده ام ؛ بارها خوانده ام که صداها هیچگاه از بین نمی روند و من در اینجا دنبال صدا می گردم ، بخوان ، محمد بخوان به نام پروردگارت ...
مهرداد رحیمی
خوشبخت ترین گله دنیا
روزی که چوپان جدید مسئول چراندن ما شد همه ناراحت شدیم . آخر کودکی کم تجربه چگونه می توانست مسئولیت گله ای به بزرگی ما را عهده دار شود ؟ این سئوال همه بود ! اگر گرگ حمله کند چگونه می تواند از خودش و ما دفاع کند ؟ اصلاً آیا چراگاهی پر آب و علف سراغ دارد ؟ او کودک است خودش خیلی زود خسته می شود ، آیا می تواند آفتاب سوزان صحرا را تحمل کند ؟ و...
اما روز به روز فربه تر می شدیم ! بیشتر شیر می دادیم ! بره های بیشتری به دنیا می آوردیم سیر نمی شدیم ! هر جا پا می گذاشت پر از علف های تازه بود که هر چه قدر می خوردیم سیر نمی شدیم ! ولی یک سئوال ذهنمان را مشغول کرده بود .
چرا خسته نمی شود ؟ چرا از گرما شکایت نمی کند ؟
یک روز تصمیم گرفتم کمتر بخورم و بیشتر سرم را بالا بگیرم و او را تماشا کنم . آن روز بود که متوجه شدم یک تکه ابر همیشه بالای سر محمد (ص) حرکت می کند . فریاد زدم ما خوشبخت ترین گله ی دنیا هستیم .
سعید رضا میر حسینی
به محمد ... به محمد
نزدیک سحر بود و صدای بلندگوهای مسجد با صدای گوشخراش مداح خواب را از چشمانم ربوده بود . صدبار به علی گفته بودم خانه را عوض کنیم . ناله های دختر 6 ساله ام که با بی زبانی دستم را به طرف یخچال می کشید ، غمم را دو چندان کرد . از دکتر و دعا و طلسم و تخم کبوتر ناامید شده بودم و ماه ها بود از خدا هم فاصله گرفته بودم . همانطور که انار را دانه دانه توی بشقابش میگذاشتم با بی توجهی جملات مداح را تکرار میکردم : یک یا الله ... یک یا الله ... آرامشی عجیب وجودم را فرا گرفت . به محمد ... به محمد ... از خود بی خود شده بودم که صدای کودکانه ای در گوشم تکرار شد . به محمد ... به محمد ... به محمد . به سجده افتادم .
صدیقه کرد زنگنه
نمونه داستان های بخش آزاد
قلب منی
گل ، که میدونم شقایق رو دوست داره ، اونم قرمز قرمز ، اینو از گلدون کنار تختش فهمیدم ؛ پس این واسه یه شاخه گل شقایق .
متولد ماه مهر و حدوداً بیست سال داره ، اینو هم از توی پرونده اش بیرن کشیدم پس اینم واسه بیست تا شمع .
فقط موندم کدوم روز و ساعت و دقیقه و ثانیه تولدش را بنویسم ؛ اونیکه به دنیا اومد یا اونیکه از دنیا رفت ؟ واسه اینکه دلخور نشه ، هر دو را می نویسم فقط با این تفاوت که اونیکه به دنیا دل داد ، بیرون قلب و اونیکه از دنی دل کند درست وسط قلب .
خب فقط مونده یه پیام تبریک : « تولدت مبارک قلب من »
از طرف عضو گیرنده حیدر حیدری سورشجانی
مادر
به چشمانش نگاه می کنم . پیرزن لچک به سر ، لاغر و نحیف توی کوچه ، جلوی خانه ، روی پله ها نشسته . انگارکه به چشمش آشنا آمده باشم یک مرتبه بلند می شود و تند و نفس نفس زنان می آید طرفم . نزدیکم می رسد . هیاهوی توی کوچه صدایش را محو تر می کند . سرم را جلوتر می برم . آنقدر نزدیک که خس خس سینه اش را به وضوح می شنوم . انگار بخواهد رازی را توی گوشم بگوید .
- «جواد رو می شناسی ؟ »
- سرم را بر می گردانم به طرفش و می گویم « نه ، پسرتونه ؟ »
- ها رودوم . دم غروب رفت سر قبر آقا سید علی . واسه خداحافظی . بعد رفت جنگ . پیر شدم . علیل شدم . کور شدم ، ولی هنوز نیومده . جواد رودم بود . جونم بود . تو نمی شناسیس ؟»
می گویم « نه » سرش را می اندازد زیر و با همان صدای لرزان زیر لب چیزی زمزمه می کند . بعد آرام قدم بر می دارد و لحظه لحظه از من دورتر می شود . روی پله های جلوی خانه می نشیند و سرش را می گرداند و انتهای کوچه را می پاید ...
احمد ایثارگر
هدیه
بچه ی سه ساله ام زل زده بود به یکی از مهمانهایمان که جانباز است و یک دست ندارد . با خجالت از جا بلند می شوم و بچه را بغل می کنم و می برمش توی هال و عروسکی را خیلی دوست دارد می دهم دستش که سرگرم شود . عروسک را با ذوق از دستم می گیرد و مشغول بازی با آن می شود . با خیال راحت بر می گردم پیش مهمان ها . اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته دوباره بچه می آید و یاز مستقیم می رود سمت مهمان جانباز . قلبم می ریزد . نکند آبروریزی کند ؟ چیزی توی دستش است که آن را می گیرد به سمت مهمانمان و با لحن کودکانه اش می گوید : «بیا عمو ... برای تو ... » .
نگاه می کنم به دستهای بچه و ماتم می برد . توی دستش یکی از دستهای عروسکش است .
آرزو مهبودی